عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
صبحدم چون صاحبان غیب بر اهل نیاز
چون در رحمت، در میخانه را کردند باز
از سجود شیشه ها، میخانه شد بیت الحرام
ناله ی مستانه ی مطرب چو گلبانگ نماز
خم نشسته همچو محمود و به خدمت پیش او
شیشه ی سبز ایستاده بر سر پا چون ایاز
نیست بیم مرگ مستان را که در دیر مغان
رفته رفته عمر چون آب روان گردد دراز
نیست در میخانه محتاجی که اینجا مرد را
می کند یک ساغر می از دو عالم بی نیاز
سینه صافان را نماید از جبین اسرار دل
اختیارم نیست چون آیینه در افشای راز
گر جنون داری، ز معموری به صحرا نه قدم
تا به کی در خانه تازی اسب چون شطرنج باز
منت یک گل ندارم بر سر از شاخ گلی
باعث این، دست کوته شد، که عمر او دراز!
بر در هرکس درین معموره رفتم بسته بود
ای خوشا ویرانه و از هر طرف درهای باز
تندی احباب را در طبع ما تأثیر نیست
آب کی در چشم نرکس آید از بوی پیاز
مانده از دام کهن تارم درین دشت فریب
حلقه ای بر گردن هر مرغ چون جلقوی باز
از وجود من اثر نگذاشت عشق او سلیم
من ندارم نقش این آیینه ی صورت گداز
چون در رحمت، در میخانه را کردند باز
از سجود شیشه ها، میخانه شد بیت الحرام
ناله ی مستانه ی مطرب چو گلبانگ نماز
خم نشسته همچو محمود و به خدمت پیش او
شیشه ی سبز ایستاده بر سر پا چون ایاز
نیست بیم مرگ مستان را که در دیر مغان
رفته رفته عمر چون آب روان گردد دراز
نیست در میخانه محتاجی که اینجا مرد را
می کند یک ساغر می از دو عالم بی نیاز
سینه صافان را نماید از جبین اسرار دل
اختیارم نیست چون آیینه در افشای راز
گر جنون داری، ز معموری به صحرا نه قدم
تا به کی در خانه تازی اسب چون شطرنج باز
منت یک گل ندارم بر سر از شاخ گلی
باعث این، دست کوته شد، که عمر او دراز!
بر در هرکس درین معموره رفتم بسته بود
ای خوشا ویرانه و از هر طرف درهای باز
تندی احباب را در طبع ما تأثیر نیست
آب کی در چشم نرکس آید از بوی پیاز
مانده از دام کهن تارم درین دشت فریب
حلقه ای بر گردن هر مرغ چون جلقوی باز
از وجود من اثر نگذاشت عشق او سلیم
من ندارم نقش این آیینه ی صورت گداز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
همچو آتش داردم ایام در زندان سنگ
می توان گفتن ز جان سختی تنم را کان سنگ
چون لب جو سخت گیرد کار هرکس را جهان
از برای آب خوردن بایدش دندان سنگ
از نصیحت چند اصلاح دل سختش کنم
همچو موج آب باشم تا به کی سوهان سنگ
یاد قزوین در دلم بگذشت و از هندوستان
شیشه ام میدان کشید و جست تا میدان سنگ
افکند تا بر بساط شیشه ی دلها سلیم
آسمان همچون فلاخن می شود قربان سنگ
می توان گفتن ز جان سختی تنم را کان سنگ
چون لب جو سخت گیرد کار هرکس را جهان
از برای آب خوردن بایدش دندان سنگ
از نصیحت چند اصلاح دل سختش کنم
همچو موج آب باشم تا به کی سوهان سنگ
یاد قزوین در دلم بگذشت و از هندوستان
شیشه ام میدان کشید و جست تا میدان سنگ
افکند تا بر بساط شیشه ی دلها سلیم
آسمان همچون فلاخن می شود قربان سنگ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
صوفیان را شده ز آهنگم
تار تسبیح، رشته ی چنگم
از گل و لاله فیض نتوان برد
غیر می نیست از کسی رنگم
شد بهار و چو سبزه ی صحرا
کوه تا کوه می رسد بنگم
بر من و کار من جهان خندد
رهبر کور و شاطر لنگم
در بیابان شوق چون مجنون
گردباد است میل فرسنگم
عشق تا منع خودفروشی کرد
شد ترازو فلاخن سنگم
فرصت رزم دشمنانم نیست
روز تا شب به خویش در جنگم
از سبکروحی ام شرر داغ است
همچو یاقوت اگر گران سنگم
بر بساط زمانه، چون پسته
می زند خنده حقه ی بنگم
پادشاهم به ملک فقر، سلیم
پوست تخت من است اورنگم
تار تسبیح، رشته ی چنگم
از گل و لاله فیض نتوان برد
غیر می نیست از کسی رنگم
شد بهار و چو سبزه ی صحرا
کوه تا کوه می رسد بنگم
بر من و کار من جهان خندد
رهبر کور و شاطر لنگم
در بیابان شوق چون مجنون
گردباد است میل فرسنگم
عشق تا منع خودفروشی کرد
شد ترازو فلاخن سنگم
فرصت رزم دشمنانم نیست
روز تا شب به خویش در جنگم
از سبکروحی ام شرر داغ است
همچو یاقوت اگر گران سنگم
بر بساط زمانه، چون پسته
می زند خنده حقه ی بنگم
پادشاهم به ملک فقر، سلیم
پوست تخت من است اورنگم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
ما خس و خار از ره خوبان به دامن می کشیم
منت تیغ شهادت را به گردن می کشیم
از تهیدستی، چو خواهد خرقه ی ما بخیه ای
رشته ی تسبیح چون عیسی به سوزن می کشیم
محتسب را نیست راه حرف در بازار ما
شیشه با سنگ و ترازوی فلاخن می کشیم
ما در خلوت به روی اهل عالم بسته ایم
انتظار آفتاب از راه روزن می کشیم
گوی را از چابکی خواهد ز میدان برد خصم
وقت تنگ است و همین ما تنگ توسن می کشیم
از فلک روزی گرفتن آن قدرها کار نیست
ما چراغ لاله ایم، از سنگ روغن می کشیم
گل نباشد، می رسد خود بوی گل ما را سلیم
خویش را در سایه ی دیوار گلشن می کشیم
منت تیغ شهادت را به گردن می کشیم
از تهیدستی، چو خواهد خرقه ی ما بخیه ای
رشته ی تسبیح چون عیسی به سوزن می کشیم
محتسب را نیست راه حرف در بازار ما
شیشه با سنگ و ترازوی فلاخن می کشیم
ما در خلوت به روی اهل عالم بسته ایم
انتظار آفتاب از راه روزن می کشیم
گوی را از چابکی خواهد ز میدان برد خصم
وقت تنگ است و همین ما تنگ توسن می کشیم
از فلک روزی گرفتن آن قدرها کار نیست
ما چراغ لاله ایم، از سنگ روغن می کشیم
گل نباشد، می رسد خود بوی گل ما را سلیم
خویش را در سایه ی دیوار گلشن می کشیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۴
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح اسلام خان
بهار آمد و شد نغمه ساز مرغ چمن
چراغ باده فروشان ز لاله شد روشن
چنان به دهر اثر کرد فیض ابر بهار
که دود، شد به سر شمع غنچه ی سوسن
نسیم دشت ز شوخی ست رهزن تقوی
هوای باغ ز کیفیت است توبه شکن
چو بیدمشک، ز فیض بهار نیست عجب
که نافه گل کند از شاخ آهوان ختن
چنان مدار به حرف شکوفه شد در باغ
که ذکر اره فراموش کرد نخل کهن
چو شعله جلوه کند موج لاله در آتش
چو دود سرکشد ابر سیاه از گلخن
ز بس که شوق تماشای بوستان دارد
چو نی به شاخن گل افکنده غنچه صد روزن
فروغ چهره ی گل همچو آتش زردشت
صفای صحن چمن همچو مجلس بهمن
بهار داد چمن را ز بس که کیفیت
به جویبار، چو می آب شد خمارشکن
ز باغ نیست علم، شاخ سوسن آزاد
که برفراخته طاووس بوستان گردن
ز فیض ابر، رطوبت ز بس به موج آمد
خورد ز چشمه ی خود آب، سبزه ی سوزن
چنان که صید غزالان کنند صیادان
کدو به شاخ درختان شده کمندافکن
ز جوش فیض برای دماغ خود مجنون
ز ریگ دشت چو بادام می کشد روغن
نشان ز کوچه ی سیمین تنان دهد جدول
ز موج سلسله موی و حباب غنچه دهن
سپند سوخته از دود خویش سبز شود
ز بس رطوبت ازان می چکد چو ابر چمن
ز مستی قدح لاله، کوه را نخجیر
بود چو آهوی دیبا به خواب در دامن
شد از تراوش ابر، آب آینه پنهان
به زیر سبزه ی زنگار همچو آب چمن
ز فیض پروری ابر و لطف باد بهار
ز بس که دم ز تقدس زند هوای چمن،
چو مریم از نفس جبرئیل، پنداری
به طرف جو شده بکر حباب آبستن
چه خوب ابر بهاری برآمد از گرداب
جهان کشید برون یوسف از چه بیژن
ز بس صفای جهان، دود شمع در فانوس
چو داغ لاله کشیده ست پای در دامن
چراغ غنچه دهد یاد از ستاره ی صبح
ز بس که چهره برافروخت از صفای چمن
به عزم درگه دستور روزگار به باغ
متاع لاله و گل می کند بهار به تن
جهان دانش و فضل، آفتاب جاه و جلال
وزیر مشرق و مغرب، خدایگان زمن
محیط مکرمت، اسلام خان مهرضمیر
که دیده می شود از نور جبهه اش روشن
بساط جمع کند آسمان چو نیلوفر
چو آفتاب به هرجا شود بساط افکن
سبوی ابر ز جودش چنان به سنگ آمد
که آب می برد از چشمه سار با دامن
تمام عمر گرفتار رنج باریک است
روان به پیکر خصمش چو آب در سوزن
کلید مخزن دولت به دست همت اوست
وکیل خرج زرگل بود نسیم چمن
رسیده کار ضعیفان به جایی از عدلش
که آبگینه کند جنگ سنگ با آهن
چنان که خاتم از انگشت کس برون آرند
به دست لطف کشد طوق قمری از گردن
ورق ز کلک رقم ساز او گلستانی ست
کزان چو طفل، سواد نظر شود روشن
قلم همیشه ز فولاد بوده مردم را
رقم نبوده ز فولاد، صدهزار احسن
زهی ثنای کفت ابر گلستان خیال
حدیث رای منیرت چراغ راه سخن
اگر نه پیش ضمیرت به عذر می آید
فکنده بهر چه خورشید تیغ بر گردن
به صفحه هر نقط خامه ی تو رابعه ای ست
که همچو مریم باشد به عیسی آبستن
به دفع فتنه ی اطراف مملکت، باشد
ز تیغ، کلک تو در پیش یک سر و گردن
به فتح روی زمین، بی صلاح خامه ی تو
علم فشانده گهی آستین، گهی دامن
چنان به دور تو طوفان فتنه تسکین یافت
که ماهی از تن خود دور می کند جوشن
شد از تمیز تو از بس نجابت آسوده
مقام امن گهر گشت چون صدف هاون
به بندگی تو آزادگان به گلشن هند
همه چو فاخته آیند طوق در گردن
اگر به پرتو فیض تو خصم در بندد
چو آفتاب درآید به خانه از روزن
چنان ز عدل تو کوتاه گشت دست ستم
که می گریزد آتش چو آب از روغن
خیال خشم تو در دل چو بگذرد چه عجب
که چون علم کند از تن کناره پیراهن
بر آستان تو دشمن نهد سر تسلیم
اگر چو شمع شود سر به سر رگ گردن
ثنا کنند و بود بی نیاز شوکت تو
چه احتیاج صبا چون شکفته است چمن
دعا کنند و ازان دولت تو مستغنی ست
چه اعتبار زره را به پیش رویین تن
دعای دولت تو خلق را دعای خود است
چه منت است ز کس بر تو از دعا کردن
ازان که مشعل خورشید تا فروزان است
چراغ هستی ذرات هم بود روشن
به عجز خویش ز مدح تو می کنم اقرار
که کوته است ز وصفت زبان خامه ی من
قلم ز عهده ی مدحت برون نیاید، اگر
زبان شود همه تن همچو غنچه ی سوسن
به شعر مدح تو گفتن طریق عزت نیست
کسی چگونه بسازد وضو ز آب دهن
خدایگانا! شرمنده ام ز طالع خود
ز بس لطف تو منت نهاده بر سر من
چو ابر گریه کنان هر طرف حسود از رشک
چو گل به گوش رسیده مرا ز خنده دهن
به لطف کوش که من آن نیم که گوید خصم
فلان نبود سزاوار تربیت کردن
شکست گوهر پاکم نمی تواند داد
حسود کرده چو گرداب آب در هاون
به دامن آن که ز آیینه ام غباری برد
چو صبح می دمدش آفتاب از دامن
به آب و تاب در نظم من چو بیند غیر
گهر شود چو صدف آب حسرتش به دهن
ز هر طرف پی دیدار شاهد طبعم
صد آفتاب چو آیینه شد جلای وطن
ز روی لطف بنه دست بر دل ریشم
ببین چه می کشم از دست این سپهر کهن
سبکدلم، نپسندی مرا به بند گران
که طوق فاخته هرگز نبوده از آهن
همیشه تا که بهار آید و خزان گذرد
مدام تا که ز گل تازه می شود گلشن
نهال عمر تو چون سرو باد دایم سبز
چراغ عیش تو چون لاله روز و شب روشن
چراغ باده فروشان ز لاله شد روشن
چنان به دهر اثر کرد فیض ابر بهار
که دود، شد به سر شمع غنچه ی سوسن
نسیم دشت ز شوخی ست رهزن تقوی
هوای باغ ز کیفیت است توبه شکن
چو بیدمشک، ز فیض بهار نیست عجب
که نافه گل کند از شاخ آهوان ختن
چنان مدار به حرف شکوفه شد در باغ
که ذکر اره فراموش کرد نخل کهن
چو شعله جلوه کند موج لاله در آتش
چو دود سرکشد ابر سیاه از گلخن
ز بس که شوق تماشای بوستان دارد
چو نی به شاخن گل افکنده غنچه صد روزن
فروغ چهره ی گل همچو آتش زردشت
صفای صحن چمن همچو مجلس بهمن
بهار داد چمن را ز بس که کیفیت
به جویبار، چو می آب شد خمارشکن
ز باغ نیست علم، شاخ سوسن آزاد
که برفراخته طاووس بوستان گردن
ز فیض ابر، رطوبت ز بس به موج آمد
خورد ز چشمه ی خود آب، سبزه ی سوزن
چنان که صید غزالان کنند صیادان
کدو به شاخ درختان شده کمندافکن
ز جوش فیض برای دماغ خود مجنون
ز ریگ دشت چو بادام می کشد روغن
نشان ز کوچه ی سیمین تنان دهد جدول
ز موج سلسله موی و حباب غنچه دهن
سپند سوخته از دود خویش سبز شود
ز بس رطوبت ازان می چکد چو ابر چمن
ز مستی قدح لاله، کوه را نخجیر
بود چو آهوی دیبا به خواب در دامن
شد از تراوش ابر، آب آینه پنهان
به زیر سبزه ی زنگار همچو آب چمن
ز فیض پروری ابر و لطف باد بهار
ز بس که دم ز تقدس زند هوای چمن،
چو مریم از نفس جبرئیل، پنداری
به طرف جو شده بکر حباب آبستن
چه خوب ابر بهاری برآمد از گرداب
جهان کشید برون یوسف از چه بیژن
ز بس صفای جهان، دود شمع در فانوس
چو داغ لاله کشیده ست پای در دامن
چراغ غنچه دهد یاد از ستاره ی صبح
ز بس که چهره برافروخت از صفای چمن
به عزم درگه دستور روزگار به باغ
متاع لاله و گل می کند بهار به تن
جهان دانش و فضل، آفتاب جاه و جلال
وزیر مشرق و مغرب، خدایگان زمن
محیط مکرمت، اسلام خان مهرضمیر
که دیده می شود از نور جبهه اش روشن
بساط جمع کند آسمان چو نیلوفر
چو آفتاب به هرجا شود بساط افکن
سبوی ابر ز جودش چنان به سنگ آمد
که آب می برد از چشمه سار با دامن
تمام عمر گرفتار رنج باریک است
روان به پیکر خصمش چو آب در سوزن
کلید مخزن دولت به دست همت اوست
وکیل خرج زرگل بود نسیم چمن
رسیده کار ضعیفان به جایی از عدلش
که آبگینه کند جنگ سنگ با آهن
چنان که خاتم از انگشت کس برون آرند
به دست لطف کشد طوق قمری از گردن
ورق ز کلک رقم ساز او گلستانی ست
کزان چو طفل، سواد نظر شود روشن
قلم همیشه ز فولاد بوده مردم را
رقم نبوده ز فولاد، صدهزار احسن
زهی ثنای کفت ابر گلستان خیال
حدیث رای منیرت چراغ راه سخن
اگر نه پیش ضمیرت به عذر می آید
فکنده بهر چه خورشید تیغ بر گردن
به صفحه هر نقط خامه ی تو رابعه ای ست
که همچو مریم باشد به عیسی آبستن
به دفع فتنه ی اطراف مملکت، باشد
ز تیغ، کلک تو در پیش یک سر و گردن
به فتح روی زمین، بی صلاح خامه ی تو
علم فشانده گهی آستین، گهی دامن
چنان به دور تو طوفان فتنه تسکین یافت
که ماهی از تن خود دور می کند جوشن
شد از تمیز تو از بس نجابت آسوده
مقام امن گهر گشت چون صدف هاون
به بندگی تو آزادگان به گلشن هند
همه چو فاخته آیند طوق در گردن
اگر به پرتو فیض تو خصم در بندد
چو آفتاب درآید به خانه از روزن
چنان ز عدل تو کوتاه گشت دست ستم
که می گریزد آتش چو آب از روغن
خیال خشم تو در دل چو بگذرد چه عجب
که چون علم کند از تن کناره پیراهن
بر آستان تو دشمن نهد سر تسلیم
اگر چو شمع شود سر به سر رگ گردن
ثنا کنند و بود بی نیاز شوکت تو
چه احتیاج صبا چون شکفته است چمن
دعا کنند و ازان دولت تو مستغنی ست
چه اعتبار زره را به پیش رویین تن
دعای دولت تو خلق را دعای خود است
چه منت است ز کس بر تو از دعا کردن
ازان که مشعل خورشید تا فروزان است
چراغ هستی ذرات هم بود روشن
به عجز خویش ز مدح تو می کنم اقرار
که کوته است ز وصفت زبان خامه ی من
قلم ز عهده ی مدحت برون نیاید، اگر
زبان شود همه تن همچو غنچه ی سوسن
به شعر مدح تو گفتن طریق عزت نیست
کسی چگونه بسازد وضو ز آب دهن
خدایگانا! شرمنده ام ز طالع خود
ز بس لطف تو منت نهاده بر سر من
چو ابر گریه کنان هر طرف حسود از رشک
چو گل به گوش رسیده مرا ز خنده دهن
به لطف کوش که من آن نیم که گوید خصم
فلان نبود سزاوار تربیت کردن
شکست گوهر پاکم نمی تواند داد
حسود کرده چو گرداب آب در هاون
به دامن آن که ز آیینه ام غباری برد
چو صبح می دمدش آفتاب از دامن
به آب و تاب در نظم من چو بیند غیر
گهر شود چو صدف آب حسرتش به دهن
ز هر طرف پی دیدار شاهد طبعم
صد آفتاب چو آیینه شد جلای وطن
ز روی لطف بنه دست بر دل ریشم
ببین چه می کشم از دست این سپهر کهن
سبکدلم، نپسندی مرا به بند گران
که طوق فاخته هرگز نبوده از آهن
همیشه تا که بهار آید و خزان گذرد
مدام تا که ز گل تازه می شود گلشن
نهال عمر تو چون سرو باد دایم سبز
چراغ عیش تو چون لاله روز و شب روشن
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱ - در تعریف خر خریدن ساده لوح
ساده دلی را ز پی راه دور
گشت خری چون خرعیسی ضرور
جانب بازار چو شد جلوه گر
دید فضایی چو جهان پر ز خر
آمده دلال به وصف خران
معرکه آرا چو سخن پروران
بانگ برآورد که صاحب خرد
کو، که ز من این خر مصری خرد
خر نه، یکی آهوی صحرانورد
با تک او تندی صرصر به گرد
از فرس عمر سبکتازتر
وز خر طنبور خوش آوازتر
توشه کش راحله ی رهروان
با خر عیسی ز شرف همعنان
در دم رفتار چو موج هوا
چاردوال است برو دست و پا
بانگ ز راکب نشنیده ست سخت
چوب ندیده ست مگر بر درخت
چارستون کرسی عرش ثبات
ساق و سم او چو قلم در دوات
همچو سبو پشت و شکم بی خلل
گرد و پر او را چو صراحی کفل
عنصر بادیش همه در دماغ
خاک ز نقش سم او سنگداغ
مستمع حرف نشیب و فراز
گوش ازان کرده به هرسو دراز
گاو فلک جستی ازین خر ز جا
شاخ نداده ست ازانش خدا
کوه شکسته کمر از مشت او
پهن تر از روی زمین پشت او
شد دل سنگ از سم او لخت لخت
بس که گرفته ست برو کار سخت
از شکم و دم و خروش و صدا
صاحب طبل و علم و کرنا
عرعر او زینت باغ جهان
مغز سرش ماحضر خواجگان
چشم چو بر سوی عمودش گشاد
قاضی کیرنگ به تنبان نهاد
گر لگدافکن شود، او را ز پا
نعل رود چون مه نو بر هوا
لیک ز بس هوش، به این فن بداست
یافته محبوب لگدزن بد است
همچو عروسان ز سخن بسته لب
حلقه به بینی چو بتان عرب
کار نه با نیک و بد مردمش
به بود از ریش منافق، دمش
سوی من ای کاش که آرد گذار
آن که نگردیده بر آهو سوار
خر طلبد هرکه برای سفر
خر به ازین نیست، سخن مختصر
مرد ز دلال چو اینها شنید
مشت زری داد و خرش را خرید
حیله گری بود طلبکار خر
جلوه کنان بر سر بازار خر
دید چو آن ساده ی درویش را
شاد شد و یافت خر خویش را
مرد گرفته سر افسار خر
وز پی خر چون اجل آن حیله گر
غنچه شده از پی خر می دوید
گرچه گره بر دم خر، کس ندید
شعبده باز دگر آن پرفسون
همره خود داشت چو عشق و جنون
آن یکی افسار خر از سر کشید
بر سر خود کرد و چو خر می دوید
وان دگری برد خرش را چو باد
جانب بازار و به دلال داد
چند قدم رفت چو آن ساده دل
ماند خرش را ز قفا پا به گل
یعنی از اندیشه ی خر می دوید
خر چو نهان شد ز نظر، پا کشید
رو به قفا کرد چون آن نیک رای
حیله گر از عجز فتادش به پای
گفت که ای خضر خجسته قدم
بودم از احشام یکی محتشم
بود خری بارکش خانه ام
رونق ازو یافته کاشانه ام
گاه چو ابر از پی آبم روان
گاه چو آتش سوی هیمه دوان
باز چو گشتی ز ره آسیا
کاه کشیدی همه چون کهربا
حرص جفاکار منش هر نفس
بود دل آزارتر از خرمگس
مطلب من بود همین، بار او
کار نه با خوردن و تیمار او
آخور او چون دل صادق تهی
توبره چون کیسه ی عاشق تهی
می شدی از جوع قیامت اساس
گرد سر سنگ، چو گاو خراس
بر تنش از پوست نمانده نشان
چون خر طنبور همه استخوان
پشت وی از زخم چو میدان جنگ
پیکرش از داغ چو نطع پلنگ
گشت مکافات چو معنی نگار
صورت خر کرد ز من آشکار
شد چو پر از پیکر خر پیرهن
زد سر خر، سر ز گریبان من
رفتم ازین غصه برآرم فغان
بانگ خرم گشت بلند از دهان
شد لبم از حرف و حکایت خموش
رفت درازی ز زبان سوی گوش
غنچه صفت شد ز کفم پنجه گم
چون مه نو، ناخن من گشت سم
پا ز قفا خوشه صفت سرکشید
دم ز درازی به سم من رسید
یک نفس القصه به ناکام و کام
شد همه اسباب خریت تمام
بود مرا کار به خربنده ای
چشم به بار همه افکنده ای
بی خبر از محنت بسیار من
سخت تر از کارم، سربار من
بود به پشت من زار حزین
بار بد و نیک، چو گاو زمین
بر تن زار من ازان قلتبان
پوست چو انبان پر از استخوان
قیمتم آخر چو شدش احتیاج
برد به بازار مرا لاعلاج
تا قدم سعد تو ای مشتری
کرد خلاصم ز طلسم خری
مرد فرشته وش نیک اعتقاد
گوش صداقت چو به حرفش نهاد،
صدق شمرد آن همه گفتار را
کرد برون از سرش افسار را
گفت به یک خر، چه ز من کم شود
زین چه نکوتر که خر آدم شود
بی جدل و دعوی و بحث و نزاع
کرد چو یاران عزیزش وداع
شب همه شب مرد فرشته صفت
شکرخدا کرد ازین موهبت
زان چه خبر داشت که زین سان شده
زو خر عیسی، خر شیطان شده
راست شنو را چه خبر از دروغ
شمع کج و راست دهد یک فروغ
از لب هرکس که سخن سر کند
آینه آن را همه باور کند
صبح چو گردید در آن مرغزار
غلغله از جوش خران آشکار،
باز به بازار شد آن بی گناه
تا خر دیگر خرد از بهر راه
توسن نظاره چو هرسوی تاخت
در کف دلال خرش را شناخت
ماند ازین واقعه اندر شگفت
رفت به پیش خر و گوشش گرفت
گفت که آن بار تو بهتر شدی
باز چه کردی که همان خر شدی
آه که در حلقه ی امید و بیم
بود ز من ساده تری هم «سلیم»
گرچه کنم دعوی آزادگی
سوخت مرا حسرت این سادگی
آن که چو شیطان نبود بوالفضول
هرچه بگویی، کند آن را قبول
وان که ز جهل است گلی بر سرش
آیه ی مصحف نشود باورش
من هم از احباب به قدر نصیب
خورده ام از ساده دلی ها فریب
هرکه دل از حیله بداندیش کرد
با کس دیگر نه، که با خویش کرد
هست درین دایره ی گیر و دار
بر خر خود هرکسی آخر سوار
کاش که بر مردم این روزگار
حقه ازین گونه شود آشکار
تا ز حروفش همه خرم شوند
این گله خر، پاره ای آدم شوند
گشت خری چون خرعیسی ضرور
جانب بازار چو شد جلوه گر
دید فضایی چو جهان پر ز خر
آمده دلال به وصف خران
معرکه آرا چو سخن پروران
بانگ برآورد که صاحب خرد
کو، که ز من این خر مصری خرد
خر نه، یکی آهوی صحرانورد
با تک او تندی صرصر به گرد
از فرس عمر سبکتازتر
وز خر طنبور خوش آوازتر
توشه کش راحله ی رهروان
با خر عیسی ز شرف همعنان
در دم رفتار چو موج هوا
چاردوال است برو دست و پا
بانگ ز راکب نشنیده ست سخت
چوب ندیده ست مگر بر درخت
چارستون کرسی عرش ثبات
ساق و سم او چو قلم در دوات
همچو سبو پشت و شکم بی خلل
گرد و پر او را چو صراحی کفل
عنصر بادیش همه در دماغ
خاک ز نقش سم او سنگداغ
مستمع حرف نشیب و فراز
گوش ازان کرده به هرسو دراز
گاو فلک جستی ازین خر ز جا
شاخ نداده ست ازانش خدا
کوه شکسته کمر از مشت او
پهن تر از روی زمین پشت او
شد دل سنگ از سم او لخت لخت
بس که گرفته ست برو کار سخت
از شکم و دم و خروش و صدا
صاحب طبل و علم و کرنا
عرعر او زینت باغ جهان
مغز سرش ماحضر خواجگان
چشم چو بر سوی عمودش گشاد
قاضی کیرنگ به تنبان نهاد
گر لگدافکن شود، او را ز پا
نعل رود چون مه نو بر هوا
لیک ز بس هوش، به این فن بداست
یافته محبوب لگدزن بد است
همچو عروسان ز سخن بسته لب
حلقه به بینی چو بتان عرب
کار نه با نیک و بد مردمش
به بود از ریش منافق، دمش
سوی من ای کاش که آرد گذار
آن که نگردیده بر آهو سوار
خر طلبد هرکه برای سفر
خر به ازین نیست، سخن مختصر
مرد ز دلال چو اینها شنید
مشت زری داد و خرش را خرید
حیله گری بود طلبکار خر
جلوه کنان بر سر بازار خر
دید چو آن ساده ی درویش را
شاد شد و یافت خر خویش را
مرد گرفته سر افسار خر
وز پی خر چون اجل آن حیله گر
غنچه شده از پی خر می دوید
گرچه گره بر دم خر، کس ندید
شعبده باز دگر آن پرفسون
همره خود داشت چو عشق و جنون
آن یکی افسار خر از سر کشید
بر سر خود کرد و چو خر می دوید
وان دگری برد خرش را چو باد
جانب بازار و به دلال داد
چند قدم رفت چو آن ساده دل
ماند خرش را ز قفا پا به گل
یعنی از اندیشه ی خر می دوید
خر چو نهان شد ز نظر، پا کشید
رو به قفا کرد چون آن نیک رای
حیله گر از عجز فتادش به پای
گفت که ای خضر خجسته قدم
بودم از احشام یکی محتشم
بود خری بارکش خانه ام
رونق ازو یافته کاشانه ام
گاه چو ابر از پی آبم روان
گاه چو آتش سوی هیمه دوان
باز چو گشتی ز ره آسیا
کاه کشیدی همه چون کهربا
حرص جفاکار منش هر نفس
بود دل آزارتر از خرمگس
مطلب من بود همین، بار او
کار نه با خوردن و تیمار او
آخور او چون دل صادق تهی
توبره چون کیسه ی عاشق تهی
می شدی از جوع قیامت اساس
گرد سر سنگ، چو گاو خراس
بر تنش از پوست نمانده نشان
چون خر طنبور همه استخوان
پشت وی از زخم چو میدان جنگ
پیکرش از داغ چو نطع پلنگ
گشت مکافات چو معنی نگار
صورت خر کرد ز من آشکار
شد چو پر از پیکر خر پیرهن
زد سر خر، سر ز گریبان من
رفتم ازین غصه برآرم فغان
بانگ خرم گشت بلند از دهان
شد لبم از حرف و حکایت خموش
رفت درازی ز زبان سوی گوش
غنچه صفت شد ز کفم پنجه گم
چون مه نو، ناخن من گشت سم
پا ز قفا خوشه صفت سرکشید
دم ز درازی به سم من رسید
یک نفس القصه به ناکام و کام
شد همه اسباب خریت تمام
بود مرا کار به خربنده ای
چشم به بار همه افکنده ای
بی خبر از محنت بسیار من
سخت تر از کارم، سربار من
بود به پشت من زار حزین
بار بد و نیک، چو گاو زمین
بر تن زار من ازان قلتبان
پوست چو انبان پر از استخوان
قیمتم آخر چو شدش احتیاج
برد به بازار مرا لاعلاج
تا قدم سعد تو ای مشتری
کرد خلاصم ز طلسم خری
مرد فرشته وش نیک اعتقاد
گوش صداقت چو به حرفش نهاد،
صدق شمرد آن همه گفتار را
کرد برون از سرش افسار را
گفت به یک خر، چه ز من کم شود
زین چه نکوتر که خر آدم شود
بی جدل و دعوی و بحث و نزاع
کرد چو یاران عزیزش وداع
شب همه شب مرد فرشته صفت
شکرخدا کرد ازین موهبت
زان چه خبر داشت که زین سان شده
زو خر عیسی، خر شیطان شده
راست شنو را چه خبر از دروغ
شمع کج و راست دهد یک فروغ
از لب هرکس که سخن سر کند
آینه آن را همه باور کند
صبح چو گردید در آن مرغزار
غلغله از جوش خران آشکار،
باز به بازار شد آن بی گناه
تا خر دیگر خرد از بهر راه
توسن نظاره چو هرسوی تاخت
در کف دلال خرش را شناخت
ماند ازین واقعه اندر شگفت
رفت به پیش خر و گوشش گرفت
گفت که آن بار تو بهتر شدی
باز چه کردی که همان خر شدی
آه که در حلقه ی امید و بیم
بود ز من ساده تری هم «سلیم»
گرچه کنم دعوی آزادگی
سوخت مرا حسرت این سادگی
آن که چو شیطان نبود بوالفضول
هرچه بگویی، کند آن را قبول
وان که ز جهل است گلی بر سرش
آیه ی مصحف نشود باورش
من هم از احباب به قدر نصیب
خورده ام از ساده دلی ها فریب
هرکه دل از حیله بداندیش کرد
با کس دیگر نه، که با خویش کرد
هست درین دایره ی گیر و دار
بر خر خود هرکسی آخر سوار
کاش که بر مردم این روزگار
حقه ازین گونه شود آشکار
تا ز حروفش همه خرم شوند
این گله خر، پاره ای آدم شوند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲
درونم بی تو شد دریای خون از شوق دیدنها
حبابش داغ های سینه، موجش دل تپیدن ها
تپیدن می کند محروم تر از دولت وصلت
که سازد موج ها را عین دریا آرمیدن ها
به مطلب می رسد هر کس خلاف نفس بگزیند
به مقصد عاقبت خواهی رسیده زین تپیدن ها
مرو دنبال صید مطلب ای بیگانه از مطلب
که در آخر به سر خواهی درآمد زین دویدن ها
ز خود رایی چو معشوق تو جویا عالمی دارد
تبسم گونه ای در عین رنجش واکشیدن ها
چنان افکنده دام دلبری زلفت به محفل ها
که می آید صدای نالهٔ زنجیر از دل ها
قدم بردار در راه سلوک ای غافل از مطلب
که غیر از وادی بیخود شدن پیش است منزلها
به مطلب می رسی گر از سر خود دست برداری
در این وادی شود از بیخودیها حل مشکلها
شود نیسان لطفش گرم ریزش چون بر اعمالت
نماید جمع از یک دانه اشک تو حاصل ها
نمی بینیم جویا غیر حیرت حاصل مردم
شد از خونابهٔ دلها مگر تخمیر این دلها
حبابش داغ های سینه، موجش دل تپیدن ها
تپیدن می کند محروم تر از دولت وصلت
که سازد موج ها را عین دریا آرمیدن ها
به مطلب می رسد هر کس خلاف نفس بگزیند
به مقصد عاقبت خواهی رسیده زین تپیدن ها
مرو دنبال صید مطلب ای بیگانه از مطلب
که در آخر به سر خواهی درآمد زین دویدن ها
ز خود رایی چو معشوق تو جویا عالمی دارد
تبسم گونه ای در عین رنجش واکشیدن ها
چنان افکنده دام دلبری زلفت به محفل ها
که می آید صدای نالهٔ زنجیر از دل ها
قدم بردار در راه سلوک ای غافل از مطلب
که غیر از وادی بیخود شدن پیش است منزلها
به مطلب می رسی گر از سر خود دست برداری
در این وادی شود از بیخودیها حل مشکلها
شود نیسان لطفش گرم ریزش چون بر اعمالت
نماید جمع از یک دانه اشک تو حاصل ها
نمی بینیم جویا غیر حیرت حاصل مردم
شد از خونابهٔ دلها مگر تخمیر این دلها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
ایمن از جور حوادث ساخت عجز من مرا
شیشه جانیها حصاری گشت از آهن مرا
چون نباشم خوشدل از بیتابیی کز درد اوست
صبح نوروزیست هر چاکی ز پیراهن مرا
آتشم؛ آتش، مکن تکلیف سیر گلشنم
پر فشانیهای بلبل می زند دامن مرا
بر نمی تابد مزاج نازکم گلگشت باغ
بی دماغ از نکهت گل می کند گلشن مرا
پردهٔ فانوس نتواند حجاب شمع شد
کی نهان در سینه می ماند دل روشن مرا
بار سنگین گریبان برنتابد وحشتم
در جنون جویا چو صحرا بس بود دامن مرا
شیشه جانیها حصاری گشت از آهن مرا
چون نباشم خوشدل از بیتابیی کز درد اوست
صبح نوروزیست هر چاکی ز پیراهن مرا
آتشم؛ آتش، مکن تکلیف سیر گلشنم
پر فشانیهای بلبل می زند دامن مرا
بر نمی تابد مزاج نازکم گلگشت باغ
بی دماغ از نکهت گل می کند گلشن مرا
پردهٔ فانوس نتواند حجاب شمع شد
کی نهان در سینه می ماند دل روشن مرا
بار سنگین گریبان برنتابد وحشتم
در جنون جویا چو صحرا بس بود دامن مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
چشم وحدت بین چو بگشاییم ما همچون حباب
فارغ از خود عین دریاییم ما همچون حباب
هستی ما مانع نظارهٔ دیدار گشت
پردهٔ چشم تماشاییم ما همچون حباب
می شود لبریز کیفیت دل از بالای عشق
ساغر سر جوش دریاییم ما همچون حباب
زندگی خواهی اگر جاوید، دم را پاس دار!
تا نفس باقی است برپاییم ما همچون حباب
سینه را درهم درد جوش تمنا هر نفس
با هواها بر نمی آییم ما همچون حباب
داد از هجران که شبهای غمت پا تا بسر
اشک و آه درد پیراییم ما همچون حباب
دیدهٔ ما خود زحیرت پردهٔ ما گشته است
ورنه جویا چشم بینایم ما همچون حباب
فارغ از خود عین دریاییم ما همچون حباب
هستی ما مانع نظارهٔ دیدار گشت
پردهٔ چشم تماشاییم ما همچون حباب
می شود لبریز کیفیت دل از بالای عشق
ساغر سر جوش دریاییم ما همچون حباب
زندگی خواهی اگر جاوید، دم را پاس دار!
تا نفس باقی است برپاییم ما همچون حباب
سینه را درهم درد جوش تمنا هر نفس
با هواها بر نمی آییم ما همچون حباب
داد از هجران که شبهای غمت پا تا بسر
اشک و آه درد پیراییم ما همچون حباب
دیدهٔ ما خود زحیرت پردهٔ ما گشته است
ورنه جویا چشم بینایم ما همچون حباب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
دارم سری که سرخوش صهبای بیخودیست
چشم تری که محو تماشای بیخودیست
در محشر شهادتیان نگاه او
دشت جنون و دامن صحرای بیخودیست
بی رنگ باش تا سبک از خویشتن روی
رنگ پریده زینت سیمای بیخودیست
خود را مگر ز روزن آیینه دیده است
چشم تو مست ساغر صهبای بیخودیست
جویا اسیر فکر «اسیر» که گفته است:
«آهم گواه محضر دعوای بیخودیست»
چشم تری که محو تماشای بیخودیست
در محشر شهادتیان نگاه او
دشت جنون و دامن صحرای بیخودیست
بی رنگ باش تا سبک از خویشتن روی
رنگ پریده زینت سیمای بیخودیست
خود را مگر ز روزن آیینه دیده است
چشم تو مست ساغر صهبای بیخودیست
جویا اسیر فکر «اسیر» که گفته است:
«آهم گواه محضر دعوای بیخودیست»
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
بیخود صهبای حیرت باش می نوشی بس است
یک نگاه آیینه را سامان بیهوشی بس است
دایم از فیض سحر روشن روانان زنده اند
مردن شمع و چراغ بزم خاموشی بس است
می پرستی محتسب از ما بلندآوازه شد
شیشه را با ساغر و پیمانه سرگوشی بس است
اینکه می گویی ندانم یار را از بیخودی
یک دلیل معرفت از خود فراموشی بس است
گر فقیری چشم از دنیا و مافیها بپوش
کسوت درویش پنداری نمد پوشی بس است
نرم نرمک چیست عمرت پنجهٔ پنجه گرفت
همچنان در فکر دنیا سخت می کوشی بس است
من کجا جویا و ره بردن به بزم او کجا
اینکه دارم با خیال او هماغوشی بس است
یک نگاه آیینه را سامان بیهوشی بس است
دایم از فیض سحر روشن روانان زنده اند
مردن شمع و چراغ بزم خاموشی بس است
می پرستی محتسب از ما بلندآوازه شد
شیشه را با ساغر و پیمانه سرگوشی بس است
اینکه می گویی ندانم یار را از بیخودی
یک دلیل معرفت از خود فراموشی بس است
گر فقیری چشم از دنیا و مافیها بپوش
کسوت درویش پنداری نمد پوشی بس است
نرم نرمک چیست عمرت پنجهٔ پنجه گرفت
همچنان در فکر دنیا سخت می کوشی بس است
من کجا جویا و ره بردن به بزم او کجا
اینکه دارم با خیال او هماغوشی بس است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
نیکی به خلق چرخ زبرجد نمی کند
الحق چو نیک مینگری بد نمی کند
هر کس مثال آینه صافست طینتش
هرگز به روی خلق خوش آمد نمی کند
بادا زبان زبانهٔ آتش بکام او
آن کس که ذکر آل محمد (ص) نمی کند
بالفرض سرو گلشن اگر هم روان شود
مانند مصرع قدت آمد نمی کند
حدی مقرر است جفاهای ناز را
کس جور با دلی چو تو بی حد نمی کند
آن دل که گشته اینه از مصقل رضا
خوب از بد آنچه روی دهد رد نمی کند
جویا بدی ز نفس شرارت نهاد ماست
ذاتی که خیر محض بود بد نمی کند
الحق چو نیک مینگری بد نمی کند
هر کس مثال آینه صافست طینتش
هرگز به روی خلق خوش آمد نمی کند
بادا زبان زبانهٔ آتش بکام او
آن کس که ذکر آل محمد (ص) نمی کند
بالفرض سرو گلشن اگر هم روان شود
مانند مصرع قدت آمد نمی کند
حدی مقرر است جفاهای ناز را
کس جور با دلی چو تو بی حد نمی کند
آن دل که گشته اینه از مصقل رضا
خوب از بد آنچه روی دهد رد نمی کند
جویا بدی ز نفس شرارت نهاد ماست
ذاتی که خیر محض بود بد نمی کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
ای ز فیض لطف عامت گشته خون ناب شیر
از چه در کامم چو طفل غنچه شد خوناب شیر
آه سردم کرده از یاد بناگوشت چو ماه
هر سحر در ساغر خورشید عالمتاب شیر
پیش از این گر ما در ایام شیر آب داشت
می کند در دور ما لب تشنگان در آب شیر
تا برات روزی ام بر ما در ایام شد
غنچه آسا گشت در پستان او خوناب شیر
این به طور آن غزل جویا که تمکین گفته است
من ز طفلی خورده ام در ساغر گرداب شیر
از چه در کامم چو طفل غنچه شد خوناب شیر
آه سردم کرده از یاد بناگوشت چو ماه
هر سحر در ساغر خورشید عالمتاب شیر
پیش از این گر ما در ایام شیر آب داشت
می کند در دور ما لب تشنگان در آب شیر
تا برات روزی ام بر ما در ایام شد
غنچه آسا گشت در پستان او خوناب شیر
این به طور آن غزل جویا که تمکین گفته است
من ز طفلی خورده ام در ساغر گرداب شیر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۷
چون نهد عارف به پر از خلوت دل پا برون؟
کی به جریان می رود از خویشتن دریا برون؟
جاده را از نرمی رفتار سازد جوی آب
ماه من آید چو از خلوت به استغنا بردن
بسکه از آمیزش مجنون ما بالد به خویش
هر طرف فرسنگها از خود رود صحرا برون
طاقت دل، پنجهٔ رستم نبردی برده است
با هجوم درد می آید تن تنها برون
لطف حق جویا ز قید عالم آبم رهاند
آخر از دریا درست آمد سبوی ما برون
کی به جریان می رود از خویشتن دریا برون؟
جاده را از نرمی رفتار سازد جوی آب
ماه من آید چو از خلوت به استغنا بردن
بسکه از آمیزش مجنون ما بالد به خویش
هر طرف فرسنگها از خود رود صحرا برون
طاقت دل، پنجهٔ رستم نبردی برده است
با هجوم درد می آید تن تنها برون
لطف حق جویا ز قید عالم آبم رهاند
آخر از دریا درست آمد سبوی ما برون
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
الهی در ره فقرم شکوه پادشاهی ده
سرم را از خم تسلیم فر کج کلاهی ده
بود لبریز صهبای گنه پیمانهٔ عمرم
مرا از لخت لخت دل زبان عذرخواهی ده
زلال وصل ترسم افت سوز درون گردد
دلم را تشنگی در عین دریا همچون ماهی ده
چو مژگان می کشد هر خار صحرا دامن دل را
مرا مانند مجنون منصب وحشت پناهی ده
مبین نقصان مردم تا ز ارباب نظر باشی
بپوش از عیب بینی چشم و داد خوش نگاهی ده
چو گل کز ترکتاز صرصر از گلشن هوا گیرد
دل صد پارهٔ خود را به آه صبحگاهی ده
به پیش یار بر از بخت جویا شکوه گر داری
چو برق آن شعله خو را آشنایی با سیاهی ده
سرم را از خم تسلیم فر کج کلاهی ده
بود لبریز صهبای گنه پیمانهٔ عمرم
مرا از لخت لخت دل زبان عذرخواهی ده
زلال وصل ترسم افت سوز درون گردد
دلم را تشنگی در عین دریا همچون ماهی ده
چو مژگان می کشد هر خار صحرا دامن دل را
مرا مانند مجنون منصب وحشت پناهی ده
مبین نقصان مردم تا ز ارباب نظر باشی
بپوش از عیب بینی چشم و داد خوش نگاهی ده
چو گل کز ترکتاز صرصر از گلشن هوا گیرد
دل صد پارهٔ خود را به آه صبحگاهی ده
به پیش یار بر از بخت جویا شکوه گر داری
چو برق آن شعله خو را آشنایی با سیاهی ده
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۷