عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۲ - کشته شدن نیو بدست کنازنگ گوید
زمین را به خون لعل گون ساختند
تو گفتی فلک را نگون ساختند
کنازنگ زوبین هندی گرفت
بر نیو آمد چو دیو شکفت
چنان زدش بر سینه زخم درشت
چه زوبین برون رفت بازاو پشت
چه کوه از بر اسب غلطید نیو
به میدان روان شد کنازنگ دیو
چه شد کشته نیو اندران رزمگاه
سپاهش گریزان بشد پیش شاه
شنیدند آن نامدارن ازوی
برفتند پیش یل جنگجوی
بگفتند توپال خنجر گزار
پیام آوریده بر شهریار
چه فرمان دهد سرور انجمن
بگفتا کش آرید نزدیک من
ببردند آن را بر شاه نو
چه توپال آمد بر شاه کو
زمین را ببوسید گفتا بدوی
که ای نامورشاه آزاده خوی
درودت رسانم به هیتال شاه
همی گویدت ای سرافرازگاه
دو هفته است کاشوب جوئیم و جنگ
پی کین به هر سوی بربسته تنگ
دمی پهلوانان نیاسوده اند
یکی جام با هم نپیموده اند
نه با کام دل هیچ پرداختند
نه یک لحظه خوان خورش ساختند
نه از بستر خواب یک دم غنود
نه کس از میان تیغ کین برگشود
سپه را چنین جام می آرزوست
اگرچه بسی را شما تندخوست
دو هفته کنون رامش آریم و جام
وز آن پس بکوشیم از بهرنام
چه بشنید گفتار مرد دلیر
بدو گفت کای مرد برنای خیر
ز من شاه را گوی پاسخ چنین
که هر چند خواهی تو رامش گزین
به چنگ از سر کار خواهی سپاه
نپیچیم ما سر ز فرمان شاه
چه آن گفته بشنید توپال زود
بر شاه هیتال آمد چه دود
بیامد بر شاه و آن باز گفت
چه بشنید هیتال این درشگفت
بفرمود تا موبد آمد به پیش
نشاندش به نزدیکی تخت خویش
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴ - شکار رفتن ارژنگ شاه با شهریار گوید
جهان دیده دهقان چنین کرد یاد
که ارژنگ روزی گه بامداد
چنین گفت با نامور شهریار
مرا هست امروز رای شکار
سپهدار گفتا که فرمان کنم
سر شیر در خم چوکان کنم
که دیریست دارم هوای شکار
که چون گشت فرسوده از کارزار
بهامون کشیدند پس یوز و باز
هژیران شیرافکن سرفراز
به نخچیر کردن دلیر آمدند
بدنبال گوران چو شیر آمدند
چه شد گرم بازار به نخچیرگاه
برآمد غو طبل زرین بماه
یکی گور آمد بر شهریار
ز سر تا به دم پیکرش بدنگار
سرافراز برداشت پیمان کمند
بدان تا سر گور آرد بلند
به پیش اندرون گور میرفت تند
سپهبد ز رفتن نمیگشت کند
همی راند اسب و به دستش کمند
برانگیخت از جای سرکش سمند
ز لشکر جدا ماند نخچیرگاه
چنین تا بشد روی گیتی سیاه
چه شد دامن افشان شب تیره یاز
شد آن گور گم از یل سرفراز
شب تیره و دشت بیراه بود
سپهبد ز دشمن نه آگاه بود
در آن دشت می گشت آن نامدار
سرش برگذشته ز چرخ چهار
یکی دز بر افراز آن کوه دید
که بر مه سر کنگرش میرسید
رسیده در آن قلعه بی بدل
سر پاسبان تا بپای زحل
چه برداشت ترک ختن سر ز جای
شب تیره بنهاد سر زیر پای
یکی خانه تاریک آمد پدید
جهانجوی چون دخمه ریگ دید
تکاور بدان خانه ریگ راند
خدای جهانرا بیاری بخواند
یکی کوه دید آن یل نامدار
سرش برگذشته ز چرخ چهار
برافراز آن گر پریدی عقاب
شدی از تف خور هماندم کباب
اگر مرغ اندیشه صد سال پر
زند ناورد سوی بامش گذر
بدامان که بد یکی مرغزار
بدید آن سرافراز با گیر و دار
علف دید جای خور و خواب دید
عنان تکاور بدان سو کشید
فرودآمد از اسب برداشت زین
بیامد سرچشمه گرد گزین
شکم گرسنه بود و لب ناچران
جهانجوی را برد خواب گران
زمانی بدان چشمه سر بغنوید
چه بیدار شد گرد فرخنده دید
یکی مرد پیر ایستاده برش
بکف بر یکی خو(ا)ن سراسر خورش
بیاورد پیش سپهبد نهاد
بدو گفت کای گرد فرخ نژاد
بدین قلعه مأوای جای منست
چنین رسم و آئین ورای منست
که هرکس که آید بدین کوهسار
به مهمانی آرمش سوی حصار
سه روزش به این جای مهمان کنم
وزان پس روانش سوی خو(ا)ن کنم
بود نام من گرد پیران پیر
جهان دیده گرد روشن ضمیر
بسی کله دارم بدین کوهسار
زهر چار پاکاید اندر شمار
کنون ما حضر این خورش نوش کن
همه رنج انده فراموش کن
سپهبد بدو گفت فرمان تو راست
خورش پیش آور که جانم بکاست
نهاد آن خورش پیش آن پیر گرد
سپهدار چندانکه بایست خورد
ز خوردن چه پرداخت آن پیل مست
ببالای دژ رفت از راه پست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵ - افتادن شهریار در طلسم عنبر دز گوید
به پیش اندرون پیر و یل در قفا
همی رفت مانند باد صبا
چه لختی بدین کوه بنهاد گام
معطر شد او را ز عنبر مشام
به پیر آنزمان گفت گرد دلیر
که بختت جوان باد رای تو پیر
که این که مگر کوه عنبر بود
کزینسان مشامم معطر بود
سراینده شد پیر گفت ای جوان
مراین کوه را کوه عنبر بخوان
دو گاو اندرین کوه دارد نشست
نر و ماده هریک چو یک پیل مست
از آن هر دوان عنبر آید پدید
بفرمان یزدان ناهید و شید
کسانی که عنبر طلب میکنند
بدین کوه پایه به شب میکنند
که گر آدمی را ببینند روز
بدرند از هم بکردار یوز
مخوان گاو کایشان دو شیر نرند
ز پیلان جنگی به کین برترند
بشد شاد ازاین گفتگو شهریار
همی رفت با پیر سوی حصار
که در خان آن پیر مهمان شود
درآن در دمی شادمان بغنود
ندانست کش چه بره کنده اند
بچه اندرش ناگه افکنده اند
به دربند دز چون شد آن نامور
مرآن پیر شد ناپدید از نظر
در آن دز بگردید شیر یله
ندید اندر آن در نشان گله
از آن در همی خواست بیرون شود
از آن کوه سرسوی هامون شود
در دز شد از چشم او ناپدید
سپهداد آه از جگر برکشید
بهر خوانه ای کامدی نامور
بجز سیم و گوهر ندیدی دگر
در قلعه را دید بگشاده باز
شد آن نامور گرد گردنفراز
بدان تا بهامون رود نامور
دگر باره گم گشت از قلعه در
سپهدار از آن کار بگریست زار
چه دید آنکه برگشت ازو روزگار
یکی لوح زرین در آن قلعه یافت
که از روشنی همچو مه می بتافت
نوشته بدان لوح کای نام دار
چنین است آئین رسم گذار
که گاهت نشاند بر افراز گاه
که از گاه اندازدت زیر چاه
فتادی بدشتی که منزلت نیست
بماندی به بحری که ساحلت چیست
محالست ازین جای رفتن برون
که این جا طلسمست و گرداب خون
مر این قلعه را نام عنبر شده
بسی تن درین قلعه بی سر شده
مر این قلعه را ساخت هنگام خویش
جهانجوی جمشید فرخنده کیش
همه گنج ایران در این قلعه کرد
ز بیم گزند آن شه راد مرد
بدان تا ازین قلعه این زر برند
طلسمی چنین کرد اینجا بلند
چنین کرد جادوئی مرزکار
که یک مرد گردد رها زین حصار
که باشد جهانجوی از پشت زال
سرافراز گردنکش بی همال
بهنگام لهراسب این بشکند
مر این قلعه و باره ویران کند
زر و گوهرش را به ایران کشد
همه پیش شاه دلیران کشید
ولی برد خواهد بسی درد و رنج
بدان تا بدست آرد این مال گنج
که ناگه یکی بانگ برخواست سخت
بدان سان که لرزید یل چون درخت
بناگه یکی زنگی آمد برش
که تا ابر گفتی رسیده سرش
بدو گفت کای بدتن خیره سر
ز بهر چه کردی به اینجا گذر
همانا که از جانت سیرآمدی
که زین حصن عنبر دلیر آمدی
چه نر اژدها و چه شیر شکار
نکرده بدین حصن عنبر گذار
بگفت این و خنجر کشید از نیام
سوی شهریار آمد آن تیره فام
کشید از میان پهلوان سپاه
یکی تیغ زد بر میان سیاه
ز بر نیمه زنگی آمد بزیر
بیک تیغ آن پهلوان دلیر
تن قیر فامش درآمد به خاک
شد آن زنگی دیو چهره هلاک
بناگه یکی باد چون زمهریر
بر آمد که شد روی گیتی چو قیر
سپهدار برخود بلرزید سخت
بدان سان که لرزید یل از درخت
سه روز اندرین قلعه بی آب و نان
همی بود و میریخت از دیده خون
بروز چهارم یکی گنده پیر
بیامد برش روی مانند قیر
به گردن برافکنده قرصی ز زر
بدان سان که در شب بماند قمر
ز روی شب از رنگ اورنگ رفت
از او بوی بد تا بفرسنگ رفت
بر شهریار آمد آن دیوسار
چنین گفت کای نامور شهریار
بدام بلایت من افکنده ام
مر این چه ز بهر تو من کنده ام
مر آن گور کامد برت در شکار
ز سر تا به دم پیکرش در نگار
بدان ای جهانجو که من بوده ام
که از جستجویت نیاسوده ام
مرا نام مرجانه ساحراست
کز افسان من ساری ماهر است
مرا جفت بود آنکه کشتی به تیغ
نیابی ز چنگ من اکنون گریغ
کنون بامن امروز دلشاد شو
بیا جفت من باش داماد شو
رهائی اگر بایدت زین حصار
بده کام من ای یل نامدار
بگفت این بگرفت دستش بدست
به بردش از آنجا به جائی نشست
نخستین خورش برد جادو برش
چه بد گرسنه خورد یل آن خورش
پس آنگه بیامد بر شهریار
بگفتا که کام دلم رابرآر
بیا و بکن دست بر گردنم
بچین خوشه کام از خرمنم
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۲ - آگاه شدن شهریار از مکر و دستان شیرافکن گوید
جهانجوی شیرافکن آمد ز راه
بدیبا بیاراست آن قلعه گاه
بهشتی شد از بس که دیبای زر
بهر کوی و برزن کشیدند در
برافراز هر روزن از داد نای
زن و مرد آن قلعه بربط سرای
دم نای کر کرد گوش سپهر
به نظاره آمد در آن قلعه مهر
سپهدار آمد در ایوان او
نبد آگه از مکر و دستان او
سه روز اندرون قلعه مهمان شدند
ز می خرم و شاد و خندان شدند
ولیکن نبد آگه آن نامجوی
که دام اوفکند است مهمان اوی
کش آرد بدام و به بند آورد
سر نامور در کمند آورد
ز دانا شنیدم من این داستان
که میگفت از گفته راستان
که هرکس که چه در سر ره کند
رهش را زمان سوی آن چه کند
ز گردان دو صد مرد جنگی گزید
بدیشان به پیمان سخن گسترید
چنین است پیمان که در جشن گاه
چه فردا نشیند سپهبد بگاه
چه سرگرم گردد هم آنکه ز می
زنم دست بردست گویم که هی
سران سربسر حمله آور شوید
یکایک بر این دلاور شوید
ز بالای تختش بزیر آورید
بخم کمندش بزیر آورید
ز فکرش چه بهزاد آگاه شد
دلش تیره زان کار بدخواه شد
بدل گفت این کای سزای منست
که این کپسوان در سرای منست
نباشد سزاوار زه دار و گیر
که دام افکنم در ره نره شیر
همان به کزین کارش آگه کنم
و زو دست بدخواه کوته کنم
بشد زود و این با سپهبد بگفت
سپهبد چو بشنید ماندش شگفت
چنین داد پاسخ بدان نامدار
که کردی نهان بدان آشکار
ترا باد سرسبز و فرخنده بخت
بود روشن از روی تو تاج و تخت
بشد تا به نزد فرانک چو باد
بدان ماه رخ کرد آن نیز یاد
فرانک بدو گفت ای نام دار
برآریم فردا از ایشان دمار
نگفتم که بیرون میارش ز بند
همان تا بماند بخم کمند
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۳ - رفتن شهریار بشکار و کشتن شیرافکن را گوید
چو خور سر زد از چتر فیروزه رنگ
سپهبد کمر کینه را بست تنگ
بفرمود تا اسب او زین کنند
یلان رابه نخجیر آئین کنند
نشست از بر اسب با ماهروی
برون شد ز قلعه سبک جنگجوی
جهانجوی بهزاد هم برنشست
برون آمد از قلعه چون فیل مست
چه شیرافکن آن رای نخجیر دید
تبه کردنش را نه تدبیر دید
همان نیز آمد برون از حصار
ابا باز شاهین برای شکار
سوار صد از دز بزیر آمدند
به نخجیر کردن دلیر آمدند
چو آمد به نزدیکی شهریار
ستمکاره شیرافکن کامکار
سپهبد چو دیدش برآشفت تند
کز آن تندیش رعد گردید کند
خروشان بدو گفت کای بیخرد
چه بد دیدی از من که کردی تو بد
ز مرد خردمند کی این سزاست
که رخ بربپیچی تواز راه راست
من آزاد کردم سرت را ز بند
بدی ورنه اکنون بخم کمند
بگفت این و از پی برانگیخت اسپ
کش از زین برآرد چو آذر گشسب
دگرباره آردش سر در کمند
چنانست کردار چرخ بلند
بدانست شیرافکن نامدار
که با وی نتابد بهنگام کار
عنان را بپیچید مرد دلیر
چو روبه گریزان شد از نره شیر
سپه دار برداشت پیچان کمند
چو باد از پسش راند سرکش سمند
خروشید کای مرد با نام ننگ
گریزان چرائی ز شیران جنگ
ترا گر بدی نام و ننگ و نژاد
نگشتی به مزدوری دیو شاد
ترا دیو و اژده ازراه برد
هرآن چه که کندی بدان چاه برد
ندانستی ای ابله بیخرد
که بد را مکافات بد میرسد
به تنگ اندرش چون درآمد فکند
خم خام آمد برش زیر بند
ز پشت تکاور کشیدش بزیر
فرود آمد و بست دستش چو شیر
سپردش به بهزاد کاو را بدار
و گرنه تو دانی بدارش برآر
بدو گفت بهزاد کای کامران
بگویم شگفتی یکی داستان
بدارم گر او راکنون زیر بند
از او بر من آید دمادم گزند
من و این دلاور ز یک مادریم
بدین قلعه با هم کنون یاوریم
پدرمان دو باشد ایا نامدار
شگفتی بسی هست در روزگار
ز عم من ای گرد فرخنده زور
یکی دختری مانده بهتر ز حور
کنون عاشق این کس بدان دختر است
بدین کین من در دلش اندر است
بدو در نیارد سر آن ماهروی
که مهرم بدل دارد آن نیکخوی
اگر یابد از من رها مرد کین
مرا می کشد ای سوار گزین
یکی آنکه کردمت آگاه نیز
ز مکر و ز دستان بدخواه نیز
دوم آنکه این دخت را دید شست
سرش رابباید ز تن کرد بست
چه دشمن بدست آیدت کش مدار
وگرنه پشیمانی آرد ببار
بگفت این و برداشت خنجر ز کین
نه شرم از برادر نه از راه دین
بزد تیغ از تن سرش را برید
تن نامدارش به خون در کشید
ز بهر زن او را چنان کشت زار
که گم باد نام زن از روزگار
که ناگه خروشی برآمد ز دشت
سواری صد از دشت دیدار گشت
همه خسته و رنجه و زخم دار
خروشان و جوشان چو ابر بهار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۹ - رسیدن نامه هیتال شاه بارژنگ شاه گوید
فرستاده ای را فرستاد و تفت
فرستاده آن نامه بگرفت رفت
به پیش سپه آمد او با شتاب
بر شاه آمد بهنگام خواب
به شه نامه بسپرد و شاهش بخواند
بجنباند سر در شگفتی بماند
جهانجوی را خواند نزدیک تخت
بدو گفت کای گرد پیروزبخت
چنین نامه را زی من آورده اند
بسی پند افزون در او کرده بند
چه گوئی تو ای گرد پرخاشجوی
کنم آشتی یا شوم رزمجوی
سهبد بدو گفت کاکنون چه سود
که شد ز آتش کین جهان پر ز دود
مجو آشتی رزم او را مجوی
جز از رزم پاسخ جوابی مگوی
به یزدان که گر او شود اژدها
نیابد ز چنگم گه کین رها
گرش زنده تن در نیارم بدار
نباشد نژادم ز سام سوار
مر این رزم مابس دراز اوفتاد
ندارد کسی اینچنین رزم یاد
که خواهم سپه سوی ایران برم
تزلزل به آن مرز شیران برم
چو زی مرز ایران حشر آورم
هنرها پدید از گهر آورم
بداند فرامرز کین بی پدر
چنان از گهر یافت فر هنر
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۲۱ - گرفتن عاس شهریار را و بردن پیش هیتال شاه گوید
سرآینده دهقان چنین یاد کرد
چو این از ره داد بنیاد کرد
که عاس آن جفاپیشه نابکار
دل آکنده از کینه شهریار
نداد او بمن دخت هیتال را
سپردم به او من دز مال را
کنون شد سپهبد ورا خوستار
بمن کی گزارد ورا شهریار
همان به که او را به بند آورم
بچاره به خم کمند آورم
ببرم برم پیش هیتال شاه
به هدیه شب تیره از این سپاه
چو او را برم پیش شه بسته دست
ببخشد مرا شاه کوس و . . .
بگفت این و زی خیمه شیر رفت
نهفته بد آن خیمه چون تیر رفت
جهانجوی را خفته در خواب دید
بر تخت او کوزه آب دید
بدان کوزه بر داروی هوش بر
فرو ریخت آن ریمن چاره گر
زمانی به یکسوی آرام کرد
چنین از پی شیر نر دام کرد
زمانی چه شد گرد بیدار گشت
ز بس خفته در خواب بیدار گشت
سر زلف دلدارش آمد بیاد
بپیچید بر خود چو سنبل ز باد
بدی تشنه برداشت چون سر ز خواب
بزد دست برداشت آن ظرف آب
چو خورد آب از آن کوزه بیهوش گشت
بیفتاد بر جای بیتوش گشت
فرو جست عاس از کمینگه چو شیر
فرو بست دست کو شیرگیر
بدوش افکنید ببردش چو باد
شب تیره نزدیک هیتال شاد
بدربان شه گفت شه را بگوی
که آمد همان آب رفته بجوی
جهانجوی عاس آمد آن شیر زوش
یکی هدیه دارد پی شه بدوش
سیه پوش رفت و به شه این بگفت
ز شادی چو بشنید چون گل شکفت
طلب کرد مر عاس را در زمان
بشد تا بر تخت آن بدگمان
زمین را ببوسید گردآفرین
نهاد آن سرافراز را بر زمین
هم اندر زمان بندهای گران
نهادند بر پایش آهنگران
کشیدند مانند شیرش به بند
نبد آگه از بند آن ارجمند
یکی داستان زد به بچه عقاب
که ایمن ز دشمن مشو گاه خواب
چه آمد بهوش آن یل ارجمند
سرپای خود دید در زیر بند
بدو گفت هیتال کای زابلی
دلیری شیرافکن کابلی
هم اکنونت بردار کین آورم
تو را ز آسمان بر زمین آورم
همه کشورم شد ز دست تو پست
سر نام من دست چنگم شکست
سپهبد بدو گفت کای بدکنش
ز کشتن به من بر مزن سرزنش
ازین سرزنش کی مرا غم بود
مرا کینه جوئی چه رستم بود
تهمتن بدین خون شود خواستار
چه این بشنود از یلان سوار
بعاس آن زمان گفت هیتال شاه
به نزد یلان و سران سپاه
از ایدر ببر برکش او را بدار
که او را سر آمد همی روزگار
وزیر پسندیده با شاه گفت
که شاها خرد کن بتدبیر جفت
مکش مرد را تا سرانجام کار
پشیمانی آرد بدین کارزار
کسی را که باشد نیا پور زال
کشی مر روا نیست نیکو سکال
تهمتن بدین کین چه بندد کمر
جهان سازد از کینه زیر و زبر
دگر آن که جمهور زرین کلاه
به بند است در دست ارژنگ شاه
مر او را نگهدار اکنون به بند
که بند آید از شهریاران پسند
ترا دشمن ارژنگ شاه است بس
کزین سان بدین کینه گاهست بس
مر او را چه از کین در آری ز پای
ازآن پس چنان کن که زیبد ز رای
چه بشنید شاه این پسند آمدش
که زینگونه دشمن ببند آمدش
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۲۲ - بند افتادن شهریار در زندان سراندیب گوید
بعاس آن زمان گفت هیتال شاه
که برکش همین شب مر او را به راه
به سوی سراندیب بر بند کن
دل از بند او شاد خورسند کن
سراندیب را خود کمیندار باش
شب و روز هشیار و بیدار باش
فکندند یل را به پشت نوند
ببردند آن گاه در زیر بند
به سوی سراندیب در پیش شاه
شب تیره با سروران سپاه
به زندان مهراج کردش به بند
جهان جوی را عاس ناارجمند
خود آن جای شد پاسبان دلیر
ابا ده هزار از یلان همچو شیر
سپهبد به زندان مهراج ماند
جدا او هم از باره و تاج ماند
دگر روز دستور آمد بگاه
به هیتال گفت ای شبان کلاه
یکی نامه ای کن به نزدیک زال
بگویش که ای پهلو بی همال
نبیر تو ایدر به بند من است
گرفتار خم کمند من است
بدین گونه در هند آمد نهان
برآورد این فتنه از هندیان
دلیری روانکن بدین با یلان
که او رابیارد به زابلستان
من و شاه ارژنگ و هندو سپاه
ببینیم تا بر که گردد کلاه
به ارژنگ گو هند یابد قرار
دهد باز با شاه ایران دیار
به من گر بگیرد قرار این زمین
دهم باژ و هرگز نیایم بکین
چو این بشنود زال سام سوار
فرستد یقین در پی شهریار
ز هندوستان سوی ایران برند
بر نامور شاه شیران برند
از آن پس بود رزم ارژنگ شاه
به بیند تا برکه گردد کلاه
پسندید هیتال این عزم اوی
فرستاد نامه سوی رزمجوی
برزال رز کاینچنین است کار
بداند جهاندار زابل دیار
فرستاده زی زابلستان برفت
ز درگاه هیتال چون باد تفت
پس آگه ازین گشت ارژنگ شاه
برآشفت و برکرد جامه سیاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۲۵ - آمدن ارژنگ شاه با سپاه بر سر هیتال شاه گوید
سپاهی که از زر توانگر بود
بدست از پی کینه اش سر بود
سرهفته بنواخت شیر نای و کوس
شد از گرد لشکر جهان آبنوس
دگر ره بسوی سراندیب شد
چو سیلی که از کوه در شیب شد
کزین آگهی شد به هیتال شاه
که ارژنگ آورد دیگر سپاه
سپاهی که باشد برون از شمار
دلیران زنگی خنجر گزار
چو بشنید هیتال شاه این سخن
بپیچید چون مار بر خویشتن
یلان سپه را سراسر بخواند
یکی انجمن کردو زر برفشاند
سپه را ز کین باز آئین ببست
در کینه بگشاد در زین نشست
بدشت سراندیب لشکر کشید
اجل باز از کینه لشکر کشید
سپاهش چو از شهر بیرون شدند
سراپرده در دشت و هامون زدند
بعاس آن زمان گفت هیتال شاه
که ای نامور پهلوان سپاه
بیاور مر آن زابلی را برم
بدان نام آور یکی بنگرم
چنین گفت ازین پس بدانا وزیر
که ارژنگ آمد ابا دار و گیر
پس از هیجده ماه آمد به راه
بیاورد زی من به کین یک سپاه
بدین سالیان این گو ارجمند
به زندان مهراج باشد به بند
بشد نامه این به زابلستان
بنامد نشانی بدین سالیان
مر این فتنه ارژنگ از بهر اوی
بجوید بدین کینه آورد روی
من او را برآرم کنون سربدار
چه دارمش دربند زین گونه خوار
چو ارژنگ ازین دل شکسته ز راه
بگردد برد باد پس آن سپاه
بهر چند گفتند این روزگار
نباشد تو او را بجا بر بدار
که پیغام دستان رسد دم بدم
بدین آتش کینه دم برسدم
به پذرفت لشکر برآورد زود
بهامان کشید از در کین حدود
ببردند یل رابه نزدیک او
برافروخت آن جان تاریک او
جهان جوی را گفت ای بدسکال
ببرم سرت را هم اکنون زبال
که این فتنه یکسر تو کردی پدید
که ارژنگ ازین گونه لشکر کشید
به هندوستان فتنه از پیش تست
کنون شاه ارژنگ خود خویش تست
کزین گونه زی من سپاه آورد
جهان پیش چشمم سیاه آورد
ببرم چو از تن سرت را به تیغ
نیارد سزد گر بیارد گریغ
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که چاره چو از گردش روزگار
مرا گر زمان آمد اکنون فراز
بهیجا نگردد ز من هیچ باز
چو دیدی مرا دست بسته چو سنگ
بخونم چنین کرده ای تیز چنگ
به یزدان که گر دست من بود باز
ترا می زدم (بر) نشیب و فراز
چو هستم چنین (بندی) اکنون چه سود
که نبود بر این کار بر تارپود
چو هیتال پاسخ بدانسان شنید
بلرزید و شد روی چون شنبلید
بفرمود تا بر در بارگاه
یکی دار زد عاس پیش سپاه
بگفتش ببر برکش او را بدار
بدارش چنان بسته چندان بدار
که تا من ازین رزم آیم برت
بگردون گردان رسانم سرت
بشد اهرمن پیش دژخیم زود
یکی دار زد بر در شهر رود
وزان پس بیامد برشهریار
سر پالهنگش گرفت استوار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۲۶ - بند پاره کردن شهریار در بارگاه هیتال شاه گوید
سپهبد چو آن دید آمد بخشم
برو بر بگرداند از کینه چشم
بزد دست و غرید چون پیل مست
غل و بند و زنجیر در هم شکست
سر مرد دژخیم از تن بکند
بدان نامور بارگاهش فکند
بزد دست و برداشت کرسی عاج
بشد تازیان تابر تخت ساج
چو هیتال دید از برتخت آن
تن افکند از تخت اندر زمان
بزد نعره کورا به بند آورید
سرش را بخم کمند آورید
دلیران گرفتند اندر میان
برآمد خروشیدن پردلان
سپهبد بدان کرسی زرنگار
بسی را به خاک اندر افکند خوار
چو کرسی زرین بهم درشکست
یکی تیغش آمد بناگه بدست
ز گردان شمشیرزن را بدار
چهل نامور کشت آن نامدار
در بارگه را گرفتند سخت
بند راه کاید برون نیکبخت
بسر برش آن خیمه انداختند
دگر باره کارش تبه ساختند
سواران فرو ریختند از دو روی
ببستند دست یل جنگجوی
نهادند زنجیر بند گران
بگردن بکردندش آهنگران
بزد نعره هیتال کای شوم روی
روان کردی از خون بدین بام جوی
بفرمود تا برکشندش بدار
دلیران گردان خنجرگزار
ببردند گردان گردنکشان
ز پیش شهش بسته و تن کشان
بدژخیم خون ریز فرمود شاه
ببر برکش او را بدار سیاه
رساندند یل را به نزدیک دار
نگه کرد بردار یل شهریار
به یزدان بنالید و بد در شگفت
دل از جان و از زندگانی گرفت
ببارید از دیده خوناب گرم
همی گفت گریان به آوای نرم
که از مرگ چون نیست کس را گذر
پی مرگ مان بست باید کمر
چو گیتی نباشد بکس پایدار
همان به که میریم در پای دار
ولی با من ای بخت بد ساختی
بکام نهنگم درانداختی
همی آرزو بودم از روزگار
کز ایدر بایران خرامم سوار
یکی حلقه در گوش شیران کنم
هنر با دلیران ایران کنم
جهان دیده دستان ببیند هنر
ازین بی هنر نامور بی پدر
همه رسم برزوی (جا) آورم
هنر هدیه پیش نیا آورم
که با رستم زال شد در نبرد
بدشت سمنگان برآورد کرد
ولیکن نیامد ز بخت این مراد
که بدبخت مردم بگیتی مباد
مرا باتو این بخت بد جنگ نیست
که با بخت بد جنگ را چنگ نیست
که بسیار مردم چو من سینه چاک
بمرد و ببرد آرزو زیر خاک
وز آن پس چنین گفت زین انجمن
کسی گوید این با گو پیل تن
که از ناسزا گفتن سام زار
به هندوستان گشته ام شهریار
وگرنه چکارش به هندوستان
بدین مرز پر مکر جادوستان
بیاو بخواه از بدان خون من
ایا نامور رستم پیل تن
بدین بد که از ره یکی تیره گرد
برآمد که رخسار مه تیره کرد
سواری بکردار غرنده ببر
برون آمد از گرد چون تیره ابر
یکی اسب گلگون چو ابر آن عقاب
بزیر اندر آن بسته بر رخ نقاب
ز سر تابه پا یل سیه پوش بود
چو ابرش بکف تیغ در جوش بود
چو آمد برآورد تیغ ستیز
بر عاس شد در زمان تند و تیز
چنان زدش تیغی چو آمد ز باد
که سر از تنش زیر پا اوفتاد
سوار سه چار از دلیران بکشت
سرباره گرد(ا)ند و بنمود پشت
که لشکر فزون بود و او یک سوار
نبد جای آویزش و کارزار
چنان چونکه آمد بزد رفت شاد
ازان لشکر کشن مانند باد
ندانست کس کآن سوار از کجاست
که از چپ درآمد برون شد ز راست
چو هیتال از این کار آگه نبود
جهان شد دگر پیش چشمش چه دود
همی خواست کآید بر شهریار
ز کین مرد را خود بدارد بدار
برآمد ز جا پاک دستور شاه
زمین بوسه زد در زمان پیش شاه
بدو گفت ای نامور شهریار
مکن مرد را گفتم از کین بدار
کنون نامه تو به ایران شده
بر نامور شاه شیران شده
دمادم رسد رستم رزمخواه
براندیش از خود مکن تیره ماه
کنونش بفرمای بند گران
چو باز آئی از رزم با سروران
به بند اندرش کش به ایران فرست
به نزدیک شاه دلیران فرست
سپارش بلهراسب بسته دو دست
بگو این بدان شاه یزدان پرست
که مالی که مهراج آورده تاو
بضحاک شاه از پی باج مار
من آن مال اکنون بشه میدهم
بجای یکی پانزده میدهم
شه او را فرستد به نزدیک زال
وزین کین نباشی تو خود بدسکال
که بار سمت نیست از کینه تاو
که رستم عقابست و تو چون چکاو
بفرمود کاید برش باژگیر
چو بشنید هیتال گفتار پیر
چو آمد برش باژگیر آن زمان
بدو گفت هیتال تیره روان
ببر زابلی را بنارین حصار
ستون ز آهن آور به قلعه چهار
بپایش یکی بند آهن به بند
بزن بر زمین آن ستون بلند
به بندش ورا در میان ستون
چو شرزه هیون و چو لختی هیون
شب و روز ازین یل خبردار باش
مخور باده از خواب بیدار باش
ز بیگانه مردم میان حصار
نباید که بگذاری ای نامدار
برفت آن زمان باژگیر و ببرد
یل نیو را از بر شاه گرد
ستون زآهن آورد دردم چهار
ابا طوق و زنجیر و غل استوار
بن آن ستون ها بزد بر زمین
ستونش مگو چار دار کزین
بگردنش بنهاد طوق گران
به بستش بمسمار آهنگران
در قلعه بربست و هشیار بود
شب و روز زان یل خبردار بود
چنین است آئین چرخ بلند
گهت شاد دارد گهت مستمند
نگارنده نقش بند سخن
رقم این چنین زد ز مشک ختن
که هیتال شاه آن شه بدسکال
یکی نامه بنوشت نزدیک زال
که بر رای دستان روشن روان
نماند مر این آشکارا نهان
که فرزند برزوی یل شهریار
برآورد از این لشکرما دمار
کمر را بیاری ارژنگ بست
چو درباره زین گه کین گذشت
بسی مرد از دلیران من
مرآن ده سواران شیران من
بدین کین سه فرزند من کشته است
مرا بخت یکباره گی گشته است
کنونش به بند گران کرده ام
برای تو او را نیارزده ام
از آنگه که رستم گو نامدار
که برتر از او نیست در کارزار
به هندوستان گشت شه یار را
کمر بست از کین چو پیکار را
بهر سال بهر تو میداد باج
چو از یاده و طوق و با تخت عاج
چنان چونکه رای نیاکان من
من آن باج را برنهادم بتن
کزآن نامداران یکی نامدار
بهندش روان کن ابا صد هزار
بدو تا به نیرو فرستم برت
وزین تیز منت نهم بر سرت
من و شاه ارژنگ و هندوستان
به بینم که تا چیست رای جهان
بارژنگ اگر هند گیرد قرار
ستان باج از آوای (گو) نامدار
بمن گر بگیرد قرار این زمین
دهم باج هرگز نباشم به کین
هم اکنون ابا لشکر و کوس و پیل
سوی شاه ارژنگ چون رود نیل
نهاد از بر نامه چون مهر شاه
نوندی سوی سیستان گرد راه
فرستاده چون پیش دستان رسید
زمین بوسه زد آفرین گسترید
بدستان ازاین داستان کرد یاد
چو بشنید دستان دلش گشت شاد
چو آن نامه را خواند دستان پیر
پر از خنده لب تازه شد جان پیر
بخلوت شد و این به رستم بگفت
تهمتن چو بشنید ماندش شگفت
چنینی گفت مر زال را کای دلیر
مزاید بجز بچه نره شیر
نیا گرد سهراب و برزو پدر
چرا بی هنر ماند آن بدگهر
بشد رستم آن دم بر نام اوی
ز پورش خبر داد و از کام اوی
بشد شاد مادر چو آن را شنید
ز شادی همی خواست جامه درید
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۷ - بردن شهریار شنگاوه را به پیش ارژنگ شاه گوید
ببردش کشا(ن) پیش ارژنگ شاه
چنان خسته و بسته ز آوردگاه
چو از دور ارژنگ شاه سوار
بدید آن رخ نامور شهریار
فرود آمد از پشت پیل دمان
بشد پیش آن نامور پهلوان
بغل برگشود و گرفتش ببر
ببوسید یل را رو آن چشم و سر
بگفتا سپاس از خداوند گار
که دیدم دگر رویت ای نامدار
سپهدار گفتا به یزدان سپاس
که دیدم دگر شاه یزدان شناس
هر آن چیز کامد ورا پیش گفت
شنید و از او ماند اندر شگفت
جهانجوی شنگاوه را بسته دست
ببردش بر شاه یزدان پرست
دگر باره آمد به میدان کین
دژم روی آشفته و خمشگین
کزین رو سیه پوش آن زردپوش
ز کین هر دو بودند با هم به جوش
سنان در کف هر دو با هم شکست
گرفتند از کین کمانها بدست
بهم هر دو یل تیغ کین می زدند
ز کین آسمان بر زمین می زدند
زبس کز دو جانب روان تیر شد
سپر در کف هر دو کفگیر شد
نشد تیر بر کبرشان کارگر
کشیدند چون تیغ تیز از کمر
چو زی هم رسیدند آن زردپوش
برآورد چون شیر غران خروش
بزد بر سر آن سیه پوش تیغ
تو گفتی که زد برق بر کوه میغ
سیه پوش دزدید از تیغ سر
فتاد از سرش درزمان خود زر
فرود آمد خود بر سر نهاد
نشست از بر باره دیگر چو باد
برآورد آن تیغ زهر آبدار
در آمد . . .
سپر بر سر آورد آن زردپوش
نبودش رسیده از آن تیغ هوش
بزد دست برداشت پیچان کمند
زمین کرد لرزان ز نعل سمند
سیه پوش هم در زمان خم خام
ز فتراک بگشاد از بهر نام
فکندند هر دو بر هم کمند
سر هر دو یل اندر آمد به بند
بگرداند اسپ آن ازین این از آن
زهر دو (جوان) خواست بانگ فغان
زبس هر دو برهم فکندند زور
سیه پوش افتاد از پشت بور
کشانش همی خواست بیرون برد
ز خونش روان جوی جیحون برد
ز سرخود آن نامور اوفتاد
گره مویش از تیر جوشن گشاد
رخی گشت پیدا بزیر نقاب
چنان چونکه از زیر ابر آفتاب
یکی دختری دید یل شهریار
بغرید برسان ابر بهار
برآورد اندخت کحلی پرند
بزد نعره کای شهریار بلند
فرانک منم دخت هیتال شاه
برهنه سراندر میان سپاه
کشنده منم عاس را پای دار
چو دیدم ترا بسته ای شهریار
بکشتم من از کینه نصوح را
فکندم درآتش تن روح را
ز بهر تو ای نامور شهریار
به بند اندرونم چنین خوار و زار
گرت هست با من سرت برگرای
یکی زی من دستبردی نمای
رها جانم از چنگ این زردپوش
نه جای درنگست و جای خموش
مبادا کزین شاه آگه شود
ز شادی مرا دست کوته شود
بگیرد مرا او در آرد به بند
فتد طشتم از طرف بام بلند
سپهبد چو بشنید آن گفتگوی
برانگیخت ازباره تند پوی
چو آمد به نزدیک او را بدید
بزد دست تیغ از میان برکشید
بزد تیغ ببرید پیچان کمند
سر مه رها گشت از زیر بند
برفت و نشست از بر باره شاد
دگرباره آن خود بر سر نهاد
چو دید آن چنان زردپوش سوار
چنین گفت کای سکزی نابکار
شکار من از بند بیرون کنی
هم اکنون به چنگال من چون کنی
ندانی کاو خود شکار من است
در و دشت یکسر سوار من است
همه چشم دارند بر چنگ من
بدین گرز و شمشیر و آهنگ من
تو را آرزو گر نبرد من است
هم اکنون سرت زیر گرد من است
رها شد گر از دست من آن غزال
کمند افکنم شیر نر را به یال
سر نامدارت بدام آورم
چو من دست بر خم خام آورم
ولیکن کنون گشت از چرخ هور
به بندیم شبگیر تنگ ستور
به میدان درآئیم و جنگ آوریم
بکف دامن نام و ننگ آوریم
بگفت این و برگشت آن نامدار
برفت ازبر نامور شهریار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۸ - هنرنمائی کردن فرانک با شهریار گوید
بیامد به پیش فرانک دلیر
سپهدار فرخنده شیر گیر
چه دیدش فرانک برآمد برش
فرود آمد و بوسه زد بر سرش
سپهدار کردش بسی آفرین
که شاهین به تختت بود تیزبین
دگر رای میدان گردان مکن
چنین آرزو رزم میدان مکن
برو تا نداند کسی زین سپاه
که هستی تو دخت جهان جوی شاه
چو باریم بخشد خداوند ماه
بگیرم سر تخت هیتال شاه
وز آن پس تو را سوی ایران برم
تو باشی سربانوان حرم
ولیکن ندانم ایا گلعداز
که بود این چنین زرد پوش سوار
فرانک بدو گفت ای نره شیر
به من نیز ننمود روی آن دلیر
مرا برد و در زیر بند آورید
سرم را به خم کمند آورید
به نیرو گسستم شب تیره بند
بر شیر کی تاب دارد کمند
برون آمدم من ز زندان اوی
بریدم سر پاسبانان اوی
شب تیره و کس نبد با خبر
همه پاسبانان به خواب سحر
بر اسبی نشستم شب تیره من
برفتم برون از دم انجمن
سپهدار گفتا برون باد گرد
بدین سان مکن باز رای نبرد
فرانک سبک سوی لشکر گرفت
سبک آنکه بردست سر برگرفت
جهان جوی برگشت از آوردگاه
فرود آمدند آن دو شاه سپاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۴۱ - صف کشیدن لشکر با همدیگر در برابر همدیگر گوید
دلیران ببستند ساز نبرد
برآمد براین چرخ گردنده گرد
جهان شد بکردار روی عروس
برآمد ز هر سوی آوای کوس
خروش ستوران ثریا گذشت
شد از نیل چون کوه و صحرا گذشت
که امروز بازار رزمست گرم
سر سروان زیر ترکست نرم
سه لشکر برابر دگر گشت راست
ز دست اجل فتنه بر پابخواست
چنان شد ز لشکر در و دشت تنگ
که بر مور آمد شدن گشت تنگ
ز بس لشکر هند انبوه شد
زمین سراندیب چون کوه شد
بیاورد شنگاوه را شهریار
به نزدیک شه در صف کارزار
به ارژنگ شنگاوه تیز چنگ
چنین گفت کای شاه با فرو هنگ
مرا گر ازین بند بیرون کنی
ز هیتالیان دشت جیحون کنی
کمر را ببندم بیاری شاه
چو شیر اندر آیم به آوردگاه
سپهبد چنین گفت با انجمن
بیارید آن آئینه پیش من
بدان تا به بینیم کردار او
دروغست یا راست گفتار او
بیاورد آئینه آئینه دار
به نزدیک شیر ژیان شهریار
به شنگاوه گفتا در آئینه روی
ببین تا شود راستی گفتگوی
در آئینه شنگاوه چون بنگرید
در آئینه رویش نیامد پدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
سرش خواست از تن بزودی درید
چنین گفت شنگاوه کای شهریار
مکن تندی و تیغ کین بر مدار
مرا دل کنون گشت با شاه راست
به بینم در آئینه اکنون گواست
در آئینه بار دوم بنگرید
در آئینه شد چهره او پدید
در آئینه دیدش سپهدار روی
بدانست شد راست گفتار اوی
یکی اسپ تازی و با زین زر
بدادش ابا تاج زرین کمر
بشد تا بر تخت ارژنگ شاه
بزد بوسه بر پایه تخت شاه
شهش داد اسب و کلاه و کمر
یکی جوشن و تیغ و خود و سپر
بپوشید شنگاوه تشریف شاه
به همراه شه رفت تا تختگاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۴ - کشته شدن هیتال شاه بدست بهزاد و بر تخت نشستن ارژنگ گوید
بگردید بخت از شه کامکار
بفرمود تا برکشیدند دار
کشیدند دار آن زمان یوزبان
جهان را بسی هست زین در نهان
دلیران بکردند باران تیر
نظاره بر او بود برنا و پیر
فلک را همیشه چنین است کار
برآرد وز آن پس برآرد دمار
منه دل بر این گوژ پشت ای پسر
که بسیار چون تو بکشت ای پسر
وز آن پس بفرمود ارژنگ را
که روشن کن از خویش اورنگ را
که زیبد تو را تاج مهراج شاه
نهاد آن زمان بر سر آن تاجگاه
نشست از بر تخت و شادی گزید
همه هند در زیر بند آورید
چو شاه سراندیب ارژنگ شد
فرانک از آن شاه دلتنگ شد
مرا گفت کای زندگی در خور است
که ارژنگ مر هند را مهتر است
مرا بی گمان کاین بد از روزگار
رهانیدمی پیش از این روزگار
شدی کشته ماندی بجا باب من
نگشتی چنین تیره از آب من
یکی دام افکند بر راه شاه
بپیچید دیوش سر از دار راه
طلب کرد بهزاد را پیش خویش
که شه را بگو ای یل پاک کیش
که سازد مرا سرفراز جهان
بیاید به مهمانی من دوان
کند روشن از روی خود جان من
شود شاه یک روز مهمان من
بشد پیش ارژنگ و بهزاد گفت
چو بشنید ارژنگ زو برشکفت
سوی خو(ا)ن او رفت ارژنگ شاه
نه آگاه از گردش مهر و ماه
فرانک بیامد به نزدیک او
به جوش از پی مکر بد دیک او
زمین را به مژگان بر شه برفت
دعائی بر آن شهنشاه گفت
نوازش نمودش بسی گشت شاد
که بادت پر از بر درخت مراد
تو را صبر بادا ز مرگ پدر
تو سر سبز بادی همه ساله در
فرانک بدو گفت که ای شهریار
تو باشی (همه) ساله به روزگار
هزاران چو هیتال بادت رهی
همیشه کند دولتت همرهی
وز آن پس یکی مجلس شاهوار
بیاراست از بهر این نامدار
بمن بر از آن داروی هوش بر
برآمیخت پنهان از آن تاجور
از آن می چو یک جام شد کرد نوش
فرو رفت و شد از بر شاه هوش
دلیران همه مست و بیهش شدند
همه بی خور و خواب خامش شدند
دو صد مرد جنگی بدش در کمین
برون آمدند از کمین گاه هین
به بستند مر جمله را دست و پای
هر آنکو در آن مجلس آمد بجای
همان گرد بهزاد و شنگاوه را
دلیران و گردان و جنگ آورا
هر آنکس که دربند ارژنگ بود
برون کرد از بند و از تنگ رود
سپه داری خود به یل اردشیر
سپرد آن زمان آن مه شیرگیر
بسر بر نهاد آن زمان تاج را
بیاراست آن تخت مهراج را
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۶ - آمدن رسول پادشاه خاور زمین به پیش لهراسپ و شکایت کردن او از ابلیس دیو گوید
کنون بشنو از شاه ایران سخن
هم از زال رستم گو پیلتن
شگفتی یکی داستانی زنو
ز پیر پسندیده دهقان نو
چنین گفت گوینده داستان
که لهراسب آن شاه روشن روان
به بلخ اندرون بود پیروز و شاد
ابا نامداران و گردان راد
همه پیش تخت جهان جو به پای
به اورنگ شاهی جهان کدخدای
یکی روز لهراسپ در باغ بود
که از گل فروزان همه راغ بود
به برج بره آفتاب اندرون
هوا همچو قیر و زمین لاله گون
چکاوک ز شادی پرافشان شده
درخت از شکوفه زرافشان شده
همی باغ پر بانگ بلبل بدی
بکوه اندرون رسته سنبل بدی
چه آمد سیه پوش درگه به باغ
پر از خنده لب روی همچون چراغ
که شاها یکی مرد بالا بلند
که نبود به بالای او یک کمند
همی بار جوید ز لهراسپ شاه
چه جوید جهان جوی با دستکاه
یکی مرد دید او جوان و دلیر
سیه مژه و روی مانند شیر
همه پوشش او ز چرم سمور
تنش بود پر موی مانند گور
رسیده سر و ریش پیش زهار
شکفت اندرون ماند آن شهریار
به پیش جهان جوی زمین بوسه داد
به آئین خاور زمین کرد یاد
نمودش نوازش جهان جوی شاه
برو بر همی کرد خیره نگاه
بدو گفت شاد آمدی ای دلیر
بگو کز کجا میرسی خیر خیر
بشد پیش و زد بوسه بر پیش گاه
یکی نامه بنهاد بر دست شاه
سرنامه بگشاد شاه جهان
نگه کرده برخواند او را روان
نخست از جهان آفرین کرد یاد
خداوند جان و خداوند داد
به نزد جهان جوی لهراسپ شاه
برازنده تخت و زیبا کلاه
ز آنکس که تو خسرو خاور است
که از جان همی شاه را چاکر است
بدان ای جهان جوی با جاه آب
که شد ملک ایران از ایشان خراب
ز دیوان یکی دیو وارونه کار
گرفت است در شهر خاور قرار
ز ما کس برابر بدان دیو نیست
که دیوی چه او در جهان نیو نیست
بود نام او زشت ابلیس دیو
برآورده از شهر خاور غریو
چو گر مردم من دلیرند و بس
گه رزم هریک چو شیرند و بس
بد آن دیو بدخواب را برده اند
همانا که یک تن به خاور نه اند
سراسر ز ابلیس ترسان شدند
ز خاور به مغرب گریزان شدند
به خاور ز صحرانشینان نماند
که یک تن سوی شهر مغرب نراند
کنون ای جهان جوی در شهر ما
یکی مؤبدی هست انجم نمای
شمار سپهر و مدار جهان
بدانش بداند همه در نهان
بمن گفت کز تخمه سام شیر
کسی گر بیاید به خاور دلیر
شود کشته در دست آن مرد دیو
که باشد ز تخم نریمان نیو
کنون گر از آن تخمه یک تن برم
فرستی به گردون بساید سرم
فرستم بهر سال پیش تو ساو
زر خاوری پر دو ده خم گاو
چو لهراسب بشنید این گفتگوی
ابر نامداران خود کرد روی
که ای نامداران با جاه و آب
بگوئید پاسخ چه گویم جواب
دلیرانش گفتند کای نیک خواه
چنان کن که باشد سزاوار شاه
پناه از تو جوید شه خاوری
تو را کرد باید بدو یاوری
ز گردان کسی تاب این کارزار
ندارد بجز رستم نامدار
یکی نامه بفرست نزدیک زال
که رستم بیاید گو بیهمال
نو(ند)ی همانا برافکند شاه
به زابل بر پهلوان سپاه
یکی نامه زی پهلوان تیز کرد
نوندش بره باد را تیز کرد
چنین تا بیامد به نزدیک او
رساندش دعای شهنشاه نو
سپردش به رستم همان نامه شاه
سپهبد سرنامه را برکشاد
نوشته جهان جوی کای نیک خواه
مر این نامه از پیش لهراسب شاه
بنزد گراینده گرز کین
رباینده مرد ازپشت زین
سر انجمن پور دستان سام
که سیمرغ رستمش کرد است نام
نیاید بیک بار از مات یار
ندانم چو زید از من آن نیکزاد
به شاهی من گر تو را عار هست
نگه دار پیمان خسرو بدست
تو را گر ز من رنج و آزرم نیست
ز شاه جهان خسروت شرم نیست
که یکره نیائی به نزدیک من
بر افروزی این جان تاریک من
شهان جمله از تیغ شاهی کنند
همان حکم تا ماه و ماهی کنند
من از تیغ نگرفتم این تاج و تخت
بمن داد کیخسرو نیکبخت
یکی زی من آی ای یل پهلوان
نگه دارم از روی شاه جهان
که دیدار تو آرزوی من است
همیشه بسوی تو روی من است
همی خواهم از داور هور و ماه
که بینم رخ پهلوان سپاه
چو این نامه ما بخوانی بسیج
ره شهر بلخ و میندیش هیچ
چو هنگام باغست و گاه چمن
همه دشت پر سنبل و یاسمن
یک اندرین گاه اردیبهشت
بشینیم بامی در اطراف کشت
یکی با هم از شاه یاد آوریم
نشینیم با شادی و می خوریم
چو این نامه را خواند آن بیهمال
برفت و بگفت این به فرخنده زال
بدو گفت زالش که هرگز مباد
که شاهی لهراسب آرم بیاد
همی خاک خوردم به نزدیک شاه
بکردم به شاهی بدو در نگاه
کنون پیش او رفتنت روی نیست
که ما را باو آب در جوی نیست
مرا دل همیشه پر از بیم اوست
ندانم که دشمن بود یا ز دوست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۸ - آمدن رستم به خدمت لهراسپ شاه گوید
شهنشاه رفتش پذیره به پیش
ببوسید روی یل پاک کیش
که شاد آمدی ای سرانجمن
برافروختی جان تاریک من
تهمتن ببوسید مر دست شاه
که بادا فروزنده تاج وکلاه
سر سروران زیر پای تو باد
همیشه خرد رهنمای تو باد
جهان جوی بردش به نزدیک شاه
نشستند گردان بردست گاه
سه روزش جهان جوی مهمان بداشت
به روز چهارم به هنگام چاشت
سپهدار را گفت لهراسپ شاه
که ای از تو روشن مرا تاج و گاه
به هنگام هر شاه ای نامدار
بکردی بگرز گران کارزار
بگاه قباد آن شه کامیاب
گرفتی کمربند افراسیاب
به هنگام کاووس شاه جهان
گزیدی همه جنگ مازندران
به هنگام کیخسرو تاج دار
بکردی به خاقان چین کارزار
ربودیش از پشت پیل بزرگ
کشیدیش در پیش شاه بزرگ
مرا نیز امروز یک کار هست
تو را نیز نیروی پیکار هست
بدان ای سپهدار لشکر شکن
همی نامه آمد ز خاور به من
ز پیش شه خاور انگیس شاه
بمن جسته از شهریاران پناه
یکی دیو در خاور ابلیس نام
بر انگیس کرده جهان تیره فام
همه شهر خاور خرابی از اوست
بجوی اندران خون و آبی از اوست
کنون گوید آن شاه با رای و کام
که مؤبد چنین بوده از چرخ نام
که گردد تباه آن دد خیره سر
بدست یکی تخمه زال زر
کنون چیست رای تو ای پهلوان
بگو تا شوم شاد و روشن روان
تهمتن بدو گفت کای شهریار
سرت سبز و دل خرم از روزگار
بدی گر جهان جو فرامرز نیو
به بستی کمر از پی کین دیو
کنون هفت ماه است آن نامدار
بشد سوی هند از پی شهریار
که فرزند برزوی شیر اوژن است
سپهدار گرد و دلیر افکن است
بخشم از بر من برفت آن دلیر
نبودم من آن روز ای شاه چیر
کنون هند را کرده زیر و زبر
نموده هنرها پدید از گهر
فرامرز اکنون بشد سوی او
که بیند یکی شاد دل روی او
من استاده اینک به نزدیک گاه
چو فرمایدم شه نهم رخ بماه
سرش پیش درگاه ماه آورم
بر یوزبانان شاه آورم
چو گو پیرم و گوژ پشت من است
نشان جوانی بمشت من است
همان فره زور یزدانیم
بجا هست تیغ سرافشانیم
بهر گه که فرمان دهد شاه نو
کمر بندم از کین دین راه نو
بدو گفت لهراسپ کای نامدار
کنون رفت باید پی کارزار
بدو گفت رستم که فرمان برم
تزلزل برآن بوم خاور برم
ز بلخ گرامی چو لشکر برم
نپیچم ز فرمان خسرو سرم
به برم سر شوم ابلیس را
کنم شاد دل شاه انگیس را
همی باش زین درد آرام باش
همه روزه با باده و جام باش
چو گر شد ز بس عمر مویم سفید
هنوزم به نیروی باشد امید
به پیرایه سر گوژ کین برکشم
سپه را سوی ملک خاور کشم
بگیرم همه ملک خاور زمین
نه خاور بمانم نه ما چین و چین
بشد شاد لهراسپ بگشاد گنج
از آن گنج نابرده اندوه و رنج
ز جام لبالب ز یاقوت ناب
فروزنده تر از مه و آفتاب
سه جام دگر پر در شاهوار
یکی دست خلقت همه زرنگار
ز اسبان تازی و زرین لجام
یمانی یکی تیغ زرین نیام
برستم سپرد آن زمان شهریار
بشد شاد از شاه آن نامدار
شهش گفت اکنون بسیج سفر
بکن ای سرافراز پرخاشخور
مرآن مرد کامد ز خاور زمین
چنین گفت کای شهریار وزین
نباید بدین راه لشکر کشید
که راهست در پیش من ناپدید
بس است آنکه آید سپهدار شیر
به خاور زمین از پی دار و گیر
شود گر به لشکر مر این کارزار
به خاور سپاهست بیش از شمار
پسندید از او پهلوان گزین
به رخش گزین گفت بندید زین
نهادند زین از بر رخش شاد
نشست از بر زین جهان بخش شاد
دو صد مرد همراه او کرد شاه
دو منزل به همراه او شد براه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۱ - داستان رفتن شهریار دربیشه بر سر مضراب دیو گوید
کنون ای سراینده داستان
زنه بیشه آرم سخن در میان
بیارم کنون رزم نه بیشه پیش
که دارم درین رزم اندیشه بیش
ز نه بیشه چون بشنوی داستان
شگفتی بسی بشنوی از جهان
چو بر راه نه بیشه شد شهریار
اباگرد جمهور خنجر گذار
دو منزل چو رفت از سر بیشه دور
یکی بیشه پیش آمدش پر ز شور
بدو گفت جمهور کای شیر مست
ز نه بیشه این بیشه اول است
به بیشه درون پیل بینی هزار
نکرد است هرگز درین ره گذار
همه نره پیلان چون اهرمن
همه کوهسای و همه کوه تن
ز خرطومشان اژدها در گریز
ز دندانشان تیغ خونریز تیز
چو بینی از ایشان یکی را به پای
تو گوئی که که هست جنبان ز جای
نیوش ای سرافراز زین ره بگرد
کزین بیشه کس رای رفتن نکرد
مکن گفت زین بیشه اندیشه هیچ
که راهی ندانم جز از بیشه هیچ
من و گرز و آن بیشه و پیل نر
ازین بیشه خواهیم کردن گذر
بگفت این و برداشت گرز کشن
در آمد درون بیشه چون اهرمن
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۳ - بند پاره کردن مضراب دیو و رفتن از بند شهریار گوید
ستمکاره مضراب در زیر بند
همی بردش آن شهریار بلند
شکست آن همه بند دیوان دمان
یکی نعره ای زد چو تندر روان
که ای شهریار ستمکاره مرد
نه مردم سرت گر نیارم بگرد
بگفت این و رفت از بر شهریار
جهان جوی را شد همه کار خوار
به جمهور گفت آن یل پاکزاد
چه سود آنکه شد رنج من جمله باد
بدو گفت جمهور ازین غم مدار
تو را کام دل هست اندر کنار
گر از بند تو دیو وارونه جست
پریوش تو را هست اکنون بدست
چه آمد بدآن بیشه زنگیان
ز رفتن سپهدار برزد عنان
بزنجان زنگی بگفتا برو
که آزاد گشتی ز سردار تو
چنین گفت من بنده کهترم
بهرجا نهی پای باشد سرم
روان کرد سوراخ گوش دلیر
جهان جوی آنگه به پیکان تیر
ز لعلش روان حلقه در گوش کرد
همی نام او زنگئی زوش کرد
به شد حلقه درگوش آن نامدار
بدان جایگه رفت یل شهریار
چنین تا سراندیب گشتش مقام
جهانجوی شیراوژن نیکنام
نه ارژنگ دید و نه خرگاه گاه
پراکنده در دشت و در که سپاه
سپاه شکسته برش آمدند
بگفتند با شهریار بلند
که آن سرخ پوش ستمکاره مرد
چسان از دلیران برآورد کرد
چگونه گرفتند ارژنگ را
مر آن شاه با رای و آهنگ را
همان شاه هیتال دیگر سران
دلیران و گردان کند آوران
چگونه به بهزاد بسپرد و رفت
ز دشت سراندیب چون باد تفت
چسان کشت بهزاد و هیتال را
ز شه تاج بگرفت کوپال را
فرانک چسان ساخت نیرنگ را
چسان کرد در بند ارژنگ را
کنون هست دربند ارژنگ شاه
به شهر سراندیب بی تاج و گاه
همه مال و اسباب عنبر حصار
دگر آنچه بود از شه کامکار
دگر آنچه از گنج هیتال بود
چه از تیغ و خفتان و کوپال بود
همه یکسره برد آن سرخ پوش
براین گونه از ما برآورد جوش
کنون هفت روز است او رفته است
که در بند ارژنگ شه خفته است
سپهبد چه بشنید شد خشمناک
به جمهور گفتا بدادار پاک
که تا من نگردانم این مال را
نه بگذارم از چنگ کوپال را
تو لشکر بسوی سراندیب بر
که من رفتم از پی چه شیران نر
همانگاه جمهور شد با سپاه
ز گرد سپه گشت گیتی سپاه
بگرد سراندیب خرگاه زد
ز ماهی سرنیزه بر ماه زد
وز آن رو سپهدار با ده هزار
برفت از پی سرخ پوش سوار
همی رفت و میزد ز کینه خروش
روان پیش او بود زنگئی زوش
دو منزل بیک منزل آن نامدار
همی راند مانند باد بهار
سه روز و سه شب راند ازپی چه باد
بروز چهارم گه بامداد
بدید آنکه لشکر فرود آمد است
جهان جوی بگرفت گرزش بدست
یکی نعره زد کای گریزنده مرد
ز مردان نزیبد چنین کار کرد
ندیدی چه در گنج نر اژدها
که از اژدها کس نیابد رها
بدان گنج بر دست کین آختی
همه هند زیر و زبر ساختی
کنون از پی گنج خود اژدها
بیامد دمان چون نهنگ بلا
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۷۸ - برکشتن هر دو لشکر ازهمدیگر و گریختن زنگی زوش از بند سرخ پوش گوید
. . . سرخپوش
چنان بسته آورد زنگی زوش
نهادند زنجیر در گردنش
به زنجیر چون شیر نر کردنش
چو ازتیره شب پاسی اندر گذشت
دلیران برفتند از روی دشت
فرود آرمیدند یکسر به جای
نه بانگ تبیره نه زخم درای
چه زنگی چنان خواب کردار دید
سربخت از خواب بیدار دید
درآمد به نیرو و بگسست بند
سر پاسبانان هم از تن بکند
از آن پاسبانان بکشت او چهار
وز آن پس بشد همچو ابر بهار
چنین تا به نزد سپهبد رسید
زمین بوسه داد آفرین گسترید
چه دیدش بشد شاد دل شهریار
ز شادی بشد باده را خوستار
می و نقل و مرغ و قدح خواستند
یکی بزم شاهانه آراستند
همی باده خوردند و شادان شدند
بر این گونه تا خور برآمد بلند
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۸۰ - رزم شهریار با نقابدار سرخ پوش گوید
فکندند شمشیرها را ز چنگ
کمرها گرفتند از کینه تنگ
ز پشت ستوران بزیر آمدند
دو یل هر دو مانند شیر آمدند
بکشتی گرفتن دو شیر ژیان
گرفتند هر یک دگر را میان
چو شیران بهم دستکین آختند
چنان چونکه خود را به نشناختند
کمرها گسست و زره نیز هم
ز خوی شان زمین شان (به شد) پر ز نم
دهانشان پر از گرد آوردگاه
ز پی شان همی کرد بر شد به ماه
ز مشعل فروزنده شد روی دشت
زخوی شان در و دشت چون جوی گشت
به نیروی ناخن و چنگالشان
پر ازخون بر و سینه و بالشان
فرو ریخت ناخن سراسر ز چنگ
تو گوئی که بودند هر دو پلنگ
چنین تا سر از کوه خورشید زد
فلک چنگ در جام جمشید زد
نهان در پس پرده ناهید شد
جهان روشن از روی خورشید شد
ز هر سو دلیران به پیش آمدند
خروش یلان شد به چرخ بلند
نه این را ظفر شد نه آن را شکست
سپهبد سوی دشنه یازید دست
کشید از میان دشنه برق فام
چو طاعون زند بر یل نیکنام
که ناگه سواری ز پیش سپاه
چو شیر اندر آمد به آوردگاه
پهن سینه و ریش تاپیش ناف
بیامد بر آن دو یل در مصاف
گرفت او گریبان آن سرخ پوش
که در کینه زین سان دگر برمجوش
نپوشید ازین بیش چشم خرد
که این از دلیران نه اندر خورد
بزد دست برداشت خودش ز سر
سپهدار چون کرد بر وی نظر
جهان جو فرامرز یل را بدید
سپه دار را اشک بر رو دوید
بیفکند آن دشنه کین ز چنگ
معصفر شدش عارض لاله رنگ
دلیری که آمد در آن کارزار
شنیدم که بد پاس پرهیزگار
فرامرز آمد به نزدیک شیر
ببوسید روی یل شیرگیر
سپهدار بگریست از آن کارزار
که گویم چه در پیش پروردگار
فرامرز را گفت که ای نامدار
همیشه تو را باد دادار یار
از آن سرزنش کردن سام نو
جهان جوی فرزند خودکام نو
چنین بودم امید از زال زر
هم از پهلوان زاده اعتی پدر
که گویند با سام کاین نامدار
ز برزوست ما را کنون یادگار
چرابی پدر باشد و بی هنر
کسی را که باشد چه برزو پدر
ندیدم چه دلداری از زال زر
ازین درد رفتم ز زابل بدر
برآنم که دیگر به زابل زمین
نه بینند گردان با آفرین
سرو ترک و خود و نشست مرا
گران گرز بازوی دست مرا
وگر آنکه آیم بلا آورم
هنر هدیه پیش نیا آورم
بدان تا به بیند ازین بی پدر
دلیران و گردان ایران هنر
فرامرز دیگر رخش بوسه داد
بدو گفت کای گرد با رای داد
کسی چون بگوید تو را بی پدر
که داری تو از گرد برزو گهر
ز سهراب باشی همی یادگار
دلیری و شیرافکن و گرزدار
کنون از گذشته نیاریم یاد
که هر چیز نگذشت آن گشت یاد
کنون برنشین تا به ایران رویم
به نزدیک شاه دلیران رویم
که شد مدت هفت سال ای دلیر
که از بیشه رفتی برون همچو شیر
سر (و) روی هم بوسه دادند شاد
چو پاس فرامرز با دین و داد
سپهبد چنین گفت هرگز مباد
کز ایران کنم بر دل خویش یاد
در ایران چو باشم ز بن بی پدر
چرا بایدم بست آنجا کمر
ازایدر تو برگرد ای نامدار
چنان دان که نبود زبن شهریار
همی گفت و می ریخت از دیده آب
فرامرز گفتش که ای کامیاب
گرت نیست برآمدن هیچ رای
یکی زی سرای من امروز آی
که با هم دمی شادمان می خوریم
غم روز بگذشته را کی خوریم
وز آن پس تو برکش به هندوستان
که من رفت خواهم به زابلستان
نشست از بر باره آن شیر مست
فرامرز بگرفت دستش بدست
چه زنگی چنان دید آمد دوان
بزد نعره ای همچو شیر ژیان
کجا می بری گفت این شیر را
خداوند کوپال و شمشیر را
همانا که خواهیش کردن به بند
چنان چونکه کردی مرا در کمند
فرامرز برداشت گرز ستیز
چو زنگی چنان دید شد در گریز
بخندید از آن پاس پرهیزگار
به زنگی چنان گفت مر شهریار
که از کین گذر کن که عم من است
کزین گونه آشوب اهریمن است
فرامرز کردش بسی آفرین
جهان جوی را کای گو پاکدین
غلامی چنین از کجا آمداست
که در کینه نر اژدها آمداست
ز نه بیشه آن داستان کرد یاد
یکایک بر آن سپهدار راد
چنین تا به خرگاه باز آمدند
دلیران لشکر فراز آمدند
جوان سیه پوش کو زخم خورد
جهید او ز دست سپهدار گرد
شنیدم که او بود باذرگشسب
کزینگونه برکاشت از رزم اسب
بیامد بر نامور شهریار
ببوسید روی یل نامدار
ببارید از دیده آب روان
بدو گفت کای نامور پهلوان
توئی یادگار از برادر مرا
جهاندار سهراب رزم آورا
که گوید که هستی تو خود بی پدر
که داری هنر یادگار از پدر
سپهبد بدو گفت کای مهربان
چنین بودنی بود اندر جهان
که از سرزنش کردن خویش گوی
به پیچم من از زابل و کوی روی
چو باید کنون تا بدان در زمان
بکوشم ابا عمه مهربان
بگفتا بایران بباید کشید
ازین بیش این خون نباید کشید
که مادر به رنج است و نالد بزار
شب و روز بر داور کردگار
که بیند یکی روی فرخ پسر
بنالد شب و روز بر دادگر
مر آن نامه کامد ز هیتال شاه
فرامرز بنمود با نیک خواه
که ما از پی شیر نر آمدیم
نه از بهر این گنج و زر آمدیم
به مردی تو را خواستیم آزمود
وگرنه به تو کینه ما را بود
چو رفتی ایا نامور شهریار
سوی راه نه بیشه با گیر و دار
گرفتم به نیروی ارژنگ را
دگر شاه هیتال با هنگ را
ز کین خواستم تابرآرم بدار
نشانم فرو فتنه گیر و دار
کز ایران دوان پاس آمد چه باد
هم اندر زمان آن سپهدار راد
که از دست ایران شد و سیستان
ایا نامور گرد روشن روان
وزین روی ار هنگ دیو دمند
که باشد نژادش ز پولادوند
شده بر سر سیستان با سپاه
نه جای فرار است برکس نه راه
چو بشنیدم این رفت از من درنگ
شتاب آمدم سوی ایران به جنگ
بگفتم گو پیلتن در کجاست
که ایرانیان را از و پشت راست
چنین آگهی دادم آن پاک دین
که رستم به شد سوی خاور زمین
که برد سر دیو ابلیس را
رهاند از او شاه انکیس را
چه از پاس بشنیدم این سر بسر
پی رفتن راه بستم کمر
سپردم به بهزاد ارژنگ را
دگر شاه هیتال باهنگ را
که چون آئی از راه نه بیشه باز
تو دانی و ایشان ایا سرفراز
وز آن پس سوی ملک ایران شدم
پی رزم چون نره شیران شدم
که آمد سپهبد به دنبال من
بدید این گران گرز چنگال من
کنون خیز تا سوی ایران شویم
بیاری شاه دلیران شویم
ز دل درد دیرینه بیرون فکن
ز بهر دل رستم پیلتن
بپرداز دل را ز رنج نیا
بسیج و ز بد کن دلت را رها
بگور جهاندار سهراب گرد
که با درد روزی جوانی بمرد
بدردی که داری نهان در جگر
ز نادیدن روی فرخ پدر
کز ایدر به ایران خرامی چو باد
نیاری ز کار گذشته به یاد
که سوز دل مهربان مادر است
ز نادیدن روی و تزک و سرت
ز بهر دل مادر مهربان
گرآئی نباشد شگفت از جهان
سپهبد چه بشنید این گفتگوی
چه آتش برافروخت از کینه روی
فرامرز را گفت کای نامدار
جهان جوی مردافکن و کامکار
بکشتست بهزاد هیتال را
مر آن شاه باروز و کوپال را
کنون هست در بند ارژنگ شاه
به چاه اندرون با سران سپاه
تو لشکر از ایدر به ایران ببر
به رزم اندرون نره شیران ببر
که من زی سراندیب رانم سپاه
برون آرم از چاه ارژنگ شاه
نشانمش بر تخت ز ان پس چه شیر
به ایران سپاه آورم من دلیر
نه ارجاسب مانم نه ارهنگ را
نمایم به ایشان ره جنگ را
سه روز اندر آن دشت شادان شدند
چهارم نهادند زین بر سمند
فرامرز زی ملک ایران سپاه
ببرد وزین روی آن نیکخواه