عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۸ - رسیدن شهریار به بیشه هفتم و جنگ او با زنگیان گوید
چه خورشید تابان فروشد به چاه
جهان شد بکردار تابنده ماه
برفتند بیرون ز بیشه چه باد
فرود آمد آنگه یل پاکزاد
خدای جهان را ستودن گرفت
همی روی بر خاک سودن گرفت
دگرباره گفتا به جمهور شاه
که بر گوی با من ایا نیک خواه
چه بینم درین منزل هفتمین
بدو گفت جمهور کای پاکدین
چه روشن ز خورشید گردد جهان
یکی بیشه بینی پر از زنگیان
یکی زنگی آنجای دارد وطن
حذر کن ز زنگی که هست اهرمن
ورا نام زنجان زنگی بود
که در رزم چون شیر جنگی بود
از آدم ندیدند این زنگیان
به بیشه در آن بوده چون وحشیان
چه بینند آدم ستیز آورند
نه چون وحش رو در گریز آورند
گه کینه با چنگ جنگ آورند
به چنگال چنگ پلنگ آورند
زره را به چنگال درهم درند
چنان چونکه مقراض موئی برند
همه شیر پیکار آهو تک اند
همه دیو خوی و همه بدرک اند
بهر گه که شان خوردن آید بیاد
بدشت اندر آیند مانند باد
بگیرند گوران وحشی به تک
چنان چون که خرگوش را تیز سگ
همه بیشه پر نار و سیب است و به
به بینی چه آن بیشه گوئی که زه
بدو گفت آن گرد روشن روان
ز زنجان زنگی مرنجان روان
مر او را اگر نام زنجان بود
ز من شیر آشفته رنجان بود
چنانش بدین گرز رنجان کنم
که در رنجش از رفتن جان کنم
بگفت این و بربست تنگ استوار
جهان جوی شد بر تکاور سوار
ره بیشه هفتم آورد پیش
ابا گرد جمهور فرخنده کیش
چه سلطان خاور پدیدار شد
سر زنگی شب نگون سار شد
رسیدند نزدیک آن بیشه تنگ
سپهبد سوی گرز کین برد چنگ
درآمد در آن بیشه چون شیر مست
گران گرزه گاو پیکر بدست
چه در بیشه راندند آن جنگیان
شدند آگه از کارشان زنگیان
گروهی گرفتند ره بر دلیر
ز بیشه درآمد غو دار و گیر
سپهبد به جمهور گفت ای دلیر
ز بیشه درآمد غو دار و گیر
تو باش از بس من ابا جنگیان
ببینند زخمم ابا زنگیان
بباشید پیشم به یکجای جمع
چنان چون که پروانه بر گرد شمع
بگفت این و گرز گران برکشید
خروشی چه شیر ژیان برکشید
پس و پشت او نامور جنگیان
بدو حمله کردند آن زنگیان
چنان زد یکی را بسرگرز کین
که شد گم تن زنگیک برزمین
درافتاد چون شیر در زنگیان
سپهبد همی کوفت گرز گران
همی کشت از ایشان بگرز کشن
سپهدار شیر اوژن تیغ زن
به تیر و به شمشیر و گرز گران
بسی کشت از آن بی هنر زنگیان
چه دیدند آن زنگیان آن ستیز
نهادند یکسر سر اندر گریز
به زنجان بگفتند کآدم رسید
ازایشان به ما روز ماتم رسید
بکشتند بسیار از ما به جنگ
هزیمت شد آنرا ندیدیم ننگ
برافروخت زنجان چه بشنید این
همی کند تن او بدندان کین
برآشفت برخواست چون کوه قار
ابا زنگیان بیش از یک هزار
سر راه آن شیر کردند تنگ
همه تیز دندان کین چون پلنگ
بگیرو به بند اندر آن بیشه خاست
جهان جوی برداشت آن گرز راست
چه آتش درافتاد در زنگیان
برآمد غو نای ارژنگیان
بیامد به نزدیک آن پاک زاد
ستمکاره زنجان بکردار باد
خروشان و جوشان بکردار مست
ز کین چشم سرخ و درختی بدست
دمان زنگئی دید آن نامدار
مگر بود از قیر گفتی منار
تنش آفریننده خوب و زشت
تو گفتی که از دود دوزخ سرشت
برزم اندران بود مانند فیل
قدش از بلندی نموده دو میل
خروشان بدو گفت کای آدمی
نبینی ازین پس رخ خرمی
کسی کاندرین بیشه ات ره نمود
نه ره بلکه از کینه و چه نمود
زمن اندرین بیشه کی شد رها
گذر کرد اگر شیر اگر اژدها
چه گفت این بغرید از کینه سخت
برآورد از کین چه کوه آن درخت
سپهبد فرود آمد از پشت بور
که بودش بره بر همان یک ستور
بیفکند زنگی ز کینه درخت
بسوی سرافراز فیروزبخت
تهی کرد جا از بر ضرب او
در اندیشه بودش دل از حرب او
فرو جست چون شیر یازید چنگ
بغرید بر سان جنگی پلنگ
سر دست آن زنگئی نابکار
به نیروی بگرفت یل شهریار
کشیدش به زانو و بگرفت زود
بزد بر زمین زود بستش چه دود
بگردنش بنهاد یل پالهنگ
به جمهور دادش در آمد بجنگ
چه بگرفت گرز گران را به مشت
به یک حمله از کینه صد زنگی کشت
ز گردان که بودند همراه شیر
سه تن ماند ار جا دگر شد اسیر
شد از خون همه بیشه سیلاب خیز
سرانجام کردند رو در گریز
بدان بیشه آن زنگیان باختند
نبد صرفه از جنگ دست آختند
سپهبد برون راند از بیشه بور
به نیروی دارنده ماه و هور
تو گفتی که زد غوطه در بحر خون
که ازخون بدی جوشنش لاله گون
سه (کس) بود مرده ز مردان او
فرود آمد آنگاه آن نامجوی
چنان بسته زنجان زنگی برش
به پیش از نهیب او فکنده سرش
جهان جوی گفتا به جمهور شاه
چرا بسته دارم بجا این سیاه
ببرم سرش یا رها سازمش
رها از کمند بلا سازمش
ز تن گفت بردار از بن سرش
بیفکن بر کرکسان پیکرش
بدو گفت ازکشتن او چه سود
که برخواست اکنون از آورد دود
بگفت این و بگشاد دستش ز بند
رها شد ز بندش سیاه نژند
زمین پیش او در زمان بوسه داد
همانگاه سر سوی صحرا نهاد
گرفت او دو گور دوند بزود
بیاورد پیش سپهدار گود
دگر باره بوسید پیشش زمین
بگرد جهاندار کرد آفرین
بایستا(د) زنجان همانجا بجای
همی دید از بیم یل پشت های
به پختند گوران و خوردند چیز
جهان جو به زنگی نگه کرد تیز
خروشان بدو گفت برگرد شاد
برو سوی بیشه بمانند باد
چه سایه نهادش بپا سر روان
که هستم ز جان چاکر پهلوان
بکش دست کرد و ستاد از برش
رهی وار پیش اوفکنده سرش
چنین گفت کای پهلوان جهان
به یزدان کازو هست روشن روان
که تا زنده ام چاکر و بنده ام
به پیش تو سر پیش افکنده ام
بهر جا که رخ آوری ای دلیر
منت در جلو بود خواهم چه شیر
سپهبد به جمهور گفتا ببین
بگو تا چه پیش آید از همنشین
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۱ - رفتن فرانک به مهمانی دلارام گوید
دلارام روزی بر شاه شد
چنین تا به نزدیکی گاه شد
ببوسید مر پایه تخت شاه
بشه گفت کای از تو روشن کلاه
سزد گر کنی شاد جان مرا
برافروزی از خویش جان مرا
بمهمانی من کنی رنجه پای
سرم سایه بیند ز پر همای
بمهمانی او فرانک شتافت
پی گور خود تیز و با تک شتافت
هر آن تخم که افکند آخر درود
به پیش آمدش بد چه خود کرده بود
بدین کهنه ویرانه تخمی مکار
که آرد سرانجام افسوس بار
چه در منزل فهر تجار شد
ابا او دو صد شیر کردار شد
پر از لعل خوانی دلارام کرد
بدان دانه مرغی چنین رام کرد
بزیر سم اسپ او ریخت لعل
ز لعل روان یافت مسمار نعل
زمین همچو گردون بر انجم بدی
ز بس لعل در زیر پی گم بدی
که آمد به نزدیک خرگاه شاه
فرود آمد ازباره تند راه
نه آگه بد از گردش آسمان
که آرد چه از پرده بیرون روان
بر اورنگ بنشست و شادی گزید
چو جنت یکی بزم خرم پدید
خورش پیش شه برد خوردند شاه
وز آن پس همی باد تا بامداد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۶ - دار زدن ارجاسپ گودرز پیر را گوید
دگرپور کشواد گودرز را
مر آن پیر بارای و باارز را
برآن تا سرانشان ببرم ز تن
به خون پسر اندرین انجمن
یلان را چنان بسته بر دار خوار
بفرمود آن ترک شوریده کار
که از تن سرانشان ببرند پست
کازین پیر دید است توران شکست
بدو گفت بیورد که ای شهریار
سر بی گنه را میاور بدار
ز فیروز و رهام نامد گناه
تو این کینه از پور گودرز خواه
چه او برد خسرو به ایران زمین
برو بر به شاهی بگرد آفرین
شنیدی به کوه هماون چه کرد
بدان روز پیکار و دشت نبرد
دگر آنکه کشته است پیران به جنگ
سرو سینه کان زوست در زیر سنگ
بکن پیر گودرز یل را بدار
چه رهام و فیروز یل را بدار
اگر بود خواهد تو را بوق و کوس
به بندد کمر گرد فیروز طوس
به پیش جهانجوی ارجاسپ شاه
چه رهام دیگر سران سپاه
چه بشنید ارجاسپ گفتار اوی
پسندید افروخت از کینه روی
جهانجوی رهام را در زمان
ابا گرد فیروز روشن روان
فرستاد زی حصن روئین چه باد
بدان حصن شان بند بر پا نهاد
یلان را چه بردند از پیش شاه
یکی دار زد ترک پیش سپاه
بفرمود گودرز را بسته خوار
ستیزنده دژخیم آرد بدار
روان برد دژخیم گودرز را
مرآن نامور پیر باارز را
بدارش درآورد در دم دلیر
بکردند از کینه باران تیر
فلک برکشیدش بسی روزگار
سرانجام کردش زمان خوشه دار
چنین است کردار این گوژپشت
که هر گوهری آرد از کان به مشت
دو روزش بافراز دارد بدست
سیم روزش اندازد از دست پست
عروس جهان گرچه با زیور است
به بین کاو بعقد بسی شوهر است
خرد پیشه کس خواستارش مشو
که هر روزه اش شوهری هست نو
چه نو بیند از کهنه برد امید
خنک آنک از او دامن خود کشید
چه شد کشته گودرز کشوادگان
مر آن پیر سر شیر آزادگان
خروش آمد و ناله نای و زنگ
برفت از رخ مهر گردنده رنگ
فرستاد دستان فرخ کلاه
که از چیست آن ناله پیش سپاه
فرستاده ای را فرستاد زود
که تازان پژوهش کند همچه دود
سوار اندر آمد به پیش سپاه
بدانست تا چیست آمد ز راه
بگفت این بدستان که گودرز پیر
بشد کشته ای زال فرخ سریر
برآمد کنون کام تورانیان
که شد کشته گودرز کشوادگان
چه بشنید دستان سام سوار
ببارید از دیده خون بر کنار
برانگیخت چون شیر از پیش صف
گران گرزه سام نیرم به کف
دمان پیش صف آمد آن پیل مست
ز ترکان بسی کرد با خاک پست
ستمدیده گودرز را در ربود
از افراز دارو بگردید زود
به لشکرگه آورد آن کشته را
مر آن کشته خون برآغشته را
برآمد ز گردان ایران خروش
چه دریا که از باد آید بجوش
به خیمه درآورد زالش ز راه
بیامد همان گاه لهراسپ شاه
سر نامدارش به زانو نهاد
برخ چشمه خون ز رخ برگشاد
سران سپه جمله افغان کشان
همه اشک ریزان همه موکنان
ز تن جامه افکند یل ارده شیر
ببارید اشک و بنالید دیر
بزاری همی گفت یل با نیا
که زار و سپهدار و کند آورا
مرا گر چه بیژن نبودی پسر
نیارا بدیدم بجای پدر
کنون بیتوام زندگانی چه سود
که برخاک تیره سپهرت بسود
کجا گیو تا بندد از کین میان
گشاید دوباز و بگرز گران
بجوید از این بی بنان کین تو
سر خصمت آرد به بالین تو
کجا بیژن گیو لشکرشکن
که کین تو جوید در این انجمن
به یزدان که تا کین نجویم ترا
نه بندازم از تن زره ایدرا
ابا او جهان جوی فرخنده زال
ز غم ناله کرد و خود و پرو بال
بسر دست بنهاد و لختی گریست
سرانجام گیتی بجز گریه چیست
همی گفت زار ای سپهدار شیر
دریغ از بر و بال گودرز پیر
ندیدم دگر باره رخسار تو
دریغ از تو و کارکردار تو
دریغ از نشست و بر و افسرت
که پر تیر کین بینم اکنون برت
تن نازکت کش ز گل بود عار
کنون بینم از خار پیکان فکار
به نزدیک خسرو روانت رسید
سرانجام زین ره زیانت رسید
تو رفتی و ما نیز آئیم بس
تو پیشی در این راه ما خود ز بس
روان تو خرم چه خورشید باد
به مینوی جان تو جاوید باد
وز آن پس کجا جسته بد دوختند
برش عود و عنبر همی سوختند
به شستش کفن دوز از آب گلاب
به تن بر همی ریخت از دیده آب
مر آن ریش کافور گون شانه کرد
به تابوت جا آن یل از خانه گرد
یکی دخمه کردش روان زال زر
ز خیمه به دخمه شد آن نامور
سرانجام گیتی چه این است و بس
ازین جای زیر زمین است وبس
به بد تا توانی مکن رای هیچ
به نیکان گرای و به نیکان بسیج
نه نیکی درو شرمساری بود
که نیکی درو رستگاری بود
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح سیف الدوله محمود ابراهیم به مناسب تعیین او به حکومت هندوستان
شاها نظام ملک و قوام جهانیا
با دولت مساعد و بخت جوانیا
چشم است بختیاری و در چشم نوریا
جسم ست کامکاری و در جسم جانیا
چون ملت از رسول به پاکی ستوده
چون رحمت ازخدای به نیکی نشانیا
گوئی دعائی آنچه به جوئی بدان رسی
گوئی قضائی آنچه به خواهی برانیا
گردون ترا سکالد کیخسروی همی
اینک بنفذ والی هندوستانیا
همت بلند باید کردن که تو هنوز
بر پایه نخستین از نردبانیا
ایدون شنیده ایم که صاحبقران شود
هنگام تو کسی ملکا و تو آنیا
کز روی عقل یک تنی اندر جهان ولیک
اندر هنر تمامتر از صد جهانیا
دیدار خواست چشم زمانه ز قدر تو
در گوش او نهاد قضا لن ترانیا
گر آسمان بدرد روزی ز هیبتت
ناید ز همت تو مگر آسمانیا
اقبال خلق کرد به حکم تو کردگار
تا تو به شرط داد بهر کس رسانیا
اسباب نیک بختی در حل و عقد تست
فرمان تراست گر دهی وگر ستانیا
شکر آن خدای را که به جاه تو باز بست
این شغل و این ولایت و این قهرمانیا
باز آمدند با تو همه بندگان تو
با عاملی و شحنگی و پهلوانیا
اندر پناه عدل تو اکنون درین دیار
بر گرگ محرمی بود اندر شبانیا
دزدی که ره گرفتی بر کاروانیان
آید کنون به بدرقه کاروانیا
بس گردنان که گردن چون گوی بردرند
گردد همی ز صولت تو صولجانیا
خواب ست حیله فتنه بیدار گشته را
چون گشت پیشه تیغ ترا پاسبانیا
تا در جهان نیارد حاصل به سیم و زر
کس نعمتی بزرگتر از زندگانیا
پیوسته باد با تو و با روزگار تو
عز و بقا و مملکت جاودانیا
عالم شکسته خصم ترا در دل آرزو
دولت نموده حکم ترا خوش عنانیا
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح خواجه منصور بن سعید بن احمد بن حسن میمندی صاحب دیوان عرض
امروز نشاطی است فره فضل و کرم را
و امروز وفاقیست عجب تیغ و قلم را
زیرا که در او بر شرف گوهر آدم
تقدیر همی وقف کند عرض حشم را
منصور سعید آنکه به انعام و به افضال
زو برک و نوائی است عرب را و عجم را
آن وفد جلالت که ز نعمت نرسیده است
شافی تر از او وفدی ابنای نعم را
شخصی است حمید آمده در قوت و بسطت
روحی است معین شده امثال و حکم را
چرخی که جهانی ست از او اختر جدش
صدریکه شکوهی است از او بالش عم را
افراخته رایش به عطا رایت رادی
وافروخته طبعش به وفا روی نعم را
از اوج فلک همت او ساخته مرکب
بر فرق زحل رفعت او سوده قدم را
تیغش ز سر دهر برون برده ضلالت
تیرش ز دل ملک برآورده ستم را
گر مدح و ثنا را سبب کسب نبودی
زو کس نپسندیدی دینار و درم را
تا مایده جودش در کار نکردند
در خلقت آدم نفزودند شکم را
بر شاخ بقم حشمت او ناگه بگذشت
خون خشک شد اندر تن از آن شاخ بقم را
گر در سخن آید شنوا گردد لاشک
گوش از لغت خاطر او جذر اصم را
حاسد نکند بر حسدش سود وگر چند
با طالع خود جمع کند طالع جم را
نوری ندهد روشنی کار حسودش
اصلی نبود فربهی حال ورم را
عزمش چو فلق گیرد ره گیرد بر باد
حزمش چو ثبات آرد پل سازدیم را
سهمش بزند قافله عمر مخالف
وهمش بدرد پرده اسرار عدم را
در سایه امنش نرسد باز به تیهو
در ساحت عدلش ندرد گرگ غنم را
خاک هنرش مرده کند شعله فتنه
باد ظفرش روح دهد شیر علم را
تا ماله زند هیچ زمین هیچ کشاورز
تا سجده برد هیچ شمن هیچ صنم را
انگیخته از خانه او خواهم شادی
آویخته در دشمن او خواهم غم را
گه منزل او برزده با سغد و سمرقند
گه مجلس او طعنه زند باغ ارم را
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷ - ایضاً له
زرود زاوه عبر کرد بحر ما
نبیره رجای خلق ابوالرجا
ابوالحسن علی که نعت خلق او
خبر دهد ز نام والدش ترا
عمید ملک شهریار محتشم
عماد دین مصطفای مجتبا
رسیده جاه او به جرم مشتری
پرید جسم او به روح اولیا
گذشته قدر او ز اوج آسمان
چو از قدر او رضای پادشا
دیانتش به کشته آتش ستم
تواضعش به برده آب کبریا
چه نعل مرکبش چه شکل ماه نو
چه گرد موکبش چه کحل توتیا
بر ثنا دروده چون بر زمین
در عطا گشوده چون در هوا
نهال عرق فضل او ذوی الحسب
عیال ذات جود او ذوی النها
به پوی سوی آفتاب دولتش
کز اوست آفتاب چرخ را ضیا
مگرد گرد آب گرد هیبتش
که در کشد بدم ترا چو اژدها
عذاب او حریق در جحیم زد
خلاص جست او و گفت عافنا
به بارگاه او ملک ز خلد شد
ندا شنید کاندر آی مرحبا
جدا کند عقیم کره او ز تن
نشاط دل فضول سر بالتقا
برون برد نسیم رفق او ز یم
هم اجنبی هم آشنا به آشنا
دوان رود سوال سایلش بدو
چنانکه که دوان رود به کهربا
غنی شود امید زائرش ازو
چنانکه مس غنی شود به کیمیا
همیشه تا برآید از کلام حق
شریف ذکر انبیاء و اولیا
ز عشرت و ز لهو بادش امتحان
به دولت و به بخت بادش التجا
قوی به عون و سعی در حق ولی
یلی به امر و نهی در تن ملا
نه مرتقاش سوده نعل مرتقی
نه مقتدیش دیده عزل مقتدا
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - ایضاً له
ای تیغ تو کشیده ترا ز تیغ آفتاب
ای نجم دین و از تو به کفر اندر اضطراب
با همت تو وهم نداند برید راه
با هیبت تو دهر نیارد چشید خواب
حکم ترا مطیع بود روز و شب فلک
رای ترا نماز برد سال و مه صواب
از اوج حق یقین تو تابنده چون سهیل
بر دیو شرک تیر تو بارنده چون شهاب
کین تو از طبیعت بیرون نهد قدم
مهر تو در بیابان وادی کند سراب
پیش درنک حلم تو عاجز بود درنگ
گاه شتاب جود تو واله بود شتاب
ننهد کمال قدر ترا آفتاب حد
ندهد سوال گرز ترا بیستون جواب
آنجا که از هزاهز حرب و نهیب خصم
برخیزد از میانه شخص و اجل حجاب
این را سلب در آب ندامت بود غریق
وانرا جگر بر آتش حسرت بود کباب
گه دست دیر دیر جدا ماند از عنان
گه پای زود زود فرو ماند از رکاب
گه تیغ کوه حمله پذیرد ز تیغ تو
زخم آری و به زخم گشائی در او شعاب
تیر از گشاد شست تو گر بر خورد به تیر
ناقص کند دبیری و ابتر کند حساب
گوئی که از کمان توکلی جدا شود
هرگه که تیروار نهی روی بر صعاب
هم خواب صلح تو نشناسد همی سپهر
همراه جنگ تو نپذیرد همی ایاب
جز بر سنان رمح تو از تف خشم تو
نشنید هیچ کس که به خون تشنه گشت آب
ای در عجم سپهبد و ای در عرب امیر
ای هر دو جنس را به هنر مالک الرقاب
عون خدا و سعی تو امسال و پار کرد
بی عون و سعی لشکر بتخانه ها خراب
پاک است شغل خیر تو از روی و از ریا
دور است کار غزو تو از لهو و از شراب
تا بر زمین نبات بود مایه حیات
تا بر سپهر شیر بود برج آفتاب
از بخت هر چه جویی نام بزرگ جوی
وز دهر هر چه یابی عمر عزیز یاب
چون آسمان به تندی با دشمنان بگرد
چون مشتری به خوبی بر دوستان بتاب
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - ایضاً له
دلیل نصرت حق زخم نیزه عربست
از اوست هر چه به شرک اندر از بدی شغب است
میان چرخ و میان ملاعبش گه لعب
جهان و ملک جهان هر دود ا و یک ندبست
ز عقدهاش باسلام در گشایشهاست
چنین گشایش در عقد نادر و عجب است
دراز هست چو امید و تن درست چو عمر
ولیک کوتهی عمر خصم را سبب است
دلی که حمله پذیرفت ازو به فکرت و هم
گرش بینی گوئی که خوشه عنب است
چنان بلرزد جسم از نهیب او که خرد
گمان برد که در او روح لرزه دار تب است
نه هر که شکلش به بسود مشکلش بنمود
که در حقایق علمش دقایق ادب است
به چنگ شیر عرب نجم دین و صدر جهان
چو شاخ معجزه هم اژدها و هم خشب است
جلیل بار خدائی که در جلالت او
سپهر و گیتی بیش از قیاس روز و شب است
موفقی که ز جودش ستاره در خجلت
مظفری که ز تیغش زمانه در هرب است
ز فر دولت او و شکوه حشمت او
هوا گشاده دل و روزگار بسته لب است
به سازگاری طبعش مفید چون صحبت
بکار سازی رایش مصیب چون ذهب است
موافق آمد بارای طبع کنیت او
که حلم او گه قدرت قوی تر از غضب است
در آن زمان که جهانی پر آتشین عقبه است
در آن میان که سپاهی در آهنین سلب است
نه عدل را نظر است و نه عقل را بصر است
نه فضل را هنرست و نه حرص را طلب است
به زخم یک دو کند شخص شیر شمشیرش
. . .
قضا مشقت پیری نهاد گرزش را
از آنکه تن را تأثیر کمترش حدب است
ایا عدیم نظیری کجا وجود و عدم
ز چون تو نسل یکی بیوه و دگر عزب است
توئی که از تو و ز روزگار همت تو
جهان به راحت و عالی تن تو در تعب است
حطب که گرمی تیغ تو دید و تیزی آن
چه گفت گفت که آتش به جای این حطب است
غذای سهم تو خون عدوست پنداری
وگرنه چون رگش از خون تهی تر از عصب است
همیشه تا فلک است و همیشه تا ملک است
همیشه تا حسب است و همیشه تا نسب است
نشاط با دو طرب جفت طبع و رای دلت
که شرق و غرب ز تو با نشاط و با طرب است
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - ایضاً له
گر بخت را وجاهت و اقبال رانداست
از خدمت محمد بهروز احمد است
بحری که میغ رزق به جودش مطیر گشت
صدری که سطح ملک برایش محمد است
«آزاده ای که در خور صدر است و بالش است
فرزانه که لایق گاه است و مسند است »
هر فضله ز عزمش رخشی است بادپای
هر وصله ز حزمش درعی مزرد است
با بذل طبع مکرم او آفتاب دون
با ذکر سیر مسرع او ماه مقعد است
گرد سرای مصلح طوف رعایتش
چون گرد جوف کوه بنای مشید است
پیش هوای مفسد سد کفایتش
چون پیش چشم افعی میل زمرد است
شمشیرهای ظلم شیاطین روزگار
یک یک ز بیم ذره عدلش مغمد است
گر در کمین حادثه شیری است منزوی ست
ور در فرات فتنه نهنگی است ملحد است
نفسی است نفس همت او مرقدش بلند
کز آسمان کواکب علویش مرقد است
عرضی است عرض حشمت او مسندش قوی
کز التجا به صنع الهیش مسند است
گیتی ز شبه زادن او قالب عقیم
گردون ز جنس کشتن او شخص ابلد است
تا در مشیت است وجود همال او
ذاتش به بی همالی ذاتی مجرد است
دریا گذار مرکب او را گه گذار
دریا سراب و فدفد مهتاب فرقد است
ایدون چو باد نرم گرازان شود بر آب
گوئی که آب جوهر صرح ممرد است
ویحک چه معجز آمد کلکش که سلک او
پر گوهر مسلسل و در مجعد است
از حرفهای ابجد عقدش به راستی
ماننده تر به حرف نخستین ابجد است
با نیک خواه دولت و با بد سگال ملک
شیرین چو شهد و تلخ چو زهر مدود است
آسوده دار دهر است آسوده کار نیست
آری به عون شغل وزارت موید است
تا بر سپهر اعظم نقاش لوح را
دایم قلم نه کند زبان و نه ادرد است
پاینده باد صاحب در ظل نعمتی
کش دامن مظله ز عز مخلد است
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح خواجه علی بن حسن
میزان فلک قسم شب و روز جدا کرد
از روز نوا بستد و شب را به نوا کرد
بر سخت به انصاف همین را و همان را
چون هر دو به تقویم رسیدند رها کرد
نی بی سبب آمد به میان اندر میزان
احکام قضا راند و ازین حکم قضا کرد
خود حال بدینگونه کجا ماند فردا
شب نیز دعا گوید چون روز دعا کرد
در ساعت او شرع کند شش مه و شاید
زیرا که جفا بیند هر کس که جفا کرد
ای طبع ره و رسم شب و روز چه دانی
گر عقل بر این داشت ترا عقل خطا کرد
بر خواجه علی بن . . . مدح و ثناگوی
کاوقات شب و روز بر او مدح و ثنا کرد
آن بار خدائی که اهل نهمت عالم
در همت او بسته و تا خواست وفا کرد
صد بار به چنگ آمد معلوم جهانش
زین دست به چنگ آمد و زان دست عطا کرد
از چرخ مشعبد نخورد شعبده لیکن
خواهنده برو شعبده طمع روا کرد
جودش نه حیائی ست طبیعی و حقیقی است
علت نپذیرد که به تکلیف حیا کرد
آری چو سخاوت را اصل از عرب آمد
نشگفت که با اصل عرب خواجه سخا کرد
آن ست که در دولت او گردش گردون
اصحاب بلا را به بلا جفت عنا کرد
واتست که از حشمت او حادثه دهر
انگشت سرو آنجا کانگشت فرا کرد
او دار و نقیض است به کردار و به دیدار
این شغل ملاراند و آن شغل خلا کرد
از رحمت کردارش با چرخ زمین گشت
چون قدرت دیدارش با آب هوا کرد
ای معجزه عدل تو با جادوی ظلم
آن کرد که با جادوی کفر عصا کرد
از بنده اگر پرسد حاسد که خداوند
این شغل ز تو بنده جدا کرد چرا کرد
تدبیر جز آن نیست که تقصیر نهد عذر
گوید که ندانستم خدمت به سزا کرد
جاوید بقا بادت باعز و بزرگی
کاین عز و بزرگی به بقای تو بقا کرد
بدخواه ترا ظاهر چون روی علا باد
تا با تو چرا باطن خود همچو علا کرد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح عبدالحمید احمد عبدالصمد
ترتیب ملک و قاعده حلم و رسم داد
عبدالحمید احمد عبدالصمد نهاد
رایش به مشرق اندر جرمی منور است
خورشید از او برآید هر روز بامداد
بی حلم او بطبع بپرد چو باد خاک
بی امر او ز جای نجنبد چو خاک باد
عقل اوستاد اوست ولیکن کفایتش
بگذشت از آنچه حاجتش آید به اوستاد
زو بختیارتر به فلک بر فلک نبود
زو نامدارتر به جهان در جهان نزاد
برخاست بخل و خواست که با جود برزند
چون دست او بدید ز پای اندر اوفتاد
بنمود خاصیت به هوا کف راد او
ابر از هوا درآمد و باران در ایستاد
یارب گشاد دار همه ساله کار او
چونان که کار غزو به شاه جهان گشاد
این عز و این بزرگی و این جاه وین جمال
تا چرخ پایدار بود پایدار باد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در مدح منصور سعید
ای سرافراز عالم ای منصور
وی به صدر تو اختلاف صدور
ای به‌قدر آسمانِ قایم‌ذات
ای به رای آفتاب زاید نور
روزگاری وز تو دشمن و دوست
به مصیبت رسیده اند و به سور
بسته حکم تو در قلوب و رقاب
جسته امر تو در سنین و شهور
همه گفتار تو به حق نزدیک
همه کردار تو ز باطل دور
برق لامع به جای فهم تو کند
صبح صادق به جنب و هم تو زور
شیر بی پاس تو شکار شگال
باز بی عون تو خور عصفور
نیش کره تو بردم کژدم
نوش رفق تو در سر زنبور
گر به خواهی حمایت تو شود
چون حرم حامی وحوش و طیور
ور بکوشی کفایت تو نهد
یوغ بر گردن صبا و دبور
در سیاقت بگاه خیره تر است
روز بدخواه تو ز ضرب کسور
کار داریست عدل تو معمار
گشته اسباب ملک از او معمور
پادشاهی است نفس تو قاهر
شده دیو هوا به دو مقهور
دیگ مقهور چرخ ناپخته
بوی علم تو آید از مقدور
لوح محفوظ را همانا نیست
از وقوف تو خیر و شر مستور
ویحک آن مصری مجوف چیست
لون او لون عاشق مهجور
نظم تو نقش و سحر واو نقاش
نثر تو گنج در واو گنجور
زو هراسان جهان واو ساکن
زو تن آسان سپاه و او رنجور
دست بر سر گرفته والی ظلم
از چنو والی و چنو دستور
گاه تفویض کرده آمر عدل
نه چو تو آمر و چنو مامور
منعما مکرما خداوندا
شاکرند از تو خلق و تو مشکور
خشم و حلم تو در ثواب و عقاب
دو بزرگند ناصبور و صبور
نکشی چو به سهو حری غین
نخری جز به عرق جود غرور
پیش معروف تو چه وزن آرد
حاصل حق عرض لو هاور
تا نگردد می مروق تلخ
هم در انگور شیره انگور
فضل جاه ترا مباد شکست
ربع تخت ترا مباد قصور
موکبت جفت فتح باد و ظفر
مجلست یار لهو باد و سرور
ساخته عرضت از هنر مرقد
یافته عمرت از بقا منشور
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح منصور سعید
شاد باش ای پیشکار دین و دولت شاد باش
دایم اندر دین و دولت زفت باش و راد باش
رایت اسلام را همنام گشتی دیرزی
با تک او هم تک بازاد او همزاد باش
ملک را در عدل حاکم عدل را در حق گواه
شاه را در عرض نایب عرض را استاد باش
هر کجا فریاد خیزد مقصد فریاد شو
سایه بر مظلوم گستر آفتاب داد باش
نیکخواهت بی شرر تیغیست او را آب ده
بدسکالت پر ضرر گردی ست او را باد باش
تا جهان بر جای ماند با جهان بر جان مان
تا بزرگی یاد باشد با بزرگی یاد باش
با چنین اقبال خیز و با چنین مسند نشین
زی چنین مجلس گرای و در چنین بنیاد باش
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - ایضاً له
ای چو نام تو اعتقاد تو پاک
انجم همت تو بر افلاک
غایت شادی تو از رادی
غارت رادی تو از املاک
جرم خوان قمر ترا سفره
نعل خنک ترا شهاب شراک
در وفاقت مجالهای امان
در خلافت مضیقهای هلاک
دین حق را نه چون تو یک سرور
ملک شه را نه چون تو یک سر باک
از ملک رفق تو بکاود پر
وز فلک باس تو ندارد باک
آتش برق و بانگ رعد آیند
پیش فرمان امتحان توشاک
قعر دریا و بیخ کوه نهند
پیش گرداب و گردباد تو خاک
حذق وهم تو در اصابت رای
آفتاب یقین کند کاواک
چنگ جود تو در مصیبت مال
بر گریبان نخل بندد چاک
سرخ زاید ز شهد امن تو موم
زرد روید ز کان خوف تو لاک
گهر عقل را تو پالایی
سیم را گرم داروی سباک
فلک فضل را تو گردانی
دوک را بادریسه افلاک
بخردان در تموزها گوئی
از نهال تو برده اند ستاک
خشم دیدند مسته حلمت
زهر کردند مسته تریاک
منعما مکرما خداوندا
کوته است از تو دست استدراک
دهر چون تو نیاورد چابک
چرخ چون تو نپرورد چالاک
بنده گر چه ز ناتوانی و ضعف
کوب خورد اندرین سفر حاشاک
عزم او باره گرم کرد همی
در فراز و نشیب چون اتراک
خاکهای سیرده زلزله وار
آبهای گذشته ولوله ناک
کوره مالیده قعر او بسمک
پشته پیموده اوج او بسماک
همه امیدش آنکه خدمت تو
به سرش برنهد ز بخت بساک
بازگردد عنان گشاده به جای
بسته اشراف پیک بر فتراک
تا ببوی و بطعم در عالم
خوش و زفت اوفتند عود و اراک
در صواب و خطا مسیحا باد
کلمات تو دنده حکاک
دل لهو تو باد بی اندوه
سیل عیش تو باد بی خاشاک
بدسکال تو سال و مه ببکا
نیک خواه تو روز و شب ضحاک
«بود این یک به تخت چون فرخ
بود آن یک به سجن چون ضحاک »
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در مدح بورشد رشید محتاج
بورشد رشید ای جمال ملک
ای ذات تو ذات کمال ملک
ای دولت تو عید و جشن خلق
ای حشمت تو پر و بال ملک
طبع تو نسیم هوای فضل
حلم تو زمین نهال ملک
عدل از تو سپرده طریق شرع
ظلم از تو چشیده دوال ملک
چون نال زرنج تو کوه خصم
چون کوه ز ناز تو نال ملک
آورده به استاد پیش دل
درس تو همه قیل و قال ملک
پالوده چو پالونه گاه بذل
دست تو همه ملک و مال ملک
با حفظ تو گستاخ نگذرد
نکبای قضا بر عبال ملک
با امن تو در واخ ننگرد
شیر فلک اندر غزال ملک
آفاق بگیرد به فضل ید
بخت تو تعالی مثال ملک
سیمرغ در آرد به دام امر
رای تو بر احوال حال ملک
رامست و جمام است ملک تا
بر تست جواب و سؤال ملک
گفتی که چو بختی است ملک و هست
پاس تو زمام و عقال ملک
وهمی که ضمیرت به پرورد
خواند خرد آن را خیال ملک
نعلی که براقت بیفکند
گوید فلک آن را هلال ملک
صمصام تو را گوشتی دهد
بازوی تو روز قتال ملک
تادیب ترا تقویت کند
انگشت تو بر گوشمال ملک
آزرده ز جور جهان ستد
داد تو ز چنگ محال ملک
الفغده به دندان ملک داد
عون تو به نوک خلال ملک
تکلیف تو خانان ملک را
آورده به صف نعال ملک
تخویف تو رایان هند را
افکند به حد جبال ملک
تا پست نگردد بنای چرخ
تا تنگ نباشد مجال ملک
ایام تو در امر و نهی باد
چون روز و شب و ماه و سال ملک
«یازنده چو تاب سنان شمع
سازنده چو آب زلال ملک »
«در جام تو جوش حرام رز
با طبع تو سحر حلال ملک »
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در مدح خواجه ابوسعد بابو
فلک در سایه پر حواصل
زمین را پر طوطی کرد حاصل
هوا بر سیرت ضحاک ظالم
گزید آئین نوشروان عادل
خزان را با بهار از لعب شطرنج
بوجه سهو شد نوبت محامل
ز نرگس مانده باغ و جوی مفلس
ز لاله گشته کوه و دشت حامل
شب سور است پنداری جهان را
که برکردند از ایوانش مشاعل
اگر سوسن نشد بر باغ عاشق
چه مانده است اندر او پایش فرو گل
گل از پیروزه گوئی شکل دستی است
گرفته جام لعل اندر انامل
من و صحرا که شد صحرا به معنی
چو صحن مجلس عین افاضل
عمید مملکت بوسعد بابو
که باب هیبتش بابی است مشکل
کرا دانی به حضرت پیش خسرو
چو او فرزانه مقبول مقبل
مقدم عقل و در جمع اواخر
مؤخر عهد با علم اوائل
ز جودش گر عروضی بحر سازد
از او ناقص نماید بحر کامل
جز اندر غایت انعام و اکرام
در او لاله چه داند گفت عامل
چو ابر هاطل اندر حق شوره
ببیند عقلت اندر حق غافل
برآرد بیخ طمع از خاک آدم
کز او مسئول گردد طمع سائل
چه شخص است آن براق خواجه یارب
کز او هر جستنی برقی است هایل
به تن زو کوس خورده کوه ساکن
بتک زو کاغ کرده باد عاجل
گه رفتن چو خضر از کل عالم
نه مسکن دانی او را و نه منزل
گه گشتن چو مور از خط ناورد
نه خارج یا بی او را و نه داخل
وزان برق دگر هیهات هیهات
که شد زین براقش را حمایل
چو دل میدان او در صدر قالب
چو عقل آرام او در مغز عاقل
حصار روح او را روح کاره
فساد طبع او را طبع قایل
گشاده در اجل ها راه حیوان
کشیده بر املها خط باطل
همیشه تا بود تقطیع این وزن
مفاعیلن مفاعیلن مفاعل
هزاران نوبت نوروز بیناد
چنین با عید اضحی گشته همدل
سعادت پیشکارش در مساکن
سلامت پاسبانش در مراحل
«جهان تیز روز و کنده بر پای
ز بار طبع او چون حلم کامل »
به نام او . . . بوالفرج را
برین ترتیب و رتبت صدر سایل
موافق در همه احوال با او
جمال صدر و دیوان رسائل
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح سلطان ابراهیم
ای به ذات تو ملک گشته جلیل
وی به نام تو زنده نام خلیل
از بیان تو طبع فضل فرح «فره »
وز بنان تو چشم جود کحیل
پیش حلم تو آب نرم درشت
پیش عزم تو برق تیز کلیل
دهر با شور هیبت تو جبان
بحر با بذل همت تو بخیل
دل تو شرع را بحق ضامن
کف تو خلق را به رزق کفیل
اعتقاد تو صافی از شبهات
اجتهاد تو خالی از تعطیل
کار حکمت بریدن دعوی
شغل عفوت خریدن تاویل
بر تو پوشیده نی صلاح و فساد
وز تو دزدیده نی کثیر و قلیل
بسر وهمها شوی بقیاس
بدم رمزها رسی بدلیل
هر چه سازی ز امهات شگفت
و آنچه دانی ز مفردات جمیل
آسمانی به کوشش و بخشش
آفتابی به گردش و تحویل
حصن امنت کشیده برج ببرج
راه عدلت گشاده میل به میل
نهی تو نهی و شرط او آرام
امر تو امر و حکم او تعجیل
در کشد مهر تو کلنگ از چرخ
برکشد قهر تو نهنگ از نیل
روز حرب تو کز تحیر وقت
اندر افتد سپه بقال و بقیل
تیغ بینی ز مرد و مرد از تیغ
این بدان آن بدین عزیز و ذلیل
خاکها چهره سرخ کرده به خون
گردها جامه رنگ کرده به نیل
هوش اجسام سوی جای نزول
گوش ارواح سوی طبل رحیل
کر و فر ترا نظاره کنند
از فلک جبرئیل و میکائیل
نه بتفسی ز لعبهای سبک
نه بترسی ز حملهای ثقیل
باره تازی در آتشین میدان
گر ز یازی بر آهنین اکلیل
بکنی بیخ شاخ های بزرگ
بزنی شاخ بیخ های طویل
خسروا بنده از اریکه ظلم
شاهرخهای زفت خورد از پیل
گشته گریان ز بنده تا آزاد
مانده عریان ز موزه تا مندیل
بی عمل عزل دید بر بالین
بی گنه سنگ یافت در قندیل
باده اقبال حضرت عالیت
گر نجستی بر این فقیر معیل
شخص او را حیات نفزودی
جز به آواز صور اسرافیل
تا که از دیدن شگفتیها
برود بر زمانه ها تهلیل
باد عمر تو بادوام انباز
باد ملک تو با نظام عدیل
نیک خواهانت جفت شادی و لهو
بدسگالانت یار ویل و عویل
«قاری جشنهای خاص ترا
نوبت سال و ماه گشته رسیل »
مرجع ملکها به حضرت تو
چون به مجموع مرجع تفصیل
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در مدح عبدالحمید احمد عبدالصمد
بیار ای پسر ای ساقی کرام
از آن شمع فتنه چراغ جام
از آن لعل که زردی برد ز روی
از آن نوش که تلخی دهد به کام
نه پای مهرش سوده از رکاب
نه فرق عرضش بوده با لگام
ز گرمیش همه ساز عیش گرم
ز خامیش همه کار عقل خام
از او بوده به هر کس از طرب رسول
برو برده زهر دل هوا پیام
به طبع اندر چون طبع سازگار
به جان اندر چون جان شاد کام
خرد نعمت صاحب شناختیش
اگر خوردن او نیستی حرام
عمید ملک آن کس که چشم ملک
بدو ننگرد الا به احترام
بزرگی که گهر شد بدو بزرگ
تمامی که هنر گشت از او تمام
«کفایت که در او مایه دید داد
به هشیاری او کارها نظام »
رسالت که بدو طفل . . .
ز بیداری او حد احتلام
اجل چون بکشد تیغ کارزار
حسودش بود آن تیغ را نیام
«امل گر بنهد بار آرزو
پسر باشد عبدالحمید نام »
اگر مال کفش را نه دشمن است
چرا زو به تلف خواهد انتقام
طمع ز ایراورا ز جود او
به شخص اندر زرین کند عظام
ایا گشته مخالف ترا مطیع
و یا داده زمانه ترا زمام
چه گویم که به دریای مدح تو
همی غرقه شود کشتی کلام
ز همتای تو در شاه راه دهر
شد آمد نگشته است والسلام
همی تا نبود باد کند رو
همی تا نشود خاک تیزگام
ز نعمت به تو بادا مهین رسول
ز دولت به تو بادا بهین پیام
تو از بخت رسیده بکام خویش
رهی نیز رسیده ز تو بکام
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - در مدح بوحلیم شیبانی
ای قوی رای کدخدای عجم
ای به گوهر گزیده تا آدم
چرخ عدل تو را هزار بهشت
صحن امن تو را هزار آدم
شخص با همت تو شخص خیال
شیر با هیبت تو شیر علم
دولتت را زمانه زیر نگین
همتت را سپهر زیر قدم
داده جود تو سازهای وجود
دیده علم تو رازهای عدم
وصل مهر تو جفت وصل شباب
فصل کین تو یار فصل هرم
نام کردار بخت تو پیروز
طبع مانند وقت تو خرم
بر ودیعت حمایت تو وثیق
در شریعت کفایت تو حکم
قلمت حله باف خلد نعیم
سخنت نقشبند نقش نعم
آسمانی محول احوال
آفتابی معول عالم
حمل حزم تو برنگیرد کوه
سیل عزم تو برنتابد یم
خم دهی حرص را به صلت پشت
پرکنی آز را ببذل شکم
بدمانی به سهم آهن خوی
بچکانی به وهم از آتش نم
آنکه انگشت کالبد عقد است
در سه انگشت تو شده بر کم
ابر مهر ابر باد برق گرای
آب چهر آب سان آتش دم
کاملی عقل پیشه ای که ز عقل
نشود فعل او ندیم ندم
جادوی مهر پایه ای که چو مهر
نکند پایه در عطیت کم
چشم رایش بصیر و گوش سمیع
چشم دانش ضریر و گوش اصم
معطی و منصف خزانه حق
منهی و مشرف هزینه جم
ای تو را حکم نایب داور
ای تو را زهد وارث ادهم
بنده از بو حلیم شیبانی
چند یک روز داد داد ستم
که از اینسان سیاه شد چو دوات
که بدینسان برهنه شد چو قلم
موج خیزی چنین مهیب و درشت
آب گردی چنین قعیر و دژم
چه کند بنده چنگ در که زند
چون توئی شاخ بار فضل و کرم
تا ستوده است حجت موسی
تا نکوهیده حاجت بلعم
مجلست با نشاط باد و سرور
موکبت با سپاه باد و حشم
«زندگانی تو و عمر عدوت
عیش در عیش باد و غم در غم »
بروان ار تو شاد فخر عرب
بزبان با تو خوب شاه عجم
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - ایضاً له
زهی بزرگ عطاراد سرفراز همام
تو را رسد که گذاری به فضل و رادی گام
تو آن جوادی کز حرص جود معروفت
زبان قمقام آید به کار چون صمصام
ز شاخ بر تو سایل دو مغزه افشاند
بر مبارک آن چون دو مغزه بادام
امل ز دریا پرسید چون خیال تو دید
که تو کدامی و بخشنده خدای کدام
همیشه بادی در کامها رسیده دلت
چنانکه از تو جهانی رسیده اند بکام