عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲۵ - مرد از عقل محترم است
ای کریمی که پشت چرخ فلک
پیش تو سال و مه بخم باشد
اوحد الدین جهان فضل و کرم
کت دل و دست کان و یم باشد
بخت سرویست پیش درگه تو
که بصد دست و یکقدم باشد
می ببیند ضمیر روشن تو
هر چه در پرده عدم باشد
هر کجا جست باد انصافت
عدل کسری همه ستم باشد
هر که اندر حریم حرمت تست
از بد چرخ در حرم باشد
نرود بر ضمیر اشرف تو
هر چه از جنس لا و لم باشد
کمترین بخششیت گنج بود
کمترین چاکریت جم باشد
بنده را آرزوی آن آمد
که هم از جمع آن خدم باشد
مدتی رفت تا برین درگه
با فلک روز و شب بهم باشد
چون من و چرخ خواجه تاشانیم
بر من از وی چرا ستم باشد
هر که موسوم خدمتی نبود
او نه از جمله خدم باشد
غرض بنده خدمتست نه چیز
که بجاه تو چیز هم باشد
منگر اندر حداثت سنش
چون بر او از خرد رقم باشد
سال در مرد معتبر نبود
مرد از عقل محترم باشد
چونکه باشد هلال روزافزون
گر بود خرد جای ذم باشد؟
مایه کارها جوانی دان
مایه دارم ازان چه غم باشد
بچه بط اگر چه باشد خرد
آب در یاش تا قدم باشد
بنعم گر سری بجنبانی
نعم تو مرا نعم باشد
جرم خورشید را اگر سنگی
لعل گردد ازان چه کم باشد
رنج اهل قلم بفضل و هنر
از پی چون تو محتشم باشد
چون در ایام تو بود ضایع
پس چه امید در قلم باشد
حال اینست خود همی فرمای
هر چه آن لایق کرم باشد
بکرم گیر دست اهل قلم
گر بدینار یادرم باشد
پیش تو سال و مه بخم باشد
اوحد الدین جهان فضل و کرم
کت دل و دست کان و یم باشد
بخت سرویست پیش درگه تو
که بصد دست و یکقدم باشد
می ببیند ضمیر روشن تو
هر چه در پرده عدم باشد
هر کجا جست باد انصافت
عدل کسری همه ستم باشد
هر که اندر حریم حرمت تست
از بد چرخ در حرم باشد
نرود بر ضمیر اشرف تو
هر چه از جنس لا و لم باشد
کمترین بخششیت گنج بود
کمترین چاکریت جم باشد
بنده را آرزوی آن آمد
که هم از جمع آن خدم باشد
مدتی رفت تا برین درگه
با فلک روز و شب بهم باشد
چون من و چرخ خواجه تاشانیم
بر من از وی چرا ستم باشد
هر که موسوم خدمتی نبود
او نه از جمله خدم باشد
غرض بنده خدمتست نه چیز
که بجاه تو چیز هم باشد
منگر اندر حداثت سنش
چون بر او از خرد رقم باشد
سال در مرد معتبر نبود
مرد از عقل محترم باشد
چونکه باشد هلال روزافزون
گر بود خرد جای ذم باشد؟
مایه کارها جوانی دان
مایه دارم ازان چه غم باشد
بچه بط اگر چه باشد خرد
آب در یاش تا قدم باشد
بنعم گر سری بجنبانی
نعم تو مرا نعم باشد
جرم خورشید را اگر سنگی
لعل گردد ازان چه کم باشد
رنج اهل قلم بفضل و هنر
از پی چون تو محتشم باشد
چون در ایام تو بود ضایع
پس چه امید در قلم باشد
حال اینست خود همی فرمای
هر چه آن لایق کرم باشد
بکرم گیر دست اهل قلم
گر بدینار یادرم باشد
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲۶ - پیری
وقت است دلا اگر بترسی
گر آدمی از عدم بترسد
اینک بدمید صبح پیری
و اختر ز سپیده دم بترسد
چون تهمت مرگ هست بر تو
میترس که متهم بترسد
ای طبل تهی حرام کم خور
تا طبل کم از شکم بترسد
گر در حرمی مباش ایمن
بس صید که در حرم بترسد
طبع ار چه بمال تشنه باشد
زافزون شدن درم بترسد
معذور بود بنزد عاقل
مستسقی ار از ورم بترسد
هر کس که نترسد او زمحشر
در محشر لجرم بترسد
از مرگ همی نترسی ای شیر
از وی نه تو روستم بترسد
از مرگ ترا چه باک باشد
مرگ از چو تو محتشم بترسد
گیرم که ز گور می نترسی
خود شیر ز گور کم بترسد
شوخی مکن و بترس از آتش
کز آتش شیر هم بترسد
گر آدمی از عدم بترسد
اینک بدمید صبح پیری
و اختر ز سپیده دم بترسد
چون تهمت مرگ هست بر تو
میترس که متهم بترسد
ای طبل تهی حرام کم خور
تا طبل کم از شکم بترسد
گر در حرمی مباش ایمن
بس صید که در حرم بترسد
طبع ار چه بمال تشنه باشد
زافزون شدن درم بترسد
معذور بود بنزد عاقل
مستسقی ار از ورم بترسد
هر کس که نترسد او زمحشر
در محشر لجرم بترسد
از مرگ همی نترسی ای شیر
از وی نه تو روستم بترسد
از مرگ ترا چه باک باشد
مرگ از چو تو محتشم بترسد
گیرم که ز گور می نترسی
خود شیر ز گور کم بترسد
شوخی مکن و بترس از آتش
کز آتش شیر هم بترسد
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲۷ - موی سپید
موی سپید چیست ندانی زبان مرگ
زیرا که هر که دید ز خود ناامید شد
دی از زبان حال همیگفت با دلم
چیزی که جان ز ترس چو از باد بید شد
گفتا که برگ مرگ بساز ارنخفته
تا چند گویمت که زبانم سفید شد
اوحدالدین توئی آنکس که ملوک
از تو جز لطف کفایت نکنند
آن تنجنج بسخنهات کنند
که در اخبار و حکایت نکنند
بلبلان وقت گل از شاخ درخت
جز ثنای تو روایت نکنند
نه ز تقصیرست ار حق ترا
دوستان تو رعایت نکنند
آری آن از عدم توفیق است
از سر عقل و درایت نکنند
دوستان را چو نخواهید آزرد
جرم تا کرده خیانت نکنند
ورچه صد جرم کنند از سر عفو
شکر گویند و شکایت نکنند
چون نباشد گنه از حد بیرون
گله بیرون ز نهایت نکنند
زیرا که هر که دید ز خود ناامید شد
دی از زبان حال همیگفت با دلم
چیزی که جان ز ترس چو از باد بید شد
گفتا که برگ مرگ بساز ارنخفته
تا چند گویمت که زبانم سفید شد
اوحدالدین توئی آنکس که ملوک
از تو جز لطف کفایت نکنند
آن تنجنج بسخنهات کنند
که در اخبار و حکایت نکنند
بلبلان وقت گل از شاخ درخت
جز ثنای تو روایت نکنند
نه ز تقصیرست ار حق ترا
دوستان تو رعایت نکنند
آری آن از عدم توفیق است
از سر عقل و درایت نکنند
دوستان را چو نخواهید آزرد
جرم تا کرده خیانت نکنند
ورچه صد جرم کنند از سر عفو
شکر گویند و شکایت نکنند
چون نباشد گنه از حد بیرون
گله بیرون ز نهایت نکنند
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲۹ - پوزش و سپاس
دوش عقلم که نیست گفت ای آن
کت خرد عمر بی وفا گوید
تو که در وجود تاشه فضل
از کرم مدح تو گدا گوید
دولتست ار نه ریشخند که او
شعر گویدت وز ابتدا گوید
آنکه گر قدر او برآرد سر
قاب قوسینش مرحبا گوید
وانکه وقت رویت و فکرت
با دلش غیب ماجری گوید
وانکه در پرده چون سخن راند
شیوه رمز انبیا گوید
کلک او وقت معجز الفاظ
سخن از موسی و عصا گوید
قدرش از برتری سخن با چرخ
همچو با چاه مرتضی گوید
هر کجا لفظ عذب اوست کسی
زاب حیوان و کیمیا گوید؟
هر کجا بوی خلق او آید
کس حدیث گل و صبا گوید؟
قاف با قدرتست نقطه قاف
قافیه بهر تو چرا گوید
بحر چون خطبه شمر خواند
شمس کی مدحت سها گوید
رو دعای نکو بخدمت بر
بل کت احسنت برملا گوید
گفتم الحق صواب فرمودی
مثل تو خود کجا خطا گوید
لیک با لفظ گوهر افشانش
خاطر ما سخن کجا گوید
او همی طبع را دهد جلوه
نه همه از برای ما گوید
از سر فضل و از تفضل خویش
نه بپاداش ماجرا گوید
سخن اندر مقابل این شعر
جان گویا کجاست تا گوید
مگر آن گفته باز گوید هم
همچنان کز هوا صبا گوید
بلبلی زاغ را نوائی گفت
زاغ چون صوت آن نوا گوید
شمس لعلی بخاره بخشید
بکدامش بیان ثنا گوید
ماه از آفتاب گیرد نور
بچه دل شرح آن ضیا گوید
پادشاهی بسگ دهد طوقی
سگ کجا شکر پادشا گوید
آنکه از نکته اش بیابد روح
از خرافات ما چه وا گوید
بر دعا اقتصار باید کرد
که دعا به چو بی ریا گوید
کت خرد عمر بی وفا گوید
تو که در وجود تاشه فضل
از کرم مدح تو گدا گوید
دولتست ار نه ریشخند که او
شعر گویدت وز ابتدا گوید
آنکه گر قدر او برآرد سر
قاب قوسینش مرحبا گوید
وانکه وقت رویت و فکرت
با دلش غیب ماجری گوید
وانکه در پرده چون سخن راند
شیوه رمز انبیا گوید
کلک او وقت معجز الفاظ
سخن از موسی و عصا گوید
قدرش از برتری سخن با چرخ
همچو با چاه مرتضی گوید
هر کجا لفظ عذب اوست کسی
زاب حیوان و کیمیا گوید؟
هر کجا بوی خلق او آید
کس حدیث گل و صبا گوید؟
قاف با قدرتست نقطه قاف
قافیه بهر تو چرا گوید
بحر چون خطبه شمر خواند
شمس کی مدحت سها گوید
رو دعای نکو بخدمت بر
بل کت احسنت برملا گوید
گفتم الحق صواب فرمودی
مثل تو خود کجا خطا گوید
لیک با لفظ گوهر افشانش
خاطر ما سخن کجا گوید
او همی طبع را دهد جلوه
نه همه از برای ما گوید
از سر فضل و از تفضل خویش
نه بپاداش ماجرا گوید
سخن اندر مقابل این شعر
جان گویا کجاست تا گوید
مگر آن گفته باز گوید هم
همچنان کز هوا صبا گوید
بلبلی زاغ را نوائی گفت
زاغ چون صوت آن نوا گوید
شمس لعلی بخاره بخشید
بکدامش بیان ثنا گوید
ماه از آفتاب گیرد نور
بچه دل شرح آن ضیا گوید
پادشاهی بسگ دهد طوقی
سگ کجا شکر پادشا گوید
آنکه از نکته اش بیابد روح
از خرافات ما چه وا گوید
بر دعا اقتصار باید کرد
که دعا به چو بی ریا گوید
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۳۲ - آب بجای می
ای بزرگی که پایه قدرت
اولش غایت کمال بود
آفتاب سعادتت آن نیست
کش پس استوار زوال بود
زین تحیت پس از دعا و ثنا
غرض بنده یک سوال بود
بارها با خواص خود گفتی
دست تحقیق چون جمال بود
پس ز بهر یکی قرابه می
که مرا بر تو رسم سال بود
چون پس از انتظار یکساله
آب بدهی مرا چه حال بود؟
تا ندیدم من آن ندانستم
کاب هرگز چنان زلال بود
هر که زینگونه می دهد بکسی
راستی جای قاف و دال بود
تو نفرموده من این دانم
کز تو این موصلت محال بود
یا غرض این بدست تا باری
بهمه مذهبی حلال بود
اولش غایت کمال بود
آفتاب سعادتت آن نیست
کش پس استوار زوال بود
زین تحیت پس از دعا و ثنا
غرض بنده یک سوال بود
بارها با خواص خود گفتی
دست تحقیق چون جمال بود
پس ز بهر یکی قرابه می
که مرا بر تو رسم سال بود
چون پس از انتظار یکساله
آب بدهی مرا چه حال بود؟
تا ندیدم من آن ندانستم
کاب هرگز چنان زلال بود
هر که زینگونه می دهد بکسی
راستی جای قاف و دال بود
تو نفرموده من این دانم
کز تو این موصلت محال بود
یا غرض این بدست تا باری
بهمه مذهبی حلال بود
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۳۴ - ذم زاد بوم
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۳۶ - تکیه بدنیا
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۳۷ - آدمی و دنیا
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۵۳ - عشوه و تمویه
از منت شرم نیامد که پس از چندین مدح
وعده های تو همه عشوه و تمویه بود
مردریگی که مرا خواهی دادن بدو سال
چند محتاج بترویح و بتوجیه بود
من خجل میشوم از هر که بخواند شعرم
تا ازان خواندنش آسایش و ترفیه بود
که چو از اول بر خواند که فی السعد الدین
تا بآخر همه نیز و وله فیه بود
وانگهی زیبد کز خلعت و از بخشش تو
کیسه من تهی و خانه من تیه بود
رایگان مدح تو بر گفتن نز عقل بود
ورچه مدح تو چو تسبیح و چو تنزیه بود
هر چه در مدح تو گویند بدین همت وجود
همچو در حق خدا گفتن تشبیه بود
هان نمیگویم از عهده آن بیرون آی
کاینچنین بیتک ها از پی تنبیه بود
وعده های تو همه عشوه و تمویه بود
مردریگی که مرا خواهی دادن بدو سال
چند محتاج بترویح و بتوجیه بود
من خجل میشوم از هر که بخواند شعرم
تا ازان خواندنش آسایش و ترفیه بود
که چو از اول بر خواند که فی السعد الدین
تا بآخر همه نیز و وله فیه بود
وانگهی زیبد کز خلعت و از بخشش تو
کیسه من تهی و خانه من تیه بود
رایگان مدح تو بر گفتن نز عقل بود
ورچه مدح تو چو تسبیح و چو تنزیه بود
هر چه در مدح تو گویند بدین همت وجود
همچو در حق خدا گفتن تشبیه بود
هان نمیگویم از عهده آن بیرون آی
کاینچنین بیتک ها از پی تنبیه بود
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۵۴ - فضل خواجه
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۵۵ - عاقل
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۵۷ - خدمت رکن الدین
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۵۹ - تشریف
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۶۲ - اسراف مکن
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۶۳ - ذکر خیر بعد از مرگ
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۶۶ - وظیفه
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۶۸ - دروغ
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۷۲ - مقتدایان شهر
خواجگان را نگر برای خدا
کاندر این شهر مقتدایانند
همه عامی و آنکه از پی فضل
لاف پیما و ژاژ خایانند
هر یکی در ولایت و ده خویش
کفش دزد و کله ربایانند
خشک مغزان ولیک تردامن
تیره رویان و خیره رایانند
چه ستایش کنم گروهی را
که همه خویشتن ستایانند
خر سواران بکار اشتر دل
ریش کاوان ریش کایانند
بسکه شان چارپای کردستند
لاجرم جمله چارپایانند
همه چون اره تیز دندانند
همه چون تیشه سر گرایانند
آب رنگان آتشین طبعند
باد دستان خاک پایانند
لقمه نزد جملمه فاضلتر
زانکه در شرع رهنمایانند
همه از هیچ کمترند ارچه
از تکبر همه خدایانند
ای دریغا که ضایعند ازانک
نقشبندان و دلگشایانند
من از اینان چه طرف بربندم
که همه همچو من گدایانند
تیز در ریششان بخرواران
ور چه ام جمله آشنایانند
کاندر این شهر مقتدایانند
همه عامی و آنکه از پی فضل
لاف پیما و ژاژ خایانند
هر یکی در ولایت و ده خویش
کفش دزد و کله ربایانند
خشک مغزان ولیک تردامن
تیره رویان و خیره رایانند
چه ستایش کنم گروهی را
که همه خویشتن ستایانند
خر سواران بکار اشتر دل
ریش کاوان ریش کایانند
بسکه شان چارپای کردستند
لاجرم جمله چارپایانند
همه چون اره تیز دندانند
همه چون تیشه سر گرایانند
آب رنگان آتشین طبعند
باد دستان خاک پایانند
لقمه نزد جملمه فاضلتر
زانکه در شرع رهنمایانند
همه از هیچ کمترند ارچه
از تکبر همه خدایانند
ای دریغا که ضایعند ازانک
نقشبندان و دلگشایانند
من از اینان چه طرف بربندم
که همه همچو من گدایانند
تیز در ریششان بخرواران
ور چه ام جمله آشنایانند
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۷۷ - ذم زاد بوم
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۸۰ - خوان خواجه
خواهی که نزد خواجه قبولی بود ترا
منشین بخوان او برو از نان او مخور
ور چند گویدت تبکلف که نان بخور
فرمانبر آنچه گفت و بفرمان اومخور
زنهار خورولیک مخور نانش زینهار
وزنان طفل و بیوه بخور زان اومخور
خوانش چو خون حرام بود گرد آن مگرد
نانش چوجان عزیزست از جان او مخور
از گوشتش همی چش وازنان اومچش
از خون او همیخور و از خوان او مخور
منشین بخوان او برو از نان او مخور
ور چند گویدت تبکلف که نان بخور
فرمانبر آنچه گفت و بفرمان اومخور
زنهار خورولیک مخور نانش زینهار
وزنان طفل و بیوه بخور زان اومخور
خوانش چو خون حرام بود گرد آن مگرد
نانش چوجان عزیزست از جان او مخور
از گوشتش همی چش وازنان اومچش
از خون او همیخور و از خوان او مخور