عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۰
ایا گرفته عراقین را به نوک قلم
و یا سپرده سماکین را به زیر قدم
قلم به دست تو و بر فلک فریشتگان
زبان گشاده به شکر تو پیش لوح و قلم
دو پادشاه به جهد تو داده دست به عهد
دو شهریار به سعی تو صلح کرده به هم
به حسن همت و تدبیر تو شده حاصل
هزار مصلحت از صلح هر دو در عالم
تو آن خجسته وزیری که تا گه محشر
چو تو وزیر نخیزد ز گوهر آدم
غیاث دولت شاه و شهاب اسلامی
عماد ملت یزدانی و امام امم
نظام مُلکی و از توست کار مُلک قوی
قوام دینی و از توست اصل دین محکم
اگر حیات دهد کردگار عم تو را
به روزگار تو از فخر سرفرازد عم
زمان به امن تو خالی شود ز تیغ بلا
جهان به عهد تو صافی شود ز میغ ستم
کجا فروغ دهد آفتاب همت تو
نهفته گردد نور ستارگان همم
دلیل سعد بود سایه عنایت تو
چه بر ملوک و صدور و چه بر عبید و خدم
که از عنایت تو مشتری و کیوان را
شود سعادت بیش و سود نحوست کم
به عزم رزم چو از ری به رای و تدبیرت
کشید رایت و لشکر شهنشه اعظم
چو ماه چرخ همی نور داد ماه درفش
چو شیر بیشه همی حمله برد شیر عَلَم
گرفت دولت والا رکابهای جیوش
کشید طایر میمون طنابهای خِیَم
روانه شد زکمان ناوک عتاب و نهاب
زبانه زد زنیام آتش نِقار و نِقَم
زبس که خاست زخرطوم زنده پیلان گرد
ز بس که رفت زحلقوم بدسگالان دم
سیاه گشت همی چرخ اخضر و ازرق
کمیت گشت همی اسب اَبرَش و اَدهَم
خرد شمرد به بازیچه اندر آن هنگام
نبرد کردن اسفندیار با رستم
در آن مصاف جهانی نهاده روی به رزم
ز کرد و پارسی و ترک و تازی و دیلم
طرب کننده بر آواز کوس و نالهٔ نای
چو بادهخوار بر آوای زیر و نغمهٔ بم
چه تیغهای به زهر آبداده بِدرَخشید
چنانکه آب شد از بیمْ زهرهٔ ضیغم
شدند جمله گریزان ز لشکر سلطان
بر آن صفت که گریزان سود زگرک غَنَم
از آن سپس که شمردند خویش را غالب
شدند مغلوب از تیغ شاه و تیر حشم
یکی قتیل قضا شد یکی عدیل عنا
یکی اسیر اَسَفْ شد یکی نَدیم نَدَم
اگر نبودی سعی تو در میانهٔ کار
وگر نکردی سلطان روزگار کرم
زآه خسته رسیدی به برج ماهی تف
زخون کشته رسیدی به پشت ماهینم
بقای شیفته ساران بدل شدی به فنا
وجود بیهدهکاران بدل شدی به عدم
وگر عنان سوی بغداد تافتی سلطان
بتافتی دل گردنکشان به داغ اِلَم
به روم بزم همه رومیان شدی شیون
به مصر سور همه مصریان شدی ماتم
به دستگردان تیغ چو نیل بر لب نیل
نهنگ را بکشیدی نهنگوار بهدم
به دولت تو گرفتی همه ولایت روم
خطیب و منبر جای صلیب و جای صنم
چو از عنایت بسیار تو بر اهل عراق
گشاده شد در شادی و بسته شد در غم
به لطف صلح برآوردی از میانهٔ جنگ
به فضل نوش برآوردی از میانهٔ سم
همان گروه که جستند از آن مصاف چو تیر
بیامدند کمان وار پشت کرده به خم
به نامهای که نوشتی تو از عجم به عرب
شدند بندهٔ سلطان عرب چنانکه عجم
زنام سلطان زینت گرفت در بغداد
لواء و خُطبه و منشور و مُهر و زَرّ و دِرم
اگر نشان کرامات و اصل معجزه بود
فسون آصفِ بِن بَرخیا و خاتمِ جم
تو آصفی و به دست تو کلک چون افسون
جماست شاه و بهدستس حُسام چون خاتم
به معجزی که دلیل حیات و عافیت است
زمانه را بدلی تو ز عیسیِ مریم
که کشتگان فلک را تو دادهای ارواح
که خستگان قضا را توکردهای مرهم
چه کرد قسمت ارزاق بندگان رزّاق
سعادت دو جهان کرد قِسم تو ز قَسَم
موافقتند به هم ملک و دولت و ملت
که هست حُکم تو اندر میان هر سه حَکَم
به جز تو کیست که گاه فتوّت و فَتوی
دهد جواب سوالات مشکل و مبهم
شدست سیرت پاک تو افتخار سیر
شدست شِیمتِ خوب تو اختیار شِیَم
کجا ضمیر تو باشد سَها نماید ماه
کجا یمین تو باشد شَمَر نماید یم
از آنکه جود بود با صریر کلک تو یار
وزانکه درنعم تو بود اُمید نعم
غنیمت است زکِلْکِ تو استماعِ صریر
بشارت است ز لفظ تو استماع نعم
کفت چو چشمهٔ زمزم مبارک است به فال
عطای توست فراوان چو آب وادی زم
توراست هر دو به هم گرچه هست راه دراز
زآب وادی زم تا به چشمهٔ زمزم
طراز جامهٔ دولت نگار خامه توست
رسید از در قنّوج تا به بیت حرم
اگر نه خامهٔ تو گردش سپهر شدهاست
بهروز بر ز شب تیره چو کشید رقم
زمانه از ظُلَمِ او همی ضیا گیرد
مگرکه از شب مِعراج یافتهاست ظُلَم
به کار ملک بصیرست گرچه هست اَکْمه
بهگاه نطق فصیح است اگرچه هست اَبْکم
مُصوّری است که ده ساحرست با او یار
مُشَعْبِذی است که صد ساحری است با او ضَمّ
چراغ خانهٔ شرع است و تیر جعبهٔ عقل
نهال باغ علوم و کلید گنج حکم
حریف شیر اجم بود در زمان شباب
قرین صدر عَجَمگشت در زمان هَرَم
خدای عرش بدو نیکویی و نیکی خواست
که اوفتاد به صدر عجم ز شیر اجم
همیشه تا که خلاف زبون بود چیره
بر آن مثالکه ضد دِژم بود خرم
تو باش چیره و اعدای تو همیشه زبون
تو باش خرم و حَسّاد تو همیشه دژم
صدور دهر زخاک در تو کرده بساط
ملوک عصر به جان و سر تو خورده قسم
به رزم موکب منصور تو چو چرخ برین
به بزم مجلس میمون تو چون باغ اِرَم
تو صدر روی زمین و مخالفان تو را
زپشت خویش در انداخته زمین به شکم
قدوم تو به خراسان فزوده شادی خلق
فزوده شادی تو خالقت به وصف قدم
و یا سپرده سماکین را به زیر قدم
قلم به دست تو و بر فلک فریشتگان
زبان گشاده به شکر تو پیش لوح و قلم
دو پادشاه به جهد تو داده دست به عهد
دو شهریار به سعی تو صلح کرده به هم
به حسن همت و تدبیر تو شده حاصل
هزار مصلحت از صلح هر دو در عالم
تو آن خجسته وزیری که تا گه محشر
چو تو وزیر نخیزد ز گوهر آدم
غیاث دولت شاه و شهاب اسلامی
عماد ملت یزدانی و امام امم
نظام مُلکی و از توست کار مُلک قوی
قوام دینی و از توست اصل دین محکم
اگر حیات دهد کردگار عم تو را
به روزگار تو از فخر سرفرازد عم
زمان به امن تو خالی شود ز تیغ بلا
جهان به عهد تو صافی شود ز میغ ستم
کجا فروغ دهد آفتاب همت تو
نهفته گردد نور ستارگان همم
دلیل سعد بود سایه عنایت تو
چه بر ملوک و صدور و چه بر عبید و خدم
که از عنایت تو مشتری و کیوان را
شود سعادت بیش و سود نحوست کم
به عزم رزم چو از ری به رای و تدبیرت
کشید رایت و لشکر شهنشه اعظم
چو ماه چرخ همی نور داد ماه درفش
چو شیر بیشه همی حمله برد شیر عَلَم
گرفت دولت والا رکابهای جیوش
کشید طایر میمون طنابهای خِیَم
روانه شد زکمان ناوک عتاب و نهاب
زبانه زد زنیام آتش نِقار و نِقَم
زبس که خاست زخرطوم زنده پیلان گرد
ز بس که رفت زحلقوم بدسگالان دم
سیاه گشت همی چرخ اخضر و ازرق
کمیت گشت همی اسب اَبرَش و اَدهَم
خرد شمرد به بازیچه اندر آن هنگام
نبرد کردن اسفندیار با رستم
در آن مصاف جهانی نهاده روی به رزم
ز کرد و پارسی و ترک و تازی و دیلم
طرب کننده بر آواز کوس و نالهٔ نای
چو بادهخوار بر آوای زیر و نغمهٔ بم
چه تیغهای به زهر آبداده بِدرَخشید
چنانکه آب شد از بیمْ زهرهٔ ضیغم
شدند جمله گریزان ز لشکر سلطان
بر آن صفت که گریزان سود زگرک غَنَم
از آن سپس که شمردند خویش را غالب
شدند مغلوب از تیغ شاه و تیر حشم
یکی قتیل قضا شد یکی عدیل عنا
یکی اسیر اَسَفْ شد یکی نَدیم نَدَم
اگر نبودی سعی تو در میانهٔ کار
وگر نکردی سلطان روزگار کرم
زآه خسته رسیدی به برج ماهی تف
زخون کشته رسیدی به پشت ماهینم
بقای شیفته ساران بدل شدی به فنا
وجود بیهدهکاران بدل شدی به عدم
وگر عنان سوی بغداد تافتی سلطان
بتافتی دل گردنکشان به داغ اِلَم
به روم بزم همه رومیان شدی شیون
به مصر سور همه مصریان شدی ماتم
به دستگردان تیغ چو نیل بر لب نیل
نهنگ را بکشیدی نهنگوار بهدم
به دولت تو گرفتی همه ولایت روم
خطیب و منبر جای صلیب و جای صنم
چو از عنایت بسیار تو بر اهل عراق
گشاده شد در شادی و بسته شد در غم
به لطف صلح برآوردی از میانهٔ جنگ
به فضل نوش برآوردی از میانهٔ سم
همان گروه که جستند از آن مصاف چو تیر
بیامدند کمان وار پشت کرده به خم
به نامهای که نوشتی تو از عجم به عرب
شدند بندهٔ سلطان عرب چنانکه عجم
زنام سلطان زینت گرفت در بغداد
لواء و خُطبه و منشور و مُهر و زَرّ و دِرم
اگر نشان کرامات و اصل معجزه بود
فسون آصفِ بِن بَرخیا و خاتمِ جم
تو آصفی و به دست تو کلک چون افسون
جماست شاه و بهدستس حُسام چون خاتم
به معجزی که دلیل حیات و عافیت است
زمانه را بدلی تو ز عیسیِ مریم
که کشتگان فلک را تو دادهای ارواح
که خستگان قضا را توکردهای مرهم
چه کرد قسمت ارزاق بندگان رزّاق
سعادت دو جهان کرد قِسم تو ز قَسَم
موافقتند به هم ملک و دولت و ملت
که هست حُکم تو اندر میان هر سه حَکَم
به جز تو کیست که گاه فتوّت و فَتوی
دهد جواب سوالات مشکل و مبهم
شدست سیرت پاک تو افتخار سیر
شدست شِیمتِ خوب تو اختیار شِیَم
کجا ضمیر تو باشد سَها نماید ماه
کجا یمین تو باشد شَمَر نماید یم
از آنکه جود بود با صریر کلک تو یار
وزانکه درنعم تو بود اُمید نعم
غنیمت است زکِلْکِ تو استماعِ صریر
بشارت است ز لفظ تو استماع نعم
کفت چو چشمهٔ زمزم مبارک است به فال
عطای توست فراوان چو آب وادی زم
توراست هر دو به هم گرچه هست راه دراز
زآب وادی زم تا به چشمهٔ زمزم
طراز جامهٔ دولت نگار خامه توست
رسید از در قنّوج تا به بیت حرم
اگر نه خامهٔ تو گردش سپهر شدهاست
بهروز بر ز شب تیره چو کشید رقم
زمانه از ظُلَمِ او همی ضیا گیرد
مگرکه از شب مِعراج یافتهاست ظُلَم
به کار ملک بصیرست گرچه هست اَکْمه
بهگاه نطق فصیح است اگرچه هست اَبْکم
مُصوّری است که ده ساحرست با او یار
مُشَعْبِذی است که صد ساحری است با او ضَمّ
چراغ خانهٔ شرع است و تیر جعبهٔ عقل
نهال باغ علوم و کلید گنج حکم
حریف شیر اجم بود در زمان شباب
قرین صدر عَجَمگشت در زمان هَرَم
خدای عرش بدو نیکویی و نیکی خواست
که اوفتاد به صدر عجم ز شیر اجم
همیشه تا که خلاف زبون بود چیره
بر آن مثالکه ضد دِژم بود خرم
تو باش چیره و اعدای تو همیشه زبون
تو باش خرم و حَسّاد تو همیشه دژم
صدور دهر زخاک در تو کرده بساط
ملوک عصر به جان و سر تو خورده قسم
به رزم موکب منصور تو چو چرخ برین
به بزم مجلس میمون تو چون باغ اِرَم
تو صدر روی زمین و مخالفان تو را
زپشت خویش در انداخته زمین به شکم
قدوم تو به خراسان فزوده شادی خلق
فزوده شادی تو خالقت به وصف قدم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۹
طبع گیتی سرد گشت از باد فصل مهرگان
چون دم دلدادگان از هجر یار مهربان
هجر یار مهربان گر چهر را زردی دهد
بوستان را داد زردی وصل باد مهرگان
در هوا و در چمن پوشید سنجأب و نسیج
کوه دیباپوش را داد از مُشَجّر طَیلَسان
شَنبلیدی گشت ز آشوبش ثِیابِ مرغزار
زعفرانی گشت ز آسیبش درخت بوستان
باد در آشوب او بِنهُفت گویی شنبلید
ابر در آسیب او بِسرِشت گویی زعفران
گر نگشت از زرّ پالوده چمن سرمایهدار
ور نگشت از درّ ناسفته هوا بازارگان
از چه معنی گشت باد اندر چمن دینار بار
وز چه معنی گشت ابر اندر چمن لؤلؤفشان
سرد و پژمرده شدست اکنون چمن چون طبع پیر
چند گه گر بود گرم و تازه چون طبع جوان
گر جهان پژمرده شد هرگز نباشد هیچ باک
تا جوان و تازه باشد دولت شاه جهان
شاه شاهان سایهٔ یزدان ملک سلطان که هست
طلعتش چون آفتاب و حضرتش چون آسمان
پادشاهی کز جلالش هست رفعت پایدار
شهریاری کز جمالش هست دولت جاودان
دین به عدل وجود او تازه است همچون دل به دین
جان به مهر و مدح او زنده است همچون تن به جان
گر به مغرب بگذری از عدل او یابی اثر
ور به مشرق بنگری از جود او یابی نشان
یک روان از مهر او خالی نبینی در بدن
یک زبان از مدح او فارغ نبینی در دهان
طاعتِ یزدان اگر در عقل و دانش واجب است
خدمتِ سلطان عالم هست واجب همچنان
هر که او در طاعت یزدان همی بندد کمر
همچنان در خدمت سلطان همی بندد میان
شهریارا بر فلک جِرم زُحَل در بُرج قَوس
لرزهگیرد چون تو را بیند بهکف تیر و کمان
همچنان کز چشمهٔ خورشید عالم روشن است
روشن است از دولت تو گوهر البارسلان
گر ز بخت و چرخ باشد پادشاهی مستقیم
بخت با تو یکدل است و چرخ با تو یکزبان
آن یکی گوید زه ای خورشید ناپیدا زوال
وین دگر گوید زهای دریای ناپیدا کران
گر کند تقدیر از عدل تو روزی اِقتِراح
ورکند توفیق از جود تو وقتی امتحان
بیبزرگی کس خداوندی نیابد بر مجاز
بیهنر صاحبقرانی کس نیابد رایگان
چون تورا دادست یزدان هم بزرگی هم هنر
ملک و دین را هم خداوندی و هم صاحبقران
تاکه هر نفسی ز تدبیر هنر باشد عزیز
تا که هر جسمی ز تأثیر روان باشد روان
در ستایش بیش تو بادا همه ساله خرد
در پرستش باد پیش تو همه ساله روان
رای ملک افروز تو بر هر چه باشد کامکار
دولت پیروز تو بر هر که خواهد کامران
عالم از تو چون بهار خرم و فصل بهار
بر تو فرخنده خزان فرخ و جشن خزان
چون دم دلدادگان از هجر یار مهربان
هجر یار مهربان گر چهر را زردی دهد
بوستان را داد زردی وصل باد مهرگان
در هوا و در چمن پوشید سنجأب و نسیج
کوه دیباپوش را داد از مُشَجّر طَیلَسان
شَنبلیدی گشت ز آشوبش ثِیابِ مرغزار
زعفرانی گشت ز آسیبش درخت بوستان
باد در آشوب او بِنهُفت گویی شنبلید
ابر در آسیب او بِسرِشت گویی زعفران
گر نگشت از زرّ پالوده چمن سرمایهدار
ور نگشت از درّ ناسفته هوا بازارگان
از چه معنی گشت باد اندر چمن دینار بار
وز چه معنی گشت ابر اندر چمن لؤلؤفشان
سرد و پژمرده شدست اکنون چمن چون طبع پیر
چند گه گر بود گرم و تازه چون طبع جوان
گر جهان پژمرده شد هرگز نباشد هیچ باک
تا جوان و تازه باشد دولت شاه جهان
شاه شاهان سایهٔ یزدان ملک سلطان که هست
طلعتش چون آفتاب و حضرتش چون آسمان
پادشاهی کز جلالش هست رفعت پایدار
شهریاری کز جمالش هست دولت جاودان
دین به عدل وجود او تازه است همچون دل به دین
جان به مهر و مدح او زنده است همچون تن به جان
گر به مغرب بگذری از عدل او یابی اثر
ور به مشرق بنگری از جود او یابی نشان
یک روان از مهر او خالی نبینی در بدن
یک زبان از مدح او فارغ نبینی در دهان
طاعتِ یزدان اگر در عقل و دانش واجب است
خدمتِ سلطان عالم هست واجب همچنان
هر که او در طاعت یزدان همی بندد کمر
همچنان در خدمت سلطان همی بندد میان
شهریارا بر فلک جِرم زُحَل در بُرج قَوس
لرزهگیرد چون تو را بیند بهکف تیر و کمان
همچنان کز چشمهٔ خورشید عالم روشن است
روشن است از دولت تو گوهر البارسلان
گر ز بخت و چرخ باشد پادشاهی مستقیم
بخت با تو یکدل است و چرخ با تو یکزبان
آن یکی گوید زه ای خورشید ناپیدا زوال
وین دگر گوید زهای دریای ناپیدا کران
گر کند تقدیر از عدل تو روزی اِقتِراح
ورکند توفیق از جود تو وقتی امتحان
بیبزرگی کس خداوندی نیابد بر مجاز
بیهنر صاحبقرانی کس نیابد رایگان
چون تورا دادست یزدان هم بزرگی هم هنر
ملک و دین را هم خداوندی و هم صاحبقران
تاکه هر نفسی ز تدبیر هنر باشد عزیز
تا که هر جسمی ز تأثیر روان باشد روان
در ستایش بیش تو بادا همه ساله خرد
در پرستش باد پیش تو همه ساله روان
رای ملک افروز تو بر هر چه باشد کامکار
دولت پیروز تو بر هر که خواهد کامران
عالم از تو چون بهار خرم و فصل بهار
بر تو فرخنده خزان فرخ و جشن خزان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۹
جهان و هرچه در اوست آشکار و نهان
مسلم است به عدل وزیر شاه جهان
جوان و پیر همی مدح و شکر او گویند
که هست همت او کارساز پیر و جوان
میان او کمری دارد از سعادت و فخر
بدین سبب همه کس پیش اوست بسته میان
دهان دهر دهد بوسه بر بنان و کَفَش
کجا شود قلم اندر کفش گشادهزبان
کمانگر است مگر کلک تیر پیکر او
که ساختهاست ز قد مخالفانش کمان
روان به خدمت او تازه شد چون دل به خرد
خرد به طاعت او تازه شد چون تن به روان
بیان نبود معالی و جاه را زین پیش
کنون ز سیرت او یافتند هر دو بیان
به جان خرند بزرگان رضای او و سزد
که نیک بختی و تأیید را خرند به جان
نهان و غیب شدست آشکار خاطر او
ز بهر آن که یکی دارد آشکار و نهان
هَوان ندیده کس اندر هوای دولت او
همی ز بهر چه گویند در هوی است هوان
فغان کنند همی دشمنان ز کینهٔ او
بلیکند همهکس از هلاک خویش فغان
سنان نیزه او خصم را بسوزد دل
مگرکه نیزهٔ او را ز صاعقه است سنان
جنان شود ز خیال خلاف او چو سَقَر
سقر شود ز نسیم رضای او چون جنان
بخوان به نامش یک مدح و بعد از آن هر روز
هزار نامهٔ دولت به نام خویش بخوان
نشان طبعش و حلمش یکی ز من بشنو
گر از گران و سبک بایدت دلیل و نشان
گران نماید با طبع او هوای سبک
سبک نماید با حلم او زمینگران
اماندهِ همه عالم تویی خداوندا
به عالم از قلم توست فتح باب امان
به نان و نام بود قصد هر کسی و همی
ز خدمت تو رسد هر کسی به نام و به نان
زیان نکرد کسی کاو رضا و مهر تو جست
کسی که مهر و رضایت نجست کرد زیان
زمان زمام به دست تو داد تا محشر
بلی به دست تو بهتر بود زمام زمان
عنان مرکب بخت تو از مجرّه سزد
چو مرکب از فلک آید بود مَجّره عنان
عیان تویی به سخا و همه جهان خبر است
خبر جه باید جایی که حاضرست عیان
از آن دو دست تو دارم عجب که گویی هست
نظام مشرق از این و قوام مغرب از آن
دخان کلک تو نوری است چشم عالم را
شگفت و نادر باشد به فعل نور دخان
ضمان دادن روزی تو کردی از همه کس
مبارک است بر ایام تو خجسته ضمان
مکان ندید کسی عقل را مگر آن کس
که دید شخص مکین تو را گرفته مکان
گران ندید کسی روزگار عدل تو را
سعادت ابدی را کسی ندید گران
زبان من چو ستایش کند صفات تو را
همه تنم شود اندر ستایش تو زبان
قِران مشتری و زهره تا همیباشد
برون ز دولت تو هر دو را مباد قران
بمان به شادی و خوشی هزار سال تمام
هزار بس نبود صد هزار سال بمان
خزان و جشن خزان هر دو حاضر اند به هم
همیگذار به شادی خزان و جشن خزان
مسلم است به عدل وزیر شاه جهان
جوان و پیر همی مدح و شکر او گویند
که هست همت او کارساز پیر و جوان
میان او کمری دارد از سعادت و فخر
بدین سبب همه کس پیش اوست بسته میان
دهان دهر دهد بوسه بر بنان و کَفَش
کجا شود قلم اندر کفش گشادهزبان
کمانگر است مگر کلک تیر پیکر او
که ساختهاست ز قد مخالفانش کمان
روان به خدمت او تازه شد چون دل به خرد
خرد به طاعت او تازه شد چون تن به روان
بیان نبود معالی و جاه را زین پیش
کنون ز سیرت او یافتند هر دو بیان
به جان خرند بزرگان رضای او و سزد
که نیک بختی و تأیید را خرند به جان
نهان و غیب شدست آشکار خاطر او
ز بهر آن که یکی دارد آشکار و نهان
هَوان ندیده کس اندر هوای دولت او
همی ز بهر چه گویند در هوی است هوان
فغان کنند همی دشمنان ز کینهٔ او
بلیکند همهکس از هلاک خویش فغان
سنان نیزه او خصم را بسوزد دل
مگرکه نیزهٔ او را ز صاعقه است سنان
جنان شود ز خیال خلاف او چو سَقَر
سقر شود ز نسیم رضای او چون جنان
بخوان به نامش یک مدح و بعد از آن هر روز
هزار نامهٔ دولت به نام خویش بخوان
نشان طبعش و حلمش یکی ز من بشنو
گر از گران و سبک بایدت دلیل و نشان
گران نماید با طبع او هوای سبک
سبک نماید با حلم او زمینگران
اماندهِ همه عالم تویی خداوندا
به عالم از قلم توست فتح باب امان
به نان و نام بود قصد هر کسی و همی
ز خدمت تو رسد هر کسی به نام و به نان
زیان نکرد کسی کاو رضا و مهر تو جست
کسی که مهر و رضایت نجست کرد زیان
زمان زمام به دست تو داد تا محشر
بلی به دست تو بهتر بود زمام زمان
عنان مرکب بخت تو از مجرّه سزد
چو مرکب از فلک آید بود مَجّره عنان
عیان تویی به سخا و همه جهان خبر است
خبر جه باید جایی که حاضرست عیان
از آن دو دست تو دارم عجب که گویی هست
نظام مشرق از این و قوام مغرب از آن
دخان کلک تو نوری است چشم عالم را
شگفت و نادر باشد به فعل نور دخان
ضمان دادن روزی تو کردی از همه کس
مبارک است بر ایام تو خجسته ضمان
مکان ندید کسی عقل را مگر آن کس
که دید شخص مکین تو را گرفته مکان
گران ندید کسی روزگار عدل تو را
سعادت ابدی را کسی ندید گران
زبان من چو ستایش کند صفات تو را
همه تنم شود اندر ستایش تو زبان
قِران مشتری و زهره تا همیباشد
برون ز دولت تو هر دو را مباد قران
بمان به شادی و خوشی هزار سال تمام
هزار بس نبود صد هزار سال بمان
خزان و جشن خزان هر دو حاضر اند به هم
همیگذار به شادی خزان و جشن خزان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۸
بوستان شد زرد روی از وصل باد مهرگان
چون دم دلدادگان از هجر یار مهربان
هجر یار مهربان گر چهره را زردی دهد
بوستان را داد زردی وصل باد مهرگان
در هوا و بر چمن پوشید سنجاب و نسیج
کوه دیبا پوش را داد و زمین را طیلسان
شنبلیدی گشت از آشوبش نباتِ مرغزار
زعفرانی گشت از آسیبش درخت بوستان
باد در آشوب او بنهفت گویی شنبلید
ابر در آسیب او بِسْرِشت گویی زعفران
گر نگشت از زر چمن سوداگر سرمایهدار
ور نگشت از در ناسفته هوا بازارگان
از چه معنیگشت باد اندر چمن دینار بار
وزچه حُجّت گشت ابر اندر هوا لؤلؤفشان
سرد و پژمرده شدست اکنون جهان چون طبع پیر
چندگاهی بودگرم و تازه چون طبع جوان
گر جهان شد پیر و پژمرده نباشد هیچ باک
تا جوان و تازه باشد دولت شاه جهان
شاه شاهان سایهٔ یزدان ملک سلطان که هست
طلعتش چون آفتاب و حضرتش چون آسمان
پادشاهی کز جلالش هست دولت پایدار
شهریاری کز جمالش هست ملت شادمان
تن ز شوق مهر او تازه است همچون دل بهتن
جان به مهر مدح او زنده است همچون تن بهجان
گر به مغرب بگذری از مدح او یابی اثر
ور به مشرق بنگری از جود او بینی نشان
دل ز مهر جسم او خالی نیابی در بدن
یک زبان خالی نیابی از مدیحش یک زمان
طاعت خالق به نزد عقل و دانش واجب است
خدمت سلطان عالم هست واجب همچنان
هرکسی کاو طاعت حق را همی بندد کمر
همچنان در خدمت سلطان همی بندد میان
شهریارا بر فلک جرم زُحَل بر برج قَوس
لرزه بیند چون تو را بینند با تیر و کمان
همچنان کز چشمهٔ خورشید عالم روشن است
روشن است از دولت تو گوهر الب ارسلان
گر ز بخت و چرخ باشد پادشاهی مستقیم
بخت تو با یک دل است و چرخ تو بایک زبان
گرکند تقدیر در عدل از تو روزی اِقْتراح
ور کند توفیق در جود از تو وقتی امتحان
آن یکی گوید خَهی خورشید ناپیدا زوال
وان دگر گوید زهی دریای ناپیدا کران
بیبزرگی کس خداوندی نباید بر مجاز
بیهنر صاحب قرانی کس نیابد رایگان
چون تو را دادست یزدان هم بزرگی هم هنر
ملک و دین را هم خداوندی تو هم صاحبقران
تاکه هرنفسی ز تدبیر خرد باشد عزیز
تاکه هر چشمی زتاثیر روان باشد روان
در ستایش باد پیش تو همه ساله خرد
در پرستش باد پیش تو همه ساله روان
رای ملک آرای تو بر هر چه خواهیکامکار
دولت پیروز تو بر هرکه خواهی کامران
عالم از تو باد خرم چون جهان فصل بهار
بر تو فرخنده خزان فرخ و جشن خزان
چون دم دلدادگان از هجر یار مهربان
هجر یار مهربان گر چهره را زردی دهد
بوستان را داد زردی وصل باد مهرگان
در هوا و بر چمن پوشید سنجاب و نسیج
کوه دیبا پوش را داد و زمین را طیلسان
شنبلیدی گشت از آشوبش نباتِ مرغزار
زعفرانی گشت از آسیبش درخت بوستان
باد در آشوب او بنهفت گویی شنبلید
ابر در آسیب او بِسْرِشت گویی زعفران
گر نگشت از زر چمن سوداگر سرمایهدار
ور نگشت از در ناسفته هوا بازارگان
از چه معنیگشت باد اندر چمن دینار بار
وزچه حُجّت گشت ابر اندر هوا لؤلؤفشان
سرد و پژمرده شدست اکنون جهان چون طبع پیر
چندگاهی بودگرم و تازه چون طبع جوان
گر جهان شد پیر و پژمرده نباشد هیچ باک
تا جوان و تازه باشد دولت شاه جهان
شاه شاهان سایهٔ یزدان ملک سلطان که هست
طلعتش چون آفتاب و حضرتش چون آسمان
پادشاهی کز جلالش هست دولت پایدار
شهریاری کز جمالش هست ملت شادمان
تن ز شوق مهر او تازه است همچون دل بهتن
جان به مهر مدح او زنده است همچون تن بهجان
گر به مغرب بگذری از مدح او یابی اثر
ور به مشرق بنگری از جود او بینی نشان
دل ز مهر جسم او خالی نیابی در بدن
یک زبان خالی نیابی از مدیحش یک زمان
طاعت خالق به نزد عقل و دانش واجب است
خدمت سلطان عالم هست واجب همچنان
هرکسی کاو طاعت حق را همی بندد کمر
همچنان در خدمت سلطان همی بندد میان
شهریارا بر فلک جرم زُحَل بر برج قَوس
لرزه بیند چون تو را بینند با تیر و کمان
همچنان کز چشمهٔ خورشید عالم روشن است
روشن است از دولت تو گوهر الب ارسلان
گر ز بخت و چرخ باشد پادشاهی مستقیم
بخت تو با یک دل است و چرخ تو بایک زبان
گرکند تقدیر در عدل از تو روزی اِقْتراح
ور کند توفیق در جود از تو وقتی امتحان
آن یکی گوید خَهی خورشید ناپیدا زوال
وان دگر گوید زهی دریای ناپیدا کران
بیبزرگی کس خداوندی نباید بر مجاز
بیهنر صاحب قرانی کس نیابد رایگان
چون تو را دادست یزدان هم بزرگی هم هنر
ملک و دین را هم خداوندی تو هم صاحبقران
تاکه هرنفسی ز تدبیر خرد باشد عزیز
تاکه هر چشمی زتاثیر روان باشد روان
در ستایش باد پیش تو همه ساله خرد
در پرستش باد پیش تو همه ساله روان
رای ملک آرای تو بر هر چه خواهیکامکار
دولت پیروز تو بر هرکه خواهی کامران
عالم از تو باد خرم چون جهان فصل بهار
بر تو فرخنده خزان فرخ و جشن خزان
امیر معزی : ترکیبات
شمارهٔ ۱
شادیم و کامکار که شادست و کامکار
میر بزرگوار به عید بزرگوار
پیرایه ی مفاخر میران مملکت
فخری که ملک را ز نظام است یادگار
فتح و ظفر ز کنیت و نامش طلب که هست
بر نام و کنیتش ظفر و فتح را مدار
دادش بزرگوار پدر ملک را نَسَق
بعد از پدر جز او که دهد ملک را قرار
خانه است ملک خسرو و دنیا چو قاعده است
الا به قاعده نشود خانه استوار
عِقدست نسل خواجه و او همچو واسطه
الا به واسطه نشود عِقد پایدار
رنجی که گردش فلک آورد پیش او
رازی نهفته بود که اکنون شد آشکار
ایزد بدو نمود که چون ناخوش است جبر
تا چون بدید جبر کند شکر اختیار
پیغمبران نگر که چه محنت کشیدهاند
هر یک به مسکنی دگر اندر غریبوار
یونس به بطن ماهی و یوسف میان چاه
موسی میان تیه و محمد میان غار
او نیز رنج دید و چو ایشان نجات یافت
او را کنون ز جمله پیغمبران شمار!
دولت بر انتظار نجاتش نشسته بود
دادش خدای هرچه همی داشت انتظار
شد آفتاب دولت او خالی از کسوف
شد آسمان حشمت او صافی از غبار
بادش به هر چه روی کند کردگار پشت
بادش به هر چه رای کند شهریار یار
پاینده باد عمرش و تابنده دولتش
فرخنده روز عیدش و فرخنده روزگار
فرخنده فخر ملک و مبارک نظام دین
تاج تبار و سید آل قوام دین
گر یار من ستمگر و عیار نیستی
اندر زمانه یار مرا بار نیستی
کر نیستی شکفته رخش چون گل بهار
اندر دلم زعشق رخش خار نیستی
ای کاش دیده در رخ او ننگریستی
تا دل به جرم دیده گرفتار نیستی
گر غمزهٔ خلندهٔ او نیستی چو تیر
رویم چو پود و پشت کمان وار نیستی
باری نداردی دلم از تیر او نشان
تا زان نشان نشانهٔ تیمار نیستی
گر نیستی ز غالیه پرگار بر گلش
از غم دلم چو نقطهٔ پرگار نیستی
ور آوری چو چنگ مرا درکنار خویش
چون زیر چنگ ناله من زار نیستی
گر نیستی به بوسه لب او شکر فروش
او را دل ملوک خریدار نیستی
ور قبلهٔ بتان چِگل نیستی رخش
او را قبول قبلهٔ احرار نیستی
فرخنده فخر ملک شهنشاه راستین
کاو راست بحر، گاه سخا اندر آستین
تاجان به تن بود غم جانان بهجان کشم
سر برنهم به خطش و خط بر جهان کشم
ور عذر خواهد آن بت ور ناز گر شود
عذرش به دل پذیرم و نازش به جان کشم
چون زاسمان مرا بهزمین آمدست ماه
من بر زمین چرا ستم آسمان کشم
گر یار من چو تیرکند دل به مهر من
بر آسمان به قوت تیرش کمان کشم
گه در سرای و حجره کنم بر رخش نشاط
گه رخت سوی باغ و سوی بوستان کشم
ور بگذرم به صومعهٔ عابدان کوه
ابدال را ز صومعه اندر میان کشم
بهرم زعشق رنج و زیان است روز و شب
هر روز رنج بینم و هر شب زیانکشم
ترسم که رایگان برود دل زدست من
زیراکه بار عشق همی رایگان کشم
مور ضعیف بارگران چونکشد به جهد
من بار عشق دوست به دل همچنان کشم
بار گران زمانه کند بر دلم سبک
گر من به یاد خواجه شراب گران کشم
آموزگار و صدر وزیران روزگار
پیرایه مقدّم و پیران روزگار
در عشق دوست دست به سر بر همی زنم
و آتش به صبر و هوس و خرد درهمی زنم
چون بست پایم آن بت دلبر به دام خویش
برسر ز عشق آن بت دلبر همی زنم
هر بار سهل بود که برتر زدم ز عشق
این بار مشکل است که بر سر همی زنم
معشوق من چو هست سرایش چو بتکده
من سال و ماه بتکده را در همی زنم
طوق کبوترست خم زلف آن نگار
من همچو باز در طلبش پر همی زنم
و آن ماه حلقه زلف نگوید مرا که کیست
تا خویشتن چو حلقه به در بر همی زنم
نینی که همچو چنگل بازست زلف او
من پر ز بیم او چو کبوتر همی زنم
بر سیرت قلندریانم ز بیم آنک
مستم ز عشق و راه قلندر همی زنم
لیکن مرا کسی نشناسد قلندری
چون پیش صدر دنیا ساغر همی زنم
صدری که همچو بدر بر آفاق تافته است
و اندر ازل ز گوهر اسحاق تافته است
حورا! مگر ز روضهٔ رضوان گریختی
نورا ! مگر ز خرگه خاقان گریختی
یازنده گشت باز سلیمان پادشاه
یا چون پری ز پیش سلیمان گریختی
زلف دراز تو چه گنه کرد در طراز
کز شرم آن گنه به خراسان گریختی
بودند مادر و پدرت بر تو مهربان
آخر چه اوفتاد کز ایشانگریختی
دیدی مگر که نازش ایشان به کفر بود
بر تافتی زکفر و در ایمانگریختی
چشم سیاه تو چه خطا کرد در ختا
کز بیم آن خطا به ختا خان گریختی
بگرفتمت به دزدی دل دوش نیمشب
از دست من به چاره و دستان گریختی
امشب نیاری آسان از من گریختن
گر دوش نیمشب ز من آسان گریختی
ای چون گل شکفته که از بیم ماه دی
پیش نظام دین ز گلستان گریختی
دستور کاردان و خردمند راستین
صدر بزرگوار و خداوند راستین
ای ماه بر رخم ز بنفشه رقم مکن
اشکم چو رنگ خویش چو آب بقم مکن
گر در جهان عشق نخواهی علم مرا
بر پرنیان ز عنبر سارا علم مکن
از هجر بر دلم ننهی داغ تافته
آهنگ تاب دادن زلفت به خم مکن
داغ دلم متاب چو تاب سر دو زلف
برهم منه دو دیده و هر دو بههم مکن
آن را که یار توست عدیل عنا مدار
و آن را که جفت توست ندیمِ نَدَم مکن
اندر غم تو سوخته گشتند عاشقان
بر عاشقان سوخته چندین ستم مکن
ای بیقلم نگاشته روی تو را خدای
از عشق روی خویش مرا چون قلم مکن
گر بایدت که کم نشود عشق از دلم
بفزای در لطافت و از بوسه کم مکن
ور بایدت که فخر بتان عجم شوی
جز خدمت و ستایش فخر عجم مکن
آن صاحبی که یافت ز اقبال کام خویش
بر خصم خویش گشت مظفر چو نام خویش
ایزد چو در جهان به عنایت نگاه کرد
جاهش جهان و خلق جهان را پناهکرد
خورشید و ماه را چو به قدرت بیافرید
قدر بلندش افسر خورشید و ماه کرد
گردون چو روی ملک به عدلش سفید ساخت
کیوان گلیم دشمن او را سیاه کرد
گیتی گشاد راه فنا بر مخالفان
هرکس که شد مخالفش آهنگ راه کرد
جایی که شد به کینه و جایی که شد به مهر
از وهم و حزم خویش سلاح و سپاه کرد
حَزْمش گهِ موافقت از کاه کوه ساخت
وَهمَش گهِ مخالفت از کوه کاه کرد
سوگند خورد چرخ که با او وفا کند
بر خویشتن فریشتگان بر گواه کرد
اسباب خرمی همه در بزمگاه اوست
خرم کسی که روی در آن بزمگاه کرد
هر پادشه که ملک به تدبیر او گرفت
مجلس سزای تاج و سزاوار گاه کرد
هم روزگار فخر بشر داندش همی
هم شاه روزگار پدر خواندش همی
گر رای شاه چون فلک چنبریستی
رایش بر آن فلک چو مه و مشتری ستی
ور دین بشد چو حلقهٔ انگشتری به شکل
عقلش نگین حلقهٔ انگشتریستی
پیغمبری اگر نشدی منقطع ز خلق
اخلاق او علامت پیغمبری ستی
او را زمانه مهتر و بهتر نخواندی
گرنه سزای مهتری و بهتریستی
گر داوری استی به هنر خلق را چو او
آفاق بیخصومت و بیداوریستی
بدبختی و بداختری از شرق تا به غرب
یک روز نیکبختی و نیکاختریستی
گر آفتاب چون دل او تابدی به چین
در جین نه بتپرستی و نه بتگریستی
از نور زهره را شرف استی بر آفتاب
گر پیش او نشسته به خنیاگریستی
گر شعرهای من همه در مدح اوستی
دیوان من خزانهٔ درّ دریستی
ور صد هزار عقد به پیوند می به هم
هر عقد را سخاوت او مشتری ستی
از مدح اوست رونق بازار شعر من
همتای او کجاست خریدار شعر من
ای یادگار خواجهٔ ماضی زمانه را
وی رسم تو سببْ شرف جاودانه را
راضی است جان ز رسم تو در روضهٔ جنان
آن خواجهٔ مبارک و صدر یگانه را
هرچند فارغی و به شادی نشستهای
رای تو آرزوست ملوک زمانه را
رای از دل و ضمیر تو شاید ملوک را
تیر ازکمان مردان زیبد نشانه را
آزادگان دهر ببوسند درگهت
چون بندگان نماز برند آستانه را
وربر زمین بهکاخ و سرای توبنگرند
با آسمان قیاس کنند آسمانه را
تابنده از لقای تو شد خانهٔ نظام
زیراکه قاعده است بقای تو خانه را
در باغ نسل او همه فرخندگی زتوست
این شاخههای تازهٔ سرو جوانه را
کار جهان فسون و فسانه است سر بهسر
اصلی نه محکم است فسون و فسانه را
می خواه و بزم سازکه رونق زبزم توست
جام می مغانه و چنگ و چغانه را
جاوید همچنان می روشن به چنگ باش
با ناله چغانه و آواز چنگ باش
دولت موافقان تورا جاه و مال داد
گردون مخالفان تو را گوشمال داد
اخترشناس طالع مسعود تو بدید
ما را نشان ز فرّخی ماه و سال داد
بازی است دولت تو که او را خدای عرش
برگونهٔ فریشتگان پرّ و بال داد
دست فلک به چشم عنایت زمانه را
از چشمههای عدل تو آب زلال داد
تیغت ز بدسگال برانگیختْ رستخیز
تا نامهٔ گنه به کف بدسگال داد
کاری محال کرد که کین جست خصم تو
بر باد داد او سر و اندر محال کرد
ای صدر شرق عزّ و جلال تو سرمدی است
کاین عزّ و این جلال تو را ذوالجلال داد
می خواه از آن نگار که او را ز بهر تو
بخت بلند خلقت حسن و جمال داد
زلف دو تاه و خال سیاهش بدید ماه
آمد ز چرخ و بوسه بر آن زلف و خال داد
آنی که آسمان خَدَم روزگار توست
یزدان غیب دان به شب و روز یار توست
آنی که خلق بر تو همه آفرین کنند
نامت ز مرتبه همه نقش نگین کنند
هستی به پایهای که همه زیر پای تو
کَرّوبیان عرشْ فلک را زمین کنند
زانجا که جاه توست بود دونِ قدر تو
گر بارگاه تو فلک هشتمین کنند
آیند روز و شب ز پس یکدگر مُدام
تا بر در تو موکبِ اقبال زین کنند
پوشند هر دو پیرهن از نور و از ظَلَم
تا رسمهای تو عَلَم آستین کنند
چون اختران به مجلس بزم تو بنگرند
دی مه ز بهر تو چو مه فرودینکنند
از سیب و نار پیش تو وز آتش و شراب
نسرین و ارغوان و گل و یاسمین کنند
نشکفت اگر چو خلد شود بزمگاه تو
زیرا که خدمت تو همه حور عین کنند
نعمت تو را سزد که به شادی همه خوری
زان قوم نیستی تو که نعمت دفین کنند
لختی بنه ز نعمت و لختی بده به خلق
لختی بخور که بار خدایان چنین کنند
در مدحت تو کار رهی با جَلال شد
ابیات شعر او همه سِحْر حَلال شد
ای فخر ملک ملک به تو سرفراز باد
بختت جوان و تازه و عشرت دراز باد
از چرخ قسم تو همه تأیید و سعد بود
از دهر بهر تو همه شادی و ناز باد
باغی است این سرای و درو رسته گلبنان
هر گلبنی به حشمت تو سرفراز باد
از بهر رامش و طرب تو در این سرای
حور غزلسرای و بت چنگ باز باد
جام شراب و ساقی تو ماه و مشتری
با ماه و مشتریت شب و روز راز باد
بر ما به دولت تو دَرِِ غم فراز شد
بر دشمنان تو در شادی فراز باد
بر خلق عالم است در خانهٔ تو باز
بر روزگار تو در اقبال باز باد
تا باز صید گیر کند کبک را شکار
خصم تو همچو کبک و اجل همچو باز باد
تا خلق را به رحمت ایزد بود نیاز
از خلق روزگار دلت بینیاز باد
تا جامه را کنند طرازی بر آستین
نامت بر آستین سعادت طراز باد
میر بزرگوار به عید بزرگوار
پیرایه ی مفاخر میران مملکت
فخری که ملک را ز نظام است یادگار
فتح و ظفر ز کنیت و نامش طلب که هست
بر نام و کنیتش ظفر و فتح را مدار
دادش بزرگوار پدر ملک را نَسَق
بعد از پدر جز او که دهد ملک را قرار
خانه است ملک خسرو و دنیا چو قاعده است
الا به قاعده نشود خانه استوار
عِقدست نسل خواجه و او همچو واسطه
الا به واسطه نشود عِقد پایدار
رنجی که گردش فلک آورد پیش او
رازی نهفته بود که اکنون شد آشکار
ایزد بدو نمود که چون ناخوش است جبر
تا چون بدید جبر کند شکر اختیار
پیغمبران نگر که چه محنت کشیدهاند
هر یک به مسکنی دگر اندر غریبوار
یونس به بطن ماهی و یوسف میان چاه
موسی میان تیه و محمد میان غار
او نیز رنج دید و چو ایشان نجات یافت
او را کنون ز جمله پیغمبران شمار!
دولت بر انتظار نجاتش نشسته بود
دادش خدای هرچه همی داشت انتظار
شد آفتاب دولت او خالی از کسوف
شد آسمان حشمت او صافی از غبار
بادش به هر چه روی کند کردگار پشت
بادش به هر چه رای کند شهریار یار
پاینده باد عمرش و تابنده دولتش
فرخنده روز عیدش و فرخنده روزگار
فرخنده فخر ملک و مبارک نظام دین
تاج تبار و سید آل قوام دین
گر یار من ستمگر و عیار نیستی
اندر زمانه یار مرا بار نیستی
کر نیستی شکفته رخش چون گل بهار
اندر دلم زعشق رخش خار نیستی
ای کاش دیده در رخ او ننگریستی
تا دل به جرم دیده گرفتار نیستی
گر غمزهٔ خلندهٔ او نیستی چو تیر
رویم چو پود و پشت کمان وار نیستی
باری نداردی دلم از تیر او نشان
تا زان نشان نشانهٔ تیمار نیستی
گر نیستی ز غالیه پرگار بر گلش
از غم دلم چو نقطهٔ پرگار نیستی
ور آوری چو چنگ مرا درکنار خویش
چون زیر چنگ ناله من زار نیستی
گر نیستی به بوسه لب او شکر فروش
او را دل ملوک خریدار نیستی
ور قبلهٔ بتان چِگل نیستی رخش
او را قبول قبلهٔ احرار نیستی
فرخنده فخر ملک شهنشاه راستین
کاو راست بحر، گاه سخا اندر آستین
تاجان به تن بود غم جانان بهجان کشم
سر برنهم به خطش و خط بر جهان کشم
ور عذر خواهد آن بت ور ناز گر شود
عذرش به دل پذیرم و نازش به جان کشم
چون زاسمان مرا بهزمین آمدست ماه
من بر زمین چرا ستم آسمان کشم
گر یار من چو تیرکند دل به مهر من
بر آسمان به قوت تیرش کمان کشم
گه در سرای و حجره کنم بر رخش نشاط
گه رخت سوی باغ و سوی بوستان کشم
ور بگذرم به صومعهٔ عابدان کوه
ابدال را ز صومعه اندر میان کشم
بهرم زعشق رنج و زیان است روز و شب
هر روز رنج بینم و هر شب زیانکشم
ترسم که رایگان برود دل زدست من
زیراکه بار عشق همی رایگان کشم
مور ضعیف بارگران چونکشد به جهد
من بار عشق دوست به دل همچنان کشم
بار گران زمانه کند بر دلم سبک
گر من به یاد خواجه شراب گران کشم
آموزگار و صدر وزیران روزگار
پیرایه مقدّم و پیران روزگار
در عشق دوست دست به سر بر همی زنم
و آتش به صبر و هوس و خرد درهمی زنم
چون بست پایم آن بت دلبر به دام خویش
برسر ز عشق آن بت دلبر همی زنم
هر بار سهل بود که برتر زدم ز عشق
این بار مشکل است که بر سر همی زنم
معشوق من چو هست سرایش چو بتکده
من سال و ماه بتکده را در همی زنم
طوق کبوترست خم زلف آن نگار
من همچو باز در طلبش پر همی زنم
و آن ماه حلقه زلف نگوید مرا که کیست
تا خویشتن چو حلقه به در بر همی زنم
نینی که همچو چنگل بازست زلف او
من پر ز بیم او چو کبوتر همی زنم
بر سیرت قلندریانم ز بیم آنک
مستم ز عشق و راه قلندر همی زنم
لیکن مرا کسی نشناسد قلندری
چون پیش صدر دنیا ساغر همی زنم
صدری که همچو بدر بر آفاق تافته است
و اندر ازل ز گوهر اسحاق تافته است
حورا! مگر ز روضهٔ رضوان گریختی
نورا ! مگر ز خرگه خاقان گریختی
یازنده گشت باز سلیمان پادشاه
یا چون پری ز پیش سلیمان گریختی
زلف دراز تو چه گنه کرد در طراز
کز شرم آن گنه به خراسان گریختی
بودند مادر و پدرت بر تو مهربان
آخر چه اوفتاد کز ایشانگریختی
دیدی مگر که نازش ایشان به کفر بود
بر تافتی زکفر و در ایمانگریختی
چشم سیاه تو چه خطا کرد در ختا
کز بیم آن خطا به ختا خان گریختی
بگرفتمت به دزدی دل دوش نیمشب
از دست من به چاره و دستان گریختی
امشب نیاری آسان از من گریختن
گر دوش نیمشب ز من آسان گریختی
ای چون گل شکفته که از بیم ماه دی
پیش نظام دین ز گلستان گریختی
دستور کاردان و خردمند راستین
صدر بزرگوار و خداوند راستین
ای ماه بر رخم ز بنفشه رقم مکن
اشکم چو رنگ خویش چو آب بقم مکن
گر در جهان عشق نخواهی علم مرا
بر پرنیان ز عنبر سارا علم مکن
از هجر بر دلم ننهی داغ تافته
آهنگ تاب دادن زلفت به خم مکن
داغ دلم متاب چو تاب سر دو زلف
برهم منه دو دیده و هر دو بههم مکن
آن را که یار توست عدیل عنا مدار
و آن را که جفت توست ندیمِ نَدَم مکن
اندر غم تو سوخته گشتند عاشقان
بر عاشقان سوخته چندین ستم مکن
ای بیقلم نگاشته روی تو را خدای
از عشق روی خویش مرا چون قلم مکن
گر بایدت که کم نشود عشق از دلم
بفزای در لطافت و از بوسه کم مکن
ور بایدت که فخر بتان عجم شوی
جز خدمت و ستایش فخر عجم مکن
آن صاحبی که یافت ز اقبال کام خویش
بر خصم خویش گشت مظفر چو نام خویش
ایزد چو در جهان به عنایت نگاه کرد
جاهش جهان و خلق جهان را پناهکرد
خورشید و ماه را چو به قدرت بیافرید
قدر بلندش افسر خورشید و ماه کرد
گردون چو روی ملک به عدلش سفید ساخت
کیوان گلیم دشمن او را سیاه کرد
گیتی گشاد راه فنا بر مخالفان
هرکس که شد مخالفش آهنگ راه کرد
جایی که شد به کینه و جایی که شد به مهر
از وهم و حزم خویش سلاح و سپاه کرد
حَزْمش گهِ موافقت از کاه کوه ساخت
وَهمَش گهِ مخالفت از کوه کاه کرد
سوگند خورد چرخ که با او وفا کند
بر خویشتن فریشتگان بر گواه کرد
اسباب خرمی همه در بزمگاه اوست
خرم کسی که روی در آن بزمگاه کرد
هر پادشه که ملک به تدبیر او گرفت
مجلس سزای تاج و سزاوار گاه کرد
هم روزگار فخر بشر داندش همی
هم شاه روزگار پدر خواندش همی
گر رای شاه چون فلک چنبریستی
رایش بر آن فلک چو مه و مشتری ستی
ور دین بشد چو حلقهٔ انگشتری به شکل
عقلش نگین حلقهٔ انگشتریستی
پیغمبری اگر نشدی منقطع ز خلق
اخلاق او علامت پیغمبری ستی
او را زمانه مهتر و بهتر نخواندی
گرنه سزای مهتری و بهتریستی
گر داوری استی به هنر خلق را چو او
آفاق بیخصومت و بیداوریستی
بدبختی و بداختری از شرق تا به غرب
یک روز نیکبختی و نیکاختریستی
گر آفتاب چون دل او تابدی به چین
در جین نه بتپرستی و نه بتگریستی
از نور زهره را شرف استی بر آفتاب
گر پیش او نشسته به خنیاگریستی
گر شعرهای من همه در مدح اوستی
دیوان من خزانهٔ درّ دریستی
ور صد هزار عقد به پیوند می به هم
هر عقد را سخاوت او مشتری ستی
از مدح اوست رونق بازار شعر من
همتای او کجاست خریدار شعر من
ای یادگار خواجهٔ ماضی زمانه را
وی رسم تو سببْ شرف جاودانه را
راضی است جان ز رسم تو در روضهٔ جنان
آن خواجهٔ مبارک و صدر یگانه را
هرچند فارغی و به شادی نشستهای
رای تو آرزوست ملوک زمانه را
رای از دل و ضمیر تو شاید ملوک را
تیر ازکمان مردان زیبد نشانه را
آزادگان دهر ببوسند درگهت
چون بندگان نماز برند آستانه را
وربر زمین بهکاخ و سرای توبنگرند
با آسمان قیاس کنند آسمانه را
تابنده از لقای تو شد خانهٔ نظام
زیراکه قاعده است بقای تو خانه را
در باغ نسل او همه فرخندگی زتوست
این شاخههای تازهٔ سرو جوانه را
کار جهان فسون و فسانه است سر بهسر
اصلی نه محکم است فسون و فسانه را
می خواه و بزم سازکه رونق زبزم توست
جام می مغانه و چنگ و چغانه را
جاوید همچنان می روشن به چنگ باش
با ناله چغانه و آواز چنگ باش
دولت موافقان تورا جاه و مال داد
گردون مخالفان تو را گوشمال داد
اخترشناس طالع مسعود تو بدید
ما را نشان ز فرّخی ماه و سال داد
بازی است دولت تو که او را خدای عرش
برگونهٔ فریشتگان پرّ و بال داد
دست فلک به چشم عنایت زمانه را
از چشمههای عدل تو آب زلال داد
تیغت ز بدسگال برانگیختْ رستخیز
تا نامهٔ گنه به کف بدسگال داد
کاری محال کرد که کین جست خصم تو
بر باد داد او سر و اندر محال کرد
ای صدر شرق عزّ و جلال تو سرمدی است
کاین عزّ و این جلال تو را ذوالجلال داد
می خواه از آن نگار که او را ز بهر تو
بخت بلند خلقت حسن و جمال داد
زلف دو تاه و خال سیاهش بدید ماه
آمد ز چرخ و بوسه بر آن زلف و خال داد
آنی که آسمان خَدَم روزگار توست
یزدان غیب دان به شب و روز یار توست
آنی که خلق بر تو همه آفرین کنند
نامت ز مرتبه همه نقش نگین کنند
هستی به پایهای که همه زیر پای تو
کَرّوبیان عرشْ فلک را زمین کنند
زانجا که جاه توست بود دونِ قدر تو
گر بارگاه تو فلک هشتمین کنند
آیند روز و شب ز پس یکدگر مُدام
تا بر در تو موکبِ اقبال زین کنند
پوشند هر دو پیرهن از نور و از ظَلَم
تا رسمهای تو عَلَم آستین کنند
چون اختران به مجلس بزم تو بنگرند
دی مه ز بهر تو چو مه فرودینکنند
از سیب و نار پیش تو وز آتش و شراب
نسرین و ارغوان و گل و یاسمین کنند
نشکفت اگر چو خلد شود بزمگاه تو
زیرا که خدمت تو همه حور عین کنند
نعمت تو را سزد که به شادی همه خوری
زان قوم نیستی تو که نعمت دفین کنند
لختی بنه ز نعمت و لختی بده به خلق
لختی بخور که بار خدایان چنین کنند
در مدحت تو کار رهی با جَلال شد
ابیات شعر او همه سِحْر حَلال شد
ای فخر ملک ملک به تو سرفراز باد
بختت جوان و تازه و عشرت دراز باد
از چرخ قسم تو همه تأیید و سعد بود
از دهر بهر تو همه شادی و ناز باد
باغی است این سرای و درو رسته گلبنان
هر گلبنی به حشمت تو سرفراز باد
از بهر رامش و طرب تو در این سرای
حور غزلسرای و بت چنگ باز باد
جام شراب و ساقی تو ماه و مشتری
با ماه و مشتریت شب و روز راز باد
بر ما به دولت تو دَرِِ غم فراز شد
بر دشمنان تو در شادی فراز باد
بر خلق عالم است در خانهٔ تو باز
بر روزگار تو در اقبال باز باد
تا باز صید گیر کند کبک را شکار
خصم تو همچو کبک و اجل همچو باز باد
تا خلق را به رحمت ایزد بود نیاز
از خلق روزگار دلت بینیاز باد
تا جامه را کنند طرازی بر آستین
نامت بر آستین سعادت طراز باد
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۱۴
شاها قیاس بخت خود از آفتاب گیر
عالم به تیغ دولت و رای صوابگیر
کاوس وار تاختنی کن سوی ختن
صد گنج چون خزانهٔ افراسیاب گیر
آباد کردهای همه عالم به عدل خویش
از تیغ خویش خانهٔ اعدا خرابگیر
چون بنگری به طالع خویش و دعا کنی
طالع خجستهگیر و دعا مستجاب گیر
گه اسب تاز و گاه نشاط شراب کن
گهگوی باز و گاه بهکف بر شرابگیر
عالم به تیغ دولت و رای صوابگیر
کاوس وار تاختنی کن سوی ختن
صد گنج چون خزانهٔ افراسیاب گیر
آباد کردهای همه عالم به عدل خویش
از تیغ خویش خانهٔ اعدا خرابگیر
چون بنگری به طالع خویش و دعا کنی
طالع خجستهگیر و دعا مستجاب گیر
گه اسب تاز و گاه نشاط شراب کن
گهگوی باز و گاه بهکف بر شرابگیر
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۶
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
چنان به روی خود آشفته کرده ای ما را
که گل بنانِ چمن بلبلانِ شیدا را
قیامتی دگرآخر به فتنه برمفزای
مکن به سرمه سیه چشمِ شوخِ شهلا را
مبند زیور و زر بر چو سیم گردن و گوش
چه احتیاج به آرایه روی زیبا را
مگر به غارت و قتل آمدی از آن سوی آب
ازین طرف چو برانداختی بخارا را
بترس اگرچه بلندی زدود سینه ی خلق
که دود هرچه برآمد گرفت بالا را
دلم به روی تو تا دیده برگشاد ببست
به چار میخ وفای تو هفت اعضا را
پدر طبیب بیاورد تا مگر به علاج
برون کند ز دماغ بخار سودا را
به طعنه گفتم اگر من منم نباید برد
به هرزه این همه زحمت طبیب دانا را
به جان دوست اگر زنده گردد افلاطون
که اقتداست بدو جمله ی اطبا را
مگر به فضل خدا ورنه هیچ ممکن نیست
که چاره یی بود این درد بی مدوا را
رها کنید مرا در بلای عشق که کس
به دم شکال نکرده است نا شکیبا را
نزاریا به قضا ده رضا چو ممکن نیست
که از کمند بلا مخلصی بود مارا
عنان به عشوه مده عشق باز و عشرت کن
به روی یار موافق خلاف اعدا را
که گل بنانِ چمن بلبلانِ شیدا را
قیامتی دگرآخر به فتنه برمفزای
مکن به سرمه سیه چشمِ شوخِ شهلا را
مبند زیور و زر بر چو سیم گردن و گوش
چه احتیاج به آرایه روی زیبا را
مگر به غارت و قتل آمدی از آن سوی آب
ازین طرف چو برانداختی بخارا را
بترس اگرچه بلندی زدود سینه ی خلق
که دود هرچه برآمد گرفت بالا را
دلم به روی تو تا دیده برگشاد ببست
به چار میخ وفای تو هفت اعضا را
پدر طبیب بیاورد تا مگر به علاج
برون کند ز دماغ بخار سودا را
به طعنه گفتم اگر من منم نباید برد
به هرزه این همه زحمت طبیب دانا را
به جان دوست اگر زنده گردد افلاطون
که اقتداست بدو جمله ی اطبا را
مگر به فضل خدا ورنه هیچ ممکن نیست
که چاره یی بود این درد بی مدوا را
رها کنید مرا در بلای عشق که کس
به دم شکال نکرده است نا شکیبا را
نزاریا به قضا ده رضا چو ممکن نیست
که از کمند بلا مخلصی بود مارا
عنان به عشوه مده عشق باز و عشرت کن
به روی یار موافق خلاف اعدا را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
جهان در سایه خورشید عشق است
نهان در سایه خورشید عشق است
یقین در ذرّه ذرّه آفتاب است
گمان در سایه خورشید عشق است
چو جنّت را طلب گاری نشان خواه
جنان در سایه خورشید عشق است
روان کردیم دانش را که دایم
روان در سایه خورشید عشق است
مگویید آب حیوان درسیاهی ست
از آن در سایه خورشید عشق است
سکندر چشمه می جست و ندانست
که آن در سایه خورشید عشق است
سخن روشن ز نور آفتاب است
زبان در سایه خورشید عشق است
رکاب عقل اگرچه پای مال است
عنان در سایه خورشید عشق است
به نورالعین حق بنگر که الحق
عیان در سایه خورشید عشق است
گریز از آفتابِ ناتوانی
توان در سایه خورشید عشق است
نزاری نیّرین طالعت را
قِران در سایه خورشید عشق است
اگر نامت چو شمس آفاق بگرفت
نشان در سایه خورشید عشق است
نهان در سایه خورشید عشق است
یقین در ذرّه ذرّه آفتاب است
گمان در سایه خورشید عشق است
چو جنّت را طلب گاری نشان خواه
جنان در سایه خورشید عشق است
روان کردیم دانش را که دایم
روان در سایه خورشید عشق است
مگویید آب حیوان درسیاهی ست
از آن در سایه خورشید عشق است
سکندر چشمه می جست و ندانست
که آن در سایه خورشید عشق است
سخن روشن ز نور آفتاب است
زبان در سایه خورشید عشق است
رکاب عقل اگرچه پای مال است
عنان در سایه خورشید عشق است
به نورالعین حق بنگر که الحق
عیان در سایه خورشید عشق است
گریز از آفتابِ ناتوانی
توان در سایه خورشید عشق است
نزاری نیّرین طالعت را
قِران در سایه خورشید عشق است
اگر نامت چو شمس آفاق بگرفت
نشان در سایه خورشید عشق است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
فراق دوستان کاری عظیم است
چه میگویم که دردی بس الیم است
اگر چه دوست با ما نیست یک دم
وصالش مونس و هجران ندیم است
اگر هجران، خیالش همنشین است
وگر وصل، اتصالش مستقیم است
به جز او هیچ دیگر دوستان را
به حمدالله نه امّید و نه بیم است
دورویی شرط مردان نیست اما
چه می خواهی دل ما خود دو نیم است
نیارم طاقت یک نکتهٔ خضر
برو گو مدعی گر خود کلیم است
تو هم بر جهل خود میباش محکم
مسلم گشته را دل ناسلیم است
ترا باد آن همه تا چند گویی
که در فردوس الوان نعیم است
مقاماتی که مردان راست درعشق
برون از حد فردوس و جحیم است
ندیدهست آن ممالک انقلابی
که ملک عاشقان ملکی قدیم است
تو خواهی ملحدم خوان خواه مشرک
اگر ناحق نداند حق علیم است
به نزد مدعی خود حق و باطل
به یک نرخ است و سودایی عظیم است
به نادانی نزاری را گروهی
چنان دانند کو مردی حکیم است
ولی من خویشتن را نیک دانم
ز حکمت ها دلم اندک حلیم است
چه میگویم که دردی بس الیم است
اگر چه دوست با ما نیست یک دم
وصالش مونس و هجران ندیم است
اگر هجران، خیالش همنشین است
وگر وصل، اتصالش مستقیم است
به جز او هیچ دیگر دوستان را
به حمدالله نه امّید و نه بیم است
دورویی شرط مردان نیست اما
چه می خواهی دل ما خود دو نیم است
نیارم طاقت یک نکتهٔ خضر
برو گو مدعی گر خود کلیم است
تو هم بر جهل خود میباش محکم
مسلم گشته را دل ناسلیم است
ترا باد آن همه تا چند گویی
که در فردوس الوان نعیم است
مقاماتی که مردان راست درعشق
برون از حد فردوس و جحیم است
ندیدهست آن ممالک انقلابی
که ملک عاشقان ملکی قدیم است
تو خواهی ملحدم خوان خواه مشرک
اگر ناحق نداند حق علیم است
به نزد مدعی خود حق و باطل
به یک نرخ است و سودایی عظیم است
به نادانی نزاری را گروهی
چنان دانند کو مردی حکیم است
ولی من خویشتن را نیک دانم
ز حکمت ها دلم اندک حلیم است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
اگر چه هر چه تو گویی صواب من آن است
ولی چو دل به خطا می رود چه درمان است
به روای ترکم اگر ترک جان بیاد گفت
ازو دریغ ندارم که خوشتر از جان است
مرا امید به هشیاری و صلاح نماند
که خاطر از پی ترکان مست چشمان است
ز عمر چیزی باقی نماند و ما فیها
هنوز تا نفس آخرین بر آن سان است
دلی ندارم و جمعیتی و غم خواری
عجب نباشد اگر خاطرم پریشان است
زغرقه بودن من فارغی درین گرداب
ترا که بر لب جویی نشسته آسان است
زهر صفت که کنند آفتاب گردون را
رخش هنوز به خوبی ،هزار چندان است
ز ناف آهوی تبّت دگر مگو که خطاست
هزار چین اش در زیر زلف پنهان است
غرض صلاح منش نیست مصلحت بین را
حسد دمار بر آرد از او غرض آن است
نزاریا به بلایی که مبتلا شده ای
اگر تو شرح دهی ورنه می توان دانست
ولی چو دل به خطا می رود چه درمان است
به روای ترکم اگر ترک جان بیاد گفت
ازو دریغ ندارم که خوشتر از جان است
مرا امید به هشیاری و صلاح نماند
که خاطر از پی ترکان مست چشمان است
ز عمر چیزی باقی نماند و ما فیها
هنوز تا نفس آخرین بر آن سان است
دلی ندارم و جمعیتی و غم خواری
عجب نباشد اگر خاطرم پریشان است
زغرقه بودن من فارغی درین گرداب
ترا که بر لب جویی نشسته آسان است
زهر صفت که کنند آفتاب گردون را
رخش هنوز به خوبی ،هزار چندان است
ز ناف آهوی تبّت دگر مگو که خطاست
هزار چین اش در زیر زلف پنهان است
غرض صلاح منش نیست مصلحت بین را
حسد دمار بر آرد از او غرض آن است
نزاریا به بلایی که مبتلا شده ای
اگر تو شرح دهی ورنه می توان دانست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
خوش ولایت ها که در تحتِ امورِ اولیاست
مصرِ استغنا و رومِ فقر و بغدادِ رضاست
بخشِ ایران قسمِ عشق و قسم توران بخش عقل
در میان آمویِ حکمت هم روان و هم رواست
هم خراسانِ سلامت هم عراق عافیت
این یکی دارالقناعه آن یکی دارالشّفاست
در حدودِ مشرقِ افلاس می دانی که چیست
چینِ عدل و خلّخِ انصاف و فر خارِ صفاست
ملکِ هفت اقلیمِ عالم شش جهاتِ کاینات
پیش شاهِ همّت مردان طفیل یک گداست
باری الحاصل نگینِ مُهرِ وحدت امرِ اوست
باری القصّه زمینِ معرفت در ضبط ماست
عاقلان در حیرت اند از غیرتِ قهاّر عشق
تا نزاری را چنین ملکِ مسلّم از کجاست
عالم وحدت برون از هرچه اسمِ شَی بروست
ز اوّل فطرت میانِ عقل و عشق این ماجراست
مصرِ استغنا و رومِ فقر و بغدادِ رضاست
بخشِ ایران قسمِ عشق و قسم توران بخش عقل
در میان آمویِ حکمت هم روان و هم رواست
هم خراسانِ سلامت هم عراق عافیت
این یکی دارالقناعه آن یکی دارالشّفاست
در حدودِ مشرقِ افلاس می دانی که چیست
چینِ عدل و خلّخِ انصاف و فر خارِ صفاست
ملکِ هفت اقلیمِ عالم شش جهاتِ کاینات
پیش شاهِ همّت مردان طفیل یک گداست
باری الحاصل نگینِ مُهرِ وحدت امرِ اوست
باری القصّه زمینِ معرفت در ضبط ماست
عاقلان در حیرت اند از غیرتِ قهاّر عشق
تا نزاری را چنین ملکِ مسلّم از کجاست
عالم وحدت برون از هرچه اسمِ شَی بروست
ز اوّل فطرت میانِ عقل و عشق این ماجراست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
گر تو نامحرمی ای یار بدار از ما دست
کار ما با نفس محرم عشق افتاده ست
یار باید که حجاب من بی دل نشود
دایم از صحبت نامحرمم این فریادست
بر سر از مبداء فطرت رقمی زد عشقم
اگر انصاف ز من می طلبی بی دادست
یک نفس بیش ندارد چه کند صاحب وقت
هر چه دیگر همه حشوست و خیال آبادست
جهد کن تا نفسی می رود اندر حلقت
مگر آری دلِ دلسوخته یی را با دست
شادی آن که در مرحمت و رافت و فضل
بر جماهیر گدایان غنی بگشاده ست
دنیی و عقبی اگر باز شناسی در وقت
همه در وقت حریفی ست که این دم شادست
ساکن وصل و امین باش سنایی گفته ست
آخر ای یار دل اهل دل از پولادست
نوعروسی ست جهان گر چه قدیم است و لیک
سهل باشد که چو تو ناخلفی دامادست
غایت رفق نزاری سخن شیرین است
شیوه ی سنگ پرستی روش فرهادست
مسکرات است نه ترتیب سخن پیرایی
زاده ی فطرت وقت است همین دم زاده ست
کار ما با نفس محرم عشق افتاده ست
یار باید که حجاب من بی دل نشود
دایم از صحبت نامحرمم این فریادست
بر سر از مبداء فطرت رقمی زد عشقم
اگر انصاف ز من می طلبی بی دادست
یک نفس بیش ندارد چه کند صاحب وقت
هر چه دیگر همه حشوست و خیال آبادست
جهد کن تا نفسی می رود اندر حلقت
مگر آری دلِ دلسوخته یی را با دست
شادی آن که در مرحمت و رافت و فضل
بر جماهیر گدایان غنی بگشاده ست
دنیی و عقبی اگر باز شناسی در وقت
همه در وقت حریفی ست که این دم شادست
ساکن وصل و امین باش سنایی گفته ست
آخر ای یار دل اهل دل از پولادست
نوعروسی ست جهان گر چه قدیم است و لیک
سهل باشد که چو تو ناخلفی دامادست
غایت رفق نزاری سخن شیرین است
شیوه ی سنگ پرستی روش فرهادست
مسکرات است نه ترتیب سخن پیرایی
زاده ی فطرت وقت است همین دم زاده ست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
آن را که در فراق صبوری میسرست
عشقش همیشه بر هوس دل مقدر است
در عشق سوز باید و با سوز درد دل
آری هوس نه عشق بود کار دیگرست
عشق مجاز را ز حقیقت توان شناخت
آواز نوحهگر نه چو فریاد مادرست
آه از دلی که جان گرامی به عشق داد
با جان رفته آتش سوداش در برست
میسوزد و هنوز همان عاشق است زار
میمیرد و هنوز همان مهرپرورست
عشقش همیشه بر هوس دل مقدر است
در عشق سوز باید و با سوز درد دل
آری هوس نه عشق بود کار دیگرست
عشق مجاز را ز حقیقت توان شناخت
آواز نوحهگر نه چو فریاد مادرست
آه از دلی که جان گرامی به عشق داد
با جان رفته آتش سوداش در برست
میسوزد و هنوز همان عاشق است زار
میمیرد و هنوز همان مهرپرورست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
چه کنم با دلِ شوریدهء دیوانهء مست
که دگر باره سرآسیمه شد و رفت از دست
پیش از این گر بهجوانی قدمی میرفتی
گفتمی آری در طبعِ جوان شوری هست
باز پیرانه سرم واقعهٔی پیش آورد
که نخواهد ز بلایی که در افتاد برست
گفتمش توبه کن ای غافل از این دلبازی
کرد و ناکرد همان است و همان باز شکست
التفاتش نه و شرمش نه و تیمارش نه
کارش این است و جزین کار ندارد پیوست
بر دلِ هر دلی آخر چه مُعوَّل باشد
مگس است این مثلِ عام که بر مار نشست
چه کند در خمِ ابرویِ کمان افتاده
هیچ دل جان نبرد عاقبت ارغمزه پرست
غصّهها دارم از آن رفته و برگشته زمن
غبنِ صیّاد بود صید که از دام بجست
صبغهالله نتوان کرد به تزویر دگر
نقشِ آموخته از ما نتوان بر ما بست
بر کسی هیچ حرج نیست نزاری خاموش
همه مستیِّ قدیم است ز مبدایِ الست
که دگر باره سرآسیمه شد و رفت از دست
پیش از این گر بهجوانی قدمی میرفتی
گفتمی آری در طبعِ جوان شوری هست
باز پیرانه سرم واقعهٔی پیش آورد
که نخواهد ز بلایی که در افتاد برست
گفتمش توبه کن ای غافل از این دلبازی
کرد و ناکرد همان است و همان باز شکست
التفاتش نه و شرمش نه و تیمارش نه
کارش این است و جزین کار ندارد پیوست
بر دلِ هر دلی آخر چه مُعوَّل باشد
مگس است این مثلِ عام که بر مار نشست
چه کند در خمِ ابرویِ کمان افتاده
هیچ دل جان نبرد عاقبت ارغمزه پرست
غصّهها دارم از آن رفته و برگشته زمن
غبنِ صیّاد بود صید که از دام بجست
صبغهالله نتوان کرد به تزویر دگر
نقشِ آموخته از ما نتوان بر ما بست
بر کسی هیچ حرج نیست نزاری خاموش
همه مستیِّ قدیم است ز مبدایِ الست