عبارات مورد جستجو در ۴۷۶ گوهر پیدا شد:
هجویری : باب مراتبهم فی السّماع
فصل
بدان که سماع وارد حق است و تزکیت جد از هزل و لهو است؛ و به هیچ حال طبع مبتدی قابل حدیث حق نباشد و به ورود آن معنی ربانی مر طبع را زیر و زبری باشد و حُرقت و قهر؛ چنانکه گروهی اندر سماع بیهوش شوند و گروهی هلاک گردند و هیچ کس نباشد الا که طبع او از حد اعتدال بیرون شود و این را برهان ظاهر است.
و معروف است که اندر روم چیزی ساختهاند اندر بیمارستانی، سخت عجیب، که آن را «اَنگِلْیون» خوانند و اندر هر چیزی که عجایب باشد بسیار یونانیان بدین نام خوانند آن را؛ چنانکه صحف را اَنگِلیون خوانند و آن وضع مانی را و مانند آن را و مراد از این نه اظهار حکم آن است و آن مثال رودی است از رودها و اندر هفتهای دو روز بیماران را اندر آنجا برند و آن بفرمایند زدن و بر مقدار علت، آن بیمار را آواز آن بشنوانند آنگاه ورا از آنجا بیرون آرند. و چون خواهند که کسی را هلاک کنند زمانی بیشتر آنجا بدارند تا هلاک شود و بهحقیقت آجال مکتوب است اما مرگ را اسباب باشد و آن اطبا پیوسته میشنوند و اندر ایشان هیچ اثر نکند؛ از آنچه آن موافق است با طبع ایشان و مخالف به طبع مبتدیان.
و اندر هندوستان دیدم که اندر زهر قاتل کرمی پدید آمده بود و زندگی وی بدان بود؛ از آنچه کلیت وی همه آن بود.
و اندر ترکستان دیدم به شهری به سرحد اسلام که آتش اندر کوهی افتاده بود و میسوخت و از سنگهای آن نوشادر بیرون میجوشید و اندر آن آتش موشی بود که چون از آتش بیرون آمدی هلاک شدی.
و مراد بهجز این است از این جمله، که اضطراب مبتدی اندر حلول وارد حق تعالی بدو از آن میباشد که حس وی مر آن را مخالف است چون آن متواتر شود اندر آن ساکن شود. ندیدی که چون جبرئیل اندر ابتدا بیامد پیغمبر علیه السّلام طاقت رؤیت وی نداشت، و چون به نهایت رسید اگر یک نفس دیرتر آمدی تنگدل شدی؟ و این را شواهد بسیار است و این حکایت هم دلیل اضطراب مبتدیان است و هم برهان سکون منتهیان اندر سماع.
و معروف است که جنید را مریدی بوده است که اندر سماع اضطراب بسیار کردی و درویشان بدان مشغول شدندی پیش شیخ رضی اللّه عنهشکایت کردند. وی را گفت: «بعد از این اگر اندر سماع اضطراب کنی نیز من با تو صحبت نکنم.» بومحمد جُریری گوید: «در سماعی من اندر وی نگاه میکردم. لب بر هم نهاده بود و خاموش میبود تا از هر مویی از اندام وی چشمهای بگشاد تا هوش از وی بشد و یک روز بیهوش بود. پس من ندانم تا وی اندر سماع درستتر بود، یا حرمت پیر بر دلش قویتر.»
و گویند که مریدی اندر سماع نعرهای بزد. پیر ورا گفت: «خاموش.» وی سر بر زانو نهاد و چون نگاه کردند مرده بود.
و از شیخ بومسلم فارِس بن غالب الفارسی رُضِیَ عنه شنیدم که گفت: «درویشی اندر سماع اضطرابی میکرد یکی دست بر سر وی نهاد که: بنشین. نشستن همان بود و رفتن از دنیا همان.
و جنید رضی اللّه عنه میگوید که: «دیدم درویشی را که اندر سماع جان بداد.»
و دقی روایت کند از دَرّاج که او گفت: من با ابن الفُوَطی بر لب دجله میرفتیم میان بصره و اُبلَّه. به کوشکی فرا رسیدیم نیکو. مردی بر آن در نشسته بود و کنیزکی در پیش او نشسته که وی را می غنا کرد و میگفت:
فی سبیلِ اللّهِ ودٌّ
کانَ مِنّی لک یُبْذَل
کلُّ یومٍ تتلوَّن
غیرُ هذا بکَ أجْمَل
و جوانی را دیدم اندر زیر دیوار کوشک استاده، با مرقعهای و رَکوهای. گفت: «ای کنیزک، به خدایِ تو بر تو، که این بیت بازگوی؛ که از زندگانی من یک نفس بیش نمانده است؛ تا باری جان به استماع این بیت برآید.» کنیزک دیگر باره بازگفت. آن جوان نعرهای بزد. جان از وی جدا شد خداوندهٔ کوشک مر کنیزک را گفت که: «تو آزادی.» و خود فرود آمد به جهاز وی مشغول شد، و همه اهل بصره بر وی نماز کردند. پس آن مرد بر پای خاست و گفت: «یا اهل بصره، من که فلان بن فلانم همه املاک خود سبیل کردم و ممالیک آزاد کردم.» هم از آنجا برفت و کس خبر آن نیافت.
و فایدهٔ این حدیث و حکایت آن است که مرید را اندر غلبهٔ سماع، حال چندین بباید که سماع وی، فاسقان را از فسق باز دارد و اندر زمانه گروهی گمشدگان به سماع فاسقان حاضر شوند و گویند ما سماع از حق کنیم و فاسقان، بدانکه ایشان مر ایشان را موافقت کنند بر سماع کردن و فسق و فجور حریصتر شوند تا خود را و ایشان را هلاک کنند.
و از جنید رضی اللّه عنه پرسیدند که: «اگر ما بر وجه اعتبار اندر کلیسیا شویم، روا بود و مراد ما از آن جز آن نبود تا ذُلّ کافران ببینیم و بر نعمت اسلام شکر کنیم؟» وی گفت: «اگر به کلیسیا توانید شد چنانکه چون شما بیرون آیید تنی چند را از ایشان به درگاه توانید آورد، بروید، و اگرنه مروید.»
پس صومعهای اگر به خرابات شود، خرابات صومعهٔ وی شود و خراباتی اگر به صومعه رود، صومعه خرابات وی گردد.
و یکی از کبار مشایخ گوید: من با درویشی در بغداد آواز مغنیی شنیدم که میخواند:
مُنیً إن تکن حقّاً تکُنْ احسنَ المنی
وَإلّا فَقَدْ عِشْنا بها زَمَناً رَغْدَا
آن درویش نعرهای بزد و از دنیا بیرون شد.
و مانند این، ابوعلی رودباری رضی اللّه عنه گوید: درویشی را دیدم که به آواز مغنیی مشغول گشته بود من نیز گوش بنهادم تا وی چه میگوید. آن کس به صوتی حزین میگفت:
أمُدُّ کفّی بِالخُضُوعِ
إلَی الّذی جادَ بِالصَّنیع
آن درویش بانگی بکرد و بیفتاد چون بشدم ورا یافتم مرده.
و یکی گوید که: با ابراهیم خواص رحمة اللّه علیه به راهی میرفتم طربی اندر دلم پدید آمد، برخواندم:
صحَّ عندَ النّاسِ أنّی عاشِقٌ
غیرَ أنْ لَمْ یَعْلَمُوا عِشْقی لِمَنْ
ما فی الْإنسانِ شیءٌ حسَنٌ
إلّا وأحسنُ منه صوتٌ حسنُ
مرا گفت: «باز گوی این بیت را.»بازگفتم. وی به حکم تواجد قدمی چند بر زمین زد. چون نگاه کردم، آن اَقدام وی، چون به موم، به سنگ فرو میرفت آنگاه بیهوش بیفتاد چون به هوش آمد مرا گفت: «اندر روضهٔ بهشت بودم تو ندیدی.»
و از این جنس حکایات بیش از این است که این کتاب آن رامحتمل باشد.
و من اندر معاینه درویشی دیدم اندر جبال آذربایگان که میرفت و میگفت این بیتها بشتاب:
واللّهِ ما طَلَعَتْ شمسٌ وَما غَرَبَتْ
إلّا و أنْتَ مُنی قلبی وَوَسْواسی
وَلا تَنَفَّسْتُ مَحْزُوناً وَلا فَرِحاً
إلّا و ذِکْرُکَ مَقْرونٌ بأنفاسی
ولاجَلَسْتُ إلی قَوْمٍ اُحَدِّثُهم
إلّا و أنْتَ حَدیثی بینَ جُلّاسی
ولاهمَمْتُ بِشُربِ الماء مِنْ عَطَشٍ
إلّا رأیتُ خیالاً مِنکَ فی الْکاسِ
از سماع این متغیر شد. پشت به سنگی باز گذاشت و جان بداد.
و معروف است که اندر روم چیزی ساختهاند اندر بیمارستانی، سخت عجیب، که آن را «اَنگِلْیون» خوانند و اندر هر چیزی که عجایب باشد بسیار یونانیان بدین نام خوانند آن را؛ چنانکه صحف را اَنگِلیون خوانند و آن وضع مانی را و مانند آن را و مراد از این نه اظهار حکم آن است و آن مثال رودی است از رودها و اندر هفتهای دو روز بیماران را اندر آنجا برند و آن بفرمایند زدن و بر مقدار علت، آن بیمار را آواز آن بشنوانند آنگاه ورا از آنجا بیرون آرند. و چون خواهند که کسی را هلاک کنند زمانی بیشتر آنجا بدارند تا هلاک شود و بهحقیقت آجال مکتوب است اما مرگ را اسباب باشد و آن اطبا پیوسته میشنوند و اندر ایشان هیچ اثر نکند؛ از آنچه آن موافق است با طبع ایشان و مخالف به طبع مبتدیان.
و اندر هندوستان دیدم که اندر زهر قاتل کرمی پدید آمده بود و زندگی وی بدان بود؛ از آنچه کلیت وی همه آن بود.
و اندر ترکستان دیدم به شهری به سرحد اسلام که آتش اندر کوهی افتاده بود و میسوخت و از سنگهای آن نوشادر بیرون میجوشید و اندر آن آتش موشی بود که چون از آتش بیرون آمدی هلاک شدی.
و مراد بهجز این است از این جمله، که اضطراب مبتدی اندر حلول وارد حق تعالی بدو از آن میباشد که حس وی مر آن را مخالف است چون آن متواتر شود اندر آن ساکن شود. ندیدی که چون جبرئیل اندر ابتدا بیامد پیغمبر علیه السّلام طاقت رؤیت وی نداشت، و چون به نهایت رسید اگر یک نفس دیرتر آمدی تنگدل شدی؟ و این را شواهد بسیار است و این حکایت هم دلیل اضطراب مبتدیان است و هم برهان سکون منتهیان اندر سماع.
و معروف است که جنید را مریدی بوده است که اندر سماع اضطراب بسیار کردی و درویشان بدان مشغول شدندی پیش شیخ رضی اللّه عنهشکایت کردند. وی را گفت: «بعد از این اگر اندر سماع اضطراب کنی نیز من با تو صحبت نکنم.» بومحمد جُریری گوید: «در سماعی من اندر وی نگاه میکردم. لب بر هم نهاده بود و خاموش میبود تا از هر مویی از اندام وی چشمهای بگشاد تا هوش از وی بشد و یک روز بیهوش بود. پس من ندانم تا وی اندر سماع درستتر بود، یا حرمت پیر بر دلش قویتر.»
و گویند که مریدی اندر سماع نعرهای بزد. پیر ورا گفت: «خاموش.» وی سر بر زانو نهاد و چون نگاه کردند مرده بود.
و از شیخ بومسلم فارِس بن غالب الفارسی رُضِیَ عنه شنیدم که گفت: «درویشی اندر سماع اضطرابی میکرد یکی دست بر سر وی نهاد که: بنشین. نشستن همان بود و رفتن از دنیا همان.
و جنید رضی اللّه عنه میگوید که: «دیدم درویشی را که اندر سماع جان بداد.»
و دقی روایت کند از دَرّاج که او گفت: من با ابن الفُوَطی بر لب دجله میرفتیم میان بصره و اُبلَّه. به کوشکی فرا رسیدیم نیکو. مردی بر آن در نشسته بود و کنیزکی در پیش او نشسته که وی را می غنا کرد و میگفت:
فی سبیلِ اللّهِ ودٌّ
کانَ مِنّی لک یُبْذَل
کلُّ یومٍ تتلوَّن
غیرُ هذا بکَ أجْمَل
و جوانی را دیدم اندر زیر دیوار کوشک استاده، با مرقعهای و رَکوهای. گفت: «ای کنیزک، به خدایِ تو بر تو، که این بیت بازگوی؛ که از زندگانی من یک نفس بیش نمانده است؛ تا باری جان به استماع این بیت برآید.» کنیزک دیگر باره بازگفت. آن جوان نعرهای بزد. جان از وی جدا شد خداوندهٔ کوشک مر کنیزک را گفت که: «تو آزادی.» و خود فرود آمد به جهاز وی مشغول شد، و همه اهل بصره بر وی نماز کردند. پس آن مرد بر پای خاست و گفت: «یا اهل بصره، من که فلان بن فلانم همه املاک خود سبیل کردم و ممالیک آزاد کردم.» هم از آنجا برفت و کس خبر آن نیافت.
و فایدهٔ این حدیث و حکایت آن است که مرید را اندر غلبهٔ سماع، حال چندین بباید که سماع وی، فاسقان را از فسق باز دارد و اندر زمانه گروهی گمشدگان به سماع فاسقان حاضر شوند و گویند ما سماع از حق کنیم و فاسقان، بدانکه ایشان مر ایشان را موافقت کنند بر سماع کردن و فسق و فجور حریصتر شوند تا خود را و ایشان را هلاک کنند.
و از جنید رضی اللّه عنه پرسیدند که: «اگر ما بر وجه اعتبار اندر کلیسیا شویم، روا بود و مراد ما از آن جز آن نبود تا ذُلّ کافران ببینیم و بر نعمت اسلام شکر کنیم؟» وی گفت: «اگر به کلیسیا توانید شد چنانکه چون شما بیرون آیید تنی چند را از ایشان به درگاه توانید آورد، بروید، و اگرنه مروید.»
پس صومعهای اگر به خرابات شود، خرابات صومعهٔ وی شود و خراباتی اگر به صومعه رود، صومعه خرابات وی گردد.
و یکی از کبار مشایخ گوید: من با درویشی در بغداد آواز مغنیی شنیدم که میخواند:
مُنیً إن تکن حقّاً تکُنْ احسنَ المنی
وَإلّا فَقَدْ عِشْنا بها زَمَناً رَغْدَا
آن درویش نعرهای بزد و از دنیا بیرون شد.
و مانند این، ابوعلی رودباری رضی اللّه عنه گوید: درویشی را دیدم که به آواز مغنیی مشغول گشته بود من نیز گوش بنهادم تا وی چه میگوید. آن کس به صوتی حزین میگفت:
أمُدُّ کفّی بِالخُضُوعِ
إلَی الّذی جادَ بِالصَّنیع
آن درویش بانگی بکرد و بیفتاد چون بشدم ورا یافتم مرده.
و یکی گوید که: با ابراهیم خواص رحمة اللّه علیه به راهی میرفتم طربی اندر دلم پدید آمد، برخواندم:
صحَّ عندَ النّاسِ أنّی عاشِقٌ
غیرَ أنْ لَمْ یَعْلَمُوا عِشْقی لِمَنْ
ما فی الْإنسانِ شیءٌ حسَنٌ
إلّا وأحسنُ منه صوتٌ حسنُ
مرا گفت: «باز گوی این بیت را.»بازگفتم. وی به حکم تواجد قدمی چند بر زمین زد. چون نگاه کردم، آن اَقدام وی، چون به موم، به سنگ فرو میرفت آنگاه بیهوش بیفتاد چون به هوش آمد مرا گفت: «اندر روضهٔ بهشت بودم تو ندیدی.»
و از این جنس حکایات بیش از این است که این کتاب آن رامحتمل باشد.
و من اندر معاینه درویشی دیدم اندر جبال آذربایگان که میرفت و میگفت این بیتها بشتاب:
واللّهِ ما طَلَعَتْ شمسٌ وَما غَرَبَتْ
إلّا و أنْتَ مُنی قلبی وَوَسْواسی
وَلا تَنَفَّسْتُ مَحْزُوناً وَلا فَرِحاً
إلّا و ذِکْرُکَ مَقْرونٌ بأنفاسی
ولاجَلَسْتُ إلی قَوْمٍ اُحَدِّثُهم
إلّا و أنْتَ حَدیثی بینَ جُلّاسی
ولاهمَمْتُ بِشُربِ الماء مِنْ عَطَشٍ
إلّا رأیتُ خیالاً مِنکَ فی الْکاسِ
از سماع این متغیر شد. پشت به سنگی باز گذاشت و جان بداد.
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۳
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۵
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۹
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۵ - دندان طمع
دندان طمع کن که شود درد تو درمان
بس درد که درمان شود از کندن دندان
دندان چو بفرساید و کاهد ز بنش گوشت
ریم آرد و زان زاید جرثومه فراوان
جرثومه گهخایش، در لقمه درآید
واندر عمل هضم، پدید آرد نقصان
وانگاه جهد در دوران دم و گردد
بس درد در اندام پدید از اثر آن
درد سر و درد شکم و درد مفاصل
درد عصب و سستی ماهیچه و ستخوان
هرشب تبی آید چوتب ربعا وتب غب
در تابه درافتد تن و در تاب شود جان
هر لحظه رود دردی و بازآید دردی
زین کار پزشکان همه سرگشته و حیران
دانای بزرگ آنگه گوید که مر این را
چاره نبود هرگز، جزکندن دندان
*
*
اندر دهن نفس، بسی دندان داربم
تا لقمهٔ افکار بخاییم بدیشان
ناگاه فتد کرم طمع در دهن نفس
واندر بن دندانی، جا گیرد آسان
آنجای کند شخم و نهد تخم و بزایند
کرمان طمع، بیشتر از ریگ بیابان
چون لقمهٔ پندار بخاییم، از آن زهر
در لقمه فرو ریزد از پایهٔ اسنان
در معدهٔ روح افتد با لقمهٔ پندار
وآنجای کند مفسده چون موش در انبان
وانگه جهد اندر دوران دم دانش
هر چیز بیوبارد چون گرسنه ثعبان
بیماری نفس آرد و ناراحتی روح
درد سر عقل آرد و درد دل ایمان
چون نفس شود خسته و جان گردد بیمار
افرشتهٔ او سوی پزشگ آید گریان
گوید که حکیما به وثاق اندر دارم
بیماری افسرده و پژمرده و نالان
چشمانش نابینا گشته است و نبیند
جز منفعت شخصی و جزکیسه و جز خوان
از تاب و توان رفته چون مستسبع شیدا
وز خواب و خورش مانده چو مستسقی عطشان
یکباره رهاکرده طریق خرد و عقل
بالمره نظر بسته ز عز و شرف و شان
دانا به ملک گو: بیمار تو را سخت
درد طمع و حرص گرفته است گریبان
اندر دهن نفسش، دندانی خرد است
ابلیس مر آن را زده هر روز به سوهان
بیخ و بن آن دندان پوسیده و زار است
علت همه زانست و علاجش بود آسان
دندان طمع خوانند آن را و ببایست
برکندن آن از ته دل وز بن دندان
دندان خرد را چو خوردکرم طمع، نیست
دندان خرد، آن را دندان طمع خوان
چون آز و طمع گردد با جان تو مقرون
پیوسته خجل گردی اندر بر اقران
هر درد که داری تو ز آز و طمع توست
دندان طمع کن که شود درد تو درمان
بس درد که درمان شود از کندن دندان
دندان چو بفرساید و کاهد ز بنش گوشت
ریم آرد و زان زاید جرثومه فراوان
جرثومه گهخایش، در لقمه درآید
واندر عمل هضم، پدید آرد نقصان
وانگاه جهد در دوران دم و گردد
بس درد در اندام پدید از اثر آن
درد سر و درد شکم و درد مفاصل
درد عصب و سستی ماهیچه و ستخوان
هرشب تبی آید چوتب ربعا وتب غب
در تابه درافتد تن و در تاب شود جان
هر لحظه رود دردی و بازآید دردی
زین کار پزشکان همه سرگشته و حیران
دانای بزرگ آنگه گوید که مر این را
چاره نبود هرگز، جزکندن دندان
*
*
اندر دهن نفس، بسی دندان داربم
تا لقمهٔ افکار بخاییم بدیشان
ناگاه فتد کرم طمع در دهن نفس
واندر بن دندانی، جا گیرد آسان
آنجای کند شخم و نهد تخم و بزایند
کرمان طمع، بیشتر از ریگ بیابان
چون لقمهٔ پندار بخاییم، از آن زهر
در لقمه فرو ریزد از پایهٔ اسنان
در معدهٔ روح افتد با لقمهٔ پندار
وآنجای کند مفسده چون موش در انبان
وانگه جهد اندر دوران دم دانش
هر چیز بیوبارد چون گرسنه ثعبان
بیماری نفس آرد و ناراحتی روح
درد سر عقل آرد و درد دل ایمان
چون نفس شود خسته و جان گردد بیمار
افرشتهٔ او سوی پزشگ آید گریان
گوید که حکیما به وثاق اندر دارم
بیماری افسرده و پژمرده و نالان
چشمانش نابینا گشته است و نبیند
جز منفعت شخصی و جزکیسه و جز خوان
از تاب و توان رفته چون مستسبع شیدا
وز خواب و خورش مانده چو مستسقی عطشان
یکباره رهاکرده طریق خرد و عقل
بالمره نظر بسته ز عز و شرف و شان
دانا به ملک گو: بیمار تو را سخت
درد طمع و حرص گرفته است گریبان
اندر دهن نفسش، دندانی خرد است
ابلیس مر آن را زده هر روز به سوهان
بیخ و بن آن دندان پوسیده و زار است
علت همه زانست و علاجش بود آسان
دندان طمع خوانند آن را و ببایست
برکندن آن از ته دل وز بن دندان
دندان خرد را چو خوردکرم طمع، نیست
دندان خرد، آن را دندان طمع خوان
چون آز و طمع گردد با جان تو مقرون
پیوسته خجل گردی اندر بر اقران
هر درد که داری تو ز آز و طمع توست
دندان طمع کن که شود درد تو درمان
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۳ - نتیجه
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵۶ - اتق من شر من احسنت الیه
یکی مرد خودخواه مغرور دون
درافتاد روزی به تنگی درون
در آن تنگی و بستی آه کرد
رفیقی بر او رنج کوتاه کرد
رهاندش ز بیکاری و کار داد
فراوان درم داد و دینار داد
همش نیکویی کرد و احسان نمود
به نامرد نیکی و احسان چه سود
چنان کار آن سفله بالا گرفت
که بر جایگاه گزین جاگرفت
چو خودخواه از آن حالت زار رست
میان را به کین نکوکار بست
زمانه یکی بازی آورد راست
که مرد نکوکار ازو کار خواست
در آغاز بیگانگیها نمود
چو داد آشناییش رخ وانمود
بخندید چون زاری مرد دید
رخش سرخ شد چون رخش زرد دید
چنان لعبها با جوانمرد باخت
که سوز درون استخوانش گداخت
چنان خوار کردش بر انجمن
کزان کار بگذشت و از خویشتن
بداندیش از آن شیوه سرمست شد
که پیشش ولی نعم پست شد
یکی گفتش از آشنایان پار
که این شوخچشمی چه بود ای نگار
بدو گفت یک روز من پیش اوی
بدان حال رفتم که زن پیش شوی
مراگرچه از مهربانی نواخت
ولی مهر او استخوانم گداخت
مرا خندهٔ گرم او سرد کرد
دوایش دلم را پر از درد کرد
به خودخواهیام ضربتی خورد سخت
بنالیدم از نابکاری بخت
که چون من کسی نزد چون او کسی
به حاجت رود، ننگ باشد بسی
مرا گر همی راند با ضجرتی
از آن به که بنواخت بیمنتی
گرم دور می کرد بودم بهآن
که کامم روا کرد و منت نهان
نیارستم این غم ز دل بردنا
چنان ناخوشی را فرو خوردنا
شد احسان او لجهٔ بیکران
که خودخواهیم غرق گشت اندر آن
پی رستن از آن غریونده زو
زدم پنجه بر آن که بد پیشرو
فرو کردم او را و خود برشدم
وز آن لجهٔ ژرف برتر شدم
نکوکاری او مرا خوار کرد
نکو کرد و در معنی آزار کرد
ز خواهشگری تلخ شد کام من
وز احسان او تیره فرجام من
چو آمد مرا نوبت چیرگی
برستم از آن تلخی و تیرگی
چنان چاره کردم که دیدی تو نیز
پی پاس ناموس نفس عزیز
بزرگان که نام نکو بردهاند
بجای بدی نیکوبی کردهاند
بزرگان ما! بخردی میکنند
بجای نکویی بدی می کنند
کسی کش بدی کردهای، زینهار!
از او هیچ گه چشم نیکی مدار
مشو ایمن ازکین و پاداشنش
فزون زان بدی نیکوییها کنش
نکویی کن و مهربانی و داد
بود کان بدیها نیارد بهٔاد
چو تخم بدی درنشیند به دل
بروید ز دل همچو گندم ز گل
ز هر دانهای هفت خوشه جهد
ز هر خوشه صد تخم بیرون دهد
توگر با شریفی بدی کردهای
چنان دان که نابخردی کردهای
شریف از شرافت ببخشایدت
ولی آن بدی خوی بهجنگ آیدت
بسی با توپنجه به پنجه شود
به صدگونه زو دلت رنجه شود
مگیر از فرومایگان دوستان
که حنظل نکارند در بوستان
فرومایه بیگانه بهترکه دوست
که دوری ز زنبور و کژدم نکوست
بهارا بترس از فرومایه مرد
تو خود گر کسی گرد ناکس مگرد
که مهر فرومایگان دشمنی است
نگر تا که خشم فرومایه چیست
فرومایگان بیهنر مردمند
که بیدانشند و به غفلت گمند
پدر بیهنر، مادر از وی بَتَر
نه برخی زمادر، نه بهر از پدر
نه از درس و صحبت هنر یافته
نه بهری زمام و پدر یافته
وگر خوانده درسی به صورت درست
بدان دانش او دشمن جان تست
که اخلاق خوب آید از خانمان
چنان کآب، پاک آید از آسمان
طبیعت بباید که زببا شود
که ابریشم است آن که دیبا شود
کسان آب دریا مقطر کنند
مزه دیگر و لون دیگر کنند
همان آب را ابر بالا برد
ز دریا کناران به صحرا برد
بک آب است جسته ز دو هوش، فر
یکی از طبیعت یکی از بشر
یک آب مقطر به دریاکنار
یکی آب باران نوشین گوار
یکی آبی فرومایه و رودهبند
یکی نوشداروی هر مستمند
یک قطره کش ناخدا ساخته
دگر قطره کآن را خدا ساخته
ازین قطره تا قطرهٔ ناخدای
بود دوری از ناخدا تا خدای
درافتاد روزی به تنگی درون
در آن تنگی و بستی آه کرد
رفیقی بر او رنج کوتاه کرد
رهاندش ز بیکاری و کار داد
فراوان درم داد و دینار داد
همش نیکویی کرد و احسان نمود
به نامرد نیکی و احسان چه سود
چنان کار آن سفله بالا گرفت
که بر جایگاه گزین جاگرفت
چو خودخواه از آن حالت زار رست
میان را به کین نکوکار بست
زمانه یکی بازی آورد راست
که مرد نکوکار ازو کار خواست
در آغاز بیگانگیها نمود
چو داد آشناییش رخ وانمود
بخندید چون زاری مرد دید
رخش سرخ شد چون رخش زرد دید
چنان لعبها با جوانمرد باخت
که سوز درون استخوانش گداخت
چنان خوار کردش بر انجمن
کزان کار بگذشت و از خویشتن
بداندیش از آن شیوه سرمست شد
که پیشش ولی نعم پست شد
یکی گفتش از آشنایان پار
که این شوخچشمی چه بود ای نگار
بدو گفت یک روز من پیش اوی
بدان حال رفتم که زن پیش شوی
مراگرچه از مهربانی نواخت
ولی مهر او استخوانم گداخت
مرا خندهٔ گرم او سرد کرد
دوایش دلم را پر از درد کرد
به خودخواهیام ضربتی خورد سخت
بنالیدم از نابکاری بخت
که چون من کسی نزد چون او کسی
به حاجت رود، ننگ باشد بسی
مرا گر همی راند با ضجرتی
از آن به که بنواخت بیمنتی
گرم دور می کرد بودم بهآن
که کامم روا کرد و منت نهان
نیارستم این غم ز دل بردنا
چنان ناخوشی را فرو خوردنا
شد احسان او لجهٔ بیکران
که خودخواهیم غرق گشت اندر آن
پی رستن از آن غریونده زو
زدم پنجه بر آن که بد پیشرو
فرو کردم او را و خود برشدم
وز آن لجهٔ ژرف برتر شدم
نکوکاری او مرا خوار کرد
نکو کرد و در معنی آزار کرد
ز خواهشگری تلخ شد کام من
وز احسان او تیره فرجام من
چو آمد مرا نوبت چیرگی
برستم از آن تلخی و تیرگی
چنان چاره کردم که دیدی تو نیز
پی پاس ناموس نفس عزیز
بزرگان که نام نکو بردهاند
بجای بدی نیکوبی کردهاند
بزرگان ما! بخردی میکنند
بجای نکویی بدی می کنند
کسی کش بدی کردهای، زینهار!
از او هیچ گه چشم نیکی مدار
مشو ایمن ازکین و پاداشنش
فزون زان بدی نیکوییها کنش
نکویی کن و مهربانی و داد
بود کان بدیها نیارد بهٔاد
چو تخم بدی درنشیند به دل
بروید ز دل همچو گندم ز گل
ز هر دانهای هفت خوشه جهد
ز هر خوشه صد تخم بیرون دهد
توگر با شریفی بدی کردهای
چنان دان که نابخردی کردهای
شریف از شرافت ببخشایدت
ولی آن بدی خوی بهجنگ آیدت
بسی با توپنجه به پنجه شود
به صدگونه زو دلت رنجه شود
مگیر از فرومایگان دوستان
که حنظل نکارند در بوستان
فرومایه بیگانه بهترکه دوست
که دوری ز زنبور و کژدم نکوست
بهارا بترس از فرومایه مرد
تو خود گر کسی گرد ناکس مگرد
که مهر فرومایگان دشمنی است
نگر تا که خشم فرومایه چیست
فرومایگان بیهنر مردمند
که بیدانشند و به غفلت گمند
پدر بیهنر، مادر از وی بَتَر
نه برخی زمادر، نه بهر از پدر
نه از درس و صحبت هنر یافته
نه بهری زمام و پدر یافته
وگر خوانده درسی به صورت درست
بدان دانش او دشمن جان تست
که اخلاق خوب آید از خانمان
چنان کآب، پاک آید از آسمان
طبیعت بباید که زببا شود
که ابریشم است آن که دیبا شود
کسان آب دریا مقطر کنند
مزه دیگر و لون دیگر کنند
همان آب را ابر بالا برد
ز دریا کناران به صحرا برد
بک آب است جسته ز دو هوش، فر
یکی از طبیعت یکی از بشر
یک آب مقطر به دریاکنار
یکی آب باران نوشین گوار
یکی آبی فرومایه و رودهبند
یکی نوشداروی هر مستمند
یک قطره کش ناخدا ساخته
دگر قطره کآن را خدا ساخته
ازین قطره تا قطرهٔ ناخدای
بود دوری از ناخدا تا خدای
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
حبس شدن بهار بار دیگر
دشمن بنده بود «درکهی»
دل ز من کنده بود «درگاهی»
بهرمن تیغ کینه آخته بود
لیک نیکو مرا شناخته بود
زان به حبسم فزونتر از یک ماه
با همه دشمنی نداشت نگاه
هست بیگانه «آیرم» با من
نیست با من نه دوستی نی دشمن
مار بهتر ز دشمن خانه
دشمن خانه به ز بیگانه
دشمن خانه روز بدبختی
بنهد دشمنی و سرسختی
چون که آرد ز دوستیها یاد
خواهد از دست، تیغ کینه نهاد
لیک بیگانه را خیال تو نیست
در پی شادی و ملال تو نیست
خاصه بیگانهای که میر بود
در دلش کی غم اسیر بود
او چه داند به کس چه می گذرد
به اسیر قفس چه میگذرد
دل ز من کنده بود «درگاهی»
بهرمن تیغ کینه آخته بود
لیک نیکو مرا شناخته بود
زان به حبسم فزونتر از یک ماه
با همه دشمنی نداشت نگاه
هست بیگانه «آیرم» با من
نیست با من نه دوستی نی دشمن
مار بهتر ز دشمن خانه
دشمن خانه به ز بیگانه
دشمن خانه روز بدبختی
بنهد دشمنی و سرسختی
چون که آرد ز دوستیها یاد
خواهد از دست، تیغ کینه نهاد
لیک بیگانه را خیال تو نیست
در پی شادی و ملال تو نیست
خاصه بیگانهای که میر بود
در دلش کی غم اسیر بود
او چه داند به کس چه می گذرد
به اسیر قفس چه میگذرد
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در اخلاق و نفوس زنان
این جوان داشت خانمی مقبول
بود خانم از این رویه ملول
چون کهاعصاب زن دقیقتر است
حس پنهانیش رقیقتر است
بیند از پیش چیزهایی را
آفتی، رنجی، ابتلایی را
پیرو امن و حفظ آرامی است
خصمبینظمی و بیاندامی است
هست بالطبع زن محافظه کار
می کند از اصول تازه فرار
هست اعصاب زن لطیف و رقیق
می گریزد ز بحث و ازتحقیق
حس نمایدکه در رحم فرزند
شود ازحفظ نظم نیرومند
خصم افکار تازهاند زنان
منکرکار تازهاند زنان
زن به هر چیز تازه بندد دل
لیک گردد ز فکر تازه کسل
ترسد این نازموده فکر نوین
نبود سودمند بهر جنین
حامی آزموده باشد زن
هست ناآزموده را دشمن
بود خانم از این رویه ملول
چون کهاعصاب زن دقیقتر است
حس پنهانیش رقیقتر است
بیند از پیش چیزهایی را
آفتی، رنجی، ابتلایی را
پیرو امن و حفظ آرامی است
خصمبینظمی و بیاندامی است
هست بالطبع زن محافظه کار
می کند از اصول تازه فرار
هست اعصاب زن لطیف و رقیق
می گریزد ز بحث و ازتحقیق
حس نمایدکه در رحم فرزند
شود ازحفظ نظم نیرومند
خصم افکار تازهاند زنان
منکرکار تازهاند زنان
زن به هر چیز تازه بندد دل
لیک گردد ز فکر تازه کسل
ترسد این نازموده فکر نوین
نبود سودمند بهر جنین
حامی آزموده باشد زن
هست ناآزموده را دشمن
ملکالشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
شعور پنهان و شعور آشکار
دو شعور است در نهاد بشر
آن غریزی و این به علم و خبر
آن نهانست و این دگر پیدا
و آن نهانی بود به امر خدا
آن شعوری که از برون در است
پاسدار تمدن بشر است
و آن کجا ناپدید و پنهانیست
پاسبان نژاد انسانیست
دین و آیین و دانش و فرهنگ
از شعور برون پذیرد رنگ
لیک جانها از این شمار جداست
کار جان با شعور ناپیداست
آنچه را روح و نفس و دل خوانی
هست جای شعور پنهانی
مغز جای شعور مکتسب است
لیک دل جایگاه فیض رب است
هست پُر زین شعور، قلب زنان
چون شنیدی کشیده دار عنان
با زنی بشکامه گفتم من
کاز چه با خویشتن شدی دشمن
شوهری داشتی و سامانی
آبروبی و لقمهٔ نانی
کودکانی ز قند شرینتر
گونههاشان ز لاله رنگینتر
از چه رو پشت پا زدی همه را
بهقضا و بلا زدی همه را
دادی از دست کودکان عزیز
آبرو ربختی ز شوهر نیز
دادی از روی شهوت و بیداد
آبروی قبیلهای بر باد
شدهای هرکسی و هر جایی
روز و شب گرم صورت آرایی
زود ازین ره تکیده خواهی شد
چون انار مکید خواهی شد
چون شدی پیر، دورت اندازند
زنده زنده به گورت اندازند
خویش را جفت غم چراکردی؟!
بر تن خود ستم چرا کردی؟
پاسخم داد زن: که گفتی راست
لیکن آخر دلم چنین میخواست
نیست زن را به کار سر، سروکار
کار او با دل است و این سره کار
عقل را مغز میدهد یاری
عشق را دل کند هواداری
هرکه با عشق طرح الفت ریخت
رشتهٔ ارتباط عقل گسیخت
زن و عشق و دل وشعور نهان
مرد و عقل و نظام کار جهان
من ندانم پی صلاح بشر
زبن دو مذهب کدام اولیتر
گر دل و مغز هر دو یار شدی
عقل با عشق سازگار شدی
جای بر هیچ کس نگشتی ننگ
آشتی آمدی و رفتی جنگ
مام نگریستی به کشته پسر
کس نخفتی گرسنه بر بستر
نشدی دربدر زن بیوه
شده از مرگ شوی کالیوه
و آن تفنگی که میزند بدو میل
چوب و آهنش یوغ گشتی و بیل
آن غریزی و این به علم و خبر
آن نهانست و این دگر پیدا
و آن نهانی بود به امر خدا
آن شعوری که از برون در است
پاسدار تمدن بشر است
و آن کجا ناپدید و پنهانیست
پاسبان نژاد انسانیست
دین و آیین و دانش و فرهنگ
از شعور برون پذیرد رنگ
لیک جانها از این شمار جداست
کار جان با شعور ناپیداست
آنچه را روح و نفس و دل خوانی
هست جای شعور پنهانی
مغز جای شعور مکتسب است
لیک دل جایگاه فیض رب است
هست پُر زین شعور، قلب زنان
چون شنیدی کشیده دار عنان
با زنی بشکامه گفتم من
کاز چه با خویشتن شدی دشمن
شوهری داشتی و سامانی
آبروبی و لقمهٔ نانی
کودکانی ز قند شرینتر
گونههاشان ز لاله رنگینتر
از چه رو پشت پا زدی همه را
بهقضا و بلا زدی همه را
دادی از دست کودکان عزیز
آبرو ربختی ز شوهر نیز
دادی از روی شهوت و بیداد
آبروی قبیلهای بر باد
شدهای هرکسی و هر جایی
روز و شب گرم صورت آرایی
زود ازین ره تکیده خواهی شد
چون انار مکید خواهی شد
چون شدی پیر، دورت اندازند
زنده زنده به گورت اندازند
خویش را جفت غم چراکردی؟!
بر تن خود ستم چرا کردی؟
پاسخم داد زن: که گفتی راست
لیکن آخر دلم چنین میخواست
نیست زن را به کار سر، سروکار
کار او با دل است و این سره کار
عقل را مغز میدهد یاری
عشق را دل کند هواداری
هرکه با عشق طرح الفت ریخت
رشتهٔ ارتباط عقل گسیخت
زن و عشق و دل وشعور نهان
مرد و عقل و نظام کار جهان
من ندانم پی صلاح بشر
زبن دو مذهب کدام اولیتر
گر دل و مغز هر دو یار شدی
عقل با عشق سازگار شدی
جای بر هیچ کس نگشتی ننگ
آشتی آمدی و رفتی جنگ
مام نگریستی به کشته پسر
کس نخفتی گرسنه بر بستر
نشدی دربدر زن بیوه
شده از مرگ شوی کالیوه
و آن تفنگی که میزند بدو میل
چوب و آهنش یوغ گشتی و بیل
ملکالشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۳
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۰
درد بی درمان پیری منتهای دردهاست
مغز پوچ و رنگ زردش کهربای دردهاست
هیچ راهی چون به حق نزدیکتر از درد نیست
می برم غیرت به هر کس مبتلای دردهاست
کاسه دریوزه داغ است سر تا پای من
بس که هر عضو از وجود من گدای دردهاست
از جهان آب و گل امید آسایش خطاست
چار دیوار بدن مهمانسرای دردهاست
می کند آیینه خود را به ناخن صیقلی
سینه من بس که مشتاق لقای دردهاست
غوطه زد در خون خود دردی که پا در وی نهاد
سینه ما دردمندان کربلای دردهاست
گوشمال درد می سازد مسلمان نفس را
وای بر آن کس که کافر ماجرای دردهاست
چون کریم از میهمان سیری نمی باشد مرا
ناله ای گر می کنم گاهی صلای دردهاست
نیل چشم زخم باشد گنج را ویرانه ها
ورنه دل با این خرابی کی سزای دردهاست؟
می زنم چون مار نعل واژگون از پیچ و تاب
ورنه گنج عافیت در زیر پای دردهاست
می شود مایل به عاشق درد در هر جا که هست
جان سخت عاشقان آهن ربای دردهاست
درد ناقص را کند کامل، وجود کاملان
چهره زرین عاشق کیمیای دردهاست
نیست امروزی به ما پیوند درد و داغ عشق
از ازل صائب دل ما آشنای دردهاست
مغز پوچ و رنگ زردش کهربای دردهاست
هیچ راهی چون به حق نزدیکتر از درد نیست
می برم غیرت به هر کس مبتلای دردهاست
کاسه دریوزه داغ است سر تا پای من
بس که هر عضو از وجود من گدای دردهاست
از جهان آب و گل امید آسایش خطاست
چار دیوار بدن مهمانسرای دردهاست
می کند آیینه خود را به ناخن صیقلی
سینه من بس که مشتاق لقای دردهاست
غوطه زد در خون خود دردی که پا در وی نهاد
سینه ما دردمندان کربلای دردهاست
گوشمال درد می سازد مسلمان نفس را
وای بر آن کس که کافر ماجرای دردهاست
چون کریم از میهمان سیری نمی باشد مرا
ناله ای گر می کنم گاهی صلای دردهاست
نیل چشم زخم باشد گنج را ویرانه ها
ورنه دل با این خرابی کی سزای دردهاست؟
می زنم چون مار نعل واژگون از پیچ و تاب
ورنه گنج عافیت در زیر پای دردهاست
می شود مایل به عاشق درد در هر جا که هست
جان سخت عاشقان آهن ربای دردهاست
درد ناقص را کند کامل، وجود کاملان
چهره زرین عاشق کیمیای دردهاست
نیست امروزی به ما پیوند درد و داغ عشق
از ازل صائب دل ما آشنای دردهاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۸
راحت کونین در زیر سر بیگانگی است
هست اگر دارالامانی کشور بیگانگی است
از ریاض آشنایی خاطر خرم مجوی
این گل بی خار در بوم و بر بیگانگی است
آشنایی هر نفس دارد خمار تازه ای
باده بی دردسر در ساغر بیگانگی است
آب و روغن را به هم پیوند دادن مشکل است
آشنایی های بی نسبت سر بیگانگی است
تا ز خود بیگانه گشتم، رستم از قید فلک
رخنه ای گر دارد این زندان، در بیگانگی است
موج را سرگشته دارد آشنایی های بحر
پشت ما بر کف قاف از لنگر بیگانگی است
قطع پیوند جهان با آشنایی مشکل است
این برش در تیغ صاحب جوهر بیگانگی است
دل چو با هم آشنا افتاد گو دیدن مباش
دیده فرد باطلی از دفتر بیگانگی است
فارغند از آشنایی آشنایان ازل
آشنایی های رسمی مصدر بیگانگی است
در کتاب آشنایی معنی بیگانه نیست
این حدیث آشنا در دفتر بیگانگی است
می توان معشوق را از راه وحشت رام کرد
این می زود آشنا در ساغر بیگانگی است
آشنایان محبت منعمند از درد و داغ
سینه بی داغ، صائب محضر بیگانگی است
هست اگر دارالامانی کشور بیگانگی است
از ریاض آشنایی خاطر خرم مجوی
این گل بی خار در بوم و بر بیگانگی است
آشنایی هر نفس دارد خمار تازه ای
باده بی دردسر در ساغر بیگانگی است
آب و روغن را به هم پیوند دادن مشکل است
آشنایی های بی نسبت سر بیگانگی است
تا ز خود بیگانه گشتم، رستم از قید فلک
رخنه ای گر دارد این زندان، در بیگانگی است
موج را سرگشته دارد آشنایی های بحر
پشت ما بر کف قاف از لنگر بیگانگی است
قطع پیوند جهان با آشنایی مشکل است
این برش در تیغ صاحب جوهر بیگانگی است
دل چو با هم آشنا افتاد گو دیدن مباش
دیده فرد باطلی از دفتر بیگانگی است
فارغند از آشنایی آشنایان ازل
آشنایی های رسمی مصدر بیگانگی است
در کتاب آشنایی معنی بیگانه نیست
این حدیث آشنا در دفتر بیگانگی است
می توان معشوق را از راه وحشت رام کرد
این می زود آشنا در ساغر بیگانگی است
آشنایان محبت منعمند از درد و داغ
سینه بی داغ، صائب محضر بیگانگی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۰
دلهای غم ندیده پذیرای پند نیست
آنجا که درد نیست، سخن سودمند نیست
بسیار چاره هست که از درد بدترست
صد چشم بد، برابر دود سپند نیست
ما را به بخت شور خود ای دوست واگذار
بادام تلخ در خور آغوش قند نیست
نتوان گرفت دامن معنی به دست ناز
جز پیچ و تاب، صید سخن را کمند نیست
نگرفت پیش اشک مرا منع آستین
سیلاب را ملاحظه از کوچه بند نیست
لب بسته همچو غنچه تصویر زاده ایم
ما را خبر ز چاشنی نوشخند نیست
صد دل چو تار سبحه به یک رشته می کشد
کوتاهیی در آن مژه های بلند نیست
امروز عیسیی که به درد سخن رسد
صائب درین زمانه نادردمند نیست
آنجا که درد نیست، سخن سودمند نیست
بسیار چاره هست که از درد بدترست
صد چشم بد، برابر دود سپند نیست
ما را به بخت شور خود ای دوست واگذار
بادام تلخ در خور آغوش قند نیست
نتوان گرفت دامن معنی به دست ناز
جز پیچ و تاب، صید سخن را کمند نیست
نگرفت پیش اشک مرا منع آستین
سیلاب را ملاحظه از کوچه بند نیست
لب بسته همچو غنچه تصویر زاده ایم
ما را خبر ز چاشنی نوشخند نیست
صد دل چو تار سبحه به یک رشته می کشد
کوتاهیی در آن مژه های بلند نیست
امروز عیسیی که به درد سخن رسد
صائب درین زمانه نادردمند نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۶
مرا از حرفهای قالبی دل تنگ می گردد
زعکس طوطیان آیینه ام پرزنگ می گردد
گرانی می کند بر خاطرم یاد سبکروحان
پری بر شیشه نازکدل من سنگ می گردد
به یاد خلوت آغوش او هرگاه می افتم
فضای آسمان بر دیده من تنگ می گردد
که دارد یاد معشوقی به این کیفیت از خوبان؟
عرق بر چهره صافش می گلرنگ می گردد
مگر شد کاروانسالار، شوق آتشین پایم؟
که برق و و باد در دنبال عذر لنگ می گردد
سفر آسان کند هر عقده مشکل که پیش آید
پر و بال فلاخن وقت گردش سنگ می گردد
حیا افزون کند گیرایی چشم نکویان را
زنور شرم این شهباز زرین چنگ می گردد
مروت نیست همکاران شیرین را خجل کردن
وگرنه کوهکن با من کجا همسنگ می گردد؟
دل خوش مشرب من صلح کل کرده است با عالم
که آب صاف با هر شیشه ای یکرنگ می گردد
گذارد رو به صحرا چون دل دیوانه از شهری
که در جیب و بغل اطفال را گل سنگ می گردد؟
به هر برگی درین گلزار پیوند دگر دارم
شود گر غنچه ای درهم، دل من تنگ می گردد
محرک بر سر گفتار می آرد سخنور را
که از مضراب اکثر سازها آهنگ می گردد
از ان عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد
که هر ساعت به رنگی حسن پر نیرنگ می گردد
مخوان بر زاهدان خشک هرگز شعر تر صائب
که آب چشم نیسان در صدفها سنگ می گردد
زعکس طوطیان آیینه ام پرزنگ می گردد
گرانی می کند بر خاطرم یاد سبکروحان
پری بر شیشه نازکدل من سنگ می گردد
به یاد خلوت آغوش او هرگاه می افتم
فضای آسمان بر دیده من تنگ می گردد
که دارد یاد معشوقی به این کیفیت از خوبان؟
عرق بر چهره صافش می گلرنگ می گردد
مگر شد کاروانسالار، شوق آتشین پایم؟
که برق و و باد در دنبال عذر لنگ می گردد
سفر آسان کند هر عقده مشکل که پیش آید
پر و بال فلاخن وقت گردش سنگ می گردد
حیا افزون کند گیرایی چشم نکویان را
زنور شرم این شهباز زرین چنگ می گردد
مروت نیست همکاران شیرین را خجل کردن
وگرنه کوهکن با من کجا همسنگ می گردد؟
دل خوش مشرب من صلح کل کرده است با عالم
که آب صاف با هر شیشه ای یکرنگ می گردد
گذارد رو به صحرا چون دل دیوانه از شهری
که در جیب و بغل اطفال را گل سنگ می گردد؟
به هر برگی درین گلزار پیوند دگر دارم
شود گر غنچه ای درهم، دل من تنگ می گردد
محرک بر سر گفتار می آرد سخنور را
که از مضراب اکثر سازها آهنگ می گردد
از ان عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد
که هر ساعت به رنگی حسن پر نیرنگ می گردد
مخوان بر زاهدان خشک هرگز شعر تر صائب
که آب چشم نیسان در صدفها سنگ می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۸
مرا صد آه یکبار از دل صد چاک می خیزد
به قدر شق سیاهی از زبان خامه می ریزد
صفای ظاهر از دل کی زداید زنگ باطن را؟
همان دود از نهاد شمع کافوری سیه خیزد
به تردستی زبان خصم را کوتاه کن از خود
که خار تر به دامن راهرو را کمتر آویزد
سیاهی کی برد رخت سفید از طینت زاهد؟
همان دود از نهاد شمع کافوری سیه خیزد
نظر بر صبح دارد گریه شبخیز من صائب
که انجم تخم خود را در زمین پاک می ریزد
به قدر شق سیاهی از زبان خامه می ریزد
صفای ظاهر از دل کی زداید زنگ باطن را؟
همان دود از نهاد شمع کافوری سیه خیزد
به تردستی زبان خصم را کوتاه کن از خود
که خار تر به دامن راهرو را کمتر آویزد
سیاهی کی برد رخت سفید از طینت زاهد؟
همان دود از نهاد شمع کافوری سیه خیزد
نظر بر صبح دارد گریه شبخیز من صائب
که انجم تخم خود را در زمین پاک می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲۲
برانگیزد غبار از مغز جان درد
برآرد گرد از آب روان درد
که می گیرد عیار صبرها را
اگر گیرد کناری از میان درد
تو مست خواب و ما را تا گل صبح
سراسر می رود در استخوان درد
نمی دادند درد سر دوا را
اگر می داشتند این ناکسان درد
به درد آمد دلت از صحبت من
ندانستی که می باشد گران درد
به دنبال دوا سرگشته زانم
که در یک جا نمی گیرد مکان درد
همان دردی که ما داریم خورشید
چو برگ بید می لرزد ازان درد
اگر بازوی مردی را بگیرد
نخواهد کرد دست آسمان درد
اگر هر موی صائب را بکاوند
فتاده کاروان در کاروان درد
برآرد گرد از آب روان درد
که می گیرد عیار صبرها را
اگر گیرد کناری از میان درد
تو مست خواب و ما را تا گل صبح
سراسر می رود در استخوان درد
نمی دادند درد سر دوا را
اگر می داشتند این ناکسان درد
به درد آمد دلت از صحبت من
ندانستی که می باشد گران درد
به دنبال دوا سرگشته زانم
که در یک جا نمی گیرد مکان درد
همان دردی که ما داریم خورشید
چو برگ بید می لرزد ازان درد
اگر بازوی مردی را بگیرد
نخواهد کرد دست آسمان درد
اگر هر موی صائب را بکاوند
فتاده کاروان در کاروان درد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱۹
هر که می کوشد به تعمیر تن ویران خویش
گل ز غفلت می زند بر رخنه زندان خویش
ساده لوحی کز دوا انگیز شهوت می کند
میکند بیدار دشمن رابه قصد جان خویش
در حنا بندد ز غفلت پای خواب آلود را
هرکه دارد سعی در رنگین دکان خویش
می شود گنجینه گوهر حریم سینه اش
می کشد چون کوه هرکس پای در دامان خویش
خضر ره گم کرده ای هرگز درین وادی نشد
چون جرس دارم دلی صد چاک از فغان خویش
درد را درمان کند دندان فشردن بر جگر
از طبیبان چند جست و جو کنی درمان خویش؟
از دلم شد خارخار شادمانی ریشه کن
غنچه تا زد غوطه در خون ازلب خندان خویش
چون نکردی راست کار خود به قد چون سنان
گویی از میدان ببر باقد چون چوگان خویش
دست جرأت خون ناحق را بلند افتاده است
قاتل ما جمع می سازد عبث دامان خویش
یوسفستان است عالم برنظر پوشیدگان
در بهشت افتاده ام از دیده حیران خویش
صدق پیش آور که صبح صادق از صدق طلب
از تنور سرد آرد گرم بیرون نان خویش
جمع سازد برگ عیش ازبهر تاراج خزان
در بهار آن کس که می بندد دربستان خویش
تا زنار چاره جویان بی نیازم ساخته است
نازعیسی می کشم ازدرد بی درمان خویش
چون شرر صائب نثار آتشین رویی نما
در گره تا چند خواهی بست نقد جان خویش ؟
گل ز غفلت می زند بر رخنه زندان خویش
ساده لوحی کز دوا انگیز شهوت می کند
میکند بیدار دشمن رابه قصد جان خویش
در حنا بندد ز غفلت پای خواب آلود را
هرکه دارد سعی در رنگین دکان خویش
می شود گنجینه گوهر حریم سینه اش
می کشد چون کوه هرکس پای در دامان خویش
خضر ره گم کرده ای هرگز درین وادی نشد
چون جرس دارم دلی صد چاک از فغان خویش
درد را درمان کند دندان فشردن بر جگر
از طبیبان چند جست و جو کنی درمان خویش؟
از دلم شد خارخار شادمانی ریشه کن
غنچه تا زد غوطه در خون ازلب خندان خویش
چون نکردی راست کار خود به قد چون سنان
گویی از میدان ببر باقد چون چوگان خویش
دست جرأت خون ناحق را بلند افتاده است
قاتل ما جمع می سازد عبث دامان خویش
یوسفستان است عالم برنظر پوشیدگان
در بهشت افتاده ام از دیده حیران خویش
صدق پیش آور که صبح صادق از صدق طلب
از تنور سرد آرد گرم بیرون نان خویش
جمع سازد برگ عیش ازبهر تاراج خزان
در بهار آن کس که می بندد دربستان خویش
تا زنار چاره جویان بی نیازم ساخته است
نازعیسی می کشم ازدرد بی درمان خویش
چون شرر صائب نثار آتشین رویی نما
در گره تا چند خواهی بست نقد جان خویش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷۶
سیراب درمحیط شدم ز آبروی خویش
در پای خم زدست ندادم سبوی خویش
درحفظ آبرو ز گهر باش سخت تر
کاین آب رفته باز نیاید به جوی خویش
خاک مراد خلق شود آستانه اش
هرکس که بگذرد ز سر آرزوی خویش
از نوبهار عمر وفایی نیافتم
چون گل مگر گلاب کنم رنگ وبوی خویش
ازمهلت زمانه دون در کشاکشم
ترسم مرا سپهر برآرد به خوی خویش
دایم ز گفتگوی حق آزار می کشم
درمانده ام چون عنبر سارا به بوی خویش
صائب نشان به عالم خویشم نمی دهند
چندان که می کنم زکسان جستجوی خویش
در پای خم زدست ندادم سبوی خویش
درحفظ آبرو ز گهر باش سخت تر
کاین آب رفته باز نیاید به جوی خویش
خاک مراد خلق شود آستانه اش
هرکس که بگذرد ز سر آرزوی خویش
از نوبهار عمر وفایی نیافتم
چون گل مگر گلاب کنم رنگ وبوی خویش
ازمهلت زمانه دون در کشاکشم
ترسم مرا سپهر برآرد به خوی خویش
دایم ز گفتگوی حق آزار می کشم
درمانده ام چون عنبر سارا به بوی خویش
صائب نشان به عالم خویشم نمی دهند
چندان که می کنم زکسان جستجوی خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰۸
عقل و هوش و دین نگردد جمع با دیوانگی
خانه پردازست چون سیل فنا دیوانگی
ابر را خورشید تابان زود می پاشد ز هم
کی شود پوشیده در زیر قبا دیوانگی؟
چون قلم برداشته است از مردم دیوانه حق؟
از ازل گر نیست ترخان خدا دیوانگی
هر سرایی را به معماری حوالت کرده اند
خانه زنجیر را دارد بپا دیوانگی
نیست از یکسر اگر جوش گل و جوش جنون
چون بهاران می کند نشو و نما دیوانگی؟
در تلاش بستر نرم است عقل شیشه دل
می کند از سنگ طفلان متکا دیوانگی
چون درآرم پای در دامن، که بیرون می کشد
هر نفس از خانه ام چون کهربا دیوانگی
داغ دارد صحبت برق و گیاه خشک را
صحبت گرمی که ما داریم با دیوانگی
روشناس عالمی گرداندش چون آفتاب
هر که را چون سایه افتد در قفا دیوانگی
صیقلی دارد درین غمخانه هر آیینه ای
می دهد آیینه دل را جلا دیوانگی
پیش چشم ساده لوحان پنجه شیرست نقش
کی نهد پهلو به روی بوریا دیوانگی؟
ذوق مستی اولی دارد ولی بی آخرست
خوش بود از ابتدا تا انتها دیوانگی
صحبت خاصی است با هر ذره ای خورشید را
شورشی دارد به هر مغزی جدا دیوانگی
بی دماغان را دماغ گفتگوی عقل نیست
چاره این هرزه گو مستی است یا دیوانگی
رتبه دیوانگی بالاتر از ادراک ماست
ما تهی مغزان کجاییم و کجا دیوانگی
عقل طرح آشنایی با جهان می افکند
آشنا را می کند ناآشنا دیوانگی
روی ننماید به هر ناشسته رویی همچو عقل
سینه ای چون صبح خواهد رونما دیوانگی
زور غیرت می گشاید بندبندم را ز هم
می گشاید هر کجا بند قبا دیوانگی
بی رگ سودا دماغی نیست در ملک وجود
با جهان عام است چون لطف خدا دیوانگی
صورت آرایی نگردد جمع با عشق غیور
راه بسیارست از فرهاد تا دیوانگی
این جواب مصرع اوجی که وقتی گفته بود
پادشاهی عالم طفلی است یا دیوانگی
خانه پردازست چون سیل فنا دیوانگی
ابر را خورشید تابان زود می پاشد ز هم
کی شود پوشیده در زیر قبا دیوانگی؟
چون قلم برداشته است از مردم دیوانه حق؟
از ازل گر نیست ترخان خدا دیوانگی
هر سرایی را به معماری حوالت کرده اند
خانه زنجیر را دارد بپا دیوانگی
نیست از یکسر اگر جوش گل و جوش جنون
چون بهاران می کند نشو و نما دیوانگی؟
در تلاش بستر نرم است عقل شیشه دل
می کند از سنگ طفلان متکا دیوانگی
چون درآرم پای در دامن، که بیرون می کشد
هر نفس از خانه ام چون کهربا دیوانگی
داغ دارد صحبت برق و گیاه خشک را
صحبت گرمی که ما داریم با دیوانگی
روشناس عالمی گرداندش چون آفتاب
هر که را چون سایه افتد در قفا دیوانگی
صیقلی دارد درین غمخانه هر آیینه ای
می دهد آیینه دل را جلا دیوانگی
پیش چشم ساده لوحان پنجه شیرست نقش
کی نهد پهلو به روی بوریا دیوانگی؟
ذوق مستی اولی دارد ولی بی آخرست
خوش بود از ابتدا تا انتها دیوانگی
صحبت خاصی است با هر ذره ای خورشید را
شورشی دارد به هر مغزی جدا دیوانگی
بی دماغان را دماغ گفتگوی عقل نیست
چاره این هرزه گو مستی است یا دیوانگی
رتبه دیوانگی بالاتر از ادراک ماست
ما تهی مغزان کجاییم و کجا دیوانگی
عقل طرح آشنایی با جهان می افکند
آشنا را می کند ناآشنا دیوانگی
روی ننماید به هر ناشسته رویی همچو عقل
سینه ای چون صبح خواهد رونما دیوانگی
زور غیرت می گشاید بندبندم را ز هم
می گشاید هر کجا بند قبا دیوانگی
بی رگ سودا دماغی نیست در ملک وجود
با جهان عام است چون لطف خدا دیوانگی
صورت آرایی نگردد جمع با عشق غیور
راه بسیارست از فرهاد تا دیوانگی
این جواب مصرع اوجی که وقتی گفته بود
پادشاهی عالم طفلی است یا دیوانگی