عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۴ - خاریدن روستایی در تاریکی شیر را بظن آنک گاو اوست
روستایی گاو در آخر ببست
شیر گاوش خورد و بر جایش نشست
روستایی شد در آخر سوی گاو
گاو را میجست شب آن کنجکاو
دست میمالید بر اعضای شیر
پشت و پهلو، گاه بالا، گاه زیر
گفت شیر ار روشنی افزون شدی
زهرهاش بدریدی و دل خون شدی
این چنین گستاخ زان میخاردم
کو درین شب گاو میپنداردم
حق همیگوید که ای مغرور کور
نه ز نامم پاره پاره گشت طور؟
که لو انزلنا کتابا للجبل
لانصدع ثم انقطع ثم ارتحل
از من ار کوه احد واقف بدی
پاره گشتی و دلش پر خون شدی
از پدر وز مادر این بشنیدهیی
لاجرم غافل درین پیچیدهیی
گر تو بیتقلید ازین واقف شوی
بینشان از لطف چون هاتف شوی
بشنو این قصه پی تهدید را
تا بدانی آفت تقلید را
شیر گاوش خورد و بر جایش نشست
روستایی شد در آخر سوی گاو
گاو را میجست شب آن کنجکاو
دست میمالید بر اعضای شیر
پشت و پهلو، گاه بالا، گاه زیر
گفت شیر ار روشنی افزون شدی
زهرهاش بدریدی و دل خون شدی
این چنین گستاخ زان میخاردم
کو درین شب گاو میپنداردم
حق همیگوید که ای مغرور کور
نه ز نامم پاره پاره گشت طور؟
که لو انزلنا کتابا للجبل
لانصدع ثم انقطع ثم ارتحل
از من ار کوه احد واقف بدی
پاره گشتی و دلش پر خون شدی
از پدر وز مادر این بشنیدهیی
لاجرم غافل درین پیچیدهیی
گر تو بیتقلید ازین واقف شوی
بینشان از لطف چون هاتف شوی
بشنو این قصه پی تهدید را
تا بدانی آفت تقلید را
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۶ - تعریف کردن منادیان قاضی مفلس را گرد شهر
بود شخصی مفلسی بیخان و مان
مانده در زندان و بند بیامان
لقمهٔ زندانیان خوردی گزاف
بر دل خلق از طمع چون کوه قاف
زهره نه کس را که لقمهی نان خورد
زان که آن لقمهربا گاوش برد
هر که دور از دعوت رحمان بود
او گداچشم است، اگر سلطان بود
مر مروت را نهاده زیر پا
گشته زندان دوزخی زان نانربا
گر گریزی بر امید راحتی
زان طرف هم پیشت آید آفتی
هیچ کنجی بیدد و بیدام نیست
جز به خلوت گاه حق آرام نیست
کنج زندان جهان ناگزیر
نیست بیپا مزد و بیدق الحصیر
والله ار سوراخ موشی در روی
مبتلای گربه چنگالی شوی
آدمی را فربهی هست از خیال
گر خیالاتش بود صاحبجمال
ور خیالاتش نماید ناخوشی
میگدازد همچو موم از آتشی
در میان مار و کزدم گر تو را
با خیالات خوشان دارد خدا
مار و کزدم مر تو را مونس بود
کان خیالت کیمیای مس بود
صبر شیرین از خیال خوش شدهست
کان خیالات فرج پیش آمدهست
آن فرج آید زایمان در ضمیر
ضعف ایمان ناامیدی و زحیر
صبر از ایمان بیاید سرکله
حیث لا صبر فلا ایمان له
گفت پیغامبر خداش ایمان نداد
هر که را صبری نباشد در نهاد
آن یکی در چشم تو باشد چو مار
هم وی اندر چشم آن دیگر نگار
زان که در چشمت خیال کفر اوست
وان خیال مؤمنی در چشم دوست
کندرین یک شخص هر دو فعل هست
گاه ماهی باشد او و گاه شست
نیم او مؤمن بود، نیمیش گبر
نیم او حرصآوری، نیمیش صبر
گفت یزدانت فمنکم مؤمن
باز منکم کافر گبر کهن
همچو گاوی نیمهٔ چپش سیاه
نیمهٔ دیگر سپید همچو ماه
هر که این نیمه ببیند، رد کند
هر که آن نیمه ببیند، کد کند
یوسف اندر چشم اخوان چون ستور
هم وی اندر چشم یعقوبی چو حور
از خیال بد مر او را زشت دید
چشم فرع و چشم اصلی ناپدید
چشم ظاهر سایهٔ آن چشم دان
هرچه آن بیند بگردد این بدان
تو مکانی، اصل تو در لامکان
این دکان بر بند و بگشا آن دکان
شش جهت مگریز، زیرا در جهات
ششدره است و ششدره مات است مات
مانده در زندان و بند بیامان
لقمهٔ زندانیان خوردی گزاف
بر دل خلق از طمع چون کوه قاف
زهره نه کس را که لقمهی نان خورد
زان که آن لقمهربا گاوش برد
هر که دور از دعوت رحمان بود
او گداچشم است، اگر سلطان بود
مر مروت را نهاده زیر پا
گشته زندان دوزخی زان نانربا
گر گریزی بر امید راحتی
زان طرف هم پیشت آید آفتی
هیچ کنجی بیدد و بیدام نیست
جز به خلوت گاه حق آرام نیست
کنج زندان جهان ناگزیر
نیست بیپا مزد و بیدق الحصیر
والله ار سوراخ موشی در روی
مبتلای گربه چنگالی شوی
آدمی را فربهی هست از خیال
گر خیالاتش بود صاحبجمال
ور خیالاتش نماید ناخوشی
میگدازد همچو موم از آتشی
در میان مار و کزدم گر تو را
با خیالات خوشان دارد خدا
مار و کزدم مر تو را مونس بود
کان خیالت کیمیای مس بود
صبر شیرین از خیال خوش شدهست
کان خیالات فرج پیش آمدهست
آن فرج آید زایمان در ضمیر
ضعف ایمان ناامیدی و زحیر
صبر از ایمان بیاید سرکله
حیث لا صبر فلا ایمان له
گفت پیغامبر خداش ایمان نداد
هر که را صبری نباشد در نهاد
آن یکی در چشم تو باشد چو مار
هم وی اندر چشم آن دیگر نگار
زان که در چشمت خیال کفر اوست
وان خیال مؤمنی در چشم دوست
کندرین یک شخص هر دو فعل هست
گاه ماهی باشد او و گاه شست
نیم او مؤمن بود، نیمیش گبر
نیم او حرصآوری، نیمیش صبر
گفت یزدانت فمنکم مؤمن
باز منکم کافر گبر کهن
همچو گاوی نیمهٔ چپش سیاه
نیمهٔ دیگر سپید همچو ماه
هر که این نیمه ببیند، رد کند
هر که آن نیمه ببیند، کد کند
یوسف اندر چشم اخوان چون ستور
هم وی اندر چشم یعقوبی چو حور
از خیال بد مر او را زشت دید
چشم فرع و چشم اصلی ناپدید
چشم ظاهر سایهٔ آن چشم دان
هرچه آن بیند بگردد این بدان
تو مکانی، اصل تو در لامکان
این دکان بر بند و بگشا آن دکان
شش جهت مگریز، زیرا در جهات
ششدره است و ششدره مات است مات
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۹ - مثل
آن غریبی خانه میجست از شتاب
دوستی بردش سوی خانهی خراب
گفت او این را اگر سقفی بدی
پهلوی من مر تو را مسکن شدی
هم عیال تو بیاسودی اگر
در میانه داشتی حجرهی دگر
گفت آری، پهلوی یاران خوش است
لیک ای جان در اگر نتوان نشست
این همه عالم طلبکار خوشاند
وز خوش تزویر اندر آتشاند
طالب زر گشته جمله پیر و خام
لیک قلب از زر نداند چشم عام
پرتوی بر قلب زد خالص ببین
بی محک زر را مکن از ظن گزین
گر محک داری گزین کن، ور نه رو
نزد دانا خویشتن را کن گرو
یا محک باید میان جان خویش
ور ندانی، ره مرو تنها تو پیش
بانگ غولان هست بانگ آشنا
آشنایی که کشد سوی فنا
بانگ میدارد که هان ای کاروان
سوی من آیید، نک راه و نشان
نام هر یک میبرد غول ای فلان
تا کند آن خواجه را از آفلان
چون رسد آنجا ببیند گرگ و شیر
عمر ضایع، راه دور و روز دیر
چون بود آن بانگ غول آخر؟ بگو
مال خواهم، جاه خواهم، و آب رو
از درون خویش این آوازها
منع کن تا کشف گردد رازها
ذکر حق کن، بانگ غولان را بسوز
چشم نرگس را ازین کرکس بدوز
صبح کاذب را ز صادق وا شناس
رنگ می را بازدان از رنگ کاس
تا بود کز دیدگان هفت رنگ
دیدهیی پیدا کند صبر و درنگ
رنگها بینی به جز این رنگها
گوهران بینی به جای سنگها
گوهر چه؟ بلکه دریایی شوی
آفتاب چرخ پیمایی شوی
کارکن در کارگه باشد نهان
تو برو در کارگه بینش عیان
کار چون بر کارکن پرده تنید
خارج آن کار نتوانیش دید
کارگه چون جای باش عامل است
آن که بیرون است، از وی غافل است
پس درآ در کارگه یعنی عدم
تا ببینی صنع و صانع را به هم
کارگه چون جای روشندیدگیست
پس برون کارگه پوشیدگیست
رو به هستی داشت فرعون عنود
لاجرم از کارگاهش کور بود
لاجرم میخواست تبدیل قدر
تا قضا را باز گرداند ز در
خود قضا بر سبلت آن حیلهمند
زیر لب میکرد هر دم ریشخند
صد هزاران طفل کشت او بیگناه
تا بگردد حکم و تقدیر اله
تا که موسی نبی ناید برون
کرد در گردن هزاران ظلم و خون
آن همه خون کرد و موسی زاده شد
وز برای قهر او آماده شد
گر بدیدی کارگاه لایزال
دست و پایش خشک گشتی زاحتیال
اندرون خانهاش موسی معاف
وز برون میکشت طفلان را گزاف
همچو صاحبنفس کو تن پرورد
بر دگر کس ظن حقدی میبرد
کین عدو و آن حسود و دشمن است
خود حسود و دشمن او آن تن است
او چو فرعون و تنش موسی او
او به بیرون میدود که کو عدو؟
نفسش اندر خانهٔ تن نازنین
بر دگر کس دست میخاید به کین
دوستی بردش سوی خانهی خراب
گفت او این را اگر سقفی بدی
پهلوی من مر تو را مسکن شدی
هم عیال تو بیاسودی اگر
در میانه داشتی حجرهی دگر
گفت آری، پهلوی یاران خوش است
لیک ای جان در اگر نتوان نشست
این همه عالم طلبکار خوشاند
وز خوش تزویر اندر آتشاند
طالب زر گشته جمله پیر و خام
لیک قلب از زر نداند چشم عام
پرتوی بر قلب زد خالص ببین
بی محک زر را مکن از ظن گزین
گر محک داری گزین کن، ور نه رو
نزد دانا خویشتن را کن گرو
یا محک باید میان جان خویش
ور ندانی، ره مرو تنها تو پیش
بانگ غولان هست بانگ آشنا
آشنایی که کشد سوی فنا
بانگ میدارد که هان ای کاروان
سوی من آیید، نک راه و نشان
نام هر یک میبرد غول ای فلان
تا کند آن خواجه را از آفلان
چون رسد آنجا ببیند گرگ و شیر
عمر ضایع، راه دور و روز دیر
چون بود آن بانگ غول آخر؟ بگو
مال خواهم، جاه خواهم، و آب رو
از درون خویش این آوازها
منع کن تا کشف گردد رازها
ذکر حق کن، بانگ غولان را بسوز
چشم نرگس را ازین کرکس بدوز
صبح کاذب را ز صادق وا شناس
رنگ می را بازدان از رنگ کاس
تا بود کز دیدگان هفت رنگ
دیدهیی پیدا کند صبر و درنگ
رنگها بینی به جز این رنگها
گوهران بینی به جای سنگها
گوهر چه؟ بلکه دریایی شوی
آفتاب چرخ پیمایی شوی
کارکن در کارگه باشد نهان
تو برو در کارگه بینش عیان
کار چون بر کارکن پرده تنید
خارج آن کار نتوانیش دید
کارگه چون جای باش عامل است
آن که بیرون است، از وی غافل است
پس درآ در کارگه یعنی عدم
تا ببینی صنع و صانع را به هم
کارگه چون جای روشندیدگیست
پس برون کارگه پوشیدگیست
رو به هستی داشت فرعون عنود
لاجرم از کارگاهش کور بود
لاجرم میخواست تبدیل قدر
تا قضا را باز گرداند ز در
خود قضا بر سبلت آن حیلهمند
زیر لب میکرد هر دم ریشخند
صد هزاران طفل کشت او بیگناه
تا بگردد حکم و تقدیر اله
تا که موسی نبی ناید برون
کرد در گردن هزاران ظلم و خون
آن همه خون کرد و موسی زاده شد
وز برای قهر او آماده شد
گر بدیدی کارگاه لایزال
دست و پایش خشک گشتی زاحتیال
اندرون خانهاش موسی معاف
وز برون میکشت طفلان را گزاف
همچو صاحبنفس کو تن پرورد
بر دگر کس ظن حقدی میبرد
کین عدو و آن حسود و دشمن است
خود حسود و دشمن او آن تن است
او چو فرعون و تنش موسی او
او به بیرون میدود که کو عدو؟
نفسش اندر خانهٔ تن نازنین
بر دگر کس دست میخاید به کین
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۰ - ملامت کردن مردم شخصی را کی مادرش را کشت به تهمت
آن یکی از خشم مادر را بکشت
هم به زخم خنجر و هم زخم مشت
آن یکی گفتش که از بد گوهری
یاد ناوردی تو حق مادری
هی تو مادر را چرا کشتی؟ بگو
او چه کرد آخر؟ بگو ای زشتخو
گفت کاری کرد کان عار وی است
کشتمش کآن خاک ستار وی است
گفت آن کس را بکش ای محتشم
گفت پس هر روز مردی را کشم
کشتم او را، رستم از خونهای خلق
نای او برم، به است از نای خلق
نفس توست آن مادر بد خاصیت
که فساد اوست در هر ناحیت
هین بکش او را که بهر آن دنی
هر دمی قصد عزیزی میکنی
از وی این دنیای خوش بر توست تنگ
از پی او با حق و با خلق جنگ
نفس کشتی، باز رستی زاعتذار
کس تو را دشمن نماند در دیار
گر شکال آرد کسی بر گفت ما
از برای انبیا و اولیا
کانبیا را نی که نفس کشته بود؟
پس چراشان دشمنان بود و حسود؟
گوش نه تو ای طلبکار صواب
بشنو این اشکال و شبهت را جواب
دشمن خود بودهاند آن منکران
زخم بر خود میزدند ایشان چنان
دشمن آن باشد که قصد جان کند
دشمن آن نبود که خود جان میکند
نیست خفاشک عدو آفتاب
او عدو خویش آمد در حجاب
تابش خورشید او را میکشد
رنج او خورشید هرگز کی کشد؟
دشمن آن باشد کزو آید عذاب
مانع آید لعل را از آفتاب
مانع خویشاند جملهی کافران
از شعاع جوهر پیغامبران
کی حجاب چشم آن فردند خلق؟
چشم خود را کور و کژ کردند خلق
چون غلام هندوی کو کین کشد
از ستیزهی خواجه خود را میکشد
سرنگون میافتد از بام سرا
تا زیانی کرده باشد خواجه را
گر شود بیمار دشمن با طبیب
ور کند کودک عداوت با ادیب
در حقیقت رهزن جان خودند
راه عقل و جان خود را خود زدند
گازری گر خشم گیرد زآفتاب
ماهییی گر خشم میگیرد ز آب
تو یکی بنگر، که را دارد زیان؟
عاقبت که بود سیاه اختر از آن؟
گر تو را حق آفریند زشترو
هان مشو هم زشترو، هم زشتخو
ور برد کفشت، مرو در سنگلاخ
ور دو شاخ استت، مشو تو چارشاخ
تو حسودی کز فلان من کمترم؟
میفزاید کمتری در اخترم
خود حسد نقصان و عیبی دیگر است
بلکه از جمله کمیها بتر است
آن بلیس از ننگ و عار کمتری
خویش افکند در صد ابتری
از حسد میخواست تا بالا بود
خود چه بالا، بلکه خونپالا بود
آن ابوجهل از محمد ننگ داشت
وز حسد خود را به بالا میفراشت
بوالحکم نامش بد و بوجهل شد
ای بسا اهل از حسد نااهل شد
من ندیدم در جهان جست و جو
هیچ اهلیت به از خوی نکو
انبیا را واسطه زان کرد حق
تا پدید آید حسدها در قلق
زان که کس را از خدا عاری نبود
حاسد حق هیچ دیاری نبود
آن کسی کش مثل خود پنداشتی
زان سبب با او حسد برداشتی
چون مقرر شد بزرگی رسول
پس حسد ناید کسی را از قبول
پس به هر دوری ولییی قایم است
تا قیامت آزمایش دایم است
هر که را خوی نکو باشد، برست
هر کسی کو شیشهدل باشد، شکست
پس امام حی قایم آن ولیست
خواه از نسل عمر، خواه از علیست
مهدی و هادی وی است ای راه جو
هم نهان و هم نشسته پیش رو
او چو نور است و خرد جبریل اوست
وان ولی کم ازو قندیل اوست
وان که زین قندیل کم، مشکات ماست
نور را در مرتبه ترتیبهاست
زان که هفصد پرده دارد نور حق
پردههای نور دان چندین طبق
از پس هر پرده قومی را مقام
صف صفاند این پردههاشان تا امام
اهل صف آخرین از ضعف خویش
چشمشان طاقت ندارد نور بیش
وان صف پیش از ضعیفی بصر
تاب نارد روشنایی بیشتر
روشنییی کو حیات اول است
رنج جان و فتنهٔ این احول است
احولیها اندک اندک کم شود
چون ز هفصد بگذرد او یم شود
آتشی کاصلاح آهن یا زر است
کی صلاح آبی و سیب تر است؟
سیب و آبی خامییی دارد خفیف
نی چو آهن تابشی خواهد لطیف
لیک آهن را لطیف آن شعلههاست
کو جذوب تابش آن اژدهاست
هست آن آهن فقیر سختکش
زیر پتک و آتش است او سرخ و خوش
حاجب آتش بود بیواسطه
در دل آتش رود بیرابطه
بیحجاب آب و فرزندان آب
پختگی زآتش نیابند و خطاب
واسطه دیگی بود یا تابهیی
همچو پا را در روش پاتابهیی
یا مکانی در میان تا آن هوا
میشود سوزان و میآرد به ما
پس فقیر آن است کو بیواسطهست
شعلهها را با وجودش رابطهست
پس دل عالم وی است ایرا که تن
میرسد از واسطهی این دل به فن
دل نباشد، تن چه داند گفت و گو؟
دل نجوید، تن چه داند جست و جو؟
پس نظرگاه شعاع آن آهن است
پس نظرگاه خدا،دل نه تن است
باز این دلهای جزوی چون تن است
با دل صاحب دلی کو معدن است
بس مثال و شرح خواهد این کلام
لیک ترسم تا نلغزد وهم عام
تا نگردد نیکویی ما بدی
اینک گفتم هم نبد جز بیخودی
پای کژ را کفش کژ بهتر بود
مر گدا را دستگه بر در بود
هم به زخم خنجر و هم زخم مشت
آن یکی گفتش که از بد گوهری
یاد ناوردی تو حق مادری
هی تو مادر را چرا کشتی؟ بگو
او چه کرد آخر؟ بگو ای زشتخو
گفت کاری کرد کان عار وی است
کشتمش کآن خاک ستار وی است
گفت آن کس را بکش ای محتشم
گفت پس هر روز مردی را کشم
کشتم او را، رستم از خونهای خلق
نای او برم، به است از نای خلق
نفس توست آن مادر بد خاصیت
که فساد اوست در هر ناحیت
هین بکش او را که بهر آن دنی
هر دمی قصد عزیزی میکنی
از وی این دنیای خوش بر توست تنگ
از پی او با حق و با خلق جنگ
نفس کشتی، باز رستی زاعتذار
کس تو را دشمن نماند در دیار
گر شکال آرد کسی بر گفت ما
از برای انبیا و اولیا
کانبیا را نی که نفس کشته بود؟
پس چراشان دشمنان بود و حسود؟
گوش نه تو ای طلبکار صواب
بشنو این اشکال و شبهت را جواب
دشمن خود بودهاند آن منکران
زخم بر خود میزدند ایشان چنان
دشمن آن باشد که قصد جان کند
دشمن آن نبود که خود جان میکند
نیست خفاشک عدو آفتاب
او عدو خویش آمد در حجاب
تابش خورشید او را میکشد
رنج او خورشید هرگز کی کشد؟
دشمن آن باشد کزو آید عذاب
مانع آید لعل را از آفتاب
مانع خویشاند جملهی کافران
از شعاع جوهر پیغامبران
کی حجاب چشم آن فردند خلق؟
چشم خود را کور و کژ کردند خلق
چون غلام هندوی کو کین کشد
از ستیزهی خواجه خود را میکشد
سرنگون میافتد از بام سرا
تا زیانی کرده باشد خواجه را
گر شود بیمار دشمن با طبیب
ور کند کودک عداوت با ادیب
در حقیقت رهزن جان خودند
راه عقل و جان خود را خود زدند
گازری گر خشم گیرد زآفتاب
ماهییی گر خشم میگیرد ز آب
تو یکی بنگر، که را دارد زیان؟
عاقبت که بود سیاه اختر از آن؟
گر تو را حق آفریند زشترو
هان مشو هم زشترو، هم زشتخو
ور برد کفشت، مرو در سنگلاخ
ور دو شاخ استت، مشو تو چارشاخ
تو حسودی کز فلان من کمترم؟
میفزاید کمتری در اخترم
خود حسد نقصان و عیبی دیگر است
بلکه از جمله کمیها بتر است
آن بلیس از ننگ و عار کمتری
خویش افکند در صد ابتری
از حسد میخواست تا بالا بود
خود چه بالا، بلکه خونپالا بود
آن ابوجهل از محمد ننگ داشت
وز حسد خود را به بالا میفراشت
بوالحکم نامش بد و بوجهل شد
ای بسا اهل از حسد نااهل شد
من ندیدم در جهان جست و جو
هیچ اهلیت به از خوی نکو
انبیا را واسطه زان کرد حق
تا پدید آید حسدها در قلق
زان که کس را از خدا عاری نبود
حاسد حق هیچ دیاری نبود
آن کسی کش مثل خود پنداشتی
زان سبب با او حسد برداشتی
چون مقرر شد بزرگی رسول
پس حسد ناید کسی را از قبول
پس به هر دوری ولییی قایم است
تا قیامت آزمایش دایم است
هر که را خوی نکو باشد، برست
هر کسی کو شیشهدل باشد، شکست
پس امام حی قایم آن ولیست
خواه از نسل عمر، خواه از علیست
مهدی و هادی وی است ای راه جو
هم نهان و هم نشسته پیش رو
او چو نور است و خرد جبریل اوست
وان ولی کم ازو قندیل اوست
وان که زین قندیل کم، مشکات ماست
نور را در مرتبه ترتیبهاست
زان که هفصد پرده دارد نور حق
پردههای نور دان چندین طبق
از پس هر پرده قومی را مقام
صف صفاند این پردههاشان تا امام
اهل صف آخرین از ضعف خویش
چشمشان طاقت ندارد نور بیش
وان صف پیش از ضعیفی بصر
تاب نارد روشنایی بیشتر
روشنییی کو حیات اول است
رنج جان و فتنهٔ این احول است
احولیها اندک اندک کم شود
چون ز هفصد بگذرد او یم شود
آتشی کاصلاح آهن یا زر است
کی صلاح آبی و سیب تر است؟
سیب و آبی خامییی دارد خفیف
نی چو آهن تابشی خواهد لطیف
لیک آهن را لطیف آن شعلههاست
کو جذوب تابش آن اژدهاست
هست آن آهن فقیر سختکش
زیر پتک و آتش است او سرخ و خوش
حاجب آتش بود بیواسطه
در دل آتش رود بیرابطه
بیحجاب آب و فرزندان آب
پختگی زآتش نیابند و خطاب
واسطه دیگی بود یا تابهیی
همچو پا را در روش پاتابهیی
یا مکانی در میان تا آن هوا
میشود سوزان و میآرد به ما
پس فقیر آن است کو بیواسطهست
شعلهها را با وجودش رابطهست
پس دل عالم وی است ایرا که تن
میرسد از واسطهی این دل به فن
دل نباشد، تن چه داند گفت و گو؟
دل نجوید، تن چه داند جست و جو؟
پس نظرگاه شعاع آن آهن است
پس نظرگاه خدا،دل نه تن است
باز این دلهای جزوی چون تن است
با دل صاحب دلی کو معدن است
بس مثال و شرح خواهد این کلام
لیک ترسم تا نلغزد وهم عام
تا نگردد نیکویی ما بدی
اینک گفتم هم نبد جز بیخودی
پای کژ را کفش کژ بهتر بود
مر گدا را دستگه بر در بود
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۱ - امتحان پادشاه به آن دو غلام کی نو خریده بود
پادشاهی دو غلام ارزان خرید
با یکی زان دو سخن گفت و شنید
یافتش زیرکدل و شیرین جواب
از لب شکر چه زاید؟ شکرآب
آدمی مخفیست در زیر زبان
این زبان پردهست بر درگاه جان
چون که بادی پرده را درهم کشید
سر صحن خانه شد بر ما پدید
کندر آن خانه گهر یا گندم است
گنج زر، یا جمله مار و کزدم است
یا درو گنج است و ماری بر کران
زان که نبود گنج زر بیپاسبان
بی تأمل او سخن گفتی چنان
کز پس پانصد تأمل دیگران
گفتییی در باطنش دریاستی
جمله دریا گوهر گویاستی
نور هر گوهر کزو تابان شدی
حق و باطل را ازو فرقان شدی
نور فرقان فرق کردی بهر ما
ذره ذره حق و باطل را جدا
نور گوهر نور چشم ما شدی
هم سوآل و هم جواب از ما بدی
چشم کژ کردی، دو دیدی قرص ماه
چون سوآل است این نظر در اشتباه
راست گردان چشم را در ماهتاب
تا یکی بینی تو مه را، نک جواب
فکرتت که کژ مبین، نیکو نگر
هست هم نور و شعاع آن گهر
هر جوابی کان ز گوش آید به دل
چشم گفت از من شنو،آن را بهل
گوش دلالهست و چشم اهل وصال
چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال
در شنود گوش تبدیل صفات
در عیان دیدهها،تبدیل ذات
زآتش ار علمت یقین شد در سخن
پختگی جو، در یقین منزل مکن
تا نسوزی، نیست آن عین الیقین
این یقین خواهی؟ در آتش درنشین
گوش چون نافذ بود دیده شود
ورنه قل در گوش پیچیده شود
این سخن پایان ندارد، بازگرد
تا که شه با آن غلامانش چه کرد
با یکی زان دو سخن گفت و شنید
یافتش زیرکدل و شیرین جواب
از لب شکر چه زاید؟ شکرآب
آدمی مخفیست در زیر زبان
این زبان پردهست بر درگاه جان
چون که بادی پرده را درهم کشید
سر صحن خانه شد بر ما پدید
کندر آن خانه گهر یا گندم است
گنج زر، یا جمله مار و کزدم است
یا درو گنج است و ماری بر کران
زان که نبود گنج زر بیپاسبان
بی تأمل او سخن گفتی چنان
کز پس پانصد تأمل دیگران
گفتییی در باطنش دریاستی
جمله دریا گوهر گویاستی
نور هر گوهر کزو تابان شدی
حق و باطل را ازو فرقان شدی
نور فرقان فرق کردی بهر ما
ذره ذره حق و باطل را جدا
نور گوهر نور چشم ما شدی
هم سوآل و هم جواب از ما بدی
چشم کژ کردی، دو دیدی قرص ماه
چون سوآل است این نظر در اشتباه
راست گردان چشم را در ماهتاب
تا یکی بینی تو مه را، نک جواب
فکرتت که کژ مبین، نیکو نگر
هست هم نور و شعاع آن گهر
هر جوابی کان ز گوش آید به دل
چشم گفت از من شنو،آن را بهل
گوش دلالهست و چشم اهل وصال
چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال
در شنود گوش تبدیل صفات
در عیان دیدهها،تبدیل ذات
زآتش ار علمت یقین شد در سخن
پختگی جو، در یقین منزل مکن
تا نسوزی، نیست آن عین الیقین
این یقین خواهی؟ در آتش درنشین
گوش چون نافذ بود دیده شود
ورنه قل در گوش پیچیده شود
این سخن پایان ندارد، بازگرد
تا که شه با آن غلامانش چه کرد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۳ - قسم غلام در صدق و وفای یار خود از طهارت ظن خود
گفت نه، والله بالله العظیم
مالک الملک و به رحمان و رحیم
آن خدایی که فرستاد انبیا
نه به حاجت، بل به فضل و کبریا
آن خداوندی که از خاک ذلیل
آفرید او شهسواران جلیل
پاکشان کرد از مزاج خاکیان
بگذرانید از تک افلاکیان
برگرفت از نار و نور صاف ساخت
وان گه او بر جملهٔ انوار تاخت
آن سنابرقی که بر ارواح تافت
تا که آدم معرفت زان نور یافت
آن کز آدم رست و دست شیث چید
پس خلیفهش کرد آدم کآن بدید
نوح ازان گوهر که برخوردار بود
در هوای بحر جان دربار بود
جان ابراهیم ازان انوار زفت
بیحذر در شعلههای نار رفت
چون که اسماعیل در جویش فتاد
پیش دشنهی آبدارش سر نهاد
جان داوود از شعاعش گرم شد
آهن اندر دستبافش نرم شد
چون سلیمان بد وصالش را رضیع
دیو گشتش بنده فرمان و مطیع
در قضا یعقوب چون بنهاد سر
چشم روشن کرد از بوی پسر
یوسف مهرو چو دید آن آفتاب
شد چنان بیدار در تعبیر خواب
چون عصا از دست موسی آب خورد
ملکت فرعون را یک لقمه کرد
نردبانش عیسی مریم چو یافت
بر فراز گنبد چارم شتافت
چون محمد یافت آن ملک و نعیم
قرص مه را کرد او در دم دو نیم
چون ابوبکر آیت توفیق شد
با چنان شه صاحب و صدیق شد
چون عمر شیدای آن معشوق شد
حق و باطل را چو دل فاروق شد
چون که عثمان آن عیان راعین گشت
نور فایض بود و ذی النورین گشت
چون زرویش مرتضی شد درفشان
گشت او شیر خدا در مرج جان
چون جنید از جند او دید آن مدد
خود مقاماتش فزون شد از عدد
بایزید اندر مزیدش راه دید
نام قطب العارفین از حق شنید
چون که کرخی کرخ او را شد حرس
شد خلیفهی عشق و ربانی نفس
پور ادهم مرکب آن سو راند شاد
گشت او سلطان سلطانان داد
وان شقیق از شق آن راه شگرف
گشت او خورشید رای و تیز طرف
صد هزاران پادشاهان نهان
سر فرازانند زان سوی جهان
نامشان از رشک حق پنهان بماند
هر گدایی نامشان را بر نخواند
حق آن نور و حق نورانیان
کندر آن بحرند همچون ماهیان
بحر جان و جان بحر ار گویمش
نیست لایق، نام نو میجویمش
حق آن آنی که این و آن از اوست
مغزها نسبت بدو باشند پوست
که صفات خواجهتاش و یار من
هست صد چندان که این گفتار من
آنچه میدانم زوصف آن ندیم
باورت ناید چه گویم؟ ای کریم
شاه گفت اکنون از آن خود بگو
چند گویی آن این و آن او
تو چه داری و چه حاصل کردهیی؟
از تک دریا چه در آوردهیی؟
روز مرگ این حس تو باطل شود
نور جان داری که یار دل شود؟
در لحد کین چشم را خاک آکند
هست آنچه گور را روشن کند؟
آن زمان که دست و پایت بردرد
پر و بالت هست تا جان بر پرد؟
آن زمان کین جان حیوانی نماند
جان باقی بایدت بر جا نشاند
شرط من جا بالحسن نه کردن است
این حسن را سوی حضرت بردن است
جوهری داری ز انسان یا خری؟
این عرضها که فنا شد، چون بری؟
این عرضهای نماز و روزه را
چون که لایبقی زمانین انتفی
نقل نتوان کرد مر اعراض را
لیک از جوهر برند امراض را
تا مبدل گشت جوهر زین عرض
چون ز پرهیزی که زایل شد مرض
گشت پرهیز عرض جوهر به جهد
شد دهان تلخ از پرهیز شهد
از زراعت خاکها شد سنبله
داروی مو کرد مو را سلسله
آن نکاح زن عرض بد، شد فنا
جوهر فرزند حاصل شد ز ما
جفت کردن اسب و اشتر را عرض
جوهر کره به زاییدن غرض
هست آن بستان نشاندن هم عرض
کشت جوهر گشت، بستان نک غرض
هم عرض دان کیمیا بردن به کار
جوهری زان کیمیا گر شد بیار
صیقلی کردن عرض باشد شها
زین عرض جوهر همی زاید صفا
پس مگو که من عملها کردهام
دخل آن اعراض را بنما، مرم
این صفت کردن عرض باشد، خمش
سایهٔ بز را پی قربان مکش
گفت شاها بیقنوط عقل نیست
گر تو فرمایی عرض را نقل نیست
پادشاها جز که یأس بنده نیست
گر عرض کان رفت، باز آینده نیست
گر نبودی مر عرض را نقل و حشر
فعل بودی باطل و اقوال فشر
این عرضها نقل شد لونی دگر
حشر هر فانی بود کونی دگر
نقل هر چیزی بود هم لایقش
لایق گله بود هم سایقش
وقت محشر هر عرض را صورتیست
صورت هر یک عرض را نوبتیست
بنگر اندر خود، نه تو بودی عرض؟
جنبش جفتی و جفتی با غرض؟
بنگر اندر خانه و کاشانهها
در مهندس بود چون افسانهها
آن فلان خانه که ما دیدیم خوش
بود موزون صفه و سقف و درش
از مهندس آن عرض واندیشهها
آلت آورد و ستون از بیشهها
چیست اصل و مایهٔ هر پیشهیی
جز خیال و جز عرض واندیشهیی؟
جمله اجزای جهان را بیغرض
درنگر،حاصل نشد جز از عرض
اول فکر آخر آمد در عمل
بنیت عالم چنان دان در ازل
میوهها در فکر دل اول بود
در عمل ظاهر به آخر میشود
چون عمل کردی، شجر بنشاندی
اندر آخر حرف اول خواندی
گرچه شاخ و برگ و بیخش اول است
آن همه از بهر میوه مرسل است
پس سری که مغز آن افلاک بود
اندر آخر خواجهٔ لولاک بود
نقل اعراض است این بحث و مقال
نقل اعراض است این شیر و شغال
جمله عالم خود عرض بودند تا
اندرین معنی بیامد هل اتی
این عرضها از چه زاید؟ از صور
وین صور هم از چه زاید؟ از فکر
این جهان یک فکرت است از عقل کل
عقل چون شاه است و صورتها رسل
عالم اول جهان امتحان
عالم ثانی، جزای این و آن
چاکرت شاها جنایت میکند
آن عرض زنجیر و زندان میشود
بندهات چون خدمت شایسته کرد
آن عرض نی خلعتی شد در نبرد؟
این عرض با جوهر آن بیضهست و طیر
این از آن و آن ازین زاید به سیر
گفت شاهنشه چنین گیر، المراد
این عرضهای تو یک جوهر نزاد؟
گفت مخفی داشتهست آن را خرد
تا بود غیب این جهان نیک و بد
زان که گر پیدا شدی اشکال فکر
کافر و مؤمن نگفتی جز که ذکر
پس عیان بودی نه غیب ای شاه این
نقش دین و کفر بودی بر جبین
کی درین عالم بت و بتگر بدی؟
چون کسی را زهرۀ تسخر بدی؟
پس قیامت بودی این دنیای ما
در قیامت کی کند جرم و خطا؟
گفت شه پوشید حق پاداش بد
لیک از عامه، نه از خاصان خود
گر به دامی افکنم من یک امیر
از امیران خفیه دارم، نز وزیر
حق به من بنمود پس پاداش کار
وز صورهای عملها صد هزار
تو نشانی ده که من دانم تمام
ماه را بر من نمیپوشد غمام
گفت پس از گفت من مقصود چیست؟
چون تو میدانی که آنچ بود چیست
گفت شه حکمت در اظهار جهان
آن که دانسته برون آید عیان
آنچه میدانست تا پیدا نکرد
بر جهان ننهاد رنج طلق و درد
یک زمان بیکار نتوانی نشست
تا بدی یا نیکییی از تو نجست
این تقاضاهای کار از بهر آن
شد موکل، تا شود سرت عیان
پس کلابهی تن کجا ساکن شود
چون سر رشتهی ضمیرش میکشد؟
تاسهٔ تو شد نشان آن کشش
بر تو بیکاری بود چون جانکنش
این جهان و آن جهان زاید ابد
هر سبب مادر، اثر از وی ولد
چون اثر زایید، آن هم شد سبب
تا بزاید او اثرهای عجب
این سببها نسل بر نسل است، لیک
دیدهیی باید منور نیک نیک
شاه با او در سخن اینجا رسید
یا بدید از وی نشانی یا ندید
گر بدید آن شاه جویا دور نیست
لیک ما را ذکر آن دستور نیست
چون ز گرمابه بیامد آن غلام
سوی خویشش خواند آن شاه و همام
گفت صحا لک نعیم دایم
بس لطیفی و ظریف و خوبرو
ای دریغا گر نبودی در تو آن
که همی گوید برای تو فلان
شاد گشتی هر که رویت دیدییی
دیدنت ملک جهان ارزیدییی
گفت رمزی زان بگو ای پادشاه
کز برای من بگفت آن دینتباه
گفت اول وصف دوروییت کرد
کآشکارا تو دوایی، خفیه درد
خبث یارش را چو از شه گوش کرد
در زمان دریای خشمش جوش کرد
کف برآورد آن غلام و سرخ گشت
تا که موج هجو او از حد گذشت
کو ز اول دم که با من یار بود
همچو سگ در قحط بس گهخوار بود
چون دمادم کرد هجوش چون جرس
دست بر لب زد شهنشاهش که بس
گفت دانستم ترا از وی، بدان
از تو جان گندهست و از یارت دهان
پس نشین ای گندهجان از دور تو
تا امیر او باشد و مأمور تو
در حدیث آمد که تسبیح از ریا
همچو سبزهی گولخن دان ای کیا
پس بدان که صورت خوب و نکو
با خصال بد نیرزد یک تسو
ور بود صورت حقیر و ناپذیر
چون بود خلقش نکو، در پاش میر
صورت ظاهر فنا گردد، بدان
عالم معنی بماند جاودان
چند بازی عشق با نقش سبو؟
بگذر از نقش سبو، رو آب جو
صورتش دیدی، ز معنی غافلی
از صدف دری گزین گر عاقلی
این صدفهای قوالب در جهان
گرچه جمله زندهاند از بحر جان
لیک اندر هر صدف نبود گهر
چشم بگشا در دل هر یک نگر
کان چه دارد؟ وین چه دارد؟ میگزین
زان که کمیابست آن در ثمین
گر به صورت میروی کوهی به شکل
در بزرگی هست صد چندان که لعل
هم به صورت دست و پا و پشم تو
هست صد چندان که نقش چشم تو
لیک پوشیده نباشد بر تو این
کز همه اعضا دو چشم آمد گزین
از یک اندیشه که آید در درون
صد جهان گردد به یک دم سرنگون
جسم سلطان گر به صورت یک بود
صد هزاران لشکرش در پی دود
باز شکل و صورت شاه صفی
هست محکوم یکی فکر خفی
خلق بیپایان ز یک اندیشه بین
گشته چون سیلی روانه بر زمین
هست آن اندیشه پیش خلق خرد
لیک چون سیلی جهان را خورد و برد
پس چو میبینی که از اندیشهیی
قایم است اندر جهان هر پیشهیی
خانهها و قصرها و شهرها
کوهها و دشتها و نهرها
هم زمین و بحر و هم مهر و فلک
زنده از وی همچو کز دریا سمک
پس چرا از ابلهی پیش تو کور
تن سلیمان است واندیشه چو مور؟
مینماید پیش چشمت که بزرگ
هست اندیشه چو موش و کوه گرگ
عالم اندر چشم تو هول و عظیم
زابر و رعد و چرخ داری لرز و بیم
وز جهان فکرتی ای کم ز خر
ایمن و غافل چو سنگ بیخبر
زان که نقشی، وز خرد بیبهرهیی
آدمی خو نیستی، خرکرهیی
سایه را تو شخص میبینی ز جهل
شخص ازان شد پیش تو بازی و سهل
باش تا روزی که آن فکر و خیال
برگشاید بیحجابی پر و بال
کوهها بینی شده چون پشم نرم
نیست گشته این زمین سرد و گرم
نه سما بینی، نه اختر، نه وجود
جز خدای واحد حی ودود
یک فسانه راست آمد یا دروغ
تا دهد مر راستیها را فروغ
مالک الملک و به رحمان و رحیم
آن خدایی که فرستاد انبیا
نه به حاجت، بل به فضل و کبریا
آن خداوندی که از خاک ذلیل
آفرید او شهسواران جلیل
پاکشان کرد از مزاج خاکیان
بگذرانید از تک افلاکیان
برگرفت از نار و نور صاف ساخت
وان گه او بر جملهٔ انوار تاخت
آن سنابرقی که بر ارواح تافت
تا که آدم معرفت زان نور یافت
آن کز آدم رست و دست شیث چید
پس خلیفهش کرد آدم کآن بدید
نوح ازان گوهر که برخوردار بود
در هوای بحر جان دربار بود
جان ابراهیم ازان انوار زفت
بیحذر در شعلههای نار رفت
چون که اسماعیل در جویش فتاد
پیش دشنهی آبدارش سر نهاد
جان داوود از شعاعش گرم شد
آهن اندر دستبافش نرم شد
چون سلیمان بد وصالش را رضیع
دیو گشتش بنده فرمان و مطیع
در قضا یعقوب چون بنهاد سر
چشم روشن کرد از بوی پسر
یوسف مهرو چو دید آن آفتاب
شد چنان بیدار در تعبیر خواب
چون عصا از دست موسی آب خورد
ملکت فرعون را یک لقمه کرد
نردبانش عیسی مریم چو یافت
بر فراز گنبد چارم شتافت
چون محمد یافت آن ملک و نعیم
قرص مه را کرد او در دم دو نیم
چون ابوبکر آیت توفیق شد
با چنان شه صاحب و صدیق شد
چون عمر شیدای آن معشوق شد
حق و باطل را چو دل فاروق شد
چون که عثمان آن عیان راعین گشت
نور فایض بود و ذی النورین گشت
چون زرویش مرتضی شد درفشان
گشت او شیر خدا در مرج جان
چون جنید از جند او دید آن مدد
خود مقاماتش فزون شد از عدد
بایزید اندر مزیدش راه دید
نام قطب العارفین از حق شنید
چون که کرخی کرخ او را شد حرس
شد خلیفهی عشق و ربانی نفس
پور ادهم مرکب آن سو راند شاد
گشت او سلطان سلطانان داد
وان شقیق از شق آن راه شگرف
گشت او خورشید رای و تیز طرف
صد هزاران پادشاهان نهان
سر فرازانند زان سوی جهان
نامشان از رشک حق پنهان بماند
هر گدایی نامشان را بر نخواند
حق آن نور و حق نورانیان
کندر آن بحرند همچون ماهیان
بحر جان و جان بحر ار گویمش
نیست لایق، نام نو میجویمش
حق آن آنی که این و آن از اوست
مغزها نسبت بدو باشند پوست
که صفات خواجهتاش و یار من
هست صد چندان که این گفتار من
آنچه میدانم زوصف آن ندیم
باورت ناید چه گویم؟ ای کریم
شاه گفت اکنون از آن خود بگو
چند گویی آن این و آن او
تو چه داری و چه حاصل کردهیی؟
از تک دریا چه در آوردهیی؟
روز مرگ این حس تو باطل شود
نور جان داری که یار دل شود؟
در لحد کین چشم را خاک آکند
هست آنچه گور را روشن کند؟
آن زمان که دست و پایت بردرد
پر و بالت هست تا جان بر پرد؟
آن زمان کین جان حیوانی نماند
جان باقی بایدت بر جا نشاند
شرط من جا بالحسن نه کردن است
این حسن را سوی حضرت بردن است
جوهری داری ز انسان یا خری؟
این عرضها که فنا شد، چون بری؟
این عرضهای نماز و روزه را
چون که لایبقی زمانین انتفی
نقل نتوان کرد مر اعراض را
لیک از جوهر برند امراض را
تا مبدل گشت جوهر زین عرض
چون ز پرهیزی که زایل شد مرض
گشت پرهیز عرض جوهر به جهد
شد دهان تلخ از پرهیز شهد
از زراعت خاکها شد سنبله
داروی مو کرد مو را سلسله
آن نکاح زن عرض بد، شد فنا
جوهر فرزند حاصل شد ز ما
جفت کردن اسب و اشتر را عرض
جوهر کره به زاییدن غرض
هست آن بستان نشاندن هم عرض
کشت جوهر گشت، بستان نک غرض
هم عرض دان کیمیا بردن به کار
جوهری زان کیمیا گر شد بیار
صیقلی کردن عرض باشد شها
زین عرض جوهر همی زاید صفا
پس مگو که من عملها کردهام
دخل آن اعراض را بنما، مرم
این صفت کردن عرض باشد، خمش
سایهٔ بز را پی قربان مکش
گفت شاها بیقنوط عقل نیست
گر تو فرمایی عرض را نقل نیست
پادشاها جز که یأس بنده نیست
گر عرض کان رفت، باز آینده نیست
گر نبودی مر عرض را نقل و حشر
فعل بودی باطل و اقوال فشر
این عرضها نقل شد لونی دگر
حشر هر فانی بود کونی دگر
نقل هر چیزی بود هم لایقش
لایق گله بود هم سایقش
وقت محشر هر عرض را صورتیست
صورت هر یک عرض را نوبتیست
بنگر اندر خود، نه تو بودی عرض؟
جنبش جفتی و جفتی با غرض؟
بنگر اندر خانه و کاشانهها
در مهندس بود چون افسانهها
آن فلان خانه که ما دیدیم خوش
بود موزون صفه و سقف و درش
از مهندس آن عرض واندیشهها
آلت آورد و ستون از بیشهها
چیست اصل و مایهٔ هر پیشهیی
جز خیال و جز عرض واندیشهیی؟
جمله اجزای جهان را بیغرض
درنگر،حاصل نشد جز از عرض
اول فکر آخر آمد در عمل
بنیت عالم چنان دان در ازل
میوهها در فکر دل اول بود
در عمل ظاهر به آخر میشود
چون عمل کردی، شجر بنشاندی
اندر آخر حرف اول خواندی
گرچه شاخ و برگ و بیخش اول است
آن همه از بهر میوه مرسل است
پس سری که مغز آن افلاک بود
اندر آخر خواجهٔ لولاک بود
نقل اعراض است این بحث و مقال
نقل اعراض است این شیر و شغال
جمله عالم خود عرض بودند تا
اندرین معنی بیامد هل اتی
این عرضها از چه زاید؟ از صور
وین صور هم از چه زاید؟ از فکر
این جهان یک فکرت است از عقل کل
عقل چون شاه است و صورتها رسل
عالم اول جهان امتحان
عالم ثانی، جزای این و آن
چاکرت شاها جنایت میکند
آن عرض زنجیر و زندان میشود
بندهات چون خدمت شایسته کرد
آن عرض نی خلعتی شد در نبرد؟
این عرض با جوهر آن بیضهست و طیر
این از آن و آن ازین زاید به سیر
گفت شاهنشه چنین گیر، المراد
این عرضهای تو یک جوهر نزاد؟
گفت مخفی داشتهست آن را خرد
تا بود غیب این جهان نیک و بد
زان که گر پیدا شدی اشکال فکر
کافر و مؤمن نگفتی جز که ذکر
پس عیان بودی نه غیب ای شاه این
نقش دین و کفر بودی بر جبین
کی درین عالم بت و بتگر بدی؟
چون کسی را زهرۀ تسخر بدی؟
پس قیامت بودی این دنیای ما
در قیامت کی کند جرم و خطا؟
گفت شه پوشید حق پاداش بد
لیک از عامه، نه از خاصان خود
گر به دامی افکنم من یک امیر
از امیران خفیه دارم، نز وزیر
حق به من بنمود پس پاداش کار
وز صورهای عملها صد هزار
تو نشانی ده که من دانم تمام
ماه را بر من نمیپوشد غمام
گفت پس از گفت من مقصود چیست؟
چون تو میدانی که آنچ بود چیست
گفت شه حکمت در اظهار جهان
آن که دانسته برون آید عیان
آنچه میدانست تا پیدا نکرد
بر جهان ننهاد رنج طلق و درد
یک زمان بیکار نتوانی نشست
تا بدی یا نیکییی از تو نجست
این تقاضاهای کار از بهر آن
شد موکل، تا شود سرت عیان
پس کلابهی تن کجا ساکن شود
چون سر رشتهی ضمیرش میکشد؟
تاسهٔ تو شد نشان آن کشش
بر تو بیکاری بود چون جانکنش
این جهان و آن جهان زاید ابد
هر سبب مادر، اثر از وی ولد
چون اثر زایید، آن هم شد سبب
تا بزاید او اثرهای عجب
این سببها نسل بر نسل است، لیک
دیدهیی باید منور نیک نیک
شاه با او در سخن اینجا رسید
یا بدید از وی نشانی یا ندید
گر بدید آن شاه جویا دور نیست
لیک ما را ذکر آن دستور نیست
چون ز گرمابه بیامد آن غلام
سوی خویشش خواند آن شاه و همام
گفت صحا لک نعیم دایم
بس لطیفی و ظریف و خوبرو
ای دریغا گر نبودی در تو آن
که همی گوید برای تو فلان
شاد گشتی هر که رویت دیدییی
دیدنت ملک جهان ارزیدییی
گفت رمزی زان بگو ای پادشاه
کز برای من بگفت آن دینتباه
گفت اول وصف دوروییت کرد
کآشکارا تو دوایی، خفیه درد
خبث یارش را چو از شه گوش کرد
در زمان دریای خشمش جوش کرد
کف برآورد آن غلام و سرخ گشت
تا که موج هجو او از حد گذشت
کو ز اول دم که با من یار بود
همچو سگ در قحط بس گهخوار بود
چون دمادم کرد هجوش چون جرس
دست بر لب زد شهنشاهش که بس
گفت دانستم ترا از وی، بدان
از تو جان گندهست و از یارت دهان
پس نشین ای گندهجان از دور تو
تا امیر او باشد و مأمور تو
در حدیث آمد که تسبیح از ریا
همچو سبزهی گولخن دان ای کیا
پس بدان که صورت خوب و نکو
با خصال بد نیرزد یک تسو
ور بود صورت حقیر و ناپذیر
چون بود خلقش نکو، در پاش میر
صورت ظاهر فنا گردد، بدان
عالم معنی بماند جاودان
چند بازی عشق با نقش سبو؟
بگذر از نقش سبو، رو آب جو
صورتش دیدی، ز معنی غافلی
از صدف دری گزین گر عاقلی
این صدفهای قوالب در جهان
گرچه جمله زندهاند از بحر جان
لیک اندر هر صدف نبود گهر
چشم بگشا در دل هر یک نگر
کان چه دارد؟ وین چه دارد؟ میگزین
زان که کمیابست آن در ثمین
گر به صورت میروی کوهی به شکل
در بزرگی هست صد چندان که لعل
هم به صورت دست و پا و پشم تو
هست صد چندان که نقش چشم تو
لیک پوشیده نباشد بر تو این
کز همه اعضا دو چشم آمد گزین
از یک اندیشه که آید در درون
صد جهان گردد به یک دم سرنگون
جسم سلطان گر به صورت یک بود
صد هزاران لشکرش در پی دود
باز شکل و صورت شاه صفی
هست محکوم یکی فکر خفی
خلق بیپایان ز یک اندیشه بین
گشته چون سیلی روانه بر زمین
هست آن اندیشه پیش خلق خرد
لیک چون سیلی جهان را خورد و برد
پس چو میبینی که از اندیشهیی
قایم است اندر جهان هر پیشهیی
خانهها و قصرها و شهرها
کوهها و دشتها و نهرها
هم زمین و بحر و هم مهر و فلک
زنده از وی همچو کز دریا سمک
پس چرا از ابلهی پیش تو کور
تن سلیمان است واندیشه چو مور؟
مینماید پیش چشمت که بزرگ
هست اندیشه چو موش و کوه گرگ
عالم اندر چشم تو هول و عظیم
زابر و رعد و چرخ داری لرز و بیم
وز جهان فکرتی ای کم ز خر
ایمن و غافل چو سنگ بیخبر
زان که نقشی، وز خرد بیبهرهیی
آدمی خو نیستی، خرکرهیی
سایه را تو شخص میبینی ز جهل
شخص ازان شد پیش تو بازی و سهل
باش تا روزی که آن فکر و خیال
برگشاید بیحجابی پر و بال
کوهها بینی شده چون پشم نرم
نیست گشته این زمین سرد و گرم
نه سما بینی، نه اختر، نه وجود
جز خدای واحد حی ودود
یک فسانه راست آمد یا دروغ
تا دهد مر راستیها را فروغ
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۴ - حسد کردن حشم بر غلام خاص
پادشاهی بندهیی را از کرم
برگزیده بود بر جملهی حشم
جامگی او وظیفهی چل امیر
ده یک قدرش ندیدی صد وزیر
از کمال طالع و اقبال و بخت
او ایازی بود و شه محمود وقت
روح او با روح شه در اصل خویش
پیش ازین تن بوده همپیوند و خویش
کار آن دارد که پیش از تن بدهست
بگذر از اینها که نو حادث شدهست
کار عارف راست، کو نه احول است
چشم او بر کشتهای اول است
آنچه گندم کاشتندش، وانچه جو
چشم او آن جاست روز و شب گرو
آنچه آبست است شب جز آن نزاد
حیلهها و مکرها باد است باد
کی کند دل خوش به حیلتهای کش
آن که بیند حیلهٔ حق بر سرش؟
او درون دام و دامی مینهد
جان تو نی آن جهد، نی این جهد
گر بروید، ور بریزد صد گیاه
عاقبت بر روید آن کشتهی اله
کشت نو کارند بر کشت نخست
این دوم فانیست و آن اول درست
تخم اول کامل و بگزیده است
تخم ثانی، فاسد و پوسیده است
افکن این تدبیر خود را پیش دوست
گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست
کار آن دارد که حق افراشتهست
آخر آن روید که اول کاشتهست
هرچه کاری از برای او بکار
چون اسیر دوستی، ای دوستدار
گرد نفس دزد و کار او مپیچ
هرچه آن نه کار حق، هیچ است هیچ
پیش ازان که روز دین پیدا شود
نزد مالک دزد شب رسوا شود
رخت دزدیده به تدبیر و فنش
مانده روز داوری بر گردنش
صد هزاران عقل با هم بر جهند
تا به غیر دام او دامی نهند
دام خود را سختتر یابند و بس
کی نماید قوتی با باد خس
گر تو گویی فایدهی هستی چه بود؟
در سوآلت فایده هست ای عنود
گر ندارد این سوآلت فایده
چه شنویم این را عبث،بی عایده؟
ور سوآلت را بسی فایدههاست
پس جهان بیفایده آخر چراست؟
ور جهان از یک جهت بیفایدهست
از جهتهای دگر پر عایدهست
فایدهی تو گر مرا فایده نیست
مر تو را چون فایدهست،از وی مایست
حسن یوسف عالمی را فایده
گرچه بر اخوان عبث بد زایده
لحن داوودی چنان محبوب بود
لیک بر محروم بانگ چوب بود
آب نیل از آب حیوان بد فزون
لیک بر محروم و منکر بود خون
هست بر مؤمن شهیدی زندگی
بر منافق مردن است و ژندگی
چیست در عالم بگو یک نعمتی
که نه محرومند از وی امتی؟
گاو و خر را فایده چه در شکر؟
هست هر جان را یکی قوتی دگر
لیک گر آن قوت بر وی عارضیست
پس نصیحت کردن او را رایضیست
چون کسی کو از مرض گل داشت دوست
گرچه پنداری که آن خود قوت اوست
قوت اصلی را فرامش کرده است
روی در قوت مرض آورده است
نوش را بگذاشته، سم خورده است
قوت علت را چو چربش کرده است
قوت اصلی بشر نور خداست
قوت حیوانی مرو را ناسزاست
لیک از علت درین افتاد دل
که خورد او روز و شب زین آب و گل
روی زرد و پای سست و دل سبک
کو غذای والسما ذات الحبک؟
آن غذای خاصگان دولت است
خوردن آن بیگلو و آلت است
شد غذای آفتاب از نور عرش
مر حسود و دیو را از دود فرش
در شهیدان یرزقون فرمود حق
آن غذا را نی دهان بد، نی طبق
دل ز هر یاری غذایی میخورد
دل ز هر علمی صفایی میبرد
صورت هر آدمی چون کاسهییست
چشم از معنی او حساسهییست
از لقای هر کسی چیزی خوری
وز قران هر قرین چیزی بری
چون ستاره با ستاره شد قرین
لایق هر دو اثر زاید یقین
چون قران مرد و زن زاید بشر
وز قران سنگ و آهن شد شرر
وز قران خاک با بارانها
میوهها و سبزه و ریحانها
وز قران سبزهها با آدمی
دلخوشی و بیغمی و خرمی
وز قران خرمی با جان ما
میبزاید خوبی و احسان ما
قابل خوردن شود اجسام ما
چون بر آید از تفرج کام ما
سرخ رویی از قران خون بود
خون ز خورشید خوش گلگون بود
بهترین رنگها سرخی بود
وان ز خورشید است و از وی میرسد
هر زمینی کان قرین شد با زحل
شوره گشت و کشت را نبود محل
قوت اندر فعل آید زاتفاق
چون قران دیو با اهل نفاق
این معانی راست از چرخ نهم
بی همه طاق و طرم، طاق و طرم
خلق را طاق و طرم عاریت است
امر را طاق و طرم ماهیت است
از پی طاق و طرم خواری کشند
بر امید عز در خواری خوشند
بر امید عز ده روزهی خدوک
گردن خود کردهاند از غم چو دوک
چون نمیآیند اینجا که منم
کندرین عز آفتاب روشنم
مشرق خورشید برج قیرگون
آفتاب ما ز مشرقها برون
مشرق او نسبت ذرات او
نه برآمد، نه فرو شد ذات او
ما که واپس ماند ذرات وییم
در دو عالم آفتاب بیفییم
باز گرد شمس میگردم عجب
هم ز فر شمس باشد این سبب
شمس باشد بر سببها مطلع
هم ازو حبل سببها منقطع
صد هزاران بار ببریدم امید
از که؟ از شمس، این شما باور کنید؟
تو مرا باور مکن کز آفتاب
صبر دارم من، و یا ماهی ز آب
ور شوم نومید، نومیدی من
عین صنع آفتاب است ای حسن
عین صنع از نفس صانع چون برد؟
هیچ هست از غیر هستی چون چرد؟
جمله هستیها ازین روضه چرند
گر براق و تازیان ور خود خرند
لیک اسب کور، کورانه چرد
می نبیند روضه را، زان است رد
وان که گردشها ازان دریا ندید
هر دم آرد رو به محرابی جدید
او ز بحر عذب آب شور خورد
تا که آب شور او را کور کرد
بحر میگوید به دست راست خور
زآب من ای کور تا یابی بصر
هست دست راست اینجا ظن راست
کو بداند نیک و بد را کز کجاست
نیزه گردانیست ای نیزه که تو
راست میگردی گهی، گاهی دوتو
ما ز عشق شمس دین بیناخنیم
ورنه ما آن کور را بینا کنیم
هان ضیاء الحق حسام الدین تو زود
داروش کن کوری چشم حسود
توتیای کبریای تیزفعل
داروی ظلمتکش استیزفعل
آن که گر بر چشم اعمی بر زند
ظلمت صد ساله را زو بر کند
جمله کوران را دوا کن جز حسود
کز حسودی بر تو میآرد جحود
مر حسودت را اگر چه آن منم
جان مده تا هم چنین جان میکنم
آن که او باشد حسود آفتاب
وان که میرنجد ز بود آفتاب
اینت درد بیدوا، کو راست آه
اینت افتاده آید در قعر چاه
نفی خورشید ازل بایست او
کی برآید این مراد او؟ بگو
باز آن باشد که بازآید به شاه
باز کور است آن که شد گمکرده راه
راه را گم کرد و در ویران فتاد
باز در ویران بر جغدان فتاد
او همه نور است از نور رضا
لیک کورش کرد سرهنگ قضا
خاک در چشمش زد و از راه برد
در میان جغد و ویرانش سپرد
بر سری جغدانش بر سر میزنند
پر و بال نازنینش میکنند
ولوله افتاد در جغدان که ها
باز آمد تا بگیرد جای ما
چون سگان کوی پر خشم و مهیب
اندر افتادند در دلق غریب
باز گوید من چه در خوردم به جغد؟
صد چنین ویران فدا کردم به جغد
من نخواهم بود اینجا، میروم
سوی شاهنشاه راجع میشوم
خویشتن مکشید ای جغدان که من
نه مقیمم، میروم سوی وطن
این خراب، آباد در چشم شماست
ورنه ما را ساعد شه ناز جاست
جغد گفتا باز حیلت میکند
تا ز خان و مان شما را بر کند
خانههای ما بگیرد او به مکر
برکند ما را به سالوسی ز وکر
مینماید سیری این حیلتپرست
والله از جمله حریصان بتر است
او خورد از حرص طین را همچو دبس
دنبه مسپارید ای یاران به خرس
لاف از شه میزند، وز دست شه
تا برد او ما سلیمان را ز ره
خود چه جنس شاه باشد مرغکی؟
مشنواش گر عقل داری اندکی
جنس شاه است او و یا جنس وزیر؟
هیچ باشد لایق لوزینه سیر؟
آنچه میگوید ز مکر و فعل و فن
هست سلطان با حشم جویای من
اینت مالیخولیای ناپذیر
اینت لاف خام و دام گولگیر
هر که این باور کند، از ابلهیست
مرغک لاغر چه درخورد شهیست؟
کمترین جغد ار زند بر مغز او
مر ورا یاریگری از شاه کو؟
گفت باز ار یک پر من بشکند
بیخ جغدستان شهنشه بر کند
جغد چه بود؟ خود اگر بازی مرا
دل برنجاند،کند با من جفا
شه کند توده به هر شیب و فراز
صد هزاران خرمن از سرهای باز
پاسبان من عنایات وی است
هر کجا که من روم، شه در پی است
در دل سلطان خیال من مقیم
بی خیال من دل سلطان سقیم
چون بپراند مرا شه در روش
میپرم بر اوج دل چون پرتوش
همچو ماه و آفتابی میپرم
پردههای آسمانها میدرم
روشنی عقلها از فکرتم
انفطار آسمان از فطرتم
بازم و حیران شود در من هما
جغد کهبود تا بداند سر ما؟
شه برای من ز زندان یاد کرد
صد هزاران بسته را آزاد کرد
یک دمم با جغدها دمساز کرد
از دم من جغدها را باز کرد
ای خنک جغدی که در پرواز من
فهم کرد از نیک بختی راز من
در من آویزید تا نازان شوید
گرچه جغدانید، شه بازان شوید
آن که باشد با چنان شاهی حبیب
هر کجا افتد چرا باشد غریب؟
هر که باشد شاه دردش را دوا
گر چو نی نالد، نباشد بینوا
مالک ملکم، نیم من طبلخوار
طبل بازم میزند شه از کنار
طبل باز من ندای ارجعی
حق گواه من به رغم مدعی
من نیم جنس شهنشه، دور ازو
لیک دارم در تجلی نور ازو
نیست جنسیت ز روی شکل و ذات
آب جنس خاک آمد در نبات
باد جنس آتش آمد در قوام
طبع را جنس آمدهست آخر مدام
جنس ما چون نیست جنس شاه ما
مای ما شد بهر مای او فنا
چون فنا شد مای ما، او ماند فرد
پیش پای اسب او، گردم چو گرد
خاک شد جان و نشانیهای او
هست بر خاکش نشان پای او
خاک پایش شو، برای این نشان
تا شوی تاج سر گردنکشان
تا که نفریبد شما را شکل من
نقل من نوشید، پیش از نقل من
ای بسا کس را که صورت راه زد
قصد صورت کرد و بر الله زد
آخر این جان با بدن پیوسته است
هیچ این جان با بدن مانند هست؟
تاب نور چشم با پیه است جفت
نور دل در قطرهٔ خونی نهفت
شادی اندر گرده و غم در جگر
عقل چون شمعی درون مغز سر
این تعلقها نه بیکیف است و چون؟
عقلها در دانش چونی زبون
جان کل با جان جزو آسیب کرد
جان ازو دری ستد در جیب کرد
همچو مریم جان ازان آسیب جیب
حامله شد از مسیح دلفریب
آن مسیحی نه که بر خشک و تر است
آن مسیحی کز مساحت برتر است
پس ز جان جان چو حامل گشت جان
از چنین جانی شود حامل جهان
پس جهان زاید جهانی دیگری
این حشر را وا نماید محشری
تا قیامت گر بگویم، بشمرم
من ز شرح این قیامت قاصرم
این سخنها خود به معنی یا ربیست
حرفها دام دم شیرین لبیست
چون کند تقصیر، پس چون تن زند؟
چون که لبیکش به یارب میرسد
هست لبیکی که نتوانی شنید
لیک سر تا پای بتوانی چشید
برگزیده بود بر جملهی حشم
جامگی او وظیفهی چل امیر
ده یک قدرش ندیدی صد وزیر
از کمال طالع و اقبال و بخت
او ایازی بود و شه محمود وقت
روح او با روح شه در اصل خویش
پیش ازین تن بوده همپیوند و خویش
کار آن دارد که پیش از تن بدهست
بگذر از اینها که نو حادث شدهست
کار عارف راست، کو نه احول است
چشم او بر کشتهای اول است
آنچه گندم کاشتندش، وانچه جو
چشم او آن جاست روز و شب گرو
آنچه آبست است شب جز آن نزاد
حیلهها و مکرها باد است باد
کی کند دل خوش به حیلتهای کش
آن که بیند حیلهٔ حق بر سرش؟
او درون دام و دامی مینهد
جان تو نی آن جهد، نی این جهد
گر بروید، ور بریزد صد گیاه
عاقبت بر روید آن کشتهی اله
کشت نو کارند بر کشت نخست
این دوم فانیست و آن اول درست
تخم اول کامل و بگزیده است
تخم ثانی، فاسد و پوسیده است
افکن این تدبیر خود را پیش دوست
گرچه تدبیرت هم از تدبیر اوست
کار آن دارد که حق افراشتهست
آخر آن روید که اول کاشتهست
هرچه کاری از برای او بکار
چون اسیر دوستی، ای دوستدار
گرد نفس دزد و کار او مپیچ
هرچه آن نه کار حق، هیچ است هیچ
پیش ازان که روز دین پیدا شود
نزد مالک دزد شب رسوا شود
رخت دزدیده به تدبیر و فنش
مانده روز داوری بر گردنش
صد هزاران عقل با هم بر جهند
تا به غیر دام او دامی نهند
دام خود را سختتر یابند و بس
کی نماید قوتی با باد خس
گر تو گویی فایدهی هستی چه بود؟
در سوآلت فایده هست ای عنود
گر ندارد این سوآلت فایده
چه شنویم این را عبث،بی عایده؟
ور سوآلت را بسی فایدههاست
پس جهان بیفایده آخر چراست؟
ور جهان از یک جهت بیفایدهست
از جهتهای دگر پر عایدهست
فایدهی تو گر مرا فایده نیست
مر تو را چون فایدهست،از وی مایست
حسن یوسف عالمی را فایده
گرچه بر اخوان عبث بد زایده
لحن داوودی چنان محبوب بود
لیک بر محروم بانگ چوب بود
آب نیل از آب حیوان بد فزون
لیک بر محروم و منکر بود خون
هست بر مؤمن شهیدی زندگی
بر منافق مردن است و ژندگی
چیست در عالم بگو یک نعمتی
که نه محرومند از وی امتی؟
گاو و خر را فایده چه در شکر؟
هست هر جان را یکی قوتی دگر
لیک گر آن قوت بر وی عارضیست
پس نصیحت کردن او را رایضیست
چون کسی کو از مرض گل داشت دوست
گرچه پنداری که آن خود قوت اوست
قوت اصلی را فرامش کرده است
روی در قوت مرض آورده است
نوش را بگذاشته، سم خورده است
قوت علت را چو چربش کرده است
قوت اصلی بشر نور خداست
قوت حیوانی مرو را ناسزاست
لیک از علت درین افتاد دل
که خورد او روز و شب زین آب و گل
روی زرد و پای سست و دل سبک
کو غذای والسما ذات الحبک؟
آن غذای خاصگان دولت است
خوردن آن بیگلو و آلت است
شد غذای آفتاب از نور عرش
مر حسود و دیو را از دود فرش
در شهیدان یرزقون فرمود حق
آن غذا را نی دهان بد، نی طبق
دل ز هر یاری غذایی میخورد
دل ز هر علمی صفایی میبرد
صورت هر آدمی چون کاسهییست
چشم از معنی او حساسهییست
از لقای هر کسی چیزی خوری
وز قران هر قرین چیزی بری
چون ستاره با ستاره شد قرین
لایق هر دو اثر زاید یقین
چون قران مرد و زن زاید بشر
وز قران سنگ و آهن شد شرر
وز قران خاک با بارانها
میوهها و سبزه و ریحانها
وز قران سبزهها با آدمی
دلخوشی و بیغمی و خرمی
وز قران خرمی با جان ما
میبزاید خوبی و احسان ما
قابل خوردن شود اجسام ما
چون بر آید از تفرج کام ما
سرخ رویی از قران خون بود
خون ز خورشید خوش گلگون بود
بهترین رنگها سرخی بود
وان ز خورشید است و از وی میرسد
هر زمینی کان قرین شد با زحل
شوره گشت و کشت را نبود محل
قوت اندر فعل آید زاتفاق
چون قران دیو با اهل نفاق
این معانی راست از چرخ نهم
بی همه طاق و طرم، طاق و طرم
خلق را طاق و طرم عاریت است
امر را طاق و طرم ماهیت است
از پی طاق و طرم خواری کشند
بر امید عز در خواری خوشند
بر امید عز ده روزهی خدوک
گردن خود کردهاند از غم چو دوک
چون نمیآیند اینجا که منم
کندرین عز آفتاب روشنم
مشرق خورشید برج قیرگون
آفتاب ما ز مشرقها برون
مشرق او نسبت ذرات او
نه برآمد، نه فرو شد ذات او
ما که واپس ماند ذرات وییم
در دو عالم آفتاب بیفییم
باز گرد شمس میگردم عجب
هم ز فر شمس باشد این سبب
شمس باشد بر سببها مطلع
هم ازو حبل سببها منقطع
صد هزاران بار ببریدم امید
از که؟ از شمس، این شما باور کنید؟
تو مرا باور مکن کز آفتاب
صبر دارم من، و یا ماهی ز آب
ور شوم نومید، نومیدی من
عین صنع آفتاب است ای حسن
عین صنع از نفس صانع چون برد؟
هیچ هست از غیر هستی چون چرد؟
جمله هستیها ازین روضه چرند
گر براق و تازیان ور خود خرند
لیک اسب کور، کورانه چرد
می نبیند روضه را، زان است رد
وان که گردشها ازان دریا ندید
هر دم آرد رو به محرابی جدید
او ز بحر عذب آب شور خورد
تا که آب شور او را کور کرد
بحر میگوید به دست راست خور
زآب من ای کور تا یابی بصر
هست دست راست اینجا ظن راست
کو بداند نیک و بد را کز کجاست
نیزه گردانیست ای نیزه که تو
راست میگردی گهی، گاهی دوتو
ما ز عشق شمس دین بیناخنیم
ورنه ما آن کور را بینا کنیم
هان ضیاء الحق حسام الدین تو زود
داروش کن کوری چشم حسود
توتیای کبریای تیزفعل
داروی ظلمتکش استیزفعل
آن که گر بر چشم اعمی بر زند
ظلمت صد ساله را زو بر کند
جمله کوران را دوا کن جز حسود
کز حسودی بر تو میآرد جحود
مر حسودت را اگر چه آن منم
جان مده تا هم چنین جان میکنم
آن که او باشد حسود آفتاب
وان که میرنجد ز بود آفتاب
اینت درد بیدوا، کو راست آه
اینت افتاده آید در قعر چاه
نفی خورشید ازل بایست او
کی برآید این مراد او؟ بگو
باز آن باشد که بازآید به شاه
باز کور است آن که شد گمکرده راه
راه را گم کرد و در ویران فتاد
باز در ویران بر جغدان فتاد
او همه نور است از نور رضا
لیک کورش کرد سرهنگ قضا
خاک در چشمش زد و از راه برد
در میان جغد و ویرانش سپرد
بر سری جغدانش بر سر میزنند
پر و بال نازنینش میکنند
ولوله افتاد در جغدان که ها
باز آمد تا بگیرد جای ما
چون سگان کوی پر خشم و مهیب
اندر افتادند در دلق غریب
باز گوید من چه در خوردم به جغد؟
صد چنین ویران فدا کردم به جغد
من نخواهم بود اینجا، میروم
سوی شاهنشاه راجع میشوم
خویشتن مکشید ای جغدان که من
نه مقیمم، میروم سوی وطن
این خراب، آباد در چشم شماست
ورنه ما را ساعد شه ناز جاست
جغد گفتا باز حیلت میکند
تا ز خان و مان شما را بر کند
خانههای ما بگیرد او به مکر
برکند ما را به سالوسی ز وکر
مینماید سیری این حیلتپرست
والله از جمله حریصان بتر است
او خورد از حرص طین را همچو دبس
دنبه مسپارید ای یاران به خرس
لاف از شه میزند، وز دست شه
تا برد او ما سلیمان را ز ره
خود چه جنس شاه باشد مرغکی؟
مشنواش گر عقل داری اندکی
جنس شاه است او و یا جنس وزیر؟
هیچ باشد لایق لوزینه سیر؟
آنچه میگوید ز مکر و فعل و فن
هست سلطان با حشم جویای من
اینت مالیخولیای ناپذیر
اینت لاف خام و دام گولگیر
هر که این باور کند، از ابلهیست
مرغک لاغر چه درخورد شهیست؟
کمترین جغد ار زند بر مغز او
مر ورا یاریگری از شاه کو؟
گفت باز ار یک پر من بشکند
بیخ جغدستان شهنشه بر کند
جغد چه بود؟ خود اگر بازی مرا
دل برنجاند،کند با من جفا
شه کند توده به هر شیب و فراز
صد هزاران خرمن از سرهای باز
پاسبان من عنایات وی است
هر کجا که من روم، شه در پی است
در دل سلطان خیال من مقیم
بی خیال من دل سلطان سقیم
چون بپراند مرا شه در روش
میپرم بر اوج دل چون پرتوش
همچو ماه و آفتابی میپرم
پردههای آسمانها میدرم
روشنی عقلها از فکرتم
انفطار آسمان از فطرتم
بازم و حیران شود در من هما
جغد کهبود تا بداند سر ما؟
شه برای من ز زندان یاد کرد
صد هزاران بسته را آزاد کرد
یک دمم با جغدها دمساز کرد
از دم من جغدها را باز کرد
ای خنک جغدی که در پرواز من
فهم کرد از نیک بختی راز من
در من آویزید تا نازان شوید
گرچه جغدانید، شه بازان شوید
آن که باشد با چنان شاهی حبیب
هر کجا افتد چرا باشد غریب؟
هر که باشد شاه دردش را دوا
گر چو نی نالد، نباشد بینوا
مالک ملکم، نیم من طبلخوار
طبل بازم میزند شه از کنار
طبل باز من ندای ارجعی
حق گواه من به رغم مدعی
من نیم جنس شهنشه، دور ازو
لیک دارم در تجلی نور ازو
نیست جنسیت ز روی شکل و ذات
آب جنس خاک آمد در نبات
باد جنس آتش آمد در قوام
طبع را جنس آمدهست آخر مدام
جنس ما چون نیست جنس شاه ما
مای ما شد بهر مای او فنا
چون فنا شد مای ما، او ماند فرد
پیش پای اسب او، گردم چو گرد
خاک شد جان و نشانیهای او
هست بر خاکش نشان پای او
خاک پایش شو، برای این نشان
تا شوی تاج سر گردنکشان
تا که نفریبد شما را شکل من
نقل من نوشید، پیش از نقل من
ای بسا کس را که صورت راه زد
قصد صورت کرد و بر الله زد
آخر این جان با بدن پیوسته است
هیچ این جان با بدن مانند هست؟
تاب نور چشم با پیه است جفت
نور دل در قطرهٔ خونی نهفت
شادی اندر گرده و غم در جگر
عقل چون شمعی درون مغز سر
این تعلقها نه بیکیف است و چون؟
عقلها در دانش چونی زبون
جان کل با جان جزو آسیب کرد
جان ازو دری ستد در جیب کرد
همچو مریم جان ازان آسیب جیب
حامله شد از مسیح دلفریب
آن مسیحی نه که بر خشک و تر است
آن مسیحی کز مساحت برتر است
پس ز جان جان چو حامل گشت جان
از چنین جانی شود حامل جهان
پس جهان زاید جهانی دیگری
این حشر را وا نماید محشری
تا قیامت گر بگویم، بشمرم
من ز شرح این قیامت قاصرم
این سخنها خود به معنی یا ربیست
حرفها دام دم شیرین لبیست
چون کند تقصیر، پس چون تن زند؟
چون که لبیکش به یارب میرسد
هست لبیکی که نتوانی شنید
لیک سر تا پای بتوانی چشید
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۵ - کلوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوی آب
بر لب جو بوده دیواری بلند
بر سر دیوار تشنهی دردمند
مانعش از آب آن دیوار بود
از پی آب او چو ماهی زار بود
ناگهان انداخت او خشتی در آب
بانگ آب آمد به گوشش چون خطاب
چون خطاب یار شیرین لذیذ
مست کرد آن بانگ آبش چون نبیذ
از صفای بانگ آب آن ممتحن
گشت خشتانداز از آنجا خشتکن
آب میزد بانگ یعنی هی تو را
فایده چه زین زدن خشتی مرا؟
تشنه گفت آبا مرا دو فایده است
من ازین صنعت ندارم هیچ دست
فایدهی اول سماع بانگ آب
کو بود مر تشنگان را چون رباب
بانگ او چون بانگ اسرافیل شد
مرده را زین زندگی تحویل شد
یا چو بانگ رعد ایام بهار
باغ مییابد ازو چندین نگار
یا چو بر درویش ایام زکات
یا چو بر محبوس پیغام نجات
چون دم رحمان بود کان از یمن
میرسد سوی محمد بیدهن
یا چو بوی احمد مرسل بود
کان به عاصی در شفاعت میرسد
یا چو بوی یوسف خوب لطیف
میزند بر جان یعقوب نحیف
فایدهی دیگر که هر خشتی کزین
بر کنم، آیم سوی ماء معین
کز کمی خشت دیوار بلند
پستتر گردد به هر دفعه که کند
پستی دیوار قربی میشود
فصل او درمان وصلی میبود
سجده آمد کندن خشت لزب
موجب قربی که واسجد واقترب
تا که این دیوار عالیگردن است
مانع این سر فرود آوردن است
سجده نتوان کرد بر آب حیات
تا نیابم زین تن خاکی نجات
بر سر دیوار هر کو تشنهتر
زودتر بر میکند خشت و مدر
هر که عاشق تر بود بر بانگ آب
او کلوخ زفتتر کند از حجاب
او ز بانگ آب پر می تا عنق
نشنود بیگانه جز بانگ بلق
ای خنک آن را که او ایام پیش
مغتنم دارد، گزارد وام خویش
اندر آن ایام کش قدرت بود
صحت و زور دل و قوت بود
وان جوانی همچو باغ سبز و تر
میرساند بیدریغی بار و بر
چشمههای قوت و شهوت روان
سبز میگردد زمین تن بدان
خانهیی معمور و سقفش بس بلند
معتدل ارکان و بیتخلیط و بند
پیش ازان که ایام پیری در رسد
گردنت بندت به حبل من مسد
خاک شوره گردد و ریزان و سست
هرگز از شوره نبات خوش نرست
آب زور و آب شهوت منقطع
او ز خویش و دیگران نامنتفع
ابروان چون پالدم زیر آمده
چشم را نم آمده، تاری شده
از تشنج رو چو پشت سوسمار
رفته نطق و طعم و دندانها ز کار
روز بیگه، لاشه لنگ و ره دراز
کارگه ویران، عمل رفته ز ساز
بیخهای خوی بد محکم شده
قوت برکندن آن کم شده
بر سر دیوار تشنهی دردمند
مانعش از آب آن دیوار بود
از پی آب او چو ماهی زار بود
ناگهان انداخت او خشتی در آب
بانگ آب آمد به گوشش چون خطاب
چون خطاب یار شیرین لذیذ
مست کرد آن بانگ آبش چون نبیذ
از صفای بانگ آب آن ممتحن
گشت خشتانداز از آنجا خشتکن
آب میزد بانگ یعنی هی تو را
فایده چه زین زدن خشتی مرا؟
تشنه گفت آبا مرا دو فایده است
من ازین صنعت ندارم هیچ دست
فایدهی اول سماع بانگ آب
کو بود مر تشنگان را چون رباب
بانگ او چون بانگ اسرافیل شد
مرده را زین زندگی تحویل شد
یا چو بانگ رعد ایام بهار
باغ مییابد ازو چندین نگار
یا چو بر درویش ایام زکات
یا چو بر محبوس پیغام نجات
چون دم رحمان بود کان از یمن
میرسد سوی محمد بیدهن
یا چو بوی احمد مرسل بود
کان به عاصی در شفاعت میرسد
یا چو بوی یوسف خوب لطیف
میزند بر جان یعقوب نحیف
فایدهی دیگر که هر خشتی کزین
بر کنم، آیم سوی ماء معین
کز کمی خشت دیوار بلند
پستتر گردد به هر دفعه که کند
پستی دیوار قربی میشود
فصل او درمان وصلی میبود
سجده آمد کندن خشت لزب
موجب قربی که واسجد واقترب
تا که این دیوار عالیگردن است
مانع این سر فرود آوردن است
سجده نتوان کرد بر آب حیات
تا نیابم زین تن خاکی نجات
بر سر دیوار هر کو تشنهتر
زودتر بر میکند خشت و مدر
هر که عاشق تر بود بر بانگ آب
او کلوخ زفتتر کند از حجاب
او ز بانگ آب پر می تا عنق
نشنود بیگانه جز بانگ بلق
ای خنک آن را که او ایام پیش
مغتنم دارد، گزارد وام خویش
اندر آن ایام کش قدرت بود
صحت و زور دل و قوت بود
وان جوانی همچو باغ سبز و تر
میرساند بیدریغی بار و بر
چشمههای قوت و شهوت روان
سبز میگردد زمین تن بدان
خانهیی معمور و سقفش بس بلند
معتدل ارکان و بیتخلیط و بند
پیش ازان که ایام پیری در رسد
گردنت بندت به حبل من مسد
خاک شوره گردد و ریزان و سست
هرگز از شوره نبات خوش نرست
آب زور و آب شهوت منقطع
او ز خویش و دیگران نامنتفع
ابروان چون پالدم زیر آمده
چشم را نم آمده، تاری شده
از تشنج رو چو پشت سوسمار
رفته نطق و طعم و دندانها ز کار
روز بیگه، لاشه لنگ و ره دراز
کارگه ویران، عمل رفته ز ساز
بیخهای خوی بد محکم شده
قوت برکندن آن کم شده
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۶ - فرمودن والی آن مرد را کی این خاربن را کی نشاندهای بر سر راه بر کن
همچو آن شخص درشت خوشسخن
در میان ره نشاند او خاربن
ره گذریانش ملامتگر شدند
پس بگفتندش بکن این را، نکند
هردمی آن خاربن افزون شدی
پای خلق از زخم آن پر خون شدی
جامههای خلق بدریدی زخار
پای درویشان بخستی زار زار
چون به جد حاکم بدو گفت این بکن
گفت آری بر کنم روزیش من
مدتی فردا و فردا وعده داد
شد درخت خار او محکم نهاد
گفت روزی حاکمش ای وعده کژ
پیش آ در کار ما، واپس مغژ
گفت الایام یا عم بیننا
گفت عجل لا تماطل دیننا
تو که میگویی که فردا، این بدان
که به هر روزی که میآید زمان
آن درخت بد جوانتر میشود
وین کننده پیر و مضطر میشود
خاربن، در قوت و برخاستن
خارکن،در پیری و در کاستن
خاربن هر روز و هر دم سبز و تر
خارکن، هر روز زار و خشکتر
او جوانتر میشود، تو پیرتر
زود باش و روزگار خود مبر
خاربن دان هر یکی خوی بدت
بارها در پای خار آخر زدت
بارها از خوی خود خسته شدی
حس نداری، سخت بیحس آمدی
گر ز خسته گشتن دیگر کسان
که ز خلق زشت تو هست آن رسان
غافلی، باری ز زخم خود نهیی
تو عذاب خویش و هر بیگانهیی
یا تبر بر گیر و مردانه بزن
تو علیوار این در خیبر بکن
یا به گلبن وصل کن این خار را
وصل کن با نار نور یار را
تا که نور او کشد نار تو را
وصل او گلشن کند خار تو را
تو مثال دوزخی، او مؤمن است
کشتن آتش به مؤمن ممکن است
مصطفی فرمود از گفت جحیم
کو به مؤمن لابهگر گردد ز بیم
گویدش بگذر ز من ای شاه زود
هین که نورت سوز نارم را ربود
پس هلاک نار نور مؤمن است
زان که بیضد دفع ضد لا یمکن است
نار ضد نور باشد روز عدل
کان ز قهر انگیخته شد، این ز فضل
گر همی خواهی تو دفع شر نار
آب رحمت بر دل آتش گمار
چشمهٔ آن آب رحمت مؤمن است
آب حیوان روح پاک محسن است
بس گریزان است نفس تو ازو
زان که تو از آتشی، او آب خو
زآب آتش زان گریزان میشود
کآتشش از آب ویران میشود
حس و فکر تو همه از آتش است
حس شیخ و فکر او نور خوش است
آب نور او چو بر آتش چکد
چک چک از آتش برآید، برجهد
چون کند چکچک، تو گویش مرگ و درد
تا شود این دوزخ نفس تو سرد
تا نسوزد او گلستان تو را
تا نسوزد عدل و احسان تو را
بعد از آن چیزی که کاری، بر دهد
لاله و نسرین و سیسنبر دهد
باز پهنا میرویم از راه راست
باز گرد ای خواجه راه ما کجاست؟
اندر آن تقریر بودیم ای حسود
که خرت لنگ است و منزل دور زود
سال بیگه گشت، وقت کشت نی
جز سیهرویی و فعل زشت نی
کرم در بیخ درخت تن فتاد
بایدش برکند و در آتش نهاد
هین و هین ای راهرو بیگاه شد
آفتاب عمر سوی چاه شد
این دو روزک را که زورت هست،زود
پیر افشانی بکن از راه جود
این قدر تخمی که ماندهستت بباز
تا بروید زین دو دم عمر دراز
تا نمردهست این چراغ با گهر
هین فتیلش ساز و روغن زودتر
هین،مگو فردا، که فرداها گذشت
تا به کلی نگذرد ایام کشت
پند من بشنو که تن بند قویست
کهنه بیرون کن گرت میل نویست
لب ببند و کف پر زر برگشا
بخل تن بگذار و پیش آور سخا
ترک شهوتها و لذتها سخاست
هر که در شهوت فرو شد برنخاست
این سخا شاخیست از سرو بهشت
وای او کز کف چنین شاخی بهشت
عروة الوثقاست این ترک هوا
برکشد این شاخ جان را بر سما
تا برد شاخ سخا ای خوبکیش
مر تو را بالاکشان تا اصل خویش
یوسف حسنی و این عالم چو چاه
وین رسن صبر است بر امر اله
یوسفا آمد رسن،درزن دو دست
از رسن غافل مشو، بیگه شدهست
حمد لله کین رسن آویختند
فضل و رحمت را به هم آمیختند
تا ببینی عالم جان جدید
عالم بس آشکار ناپدید
این جهان نیست چون هستان شده
وان جهان هست بس پنهان شده
خاک بر باد است و بازی میکند
کژنمایی،پردهسازی میکند
این که بر کار است، بیکار است و پوست
وان که پنهان است، مغز و اصل اوست
خاک همچون آلتی در دست باد
باد را دان عالی و عالینژاد
چشم خاکی را به خاک افتد نظر
بادبین چشمی بود نوعی دگر
اسب داند اسب را کو هست یار
هم سواری داند احوال سوار
چشم حس اسب است و نور حق سوار
بیسواره اسب خود ناید به کار
پس ادب کن اسب را از خوی بد
ورنه پیش شاه باشد اسب رد
چشم اسب از چشم شه رهبر بود
چشم او بیچشم شه مضطر بود
چشم اسبان جز گیاه و جز چرا
هر کجا خوانی بگوید نی، چرا؟
نور حق بر نور حس راکب شود
آنگهی جان سوی حق راغب شود
اسب بیراکب چه داند رسم راه؟
شاه باید تا بداند شاهراه
سوی حسی رو که نورش راکب است
حس را آن نور نیکو صاحب است
نور حس را نور حق تزیین بود
معنی نور علی نور این بود
نور حسی میکشد سوی ثری
نور حقش میبرد سوی علی
زان که محسوسات دونتر عالمیست
نور حق دریا و حس چون شبنمیست
لیک پیدا نیست آن راکب برو
جز به آثار و به گفتار نکو
نور حسی کو غلیظ است و گران
هست پنهان در سواد دیدگان
چون که نور حس نمیبینی ز چشم
چون ببینی نور آن دینی ز چشم؟
نور حس با این غلیظی مختفیست
چون خفی نبود ضیایی کآن صفیست؟
این جهان چون خس به دست باد غیب
عاجزی پیش گرفت و داد غیب
گه بلندش میکند، گاهیش پست
گه درستش میکند، گاهی شکست
گه یمینش میبرد،گاهی یسار
گه گلستانش کند،گاهیش خار
دست پنهان و قلم بین خط گزار
اسب در جولان و ناپیدا سوار
تیر پران بین و ناپیدا کمان
جانها پیدا و پنهان جان جان
تیر را مشکن که این تیر شهیست
نیست پرتاوی، ز شصت آگهیست
ما رمیت اذ رمیت گفت حق
کار حق بر کارها دارد سبق
خشم خود بشکن، تو مشکن تیر را
چشم خشمت خون شمارد شیر را
بوسه ده بر تیر و پیش شاه بر
تیر خونآلود از خون تو تر
آنچه پیدا عاجز و بسته و زبون
وانچه ناپیدا، چنان تند و حرون
ما شکاریم، این چنین دامی که راست؟
گوی چوگانیم،چوگانی کجاست؟
میدرد، میدوزد، این خیاط کو؟
میدمد، میسوزد، این نفاط کو؟
ساعتی کافر کند صدیق را
ساعتی زاهد کند زندیق را
زان که مخلص در خطر باشد ز دام
تا ز خود خالص نگردد او تمام
زان که در راه است و رهزن بیحد است
آن رهد کو در امان ایزد است
آینه خالص نگشت، او مخلص است
مرغ را نگرفته است، او مقنص است
چون که مخلص گشت،مخلص باز رست
در مقام امن رفت و برد دست
هیچ آیینه دگر آهن نشد
هیچ نانی گندم خرمن نشد
هیچ انگوری دگر غوره نشد
هیچ میوهی پخته با کوره نشد
پخته گرد و از تغیر دور شو
رو چو برهان محقق نور شو
چون ز خود رستی، همه برهان شدی
چون که بنده نیست شد، سلطان شدی
ور عیان خواهی صلاح الدین نمود
دیدهها را کرد بینا و گشود
فقر را از چشم و از سیمای او
دید هر چشمی که دارد نور هو
شیخ فعال است بیآلت چو حق
با مریدان داده بیگفتی سبق
دل به دست او چو موم نرم رام
مهر او گه ننگ سازد، گاه نام
مهر مومش حاکی انگشتریست
باز آن نقش نگین حاکی کیست؟
حاکی اندیشهٔ آن زرگر است
سلسلهی هر حلقه اندر دیگر است
این صدا در کوه دلها بانگ کیست؟
گه پر است از بانگ این که، گه تهیست
هر کجا هست او حکیم است اوستاد
بانگ او زین کوه دل خالی مباد
هست که کآوا مثنا میکند
هست که کآواز صد تا میکند
میزهاند کوه از آن آواز و قال
صد هزاران چشمهٔ آب زلال
چون ز که آن لطف بیرون میشود
آبها در چشمهها خون میشود
زان شهنشاه همایوننعل بود
که سراسر طور سینا لعل بود
جان پذیرفت و خرد اجزای کوه
ما کم از سنگیم آخر ای گروه؟
نه ز جان یک چشمه جوشان میشود
نه بدن از سبزپوشان میشود
نی صدای بانگ مشتاقی درو
نی صفای جرعهٔ ساقی درو
کو حمیت تا ز تیشه وز کلند
این چنین که را به کلی برکنند؟
بوک بر اجزای او تابد مهی
بوک در وی تاب مه یابد رهی
چون قیامت کوهها را برکند
پس قیامت این کرم کی میکند؟
این قیامت زان قیامت کی کم است؟
آن قیامت زخم و این چون مرهم است
هر که دید این مرهم، از زخم ایمن است
هر بدی کین حسن دید، او محسن است
ای خنک زشتی که خوبش شد حریف
وای گلرویی که جفتش شد خریف
نان مرده چون حریف جان شود
زنده گردد نان و عین آن شود
هیزم تیره حریف نار شد
تیرگی رفت و همه انوار شد
در نمکلان چون خر مرده فتاد
آن خری و مردگی یک سو نهاد
صبغة الله هست خم رنگ هو
پیسها یک رنگ گردد اندرو
چون در آن خم افتد و گوییش قم
از طرب گوید منم خم لا تلم
آن منم خم خود انا الحق گفتن است
رنگ آتش دارد، الا آهن است
رنگ آهن محو رنگ آتش است
زآتشی میلافد و خامشوش است
چون به سرخی گشت همچون زر کان
پس انا النار است لافش،بیزبان
شد ز رنگ و طبع آتش محتشم
گوید او من آتشم،من آتشم
آتشم من گر تو را شک است و ظن
آزمون کن، دست را بر من بزن
آتشم من، بر تو گر شد مشتبه
روی خود بر روی من یکدم بنه
آدمی چون نور گیرد از خدا
هست مسجود ملایک زاجتبا
نیز مسجود کسی کو چون ملک
رسته باشد جانش از طغیان و شک
آتش چه؟ آهن چه؟ لب ببند
ریش تشبیه مشبه را مخند
پای در دریا منه، کم گوی ازان
بر لب دریا خمش کن، لب گزان
گرچه صد چون من ندارد تاب بحر
لیک مینشکیبم از غرقاب بحر
جان و عقل من فدای بحر باد
خون بهای عقل و جان این بحر داد
تا که پایم میرود، رانم درو
چون نماند پا، چو بطانم درو
بیادب حاضر ز غایب خوش تر است
حلقه گرچه کژ بود، نی بر در است؟
ای تنآلوده به گرد حوض گرد
پاک کی گردد برون حوض مرد؟
پاک کو از حوض مهجور اوفتاد
او ز پاکی خویش هم دور اوفتاد
پاکی این حوض بیپایان بود
پاکی اجسام کم میزان بود
زان که دل حوض است، لیکن در کمین
سوی دریا راه پنهان دارد این
پاکی محدود تو خواهد مدد
ورنه اندر خرج کم گردد عدد
آب گفت آلوده را در من شتاب
گفت آلوده که دارم شرم از آب
گفت آب این شرم بی من کی رود؟
بی من این آلوده زایل کی شود؟
زآب هر آلوده کو پنهان شود
الحیاء یمنع الایمان بود
دل ز پایهی حوض تن گلناک شد
تن ز آب حوض دلها پاک شد
گرد پایهی حوض دل گرد ای پسر
هان ز پایهی حوض تن میکن حذر
بحر تن بر بحر دل برهم زنان
در میانشان برزخ لا یبغیان
گر تو باشی راست، ور باشی تو کژ
پیش تر میغژ بدو، واپس مغژ
پیش شاهان گر خطر باشد به جان
لیک نشکیبند ازو با همتان
شاه چون شیرینتر از شکر بود
جان به شیرینی رود، خوشتر بود
ای ملامتگر سلامت مر تو را
ای سلامتجو تویی واهی العری
جان من کورهست، با آتش خوش است
کوره را این بس که خانهی آتش است
همچو کوره عشق را سوزیدنیست
هر که او زین کور باشد، کوره نیست
برگ بیبرگی ترا چون برگ شد
جان باقی یافتی و مرگ شد
چون تو را غم شادی افزودن گرفت
روضهٔ جانت گل و سوسن گرفت
آنچه خوف دیگران، آن امن توست
بط قوی از بحر و مرغ خانه سست
باز دیوانه شدم من ای طبیب
باز سودایی شدم من ای حبیب
حلقههای سلسلهی تو ذوفنون
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون
داد هر حلقه فنونی دیگر است
پس مرا هر دم جنونی دیگر است
پس فنون باشد جنون، این شد مثل
خاصه در زنجیر این میر اجل
آن چنان دیوانگی بگسست بند
که همه دیوانگان پندم دهند
در میان ره نشاند او خاربن
ره گذریانش ملامتگر شدند
پس بگفتندش بکن این را، نکند
هردمی آن خاربن افزون شدی
پای خلق از زخم آن پر خون شدی
جامههای خلق بدریدی زخار
پای درویشان بخستی زار زار
چون به جد حاکم بدو گفت این بکن
گفت آری بر کنم روزیش من
مدتی فردا و فردا وعده داد
شد درخت خار او محکم نهاد
گفت روزی حاکمش ای وعده کژ
پیش آ در کار ما، واپس مغژ
گفت الایام یا عم بیننا
گفت عجل لا تماطل دیننا
تو که میگویی که فردا، این بدان
که به هر روزی که میآید زمان
آن درخت بد جوانتر میشود
وین کننده پیر و مضطر میشود
خاربن، در قوت و برخاستن
خارکن،در پیری و در کاستن
خاربن هر روز و هر دم سبز و تر
خارکن، هر روز زار و خشکتر
او جوانتر میشود، تو پیرتر
زود باش و روزگار خود مبر
خاربن دان هر یکی خوی بدت
بارها در پای خار آخر زدت
بارها از خوی خود خسته شدی
حس نداری، سخت بیحس آمدی
گر ز خسته گشتن دیگر کسان
که ز خلق زشت تو هست آن رسان
غافلی، باری ز زخم خود نهیی
تو عذاب خویش و هر بیگانهیی
یا تبر بر گیر و مردانه بزن
تو علیوار این در خیبر بکن
یا به گلبن وصل کن این خار را
وصل کن با نار نور یار را
تا که نور او کشد نار تو را
وصل او گلشن کند خار تو را
تو مثال دوزخی، او مؤمن است
کشتن آتش به مؤمن ممکن است
مصطفی فرمود از گفت جحیم
کو به مؤمن لابهگر گردد ز بیم
گویدش بگذر ز من ای شاه زود
هین که نورت سوز نارم را ربود
پس هلاک نار نور مؤمن است
زان که بیضد دفع ضد لا یمکن است
نار ضد نور باشد روز عدل
کان ز قهر انگیخته شد، این ز فضل
گر همی خواهی تو دفع شر نار
آب رحمت بر دل آتش گمار
چشمهٔ آن آب رحمت مؤمن است
آب حیوان روح پاک محسن است
بس گریزان است نفس تو ازو
زان که تو از آتشی، او آب خو
زآب آتش زان گریزان میشود
کآتشش از آب ویران میشود
حس و فکر تو همه از آتش است
حس شیخ و فکر او نور خوش است
آب نور او چو بر آتش چکد
چک چک از آتش برآید، برجهد
چون کند چکچک، تو گویش مرگ و درد
تا شود این دوزخ نفس تو سرد
تا نسوزد او گلستان تو را
تا نسوزد عدل و احسان تو را
بعد از آن چیزی که کاری، بر دهد
لاله و نسرین و سیسنبر دهد
باز پهنا میرویم از راه راست
باز گرد ای خواجه راه ما کجاست؟
اندر آن تقریر بودیم ای حسود
که خرت لنگ است و منزل دور زود
سال بیگه گشت، وقت کشت نی
جز سیهرویی و فعل زشت نی
کرم در بیخ درخت تن فتاد
بایدش برکند و در آتش نهاد
هین و هین ای راهرو بیگاه شد
آفتاب عمر سوی چاه شد
این دو روزک را که زورت هست،زود
پیر افشانی بکن از راه جود
این قدر تخمی که ماندهستت بباز
تا بروید زین دو دم عمر دراز
تا نمردهست این چراغ با گهر
هین فتیلش ساز و روغن زودتر
هین،مگو فردا، که فرداها گذشت
تا به کلی نگذرد ایام کشت
پند من بشنو که تن بند قویست
کهنه بیرون کن گرت میل نویست
لب ببند و کف پر زر برگشا
بخل تن بگذار و پیش آور سخا
ترک شهوتها و لذتها سخاست
هر که در شهوت فرو شد برنخاست
این سخا شاخیست از سرو بهشت
وای او کز کف چنین شاخی بهشت
عروة الوثقاست این ترک هوا
برکشد این شاخ جان را بر سما
تا برد شاخ سخا ای خوبکیش
مر تو را بالاکشان تا اصل خویش
یوسف حسنی و این عالم چو چاه
وین رسن صبر است بر امر اله
یوسفا آمد رسن،درزن دو دست
از رسن غافل مشو، بیگه شدهست
حمد لله کین رسن آویختند
فضل و رحمت را به هم آمیختند
تا ببینی عالم جان جدید
عالم بس آشکار ناپدید
این جهان نیست چون هستان شده
وان جهان هست بس پنهان شده
خاک بر باد است و بازی میکند
کژنمایی،پردهسازی میکند
این که بر کار است، بیکار است و پوست
وان که پنهان است، مغز و اصل اوست
خاک همچون آلتی در دست باد
باد را دان عالی و عالینژاد
چشم خاکی را به خاک افتد نظر
بادبین چشمی بود نوعی دگر
اسب داند اسب را کو هست یار
هم سواری داند احوال سوار
چشم حس اسب است و نور حق سوار
بیسواره اسب خود ناید به کار
پس ادب کن اسب را از خوی بد
ورنه پیش شاه باشد اسب رد
چشم اسب از چشم شه رهبر بود
چشم او بیچشم شه مضطر بود
چشم اسبان جز گیاه و جز چرا
هر کجا خوانی بگوید نی، چرا؟
نور حق بر نور حس راکب شود
آنگهی جان سوی حق راغب شود
اسب بیراکب چه داند رسم راه؟
شاه باید تا بداند شاهراه
سوی حسی رو که نورش راکب است
حس را آن نور نیکو صاحب است
نور حس را نور حق تزیین بود
معنی نور علی نور این بود
نور حسی میکشد سوی ثری
نور حقش میبرد سوی علی
زان که محسوسات دونتر عالمیست
نور حق دریا و حس چون شبنمیست
لیک پیدا نیست آن راکب برو
جز به آثار و به گفتار نکو
نور حسی کو غلیظ است و گران
هست پنهان در سواد دیدگان
چون که نور حس نمیبینی ز چشم
چون ببینی نور آن دینی ز چشم؟
نور حس با این غلیظی مختفیست
چون خفی نبود ضیایی کآن صفیست؟
این جهان چون خس به دست باد غیب
عاجزی پیش گرفت و داد غیب
گه بلندش میکند، گاهیش پست
گه درستش میکند، گاهی شکست
گه یمینش میبرد،گاهی یسار
گه گلستانش کند،گاهیش خار
دست پنهان و قلم بین خط گزار
اسب در جولان و ناپیدا سوار
تیر پران بین و ناپیدا کمان
جانها پیدا و پنهان جان جان
تیر را مشکن که این تیر شهیست
نیست پرتاوی، ز شصت آگهیست
ما رمیت اذ رمیت گفت حق
کار حق بر کارها دارد سبق
خشم خود بشکن، تو مشکن تیر را
چشم خشمت خون شمارد شیر را
بوسه ده بر تیر و پیش شاه بر
تیر خونآلود از خون تو تر
آنچه پیدا عاجز و بسته و زبون
وانچه ناپیدا، چنان تند و حرون
ما شکاریم، این چنین دامی که راست؟
گوی چوگانیم،چوگانی کجاست؟
میدرد، میدوزد، این خیاط کو؟
میدمد، میسوزد، این نفاط کو؟
ساعتی کافر کند صدیق را
ساعتی زاهد کند زندیق را
زان که مخلص در خطر باشد ز دام
تا ز خود خالص نگردد او تمام
زان که در راه است و رهزن بیحد است
آن رهد کو در امان ایزد است
آینه خالص نگشت، او مخلص است
مرغ را نگرفته است، او مقنص است
چون که مخلص گشت،مخلص باز رست
در مقام امن رفت و برد دست
هیچ آیینه دگر آهن نشد
هیچ نانی گندم خرمن نشد
هیچ انگوری دگر غوره نشد
هیچ میوهی پخته با کوره نشد
پخته گرد و از تغیر دور شو
رو چو برهان محقق نور شو
چون ز خود رستی، همه برهان شدی
چون که بنده نیست شد، سلطان شدی
ور عیان خواهی صلاح الدین نمود
دیدهها را کرد بینا و گشود
فقر را از چشم و از سیمای او
دید هر چشمی که دارد نور هو
شیخ فعال است بیآلت چو حق
با مریدان داده بیگفتی سبق
دل به دست او چو موم نرم رام
مهر او گه ننگ سازد، گاه نام
مهر مومش حاکی انگشتریست
باز آن نقش نگین حاکی کیست؟
حاکی اندیشهٔ آن زرگر است
سلسلهی هر حلقه اندر دیگر است
این صدا در کوه دلها بانگ کیست؟
گه پر است از بانگ این که، گه تهیست
هر کجا هست او حکیم است اوستاد
بانگ او زین کوه دل خالی مباد
هست که کآوا مثنا میکند
هست که کآواز صد تا میکند
میزهاند کوه از آن آواز و قال
صد هزاران چشمهٔ آب زلال
چون ز که آن لطف بیرون میشود
آبها در چشمهها خون میشود
زان شهنشاه همایوننعل بود
که سراسر طور سینا لعل بود
جان پذیرفت و خرد اجزای کوه
ما کم از سنگیم آخر ای گروه؟
نه ز جان یک چشمه جوشان میشود
نه بدن از سبزپوشان میشود
نی صدای بانگ مشتاقی درو
نی صفای جرعهٔ ساقی درو
کو حمیت تا ز تیشه وز کلند
این چنین که را به کلی برکنند؟
بوک بر اجزای او تابد مهی
بوک در وی تاب مه یابد رهی
چون قیامت کوهها را برکند
پس قیامت این کرم کی میکند؟
این قیامت زان قیامت کی کم است؟
آن قیامت زخم و این چون مرهم است
هر که دید این مرهم، از زخم ایمن است
هر بدی کین حسن دید، او محسن است
ای خنک زشتی که خوبش شد حریف
وای گلرویی که جفتش شد خریف
نان مرده چون حریف جان شود
زنده گردد نان و عین آن شود
هیزم تیره حریف نار شد
تیرگی رفت و همه انوار شد
در نمکلان چون خر مرده فتاد
آن خری و مردگی یک سو نهاد
صبغة الله هست خم رنگ هو
پیسها یک رنگ گردد اندرو
چون در آن خم افتد و گوییش قم
از طرب گوید منم خم لا تلم
آن منم خم خود انا الحق گفتن است
رنگ آتش دارد، الا آهن است
رنگ آهن محو رنگ آتش است
زآتشی میلافد و خامشوش است
چون به سرخی گشت همچون زر کان
پس انا النار است لافش،بیزبان
شد ز رنگ و طبع آتش محتشم
گوید او من آتشم،من آتشم
آتشم من گر تو را شک است و ظن
آزمون کن، دست را بر من بزن
آتشم من، بر تو گر شد مشتبه
روی خود بر روی من یکدم بنه
آدمی چون نور گیرد از خدا
هست مسجود ملایک زاجتبا
نیز مسجود کسی کو چون ملک
رسته باشد جانش از طغیان و شک
آتش چه؟ آهن چه؟ لب ببند
ریش تشبیه مشبه را مخند
پای در دریا منه، کم گوی ازان
بر لب دریا خمش کن، لب گزان
گرچه صد چون من ندارد تاب بحر
لیک مینشکیبم از غرقاب بحر
جان و عقل من فدای بحر باد
خون بهای عقل و جان این بحر داد
تا که پایم میرود، رانم درو
چون نماند پا، چو بطانم درو
بیادب حاضر ز غایب خوش تر است
حلقه گرچه کژ بود، نی بر در است؟
ای تنآلوده به گرد حوض گرد
پاک کی گردد برون حوض مرد؟
پاک کو از حوض مهجور اوفتاد
او ز پاکی خویش هم دور اوفتاد
پاکی این حوض بیپایان بود
پاکی اجسام کم میزان بود
زان که دل حوض است، لیکن در کمین
سوی دریا راه پنهان دارد این
پاکی محدود تو خواهد مدد
ورنه اندر خرج کم گردد عدد
آب گفت آلوده را در من شتاب
گفت آلوده که دارم شرم از آب
گفت آب این شرم بی من کی رود؟
بی من این آلوده زایل کی شود؟
زآب هر آلوده کو پنهان شود
الحیاء یمنع الایمان بود
دل ز پایهی حوض تن گلناک شد
تن ز آب حوض دلها پاک شد
گرد پایهی حوض دل گرد ای پسر
هان ز پایهی حوض تن میکن حذر
بحر تن بر بحر دل برهم زنان
در میانشان برزخ لا یبغیان
گر تو باشی راست، ور باشی تو کژ
پیش تر میغژ بدو، واپس مغژ
پیش شاهان گر خطر باشد به جان
لیک نشکیبند ازو با همتان
شاه چون شیرینتر از شکر بود
جان به شیرینی رود، خوشتر بود
ای ملامتگر سلامت مر تو را
ای سلامتجو تویی واهی العری
جان من کورهست، با آتش خوش است
کوره را این بس که خانهی آتش است
همچو کوره عشق را سوزیدنیست
هر که او زین کور باشد، کوره نیست
برگ بیبرگی ترا چون برگ شد
جان باقی یافتی و مرگ شد
چون تو را غم شادی افزودن گرفت
روضهٔ جانت گل و سوسن گرفت
آنچه خوف دیگران، آن امن توست
بط قوی از بحر و مرغ خانه سست
باز دیوانه شدم من ای طبیب
باز سودایی شدم من ای حبیب
حلقههای سلسلهی تو ذوفنون
هر یکی حلقه دهد دیگر جنون
داد هر حلقه فنونی دیگر است
پس مرا هر دم جنونی دیگر است
پس فنون باشد جنون، این شد مثل
خاصه در زنجیر این میر اجل
آن چنان دیوانگی بگسست بند
که همه دیوانگان پندم دهند
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۷ - آمدن دوستان به بیمارستان جهت پرسش ذاالنون مصری رحمة الله علیه
این چنین ذاالنون مصری را فتاد
کندرو شور و جنونی نو بزاد
شور چندان شد که تا فوق فلک
میرسید از وی جگرها را نمک
هین منه تو شور خود، ای شورهخاک
پهلوی شور خداوندان پاک
خلق را تاب جنون او نبود
آتش او ریشهاشان میربود
چون که در ریش عوام آتش فتاد
بند کردندش، به زندانی نهاد
نیست امکان واکشیدن این لگام
گرچه زین ره تنگ میآیند عام
دیده این شاهان ز عامه خوف جان
کین گره کورند و شاهان بینشان
چون که حکم اندر کف رندان بود
لاجرم ذاالنون در زندان بود
یک سواره میرود شاه عظیم
در کف طفلان چنین در یتیم
در چه؟ دریا نهان در قطرهیی
آفتابی مخفی اندر ذرهیی
آفتابی خویش را ذره نمود
واندک اندک روی خود را برگشود
جملهٔ ذرات در وی محو شد
عالم از وی مست گشت و صحو شد
چون قلم در دست غداری بود
بی گمان منصور بر داری بود
چون سفیهان راست این کار و کیا
لازم آمد یقتلون الانبیا
انبیا را گفته قومی راهگم
از سفه انا تطیرنا بکم
چون به قول اوست مصلوب جهود
پس مر او را امن کی تاند نمود؟
جهل ترسا بین، امان انگیخته
زان خداوندی که گشت آویخته
چون دل آن شاه زیشان خون بود
عصمت وانت فیهم چون بود؟
زر خالص را و زرگر را خطر
باشد از قلاب خاین بیشتر
یوسفان از رشک زشتان مخفیاند
کز عدو خوبان در آتش میزیاند
یوسفان از مکر اخوان در چهاند
کز حسد یوسف به گرگان میدهند
از حسد بر یوسف مصری چه رفت؟
این حسد اندر کمین گرگیست زفت
لاجرم زین گرگ یعقوب حلیم
داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم
گرگ ظاهر گرد یوسف خود نگشت
این حسد در فعل از گرگان گذشت
زحم کرد این گرگ، وز عذر لبق
آمده کانا ذهبنا نستبق
صد هزاران گرگ را این مکر نیست
عاقبت رسوا شود این گرگ، بیست
زان که حشر حاسدان روز گزند
بیگمان بر صورت گرگان کنند
حشر پر حرص خس مردارخوار
صورت خوکی بود روز شمار
زانیان را گند اندام نهان
خمرخواران را بود گند دهان
گند مخفی کآن به دلها میرسید
گشت اندر حشر محسوس و پدید
بیشهیی آمد وجود آدمی
برحذر شو زین وجود ار زان دمی
در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خشوک
حکم آن خو راست کان غالبتر است
چون که زربیش از مس آمد، آن زر است
سیرتی کان بر وجودت غالب است
هم بر آن تصویر حشرت واجب است
ساعتی گرگی درآید در بشر
ساعتی یوسفرخی همچون قمر
میرود از سینهها در سینهها
از ره پنهان صلاح و کینهها
بلکه خود از آدمی در گاو و خر
میرود دانایی و علم و هنر
اسب سکسک میشود رهوار و رام
خرس بازی میکند، بز هم سلام
رفت اندر سگ ز آدمیان هوس
تا شبان شد، یا شکاری، یا حرس
در سگ اصحاب خویی زان وفود
رفت تا جویای الله گشته بود
هر زمان در سینه نوعی سر کند
گاه دیو و گه ملک، گه دام و دد
زان عجب بیشه که هر شیر آگه است
تا به دام سینهها پنهان ره است
دزدییی کن از درون مرجان جان
ای کم از سگ از درون عارفان
چون که دزدی، باری آن در لطیف
چون که حامل میشوی، باری شریف
کندرو شور و جنونی نو بزاد
شور چندان شد که تا فوق فلک
میرسید از وی جگرها را نمک
هین منه تو شور خود، ای شورهخاک
پهلوی شور خداوندان پاک
خلق را تاب جنون او نبود
آتش او ریشهاشان میربود
چون که در ریش عوام آتش فتاد
بند کردندش، به زندانی نهاد
نیست امکان واکشیدن این لگام
گرچه زین ره تنگ میآیند عام
دیده این شاهان ز عامه خوف جان
کین گره کورند و شاهان بینشان
چون که حکم اندر کف رندان بود
لاجرم ذاالنون در زندان بود
یک سواره میرود شاه عظیم
در کف طفلان چنین در یتیم
در چه؟ دریا نهان در قطرهیی
آفتابی مخفی اندر ذرهیی
آفتابی خویش را ذره نمود
واندک اندک روی خود را برگشود
جملهٔ ذرات در وی محو شد
عالم از وی مست گشت و صحو شد
چون قلم در دست غداری بود
بی گمان منصور بر داری بود
چون سفیهان راست این کار و کیا
لازم آمد یقتلون الانبیا
انبیا را گفته قومی راهگم
از سفه انا تطیرنا بکم
چون به قول اوست مصلوب جهود
پس مر او را امن کی تاند نمود؟
جهل ترسا بین، امان انگیخته
زان خداوندی که گشت آویخته
چون دل آن شاه زیشان خون بود
عصمت وانت فیهم چون بود؟
زر خالص را و زرگر را خطر
باشد از قلاب خاین بیشتر
یوسفان از رشک زشتان مخفیاند
کز عدو خوبان در آتش میزیاند
یوسفان از مکر اخوان در چهاند
کز حسد یوسف به گرگان میدهند
از حسد بر یوسف مصری چه رفت؟
این حسد اندر کمین گرگیست زفت
لاجرم زین گرگ یعقوب حلیم
داشت بر یوسف همیشه خوف و بیم
گرگ ظاهر گرد یوسف خود نگشت
این حسد در فعل از گرگان گذشت
زحم کرد این گرگ، وز عذر لبق
آمده کانا ذهبنا نستبق
صد هزاران گرگ را این مکر نیست
عاقبت رسوا شود این گرگ، بیست
زان که حشر حاسدان روز گزند
بیگمان بر صورت گرگان کنند
حشر پر حرص خس مردارخوار
صورت خوکی بود روز شمار
زانیان را گند اندام نهان
خمرخواران را بود گند دهان
گند مخفی کآن به دلها میرسید
گشت اندر حشر محسوس و پدید
بیشهیی آمد وجود آدمی
برحذر شو زین وجود ار زان دمی
در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خشوک
حکم آن خو راست کان غالبتر است
چون که زربیش از مس آمد، آن زر است
سیرتی کان بر وجودت غالب است
هم بر آن تصویر حشرت واجب است
ساعتی گرگی درآید در بشر
ساعتی یوسفرخی همچون قمر
میرود از سینهها در سینهها
از ره پنهان صلاح و کینهها
بلکه خود از آدمی در گاو و خر
میرود دانایی و علم و هنر
اسب سکسک میشود رهوار و رام
خرس بازی میکند، بز هم سلام
رفت اندر سگ ز آدمیان هوس
تا شبان شد، یا شکاری، یا حرس
در سگ اصحاب خویی زان وفود
رفت تا جویای الله گشته بود
هر زمان در سینه نوعی سر کند
گاه دیو و گه ملک، گه دام و دد
زان عجب بیشه که هر شیر آگه است
تا به دام سینهها پنهان ره است
دزدییی کن از درون مرجان جان
ای کم از سگ از درون عارفان
چون که دزدی، باری آن در لطیف
چون که حامل میشوی، باری شریف
مولوی : دفتر دوم
بخش ۲۸ - فهم کردن مریدان کی ذاالنون دیوانه نشد قاصد کرده است
دوستان در قصهٔ ذاالنون شدند
سوی زندان و در آن رایی زدند
کین مگر قاصد کند، یا حکمتیست
او درین دین قبلهیی و آیتیست
دور دور از عقل چون دریای او
تا جنون باشد سفه فرمای او
حاش لله از کمال جاه او
کابر بیماری بپوشد ماه او
او ز شر عامه اندر خانه شد
او ز ننگ عاقلان دیوانه شد
او ز عار عقل کند تنپرست
قاصدا رفتهست و دیوانه شدهست
که ببندیدم قوی وز ساز گاو
بر سر و پشتم بزن، وین را مکاو
تا ز زخم لخت یابم من حیات
چون قتیل از گاو موسیٰ ای ثقات
تا ز زخم لخت گاوی خوش شوم
همچو کشته و گاو موسیٰ کش شوم
زنده شد کشته ز زخم دم گاو
همچو مس از کیمیا شد زر ساو
کشته بر جست و بگفت اسرار را
وانمود آن زمرهٔ خون خوار را
گفت روشن کین جماعت کشتهاند
کین زمان در خصمیام آشفتهاند
چون که کشته گردد این جسم گران
زنده گردد هستی اسراردان
جان او بیند بهشت و نار را
باز داند جملهٔ اسرار را
وا نماید خونیان دیو را
وا نماید دام خدعه و ریو را
گاو کشتن هست از شرط طریق
تا شود از زخم دمش جان مفیق
گاو نفس خویش را زوتر بکش
تا شود روح خفی زنده و بهش
سوی زندان و در آن رایی زدند
کین مگر قاصد کند، یا حکمتیست
او درین دین قبلهیی و آیتیست
دور دور از عقل چون دریای او
تا جنون باشد سفه فرمای او
حاش لله از کمال جاه او
کابر بیماری بپوشد ماه او
او ز شر عامه اندر خانه شد
او ز ننگ عاقلان دیوانه شد
او ز عار عقل کند تنپرست
قاصدا رفتهست و دیوانه شدهست
که ببندیدم قوی وز ساز گاو
بر سر و پشتم بزن، وین را مکاو
تا ز زخم لخت یابم من حیات
چون قتیل از گاو موسیٰ ای ثقات
تا ز زخم لخت گاوی خوش شوم
همچو کشته و گاو موسیٰ کش شوم
زنده شد کشته ز زخم دم گاو
همچو مس از کیمیا شد زر ساو
کشته بر جست و بگفت اسرار را
وانمود آن زمرهٔ خون خوار را
گفت روشن کین جماعت کشتهاند
کین زمان در خصمیام آشفتهاند
چون که کشته گردد این جسم گران
زنده گردد هستی اسراردان
جان او بیند بهشت و نار را
باز داند جملهٔ اسرار را
وا نماید خونیان دیو را
وا نماید دام خدعه و ریو را
گاو کشتن هست از شرط طریق
تا شود از زخم دمش جان مفیق
گاو نفس خویش را زوتر بکش
تا شود روح خفی زنده و بهش
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۱ - ظاهر شدن فضل و زیرکی لقمان پیش امتحان کنندگان
هر طعامی کآوریدندی به وی
کس سوی لقمان فرستادی ز پی
تا که لقمان دست سوی آن برد
قاصدا، تا خواجه پسخوردهش خورد
سؤر او خوردی و شور انگیختی
هر طعامی کو نخوردی ریختی
ور بخوردی بیدل و بیاشتها
این بود پیوندی بیانتها
خربزه آورده بودند ارمغان
گفت رو فرزند، لقمان را بخوان
چون برید و داد او را یک برین
همچو شکر خوردش و چون انگبین
از خوشی که خورد، داد او را دوم
تا رسید آن کرچها تا هفدهم
ماند کرچی، گفت این را من خورم
تا چه شیرین خربزه است این بنگرم
او چنین خوش میخورد کز ذوق او
طبعها شد مشتهی و لقمهجو
چون بخورد، از تلخیاش آتش فروخت
هم زبان کرد آبله، هم حلق سوخت
ساعتی بیخود شد از تلخی آن
بعد ازان گفتش که ای جان و جهان
نوش چون کردی تو چندین زهر را؟
لطف چون انگاشتی این قهر را؟
این چه صبر است؟ این صبوری ازچه روست؟
یا مگر پیش تو این جانت عدوست؟
چون نیاوردی به حیلت حجتی
که مرا عذریست، بس کن ساعتی؟
گفت من از دست نعمتبخش تو
خوردهام چندان که از شرمم دوتو
شرمم آمد که یکی تلخ از کفت
من ننوشم، ای تو صاحبمعرفت
چون همه اجزام از انعام تو
رستهاند و غرق دانه و دام تو
گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد
خاک صد ره بر سر اجزام باد
لذت دست شکربخشت به داشت
اندرین بطیخ تلخی کی گذاشت؟
از محبت تلخها شیرین شود
از محبت مسها زرین شود
از محبت دردها صافی شود
از محبت دردها شافی شود
از محبت مرده زنده میکنند
از محبت شاه بنده میکنند
این محبت هم نتیجهی دانش است
کی گزافه بر چنین تختی نشست؟
دانش ناقص کجا این عشق زاد؟
عشق زاید ناقص، اما بر جماد
بر جمادی رنگ مطلوبی چو دید
از صفیری بانگ محبوبی شنید
دانش ناقص نداند فرق را
لاجرم خورشید داند برق را
چون که ملعون خواند ناقص را رسول
بود در تأویل نقصان عقول
زان که ناقصتن بود مرحوم رحم
نیست بر مرحوم لایق، لعن و زخم
نقص عقل است آن که بد رنجوری است
موجب لعنت، سزای دوری است
زان که تکمیل خردها دور نیست
لیک تکمیل بدن مقدور نیست
کفر و فرعونی هر گبر بعید
جمله از نقصان عقل آمد پدید
بهر نقصان بدن آمد فرج
در نبی که ما علی الاعمی حرج
برق آفل باشد و بس بیوفا
آفل از باقی ندانی بیصفا
برق خندد، بر که میخندد؟ بگو
بر کسی که دل نهد بر نور او
نورهای چرخ ببریدهپی است
آن چو لا شرقی و لا غربی کی است؟
برق را خو یخطف الابصار دان
نور باقی را همه انصار دان
بر کف دریا فرس را راندن
نامهیی در نور برقی خواندن
از حریصی عاقبت نادیدن است
بر دل و بر عقل خود خندیدن است
عاقبت بین است عقل از خاصیت
نفس باشد کو نبیند عاقبت
عقل کو مغلوب نفس، او نفس شد
مشتری مات زحل شد، نحس شد
هم درین نحسی بگردان این نظر
در کسی که کرد نحست درنگر
آن نظر که بنگرد این جر و مد
او ز نحسی سوی سعدی نقب زد
زان همی گرداندت حالی به حال
ضد به ضد پیداکنان در انتقال
تا که خوفت زاید از ذات الشمال
لذت ذات الیمین، یرجی الرجال
تا دو پر باشی که مرغ یکپره
عاجز آمد از پریدن ای سره
یا رها کن تا نیایم در کلام
یا بده دستور تا گویم تمام
ورنه این خواهی نه آن، فرمان تو راست
کس چه داند مر تو را مقصد کجاست؟
جان ابراهیم باید تا به نور
بیند اندر نار فردوس و قصور
پایه پایه بر رود بر ماه و خور
تا نماند همچو حلقه بند در
چون خلیل از آسمان هفتمین
بگذرد که لا احب الآفلین
این جهان تن غلطانداز شد
جز مر آن را کو ز شهوت باز شد
کس سوی لقمان فرستادی ز پی
تا که لقمان دست سوی آن برد
قاصدا، تا خواجه پسخوردهش خورد
سؤر او خوردی و شور انگیختی
هر طعامی کو نخوردی ریختی
ور بخوردی بیدل و بیاشتها
این بود پیوندی بیانتها
خربزه آورده بودند ارمغان
گفت رو فرزند، لقمان را بخوان
چون برید و داد او را یک برین
همچو شکر خوردش و چون انگبین
از خوشی که خورد، داد او را دوم
تا رسید آن کرچها تا هفدهم
ماند کرچی، گفت این را من خورم
تا چه شیرین خربزه است این بنگرم
او چنین خوش میخورد کز ذوق او
طبعها شد مشتهی و لقمهجو
چون بخورد، از تلخیاش آتش فروخت
هم زبان کرد آبله، هم حلق سوخت
ساعتی بیخود شد از تلخی آن
بعد ازان گفتش که ای جان و جهان
نوش چون کردی تو چندین زهر را؟
لطف چون انگاشتی این قهر را؟
این چه صبر است؟ این صبوری ازچه روست؟
یا مگر پیش تو این جانت عدوست؟
چون نیاوردی به حیلت حجتی
که مرا عذریست، بس کن ساعتی؟
گفت من از دست نعمتبخش تو
خوردهام چندان که از شرمم دوتو
شرمم آمد که یکی تلخ از کفت
من ننوشم، ای تو صاحبمعرفت
چون همه اجزام از انعام تو
رستهاند و غرق دانه و دام تو
گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد
خاک صد ره بر سر اجزام باد
لذت دست شکربخشت به داشت
اندرین بطیخ تلخی کی گذاشت؟
از محبت تلخها شیرین شود
از محبت مسها زرین شود
از محبت دردها صافی شود
از محبت دردها شافی شود
از محبت مرده زنده میکنند
از محبت شاه بنده میکنند
این محبت هم نتیجهی دانش است
کی گزافه بر چنین تختی نشست؟
دانش ناقص کجا این عشق زاد؟
عشق زاید ناقص، اما بر جماد
بر جمادی رنگ مطلوبی چو دید
از صفیری بانگ محبوبی شنید
دانش ناقص نداند فرق را
لاجرم خورشید داند برق را
چون که ملعون خواند ناقص را رسول
بود در تأویل نقصان عقول
زان که ناقصتن بود مرحوم رحم
نیست بر مرحوم لایق، لعن و زخم
نقص عقل است آن که بد رنجوری است
موجب لعنت، سزای دوری است
زان که تکمیل خردها دور نیست
لیک تکمیل بدن مقدور نیست
کفر و فرعونی هر گبر بعید
جمله از نقصان عقل آمد پدید
بهر نقصان بدن آمد فرج
در نبی که ما علی الاعمی حرج
برق آفل باشد و بس بیوفا
آفل از باقی ندانی بیصفا
برق خندد، بر که میخندد؟ بگو
بر کسی که دل نهد بر نور او
نورهای چرخ ببریدهپی است
آن چو لا شرقی و لا غربی کی است؟
برق را خو یخطف الابصار دان
نور باقی را همه انصار دان
بر کف دریا فرس را راندن
نامهیی در نور برقی خواندن
از حریصی عاقبت نادیدن است
بر دل و بر عقل خود خندیدن است
عاقبت بین است عقل از خاصیت
نفس باشد کو نبیند عاقبت
عقل کو مغلوب نفس، او نفس شد
مشتری مات زحل شد، نحس شد
هم درین نحسی بگردان این نظر
در کسی که کرد نحست درنگر
آن نظر که بنگرد این جر و مد
او ز نحسی سوی سعدی نقب زد
زان همی گرداندت حالی به حال
ضد به ضد پیداکنان در انتقال
تا که خوفت زاید از ذات الشمال
لذت ذات الیمین، یرجی الرجال
تا دو پر باشی که مرغ یکپره
عاجز آمد از پریدن ای سره
یا رها کن تا نیایم در کلام
یا بده دستور تا گویم تمام
ورنه این خواهی نه آن، فرمان تو راست
کس چه داند مر تو را مقصد کجاست؟
جان ابراهیم باید تا به نور
بیند اندر نار فردوس و قصور
پایه پایه بر رود بر ماه و خور
تا نماند همچو حلقه بند در
چون خلیل از آسمان هفتمین
بگذرد که لا احب الآفلین
این جهان تن غلطانداز شد
جز مر آن را کو ز شهوت باز شد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۳ - عکس تعظیم پیغام سلیمان در دل بلقیس از صورت حقیر هدهد
رحمت صد تو بر آن بلقیس باد
که خدایش عقل صد مرده بداد
هدهدی نامه بیاورد و نشان
از سلیمان چند حرفی با بیان
خواند او آن نکتههای با شمول
با حقارت ننگرید اندر رسول
جسم هدهد دید و جان عنقاش دید
حس چو کفی دید و دل دریاش دید
عقل با حس زین طلسمات دو رنگ
چون محمد با ابوجهلان به جنگ
کافران دیدند احمد را بشر
چون ندیدند از وی انشق القمر؟
خاک زن در دیدهٔ حسبین خویش
دیدهٔ حس دشمن عقل است و کیش
دیدهٔ حس را خدا اعماش خواند
بتپرستش گفت و ضد ماش خواند
زان که او کف دید و دریا را ندید
زان که حالی دید و فردا را ندید
خواجهٔ فردا و حالی، پیش او
او نمیبیند ز گنجی یک تسو
ذرهیی زان آفتاب آرد پیام
آفتاب آن ذره را گردد غلام
قطرهیی کز بحر وحدت شد سفیر
هفت بحر آن قطره را باشد اسیر
گر کف خاکی شود چالاک او
پیش خاکش سر نهد افلاک او
خاک آدم چون که شد چالاک حق
پیش خاکش سر نهند املاک حق
السماء انشقت آخر از چه بود؟
از یکی چشمی که خاکییی گشود
خاک از دردی نشیند زیر آب
خاک بین کز عرش بگذشت از شتاب
آن لطافت پس بدان کز آب نیست
جز عطای مبدع وهاب نیست
گر کند سفلی هوا و نار را
ور ز گل او بگذراند خار را
حاکم است و یفعل الله ما یشا
کو ز عین درد انگیزد دوا
گر هوا و نار را سفلی کند
تیرگی و دردی و ثفلی کند
ور زمین و آب را علوی کند
راه گردون را به پا مطوی کند
پس یقین شد که تعز من تشا
خاکییی را گفت پرها برگشا
آتشی را گفت رو، ابلیس شو
زیر هفتم خاک با تلبیس شو
آدم خاکی برو تو بر سها
ای بلیس آتشی رو تا ثری
چار طبع و علت اولیٰ نیام
در تصرف دایما من باقیام
کار من بیعلت است و مستقیم
هست تقدیرم، نه علت، ای سقیم
عادت خود را بگردانم به وقت
این غبار از پیش بنشانم به وقت
بحر را گویم که هین پر نار شو
گویم آتش را که رو گلزار شو
کوه را گویم سبک شو، همچو پشم
چرخ را گویم فرو در پیش چشم
گویم ای خورشید مقرون شو به ماه
هر دو را سازم چو دو ابر سیاه
چشمهٔ خورشید را سازیم خشک
چشمهٔ خون را به فن سازیم مشک
آفتاب و مه چو دو گاو سیاه
یوغ بر گردن ببنددشان الٰه
که خدایش عقل صد مرده بداد
هدهدی نامه بیاورد و نشان
از سلیمان چند حرفی با بیان
خواند او آن نکتههای با شمول
با حقارت ننگرید اندر رسول
جسم هدهد دید و جان عنقاش دید
حس چو کفی دید و دل دریاش دید
عقل با حس زین طلسمات دو رنگ
چون محمد با ابوجهلان به جنگ
کافران دیدند احمد را بشر
چون ندیدند از وی انشق القمر؟
خاک زن در دیدهٔ حسبین خویش
دیدهٔ حس دشمن عقل است و کیش
دیدهٔ حس را خدا اعماش خواند
بتپرستش گفت و ضد ماش خواند
زان که او کف دید و دریا را ندید
زان که حالی دید و فردا را ندید
خواجهٔ فردا و حالی، پیش او
او نمیبیند ز گنجی یک تسو
ذرهیی زان آفتاب آرد پیام
آفتاب آن ذره را گردد غلام
قطرهیی کز بحر وحدت شد سفیر
هفت بحر آن قطره را باشد اسیر
گر کف خاکی شود چالاک او
پیش خاکش سر نهد افلاک او
خاک آدم چون که شد چالاک حق
پیش خاکش سر نهند املاک حق
السماء انشقت آخر از چه بود؟
از یکی چشمی که خاکییی گشود
خاک از دردی نشیند زیر آب
خاک بین کز عرش بگذشت از شتاب
آن لطافت پس بدان کز آب نیست
جز عطای مبدع وهاب نیست
گر کند سفلی هوا و نار را
ور ز گل او بگذراند خار را
حاکم است و یفعل الله ما یشا
کو ز عین درد انگیزد دوا
گر هوا و نار را سفلی کند
تیرگی و دردی و ثفلی کند
ور زمین و آب را علوی کند
راه گردون را به پا مطوی کند
پس یقین شد که تعز من تشا
خاکییی را گفت پرها برگشا
آتشی را گفت رو، ابلیس شو
زیر هفتم خاک با تلبیس شو
آدم خاکی برو تو بر سها
ای بلیس آتشی رو تا ثری
چار طبع و علت اولیٰ نیام
در تصرف دایما من باقیام
کار من بیعلت است و مستقیم
هست تقدیرم، نه علت، ای سقیم
عادت خود را بگردانم به وقت
این غبار از پیش بنشانم به وقت
بحر را گویم که هین پر نار شو
گویم آتش را که رو گلزار شو
کوه را گویم سبک شو، همچو پشم
چرخ را گویم فرو در پیش چشم
گویم ای خورشید مقرون شو به ماه
هر دو را سازم چو دو ابر سیاه
چشمهٔ خورشید را سازیم خشک
چشمهٔ خون را به فن سازیم مشک
آفتاب و مه چو دو گاو سیاه
یوغ بر گردن ببنددشان الٰه
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۴ - انکار فلسفی بر قرائت ان اصبح ماکم غورا
مقرییی میخواند از روی کتاب
ماؤکم غورا، ز چشمه بندم آب
آب را در غورها پنهان کنم
چشمهها را خشک و خشکستان کنم
آب را در چشمه که آرد دگر
جز من بیمثل و با فضل و خطر؟
فلسفی منطقی مستهان
میگذشت از سوی مکتب آن زمان
چون که بشنید آیت، او از ناپسند
گفت آریم آب را ما با کلند
ما به زخم بیل و تیزی تبر
آب را آریم از پستی زبر
شب بخفت و دید او یک شیرمرد
زد طپانچه، هر دو چشمش کور کرد
گفت زین دو چشمهٔ چشم ای شقی
با تبر نوری برآر ار صادقی
روز برجست و دو چشم کور دید
نور فایض از دو چشمش ناپدید
گر بنالیدی و مستغفر شدی
نور رفته از کرم ظاهر شدی
لیک استغفار هم در دست نیست
ذوق توبه نقل هر سرمست نیست
زشتی اعمال و شومی جحود
راه توبه بر دل او بسته بود
از نیاز و اعتقاد آن خلیل
گشت ممکن امر صعب و مستحیل
همچنین برعکس آن، انکار مرد
مس کند زر را و صلحی را نبرد
دل به سختی همچو روی سنگ گشت
چون شکافد توبه آن را بهر کشت؟
چون شعیبی کو که تا او از دعا
بهر کشتن خاک سازد کوه را؟
یا به دریوزهی مقوقس از رسول
سنگلاخی مزرعی شد با اصول
کهربای مسخ آمد این دغا
خاک قابل را کند سنگ و حصا
هر دلی را سجده هم دستور نیست
مزد رحمت قسم هر مزدور نیست
هین به پشت آن مکن جرم و گناه
که کنم توبه، درآیم در پناه
میبباید تاب و آبی توبه را
شرط شد برق و سحابی توبه را
آتش و آبی بباید میوه را
واجب آید ابر و برق این شیوه را
تا نباشد برق دل وابر دو چشم
کی نشیند آتش تهدید و خشم؟
کی بروید سبزهٔ ذوق وصال؟
کی بجوشد چشمهها زآب زلال؟
کی گلستان راز گوید با چمن؟
کی بنفشه عهد بندد با سمن؟
کی چناری کف گشاید در دعا؟
کی درختی سر فشاند در هوا؟
کی شکوفه آستین پر نثار
بر فشاندن گیرد ایام بهار؟
کی فروزد لاله را رخ همچو خون؟
کی گل از کیسه برآرد زر برون؟
کی بیاید بلبل و گل بو کند؟
کی چو طالب فاخته کوکو کند؟
کی بگوید لکلک آن لکلک به جان؟
لک چه باشد؟ ملک توست ای مستعان
کی نماید خاک اسرار ضمیر؟
کی شود بیآسمان بستان منیر؟
از کجا آوردهاند آن حلهها؟
من کریم من رحیم کلها
آن لطافتها نشان شاهدیست
آن نشان پای مرد عابدیست
آن شود شاد از نشان کو دید شاه
چون ندید او را، نباشد انتباه
روح آن کس کو به هنگام الست
دید رب خویش و شد بیخویش مست
او شناسد بوی می، کو می بخورد
چون نخورد او می، چه داند بوی کرد
زان که حکمت همچو ناقهی ضالهست
همچو دلاله شهان را دالهست
تو ببینی خواب در یک خوشلقا
کو دهد وعده و نشانی مر تو را
که مراد تو شود وینک نشان
که به پیش آید تو را فردا فلان
یک نشانی آن که او باشد سوار
یک نشانی که تو را گیرد کنار
یک نشانی که بخندد پیش تو
یک نشان که دست بندد پیش تو
یک نشانی آن که این خواب از هوس
چون شود فردا، نگویی پیش کس
زان نشان هم زکریا را بگفت
که نیایی تا سه روز اصلا به گفت
تا سه شب خامش کن از نیک و بدت
این نشان باشد که یحییٰ آیدت
دم مزن سه روز اندر گفت و گو
کین سکوت است آیت مقصود تو
هین میاور این نشان را تو به گفت
وین سخن را دار اندر دل نهفت
این نشانها گویدش همچون شکر
این چه باشد؟ صد نشانی دگر
این نشان آن بود کان ملک و جاه
که همی جویی؟ بیابی از الٰه
آن که میگریی به شبهای دراز
وان که میسوزی سحرگه در نیاز
آن که بی آن روز تو تاریک شد
همچو دوکی گردنت باریک شد
وانچه دادی هرچه داری در زکات
چون زکات پاکبازان رختهات
رختها دادی و خواب و رنگ رو
سر فدا کردی و گشتی همچو مو
چند در آتش نشستی همچو عود
چند پیش تیغ رفتی همچو خود
زین چنین بیچارگیها صد هزار
خوی عشاق است و ناید در شمار
چون که شب این خواب دیدی، روز شد
از امیدش روز تو پیروز شد
چشم گردان کردهیی بر چپ و راست
کان نشان و آن علامتها کجاست؟
بر مثال برگ میلرزی که وای
گر رود روز و نشان ناید به جای
میدوی در کوی و بازار و سرا
چون کسی کو گم کند گوساله را
خواجه خیر است، این دوادو چیستت؟
گم شده اینجا که داری کیستت؟
گوییاش خیر است، لیکن خیر من
کس نشاید که بداند غیر من
گر بگویم، نک نشانم فوت شد
چون نشان شد فوت، وقت موت شد
بنگری در روی هر مردی سوار
گویدت منگر مرا دیوانهوار
گوییاش من صاحبی گم کردهام
رو به جست و جوی او آوردهام
دولتت پاینده بادا ای سوار
رحم کن بر عاشقان، معذور دار
چون طلب کردی به جد، آمد نظر
جد خطا نکند، چنین آمد خبر
ناگهان آمد سواری نیک بخت
پس گرفت اندر کنارت سخت سخت
تو شدی بیهوش و افتادی به طاق
بیخبر گفت اینت سالوس و نفاق
او چه میبیند درو؟ این شور چیست؟
او نداند کان نشان وصل کیست
این نشان در حق او باشد که دید
آن دگر را کی نشان آید پدید؟
هر زمان کز وی نشانی میرسید
شخص را جانی به جانی میرسید
ماهی بیچاره را پیش آمد آب
این نشانها تلک آیات الکتاب
پس نشانیها که اندر انبیاست
خاص آن جان را بود کو آشناست
این سخن ناقص بماند و بیقرار
دل ندارم، بیدلم، معذور دار
ذرهها را کی تواند کس شمرد؟
خاصه آن کو عشق عقل او ببرد
میشمارم برگهای باغ را
میشمارم بانگ کبک و زاغ را
در شمار اندر نیاید، لیک من
میشمارم بهر رشد ممتحن
نحس کیوان یا که سعد مشتری
ناید اندر حصر، گرچه بشمری
لیک هم بعضی ازین هر دو اثر
شرح باید کرد، یعنی نفع و ضر
تا شود معلوم آثار قضا
شمهیی مر اهل سعد و نحس را
طالع آن کس که باشد مشتری
شاد گردد از نشاط و سروری
وان که را طالع زحل، از هر شرور
احتیاطش لازم آید در امور
اذکروالله شاه ما دستور داد
اندر آتش دید ما را، نور داد
گفت اگرچه پاکم از ذکر شما
نیست لایق مر مرا تصویرها
لیک هرگز مست تصویر و خیال
در نیابد ذات ما را بیمثال
ذکر جسمانه خیال ناقص است
وصف شاهانه از آنها خالص است
شاه را گوید کسی جولاه نیست؟
این چه مدح است؟ این مگر آگاه نیست؟
ماؤکم غورا، ز چشمه بندم آب
آب را در غورها پنهان کنم
چشمهها را خشک و خشکستان کنم
آب را در چشمه که آرد دگر
جز من بیمثل و با فضل و خطر؟
فلسفی منطقی مستهان
میگذشت از سوی مکتب آن زمان
چون که بشنید آیت، او از ناپسند
گفت آریم آب را ما با کلند
ما به زخم بیل و تیزی تبر
آب را آریم از پستی زبر
شب بخفت و دید او یک شیرمرد
زد طپانچه، هر دو چشمش کور کرد
گفت زین دو چشمهٔ چشم ای شقی
با تبر نوری برآر ار صادقی
روز برجست و دو چشم کور دید
نور فایض از دو چشمش ناپدید
گر بنالیدی و مستغفر شدی
نور رفته از کرم ظاهر شدی
لیک استغفار هم در دست نیست
ذوق توبه نقل هر سرمست نیست
زشتی اعمال و شومی جحود
راه توبه بر دل او بسته بود
از نیاز و اعتقاد آن خلیل
گشت ممکن امر صعب و مستحیل
همچنین برعکس آن، انکار مرد
مس کند زر را و صلحی را نبرد
دل به سختی همچو روی سنگ گشت
چون شکافد توبه آن را بهر کشت؟
چون شعیبی کو که تا او از دعا
بهر کشتن خاک سازد کوه را؟
یا به دریوزهی مقوقس از رسول
سنگلاخی مزرعی شد با اصول
کهربای مسخ آمد این دغا
خاک قابل را کند سنگ و حصا
هر دلی را سجده هم دستور نیست
مزد رحمت قسم هر مزدور نیست
هین به پشت آن مکن جرم و گناه
که کنم توبه، درآیم در پناه
میبباید تاب و آبی توبه را
شرط شد برق و سحابی توبه را
آتش و آبی بباید میوه را
واجب آید ابر و برق این شیوه را
تا نباشد برق دل وابر دو چشم
کی نشیند آتش تهدید و خشم؟
کی بروید سبزهٔ ذوق وصال؟
کی بجوشد چشمهها زآب زلال؟
کی گلستان راز گوید با چمن؟
کی بنفشه عهد بندد با سمن؟
کی چناری کف گشاید در دعا؟
کی درختی سر فشاند در هوا؟
کی شکوفه آستین پر نثار
بر فشاندن گیرد ایام بهار؟
کی فروزد لاله را رخ همچو خون؟
کی گل از کیسه برآرد زر برون؟
کی بیاید بلبل و گل بو کند؟
کی چو طالب فاخته کوکو کند؟
کی بگوید لکلک آن لکلک به جان؟
لک چه باشد؟ ملک توست ای مستعان
کی نماید خاک اسرار ضمیر؟
کی شود بیآسمان بستان منیر؟
از کجا آوردهاند آن حلهها؟
من کریم من رحیم کلها
آن لطافتها نشان شاهدیست
آن نشان پای مرد عابدیست
آن شود شاد از نشان کو دید شاه
چون ندید او را، نباشد انتباه
روح آن کس کو به هنگام الست
دید رب خویش و شد بیخویش مست
او شناسد بوی می، کو می بخورد
چون نخورد او می، چه داند بوی کرد
زان که حکمت همچو ناقهی ضالهست
همچو دلاله شهان را دالهست
تو ببینی خواب در یک خوشلقا
کو دهد وعده و نشانی مر تو را
که مراد تو شود وینک نشان
که به پیش آید تو را فردا فلان
یک نشانی آن که او باشد سوار
یک نشانی که تو را گیرد کنار
یک نشانی که بخندد پیش تو
یک نشان که دست بندد پیش تو
یک نشانی آن که این خواب از هوس
چون شود فردا، نگویی پیش کس
زان نشان هم زکریا را بگفت
که نیایی تا سه روز اصلا به گفت
تا سه شب خامش کن از نیک و بدت
این نشان باشد که یحییٰ آیدت
دم مزن سه روز اندر گفت و گو
کین سکوت است آیت مقصود تو
هین میاور این نشان را تو به گفت
وین سخن را دار اندر دل نهفت
این نشانها گویدش همچون شکر
این چه باشد؟ صد نشانی دگر
این نشان آن بود کان ملک و جاه
که همی جویی؟ بیابی از الٰه
آن که میگریی به شبهای دراز
وان که میسوزی سحرگه در نیاز
آن که بی آن روز تو تاریک شد
همچو دوکی گردنت باریک شد
وانچه دادی هرچه داری در زکات
چون زکات پاکبازان رختهات
رختها دادی و خواب و رنگ رو
سر فدا کردی و گشتی همچو مو
چند در آتش نشستی همچو عود
چند پیش تیغ رفتی همچو خود
زین چنین بیچارگیها صد هزار
خوی عشاق است و ناید در شمار
چون که شب این خواب دیدی، روز شد
از امیدش روز تو پیروز شد
چشم گردان کردهیی بر چپ و راست
کان نشان و آن علامتها کجاست؟
بر مثال برگ میلرزی که وای
گر رود روز و نشان ناید به جای
میدوی در کوی و بازار و سرا
چون کسی کو گم کند گوساله را
خواجه خیر است، این دوادو چیستت؟
گم شده اینجا که داری کیستت؟
گوییاش خیر است، لیکن خیر من
کس نشاید که بداند غیر من
گر بگویم، نک نشانم فوت شد
چون نشان شد فوت، وقت موت شد
بنگری در روی هر مردی سوار
گویدت منگر مرا دیوانهوار
گوییاش من صاحبی گم کردهام
رو به جست و جوی او آوردهام
دولتت پاینده بادا ای سوار
رحم کن بر عاشقان، معذور دار
چون طلب کردی به جد، آمد نظر
جد خطا نکند، چنین آمد خبر
ناگهان آمد سواری نیک بخت
پس گرفت اندر کنارت سخت سخت
تو شدی بیهوش و افتادی به طاق
بیخبر گفت اینت سالوس و نفاق
او چه میبیند درو؟ این شور چیست؟
او نداند کان نشان وصل کیست
این نشان در حق او باشد که دید
آن دگر را کی نشان آید پدید؟
هر زمان کز وی نشانی میرسید
شخص را جانی به جانی میرسید
ماهی بیچاره را پیش آمد آب
این نشانها تلک آیات الکتاب
پس نشانیها که اندر انبیاست
خاص آن جان را بود کو آشناست
این سخن ناقص بماند و بیقرار
دل ندارم، بیدلم، معذور دار
ذرهها را کی تواند کس شمرد؟
خاصه آن کو عشق عقل او ببرد
میشمارم برگهای باغ را
میشمارم بانگ کبک و زاغ را
در شمار اندر نیاید، لیک من
میشمارم بهر رشد ممتحن
نحس کیوان یا که سعد مشتری
ناید اندر حصر، گرچه بشمری
لیک هم بعضی ازین هر دو اثر
شرح باید کرد، یعنی نفع و ضر
تا شود معلوم آثار قضا
شمهیی مر اهل سعد و نحس را
طالع آن کس که باشد مشتری
شاد گردد از نشاط و سروری
وان که را طالع زحل، از هر شرور
احتیاطش لازم آید در امور
اذکروالله شاه ما دستور داد
اندر آتش دید ما را، نور داد
گفت اگرچه پاکم از ذکر شما
نیست لایق مر مرا تصویرها
لیک هرگز مست تصویر و خیال
در نیابد ذات ما را بیمثال
ذکر جسمانه خیال ناقص است
وصف شاهانه از آنها خالص است
شاه را گوید کسی جولاه نیست؟
این چه مدح است؟ این مگر آگاه نیست؟
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۷ - وحی آمدن موسی را علیه السلام در عذر آن شبان
بعد ازان در سر موسیٰ حق نهفت
رازهایی گفت کان ناید به گفت
بر دل موسیٰ سخنها ریختند
دیدن وگفتن به هم آمیختند
چند بیخود گشت و چند آمد به خود
چند پرید از ازل سوی ابد
بعد ازین گر شرح گویم، ابلهیست
زان که شرح این ورای آگهیست
ور بگویم، عقلها را برکند
ور نویسم، بس قلمها بشکند
چون که موسیٰ این عتاب از حق شنید
در بیابان در پی چوپان دوید
بر نشان پای آن سرگشته راند
گرد از پرهی بیابان برفشاند
گام پای مردم شوریده خود
هم ز گام دیگران پیدا بود
یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب
یک قدم چون پیل رفته بر وریب
گاه چون موجی بر افرازان علم
گاه چون ماهی، روانه بر شکم
گاه بر خاکی نبشته حال خود
همچو رمالی که رملی برزند
عاقبت دریافت او را و بدید
گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هرچه میخواهد دل تنگت بگو
کفر تو دین است و دینت نور جان
ایمنی، وز تو جهانی در امان
ای معاف یفعل الله ما یشا
بیمحابا رو، زبان را برگشا
گفت ای موسیٰ از آن بگذشتهام
من کنون در خون دل آغشتهام
من ز سدرهی منتهیٰ بشکفتهام
صد هزاران ساله زان سو رفتهام
تازیانه بر زدی، اسبم بگشت
گنبدی کرد و ز گردون برگذشت
محرم ناسوت ما لاهوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
حال من اکنون برون از گفتن است
این چه میگویم نه احوال من است
نقش میبینی که در آیینهییست
نقش توست آن، نقش آن آیینه نیست
دم که مرد نایی اندر نای کرد
درخور نایست، نه درخورد مرد
هان و هان گر حمد گویی، گر سپاس
همچو نافرجام آن چوپان شناس
حمد تو نسبت بدان گر بهتر است
لیک آن نسبت به حق هم ابتر است
چند گویی چون غطا برداشتند
کین نبودهست آن که میپنداشتند
این قبول ذکر تو از رحمت است
چون نماز مستحاضه رخصت است
با نماز او بیالودهست خون
ذکر تو آلودهٔ تشبیه و چون
خون پلید است و به آبی میرود
لیک باطن را نجاستها بود
کان به غیر آب لطف کردگار
کم نگردد از درون مرد کار
در سجودت کاش رو گردانییی
معنی سبحان ربی دانییی
کی سجودم چون وجودم ناسزا
مر بدی را تو نکویی ده جزا
این زمین از حلم حق دارد اثر
تا نجاست برد و گلها داد بر
تا بپوشد او پلیدیهای ما
در عوض برروید از وی غنچهها
پس چو کافر دید کو در داد و جود
کمتر و بیمایهتر از خاک بود
از وجود او گل و میوه نرست
جز فساد جمله پاکیها نجست
گفت واپس رفتهام من در ذهاب
حسرتا یا لیتنی کنت تراب
کاش از خاکی سفر نگزیدمی
همچو خاکی دانهیی میچیدمی
چون سفر کردم، مرا راه آزمود
زین سفر کردن رهآوردم چه بود؟
زان همه میلش سوی خاک است کو
در سفر سودی نبیند پیش رو
روی واپس کردنش آن حرص و آز
روی در ره کردنش صدق و نیاز
هر گیا را کش بود میل علا
در مزید است و حیات و در نما
چون که گردانید سر سوی زمین
در کمی و خشکی و نقص و غبین
میل روحت چون سوی بالا بود
در تزاید مرجعت آنجا بود
ور نگوساری، سرت سوی زمین
آفلی، حق لا یحب الآفلین
رازهایی گفت کان ناید به گفت
بر دل موسیٰ سخنها ریختند
دیدن وگفتن به هم آمیختند
چند بیخود گشت و چند آمد به خود
چند پرید از ازل سوی ابد
بعد ازین گر شرح گویم، ابلهیست
زان که شرح این ورای آگهیست
ور بگویم، عقلها را برکند
ور نویسم، بس قلمها بشکند
چون که موسیٰ این عتاب از حق شنید
در بیابان در پی چوپان دوید
بر نشان پای آن سرگشته راند
گرد از پرهی بیابان برفشاند
گام پای مردم شوریده خود
هم ز گام دیگران پیدا بود
یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب
یک قدم چون پیل رفته بر وریب
گاه چون موجی بر افرازان علم
گاه چون ماهی، روانه بر شکم
گاه بر خاکی نبشته حال خود
همچو رمالی که رملی برزند
عاقبت دریافت او را و بدید
گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هرچه میخواهد دل تنگت بگو
کفر تو دین است و دینت نور جان
ایمنی، وز تو جهانی در امان
ای معاف یفعل الله ما یشا
بیمحابا رو، زبان را برگشا
گفت ای موسیٰ از آن بگذشتهام
من کنون در خون دل آغشتهام
من ز سدرهی منتهیٰ بشکفتهام
صد هزاران ساله زان سو رفتهام
تازیانه بر زدی، اسبم بگشت
گنبدی کرد و ز گردون برگذشت
محرم ناسوت ما لاهوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
حال من اکنون برون از گفتن است
این چه میگویم نه احوال من است
نقش میبینی که در آیینهییست
نقش توست آن، نقش آن آیینه نیست
دم که مرد نایی اندر نای کرد
درخور نایست، نه درخورد مرد
هان و هان گر حمد گویی، گر سپاس
همچو نافرجام آن چوپان شناس
حمد تو نسبت بدان گر بهتر است
لیک آن نسبت به حق هم ابتر است
چند گویی چون غطا برداشتند
کین نبودهست آن که میپنداشتند
این قبول ذکر تو از رحمت است
چون نماز مستحاضه رخصت است
با نماز او بیالودهست خون
ذکر تو آلودهٔ تشبیه و چون
خون پلید است و به آبی میرود
لیک باطن را نجاستها بود
کان به غیر آب لطف کردگار
کم نگردد از درون مرد کار
در سجودت کاش رو گردانییی
معنی سبحان ربی دانییی
کی سجودم چون وجودم ناسزا
مر بدی را تو نکویی ده جزا
این زمین از حلم حق دارد اثر
تا نجاست برد و گلها داد بر
تا بپوشد او پلیدیهای ما
در عوض برروید از وی غنچهها
پس چو کافر دید کو در داد و جود
کمتر و بیمایهتر از خاک بود
از وجود او گل و میوه نرست
جز فساد جمله پاکیها نجست
گفت واپس رفتهام من در ذهاب
حسرتا یا لیتنی کنت تراب
کاش از خاکی سفر نگزیدمی
همچو خاکی دانهیی میچیدمی
چون سفر کردم، مرا راه آزمود
زین سفر کردن رهآوردم چه بود؟
زان همه میلش سوی خاک است کو
در سفر سودی نبیند پیش رو
روی واپس کردنش آن حرص و آز
روی در ره کردنش صدق و نیاز
هر گیا را کش بود میل علا
در مزید است و حیات و در نما
چون که گردانید سر سوی زمین
در کمی و خشکی و نقص و غبین
میل روحت چون سوی بالا بود
در تزاید مرجعت آنجا بود
ور نگوساری، سرت سوی زمین
آفلی، حق لا یحب الآفلین
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۸ - پرسیدن موسی از حق سر غلبهٔ ظالمان را
گفت موسیٰ ای کریم کارساز
ای که یک دم ذکر تو عمر دراز
نقش کژمژ دیدم اندر آب و گل
چون ملایک اعتراضی کرد دل
که چه مقصود است نقشی ساختن
واندرو تخم فساد انداختن؟
آتش ظلم و فساد افروختن؟
مسجد و سجدهکنان را سوختن؟
مایهٔ خونابه و زردآبه را
جوش دادن از برای لابه را؟
من یقین دانم که عین حکمت است
لیک مقصودم عیان و رؤیت است
آن یقین میگویدم، خاموش کن
حرص رؤیت گویدم نه، جوش کن
مر ملایک را نمودی سر خویش
کین چنین نوشی همی ارزد به نیش
عرضه کردی نور آدم را عیان
بر ملایک گشت مشکلها بیان
حشر تو گوید که سر مرگ چیست
میوهها گویند سر برگ چیست
سر خون و نطفه حسن آدمیست
سابق هر بیشییی آخر کمیست
لوح را اول بشوید بیوقوف
آنگهی بر وی نویسد او حروف
خون کند دل را و اشک مستهان
بر نویسد بر وی اسرار آنگهان
وقت شستن لوح را باید شناخت
که مر آن را دفتری خواهند ساخت
چون اساس خانهیی میافکنند
اولین بنیاد را بر میکنند
گل بر آرند اول از قعر زمین
تا به آخر برکشی ماء معین
از حجامت کودکان گریند زار
که نمیدانند ایشان سر کار
مرد خود زر میدهد حجام را
مینوازد نیش خون آشام را
میدود حمال زی بار گران
میرباید بار را از دیگران
جنگ حمالان برای بار بین
این چنین است اجتهاد کاربین
چون گرانیها اساس راحت است
تلخها هم پیشوای نعمت است
حفت الجنه بمکروهاتنا
حفت النیران من شهواتنا
تخم مایهی آتشت شاخ تر است
سوختهی آتش قرین کوثر است
هر که در زندان قرین محنتیست
آن جزای لقمهیی و شهوتیست
هر که در قصری قرین دولتیست
آن جزای کارزار و محنتیست
هر که را دیدی به زر و سیم فرد
دان که اندر کسب کردن صبر کرد
بی سبب بیند چو دیده شد گذار
تو که در حسی، سبب را گوش دار
آن که بیرون از طبایع جان اوست
منصب خرق سببها آن اوست
بی سبب بیند، نه از آب و گیا
چشم چشمهی معجزات انبیا
این سبب همچون طبیب است و علیل
این سبب همچون چراغ است و فتیل
شب چراغت را فتیل نو بتاب
پاک دان زینها چراغ آفتاب
رو تو کهگل ساز بهر سقف خان
سقف گردون را ز کهگل پاک دان
اه که چون دلدار ما غمسوز شد
خلوت شب درگذشت و روز شد
جز به شب جلوه نباشد ماه را
جز به درد دل مجو دلخواه را
ترک عیسیٰ کرده، خر پرودهیی
لاجرم چون خر برون پردهیی
طالع عیسیست علم و معرفت
طالع خر نیست ای تو خر صفت
نالهٔ خر بشنوی، رحم آیدت
پس ندانی خر خری فرمایدت
رحم بر عیسیٰ کن و بر خر مکن
طبع را بر عقل خود سرور مکن
طبع را هل تا بگرید زار زار
تو ازو بستان و وام جان گزار
سالها خر بنده بودی، بس بود
زان که خربنده ز خر واپس بود
ز اخروهن مرادش نفس توست
کو به آخر باید و عقلت نخست
هممزاج خر شدهست این عقل پست
فکرش این که چون علف آرم به دست؟
آن خر عیسیٰ مزاج دل گرفت
در مقام عاقلان منزل گرفت
زان که غالب عقل بود و خر ضعیف
از سوار زفت گردد خر نحیف
وز ضعیفی عقل تو ای خر بها
این خر پژمرده گشتهست اژدها
گر ز عیسیٰ گشتهیی رنجوردل
هم ازو صحت رسد، او را مهل
چونی ای عیسی عیسیدم ز رنج؟
که نبود اندر جهان بیمار گنج
چونی ای عیسی ز دیدار جهود؟
چونی ای یوسف ز مکار و حسود؟
تو شب و روز از پی این قوم غمر
چون شب و روزی مددبخشای عمر
چونی از صفراییان بیهنر؟
چه هنر زاید ز صفرا؟ درد سر
تو همان کن که کند خورشید شرق
ما نفاق و حیله و دزدی و زرق
تو عسل، ما سرکه در دنیا و دین
دفع این صفرا بود سرکنگبین
سرکه افزودیم ما قوم زحیر
تو عسل بفزا، کرم را وا مگیر
این سزید از ما، چنان آمد ز ما
ریگ اندر چشم چه افزاید؟ عما
آن سزد از تو ایا کحل عزیز
که بیابد از تو هر ناچیز چیز
زآتش این ظالمانت دل کباب
از تو جمله اهد قومی بد خطاب
کان عودی، در تو گر آتش زنند
این جهان از عطر و ریحان آگنند
تو نه آن عودی کز آتش کم شود
تو نه آن روحی کاسیر غم شود
عود سوزد، کان عود از سوز دور
باد کی حمله برد بر اصل نور؟
ای ز تو مر آسمانها را صفا
ای جفای تو نکوتر از وفا
زان که از عاقل جفایی گر رود
از وفای جاهلان آن به بود
گفت پیغامبر عداوت از خرد
بهتر از مهری که از جاهل رسد
ای که یک دم ذکر تو عمر دراز
نقش کژمژ دیدم اندر آب و گل
چون ملایک اعتراضی کرد دل
که چه مقصود است نقشی ساختن
واندرو تخم فساد انداختن؟
آتش ظلم و فساد افروختن؟
مسجد و سجدهکنان را سوختن؟
مایهٔ خونابه و زردآبه را
جوش دادن از برای لابه را؟
من یقین دانم که عین حکمت است
لیک مقصودم عیان و رؤیت است
آن یقین میگویدم، خاموش کن
حرص رؤیت گویدم نه، جوش کن
مر ملایک را نمودی سر خویش
کین چنین نوشی همی ارزد به نیش
عرضه کردی نور آدم را عیان
بر ملایک گشت مشکلها بیان
حشر تو گوید که سر مرگ چیست
میوهها گویند سر برگ چیست
سر خون و نطفه حسن آدمیست
سابق هر بیشییی آخر کمیست
لوح را اول بشوید بیوقوف
آنگهی بر وی نویسد او حروف
خون کند دل را و اشک مستهان
بر نویسد بر وی اسرار آنگهان
وقت شستن لوح را باید شناخت
که مر آن را دفتری خواهند ساخت
چون اساس خانهیی میافکنند
اولین بنیاد را بر میکنند
گل بر آرند اول از قعر زمین
تا به آخر برکشی ماء معین
از حجامت کودکان گریند زار
که نمیدانند ایشان سر کار
مرد خود زر میدهد حجام را
مینوازد نیش خون آشام را
میدود حمال زی بار گران
میرباید بار را از دیگران
جنگ حمالان برای بار بین
این چنین است اجتهاد کاربین
چون گرانیها اساس راحت است
تلخها هم پیشوای نعمت است
حفت الجنه بمکروهاتنا
حفت النیران من شهواتنا
تخم مایهی آتشت شاخ تر است
سوختهی آتش قرین کوثر است
هر که در زندان قرین محنتیست
آن جزای لقمهیی و شهوتیست
هر که در قصری قرین دولتیست
آن جزای کارزار و محنتیست
هر که را دیدی به زر و سیم فرد
دان که اندر کسب کردن صبر کرد
بی سبب بیند چو دیده شد گذار
تو که در حسی، سبب را گوش دار
آن که بیرون از طبایع جان اوست
منصب خرق سببها آن اوست
بی سبب بیند، نه از آب و گیا
چشم چشمهی معجزات انبیا
این سبب همچون طبیب است و علیل
این سبب همچون چراغ است و فتیل
شب چراغت را فتیل نو بتاب
پاک دان زینها چراغ آفتاب
رو تو کهگل ساز بهر سقف خان
سقف گردون را ز کهگل پاک دان
اه که چون دلدار ما غمسوز شد
خلوت شب درگذشت و روز شد
جز به شب جلوه نباشد ماه را
جز به درد دل مجو دلخواه را
ترک عیسیٰ کرده، خر پرودهیی
لاجرم چون خر برون پردهیی
طالع عیسیست علم و معرفت
طالع خر نیست ای تو خر صفت
نالهٔ خر بشنوی، رحم آیدت
پس ندانی خر خری فرمایدت
رحم بر عیسیٰ کن و بر خر مکن
طبع را بر عقل خود سرور مکن
طبع را هل تا بگرید زار زار
تو ازو بستان و وام جان گزار
سالها خر بنده بودی، بس بود
زان که خربنده ز خر واپس بود
ز اخروهن مرادش نفس توست
کو به آخر باید و عقلت نخست
هممزاج خر شدهست این عقل پست
فکرش این که چون علف آرم به دست؟
آن خر عیسیٰ مزاج دل گرفت
در مقام عاقلان منزل گرفت
زان که غالب عقل بود و خر ضعیف
از سوار زفت گردد خر نحیف
وز ضعیفی عقل تو ای خر بها
این خر پژمرده گشتهست اژدها
گر ز عیسیٰ گشتهیی رنجوردل
هم ازو صحت رسد، او را مهل
چونی ای عیسی عیسیدم ز رنج؟
که نبود اندر جهان بیمار گنج
چونی ای عیسی ز دیدار جهود؟
چونی ای یوسف ز مکار و حسود؟
تو شب و روز از پی این قوم غمر
چون شب و روزی مددبخشای عمر
چونی از صفراییان بیهنر؟
چه هنر زاید ز صفرا؟ درد سر
تو همان کن که کند خورشید شرق
ما نفاق و حیله و دزدی و زرق
تو عسل، ما سرکه در دنیا و دین
دفع این صفرا بود سرکنگبین
سرکه افزودیم ما قوم زحیر
تو عسل بفزا، کرم را وا مگیر
این سزید از ما، چنان آمد ز ما
ریگ اندر چشم چه افزاید؟ عما
آن سزد از تو ایا کحل عزیز
که بیابد از تو هر ناچیز چیز
زآتش این ظالمانت دل کباب
از تو جمله اهد قومی بد خطاب
کان عودی، در تو گر آتش زنند
این جهان از عطر و ریحان آگنند
تو نه آن عودی کز آتش کم شود
تو نه آن روحی کاسیر غم شود
عود سوزد، کان عود از سوز دور
باد کی حمله برد بر اصل نور؟
ای ز تو مر آسمانها را صفا
ای جفای تو نکوتر از وفا
زان که از عاقل جفایی گر رود
از وفای جاهلان آن به بود
گفت پیغامبر عداوت از خرد
بهتر از مهری که از جاهل رسد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۰ - اعتماد کردن بر تملق و وفای خرس
اژدهایی خرس را در میکشید
شیر مردی رفت و فریادش رسید
شیر مردانند در عالم مدد
آن زمان کافغان مظلومان رسد
بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند
آن طرف چون رحمت حق میدوند
آن ستونهای خللهای جهان
آن طبیبان مرضهای نهان
محض مهر و داوری و رحمتند
همچو حق بیعلت و بیرشوتند
این چه یاری میکنی یک بارگیش؟
گوید از بهر غم و بیچارگیش
مهربانی شد شکار شیرمرد
در جهان دارو نجوید غیر درد
هر کجا دردی، دوا آنجا رود
هر کجا پستیست، آب آنجا رود
آب رحمت بایدت، رو پست شو
وانگهان خور خمر رحمت، مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سر
بر یکی رحمت فرو مآی پسر
چرخ را در زیر پا آر ای شجاع
بشنو از فوق فلک بانگ سماع
پنبهٔ وسواس بیرون کن ز گوش
تا به گوشت آید از گردون خروش
پاک کن دو چشم را از موی عیب
تا ببینی باغ و سروستان غیب
دفع کن از مغز و از بینی زکام
تا که ریح الله درآید در مشام
هیچ مگذار از تب و صفرا اثر
تا بیابی از جهان طعم شکر
داروی مردی کن و عنین مپوی
تا برون آیند صد گون خوبروی
کندهٔ تن را ز پای جان بکن
تا کند جولان به گردت انجمن
غل بخل از دست و گردن دور کن
بخت نو دریاب در چرخ کهن
ور نمیتوانی، به کعبهی لطف پر
عرضه کن بیچارگی بر چارهگر
زاری و گریه قوی سرمایهییست
رحمت کلی قویتر دایهییست
دایه و مادر بهانهجو بود
تا که کی آن طفل او گریان شود
طفل حاجات شما را آفرید
تا بنالید و شود شیرش پدید
گفت ادعوا الله بیزاری مباش
تا بجوشد شیرهای مهرهاش
هوی هوی باد و شیرافشان ابر
در غم مایند، یک ساعت تو صبر
فی السماء رزقکم بشنیدهیی
اندرین پستی چه بر چفسیدهیی؟
ترس و نومیدیت دان آواز غول
میکشد گوش تو تا قعر سفول
هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا میدان که از بالا رسید
هر ندایی که تو را حرص آورد
بانگ گرگی دان که او مردم درد
این بلندی نیست از روی مکان
این بلندیهاست سوی عقل و جان
هر سبب بالاتر آمد از اثر
سنگ و آهن فایق آمد بر شرر
آن فلانی فوق آن سرکش نشست
گرچه در صورت به پهلویش نشست
فوقییی آن جاست از روی شرف
جای دور از صدر باشد مستخف
سنگ و آهن زین جهت که سابق است
در عمل فوقی این دو لایق است
وان شرر از روی مقصودی خویش
زآهن و سنگ است زین رو پیش و پیش
سنگ و آهن اول و پایان شرر
لیک این هر دو تنند و جان شرر
در زمان شاخ از ثمر سابقتر است
در هنر از شاخ او فایقتر است
چون که مقصود از شجر آمد ثمر
پس ثمر اول بود، آخر شجر
خرس چون فریاد کرد از اژدها
شیرمردی کرد از چنگش جدا
حیلت و مردی به هم دادند پشت
اژدها را او بدین قوت بکشت
اژدها را هست قوت، حیله نیست
نیز فوق حیلهٔ تو حیلهییست
حیلهٔ خود را چو دیدی، باز رو
کز کجا آمد؟ سوی آغاز رو
هر چه در پستیست آمد از علا
چشم را سوی بلندی نه هلا
روشنی بخشد نظر اندر علی
گرچه اول خیرگی آرد بلی
چشم را در روشنایی خوی کن
گر نه خفاشی، نظر آن سوی کن
عاقبتبینی نشان نور توست
شهوت حالی حقیقت گور توست
عاقبتبینی که صد بازی بدید
مثل آن نبود که یک بازی شنید
زان یکی بازی چنان مغرور شد
کز تکبر زاوستادان دور شد
سامریوار آن هنر در خود چو دید
او ز موسیٰ از تکبر سر کشید
او ز موسیٰ آن هنر آموخته
وز معلم چشم را بر دوخته
لاجرم موسیٰ دگر بازی نمود
تا که آن بازی و جانش را ربود
ای بسا دانش که اندر سر دود
تا شود سرور بدان، خودسر رود
سر نخواهی که رود؟ تو پای باش
در پناه قطب صاحبرای باش
گرچه شاهی، خویش فوق او مبین
گرچه شهدی، جز نبات او مچین
فکر تو نقش است و فکر اوست جان
نقد تو قلب است و نقد اوست کان
او تویی، خود را بجو در اوی او
کو و کو گو، فاخته شو سوی او
ور نخواهی خدمت ابنای جنس
در دهان اژدهایی همچو خرس
بوک استادی رهاند مر تو را
وز خطر بیرون کشاند مر تو را
زارییی میکن چو زورت نیست، هین
چون که کوری، سر مکش از راهبین
تو کم از خرسی؟ نمینالی ز درد؟
خرس رست از درد، چون فریاد کرد
ای خدا این سنگ دل را موم کن
نالۀ ما را خوش و مرحوم کن
شیر مردی رفت و فریادش رسید
شیر مردانند در عالم مدد
آن زمان کافغان مظلومان رسد
بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند
آن طرف چون رحمت حق میدوند
آن ستونهای خللهای جهان
آن طبیبان مرضهای نهان
محض مهر و داوری و رحمتند
همچو حق بیعلت و بیرشوتند
این چه یاری میکنی یک بارگیش؟
گوید از بهر غم و بیچارگیش
مهربانی شد شکار شیرمرد
در جهان دارو نجوید غیر درد
هر کجا دردی، دوا آنجا رود
هر کجا پستیست، آب آنجا رود
آب رحمت بایدت، رو پست شو
وانگهان خور خمر رحمت، مست شو
رحمت اندر رحمت آمد تا به سر
بر یکی رحمت فرو مآی پسر
چرخ را در زیر پا آر ای شجاع
بشنو از فوق فلک بانگ سماع
پنبهٔ وسواس بیرون کن ز گوش
تا به گوشت آید از گردون خروش
پاک کن دو چشم را از موی عیب
تا ببینی باغ و سروستان غیب
دفع کن از مغز و از بینی زکام
تا که ریح الله درآید در مشام
هیچ مگذار از تب و صفرا اثر
تا بیابی از جهان طعم شکر
داروی مردی کن و عنین مپوی
تا برون آیند صد گون خوبروی
کندهٔ تن را ز پای جان بکن
تا کند جولان به گردت انجمن
غل بخل از دست و گردن دور کن
بخت نو دریاب در چرخ کهن
ور نمیتوانی، به کعبهی لطف پر
عرضه کن بیچارگی بر چارهگر
زاری و گریه قوی سرمایهییست
رحمت کلی قویتر دایهییست
دایه و مادر بهانهجو بود
تا که کی آن طفل او گریان شود
طفل حاجات شما را آفرید
تا بنالید و شود شیرش پدید
گفت ادعوا الله بیزاری مباش
تا بجوشد شیرهای مهرهاش
هوی هوی باد و شیرافشان ابر
در غم مایند، یک ساعت تو صبر
فی السماء رزقکم بشنیدهیی
اندرین پستی چه بر چفسیدهیی؟
ترس و نومیدیت دان آواز غول
میکشد گوش تو تا قعر سفول
هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا میدان که از بالا رسید
هر ندایی که تو را حرص آورد
بانگ گرگی دان که او مردم درد
این بلندی نیست از روی مکان
این بلندیهاست سوی عقل و جان
هر سبب بالاتر آمد از اثر
سنگ و آهن فایق آمد بر شرر
آن فلانی فوق آن سرکش نشست
گرچه در صورت به پهلویش نشست
فوقییی آن جاست از روی شرف
جای دور از صدر باشد مستخف
سنگ و آهن زین جهت که سابق است
در عمل فوقی این دو لایق است
وان شرر از روی مقصودی خویش
زآهن و سنگ است زین رو پیش و پیش
سنگ و آهن اول و پایان شرر
لیک این هر دو تنند و جان شرر
در زمان شاخ از ثمر سابقتر است
در هنر از شاخ او فایقتر است
چون که مقصود از شجر آمد ثمر
پس ثمر اول بود، آخر شجر
خرس چون فریاد کرد از اژدها
شیرمردی کرد از چنگش جدا
حیلت و مردی به هم دادند پشت
اژدها را او بدین قوت بکشت
اژدها را هست قوت، حیله نیست
نیز فوق حیلهٔ تو حیلهییست
حیلهٔ خود را چو دیدی، باز رو
کز کجا آمد؟ سوی آغاز رو
هر چه در پستیست آمد از علا
چشم را سوی بلندی نه هلا
روشنی بخشد نظر اندر علی
گرچه اول خیرگی آرد بلی
چشم را در روشنایی خوی کن
گر نه خفاشی، نظر آن سوی کن
عاقبتبینی نشان نور توست
شهوت حالی حقیقت گور توست
عاقبتبینی که صد بازی بدید
مثل آن نبود که یک بازی شنید
زان یکی بازی چنان مغرور شد
کز تکبر زاوستادان دور شد
سامریوار آن هنر در خود چو دید
او ز موسیٰ از تکبر سر کشید
او ز موسیٰ آن هنر آموخته
وز معلم چشم را بر دوخته
لاجرم موسیٰ دگر بازی نمود
تا که آن بازی و جانش را ربود
ای بسا دانش که اندر سر دود
تا شود سرور بدان، خودسر رود
سر نخواهی که رود؟ تو پای باش
در پناه قطب صاحبرای باش
گرچه شاهی، خویش فوق او مبین
گرچه شهدی، جز نبات او مچین
فکر تو نقش است و فکر اوست جان
نقد تو قلب است و نقد اوست کان
او تویی، خود را بجو در اوی او
کو و کو گو، فاخته شو سوی او
ور نخواهی خدمت ابنای جنس
در دهان اژدهایی همچو خرس
بوک استادی رهاند مر تو را
وز خطر بیرون کشاند مر تو را
زارییی میکن چو زورت نیست، هین
چون که کوری، سر مکش از راهبین
تو کم از خرسی؟ نمینالی ز درد؟
خرس رست از درد، چون فریاد کرد
ای خدا این سنگ دل را موم کن
نالۀ ما را خوش و مرحوم کن
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۳ - گفتن موسی علیه السلام گوسالهپرست را کی آن خیالاندیشی و حزم تو کجاست
گفت موسی با یکی مست خیال
کی بداندیش از شقاوت وز ضلال
صد گمانت بود در پیغامبریم
با چنین برهان و این خلق کریم
صد هزاران معجزه دیدی ز من
صد خیالت میفزود و شک و ظن
از خیال و وسوسه تنگ آمدی
طعن بر پیغامبریام میزدی
گرد از دریا برآوردم عیان
تا رهیدیت از شر فرعونیان
زآسمان چل سال کاسه و خوان رسید
وز دعایم جوی از سنگی دوید
این و صد چندین و چندین گرم و سرد
از تو ای سرد آن توهم کم نکرد؟
بانگ زد گوسالهیی از جادویی
سجده کردی که خدای من تویی
آن توهمهات را سیلاب برد
زیرکی باردت را خواب برد
چون نبودی بد گمان در حق او؟
چون نهادی سر چنان ای زشتخو؟
چون خیالت نامد از تزویر او؟
وز فساد سحر احمقگیر او؟
سامرییی خود که باشد ای سگان
که خدایی بر تراشد در جهان؟
چون درین تزویر او یکدل شدی
وز همه اشکالها عاطل شدی
گاو میشاید خدایی را به لاف
در رسولیام تو چون کردی خلاف؟
پیش گاوی سجده کردی از خری
گشت عقلت صید سحر سامری
چشم دزدیدی ز نور ذوالجلال
اینت جهل وافر و عین ضلال
شه بر آن عقل و گزینش که تو راست
چون تو کان جهل را کشتن سزاست
گاو زرین بانگ کرد آخر چه گفت
کاحمقان را این همه رغبت شکفت؟
زان عجبتر دیدهایت از من بسی
لیک حق را کی پذیرد هر خسی؟
باطلان را چه رباید؟ باطلی
عاطلان را چه خوش آید؟ عاطلی
زان که هر جنسی رباید جنس خود
گاو سوی شیر نر کی رو نهد؟
گرگ بر یوسف کجا عشق آورد؟
جز مگر از مکر، تا او را خورد
چون ز گرگی وارهد، محرم شود
چون سگ کهف از بنی آدم شود
چون ابوبکر از محمد برد بو
گفت هذا لیس وجه کاذب
چون نبد بوجهل از اصحاب درد
دید صد شق قمر، باور نکرد
دردمندی کش ز بام افتاد طشت
زو نهان کردیم، حق پنهان نگشت
وان که او جاهل بد از دردش بعید
چند بنمودند و او آن را ندید
آینهی دل صاف باید تا درو
واشناسی صورت زشت از نکو
کی بداندیش از شقاوت وز ضلال
صد گمانت بود در پیغامبریم
با چنین برهان و این خلق کریم
صد هزاران معجزه دیدی ز من
صد خیالت میفزود و شک و ظن
از خیال و وسوسه تنگ آمدی
طعن بر پیغامبریام میزدی
گرد از دریا برآوردم عیان
تا رهیدیت از شر فرعونیان
زآسمان چل سال کاسه و خوان رسید
وز دعایم جوی از سنگی دوید
این و صد چندین و چندین گرم و سرد
از تو ای سرد آن توهم کم نکرد؟
بانگ زد گوسالهیی از جادویی
سجده کردی که خدای من تویی
آن توهمهات را سیلاب برد
زیرکی باردت را خواب برد
چون نبودی بد گمان در حق او؟
چون نهادی سر چنان ای زشتخو؟
چون خیالت نامد از تزویر او؟
وز فساد سحر احمقگیر او؟
سامرییی خود که باشد ای سگان
که خدایی بر تراشد در جهان؟
چون درین تزویر او یکدل شدی
وز همه اشکالها عاطل شدی
گاو میشاید خدایی را به لاف
در رسولیام تو چون کردی خلاف؟
پیش گاوی سجده کردی از خری
گشت عقلت صید سحر سامری
چشم دزدیدی ز نور ذوالجلال
اینت جهل وافر و عین ضلال
شه بر آن عقل و گزینش که تو راست
چون تو کان جهل را کشتن سزاست
گاو زرین بانگ کرد آخر چه گفت
کاحمقان را این همه رغبت شکفت؟
زان عجبتر دیدهایت از من بسی
لیک حق را کی پذیرد هر خسی؟
باطلان را چه رباید؟ باطلی
عاطلان را چه خوش آید؟ عاطلی
زان که هر جنسی رباید جنس خود
گاو سوی شیر نر کی رو نهد؟
گرگ بر یوسف کجا عشق آورد؟
جز مگر از مکر، تا او را خورد
چون ز گرگی وارهد، محرم شود
چون سگ کهف از بنی آدم شود
چون ابوبکر از محمد برد بو
گفت هذا لیس وجه کاذب
چون نبد بوجهل از اصحاب درد
دید صد شق قمر، باور نکرد
دردمندی کش ز بام افتاد طشت
زو نهان کردیم، حق پنهان نگشت
وان که او جاهل بد از دردش بعید
چند بنمودند و او آن را ندید
آینهی دل صاف باید تا درو
واشناسی صورت زشت از نکو
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۴ - ترک کردن آن مرد ناصح بعد از مبالغهٔ پند مغرور خرس را
آن مسلمان ترک ابله کرد و تفت
زیر لب لاحول گویان باز رفت
گفت چون از جد و پندم وز جدال
در دل او پیش میزاید خیال
پس ره پند و نصیحت بسته شد
امر اعرض عنهم پیوسته شد
چون دوایت میفزاید درد، پس
قصه با طالب بگو، برخوان عبس
چون که اعمی طالب حق آمدهست
بهر فقر او را نشاید سینه خست
تو حریصی بر رشاد مهتران
تا بیاموزند عام از سروران
احمدا دیدی که قومی از ملوک
مستمع گشتند، گشتی خوش که بوک
این رئیسان یار دین گردند خوش
بر عرب اینها سرند و بر حبش
بگذرد این صیت از بصره و تبوک
زان که الناس علی دین الملوک
زین سبب تو از ضریر مهتدی
رو بگردانیدی و تنگ آمدی
کندرین فرصت کم افتد این مناخ
تو ز یارانی و وقت تو فراخ
مزدحم میگردیام در وقت تنگ
این نصیحت میکنم نز خشم و جنگ
احمدا نزد خدا این یک ضریر
بهتر از صد قیصر است و صد وزیر
یاد الناس معادن هین بیار
معدنی باشد فزون از صد هزار
معدن لعل و عقیق مکتنس
بهتر است از صد هزاران کان مس
احمدا اینجا ندارد مال سود
سینه باید پر ز عشق و درد و دود
اعمییی روشندل آمد، در مبند
پند او را ده، که حق اوست پند
گر دو سه ابله تو را منکر شدند
تلخ کی گردی چو هستی کان قند؟
گر دو سه ابله تو را تهمت نهد
حق برای تو گواهی میدهد
گفت از اقرار عالم فارغم
آن که حق باشد گواه، او را چه غم؟
گر خفاشی را ز خورشیدی خوریست
آن دلیل آمد که آن خورشید نیست
نفرت خفاشکان باشد دلیل
که منم خورشید تابان جلیل
گر گلابی را جعل راغب شود
آن دلیل ناگلابی میکند
گر شود قلبی خریدار محک
در محکیاش درآید نقص و شک
دزد شب خواهد نه روز، این را بدان
شب نیم، روزم که تابم در جهان
فارقم، فاروقم و غلبیروار
تا که از من که نمییابد گذار
آرد را پیدا کنم من از سبوس
تا نمایم کین نقوش است آن نفوس
من چو میزان خدایم در جهان
وانمایم هر سبک را از گران
گاو را داند خدا گوسالهیی
خر خریداری و درخور کالهیی
من نه گاوم تا که گوسالهم خرد
من نه خارم کاشتری از من چرد
او گمان دارد که با من جور کرد
بلکه از آیینهٔ من روفت گرد
زیر لب لاحول گویان باز رفت
گفت چون از جد و پندم وز جدال
در دل او پیش میزاید خیال
پس ره پند و نصیحت بسته شد
امر اعرض عنهم پیوسته شد
چون دوایت میفزاید درد، پس
قصه با طالب بگو، برخوان عبس
چون که اعمی طالب حق آمدهست
بهر فقر او را نشاید سینه خست
تو حریصی بر رشاد مهتران
تا بیاموزند عام از سروران
احمدا دیدی که قومی از ملوک
مستمع گشتند، گشتی خوش که بوک
این رئیسان یار دین گردند خوش
بر عرب اینها سرند و بر حبش
بگذرد این صیت از بصره و تبوک
زان که الناس علی دین الملوک
زین سبب تو از ضریر مهتدی
رو بگردانیدی و تنگ آمدی
کندرین فرصت کم افتد این مناخ
تو ز یارانی و وقت تو فراخ
مزدحم میگردیام در وقت تنگ
این نصیحت میکنم نز خشم و جنگ
احمدا نزد خدا این یک ضریر
بهتر از صد قیصر است و صد وزیر
یاد الناس معادن هین بیار
معدنی باشد فزون از صد هزار
معدن لعل و عقیق مکتنس
بهتر است از صد هزاران کان مس
احمدا اینجا ندارد مال سود
سینه باید پر ز عشق و درد و دود
اعمییی روشندل آمد، در مبند
پند او را ده، که حق اوست پند
گر دو سه ابله تو را منکر شدند
تلخ کی گردی چو هستی کان قند؟
گر دو سه ابله تو را تهمت نهد
حق برای تو گواهی میدهد
گفت از اقرار عالم فارغم
آن که حق باشد گواه، او را چه غم؟
گر خفاشی را ز خورشیدی خوریست
آن دلیل آمد که آن خورشید نیست
نفرت خفاشکان باشد دلیل
که منم خورشید تابان جلیل
گر گلابی را جعل راغب شود
آن دلیل ناگلابی میکند
گر شود قلبی خریدار محک
در محکیاش درآید نقص و شک
دزد شب خواهد نه روز، این را بدان
شب نیم، روزم که تابم در جهان
فارقم، فاروقم و غلبیروار
تا که از من که نمییابد گذار
آرد را پیدا کنم من از سبوس
تا نمایم کین نقوش است آن نفوس
من چو میزان خدایم در جهان
وانمایم هر سبک را از گران
گاو را داند خدا گوسالهیی
خر خریداری و درخور کالهیی
من نه گاوم تا که گوسالهم خرد
من نه خارم کاشتری از من چرد
او گمان دارد که با من جور کرد
بلکه از آیینهٔ من روفت گرد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۵ - تملق کردن دیوانه جالینوس را و ترسیدن جالینوس
گفت جالینوس با اصحاب خود
مر مرا تا آن فلان دارو دهد
پس بدو گفت آن یکی ای ذوفنون
این دوا خواهند از بهر جنون
دور از عقل تو، این دیگر مگو
گفت در من کرد یک دیوانه رو
ساعتی در روی من خوش بنگرید
چشمکم زد، آستین من درید
گرنه جنسیت بدی در من ازو
کی رخ آوردی به من آن زشترو؟
گر ندیدی جنس خود کی آمدی؟
کی به غیر جنس خود را برزدی؟
چون دو کس برهم زند بیهیچ شک
در میانشان هست قدر مشترک
کی پرد مرغی مگر با جنس خود؟
صحبت ناجنس گور است و لحد
مر مرا تا آن فلان دارو دهد
پس بدو گفت آن یکی ای ذوفنون
این دوا خواهند از بهر جنون
دور از عقل تو، این دیگر مگو
گفت در من کرد یک دیوانه رو
ساعتی در روی من خوش بنگرید
چشمکم زد، آستین من درید
گرنه جنسیت بدی در من ازو
کی رخ آوردی به من آن زشترو؟
گر ندیدی جنس خود کی آمدی؟
کی به غیر جنس خود را برزدی؟
چون دو کس برهم زند بیهیچ شک
در میانشان هست قدر مشترک
کی پرد مرغی مگر با جنس خود؟
صحبت ناجنس گور است و لحد