عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۴۰
شد باد مطّرا گر پیرامن سرو
آورد چنار دست در گردن سرو
ابر آمد و برداشت بصد لابه گری
گردی که نشسته بود بر دامن سرو
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۴۲
تیغت که اجل همی بپرهیزد ازو
گر ره یابد زمانه بگریزد ازو
از ابر کفت بر سر دشمن بارد
آن قطره که طوفان بلاخیزد ازو
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۵۰
یاران منا، چه بودتان از ناگاه
کاندر پی یکدیگر برفتید بگاه؟
ماهی بدو هفته گر برآید هر ماه
دیدم که بیک هفته فرو رفت دوماه
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۷۷
با آنکه تن ضعیف من شمع آسای
از جنبش بادی بنشیند بر جای
چون شمع بجست و جوی آن شمع آرای
دارد همه ساله کفش رویین در پای
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۱۱
درجنگ ترا بیازمودیم بسی
همچون سپهرخودی فگنده ...سی
شمشیر توعورتست پنداری،ازآن
هرگز نکنی برهنه درروی کسی
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۵۴
ای سرو که سر بر آسمان می سایی
وز قدّ بلند لاف می پیمایی
هر چند گرفت کار تو بالایی
ترسم که هم از قامت او زیر آیی
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۶۲
گوی انگلۀ قباچه گر بگشایی
بر من ز بهشت هشت در بگشایی
بر تو در شادی و طرب بگشایند
امشب اگر آن بند دگر بگشایی
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶ - و قال ایضاًَ یمدح الّصدر الّسعید رکن الدّین صامد و یصف الشّمس
چیست این جرم منوّر سال و ماه اندر شتاب؟
شهسواری پر دل پیروز جنگ کامیاب
شعلۀ او هر سحر جاروب صحن آسمان
طلعت او چشمۀ انوار عالم را زهاب
ملکت او را ز حدّ نیمروز آید زوال
دولت او را زخیل شام باشد انقلاب
معدۀ مغرب ز قرص او خورد هر شام چاشت
وز شفق گردون بتیغ او کند هر شب کباب
گاهی اندر دلو چون یوسف بود او را مقام
گه ز بطن الحوت چون یونس بود او را مآب
گه همی تابد به تشت آتشین صدر النّهار
گه بزخم تیغ دارد عالمی را در عذاب
روز با تیغ آشکارا میکند قطع الّطریق
شب چو دزد نقب زن زیر زمین اندر حجاب
پیکر او چون سپر لیک آن سپر شمشیر زن
هیأت او چشمه یی و آن چشمه اندر التهاب
زانک یک روز دست این چشم و چراغ روزگار
از دهانش می رود چون شمع گه گاهی لعاب
بر سر عالم همی لرزد ز مهر دل و لیک
باوی از تیزی بخنجر باشدش دائم خطاب
از تأمّل صورت او شاهد و شمع و لگن
وز تخیّل پیکر او ساقی و جام و شراب
همچو زرّی سیم کش یا همچو نانی آبکش
تازه روی و تیغ زن، آسوده اندر اضطراب
طرفه قرصی کو شود مهر دهان روزه دار
بلعجب مهری که میسوزد جهانی را بتاب
میل زر بر تختۀ خاک از پی آن می زند
تا که سال و ماه را روشن بود باری حساب
بر بیاض صبح شکلش همچو زر در کاغذست
در سواد شب شعاعش همچو تیغ اندر قراب
قرص صابونست پنداری وتشت و آب گرم
تا بدان گردون فرو شوید ز زلف شب خضاب
نیست بر وی اعتماد بی ثباتی زانک او
هر سر ماه آورد از ماه نو یا در رکاب
سال و مه دامن بگستردست کوه ره نشین
تا کند از فیض جودش خردۀ زر اکتساب
می کند در آمد و شد عمر ما را پای مال
می رود از رفتن او زندگانی در شتاب
دیدۀ بی خواب دارد، پر ز میل آتشین
وین عجب کز او دیده ها گردد پر آب
دشمن خوابست همچون بخت خواجه زان بتیغ
خلق را بیرون کند هر بامداد از چشم خواب
تیغ ْ شاهان گر همی از خاک بردارند زر
تیغ او بر خاک بازی می فشاند زرّ ناب
آنکه بوسد بامدادان آستان خواجه کیست؟
روشنست این: آفتابست، آفتابست، آفتاب
آستان رکن دین صاعد ، امام شرق و غرب
سرور خورشید همکّت ، خواجۀ گردون جناب
آفتاب ار چه ز شوخی می رود در چشم شیر
زرد و لرزان از نهیبش روی دارد در نقاب
گر مجاراتی کند با خاطر وفّاد او
آفتاب گرم رو چون خر بماند در خلاب
زهره دارد کاندر آید آفتاب از راه بام
پاسبان قهرش ار با وی کند روزی خطاب
آفتاب دولتش گر سایه بر آب افکند
بر نیاید آبله اندامش از شکل حباب
آفتاب ورای او، در عقل گنجد این سخن؟
یا کسی هرگز روا دارد ازین سان ارتکاب؟
آن نفس نگشاد هرگز جز که از راه خطا
وین قدم ننهاد بیرون یکدم از صوب صواب
ای سیاهّی دواتت چون سحر خورشید زای
وی ایادیّ حسامت چون طمع مالک رقاب
آفتاب از جام لطفت جرعه یی خوردست از آن
بر در و دیوار می افتد، چو مستان خراب
ریسمان سازد همی تا بر تو بندد خویش را
زان دهد همواره خیط الشّمس رغا در تاب ناب
گه بخاک اندر شدست از شرم رای تو چو میخ
گه ز تاب هیبت نو تافته همچون طناب
گر نه شاگردی دستت کرده بودی سال ها
تیغ کوه از بخشش او کی شدی صاحب نصاب؟
بادبان کشتی خور گر نه رایت بر کند
رود نیل آسمان یکبارگی گردد سراب
ذرّه یی نقصان نیاید سایه را از آفتاب
گر براند در جهان عدل تو رسم احتساب
گر نخواهد رای تو هم در زمان زائل شود
روزبانی ز آفتاب و شب روی از ماهتاب
از دل و دست تو معمورست آفاق جهان
کین درخشان چون خور آمد و آن در افشان چون سحاب
تا ز خورشید ضمیرت در نگیرد مشعله
کی شبیخون برد یارد بر سر دیوان شهاب؟
خود گرفتم کآفتاب آفاق را در زر گرفت
از زر او بر نشاید بست طرف از هیچ باب
جود، جود تست کز وی تا بروی و چشم خصم
جمله زّر ناب بگرفتست و لؤلؤی خوشاب
سرفرازا! در ثنایت نظم شد شعری چنان
کآفتابش چون عطارد ثبت کرد اندر کتاب
پشت گرمی ضمیرم ز آفتاب جاه تست
ورنه طبع چون منی راکی بود این توش و تاب؟
حضرت خورشید شرعست ارنه دعوی کردمی
شعر ازین دستست ، بسم الله، که میگوید جواب؟
سایۀ اقبال تو پاینده می باید مدام
گر نتابد آفتاب از چرخ، گو هر گز متاب
بسکه بر جانت دعای خیر میگویند، خلق
می بغلتد آفتاب اتدر دعای مستجاب
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - و قال ایضاً
خواجه از کبر آن پلنگ آمد
که همی با وجود بستیزد
راتق وفاتقش یکی موشست
کز پلیدیش سگ بپرهیزد
هر کران این بقصد زخمی زد
حالی آن دگر برو میزد
هر کجا موش گشت جفت پلنگ
ابله آنکس بود که نگریزد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - و قال ایضاً
اسبی دارم که هرگز ایزد
قانع ترازو نیافریند
تا روز ز عشق جو همه شب
از خرمن ماه خوشه چیند
با حشر فکند دیدن جو
دانه که درین جهان نبیند
گفتند که جو نماند وزین غم
میخواست که تعزیت گزیند
پوشید پلاس و پاره یی کاه
میخواهد تا درو نشیند
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد
خفتۀ بیدار بودم دوش کز دارالسلام
مسرع باد صبا آورد سوی من پیام
کای ز ضجرت کرده دایم روی در دیوار غم
خیز کآمد گاه آن کز بخت باشی شادکام
چند باشی از طرب تنها نشسته چون الف
چند باشی زیر بار غم خمیده همچو لام
گر ز نقد خوشدلیها کیسۀ طبعت تهیست
خیز و بستان مایه یی از طبع نا اهلان بوام
کارهایی همچو جال افتاده دور از یکدگر
دست در هم داد چون گوی انگل اکنون ز انتظام
دانۀ دل پاک کن از گردانده وانگهی
چشم شو بهر تماشا جمله تن مانند دام
فتح باب دولتست امروز زیرا داده اند
در سرای خاص سلطان شریعت بار عام
مطلع خورشید شد بار دگر برج شرف
جلوگاه کعبه شد با ردگر بیت الحرام
دل که چون سنگ سیه بد، یافت چون زمزم صفا
تا که رکن شرع را در کعبه می بیند مقام
عقل با این خانه دید ار بیت معمور فلک
هر زمان در حیرت افتد کین کدامست آن کدام
ربع مسکون از جوار آن همی یابد خطر
سقف مرفوع از ستون او همی گیرد قوام
مهرومه را از برای خشت بامش ساختند
این یکی از زرّ پخته وان یکی از سیم خام
بوده از شکل هلالش دوش گردون ناوه کش
وافتابش روز و شب اندر گل اندایی بام
دست رضوان ساحت فردوس گویی آب زد
بس که از شرم نهادش خوی کند دارالسّلام
صبح از این معنی نماید هر نفس دست سپید
تا بیفزود بدان صحن سرایش چون رخام
شد شفق شنگرف و گردون کاسه های لاژورد
مهر و ماهش شمسه و نقّاش چرخ خویش کام
از خواص این سرای آنست کآهختست تیغ
بر در او حاجب الشّمس از پی دفع عوام
لطف و عنف خواجه دروی داد بار از بهر آن
هم هوایش راست صحّت هم سمومش را سقام
شاد باش ای هفت اجرام سماوی بر درت
همچو پروین بر هم افتاده ز فرط ازدحام
خسرو سیّارگان لبّیک زد، چون قدر تو
حلقۀ گردون گرفت و بانگ در زد کای غلام
از تواضع حلم تو همچون زمین سهل الفیاد
وز ترفّع قدر تو همچون فلک صعب المرام
از لباس مستعار روز و شب ذاتت کنون
بر حقست ار عار می دارد ز فرط احتشام
آسمان کو همچون در، حلقه بگوش این درست
بندگیت را ز تحت الفرط کردست التزام
نطفه یی از صلب جودت زادۀ دریا و کان
رشحه یی از بحر طبعت مایۀ فیض غمام
رخنه یی کز تیغ قهرت در دل خصم اوفتاد
هم بنوک ناوک قهرت پذیرد التیام
پایمال نیستی گردد فلک همچون رکاب
گر بتابی یکدم از کارش عنان اهتمام
پرتوی از رای تو گلگونۀ رخسار صبح
گردی از میدان قهرت وسمۀ گیسوی شام
با وفاق تو نگنجد این دو رنگی در جهان
با خلاف تو بیفتد سلک ایّام از نظام
با طبقهای نثار آید فلک از سیم و زر
بامدادان تا کند بر خاک درگاهت سلام
صبح از این معنی ، درم ریزان بر اندازد نقاب
مهر از این رو زرفشان آید پدید از راه بام
با یک اندازی کلکت تیر چرخ از دم زند
همچون سوفارش زبان بیرون کشد گردون ز کام
گر نکردی جاه تو تعدیل ذات مشتری
هرگز او را کی بدی در محضر افلاک نام
پیش لفظ تو شکر شیرینی خود عرضه کرد
عقل از این رو میکند چون پسته در لب ابتسام
دشمنت چون نار از آن رو سرخ روی آمد که شد
قطره قطره خون اندامش فسرده در مسام
دست قدرت چون سراپرده بزد بر بام چرخ
از مسامیر ثوابت ساخت اوتاد خیام
سحر کآید از سر کلکت بود سحر حلال
بیت کان نبود مدیح نو بود بیت حرام
گر نگویم مدح تو تیغ زبان در کام من
باز گردد با شگونه همچو تیغ ! ندر نیام
مدح اخلاق تو کز وی عقل کلّ قاصر بود
کی نماید کلک پی کرده بشرح آن قیام؟
چون صراحی از می مهرت تهی پهلو که کرد؟
کش نگشت از دور گردون دل پر از خون همچو جام
ای خداوندی که پیش نفخۀ اخلاق تو
از نسیم گل، فلک چون غنچه برگیرد مشام
روزگار دولت تو روز بازار هنر
هجرت میمون تو تاریخ ایّام کرام
همچو میخ از سرزنش گردون فرو رفتی بخاک
گر نکردی از تضرّع هم بحبلت اعتصام
دودمانت را گر آتش هم نفس شد باک نیست
خانۀ خورشید لابد آتشی باشد مدام
چرخ وانجم در طواف خانه ات بودند وکرد
آستانت را اثیر از روی تعظیم استلام
گر نهاد آتش زبان در خاندان عصمتت
لاجرم زان شد زبان زرنگارش قیر فام
در بهشت خانه ات آتش ازیرا راه یافت
کو همی سوزد دل اعدای جاهت بر دوام
جرم اختر را ز برج محترق ناید گزند
ذات گوهر را زکان کندن نکاهد احترام
زرد و لرزان بر درت افتاد چون زنهاریان
تا نخواهد خاطر و قّادت از وی انتقام
شاید ار با آسمان پهلو زند چرخ اثیر
کز سرافرازی گذارد بر چنین درگاه گام
همچو آتش اطلس زربفت پوشد آتشی
هر که او بر آستانت کرد یک ساعت مقام
من که هستم معتکف چون خاک بر درگاه تو
از چه محرومم ز تشریفاتت ای صدر انام
آری آری روزه شرط اعتکاف آمد از آن
دست گردون کرد بر کام من از حرمان لگام
تا که کّحال قدر از چرخ و انجم هر شبی
سازد از کحل الجواهر سرمۀ چشم ظلام
باد عمرت جاودان در دولت و بخت جوان
باد کارت با نظام از دولت خواجه نظام
حال تو در رفعت و حال حسودت در خمول
هم برین منوال بادا تا قیامت والسّلام
بر تو میمون باد این تحویل فرّخ کاوفتاد
در سنۀ خمس و نمانین غرّۀ ماه صیام
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - و قال ایضآ یمدحه
ای قلمت با دویت ، طوطی و هندوستان
پیش زبان تو تیغ، هندوی جان برمیان
از نم کلک تو شد ، شاخ امل بارور
وز سم اسب تو ساخت، چشم خرد سرمه دان
عزم ترا شمع سان پشت نه از هیچ روی
خصم ترا نیزه وار، مغز نه در استخوان
درشده با هیبّت ، پیل بسوراخ مور
آمده با بخششت ، از زر صامت فغان
در سخط ودر رضات، مایۀ موت و حیات
راست چو تأثیر فعل، در دل قوّت نهان
دولت تو بشکند، قفل در ارزو
هیبت تو برکشد ، جوشن آب روان
ناوک قهر ترا، چشم عدو خوابگاه
فیض بنان ترا، شکل قلم ناودان
در نهج اصطناع، پای مرادت سبک
از سخن انتقام، گوش وقارت گران
با مددت کی بود، عمر پذیرای نقص
باسخطت کی رسد ، سود بگرد زیان؟
گام نیارد گذارد، گرگ در ایام تو
بر زمیی کوفتاد، سایۀ چوب شبان
چون دل مرغ از صفیر، می برمد از نهیب
بارگی ره زنان، از جرس کاروان
تا که نه بس روزگار ، بینی برداشته
راستی عدل تو، گوژی پشت کمان
شد ز نم کلک تو، خشک دهان بحار
گشت ز دست کفت، همچو کف دست کان
مهرۀ پشت عدو، زود فتد درگشاد
چون شود از ضرب تو، بازی نصرت عیان
دست اجل میل خصم، درکشد از نوک تیر
چون که شود گرد حرب، سرمۀ چشم سنان
بر سر نیزه چو دید، عقل سر دشمنت
گفت: بسا سر که شد، در سر زخم زبان
چین جبین تو چون صورت سوهان گرفت
دست اجل تیز کرد ، تیغ فنا رابدان
بحر گر از همّتت ، مایه بدست آورد
جرم صدف بر سحاب، هم نگشاید دهان
چون شود از عدل تو، کند زبان مسنان
هم ز دل بدسگال، سازد سنگ فسان
هر که شب قدر خواست، بهر روائی کام
روز عطا گو ببین، مسند صدر جهان
در هوس آنکه او ، نقش دویتت شود
برخود پیچان بود، طرّۀ حور جنان
گونۀ سرخ انار بر دل پر خون گواست
سرخی روی عدوت ، میدهد از دل نشان
گر چه تو چون نقطه یی ، خانه نشین از خطّت
پای فراتر نبرد، دایرۀ آسمان
ز آتش خشمت شرر، گر بزحل برشود
با همه افسردگی ، حل شود اندر زمان
سر نکند همرهی ، با تن آنکس که او
پیش ضمیر آورد، خصمی این خاندان
لطف سبک سایه ات، عصمت ارواح ماست
باد زره گر بود، گر چه بود ناتوان
جاه تو چون آفتاب شد ز تغیّر مصون
زانک هم از خود بود، حشمت تو جاودان
باز چو نورمهست ،جاه عدو بی درنگ
زانک برد پهلویش ، فربهی از دیگران
چشم بدان دور از آن، مرکب میمون تو
خود نرسد چشم بد، هرگز در گرد آن
چست چو لفظ حکیم، خوب چو خوی کریم
تند چو چشم لئیم ، تیز چو طبع جوان
وقت سکونش ثبات، نسخت رای دلیر
در حرکت مضطرب ، چون دل مرد جبان
برده سبق از قمر، با تک پایش زحل
کرده بسی با شهاب ، چار هلالش قران
تیره شبی صبح دم، پروز اطراف او
همچو درفشان شده ، نور یقین از گمان
از سم او همچو برق، شعله زده آفتاب
وز ره او همچو گرد، برشده چرخ کیان
کرده تقدّم بطبع، غرّه او بر هلال
جسته تحاشی بوصف، صورت او را بیان
هر دو بهم در سباق ، عزم تو و سایه اش
کرده برفتن مری، پاردمش با عنان
گر ببساود بسهو، پهلوی او را رکاب
زان سوی امکان نهد، پای ز حدّ مکان
وربنگاری بدست، پای ورا بی شکیل
هم قصب السبّق کلک، او ببرد از میان
نیک مصوّر نکرد ، سایۀ او را زمین
دیگ تمنّی نپخت، همر هیش را زمان
پای وی ار بر سرش ، جست تقدّم رواست
از شرف آنکه یافت، داغ تو بر روی ران
ای شده چون روزگار، قهر تو مرد آزمای
وی شده چون آفتاب، صیت تو گیتی ستان
تا که منم بوده است، قول من و فعل من
مدحت این خاندان، خدمت این آستان
نیست عیال کسی، طبع رهی در سخن
نقد ضمیرش ببین، بر محک امتحان
تیرگی بخت اوست، این که بجز بنده را
از کرمت روشنست، آب روی و روی نان
از ستم روزگار، هست یکی این که هست
گرسنه شیرژیان ، سیر سگ پاسبان
گر سوی پستی چنین، بنده تراجع کند
زود بقارون رسد، رتبت او ناگهان
غبن بود چون منی، با همه فنّ حقوق
سخرۀ حکم فلان، عرضۀ خشم فلان
ردّ و قبول مرا، با دگران کار نیست
گر تو بخوانی ، بخوان، ور تو برانی، بران
هر چه زباب کرم، لطف تو کرد التزام
کرد باتمام آن ، خواجه نظامت ضمان
این همه اسباب جاه، ساخته در ابتدا
وان همه اقسام فضل، یافته در عنفوان
آنکه هم از بدو عهد، همچو شکوفه رسید
دولت او نوجوان ، سیرت او پیرسان
راستی طبع اوست، مسطر بالای سرو
روشنی رای اوست، آینۀ روی جان
تا ز دم خلق او، لالۀ نعمان شکفت
پیش وی آمد بروی، رنگ گل بوستان
کنه معالیّ او، بیش ز ادراک ماست
پس چه زنم لاف آن ، کوست چنین یا چنان؟
مهر و مه و اخترند، هر سه بهم ای خدا
دار ممتّع بهم، مر همه را سالیان
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - وله ایضاً
تنها هرکز نخورد خواجه
در مدّت عمر خویش نانی
نه آنکه برد بخانه مهمان
لیک او باشد طفیل خوانی
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲ - وله ایضا
دی چو بشنیدم که کرد از ناگهان اسبت خطا
شد دل من کوفته چون پهلویت زین ماجرا
از طریق سرزنش با اسب گفتم کز خری
خواجه را از خود جدا کردی، خطا کردی چرا؟
اسب گفتا من برو از مادر او وز پدر
مهربان تر نیستم آخر چه می گویی مرا؟
نه ز پشت انداخت او را در بترجایی پدر
نه بگاه حمل مادر کرد بروی هم خطا
من خطا این کرده ام کورا نشد یکبارگی
همچو پایش از رکاب آن لحظه سر از تن جدا
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۶ - وله ایضا
چون چناری میان تهیست فلان
که همه آبها زین خوردست
از درون خالی از برون بی بر
وانگه از حرص پای تا سردست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۸۱ - ایضا؛ له
زان پس که هزار غصّه خورم
در بندگیت سه سال آزاد
گفتم شودم جرایت افزون
چون هر کس را زیادتی داد
افزون نشد این و آنچه خود بود
یکبارگی از قلم بیفتاد
از صورت حال خود برین شکل
دانی که چه آیدم همی یاد
خر رفت که آورد سرویی
ناورد سرو و گوش بنهاد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۹۲ - وله ایضا
همچو ابرست دست خواجه فلان
خود کرا دستی آنچنان افتد؟
نه چنان ابر کز ترشّح آن
تشنه را قطره در دهان افتد
لیک ابری گران سایه فکن
که ازو خلق را زیان افتد
نور کز آفتاب می تابد
نگذارد که بر جهان افتد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲۷ - وله ایضا فی صفة الفرس
مرا اسبیست الحق این چنین اسب
زیان مال و نقص جاه باشد
همه تن استخوان چون اسب عاجست
که در شطرنج جفت شاه باشد
چو دیواریست بر روی بلندی
که خود دیوار من کوتاه باشد
ز روی آنکه اندر وی تحّرک
به زور و حیلت و اکراه باشد
تو دیدی جانور هرگز که او را
غذای از باد و اب از چاه باشد
بگیرد راه چون بروی نشینم
چو دیواری که اندر راه باشد
بدو گفتم بجنب آخر که جنبش
بدیوار اندر و گه گاه باشد
مرا گفتا که در دیوار جنبش
از آن باشد که در وی کاه باشد
تو کاهم ده اگر من بر نپّرم
ترا با من عتاب آنگاه باشد
خلل کردست دیوارت نگه دار
که افتادنش از ناگاه باشد
تو از من بی گناه آخر چه خواهی ؟
بکش، تا مردنم یک راه باشد
مرا هر سال شش ماهست روزه
شما را روزه خود یک ماه باشد
بفریادم رسد صدر زمانه
اگر از حال من آگاه باشد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۰ - ایضا له
مدحتی گفتمت که چون زیور
در همه مجمعی کنند پدید
خلعتی دادیم که چون عورت
از همه کس ببایدم پوشید
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰۱ - وله ایضا
ای دل سیه لطیف دیدار
وی سیم تن خجسته آثار
از تیغ و قلم نه یی تو خالی
خالی نبود ز تیغ سردار
از حقّۀ تو نگار گیرد
مشّاطۀ نیکوان افکار
ز آب دهن تو زنده گردد
ماهی که بود جماد کردار
گاهی دهن توناف آهو
گاهی شکم تو پیلة مار
باشی همه ساله سرفکنده
ز اندیشۀ مشک و سیم بسیار
دارند همیشه بر کنارت
با آنکه گرانی وسیه کار
مرغی که توزقّۀ کردی او را
پا شد گهر و شکر زمنقار