عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
بسته سلسله دام، هوس بازانند
رسته از سلسله دام هوس، بازانند
در پی دیدن دل باغم چوگان طلب
عاشقان بر صفت گوی بسر تازانند
خاکباز ره عشقیم که در محضر دوست
خاکبازان ره عشق سرافرازانند
طالب ملک بقائی طلب از اهل فنا
که درین مرحله این قوم ز ممتازانند
دل نظر باز نگیرد که بدیوان حضور
مستحق نظر دوست نظر بازانند
مردم جاه طلب راه نیابند بدوست
خانه جویان خدا خانه براندازانند
در خور عربده آغار نباشد می راز
می پرستان هوی عربده آغازانند
زاغ سلطان چمن شد بزن ای بلبل جان
زین قفس بال ببامی که هم آوازانند
ناز از شه مکش و باش گدای در دوست
که گدایان در دوست بشه نازانند
نازم آن پرده سرایان که پس پرده دل
دور از ساز طرب، ساز طرب سازانند
طالب گوهر جان راست دلی غرقه بخون
این دو چشم من دلباخته در یازانند
غم من فاش شد از دیده مگو باز صفا
راز با مردم این خانه که غمازانند
رسته از سلسله دام هوس، بازانند
در پی دیدن دل باغم چوگان طلب
عاشقان بر صفت گوی بسر تازانند
خاکباز ره عشقیم که در محضر دوست
خاکبازان ره عشق سرافرازانند
طالب ملک بقائی طلب از اهل فنا
که درین مرحله این قوم ز ممتازانند
دل نظر باز نگیرد که بدیوان حضور
مستحق نظر دوست نظر بازانند
مردم جاه طلب راه نیابند بدوست
خانه جویان خدا خانه براندازانند
در خور عربده آغار نباشد می راز
می پرستان هوی عربده آغازانند
زاغ سلطان چمن شد بزن ای بلبل جان
زین قفس بال ببامی که هم آوازانند
ناز از شه مکش و باش گدای در دوست
که گدایان در دوست بشه نازانند
نازم آن پرده سرایان که پس پرده دل
دور از ساز طرب، ساز طرب سازانند
طالب گوهر جان راست دلی غرقه بخون
این دو چشم من دلباخته در یازانند
غم من فاش شد از دیده مگو باز صفا
راز با مردم این خانه که غمازانند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
آنانکه در صراط صعود ولایتند
از حق نزول کرده و بر خلق آیتند
رایت زدند بر ز بر بام امر و خلق
در خطه امارتشان زیر رایتند
کونین در تغیر و مستان جام عشق
در کوی میفروش بظل حمایتند
مفتی کند روایت و در راه کوی فقر
واماندگان قافله اهل درایتند
در پیشگاه عشق گدایان ره نشین
صاحب سریر دولت بدوند و غایتند
در بحر موج خیز فنا کشتی نجات
بر آسمان فقر نجوم هدایتند
معشوق در نهایت حسنست و در خفاست
با آنکه عاشقان رخش بی نهایتند
گر غیر روی یار ببینند در وجود
اهل شهود در خور جرم و خیانتند
قومی که رسته اند ز وهم و خیال نفس
در بارگاه عقل امیر کفایتند
بگذشته از تقید جانند و قید جسم
وارسته از تعین شکر و شکایتند
ای دل ز اهل مدرسه بگریز کاین گروه
مخدوم بنده اند ولی بی عنایتند
در آستان میکده فقر خاک باش
ای تشنه لب که دردکشان در سقایتند
ما محرم معاینه و همرهان هنوز
در پرده حدیث و حجاب روایتند
این سبطیان سر زده از موسی کمال
از نیل رسته اند و بتیه غوایتند
جمعی که خوانده درس دل از مدرس صفا
در شارع حقیقت شرع ولایتند
از حق نزول کرده و بر خلق آیتند
رایت زدند بر ز بر بام امر و خلق
در خطه امارتشان زیر رایتند
کونین در تغیر و مستان جام عشق
در کوی میفروش بظل حمایتند
مفتی کند روایت و در راه کوی فقر
واماندگان قافله اهل درایتند
در پیشگاه عشق گدایان ره نشین
صاحب سریر دولت بدوند و غایتند
در بحر موج خیز فنا کشتی نجات
بر آسمان فقر نجوم هدایتند
معشوق در نهایت حسنست و در خفاست
با آنکه عاشقان رخش بی نهایتند
گر غیر روی یار ببینند در وجود
اهل شهود در خور جرم و خیانتند
قومی که رسته اند ز وهم و خیال نفس
در بارگاه عقل امیر کفایتند
بگذشته از تقید جانند و قید جسم
وارسته از تعین شکر و شکایتند
ای دل ز اهل مدرسه بگریز کاین گروه
مخدوم بنده اند ولی بی عنایتند
در آستان میکده فقر خاک باش
ای تشنه لب که دردکشان در سقایتند
ما محرم معاینه و همرهان هنوز
در پرده حدیث و حجاب روایتند
این سبطیان سر زده از موسی کمال
از نیل رسته اند و بتیه غوایتند
جمعی که خوانده درس دل از مدرس صفا
در شارع حقیقت شرع ولایتند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
چنین شنیدم که لطف یزدان بروی جوینده در نبندد
دری که بگشاید از حقیقت بر اهل عرفان دگر نبندد
چنین شنیدم که هر که شبها نظر ز فیض سحر نبندد
ملک ز کارش گره گشاید فلک بکینش کمر نبندد
دلی که باشد بصبح خیزان عجب نباشد اگر که هر دم
دعای خود را بکوی جانان ببال مرغ اثر نبندد
اگر خیالش بدل بیاید سخن بگویم چنانکه طوطی
جمال آئینه تا نبیند سخن نگوید خبر نبندد
بر شهیدان کوی عشقش بسرخ روئی علم نگردد
برنگ لاله کسی که داغ غمش بلخت جگر نبندد
بزیردستان مکن تکبر ادب نگهدار اگر ادیبی
که سربلندی و سرفرازی گذر بر آه سحر نبندد
ز تیر آه چو ما فقیران شود مشبک اگر که شبها
فلک بر انجم زره نپوشد قمر ز هاله سپر نبندد
(صفا برندی) کجا تواند دم از بیانات عاشقی زد
هرانکه نالد بناله نی چو نی بهر جا کمر نبندد
دری که بگشاید از حقیقت بر اهل عرفان دگر نبندد
چنین شنیدم که هر که شبها نظر ز فیض سحر نبندد
ملک ز کارش گره گشاید فلک بکینش کمر نبندد
دلی که باشد بصبح خیزان عجب نباشد اگر که هر دم
دعای خود را بکوی جانان ببال مرغ اثر نبندد
اگر خیالش بدل بیاید سخن بگویم چنانکه طوطی
جمال آئینه تا نبیند سخن نگوید خبر نبندد
بر شهیدان کوی عشقش بسرخ روئی علم نگردد
برنگ لاله کسی که داغ غمش بلخت جگر نبندد
بزیردستان مکن تکبر ادب نگهدار اگر ادیبی
که سربلندی و سرفرازی گذر بر آه سحر نبندد
ز تیر آه چو ما فقیران شود مشبک اگر که شبها
فلک بر انجم زره نپوشد قمر ز هاله سپر نبندد
(صفا برندی) کجا تواند دم از بیانات عاشقی زد
هرانکه نالد بناله نی چو نی بهر جا کمر نبندد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
دوشم سروش زد در دولتسرای دل
گفتند کیست گفت سروشم گدای دل
آمدنداکه گاه تمنای غیر نیست
بیگاه در مزن که نئی آشنای دل
تا سد ره منتهای مقام تو است و بس
ای بی خبر ز عالم بی منتهای دل
در جایگاه دوست نگنجد بغیر دوست
گر غیر اوست دل نبود نیز جای دل
از آب و از هوای دیار مکدری
رست آنکه دید صفوت آب و هوای دل
مجموع کائنات نشیمنگه فناست
موجود باقی است وجود و بقای دل
قومی بانتظار که خورشید سر زند
از غرب و او دمید ز شرق سمای دل
او در سرست و من ز سما میکنم طلب
من در برون و اوست درون سرای دل
عمریست میدویم چو دیوانه کوبکو
دل در قفای دلبر و من در قفای دل
امروز شد پدید که از پای تا بسر
بگرفته است یار ز سر تابپای دل
از ملک تا ملک همه محکوم حکم ماست
ما در تحکم قدریم و قضای دل
سلطان دولت احد جمع بی زوال
زد دستگاه سلطنت اندر فضای دل
دل نیست این بسینه سویدای دولتست
جانانه است باد سر جان فدای دل
سیناست سینه و دل کامل درخت طور
نبود سری که نیست در آن سر صدای دل
اوصاف کبریا و ولای ولایتش
بر دوش دل رداست زهی کبریای دل
هر سالکی بمسلک سلطان دولتیست
مائیم در طریقت فقر و فنای دل
فقر آیت صفاست که در مدرس الست
ما کسب کرده ایم ز سر صفای دل
گفتند کیست گفت سروشم گدای دل
آمدنداکه گاه تمنای غیر نیست
بیگاه در مزن که نئی آشنای دل
تا سد ره منتهای مقام تو است و بس
ای بی خبر ز عالم بی منتهای دل
در جایگاه دوست نگنجد بغیر دوست
گر غیر اوست دل نبود نیز جای دل
از آب و از هوای دیار مکدری
رست آنکه دید صفوت آب و هوای دل
مجموع کائنات نشیمنگه فناست
موجود باقی است وجود و بقای دل
قومی بانتظار که خورشید سر زند
از غرب و او دمید ز شرق سمای دل
او در سرست و من ز سما میکنم طلب
من در برون و اوست درون سرای دل
عمریست میدویم چو دیوانه کوبکو
دل در قفای دلبر و من در قفای دل
امروز شد پدید که از پای تا بسر
بگرفته است یار ز سر تابپای دل
از ملک تا ملک همه محکوم حکم ماست
ما در تحکم قدریم و قضای دل
سلطان دولت احد جمع بی زوال
زد دستگاه سلطنت اندر فضای دل
دل نیست این بسینه سویدای دولتست
جانانه است باد سر جان فدای دل
سیناست سینه و دل کامل درخت طور
نبود سری که نیست در آن سر صدای دل
اوصاف کبریا و ولای ولایتش
بر دوش دل رداست زهی کبریای دل
هر سالکی بمسلک سلطان دولتیست
مائیم در طریقت فقر و فنای دل
فقر آیت صفاست که در مدرس الست
ما کسب کرده ایم ز سر صفای دل
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
رفت در کسوت درویش که ما نشناسیم
ما نه آنیم که شه را ز گدا نشناسیم
میشناسیم ز پا تا سر ما جلوه اوست
مگر آندم که سر خویش ز پا نشناسیم
درد اثبات گدایان ترا نفی دواست
چه توان کرد که از درد دوا نشناسیم
خاک در خانه ز سلطان سرا با خبرست
کم ز خاکیم که سلطان سرا نشناسیم
ماهی و مرغ ز محبوب خدا باخبرند
ما چه جنسیم که محبوب خدا نشناسیم
طالب دنیی اگر شاه زمین عبد هویست
ما فقیران در دوست هوی نشناسیم
آتش ار بارد ازان ابر که در برق بلاست
بت پرستیم گر از عین رضا نشناسیم
ماه ما بر سر سرویست که بالیده ز خاک
ما مقیمان زمین خلق سما نشناسیم
ما سلیمان هوائیم زمین کی طلبیم
که بجز راکب مرکوب هوا نشناسیم
حبل سحریست که در دیده نماید چون مار
زانکه آن موسی با دست و عصا نشناسیم
ما دل از کف شدگان اهل خضوعیم و خشوع
جز دل و سینه بی کبر و ریا نشناسیم
نبود دار شفا جز در دارنده دل
مرض اینست که ما دار شفا نشناسیم
دولت و زندگی باقی ما فقر و فناست
ما فرو رفته بخود فقر و فنا نشناسیم
صورت صفوت سرست بمرآت صفا
همه آلوده زنگیم صفا نشناسیم
ما نه آنیم که شه را ز گدا نشناسیم
میشناسیم ز پا تا سر ما جلوه اوست
مگر آندم که سر خویش ز پا نشناسیم
درد اثبات گدایان ترا نفی دواست
چه توان کرد که از درد دوا نشناسیم
خاک در خانه ز سلطان سرا با خبرست
کم ز خاکیم که سلطان سرا نشناسیم
ماهی و مرغ ز محبوب خدا باخبرند
ما چه جنسیم که محبوب خدا نشناسیم
طالب دنیی اگر شاه زمین عبد هویست
ما فقیران در دوست هوی نشناسیم
آتش ار بارد ازان ابر که در برق بلاست
بت پرستیم گر از عین رضا نشناسیم
ماه ما بر سر سرویست که بالیده ز خاک
ما مقیمان زمین خلق سما نشناسیم
ما سلیمان هوائیم زمین کی طلبیم
که بجز راکب مرکوب هوا نشناسیم
حبل سحریست که در دیده نماید چون مار
زانکه آن موسی با دست و عصا نشناسیم
ما دل از کف شدگان اهل خضوعیم و خشوع
جز دل و سینه بی کبر و ریا نشناسیم
نبود دار شفا جز در دارنده دل
مرض اینست که ما دار شفا نشناسیم
دولت و زندگی باقی ما فقر و فناست
ما فرو رفته بخود فقر و فنا نشناسیم
صورت صفوت سرست بمرآت صفا
همه آلوده زنگیم صفا نشناسیم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
پورا بسلطنت رسی این پند گوش کن
تاج سر از غبار در میفروش کن
گفتار من که هست چو لولوی شاهوار
مرجان گوش جان حقیقت نیوش کن
هوش ترا مشاهده سر غیب نیست
خواهی بسر غیب رسی ترک هوش کن
گسترده است سفره دولت ببار دل
ای خاکسار بارگه فقر نوش کن
حق ناخدای کشتی دریای زندگیست
ای ابر ریزش آور و ای بحر جوش کن
ای در بر تو جامه زربفت خسروی
روی ملاطفت بمن ژنده پوش کن
معشوق شاهد دل و مشهور دیده است
با خویش گفتگو کن و ترک سروش کن
ای خرقه کمال بدوش ولایتت
جان مرا ردای عنایت بدوش کن
جوش و خروش رعد درین گوش بی صداست
ای سینه هر چه خواهی جوش و خروش کن
نقش خط نگار که دیباچه بقاست
از دل بخوان و ترک خطوط و نقوش کن
تاج سر از غبار در میفروش کن
گفتار من که هست چو لولوی شاهوار
مرجان گوش جان حقیقت نیوش کن
هوش ترا مشاهده سر غیب نیست
خواهی بسر غیب رسی ترک هوش کن
گسترده است سفره دولت ببار دل
ای خاکسار بارگه فقر نوش کن
حق ناخدای کشتی دریای زندگیست
ای ابر ریزش آور و ای بحر جوش کن
ای در بر تو جامه زربفت خسروی
روی ملاطفت بمن ژنده پوش کن
معشوق شاهد دل و مشهور دیده است
با خویش گفتگو کن و ترک سروش کن
ای خرقه کمال بدوش ولایتت
جان مرا ردای عنایت بدوش کن
جوش و خروش رعد درین گوش بی صداست
ای سینه هر چه خواهی جوش و خروش کن
نقش خط نگار که دیباچه بقاست
از دل بخوان و ترک خطوط و نقوش کن
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
ز چه کرد با چنین روبر خلق خودنمائی
بتم ار نداشت در دل سر دعوی خدائی
نتوان نمود منعم ز سجود روی این بت
که مزینست دوشش بردای کبریائی
در آشنائی دل زده و ز غیر بگسل
که بدل نمی پسندد حرکات آشنائی
مطلب ز نام حاصل که فشاند بذر صورت
که بکشتزار سرش نزد آفت سمائی
ز تمام کشت هستی من و حاصل محبت
که زند جویش پهلو بسپهر آسیائی
دل من بیافت این سر ز سرای میفروشان
پس از انکه سالها زد در زهد و پارسائی
متنعمان دولت نبرند ره بسلطان
که نگشته اند دارا بطریقت گدائی
من از آشیانه خود نگشوده بودمی پر
که شدم اسیر بازش چو کبوتر هوائی
رخ من بیار یک رو دل من بعشق یکتا
چه غم ار بپیش زلفش کمرم کند دوتائی
سر مرهم ار ندارد ز چه میرباید از کف
دل ریش دردمندان بفنون دلربائی
من اگر دمی نبینم برخش نمیتوانم
همه حیرتم از آنکس که زند دم از جدائی
سرم ار رود نپیچم ز وفای رهروان سر
که نکرده اند منزل بسرای بیوفائی
دل بازمانده از جان نرسد بسر جانان
مگر آنکه باز جوید ز طلسم دل رهائی
اگرت هواست دیدن رخ دلبر صفا را
بگذار از سرایدل هوس منی و مائی
بتم ار نداشت در دل سر دعوی خدائی
نتوان نمود منعم ز سجود روی این بت
که مزینست دوشش بردای کبریائی
در آشنائی دل زده و ز غیر بگسل
که بدل نمی پسندد حرکات آشنائی
مطلب ز نام حاصل که فشاند بذر صورت
که بکشتزار سرش نزد آفت سمائی
ز تمام کشت هستی من و حاصل محبت
که زند جویش پهلو بسپهر آسیائی
دل من بیافت این سر ز سرای میفروشان
پس از انکه سالها زد در زهد و پارسائی
متنعمان دولت نبرند ره بسلطان
که نگشته اند دارا بطریقت گدائی
من از آشیانه خود نگشوده بودمی پر
که شدم اسیر بازش چو کبوتر هوائی
رخ من بیار یک رو دل من بعشق یکتا
چه غم ار بپیش زلفش کمرم کند دوتائی
سر مرهم ار ندارد ز چه میرباید از کف
دل ریش دردمندان بفنون دلربائی
من اگر دمی نبینم برخش نمیتوانم
همه حیرتم از آنکس که زند دم از جدائی
سرم ار رود نپیچم ز وفای رهروان سر
که نکرده اند منزل بسرای بیوفائی
دل بازمانده از جان نرسد بسر جانان
مگر آنکه باز جوید ز طلسم دل رهائی
اگرت هواست دیدن رخ دلبر صفا را
بگذار از سرایدل هوس منی و مائی
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
عیسی عشق ندارد سر درمان کسی
جان کسادست بسی او نخرد جان کسی
آن سر زلف که من دیدم و آن تاب و شکن
نبود در سر بشکستن پیمان کسی
عشق را نفی بکار آید و در نفی ثبات
او ندارد سر کفر کس او ایمان کسی
نیست سلطان زمین حاکم درویش که نیست
بنده سلطنت فقر بفرمان کسی
همه اشکال من از وصل شد و این عجبست
که بوصل آید و مشکل شود آسان کسی
دی خط سبز کسی داد بمن خط امان
برد امروز دلم زلف پریشان کسی
که کسی میدهد از لعل لبم آب حیات
گاه خون میخورم از حقه مرجان کسی
لاله میباردم از غالیه و مشک ز عود
گونه و سلسله غالیه افشان کسی
گویدم بی سر و سامان شده ئی غیرت عشق
کی گذارد که بماند سر و سامان کسی
خلق در بند هوای خود و ما بنده دوست
هر کسی آن کسی باشد و ما آن کسی
ایدل شیفته بر گرد ز میدان فنا
نرود تا نکشد یار بمیدان کسی
شکند سنگ حبیب اول دندان حبیب
که ز دشمن نخورد سنگ بدندان کسی
میهمانخانه توحید ز بیگانه بریست
نیست جز دوست اگر باشد مهمان کسی
دل صفا را دهد از ما حضر غیب غذا
میهمان دل خویشم بسر خوان کسی
جان کسادست بسی او نخرد جان کسی
آن سر زلف که من دیدم و آن تاب و شکن
نبود در سر بشکستن پیمان کسی
عشق را نفی بکار آید و در نفی ثبات
او ندارد سر کفر کس او ایمان کسی
نیست سلطان زمین حاکم درویش که نیست
بنده سلطنت فقر بفرمان کسی
همه اشکال من از وصل شد و این عجبست
که بوصل آید و مشکل شود آسان کسی
دی خط سبز کسی داد بمن خط امان
برد امروز دلم زلف پریشان کسی
که کسی میدهد از لعل لبم آب حیات
گاه خون میخورم از حقه مرجان کسی
لاله میباردم از غالیه و مشک ز عود
گونه و سلسله غالیه افشان کسی
گویدم بی سر و سامان شده ئی غیرت عشق
کی گذارد که بماند سر و سامان کسی
خلق در بند هوای خود و ما بنده دوست
هر کسی آن کسی باشد و ما آن کسی
ایدل شیفته بر گرد ز میدان فنا
نرود تا نکشد یار بمیدان کسی
شکند سنگ حبیب اول دندان حبیب
که ز دشمن نخورد سنگ بدندان کسی
میهمانخانه توحید ز بیگانه بریست
نیست جز دوست اگر باشد مهمان کسی
دل صفا را دهد از ما حضر غیب غذا
میهمان دل خویشم بسر خوان کسی
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - فی المعارف و الحکم
کسیکه خلق هدایش دهد هوای خدا
همانکسست که برد بتیغ حلق هوی
برد گلوی هوی بگذرد ز کوی هوس
کسیکه باشد راه خدای را پویا
دلی که نشو و نمای هوی نهاد ز سر
بکوی عشق تواند نمود نشو و نما
کس ارب آب و هوای دیار عشق گذشت
ز آب بگذرد و آشنا کند بهوا
دهد سماری فرعون را شکست بنیل
دلی که دارد در آستین ید بیضا
هوای نفس چو فرعون و نفی نیل بدن
دیار مصر دل و دانشست دست و عصا
ریا و کبر زند دین و داد را گردن
بغیر عشق بود هر چه هست کبر و ریا
فنای فقر رساند رونده را بکمال
که نیست کامل جز رهنورد فقر و فنا
بسان کشتی نوحست هیکل توحید
جهان خراب ز طوفان شرک و او بشنا
بود دو کون بکردار کوه و نای وجود
در و بنغمه و مجموع کائنات صدا
خدای باشد پیدای آشکار و نهان
نهان و در نظر اهل معرفت پیدا
چو آفتاب که گردید صبحدم طالع
ندید آنکه بخوابست یا که نابینا
ممیر تشنه که آبست نیست خاک و سراب
ز ما بجوی که مستغرقیم در دریا
کدام دریا دریای بی کرانه و تک
تک و کرانه سراسر ل آلی لالا
تو مرد غوص نئی ورنه پر کنی بزمین
هزار دامن لولوی شاهوار سما
تن تو دل شود و دل بدوستی دلبر
چو خاک کز نظر پاک آفتاب طلا
نه بلکه خاک شود کیمیای زر عیار
بدستیاری ارباب صنعت ایما
تراب را نظر عشق آفتاب کند
جماد را سخن معرفت دل دانا
بهر چه بگذری ار بگذری ازان بدهند
تو را به از آن یا زین علاقه بگذریا
بمرز ترک طبیعت بمان بچاه بدن
چو بیژن دل دون از منیژه دنیا
منیژه بر سر چاهست عاشق تو و نیست
تهمتنی که ز چه بیژن آورد بالا
ز چه در آی بتائید مالک تجرید
برو بمصر حقیقت چو یوسف والا
ممان ز کید زلیخای نفس در زندان
بگیر تخت ز ربان مملکت به دها
نشین بتخت ولایت چو یوسف صدیق
مگر رهانی این قوم را ز قحط و غلا
که دستبرد بسبع سمان ز سبع عجاف
چنان رسید که ریانش دید در رؤیا
عجاف جهل رسید و سمان علم چرید
ز مزرعی که بود آب او ز ابر بلا
چو قحط غله کنعان شدست قحط رجال
رجال یکسره زن سیرتند و زن سیما
بمال و جاه مقید باسب وزن مغرور
که غره زن زشتست گر بود زیبا
مقوم درک اسفل هیولانی
ندیده قائمه عرش عشق و سر و خفا
مجاور قلقستان خطه ناسوت
معاشر حشرات طبیعت رعنا
معذبان الیم عذاب دوزخ بعد
مسافران بعید دیار مهلک لا
نشسته در تعب آباد تن نه مرد و نه زن
بدست و پای در این گولخن نه دست و نه پا
درین سرای ممان باز گیر زین منزل
که نیست ایمن از بارگیر بار قضا
بماء/ منی روکش در فضاست رفعت حق
ازین سراچه بی ارتفاع تنگ فضا
تو گوش عرش خدائی نیوش پند حکیم
که گوشواره عرشست گوهر اصغا
بیا و پیشتر از فوت خویش شو فانی
ز خود که در ظلمات فناست آب بقا
ز پند من مگذر بند عجز را بگشای
ز پای شخص طلب تا نیوفتی بخطا
فنای ذات تو معدوم را کند موجود
درین محاوره سریست بین کنم افشا
ثبات نفی شود گر وجود شد پنهان
عدم وجود شود گر خدای شد پیدا
که بی خدای بود هر چه هست عین عدم
چنو که صرف وجودست با وجود خدا
وجود مطلق ساریست در حقیقت کل
که در حقیقت اجزاست کل و کل اجزا
بشهر وحدت از جزو تا بکل همه اوست
که هست باقی و بی مختمست بی مبدا
مرا ستاره شمر خواند آسمان بشبی
که چون ستاره فرو ریخت دیده در بها
ز آفتاب حقیقت که سر زد از دل و دل
ز دیده ریخت بدامان من سیهل و سها
کنون ز دامن من ماه کسب نور کند
که هر ستاره درین نقطه است رشک ذکا
دمید گونه خورشید آسمان وجود
ز مشرق من و ما بی تعین من و ما
شما و ما و من و تست هر چهار یکی
که این چهار نهانست و آن یکی پیدا
شئون وحدت ذات خداست غیب و شهود
که نیست جای مر او او هست در همه جا
دل صنوبری من درخت طور و طویست
مرا بسینه مانند سینه و سینا
رهائی من از بند غیر بند خودیست
که خودپرستی بندست و خود سریست بلا
ورای بند و بلا پرده سرای منست
که من ورای منیت ز دست پرده سرا
من آن کبوتر بام حقیقتم که طیور
مرا ز کنگره عرش میزنند صلا
طیور عرشی بام تجرد احدی
صلا زنند ز قاب دو قوس او ادنی
که ای منصه انوار آفتاب وجود
خدای جستن جستن بود ز جوی فنا
بسمت مشهد موجود لیس الا هو
که هوست شاهد لاهوست شاهد الا
بغیر او نبود هر چه هست پست و بلند
بود همانکه بود پست جان من بالا
ز دل بجوی نه از گل که دل سراچه اوست
مگو سراچه بگو آسمان شمس لقا
چو کشت نخل دلم باغبان عشق دواند
بریشه و رگ دل آب ربی الاعلی
بقا اگر طلبی کن طواف دایره وار
بدور دل که بود مرکز محیط بقا
ثنای وحدت دل گفت نطق و نادره گفت
که ذات وحدت بیرون بود ز حد و ثنا
سزای ماست ثنای حق و محامد عشق
بدان و طیره که حق را و عشق راست سزا
بحق حق که اگر غیر حق بود مشهود
بچشم من بسر سر که غیر اوست هبا
اگر بچشم صفا بنگری تمام حقست
بغیر باطل اما کمست چشم صفا
لباس سلطنت کائنات کی پوشد
کسیکه بر در میخانه دلست گدا
بزیر پر کشد از فرق تا بوحدت جمع
چو مرد راه نشیند به شهپر عنقا
نه در طریقت این خامهای پخته هوس
که میپزند بدیگ هوای سر سودا
نبود دست که بنای وحدت ازلی
نهاد خانه دل را بدست خویش بنا
چو دید طرفه بنائیست نغز خانه گرفت
درو کنون دل یکتاست خانه یکتا
لباس کعبه دل دیبه ولایت اوست
نبافت دست ازل زین لطیفتر دیبا
مهیمنیست درین بارگاه لم یزلی
که عرش اوست دل و فرش اوست ارض و سما
محمد عربی چرخ آفتاب وجود
که آفتاب وجودند هشت و چهار کیا
نشسته اند تمامی بصدر صفه دل
چو حق بعرش که عرش خداستی دل ما
دو بال باید باز ملوک را که اگر
یکی بود نرسد باز شه ببرگ و نوا
خدای گفت که عرش منست دل آری
ولی دل من بر گفت من خداست گوا
دو بال خواهد معراج عشق نیز که چون
دو بال علم و عمل نیست درد نیست دوا
بغیر دل نبود خانه خدای مزن
در دگر که نمانی به تیه خوف و رجا
دلست کوی یقین اولیای تحت قباب
ز دل بجوی نه زین هفت قبه مینا
همانکسست که برد بتیغ حلق هوی
برد گلوی هوی بگذرد ز کوی هوس
کسیکه باشد راه خدای را پویا
دلی که نشو و نمای هوی نهاد ز سر
بکوی عشق تواند نمود نشو و نما
کس ارب آب و هوای دیار عشق گذشت
ز آب بگذرد و آشنا کند بهوا
دهد سماری فرعون را شکست بنیل
دلی که دارد در آستین ید بیضا
هوای نفس چو فرعون و نفی نیل بدن
دیار مصر دل و دانشست دست و عصا
ریا و کبر زند دین و داد را گردن
بغیر عشق بود هر چه هست کبر و ریا
فنای فقر رساند رونده را بکمال
که نیست کامل جز رهنورد فقر و فنا
بسان کشتی نوحست هیکل توحید
جهان خراب ز طوفان شرک و او بشنا
بود دو کون بکردار کوه و نای وجود
در و بنغمه و مجموع کائنات صدا
خدای باشد پیدای آشکار و نهان
نهان و در نظر اهل معرفت پیدا
چو آفتاب که گردید صبحدم طالع
ندید آنکه بخوابست یا که نابینا
ممیر تشنه که آبست نیست خاک و سراب
ز ما بجوی که مستغرقیم در دریا
کدام دریا دریای بی کرانه و تک
تک و کرانه سراسر ل آلی لالا
تو مرد غوص نئی ورنه پر کنی بزمین
هزار دامن لولوی شاهوار سما
تن تو دل شود و دل بدوستی دلبر
چو خاک کز نظر پاک آفتاب طلا
نه بلکه خاک شود کیمیای زر عیار
بدستیاری ارباب صنعت ایما
تراب را نظر عشق آفتاب کند
جماد را سخن معرفت دل دانا
بهر چه بگذری ار بگذری ازان بدهند
تو را به از آن یا زین علاقه بگذریا
بمرز ترک طبیعت بمان بچاه بدن
چو بیژن دل دون از منیژه دنیا
منیژه بر سر چاهست عاشق تو و نیست
تهمتنی که ز چه بیژن آورد بالا
ز چه در آی بتائید مالک تجرید
برو بمصر حقیقت چو یوسف والا
ممان ز کید زلیخای نفس در زندان
بگیر تخت ز ربان مملکت به دها
نشین بتخت ولایت چو یوسف صدیق
مگر رهانی این قوم را ز قحط و غلا
که دستبرد بسبع سمان ز سبع عجاف
چنان رسید که ریانش دید در رؤیا
عجاف جهل رسید و سمان علم چرید
ز مزرعی که بود آب او ز ابر بلا
چو قحط غله کنعان شدست قحط رجال
رجال یکسره زن سیرتند و زن سیما
بمال و جاه مقید باسب وزن مغرور
که غره زن زشتست گر بود زیبا
مقوم درک اسفل هیولانی
ندیده قائمه عرش عشق و سر و خفا
مجاور قلقستان خطه ناسوت
معاشر حشرات طبیعت رعنا
معذبان الیم عذاب دوزخ بعد
مسافران بعید دیار مهلک لا
نشسته در تعب آباد تن نه مرد و نه زن
بدست و پای در این گولخن نه دست و نه پا
درین سرای ممان باز گیر زین منزل
که نیست ایمن از بارگیر بار قضا
بماء/ منی روکش در فضاست رفعت حق
ازین سراچه بی ارتفاع تنگ فضا
تو گوش عرش خدائی نیوش پند حکیم
که گوشواره عرشست گوهر اصغا
بیا و پیشتر از فوت خویش شو فانی
ز خود که در ظلمات فناست آب بقا
ز پند من مگذر بند عجز را بگشای
ز پای شخص طلب تا نیوفتی بخطا
فنای ذات تو معدوم را کند موجود
درین محاوره سریست بین کنم افشا
ثبات نفی شود گر وجود شد پنهان
عدم وجود شود گر خدای شد پیدا
که بی خدای بود هر چه هست عین عدم
چنو که صرف وجودست با وجود خدا
وجود مطلق ساریست در حقیقت کل
که در حقیقت اجزاست کل و کل اجزا
بشهر وحدت از جزو تا بکل همه اوست
که هست باقی و بی مختمست بی مبدا
مرا ستاره شمر خواند آسمان بشبی
که چون ستاره فرو ریخت دیده در بها
ز آفتاب حقیقت که سر زد از دل و دل
ز دیده ریخت بدامان من سیهل و سها
کنون ز دامن من ماه کسب نور کند
که هر ستاره درین نقطه است رشک ذکا
دمید گونه خورشید آسمان وجود
ز مشرق من و ما بی تعین من و ما
شما و ما و من و تست هر چهار یکی
که این چهار نهانست و آن یکی پیدا
شئون وحدت ذات خداست غیب و شهود
که نیست جای مر او او هست در همه جا
دل صنوبری من درخت طور و طویست
مرا بسینه مانند سینه و سینا
رهائی من از بند غیر بند خودیست
که خودپرستی بندست و خود سریست بلا
ورای بند و بلا پرده سرای منست
که من ورای منیت ز دست پرده سرا
من آن کبوتر بام حقیقتم که طیور
مرا ز کنگره عرش میزنند صلا
طیور عرشی بام تجرد احدی
صلا زنند ز قاب دو قوس او ادنی
که ای منصه انوار آفتاب وجود
خدای جستن جستن بود ز جوی فنا
بسمت مشهد موجود لیس الا هو
که هوست شاهد لاهوست شاهد الا
بغیر او نبود هر چه هست پست و بلند
بود همانکه بود پست جان من بالا
ز دل بجوی نه از گل که دل سراچه اوست
مگو سراچه بگو آسمان شمس لقا
چو کشت نخل دلم باغبان عشق دواند
بریشه و رگ دل آب ربی الاعلی
بقا اگر طلبی کن طواف دایره وار
بدور دل که بود مرکز محیط بقا
ثنای وحدت دل گفت نطق و نادره گفت
که ذات وحدت بیرون بود ز حد و ثنا
سزای ماست ثنای حق و محامد عشق
بدان و طیره که حق را و عشق راست سزا
بحق حق که اگر غیر حق بود مشهود
بچشم من بسر سر که غیر اوست هبا
اگر بچشم صفا بنگری تمام حقست
بغیر باطل اما کمست چشم صفا
لباس سلطنت کائنات کی پوشد
کسیکه بر در میخانه دلست گدا
بزیر پر کشد از فرق تا بوحدت جمع
چو مرد راه نشیند به شهپر عنقا
نه در طریقت این خامهای پخته هوس
که میپزند بدیگ هوای سر سودا
نبود دست که بنای وحدت ازلی
نهاد خانه دل را بدست خویش بنا
چو دید طرفه بنائیست نغز خانه گرفت
درو کنون دل یکتاست خانه یکتا
لباس کعبه دل دیبه ولایت اوست
نبافت دست ازل زین لطیفتر دیبا
مهیمنیست درین بارگاه لم یزلی
که عرش اوست دل و فرش اوست ارض و سما
محمد عربی چرخ آفتاب وجود
که آفتاب وجودند هشت و چهار کیا
نشسته اند تمامی بصدر صفه دل
چو حق بعرش که عرش خداستی دل ما
دو بال باید باز ملوک را که اگر
یکی بود نرسد باز شه ببرگ و نوا
خدای گفت که عرش منست دل آری
ولی دل من بر گفت من خداست گوا
دو بال خواهد معراج عشق نیز که چون
دو بال علم و عمل نیست درد نیست دوا
بغیر دل نبود خانه خدای مزن
در دگر که نمانی به تیه خوف و رجا
دلست کوی یقین اولیای تحت قباب
ز دل بجوی نه زین هفت قبه مینا
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - من مکنونات سره و فواتح افکاره و نعت حضرت ثامن الحجج ارواحنا فداه
ای چرخ گرد گرد مکش زارم
خیره مگرد در پی آزارم
بسیار آسیات کند گردش
کم سوده کن ز گردش بسیارم
ثابت نئی بسیرت خود کمتر
تهدید کن ز ثابت و سیارم
من مرکز زمین نیم و جورت
گردد بدور چون خط پرگارم
کاسد مکن که تاجر تجریدم
ای مشتریت مفلس بازارم
فاسد مکن که قافله چینم
مشک ترست تعبیه در بارم
بیزار کردیم تو ز خود آوخ
کز هستی تو و خود بیزارم
طومار وار پیچم و کردارت
تبتست در مطاوی طومارم
پندارم از تو کین کشم و غافل
کاین لقمه نیست در خور پندارم
دائم بر آن سری که بیوباری
ای اژدهای مردم او بارم
مجبور کردیم بگرفتاری
پنداشتم که فاعل مختارم
مختار بودم از دل و از قالب
بر صد هزار درد گرفتارم
در بند چار عنصر ظلمانی
از این مزاج مختلف آثارم
ظلمت نیم تجلی نورم من
ظلمت گرفته دامن انوارم
آبم ولی نه دستکش خاکم
نورم ولی نه دستخوش نارم
خاک بسیط مرکز توحیدم
باد بزان گلشن اسرارم
نار نزاده زاهن و از سنگم
ورد نرسته از گل و از خارم
من پر کاه بودم و غم صرصر
سنجیده بود چرخ بمعیارم
ایدون بسنگ کوه گران سنگم
بل کوه را بکوبد پیکارم
باز و شگال چرخ نرنجاند
با چون منی که ضیغم ناهارم
من شیر مرغزار الوهیت
آهوی قدس طعمه و ادرارم
برقاب هر دو قوس کنم جولان
عشق دلست رفرف رهوارم
کی میرسند قافله گردون
بر گرد من که قافله سالارم
چندین هزار دور ربوبی من
پیشم ز چرخ و آخر ادوارم
اطوار را بدائره ام ساری
در نقطه نهایت اطوارم
سیر جماد کرده شدم نامی
حیوان چرید یاسمن و خارم
حیوان شدم نه خار و نه گل بودم
ز آدم شکفت نوگل گلزارم
انسان شدم بکار طلب رفتم
مطلوب گشته باز طبکارم
سلاک راست چار سفر من خود
عمریست در کشاکش اسفارم
سیر منازل سفر ثانی
بیرون بود ز حیز گفتارم
بیرون بود ز خواب و خور و غفلت
سیر عوالم دل بیدارم
من بنده دلم که درین ظلمت
بنمود راه روشن هموارم
طی کرد بر عالم ناسوتی
تا بار داد در حرم یارم
بار خودی ز دوش بیفکندم
بر شکر آنکه محرم این بارم
بگذشته از زمان هله فانی در
دیهور و دهر و سرمد و دیهارم
بر ملک و بر ملک شده ام قاهر
مقهور عشق قاهر قهارم
از خاک ین دو دار نیالودم
شهپر که باز ساعد دادارم
از بلبلان گلشن لاهوتم
برگ ولایتست بمنقارم
آن ناوکم که بر هدف توحید
از سر نشسته تا بن سوفارم
آئینه شهودم و میتابد
خورشید یار از درو دیوارم
صد ره درین مشاهده روشن تر
از آفتاب آینه کردارم
بالا ترم ز پستی و از سستی
در ماء/منی بلندم و ستوارم
دریای پر ز خون بودی وحدت
بحر محیط او من نهمارم
خون تمام هستی ازین دریا
باشد بگردن دل خونخوارم
بر آفتاب و ماه فلک سلطان
درویش فقر حیدر کرارم
مست می ولایت موجودم
این خمر را بخانه خمارم
با یازده خلیفه پس از حیدر
یارم چنانکه دشمن اغیارم
اغیار کیست مقدرت مهدی
دجالها فشرده بمنشارم
کشتم جنود نفس بهیمی را
در ملک خویش قاتل کفارم
آتش زدم بمملکت شرکت
شر نیستم شراره اشرارم
در شاعری مقنن قانونم
بینی چو ژرف بینی اشعارم
دریای بی نهایت و بی قعرم
پیداست از تشعب انهارم
هان غوص کن گهر بر سلطان بر
من بحر پر ز گوهر شهوارم
بحرم محققست ز امواجم
ابرم معینست ز مدرارم
سر رشته خدات بدست آید
گر سر نهی برشته گفتارم
ایمن شوی ز سنگ سبکساران
گر نشمری بسنگ سکبارم
طاوس نیستم که تنم بر پر
من کی بفکر درهم و دینارم
رهزن نیم بسبک دغل بازان
اما بهوش باش که طرارم
داود وادیم که جبل گیرد
رقص جمل ز نغمه مزمارم
در زیر بار عشقم چون اشتر
بر دست یار باشد ماهارم
زالایش دوئیست دل صافی
مکنون سر عترت اطهارم
مشهور دهرم ازدم منصوری
منصور وار بر ز بر دارم
من کاه نیستم که اگر خیزد
باد از ختن برد زی بلغارم
نز هیبت بخار چنو کوهم
کافتد ز لرزه کیک بشلوارم
از چرخ و کوه و بحر و برم برتر
بیرون ز هر چهارم و هر چارم
چونان نیم بدست و دم نائی
درهای و هوی وحدت ناچارم
جان کیست جسم چیست کزین ساغر
نه سر بجای ماند و نه دستارم
دائر بدور خویشم و چابک تر
از آفتاب گنبد دوارم
دنیی است جیفه طالب دنیی سگ
سگ نیستم چه کار بمردارم
اشرار را ز رشته رقیت
حرم صفای باطن احرارم
خورشید آسمان صفا هانم
نور و ضیاست حکمت و کردارم
از بندگان شاه خراسانی
شمس هدی رضا سر ابرارم
بر روح کفر آژده سوهانم
بر چشم شرک تافته مسمارم
آنرا که نیست مور در سلطان
در آستین دیده و دل مارم
در بند عشق سلسله طه
گر نیستم مقید زنارم
دارم زمام ملک و ملک بر کف
در کار هر دو کونم و بیکارم
قدرم بپای فرق فلک ساید
غم نیست گر نداند مقدارم
پا تا بسر خرابم ازین کثرت
در شهر بند وحدت معمارم
نو کیسه نیستم زر دولت را
گنجور گنج و کان کهن بارم
از ذرگان شمس شموسم من
روشنگر شموسم و اقمارم
در باغ عزتم گل بینائی
خارت بدیده گر نگری خوارم
زنهار خوار نیستم ای رهرو
مشکن اگر درستی زنهارم
منگر بدینکه خواند خری ناقص
یا منحرف مزاجی بیمارم
بنگر بدینکه مکرمت باری
پرداخت چل صباح بتیمارم
در من نماند گل که نکشت آن شه
و اب حیات داد بتکرارم
تکرار چیست جلوه وحدانی
بیخست و شاخ و برگ و گل و بارم
چون شمع روز مرده و شب روشن
بین روز روشنست شب تارم
خیره مگرد در پی آزارم
بسیار آسیات کند گردش
کم سوده کن ز گردش بسیارم
ثابت نئی بسیرت خود کمتر
تهدید کن ز ثابت و سیارم
من مرکز زمین نیم و جورت
گردد بدور چون خط پرگارم
کاسد مکن که تاجر تجریدم
ای مشتریت مفلس بازارم
فاسد مکن که قافله چینم
مشک ترست تعبیه در بارم
بیزار کردیم تو ز خود آوخ
کز هستی تو و خود بیزارم
طومار وار پیچم و کردارت
تبتست در مطاوی طومارم
پندارم از تو کین کشم و غافل
کاین لقمه نیست در خور پندارم
دائم بر آن سری که بیوباری
ای اژدهای مردم او بارم
مجبور کردیم بگرفتاری
پنداشتم که فاعل مختارم
مختار بودم از دل و از قالب
بر صد هزار درد گرفتارم
در بند چار عنصر ظلمانی
از این مزاج مختلف آثارم
ظلمت نیم تجلی نورم من
ظلمت گرفته دامن انوارم
آبم ولی نه دستکش خاکم
نورم ولی نه دستخوش نارم
خاک بسیط مرکز توحیدم
باد بزان گلشن اسرارم
نار نزاده زاهن و از سنگم
ورد نرسته از گل و از خارم
من پر کاه بودم و غم صرصر
سنجیده بود چرخ بمعیارم
ایدون بسنگ کوه گران سنگم
بل کوه را بکوبد پیکارم
باز و شگال چرخ نرنجاند
با چون منی که ضیغم ناهارم
من شیر مرغزار الوهیت
آهوی قدس طعمه و ادرارم
برقاب هر دو قوس کنم جولان
عشق دلست رفرف رهوارم
کی میرسند قافله گردون
بر گرد من که قافله سالارم
چندین هزار دور ربوبی من
پیشم ز چرخ و آخر ادوارم
اطوار را بدائره ام ساری
در نقطه نهایت اطوارم
سیر جماد کرده شدم نامی
حیوان چرید یاسمن و خارم
حیوان شدم نه خار و نه گل بودم
ز آدم شکفت نوگل گلزارم
انسان شدم بکار طلب رفتم
مطلوب گشته باز طبکارم
سلاک راست چار سفر من خود
عمریست در کشاکش اسفارم
سیر منازل سفر ثانی
بیرون بود ز حیز گفتارم
بیرون بود ز خواب و خور و غفلت
سیر عوالم دل بیدارم
من بنده دلم که درین ظلمت
بنمود راه روشن هموارم
طی کرد بر عالم ناسوتی
تا بار داد در حرم یارم
بار خودی ز دوش بیفکندم
بر شکر آنکه محرم این بارم
بگذشته از زمان هله فانی در
دیهور و دهر و سرمد و دیهارم
بر ملک و بر ملک شده ام قاهر
مقهور عشق قاهر قهارم
از خاک ین دو دار نیالودم
شهپر که باز ساعد دادارم
از بلبلان گلشن لاهوتم
برگ ولایتست بمنقارم
آن ناوکم که بر هدف توحید
از سر نشسته تا بن سوفارم
آئینه شهودم و میتابد
خورشید یار از درو دیوارم
صد ره درین مشاهده روشن تر
از آفتاب آینه کردارم
بالا ترم ز پستی و از سستی
در ماء/منی بلندم و ستوارم
دریای پر ز خون بودی وحدت
بحر محیط او من نهمارم
خون تمام هستی ازین دریا
باشد بگردن دل خونخوارم
بر آفتاب و ماه فلک سلطان
درویش فقر حیدر کرارم
مست می ولایت موجودم
این خمر را بخانه خمارم
با یازده خلیفه پس از حیدر
یارم چنانکه دشمن اغیارم
اغیار کیست مقدرت مهدی
دجالها فشرده بمنشارم
کشتم جنود نفس بهیمی را
در ملک خویش قاتل کفارم
آتش زدم بمملکت شرکت
شر نیستم شراره اشرارم
در شاعری مقنن قانونم
بینی چو ژرف بینی اشعارم
دریای بی نهایت و بی قعرم
پیداست از تشعب انهارم
هان غوص کن گهر بر سلطان بر
من بحر پر ز گوهر شهوارم
بحرم محققست ز امواجم
ابرم معینست ز مدرارم
سر رشته خدات بدست آید
گر سر نهی برشته گفتارم
ایمن شوی ز سنگ سبکساران
گر نشمری بسنگ سکبارم
طاوس نیستم که تنم بر پر
من کی بفکر درهم و دینارم
رهزن نیم بسبک دغل بازان
اما بهوش باش که طرارم
داود وادیم که جبل گیرد
رقص جمل ز نغمه مزمارم
در زیر بار عشقم چون اشتر
بر دست یار باشد ماهارم
زالایش دوئیست دل صافی
مکنون سر عترت اطهارم
مشهور دهرم ازدم منصوری
منصور وار بر ز بر دارم
من کاه نیستم که اگر خیزد
باد از ختن برد زی بلغارم
نز هیبت بخار چنو کوهم
کافتد ز لرزه کیک بشلوارم
از چرخ و کوه و بحر و برم برتر
بیرون ز هر چهارم و هر چارم
چونان نیم بدست و دم نائی
درهای و هوی وحدت ناچارم
جان کیست جسم چیست کزین ساغر
نه سر بجای ماند و نه دستارم
دائر بدور خویشم و چابک تر
از آفتاب گنبد دوارم
دنیی است جیفه طالب دنیی سگ
سگ نیستم چه کار بمردارم
اشرار را ز رشته رقیت
حرم صفای باطن احرارم
خورشید آسمان صفا هانم
نور و ضیاست حکمت و کردارم
از بندگان شاه خراسانی
شمس هدی رضا سر ابرارم
بر روح کفر آژده سوهانم
بر چشم شرک تافته مسمارم
آنرا که نیست مور در سلطان
در آستین دیده و دل مارم
در بند عشق سلسله طه
گر نیستم مقید زنارم
دارم زمام ملک و ملک بر کف
در کار هر دو کونم و بیکارم
قدرم بپای فرق فلک ساید
غم نیست گر نداند مقدارم
پا تا بسر خرابم ازین کثرت
در شهر بند وحدت معمارم
نو کیسه نیستم زر دولت را
گنجور گنج و کان کهن بارم
از ذرگان شمس شموسم من
روشنگر شموسم و اقمارم
در باغ عزتم گل بینائی
خارت بدیده گر نگری خوارم
زنهار خوار نیستم ای رهرو
مشکن اگر درستی زنهارم
منگر بدینکه خواند خری ناقص
یا منحرف مزاجی بیمارم
بنگر بدینکه مکرمت باری
پرداخت چل صباح بتیمارم
در من نماند گل که نکشت آن شه
و اب حیات داد بتکرارم
تکرار چیست جلوه وحدانی
بیخست و شاخ و برگ و گل و بارم
چون شمع روز مرده و شب روشن
بین روز روشنست شب تارم
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در حکم و معارف و مواعظ
مرد که بر کند دل ز صحبت نادان
بر خرد افزاید و بکاهد نقصان
اندک اندک شود مصاحب دانا
مرد که بر کند دل ز صحبت نادان
حکمت لقمان طلب ز مکرمت پیر
پیر شوی ای پسر ز حکمت لقمان
شاد روی از سواد اعظم کامل
در ده جاهل مرو که گردی پژمان
چون صدف بی فساد باش که گردد
بارش نیسان در آن ل آلی غلتان
باران لؤلؤ شود چو رای صدف کرد
زهر شود در دهان افعی باران
ای دل عامی که سنگ میبری از کوه
کوه گران پاره شد ز هیبت یزدان
نرم نگشتی بزیر پتک حوادث
الحق سختی بدان مثابه که سندان
سندان در آتش ار نهند شود آب
آب نگشتی ز تاب آتش حرمان
سخت تری ای جماد از تو نکوتر
پست تری ای بلندتر ز تو حیوان
حیوان به زان که پای بند طبیعت
خاک به از هیکلی که باشد بی جان
هیکل بی جان اگر نه خاک همی شد
تا که بروید بصورت گل و ریحان
بود جمادی جماد را چه شرافت
بر گهر آبدار حضرت انسان
انسان باید شدن ز مردن مگریز
اول از جان گذشتن آنگه جانان
جانان در دل چگونه پای گذارد
رحمن ناید فرو بخانه شیطان
دل که در او نیست نور سر حقیقت
خانه شیطان بود نه خانه رحمن
باید کشتن که چار مرغ خلیلند
در تنت ای مرغ خانه چارخشیجان
باید از مرغ خانه جستن و جستن
شهپر باز سپید ساعد سلطان
ساعد سلطان مکان باز سپیدست
چارم گردون مقام چشمه رخشان
مرغ نئی تابکی به بیضه کنی خواب
مار نئی تا کجا بخویشی پیچان
پهلوی عنقا بگیر خانه که دائم
بیضه عنقاستی بحوصله آن
جوجه عنقا درون بیضه عنقا
عنقا در پشت قاف هستی پنهان
خواهی اگر ره بری بمنزل سیمرغ
توسن همت ز قاف هستی بجهان
روید بیضا طلب که بر کف دیگر
من نشنیدم عصا که گردد ثعبان
ثعبان گردد ولیک در ید بیضا
چون ید و چونان عصای موسی عمران
ای پسر آزموده از پدران پند
پند پدر را بگوش جان کن مرجان
مرجان خون خورده تا که گشته گران سنگ
خون خوری این گوهر ار فروشی ارزان
خونخور وخامش نشین و کسب هنر کن
رنگ پذیر آب جو چو لاله نعمان
بدو حمل دانه باش در شکم خاک
آخر خرداد آفتاب گلستان
چیست هنر یافتن حقیقت توحید
کسب چه آگاهی از طریقت عرفان
حکمت باید که مرد زنده بماند
مکنت خواهد که سر بگیرد سامان
حیرتم افزاید از کسان که ندانند
نقمت از نعمت و عقاب زغفران
روضه رضوان طلب کنند و فروشند
حوزه توحید را بروضه رضوان
جمع بتوحید اگر نگردد اجزات
باشی باشی اگر بخلد پریشان
آنکه پریشان نیستی نبود کیست
من که بتوحید جمع دارم ارکان
دامان بر نیستی فشانده و دارم
گوهر در آستین و گنج بدامان
امشب مهمان ماست آن بت زیبا
از پی عز نثار مقدم مهمان
مرجان ریز ای دو جزع کشتی کشتی
گوهر بارای دو لعل عمان عمان
سر بگریبان بسی ببردم زین روی
سر زد خورشید وحدتم ز گریبان
سلطنت فقر اگر بیابی ای دل
خاقان گردی به رای و کسری و خاقان
پایان هرگز بحشمتت نبرد راه
سلطنت فقر را نباشد پایان
خیمه درویش اگر نباشد برپا
طاقه نه طاق را بلرزد بنیان
بشکنی ار عهد خود پسندی بندی
باشکن و زلف یار محکم پیمان
بسته آن موی گشت رسته ز ظلمات
تشنه آن روی برد راه بحیوان
گشته شمشیر شوق جست ز مردن
غرقه دریای عشق رست ز طوفان
گر بزدائی تو زنگ ز اینه دل
بر تو شود فاش هر چه باشد پنهان
سیر کنی در سلوک وادی وادی
از در اسلام تا بکعبه احسان
احسان خواهی ز کفر و ایمان بگذر
یکقدم این پایه برترست ز ایمان
پای گذار ای ملک بملکت درویش
کانجا باشد گدا و سلطان یکسان
مار بپوشد بمرغ جوشن داود
مور ببخشد بمرد ملک سلیمان
صعوه نیندیشد از مهابت شاهین
بره نپرهیزد از شرارت سرحان
از افق رفعت سمای الوهی
در تتق عزت سریره اعیان
برجیس از آفت و بال مبرا
ابلیس از شدت کمال مسلمان
کوش و بجوی و مجوی آدم وقتی
جنت و نیران تست طاعت و عصیان
ور طلبی جنت وصال حقایق
باید زد بر بپای جنت و نیران
راه نیابد بغیر آنکه بمیرد
بر در شمس وجوب ذره امکان
گر ندهی در میان قلزم توحید
کشتی هستی بچار موجه طوفان
طوفان بارد سحاب شرکت بر سر
نوح نئی ای پسر چرائی کنعان
یوسف مصر دلی و پادشه روح
تا کی در تن نشسته ئی تو بزندان
رخت ز زندان تن چو یوسف پرداز
گیر بتایید بخت تخت ز ریان
شاهی و جان بارگاه و مصر حقیقت
ماهی و دل آسمان و قالب کنعان
فرد شو از شایگان کثرت بگذر
جاه ترا بس گذار چاه باخوان
اهل طبیعت بشکل اخوان گر کند
گرگ چه باشد تو باش ضیغم غژمان
ایکه بگرگ هوا نگشتی غالب
بر گله خویشتن نباشی چوپان
گر چه بچندین هزار سال ربوبی
آمده پیش از ظهور هرمز و کیوان
در سنه الف و سیصد و یک هجری
سی و دو سالست در خشیجی کیهان
گز افق وحدت وجود وجوبی
کرده طلوع اختر صفای صفاهان
مادر توحید زاد طفلی بالغ
حکمت دادش بنام شیره پستان
بردش باب وفا بمدرس توحید
دادش درس صفا مدرس ایقان
مدرس کوی یقین مدرس معشوق
عشق سبق راز دار عشق سبق خوان
تا چه شود در ختام حاصل تحصیل
تا چه شود عاقبت نتیجه اذعان
وحدت بینائی مشاهد شاهد
توحید آگاهی موحد برهان
این همه عز و علا و رفعت و اجلال
ذره من یافت ز آفتاب خراسان
حضرت شمس الشموس مرشد توحید
مطلع و حد و ظهر و باطن قرآن
حاسد من را پدر نباشد و مادرش
این پسر آورده از گروهی کشخان
بی پدر ار حاسد منست به نشگفت
هست زنا زاده بر ولایت غضبان
قومی مر خویش را شناسند استاد
در بسخن گو کجاست مرد سخندان
تا نگرد دفتر صفای الهی
بر سخن ما سوی کشد خط بطلان
بیند در حرف حرف چامه من درج
حکمت چندان و علم عرفان چندان
چندان کش در شمار شیفته ماند
آنکه تواند شمار ریگ بیابان
حیف نباشد که یکدو بیهده گفتار
عامی و اندر خور هزاران هذیان
هذیان گویند و در سخن بفرازند
گردن گردون چگونه باشد گردان
بر خرد افزاید و بکاهد نقصان
اندک اندک شود مصاحب دانا
مرد که بر کند دل ز صحبت نادان
حکمت لقمان طلب ز مکرمت پیر
پیر شوی ای پسر ز حکمت لقمان
شاد روی از سواد اعظم کامل
در ده جاهل مرو که گردی پژمان
چون صدف بی فساد باش که گردد
بارش نیسان در آن ل آلی غلتان
باران لؤلؤ شود چو رای صدف کرد
زهر شود در دهان افعی باران
ای دل عامی که سنگ میبری از کوه
کوه گران پاره شد ز هیبت یزدان
نرم نگشتی بزیر پتک حوادث
الحق سختی بدان مثابه که سندان
سندان در آتش ار نهند شود آب
آب نگشتی ز تاب آتش حرمان
سخت تری ای جماد از تو نکوتر
پست تری ای بلندتر ز تو حیوان
حیوان به زان که پای بند طبیعت
خاک به از هیکلی که باشد بی جان
هیکل بی جان اگر نه خاک همی شد
تا که بروید بصورت گل و ریحان
بود جمادی جماد را چه شرافت
بر گهر آبدار حضرت انسان
انسان باید شدن ز مردن مگریز
اول از جان گذشتن آنگه جانان
جانان در دل چگونه پای گذارد
رحمن ناید فرو بخانه شیطان
دل که در او نیست نور سر حقیقت
خانه شیطان بود نه خانه رحمن
باید کشتن که چار مرغ خلیلند
در تنت ای مرغ خانه چارخشیجان
باید از مرغ خانه جستن و جستن
شهپر باز سپید ساعد سلطان
ساعد سلطان مکان باز سپیدست
چارم گردون مقام چشمه رخشان
مرغ نئی تابکی به بیضه کنی خواب
مار نئی تا کجا بخویشی پیچان
پهلوی عنقا بگیر خانه که دائم
بیضه عنقاستی بحوصله آن
جوجه عنقا درون بیضه عنقا
عنقا در پشت قاف هستی پنهان
خواهی اگر ره بری بمنزل سیمرغ
توسن همت ز قاف هستی بجهان
روید بیضا طلب که بر کف دیگر
من نشنیدم عصا که گردد ثعبان
ثعبان گردد ولیک در ید بیضا
چون ید و چونان عصای موسی عمران
ای پسر آزموده از پدران پند
پند پدر را بگوش جان کن مرجان
مرجان خون خورده تا که گشته گران سنگ
خون خوری این گوهر ار فروشی ارزان
خونخور وخامش نشین و کسب هنر کن
رنگ پذیر آب جو چو لاله نعمان
بدو حمل دانه باش در شکم خاک
آخر خرداد آفتاب گلستان
چیست هنر یافتن حقیقت توحید
کسب چه آگاهی از طریقت عرفان
حکمت باید که مرد زنده بماند
مکنت خواهد که سر بگیرد سامان
حیرتم افزاید از کسان که ندانند
نقمت از نعمت و عقاب زغفران
روضه رضوان طلب کنند و فروشند
حوزه توحید را بروضه رضوان
جمع بتوحید اگر نگردد اجزات
باشی باشی اگر بخلد پریشان
آنکه پریشان نیستی نبود کیست
من که بتوحید جمع دارم ارکان
دامان بر نیستی فشانده و دارم
گوهر در آستین و گنج بدامان
امشب مهمان ماست آن بت زیبا
از پی عز نثار مقدم مهمان
مرجان ریز ای دو جزع کشتی کشتی
گوهر بارای دو لعل عمان عمان
سر بگریبان بسی ببردم زین روی
سر زد خورشید وحدتم ز گریبان
سلطنت فقر اگر بیابی ای دل
خاقان گردی به رای و کسری و خاقان
پایان هرگز بحشمتت نبرد راه
سلطنت فقر را نباشد پایان
خیمه درویش اگر نباشد برپا
طاقه نه طاق را بلرزد بنیان
بشکنی ار عهد خود پسندی بندی
باشکن و زلف یار محکم پیمان
بسته آن موی گشت رسته ز ظلمات
تشنه آن روی برد راه بحیوان
گشته شمشیر شوق جست ز مردن
غرقه دریای عشق رست ز طوفان
گر بزدائی تو زنگ ز اینه دل
بر تو شود فاش هر چه باشد پنهان
سیر کنی در سلوک وادی وادی
از در اسلام تا بکعبه احسان
احسان خواهی ز کفر و ایمان بگذر
یکقدم این پایه برترست ز ایمان
پای گذار ای ملک بملکت درویش
کانجا باشد گدا و سلطان یکسان
مار بپوشد بمرغ جوشن داود
مور ببخشد بمرد ملک سلیمان
صعوه نیندیشد از مهابت شاهین
بره نپرهیزد از شرارت سرحان
از افق رفعت سمای الوهی
در تتق عزت سریره اعیان
برجیس از آفت و بال مبرا
ابلیس از شدت کمال مسلمان
کوش و بجوی و مجوی آدم وقتی
جنت و نیران تست طاعت و عصیان
ور طلبی جنت وصال حقایق
باید زد بر بپای جنت و نیران
راه نیابد بغیر آنکه بمیرد
بر در شمس وجوب ذره امکان
گر ندهی در میان قلزم توحید
کشتی هستی بچار موجه طوفان
طوفان بارد سحاب شرکت بر سر
نوح نئی ای پسر چرائی کنعان
یوسف مصر دلی و پادشه روح
تا کی در تن نشسته ئی تو بزندان
رخت ز زندان تن چو یوسف پرداز
گیر بتایید بخت تخت ز ریان
شاهی و جان بارگاه و مصر حقیقت
ماهی و دل آسمان و قالب کنعان
فرد شو از شایگان کثرت بگذر
جاه ترا بس گذار چاه باخوان
اهل طبیعت بشکل اخوان گر کند
گرگ چه باشد تو باش ضیغم غژمان
ایکه بگرگ هوا نگشتی غالب
بر گله خویشتن نباشی چوپان
گر چه بچندین هزار سال ربوبی
آمده پیش از ظهور هرمز و کیوان
در سنه الف و سیصد و یک هجری
سی و دو سالست در خشیجی کیهان
گز افق وحدت وجود وجوبی
کرده طلوع اختر صفای صفاهان
مادر توحید زاد طفلی بالغ
حکمت دادش بنام شیره پستان
بردش باب وفا بمدرس توحید
دادش درس صفا مدرس ایقان
مدرس کوی یقین مدرس معشوق
عشق سبق راز دار عشق سبق خوان
تا چه شود در ختام حاصل تحصیل
تا چه شود عاقبت نتیجه اذعان
وحدت بینائی مشاهد شاهد
توحید آگاهی موحد برهان
این همه عز و علا و رفعت و اجلال
ذره من یافت ز آفتاب خراسان
حضرت شمس الشموس مرشد توحید
مطلع و حد و ظهر و باطن قرآن
حاسد من را پدر نباشد و مادرش
این پسر آورده از گروهی کشخان
بی پدر ار حاسد منست به نشگفت
هست زنا زاده بر ولایت غضبان
قومی مر خویش را شناسند استاد
در بسخن گو کجاست مرد سخندان
تا نگرد دفتر صفای الهی
بر سخن ما سوی کشد خط بطلان
بیند در حرف حرف چامه من درج
حکمت چندان و علم عرفان چندان
چندان کش در شمار شیفته ماند
آنکه تواند شمار ریگ بیابان
حیف نباشد که یکدو بیهده گفتار
عامی و اندر خور هزاران هذیان
هذیان گویند و در سخن بفرازند
گردن گردون چگونه باشد گردان
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در حکم و معارف و نعت قطب اولیاء حضرت علی بن ابیطالب علیه الصلوه و السلام
ایدل ار خواهی بسر آهنگ افسر داشتن
کشور تجرید را باید مسخر داشتن
در طریق اهل معنی سلطنت را شرط نیست
با وجود کشور تجرید کشور داشتن
ننگ زیور دار ایدل زیور ار خواهی که هست
زیور اهل حقیقت ننگ زیور داشتن
نا قلندر باشد آن رهرو که در طی طریق
پای بند او شود موی قلندر داشتن
کشتن شهوت پر روحست و در معراج عشق
شاهباز عشقرا شرطست شهپر داشتن
باز روحت چون کبوتر گشت و میگفتم رواست
در پایم دوست میباید کبوتر داشتن
باز بال این کبوتر را مکن شهوت مران
راندن شهوت کبوتر راست ابتر داشتن
پای در شهر بقا بنهادن و فرماندهیست
خاک اقلیم فنا را افسر سر داشتن
آنچه بی رنگی کند در سیرسی رنگ وجود
رنگ ارژنگی نگردد سنگ آزر داشتن
ایکه خواهی داوری از خط داور سر مپیچ
داوری باشد سر اندر خط داور داشتن
ایکه از خر داشتن نازی بعزم دار مرگ
گر مسیحی رخت تن بایست بر خر داشتن
پیش اهل درد بهر سرفرازی خوشترست
نالش سر داشتن از بالش پر داشتن
اعتدال دوست را ننگست چشم از عاشقان
زلف چون شمشاد و قد چون صنوبر داشتن
بلکه دارد چشم آن کز عشق آن ابروی کج
راستی مانند ابرو پشت چنبر داشتن
کم نگر بر اختران بر آسمان دل برآی
چیست کوری چشم بینائی ز اختر داشتن
اختر توحید اگر تابید بر چرخ وجود
اختر از هفت آسمان بایست برتر داشتن
اندر آنکشور که خورشید حقیقت طالعست
کاریکذره ست صد خورشید خاور داشتن
نفس اگر لشکر کشد با عقل نفس دیگرست
عقل اگر دارد بسر سودای لشکر داشتن
در جهاد نفس من کردستم این کارای پسر
ترک سر کردن سبق گیرد ز مغفر داشتن
نیستت فرزندی این چار مام و هفت باب
ای برادر خواهی ار قدر وسه خواهر داشتن
میتوانی گر گذشتی زین شش و پنج و چهار
هفت گیسودار گردونی بچادر داشتن
دل نبندد هر که بر زلف شئون مرآت جان
میتواند با رخ جانان برابر داشتن
رسم دلبر داشتن را آزمودم سالهاست
باید از این آب و از این خاک دل بر داشتن
کافر عشقست آنکش پیش آن بت روست پاک
از مسلمانی گذشتن عشق کافر داشتن
سر آن خط مشوش را کسی داند که دید
بایدش مجموع درس عشق از بر داشتن
ایدل ار بر گرد مردان حقیقت بین رسی
دیده تحقیق را باید منور داشتن
فتنه صورت مشو مرد خدا بین را توان
دید رو از کام خشک و دیده تر داشتن
ایکه چشمت از انانیت حصاری به ندید
همتت ایمن نشست از حصن خیبر داشتن
کی توان کندن پی تسخیر این نفس یهود
این در خیبر مگر بازوی حیدر داشتن
مظهر اسم الهی راز دار عقل کل
آری آری اسم را رسمست مظهر داشتن
قصدمن زین اسم اعظم حرف ولفظوصوت نیست
این مسمای معانی را مصور داشتن
بل بود اسمی که مشتقست ز اوصاف قدیم
اسم مشتق چیست دانی وصف مصدر داشتن
نیست فرق مظهر از ظاهر بحکم اتحاد
میتوان دیدن ولی با راء/ی انور داشتن
هر که خواهد ایمنی از فتنه یاجوج نفس
بایدش عقلی چنو سد سکندر داشتن
سد اسکندر چه باشد روی دارای وجود
دیدن و آئینه جان را منور داشتن
کیست دارای وجود کامل کافی علیست
کانچه گویم در حقش بایست باور داشتن
سر که خود را پیش پای حضرت او داشت خاک
ننگ دارد بالله از دیهیم قیصر داشتن
پای کو ننمود کف خویش از این رهگذر
عار دارد استوا بر تخت سنجر داشتن
راست ناید بر صحیفه هیکلی سطر وجود
جز تنی مسطر رگی چون خط مسطر داشتن
در کتاب دل نظر کن نقش روی نفس کل
تا توانی سر این صورت بمنظر داشتن
هر که بو جهلست گو بر معجزاتش بین که نیست
کار سلمان چشم اعجاز از پیمبر داشتن
با خلوص و صدق شو تا بوذر و سلمان شوی
سهل نبود قدر سلمان و ابوذر داشتن
در ظلال پرده قدرش ندیدن عرش راست
عقل را در پرده غفلت مستر داشتن
پرده غفلت چه باشد از در انعام او
چشم بستن چشم از این درب آن در داشتن
از طبیعی خواستن سر الهیات راست
از مزاج کاسنی امید شکر داشتن
باوجود خم ز ساغر داشتن چشم شراب
باوجود بحر روی خود بفرغر داشتن
فخر امکانیست بر سلطانی و سلطانی است
بندگی بر درگه سلطان قنبر داشتن
ای که اهل آذری بر آذر عشق آر روی
بهر آذر خوی کن طبع سمندر داشتن
قدرت درویش او گر وقر بدهد کاه را
میتواند کوه را چون کاه لاغر داشتن
گر برو به روی بدهد تا نماید ضیغمی
ننگ روباهست رو بر ضیغم نر داشتن
کوه را گو پیش حلم او ز دعوی رسته باش
علم را در علم باید سنگ دیگر داشتن
برگزیدن این و آن را بر با و باشد شبیه
بر شبه آوردن و همسنگ گوهر داشتن
کس شبه همسنگ گوهر کی کند پیش حکیم
کی عرض را میتوان در حد جوهر داشتن
گر نباشد قطب گردون وجود اولیاء
آسمان کی میتواند قطب و محور داشتن
اولیا را گر نباشد پادشاهی چون علی
چون توانند از مه و خورشید چاکر داشتن
گلشن توحید را باید گل صدق و صفا
تا تواند شیر را در بیشه مضطر داشتن
گل همان بهتر که بدهد بر غضنفر چشم زخم
نی رخی تابنده چون چشم غضنفر داشتن
این گل صدق و صفا در گلشن توحید ماست
از خلوص جان باین روح مطهر داشتن
نقطه ئی از علم توحیدش دبیر چرخ پیر
شرح نتواند دهد با هفت دفتر داشتن
هفت دفتر چیست این آن نقطه باشد کاندرو
دائره ایجاد را یارند مضمر داشتن
فاقد کل میتواند در ظلال عقل او
نفس را در عین بی برگی توانگر داشتن
گفت احمر بین جنبیکم لکم اعدا عدو
این کلام الله را نتوان محقر داشتن
اژدر نفس ای برادر خفته بر بالای گنج
گنج خواهی باید اول وضع اژدر داشتن
گنج پر گو گرد احمد اژدر آنرا پاسبان
دفع اژدر کردن و گوگرد احمر داشتن
اهل نفسی از تو شش وادیست تا اخفای دوست
خویش را چون مهره می نتوان بششدر داشتن
اسب تن پی ساز و با رفرف سواران شو رفیق
طی نگردد این طریق از اسب و استر داشتن
جان من نه پای در باب تولای ولی
تا توانی این عدو را در پس در داشتن
این ولی عصر این اکسیر اعظم این امام
خاک شو تا زر شوی این کشتن آن بر داشتن
نفس نتواند شمار خویش از خیل عقول
جز که از همت ره انجامی مشمر داشتن
ای ره انجام وجودت عقل در سیر صعود
ناطقستی نفس ما بر عشق رهبر داشتن
از پی اثبات ذات خویشتن ذات ترا
کرد ظاهر خواست حق برهان اظهر داشتن
خطبه خواندن مر خطیبان را بنام تست پای
برفراز بام این نه پله منبر داشتن
با فروغ آفتاب همتت ما را خطاست
تکیه بر خورشید گردون مدور داشتن
عام کی داند ترا کش در نظر پایه ولیست
دست بر عمرو و توانائی بعنتر داشتن
از نصیری پرس سر این که گوید آن خدای
عرش را یارد فرود و فرش را برداشتن
ای ولی الله اعظم صدر عرش کبریا
گر ترا بیند ترا خواهد مصدر داشتن
ای وجودت حشرا کبر هر که حشر اندر تو یافت
فارغست از انتظار حشر اکبر داشتن
ای قیامت فانی اندر قامتت با این قیام
نیست قائم حجت حشر مکرر داشتن
ای بهشت عدن روحانی که اشعار صفا
در مدیحت بر بهشت آموخت کوثر داشتن
آسمانم باز با سلطان فقرا فکند کار
بعد چندین سال با صد حشمت و فر داشتن
حشمت من را درین دانست اینجا آمدن
صدق آوردن دل و جان ثنا گر داشتن
گفت نتوان گوهر توحید آوردن بدست
جز دلی در بحر عرفان آشناور داشتن
از شهود و غیب مطلق در مظاف آن و این
با وجود کون جامع مخزن زر داشتن
مخزن زر داشتن نبود بود در خاک شور
از عطش جان دادن و دریای اخضر داشتن
ای ظفرهای ترا در پنج حضرت امتداد
میتوان ما را بامدادی مظفر داشتن
ایکه خواهی شعر گفتن شعر ناگفتن بخواه
شعر گفتن نیست چون رزق مقدر داشتن
کسب کردن باید و دانستن سر علوم
صحو معلوم و قوانین مقرر داشتن
تا توان گفتن دو بیتی را که گر بیند خبیر
صورت او را تواند سر مخبر داشتن
نه دو زحف از چار بحر آوردن و از ابلهی
ابتری گفتن ملقب احذ مضمر داشتن
گر نداند نیز نام اخذ و قبض آنهم رواست
نقطه را ناخوانده لاف خط پر گر داشتن
تا سپهر لاجوردی رنگ با کف الخضیب
ثابتست اندر سر تیر دو پیگر داشتن
جسم احباب تو چونان صورت سعدالسعود
باد تقویمش بفال سعد اکبر داشتن
فرق اعدایت بزیر تیغ مریخ ار توان
نحس اکبر را نشیب نحس اصغر داشتن
کشور تجرید را باید مسخر داشتن
در طریق اهل معنی سلطنت را شرط نیست
با وجود کشور تجرید کشور داشتن
ننگ زیور دار ایدل زیور ار خواهی که هست
زیور اهل حقیقت ننگ زیور داشتن
نا قلندر باشد آن رهرو که در طی طریق
پای بند او شود موی قلندر داشتن
کشتن شهوت پر روحست و در معراج عشق
شاهباز عشقرا شرطست شهپر داشتن
باز روحت چون کبوتر گشت و میگفتم رواست
در پایم دوست میباید کبوتر داشتن
باز بال این کبوتر را مکن شهوت مران
راندن شهوت کبوتر راست ابتر داشتن
پای در شهر بقا بنهادن و فرماندهیست
خاک اقلیم فنا را افسر سر داشتن
آنچه بی رنگی کند در سیرسی رنگ وجود
رنگ ارژنگی نگردد سنگ آزر داشتن
ایکه خواهی داوری از خط داور سر مپیچ
داوری باشد سر اندر خط داور داشتن
ایکه از خر داشتن نازی بعزم دار مرگ
گر مسیحی رخت تن بایست بر خر داشتن
پیش اهل درد بهر سرفرازی خوشترست
نالش سر داشتن از بالش پر داشتن
اعتدال دوست را ننگست چشم از عاشقان
زلف چون شمشاد و قد چون صنوبر داشتن
بلکه دارد چشم آن کز عشق آن ابروی کج
راستی مانند ابرو پشت چنبر داشتن
کم نگر بر اختران بر آسمان دل برآی
چیست کوری چشم بینائی ز اختر داشتن
اختر توحید اگر تابید بر چرخ وجود
اختر از هفت آسمان بایست برتر داشتن
اندر آنکشور که خورشید حقیقت طالعست
کاریکذره ست صد خورشید خاور داشتن
نفس اگر لشکر کشد با عقل نفس دیگرست
عقل اگر دارد بسر سودای لشکر داشتن
در جهاد نفس من کردستم این کارای پسر
ترک سر کردن سبق گیرد ز مغفر داشتن
نیستت فرزندی این چار مام و هفت باب
ای برادر خواهی ار قدر وسه خواهر داشتن
میتوانی گر گذشتی زین شش و پنج و چهار
هفت گیسودار گردونی بچادر داشتن
دل نبندد هر که بر زلف شئون مرآت جان
میتواند با رخ جانان برابر داشتن
رسم دلبر داشتن را آزمودم سالهاست
باید از این آب و از این خاک دل بر داشتن
کافر عشقست آنکش پیش آن بت روست پاک
از مسلمانی گذشتن عشق کافر داشتن
سر آن خط مشوش را کسی داند که دید
بایدش مجموع درس عشق از بر داشتن
ایدل ار بر گرد مردان حقیقت بین رسی
دیده تحقیق را باید منور داشتن
فتنه صورت مشو مرد خدا بین را توان
دید رو از کام خشک و دیده تر داشتن
ایکه چشمت از انانیت حصاری به ندید
همتت ایمن نشست از حصن خیبر داشتن
کی توان کندن پی تسخیر این نفس یهود
این در خیبر مگر بازوی حیدر داشتن
مظهر اسم الهی راز دار عقل کل
آری آری اسم را رسمست مظهر داشتن
قصدمن زین اسم اعظم حرف ولفظوصوت نیست
این مسمای معانی را مصور داشتن
بل بود اسمی که مشتقست ز اوصاف قدیم
اسم مشتق چیست دانی وصف مصدر داشتن
نیست فرق مظهر از ظاهر بحکم اتحاد
میتوان دیدن ولی با راء/ی انور داشتن
هر که خواهد ایمنی از فتنه یاجوج نفس
بایدش عقلی چنو سد سکندر داشتن
سد اسکندر چه باشد روی دارای وجود
دیدن و آئینه جان را منور داشتن
کیست دارای وجود کامل کافی علیست
کانچه گویم در حقش بایست باور داشتن
سر که خود را پیش پای حضرت او داشت خاک
ننگ دارد بالله از دیهیم قیصر داشتن
پای کو ننمود کف خویش از این رهگذر
عار دارد استوا بر تخت سنجر داشتن
راست ناید بر صحیفه هیکلی سطر وجود
جز تنی مسطر رگی چون خط مسطر داشتن
در کتاب دل نظر کن نقش روی نفس کل
تا توانی سر این صورت بمنظر داشتن
هر که بو جهلست گو بر معجزاتش بین که نیست
کار سلمان چشم اعجاز از پیمبر داشتن
با خلوص و صدق شو تا بوذر و سلمان شوی
سهل نبود قدر سلمان و ابوذر داشتن
در ظلال پرده قدرش ندیدن عرش راست
عقل را در پرده غفلت مستر داشتن
پرده غفلت چه باشد از در انعام او
چشم بستن چشم از این درب آن در داشتن
از طبیعی خواستن سر الهیات راست
از مزاج کاسنی امید شکر داشتن
باوجود خم ز ساغر داشتن چشم شراب
باوجود بحر روی خود بفرغر داشتن
فخر امکانیست بر سلطانی و سلطانی است
بندگی بر درگه سلطان قنبر داشتن
ای که اهل آذری بر آذر عشق آر روی
بهر آذر خوی کن طبع سمندر داشتن
قدرت درویش او گر وقر بدهد کاه را
میتواند کوه را چون کاه لاغر داشتن
گر برو به روی بدهد تا نماید ضیغمی
ننگ روباهست رو بر ضیغم نر داشتن
کوه را گو پیش حلم او ز دعوی رسته باش
علم را در علم باید سنگ دیگر داشتن
برگزیدن این و آن را بر با و باشد شبیه
بر شبه آوردن و همسنگ گوهر داشتن
کس شبه همسنگ گوهر کی کند پیش حکیم
کی عرض را میتوان در حد جوهر داشتن
گر نباشد قطب گردون وجود اولیاء
آسمان کی میتواند قطب و محور داشتن
اولیا را گر نباشد پادشاهی چون علی
چون توانند از مه و خورشید چاکر داشتن
گلشن توحید را باید گل صدق و صفا
تا تواند شیر را در بیشه مضطر داشتن
گل همان بهتر که بدهد بر غضنفر چشم زخم
نی رخی تابنده چون چشم غضنفر داشتن
این گل صدق و صفا در گلشن توحید ماست
از خلوص جان باین روح مطهر داشتن
نقطه ئی از علم توحیدش دبیر چرخ پیر
شرح نتواند دهد با هفت دفتر داشتن
هفت دفتر چیست این آن نقطه باشد کاندرو
دائره ایجاد را یارند مضمر داشتن
فاقد کل میتواند در ظلال عقل او
نفس را در عین بی برگی توانگر داشتن
گفت احمر بین جنبیکم لکم اعدا عدو
این کلام الله را نتوان محقر داشتن
اژدر نفس ای برادر خفته بر بالای گنج
گنج خواهی باید اول وضع اژدر داشتن
گنج پر گو گرد احمد اژدر آنرا پاسبان
دفع اژدر کردن و گوگرد احمر داشتن
اهل نفسی از تو شش وادیست تا اخفای دوست
خویش را چون مهره می نتوان بششدر داشتن
اسب تن پی ساز و با رفرف سواران شو رفیق
طی نگردد این طریق از اسب و استر داشتن
جان من نه پای در باب تولای ولی
تا توانی این عدو را در پس در داشتن
این ولی عصر این اکسیر اعظم این امام
خاک شو تا زر شوی این کشتن آن بر داشتن
نفس نتواند شمار خویش از خیل عقول
جز که از همت ره انجامی مشمر داشتن
ای ره انجام وجودت عقل در سیر صعود
ناطقستی نفس ما بر عشق رهبر داشتن
از پی اثبات ذات خویشتن ذات ترا
کرد ظاهر خواست حق برهان اظهر داشتن
خطبه خواندن مر خطیبان را بنام تست پای
برفراز بام این نه پله منبر داشتن
با فروغ آفتاب همتت ما را خطاست
تکیه بر خورشید گردون مدور داشتن
عام کی داند ترا کش در نظر پایه ولیست
دست بر عمرو و توانائی بعنتر داشتن
از نصیری پرس سر این که گوید آن خدای
عرش را یارد فرود و فرش را برداشتن
ای ولی الله اعظم صدر عرش کبریا
گر ترا بیند ترا خواهد مصدر داشتن
ای وجودت حشرا کبر هر که حشر اندر تو یافت
فارغست از انتظار حشر اکبر داشتن
ای قیامت فانی اندر قامتت با این قیام
نیست قائم حجت حشر مکرر داشتن
ای بهشت عدن روحانی که اشعار صفا
در مدیحت بر بهشت آموخت کوثر داشتن
آسمانم باز با سلطان فقرا فکند کار
بعد چندین سال با صد حشمت و فر داشتن
حشمت من را درین دانست اینجا آمدن
صدق آوردن دل و جان ثنا گر داشتن
گفت نتوان گوهر توحید آوردن بدست
جز دلی در بحر عرفان آشناور داشتن
از شهود و غیب مطلق در مظاف آن و این
با وجود کون جامع مخزن زر داشتن
مخزن زر داشتن نبود بود در خاک شور
از عطش جان دادن و دریای اخضر داشتن
ای ظفرهای ترا در پنج حضرت امتداد
میتوان ما را بامدادی مظفر داشتن
ایکه خواهی شعر گفتن شعر ناگفتن بخواه
شعر گفتن نیست چون رزق مقدر داشتن
کسب کردن باید و دانستن سر علوم
صحو معلوم و قوانین مقرر داشتن
تا توان گفتن دو بیتی را که گر بیند خبیر
صورت او را تواند سر مخبر داشتن
نه دو زحف از چار بحر آوردن و از ابلهی
ابتری گفتن ملقب احذ مضمر داشتن
گر نداند نیز نام اخذ و قبض آنهم رواست
نقطه را ناخوانده لاف خط پر گر داشتن
تا سپهر لاجوردی رنگ با کف الخضیب
ثابتست اندر سر تیر دو پیگر داشتن
جسم احباب تو چونان صورت سعدالسعود
باد تقویمش بفال سعد اکبر داشتن
فرق اعدایت بزیر تیغ مریخ ار توان
نحس اکبر را نشیب نحس اصغر داشتن
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - وله ایضا
ایکه خواهی در ولایت شهر یاری داشتن
در طریق فقر باید خاکساری داشتن
خاکسار فقر شو تا شهریار جان شوی
ایکه خواهی در ولایت شهریاری داشتن
اسب تن پی کن که نتوان یافت پایان طریق
ای رفیق از استر و اسب سواری داشتن
آن گل بی خار در گلزار دل مپسند لیک
دیده ئی بایست چون ابر بهاری داشتن
آب رحمت زاسمان جان بجوی آوردنست
خون دل از ناودان دیده جاری داشتن
ترک آن ترک حصاری گیر کز این نه حصار
نگذرد پوینده از ترک حصاری داشتن
خاک شو ز آلایش تن پاک شو کان یار را
دل نکرد ادراک نور از طبع ناری داشتن
زخم محکمتر زن ای غم کازمودم بارها
کار دل بهتر شود از زخم کاری داشتن
ای طلبکار ولا کن بردباری در بلا
زیر بار دوست باید بردباری داشتن
گاو نفس از مرغزار تن ترا گردد شکار
گر توانی زور شیر مرغزاری داشتن
مرغ دولت را که دارد پرش شاهین بدام
آورند از شهپر باز شکاری داشتن
رستگاری خواهی از دنیا پرستان رسته باش
رستن از این قلتبانان رستگاری داشتن
از خودی بگذر خدائی کن ببین بهتر کدام
روز روشن داشتن یا شام تاری داشتن
جلوه دادن اختر ادراک گردون خودیست
آفتاب معرفت را در تواری داشتن
خرم آن طائر که باز عشق کرد آنرا اسیر
گشت مرغ باغ عزت بعد خواری داشتن
بعد خواری داشتن گشتن اسیر باز عشق
خنده ها مانند کبک کوهساری داشتن
این قفس پرداختن ناسوت را کردن رها
زیر پر لاهوت را ارغون ماری داشتن
یار را دیدن نهادن پای او بر چشم دل
این عجب نبود ز یاران چشم یاری داشتن
دل شماری نوح و توحیدست دریای محیط
شرط این دریای بی ساحل شماری داشتن
یا شماری داشتن یا بحر را بردن بکام
بحر بی پایان شدن گنج دراری داشتن
باید ار منصور باید بود در دار فنا
بر سردار ار برندت پایداری داشتن
سر فرو ناوردن از امید بر چتر ملوک
بر در فقر و فنا امیدواری داشتن
شاه اورنگ تجرد باش کاندر فقر نیست
پادشاهی از عبید و از جواری داشتن
باید ار خواهی شود روئین تن چرخت غلام
آتشی بر دل چو دست سیمیاری داشتن
آتش زر دشت پخت اسفندیار خام را
نیست آسان سطوت اسفندیاری داشتن
زور را بگذار و زاری گیر من خود بارها
آزمودم بهتر از زورست زاری داشتن
ناف آهوی ختن شو عود مغز روح باش
فاسدست این مشک با عود قماری داشتن
دل کزو عطر مشام الله بمغز جان رسید
کی تواند منت مشک تتاری داشتن
تا بپای او نمیری پیش آنروی چو ماه
گر شوی خورشید باید شرمساری داشتن
زنده ئی در پاش مردن قطره ئی دریا شدن
حق شدن با حق نشستن حقگذاری داشتن
با خدا همخو شدن بیرون شدن از مغز و پوست
تا بمغز از پوست حکم دوست ساری داشتن
در شگفت از تن پرستانم که با مردان راه
ناگزیر ستند در ناسازگاری داشتن
آهوی توحید را از مرغزار معرفت
صید کردن طعمه نادادن فراری داشتن
مصطفی را خصمی بو جهل خود برهان جهل
لا مکان پیمائی و گردون سپاری داشتن
بوالحکم گو باش منکر یاور احمد خداست
عیسویت نیست از مشت حواری داشتن
خر چه داند قدر عیسی دد چه داند جبرئیل
باغوی غوکی سر بانگ هزاری داشتن
آن صحاری کش مهارستی بدست دیگران
ز ابلهی باشد مهار آن صحاری داشتن
پیش صاحبدل بود بی آب تر از خاک خشک
از حد هندوستان تا مرز ساری داشتن
از حد هندوستان تا مرز ساری ملک نیست
پادشاهی نیست ملک اعتباری داشتن
ملک ملک فقر و دین و دولت دور از زوال
دولت توحید و دین هشت و چاری داشتن
مرتضی و یازده فرزند آن بحر وجود
دین بحار جود جاری در براری داشتن
جز حقیقت هر چه باشد من نخواهم داشت دوست
نیست طور حق بباطل دوستداری داشتن
از جهت بیرون بود معراج انسان مدیر
این نه معراجست معراج بخاری داشتن
ذکر و فکر اختیاری سد راه معنویست
چیست دوزخ ذکر و فکر اختیاری داشتن
زر نباید داشت از بهر نثار راه دوست
روی چون زر باید و اشک نثاری داشتن
گر ثبات کوه داری دم زن از فقر و فنا
جمع ضدینست فقر و بیقراری داشتن
فقر را محکمترستی پایه از بنیان کوه
کوه را در فقر بخشند استواری داشتن
گونه درویش را از خون دل باید نگار
نیست درویشی سرانگشت نگاری داشتن
یار را چشم خماری نیست در خور روی یار
کی توانی دید با چشم خماری داشتن
شکل انسانیست مر اقلیدس ما را دلیل
نیست در تحریر ما شکل حماری داشتن
گاو پندارند بی شکل حماری مرد را
این ددان در بودن و کامل عیاری داشتن
جاهلی گر ضد معنی یافت این شکل از خریست
شکل کارست این نه شکل نابکاری داشتن
شکل امرست اینکه بی شکلست و بیمقدار لیک
در تنزل یاردی بر هر دو باری داشتن
شکل نفسست اینکه ذاتش در تجرد مختفیست
لیک فعلش خوی مائی طبع ناری داشتن
نیست شکل ننگ و نادانی که شرم آید مرا
این تشکل داشتن تا شرمساری داشتن
صورت ار گوئی بپیش عامه فهمد روی و موی
پیش دانا چیست صورت خلق باری داشتن
زشتر شکلیست در خشک آخور آخر زمان
هم سر خر داشتن هم بی فساری داشتن
شکل ما از شکل بیرونست شکل وحدتست
کی رسی بر شمس با شکل ذراری داشتن
شکل ما شکل سلیمانست بر روی بساط
کی توانی دید با این دیوساری داشتن
مار یا طاوس باش ار نیستی شیطان چه سود
سینه طاوسی و دندان ماری داشتن
کرد آدم را بری از سروری طاوس و مار
شد هوی را بنده از کردگاری داشتن
بگذر از این مردم ناسخته کز نابخردیست
سیرت انسان نهادن دیو ساری داشتن
خوی انسان گیر چون حشرت بخوی غالبست
خواهی ار در محشر اینصورت که داری داشتن
خوی انسان علم الاسماست کاندر اسم ذات
میتوان ذات صفا را زینهاری داشتن
زینهاری داشتن ذات صفا در اسم دوست
شاد حالی شاد کامی شاد خواری داشتن
از ازل بودن ابد را سیر کردن با خدای
آنچه معلومست پیش علم باری داشتن
روح اللهیست در انسان کامل کارساز
این دگرها زنده از روح بخاری داشتن
زنده از روح بخاری روح حیوانست و هست
شرط انسانی دلی زین روح عاری داشتن
چنبر چرخ فنا را بر سر نه آسمان
دور دادن سیر دور بی مداری داشتن
مست گشتن از می خمخانه توحید ذات
بی لب و بی کام و بی خم میگساری داشتن
سنبل از آن زلف چیدن نقل ازان لب خواستن
باده زان ساغر زدن بی سوگواری داشتن
در طریق فقر باید خاکساری داشتن
خاکسار فقر شو تا شهریار جان شوی
ایکه خواهی در ولایت شهریاری داشتن
اسب تن پی کن که نتوان یافت پایان طریق
ای رفیق از استر و اسب سواری داشتن
آن گل بی خار در گلزار دل مپسند لیک
دیده ئی بایست چون ابر بهاری داشتن
آب رحمت زاسمان جان بجوی آوردنست
خون دل از ناودان دیده جاری داشتن
ترک آن ترک حصاری گیر کز این نه حصار
نگذرد پوینده از ترک حصاری داشتن
خاک شو ز آلایش تن پاک شو کان یار را
دل نکرد ادراک نور از طبع ناری داشتن
زخم محکمتر زن ای غم کازمودم بارها
کار دل بهتر شود از زخم کاری داشتن
ای طلبکار ولا کن بردباری در بلا
زیر بار دوست باید بردباری داشتن
گاو نفس از مرغزار تن ترا گردد شکار
گر توانی زور شیر مرغزاری داشتن
مرغ دولت را که دارد پرش شاهین بدام
آورند از شهپر باز شکاری داشتن
رستگاری خواهی از دنیا پرستان رسته باش
رستن از این قلتبانان رستگاری داشتن
از خودی بگذر خدائی کن ببین بهتر کدام
روز روشن داشتن یا شام تاری داشتن
جلوه دادن اختر ادراک گردون خودیست
آفتاب معرفت را در تواری داشتن
خرم آن طائر که باز عشق کرد آنرا اسیر
گشت مرغ باغ عزت بعد خواری داشتن
بعد خواری داشتن گشتن اسیر باز عشق
خنده ها مانند کبک کوهساری داشتن
این قفس پرداختن ناسوت را کردن رها
زیر پر لاهوت را ارغون ماری داشتن
یار را دیدن نهادن پای او بر چشم دل
این عجب نبود ز یاران چشم یاری داشتن
دل شماری نوح و توحیدست دریای محیط
شرط این دریای بی ساحل شماری داشتن
یا شماری داشتن یا بحر را بردن بکام
بحر بی پایان شدن گنج دراری داشتن
باید ار منصور باید بود در دار فنا
بر سردار ار برندت پایداری داشتن
سر فرو ناوردن از امید بر چتر ملوک
بر در فقر و فنا امیدواری داشتن
شاه اورنگ تجرد باش کاندر فقر نیست
پادشاهی از عبید و از جواری داشتن
باید ار خواهی شود روئین تن چرخت غلام
آتشی بر دل چو دست سیمیاری داشتن
آتش زر دشت پخت اسفندیار خام را
نیست آسان سطوت اسفندیاری داشتن
زور را بگذار و زاری گیر من خود بارها
آزمودم بهتر از زورست زاری داشتن
ناف آهوی ختن شو عود مغز روح باش
فاسدست این مشک با عود قماری داشتن
دل کزو عطر مشام الله بمغز جان رسید
کی تواند منت مشک تتاری داشتن
تا بپای او نمیری پیش آنروی چو ماه
گر شوی خورشید باید شرمساری داشتن
زنده ئی در پاش مردن قطره ئی دریا شدن
حق شدن با حق نشستن حقگذاری داشتن
با خدا همخو شدن بیرون شدن از مغز و پوست
تا بمغز از پوست حکم دوست ساری داشتن
در شگفت از تن پرستانم که با مردان راه
ناگزیر ستند در ناسازگاری داشتن
آهوی توحید را از مرغزار معرفت
صید کردن طعمه نادادن فراری داشتن
مصطفی را خصمی بو جهل خود برهان جهل
لا مکان پیمائی و گردون سپاری داشتن
بوالحکم گو باش منکر یاور احمد خداست
عیسویت نیست از مشت حواری داشتن
خر چه داند قدر عیسی دد چه داند جبرئیل
باغوی غوکی سر بانگ هزاری داشتن
آن صحاری کش مهارستی بدست دیگران
ز ابلهی باشد مهار آن صحاری داشتن
پیش صاحبدل بود بی آب تر از خاک خشک
از حد هندوستان تا مرز ساری داشتن
از حد هندوستان تا مرز ساری ملک نیست
پادشاهی نیست ملک اعتباری داشتن
ملک ملک فقر و دین و دولت دور از زوال
دولت توحید و دین هشت و چاری داشتن
مرتضی و یازده فرزند آن بحر وجود
دین بحار جود جاری در براری داشتن
جز حقیقت هر چه باشد من نخواهم داشت دوست
نیست طور حق بباطل دوستداری داشتن
از جهت بیرون بود معراج انسان مدیر
این نه معراجست معراج بخاری داشتن
ذکر و فکر اختیاری سد راه معنویست
چیست دوزخ ذکر و فکر اختیاری داشتن
زر نباید داشت از بهر نثار راه دوست
روی چون زر باید و اشک نثاری داشتن
گر ثبات کوه داری دم زن از فقر و فنا
جمع ضدینست فقر و بیقراری داشتن
فقر را محکمترستی پایه از بنیان کوه
کوه را در فقر بخشند استواری داشتن
گونه درویش را از خون دل باید نگار
نیست درویشی سرانگشت نگاری داشتن
یار را چشم خماری نیست در خور روی یار
کی توانی دید با چشم خماری داشتن
شکل انسانیست مر اقلیدس ما را دلیل
نیست در تحریر ما شکل حماری داشتن
گاو پندارند بی شکل حماری مرد را
این ددان در بودن و کامل عیاری داشتن
جاهلی گر ضد معنی یافت این شکل از خریست
شکل کارست این نه شکل نابکاری داشتن
شکل امرست اینکه بی شکلست و بیمقدار لیک
در تنزل یاردی بر هر دو باری داشتن
شکل نفسست اینکه ذاتش در تجرد مختفیست
لیک فعلش خوی مائی طبع ناری داشتن
نیست شکل ننگ و نادانی که شرم آید مرا
این تشکل داشتن تا شرمساری داشتن
صورت ار گوئی بپیش عامه فهمد روی و موی
پیش دانا چیست صورت خلق باری داشتن
زشتر شکلیست در خشک آخور آخر زمان
هم سر خر داشتن هم بی فساری داشتن
شکل ما از شکل بیرونست شکل وحدتست
کی رسی بر شمس با شکل ذراری داشتن
شکل ما شکل سلیمانست بر روی بساط
کی توانی دید با این دیوساری داشتن
مار یا طاوس باش ار نیستی شیطان چه سود
سینه طاوسی و دندان ماری داشتن
کرد آدم را بری از سروری طاوس و مار
شد هوی را بنده از کردگاری داشتن
بگذر از این مردم ناسخته کز نابخردیست
سیرت انسان نهادن دیو ساری داشتن
خوی انسان گیر چون حشرت بخوی غالبست
خواهی ار در محشر اینصورت که داری داشتن
خوی انسان علم الاسماست کاندر اسم ذات
میتوان ذات صفا را زینهاری داشتن
زینهاری داشتن ذات صفا در اسم دوست
شاد حالی شاد کامی شاد خواری داشتن
از ازل بودن ابد را سیر کردن با خدای
آنچه معلومست پیش علم باری داشتن
روح اللهیست در انسان کامل کارساز
این دگرها زنده از روح بخاری داشتن
زنده از روح بخاری روح حیوانست و هست
شرط انسانی دلی زین روح عاری داشتن
چنبر چرخ فنا را بر سر نه آسمان
دور دادن سیر دور بی مداری داشتن
مست گشتن از می خمخانه توحید ذات
بی لب و بی کام و بی خم میگساری داشتن
سنبل از آن زلف چیدن نقل ازان لب خواستن
باده زان ساغر زدن بی سوگواری داشتن
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - فی الحکم والمعارف
مرد که بر کند دل ز آرزوی تن
مرد همانست غیر او همگی زن
آرزوی تن طراز زن بود ای مرد
نیستی ار زن مخواه آرزوی تن
مرد بمیدان بود مبارز و بر زین
صورت مردست مرد خانه و بر زن
کرد بسر استوار مغفر مردان
مرد نکرد ار ز معجر زن جوشن
حربه زن سوزنست و در بر خفتان
نیزه رستم بود بکار نه سوزن
بیژن جان در چه طبیعت و چه راست
از دل سنگین بسر نهاده نهنبن
از سر این چاه تیره سنگ چنین سخت
سست نگیرد مگر توان تهمتن
دل بکن از شهوت منیژه دنیا
ای به چه افتاده از منیژه چو بیژن
گلشن علوی مقام قرب الوهی
عرش جلال تو و تو مانده بگلخن
باز سپیدی نشین بساعد سلطان
صعوه نئی کش حیات بسته بارزن
ارزن مرغ دلست دانه توحید
ماء/من موسای روح وادی ایمن
ایمن سالک بود بسینه سینا
آری دل را بسینه باشد مسکن
از شجر طور دل تجلی انوار
گر زندی بر بکوه وقت دمیدن
کوه بلرزد بگونه تن موسی
وقت ظهور تجلی دل روشن
دل نه مر این سنگ سخت سینه خاکی
سنگ بسختی ز روی برده و آهن
جان نه مر این مرغ مانده در قفس جسم
ریزه خور خوان دیو و خانه اهرن
تا کی گوئی که بهمن آمد و دی رفت
دل ببر از این شد آمد دی و بهمن
آب ز آبان مجوی و داد ز خرداد
ز آمد و شدشان نه شاد باش و نه غمگن
چنگ مزن گردسان بدامن دنیی
تات بچنگ فنا نیفتد دامن
جو الوهی ندید و بام ربوبی
مرغ کزین آب و خاک کرد نشیمن
ای دل سنگین پی حقیقت عامی
ریخته ئی گوئی از خماهن هاون
خانه رحمن نئی بدین همه سختی
خانه شیطانی ای فشرده خماهن
گنج تو در زیر خاک و شهوت ناریت
بر زبر گنج پاک اژدر ریمن
دوست پس در نشسته و تو گدای خوی
گنج باژدر سپرده خانه بدشمن
چند کنی همسرای امام تو کمپیر
معجزه انبیا بحیله جوزن
دوک بود در مصاف رمح عجائز
آن رجال جیال رمح جبل کن
بینش اگر جوئی این حقیقت پیداست
برهان گر خواهی این خداست مبرهن
در دل پاکان جمال حق گل خود روست
تخم که گفتت بشوره زار پراکن
خانه خالی ز بت مکان الوهیست
سینه که گفت از بت هوای بیا کن
طره جانان بدست جانت نیفتد
ایدلت از موی آرزوی تن آون
تنت بود بام خانه دل و خورشید
تابدت ار بام خانه کردی روزن
زین شب و روزم نکرد سودی چندانک
درد سر خویش را بسودم چندن
دردسر جان ز تن بود هله سایم
چندن تا چندتن بباید سودن
ای دل آزاده گر بقلب خلیلی
سر بزن این چار مرغ دشمن رهزن
بشکن از تیشه مجاهده آنگاه
همچو خلیل این بت هوی را گردن
نیست بتی چون تو سد راه تو خود را
یار براهیم بت شکن شو و بشگن
مندیش ای بت شکن ز آتش نمرود
بشکن کاین آتش از تو گردد گلشن
موسی بیضا کفی تو نفس تو فرعون
عقل عصا نفی نیل و یار مهیمن
ای شده از مصر تن بطور معانی
اژدر و فرعون و نیل تست معین
تا نکنی غرق نیل نفی هوی را
زنهار ار نی مگو که میشنوی لن
عیسی وقتا جنود نفس بهیمی
چند یهودند کار دید، و پر فن
بر فلک عقل شو چو روح و رها کن
دار و ز دارالامان خود کن ماء/من
ای پسر این دار دنیی آفت داناست
ز آفت رستن به ارتوانی رستن
ما می پستان او سیاه چنو قیر
باغی ریحان او تباه چو راسن
دار یقین ناخوشیش و ناسره کاریش
نیز نگوئی ز نابکار مبر ظن
گشتن گردونش کاسیای سر ماست
با سر ما کرد آنچه کرد بگشتن
زاد مر آن را هزار فتنه که دانست
مادر دهرستش از همال سترون
اختر او آفتاب روزن نادان
بارش او آبیار مزرع کودن
گردش او بر مراد یکدوسه کشخان
شاه و امیر و وزیر و غرچه و غر زن
دست تبرکش زد این عجوز سیه کار
کرد بدست از هلال دست برنجن
تا که برد دستبرد دست خدا را
زال بدستینه کی تواند بردن
برق بخرمن زدم که سوزد و تابید
طلعت بختم چنو که ماه ز خرمن
کثرت ما برد و غافل آنکه بتجرید
وحدت بختست و تخت و یاره و گر زن
آتش نمرود شعله ور بود اما
بهر خلیلست لاله و گل و سوسن
باد بود خصم عاد شرک و بتوحید
هست چراغ مرا فتیله و روغن
من ننهم دل بمهر چرخ و معاداش
با که وفا کرد این دو رنگ که با من
چشم نگوئی ز حد ناوک زوبین
داشتن از چشم رستنستی روین
نقش تو قدسیست با دغل مکنش یار
لاد میامیز ای رفیق بلادن
پرده این پیر پرده دار بپرداز
بیرون از پرده تا ببینی ذوالمن
مکمن سر تو دزد خانه اخفاست
داری گوهر بکان و دزد بمکمن
روزی زین سر خبر شوی که تو دروا
دزد پریشان و خالی از زر مخزن
معدن فیروزه است و کان نشابور
دزد دغل باز فتنه عامل معدن
شد که قارن ز گفت من متاء/ثر
سخت ترست ایندل تو از که قارن
پند صفا را بگوش جان کن مرجان
ریشه تن را ز بیخ و از بن بر کن
تا فکنی رخت جان بمقصد اقصی
شهر خدا بی زوال و محکم و متقن
شو ز خم لا مکان حقیقت انسان
باده توحید ذات میخور و میدن
دفتر دانش به هم زن از ره تحقیق
در سبق ما نه ابجدست و نه کلمن
مرد همانست غیر او همگی زن
آرزوی تن طراز زن بود ای مرد
نیستی ار زن مخواه آرزوی تن
مرد بمیدان بود مبارز و بر زین
صورت مردست مرد خانه و بر زن
کرد بسر استوار مغفر مردان
مرد نکرد ار ز معجر زن جوشن
حربه زن سوزنست و در بر خفتان
نیزه رستم بود بکار نه سوزن
بیژن جان در چه طبیعت و چه راست
از دل سنگین بسر نهاده نهنبن
از سر این چاه تیره سنگ چنین سخت
سست نگیرد مگر توان تهمتن
دل بکن از شهوت منیژه دنیا
ای به چه افتاده از منیژه چو بیژن
گلشن علوی مقام قرب الوهی
عرش جلال تو و تو مانده بگلخن
باز سپیدی نشین بساعد سلطان
صعوه نئی کش حیات بسته بارزن
ارزن مرغ دلست دانه توحید
ماء/من موسای روح وادی ایمن
ایمن سالک بود بسینه سینا
آری دل را بسینه باشد مسکن
از شجر طور دل تجلی انوار
گر زندی بر بکوه وقت دمیدن
کوه بلرزد بگونه تن موسی
وقت ظهور تجلی دل روشن
دل نه مر این سنگ سخت سینه خاکی
سنگ بسختی ز روی برده و آهن
جان نه مر این مرغ مانده در قفس جسم
ریزه خور خوان دیو و خانه اهرن
تا کی گوئی که بهمن آمد و دی رفت
دل ببر از این شد آمد دی و بهمن
آب ز آبان مجوی و داد ز خرداد
ز آمد و شدشان نه شاد باش و نه غمگن
چنگ مزن گردسان بدامن دنیی
تات بچنگ فنا نیفتد دامن
جو الوهی ندید و بام ربوبی
مرغ کزین آب و خاک کرد نشیمن
ای دل سنگین پی حقیقت عامی
ریخته ئی گوئی از خماهن هاون
خانه رحمن نئی بدین همه سختی
خانه شیطانی ای فشرده خماهن
گنج تو در زیر خاک و شهوت ناریت
بر زبر گنج پاک اژدر ریمن
دوست پس در نشسته و تو گدای خوی
گنج باژدر سپرده خانه بدشمن
چند کنی همسرای امام تو کمپیر
معجزه انبیا بحیله جوزن
دوک بود در مصاف رمح عجائز
آن رجال جیال رمح جبل کن
بینش اگر جوئی این حقیقت پیداست
برهان گر خواهی این خداست مبرهن
در دل پاکان جمال حق گل خود روست
تخم که گفتت بشوره زار پراکن
خانه خالی ز بت مکان الوهیست
سینه که گفت از بت هوای بیا کن
طره جانان بدست جانت نیفتد
ایدلت از موی آرزوی تن آون
تنت بود بام خانه دل و خورشید
تابدت ار بام خانه کردی روزن
زین شب و روزم نکرد سودی چندانک
درد سر خویش را بسودم چندن
دردسر جان ز تن بود هله سایم
چندن تا چندتن بباید سودن
ای دل آزاده گر بقلب خلیلی
سر بزن این چار مرغ دشمن رهزن
بشکن از تیشه مجاهده آنگاه
همچو خلیل این بت هوی را گردن
نیست بتی چون تو سد راه تو خود را
یار براهیم بت شکن شو و بشگن
مندیش ای بت شکن ز آتش نمرود
بشکن کاین آتش از تو گردد گلشن
موسی بیضا کفی تو نفس تو فرعون
عقل عصا نفی نیل و یار مهیمن
ای شده از مصر تن بطور معانی
اژدر و فرعون و نیل تست معین
تا نکنی غرق نیل نفی هوی را
زنهار ار نی مگو که میشنوی لن
عیسی وقتا جنود نفس بهیمی
چند یهودند کار دید، و پر فن
بر فلک عقل شو چو روح و رها کن
دار و ز دارالامان خود کن ماء/من
ای پسر این دار دنیی آفت داناست
ز آفت رستن به ارتوانی رستن
ما می پستان او سیاه چنو قیر
باغی ریحان او تباه چو راسن
دار یقین ناخوشیش و ناسره کاریش
نیز نگوئی ز نابکار مبر ظن
گشتن گردونش کاسیای سر ماست
با سر ما کرد آنچه کرد بگشتن
زاد مر آن را هزار فتنه که دانست
مادر دهرستش از همال سترون
اختر او آفتاب روزن نادان
بارش او آبیار مزرع کودن
گردش او بر مراد یکدوسه کشخان
شاه و امیر و وزیر و غرچه و غر زن
دست تبرکش زد این عجوز سیه کار
کرد بدست از هلال دست برنجن
تا که برد دستبرد دست خدا را
زال بدستینه کی تواند بردن
برق بخرمن زدم که سوزد و تابید
طلعت بختم چنو که ماه ز خرمن
کثرت ما برد و غافل آنکه بتجرید
وحدت بختست و تخت و یاره و گر زن
آتش نمرود شعله ور بود اما
بهر خلیلست لاله و گل و سوسن
باد بود خصم عاد شرک و بتوحید
هست چراغ مرا فتیله و روغن
من ننهم دل بمهر چرخ و معاداش
با که وفا کرد این دو رنگ که با من
چشم نگوئی ز حد ناوک زوبین
داشتن از چشم رستنستی روین
نقش تو قدسیست با دغل مکنش یار
لاد میامیز ای رفیق بلادن
پرده این پیر پرده دار بپرداز
بیرون از پرده تا ببینی ذوالمن
مکمن سر تو دزد خانه اخفاست
داری گوهر بکان و دزد بمکمن
روزی زین سر خبر شوی که تو دروا
دزد پریشان و خالی از زر مخزن
معدن فیروزه است و کان نشابور
دزد دغل باز فتنه عامل معدن
شد که قارن ز گفت من متاء/ثر
سخت ترست ایندل تو از که قارن
پند صفا را بگوش جان کن مرجان
ریشه تن را ز بیخ و از بن بر کن
تا فکنی رخت جان بمقصد اقصی
شهر خدا بی زوال و محکم و متقن
شو ز خم لا مکان حقیقت انسان
باده توحید ذات میخور و میدن
دفتر دانش به هم زن از ره تحقیق
در سبق ما نه ابجدست و نه کلمن
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در شکوه از قطع مستمری خود و نکوهش ظلم گوید
از پی تشکیل حل ز عقد خراسان
حل مشاکل کنم بطرزی آسان
آسان گویم که گر بگویم مشکل
یکسر مشکل شود حدیث خراسان
مشرق خورشید آسمان حقیقت
اینک در زیر ابر ظلمست پنهان
عالم او مرتشی ایالت او پست
مجمع اوباش جمع و ملک پریشان
سیرت و سان را نهفته از دیو آدم
گردن در آن آختست و ساخته حیوان
شهر رضا هادی ولایت مطلق
گشته ضلالت سرای غول بیابان
غول درو کدخدا و دیو درو میر
والی شیطان جنود والی شیطان
قصر ایالت بدست مظلمه آباد
کاخ عدالت بپای مفسده ویران
مفسده بی خرد نشانده بدامن
مظلمه را دیو و دد نشسته بدیوان
ملک جمست این جم از میان شده غائب
اهرمن خیره سر نشسته بایوان
داد سلیمان نهاد بر کتف باد
دیو دغل حاکم بساط سلیمان
انسان در او نشسته بر پر عنقا
گشته خراسان چو قاف و سیمرغ انسان
باغ بقا را نرسته ورد بساحت
مام وفا را نمانده شیر به پستان
عرش خدا را که سجده برده ملایک
گشته ز نائی نعوذ بالله دربان
عدل در این بوم هم که طویله عنقا
علم برین مرز هم قبیله نسیان
مقصد ابدال گشته مرتع جهال
وای برین قوم اوفتاده بخذلان
آب حیل جاری از جوانب این ملک
دریا دریا و خشک چشمه حیوان
جهل چو ابر سیاه گشت و برین خاک
ظلم فرو ریخت همچو قطره باران
عالم ارکان شهر یک دو سه غر زن
عامل دیوان شاه یکدوسه کشخان
این دو سه کشخان برون ز عدل و ز انصاف
این دو سه غر زن بری زدین و ز ایمان
رشوه بدار القضاست عدل مزکی
نقد بدارالحکومه قاطع برهان
هر چه مصور شود بصورت اشیاء
هست گران داد و دین و دانش ارزان
دین بفروشند و زر ناسره گیرند
کافرم ار این دو فرقه اند مسلمان
دادن جان چون چنو تغذی ناهار
ریختن خون چو آب خوردن عطشان
عطشان چونست خورد خواهد چون آب
ریختن خون بخاورستی چونان
تیشه ظلم و ضلالت متعدی
ریشه ملکت ز بیخ کند و ز بنیان
پایه ظالم بر آب باشد و غافل
تولیت ناکس و ایالت نادان
عامل ظالم رود بخانه مفلس
چونان کاندر نبرد رستم دستان
از زبر دوش هشته عیبه جوشن
از بر زانو نهاده دامن خفتان
جان شکر و جای نان ز سفره ایتام
پوست کند جای جامه از تن عریان
جامه عریان کنند و نیست بجز پوست
نان یتیمان خورند و نیست بجز جان
خون امامست بی خرد چو خورد آب
جان گرامست بی ادب چو خورد نان
دادگرا ای خدای خلق تو بنمای
کشف مر این امر بر شهنشه ایران
دادگر ملک و عدل پرور گیتی
نورده آفتاب و سایه یزدان
قطب سلاطین ارض ناصردین شاه
تاجور خان و رای و کسری و خاقان
پایان هرگز بحشمتش نبرد راه
سلطنت قطب را نباشد پایان
عدل و هنر خورده بایسارش سوگند
فتح و ظفر بسته بایمینش پیمان
جان نهد او را بشهریاری گردن
دل کند او را بپادشاهی اذعان
باشد شاها کمال خصم تو مردن
مرد چو گر خواست زنده ماند عدوان
خواست ورای کمال پایه و شد پست
زانکه ورای کمال باشد نقصان
گله تست ای ملک رعیت و حکام
گرگ بهم گله تو خواهد چوپان
دست تو انسان جود را قد و بالا
کلک تو نظم وجود را سر و سامان
خارستم را بکن ز بیخ که ماند
با گل عدل تو مملکت بگلستان
بر سر عدل ار قبول را نهی انگشت
چرخ کند طاعت تو از بن دندان
علم چو قطب آسیاش چنبر نه چرخ
عدل چنو مرکزست و دائر امکان
سینه خصم آسمان و تیر تو کوکب
رمح تو سرو و دل اعادی بستان
ظل ترا دست نور بر دل خورشید
طفل ترا پای قدر بر سر کیوان
ماه بایوان تست مسند درویش
چرخ بمیدان تست درخم چوگان
تیر تو آب و تن منافق کاغذ
تیغ تو پتک و سر مخالف سندان
کاخ ترا آسمان کمینه درگاه
گوی ترا آفتاب هندوی فرمان
چشمه رخشانی ای شهنشه آفاق
این وزرای تو ابر چشمه رخشان
گوهر عمانی ای خدیو جهان داد
وین وزرایند دزد گوهر عمان
شخص ترا از سمای رفعت و اجلال
اختر اقبال پادشاهی تابان
زین وزرا و ولاه بی خرد و هوش
سر ولایت بروس رفت و ب آلمان
شه بچه ماند ببوستان حقایق
رسته ز خلق اندرو شقایق و نعمان
گرد و بر بوستان درنده بسیار
ساحتش از گل پر از جواهر الوان
زاندر گلشن که دسته دسته بود خار
گل نتوان برد ب آستین و بدامان
خار دل ای پادشاه دولت بر کن
تا پس این نشاء/ نیز باشی سلطان
بنده عرفان رسد بدولت باقی
باقی لغو است و ژاژ و یافه و هذیان
حکمت لقمان خوش است تاج سر شاه
کز زر و گوهر به است حکمت لقمان
خسرو دانش پژوه و پادشه ماست
افسر و اورنگ او ز عقل و ز ایقان
ای ملک ارکان ملک شه متزلزل
حفظ تو باید که تا بپاید ارکان
سنگ بد آئین شکست لؤلؤی شهوار
گوهر عدل تو کو که بدهد تاوان
والی ملکست مرکب و دگلی کرد
راکب مرکب که گوی برده ز میدان
گویش چوگان پرست و مانده گرفتار
گوی سپید مؤیدیش بچوگان
فارس یگران نشین ملک همان است
زین کفل ساده ران والی یگران
دانی شاها وزیر کیست در این مرز
شوهر راضی بفعل ام الخاقان
زین زن وزین شوی کار ملک تبه شد
ام الخاقان زنست و شوی علیجان
ماری بادم و حیله بازی روباه
موری با چنگ ترکتازی سرحان
میر و رعیت خراب واو شده آباد
او بطرب غیر او سراسر پژمان
بر خراسان ز خون دل هله دریاست
کشتی ملکش بچار موجه طوفان
ای ملک ای ناخدای کشتی کشور
کشتی ما را رسان بساحل احسان
گوی بصدر آن سر صدور سلاطین
پادشها ای سر ملوک جهانبان
ملک خراسان خراب گشت ز بیداد
داد کند ملک را عمارت ویران
خان محاسب بنان دوله که گویند
بابش فضل اللهست باشد بهتان
بابش باشد نفوذ بالله کش کلک
زد بسر رزق ماسوی خط بطلان
فضل خدا کس بدین صفت نشنیدست
سیرت شیطان بود بصورت رحمان
قسط بباطل زدند بر قلم بر
باری معلوم شد فضیلت این خان
خورد بمکر و حیل وظیفه ما را
با دو سه خر کره خان فربه سرخوان
قسمت دیوانی صفای حکیمست
داند محمود پور صاحب دیوان
کرد باسم صفای شاعر و بلعید
جز من پنداشت شاعریست بایران
کیست ندانم صفای شاعر رازی
تازه برون کرده سر ز ثقبه نسوان
خود مثلست اینکه پر بگیرد و پرواز
شب پره چون آفتاب گردد پنهان
شاعر و آنهم صفا و آنگه جز من
نیست اگر هست هان بباید برهان
کاش ز سر تا بپای جمله صفا بود
نان مرا از چه گشته گربه انبان
کردی ای خان بی خرد تو بدرویش
آنچه نکرده است با گدا سگ و دربان
قطع نمودی وظیفه من و بگذشت
ماند ترا از من این وظیفه بگیهان
نی تو بمانی نه حرص و آز تو وین نظم
ماند چندین هزار قرن بدوران
فضله شیطان ظلمتی هله خود را
فضل الله خواند و نوری و سر اعیان
واسطه رزق اوست روزنه پست
پست چه بالای معدنست و سر کان
از کفل ساده گوی فضل و هنر چیست
کلک کفالت دهد بطفل دبستان
از غرضست این نشید نغز مبرا
بیرون از شک و از شوائب نقصان
باشد خورشید آسمان تجرد
سر زده از مشرق صفای صفاهان
ار جو کاین آیت معانی خواند
باطن توحید بر موالی تهران
شاه بزرگیرد این ل آلی حکمت
گرش نیوشد که کامل است و سخندان
حل مشاکل کنم بطرزی آسان
آسان گویم که گر بگویم مشکل
یکسر مشکل شود حدیث خراسان
مشرق خورشید آسمان حقیقت
اینک در زیر ابر ظلمست پنهان
عالم او مرتشی ایالت او پست
مجمع اوباش جمع و ملک پریشان
سیرت و سان را نهفته از دیو آدم
گردن در آن آختست و ساخته حیوان
شهر رضا هادی ولایت مطلق
گشته ضلالت سرای غول بیابان
غول درو کدخدا و دیو درو میر
والی شیطان جنود والی شیطان
قصر ایالت بدست مظلمه آباد
کاخ عدالت بپای مفسده ویران
مفسده بی خرد نشانده بدامن
مظلمه را دیو و دد نشسته بدیوان
ملک جمست این جم از میان شده غائب
اهرمن خیره سر نشسته بایوان
داد سلیمان نهاد بر کتف باد
دیو دغل حاکم بساط سلیمان
انسان در او نشسته بر پر عنقا
گشته خراسان چو قاف و سیمرغ انسان
باغ بقا را نرسته ورد بساحت
مام وفا را نمانده شیر به پستان
عرش خدا را که سجده برده ملایک
گشته ز نائی نعوذ بالله دربان
عدل در این بوم هم که طویله عنقا
علم برین مرز هم قبیله نسیان
مقصد ابدال گشته مرتع جهال
وای برین قوم اوفتاده بخذلان
آب حیل جاری از جوانب این ملک
دریا دریا و خشک چشمه حیوان
جهل چو ابر سیاه گشت و برین خاک
ظلم فرو ریخت همچو قطره باران
عالم ارکان شهر یک دو سه غر زن
عامل دیوان شاه یکدوسه کشخان
این دو سه کشخان برون ز عدل و ز انصاف
این دو سه غر زن بری زدین و ز ایمان
رشوه بدار القضاست عدل مزکی
نقد بدارالحکومه قاطع برهان
هر چه مصور شود بصورت اشیاء
هست گران داد و دین و دانش ارزان
دین بفروشند و زر ناسره گیرند
کافرم ار این دو فرقه اند مسلمان
دادن جان چون چنو تغذی ناهار
ریختن خون چو آب خوردن عطشان
عطشان چونست خورد خواهد چون آب
ریختن خون بخاورستی چونان
تیشه ظلم و ضلالت متعدی
ریشه ملکت ز بیخ کند و ز بنیان
پایه ظالم بر آب باشد و غافل
تولیت ناکس و ایالت نادان
عامل ظالم رود بخانه مفلس
چونان کاندر نبرد رستم دستان
از زبر دوش هشته عیبه جوشن
از بر زانو نهاده دامن خفتان
جان شکر و جای نان ز سفره ایتام
پوست کند جای جامه از تن عریان
جامه عریان کنند و نیست بجز پوست
نان یتیمان خورند و نیست بجز جان
خون امامست بی خرد چو خورد آب
جان گرامست بی ادب چو خورد نان
دادگرا ای خدای خلق تو بنمای
کشف مر این امر بر شهنشه ایران
دادگر ملک و عدل پرور گیتی
نورده آفتاب و سایه یزدان
قطب سلاطین ارض ناصردین شاه
تاجور خان و رای و کسری و خاقان
پایان هرگز بحشمتش نبرد راه
سلطنت قطب را نباشد پایان
عدل و هنر خورده بایسارش سوگند
فتح و ظفر بسته بایمینش پیمان
جان نهد او را بشهریاری گردن
دل کند او را بپادشاهی اذعان
باشد شاها کمال خصم تو مردن
مرد چو گر خواست زنده ماند عدوان
خواست ورای کمال پایه و شد پست
زانکه ورای کمال باشد نقصان
گله تست ای ملک رعیت و حکام
گرگ بهم گله تو خواهد چوپان
دست تو انسان جود را قد و بالا
کلک تو نظم وجود را سر و سامان
خارستم را بکن ز بیخ که ماند
با گل عدل تو مملکت بگلستان
بر سر عدل ار قبول را نهی انگشت
چرخ کند طاعت تو از بن دندان
علم چو قطب آسیاش چنبر نه چرخ
عدل چنو مرکزست و دائر امکان
سینه خصم آسمان و تیر تو کوکب
رمح تو سرو و دل اعادی بستان
ظل ترا دست نور بر دل خورشید
طفل ترا پای قدر بر سر کیوان
ماه بایوان تست مسند درویش
چرخ بمیدان تست درخم چوگان
تیر تو آب و تن منافق کاغذ
تیغ تو پتک و سر مخالف سندان
کاخ ترا آسمان کمینه درگاه
گوی ترا آفتاب هندوی فرمان
چشمه رخشانی ای شهنشه آفاق
این وزرای تو ابر چشمه رخشان
گوهر عمانی ای خدیو جهان داد
وین وزرایند دزد گوهر عمان
شخص ترا از سمای رفعت و اجلال
اختر اقبال پادشاهی تابان
زین وزرا و ولاه بی خرد و هوش
سر ولایت بروس رفت و ب آلمان
شه بچه ماند ببوستان حقایق
رسته ز خلق اندرو شقایق و نعمان
گرد و بر بوستان درنده بسیار
ساحتش از گل پر از جواهر الوان
زاندر گلشن که دسته دسته بود خار
گل نتوان برد ب آستین و بدامان
خار دل ای پادشاه دولت بر کن
تا پس این نشاء/ نیز باشی سلطان
بنده عرفان رسد بدولت باقی
باقی لغو است و ژاژ و یافه و هذیان
حکمت لقمان خوش است تاج سر شاه
کز زر و گوهر به است حکمت لقمان
خسرو دانش پژوه و پادشه ماست
افسر و اورنگ او ز عقل و ز ایقان
ای ملک ارکان ملک شه متزلزل
حفظ تو باید که تا بپاید ارکان
سنگ بد آئین شکست لؤلؤی شهوار
گوهر عدل تو کو که بدهد تاوان
والی ملکست مرکب و دگلی کرد
راکب مرکب که گوی برده ز میدان
گویش چوگان پرست و مانده گرفتار
گوی سپید مؤیدیش بچوگان
فارس یگران نشین ملک همان است
زین کفل ساده ران والی یگران
دانی شاها وزیر کیست در این مرز
شوهر راضی بفعل ام الخاقان
زین زن وزین شوی کار ملک تبه شد
ام الخاقان زنست و شوی علیجان
ماری بادم و حیله بازی روباه
موری با چنگ ترکتازی سرحان
میر و رعیت خراب واو شده آباد
او بطرب غیر او سراسر پژمان
بر خراسان ز خون دل هله دریاست
کشتی ملکش بچار موجه طوفان
ای ملک ای ناخدای کشتی کشور
کشتی ما را رسان بساحل احسان
گوی بصدر آن سر صدور سلاطین
پادشها ای سر ملوک جهانبان
ملک خراسان خراب گشت ز بیداد
داد کند ملک را عمارت ویران
خان محاسب بنان دوله که گویند
بابش فضل اللهست باشد بهتان
بابش باشد نفوذ بالله کش کلک
زد بسر رزق ماسوی خط بطلان
فضل خدا کس بدین صفت نشنیدست
سیرت شیطان بود بصورت رحمان
قسط بباطل زدند بر قلم بر
باری معلوم شد فضیلت این خان
خورد بمکر و حیل وظیفه ما را
با دو سه خر کره خان فربه سرخوان
قسمت دیوانی صفای حکیمست
داند محمود پور صاحب دیوان
کرد باسم صفای شاعر و بلعید
جز من پنداشت شاعریست بایران
کیست ندانم صفای شاعر رازی
تازه برون کرده سر ز ثقبه نسوان
خود مثلست اینکه پر بگیرد و پرواز
شب پره چون آفتاب گردد پنهان
شاعر و آنهم صفا و آنگه جز من
نیست اگر هست هان بباید برهان
کاش ز سر تا بپای جمله صفا بود
نان مرا از چه گشته گربه انبان
کردی ای خان بی خرد تو بدرویش
آنچه نکرده است با گدا سگ و دربان
قطع نمودی وظیفه من و بگذشت
ماند ترا از من این وظیفه بگیهان
نی تو بمانی نه حرص و آز تو وین نظم
ماند چندین هزار قرن بدوران
فضله شیطان ظلمتی هله خود را
فضل الله خواند و نوری و سر اعیان
واسطه رزق اوست روزنه پست
پست چه بالای معدنست و سر کان
از کفل ساده گوی فضل و هنر چیست
کلک کفالت دهد بطفل دبستان
از غرضست این نشید نغز مبرا
بیرون از شک و از شوائب نقصان
باشد خورشید آسمان تجرد
سر زده از مشرق صفای صفاهان
ار جو کاین آیت معانی خواند
باطن توحید بر موالی تهران
شاه بزرگیرد این ل آلی حکمت
گرش نیوشد که کامل است و سخندان
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۹ - سؤال چهارم
شهان دیدند در ره رهزن و غول
نهادندی بنای رتبه بر طول
نخستین رتبه علم الیقین است
دوم عین الیقین مستبین است
سیم حق الیقین لولوی تدقیق
بدین ترتیب سفتند اهل تحقیق
چه سرست اینکه قومی ز اهل آداب
نهادندی بنای علم بر آب
بدون علم باشد سالها بین
ز حد جهل تا سر منزل عین
بنای رتبه بر طولست بی ریب
بچشم جهل نتوان دید غیب
چو نبود علم گر نور مبینست
چه جای دعوی حق الیقینست
نهادندی بنای رتبه بر طول
نخستین رتبه علم الیقین است
دوم عین الیقین مستبین است
سیم حق الیقین لولوی تدقیق
بدین ترتیب سفتند اهل تحقیق
چه سرست اینکه قومی ز اهل آداب
نهادندی بنای علم بر آب
بدون علم باشد سالها بین
ز حد جهل تا سر منزل عین
بنای رتبه بر طولست بی ریب
بچشم جهل نتوان دید غیب
چو نبود علم گر نور مبینست
چه جای دعوی حق الیقینست
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱۰ - جواب
سؤال دلپذیر از عالم جان
جواب جانفزا جوید ز جانان
ثمار نوری از اغصان نوری
درختی شاخ و برگ و بیخ طوری
بنای کاخ علم هوست بر صدر
باو نتوان رسید از پستی قدر
امام رهبر صاحب یقین اوست
بشهر حق امیرالمومنین اوست
جناب لم یزل ذات آنصفاتست
صفات لایزالی عین ذاتست
چو ذات اوست از هر ذره مشهود
بذات علم هر ذره ست موجود
فر سیمرغ کوه قاف علمست
خدا را اکبر اوصاف علمست
بکف اوست مفتاح دقایق
جنابش باب ابواب حقایق
بدست ساقی جان جام هستیست
درین میخانه جای می پرستیست
بفرق انبیا تاج معالیست
بتاج علو لولوی مثالیست
حمایت گوهر گنج حکیمست
صراط حق و میزان قدیمست
قوام حضرت و قیوم درگاه
به بیدای حقیقت هادی راه
بفرقان مغز دانش را قوی کن
نظر در آیه هل یستوی کن
مقام علم بر بام بلندست
مر این بار و نه تاب هر کمندست
کمند سست تار عنکبوتست
مگس آنرا که این را یافت قوتست
مطاف باز در خورد مگس نیست
سمای دل بود بام هوس نیست
ندای علم الاسما شنیدی
جلال آدم مسجود دیدی
شنیدی آن تجلی های هادی
که گه در کوه بودی گه بوادی
اگر آواز بال جبرئیلست
اگر تبدیل میزان خلیلست
اگر ضرب عصا بر سنگ سبطیست
اگر دفع حبال السحر قبطیست
دم اجرای کشتی در یم نوح
فر احیای موتی از دم روح
تمامی حاصل تحصیل علمست
نم کشت کمال از نیل علمست
کند طی هفت وادی هادی علم
سیم وادیست در ره رادی علم
طلب بعد از طلب عشق جهان سوز
پس از آن معرفت آن عالم افروز
چو مرد اندر دیار معرفت شد
کمال علم ذاتش را صفت شد
نخستین وصف کز حق در تدلیست
که فتح سالک صاحب تجلیست
جمال علم بی ضد و ندیدست
کزومان دمبدم جان جدیدست
بدون علم بر حق نیستت راه
چه علمست اینکه گویم علم با الله
که بی او کار آسانست مشکل
مبادا کس بکار خویش جاهل
که جاهل را جمال مهتری نیست
ز پا افتاده را حد سری نیست
اگر جاهل بگیرد در شهوار
شود خر مهره ئی بی سنگ و مقدار
نیفتد گوهری بر دست نادان
که گوهر را کند بر سنگ پنهان
مبادا هیچ دل بیرون ز ادراک
که بهتر آنکه باشد در دل خاک
مبادا هیچ سر بیهوس و بی هنگ
که این سر نیست باشد پاره ئی سنگ
خدایا مغز ما را نور جان ده
مکان را دستگاه لا مکان ده
دل ما را بدانش راهبر کن
پس از دانش ببینش بی سپر کن
سپس دل را باطوار تخلق
ترقی ده بانوار تحقق
پس از تکمیل تعلیم بدایات
مرا تعلیم کن علم نهایات
ازین دریا ب آن دریا چو ماهی
مگو ماهی بگو دریا کماهی
نهنگ بحر دانش عین دریاست
که الا الله موجودست و خود لاست
بلندی علم باشد جهل پستی
اگر دانش نباشد نیست هستی
نباشد جان بغیر از دانش و دید
مکن در هستی جان هیچ تردید
مبین بر عرض و عمق جسم مشهود
اگر دانش ندارد نیست موجود
مخور نیرنگ وضع و این اجسام
که مجموع مقولاتند اعدام
بذات و عارض ذات وجودند
بدون خویش مرآت وجودند
بعلم افزای جان سرمدی را
مخور نیرنگ عمامه و ردی را
بدانش بین نه بر خر کش سوارند
که شیخان تصنع بی شمارند
خری گر گوید از دانش چه سودت
چه زین تحصیل بی حاصل گشودت
بگو ای بی خرد ترک خری کن
بانسانی گرای و مهتری کن
چه باشد سود خر جز بار بردن
ز بی برگی بزیر بار مردن
یقین را بر سر امرستی تسلط
بدایات و نهایات و توسط
بدایات یقین علم الیقین دان
وسط عین الیقین ای راه بین دان
نهایات یقین حق الیقینست
کمال کامل موجود اینست
چو بنیان مقاماتست بر طول
بدون علم معراجست معزول
ضرورت حاکمستی بی تغافل
بنفی طفره و نفی تداخل
وجود طفره رهرو را محالست
ورای علم ره تیه ضلالست
تداخل را درین ره نیست مدخل
بدون علم باشد سیر مختل
کمال مرد را علمست و بینش
بعلمستی کمال آفرینش
ز نار بی فروغ افسرده بهتر
ز جان بی تجلی مرده بهتر
چراغ علم در مشکوه ذاتست
ولی مشکوه بیرون از جهاتست
ز نور بی جهه گر بهره یابی
درین ظلمات زور و زهره یابی
خدایا حظ ما را معرفت کن
مرا معروف در ذات و صفت کن
بنور علم جان ما بر افروز
ز اسرار لدن ما را بیاموز
دلم را یاد ده درک معانی
از آن اسماء مستاء/ثر که دانی
تجلی ده بما انوار دل را
ز ما بردار بار آب و گل را
بپرداز این تجلی خانه از ریب
درین آئینه افکن صورت غیب
دلی کائینه نور خدا نیست
گل و سنگست مرآت صفا نیست
که باشد لوح علم اسم اعظم
بحکم علم الاسماء آدم
خدایا سینه ئی ده لامکانی
بموسای نخستین طور ثانی
هزاران طور و موسی نیست جز یک
هزاران جام و یک صهباست بی شک
بهر طوری از آن موسیست طوری
بهر جامی از آن صهباست دوری
بهر دوری دلارامیست ساقی
که موجودست فانی اوست باقی
بعلم اوست موجودات قائم
بهر معلوم علم اوست دائم
بغیر از علم او چیز دگر نیست
که غیر از علم ذات دادگر نیست
اگر نشنودی از کس بشنو از من
نکو گفتست استادی درین فن
که ذات از علم اجمالیست مطلق
بعین کشف تفصیلی هوالحق
چو ذات حقتعالی نیست جز علم
کمال بود هستی چیست جز علم
به ار بی علم در عالم نباشد
که بی دانش بنی آدم نباشد
دد و دیوند در جلباب مردم
چو انعامند حق فرمود بل هم
چو بی علمست سالک کور راهست
بویژه آنکه در ره بیم چاهست
سلوک بی دلیل و سالک کور
بجائی ره نخواهد برد جز گور
که باشد سالک بی علم هالک
اگر بی علم باشد نیست سالک
چو گوید قائلی ز ارباب تکمیل
بنفی علم مر آن راست تاء/ویل
که مر تحقیق را باشد دو بنیان
یکی بر جذبه و دیگر ببرهان
اگر برهان نباشد در معارف
تواند جذبه باشد برهان عارف
که از هر ره که خواهد رهبر علم
نهد پای یقین در کشور علم
ز راه جذب جان یا راه برهان
شود وارد بشهر علم ایقان
ز هر راهی که خواهد گو کند طی
که باید علم را شد وارد حی
چه خوش باشد بدانش سر سپردن
بپیش عالم این علم مردن
سپردن جان بدان تابنده مجلس
که در آن ماه من باشد مدرس
بدین مرز آمدن از بوم جهال
بدل کردن بلادت را بابدال
چریدن در ریاض قدس جانان
گل وحدت ز طرف چشمه جان
درین دریا نمودن غوص بسیار
بدست آید مگر لولوی شهوار
سزای افسر سلطان بینش
نثار پای چشم آفرینش
که از این کوی باید بار بستن
باشتر محمل دیدار بستن
ازینجا رخت بردن جانب عین
که چندان نیست علم و عین را بین
بعین مقصد اقصی رسیدن
بچشم یار روی یار دیدن
نهادن بر سر زانوی او سر
ز پای یار بر سر هشتن افسر
نهادن دست جانان بر سر دل
کشیدن رخت جان از مزرع گل
ز نقص و آفت و تشویش رستن
رخ او دیدن و از خویش رستن
سپس کز قاب این قوسین رستی
باوادنای این محفل نشستی
گذشتی از سرای مستلذات
بچشم ذات دیدی گونه ذات
توئی آن آب کز دریای قلزم
حریفی در سبو افکند یا خم
چو اندر ظرف تحدیدی سبوئی
اگر فانی شدی در بحر اوئی
توئی آن ماهی محجوب بی تاب
که در آبست و محرومست از آب
اگر همراه بودش ذره ئی نور
کجا ماندی ز لطف آب مهجور
اگر ماهی وجودی داشت دانا
بماهیت نمودی سیر دریا
نه قطره ست و نه جو دریاستی علم
امام اعظم اسماستی علم
دل عارف نگین خاتم جم
برد علم معارف فص خاتم
اگر بینی رخ انسان کامل
نخواهی دید دیگر روی جاهل
که جاهل گر بود با افسر و تخت
چو نادانست بیکارست و بدبخت
وگر دانا بود سر تا بپا عور
بود زیر قباب غیب مستور
شنیدم فرقه ئی از سنخ جهال
نمودندی وجود علم ابطال
نداند گر الف زو پرسی از بی
چه داند انکشاف علم محیی
نداند دست چپ گر جوئی از راست
چه گوید جز که گوید علم بی پاست
چنین کس گر بگوید خود خورد سر
که نورست این نباید کرد باور
تمیز نور اگر دادی ز ظلمت
نماندی بی نصیب از نور حکمت
بداهت را چو گوید راه راهست
بحمل اولی کفتش تباهست
اگر او راه را دانستی از چاه
نگفتی نیست لازم علم در راه
که علم راه رهرو راست واجب
دل بی علم باشد طین لازب
گل لازب چو خوشد بر سر گل
بخوشاند ز آلایش پر دل
جواب جانفزا جوید ز جانان
ثمار نوری از اغصان نوری
درختی شاخ و برگ و بیخ طوری
بنای کاخ علم هوست بر صدر
باو نتوان رسید از پستی قدر
امام رهبر صاحب یقین اوست
بشهر حق امیرالمومنین اوست
جناب لم یزل ذات آنصفاتست
صفات لایزالی عین ذاتست
چو ذات اوست از هر ذره مشهود
بذات علم هر ذره ست موجود
فر سیمرغ کوه قاف علمست
خدا را اکبر اوصاف علمست
بکف اوست مفتاح دقایق
جنابش باب ابواب حقایق
بدست ساقی جان جام هستیست
درین میخانه جای می پرستیست
بفرق انبیا تاج معالیست
بتاج علو لولوی مثالیست
حمایت گوهر گنج حکیمست
صراط حق و میزان قدیمست
قوام حضرت و قیوم درگاه
به بیدای حقیقت هادی راه
بفرقان مغز دانش را قوی کن
نظر در آیه هل یستوی کن
مقام علم بر بام بلندست
مر این بار و نه تاب هر کمندست
کمند سست تار عنکبوتست
مگس آنرا که این را یافت قوتست
مطاف باز در خورد مگس نیست
سمای دل بود بام هوس نیست
ندای علم الاسما شنیدی
جلال آدم مسجود دیدی
شنیدی آن تجلی های هادی
که گه در کوه بودی گه بوادی
اگر آواز بال جبرئیلست
اگر تبدیل میزان خلیلست
اگر ضرب عصا بر سنگ سبطیست
اگر دفع حبال السحر قبطیست
دم اجرای کشتی در یم نوح
فر احیای موتی از دم روح
تمامی حاصل تحصیل علمست
نم کشت کمال از نیل علمست
کند طی هفت وادی هادی علم
سیم وادیست در ره رادی علم
طلب بعد از طلب عشق جهان سوز
پس از آن معرفت آن عالم افروز
چو مرد اندر دیار معرفت شد
کمال علم ذاتش را صفت شد
نخستین وصف کز حق در تدلیست
که فتح سالک صاحب تجلیست
جمال علم بی ضد و ندیدست
کزومان دمبدم جان جدیدست
بدون علم بر حق نیستت راه
چه علمست اینکه گویم علم با الله
که بی او کار آسانست مشکل
مبادا کس بکار خویش جاهل
که جاهل را جمال مهتری نیست
ز پا افتاده را حد سری نیست
اگر جاهل بگیرد در شهوار
شود خر مهره ئی بی سنگ و مقدار
نیفتد گوهری بر دست نادان
که گوهر را کند بر سنگ پنهان
مبادا هیچ دل بیرون ز ادراک
که بهتر آنکه باشد در دل خاک
مبادا هیچ سر بیهوس و بی هنگ
که این سر نیست باشد پاره ئی سنگ
خدایا مغز ما را نور جان ده
مکان را دستگاه لا مکان ده
دل ما را بدانش راهبر کن
پس از دانش ببینش بی سپر کن
سپس دل را باطوار تخلق
ترقی ده بانوار تحقق
پس از تکمیل تعلیم بدایات
مرا تعلیم کن علم نهایات
ازین دریا ب آن دریا چو ماهی
مگو ماهی بگو دریا کماهی
نهنگ بحر دانش عین دریاست
که الا الله موجودست و خود لاست
بلندی علم باشد جهل پستی
اگر دانش نباشد نیست هستی
نباشد جان بغیر از دانش و دید
مکن در هستی جان هیچ تردید
مبین بر عرض و عمق جسم مشهود
اگر دانش ندارد نیست موجود
مخور نیرنگ وضع و این اجسام
که مجموع مقولاتند اعدام
بذات و عارض ذات وجودند
بدون خویش مرآت وجودند
بعلم افزای جان سرمدی را
مخور نیرنگ عمامه و ردی را
بدانش بین نه بر خر کش سوارند
که شیخان تصنع بی شمارند
خری گر گوید از دانش چه سودت
چه زین تحصیل بی حاصل گشودت
بگو ای بی خرد ترک خری کن
بانسانی گرای و مهتری کن
چه باشد سود خر جز بار بردن
ز بی برگی بزیر بار مردن
یقین را بر سر امرستی تسلط
بدایات و نهایات و توسط
بدایات یقین علم الیقین دان
وسط عین الیقین ای راه بین دان
نهایات یقین حق الیقینست
کمال کامل موجود اینست
چو بنیان مقاماتست بر طول
بدون علم معراجست معزول
ضرورت حاکمستی بی تغافل
بنفی طفره و نفی تداخل
وجود طفره رهرو را محالست
ورای علم ره تیه ضلالست
تداخل را درین ره نیست مدخل
بدون علم باشد سیر مختل
کمال مرد را علمست و بینش
بعلمستی کمال آفرینش
ز نار بی فروغ افسرده بهتر
ز جان بی تجلی مرده بهتر
چراغ علم در مشکوه ذاتست
ولی مشکوه بیرون از جهاتست
ز نور بی جهه گر بهره یابی
درین ظلمات زور و زهره یابی
خدایا حظ ما را معرفت کن
مرا معروف در ذات و صفت کن
بنور علم جان ما بر افروز
ز اسرار لدن ما را بیاموز
دلم را یاد ده درک معانی
از آن اسماء مستاء/ثر که دانی
تجلی ده بما انوار دل را
ز ما بردار بار آب و گل را
بپرداز این تجلی خانه از ریب
درین آئینه افکن صورت غیب
دلی کائینه نور خدا نیست
گل و سنگست مرآت صفا نیست
که باشد لوح علم اسم اعظم
بحکم علم الاسماء آدم
خدایا سینه ئی ده لامکانی
بموسای نخستین طور ثانی
هزاران طور و موسی نیست جز یک
هزاران جام و یک صهباست بی شک
بهر طوری از آن موسیست طوری
بهر جامی از آن صهباست دوری
بهر دوری دلارامیست ساقی
که موجودست فانی اوست باقی
بعلم اوست موجودات قائم
بهر معلوم علم اوست دائم
بغیر از علم او چیز دگر نیست
که غیر از علم ذات دادگر نیست
اگر نشنودی از کس بشنو از من
نکو گفتست استادی درین فن
که ذات از علم اجمالیست مطلق
بعین کشف تفصیلی هوالحق
چو ذات حقتعالی نیست جز علم
کمال بود هستی چیست جز علم
به ار بی علم در عالم نباشد
که بی دانش بنی آدم نباشد
دد و دیوند در جلباب مردم
چو انعامند حق فرمود بل هم
چو بی علمست سالک کور راهست
بویژه آنکه در ره بیم چاهست
سلوک بی دلیل و سالک کور
بجائی ره نخواهد برد جز گور
که باشد سالک بی علم هالک
اگر بی علم باشد نیست سالک
چو گوید قائلی ز ارباب تکمیل
بنفی علم مر آن راست تاء/ویل
که مر تحقیق را باشد دو بنیان
یکی بر جذبه و دیگر ببرهان
اگر برهان نباشد در معارف
تواند جذبه باشد برهان عارف
که از هر ره که خواهد رهبر علم
نهد پای یقین در کشور علم
ز راه جذب جان یا راه برهان
شود وارد بشهر علم ایقان
ز هر راهی که خواهد گو کند طی
که باید علم را شد وارد حی
چه خوش باشد بدانش سر سپردن
بپیش عالم این علم مردن
سپردن جان بدان تابنده مجلس
که در آن ماه من باشد مدرس
بدین مرز آمدن از بوم جهال
بدل کردن بلادت را بابدال
چریدن در ریاض قدس جانان
گل وحدت ز طرف چشمه جان
درین دریا نمودن غوص بسیار
بدست آید مگر لولوی شهوار
سزای افسر سلطان بینش
نثار پای چشم آفرینش
که از این کوی باید بار بستن
باشتر محمل دیدار بستن
ازینجا رخت بردن جانب عین
که چندان نیست علم و عین را بین
بعین مقصد اقصی رسیدن
بچشم یار روی یار دیدن
نهادن بر سر زانوی او سر
ز پای یار بر سر هشتن افسر
نهادن دست جانان بر سر دل
کشیدن رخت جان از مزرع گل
ز نقص و آفت و تشویش رستن
رخ او دیدن و از خویش رستن
سپس کز قاب این قوسین رستی
باوادنای این محفل نشستی
گذشتی از سرای مستلذات
بچشم ذات دیدی گونه ذات
توئی آن آب کز دریای قلزم
حریفی در سبو افکند یا خم
چو اندر ظرف تحدیدی سبوئی
اگر فانی شدی در بحر اوئی
توئی آن ماهی محجوب بی تاب
که در آبست و محرومست از آب
اگر همراه بودش ذره ئی نور
کجا ماندی ز لطف آب مهجور
اگر ماهی وجودی داشت دانا
بماهیت نمودی سیر دریا
نه قطره ست و نه جو دریاستی علم
امام اعظم اسماستی علم
دل عارف نگین خاتم جم
برد علم معارف فص خاتم
اگر بینی رخ انسان کامل
نخواهی دید دیگر روی جاهل
که جاهل گر بود با افسر و تخت
چو نادانست بیکارست و بدبخت
وگر دانا بود سر تا بپا عور
بود زیر قباب غیب مستور
شنیدم فرقه ئی از سنخ جهال
نمودندی وجود علم ابطال
نداند گر الف زو پرسی از بی
چه داند انکشاف علم محیی
نداند دست چپ گر جوئی از راست
چه گوید جز که گوید علم بی پاست
چنین کس گر بگوید خود خورد سر
که نورست این نباید کرد باور
تمیز نور اگر دادی ز ظلمت
نماندی بی نصیب از نور حکمت
بداهت را چو گوید راه راهست
بحمل اولی کفتش تباهست
اگر او راه را دانستی از چاه
نگفتی نیست لازم علم در راه
که علم راه رهرو راست واجب
دل بی علم باشد طین لازب
گل لازب چو خوشد بر سر گل
بخوشاند ز آلایش پر دل
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۲۱ - گرفتن عاس شهریار را و بردن پیش هیتال شاه گوید
سرآینده دهقان چنین یاد کرد
چو این از ره داد بنیاد کرد
که عاس آن جفاپیشه نابکار
دل آکنده از کینه شهریار
نداد او بمن دخت هیتال را
سپردم به او من دز مال را
کنون شد سپهبد ورا خوستار
بمن کی گزارد ورا شهریار
همان به که او را به بند آورم
بچاره به خم کمند آورم
ببرم برم پیش هیتال شاه
به هدیه شب تیره از این سپاه
چو او را برم پیش شه بسته دست
ببخشد مرا شاه کوس و . . .
بگفت این و زی خیمه شیر رفت
نهفته بد آن خیمه چون تیر رفت
جهانجوی را خفته در خواب دید
بر تخت او کوزه آب دید
بدان کوزه بر داروی هوش بر
فرو ریخت آن ریمن چاره گر
زمانی به یکسوی آرام کرد
چنین از پی شیر نر دام کرد
زمانی چه شد گرد بیدار گشت
ز بس خفته در خواب بیدار گشت
سر زلف دلدارش آمد بیاد
بپیچید بر خود چو سنبل ز باد
بدی تشنه برداشت چون سر ز خواب
بزد دست برداشت آن ظرف آب
چو خورد آب از آن کوزه بیهوش گشت
بیفتاد بر جای بیتوش گشت
فرو جست عاس از کمینگه چو شیر
فرو بست دست کو شیرگیر
بدوش افکنید ببردش چو باد
شب تیره نزدیک هیتال شاد
بدربان شه گفت شه را بگوی
که آمد همان آب رفته بجوی
جهانجوی عاس آمد آن شیر زوش
یکی هدیه دارد پی شه بدوش
سیه پوش رفت و به شه این بگفت
ز شادی چو بشنید چون گل شکفت
طلب کرد مر عاس را در زمان
بشد تا بر تخت آن بدگمان
زمین را ببوسید گردآفرین
نهاد آن سرافراز را بر زمین
هم اندر زمان بندهای گران
نهادند بر پایش آهنگران
کشیدند مانند شیرش به بند
نبد آگه از بند آن ارجمند
یکی داستان زد به بچه عقاب
که ایمن ز دشمن مشو گاه خواب
چه آمد بهوش آن یل ارجمند
سرپای خود دید در زیر بند
بدو گفت هیتال کای زابلی
دلیری شیرافکن کابلی
هم اکنونت بردار کین آورم
تو را ز آسمان بر زمین آورم
همه کشورم شد ز دست تو پست
سر نام من دست چنگم شکست
سپهبد بدو گفت کای بدکنش
ز کشتن به من بر مزن سرزنش
ازین سرزنش کی مرا غم بود
مرا کینه جوئی چه رستم بود
تهمتن بدین خون شود خواستار
چه این بشنود از یلان سوار
بعاس آن زمان گفت هیتال شاه
به نزد یلان و سران سپاه
از ایدر ببر برکش او را بدار
که او را سر آمد همی روزگار
وزیر پسندیده با شاه گفت
که شاها خرد کن بتدبیر جفت
مکش مرد را تا سرانجام کار
پشیمانی آرد بدین کارزار
کسی را که باشد نیا پور زال
کشی مر روا نیست نیکو سکال
تهمتن بدین کین چه بندد کمر
جهان سازد از کینه زیر و زبر
دگر آن که جمهور زرین کلاه
به بند است در دست ارژنگ شاه
مر او را نگهدار اکنون به بند
که بند آید از شهریاران پسند
ترا دشمن ارژنگ شاه است بس
کزین سان بدین کینه گاهست بس
مر او را چه از کین در آری ز پای
ازآن پس چنان کن که زیبد ز رای
چه بشنید شاه این پسند آمدش
که زینگونه دشمن ببند آمدش
چو این از ره داد بنیاد کرد
که عاس آن جفاپیشه نابکار
دل آکنده از کینه شهریار
نداد او بمن دخت هیتال را
سپردم به او من دز مال را
کنون شد سپهبد ورا خوستار
بمن کی گزارد ورا شهریار
همان به که او را به بند آورم
بچاره به خم کمند آورم
ببرم برم پیش هیتال شاه
به هدیه شب تیره از این سپاه
چو او را برم پیش شه بسته دست
ببخشد مرا شاه کوس و . . .
بگفت این و زی خیمه شیر رفت
نهفته بد آن خیمه چون تیر رفت
جهانجوی را خفته در خواب دید
بر تخت او کوزه آب دید
بدان کوزه بر داروی هوش بر
فرو ریخت آن ریمن چاره گر
زمانی به یکسوی آرام کرد
چنین از پی شیر نر دام کرد
زمانی چه شد گرد بیدار گشت
ز بس خفته در خواب بیدار گشت
سر زلف دلدارش آمد بیاد
بپیچید بر خود چو سنبل ز باد
بدی تشنه برداشت چون سر ز خواب
بزد دست برداشت آن ظرف آب
چو خورد آب از آن کوزه بیهوش گشت
بیفتاد بر جای بیتوش گشت
فرو جست عاس از کمینگه چو شیر
فرو بست دست کو شیرگیر
بدوش افکنید ببردش چو باد
شب تیره نزدیک هیتال شاد
بدربان شه گفت شه را بگوی
که آمد همان آب رفته بجوی
جهانجوی عاس آمد آن شیر زوش
یکی هدیه دارد پی شه بدوش
سیه پوش رفت و به شه این بگفت
ز شادی چو بشنید چون گل شکفت
طلب کرد مر عاس را در زمان
بشد تا بر تخت آن بدگمان
زمین را ببوسید گردآفرین
نهاد آن سرافراز را بر زمین
هم اندر زمان بندهای گران
نهادند بر پایش آهنگران
کشیدند مانند شیرش به بند
نبد آگه از بند آن ارجمند
یکی داستان زد به بچه عقاب
که ایمن ز دشمن مشو گاه خواب
چه آمد بهوش آن یل ارجمند
سرپای خود دید در زیر بند
بدو گفت هیتال کای زابلی
دلیری شیرافکن کابلی
هم اکنونت بردار کین آورم
تو را ز آسمان بر زمین آورم
همه کشورم شد ز دست تو پست
سر نام من دست چنگم شکست
سپهبد بدو گفت کای بدکنش
ز کشتن به من بر مزن سرزنش
ازین سرزنش کی مرا غم بود
مرا کینه جوئی چه رستم بود
تهمتن بدین خون شود خواستار
چه این بشنود از یلان سوار
بعاس آن زمان گفت هیتال شاه
به نزد یلان و سران سپاه
از ایدر ببر برکش او را بدار
که او را سر آمد همی روزگار
وزیر پسندیده با شاه گفت
که شاها خرد کن بتدبیر جفت
مکش مرد را تا سرانجام کار
پشیمانی آرد بدین کارزار
کسی را که باشد نیا پور زال
کشی مر روا نیست نیکو سکال
تهمتن بدین کین چه بندد کمر
جهان سازد از کینه زیر و زبر
دگر آن که جمهور زرین کلاه
به بند است در دست ارژنگ شاه
مر او را نگهدار اکنون به بند
که بند آید از شهریاران پسند
ترا دشمن ارژنگ شاه است بس
کزین سان بدین کینه گاهست بس
مر او را چه از کین در آری ز پای
ازآن پس چنان کن که زیبد ز رای
چه بشنید شاه این پسند آمدش
که زینگونه دشمن ببند آمدش
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۵ - پادشاه شدن فرانک درسراندیب و بند گردن ارژنگ را گوید
به شادی نشست از بر تخت عاج
فشاندند گوهر دلیران تاج
به شاهی بر او هندیان آفرین
بخواندند شد نام او بر نگین
جهان جوی را خواست سازد تباه
بشد ارده شیر آن زمان پیش گاه
که اکنون چه شاهی بتو راست شد
دلت آنچه از دهر می خواست شد
مکش مرد را و بدارش به بند
چنین بسته با حلقه های کمند
مبادا سپهبد برآید ز راه
شود خواستار جهان جوی شاه
تو را با سپهدار خود تاو نیست
برابر بشیر ژیان گاو نیست
ورا گر سر از تن بری دور نیست
که از خون او فتنه دستور نیست
نخست او بدی چاکر شاه ما
که اکنون چنین است بدخواه ما
فرانک چو بشنید از او این سخن
پسندید و شد شاد در انجمن
دل از کین بهزاد آکنده کرد
همه تخم دانش پراکنده کرد
برآشفت و لب را پر از باد کرد
نگه بر سوی گرد بهزاد کرد
بدو گفت ای ناکس و ناسزا
ز بهر چه کردی تو شه را تباه
چه یارا تو را آنکه شاهی کشی
بخون شهی تیغ کین برکشی
بفرمود کو را برند از برش
سر بی بهایش برند از سرش
دلیران چه بردند از پیش شاه
بشد اردشیر آن زمان پیش گاه
بدو گفت کای شاه آزاده بخت
همیشه ترا باد آماده تخت
ورا نیز گر آوری زیر بند
بسی آید از شهریاران پسند
تو گر از سپهبد بریدی امید
توانش ازین پس ز تن سر برید
چه هیتال زنده نگردد هزار
چه بهزاد اگر برکشی سربدار
ور این نیز در بند باید کشید
بدان تا چه آید ز گردون پدید
ورا نیز بردند و کردند بند
به نزدیک ارژنگ شاه سرند
چو خوش گفت این داستان را به چنگ
که زنهار با کس مکن رای جنگ
که نیکوتر از آشتی چیز نیست
که در جنگ جز خنجر تیز نیست
چه کشتی و کشتی یکی را به جنگ
بخون کسانش میالای چنگ
که آخر کنندت بخون قصد جان
مشو میهمان خویش او را بخان
بدو راست شد شاهی هند و سند
زکجر(ا)ت تا مرز بوم سرند
ز دفتر شنیدم که یکسال راست
نشست از بر تخت هیتال راست
شهنشاه ارژنگ بودش ببند
بدین سال یک زیر خم کمند
فشاندند گوهر دلیران تاج
به شاهی بر او هندیان آفرین
بخواندند شد نام او بر نگین
جهان جوی را خواست سازد تباه
بشد ارده شیر آن زمان پیش گاه
که اکنون چه شاهی بتو راست شد
دلت آنچه از دهر می خواست شد
مکش مرد را و بدارش به بند
چنین بسته با حلقه های کمند
مبادا سپهبد برآید ز راه
شود خواستار جهان جوی شاه
تو را با سپهدار خود تاو نیست
برابر بشیر ژیان گاو نیست
ورا گر سر از تن بری دور نیست
که از خون او فتنه دستور نیست
نخست او بدی چاکر شاه ما
که اکنون چنین است بدخواه ما
فرانک چو بشنید از او این سخن
پسندید و شد شاد در انجمن
دل از کین بهزاد آکنده کرد
همه تخم دانش پراکنده کرد
برآشفت و لب را پر از باد کرد
نگه بر سوی گرد بهزاد کرد
بدو گفت ای ناکس و ناسزا
ز بهر چه کردی تو شه را تباه
چه یارا تو را آنکه شاهی کشی
بخون شهی تیغ کین برکشی
بفرمود کو را برند از برش
سر بی بهایش برند از سرش
دلیران چه بردند از پیش شاه
بشد اردشیر آن زمان پیش گاه
بدو گفت کای شاه آزاده بخت
همیشه ترا باد آماده تخت
ورا نیز گر آوری زیر بند
بسی آید از شهریاران پسند
تو گر از سپهبد بریدی امید
توانش ازین پس ز تن سر برید
چه هیتال زنده نگردد هزار
چه بهزاد اگر برکشی سربدار
ور این نیز در بند باید کشید
بدان تا چه آید ز گردون پدید
ورا نیز بردند و کردند بند
به نزدیک ارژنگ شاه سرند
چو خوش گفت این داستان را به چنگ
که زنهار با کس مکن رای جنگ
که نیکوتر از آشتی چیز نیست
که در جنگ جز خنجر تیز نیست
چه کشتی و کشتی یکی را به جنگ
بخون کسانش میالای چنگ
که آخر کنندت بخون قصد جان
مشو میهمان خویش او را بخان
بدو راست شد شاهی هند و سند
زکجر(ا)ت تا مرز بوم سرند
ز دفتر شنیدم که یکسال راست
نشست از بر تخت هیتال راست
شهنشاه ارژنگ بودش ببند
بدین سال یک زیر خم کمند
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۴ - در رسیدن شهریار به بیشه سوم و کشتن اژدها گوید
چه روز دگر شد جهان عطربار
رسیدند در دامن کوهسار
همه کوه یکسر پر از بیشه بود
که کم اندران بیشه اندیشه بود
زجمهور پرسید کای گرد نیو
چه باشد در این بیشه پر غریو
بگفتا در این بیشه یک اژدهاست
ره بیشه را بسته ابر بلاست
دمان اژدهائیست چون کوه ژرف
چو بینی بمانی از او در شگرف
صد اندر صد اینجای مأوای اوست
دراندازد از زهر او مار پوست
بترسم کاز این ریمن هولناک
درآید سر بخت ما زیر خاک
سپهبد بدو گفت مشکن دلم
ز گفتن درآتش میفکن دلم
چو بینی کنون روی آرم بدوی
ز خونش روان سازم از کوه جوی
شنیدم که رستم گو پهلوان
چو از هفت خو(ا)ن شد به مازندران
برآویخت با شیر و با اژدها
کنون گر از آن تخمه خو(ا)نی مرا
نه زو شیر و نه اژدها شد رها
گه کین چرا سست خو(ا)نی مرا
بگفت این و سر سوی بالا نهاد
ابا گرد جمهور والانژاد
چه آمد بر افراز آن کوهسار
یکی اژدها دید چون کوه نار
دمش کرده این بیشه را جمله خشک
سیه از دم او زمین همچو مشک
ز جنبیدنش بیشه پرداخته
بغار اندرون جایگه ساخته
چه دیدش سپه دار در پیش غار
یکی نعره زد همچو ابر بهار
برآورد سر اژدهای دمان
ز می آتش افشان شد اندر زمان
بیامد چو سیل از بر کوه شیب
چو جمهور دیدش بشد در نهیب
سپهبد بنالید بر دادگر
کای دادفرمای فیروزگر
یکی آنکه پیش نیاکان خویش
ز پس شرم و سراندر آرم به پیش
بگفت و کمان بر زه آورد تفت
بر اژدهای دمان تیز رفت
یکی تیر زد بر گلوگاه او
شدش از گلو خون رو(ا)ن همچو جو
فرو دوخت راه دم و دود او
زیان شد سراسر همه سود او
بیفکند دم بر یل آن اژدها
سپهبد بدو گفت از بادپا
چنان پیکر باره در هم فشرد
به نیروی دم استخوان گشت خرد
سپه دار گرز گران در ربود
بر اژدها رفت مانند دود
زدش بر سر از کینه گرز کشن
که خوابید بر خاک آن اهرمن
همه مغزش از سر فرو ریخت پاک
بخوابید چون مار مرده به خاک
سپهبد ز بویش برآمد بهم
دلش بر هم آمد از آن بوی سم
بیفتاد بر پای زو رفت هوش
دل جان جمهور آمد بجوش
همی گفت زار ای یل نامدار
دریغ ازتو ای گرد خنجرگزار
مکن گفتمت جنگ با اژدها
که از اژدها کس نگشته رها
بخود بر ستم کردی ای تیز چنگ
که کردی بدین زشت پتیاره جنگ
کنون با که گوئیم درد تو را
دلیری و رزم و نبرد تو را
زمانه چو زین گونه بودی بخشم
که بگشاد آن شیر آشفته چشم
به جمهور گفت ای یل تیز چنگ
مرانیست رنجی بتن از شرنگ
زبویش مر دل برآمد بهم
بدینسان میالای از دیده نم
بگفتا و برخاست شیر ژیان
به توفیق دارنده جسم و جان
ببوسید جمهور مر خاک را
نثا گفت مر ایزد پاک را
که بادا هزار آفرین ای دلیر
به جان تو از داور ماه و تیر
که کردی تو کاری که هرگز نکرد
جهان جوی گرشاسب اندر نبرد
وز آن جای رفتند تا پیش آب
جهان جوی تن شست اندر شتاب
دگر باره کرد او سپاس از خدای
خداوند روزی ده رهنمای
کزآن زشت پتیاره پرداخت راه
تهی ساخت بیشه از آن کینه خواه
وزآنجا دگر سر سوی راه کرد
همی رای آهنگ بدخواه کرد
شب تیره می راند تا آفتاب
برافکند از رخ به بیرون نقاب
رسیدند در دامن کوهسار
همه کوه یکسر پر از بیشه بود
که کم اندران بیشه اندیشه بود
زجمهور پرسید کای گرد نیو
چه باشد در این بیشه پر غریو
بگفتا در این بیشه یک اژدهاست
ره بیشه را بسته ابر بلاست
دمان اژدهائیست چون کوه ژرف
چو بینی بمانی از او در شگرف
صد اندر صد اینجای مأوای اوست
دراندازد از زهر او مار پوست
بترسم کاز این ریمن هولناک
درآید سر بخت ما زیر خاک
سپهبد بدو گفت مشکن دلم
ز گفتن درآتش میفکن دلم
چو بینی کنون روی آرم بدوی
ز خونش روان سازم از کوه جوی
شنیدم که رستم گو پهلوان
چو از هفت خو(ا)ن شد به مازندران
برآویخت با شیر و با اژدها
کنون گر از آن تخمه خو(ا)نی مرا
نه زو شیر و نه اژدها شد رها
گه کین چرا سست خو(ا)نی مرا
بگفت این و سر سوی بالا نهاد
ابا گرد جمهور والانژاد
چه آمد بر افراز آن کوهسار
یکی اژدها دید چون کوه نار
دمش کرده این بیشه را جمله خشک
سیه از دم او زمین همچو مشک
ز جنبیدنش بیشه پرداخته
بغار اندرون جایگه ساخته
چه دیدش سپه دار در پیش غار
یکی نعره زد همچو ابر بهار
برآورد سر اژدهای دمان
ز می آتش افشان شد اندر زمان
بیامد چو سیل از بر کوه شیب
چو جمهور دیدش بشد در نهیب
سپهبد بنالید بر دادگر
کای دادفرمای فیروزگر
یکی آنکه پیش نیاکان خویش
ز پس شرم و سراندر آرم به پیش
بگفت و کمان بر زه آورد تفت
بر اژدهای دمان تیز رفت
یکی تیر زد بر گلوگاه او
شدش از گلو خون رو(ا)ن همچو جو
فرو دوخت راه دم و دود او
زیان شد سراسر همه سود او
بیفکند دم بر یل آن اژدها
سپهبد بدو گفت از بادپا
چنان پیکر باره در هم فشرد
به نیروی دم استخوان گشت خرد
سپه دار گرز گران در ربود
بر اژدها رفت مانند دود
زدش بر سر از کینه گرز کشن
که خوابید بر خاک آن اهرمن
همه مغزش از سر فرو ریخت پاک
بخوابید چون مار مرده به خاک
سپهبد ز بویش برآمد بهم
دلش بر هم آمد از آن بوی سم
بیفتاد بر پای زو رفت هوش
دل جان جمهور آمد بجوش
همی گفت زار ای یل نامدار
دریغ ازتو ای گرد خنجرگزار
مکن گفتمت جنگ با اژدها
که از اژدها کس نگشته رها
بخود بر ستم کردی ای تیز چنگ
که کردی بدین زشت پتیاره جنگ
کنون با که گوئیم درد تو را
دلیری و رزم و نبرد تو را
زمانه چو زین گونه بودی بخشم
که بگشاد آن شیر آشفته چشم
به جمهور گفت ای یل تیز چنگ
مرانیست رنجی بتن از شرنگ
زبویش مر دل برآمد بهم
بدینسان میالای از دیده نم
بگفتا و برخاست شیر ژیان
به توفیق دارنده جسم و جان
ببوسید جمهور مر خاک را
نثا گفت مر ایزد پاک را
که بادا هزار آفرین ای دلیر
به جان تو از داور ماه و تیر
که کردی تو کاری که هرگز نکرد
جهان جوی گرشاسب اندر نبرد
وز آن جای رفتند تا پیش آب
جهان جوی تن شست اندر شتاب
دگر باره کرد او سپاس از خدای
خداوند روزی ده رهنمای
کزآن زشت پتیاره پرداخت راه
تهی ساخت بیشه از آن کینه خواه
وزآنجا دگر سر سوی راه کرد
همی رای آهنگ بدخواه کرد
شب تیره می راند تا آفتاب
برافکند از رخ به بیرون نقاب