عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - هشدر به اروپا
در مسیل مسکنت خفتیم و چندی برگذشت
سر ز جا برداشتیم اکنون که آب از سرگذشت
موسم فرهنگ ویار و قوت بازو رسید
نوبت اورنگ و طوق و یاره و افسر گذشت
جز به بازوی توانا و دل دانا، دگر
کی توان هرگز ازین غرقاب پهناورگذشت
بر تو ای دارای منعم زین فقیران بگذرد
آنچه بر دارایی دارا ز اسکندرگذشت
بگذرد بر خانمان خان‌ و مان و لُرد و مُرد
شعله‌ای کز قیصر و از خانهٔ قیصرگزشت
بگذرد زین آهنین صرصر برین عاد و ثمود
آنچه بر عاد و ثمود از آتشین صرصر گذشت
آه سخت کارگر در دخمهٔ محنت کشی
منفجر شد دود شد وز روزن کیفر گذشت
زیر سنگ آسیای ظلم یک‌ چند آسیا
ماند و اینک آسمان بر محور دیگر گذشت
اتحاد آسیایی شد مدار آسیا
آسیابانا نبایستت ازین محور گذشت
آسیا جنبش کند و ین خواب سنگین بگلسد
تا ز نو بازآید آن آبی کزین معبر گذشت
جنبش پیرایهٔ احمر کند اکنون درست
بر اروپا آنچه از سهم نبی الاصفرکذشت
ای نژاد آسمانی وی نبیرهٔ آفتاب
ترک رامش کن که جه‌ جور مغرب از حد در گذشت
شد اروپا دایه و مام تو را پستان برید
بایدت زین دایهٔ مشفق‌تر از مادر گذشت
ای اروپا آسیا را نوبت دیگر رسید
وآسیابان را ز بیدادت به دل خنجرکذشت
ای عروسک‌ ساز و خرسگ ‌باز بس کاین طفل را
موسم مکتب رسید و نوبت تسخر گذشت
ای کهن نرٌاد حیلت گر میفکن کعبتین
داو بر چین کاین تکاور مهره از ششدر گذشت
لشگر ژاپون گذشت اکنون ز منچوری به چین
تا بگردانی کلاه از برم و چالندر گذشت
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - عدل و داد
باد خراسان همیشه خرم و آباد
دشت و دیارش ز ظلم و جور تهی باد
دشت و دیار ار ز ظلم و جور تهی گشت
ملک بماند همیشه خرم و آباد
ملک یکی خانه‌ایست بنیادش عدل
خانه نپاید اگر نباشد بنیاد
داد و دهش گر بنا نهند به کشور
به که حصاری کنند ز آهن و پولاد
خصم ببستند و شهر و ملک گشودند
شاهان از فر و نیروی دهش و داد
و آنکو باد جفا و جور به‌سر داشت
سرش به خاک اندرست و ملکش بر باد
شکر خداوند را که داد و دهش را
طرفه بنائی نهاد پادشه راد
خسرو گیتی‌ستان مظفر دین شاه
آنکه ز عدلش بنای ظلم برافتاد
داده خدایش خدایگانی و شاهی
باز نگیرد خدای آنچه به کس داد
ملک عروسی است عدل و دادش کابین
در ده کابین و شو مر او را داماد
طایر دولت که هرکسش نتوان بست
بال و پر خوبش جز به سوی تو نگشاد
مسند شرع و سریر حکم تو داری
خصم تو دارد غریو و ناله و فریاد
اینک بنگر بهار را که شدش طبع
شیفته بر مدح تو چو کاه به بیجاد
داند کش طبع را چه پایه و مایه است
آنکه بداند شناخت شاهین از خاد
بود درین آستان پدرش صبوری
چندی مدحت‌سرای و داد سخن داد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - مجسمهٔ فردوسی
مهرگان آمد به آیین فریدون و قباد
وز فریدون و قباد اندرزها دارد به یاد
گوید ای فرزند ایران راستگویی پیشه کن
پیشهٔ ایران چنین بود از زمان پیشداد
در چنین روز گرامی هدیه‌ای آمد ز هند
هدیه‌ای عالی ز سوی پارسی‌زادان راد
طرفه تندیسی فرستادند از هندوستان
زان حکیم پاک‌اصل و شاعر دهقان‌نژاد
نصب گشت اینجا به‌امر خسرو ایران‌زمین
روز عید مهرگان‌، جشن فریدون و قباد
*
*
ای حکیم نامی ای فردوسی سحر آفرین
ای به‌ هر فن در سخن چون‌ مرد یک‌ فن اوستاد
شور احیاء وطن گر در دل پاکت نبود
رفته بود از ترک و تازی هستی ایران به باد
خلقی از نو زنده کردی‌، ملکی از نو ساختی
عالمی آباد کردی خانه‌ات آباد باد
نیست غم گر حرمتت اهل زمان نشناختند
هر هنرمندی به عصر خویش محروم اوفتاد
روح و آوای تو درگفتار نیکت زنده است
روح بدخواه تو در سرپنجهٔ جهل و عناد
غزنوی گر کرد خبطی پهلوی جبران نمود
آن شه ار بیداد فرمود این شهنشه داد داد
این زمان صدر اجل در حلقهٔ اعیان ملک
نصب تندیس تو را در این مکان بازو گشاد
پرده بگرفتند روز مهرگان از روی تو
خاطر ناشاد ایرانی شد از روی تو شاد
خواند در میدان فردوسی بهار این چامه را
پس بر تندیس فردوسی به تعظیم ایستاد
تا جهان باقیست باقی باد ایران بزرگ
دوستانش کامیاب و دشمنانش نامراد
شاه ایران نامجوی و خلق ایران کامجوی
فرّ یزدانی در او باقی الی یوم المعاد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - عرض لشکر
امیر مشرق امروز عرض لشکرکرد
زمین ز لشکر خود عرضگاه محشرکرد
چو خنگ دولت اوپای بر زمین بنهاد
سنان رایت او سر ز آسمان برکرد
زآب خنجرش آتش فتاد بر دل خصم
ز باد تیغش بدخواه خاک بر سرکرد
ز بانگ مردان‌، بدریدگوش دشمن ملک
زگرد موکب‌، جان عدو پرآذرکرد
ز شیرمردان چون بیشه کرد دامن کوه
ز سروقدان‌، صحرای طوس کشمرکرد
زکوه سنگین، افغان و زینهار بخاست
چو کوه رویین را شه بدو برابرکرد
بلی دوتوپ شنیدر، دوکوه روئین بود
که کوه سنگین از بیم او فغان سرگرد
همین نه عرض هنرکرد شهریار امروز
که هربروزی عرض جلال دیگرکرد
هزار کار نمایان نمود و آن همه را
برای تقویت ملت پیمبر کرد
خدایگان رسولان محمد مختار
که هرچه کرد، به فرمان پاک داورکرد
نخواند درس مجازی ولی به مدرس حق
هزار درس حقیقت نخوانده از برکرد
یتیم بود ولیکن به عقدگاه ازل
زواج هفت پدر را به چار مادر کرد
زقاب قوسین اندرکذشت و سوی خدا
ز هرچه بود و بود جایگه فراتر کرد
چه مدح کوبم آن راکه از جلالت قدر
خدای عزّ و جل مدحتش مکرر کرد
همین سپاس ازو بس مرا، که درگل من
فروغ مهر و ثنای ملک مخمر کرد
طراز دفتر اجلال نیرالدوله
که باید از پی مدحش هزار دفتر کرد
شگفت نبود ازکردگار عزوجل
که عالمی را در یک وجود، مضمر کرد
اگر ز هیبت او آسمان شود از جای
توان ز حشمت او آسمان دیگر کرد
شها تو عالم عقلی و دهر عالم نفس
به تیغ عقل توان نفس را مسخر کرد
هرآنکه دیدهٔ بدبین به‌ملک شرق‌انداخت
نهیب خشم تو خاکش به‌ دیده اندر کرد
چو ملک شرق به کابین انتظام تو شد
عروس امن درآمد به بزم و زیور کرد
همان کسان که به دل کینه ی تو ورزبدند
اگرچه عفو توشان کام دل میسر کرد
ولی جهان‌شان نشنید عذر وکیفر و داد
هرآنچه کرد، جهان درشت‌کیفر کرد
دو خوب و بد ز نژادی عجب نباشد از آنک
درودگر ز یکی چوب دار و منبر کرد
کنون به شادی بنشین و داد خلق بده
که آفرین‌ها یزدان به دادگستر کرد
همان ستم زدگان را به عدل رهبر باش
سپاس آن که خدایت به عدل رهبر کرد
خدایگانا؛ اینک بهار مدح‌سرای
به مدح جاه تو چون عنصری‌، سخن سر کرد
صبوری آمد در مدحتت نهالی کاشت
نهال مدح تو اکنون به خرّمی بر کرد
چسان توانند افکند آن درختی را
که آب رحمت ولطف تواش تناورکرد
زکید کوته‌بینان چگونه گردد پست
کسی که مدح تو شاه بلند اخترکرد
همیشه تا نتوان ماه را بکتان بست
هماره تا نتوان چرخ را به چنبرکرد
مدار چرخ‌، به کام تو باد زانکه خدای
برآستان تو صد چون سپهر، چادرکرد
به ملک شرق بمان شاد وکام دل برگیر
که ملک شرق ز عدل توکام دل برکرد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - صفحه‌ای از تاریخ
ظلمی که انگلیس در این خاک و آب کرد
نه بیوراسب کرد و نه افراسیاب کرد
از جور و ظلم تازی و تاتار درگذشت
ظلمی که انگلیس در این خاک و آب کرد
ضحاک خود ز قتل جوانان علاج خواست
وان دیگری به کشتن نوذر شتاب کرد
تازی گرفت کشور و آیین نو نهاد
چنگیز گشت خلق و خراسان خراب کرد
کرد انگلیس آن‌همه بیداد و بر سری
اخلاق ما تباه و جگرها کباب کرد
بشنو حدیث آنچه درین ملک بیگناه
از دیرباز تا به کنون آن جناب کرد
اندر هزار و نهصد و هفت آن‌زمان که روس
با ژرمن افتتاح سئوال و جواب کرد
آلمان بدید روضهٔ هندوستان به خواب
تُرکش ز راه‌آهن تعبیر خواب کرد
واندر فضای شهر پتسدام‌، ویلهلم
با نیکلا به گفت و شنو فتح باب کرد
روباه پیر یافت که آلمان به قصد شرق
دندان و پنجه تیزتر از شیر غاب کرد
با روس عهد بست و شمال و جنوب را
اندر دو خط مقاسمتی ناصواب کرد
از غرب تا به مرکز و از شرق تا شمال
تسلیم خصم چیرهٔ وحشی‌مآب کرد
بیمار گشت شاه و ولیعهد نوجوان‌
روسی نمود لهجه و لگزی ثیاب کرد
روباه پیر گشت ز دربار ناامید
تدبیر شاه پیر و ولیعهد شاب کرد
افکند انقلابی و مشروطه را به ملک
درمان ناتوانی و داروی خواب کرد
وان‌گه چو دید مجلس ملی است مرد کار
با روس در خرابی مجلس شتاب کرد
از بیم هند کشور ما را کشید پیش
واو را فدای منفعت بی‌حساب کرد
مجلس بر اوفتاد و محمدعلی به روس
نزدیک گشت و بس عمل ناصواب کرد
زان روی در حمایت ما، مجلس عوام‌
برضدکار شاه به دولت عتاب کرد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - یک صفحه از تاریخ
جرم خورشید چوازحوت به برج بره شد
مجلس چاردهم ملعبه ومسخره شد
آذر آبادان شد جایگه لشگر روس
دستهٔ پیشه‌وری صاحب فری فره شد
توده کارگران جنبش کردند به ری
«‌هریکی زیشان گفتی که یکی قسوره شد»
کاروانی همی از ری به‌ سوی مسکو رفت
جمله خاطرها مستغرق این خاطره شد
دستهٔ دزدان چون دیدند این معنی را
هریکی بهر فراریدن‌، چون فرفره شد
چست و چالاک دویدند به هر گوشه ز هول
آن یکی کبک شد و این یک با قرقره شد
قوهٔ ماسکه و لامسه از کار افتاد
سمع از سامعه رفت و بصر از باصره شد
کاروان شده بازآمد بی‌نیل مرام
مرکز ایران ماتمکده و مقبره شد
هیئت دولت از بام نشستی تا شام
خون دل‌، شام شب و رنج و الم شبچره شد
مشورت‌ها به میان آمد با خیل خواص
وی بسا کس که خیانتگر این مشوره شد
نعرهٔ پیشه‌وری گشت بلندآواتر
سوت کش بوق شد وقلقلکش خنبره شد
دُم او گشت کلفت و سر او گشت بزرگ
چون توانگر شد گفتی سخنش نادره شد
حزب توده همگی جانب او بگرفتند
بد کسی نیز که با توده همی یکسره شد
چند تن رفتند از صحنهٔ دولت به کنار
چند تن توده نمایشگر این منظره شد
بارزانی شد همدست به ایل شکاک
در ره سقز و بانه سوی کوه و دره شد
دستهٔ پیشه‌وری نیز به‌ سوی همدان
حمله‌ها برد ولی خرد درین دایره شد
دسته‌ای رفت ز خلخال به منجیل و به رشت
صید خورشید، تمنای دل شب‌پره شد
لشگر شه سر ره سخت بر ایشان بگرفت
پهنهٔ رزم ز آتش چو یکی مجمره شد
طبرستانی و گیلانی و زنجانی را
راندن دزدان از ملک‌، مرامی سره شد
ای بسا دل که ز جور سفها خون گردید
وی بسا سینه که از تیر عدو پنجره شد
عاقبت رزم به کام دل رزم‌آرا گشت
دشمن گرگ‌صفت رام بسان بره شد
ایل شکاک یقین کرد که تفصیل کجاست
بارزانی را بار از نی و نقل از تره شد
لشگر روس برون رفت ز خاک تبریز
نفت و بنزین سبب سرعت این باخره شد
غلط دیگر زد کابینه و شد توده برون
صدراعظم را میدان عمل یکسره شد
کشور ایران یکباره بجنبید چو دید
سر این ملک کرفتار بلای خوره شد
لشگر شاه ز زنجان چو به تبریز رسید
حزب خود مختار از جلفا بر قنطره شد
مجلس پانزدهم گشت از آن‌ پس تشکیل
آن یکی بلبل گشت و دگری زنجره شد
رفت روز خطر و دغدغهٔ نفت شمال
نوبت خیمه‌شب‌بازی انگلتره شد
صاحب دولت و اعوان و هوادارانش
بیخشان یک‌یک از باغ سیاست اره شد
آنچنان کشف شد اسرار بریتانی و نفت
که نفس‌ها گره اندر گلو و خرخره شد
این‌یکی گشت وزبر و دگری کشت کفیل
آن‌یکی نیزبه دولت طرف مشوره شد
لیک مجلس سخنانی که نبایستی گفت
گفت و با برق پراکنده به گرد کره شد
ناگهان دستی پیدا شد و قصدی پیوست
که دل اهل وطن پرطپش و دلخوره شد
گلهٔ دزدان گشتند ازین قصد آباد
کار آزادی لیکن پس از آن یکسره شد
گلهٔ دزدان کاز میدان دررفته بدند
بازگشتند و نفس‌شان باز از حنجره شد
لگن خاصره‌ای بس که ز نو جمجمه گشت
وی بسا جمجمه کز نو لگن خاصره شد
شد حکیمی که محلل بود، ازکار به دور
وز پی‌اش ساعد، فرمانده مستعمره شد
ارتجاع آمد و از آزادی کینه کشید
رفت پالان گرو ایام به کام خره شد
مشکلات پلتیکی همه از یاد برفت
گفتگوها و خطرها همه از ذاکره شد
سخن مرد درم‌یافته با یاد آمد
« کاروانی زده شد کار گروهی سره شد»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - ای هوار محمد!
دارد سرهنگ شهریار محمد
لطف به‌ من‌، چون ‌به ‌یار غار محمد
ما و محمد دو دوستار قدیمیم
کی رود از یاد دوستار، محمد
آرد جان و نثار شاه نماید
گوید اگر شه که جان بیار محمد
شاه به وی اعتمادکامل دارد
چون به خداوند ذوالفقار، محمد
چون او یک رند کهنه کار ندیدم
دیده‌ام اندر جهان هزار محمد
هست‌ به خط و روال خوبش درپن شهر
نابغه‌ای کامل‌العیار محمد
نغز حدیثی بگویمش که پس از من
داردش از من به یادگار محمد
منکر گشتند مکیان‌، چو در آن شهر
دعوت خود کرد آشکار محمد
رفت ز مکه سوی مدینه و آورد
بر سرشان جیش بیشمار محمد
کرد بسی‌ جنگ و کشته گشت بسی خلق
هم به احد گشت زخمدار محمد
عاقبت‌الامر تاخت بر سر مکه
از پس یک رشته کارزار محمد
چون که به زنهارش آمدند حریفان
داد بدان جمله زبنهار محمد
کین کشی و انتقام کار ضعیف است
سخت قوی بود و بردبار محمد
سابقه ننهاد بهرشان پس تسلیم
با همهٔ فر و اقتدار محمد
نیز نه پاپوش دوخت نه کلکی کرد
چون به کف آورد اختیار محمد
باری اندر مثل مناقشتی نیست
فرض که ری مکه‌، شهریار محمد
بنده قسم خورده‌ام به دوستی شاه
خلف قسم را کشد دمار محمد
شاهد رفتار این دو سال اخیرم
بوده یکایک درین دیار محمد
باز چرا بر سرم کلاه گذارند
مُردم ازبن مَردم‌، ای هوار محمد
گر کلهم بی‌لبه است گو بشمارد
اهل وطن را گناه کار محمد
ور نشدستم مرید احمد و محمود
بهر چه دارد ز من نقار محمد
غیر شه پهلوی و غیر تمرتاش
نیست به قول کس اعتبار محمد
زمزمهٔ ‌این‌ دو روزه چیست‌، اگر نیست
مطلع از اصل کوک کار محمد
مدعی بنده کیست تا به جوابش
باز کنم تکمهٔ ازار محمد
مردهٔ چل ساله را به او بنمایم
تا شود از بنده شرمسار محمد
بود کس ار مدعی بغیر «‌سهیلی‌»
گو بزند بنده را به دار محمد
الغرض ای مشفق قدیمی بنده
شحنهٔ راد بزرگوار محمد
در حق من بدگمان مباش به مولا
اصل ندارد هر اشتهار محمد
وآنچه تو دیدی ز قابلیت اعصاب
رفت به تاراج روزگار محمد
پیری و آلودگیم عنین کرده است
دهر نماند به یک قرار محمد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - در وصف نوروز
بهار آمد و رفت ماه سپند
نگارا درافکن بر آذر سپند
به نوروز هر هفت شد روی باغ‌
بدین روی هر هفت امشاسفند
زگلبن دمید آتش زردهشت
بر او زند خوان‌ خواند پازند و زند
بخوانند مرغان به شاخ درخت
گهی کارنامه گهی کاروند
بهار آمد و طیلسانی کبود
برافکند بر دوش سرو بلند
به بستان بگسترد پیروزه نطع
به گلبن بپوشید رنگین پرند
به یکباره سرسبز شد باغ و راغ
ز مرز حلب تا در تاشکند
بنفشه زگیسو بیفشاند مشک
شکوفه به زهدان بپرورد قند
به یک ماه اگر رفت جیش خزان
ز رود ارس تا لب هیرمند
به یک هفته آمد سپاه بهار
زکوه پلنگان‌ به کوه سهند
ز بس عیش و رامش‌، ندانم که چون
ز بس لاله وگل‌، ندانم که چند
به نرگس نگر، دیدگان پر خمار
به لاله نگر، لب پر از نوشخند
چو خورشید بر پشت ابر سیاه
ز که، بامدادان جهاند نوند
تو گویی که بر پشت دیو دژم
نشسته است طهمورث دیوبند
به دستی زمین خالی از سبزه نیست
اگر بوم رستست‌ اگرکند مند
بود سرخ سنبل سراپای عور
به رخ غازه چون لولیان لوند
بودسنبل‌نوشکفته سپید
چو دوشیزگان سینه در سینه‌بند
جهان گر جوان شد به فصل بهار
چرا سر سپید است کوه بلند؟
سرشک ار فشاند ز مژگان سحاب
ز تندر چرا آید این خند خند؟
چو برق افکند مار زرین ز دست
کشد نعره تندر ز بیم گزند
ز بالا نگه کن سوی جویبار
پر از خم بمانند سیمین کمند
ز قطر جنوبی برنجید مهر
به قطر شمال آشتی در فکند
وزین آشتی شاد و خرم شدند
دد و دام و مرغ و بز و گوسپند
جز اخلاف بوزینگان قدیم
کزین آشتی‌ها نگیرند پند
ندارند جز خوی ناپارسا
نیارند جز فکر ناسودمند
به فصلی که خندد گل از شاخسار
به‌خون غرقه سازند گلگون فرند
نخشکیده خون در زمین حبش
ز اسپانیا بوی خون شد بلند
نیاسود اسپانی از تاختن
برافکند ژاپون به میدان سمند
همی تا چه بازی کند آمریک
همی تا چه افسون دهد انگلند
چه موجی بجنبد ز دریای روم
چه کفکی برآید ز ماچین و هند
اروپا شد از آسیا نامور
وز او آسیا گشت خوار و نژند
نگه کن یکی سوی مرو و هری
نگه کن‌ یکی سوی بلخ و خجند
به ده قرن ازین پیش‌، مهد علوم
کنون جای بیماری و فقر و گند
عجب نیست گر آسیا یک زمان
به رغم اروپا جهاند نوند
یکی مستمندی بدی پرورد
بترس از بد مردم مستمند
*‌
*
دریغا کز این دانش و پرورش
اروپا نیاموخت جز مکر و فند
زگفتار خوبش چه حاصل، چو بود
پسندیده قول و عمل ناپسند
کند خانهٔ خویش زبر و زبر
چو دیوانه را درکف افتدکلند
بشر درخور پند و اندرز نیست
وگر برگشایند بندش ز بند!
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - هند و ایران
هند و ایران برادران همند
زبدهٔ نسل آریا و جمند
آن‌یکی شیر وآن‌دگر خورشید
نزد مردم به راستی علمند
پارس شیر است و هند خورشید است
پشت بر پشت پاسدار همند
سیرچشمند هر دو چون خورشید
گرچه چون شیرگرسنه شکمند
صاحب همتند و جود و سخا
زان به هرجا عزیز و محترمند
هر دو والاتبار و صاحب قدر
هر دو عالیمقام و محتشمند
فخر تاریخ و زینت سیرند
معدن علم و منبع حکمند
مُنزل وحی و مهبط الهام
مخزن فکر و صاحب هممند
عاشق میهمان و طالب ضیف
خصم دینار و دشمن درمند
هر دو حیران ز شاه تا به گدا
هر دو عریان ز فرق تا قدمند
شهره اندر مروتند و وفا
مثل اندر سخاوت و کرمند
در تحمل نظیر «‌لچمن‌» و «‌رام‌»
در شجاعت عدیل روستمند
در ره هند جان گرفته به کف
اهل ایران‌، از آن به عده کمند
مغول و ترک و روس در ره هند
بر سر قتل و غارت عجم اند
خام‌طمعان هماره در این ملک
حامل فقر و درد و رنج و غمند
هر به قرنی دو ثلث مردم ما
زبن بلیات خفته در عدمند
نیست بر هند منتی کایشان
همچو ما در شکنجه و المند
باد لعنت به طامعان بشر
کایت ظلم و مظهر ستمند
بر سر راه هند صحراییست
که در او غول و دیو و دد بهمند
آدمیزادی ار در او باقیست
در عداد وحوش منتظمند
کاردانان مملکت کم و بیش
بستهٔ آب و نان و بیش و کمند
معده خالی و پای بر سر گنج
تشنه‌کامند و در کنار یمند
منت ایزد که هند گشت آزاد
خلق باید که قل اعوذ دمند
صحبت هند شد به نفت بدل
و اهل ایران ز صحبتش دژمند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - مسجد سلیمان
حق‌پرستان سلف‌، کاری نمایان کرده‌اند
معبدی بر کوهسار از سنگ بنیان کرده‌اند
بیست پله برنهاده پیش ایوانی ز سنگ
زیرش انباری برای آب باران کرده‌اند
پله‌ای دیگر نهادستند از سوی دگر
از پی آمد شد خاصان مگر آن کرده‌اند
اندر آن‌بی‌آب وادی جای کشت و زیست نیست
زین سبب پیداست کان را بهر یزدان کرده‌اند
هشت‌نه‌فرسنگ‌دور از شوشتر بر سوی‌شرق
آن بنای هایل سنگین به‌سامان کرده‌اند
هست پیدا کان فرو افتاده احجار عظیم
قرن‌ها سرپنجه با گردون گردان کرده‌اند
یا ز اشکانی است آن ویرانه مزکت یا مگر
خسروان آن را به عهد آل ساسان کرده‌اند
نیست آن کار کیان زیرا که در عهد کیان
در چنین احجار نقش و خط نمایان کرده‌اند
طاق‌ها افتاده و دیوارها گردیده پست
گوییا آن را زلازل سخت ویران کرده‌اند
چشمهٔ آبی است خرد، اندر نشیب آن دره
کاندر آن مسکن‌، فقیری چند عریان‌، کرده‌اند
نام آن چشمه نهادستند پس «‌چشمه‌علی‌»
نیز مسجد را لقب «‌مسجدسلیمان‌» کرده‌اند
یکهزار و سیصد و شش بود و آغاز ربیع
کاندر آن وادی زگل گفتی چراغان کرده‌اند
خوانده بودم درکتب‌، وصف بهار شوشتر
یافتم کان را ز روی صدق‌، عنوان کرده‌اند
راستی گفتی گستریده فرشی از دیبای سبز
وندر آن تصویرها از لعل و مرجان کرده‌اند
سبز وادی‌ها گرفته گرد هامونی فراخ
کش مرصع یک‌سر ازگل‌های الوان کرده‌اند
کوه را گفتی ز فرش سبزه مطرف بسته‌اند
دشت را گفتی به برگ لاله پنهان کرده‌اند
از بر معبد نشستم بر سر سنگی خموش
گفتی اندام مرا زان سنگ بی‌جان کرده‌اند
یک نظر کردم به ماضی یک نظر کردم به حال
زانچه اینان می کنند و زانچه آنان کرده‌اند
مزدیسنان را بدیدم‌، از فراز قرن‌ها
کز شهامت ملک ایران را گلستان کرده‌اند
در زمان اقتدار بابل و یونان و مصر
سلطنت بر بابل و بر مصر و یونان کرده‌اند
وز پس قرنی دو هم با دولتی مانند روم
پردلان پارت همدوشی به میدان کرده‌اند
وز پس چندی دگر ساسانیان این ملک را
چون‌ بهشت‌ از عدل‌ و داد و علم‌ و عرفان کرده‌اند
وین زمان ما مفلسان شادیم زانچ آن خسروان
در ستخر و بیستون و طاق بستان کرده‌اند
گویی این‌ بیحالی‌ از خورشید و گرمی‌های اوست
ای‌ بسا مهرا که محض بغض و عدوان کرده‌اند
اندک اندک مهر پنهان گشت گفتی کاختران
مخفی از شرم منشی در زیر دامان کرده‌اند
سر به زیر افکندم و ناگه دو چشمم خیره شد
خاک را گفتی ز اخترها درخشان کرده‌اند
هشت فرسنگ اندر آن کهسارها یل ناگهان
روز شد گفتی مگر شب را به زندان کرده‌اند
از فروغ برق‌ها در خانه‌ها و راه‌ها
اختر شبگرد را سر در بیابان کرده‌اند
یادم آمد کاندر این آباد ویران مر مرا
انگلیسان با رفیقی چند، مهمان کرده‌اند
شرکت نفت بریتانی و ایران است این
کز هنرمندی جهان را مات و حیران کرده‌اند
آب را با آتش از کارون به بالا برده‌اند
نفت را با لوله سر گرد بیابان کرده‌اند
تا نگویی‌ معجز است‌ این یا کرامت یا که سحر
با فشار علم‌، هم این کرده هم آن کرده‌اند
سنگ را با متهٔ علم و هنر، سنبیده نرم
نفت را از قعر چه زی اوج‌، پران کرده‌اند
هشته پستان‌ها ز مهر، اندر دهان طفل خاک
تا دهانش را بسان غنچه خندان کرده‌اند
سال‌ها این راز پنهان بود در قلب زمین
آشکار آن راز را اینک به دوران کرده‌اند
عقده‌هایی بود مشکل در دل خارا، گره
آن گره بگشوده و، آن مشکل آسان کرده‌اند
این شگفتی بین که از همخوابهٔ قیر سیاه
چون مجزا نفت و بنزین فروزان کرده‌اند
نار اگر شد گلستان بر پور آزر دور نیست
بین که خارستان نفتون را گلستان کرده‌اند
حلقه‌های چاه شان خوانده ز دل راز زمین
برج‌های قصرشان با عقل پیمان کرده‌اند
لوله‌های چاه ساران‌، ره به مرکز برده‌اند
میل‌های کارگاهان قصد کیوان کرده‌اند
تا نجوشد نفت‌و هر زین سوی‌و آن‌سو نگذرد
لوله‌هایی تعبیه بر چاهساران کرده‌اند
دیگ‌هایی آهنین‌، بر هیئت دیو سیاه
لوله‌هایی همچنان بر شکل ثعبان کرده‌اند
نفت‌ها در دیگ‌ها انباشته وز لوله‌ها
سوی آبادان رود کاین گونه فرمان کرده‌اند
دستگاه برق «‌تمبی‌» چرخ گردانست راست
کز نفوذش چرخ‌ها را جمله گردان کرده‌اند
تا به آبادان ز نفتون در چهل فرسنگ راه
عالمی روشن به‌ نور علم و عرفان کرده‌اند
قریهٔ ویران «‌عبادان‌» که بد ضرب‌المثل
این زمان شهریش پر قصر و خیابان کرده‌اند
دکهٔ آهنگریشان‌، دهشت افزاید از آن
کز دو پاره کوه آهن پتک و سندان کرده‌اند
پتک خود بالا رود چون کوه و خود آید فرود
بر یکی آهن که بهر کندن کان کرده‌اند
همچو دو دوزخ‌، دو نیران مشتعل دیدم ز دور
کز لهیب و شعله‌، دوزخ را هراسان کرده‌اند
گفتی این هست آذر برزپن و آن آذرگشسب
کز پی تعظیم یزدان‌، مزدیسنان کرده‌اند
بهر مجروحان و بیماران و گرماخوردگان
چند مارستان به طرز انگلستان کرده‌اند
انتظاماتی که در آن خطه دیدم‌، ای عجب
سال‌ها خلق آرزویش را به تهران کرده‌اند
وقت‌، در ایران فراوانست و ارزان‌،‌ لیک علم
هست کمیاب و گران و اینان دگرسان کرده‌اند
وقت را بسیارکمیاب وکران کردند، لیک
در برابر علم را افزون و ارزان کرده‌اند
انگلیسان اندرین کارند و اهل ناصری
خرمند از اینکه یک صابی مسلمان کرده‌اند
تو ز من خواهی برنج ای مدعی خواهی مرنج
این‌ هنرمندان به‌ عصر خویش احسان کرده‌اند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - غدیر خم
گر نظر در آینه یکره بر آن منظر کند
آفرین‌ها باید آن فرزند بر مادرکند
گر دگربار این‌ چنین بیرون شود آن دلربای
خود یقین می‌دان که اوضاع جهان دیگرکند
کس به رخسار مه از مشک سیه چنبر نکرد
او به رخسار مه از مشک سیه چنبرکند
کس قمر را همنشین با نافهٔ ازفر ندید
او قمر را همنشین با نافهٔ ازفر کند
گر گشاید یک گره از آن دو زلف عنبرین
یک جهان آراسته از مشک و از عنبرکند
غم برد از دل تو گوئی تا همی خواهد چو من
هر زمان مدح و ثنای خواجهٔ قنبرکند
آنکه اندر نیم‌شب بر جای پیغمبر بخفت
تا تن خود را به تیرکید خصم اسپر کند
جز صفات داوری در وی نیابد یک صفت
آنکه عقل خویش را بر خویشتن داور کند
داورش خوانده ولی و احمدش خوانده وصی
هم وصایت هم ولایت ز احمد و داور کند
در غدیر خم خطاب آمد ز حق بر مصطفی
تا علی را او ولی بر مهتر و کهتر کند
تا رساند بر خلایق مصطفی امر خدای
از جهاز اشتران از بهر خود منبرکند
گرد آیند از قبایل اندر آن دشت و نبی
خطبه بر منبر پی امر خلافت سرکند
گوید آن کاو را منم مولا، علی مولای اوست
زینهار از طاعت او گر کسی سر درکند
جشن فیروز ویست امروزکزکاخ امام
بانگ کوس و تهنیت گوش فلک را کر کند
بوالحسن فرزند موسی آنکه خاک درگهش
مرده را مانند عیسی روح در پیکر کند
حکم فرمایند اگر خاقان و قیصر در جهان
حاجب او حکم بر خاقان و بر قیصرکند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - در محرم
در محرم اهل ری خود را دگرگون می‌کنند
از زمین آه و فغان را زیب گردون می کنند
گاه عریان کشته با زنجیر می‌کوبند پشت
گه کفن پوشیده فرق خویش پر خون می‌کنند
گاه بگشوده گریبان‌، روز تا شب سینه را
در معابر با شرق دست‌، گلگون می کنند
گه به یاد تشنه کامان زمین کربلا
جویبار دیده را از گریه جیحون می کنند
وز دروغ گندهٔ «‌یا لیتنا کنا معک‌»
شاه دین را کوک و زینب را جگرخون می کنند
صبح برجسته جنب تا ظهر می‌ریزند اشگ
ظهر تا شب نوحه می‌خوانند و شب ... می کنند
خادم شمر کنونی گشته وانگه ناله‌ها
با دوصد لعنت‌، ز دست شمر ملعون می کنند
بر یزید زنده می‌‎گویند، هردم صد مجیز
پس شماتت بر یزید مردهٔ دون می کنند
پیش ایشان صد عبیدالله سرپا، وین گروه
ناله از دست عبیدالله مدفون می کنند
حق گواه است ار محمد زنده گردد ور علی
هر دو را تسلیم نواب همایون می کنند
آید از دروازهٔ شمران اگر روزی حسین
شامش از دروازهٔ دولاب بیرون می کنند
حضرت عباس اگر آید پی یک جرعه آب
مشگ او را در دم دروازه وارون می کنند
قائم آل محمد، گر کند ناگه ظهور
کله‌اش داغون‌، به ضرب چوب قانون می کنند
گر علی‌اصغر بیاید بر در دکانشان
در دو پول آن طفل را یک پول مغبون می کنند
ور علی‌اکبر بخواهد یاری از این کوفیان
روز پنهان گشته شب بر وی شبیخون می کنند
لیک اگر زین ناکسان خانم بخواهد ابن‌سعد
خانم ار پیدا نشد، دعوت ز خاتون می کنند
گر یزید مقتدر پا بر سر ایشان نهد
خاک پایش را به آب دیده معجون می کنند
ور بساید دستشان با دست اولاد علی
دست خود را شستشو با سدر و صابون می کنند
جمله مجنونند و لیلای وطن در دست غیر
هی لمیده صحبت از لیلی و مجنون می کنند
سندی شاهک بر زِهادشان پیغمبر است
هی نشسته لعن بر هارون و مامون می کنند
خود اسیرانند در بند جفای ظالمان
بر اسیران عرب‌این نوحه‌ها چون می کنند؟
تا خرند این قوم‌، رندان خرسواری می کنند
وین خران در زیر ایشان آه و زاری می کنند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - نسب‌نامهٔ بهار
قطعه‌ای قلم پرتو بیضایی بود
پرتو معنی و لفظش ید بیضایی بود
حب و بغض از پدران ارث به فرزند رسد
مهر پرتو به من اجدادی و آبایی بود
همچنین بود ز میراث نیاکان بی‌شک
آن محبت که ز من در دل بیضایی بود
راست گویی که میان پدران من و او
متصل سلسلهٔ انس و شناسایی بود
دوستی بی‌سبب آن روز عجب بود بلی
دور دوران تبهکاری و خودرایی بود
ویژه بین دو سخنگوی که از روز نخست
کار هم‌چشمی این قوم تماشایی بود
با چنین حال‌، رهی را پدرت دوست گرفت
که دلش پاک ز لوث منی و مایی بود
من هم او را ز گروه شعرا بگزیدم
که چون من نیز وی از مردم دریایی بود
بود او نیز چو من در وطن خویش غریب
با غریبانش از آن شفقت و مولایی بود
بود او معتقد دلشدگان شیدا
که خداوند دلی واله و شیدایی بود
گر به کنج قفس افتاد عجب نیست که او
عندلیب‌آسا محکوم خوش‌آوایی بود
بود مسعود زمان آن که به شومی ادب
که‌(‌مرنجی‌) و گهی‌(‌سوبی‌) و گه‌ (‌نایی‌) بود
پرتوا رحمت حق بر پدری کز پس او
چون تو فرزند خلف در شرف افزایی بود
گفتی از نسب کاشان چه‌زنی تن که پدرت
بود ازبن شهر که مشهور به گویایی بود
راست گفتی و من از راست نرنجم لیکن
چه توان کرد که در طوسم پیدایی بود
طوس و کاشان به قیاس نسب دودهٔ ما
نسب صورت با جسم هیولایی بود
مولدم طوس ولیکن گهر از کاشان است
نغمه آمد ز نی اما هنر از نایی بود
جد من هست صبور آن که به کاشان او را
با عم خوبش صبا دعوی همتایی بود
می‌رسد از پس سی پشت به آل برمک
وین نسب آن ‌روز اسباب‌ خودآرایی بود
نایب‌السلطنه را بود دبیر مخصوص
زان که شیرین خط او شهره به زیبایی بود
با چنین حال شد اندر صف پیکار و جهاد
که وطن دستخوش دشمن یغمایی بود
در صف رزم شد از غیرت اسلام شهید
زانکه با طبع غیور و سر سودایی بود
سومین جد من از کاشان بشتافت به فین
زانکه بی‌بهره از آلایش دنیایی بود
دومین جد من آمد به خراسان از کاش
کاندر این مرحله‌اش بویهٔ عقبایی بود
کار دنیاش به سامان شد از آن روی که او
صاحب کارگه مخمل و دارایی بود
پسرانش همه صنعتگر و فرزند کهین
کاظمش نام و به دل طالب دانایی بود
به تقاضای نسب گشت صبوربش لقب
طوطیئی گشت که شهره به‌ شکرخایی بود
شیوهٔ شاعریش کرد (‌خجسته‌) تلقین
آنکه‌شعرن به‌جهال شهره به‌شیوایی بود
شد رئیس‌الشعرا پس ملکی یافت به ‌شعر
وز شهش را تبه هم ز اول برنایی بود
باد آباد مهین خطهٔ کاشان که مدام
مهد هوش و خرد و صنعت و بینایی بود
هرکه برخاست بهر پیشه ز شهر کاشان
در فن خویشتنش فرط توانایی بود
معنی کاش جمیلست و ظریفست و ازو است
لغت کشی‌، کش معنی رعنایی بود
کش و کشمیر و دگر کاشمر و کاشغر است
جای‌هایی که عبادتگه بودایی بود
لفظ کاشانه وکاشان به لغت‌های قدیم
معبد و جایگه جشن و دل آسایی بود
آجر وکاسهٔ رنگین راکاشی خواندند
وین هم از نقش خوش و لون تماشایی بود
لغت کاسه وکاسست هم ازکاشه وکاش
زانکه پرنقش گل و بوتهٔ مینایی بود
در تمنای خوشی نیز بگویند: ای کاش
در فراق توام آرام و شکیبایی بود
صنعت کاشی از اینجا به دگر جای رسید
کاین هنر وبژه این شهر به تنهایی بود
فرش زبباش کنون شهرهٔ دهر است چنانک
زری و مخمل او شاهد هرجایی بود
وز ولای علیش فخر فزونست بلی
مردم کاشان پیوسته توّلایی بود
صورت و صوت نکو را هم از ایام قدیم
با نبی‌القاسان همدوشی و دربائی بود
مردمش را ز هوای خوش و انفاس لطیف
صوت داودی و الحان نکیسایی بود
گویی‌این نغمهٔ ‌خوش باعث ‌تعدیل وی ‌است
ورنه آن لهجهٔ بد، مایهٔ رسوایی بود
یا خود این لهجهٔ ‌ناخوش سپر چشم بد است
پیش شهری که پر از خوبی و زببایی بود
صد هنر دارد و یک عیب‌، من این زان گفتم
تا نگویند که قصدم هنرآرایی بود
گفت این چامهٔ جانبخش به نوروز بهار
گرچه افسرده دل از عزلت و تنهایی بود
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - پیام ایران
به هوش باشکه ایران تو را پیام دهد
ترا پیام به صد عز و احترام دهد
ترا چه گوید: گوید که خیر بینی اگر
به کار بندی پندی که باب و مام دهد
نسیم صبح که بر سرزمین ما گذرد
ز خاک پاک نیاکان‌، ترا سلام دهد
وز استخوان نیاکانت برگذشته بود
دم بهار که ازگل به گل پیام دهد
به یاد عشرت اجداد تست هر نوروز
که گل به طرف گلستان صلای عام دهد
تو پای‌بند زمینی و رشته‌ایست نهان
که با گذشته تو را ارتباط تام دهد
گذشته، پایه و بنیان حال و آینده است
سوابق است که هر شغل را نظام دهد
به کارنامهٔ پیشینیان نگر، بد و خوب
که تلخ کامیت آرد پدید وکام دهد
ز درس حکمت و آداب رفتگان مگسل
که این گسستگیت خواری مدام دهد
کسی که از پدران‌ ننگ‌ داشت‌ ناخلف است
که مرد را شرف باب و مام‌، نام دهد
نگویمت که به ستخوان خاک‌خورده بناز
عظام بالیه کی رتبت عصام دهد
به‌علم خویش بکن تکیه و به عزم درست
که علم و عزم‌، ترا عزت و مقام دهد
ولی ز سنت دیرین متاب رخ زیراک
به ملک‌، سنت دیرینه احتشام دهد
ز درس پارسی و تازی احتراز مکن
که این دو قوت ملی علی‌الدوام دهد
شعائر پدران و معارف اجداد
حیات و قدرت اقوام را قوام دهد
مباش غره به تقلید غربیان‌، که به شرق
اگر دهد، هنر شرقی احترام دهد
تو شرقیئی و به شرق اندرون کمالاتی است
ولی چه سودکه غربت فریب تام دهد
به‌هر صفت که برآیی برآی و شرقی باش
وگرنه دیو به صد قسمت انقسام دهد
ز غرب علم فراگیر و ده به معدهٔ شرق
که فعل هاضمه‌اش با تن انضمام دهد
به راه تست بسی دام‌های دانه‌نمای
کجاست مرد که از دانه فرق دام دهد
ز دام و دانه اگر نگذری محالست این
که روزگار ترا فرصت قیام دهد
پیام مام جگرخسته را ز جان بشنو
که پند و موعظه‌ات با صد اهتمام دهد
دو چشم‌ مام‌ وطن ز آفتاب و مه‌ سوی ماست
وزین دو دیده به ما کسوت و طعام دهد
ز چشم مام وطن خون چکد بر این آفاق
که سرخی شفقش جلوه صبح و شام دهد
به ما خطاب کند با دو دیدهٔ خونبار
که کیست آنکه به‌ من ‌خون‌ خویش‌ وام دهد
به روی سینه بپرورده‌ام جوانان را
که داد من ز شما نوخطان‌، کدام دهد؟
پس از زمانهٔ خسرو شد چو بیوه‌زنی
که هر کسیش نویدی گزاف و خام دهد
چه کودکان که بزادم دلیر و دانشمند
یکی نماند که ملک من انتظام دهد
اگر یکی به ره راست رفت‌، از پی او
کسی نیامد کان راه را دوام دهد
ز چنگ ظلم و ستبداد کس نرست که او
قراری از پی آسایش انام دهد
کنون ‌امید من ‌ای ‌نو خطان‌ به ‌سعی شماست
مگر که سعی شما داد من تمام دهد
ز چاک سینهٔ بشکافته به خنجر جهل
دل شکسته‌ام آوای انتقام دهد
الاکجاست جوانی ز نوخطان وطن
که در حمایت من وعدهٔ کرام دهد؟
کجاست‌آنکه‌به‌داروی عقل و مرهم عدل
جراحت دل خونینم التیام دهد
کنام شیران وبران شده است‌، بچهٔ شیر
کجاست کآمده آرایش کنام دهد؟
ز چنگ بی‌هنران برکشد زمام امور
به دست مردم صاحب هنر، زمام دهد
کجاست آنکه جوانمردی و فضیلت را
به یاد مردم درماندهٔ عوام دهد
کجاست مرد جوانمرد و خواستار شرف
که‌ سود خویش‌ زکف بهر سود عام‌ دهد؟
کجاست‌ مرد، که شمشیر دادخواهی را
ز قلب ظالم بیدادگر نیام دهد؟
کجاست حزبی از آزادگان که چون پدران
ز خصم‌،‌ جان‌ بستاند به‌ دوست‌،‌ جام‌ دهد؟
وطن به چنگ لئام است‌، کو خردمندی
که درس فضل و شرافت‌، بدین لئام دهد
به جهد، پایهٔ حزبی شریف و پاک نهد
به مشت‌، پاسخ مشتی فضول و خام دهد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - عدل مظفر
کشور ایران ز عدل شاه مظفر
رونقی از نوگرفت و زینتی از سر
عدل ملک ملک را فزود و بیاراست
روزافزون باد عدل شاه مظفر
پادشاه دادگر مظفر دین شاه
خسرو روشن‌دل عدالت‌گستر
کرد به‌نام ایزد این ملک سره کاری
تا سره گردید کار کشور و لشکر
انجمن عدل را به ملک بیاراست
دست ستم را ببست وپای ستمگر
مجلسی آراست کاندرو ز همه ملک
انجمن آیند بخردان هنرور
خواست به هم اتحاد دولت و ملت
تا بنمایند خیر ملک وی از شر
کشور آباد شد به نیروی ملت
ملت منصور شد به یاری کشور
یاری داور به عدل شاه قرین شد
دولت و ملت از آن شدند توانگر
گوئی ناید همی ز دست تهی کار
آری در این سخن به خردی منگر
مردی کز نیروی دو دست برومند
بازگشاید هزار سد سکندر
زان دو یکی را اگر ببندی بر پشت
مرد به یک دست عاجز آید و مضطر
دولت و ملت دودست و بازوی‌ شاهند
شاه مر این هر دو را گرامی پیکر
یک به دگر کارها همی بگشایند
گر نشکیبد یکی ز یاری دیگر
دولت و ملت چو هر دو دست به‌هم داد
پای به دامن کشد عدوی سبکسر
دولت و دین هر دو توأمند ولیکن
این دو پسر راست عدل و قانون مادر
مادر باید که پرورد پسر خویش
قانون باید که ملک یابد زیور
ملک تبه گردد از تطاول سلطان
دهکده ویران شود ز جور کدیور
ملکی کاو راست عدل و قانون در دست
سر بفرازد همی به برج دوپیکر
راست چنان چون بزرگ کشور ایران
کاین همه دارد ز فر شاه فلک‌فر
نیست‌ شگفتی گر این‌چنین بود این ملک
دست به دندان مخای و بیهده مگذر
بنگرکاین ملک باستانی از آغاز
جایگه عدل و داد بود و نه زیدر
ملک کیومرث بود و کشور جمشید
جای منوچهر بود و بنگه نوذر
این بود آن کشوری که داد به کاوس
طوق و نگین و سریر و یاره و افسر
طوس سپهبد درو فراشته رایت
رستم دستان در او گماشته لشکر
نامهٔ هریک بخوان و کردهٔ هریک
وین سخنان مرا به بازی مشمر
زاد پیمبر به گاه دولت کسری
فخر همی کرد ازین قضیه پیمبر
گفت بزادم به عهد خسرو عادل
بنگر کاین گفته خود چه دارد در بر
مدحت نوشیروان نگفته بدین قول
بلکه نبی عدل راست مدحت گستر
تا که شوند این ملوک دولت اسلام
زبن سخن او به عدل‌، قاصد و رهبر
شکر خداوند را که خسرو ایران
نیک نیوشید این کلام مشهر
منظری از عدل بس بلند برافراشت
ظلم درافتاد از آن فراشته منظر
عدل انوشیروان اگر نشنودی
روروبکره ببین به نامه ودفتر
وانگه بنگر به عدل این ملک راد
عدل انوشیروان به یاد میاور
احسنت ای پادشاه مملکت‌آرای
احسنت ای خسرو رعیت‌پرور
تو غم مردم همی خوری به شب و روز
غمخور توکیست‌؟ پادشاه گروگر
ملک تو شاها یکی عروس نکوروست
کاو را جز عدل و داد نبود شوهر
یکچند این خوبرو عروس نوآئین
داشت به سربریکی پلاسین معجر
عدل تو با دیبه و پرند ملون
آمد و برداشت این پلاس مقیر
لیک دریغا که روزگار بنگذاشت
کزتو رسد ملک را طرازی دیگر
بر سر و بر افسر تو خاک فرو بیخت
این فلک باژگون که خاکش بر سر
مویه کند بر تو خسروانی دیهیم
ناله کند بر تو شهریاری افسر
اخترت از آسمان ملک برون شد
از ستم آسمان و کینهٔ اختر
بودی یک‌چندگاه غمخور این خلق
رفتی و زینان یکی نبردی غمخور
بر تو مقدر بد این قضا ز خداوند
کس نچخیده است با قضای مقدر
ملک بماندی و زی بهشت براندی
ملک چرا ماندی ای بهشتی منظر
کاخی از عدل برنهادی و آنگاه
تفت براندی ازین کهن شده معبر
قومی بینم به سوکواری‌ات ای شاه
جامه ز غم کرده چاک و دیده ز خون تر
رفتی و پور تو شد برین گره خلق
بارخدای و امیر و سید و سرور
ماه اگر شد نهان عیان شد خورشید
دریا گر شد فرو برآمد گوهر
شاها اینک توئی نشسته بر اورنگ
بر اثر آن خدایگان مظفر
داد همی ده که دادگر ملکان را
ایزد پاداش داد خواهد بی مر
یاور شو خلق را به داد، به دنیا
کرت به عقبی خدای باید یاور
محضرکنکاش محضری‌ست همایون
فر و بهی جوی ازین همایون محضر
ملک پدر را ز عدل و دادکن آباد
ای به تو ملک پدر پسنده و درخور
شاها دانی که ملک ایران زین پیش
بود چوآراسته یکی شجرتر
بود به گردش ز عدل کنده یکی جوی
آبی دروی روان به طعم چو شکر
زان پس چیدند ازو بسی بر امید
بردهد آری چو شد درخت تناور
شاخه کشید این درخت تا گه کسری
وانگاه از چرخ خواست کردن سر بر
زان پس گه گاهی این درخت برومند
خسته همی شد زتیشهٔ فتن وشر
تاکه درین زشت روزگا‌ر ستردند
جور و ستبداد، شاخ و برگش یکسر
چندان کز آنکشن درخت به‌جا ماند
شاخی فرسوده وشکسته و لاغر
وآنگه آسیب تندباد حوادث
خواست فکندنش ناگهان ز بن اندر
کامد فرخنده باغبانی پیروز
ناگه و آورد آب رفته به فرغر
آبی انگیخته ز چشمه حیوان
آبی آمیخته به شربت کوثر
آبی بر باد داده خرمن بیداد
آبی آتش زده به کشت ستمگر
آبی عدلش به‌نام خوانده خردمند
آبی آزادیش ستوده هشیور
آبی از رهگذار دانش وبینش
برد سوی آن درخت دهقان‌پرور
آب‌روان کرد و خود برفت‌و از این نخل
شاخی و برگی دمید ناقص و ابتر
آب ازو برمگیر گرش بباید
شاخ برومند و برگ خرم و اخضر
آب همی ده به کشور ازکرم و داد
وآتش برزن به دشمن از دم خنجر
جانب خاور هم ازکرم نظری کن
ای ز تو فر و بهای خسرو خاور
نشگفت ار به شوند از نظرتو
کز نظر آفتاب سنگ شود زر
سوی خبوشان یکی ببین که نیوشی
نالهٔ چندین هزار مادر و دختر
بنگر تا مستمند وگریان بینی
شوهر و زن را به فرقت زن و شوهر
گفت حکیم این گره نهال خدایند
واستم استمگران چو بادی صرصر
تا به‌هم اندر نیوفتند و نخوشند
یک نظر ای باغبان بر ایشان بگمر
بگمر چندی نظر بر ایشان و آنگاه
میوهٔ شیرین چن وشکوفهٔ احمر
ملک درختیست نغز و ربشه او عدل
ربشه قوی دارکز درخت چنی بر
شاه کجا سوی عدل و دادگراید
بازگراید بدو عنایت داور
گوید الملک لایدوم مع الظلم
آنکه خدایش بسی ستوده ز هر در
قول پیمبر به کار بند و میازار
خاطرمورضعیف وپشهٔ لاغر
عدل و سخا وتوان و دانش بگزین
تاکه جهانت شود دورویه مسخر
گفتم مدح توبا طریقی مطبوع
مرهمه را نیست این طربقه میسر
گرچه هم اندر غزل توانم گفتن
غمزهٔ مردم فریب وچشم فسونگر
لیک نگونم بویژه اکنون کز شعر
حکمت جویند نی گزاف وکر و فر
نشکفت ار حکمت آید از سخن من
کزسنگ آید همه زلال مقطر
*‌
*‌
اکنون ز امر خدایگان خراسان
راست بود محضری بدین بلد اندر
محضری آراسته ز عدل که پیشش
سطح سپهر محدب است مقعر
چون‌فلک‌است‌این‌خجسته‌مجلس عالی
دانشمندان در او فروزان اختر
دیر نمانده است کز خراسان شاها
سوی ری آیند بخردان هشیور
وزپی اصلاح ملک وفره خسرو
دانشمندان کنند آنجا محضر
ای ملک راد شادمانه همی زی
وی عدوی شاه رنج و درد همی بر
تاکه بود عدل برگزبده‌تر از ظلم
تاکه بود نفع خوشگواراتر از ضر
ملک تو آباد باد و جان تو خرسند
جسم تو بی‌رنج باد و عیش تو بی‌مر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - فتح الفتوح
مکن حدیث سکندر که اندرین کشور
«‌فسانه گشت وکهن شد حدیث اسکندر»
جوان چو آید باطل شود فسانهٔ پیر
عیان چو آید ویران شود بنای خبر
خبرگزافه بود گوش برگزافه منه
فسانه بافه بود در فسانه رنج مبر
خبر دهند که اسفندیار بر درگنگ
چگونه برد سپاه وچگونه راند حشر
چگونه برد خشایارشا سپه به اروپ
چگونه کرد از آن تنگنای بحر گذر
خبر دهند که از خرد کشور یونان
به آسیای کبیر اندر آمد اسکندر
هم او در اول یک کارزارکرد و سپس
براند در همه‌جا بی‌منازعی لشکر
به مغزش اندر بد پویه ی جهان گیری
به نفع خویش همی کرد کوشش بیمر
به خیر خویش همی کرد کارهای بزرگ
که نی رضای خدا بد در او نه خیر بشر
خبرنگاران نیز از فتوح ناپلئون
بسی دهند نشان و بسی دهند خبر
که خود به نمسه و ایتالیا چگونه گذشت
همان به مصر چه کرد آن امیر نام‌آور
چگونه راند سپه در بسیط خطه ی روس
به مسکو اندر بر خیره چون فکند شرر
ولیک جهد بناپارت و آن کشاکش نیز
به قصد پادشهی بود، نی به قصد دگر
چنانکه مجلس جمهور را ز بن برکند
به کام خوبش برآمد به تخت ملک اندر
چو بود کوشش او خاصه ی بزرگی او
حدیث او بنه از دست و فضل او مشمر
بنه ز دست حدیث سپاهدار اروپ
به سرگذشت سپهدار آسیا بنگر
ببین که این هنری مرد در زمانه چه کرد
ز جهد وکوشش وتدبیر وهوش و رای وفکر
چومرد رای فزونی به نفع خوبش کند
شگفت نیست اگر بر فلک فرازد سر
شگفتی و عجب آنجا است کافریده ی خاک
به رامش دگران چنگ در زند به خطر
به قصد خدمت ملت‌، به قصد یاری نوع
همی به خویش پسندد هزارگونه ضرر
بسان میر مظفر سپهبد اعظم
که آسمان فتوح است وآفتاب ظفر
اگر به منظرگوئی ستوده منظر او
نشان نیکی طبع است و پاکی مخبر
اگر به همت گوئی دلیل همت اوست
هرآنچه بینی و دیدی به سالیان اندر
اگر به دولت گوئی به نام دولت او
یکی ره طبرستان سپار ونعمت بر
به هرکه بنگری اندر شمال ایران شهر
همه به درگه میرند بنده و چاکر
ز جان و دل همه این میر را پدر خوانند
هزار تحسین بر این بزرگوار پدر
وگر ز اصل و گهر مرد را شرف خیزد
از او که باشد فرخنده‌تر به اصل و گهر
ستوده جد گرامیش احمدبن شمیط
گذاشت عمری در پیشکاری حیدر
بدانگهی که درآمد ز ترکتاز یموت
به هر کران خراسان هزار فتنه و شر
هزار خانه ی مظلوم را به غارت برد
به امر دشمن دین‌، ترکمان غارتگر
بتاخت این هنری مرد جانب گرگان
چنانکه جانب نخجیر شیر شرزهٔ نر
ز باد تیغش چون آب‌، سرد ماند به جای
عدو که بود به هرسو جهنده چون اخگر
اسیر، هرچه بد اندرکمندشان بگرفت
درم بداد و روان کرد سوی جای و مقر
گرفت عهد ز میران کوکلان و یموت
کزین سپس نکشند ازکمند طاعت سر
سپس ببرد به پاداش خدمتی چونین
ز هرکرانه دعای شب و درود سحر
پس ازگزارش آن خدمت بزرگ، امیر
به خدمت وطن مستمند بست کمر
چو دید حال وطن را ز جور خصم دژم
چو دید روز وطن را ز روز مرگ بتر
وطن نه‌، غاری اندوخته به ذلت و جهل
وطن نه‌، چاهی انباشته ز عجب و بطر
همه امیران بدکیش و ریمن و نستوه
همه وزیران نادان و عاجز و مضطر
گشوده شاه ز یکسو به قصد ملت چنگ
چنانکه بازگشاید به قصد تیهو پر
به شهر تبریز اندر بساط دارا گیر
سپاه دشمن از هر کرانه زورآور
ستاده تنها ستارخان و باقرخان
بسان رستم دستان و طوس‌بن نوذر
بگفت هان نتوان بیش از این نشست به جای
که کار ملت مظلوم شد ز دست بدر
سپس به رشت روان گشت با سپاهی کشن
فراشت رایت مشروطه اندر آن کشور
مبارزان دلیر و مجاهدان غیور
در آن دیار رسیدند بی‌حد و بی‌مر
امیر درخور هریک سلاح جنگ بداد
همان تکاور تازی و خنگ راه سپر
مخالفان بزرگ اندر آن دیار شدند
ز دست برد دلیران میر، کوفته سر
چو کار ساخته شد تیغ میر آخته شد
به قصد جستن پیکار و راندن کیفر
نخست جانب قزوین شتافت مرکب میر
که بود ویران از جورخصم زشت سیر
طلایه‌دار سپه پیش رفت و کار بساخت
ببست دشمن و بگشود ره بر آن لشگر
سپاه میر درآمد به شهر، لیک چنان
که گفتی آمده در شهرکاروان گهر
همه به نظم درست و همه به خاطرپاک
همه همایون فال و همه نکو منظر
نه دست برده به تاراج خانهٔ مسکین
نه سر کشیده ز فرمان ایزد داور
رسید میر و بیاراست مجلس ملی
خطیب عدل فروخواند خطبه بر منبر
ز خائنان وطن چندتن به امر امیر
شدند رانده از این خاکدان به‌ملک سقر
سپس به مرکز بیداد خواست کردن روی
خدایگان امیران‌، امیر شیر شکر
چو شاه یافت کش انجام کار باز رسید
ز راه حیله برآورد صورتی دیگر
مثال داد به مشروطه و آشکارا کرد
طریق سلم وفروبست راه بوک ومگر
چو دید ملت باز ایستاد و پای کشید
زجهل غره‌شد وعهد خودنبرد به سر
دگر ره از همه سو خواست جنبش ملی
ز هرکرانه عیان گشت شورش محشر
هم از کرانهٔ قزوین بساحت ری تافت
سهیل رایت اسپهبد بلند اختر
وز آن حدود به میران بختیاری داد
زجنبش خود وپیش آمد امورخبر
امیر دانا «‌سردار اسعد» اندر وقت
زبلدهٔ قم زی ری برون کشید حشر
سپاه خصم هم آمد به کوهسارکرج
که بد به سختی مانند سد اسکندر
شگرف کوهی و در وی هزارگونه بلا
فراخ رودی و در وی هزارگونه خطر
در آن سپاهی با توپ‌های گردون کوب
برآن گروهی با تیرهای خارا در
ز بیم توپ و درازای کوه و تنگی راه
گمان نبدکه بر او برکند سوارگذر
ولیک لشکریان سپهبد پیروز
چنان نبدکه در استند و افکنند سپر
به پیشتازی بیرون شدند مردی چند
که جنگ را همه بودند زاده از مادر
به پشتبانی اقبال و پیشتازی بخت
به کوهسارکرج برشدند چالشگر
ازآن گروه قلیل آن سپه هزیمت یافت
چو خیل پشه که جوید هزیمت از صرصر
وز آن گذر به «‌شه آباد» حمله آوردند
مجاهدان چو به سوی هری سپاه تتر
از آن حدود هم آواره شد سپاه عدو
همه فکنده سلیح و همه گسسته کمر
سپاه میر درآمد زکوهسار برون
به سان سیل که آید زکوهسار به بر
سپاه دیلم پیش آمد از ره ایمن
مجاهد لر گرد آمد از ره ایسر
مجاهدانی رزم‌آزمای و مردافکن
مبارزانی پرخاشجوی و کندآور
همه به راه وطن داده جان خوبش ز دست
همه به یاد وطن کرده خون خویش هدر
همه دویده پی جستن حقوق بزرگ
به چشم پیل دمان و به کام ضیغم نر
همه به طوع دویده به جانب پیکار
نه بر طریقهٔ بیگار و طرزهای دگر
فتاد بر در ری کارزارهای بزرگ
که تا نبیند مردم نیایدش باور
عدو ز دشت پراکنده گشت و شد سوی شهر
بهر گذرگه پرداخته یکی سنگر
همه به سنگر پنهان چو ابر در پس کوه
تفنگشان همه چون برق و توپشان تندر
نشانده بر سر هرکوی‌، شاه کینه سگال
کشیده از بر هر برج‌، خصم دیو سیر
هزار مرد و بهر مرد بر هزار سلاح
هزار توپ و بهر توپ در هزار شرر
بهرکرانی فوجی پیاده حرب طراز
بهر کناری جیشی سواره رزم سپر
سپاه ‌سلطنت آباد نیز از یکسو
میان ببسته پی پاس شاه کین گستر
همه چو غولان نستوده کار و افسون ساز
همه چو دیوان تیره‌روان و افسونگر
نخست میر جهانگیر قصد شهر نمود
که کار را کند آسان و جنگ را یکسر
مجاهدان سپاهان و جنگیان امیر
بتاختند دو رویه بشارسان اندر
بگفت جارچی توپشان بخیل عدو
که هان امیر است از راه لختی آن‌سوتر
نشسته میر به پشت هیون کوه گذار
عقاب گفتی بر تیغ کوه جسته مقر
حسام آخته در دست بدره بار امیر
چو بر کران کشن رود، شاخ نیلوفر
به جز حسامش کز خون خصم رنگین بود
نداده نیلوفر بار، لالهٔ احمر
به چنگ رایتی میر بر درفش کبود
چو ابر شامگهی بر سپهر بازیگر
امیر یکسو، سردار اسعد از یک سو
به خصم حمله نمودند وساختند عبر
سپاه میر تو گفتی که بود باد خزان
عدوی دین‌، شجر خشک و جانش برگ شجر
بلی چو باد وزان بر وزد به شاخ درخت
ازو نه برگ بماند به جای بازو نه بر
سپاه خصم هم اندر میان شارستان
به جیش میر فکندند توپ جان او بر
امیر راد در آن گیر و دار و هایاهوی
به سوی مجلس کنکاش گشت راه سپر
برآن زمین مبارک بداد بوسه ز شوق
گرفت درگه عالیش را ز جان در بر
که از چه زار و درم گشتی ای بهین مقصود
که از چه روی نهان کردی‌ای مهین دلبر
مرا به درگهت ای کاخ عدل آن نظر است
که هست حاجی محنت کشیده را به حجر
سپس به‌ جنگ برآورد دست و فرمان داد
که افکنند دلیران به جان خصم آذر
مجاهدان ز دو سو حمله اندر افکندند
به‌سوی خصم و بپا خاست شورش محشر
ز سهم تیر یلان گشت چشم کیوان کور
ز بانگ توپ گران گشت گوش گردون کر
ز برج‌های بلند وز کاخ‌های شگرف
فکند خصم به شهر اندرون زکینه شرر
ولی چو بود ستاره معین و بخت نصیر
گزند نامد بر لشکر همایون فر
سه‌روز جنگ درافتاد و هم در آخر کار
نصیب جیش سپهدار گشت فتح و ظفر
دو بهره کشته ‌شد از خصم و بهره‌ای خسته
شدند بهرهٔ دیگر دوان به کوه و به در
بزرگ دشمن ملت هم از میان بگریخت
سپرد افسر و دیهیم ملک را به پسر
سپس نشست و کنکاشگاه با دل شاد
ابا سران و امیران‌، امیر دین‌پرور
ز خائنان تبه کار لختی آوردند
به پالهنگ فروبسته دستشان یکسر
به امر مجلس عالی به حکم دین قویم
شدند بدکنشان چوب دار را زیور
بلی درخت خلافی که کاشتند از پیش
برست و دار شد و مرگ تلخ داد ثمر
ایا سپهبد پیروز جنگ دولت یار
ز مهتران جهان نیست با توکس همبر
به مهتران جهان نسبت تو می نکنم
که هرصفت که کنم هست نسبتی منکر
همان تو را به تو نسبت کنم از آنکه تو را
کسی همال نباشد به عادت و به سیر
امیر رزمی و در رزم‌ها نهاده نشان
وزیر جنگی و در جنگ ها نموده اثر
بدین همایون فتحی که کرده‌ای امروز
به روزگار شدی شهره و به دهر سمر
شنیده‌ام که پس از فتح مصر، ناپلئون
به‌سوی شاه‌همی خواست کآورد عسکر
در آن زمین تهی قلعه‌ای رسیدش پیش
که پاسبان نبد افزونش از هزار نفر
به گرد قلعه سپه برنشاند و سنگر خاست
به جنگ دست گشود آن سپهبد صفدر
به چند روز، درانداخت جنگ و کوشش کرد
نیافت بهره در آخر به غیر خون جگر
بدان سپاه فراوان و آن شکوه و جلال
ز برگشودن یک‌ حصن دست شست آخر
تو با سپاهی اندک شدی به مرکز ملک
که بد ز فتح وی اندیشه عاجز و مضطر
سپه کشیدی زی ری که سالیان دراز
کسی به گرد وی اندر نکرده بود گذر
به هر نشیبی فوجی ستاده چون عفریت
به هر فرازی توپی کشیده چون اژدر
به نیم روز شکستی سپاه و بستی خصم
که خیره ماند در آن گیر و دار، وهم و فکر
اگر شکار امیران بود گوزن و غزال
تو باز شاه شکاری و میر شیر شکر
توئی که ساعد بیداد را شکستی سخت
توئی که مجلس اسلام راگشودی در
در آفرین تو اینک بهار مدح سرای
یکی چکامه بیاراست همچو عقد درر
به نام‌، نامهٔ «‌فتح‌الفتوح‌» خواند او را
فرو نگاشته نام سپهبدش به زبر
بدان طریق بگفتم من این قصیده که کفت
«‌فسانه کشت وکهن شد حدیث اسکندر»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - در واقعهٔ بمباران آستانهٔ حضرت رضا (‌ع‌)
بوی خون ای باد ازطوس سوی یثرب بر
با نبی برگو از تربت خونین پسر
عرضه کن بر وی‌، کز حالت فرزند غریب
وان مصیبت‌ها، آیا بودت هیچ خبر؟
هیچ دانی که چه بودست غرببان را حال
یا چه رفته است غربب‌الغربا را بر سر
چه کذشته است ز بدخواه‌، برآن پور غریب
چه رسیده است ز بیداد، بر آن نور بصر
چه رسیده است از این دیو نژادان شریر
بر حریم حرم پادشه جن و بشر
ستمی کردند اینان به جگرگوشه تو
که ز شرحش چکد از دیده مرا خون جگر
این قدر هست که سوی تو ازبن تربت پاک
خاک خون آلود آرد پس ازاین‌، باد سحر
فلک آن مایه ستم کرد که در نیرو داشت
ای دریغا! ز جفای فلک استمگر
ای عجب‌! با پسران نبی و آل علی
آسمان کینهٔ دیرین را بگرفت از سر
ای عجب‌! آل علی را کشد و از پس مرگ
مدفنش را کند از توپ عدو، زیر و زبر
نک بیایید و ببینید که درکاخ رضا
توپ ویران گر روس است که افکنده شرر
بنگرید ایدون کاین بقعه و این پاک حریم
قلتگاهی است که خون موج زند سرتاسر
ای نصارا تو چه گوبی کس اگر آید باز
به کلیسا و کله باز نگیرد از سر
پس بیا لختی و بیداد عدو را بشنو
پس بیا باز و زیارتگه ما را بنگر
بنگر باز که این خیره تمدن خواهان
کرده آن کار که وحشی ننماید باور!
هشتصد مرد و زن از بومی و زوار و غریب
داده جان از یورش لشکر روس کافر
نه مرایشان را بوده است به سرشور نبرد
نه مرایشان را بودست به کف تیر و تبر
همه واماندهٔ کید فلک افسون‌ساز
همه سیلی خور جور فلک افسونگر
همه از بیم‌، پناهنده به دربار رضا
همه از دشمن‌، نالنده به پیش داور
بر چنین طایفهٔ بی گنه از چارطرف
تیر باریدند آن طایفهٔ کین گستر
یک‌طرف مردان جان داده همه بی‌تقصیر
یک طرف نسوان افتاده همه بی‌معجر
یک جماعت را قزاق فشرده است گلو
یک‌جماعت را سرباز شکسته است کمر
جسد کشته فتاده است به بالای جسد
پیکر خسته فتاده است به روی پیکر
تیر باریده برایشان ز دوسو چون باران
توپ غریده برایشان ز دوسو چون تندر
مادران بینی در ناله ز سوگ فرزند
پسران بینی درگریه ز مرگ مادر
شوهران بینی جویان پی گم گشته عیال
بانوان بینی پویان، پی نعش شوهر
ای عجب‌! روس همی گوید: چون فتنه گران
اندر آن بارگه پاک نمودند مقر
والی ملک هم ازکیفرشان عجز نمود
زان سبب دادم من فتنه گران را کیفر!
ما همی گوبیم این فتنه و این فتنه گران
خود نه از فتنه گری‌های شما بود مگر
زر فشاندید از اول به سران اشرار
تا که این فتنه به‌ پا کرده شد از نیروی زر
هم از این روی در این حمله وکشتار بزرگ
فتنه‌سازان را اصلا نرسید ایچ ضرر
همه را راه گشادید ولی از این سوی
بی کسان را بگرفتند همه گرد اندر
ور همی گویید از این همه ما بی‌خبریم
کاخ و مسجد را ویران ز چه کردید دگر
مفسد ار فتنه کند، کاخ رضا را چه گناه
مار اگر حیله کند، باغ جنان را چه خطر
مسجد و کاخ اگر بوده مقام اشرار
ز چه گنبد را کردید خراب و ابتر
بقعه وکاخ رضا را ز چه غارت کردید
ای همه راهزن و بدکنش و غارتگر
ای مسلمانان زین واقعه خون گریه کنید
که نمودست رضاکسوت خونین در بر
ای زنان چادر نیلی به سر اندر بکشید
زانکه زهرا را نیلی است به سر بر چادر
از وهابی شد اگر کاخ حسینی ویران
شد ز قزاق عدو کاخ رضا ویران‌تر
نه همانا نبد این کاخ همان کاخ رضا
خانهٔ دین نبی بود که شد زیر و زبر
نه به گنبد خورد این آتش توپ بیداد
بلکه بر قلب علی خورد و دل پیغمبر
ما اگر خانه خرابیم ز کس‌مان گله نیست
کاین خرابی‌ همه از ماست در انجام نظر
صاحب خانه اگر باز نبندد در خویش
گله‌ای نیست اگر دزد درآید از در
چه گریز است ز ماهیت طبع بشری
که بدو گوییم از مال کسان بهره مبر
صعوه را گوییم از صید ملخ دست بدار
باشه را گوییم از خون چکاوک بگذر
تو هم ای شاهین‌، کبکان را زین بیش مگیر
تو هم ای شیر، غزالان را زین بیش مدر
گر چنین گوییم ای خواجه همانا که خطاست
زانکه طبع حیوانی را این است گهر
گر ضعیفان را بر خویش حراست نبود
بر در و برزنشان خیل قوی راست گذر
ای مسلمانان تا چند به وهم و به خیال
ای مسلمانان تا چند به بوک و به مگر
هرکه او از خود و از خانه حفاظت نکند
نبود حافظ او نیز، خدای اکبر
نیست انسان را جز آنچه در او سعی نمود
این‌چنین گفت پیمبر به همایون دفتر
پس تو چون رنج نبردی ز که می خواهی گنج
پس توچون سنگ نکندی زکه می‌خواهی زر
مردم پاک دل هند به ما درنگرند
گر ز تهران کند این چامه به کلکته گذر
بر آن سید بیدار دل دانشمند
بر آن سید والاگهر دانشور
برآن راد علمدار سپاه اسلام
بر آن راد هوادار اساس کشور
سید پاک جلال‌الدین فرزند رسول
که یکی پاک رسولی است به گفتار و به فر
دشمنان را قلم او همه تیر است و سنان
دوستان‌را سخن او همه‌قند است و شکر
راستی نامه نغز او، حبلی است متین
که به پیوستن او خلقی بگسسته ز شر
دادخواهی کند از اهل خراسان‌، آری
دادخواه ما امروز جز او نیست دگر
کام‌ها جمله فروبسته‌، ز‌بان ها خسته
جور بگشوده دهان از همه‌سو چون اژدر
نه یکی خامه که بنویسد درد درویش
نه یکی نامه که بنیوشد حال مضطر
بر سر اهل خراسان اگر آتش بارد
نشود مردم شیراز ازآن هیچ خبر
ور ببارد ز دوسو بر سر زنجانی تیغ
اردبیلی نکند سینه پی کینه سپر
وگر آواز کشد، شر طلب و مفسده جوست
چیست مفسد را پاداش به غیر از خنجر
حالت ایران اینست به چنگال دو خصم
تا چه سازد پس از این لطف خدای داور
این‌چنین گفتم کاستاد ابیوردی گفت
«‌به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - هدیه باکو
روزآدینه ببستیم زری رخت سفر
بسپردیم ره دیلم و دریای خزر
بر بساطی بنشستیم سلیمان کردار
که صبا خادم او بود و شمالش چاکر
به یکی پرش از دشت رسیدیم به کوه
به دگر پرش از بحر گذشتیم به بر
رهبرما به سوی قاف یکی هدهد بود
هدهدی‌غران چون شیر و دمان چون صرصر
بود سیمرغ‌وشی بانگ‌زن و رویین‌تن
مرغ رویین که شنیده است بدین قوت و فر
پیلتن مرغ فرو خورد مرا با یاران
تا بباکویه فرو ریزدمان از ژاغر
نیمی‌از هشت‌چو بگذشت به‌ساعت‌، برخاست
مرغ رویینه‌تن از جای چو دیوی منکر
مرغ دیده است کسی دیو تن و دیو غریو؟
دیو دیده است کسی مرغ‌وش و مرغ‌سیر؟
دم کشیده به زمین‌، چشم گشاده به سما
وز دو سو بی‌حرکت‌، پهن دو رویین شهپر
کرده گفتی دو ملخ‌ صید و گرفته به دهان
وآن‌دو صید از دو طرف‌سخت به‌قوت زده پر
تا نگیرد کس از او صید وی از جای بجست
همچو سیمرغ که گیرد به‌سوی قاف گذر
جست چون برق و گذر کرد ز بالای سحاب
بانگ دو پرهٔ او همچو خروش تندر
داشت دومغز و به هر مغز یکی کارشناس
چشم بر عقربک و دست به سکان اندر
ما چو یونس به درون شکم حوت ولیک
اوبه دریا در و ما در دل جو راهسپر
خطهٔ ری به پس پشت نهادیم و شدیم
از فضای کرج و ساحت قزوین برتر
برف بر تیغهٔ البرز و بر او ابر سپید
کوه بی‌جنبش و ابر از بر او بازیگر
برنشستند تو گفتی به یکی ببر سطبر
نوعروسانی بنهفته به کتان پیکر
ما گذشتیم ز بالا و گذشتند ز زیر
کاروان‌ها بسی از ابر، به کوه و به کمر
سایه و روشن چون رقعهٔ شطرنج شدی
سطح هر دامنه کش ابرگذشتی ز زبر
ما بر این رقعهٔ شطرنج مقامر بودیم
خصم طوفان بد وما بروی جستیم ظفر
که‌سوی‌چپ متمایل شدی وگه سوی راست
گه فروخفتی‌ و گه جستی چون ضیغم‌نر
عاقبت مرکب ما بیحد و مر اوج گرفت
تا برون راند از آن ورطهٔ پرخوف وخطر
الموت از شکم میغ نمایان‌، چونانک
ملحدی روی به مندیل بپوشد ز نظر
سرخ‌رود از دره‌ای ژرف سراسیمه دوان
شاهرود از طرفی قطره‌زن و خوی گستر
راست چون عاشق و معشوق جدا مانده ز هم
وز دو سوگشته دوان در طلب یکدیگر
دریکی بستر، این هر دو بهم پیوستند
زاد از آن فرخ پیوند یکی خوب پسر
پسری خوب کجا رود سپیدش خوانی
زاد ازآن وصلت و غلتید به خونین بستر
رودبار نزه از زیر تو گفتی که بود
دیبهی سبز و در او نقش ز انواع شجر
رحمت‌آباد به تن مخمل زنگاری داشت
زیر دامانش نهان وادی وکوه و کردر
برگذشتیم زکهسار و رسیدیم به دشت
خطهٔ رشت به چشم آمد و دریا به نظر
خطه رشت مگر فرش بهارستان بود
اندرو نقش‌، ز هر لون و زهر نوع‌، گهر
از پس پشت یکی سلسله کهسار کبود
پیش رو دشتی هموار ز فیروزهٔ تر
از بر گیلان راندیم به دریا و که دید
سفر دربا بی گفت و شنود بندر
پرتو مهر درخشنده بر امواج کبود
بافتی ماهی سیمینه به نیلی میزر
مرکب آرام و هوا روشن و دریا خاموش
خلوتی بود و سکوتی ز خرد گوباتر
ما خروشان و دمان در دل آن خاموشی
چون به ملک ابدیت وزش وهم بشر
یازده ساعت از آن روز چو بگذشت فتاد
راه ما بر سر خاکی که بودکان هنر
«‌آبشوران‌» کهن کز مدد پیر مغان‌
دارد اندر دل او آتش جاوید مقرّ
خاک باکو وطن و مامن دینداران بود
اندر آن عهدکه بر شرق گذشت اسکندر
شهر باکو، نه که دردانه تاج مشرق
خاک باکو، نه که دروازهٔ صلح خاور
تکیه گاه سپه سرخ که همواره بود
زرد از رشک طلای سیهش چهرهٔ زر
خاک باکویه عزیز است و گرامی‌ بر ما
که ز یک نسل و تباپم و زیک اصل و گهر
بیشه‌ای دیدیم آنجا ز مجانیق بلند
وز عمارات قوی‌ییکر و عالی‌منظر
بیشه‌ای حاصل او نفت سیاه و زر سرخ
خطه‌ای مردم او شیردل و نام‌آور
قصر در قصر برآورده چه درکوه و چه دشت
چاه در چاه فرو برده چه در بحر و چه بر
خاک او صنعت و آبش هنر و بذرش کار
شجرش‌ علم و شکوفه شرف و میوه ظفر
صبح برجسته ز جاکارگران از پی کار
زیر پا واگن برقی و توکل در سر
مرد دهقان ز سرشوق برد آب به دشت
که شریک است در آن مزرعهٔ جان‌پرور
باغبان تاک نشاند ز سر رغبت و شوق
خوکند باغ وکشد زحمت و برگیرد بر
کارگر کارکند روز و چو خور چهره نهفت
بنمایش رود و جامه کند نو در بر
هیچ مرد و زن بیکار نیابند آنجای
جز نقوشی که نگارند به دیوار و به در
نه گدا دیدیم آنجای و نه درونش و نه دزد
نه فریبندهٔ دختر نه ربایندهٔ زر
زن و مرد و بچه و پیر و جوان از سر شوق
شغل خود را همگی روز و شبان بسته کمر
اندر آن مملکت از دربدری نیست نشان
اندر آن ناحیت از گرسنگی نیست خبر
دربدر نیست کس آنجا به جز از باد صبا
گرسنه نیست کس آنجا به جز از مرغ سحر
یا تناسانی کاهل که بود دشمن کار
یا دغلبازی گر بز که بود مایهٔ شر
مزد بخشند به میزان توانایی و زور
وان که بیمار و ضعیف است پزشکش یاور
برتر از مزد درتن ملک مکان یابد و جاه
هر هنرییشه و هر عالم و هر دانشور
مزد هر مرد به میزان شعور است و خرد
شغل هرشخص به اندازهٔ هوش است و فکر
ابتکار آنجا بیقدر نماند زبراک
صلتی باشد هرفکر نوی را درخور
اندر آن ملک بود ارزش هر چیز پدید
ارزش کار فزون‌، ارزش فکر افزونتر
شاعران دیدم آنجا و هنرمندانی
که نبدشان شمر خواستهٔ خو ز بر
مادران را گه زادن رسد از مهر، پزشک
خواهد آن مام پسر زاید و خواهد دختر
کودک اندرکنف لطف پرستارانست
تا رسد مادرش ازکار و بگیرد در بر
کودکستان پس از آن جایگه طفلانست
چون که شد طفل کلان مدرسه آید به اثر
طفل هست از شکم مادر خود تا دم مرگ
به چنین قاعده و نظم قوی مستظهر
چون رودکار به اندازه و نظم آید پیش
نز حسد یابی آثارو نه از بخل خبر
حسد و بخل و نفاق و غرض و دزدی و مکر
ز اختلاف طبقاتست و نظام ابتر
آن‌یکی غره به مالست ویکی خسته زفقر
آن یکی شاد به نفع است و یکی رنجه ز ضر
ای بسا دانا کز ساده‌دلی مانده سفیل
وی بسا نادان کز حیله گری نام‌آور
حیلت‌اندوز و رباکارکشد جام مراد
خوبشتن‌دار و هنرمند خورد خون جگر
زبنت مرد به علم و هنر و پاکدلی است
هست مکار و فسونساز عدوی کشور
اندر آن خطه که با حیلت و دستان و فریب
مال گرد آید و جاه و شرف و قدر و خطر
مرد بی‌حیلت و آزاده در او خوار شود
واهل خیرات نسازند در آن ملک مقر
نظم چون گشت خطا، مرد تبه کار دنی
هست‌ پیوسته به عز و به شرف مستبشر
لاجرم خلق درافتند به جنگ طبقات
زان میان جنگ جهانی بگشاید منظر
طمع و حرص و حسد را تو یکی مزرعه دان
کاندرو کینه بکارند و دهد جنگ ثمر
عدل باید، که ستمکار شود مانده زکار
نظم باید، که طمع‌ورز شود رانده ز در
این‌چنین قاعده و نظم‌، من اندر باکو
دیدم و یافتم از گمشدهٔ خویش اثر
وز چنین نظم قوی بود که از لشکر سرخ
شد هزیمت سپه نازی و جیش محور
آفرین گفتم بر باکو و آذربیجان
هم بر آن کس که شد این نظم قوی را رهبر
این همان خاک عزیز است که اندر طلبش
هیتلر از جمله اروپا بهم آورد حشر
راند از اسپانی و ایتالی و بالکان و فرنگ
لشکری بیحد و افروخت به روسیه شرر
لشکر سرخ بدان سیل خروشان ره داد
تا درآیند و درافتند به دام کیفر
مردم شوروی از هر طرفی همچون سیل
برسیدند و براندند به خیل و به نفر
بزدند آن سپه بی حد و راندند از پیش
تا شکست از دد نازی کمر وگردن و سر
از در بالکان وز مرز لهستان و پروس
تا در برلین لشکرنگسست ازلشکر
هیچ شک نیست که در آرزوی خوردن نفت
نو ز لب تشنه بود مهتر نازی به سقر
اگر این نظم شود در همه عالم جاری
نه تنی فربه بینی نه وجودی لاغر
نه یکی منعم بر خیل فقیران سالار
نه یکی نادان بر مردم دانا سرور
*‌
*‌
پنج سال افزون بر بیست گذشته است اکنون
کابر استقلال افشانده برین خاک مطر
شد بدین شادی آراسته جشنی و شدند
در وی از هر طرفی گرد بسی نام‌آور
ما هم از ری سوی همسایه درود آوردیم
که ز همسایه سخن گفت بسی پیغمبر
آذر آبادان همسایهٔ پر مایهٔ ماست
غیر هم‌خونی و هم کیشی و احوال دگر
من برآنم که ز همسایگی روس بزرگ
برد این ملک در آینده حظوظوافر
تا نگویی که ز همسایگی روس مرا
دین و فرهنگ هبا گردد و آداب هدر
دین و آیین تو وابستهٔ اهلیت تو است
نبود دوستی شوروی الزام‌آور
گر تو نااهل شدی چیست گناه دگران
در چنار کهن از خویش درافتد آذر
روس همسایهٔ مستغنی و قادر خواهد
نه که همسایهٔ نالان و ضعیف و مضطر
*‌
*
نیمهٔ دوم اردی است به باکو و هنوز
ننموده است گل سرخ سر از غنچه بدر
لیک ما تازه گل سرخ فراوان دیدیم
وبژه روز رژه بر ساحل دریای خزر
بگذشتند ز پیش رخ ما بیست‌هزار
لعبتانی ز گل و سرو چمن زبباتر
دخترانی همه بر لاله فروهشته کمند
پسرانی همه بر سرو نشانیده قمر
دختران سروقد و لاله‌رخ و سیم‌اندام
پسران شیردل و تهمتن و کندآور
به گه بزم‌، فرشته گه رزم‌، اهریمن
سرو در زیرکله‌، ببر به زبر مغفر
*‌
*‌
من زبان وطن خویشم و دانم به یقین
با زبانست دل مردم ایران همسر
آنچه آرم به زبان راز دل ایرانست
بو که اندر دل یاران کند این راز اثر
کی فراموش کند شوروی نیک‌نهاد
که شد ایران پل پیروزی او سرتاسر
گشت ما را ستخوان خرد که سالی سه‌چهار
چرخ ییروزی بر سینهٔ ما داشت گذر
اینک از دوستی متفقین آن خواهیم
که بخواهد پسر خسته و نالان ز پدر
باشد این هدیهٔ باکو اثرکلک بهار
یادگاری که بماند به جهان تا محشر
هست از آنگونه که استاد ابیوردی گفت
«‌به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - مرگ تزار
خمش مباش کنون کامد ای بهار، بهار
سخن زلعبت چین وبت بهار، به آر
ز بی‌حقیقتی چرخ و بیوفایی دهر
هزاردستان زد در میان باغ‌، هزار
چه گفت‌؟ گفت جهان رهزنی حرام‌خورست
تو سر به عشوهٔ دهر حرام‌خوار، مخار
زمانه کشت ترا نارسیده می‌درود
مکار تخم امل‌، در زمین این مکار
ز لعب دور قمر روشنی مدار طمع
که بر محک‌، سیه آمد عیار این عیار
چه رزم‌هاکه بود پرقتال ازبن قتال
چه قلب‌ها که بود داغدار ازین غدار
به سال‌ها دهد و بازگیرد اندر دم
نهان به پرورد و سازد آشکار، شکار
نشان عاطفت از دهر کینه‌جوی‌، مجوی
امید راستی از چرخ کجمدار، مدار
ز بحر جان اوبارش کسی ار خلاصی جست
نهنگ بر سر او بارد ابر جان اوبار
نه شه شناسدگیتی ونی وزیر، تو شو
ز هر در آر پیاده‌، ز هر سو آر، سوار
به کار دولت نتوان گزافه کاری کرد
که از دولت شود آخرگزافه کار، فکار
ز رزم خوار شمردن‌، ترا رسدکه رسید
ز خصم بر شه خوارزم و والی اترار
مبین به مردم‌خوار و زبون‌، به خواری ازآنک
به کینه مردم‌خوارند، گرگ مردم‌خوار
مبین تو زار و زبون مردمان غوغا را
که رزمجو‌یی غوغا بکشت زار، تزار
نقاط مسکو و پطر، از تزار برگشتند
دو نقطه چون که یکی کشت شد تزار نزار
به باد، اصل و تبار و قتیل‌، نسل و نتاج
نه‌تاج ماند و نه‌تخت و نه صفه ماند و نه بار
دو مار بودند آری تزار و فرزندش
زمانه بین که برآورد از این دو مار، دمار
سفیه محتسبانی کجا ز جهل و خری
خرند بی‌سبب‌، آزار مردم بازار
تو جار دانش و داد آن زمان زنی که شوی
امین خرمن فلاح و دفتر تجار
زکارهای عموم آنچه را نخواست عوام
به فتوی خرد آن کار، ناصواب انگار
کسی که دشمنی عامه را خرید به عمد
قماش عار و لباس عوار کرد شعار
نکرد بایدکاری‌، که مردم عامه
رهاکند پی کار و دود سوی پیکار
دل رعیت گنجست و جهل مار وبست
توگنج خواهی‌، همت به مرگ مارگمار
به مذهب و ذهب او مدار کار، ولیک
درون مدرسه‌اش با کتاب و کار، بکار
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - پائیز و زمستان
روان شد لشگر آبان به طرف جوببار اندر
نهاده سیمگون رایت به کتف کوهسار اندر
نهان شد دامن البرز در میغ و بخار اندر
تو گویی گرد کُه بستند پولادین حصار اندر
چو بر بستان کفن پوشید برف تندبار اندر
درخت سرو بر تن کرد رخت سوگوار اندر
درختان لرز لرزان در میان جویبار اندر
به پای هر درختی برگ‌ها گشته نثار اندر
خزانی برگ، هرسو توده چون زر عیار اندر
دمنده باد، همچون صیرفی وقت شمار اندر
بتابد خور ز بالا بر زمین زرد و نزار اندر
چو زربن مغفر جنگی بهیجا از غبار اندر
بهر جویی یکی آیینه بنهاده به کار اندر
غرابان بر سر آیینه چون آیینه‌دار اندر
شود باد خنک هر شب به بستان گرم کار اندر
به جسم آبدان پوشد سلیحی آبدار اندر
فسرده غنچه‌ها گشته نگون بر شاخسار اندر
توگویی لعبتان گشتند آویزه به دار اندر
در آن وادی که خوید آمد به زانوی سوار اندر
کنون‌ جز خشک ‌خاری نیست فرش‌ رهگذار اندر
به هرجا لشگر زاغان فرود آرند بار اندر
فروبندد جلب‌شان بند بر پای هزار اندر
به باغ آیند زاغان شام گاهان صد هزار اندر
درافکنده با بر تیره بانگ غارغار اندر
فرود آیند ناگاهان به بالای چنار اندر
چنار بی‌بر از ایشان ز نو آید به بار اندر
سر هر شاخ پنداری بیندوده بقار اندر
ز هیبت‌شان به باغ‌، از باغ بگریزد هزار اندر
چمد رنگ از کمرگاهان به شیب رودبار اندر
پرد کبک دری از تیغه سوی آبشار اندر
پلنگ از قله زی دامن شود بهر شکار اندر
شبان مر گوسپندان را کند پنهان بغار اندر
به برف افتد نشان پای گرگان بی‌شمار اندر
به‌بازی جسته درهم پنج‌ پنج و چار چار اندر
بوادی‌ها درون خرگوشکان جسته قرار اندر
نهفته تن به زبر خاربن عیاروار اندر
نهاده برکتف دو گوش و خفته زیر خار اندر
گشاده چشم‌ها همچون دو لعل شاهوار اندر
به سویش ره برد تازی چو عاشق سوی یار اندر
ز خفتنگه برآهنجدش و افتدگیر و دار اندر
بدا بیچاره مسکینی به بدخواهان دچار اندر
به قصدش مرگ بگشاده کمین از هرکنار اندر
*‌
*
بدین معنی یکی بنگر به احوال دیار اندر
درافتاده به چنگ دشمنانی دیوسار اندر
تو گویی مرگ بگشاده به ایرانشهر، بار اندر
به جان کشور افتاده گروهی گرگوار اندر
به دلشان هیچ ناجسته وفا و مهر بار اندر
توگویی کینهٔ دیرین به دل دارند بار اندر
دربغا کشور ایران بدین احوال زار اندر
دریغا آن دلیری‌ها به چندین روزگار اندر
چه شد رستم که هرساعت به‌دشت کارزار اندر
گرامی جان سپر کردی به پیش شهریار اندر
برگودرز یل هفتاد پور نامدار اندر
به میدان داده جان هریک به عز و افتخار اندر
ببین زی داریوش آن خسرو با اقتدار اندر
به نقش بیستونش بین و آن والا شعار اندر
به ‌بیم است ‌از دروغی‌، چون به ‌شهری گرگ ‌هار اندر
بخواهد کز دروغ ایران بماند برکنار اندر
کنون گر بیند ایران را بدین ایام تار اندر
چکد خونابه‌اش از مژگان اشکبار اندر
بدین کشور نه‌بینی جز گروهی نابکار اندر
کزیشان جز دروغ و ملعنت ناید به بار اندر
امید راستگویی نیست یاری را بیار اندر
ز درویش و توانگر تا به شاه و شهریار اندر
شده گویی به ایرانشهر با عز و فخار اندر
تبار اهرمن چیره به یزدانی تبار اندر
ز بی‌برگی درافتاده به حال احتضار اندر
جهانخواران به گرد او چو جوقی لاشخوار اندر
به ختم احتضار او نشسته به انتظار اندر
کجا افتند در وی از یمین و از یسار اندر