عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۷ - آوردن سیه دیو،گنج را به نزد فرامرز
سیه دیو،پویان و تازان برفت
خرامان سوی کوه تازید و رفت
زتاج و زتخت و ز در وگهر
غلام و فرستنده و سیم وزر
هم از اسب و از اشترو گوسفند
زگاوان که برکوه و در می روند
بیاورد چندان که هرکس که دید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
سپهبد بدان گنج،خیره بماند
نهانی همه نام یزدان بخواند
بپرسید از دیو کین خواسته
کزو روی کشور شد آراسته
بگویی که چون گرد کردی همه
چنین گوسفندان و اسب و رمه
سیه دیو گفت ای جهان پهلوان
زهنگام ضحاک تا این زمان
بدین کوه و این دشت دارم نشست
جهانم چو یک مهره بد زیردست
بدین کوه سر هر شب آتش کنم
دل گمرهان را بدین خوش کنم
زنزدیک واز دور،هرکس که دید
که آتش به گردون زبانه کشید
نباشند آگه زنزدیک من
زتیغ وسنان و زآهنگ تن
بیایند نزدیک من بی گمان
اگر لشکری باشد ار کاروان
به یکبارشان پاک بی جان کنم
دل و دیده شان زار و پیچان کنم
همه چارپا و همه خواسته
نمانم که مویی شود کاسته
بیارم نهم از برکوهسار
تو این کوه را خوار مایه مدار
که امروز اگر تا به صد سالیان
ببینند این کوه کیشانیان
بیابند از این کوه،دینار وگنج
شوند از کشیدن سراسر به رنج
زدینار و گنجم خود اندازه نیست
همان گوهر و لعل از اینجا بسیست
فرامرز از آن ماند اندر شگفت
زگفتارش اندرزها برگرفت
که این دیو چندین بپیمود آز
بسی مردمان آوریده به کاز
بفرمود تا بارکرد آن همه
به پیش اندر افکند گنج ورمه
سوی لشکر خویشتن کرد روی
سیه دیو،پیش اندرون راه جوی
چو خور از برباختر زد درفش
همی گشت رنگ زمانه بنفش
سپهبد به لشکر گه خود رسید
یکایک سران سپه را بدید
همه برنهادند برخاک،سر
به نزد جهاندار فیروز گر
که دیدند او خرم و تندرست
نبایست رخشان به خوناب شست
سپهبد نشست از بر تخت زر
نشستند گردان بسته کمر
همه تازه روی وهمه شاد دل
از اندوه بگذشته آزاد دل
یکی جشنگه ساخت آن پهلوان
که گفتی برافشاند گردون روان
زشادی بخندید می در قدح
زعکسش هوا پر زقوس وقزح
پری چهرگان،دسته گل به دست
به کف،ساغر می همه نیم مست
رخ لاله گون از عرق پر گلاب
چو بر برگ نسرین چکیده شراب
بنالید ابریشم زبر زار
ز آواز او مست شد هوشیار
چو از باده سرمست شد سرفراز
به دل اندرش مهر آن دلنواز
شکیب از دل و جانش دوری گزید
همی هر زمان لب به دندان گزید
نه برآرزو خورد جامی که خورد
همی برزدی هر نفس باد سرد
بزرگان لشکر همه تن به تن
یکایک بگفتند بر انجمن
کیانوش دستور جنگی تخوار
چو شیروی و اشکش یل نامدار
که این شیر دل مهتر نامور
سرافراز و با دانش و پرهنر
از این گونه آمد کزیدر برفت
ندانیم تا بر سر او چه رفت
نبینیم رنگ رخش تازه رو
همی برکشد هر زمان سردهو
از آن نامداران که با او بدند
همه راز داران دلجو بدند
گشادند جمله سراسر زبان
بگفتند با نامور پهلوان
زکار بیابان و آهو و گرگ
همان آتش وکار دیو سترگ
در آن مرغزاران و آب روان
وزآن رفتن نامور پهلوان
سوی چشمه ساران که در وی پری
نشسته چو بر آسمان،مشتری
بدان ماه رخ،پهلوان شیفتست
همانا کش آن دیو بفریفتست
گوان چون شنیدند گفتارشان
زاندیشه شد تیز بازارشان
می چند خوردند از آن بزمگاه
برفتند چون رنگ شب شد سیاه
جهان چادر تیره بر سرکشید
شد از تیرگی رنگ خور ناپدید
برفتند گردان به آیین خویش
سپهبد،سیه دیو را خواند پیش
بپرسید ازو شاه فرطورتوش
همان شاه بینای با رای وهوش
گرت هیچ هست آگهی بازجوی
وگر چارهای نیز دانی بگوی
بدو دیو گفت ای گرانمایه مرد
سرافراز جنگی به روز نبرد
به گیتی نگوید کسی نام اوی
نیارد کسی جستن آرام روی
که او بر پری سر به سر پادشاست
سپهدار و با داد و فرمانرواست
همان کرگساران مازندران
به فرمان او از کران تا کران
همین مرز کاینجاست ما را نشست
سر مرز آن نامور خسرو است
روارو چنان تا در باختر
همه بسته دارند پیشش کمر
جهانی برآورده زیر اندرون
سپاهش ز ریگ بیابان فزون
ازیدر که ماییم تا پیش او
به یک ماه پویان رود راه جو
چو فرمان دهی با سواری هزار
ازیدر ببندم کمر بنده وار
رسانم بدان شاه،فرمان تو
ازآن جا برآرم مگر کام تو
یکی نامه بنویس با مهر وداد
چنان چون سزاوار مردم بواد
به نامه سخن های بی رزم گوی
همه گفتنی های با بزم جوی
که او شهریار است و با کام و رای
بزرگ و سپرده جهان زیر پای
به گفتار شیرین و آوای نرم
دلش رام گردان زمهر و زشرم
سپهبد چو بشنید ازو شادگشت
زتیمار آن دلبر آزاد گشت
بخفت و برآسود تا روز پاک
چو از شید،رخشیده شد روی خاک
یکی معجز از زر و یاقوت ناب
بگسترد بر روی خاک،آفتاب
سپهدار بنشیت و نام آوران
سواران گردنکش و مهتران
برفتند پیشش پراندیشه دل
زاندوه آن نامور پا به گل
نهانشان بدانست آن پهلوان
به ایشان چنین گفت کای سروران
همانا که از کار من در به در
به گوش بزرگان رسیده خبر
که در دل چه دارم همی آرزوی
سزد گر شوندم یکی چاره جوی
ابا آن که این آرزو اندکیست
بکوشیم تا درتن و جان رگیست
زدیو و زجادو واز اژدها
زدریای ژرف و دژ واز بلا
گذشتم زهر کشور گرم وسرد
کشیدیم و دیدیم تیمار ودرد
سپاسم زدادار فیروزگر
که مارا بدادست مردی وفر
ودیگر کزین نامداران من
یکی گم نگشتند از آن انجمن
سپهدار اگر چند نام آورست
زمردی زنام آوران برتر است
یکی کار ماندستمان با پری
بساییم دست اندرین داوری
که این کام دیگر در این روزگار
به فیروزی دادگر کردگار
برآید به ما داستانی شود
که هرکس که این داستان بشنود
زما مهر یزدان بیارد به یاد
بمانیم خرم دل و بخت شاد
پس از هرکه نامی بود در جهان
که هرگز به گیتی نگردد نهان
همه پهلوانان سرافراختند
همه پاسخش را بیاراستند
که برماتو را کام،فرمانرواست
مراد تو یکسر همه کام ماست
اگر کوه و دریا شود پر زتیغ
و گر تیغ بارد زبارنده میغ
زبهر مراد تو ای پهلوان
نباشد دریغ از بزرگان روان
سپهبد زگفتارشان تازه گشت
به دل،آرزوها بی اندازه گشت
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۹ - سخن گفتن فرطورتوش با بزرگان خود
چنین گفت با نامداران خویش
بزرگان کشور که بودند پیش
که ای سرفرازان با هوش و رای
خردمند و با دانش و رهنمای
بدانید کز مرز ایران زمین
جوانی سرافراز و پاکیزه دین
که پورجهان پهلوان رستمست
نبیره ز سامست واز نیرمست
بزرگست و با دانش و با نژاد
خردمند و با گوهر و فر و داد
رسیدست نزدیکی مرز ما
شده آگه از دانش و ارز ما
به پیوند ما رای دارد همی
که با رای او پای دارد همی؟
سیه دیو کز باد شمشیر اوی
فشرده شد خون چو آبی به جوی
زهنگام ضحاک تا این زمان
نبردست کس دست او از میان
به گیتی کس پشت او را ندید
نه دام و دد از بیم او آرمید
کنون پیش او چون همه بندگان
به فرمان او چون سرافکندگان
بدین کارش ایدر فرستاده است
که با رای و تدبیر و آزاده است
پراندیشه گشتم بدین داوری
که با آدمی چون بسازد پری؟
که با یکدگر ما نه هم گوهریم
مبادا کزین کار،کیفر بریم
چه گویید واین را چگونست راه
چه سازم بدین پهلوان سپاه
چنین پاسخ آمد زهر مهتری
که بود اندر آن انجمن سروری
که ای شاه با دانش و رهنمای
به دانش،خرد را تویی رهنمای
ولیکن چو زی ما کنی خواستار
بگوییم چیزی که آید به کار
نخستین تو او را برخویش خوان
زنخجیر و رود و می و بزم جان
ببین وبدان گر پسند آیدت
به دل گر همی فره مند آیدت
به دیداروگفتاروخوردونشست
به هرآزمایش برآسای دست
همان موبدان نیز در انجمن
زدانش بپرسند چندی سخن
گرا یدون که این نامور پهلوان
سرافراز و بیدار و روشن روان
به گوهر،درست و به دل،هوشیار
به مردی،ستور وبه دانش،سوار
وفا دارد و مهر ورای وخرد
روان را به دانش همی پرورد
ابا این همه گردی و زور وفر
نژاد بزرگی و شرم و هنر
سزد گر سرآری به پیوند او
شوی شادمانه به پیونداو
وگر آن که آید سرافراز شیر
سوی کشور ما چوآید دلیر
بدین ره نباید که دیو آمدست
ابا نامداران نیو آمدست
کزیدر سیه دیو چون بازگشت
پر از برف و سرما شود کوه ودشت
کنون مهرگان آید و ماه دی
که بفسرد خواهد رگ وجان و پی
زمستان و سرما بدین راه،دیو
نیارد گذر کرد و نه مرد نیو
مر او را گذر سوی کژدر بود
گذشتن بدان راه،خوش تر بود
در این راه اریدون که فرمان دهی
تو شاهی و ما جمله نزدت رهی
چو خواهی که او را به هر نیک و بد
به مردی و رادی و فر و خرد
ببینی نکو آزمایش کنی
همان آزمون را فزایش کنی
به دیوان و جادوی کندآوران
به افسون و برهان دانشوران
بگوییم تا هفت منزل به راه
بسازند پتیاره پیش سپاه
زشیران و گرگان واز اژدها
زسرما و گرما زهر دو بلا
همان جادو و اژدر ودیو وغول
کزو درد و رنجست و هم بیم وهول
همان کرگدن دیو بی ترس وباک
که از ابر،مرغ اندر آرد به خاک
بیایند در راه آن شیرمرد
به رزم از زمانه برآرند گرد
همیدو گر این شیروش مردگرد
جوان سرافراز با دستبرد
به فر و به مری و زور و هنر
بدین هفت منزل بیابد گذر
سزای ستایش بود بی گمان
ستودن به مردی مر او را توان
تو نیز آن زمان ناسپاسی مکن
بیندیش وحق ناشناسی مکن
بدان راه رو کو نماید تو را
کزو آرزوها برآید تو را
چو بشنید شاه،این پسند آمدش
همه گفته ها سودمند آمدش
یکی بزمگه ساخت شاهنشهی
بیاراست ایوان و گاه مهی
فرستاد و دیو سیه را بخواند
سوی تخت زرپیکرش بر نشاند
نهادند زرین یکی پیشگاه
نشستند گردان ابر تخت شاه
یکی کاخ بود از خوشی چون بهشت
همان خاک او مشک و زر بود و خشت
در وبام و دیوارها پرنگار
بدو اندرون پرده گوهر نگار
ز در و ز یاقوت سرخ و گهر
زلعل و زبرجد نشانده به زر
زمینش ز زربفت وخز و حریر
چنان چون نموده بدو مهر،تیر
غلامان خورشید رو صف زده
پس و پیش خسرو رده بر رده
همه لب پر از نوش و سرها به پیش
پرستار،پیش ایستاده به پیش
به کف بر،می و چشم ها نیم مست
زنسرین و از لاله دسته به دست
فراوان بر هرکسی چون نثار
به مجلس زعنبر زمشک تتار
چوایوان ا زآن مشک،بویا شده
زخنیاگران،کاخ، گویا شده
چو بازیر و بم راز برساختی
صدای نوا در هوا تاختی
زآهنگ وآوای بانگ وخروش
همی شادمان گشته قلب سروش
تو گفتی که ناهید با مشتری
در آن بزمگه بد به خنیاگری
بدین گونه تا شد هوا تیره فام
به یاد فرامرز خوردند جام
سخنشان به دیدار او بد همه
زمردی و کردار او بد همه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶۳ - خوان اول کشتن فرامرز،شیران را
چو شب،شعر زربفت بر سر کشید
نشان های درنده شیران بدید
چنین گفت آن دیو با پهلوان
که ای پر منش گرد روشن روان
هم اکنون چو درمنزل آیی فرود
زشیران درنده باشد درود
دو کوهند وز آواز ایشان زمین
بلرزد به هنگام پرخاش و کین
دو شیر ژیانست ای نامدار
به بالا فزون تر ز پیل وسوار
زپیکار چون تاب خشم آورند
زرشک اندرون خون به چشم آورند
ز آهنگ ایشان بلرزد زمین
گریزان شود اژدهای عرین
سپهبد چو این داستان گوش کرد
بپوشید خفتان و درع نبرد
نشست از بر خنگ و آمد دوان
به پیکار آن هر دو شیر ژیان
چو نزدیک ترشد بغرید شیر
بیامد به پرخاش گرد دلیر
یکی شیر مانند کوه دژم
تو گفتی بسوزد جهان را به دم
جهانگیر،با تیر بود وکمان
چوآمد بر نره شیر ژیان
نهادش کمان کیانی به زه
فکنده بر ابرو ز چین بر گره
خدنگی که پیکانش پولاد بود
کجا خاره در پیش او لاد بود
بدو اندرون راند و بگشاد بر
بزد بر میان و بر شیر نر
به غرش برآمد بر پهلوان
چو دریای جوشان برآمد دمان
خدنگی دگر پهلو رزم ساز
بزد بر بر شیر گردن فراز
ز سینه گذر کرد بر روی پشت
بدین گونه آن هر دو دد را بکشت
از آن پس برآورد شمشیر تیز
به تیغ اندرون کردشان ریز ریز
چو زیشان بپرداخت آمد دمان
شتابان به نزدیک آب روان
سر و تن بشست اندر آن آب پاک
بیامد بغلتید بر تیره خاک
به پیش خداوند جان آفرین
فراوان بمالید رخ بر زمین
چوآمد سپه نزد آن سرفراز
بدیدند او را به جای نماز
بدان جای پیکار آن سان دو شیر
فتاده ز پرخاش گرد دلیر
گوان وسپه آفرین سر به سر
گرفتند بر پهلو نامور
سراپرده بر جویباران زدند
همان خیمه بر مرغزاران زدند
بیامد سپهبد به پرده سرای
به رامش برآراست آن پاک رای
به می دست بردند با او مهان
همی گفت هرکس ز راز نهان
گو شیردل با سیه دیو گفت
که کار ره از من نشاید نهفت
چه بینم دگر گفت زی رهگذر
چو فردا به رفتن ببندم کمر
سیه دیو گفت ای خداوند زور
دل و دیده دشمنت باد کور
چو فردا به راه اندر آریم سر
دو گرگ ژیان زین ره آید گذر
که پتیاره زان سان کسی را ندید
جهان جوی تر کاردان ناشیند
نباشد به بالای ایشان هیون
به تن،تیره و دیدگان چون عیون
سرون بر سر هریک ای نیکبخت
پدیدار چون آبنوسی درخت
به دندان،فزون تر ز نیش گراز
به رزم اندر ای مهتر سرفراز
زپیل ژیان برنتابند روی
نه کس نزد ایشان بود رزمجوی
فرامرز گفتا به فر خدای
چنانشان به تیغ اندرآرم زپای
که شیر ژیان روز نخجیر شور
برآرد به زخم از تن نره گور
بدین گونه گفتار بد در میان
سیه دیو و گردان ایرانیان
می چند خوردند و شادان شدند
به یاد یل پور دستان شدند
برفتند از آن پس سوی خوابگاه
برآسوده از بزم و از رزمگاه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶۴ - خوان دوم کشته شدن گرگان به دست فرامرز
چو خورشید تابید و بی گاه شد
فلک سر به سر رو به خرگاه شد
سپهبد،سپه را همه برنشاند
بفرمود کارآگهان را براند
بپوشید خفتان و برگستوان
برآراست خود را به تیرو کمان
سپاه از پس او به پیش اندرون
سیه دیو در راه بد رهنمون
بدان گه که خور سوی مغرب دوید
سپهبد به نزدیک گرگان رسید
چو از دور دیدند گرگان،سوار
خروشان و جوشان چو شیر شکار
سوی پهلوان سپه تاختند
زمین را به دندان بپرداختند
کمانور سرافراز با زور وفر
خدنگی سه پر زد به بند کمر
چو گرگان رسیدند نزدش فراز
به زه برنهاد از کمان،سرفراز
خدنگی نهاد اندرو چار پر
به شست اندر آورد و بگشاد بر
چو با گوش نزدیک شد شست او
کمان،چین بیفزود از دست او
چو تنگ اندر آورد بردوش،شست
خدنگ از بر چرخ چاچی بجست
بزد بر بناگوش گرد دلیر
گذر کرد از گردش چوب،تیر
به خاک اندر آمد تن گرگ نر
به شست اندر آورد تیر دگر
بزد بر تهیگاه آن ماده گرگ
به خاک اندر افتاد گرگ سترگ
از آن پس تنانشان همه پاره کرد
بدین سان زگرگان برآورد گرد
بیامد سوی آب،روشن روان
به دل،خرم از گردش آسمان
سر وتن بشست آن یل نامدار
همی گفت ای پاک پروردگار
تودادی مرا دستگاه بزرگ
بدین نره شیران و گرگ سترگ
که را برگزیدی که او خوار نیست
بدین داد بر جای پیکار نیست
که را خوار کردی کسی خوارتر
نباشد به گیتی کسی زارتر
زفر تو یک ذره ماهی شود
زمهر تو کوهی چو کاهی شود
همه داد بینیم و بیداد نیست
برین داد بر جای فریاد نیست
چو پردخته شد زآفرین خدای
سپاهش رسیدند یک یک به جای
چو دیدند از آن سان دوگرگ ژیان
تبه گشته از تیر مرد جوان
سراسر سپه خواندند آفرین
برآن شیردل پهلوان گزین
زدند از بر سبزه تر سرای
به رامش نشست آن یل پاک رای
گوان می گرفتند و شادی کنان
از آن خرمی گشته بازی کنان
چوتاریک شد چهره آسمان
فروغ شه اختران شد نهان
از آن تیرگی،شمع اختر هزار
به کردار اخگر ز دریای قار
ببارید گفتی مگر سندروس
نشاندند بر تخته آبنوس
بخفتند چون رنگ شب درگذشت
خروش چکاوک برآمد به دشت
شهنشاه انجم یکی شمع زرد
بگسترد برگنبد لاجورد
سپه بر نهادند و بستند بار
همی رفت پیش اندرون نامدار
ابا او سیه دیو همراه بود
که او را بدان راه آگاه بود
بپرسید از او پهلوان دلیر
که در ره چه باشد ز پیل و ز شیر
چنین داد پاسخ سیه دیو باز
که ای رزمجو مهتر سرفراز
یکی دیو پیش آیدت پر ز هول
خردمند خواند مر آن دیو،غول
از این دشت پتیاره سهمناک
سرش با سپهر و دو پایش به خاک
به دندان،چو پیل و به تن، همچو کوه
زآسیب او کوه خارا ستوه
دو چشمش چو دو چشمه پر زخون
فروهشته لب ها چو لنج هیون
سرش پهن همچون درخت گشن
سیه روی و رخ زرد و تاریک تن
ز دریای قلزم برآرد نهنگ
هم اندر هوا مرغ گیرد به چنگ
بدین بوم وبر،شیر و پیل دلیر
گذشتن نیارد زبالا و زیر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶۶ - خوان چهارم و پنجم و ششم در رفتن فرامرز از سرما و گرما و کشتن کرگدن و رسیدن به خوان هفتم
بیاورد صد کاروان شتر
زآب وعلف کرده یکباره پر
به پیش اندر افکند و پویان برفت
برآن ریگ تاریک،جویان برفت
زگرمی همی سوخت تن در سلاح
نبد روز پیکار وگاه مزاح
زبان ها برون اوفتاده زکام
همه یاد کردی زقوم و مقام
تن بارگی گشته از خوی پرآب
برآن دشت بی آب ودل پرشتاب
به یزدان بنالید هرکس به درد
از آن راه تاریک پربار و گرد
بدین گونه ببرید سه روزه راه
میان دو کوه اندر آمد سپاه
چو آورد لشکر میان دو کوه
خود ونامداران پس اندر گروه
سراپرده زد بر لب جویبار
پس وپشت او لشکر نامدار
شب آمد بخفتند و دم بر زدند
یکی بر لب خشک،نم بر زدند
ز رنج و غم راه دور ودراز
برآسود آن لشکر رزم ساز
چو پاسی ازآن تیره شب درگذشت
زابر سیه آسمان تیره گشت
برآمد یکی ابر مانند غار
سراسر بپیوست بر کوهسار
ازآن ابر تاریک و باد دمان
جهان گشت پردام اهریمنان
ببارید برفی به کردار او
کزآن شد دل نامداران ستوه
برآمد به بالا یکی تیره برف
پراز برف شد کوهسار شگرف
سرا پرده و خیمه ها پر ز یخ
کشیده شد از برف از دشت نخ
نبد دست و بازو کسی را به کار
پر از برف و سرما شد آن کوهسار
چواز برف و سرما به بیچارگی
رسیدند لشکر به یکبارگی
سپهبد چنین گفت با بخردان
که ای نامداران و فرخ ردان
زبد دست خواهش به یزدان بریم
زخود بینی وکبر، دل برکنیم
بدین رنج،رخ سوی او آوریم
زچشم، آب حسرت به رو آوریم
مگرمان ببخشد از این سخت جای
که اویست بیچاره را رهنمای
بزرگان و گردان لشکر همه
سپاه آنچه بودند یکسر همه
به زاری همه دست برداشتند
زاندازه فریاد بگذاشتند
که ای برتر از دانش و عقل و جان
تویی آفریننده انس وجان
بدین جای بی دسترس،دست گیر
نیاز همه بندگان درپذیر
چوکردند از این گونه زاری بسی
زسرما نپرداخت با خود کسی
ببخشود بخشنده داد ومهر
همان گاه شد تازه روی سپهر
همان گه بیامد یکی باد تند
ببرد از رخ آسمان ابر کند
چو بخشایش و داد یزدان بود
بهار و دی وتیر،یکسان بود
بیامددل مهتران باز جای
نیایش کنان پیش یزدان به پای
سراپرده و خیمه پربرف ویخ
فکندند برتن برآن کوه،شخ
چوشد خشک،خرگاه و پرده سرای
بزرگان برفتند یکسر زجای
سبک بار کردند چیزی که بود
وزآنجا برفتند مانند دود
سه روز وسه شب بود در راه برف
برفتند از آن راه برف شگرف
چهارم چو آمد میان دو کوه
سراسر همه لشکرش بد ستوه
بدیدند یک دشت پرآب وگل
همان جای رامش بد و رود ومل
گرفتند بر دادگر آفرین
خداوند فیروز جان آفرین
اگر چند بسیار دیدند رنج
به هر بهر زان خرمی بود گنج
نماند به مردم،غم و رنج ودرد
نه خوبی و آسانی و گرم وسرد
نه سود و زیان ونه نیک و نه بد
خردمند مردم چرا غم خورد
برآن دشت پرگل فرود آمدند
ابا رامش و نای و رود آمدند
یکی بزم خرم بیاراستند
همی جام زرین بپیراستند
چو خوردند با شادمانی سه روز
چهارم زگردون چو گیتی فروز
برآورد رخشنده،زرین درفش
بدرید شب،پرنیانی بنفش
دلیران به رفتن سر افراختند
دل از رنج و سختی بپرداختند
همی رفت پیش اندرون،پهلوان
سیه دیو،همراه او با ردان
دگر باره آن پهلوان بزرگ
بپرسید از نره دیو سترگ
که دیگر شگفتی چه بینم به راه
یکایک بگو ای گو نیک خواه
بدو گفت کز کرگدن دیو زوش
هم اکنون به گوش آیدت یک خروش
کزآن گونه پتیاره دیو ژیان
ندیده است هرگز کس اندر جهان
بدرد زآواز او کوه وسنگ
بخاید ز بیمش ژیان شیر،چنگ
تن پیل دارد سرکرگدن
سرون بر سرش چون درخت گشن
به تک باد را زیر پی بسپرد
به دندان چو پیل ژیان بشکند
سر و پای پیل ژیان بر زند
چو بادش ز روی زمین برکند
نباشد مر او را یکی پشه سنگ
ازوکوه،پیچان شود روز جنگ
فرامرز فرمود تا رزم ساز
بیارند در پیش آن سرفراز
زبهر نبرد آنچه بد ناگزیر
زتیغ و زگرز و کمان و زتیر
بپوشید یکسر همان ساز جنگ
برون تاخت مانند شیر و پلنگ
سپه رفت و خود ماند پیش اندرون
تو گفتی روان شد که بیستون
چو خورشید از باختر کرد روی
به منزل رسید آن گو نامجوی
به دست اندرون خنجر دد فکن
چو دانست مأوای آن کرگدن
یکی نعره زد پهلوان دلیر
که از نعره او بلرزید شیر
چو بشنید آن دد، برآشفت سخت
که از نعره گرد با زیب و بخت
بیامد برش کرگدن دیو زوش
برآورد بر چرخ گردون خروش
دمنده ز ابر اندر آورد سر
شد از هیبتش کوه،زیر و زبر
چو از دور دیدش نبرده سوار
بغرید مانند شیر شکار
ببارید بر وی زتیر خدنگ
زپیکان بر وی جهان کرد تنگ
دد تیز دندان بیامد چو باد
به پای سمند جوان در فتاد
سرونی بزد بر زهار سمند
به یک زخم بر تیره خاکش فکند
سپهبد بجست از بر بادپای
چوپیل دمان اندر آمد زجای
پیاده درآویخت با کرگدن
یکی تیغ در چنگ آن پیل تن
بزد بر میان سرش تیغ تیز
به مردی برآورد از او رستخیز
به دو نیمه شد پیل وش پیکرش
به خاک اندر افکند یال وبرش
بیامد خروشان به پیش خدای
خداوند نیروده رهنمای
خروشید بسیار و کرد آفرین
بمالید رخسارها بر زمین
همان گاه دیو سیه در رسید
مراو را به جای پرستش بدید
فتاده به نزدیک او کرگدن
به خنجر به دو نیمه گشتست تن
بدو آفرین خواند دیو دلیر
ابر بازوی نامور نره شیر
سپه نیز آمد ز راه دراز
ببردند یک یک براو نماز
بسی آفرین کرد هر کس بر او
که جاوید بادا یل نامجوی
همان جا بر سبزه خرگه زدند
سراپرده نزد یکی ره زدند
به رامش نشستند و می خواستند
دل از خرمی ها برآراستند
چو شد مست هرکس سوی خوابگاه
برفتند آسوده یکسر سپاه
دگر روز چون گشت خورشید،زرد
بگسترد زرآب بر لاجورد
برآراست راه،آن یل پهلوان
همه نامداران روشن روان
دگر باره با آن سیه دیو گفت
که در کار دانش مکن در نهفت
چه بینم دگر باره از دیو ودد
در این ره چه پیش آیدم نیک وبد
دگر گفت با او سیه دیو گرد
که ای مرد با دانش و دستبرد
یکی دیگرت کار ماندست و بس
کز آن سهمگین تر ندیدست کس
چو زین بگذری هیچ رنجت نماند
بجز کشور و تاج وگنجت نماند
یکی اژدها است بر رهگذر
کزو چرخ گردنده جوید حذر
چو کوهی به تن باشد وتف و تاب
گریزد ازو بر سپهر،آفتاب
دو چشمش چو دو طاس هم پر زخون
زکام و دمش آتش آید برون
نفس همچو سوزنده آذرگشسب
زمیلی به دم در کشد پیل واسب
به سر بر دو شاخش بود تیر سخت
ستبری فزون تر زشاخ درخت
همی دست و پا دارد ویال وبر
به چنگال،ماننده شیر نر
گرایدون که او را نگون آوری
به مردی تن او به خون آوری
چنان دان که داننده خوب وزشت
به نام تو منشور مردی نوشت
سیه دیو را گفت شیرژیان
که ای مرد دانای شیرین زبان
بسی دیده ام زین نشان اژدها
ازین سخت تر گاه کین وبلا
که هرگز نپیچیده ام سر زجنگ
نه در رزم جستن نمودم درنگ
به زور جهاندار ازین اژدها
برآرم دمار ونیابد رها
بگفت این وبرگستوان بر سیاه
برافکند آن پهلو رزمخواه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶۷ - خوان هفتم کشتن فرامرز،اژدها را
بیامد به نزدیک نر اژدها
خروشان و جوشان چو رعد از هوا
یکی چشمه آب شور از برش
ولیکن نبودی گیا بر سرش
همانا که فرسنگ،ده کرد او
نبودی درختی و کشتی درو
چوآنجا به تنگ اندرآمد دلیر
بغرید مرد جوان همچو شیر
چو بشنید آواز او اژدها
خروشان به کردار باد از هوا
بیامد به کردار شیرژیان
چو دود از نفس زهر گشته روان
دلاور بترسید از آن دود و زهر
وزان غرش او که کر گشت دهر
به قد،اژدها و به تن،همچو ببر
زبون گشتی از پنجه او هژبر
چو نزدیک تر شد ازو پهلوان
ثنا خواند بر کردگارجهان
وزآن پس سوی ترکش آورد چنگ
کمان اندر آمد و تیر خدنگ
یکی تیر دیگر بزد بر سرش
روان اندرآمد به مغز اندرش
کمان در ربود از سپهدار گرد
سپهبد درآمد ابا دستبرد
بر اژدها اندر آمد دلیر
چو نزدیک شد تیغ بگرفت شیر
گشاده دهان اژدهای دژم
همی سوخت روی هوا را به دم
همان تیغ بربود از نامدار
بترسید ازو پهلوان سوار
فرودآمد و چاک زد برکمر
یکی نیزه بگرفت پرخاشخر
همن ده رشی نیزه آهنین
بزد بر میان دهانش به کین
زگردنش نوک سنان در گذشت
پر از زهر و خون شد همه کوه ودشت
کشید از میان،خنجر آبگون
بزد تیغ و انداختش سرنگون
بیامد بر دادگر کردگار
دو رخ برنهاد از بر خاک بار
همی گفت کای داور آسمان
تویی برتر از دانش و برگمان
تو دادی مرا دانش و فر و زور
برآوردم از اژدها گرد شور
منم بنده شرمنده خاکسار
چه آید ازین بنده اندر شمار
کیم من که جویم زتو برتری
وگر باشدم در سر این داوری
بدین سان نیایش چو بسیارکرد
از آن خاک برخاک بیدارمرد
همانگه رسیدند گردان برش
بدیدند آن کار نیک اخترش
همی هر کسی آفرین کردیاد
برآن پرهنر گرد فرخ نژاد
سراپرده بر دشت وهامون زدند
دلیران به نخجیر بیرون زدند
نبود اندر آن دشت یک جانور
تهی بود از آن اژدها بوم و بر
یکی هفته آنجا بر آب شور
برآسوده ناچار از شر وشور
سر هفته برداشت زان جایگاه
ابا لشکر وکوس وپیل و سپاه
چو نزدیک تر شد به شاه پری
یکی را فرستاد از لشکری
به آگاهی پهلوان نامدار
خبرداد بر خسرو کامکار
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶۸ - پذیره شدن فرطورتوش،فرامرز را
چوآگاهی آمد به فرطورتوش
که گرد سرافراز با رای وهوش
گذر کرده از راه کژدر براسب
ابا پیل و لشکر چو آذرگشسب
شگفتی فروماند خسرو در آن
همی گفت هرکس که این پهلوان
همانا سروشیست با هوش وفر
که بگذشت ازین سان بر این بوم وبر
اگر فر یزدان نبودی ورا
رخ بخت،خندان نبودی ورا
دلاور چو با فر یزدان بود
گذشتن بدین راه،آسان بود
به مردی اگر کوه آهن بدی
اگر بر تنش چرخ،جوشن بدی
همانا بر این ره نکردی گذر
نه گرگ و نه شیران ونه ببر نر
زمردی برو بر بهانه نماند
چوبر تارک او سری اسب راند
چوآمد به نزدیکی شهر شاه
شهنشه پذیره شدش با سپاه
ابا پیل وبا اسب و با نای ونوش
جهان گشت یکسر زگرد،آبنوس
یکایک چو با هم رسیدند تنگ
زاسب اندر آمد جوان بی درنگ
همان شه بیامد گرفتش به بر
نگه کرد خسرو برآن یال وبر
از آن برز و بالا و آن فر وهوش
شگفتی فروماند فرطورتوش
زمانی پرستش گرفتند دلیر
از آن پس شهنشاه و گرد دلیر
نشستند بر بادپایان همه
دوان از پس و پیش ایشان رمه
یکی شهر بودش شهاباد نام
همه جای خوبی وآرام و کام
پر از باغ پر گلشن و پر درخت
تمامی پر از مردم نیک بخت
یکی کاخ شاهانه بود اندرو
به سان بهشتی پر از رنگ وبو
در و بام و دیوار از او بلور
چو خورشید تابان نمودی زدور
بدان کاخش اندر فرود آورید
همه فرش زربفت چین برکشید
از آن پس فراوان پرستندگان
پری پیکر و ماه رخ بندگان
بتان سمن بوی حوری نژاد
سهی قد و سیمین بر وحورزاد
فرستاد شه سوی مردجوان
که بی خور زیبا نباشد جهان
به هر چیز کآن از درکار بود
مرآن شیر دل را سزاوار بود
زبهر خور وخواب و آرام او
همان از پی شادی وکام او
از آن پس بیامد برپهلوان
ابا نامداران زپیر و جوان
بیاراست بزمی که از چرخ،ماه
فرومانده بوداندر آن بزمگاه
به خروار بد نرگس و نسترن
همان سوسن و لاله و یاسمن
نشستند و بر کف نهادند جام
زشاهان باداد بردند نام
پریرخ غلامان کشیدند صف
نهادند همه جام شادی به کف
لبان،پر زخنده،زبان،چربگوی
به غمزه،جگر دوز و آرام جوی
به کردار شبنم که بر برگ گل
نشیند سحرگه زخون،قطره مل
عرق کرده رخسار دلجویشان
روان آب زیبای در خونشان
رخ ساقی افکنده در می،فروغ
ازو عکس خورشید تابان،دروغ
زعکس رخ ساقیان در شراب
همه کاخ بد پر مه و آفتاب
به جام بلور از نکویی که بود
چنان چون به چشم بزرگان نمود
که آتش به آب اندرون ریختست
دگر شیر با می درآمیختست
نشستند خنیاگران بر رده
زچنگ و زبر بط یکی صف زده
چو با زیر،آهنگ بم ساختند
دل زهره از تن بپرداختند
زالحان خوبان بربط سرای
ز آواز ابریشم و چنگ و نای
تو گفتی هوا رود سازد همی
ویا چرخ،بربط نوازد همی
گل و سنبل ونرگس ونسترن
که بردند با لاله و یاسمن
فراوان به گوهردرآمیختند
بسی مشک و عنبر در آن ریختند
زبام گرانمایه ایوان شاه
همی ریختندی در آن بزمگاه
سپهر اندر آن بزمگه خیره ماند
هرآن در که بفزودش از برنشاند
یکی ماه از ایشان به شادی وناز
برآسود یکسر به رامش نواز
سر مه به میدان خسرو شدند
به چوگان و بازی روارو شدند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۷۱ - دستوری طلبیدن فرامرز از فرطورتوش به جهت رفتن
یکی روز شد پهلو نامور
بر دادگر خسرو تاجور
بدو گفت کای شاه با داد و راه
بسی وقت باشد زسال و زماه
برون آمدستم ز پیش پدر
همان شاه کیخسرو تاجور
به من بر شبی نگذرد بی شتاب
که من باب خود را نبینم به خواب
اگر چه شهنشاه با هوش وفر
جهاندار و گردنکش و نامور
بسی شاد باشد که من زین دیار
بوم شاد با رامش و میگسار
ولیکن بسی روزگار دراز
بباید شدن سوی آرام وناز
چو این گفته بشنید فرطورتوش
دلش زانده دختر آمدبه جوش
به ناکام بایست دادن جواز
فراوان بیاراستش برگ و ساز
زاسب و ز اشتر فزون از شمار
بفرمود تا جمله کردند بار
زهرگونه آلت که بد در خورش
زبهر جوان مرد و از لشکرش
زگنج و زدینار و از تاج وتخت
بفرمود چندان شه نیک بخت
که مرد مهندس شمارش ندید
نه از نامداران پیشین شنید
چو پر حواصل برآورد راغ
برافروخت کیوان زنیکی،چراغ
سپهبد فرامرز روشن روان
برون رفت با نامور سروران
همه شهر،پرناله ودرد شد
رخ نیکخواهان زغم،زرد شد
برفتند هرکس زخورد وبزرگ
به همراه آن شیرمرد سترگ
خروشان بپیمود فرسنگ بیست
همی هرکس از بهر او خون گریست
ازو بازگشتند از آن پس به درد
همه با غم و ناله و آه سرد
چو زو بازگردید فرطورتوش
جوان سرافراز با رای وهوش
گرازان به راه اندر آورد سر
چو شیر ژیان در پی گورنر
به ره بر نکردش فراوان درنگ
چو با مرز چین اندر آمد به تنگ
که پیوسته هندوان بود چین
به قنوج نزدیک بود آن زمین
به زودی همی خواست مرد جوان
کز آن ره گراید به هندوستان
کجا پانزده سال بگذشته بود
کز ایشان سپهدار برگشته بود
به هر سال،یک ره زگرد گزین
فرستاده رفتی به ایران زمین
بدو نیک،هر چش گذشتی به سر
نمودی به باب و شه دادگر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۷۲ - طلب کردن کیخسرو،فرامرز را
درین سال،شاه جهان کدخدای
فرستاده ای گرد وپاکیزه رای
کجا نام او بود گرزسپ شیر
هم از تخم کشواد گرد دلیر
ابا نامور صد هزار از گوان
دلیران وگردان روشن روان
فرستاد تا پهلوان زاده را
سپهبد فرامرز آزاده را
بیاید به نزدیک آن بارگاه
به دیدار او شاد گردد سپاه
یکی نامه فرمود با رای و پند
به نزد سپهبد یل زورمند
یکی نامه درون این چنین کرد یاد
که ای پهلوان زاده با نژاد
تو شاخی واز تخمه پیل تن
همان سرفرازی به هر انجمن
بسی گرد گیتی بپیموده ای
به یک روز،جایی نیاسوده ای
بیابان و هامون و دریا وکوه
همانا که گشتی از ایشان ستوه
چو با دیو و با شیر جستی نبرد
شب وروز ناسوده ای ا زکارکرد
چه کردی چه بویی به گرد جهان
که گیتی نخواهد گشادن میان
اگربس بکوشی و رنج آوری
هنوز ار مزارش یکی نشمری
گه آمد که سر سوی ایران نهی
به فرخنده فالی و روز بهی
بیابی خود ولشکرنامدار
نیاز است از چهرت ای کامکار
چو نامه بخوانی هم اندر شتاب
اگر تشنه باشی مکن رای آب
چو باد اندرآور سپه را زجای
بدین بارگه آی وجایی مپای
که هنگام رزمست و کین خواستن
سوی مرز توران بیاراستن
فرستاده شاه ایران زمین
چو باد دمان اندر آمد به زین
همی راند با نامور صد سوار
به فرمان فیروزگر شهریار
چوآمد به نزدیکی مرز چین
یکی دشت خوش دید و خرم زمین
یکی چشمه بود اندر آن پهن دشت
که از خرمی دیده ها خیره گشت
همه سنگ از لعل و آبش چو در
نمودی همه ساله آن چشمه،پر
به نزدیک چشمه فرودآمدند
بدان جای خرم یکی دم زدند
گذار فرامرز گردن فراز
درآن بیکران راه دور ودراز
به ده روز از آن چشمه بد دورتر
زگرز سپ واز لشکرش بی خبر
همی بود گرزسپ بر چشمه سار
بدان تا برآساید از روزگار
چویک هفته بگذشت آن جایگاه
بیامد فرامرز لشکر پناه
به دل شادمان گشت گرزسپ شیر
به دادار برآفرین کرد دیر
زاسب اندرآمد فرامرز گو
سوار سرافراز با ارزگو
گوان را یکایک به بر درگرفت
زکار جهان پرسش اندر گرفت
هم از باب وهم شهریار جهان
زگردان ایران،کهان ومهان
یکایک بپرسید از آن نامدار
که هستند با خرمی کامکار
بدوگفت گرزسپ کای پهلوان
درستند وشادند و روشن روان
پس آن نامه شاه ایران زمین
فرامرز را داد و کرد آفرین
فرامرز چو نامه شه بخواند
هم اندر زمان سوی ایران براند
دو منزل یک کرد و آمد دوان
ابا نامداران وفرخ گوان
بدین گونه تا نزد قنوج شاه
بپیمود گردان شب و روز راه
پس آنگه به گرز سپ فرمود شیر
که ای نامور پهلوان دلیر
تو را رفت باید به نزدیک شاه
به آگاهی از بنده نیک خواه
بگویی که آن رنج دیده رهی
جدا مانده از پیش تخت مهی
به رنج آمد از راه دور ودراز
به قنوج یک هفته مانده فراز
چوگردد تن آسان سرمهر وماه
گرازان بیاید به نزدیک شاه
از آن پس فراوان ز اسپ ودرم
زدینار و دیبا زهر بیش وکم
به گرزسپ داد وبه ایرانیان
همه سربه سر گشت از اوشادمان
از آن سوی،گرزسپ شد پیش شاه
وزآن روی دیگر گو رزمخواه
بیامد بر خسرو هندوان
چوآگاه شد رای روشن روان
چو دیدار شد رای با پهلوان
به اسپ اندر آمد به دل شادمان
فراوان بپرسید رای برین
که ای شیردل پهلوان گزین
برفتی و ما را سپردی به غم
همه روز از آرزو دل دژم
سوی شهر قنوج رفتند شاد
همه جان پر از مهر ودل پر زداد
یکی ماه با رامش و بزم وسور
برآسود و بی غم شد از راه دور
سرمه برآراست و آمد به در
سوی زابلستان،یل پرهنر
چوآگاهی او به دستان رسید
دل زال گفتی به بر برتپید
نبیره پذیره بیامد به راه
ز زابلستان با فراوان سپاه
سه روزه بر شهر بازآمدند
به دیدار او با نیاز آمدند
چو روی پدر دید دستان سام
فرود آمد از چرمه تیزگام
نبیره فرود آمد از اسپ،زود
نیا را فراوان ستایش نمود
به بر درگرفتش جهاندیده زال
همی گفتش ای پهلو بی همال
به تنگست مام ونیا وپدر
چگونه بد ای گرد خورشید فر
که مارا شب وروز از آرزوی
نه پروای نخجیر بود ونه گوی
سر و روی و چشم و برش بوسه داد
بدو گفت کای باب فرخ نژاد
به جان و سر شاه ایران زمین
به خاک سیاوخش با آفرین
که من روز وشب پیش یزدان پاک
نیایش کنان بوسه دادم به خاک
مگر باز بینم یکی چهر زال
همان شاه وهم رستم بی همال
بدوگفت زال ای گو بافرین
چه کردی به هندوستان و به چین
فرامرز تا آسمان تیره گشت
همی گفت هر گونه ای سرگذشت
زکردار سیمرغ و شهر برنج
زدریای ژرف و زهرگونه رنج
همان اژدر وگرگ و شیر ژیان
زپتیاره و دیو واز جادویان
زهر چیزکامد به راه اندرش
زگفتار وکردار از لشکرش
همی گفت ودستان بدو داد هوش
بسی آفرین کرد بر شیر زوش
بدو گفت زال ای نبرده سوار
زهنگام گرشسب و سام سوار
به گیتی کس این رنج وسختی ندید
نه از کار دیده بزرگان شنید
که برتو گذشت ای گو نیک بخت
که بادی همه ساله با تاج وتخت
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۷۳ - رفتن فرامرز نزد کیخسرو
چو چندی برآسود پیش نیا
جوان سرافراز پر کیمیا
سوی شهر ایران بسیچید را
ابا گنج و باکوس وپیل و سپاه
هرآن چیزکو را در آن روزگار
به دست آمد از هرسویی بی شمار
زگنج و زاسبان واز تاج وتخت
بیاورد نزد شه نیک بخت
چوآمد به نزدیک ایران زمین
خبریافت زو شهریار گزین
کس آمد بگفت این بر پیلتن
که آمد فرامرز با انجمن
زشادی،دل پیل تن برتپید
همان گه بر شاه ایران دوید
شهنشاه فرمود تا مهتران
بزرگان ایران وکندآوران
چو گودرز وبهرام و گیو دلیر
ابا توس و گستهم وگرگین شیر
ابا پیل وکوس و درفش بنفش
همان نامداران زرینه کفش
به پیش اندرون پیلتن با سپاه
پذیره برفتند سه روزه به راه
چودیدار شد با پدر،شیرمرد
درفش پدر دید از تیره گرد
پیاده شد ونیم فرسنگ راه
بپیمود با لشکر نیک خواه
چوآمد بر پیلتن با سپاه
ستودش پدروار و بردش زراه
تهمتن چو روی فرامرز دید
همان نامداران با ارز دید
فرود آمد از رخش،بی خویشتن
زواره همیدون ابا انجمن
گرامی پسر را به بر درگرفت
زشادی،خروشیدن اندرگرفت
ببوسید رخسار پور جوان
زدیدار او گشت روشن روان
همان مهتران را که با او بدند
دلیر و ابا فر ونیرو بدند
به بر درگرفت وببوسیدشان
به چهره گرامی پسندیدشان
بزرگان ایران همه تن به تن
رسیدند زی بچه پیلتن
جوان را و دیگر بزرگانش را
سرافراز وگردان و شیرانش را
یکایک گرفتندشان درکنار
شده شاد از گردش روزگار
وزآنجا برفتند نزدیک شاه
فرامرز چون شد بر پیشگاه
شهنشاه برخاست از تخت زر
بیامد گرازان به نزدیک در
فرامرز را تنگ در برگرفت
چو بنشست پرسیدن اندرگرفت
چنین گفت خسرو در آن انجمن
که ای پهلوان زاده پیل تن
چرا دوری ازما گزیدی همی
زدیدار ما دل بریدی همی
ببوسید روی زمین،نامدار
بسی آفرین کرد بر شهریار
بدو گفت کای شهریار زمین
به هرجا که بودن به هند و به چین
شب وروز بر درگه کردگار
فزون خواستم دولت شهریار
زبخت شهنشاه نیکو گمان
گرفتم همه ملک هندوستان
اگر گویم از کار وکردارخود
زهر چیز کآمد برم نیک وبد
شگفتی بماند در آن شهریار
همین انجمن نامور نامدار
از آن پس بیاورد چیزی که بود
اگر گنج اگر تاج اگر گاه بود
زلعل و زیاقوت واز سیم وزر
زفیروزه وگونه گونه گهر
زاسپان و وزتیغ وبرگستوان
زدرع و زخفتان و گرزگران
زکافور و از عنبر و عود ومشک
زهرگونه دارو چه تر و چه خشک
کنیزان تاتاری وکشمری
غلامان چینی وهم بربری
زسنجاب و از قاقم و از سمور
بدین گونه آورده از راه دور
بیاورد چندان که شاه جهان
شگفتی در او ماند یکسر کهان
زبهر بزرگان ایران سپاه
بی اندازه بخشید آن رزمخواه
از آن پس شهنشه به رامش نشست
ابا نامداران خسرو پرست
نشاندش برخویشتن شهریار
همی کرد هرگونه ای خواستار
جوان دلاور،زبان برگشاد
همی کرد کردار هرگونه یاد
زهر چیز کو را به سر برگذشت
چه در کوه ودریا وهامون ودشت
دلاور همی گفت و شاه جهان
بزرگان ایران و فرخ مهان
شگفتی فرومانده از کار او
همان مردی و رای و کردار او
که زین سان جوانی بدین روزگار
که سالش زچل نگذرد روزگار
بدین سان بپیمود روی زمین
گهی بزم جسته گهی رزم وکین
به مردی،جهان زیر پا آورد
همی نام شاهی به جا آورد
به گیتی یکی داستان ماند ازو
که هر جاکه باشد یکی نامجوی
چونام فرامرز رستم برند
همه باده بر شادی او خورند
ازاین نامور،چشم بد دورباد
سرانجام وآغاز او سورباد
ازو زنده شد نام سام سوار
که رخشنده بادا بدو روزگار
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۷۶ - نامه نوشتن زال به فرامرز از کار بهمن و جنگ کردن
سر نامه از زال بسیار سال
که گردون ورا کرد بی پر و بال
ازو چرخ بستد همه گرد و مال
شد از گشت گردون،بی پر وبال
به نزد نبیره فرامرز گو
که درهند،شاه است و هم پیشرو
بدان ای پسر کین جهان دیده پیر
کهن گشته از عهد نوروز دیر
زمانه درآوردش اکنون زپای
نه زورش بماندست نه هوش و رای
تنش لرزه وناتوانی گرفت
دلش رای دیگر جهانی گرفت
به هر روز کز چرخ می بگذرد
مرا جان و نیرو به تن بفسرد
ابا این چنین ناتوانی و رنج
مرا خوش نیاید سرای سپنج
که دشمن چنین بی کران بر دراست
زمین،شصت فرسنگ پرلشکر است
نه راه گریز ونه روی رها
بماندم چنین در دل اژدها
به شهر اندرون مردم لشکری
فدا کرده جان را به فرمانبری
شب وروز پیکار جویند و جنگ
بکوشیده اند ازپی نام وننگ
کنون توشه ای هم نماند ای پسر
نه یک دانه گندم نه یک دانه زر
در این شهر اگر باشد از بیش وکم
برابر بخوردند نان با درم
چو از مردم شهر گشتم خجل
نوشتم من این نامه از درد دل
چو فریاد مردم به گردون رسید
شکم گرسنه بیش از این نارمید
بدیشان بدادم یک امشب امید
که تا خود چه آید به روز سفید
تو بدرود باش ای گرامی پسر
نبینی از این پس رخ زال زر
که فردا به جایی رسد کاخ شهر
مرا خاک بیزاست زین هردو بهر
سرایی که از گاه گرشاسب شاه
بدی خسروان جهان را پناه
کنون کرد خواهند با خاک راست
چه مایه زدشمن به مایه بر بلاست
شب تیره کین نامه بنوشته ام
زمین را به خون دل آغشته ام
چنانم که گاه پرستش نمای
به ده مرد،پایم برآرد زجای
تبه گشتم از گردش ماه وسال
کنون مرغ عمرم بیفکند بال
اجل،تیغ کین بر سرم آخته
جهان خواهد از زال پرداخته
چو از من برآرد زمانه دمار
زمن باد برگردنت زینهار
که در کابل و زابل ای جان باب
نجویی تو آرامش و خورد وخواب
به هندوستان خوی آرامگاه
سراندیب شمشیر گیری پناه
که با شاه ایران نتابی به جنگ
گریزان زپیشش تو را نیست ننگ
جوانی مکن،پند من یاد دار
مکن خیره با جان خود زینهار
جهاندار بهمن،هزاران هزار
سپه دار وساز و مردان کار
زخاور مراو راست تا باختر
جهان،زیر فرمان او سر به سر
تو را باب،کشته نیا پرور است
زخویشان تو نیست کس تندرست
سپاهت همه گشته پردخته پاک
برآورد از کشورت تیره خاک
چوبا دشمن امروز در خور نه ای
جوانی مکن چون برابر نه ای
سرخویش گیر وبه آنجا ممان
همان نامه با سپاسی بخوان
تو را گر بدی پشت،یاور به کار
زواره بدی زنده،سام سوار
ابا شاه پیکار در خور بدی
چو باب و پسر، هردو یاور بدی
کنون ای فرامرز،تدبیر پیر
تو بیهوده جان را مده خیر خیر
فراوان از این در بسی در نوشت
به خون دل ودیده اندر سرشت
به پوینده ای داد بر سان باد
رسانید نزد فرامرز راد
درآن جایگه،زال غمگین برفت
غریوان،راه پرستش گرفت
خروشان وگریان شب دیرباز
همی بودتاگاه بانک نماز
خمیده گهی چون کمان پشت او
گهی برزمین بد سرانگشت او
گهی بر هوا روی،گه بر زمین
گهی خوانده برکردگار آفرین
سحرگه به خواب اندرآمد سرش
یکی مرد را دید کامد برش
چنین گفت مر زال را کای پسر
زبهر خورش درد چندی مبر
نیای تو خود گرد گرشاسب نام
زبهر تو رنجی کشیدست سام
در این پیشگاهست کاخ بلند
برآید سرش شصت تار کمند
تبرخواه و بیلی،سرش بازکن
سپه را از آن دادن آغازکن
گرانمایه دستان درآمد زخواب
زشادی،روانش گرفته شتاب
همی گفت کین کار اهریمنست
که او آدمی را به دل،دشمنست
هر آن کو کند پیشه،فرمان دیو
شود گمره از راه کیهان خدیو
ندارد بجز باد،چیزی به دست
خنک هر که از دیو دوزخ برست
گهی گفت گفتار گرشسب گرد
به بازی همانا که نتوان شمرد
بفرمودپس تا به بیل وتبر
مرآن خانه را بازکردند سر
یکی لوح دید از برش لاجورد
نوشته که این کاخ،گرشسب کرد
چو دیدم که این روزگاراست پیش
پراز دانه کردم من از رنج خویش
یک امروزت این دانه اندرخور است
که هر دانه ای دانه گوهر است
به شهراندرون بانگ زد زال پیر
که گفتار پیران مدارید خیر
بیایید روزی به خانه برید
وزین کاخ گرشاسب،دانه برید
همه شهر از این کار،پرگفتگو
به درگاه دستان نهادند روی
به خورشید فرمود دستان سام
که بنویس مرا همگنان را تو نام
بده هریکی را تویک من خورش
که تنشان بیاید ازین پرورش
از آن گوشت کاری زدند آن برون
نه کس زورگیرد نه نیرو فزون
چنین کرد وبگذشت یک چند روز
چوشد خورده آن دانه دلفروز
بپوشید مردم همه ساز جنگ
یکی همچو شیر و یکی چون پلنگ
گشادند دروازه بی آگهی
شده مغز،خشک و شکم ها تهی
به بهمن نهادند یکباره روی
نه آگاه از ایشان یل نامجوی
چو دستان چنان دید،خیره بماند
همان گاه خورشید را پیش خواند
نبینی بدو گفت این بی بنان
گرفتند کردار اهریمنان
تو بیرون خرام و سر پل بگیر
که سرها بدادند بر خیره خیر
یکی جوشن نامداران بپوش
اگر جنگ پیش آیدت هم بکوش
بشد ماه پیکر،سرپل گرفت
همه لشکر،آشوب وغلغل گرفت
به بازار شد مردم گرسنه
همان لشکرش درمیان بنه
کشیدند شمشیر و زوبین جنگ
شهنشه ندید هیچ روی درنگ
سراپرده بگذاشت شد سوی کوه
سپه پیش او شد گروهاگروه
نظاره شدند اندر آن مردمان
ازایشان بسی را سرآمد زمان
بخوردند چیزی که بد خوردنی
ببردند چیزی که بد بردنی
چوبازارگه خوردنی تنگ کرد
سوی شهر هرکس شد آهنگ کرد
به گردان چین گفت شاه زمین
که هرگز ندیدیم تنگی چنین
که چون گرسنه مردم انبوه شد
زبیمش سپه بر سرکوه شد
چنان شد که شهری بروخاسته
سپاهی روان را زغم کاسته
چنین گفت هنگام خنده بود
مبادا سپاهی که زنده بود
شما زنده و دشمنم بیم مرگ
به شهراندر آرد همی تیغ و ترگ
سپه شد زگفتار بهمن خجل
همی هرکس تیزتر شد به دل
چو خورشید مه پیکر او را بدید
خروشی به چرخ برین برکشید
چوبر تیغ بفشرد انگشت کین
از ایشان تنی چند بر زمین
چوپران شد از یال خورشید،خشت
زخون دلیران،زمین،لاله کشت
وزآنجا به شهر اندرون شد دژم
از آن خوردنی،بهر او رنج وغم
بپرسید خروشید را زال پیر
که ای دخت پورگو شیرگیر
تو بودی بدین رزم،فریادرس
همه شهر،جان از تو دارند وبس
سپه را نبایست بیرون شدن
زبهر شکم در پی خون شدن
بدوگفت خورشید کای مهربان
شکم گرسنه کسی شکیبد ز نان
نبیند همی موج دریا دمن
نجوشد شکم گر نباشد دهن
وزآن روی،بهمن به فرزانه گفت
که شاید از ایدر بمانی شگفت
بدین خیرگی مردم زیردست
ندیدم به دوران چنین تنددست
دلم خیره ماند اندر آن یک سوار
که چندین هنر کرد در کارزار
گرفته سرپیل نیزه به دست
ببین نامداران ما کرد پست
همی حمله آورد برسان باد
ندیدم که گامی به پس تر نهاد
چنین داد پاسخ،خردمند مرد
که شاه جهان خیره اندیشه کرد
بکوشد همی هرکس از بهرآن
بسا کز پی نان فدا کرد جان
زکوشش گه رزم وکین چاره نیست
سپه را زپیکار،بیغاره نیست
سرافراز خورشید مینو نمای
گریزان براند لشکری را زجای
اگر شاه ازو گیرد امروز کین
نباشد ره داد و آیین دین
چوشاه جهان،دل پر از کین کنید
بروبخت بیدار،نفرین کنید
چنان نامداری بر شهریار
بهست از سپاهی که ناید کار
هم اکنون بسازم یکی پای دام
کزین چاره شاها برآیدت کام
شکم گرسنه چون خورش یابد او
نگرداند از تیغ برنده رو
شب تیره،بازاریان را بخواند
زهر در سخن ها فراوان براند
بفرمود تا زود برخاستند
دکان ها به آیین بیاراستند
زماهی و از مرغ بریان گرم
همان چرب و شیرین و از نان نرم
چه نار و چه انگور وبادام و سیب
کزآن گرسنه را نبودی شکیب
سیه مرد را گفت تا سی هزار
سپه دار و زوبین وهم نیزه دار
بسازید در خیمه هاشان کمین
نباید که باشد کس آگاه ازین
چو شد روز،آمد به پای سپاه
به بازار کردند هرکس نگاه
بهشت برین بود گویی درست
همه شهریاران پایشان گشت سست
سوی نیستان آمد از بوی نوش
همی رفت از آن بوی،مردم زهوش
همان گاه دروازه کردند باز
خبر شد به دستان گردن فراز
فرستاد نزدیک ایشان پیام
که روبه همی دنبه بیند نه دام
زیزدان کجا دیو را دشمنست
که آن خوردنی،دام اهریمن است
اگر بازگردید،بهتر بود
که مرگ از پس بسته افسر بود
به شهر اندرون گر بمیرید پاک
از آن به که دشمن نماید هلاک
نه کس بازگشت و نه پذرفت پند
همه پند پیران بود سودمند
زپیران سخن ها بباید شنید
چواو را گهر یک به یک برگزید
سخن های نیکو نکو داشتی
نبهره همی خوار بگذاشتی
سخن هر چه از زرگرامی ترست
سخن بر سخن،خود گرامی ترست
اگر بشنوی،بشنوانم سخن
وگرنه زبان هیچ رنجه مکن
خرد،همچودریا،سخن،گوهر است
چنان است که گوهر به دریا در است
کرانه زدریا نیاید پدید
چو یزدان خرد بی گمان او بدید
کسی کز خرد،مغزدارد تهی
ندارد زهر دوجهان آگهی
چو فرمان دستان نکردند گوش
به خورشید گفتا که اکنون بکوش
برو تا سر پل نگهدارشان
به دشمن به یکباره مسپارشان
سرپل چو بگرفت باردگر
نهادند مردم به بازار،سر
نماند اندر آن شهر،برنا و پیر
به لشکرگه آمد همی خیره خیر
به تاراج خوردن گشادند دست
ببردند همی هرکسی گشت پست
همی گفت بازاری خیره سر
چو خوردی فراوان از اندر مبر
سیه مرد با لشکر پر زکین
زناگه برون آمدند از کمین
نهادند بر مردمان،تیغ تیز
برآمد از ایشان یکی رستخیز
چوآن شهر از دست دستان برفت
شتابید نزد فرامرز تفت
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۷۷ - رسیدن نامه زال به فرامرز و احوال پرسیدن از فرستاده از جنگ بهمن
ازو نامه بستد فرامرز راد
بخواند و ببوسید وبر سرنهاد
زدیده ببارید خوناب چند
دل از گردش چرخ گردان نژند
که بر ما به یکباره پشت آورید
چنین روزگاری درشت آورید
پدر،کشته ودودمان،مستمند
پسر،زارگشته،نیایش به بند
همان سیستانی که گرشاسب کرد
از آن شاه بهمن برآورد گرد
اگر من زکابل گریزان شوم
همان به که در خاک،ریزان شوم
به نام بلند ار برآید روان
به از زنده در تنگ تا جاودان
گریزنده گر نام کردی بلند
بدی پیش پیشینیان ارجمند
پدر بود خود،پهلوان سوار
گریزان نگشتی ز اسفندیار
زبهمن نشاید گریزید پس
دوباره به گیتی نمرده است کس
بگفت این و پوینده را پیش خواند
زبهمن سخن ها برو چند راند
که او بر در شهر،جایش کجاست
به دست چپ و یا سوی دست راست
بدو گفت پوینده کای نامدار
سرسرکشان صفدر نامدار
زمین است پنجاه فرسنگ بیش
که لشکر نشاندست آن تیره کیش
چپ و راست شهر و همه دشت بر
همه لشکر بهمن است سر به سر
به کردار مور وملخ،آن سپاه
گرفتند بر سیستان،جمله راه
تو پند نیایت شنو ای پسر
سوی هندوان شو همن نیزه ور
که از بهمن سرکش تیره خوی
نیابی رهایی همی چاره جوی
جهان پهلوان گفتش ای نیک مرد
تو اکنون سوی شهر خود بازگرد
که من سوی کابل شوم بی درنگ
نیم در خور بهمن تیز چنگ
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۱ - گرفتن بهمن،سیستان را و پنهان شدن زال زر در خانه کشاورز
به دینارگون گشت دریای قیر
بزد بر دل موج خورشید پیر
به دروازه ها لشکر انبوه شد
زجوشن در شهر چون کوه شد
ندیدند کس را به دیوار بر
نه آواز نه جنبش جانور
سواری یکی نیزه بنهاد زود
به باره برآمد به کرداردود
چو او بی گمانه پلی بازکرد
فرورفت دروازه را بازکرد
به شهر اندرآمد سراسر سپاه
نهاد از بر چرخ،بهمن کلاه
به فرزانه گفت ای سرافراز پیر
شتابان بروکاخ دستان بگیر
همانا کسی بر درش بگذرذ
و یا در پرستنده ای بنگرد
همانگه بیامد منادیگری
خوش آواز مردی زبان آوری
که شاه جهان گفت بیش از سه روز
نخواهم که باشید در نیمروز
چهارم که یابم کسی را به شهر
نیابد زما جزغم ورنج،بهر
کسی کو سر زال پیش آردم
زدل، رنج واندوه برداردم
به یزدان که بر تخت بنشانمش
روا باشد او گر پدر خوانمش
سپاهش چو این گفته بشنید ازوی
همه شهر از و شد پر از جستجوی
کسی را زدستان نبود آگهی
تو گفتی جهان شد زدستان تهی
سه روز اندرآن شهر،بیدار بود
همه نالهه زار و فریاد بود
زمردان نماند اندر آن شهر،کس
زن و کودک و خرد ماندند بس
چهارم تهی گشت شهر از سپاه
در اندیشه زال زر ماند شاه
رخ زال بیچاره بی رنگ شد
در آن زیر هیزم دلش تنگ شد
غم ناچریدن در او کارکرد
به دل،ترس وتن را چو بیمارکرد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۶ - رفتن دختران رستم با پسران زواره در شب به راه هند وراه دادن سیه مرد،ایشان را
زبس رنگ و افسون و نیرنگ وفن
زپیشش برفتند آن چار تن
برفتند یک نیمه از تیره شب
نهانی زگفتارها بسته لب
بیامد سیه مرد با سی هزار
زگیلان،تبردار وزوبین گذار
شب تیره وهول دشمن به جای
فرو برده هریک به دست وبه پای
سیه مرد گفت ای سواران نیز
همانا که دارید راه گریز
زبهر شما راه دارم همی
شب تیره این است کارم همی
بگویید تا مردمان که اید
چنین خیره پویان زبهر چه اید
چو در پیش دیدند چندان سپاه
جز از راستی به ندیدند راه
چنین گفت دانای فرسوده سال
سوی کژی از هیچ گونه مبال
که کژی اگر چند گیرد فروغ
سرانجام،هرکس بداند دروغ
تخواره بدو گفت ای نیکنام
یکی از فرامرز دارم پیام
درودت همی گوید و بازگفت
سزد گر بمانی زکارم شکفت
که ما را زمانه چه آورد پیش
کنون چند کس را زخویشان خویش
فرستاده ام تا به بیرون روند
مگر زین بلا جان به بیرون برند
سزد گر نمایی یکی مردمی
کجا مردمی بهتر از آدمی
گر این چار تن را به شب ره دهی
سپاسی از این کار بر من نهی
که دانا یکی داستان زد درست
که نیکی به از بد که آید به مشت
اگر نه رسد که به کوه ای پسر
رسد باز مردم ابر یکدگر
کنون ما چهاریم بی رخت ویار
نبیره سرافراز زال سوار
دو دختند دخت جهان پهلوان
ز پشت زواره دو دخت جوان
سیه مرد بشنود و پاسخ فزود
به پاسخ بسی مهربانی نمود
که من پهلوان را یکی بنده ام
نگه دارم این پند تا زنده ام
فراموش کی گردد آن روزگار
که چون شد گریزان ازو شهریار
من ولشکرمن پیاده به دشت
زشه بازگشت وبه ما برگذشت
اگر خواستی او به شمشیر تیز
مرا با سپه کرده بد ریزریز
ولیکن نه چندان بزرگی نمود
که با او بزرگی توانم فزود
مرا با سپه بارگی دادو ساز
چنین آید از مردم سرفراز
دگر بر در نیمروز از معاف
گرفت ورها کرد بی کبرولاف
کنون گر به پاداش کوشم همی
دو چشم خرد را بپوشم همی
ولیکن بدان کم بود دستگاه
رسانیم نیکی بدان نیک خواه
به فر بزرگی بدانست شاه
که امشب یکایک ببرید راه
به شادی خرامید از ایدرکنون
که من شاه را خود نگویم که چون
ازوداشتند آن دلیران سپاس
چنین است پاداش نیکی شناس
به رفتن نیامد از ایشان درنگ
شب وروز،پویان به سان پلنگ
بریدند آن راه دشوار ودور
به کشمیر رفتند نزدیک صور
سیه مرد از آنجا سوی شه شتافت
بگفت آنکه در راه،کس را نیافت
چراغی که برخیزد از روی آب
برآید به سوزنده پر عقاب
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۹ - داستان دقیانُس
همان داستانی دگر یار اوی
ز کردار دقیانُس و کار اوی
وز آن هفت تن همنشست وندیم
که بودند اصحاب کهف ورقیم
یکی کوه بینی رسیده به ابر
همه جای شیر و پلنگان و ببر
به نزدیک طرطوس رُسته چنان
چو دیوار پیوسته با آسمان
چو سرداب جایی بیابان و کوه
که از دیدنش دیو گردد ستوه
یکی غار تاریک نا دلفروز
کجا شب همانش، همان است روز
سوی روشنایی کشد باز راه
یکی نردبانی ز سنگ سیاه
تراشیده هشتاد پایه فزون
که داند به گیتی که چندست و چون
به بالا درآیی به کهف اندر آی
یکی کاخ پیش آیدت دلشای
بدو اندرون سیزده با سگی
بر آن سیزده بر نجنبد رگی
روان رفته و مانده تنشان بجای
چگونه شگفت است کار خدای!
از آن سیزده هفت بودند و سگ
که برداشتند از بر شهر تگ
از ایشان یکی خوبچهره غلام
به هنگام مردی رسیده تمام
ز دقیانُس از روم بگریختند
به دام بلا درنیاویختند
چو در کهف رفتند، یزدان پاک
برآورد از اندامشان جان پاک
چو شد دین عیسی به روم آشکار
بر آن هفت تن، شش دگر گشت یار
ز یزدان پرستان و پاکان دین
که بودند یار مسیح گزین
چو مشتی به کهف اندر افزودشان
یکایک به دارو بیندودشان
که تا کالبدشان نگردد تباه
چنین است کهف و چنین است راه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۰ - داستان پلاطُس
دگر داستان پلاطُس به روم
که خون مسیح از بنه داشت شوم
ز کردار او بازگویم نشان
یکی قیصری بود بر سرکشان
بدان گه که آشفته شد بر زمین
گروه یهود از مسیح گزین
یکی ناسزا گفت از او هر کسی
ز دیدار ایشان نهان شد بسی
یهودا مر او را بدیشان نمود
که یار مسیح گرانمایه بود
چو در کار عیسی برفت آنچه رفت
سوی آسمان بُرد یزدانش تفت
بماندند از آن پاک تن بر زمین
ده و دو تن از کارزاران کین
که خوانی حواری همی نامشان
ز شمعون برآمد همه کامشان
به کین مسیحا نیاز آمدش
ز هر سو سپاهی فراز آمدش
ده و دو هزار از جهودان بکشت
برفت از جهان نیز و بنمود پشت
بماندند ده تن ز یاران او
گزینان و [ا]ز راز داران او
از ایشان دو تن سوی روم آمدند
نهانی بدان مرز و بوم آمدند
یکی آن گزیده که ادنی ش نام
جوانی هشومند و مردی تمام
وگر نامِ دیگر بجویی ز من
متی مرد و کل آن سر انجمن
سگالش چنین بود با یکدگر
که از ما نباید که دارد خبر
نهان گشت متی و ادنی برفت
به نزد پلاطس خرامید تفت
بدو خویشتن را پزشکی نمود
همی در پزشکی سخن برفزود
پلاطس بفرمود تا پیشکار
یکی انجمن کرد هنگام بار
بزرگان آن شهر کردند گرد
همانا فزون آمد از شصت مرد
چو ادنی ز کار پزشکی سخن
برآورد، خیره بماند انجمن
پراگنده گشتند و درماندند
همی هر کسی جادوش خواندند
چنان گشت ادنی به نزدیک شاه
که هزمان فزودش یکی پایگاه
بزرگان از ادنی بدرد آمدند
یکایک بر شاه گرد آمدند
که ادنی سخن خیره راند همی
پزشکی به دانش نداند همی
نه دارو شناسد نه درمان، نه درد
تو ای شاه، گرد فریبش مگرد
بدو گفت ادنی که شاه بزرگ
سخنهای بیدانشان سترگ
نگیرد، کند بنده را آزمون
به دردی که باشد ز باد و ز خون
بفرمای تا هرچه کرّ است و کور
اگر پای سست است و اندام شور
اگر هست ده ساله بیمار ریش
از این شهر وز کشور آرند پیش
اگر من به یک ماه نیکو کنم
تن خویشتن را بی آهو کنم
وگرنه که یابد ز قیصر گریز
بیکبارگی خون ادنی بریز
برآمد منادیگری گرد شهر
که هر کس که او دارد از رنج بهر
سراسر به درگاه شاه آورید
بدین مایه ور بارگاه آورید
که ادنی همه کرد خواهد درست
به درمان همی درد خواهیم شست
نخواهد ز کس مزد این پاکرای
همی چشم دارد به مزد خدای
به یک هفته آمد به درگاه شاه
ز بیمار بی مر، فزون از سپاه
سرِ ماه از آن لشکر دردمند
بپردخت و برکس نیامد گزند
از ادنی همه روم شد شادکام
به پیش پلاطس برافروخت نام
بدانست کادنی کشیده ست رنج
بسی خلعتش داد و دینار و گنج
پزشک پلاطس شد و همنشست
همی ساخت دیندار با بت پرست
تو را سازگاری رساند به کام
خنک هر که را سازگار است نام
که یکچند بگذشت از این روزگار
جوانی گرامی برِ شهریار
که همزاد او بود و پیوند او
بر او مهرش افزون ز فرزند او
به سکته یکی روز ناگه بمرد
پلاطس به خواری و غم دست برد
همه جامه ی قیصری کرد چاک
پراگند بر تاج و بر تخت خاک
چو بشنید متّی به درگاه شد
چو بیگانه اندر بر شاه شد
به ادنی چنین گفت کای نابکار
غمان از تو بیند همی شهریار
از این سان جوانی تو دادی بباد
وگرنه نبودش به دل مرگ، یاد
چو دانش ندانی و درمان و درد
به گردِ درِ پادشاهان مگرد
بدو گفت ادنی که یافه مگوی
بدین راهِ بیداد خیره مپوی
که جاوید کس زندگانی نجست
هر آن کس که زاید بمیرد درست
بدو گفت متّی که ای بدگمان
به پیری نهاده ست یزدان، زمان
ز خواب و خورش مرد گردد تباه
به دانش توان داشت مردم نگاه
تو را چون نبوده ست دانش تمام
تبه کردی او را و شد کار، خام
چو دانش نیاموزی از دانشی
همی لاجرم خیره مردم کشی
مرا این مسیح پیمبر نمود
تو گفتی که او خود پیمبر نبود
چو خستو شوی تو بدان رهنمای
کنم زنده این را به نام خدای
هم اکنون از این خاک بردارمش
به یک هفته نزدیک شاه آرمش
بدو گفت ادنی که همداستان
شدم با تو یک ره بدین داستان
اگر تو همی مرده زنده کنی
سزا گشت ما را که بنده کنی
نخستین کسی کاندر آید به دین
منم و آن گهی شهریار گزین
دگر پاک دستور و این سروران
به تو بگرویم از کران تا کران
کنارنگ گفتند و قیصر بنیز
که اکنون بهانه نمانده ست چیز
گر این زنده گردد همه بگرویم
به راهی که پویی بر آن ره رویم
ببستند پیمان و متّی برفت
مر آن مرده را از میان برگرفت
سوی کاخ آن تنّ مرده بشست
به درمان به یک هفته کردش درست
به هشتم سوی قیصر آمد دوان
جوان با وی و روی با ارغوان
بدو بگرویدند و بر دین او
گرفتند از او راه و آیین او
همه روم دین مسیحا گرفت
زن و مرده راه سکوبا گرفت
چو خواهد که کاری بباشد خدای
به اندکترین مایه آیه بجای
همی دین فرزند مریم فزود
بدان تا نگونسار گردد جهود
شد این داستان، داستانی دگر
فرستاد زی خسرو دادگر
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۱ - گفتار در شاهی اسطلیناس
یکی شاه بود اسطلیناس نام
زگنج و زدانش رسیده به کام
به شهری که خوانی همی قسطنات
یکی دیر پا کرده پیش فرات
از آن زرّ و گوهر که او برد کار
بدان دیر، تا کس نداند شمار
ستونی دگر شاه فرمانروا
برآورد سیصد گز اندر هوا
سرش چارسو همچو خوان از رخام
در او ساخته گور آن نیکنام
نهاده در او اسطلیناس شاه
بدان تا هوا دارد او را نگاه
طلسمی بکرده ز بالای گور
ز زرّ گرامی ستام و ستور
یکی دست او را عنان است بهر
دگر دست برداشته سوی شهر
بدان سام که مردم بخواند همی
کس او را جز از شه نداند همی
هر آن کس که دیده ست و داند درست
که گوینده زین بس درستی نجست
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۲ - داستان اسکندر در خاور
سر داستانهای شاهان پیش
که خسرو همی داشتی پیش خویش
همه دانش و رای و فرهنگ و سنگ
همه چاره و پند و نیرنگ و رنگ
ز خواندن بیفزایدت رای و هوش
ز دیدن شگفت آیدت روی و گوش
نبشته به یونانی و پهلوی
چنین یافتم گر زمن بشنوی
که چون بر سکندر جهان گشت راست
یکی گرد گیتی همی گشت خواست
ز دارای ایران وز فور هند
بپرداخت گیتی به هندی پرند
سوی خاور آمد جهانجوی شاه
سپاهی که بر باد بربست راه
همی رفت تا پیش دریا رسید
که خورشید گردد از او ناپدید
لب ژرف دریا و مردم گروه
که گردد ز دیدارشان دل ستوه
برهنه سراپای و چرمی سیاه
بسان دل مردم کینه خواه
دهنشان و دندانشان همچو سگ
ز سگ برگذشتند، هنگام تگ
ز زوبینشان بود ساز نبرد
همی یکدگر را دریدند و خورد
سپاه سکندر بدیدند زود
ز زین هر یکی مر یکی را ربود
بخوردند بسیار مرد از سپاه
به زوبین بسی گشت مردم تباه
همی بر دریدند مانند سگ
نماندند گوشت و پی و پوست و رگ
سکندر سوی آسمان کرد روی
همی گفت کای چاره ی چاره جوی
تویی آفریننده ی نیک و بد
تویی پروراننده ی دام و دد
دل من بدین دشمنان شاد کن
سپاه مرا از بد آزاد کن
وز آن پس بفرمود تا چون تگرگ
ز پیکان برایشان ببارید مرگ
سپاهش به ترکش چو دست آختند
زمین از سیاهان بپرداختند
بکشتند چندان که دریا به رنگ
چو خون گشت، تیره شب آمد به تنگ
سپاه سیاهان پراگنده گشت
سکندر از آن جایگه درگذشت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۴ - اسب چهرگان
سرِ ماه پیش گروهی رسید
کز آن سان دگر آدمی کس ندید
سرِ اسب و آواز مرغان خُرد
سکندر همه دل بدیشان سپرد
بدان تا بداند زبانشان مگر
بسی رنج دید و ندید ایچ بر
نه کس ترجمان یافت اندر میان
دژم گشت از او خسرو رومیان
چو شب تیره شد پیش یزدان بپای
همی گفت کای داور رهنمای
سزد گر بیاموزی آوازشان
مرا، تا شوم آگه از رازشان
ز من بنده گفتار ایشان مپوش
بود کآگهی یابم از کار کوش
چو گسترد بر دشت، خورشید، فر
سراسر زمین گشت همرنگ زر
سکندر بیامد به دیدارشان
همان گاه دریافت گفتارشان
بدانست کایزد گشاده ست راز
فرود آمد از اسب و بردش نماز
همی گفت کای پاک فریادرس
درِ بسته نگشایدم جز تو کس
بپرسید از ایشان ز کار خورش
که چون است و از چیست این پرورش
چنین داد پاسخ کسی ز آن میان
که ما را خورش هست از این ماهیان
ز تخم گیاه و ز میوه خوریم
چو یابیم از این هر سه برنگذریم
بدو گفت کاندر میان گروه
یکی مرد یابیم دانش پژوه
که بشناسد او روز نیک از گزند
بداند شمار سپهر بلند
وُ پیری هشومند با فرّهی
که دارد ز شاهان پیش آگهی
چنین داد پاسخ که ایدر کسی
نیابی که دارد ز دانش بسی
مگر آن که ایدر ز یک روزه راه
یکی دانشی هست همچهر شاه
هشومند پیری مهانش به نام
همانا بیابد از او شاه کام
یکی خانه کرده ست بر تیغ کوه
گزیده جدایی و دور از گروه
ز گنجی فزون آیدش خواسته
همه کار او خوب و آراسته
همه بودنیها بگوید درست
به دانش بر او کس فزونی نجست
سرِ سالِ نو ما همه همگروه
از ایدر بتازیم تا تیغِ کوه
بر آن پیرِ دانا ستایش کنیم
فراوان مر او را نیایش کنیم
هر آنچ اندر آن سال خواهد رسید
سراسر کند پیر، ما را پدید
درستی و بیماری و نیک و بد
فراخی و تنگی که ما را رسد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۸ - جنگ ماهنگ و مهراج، و آگاهی مهراج از کار جمشیدیان
در آن بیشه آن مردمان روز و شب
گریزان، خلیده دل و خشک لب
ببودند یکچند، تا شاه چین
سوی رزم مهراج شد پر ز کین
به مهراجیان اندر آمد شکست
از آن نامداران سواری نرست
پسرش اندر آن رزمگه کشته شد
سر تخت مهراج برگشته شد
از آن درد یکچند بیمار گشت
به چشم همه سرکشان خوار گشت
سگالش همی کرد تا چون کند
که خنجر ز ماهنگ پر خون کند
ز کارآگهانش کسی بازگفت
که دخترش جمشید را بود جفت
دو فرزند دارد از او همچو ماه
نهان گشته هر سه در ایوان شاه
نه بینند هر سه به روز آفتاب
نه از بیم ضحاک یابند خواب
چو مهراج بشنید برجست زود
به گوینده بر مهربانی فزود
بدادش بسی جامه و سیم و زر
چه اسب و ستام و کلاه و کمر
بدو گفت کاکنون رسیدم به کام
خورش خواست و رامشگر و رود و جام
به ضحّاک جادو یکی نامه کرد
فروغ دروغ از سر خامه کرد
اگرچه نکوهیده باشد دروغ
رهاننده باشد چو گیرد فزوغ
دروغ از بنه هیچ نتوان شنود
خنک هر که کم گفت اگر کم شنود