عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
عاشق و یار یار باید بود
در همه کار یار باید بود
گر همه راحت و طرب طلبی
رنج بردار یار باید بود
روز و شب ز اشک چشم و گونهٔ زرد
در و دینار یار باید بود
ور گل دولتت همی باید
خستهٔ خار یار باید بود
گاه و بی گاه در فراق و وصال
مست و هشیار یار باید بود
چون سنایی همیشه در بد و نیک
صاحب اسرار یار باید بود
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
تخم بد کردن نباید کاشتن
پشت بر عاشق نباید داشتن
ای صنم ار تو بخواهی بنده را
زین سپس دانی نکوتر داشتن
چند ازین آیات نخوت خواندن
چند ازین رایات عجب افراشتن
نقش چین باید ز سینه محو کرد
صورت مهر و وفا بنگاشتن
چند ازین شاخ وفاها سوختن
چند ازین تخم جفاها کاشتن
خوب نبود بر چو من بیچاره‌ای
لشکر جور و جفا بگماشتن
زشت باشد با چو من درمانده‌ای
شرط و رسم مردمی نگذاشتن
در صف رندان و قلاشان خویش
کمترین کس بایدم پنداشتن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
نی‌نی به ازین باید با دوست وفا کردن
یا نی کم ازین باید آهنگ جفا کردن
یا زشت بود گویی در کیش نکورویان
یک عهد به سر بردن یک قول وفا کردن
هم گفتن و هم کردن از سوختگان آید
باز از چه شما خامان ناگفتن و ناکردن
باور نکنم قولت زیرا که ترا در دل
یک بادیه ره فرقست از گفتن تاکردن
حاصل نبود کس را از عشق تو در دنیا
جز نامه سیه کردن جز عمر هبا کردن
خود یاد ندارد کس از زلف تو و چشمت
یک تار عطا دادن یک تیر خطا کردن
از بوالطمعی تا کی بوسی به رهی دادن
وز بوالعجبی تا کی گوشی به ریا کردن
تا چند به طراری ما را به زبان و دل
یک باره بلی گفتن صد باره بلا کردن
تا چند به چالاکی ما را به قبول و رد
یک ماه رهی خواندن یکسال رها کردن
گر فوت شود روزی بدعهدی یک روزه
واجب شمری او را چون فرض قضا کردن
گر بوسه‌ای اندیشم بر خاک سر کویت
صد شهر طمع داری در وقت بها کردن
در مجمع بت رویان تو بوسه دریغی خود
یا رسم بتان نبود از بوسه سخا کردن
یا خوب نباید شد تا هم تو رهی هم ما
ورنه چو شدی باری خوبی به سزا کردن
یا فتنه نباید شد تا کس نشود فتنه
ورنه چو شدی جانا این قاعده ناکردن
هر لحظه یکی دون را صد «طال بقا» گویی
زیشان چه به کف داری زین «طال بقا» کردن
چون هست سنایی را اقبال و سنا از تو
واجب نبود او را مهجور سنا کردن
با این ادب و حرمت حقا که روا نبود
سودای شما پختن صفرای شما کردن
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
سینه مکن گرچه سمن سینه‌ای
زان که نه مهری که همه کینه‌ای
خوی تو برنده چون ناخن برست
گر چه پذیرنده چو آیینه‌ای
حسن تو دامست ولیکن ترا
دام چه سودست که بی چینه‌ای
من سوی تو شنبه و تو نزد من
چون سوی کودک شب آدینه‌ای
دی چو گلی بودی و امروز باز
خار دلی و خسک سینه‌ای
پخته نگردی تو به دوزخ همی
هیچ ندانی که چو خامینه‌ای
رو که در این راه تو تر دامنی
گویی در آب روان چینه‌ای
گفتمت امسال شدی به ز پار
رو که همان احمد پارینه‌ای
رو به گله باز شو ایرا هنوز
در خور پیوند سنایی نه‌ای
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
آنی که قرار با تو باشد ما را
مجلس چو بهار با تو باشد ما را
هر چند بسی به گرد سر برگردم
آخر سر و کار با تو باشد ما را
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۸
هر روز مرا با تو نیازی دگرست
با دو لب نوشین تو رازی دگرست
هر روز ترا طریق و سازی دگرست
جنگی دگر و عتاب و نازی دگرست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۴
آنکس که سرت برید غمخوار تو اوست
وان کت کلهی نهاد طرار تو اوست
آنکس که ترا بار دهد بار تو اوست
وآنکس که ترا بی تو کند یار تو اوست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۵
آنکس که به یاد او مرا کار نکوست
با دشمن من همی زید در یک پوست
گر دشمن بنده را همی دارد دوست
بدبختی بنده‌ست نه بدعهدی اوست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۸
در دام تو هر کس که گرفتارترست
در چشم تو ای جهان جان خوارترست
آن دل که ترا به جان خریدارترست
ای دوست به اتفاق غمخوارترست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۵
عشق و غم تو اگر چه بی‌دادانند
جان و دل من زهر دو آبادانند
نبود عجب ار ز یکدیگر شادانند
چون جان من و عشق تو همزادانند
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۲
نه چرخ به کام ما بگردد یک بار
نه دارد یار کار ما را تیمار
نه نیز دلم را بر من هست قرار
احسنت ای دل، زه ای فلک، نیک ای یار
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۴
از یار وفا مجوی کاندر هر باغ
بی هیچ نصیبه عشق میبازد زاغ
تا با خودی از عشق منه بر دل داغ
پروانه شو آنگاه تو دانی و چراغ
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۵
گه بردوزی به دامنم بر دامن
گه نگذاری که گردمت پیرامن
گه دوست همی شماریم گه دشمن
تا من کیم از تو ای دریغا تو به من
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۷
گه یار شوی تو با ملامت‌گر من
گه بگریزی ز بیم خصم از بر من
بگذار مرا چو نیستی در خور من
تو مصلح و من رند نداری سر من
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۳
بد کمتر ازین کن ای بت سیمین‌تن
کایزد به بدت باز دهد پاداشن
یکباره مکن همه بدیها با من
لختی بنه ای دوست برای دشمن
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۰
اندر ره عشق دلبران صادق کو
عذر است همه زاویه‌ها وامق کو
یک شهر همه طبیب شد حاذق کو
گیتی همه نطقست یکی ناطق کو
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱۱
یک روز نباشد که تو با کبر و منی
صد تیغ جفا بر من مسکین نزنی
آن روز که کم باشد آن ممتحنی
از کوه پلنگ آری و در من فگنی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۳
منع مهر غیر نتوان کرد یار خویش را
هر که باشد، دوست دارد دوستار خویش را
هر نگاهی از پی کاریست بر حال کسی
عشق می‌داند نکو آداب کار خویش را
غیر گو از من قیاس کار کن این عشق چیست
می‌کند بیچاره ضایع روزگار خویش را
صید ناوک خورده خواهد جست، ما خود بسملیم
ای شکار افکن بتاز از پی شکار خویش را
با تو اخلاصم دگر شد بسکه دیدم نقض عهد
من که در آتش نگردانم عیار خویش را
بادهٔ این شیشه بیش از ساغر اغیار نیست
بشکنیم از جای دیگر ما خمار خویش را
کار رفت از دست ،وحشی پای بستی کن ز صبر
این بنای طاقت نااستوار خویش را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵۷
هنوز عاشقی‌و دلرباییی نشدست
هنوز زوری و زور آزماییی نشدست
هنوز نیست مشخص که دل چه پیش کسیست
هنوز مبحث قید و رهاییی نشدست
دل ایستاده به دریوزهٔ کرشمه، ولی
هنوز فرصت عرض گداییی نشدست
ز اختلاط تو امروز یافتم سد چیز
عجب که داعیهٔ بیوفاییی نشدست
همین تواضع عام است حسن را با عشق
میان ناز و نیاز آشنایی نشدست
نگه ذخیرهٔ دیدار گو بنه امروز
که هست فرصت و طرح جداییی نشدست
هنوز اول عشق است صبر کن وحشی
مجال رشکی و غیرت فزاییی نشدست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۹۰
عاشق یکرنگ را یار وفادار هست
بنده شایسته نیست ورنه خریدارهست
می‌رسدت ای پسر بر همه کس ناز کن
حسن و جمال ترا ناز تو در کارهست
گر چه لبت می‌دهد مژده حلوای صبح
مانده همان زهر چشم تلخی گفتار هست
لازمهٔ عاشقیست رفتن و دیدن ز دور
ورنه ز نزدیک هم رخصت دیدار هست
وحشی اگر رحم نیست در دل او گو مباش
شکر که جان ترا طاقت آزار هست