عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰ - باز نمودن راز خود، فرامرز و بانو گشسب با رستم زال و جنگ کردن ایشان
برفتند اندوه گین هر دوان
به ایوان رستم گو پهلوان
تهمتن بدیدند در پیش در
زمین بوسه دادند پیش پدر
ببوسیدشان روی و پرسید حال
که امروز دارید گویا ملال
غبار از چه بنشسته بر رویتان
پریشان چرا گشته این مویتان
گل سرختان سخت پژمرده است
مگر از کسیتان دل آزرده است
چنین پاسخ آورد بانو شتاب
کای سر هوای دلت کامیاب
به فر تو از کس نداریم باک
جگرگاه دشمن بسازیم چاک
ولیکن بد امروز ما را نبرد
ابا یک دلاور سرافراز مرد
تو گفتی مگر اژدها بد به جنگ
که از جنگ در وی زیان شد نهنگ
به زورش نباشد هژبر ژیان
ببودش به بر چون تو ببر بیان
وگرنه به صد پهلوان بود راست
که امروز با ما به پیکار خاست
کنون شرط کردیم که فردا به گاه
بکوشیم با دشمن کینه خواه
بگفتا برادر به یاری خویش
بیارم چو آیید فردا به پیش
اگر عم شود یار ما باب هم
بیاریم بر جان بدخواه، غم
ببندیمشان خوار و زار و نژند
بیاریمشان بسته اندر کمند
تهمتن بدو گفت فردا به گاه
بیایم چو شیر اندر آن جایگاه
شما را به گیتی چو من یار کس
ز دشمن، خداتان نگهدار بس
دعا کرد بانو بر آن پهلوان
برفتند بیدار و روشن روان
بشد رستم آنگه بر زال زر
بگفت این همه داستان سر به سر
ز جنگ و ز کشتی و زور سران
وز آن شرط فردا به یکدیگران
رخ زال چون گل شکفتن گرفت
بیایم بدو گفت بینم شگفت
ببینم دلیری ز فرزند خویش
بچینم گل از شاخ پیوند خویش
برفتند از آن پس به آرامگاه
ببستند بر دیده ها خواب راه
چو شب دست در دامن خاک زد
سفیده گریبان شب چاک زد
ز جا جست رستم ابا هردوان
برفتند شادان و روشن روان
برفتند با هم دو آزاده خوی
بدان سان که شان بد به دل آرزوی
فکندند هر دو شکار از شتاب
بکردند با هم بر آتش کباب
نشستند بر سایه سرو و بید
بخوردند با هم کباب و نبید
گهی با کباب و گهی با شراب
چو گشتند از باده مست خواب
بگفتند با هم گوی زاد مرد
بیامد بر ما به رستم نبرد
اگر ما چو گرگیم، او میش راه
همان به که ناید دگر پیش ماه
چو رستم برانگیخت از آن تیره گرد
از آن گرد پیدا دو آزاده مرد
بجستند از آنجا بسان پلنگ
نشستند در صدر زین خدنگ
بجستند از آنجا بسان پلنگ
نشستند در صدر زین خدنگ
بجوشید رستم چو آذرگشسب
بیامد به پیکار بانو گشسب
زواره به جنگ فرامرز شیر
درآمد چو غرنده ببر دلیر
تهمتن کمربند بانو گرفت
بدان سان که بانو ازو شد شگفت
همان بانو از کین گرفتش کمر
همی زور کردند بر یکدگر
چو آتش برافروخت شد زردرو
چو سنبل برآشفته شد موی او
یکی زور کرد آن مه زابلی
به بازو گرفتش به چنگ یلی
که شد پای رستم جدا از رکیب
به دل گفت آمد به تنگی نشیب
بپیچید بر زین به مرد نشست
بیازید بگرفت دستش به دست
بشد رستم از دختر خویش شاد
به دل گفت زین سان که دارد به یاد
سرانجام رستم برافروخت جنگ
گرفتش کمربند آن ماه تنگ
به سوراخ موشی شد از دست اسب
فرو رفت و افتاد بانو گشسب
مجالش نداد آن گو زورمند
فروبست بازوی گرد بلند
فرامرز چون بسته همشیره دید
جهان بین خود را همی تیره دید
فرا رفت پیش زواره به کین
ربودش ز زین و زدش بر زمین
تهمتن به یاری رسیدش فراز
گرفتش سر ره برو جنگ ساز
فکنده ابر گردن او کمند
کشیدند هر دو به یال سمند
زواره، فرامرز بگسست خام
نیامد سر مرد جنگی به دام
گرفتند هر دو دوال کمر
ربودند سر پنجه بر یکدگر
که از روی صحرا بر آمد غبار
یکی نعره زد همچو ابر بهار
سواری پس از نعره آمد پدید
که ترکش سراندر ثریا کشید
فراز یکی اسب تازی نژاد
گران تر ز کوه و سبک تر ز باد
به برگستوان اندرون ناپدید
ز تندی تو گفتی بخواهد پرید
حمایل، یکی تیغ زرین نیام
که تابش به خورشید دادی پیام
قبایش زخفتان، زره پیرهن
تو گفتی که دارد ز پولاد، تن
عمودی گران سنگ در پیش زین
تو گفتی که کوهست آن آهنین
پس آنگه بگفتا به آواز سخت
که خوش آن که از روی اقبال بخت
ز سر بفکند این کلاه غرور
کند گر به هستی زسر نیزه دور
زتن دور دارد گزند مرا
دهد بوسه، نعل سمند مرا
تهمتن چو کوه روان را بدید
بدانست کان پهلوان در رسید
بیامد رکاب پدر بوسه داد
به نزدیک او سر به پیششش نهاد
زواره همیدون به دل شادمان
ببوسید پای گو پهلوان
فرامرز حیران در آن کار بود
دو چشمش بدان راه مروار بود
سوار دلاور بغرید باز
بیامد بر گرد پیکار ساز
مرا سهم، نام و نشان، سهمناک
زپیلان ندارم گه جنگ، باک
فرامرز پاسخ چنین داد بار
که ای گرد کردنکش نامدار
فرامرز پور تهمتن منم
چو کوه گران زیر در جوشنم
نیا زال سام نریمان بود
که او از نژاد کریمان بود
تو خود گو شهان بندگی چون کنند
سران هم سرافکندگی چون کنند
نخواهم زیانی کشیدن ز کس
به هر ره مکن باد را در قفس
به کینه چو نراژدها و چو گرگ
نسنجد در جنگ مرد بزرگ
بگفت این و بار رستم تیز جنگ
چو شیر ژیان اندر آمد به جنگ
دگر بار گرزی برانگیختند
به پیکار کین با هم آمیختند
ز نیروی آن دو گو زورمند
فروماند در زیر هر دو سمند
پیاده شدند آن دو گرد نبرد
زمانی رساندند بر ماه گرد
پیاده به هم هر دو کوشان شدند
چو دریای جوشان خروشان شدند
بدین گونه تا سایه گسترد هور
به هم هر دو جنگی نمودند زور
بنالید رستم به پروردگار
وزو خواست فیروزی و زینهار
که ای داور ماه و پروین و هور
فرازنده دانش و فر و زور
مرا زور بازو ز یاری تست
جهان روشن از کردگاری تست
هم از تست فیروزی و فر و زور
مکن شرمگین مر مرا پیش پور
بگفت این و بر بودش از روی خاک
بزد بر زمین جوشنش کرد چاک
کمر بست بازوی او را به بند
فرامرز از آن بند شد دردمند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲ - اندر شکار رفتن فرامرز با بانو گشسب
پس آنگاه چون لخت و دولت به هم
برفتند با کوس و چتر و علم
ابا باز و شاهین و با چرخ و یوز
برفتند آن هر دو یل کینه توز
شکارافکنان تا به توران زمین
که از چرخشان دل نبودی غمین
گزیدند سرچشمه ای دلپذیر
کشیدند از آن خسروانی سریر
همان سبز خیمه برافراختند
چو شیران به نخجیرگه تاختند
بکشتند بسیار آهو و گور
دویدند از چشمه نزدیک و دور
ز هر گونه اسپان برانگیختند
به آهو و گور اندر آویختند
به شمشیر و تیر و کمان و کمند
بکشتند بسیار و کردند بند
زنخجیر گشتند و گشتند باز
به نزدیک آن خیمه دلنواز
ز شبگیر بانو به صحرا و دشت
فکندند صید اندر آن پهن دشت
پس آنگه نشستند با ناز و نوش
برآورد جام از سرای سروش
بدین گونه بودند تا قرص مهر
فرو شد در این کارگاه سپهر
به مغرب چو خورشید نزدیک شد
ز گرد سپه روز تاریک شد
چو بانو به گرد اندران بنگرید
سپاهی گران دید کامد پدید
سپاهی کم و بیش تا سی هزار
همه دشت از ایشان گرفته غبار
فرامرز گفتا که این ها که اند
به نزدیک ما آمده از چه اند
سپهدار این لشکران کسیتند
گذرشان بدین جانب از چیستند
چنین داد پاسخ که توران سپاه
گزینند هم اندرین شاه را
همانا درین نامدار انجمن
سپهدار گردیست شمشیرزن
ولیکن تو دل را زغم دور کن
به مرگ سپهدارشان سور کن
از این خیل لشکر میندیش هیچ
ز بس تاب نادیده چندین مپیچ
که گر کینه ورزند ما آن کنیم
که از آمدنشان پشیمان کنیم
کشیدند بر مرکبان تنگ تنگ
سواره ستادند بر عزم جنگ
وز آن سان چو لشکر کشیدند تنگ
بدیدند آن خیمه سبز رنگ
عنان را کشیدند توران سپاه
بدان خیمه کردند مردم نگاه
سپهدار بد شیده شیرمرد
چو پیران و هومان و فرشیدورد
چو لهاک و گرسیوز تیزجنگ
چو کلباد ویسه دلاور نهنگ
گروی و دمور و سپهرم دگر
همان نیز نستیهن نامور
دگر پیلسم آن گو شیر نر
دگر بود بسیار پرخاشخر
همانا که بودند هفتاد مرد
دلیران و مردان روز نبرد
دگرگونه با هریکی بد درفش
چو سرخ و چو سبز و چو زرد و بنفش
از آن خیمه شان در دل آمد نهیب
سر سرفرازان از آن در نشیب
بگفتند که امروز روز بلاست
غم افزود ازو شادمانی بکاست
همانا که این خیمه رستمست
که چون او نبرده به گیتی کم است
به عزم شکار اندر این مرغزار
کمین کرده چون شیر در رهگذار
در این گفتگو بود توران سپاه
که آن هر دو گرد از پس گرد راه
تو گفتی به کین جنگ ساز آمدند
چو نزدیک ایشان فراز آمدند
چو پیران بدید آن دو آذرگشسب
بیامد به نزدیک بانو گشسب
بپرسید کای نامور سرکشان
بگویید با من زنام و نشان
چه نامید از خیل نام آوران
کدام از دلیران و گندآوران
فرامرز گفت ای سرانجمن
منم پور رستم گو پیلتن
دگر نامداری چو آذر گشسب
مرا خواهر و نام بانو گشسب
شکارافکنان هر طرف در گذار
که جایی گرفتیم در مرغزار
شما باز گویید نام و نژاد
به جنگ اندر آیید یا صلح و داد
چو بشنید پیران، فرامرز راد
فرود آمد و خاک را بوسه داد
که ای پهلوان زاده صلحست پیش
عزیزید از مردم دیده بیش
به اولاد رستم منم چون رهی
تو را بنده ام هر چه فرمان دهی
نباشد به از صلح در راه دین
که گوید که نفرین به از آفرین
فرامرز گفتا چه نامی به نام
که هستی چو طوطی شیرین کلام
به گفتار نیکو بگفتی سخن
ولیکن نهانت ندانم زبن
به پاسخ چنین گفت پیران منم
که بر دشمنان شما دشمنم
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸ - تمثال آوردن پیران و گفتن حقیقت پیش افراسیاب (و) منع کردن پیران،افراسیاب را برای جنگ بانو گشسب
سپهدار توران دلش تنگ شد
زبانو سوی کینه و جنگ شد
برآراست لشکر پی جنگ کین
چنین گفت پیران دانای چین
که ای نامور پرهنر شهریار
یکی داستان گویمت یاد دار
که از خانه خویش روباه شاد
برون شد یکی روز از بامداد
پی طعمه آمد سوی مرغزار
یکی دنبه ای دید بس خوشگوار
بدو گفت دکان بقال نیست
در این دشت واین دنبه بی قال نیست
همانا که دامی بگسترده اند
به دام اندر آن دنبه آورده اند
برفت وازآن طعمه اندر گذشت
بدید او یکی گرگ در پهن دشت
بگفتش که ای شاه درندگان
یکی طعمه بنمایمت رایگان
یکی دنبه دیدم در این پهن نغز
در او استخوان نیست خود جمله مغز
مرا نیست زین بیشتر دسترس
دهم مر تو را چون بهی تو زکس
دل گرگ چون مایل دنبه بود
دوان گشت همراه روباه زود
چوآمد به نزدیک دنبه فراز
شده تیز از حرص دندان آز
چو دندان برآن دنبه زد شوربخت
به گردن فتادش یکی بند سوخت
تله جست برگردن دنبه زود
شده ماتم گرگ و روباه سود
زدندان روباه روغن روان
تن گرگ بیچاره از غم نوان
کمین آوران چون برون آمدند
برگرگ تازان به خون آمدند
زدندش بسی چوب تا گرگ مرد
مرآن دنبه چرب روباه خورد
سخن را ز روباه منما پسند
مبادا چو گرگ اندر آیی به بند
مبادا که رستم کمین سازدت
وز این تخت شاهی براندازدت
بود بانو آن دنبه همراه تو
که ناگه براندازد این تاج تو
سپهبد چو بشنید ترسید سخت
بلرزید برخود چو شاخ درخت
گرفتش دل از گفت پیران قرار
زدل رفتش اندیشه کارزار
زبیم تهمتن سپهدار گرد
دگر نام بانو به گیتی نبرد
پس آنگاه بانو به صد عز وناز
سوی خانه آمد از آن دشت باز
فرامرز این داستان باز گفت
رخ زال مانند گل برشکفت
براین نیز یک چند بگذشت روز
به بانو بدش مهر گیتی فروز
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲۰ - جواب نوشتن زال و رستم به هرسه پادشاهان هندوستان
چونزدیک دستان رسید این پیام
فرخواند دستان به رستم تمام
به دل رستم اندیشه کرد از نهان
که این هر سه شاهان نژاد مهان
زمن آرزو این چنین خواستند
زبان را بدین خواهش آراستند
کجا می شود اینکه هردو گیاه
بسازند با هم سفید وسیاه
سه شاه اند هریک دلیرو گزین
چه جیپور وجیپال رای کزین
اگرچه شود دوست ور دشمنند
به هر چیز هرسه زیان منند
هرآن کس که بانو رباید ز زین
وی از مهتری پیش من شد گزین
چو بشنید دستان بدین سان نوشت
جواب همه مهتران خوب وزشت
زگفتار رستم همه سربه سر
فرستاده نزدیک شاهان خبر
چو پاسخ شنیدند از زال زر
برفتند با تاج وتخت وکمر
همان هر سه شه با سپاه گران
برفتند گردان نام آوران
زدریا و خشکی برآمد سپاه
جهان گشته از گرد لشکر سیاه
سرسرفرازان روز نبرد
زدریا وخشکی برآرنده گرد
زهر مرز چندان بیامد سپاه
که پوینده را گشت دشوار راه
زخشکی پلنگ و ز دریا نهنگ
سوار اندر آمد به میدان جنگ
چو رستم نگه کرد ولشکر بدید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
تهمتن نگه کرد ز افراز کوه
سپه دید چندان که که شد ستوه
که هرچند بیننده را بود راه
درفش و سنان بود وپیل وسپاه
همه دامن کوه لشکر گرفت
فروماند رستم از آن درشگفت
از آرایش گونه گون مرغزار
تو گفتی بهشت است در نوبهار
سراپرده و خیمه نزدیک آب
طنابش بپیوسته اندر طناب
سرنیزه را برهوا جای نی
پی مور را برزمین پای نی
سه شاه گران همچو پیلان مست
همی پیلشان جایگاه نشست
دمنده سپاهی چو دریای زنگ
به بالا درخت و به بازو چو سنگ
بیاراسته پشت پیلان جنگ
به پولاد ودیبا و چرم پلنگ
همه گردن پیل با طوق زر
سواران ابر پیل و زرین کمر
تهمتن زدیدارشان خیره ماند
فرستاد بانوی مه را بخواند
پس آنگاه بانو و دستان روان
برفتند نزدیک آن پهلوان
چو رفتند برتیغ آن کوه سخت
بدیدند آن لشکر و تاج وتخت
سپاهی بدیدند بیش از شمار
نبد هیچ پیدا میان و کنار
زبس خیمه و گاه و پرده سرای
زمین را گشاده ندیدند جای
نشسته به هر انجمن خسروی
زهر کشوری نامور مهتری
برافروخت رخسار بانو چوماه
بدو گفت دستان که اینک سپاه
همه خواستگاران روی تواند
شب وروز در گفتگوی تواند
زمین را زلشگر نماندست تاو
گرانست برپشت ماهی و گاو
همی ترسم ای روشن پرخرد
که گیرد به هندوستانت برد
ززینت رباید چو از پردلی
زما دور ماند مه کابلی
بدو گفت بانو که ای پهلوان
به اندیشه مسپار جان وروان
پناهم به یزدان فریاد رس
به سختی نگیرد مرا دست کس
اگر یار باشد خداوند هور
فزاینده دانش و پر و زور
از ایشان نباشد کسی هم نبرد
ندانم زهندو کسی را به مرد
به نیروی جان آفرین کردگار
نترسم ز خصمان بد روزگار
نباشد به زورم مگر پور تو
ابا باب من هست دستور تو
براو آفرین کرد زال دلیر
که روبه چه سنجد به پیکار شیر
دل وزهره پهلوانیت هست
همی روزگار جوانیت هست
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲۷ - تنگ آمدن شاه کیکاوس از پهلوانان ایران و طلب کردن رستم را
چو آن فتنه را دید کاوس کی
طلب کرد آن پهلو نیک پی
جهان پهلوان بود اندر شکار
به شش روزه ره دور از ایران دیار
به پیشش فرستاده ای رفت زود
به تیزی چو آتش به تندی چو دود
بر او چنان رفت تند و دمان
که بیرون جهد همچو تیر از کمان
به رستم رسید او به یک شب شتاب
بدو گفت از آن رزم وبزم کباب
وزان پس بدو داد پیغام شاه
که زود آی ای گرد لشکرپناه
چو بشنید رخش او به زین درکشید
به گردان لشکر یکی بنگرید
از آسیب نعلش بنالید رکاب
زمین زیر سمش نیاورد تاب
چو بشنید رخش اندر آن راه تیز
همی کرد چون آتش گرم خیز
نه سست گشت این ونه آن کند ماند
چنین تا به یک روز خود را رساند
که ناگه به گوش آمدش بانگ کوس
نخستین یکی فتنه انگیخت توس
همه تن زسر تا در آهن شده
که کوهی همه آهنی تن شده
زسوی دیگر بود گودرز و گیو
درافکنده در ملک ایران غریو
زسوی دگر زنگه شاوران
به پولاد بد غرق جنگ آوران
همه مرکبان،زیر زین خدنگ
درآورده تن را به خفتان جنگ
زیک سوی،گرگین میلاد بود
همه لشکرش غرق پولاد بود
زسوی دگر اشکشی برنشست
زره در بر و تیغ هندی به دست
همه ملک ایران به جوش و خروش
در ودشت شد مرد پولاد پوش
سراسر بدو گفت کاوس کی
از آن پرهنر بانوی نیک پی
چو بشنید رستم برآمد به رخش
به میدان درآمد گو تاج بخش
چنان نعره ای از جگر برکشید
سرافیل صور قیامت دمید
سپه را شد آکنده زان مغزگوش
پرید از سر سروران مغز وهوش
بیفتاد از دستشان تیغ جنگ
به زین برنبد هیچ جای درنگ
از آواز شیرنر،اسبان رمید
به تن در کسی را روان نارمید
پس از نعره گفتا به آواز سخت
که آیید جمله به نزدیک تخت
سلیح ها کنید از تن خویش دور
که نبود نکو جنگ هنگام سور
بیایید تا من کنم کارتان
که چون آرم آزرم پیکارتان
فکندند شمشیر از کف سپاه
برفتند شرمنده نزدیک شاه
برآراست کاوس،جشنی ز نو
کنون داستان شگفتی شنو
به تخت کیان،شاد بنشست شاه
به سربرنهاد آن کیانی کلاه
یکی بارگه کرد آراسته
درو چل ستون زر بپیراسته
نهاده در او چارصد صندلی
همان در میان تخت شاهنشهی
برتخت شه، نیم تخت ز زر
نشسته بدو رستم نامور
نشستند گردان ایران همه
شبان بود رستم،دلیران،رمه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲۸ - اقرار کردن رستم با پهلوانان ایران وقبول کردن پهلوانان
چنین گفت رستم کای بخردان
دلیران کارآزموده ردان
شما سربه سر دوستدار منید
همه سرفرازید ویار منید
اگرتان به بانو زجنگ آورم
همه نامتان را به ننگ آورم
شمارا نخواهم ابا او نبرد
که از جنگ او شیرشد دل به درد
همین فرش که افکنده از رنگ رنگ
که یک میل ره پیش او نیست تنگ
بیندازمش بر سر مرغزار
نشانم برو چارصد نامدار
به فرمان دادار جان آفرین
که او داد ما را ره داد و دین
چوبرجا بیارند یکسر درنگ
بیایم گشایم برین فرش چنگ
برافشانمش هرکه بر فرش ماند
درخت نشاطش به گیتی نشاند
به دامادیم هست شایسته او
بگفتند هرکس که گفتی نکو
ببودند آن روز و آن شب مگر
کسی رای دیگر نیفکند بر
دگر روز خورشید عالم ز چهر
منور نمود او زمین و سپهر
ازین زاویه تیره شبگیر گیر
به آفاق بنمود مویی چو شیر
سپهبد به اسب اندر آورد پای
بجستند گردان ایران زجای
به شهر اندرون کوس بنواختند
درفش کیانی برافراختند
چو خورشید یک نیزه بالا کشید
تهمتن یلان را به صحرا کشید
فکندند آن فرش گلرنگ نیز
نشستند گردان به هم در ستیز
به تخت کئی شاد بنشست شاه
همی کرد بر پهلوانان نگاه
زن و مرد بگرفته بد دشت و در
که نظارگی بد قضا و قدر
پس آنگاه آن نامور پهلوان
گشاد آن کیانی کمر برمیان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲۹ - نالیدن رستم از درگاه خداوند و زور خواستن او (و) و گوشه فرش گرفتن و پرت کردن، پهلوانان را
نخستین بیامد به جای نماز
چنین گفت با داور پاک راز
که ای آفریننده داد ودین
زتو داد یابد زمان و زمین
به گیتی تودادی مرا دستگاه
سرم بگذارندی به خورشید وماه
بجز تو که بردارد افکنده را
رساند به آزادگی بنده را
تو کردی مرا در جهان بهره مند
به شمشیر و تیر و کمنان و کمند
به نیروی تو دست افراختم
بسا سر که از تن برانداختم
تو کردی مرا خود در این رهبری
که بستم طلسم و ره کافری
چوخواهم که این فرش را برکنم
توانایی آن بده در تنم
که من دست و رویی به جا آورم
سر سروران زیر پای آورم
چوکرد این دعا جست از جای زود
هنرهای گردان زبازو نمود
چو بفشرد برگوشه فرش،چنگ
بیفتاد از او ریخت مردان جنگ
همان چارصد مرد گرد دلیر
فتادند از فرش بالا به زیر
ولی گیو بد جای چون کوه سخت
مگر در زمین رسته بد چون بالا به زیر
چنان سفره او را به زیر اندرش
جدا فرش چون پیرهن از سرش
تو گفتی که چون کوه رست از زمین
بکردند گردان بر او آفرین
به داد و به انصاف او بود شاد
به دامادی رستم پاک زاد
تهمتن ببوسید روی دلیر
چو داماد خود دید آن نره شیر
به زابلستان برد شاه و سپاه
سراپرده زد بردو فرسنگ راه
یکی تخت فیروزه آن شهریار
نشست و برش نامور سی هزار
سه فرسنگ ره،خوان گسترده بود
نبد هیچ نزلی که ناورده بود
چو نان می دهی این چنین نام کن
بدان گونه نام اندر ایام کن
هر آن کو نزادی برآورد نام
نکونام گردد بر خاص وعام
شنیدم که یک سائلی در گذر
تمنای زرکرد از زال زر
به سائل بداد او زدینار صد
چنین گفت رستم که ای پرخرد
کرم زین نشان درخور مرد نیست
کرم دار را هیچ دل سرد نیست
چو بخشی درم آن چنان کن کرم
که ابر بهاری ببارد درم
کرم مردی و خلق از مردمیست
کسی را که هر دو بود آدمیست
نشان نام اویم بود در جهان
کرم کن که نامت نباشد نهان
کرم یادگاریست در روزگار
بکن جهد تا ماند این یادگار
همی بخش اگر نام خواهی درم
که هست از درم نامجویی کرم
چونان خورده شد مجلس آراستند
می و رود و رامشگران خواستند
بفرمود تا ساقی سیمتن
به ساغر درآرد عقیق یمن
به جام افکند آتش ناب را
به جوش آورد آتشی آب را
نواگر بتان در خروش آمدند
صنوبر قدان باده نوش آمدند
زگردش به رقص آمده جام می
شده مست جام و طرب، شاه کی
رخ از آتش می چو گل برفروخت
دل لاله از آتش او بسوخت
طرنم سرایان پرده سرای
فکندند دستان به پرده سرای
به هم برکشیدند رود و سرود
رساندند بر زهره آوای درد
الا ای مغنی بده می به خلق
که یابند شادی همه بر تو خلق
چه باشد که دایم تکلم کنی
تبسم نمایی تنعم کنی
بده ساقی آن باده دلربای
که مردافکن است و حریف آزمای
همه مشربان بی خود افتاده اند
زخوشگوی مجلس به ما داده اند
بده ساقیا جام می از شکوه
که از تاب او خم شد پشت کوه
برافلاک بر ناله آه دل
بزن مطرب خوشنوا شاه دل
تو می خوان که من اشکباری کنم
زسوز نوای تو زاری کنم
چو یک هفته بردند با هم به سر
به هم شاد گردان همه سربه سر
به هشتم سرموبدان را بخواند
ابا موبدانشان به عزت نشاند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۲ - آغاز داستان فرامرز نامه و سرگذشت آن گوید
ایا دوستداران والا گهر
زمن بشنوید این چنین سر به سر
زنو آورم داستانی زپی
زهندوستان آورم ملک ری
که روزی زایام کاوس کی
ندایی به هند آمدش پی زپی
به نام خداوند روزی رسان
یکی قصه آرم برون از نهان
به توفیق آن قادر کردگار
کنم نظم ها چون در شاهوار
زمردی و جنگ فرامرز گرد
زگیتی چنان گوی دولت ببرد
یکی روز با رامش و میگسار
نشسته دلیران بر شهریار
شبان و رمه سربه سر انجمن
فریبرز و توس گو پیلتن
فرامرز و گودرز وبهرام و گیو
چه گستهم ورهام و گرگین نیو
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۳ - رسیدن نامه نوشاد هندی به نزدیک شاه کیکاوس
که ناگه در آمد یکی نامدار
که می بار خواهد بر شهریار
به دربان چنین گفت کای نامدار
خبرکن زمن بک بر شهریار
که پیغام آوردم از شاه هند
سخن های چندین در او مستمند
همان گه ز در رفت دربان شاه
زمین را ببوسید در پیشگاه
به شه گفت که آمد یکی نامدار
زهندوستان بر در شهریار
سخن دارد از شاه هندوستان
همان کشور هند و جادوستان
بفرمود کاید بر شهریار
درون شد ز در هندوی نامدار
ستایش بسی کرد ونامه بداد
زهندوستان کرد بسیار یاد
زنوشاد هندی بدو آفرین
بسی کرد و بوسید روی زمین
دبیرآمد و نامه بگشاد سر
نخست آفرین کرد بر دادگر
خداوند جوزا و بهرام و هور
که بدهد به قسمت،خور پیل ومور
وزو آفرین بر شه نیک پی
جهاندار فرخنده کاوس کی
جهانجوی با دانش ودین وداد
سرافراز از تخمه کیقباد
پس ازآفرین جهاندار کی
غم و درد فرزند بفکند پی
نوشته به زاری ودرد وغریو
بلا وغم و رنج کناس دیو
بدان ای سرافراز دیهیم و گنج
که جانم ستوه آمد از درد ورنج
چنان دان که در وادی مرغزار
یکی چشمه ساریست خوش جویبار
درختی در آن مرز شاخ بلند
به نزدیک آن شاخ،کاخ بلند
درو گنبد سال خورده بزرگ
در آن تیره گنبد بلایی بزرگ
یکی دیو در وی سیاه وبلند
ستبر وسیه روی و ناهوشمند
دلیرو قوی بال چون برف،موی
دوان ببروشیرش همه چارسوی
درآید به هر سال در خان من
بسوزد بسی مرز وایوان من
نگردد زمن تا زمن دختری
ستاند به کردار نیک اختری
سه دختر بدم چون سه خرم بهار
زمن بستد آن دیو نا هوشیار
چو کاوسمان شهریاری کند
سزد گر دراین رنج یاری کند
دگر آنکه در خطه هند بار
یکی شهریار است بس نامدار
مرو را به هندوستان کید نام
دلیرو سرافراز و گسترده کام
به هنگام کین،تیغ آهن گذار
به پیش سپاهست نهصدهزار
شماره ز پیلان جنگی مکن
قلم درکش و بار سنگین مکن
به گردون همی برفرازد کلاه
فرستد بر هرسالمان باج خواه
بدان نامور ما نداریم تاو
چو کاوس جوید زما باژ وساو
نخستین زما باج بستاند اوی
وز آن پس زما باج نستاند اوی
وز آن پس طلب دارد آن ساو و باج
وگرنه دگر ره نجوید خراج
دگر آنکه در بیشه مرزغون
یکی گرگ پیدا شده پرفسون
چو گوران دو شاخ و چو پیلان دو نیش
دل عالمی گشته زان گرگ ریش
تبه شد بسی لشکر جنگجوی
نیارد کسی کردن آهنگ اوی
یکی ژنده بینی چو یک ژنده پیل
همه سر چو برف وهمه تن چو نیل
زسر تا به پایش کشیده رقم
خط نازنین سرخ همچون بقم
به دندان،یکی پیل بردارد اوی
به یک دم جهان را بسوزاند اوی
همی نام او گرگ گویا بود
سخنگوی بیداد پویا بود
دگر آنکه در دامن شهر هند
یکی کوه بینی دراز وبلند
یکی دره در کوه خارا بود
که از دیدنش خیره برنا شود
درو اژدهایی بلند وپلید
کزان سان همی اژدها کس ندید
فتاده تن خیره اش خم به خم
جهان را همی برفروزد به دم
نروید گیاه از دو فرسنگیش
بلرزد جهان از تن جنگیش
جهان از دم او شود سوخته
ازو بس جوانی شد افروخته
مهیبست گویی همه کام او
خردمند جو تا کند نام او
نبرد ورا کس نبندد میان
نزیبد کس او را جز ایرانیان
گر از تخمه سام جنگی سوار
به ایران بود جنگی نامدار
بپیماید این ره به فرمان کی
ببرد مر این جمله را پای وپی
دگر آن که در بیشه خوم سار
پدید آمده کرگدن سی هزار
چو شیران که از بند گردد یله
به کردار گوران به هر سو گله
به هر مرز بومی که پی بسپرند
زمین برشکافند و خارا درند
چو پیلان به زورند وآهو به تک
چو شیران بغرند دیوان به رگ
به گردن ستبر وبه سینه فراخ
زپیشانی آنکه برون کرده شاخ
همه گشته زین مرز تا مرز دود
شگفتی دو گوشت توان کی شنود
چو کاوس کی یار باشد بدین
همه هند خوانند بدو آفرین
بدین پنج اگر رنج فرماید او
وز آن پس ز ما گنج پیماید او
چو ایرانیان پای بینم به رنج
به پاداش آن برگشاییم گنج
وگر چون ز ایران تهی شد هنر
چه باید مر داد این گنج و زر
چرا داد باید به ایران خراج
فرستادن تاج با تخت عاج
هر آ ن کس که خواهد که گردد بلند
از این نام گردآید و ارجمند
دبیر گرانمایه چون این سخن
فروخواند آن نامه آمد به بن
دل پیر کاوس زان بردمید
زجام و زباده دم اندر کشید
به گردان چنین گفت پرمایه شاه
که ای نامداران زرین کلاه
هرآن کو بدین کار بندد میان
برافروزد او نام ایرانیان
ببخشم مر او را کلاه و کمر
دو بهره زگیتی همه سربه سر
رخ نامداران دگر شد به رنگ
شد از خشم گردان دل شاه تنگ
زکرسی برآمد فرامرز گو
بگفتا منم هند را پیش رو
سرکید هندی به شمشیر تیز
ببرم نمایم ورا رستخیز
وز آن پس بیایم سوی مرغزار
بگیرم همان دیو ناسازگار
همان دخت نوشاد هندی زبند
رهانم به فرمان شه ارجمند
همان گرگ گویا به کوپال سام
بکوبم زنم آتش اندر کنام
همان مار جوشان به تدبیر و رای
بسوزم به فر جهانبان خدای
وز آن پس به تنها من و کرگدن
بگیرم کنم بی روانشان بدن
وگر یک هزار است وگر صد هزار
چو من بر شم تیغ سام سوار
به نیروی شاه وبه فر پدر
تهی سازم از کرگدن بوم وبر
چو شد گفته فرمان دهد پور زال
ازین پنج گونه برآرم دمار
رخ شاه زان گرد جنگی سرشت
چنان شد که گل در بساط بهشت
چنین گفت با رستم زال زر
که پنهان نماند نژاد و گهر
فرامرز یل روی من زنده کرد
مرا خرم و انجمن بنده کرد
همش رای و فرهنگ وهم هوش و سنگ
همش دست و بازوی وهم گرز جنگ
نژاد وی از تخم جمشید شاه
به گیتی به کردار تابنده ماه
پدر بر پدر هردو گرد ودلیر
جهانگیر و جنگ آور و مرد شیر
هم او را سزد شاهی هندبار
که جنگ آورست وقوی نامدار
همانا جز او هرکه پوید به هند
نباشد برکید هندی پسند
به کناس دیو و به مار و به گرگ
نشاید بجز پهلوان بزرگ
بفرمود تا شاهی مرز هند
همیدون چنان تا به دریای سند
نوشتند منشور بر نام اوی
زهر در بجست آن زمان جنگجوی
جهانجوی چون مهر منشور کرد
چو ماه آن دو رخ سوی گنجور کرد
بفرمود تا تاج وانگشتری
یکی تخت و پیرایه آذری
بیاورد تاجش به سر برنهاد
جهاندار ازو شاد و او نیز شاد
بگفتا ز گردان هر آن نامور
که خواهی یکایک به همراه بر
نگه کرد بیژن سوی شهریار
که جاوید زی تا بود روزگار
به جایی که خورشید زابلستان
به پیروزی رفتند در گلستان
به هند و به دریا وهرگرم وسرد
پس ایدر بگو ما چه خواهیم کرد
دلیران به می خوردن اندر ستخر
چوباشند ما زان نداریم فخر
سرما به جایی که درپی نهند
بویژه که فرمان بدو کی نهند
گرانمایه خسرو به گنجور گفت
که یک دست جامه برآر از نهفت
کلاه و کمر یکسره شاهوار
یکی تیغ پرمایه گوهر نگار
سه اسب گرانمایه با زین زر
سه ریدک همه خوب و زرین کمر
گرانمایه گنجور چون آن ببرد
جهان کدخدایش به بیژن سپرد
ز ایران و وز لشکر نامدار
فرامرز بستد همی ده هزار
ز زابل گزین کرد صد نامور
زکابل دو صد گرد والاگهر
یکی هفته در کار هندوستان
به سرکرده شد سوی جادوستان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۵ - وداع کردن فرامرز از نزد کاوس و تأسف خوردن رستم و پند دادن رستم،فرامرز را
پسر بار کرد و چو بربست کوس
سطخر گزین گشت چون آبنوس
به ماه دی برگ ریزان خروش
برآمد بدین سان که بدرید گوش
جهاندار با تهمتن یک دو روز
برفتند با گرد گیتی فروز
سیوم چون برآمد غوغای نی
بخواند آن دلاور گو نیک پی
بدو گفت کای مرد آسان نبرد
ندیده هنوز از جهان گرم و سرد
بزرگ وقوی گرچه هستی به زور
کیاتر تویی چشم گیتی فروز
تو به دانی آیین آوردگاه
ولی بشنو از من همی رسم شاه
به گیتی کسی کو بود تا جور
چو خورشید تابد همی نور و فر
دهد نور نزدیک را نور خویش
نه هر کس که نزدیک تر نور خویش
درختی بود نامور شهریار
همیشه ورا حنظل و شهدبار
کسی را که داند سزاوار زهر
ز شهدش نبخشد همی هیچ بهر
هر آن کس که داند سزاوار نوش
زشهدش به تن درنسازد خروش
گرت کید پیش آید و سرنهد
به شکل رهی دست بر سر نهد
ببخش و مکش آن شه نامور
که شاخ بریده نروید دگر
به شب پاسدار هشیوار جفت
چو گل در میان دوصد خوار خفت
زبیگانه شربت چنان که ز زهر
نخستین ز جامش بفرمای بهر
گرت جفت باید به هندوستان
نگه کن بدان مرز جادوستان
زکید ارچه خورشید تابد به مهر
چنان دان که دشمن ترین از سپهر
زنوشاد اگر دیو باشد نکوست
که او یار هست و بود یار دوست
زدخت کسان دیده بربند دل
که نیکو نباشد چو آن دلگسل
چه ناپارسا بر سر تخت عاج
چه در گلخن افتاد زرینه تاج
تورا پارسایی و جنگی بهست
به هر انجمن نیکنامی بهست
چه باید کشی تنگی از مردمی
چه در دیو بستن به خون آدمی
چو دردی که پر مغز گلشن نهی
چه بایسته رازی که بارش تهی
چو گنجت فزونست بیشش مکن
خدا را نهان جز پرستش مکن
تو هر نیکنامی زیزدان شناس
شناسا چوگشتی همی کن سپاس
گرت دادخواهی زند بانگ تند
نباید که با او شوی هیچ کند
اگر بر تکاور سواری مپوی
بپرس و بده داد با او بگوی
ببر اندران رنج کشور ببخش
کمربستگان را همی زر ببخش
به هنگام کین هیچ گونه مخند
چو خندد شودکار شاهی به بند
سخن های شاهی همیدون بود
دلیری تو دانی که آن چون بود
بگفت این و بوسید چشمش به مهر
فرامرز بگریست پرآب چهر
جهاندار برگشت پس پیلتن
بدو گفت ای دیده انجمن
زتیزی یکی آتش افروختی
دو چشم من و زال زر سوختی
چو یابد از این آگهی زال پیر
زرنج دل خفته او مرده گیر
ولی چون به نزدیک کاوس کی
زبانت چنین گفته افکند پی
نیارم که گویم زره بازکرد
مبادا که بخت اندر آید به گرد
از این پس که رستم به زابلستان
نبیند تو را با می وگلستان
شود زعفران رنگ گلگون اوی
از آن غم شود خاک،بالین اوی
نبینم تو را چون به بزم شکار
چه گویم چه سازم بدان روزگار
همان مادرت بی دل و مستمند
شب وروز ترسان زبیم و گزند
امیدم چنانست که زنده به مهر
رساند تو با من خدای سپهر
نگهدار این رای فیروز من
به رزم و به بزم ای دل افروزمن
ستیزه مکن با بلایی بزرگ
بیندیش زان مار وآن تیره گرگ
به اندیشه ورای بربند کار
مگر بگذرد برتو این روزگار
حذرکن زکناس و با او مگرد
مبادا که هور اندر آید به گرد
دگر چون به ناکام جنگ آوری
به پیکار ایشان درنگ آوری
کمر سخت کن گرز را پیش دار
دلیری وفرهنگ با خویش دار
نگهدار مر بیژن و گیو را
جهاندیده گرگین یل نیو را
دلیری چو گرزم که در روز کین
ندارد کسی تاب او بر زمین
چو گرزم که لرزد زمین زیر او
زمین نالد از گرز و شمشیر او
پدر بر پدر چاکر سام شیر
هنرمند گرد سوار دلیر
دلیری چو گستهم که در روز کین
سنان برندارد ز روشن زمین
زراسب گرانمایه فرزند توس
که باشد به هرجا سزاوار کوس
نگه دار دلشان که هنگام کار
از ایشان یکی به که هندی هزار
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۶ - رفتن فرامرز به هندوستان در شهر نوشاد و پذیره شدن نوشاد وآمدن در شهر به عقب او
چو رستم سخن ها سراسر براند
زمژگان بسی خون دل برفشاند
گرفتند مریکدیگر را به بر
بسی بوسه دادند بر چشم و سر
وز آن جا فرامرز یل شد روان
بیامد خرامان سوی هندوان
به نوشاد آنگه خبرشد از وی
که آید یل نامور جنگجوی
پذیره شدش تا به فرسنگ چند
سری پر زتاب ودلی مستمند
به شادی زنوشاد زان مرز شد
یکایک به روی فرامرز شد
ورا دید با چتر وکوس و درای
نهاده به سرتاج و بر پیل جای
فروبسته برپیل جنگیش تخت
یکی تخت زیبا چو زرین درخت
پیاده شد او را ستایش گرفت
ابر بندگی ها ستایش گرفت
بدو گفت کای گرد فیروزگر
مبارک پی تو براین بوم وبر
بدان را دو چشم از رخت دورباد
جهان،بنده و چرخ،مزدور باد
بپرسید از آن کار و از روزگار
چوبگریست زان کار نوشاد زار
زکناس نالید و برگفت اوی
کزآن دخترانم چه آمد به روی
فرامرز گفتا که دل شادکن
وز اندوه دختر دل آزاد کن
که من مغز او زان سرتیرگون
به نیروی یزدان برآرم برون
سپارم ترا دختران سر به سر
به فر جهاندار فیروزگر
زمین را ببوسید نوشاد وگفت
که از تخم سام این نباشد شگفت
فرامرز چون شد به شهر اندرش
شد از بام او زرفشان افسرش
زرافشان برآمد زهر بام و کوی
شد از مشک وعنبر جهان چارسوی
ابر درگه کاخ نوشاد پیل
فکنده همه فرش دیبا دومیل
همه بام در زیور آراسته
چو فردوس شد گیتی آراسته
برآمد زرافشان به کاخ بزرگ
برآن نامور تخت پیل سترگ
برآمد دم مشکبویان زکوی
جهان مجمر و عود شد چارسوی
فرود آمد از پیل جنگی دلیر
سوی تخت نوشاد شه شد چو شیر
چو دید اندر آن حقه دلپذیر
زعاج و زبرجد نهاده سریر
به لعل و بلورین برآموده تاج
همه فرش زراوفتاده سراج
همه سقف او نقطه زر و سیم
زصندل همان چوب ایوان مقیم
نگاریده این نقش های سپهر
چوهرمزد و بهرام و کیوان ومهر
زبرج حمل تا به حوت اندران
برآورده یک یک همه پیکران
همه نقش شب کرده پرآبنوس
همه روز برچهره سندروس
همان هفت کشور زمین وخیال
چو ایام سیبوع وبا ماه و سال
همان پایه تخت بر پشت شیر
تو گویی که زندست و غر ودلیر
فرامرز بر شد بر آن تخت زر
به کرسی دلیران والاگهر
کمر بسته نوشاد چون سروری
شده خیره در ماه سرو سهی
درآن برز بالا و آهستگی
در آن گرز و کوپال و شایستگی
بفرمود هرگونه خوان وخورش
که آرد همی مرد خوالیگرش
فرامرز و نوشاد و چندین دلیر
نشستند و خوردند چو گشتند سیر
نهادند زان پس می و چنگ پیش
به جام بلورین زده چنگ خویش
فرامرز یل چون شد از باده مست
چنین گفت کای مرد یزدان پرست
چرا می نگویی سخن های کید
زما هر دو گویی کدامیم صید
بدو گفت کای مهتر نیمروز
اگر بر شمارم شود نیم روز
زکید بداندیش ناکس سخن
همانا که آن هم نیاید به بن
سپاهش دلیراست و لشکر بسی
ولی چون تو با او ندیدم کسی
فزون صدهزار است جنگ آورش
زپیلان جنگی نترسد دلش
به هرسال بفرستد او باج خواه
نیارم بدو نیز کردن نگاه
مرا چل هزار است مرد نبرد
نیارم برابر شد آورد کرد
زر و گنج او را که داند شمار
به هر گوشه گنجش بود صدهزار
دو دختست او را چو خرم بهار
گرانمایه گرد جنگی سوار
شنیدم که در روز آورد وکین
هرآن کس که پشتش نهد برزمین
نباشد جز او جفت آن دخترم
دو بهره ورا شاهی و لشکرم
بسا رزم سازان گران نامور
به کشتی گری در نهادند سر
بکوشید با او چو شیر ژیان
ولیکن نشد هیچ عاجز از آن
سمن رخ یکی و سمن بر یکی
که پیدا نه رخشان زماه اندکی
سمن رخ بسی گرد و چابک تر است
دلیران شه را یکایک سراست
فرامرز گفت ای شه نامدار
دو چشمت سوی باده و جام دار
که من کید را با سمن رخ که هست
بیارم به پشت فروبسته دست
بیارم همان گنج هندوستان
فرستم سوی زابل وسیستان
نباید مرا لشکر و ساز وکوس
نه پیلان که گیتی کنند آبنوس
تو بنشین و با لشکری باده نوش
من وگرز و میدان کید و خروش
مرا دو هزار است گردن فراز
سپاه تو را من ندارم نیاز
سپاه فراوان چه سازم همین
چه خود گرزکین برفرازم به کین
بدین سان یکی هفته در چنگ و نوش
نشستند و برشد به کیوان خروش
به یاد جهاندار کاوس کی
ببودند با رامش ورود و می
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۸ - یافتن فرامرز،گنج ضحاک تازی و خواندن نصیحت نامه او را
نوشته یکی تخته دیدند سنگ
بدو داستانی پراز بوی و رنگ
نوشته بسی گفته پند ارجمند
ز ضحاک،زی پهلوان بلند
بدان ای فرامرز رستم که من
به گیتی شده برتر از انجمن
نهادم به گیتی بسی گنج و زر
کشیده به خاک این سر تاجور
زبهر تو ای سرور سیستان
نهادم من این گنج هندوستان
ز زابل چو آیی بدین سرزمین
ببری سر دیو بی آفرین
به فرت طلسمات دیو نژند
همین گنج را کرده ام پای بند
ببینی همین گنبد و جای من
بدانی همین شاهی و رای من
چنان دان که من در همین مرغزار
به شادی نشستم بسی روزگار
به مکر و به تدبیر واز رای وریو
به دام آوریدیم کناس دیو
بدین گنج کردم ورا پاسبان
که تا گوش دارد به روز وشبان
وز آن صفه دیو بی جان کنی
همان مرمر کوچه پیچان کنی
بکن آن سر گنج و شیران بود
هرآن کو برد گنج شیر آن بود
ببر هرچه خواهی به کاوس کی
که فرخنده باشی بر این بوم پی
فرامرز رستم چو نامه بخواند
از آن پند واندرزها خیره ماند
بفرمود کندن همان سنگ را
بدید آن نشانی کنارنگ را
چهل نردبان دید کرده زعاج
همه فرش دیبا و با تخت و تاج
درازی صفه ز ده تیر بیش
نگاریده دیوار بر گاومیش
نهاده چهل خم ز زر هر سویی
زلعل و ز لولو بر پهلویی
مکلل به دیوار او شب چراغ
فروزان یکایک به مثل چراغ
زشمشیر هندی و برگستوان
به هر سویکی جامه پهلوان
عقیق و زبرجد برو بر نگار
همان لعل و فیروزه بد صدهزار
زبرجد سریر و زبیجاده تاج
نهاده به هرگوشه کرسی زعاج
گرانمایه هر گونه انگشتری
نگینش چو رخساره مشتری
برون کرد گوهر که بود از نهفت
همه لشکر هند شد زان شگفت
یکایک کشیدند زان گونه گنج
زبردن،شه و لشکرآمد به رنج
چوآمد سوی شهر نوشاد شاد
همان تاج ضحاک بر سرنهاد
سریر زبرجد چو بنهاد زیر
پراکنده اندر جهان نام شیر
ببخشید گنج و بپیمود رنج
چنین باشد اندر سرای سپنج
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۹ - رفتن فرامرز به جنگ گرگ گویا با بیژن و سوار شدن بیژن برگرگ (و) رفتن در کوه و کشته شدن گرگ به دست بیژن
یکی هفته زان گونه بد شادکام
برآن بستر از گرگ بردند نام
به نوشاد گفت ار بگویی رواست
که مأوای آن گرگ گویا کجاست
بدو گفت از ایدر سه روزه برون
یکی بیشه ای نام او مرزغون
همیشه در آن مرغزار آید او
به هامون ز بهر شکار آید او
زآسیب او شیر از آن مرغزار
گریزان شود بر سر کوهسار
پلنگان ز دندان او خسته دل
بسا مرز زان گرگ بشکسته دل
سخن هرچه گویی جوابت دهد
به تک آهوان در کبابت دهد
بفرمود بستن گرانمایه بار
کشیدن بنه سوی آن مرغزار
چو شد سوی هامون شبان و رمه
به تندی بگردید یک یک همه
زهامون همان گرگ پیدا نبود
نگه کرد و جایی هویدا نبود
بفرمود تا برکشیدند نای
چو بشنید ناگه درآمد زجای
بغرید آمد به سوی سپاه
پراکنده شد لشکر هندوشاه
بماندند ایرانیان در میان
بیامد به کردار شیرژیان
پذیره شدش بیژن تیزچنگ
رها کرد وآمد بسان نهنگ
کمان را بپیچید و بفشرد شصت
بپیوست با او خدنگ درشت
بزد بر برو سینه گرگ پیر
وزو غرقه شد یکسره چوب تیر
بدو گفت گرگ ای بد بدهنر
تو زین گرگ گویا نداری خبر
که نالند پیلان ز دندان من
نپویند پهلوی میدان من
زنهصد همانا که سالست بیش
که تا من برآوردم این یال خویش
به پیکار من کس در این مرغزار
نیامد نگردید در وی شکار
شما را همانا رسیدست مرگ
بدین سان بیایید با تیغ وترک
ازو بیژن گیو شد در شگفت
بدان دیو بر تیرباران گرفت
رسیده پس آن گرگ نیرویمند
سمند جوان را به دندان فکند
چو دید از سر زین گو نامدار
چومرغی برآن دیو برشد سوار
بدان پیکرش دید چون خارموی
بجست و گرفتش یکایک سروی
گرفتش به دست دلاور سرون
به دست دگر خنجر آبگون
بزد بر سرکتف آن دیو زوش
زگردان لشکر برآمد خروش
چو از خنجر تیز،بیداد کرد
تن دیو از آن درد،فریادکرد
به یاری رسیدش فرامرز گو
به شمشیر سام اندر آورد غو
چو از زخم او سست شد نره دیو
بیاورد سوی بیابان غریو
پس اندر دمان پهلوان و سپاه
هوا شد زگرز دلیران سیاه
همان دیوبد سوی کهسار شد
از آن انجمن ناپدیدار شد
زگردان لشکر برآمد دریغ
که شد دیو از آن دشت می خورد تیغ
دریغ آن چنان بیژن گیو گرد
که بر دیو بنشست وبادش ببرد
هر آن کس که بر دیو گردد سوار
ندانم که چون باشد انجام کار
که داند که این جادوی جنگجوی
کجا رفت بیژن چه سازد بدوی
فرامرز یل،دامن کوهسار
نگه کرد و آمد سوی دشت و غار
به هردشت و غاری که بد بنگرید
زگرگ و ز بیژن نشانی ندید
به نومید آمد سوی مرغزار
بزد خیمه بردامن جویبار
چو ابر بهاران بریزنده نم
که برگیو شیر ازمن آمد ستم
اگر گیو گودرز زان آگهی
بیابد شود تن ز جانش تهی
از آن سو که بیژن بدو شد سوار
چو بازآمد آن دیو بر کوهسار
چو دیو اندر آمد به گرد دره
یکی غار بد سهمناک و نزه
بدان غار در شد همان دیو زوش
بایستاد برجای وبرزد خروش
بدو گفت کای بیژن زورمند
فرودآی و بنشین به جای بلند
چوافزون شده مرتو را خون من
چو خستی در این چهره گلگون من
تو را من یکی پای مزدآورم
به دیده زمین پیش تو بسپرم
که من سالیان تا در این دشت کین
بدین سان به تنها سپارم زمین
چو جمشید را بود انگشتری
به فرمان او مرغ ودیو و پری
بفرمود کاخی دراین تیره غار
به الماس کردند در این سنگ قار
به فرمان او چون که شد کرده کاخ
بیاورد گنج از جهان فراخ
در این تیره کهسار کرد او نهان
وز آن پس به استخر رفت از جهان
مرا پاسبان کرده بر تیره کوه
بدان تا نگهدارمش از گروه
مرا گفت از ایدر تو بیدار باش
شب و روز در کوه، هشیار باش
شنیده بدو گفت ز اختر شناس
که این دیو گردد ز درد وهراس
که آن روز آید یکی سرفراز
بدین دیو سازد نبرد دراز
براین گرگ،شیری سواره شود
وز الماس او دیو،پاره شود
بدان کان برآرنده گنج ماست
گر او را نمایی یکی ره سزاست
فرود آی در غار و بردار پی
ببر گنج بر سوی کاوس کی
کنون بشنو و پاسبان را مزن
که آهوت گویند هر انجمن
بدو گفت بیژن که افسوس مکن
که برمن نگیرد بدین سان سخن
به خنجر ببرم تو را یال و پشت
بدارم سرویت بدین سان به مشت
بدین تیز خنجر نمایمت رنج
اگر خود به دستت هزارست گنج
به افسون نیاری به در برد جان
هم اکنون ازینت برآرم روان
بدوگفت گرگ ای گو دلپذیر
تو این گفته من به بازی مگیر
زجمشید زین سان بسی بود گنج
رها کن مرا در سرای سپنج
در این غار در شو شگفتی بین
که نالد ز گنج دلیران زمین
از او خیره شد بیژن جنگجوی
چنین گفت کای زشت ناخوب روی
زگنج ار سخن راست گویی چنین
بدین کار کردی نکویی همین
همیدون سوارم سوی گنج بر
بکاف آن در گنج بردار سر
دگر چون تو را رای آویزی است
سوار تو را خنجر تیزی است
بدارم به دستت یکایک سروی
ببرم همی یالت از چارسوی
به غار اندرون رفت دیو بلند
به چنگل یکی سنگ خواره بکند
یکی مغفر آهنین برگرفت
گرانمایه بیژن چو دید آن شگفت
به خنجر سرش را ببرید خوار
بیفتاد آن دیو در غارتار
از آن دیو پتیاره یک سو جهید
به غار اندرون گرگ شد ناپدید
فروشد بدان نردبان نامور
فرو کرده دید او زخارا دو در
گرانمایه بیژن چو در باز کرد
به نام خدا رفتن آغازکرد
یکی چار صفه برآورده دید
تو گفتی خدایش چنان آفرید
درو زر به خرمن فرو ریخته
زهر سو چراغی درآویخته
یکایک بدو رشته زر ناب
فروهشته یکسر به در خوشاب
جواهر چو آتش فروزان دروی
وزآن گوهران خیره شد جنگجوی
ز زرپاره تخته نهاده به هم
نهاده بر آن تخته هم تاج جم
فروهشته زان تاج زرگوشوار
همه دانه گوهر شاهوار
برآن تخت زیبا ده انگشتری
چو رخساره زهره و مشتری
کمرهای زرین فزون از هزار
به هرگوشه بد جامه شاهوار
زمشک و زعنبر زکافور ناب
ز فیروزه و لعل و در خوشاب
چنان بد کز اندازه و حد برون
نهاده به سر تاج گوهر نگار
دو شمشیر زرین کشید از نیام
دو انگشتری لعل خورشید فام
سه جام مرصع به در یتیم
برآورد از آن گنج بی رنج و بیم
کیانی کمر بر میان بست شیر
برون آمد از گنج خانه دلیر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴۰ - باز آمدن بیژن از گرگ گویا و شرح گفتن از برای فرامرز نامدار
بیامد به سوی بیابان چو گرد
در آن گه که شد برفلک شید زرد
خرامان به سوی بیابان رسید
زدیده همین دیدبانش بدید
که آمد گرانمایه گرگ سوز
به نیروی دادار گیتی فروز
فرامرز را دل زجا بردمید
پذیره شدن را پیاده دوید
نگه کرد و دیدش پر از خواسته
همه تن به زیور بیاراسته
بدو گفت کای سرور راستان
تو با گرگ گویا زدی داستان
تو در دیو جنگی خروشان بدی
از ایدر به پیکان دیوان بدی
چو رفتی چنین شاد باز آمدی
چه بوده کزین سان دراز آمدی
چو بشنید زو سرور سیستان
بدو گفت بیژن همان داستان
ببوسید چشم گرامی به مهر
که بی تو مبیناد چشم سپهر
خرامان چنان دست بیژن به دست
جهان پهلوان شد به جای نشست
همه شب سخن رفت از آن دیو و گنج
زگفتار دیو و زتصویر و رنج
همه خیره شد دیده لشکرش
از آن تاج وشمشیر و انگشترش
همه هندوان را شگفت آمد این
که بیژن فروبست بر دیو زین
بدو گفت کای نامور فر و مند
به هند اندرون شد به یک ره بلند
سزد گر برآید به چرخ برین
به شمشیر هندی بشوید زمین
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴۱ - آمدن فرامرز در غار و دیدن گنج نوش زاد بن جمشید و سرگذشت آن
در آن گه که برشد خروش خروس
برآمد یکی چهره سندروس
به شادی، فرامرز یل شد سوار
به پیش اندرون بیژن نامدار
درآمد در آن غار تار ارجمند
شه و لشکر و پهلوان بلند
درآمد فرامرز آنجا فرود
همی داد بر بیژن یل درود
نخستین در آن گنج شد پهلوان
یکایک نشستند با آن گوان
بیامد یکایک سوی نردبان
دری دید بسته همی مرزبان
همه بند و زنجیر او برشکست
برآن مرمری بر فراکرد دست
درون شد فرامرز با آن سران
یکی هشت صفه بدید اند آن
به هر صفه گنجی نوآراسته
دگر کرد دالان ز بس خواسته
نهاده زعاج و زبرجد سریر
زپنجا و ده تاج خوش دلپذیر
زهر سو سلاح و کمند یلان
نهاده بسی جامه هندوان
زر و مشک و کافور و عود وعبیر
فتاده چو خرمن شمارش بگیر
همه خوشه زیرکران تاکران
وزان خیره شد دیده پهلوان
بدان تخت زرین یکی خفته بود
به دیباش در چهره بنهفته بود
جهان پهلوان زان در افکند رخت
کیانی تنی دید همچون درخت
بیالوده عنبر به روی سمن
چو سرو اوفتاده به روی چمن
تو گفتی زجانش کنون شسته اند
به شیر و می و مشک و خون شسته اند
گشاده دو ابروی نرگس به هم
به سینه همین بازوان کرده غم
تنش تازه همچون گل اندر بهار
دژم رویش از گردش روزگار
فراوان به انگشتش انگشتری
به چهره سهیل و به رخ مشتری
سفیدش تن و چهره زرد آمده
تو گویی کنون از نبردآمده
نهاده به بالین کمان وکمند
همان ترکش و تیر وتیغ و پرند
زکوپال تیغش جهان پرنهیب
تو گویی زگیتی ندارد شکیب
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴۴ - رفتن فرامرز و ایرانیان به جنگ کرگدن و کشته شدن کرگدن به دست فرامرز
چو یک هفته مستان شدند انجمن
جهان پهلوان گفت زان کرگدن
به نوشاد گفت ای شه بافرین
کجا باشد آن کرگدن در زمین
بدوگفت زایدر به فرسنگ بیست
چنان شد که کس را نشانی نه زیست
سه فرسنگ بینی یکی مرغزار
گله گشته به هر سویی ده هزار
یکی بیشه بینی سه فرسنگ راه
بدان بیشه کردن که آرد نگاه
همه کرگدن گردن افراخته
زمین را به دندان برافراخته
یکایک همه ژنده پیلان به تن
به هر بیشه و دشت و غار،انجمن
چه غم دارد از گرز و کوپالشان
که شاید بریدن پی یالشان
فرامرز گفت ای شه پرخرد
اگر کرگدن تیغ من بنگرد
زبیمش بریزند هریک سروی
یکایک شود مست و افتد به روی
بفرمود تا برکشیدند کوس
برآمد زاسب گران مایه طوس
چه گستهم و گرگین و فرزند گیو
جهان سوز گر سم کناد بود نیو
بفرمود کاید سواری هزار
دلیران با آلت کارزار
بشد سوی آن دشت با انجمن
به جایی که بد بیشه و کرگدن
زیک دامن دشت تا کوهسار
زهر سو بفرمود کنده هزار
چوشد کنده آنگه مغاک بلند
زخاشاک بر وی بیفکند چند
به خاک و به خاشاک چون شد نهان
زدیگر کران پهلوان جهان
درآورد آن لشکر جنگجوی
کران تا کران یک به یک سو به سوی
دهل های بسیار و کوس ودرای
دف و چنگ و افغان شیپور ونای
یکایک همه نعره برداشتند
همان کرگدن پشت برگاشتند
زهر سو دوان کرگدن ده هزار
گله کشته بر دامن کوهسار
در آمد به هامون یکی رستخیز
زافغان همی کردن در گریز
به هرسو که آمد یکی درمیان
زتیغ دلیران شدی پرنیان
همه بیشه را آتش اندر زدند
چو زینشان همه بیشه ها بستندند
برفتند هریک به کردار کوه
گریزان به هامون گروها گروه
زهامون چو لشکر برآمد به تنگ
از آن دو گرویی برون شد به جنگ
به روی بیابان بکرده مغاک
همه ژنده پیلان کشیدند به خاک
گله گشته یک روی و بگریختند
برآن چاهساران فرو ریختند
همانا نشد زآن دوان بی شمار
رهایی یکی زان دلیران کار
به هرجا از آن گله بگریختند
برآن چاهساران فرو ریختند
همانا نشد زآن دوان بی شمار
رهایی یکی زان دلیران کار
به هر جا از آن گله بگریختند
به هر شوره ای گل برانگیختند
همه چاهساران پر از کرگدن
به هم درفتاده شدند انجمن
چه در چه فتاده چه کشته چه خست
چنان شد که یک تن ازیشان نرست
زشمشیرشیران خنجر گذار
تهی گشت از کرگدن دشت وغار
یکی زان میان برکرانه نشد
خطایی به دست زمانه نشد
چو زان دد تهی شد همی دشت وغار
دویدند هریک بدان چاهسار
زپیلان بجوشید کوس و مغاک
گرفته ز پیش و زپس چاک چاک
خروشان به چاهسار سیصدهزار
جهان گشته چون ساز درنده وار
بکشتند برهر سر چاهسار
به هر جایکی بد بکشتند زار
چنان دان که در دشت کین چند میل
همه لاشه کرگدن شد دو میل
به هر جا سرشیر پست آمده
به هر سوتن پیل خست آمده
نشد تیز دندان دد کارگر
که از تیغ شیران پرخاشخر
چو دد شد یکایک به گیتی نهان
سوی چشمه شد پهلوان جهان
به هر جا که پیلی درانداختند
کشیدند هردو پی ای ساختند
همه هفته در چاهساران بماند
فرستاد نوشاد لشکر بخواند
نگه کرد نوشاد تا چند میل
بیفکنده کشته شده ژنده پیل
بر ایرانیان از جهان آفرین
زنو خواند هردم بسی آفرین
ددان را که بد بر تل انداختند
گروها گروه انجمن ساختند
شمردن بفرمود پس شهریار
شماره برآمد چهل شش هزار
شه هندوان شاد دل گشت ازین
به ایرانیان کرد صدآفرین
همی گفت کین رخت آمیخته
به تدبیر ایرانیان ریخته
نه از دیو پیچد نه از تیره گرگ
نه از کرگدن اژدهای بزرگ
سرانجام این بد چو ایدون بود
ندانم که تاکید،ره چون بود
ببینم سر و مغز شیران زکید
پراکنده و دختران کرد صید
فرامرز گفت ای سرموبدان
چوبینی همین کار وبارددان
همه این چنین تا به هند اندرون
به ایران شمارند خوار وزبون
تو گفتی که لشکر نیاید به کار
بدان ژنده پیلان ناهوشیار
ندیدی تو گردان ایرانیان
که بندند هنگام کین چون میان
چنین یک به یک درچه این آورند
به نیزه فلک بر زمین آورند
به پاسخ چنین داد کای نامدار
زگرشسب واطرط تویی یادگار
شنیدم که چون رو به آورد زد
به کینه همی مرد بر مرد زد
هرآن گه که گشتی به آورد مست
نبردی سوی تیغ پیکار دست
پیاده دویدی به کردار گرد
یکی را گرفتی زدی بردو مرد
سپاسم به دادار جان آفرین
که چون تو کسی سوی ما شد قرین
که ایمن کنی مرز هند از بدی
چو خورشید سازی ره ایزدی
یکی هفته زان پس در آن مرغزار
نشستند جویان زبهر شکار
به هر مرز کو بود سرسرنهاد
بیامد بدید آن دلیران راد
چو دیدی بسی آفرین خواندی
برآن لشکر و جیش درماندی
چو نوشاد از آن نامور شادشد
از آن چاره پتیاره آزاد شد
سران های آن کرگدن سه هزار
بریده بیاورد بهر نظار
همه هندوان شاد وخرم شدند
از آن برجهان جمله بی غم شدند
چنان بد همه کار وبار جهان
وز آن پس تو را باشد اندر جهان
ازین پس کنون رسم کید آوریم
عقابی برانیم و صیدآوریم
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۵۲ - رسیدن فرامرز به شهر نیک نور و جنگ کردن فرامرز با نوشدار و گرفتار شدن نوشدار به دست فرامرز
به روز نخستین،مه فرودین
فرامرز پیمود هندو زمین
به ره برنیاسود مرد وستور
همی شد دوان تا در نیک نور
چوآمد خبر زان سوی نوشدار
پذیره شدن را بفرمود کار
دلیران برون برد از نیک نور
بیاراست گیتی به مرد و ستور
به جایی کجا نام او بد سرند
رسید اندرو پهلوان بلند
ابا او دلیران ایران هزار
هژبران رزم و پلنگان کار
گرانمایه گستهم و نوشاد شیر
پس اندر دمان با سپاه دلیر
ابا پهلوان بد جهانجو زراسب
گرانمایه بیژن چو آذرگشسب
چو گرگین میلاد و گرزم که کوه
از آن دو گروه یلان شد ستوه
ازین سو وز آن سو همه برزده
جهان پرشد از پیل وغول ودده
برابر به آیین صفی نوشدار
بیاراست یک رویه چون نوبهار
چهل پیل جنگی خروشان به پیش
بسی پیلبان گشته جوشان به خویش
همی گفت کای نامداران جنگ
همانا که تان نایداز خویش ننگ
که اندک سپاهی براین دشت کین
درآمد به میدان سوی رزم و کین
کز این سان یکی ما به میدان جهیم
مگر هم خوریم و زنیم و دهیم
چنانشان بگیریم از ایدر به جای
که نه سرشناسند یک سر نه پای
به یک روی از جای برخاستند
جهان را به زوبین بیاراستند
زراسب و فرامرز وگرگین ز پیش
دویدند چون گرگ بوینده میش
صف آرای شد بیژن از میمنه
خود و گرزم شیر چندین تنه
چوآتش در آن دشت کین ریختند
دل ومغز و گل با هم آمیختند
سوی قلب در شد فرامرز گرگ
چوآتش برآورده گرز بزرگ
چو شیری که اندر برافکنده گور
سرهندوان اندرآمد به شور
بدین سان زشبگیر تا نیمروز
سرسرکشان گرد گیتی فروز
سرهندوان همچو برگ درخت
فروریخت بر هندوان کار سخت
به هامون چنان سخت شد رستخیز
که افتاد در پیل جنگی گریز
فرامرز ناگه چو باد بهار
رسید اندرون بد رگ نوشدار
گرفتش کیانی کمر شیر نر
ز زینش بیفکند بر ره گذر
بشد تیز گرگین به کردار مست
دو دستش بپیچید بر پشت بست
چوشد مهتر هندوان،پست و خوار
گریزان بشد لشکر نامدار
جهان پهلوان با سپاهی زپی
چوآتش که سوزد همی خشک نی
بجست و گرفت وبه شمشیر کشت
زمانه بدان هندوان شد درشت
هزارو صد وشصت زیشان اسیر
گرفتند پیلان بسی دستگیر
همان مهد زرین و پرده سرای
ببرد و نماندند چیزی به جای
چو گستهم ونوشاد در وی رسید
بجز کشته و خسته چیزی ندید
گرفته همین نوشدار بلند
بپیچد او را به خم کمند
ستایش همی کرد گفت ای دلیر
سپهرت ز چهره مگر داد سیر
کجا شیر گنجد سرویال تو
کجا شیر پیچد به کوپال تو
ببستند آن شاه هندی به بور
بشد همچنان تا در نیک نور
پذیره شدندش همه هندوان
به خواهش بر پهلوان جهان
به پیش اندران طبل و طوق و علم
همه چهره پرخون و دیده به نم
به خواهشگری پیش برده سمن
به گردان فروبسته تیغ وکفن
یکایک ببردند پیشش نماز
ببخشیدشان پهلو سرفراز
بفرمود تا نوشدار آورند
بدو پند واندرز کار آورند
بدو گفت کای سرور هندوان
ببخشیدمت زان که هستی جوان
بدانی که با لشکر شاه کی
ندارد همی چرخ گردنده پی
نه این ده هزار است گرصد هزار
بیاری نیاید به میدان کار
بفرمود تا حلقه زر ناب
کشیده در آن لؤلؤان خوشاب
به گوش اندرش کرد و کردش رها
رها شد همان خسرو پربها
بدوگفت کای شیر با رای و هوش
به من گوش پرداز و پندم نیوش
مرا آگه آمد که اندک سپاه
زایران بدین مرز پیموده راه
تو دانی که هرکو به گیتی برست
زهرسو غرورش بسی در سرست
سبکساره مرد و غرور مهی
به یادآورد تخت شاهنشهی
زتیری پدید آید آن سرکشی
نباشد به گیتی به از خامشی
تو را کمترین من یکی چاکرم
ره کید هندی به سر بسپرم
سپاه تو را پیشرو من شوم
به مردی به کام برهمن شوم
ببین آن که بختم چنین تیره شد
زایرانیان چشم من خیره شد
که در لشکر کید و آن انجمن
به کند آوری کس نباشد چومن
چو دیدم تو را کفنه کید هند
به کوپال او درنیاید پسند
بدانم که او را سرانجام کار
نخواهد شد از تیغ تو رستگار
نخستین بیارد به میدان خروش
به آخر همین حلقه سایدش گوش
بدین سان که بینی کمندت دراز
هم اکنون دو گوش ورا حلقه ساز
چو دیدم تو را مغفر جنگجوی
به دل گفتم از شاه دستت بشوی
چو بشنید زو مهتر انجمن
به گوشش همانا خوش آمد سخن
بخندید و گفتش تو خود شاد زی
زاندیشه کید آزاد زی
تو اندیشه بامدادان مکن
که فردا دگر باشد او را سخن
سپاهی که داری تو از نیک نور
بخوان و همی سازکن مرز بور
سرنامداران برآور بلند
یکایک همه ایمن آر از گزند
وز آن پس ره کید را پیش باش
پر از خون گرامی تر از خویش باش
که من ساز و سامان کید وسپاه
به هم برزنم با چنین دستگاه
از آن پس یکی حلقه شاهوار
کلاه وکمر،جمله گوهر نگار
قبا و کلاه و ستام و کمر
گرانمایه اسبان با زین زر
بفرمود و کنجور کآرد برش
بپوشید آن نامور پیکرش
فرامرز را گفت پس نوشدار
که ای شاد گرد دلیر و سوار
یکی خوان من شادمان کن به می
برافروز خوان و بیاشام می
یکی هفته رخسار من برفروز
به شادی همه بگذرانیم روز
جهان پهلوان گفت آری رواست
بدین کار برمیزبان پادشاست
برفتند در خانه نوشدار
شه ولشکرو مهتر نامدار
یکی هفته دلشاد در نیک نور
کشیدند باده زجام بلور
همه بانگ خنیاگران در چمن
لب جوی پرلاله و نسترن
سمن خرمن گل به خروار بود
هوا یکسره مشک تاتار بود
به خانه درون مشک وعود وعبیر
چمن شد بهشت وهوا دلپذیر
دف و چنگ و رامشگر و رود و می
روان باده بر یاد کاوس کی
سر سرکشان چون که مستان شدی
به می یادش از پور دستان شدی
به هردم چو دیدی می و گلستان
سخن گفتی از زال وزابلستان
چو یک هفته با رامش و چنگ بود
به هشتم به کوپال، آهنگ بود
سپاه گو مهتر نیک نور
یکایک ببستند زین بر ستور
چو شاهین که خیزد به پرواز صید
یکایک برون رفت زین مرز کید
همه دل پراز کین چو پیلان مست
بریدند فرسنگ زان راه شصت
از آن آگهی شد به شهر برنج
که آمد خداوند کوپال و گنج
فرامرز یل گوشه تاجدار
فشاندند شمشیر و خنجر زبار
پذیره شدندش کهان و مهان
همه پر شد ا زشادمانی جهان
از آن سرکشان شد جهاندار شاد
بسی پند واندرز و امید داد
سه روز و سه شب شاد و خرم بدند
به می درنشستند و خرم شدند
یکی مرد فرزانه بد شادکام
که بد مهتر مرز بهروز نام
فرامرز یل را ستایش گرفت
غم ودرد خود را نمایش گرفت
بدو گفت کای مهتر سیستان
مبارک پی تو به هندوستان
رهاندی زبد مرز نوشاد را
به کوپال و شمشیر پولاد را
چه گرگ سخن دان چه کناس دیو
چه آن مار کز وی جهان شد غریو
تو کردی جهان خالی از کرگدن
جهان را رهانیدی از مکی وفن
بلایی بدین گونه در شهر ماست
کزو روز و شب مرد و زن در بلاست
نه نزدیک شهر است ایدر نه دور
همی نام او کرده دانا سنور
به تن، ژنده پیل و به رنگ پلنگ
هیونان به گردن،چو شیران به چنگ
از آن مرز،ما را بسی غم شدست
زآشوب او خواب و خور کم شدست
نباشد بدین دردمان یار، کس
بدین غم،تو ما را به فریاد رس
به پاسخ چنین گفت کای رای زن
نخستین بتابید روی از شمن
به گیتی یکی جز خداوند نیست
که او را همی مثل ومانند نیست
بتان ار زبن خورد باید نخست
وز آن پس ز دد کینه بایدت جست
بفرمود تا هرچه بدشان شمن
بیارند و سازندشان انجمن
چوشد انجمن آتش افروختند
به یک رویه آتش همی سوختند
بیاموختشان نامه کردگار
بدان سان که بنشیند زآموزگار
چوآن بوم و برگشت یزدان شناس
برآمد به هر جا درود و سپاس
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۵۳ - جنگ کردن فرامرز با سنورگرگ و کشتن فرامرز، سنور گرگ
برون رفت زان پس به جنگ سنور
نمودند آن جای او را زدور
خود و بیژن گیو با گستهم
برفتند گرگین میلاد هم
بدان تیغ بالا سپاه انجمن
دلیران هندی همه تن به تن
از آن مرغزاران چو دد بنگرید
چو رعد خروشان زجا بردمید
چو آتش بیامد سوی سرکشان
چو پیدا شد آن بدرگ بدنشان
زهر سو دلیران برو تاختند
همه تیغ و نیزه برافراختند
فرومایه دد چون برآورد جوش
زمین شد پراز گرد وآمد خروش
دلیران،نخستین به تیر خدنگ
گرفتند و شد لعل چشم پلنگ
زپیکان،تن پیل چون خسته شد
یکی لحظه زان تیزی آهسته شد
رسید اندر آن پهلوان زمین
به مغزش عمود گران زد به کین
سرو پنجه و مغز او کرد پست
همه یال و دندان او برشکست
بییفتاد آن دد چو یک لخت کوه
به پیش بزرگان ایران گروه
بماندند زان دد یکایک شگفت
سرو پای و دندان او برگرفت
زگیتی تهی شد چو یال سنور
شدندش همه آفرین خوان زدور
چو شد ایمن از دد همه بوم و بر
سوی کید شد گرد پرخاشخر
همی شد شب وروز با انجمن
رسید اندر آن گنبد برهمن
سواره چو شد نزد کاخ بلند
نگه کرد و دید آن تن هوشمند
یکی شخص پاکیزه و خوب روی
همه تن چو برف و چو کافور موی
جهان پهلوان برد پیشش نماز
بپرسید پیرش ز راه
بدو گفت کای بچه پهلوان
جهان را تویی یادگار از گوان
در این هند ما دین، تو پیدا کنی
در او نام یزدان هویدا کنی
رخ گیتی از بد، تو شویی به تیغ
بگیر و بکش هر کت آید دریغ
چه جیپال هند و چه فرزانه کید
بگیرش که هستند پیش تو صید
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۸ - آمدن کید،پیش فرامرز و بردن فرامرز را به شهر خویش
چو بشنید زین گونه کید گزین
فرود آمد از تخت و برشد به زین
زدل، کینه و درد و غم دور کرد
به پیش اندران پاک دستورکرد
زترکان به پیش اندران ده هزار
گرانمایه با گوهر و نامدار
خبرشد به نزد شبان و رمه
پذیره فرستاد لشکرهمه
چو آمد برابر گو نامدار
بدیدند آن تخت گوهر نگار
پذیره شدش پهلوان، چندگام
ابا باده و رود و زرینه جام
بدو کید هندی گرفت آفرین
که ای نامور پهلوان زمین
به خوبی رسیدی تواز سیستان
زروی تو فرخنده هندوستان
مرا مرز هند است و شاهنشهی
کمر بسته ما پیش تو چون رهی
مرا مرز وبوم و تو را تاج وتخت
مرا گنج و لشکر،تو را فر وبخت
فرامرز، شاه و کمر بسته،کید
سپاهت عقاب و جهان، جمله صید
همانی بدین رای و فرهنگ وهوش
چو مه گشتی اکنون تو بر بد مکوش
بگفت این و بوسید روی زمین
به بر درگرفتش دلیر گزین
بگفتند و رفتند زی بارگاه
همان کید هندی،دلیران شاه
برآمد به تخت مهی پهلوان
اباکید هندی روشن روان
یکی هفته با باده و رود و جام
نشستند و وز کی گرفتند جام
پس از هفته ای رود وآرام و صید
خرامان برفتند زی کاخ کید
زهرکاخ و روزن برآمد نثار
ز آذین همه شهر چون نو بهار
چو آمد زرافشان هم از کوی و در
تو گفتی که زر شد زمین سر به سر
هوا سر به سر عود و عنبرگرفت
زمین از درم دست بر سرگرفت
تو گفتی هوا مشک بر دامنست
جهان،پرهمه نافه پیراهنست
همه بام و دیوار و در، چون بهشت
برافشانده زر را به دیوار خشت
نثارش همه زرو مشک و عبیر
بساطی بیفکنده یکسر حریر
فرامرز چون شد به کاخ مهی
پدید آمد آن ساز شاهنشهی
رواقی به گردون برآورده بود
زمرمر بساطیش گسترده بود
فروبسته این راه از آبنوس
درو لعل مانند چشم خروس
زسیم و زبرجد دری ساخته
زر و حلقه ها در وی انداخته
چو رفتی یکی کی نشین از رخام
همه مرمر وصندل وعود خام
هزارش همه خشت بد زر و سیم
موکل درو درهای یتیم
زمین سر به سر فرش ابریشمین
یکایک چو خلد برین،نازنین
یکی تخت فیروزه در وی بلند
برآمد به تخت مهی ارجمند
کمربسته چون کید و اروند شاه
چو طهمور و شه مرد و هندی سپاه
گل ولاله بد بیکران ریخته
رمین، مشک وعنبر برآمیخته
می لعل خورده چو شد در میان
به جوش آمد از می دو چشم کیان
بدین گونه یک هفته با میگسار
نشسته به سر شد همه روزگار
زباغ و تماشا واز جام می
همی یاد رستم بد و شاه کی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۷۲ - سؤال کردن پیر برهمن از فرامرز
بدو گفت کای مهتر روزگار
شنیدم زگفتار آموزگار
به گوهر ز آبی برافراشته
بدو سنگ خار اندر انداخته
همه پیکر کوه با فرو هی
همه چشمه سیب نار وبهی
درو بسته نرگس و یاسمن
بسی سنبل و گل به گرد چمن
زده خسروی تخت بر خاره کوه
همان گرد بر گرد خسرو گروه
به دستور و گنجور و جنگی سپاه
بیاراسته خسروی بارگاه
یکی مطبخ از آتش و آب وگل
برآورده آن خسرو شیردل
درختی برآورده آن تیره کوه
همه شاخش از بار گشته ستوه
جهان سربه سر شد از آن تیره سنگ
بدو باشد آن پادشاهی درنگ
شنیدم زدانا که آن سنگ چیست
چنین شاه با فر و اورنگ چیست
بگفتا شنیدستم این داستان
بگویم هم از گفته باستان