عبارات مورد جستجو در ۲۰۰ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۲۲ - اصل سیم
بدان که زبان از عجایب صنع حق تعالی است که به صورت پاره ای گوشت است و به حقیقت هرچه اندر وجود است زیر تصرف وی است، بلکه آنچه اندر عدم است نیز هم که وی هم از عدم عبارت کند هم از وجود، بلکه نایب عقل است. و هیچ چیز از احاطت عقل بیرون نیست و هرچه اندر عقل و وهم و اندر خیال آید زبان از آن عبارت کند. و دیگر اعضا نه چنین است که جز الوان و اشکال در ولایت چشم نیست و جز آواز در ولایت گوش نیست و دیگر اعضاء را همچنین ولایت هریکی بر یک گوشه مملکت بیش نیست و ولایت زبان اندر همه روان است همچون ولایت دل چون وی اندر مقابله دل است که صورت ها از دل همی گیرد و عبارت همی کند، همچنین صورتها نیز به دل می رساند و از هرچه وی بگوید دل از آن صفتی می گیرد.
مثلا چون به زبان تضرع و زاری کند و کلمات آن گفتن گیرد و الفاظ نوحه گیری راندن گیرد، دل از وی صفت رقّت و سوز و اندوه گرفتن گیرد و بخار آتش دل قصد دماغ کردن گیرد و به چشم بیرون آمدن ایستد و چون الفاظ طرب و صفت نیکوان کردن گیرد، در دل حرکات نشاط و شادی پدید آمدن گیرد و شهوت حرکت کردن گیرد و همچنین از هر کلمه ای که بر وی برود صفتی بر وفق آن در دل پیدا آید تا چون سخنهای زشت گوید دل تاریک شود و چون سخن حق گوید دل به روشن شدن ایسد و چون سخن دروغ و کژ گوید دل نیز کژ گردد تا چیزها راست نبیند و همچون آیینه کوژ شود و بدین سبب خواب شاعر و دروغ زن بیشتر آن بود که راست نیاید که درون وی گوژ شده باشد از سخن دروغ و کژ، و هرکه راست عادت گیرد خواب وی راست و درست بود. و همچنین هرکه در خواب راست نبیند چون بدان جهان شود حضرت الهیت که مشاهدت آن غایت همه لذتهاست، اندر دل وی کژ نماید و راست نبیند و از سعادت آن لذت محروم ماند؛ بلکه چنان که روی نیکو اندر آینه کژ زشت شود، چنان که اندر پهنا و درازنای شمشیر نگرد لذت جمال صورت باطل شود، کارهای آن جهان و کار الهی هم چنین بود. پس راستی و کژی دل تبع راستی و کژی زبان است و برای این گفت رسول (ص) ایمان مستقیم و راست نبود تا دل راست نباشد و دل راست نبود تا زبان راست نبود.
پس از شره و آفت زبان حذر کردن از مهمات دین است و ما اندر این اصل فضل خاموشی بگوییم و آنگاه آفت بسیار گفتن و فضول گفتن و آفت جدل گفتن و خصومت کردن و آفت فحش و دشنام و دراز زبانی و آفت لعنت کردن و مزاح و سخریت کردن و آفت فحش و دشنام و دراز زبانی و آفت لعنت کردن و مزاح و سخریت کردن و آفت دروغ گفتن و غیبت و سخن چیدن و دورویی کردن و آفت مدح و هجو و آنچه بدین تعلق دارد جمله شرح کنیم و علاج آن بگوییم، انشاءالله تعالی.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۲۴ - آفتهای زبان
آن که سخن گویی که از آن مستغنی باشی که اگر نگویی هیچ ضرر نبود بر تو اندر دین و دنیا و بدان از حسن اسلام بیرون شده باشی که رسول (ص) می گوید، «من حسن اسلام المرء ترکه مالا یعینه هرچه از آن همی گریزد، دست بداشتن آن از حسن اسلام است. و مثل این سخن چنان بود که به قومی نشینی و حکایت سفر کنی و حدیث باغ و بستان و کوه کنی و احوالی که گذشته باشد چنان که زیادت و نقصان به وی راه نیابد. این همه فضول بود و از آن گریز باشد که اگر نگویی هیچ ضرر نبود.
همچنین اگر کسی را بینی که از وی چیزی پرسی که تو را با آن کاری نبود و این آن وقت بود که آفتی نبود اندر سوال، اما اگر پرسی که روزه داری مثلا اگر راست گوید عبادت اظهار کرده باشد و اگر دروغ گوید بزهکار شود و سبب تو بوده باشی و این خود ناشایست بود. و همچنین اگر بپرسی که از کجا همی آیی و چه می کنی و چه می کردی؟ بود که آشکارا نتواند گفت و اندر دروغی افتد و این خود باطل بود و فضول آن بود که اندر وی هیچ باطل نبود.
و گویند لقمان یک سال پیش داوود (ع) همی شد و وی زره همی کرد. لقمان همی خواست که بپرسد و بداند که چیست. از وی نپرسید تا تمام کرد اندر پوشید و گفت، «این نیک جامه ای است حرب را» لقمان بشناخت و گفت، «خاموشی حکمت است ولیکن کسی را اندر این رغبت نیست».
و سبب چنین سوال آن باشد که خواهد احوال مردمان بداند یا راه سخن گشاده شود با کسی تا دوستی اظهار کند. و علاج این آن است که بداند که مرگ فرا پیش وی است و نزدیک است و هر تسبیحی و ذکری که بکند گنجی بود که بنهاده بود، چون ضایع کند زیان کرده بود. و علاج عملی آن است که یا عزلت گیرد یا سنگی اندر دهان نهد.
و اندر خبر است که روز حرب احد برنایی شهید شد. وی را یافتند سنگی بر شکم بسته از گرسنگی. مادر خاک از وی باز کرد و گفت، «هنینا لک الجنه. خوشت باد بهشت.» رسول (ص) گفت، «چه دانی؟ باشد که بخیلی کرده باشد به چیزی که وی را به کار نمی آمد یا سخنی گفته باشد اندر چیزی که وی را باز آن کار نبوده باشد و معنی این آن است که حساب وی از وی طلب کنند و خوش وهنی آن باشد که اندر وی رنج و حساب نباشد.
و یک روز رسول (ص) گفت، «این ساعت مردی از اهل بهشت درآید». پس عبدالله بن سلام درآمد. وی را خبر دادند و بپرسیدند که عمل تو چیست؟ گفت، «عمل من اندک است، ولیکن هرچه مرا با آن کار نبود گرد آن نگردم و بد به مردمان نخواهم».
و بدان که هرچه به یک کلمه با کسی بتوان گفت، چون دراز بکنی و بدو کلمه کنی، آن دو کلمه فضول بود و برتو وبال بود. و یکی از صحابه همی گوید که کس باشد که با من سخن گوید که جواب آن به نزدیک من خوشتر باشد که آب سرد به نزدیک تشنه و جواب ندهم از بیم آن که فضولی بود. مطرب بن عبدالله رحمهم الله همی گوید، «باید که جلال حق تعالی اندر دل شما زیادتر از آن بود که نام وی برید در هر سخن، چنان که ستور و رگبه را گویید خدایت چنین و چنان کناد». و رسول (ص) گفت، «خنک آن کس که سخن زیادتی در باقی کرد و مال زیادتی بداد، یعنی که بنداز کیسه و بر گرفت و بر سر زبان نهاد». و گفت، «هیچ ندادند آدمی را بتر از زبان دراز».
و بدان که هرچه تو می گویی بر تو می نویسند، «ما یلفظ من قول الا لدیه رقیب عتید» اگر چنان بودی که فرشتگان رایگان ننوشتند و اندر حال نوشتن مزد خواستندی، از بیم آن ده با یکی کردندی و زیان ضایع شدن وقت در بسیار گفتن بیشتر از زیان اجرت است، اگر از تو بخواستندی.
آفت دوم (سخن گفتن اندر باطل و معصیت)
اما باطل آن بود که اندر بدعتها سخن گوید و معصیت آن بود که حکایت فسق و فساد خود و آن دیگران بگوید و محاسن شراب و فساد حکایت کند یا مجلسی که اندر آن مناظره رفته باشد میان دو کس که یکدیگر را فحش گفته باشند و برنجانیده یا احوالی حکایت کند در فحش که از آن خنده آید. این همه معصیت بود نه چون آفت اول که آن نقصان درجه باشد. و رسول (ص) گفت که کس بود که یک سخن بگوید که از آن خود باک ندارد و آن را قدری نشناسد و آن سخن وی را همی برد تا به قعر دوزخ و باشد که سخنی بگوید و بدان باک دارد و آن سخن وی را همی برد تا به بهشت».
آفت سیم (خلاف و جدل و مراء)
خلاف کردن اندر سخن و جدل کردن و آن را مراء گویند. کس بود که عادت وی آن بود که هرکه سخنی بگوید بر وی رد کند و بگوید نه چنین است. و معنی این آن بود که تو احمقی و نادان و دروغ زن و من زیرک و عاقل و راستگوی. بدین کلمه دو صفت مهلک را قوت داده باشد، یکی تکبر و دیگر سبعیت که اندر کسی افتد. و برای این گفت رسول (ص)، «هرکه خلاف و خصومت اندر سخن دست بدارد و آنچه باطل بود نگوید، وی را خانه ای اندر بهشت بنا کنند و اگر آنچه حق بود بگوید وی را خانه ای در اعلی بهشت بنا کنند». و این ثواب از آن زیادت است که صبر کردن بر محال و دروغ دشوارتر بود و گفت (ص)، «ایمان مردم تمام نشود تا که از خلاف دست بندارد، اگرچه بر حق بود».
و بدان که این خلاف نه همه اندر مذاهب بود، بلکه اگر کسی گوید که این انار شیرین است و تو گویی ترش است و یا گوید فلان جای فرسنگی است و تو گویی نیست، این همه مذموم است.
و رسول (ص) گفته است که کفارت هر لجاجی که با کسی کنی دو رکعت نماز است. و از جمله لجاج بود که کسی سخنی گوید، خطایی بر وی فروگیری و خلل آن با وی نمایی و این همه حرام است که از آن رنجانیدن حاصل آید و هیچ مسلمان را نشاید بی ضرورتی رنجانیدن و اندر چنین چیزها فریضه نیست خطا بازنمودن، بلکه خاموش بودن از کمال ایمان است.
اما آنچه اندر مذاهب بود آن را جدل گویند و این نیز مذموم است، مگر آن که بر طریق نصیحت اندر خلوت وجه حق کشف کنی، چون امید قبول باشد و چون نباشد خاموش باشی. رسول (ص) گفت، هیچ قوم گمراه نشدند که نه جدل بر ایشان غالب شد». لقمان پسر را گفت، «با علما جدل مکن که تو را دشمن گیرند» و بدان که هیچ چیز آن قوت نخواهد که خاموشی بر محال و باطل. و این از فضایل مجاهدات است.
و داوود طایی عزلت گذرفت. ابو حنیفه رضی الله عنه گفت، «چرا بیرون نیایی؟» گفت، «خویشتن را به مجاهدت از جدل گفتن باز می دارم». گفت، «به مجلسها آی و مناظره بشنو و سخن مگو». گفت، «چنان کردم. هیچ مجاهدت صعبتر از آن ندیدم».
و هیچ آفت بیشتر از آن نبود که اندر شهری تعصب مذهبی بود و گروهی که طلب جاه و تبع کنند فرا نمایند که جدل گفتن از دین است و از طبع سبعیت و تکبر خود تقاضای آن همی کند. و چون پندارند که از دین است چنان اندر وی شره آن محکم شود که البته آن صبر نتوانند کرد که نفس را اندر آن چند گونه شرف و لذت بود.
و مالک بن انس ره همی گوید که جدل از دین نیست و همه سلف از جدل منع کرده اند، ولیکن اگر مبتدعی بوده است به آیات قرآن و اخبار با وی سخن گفته اند بی لجاج و بی تطویل چون سود نداشته است اعراض کرده اند.
آفت چهارم (خصومت اندر مال)
خصومت اندر مال که اندر پیش قاضی رود یا جای دیگر، و آفت این عظیم است و رسول (ص) می گوید، «هرکه بی علم با کسی خصومت کند اندر سخط حق تعالی بود تا آنگاه که خاموش شود» و گفته اند که هیچ چیز نیست که دل پراکنده کند و لذت عیش ببرد و مروت دین را ببرد چنان که خصومت اندر مال و گفته اند که هیچ متورع خصومت نکرده است اندر مال بدان که بی زیادت گفتن خصومت به سر نرود. و ورع زیادتی نگوید و اگر هیچ چیز نبود باری با خصم سخن خوش نتواند گفتن و فضل سخن خوش گفتن بسیار است، پس هر کس را خصومتی بود، اگر تواند مهم باشد دست بداشتن و اگر نتواند جز راست نگوید و قصد رنجانیدن نکند و سخن درشت نگوید و زیادت نگوید که همه هلاک دین بود.
آفت پنجم (فحش گفتن است)
رسول (ص) گفت، «بهشت حرام است بر کسی که فحش گوید». و گفت، «اندر دوزخ کسان باشند که از دهان ایشان پلیدی همی رود چنان که از گند آن همه دوزخیان به فریاد آیند و گویند این کیست؟ گویند این آن است که هرکجا سخنی فحش و پلیدی بودی دوست داشتی و همی گفتی». ابراهیم بن میسره همی گوید که هرکه فحش گوید، اندر قیامت بر صورت سگی خواهد بود. و بدان که بیشترین فحش اندر آن بود که از مباشرت عبارتهای زشت کنند، چنان که عادت اهل فساد بود. و دشنام آن بود که کسی را بدان نسبت کنند. رسول (ص) گفت، «لعنت بر آن باد که مادر و پدر خویش را دشنام دهد». گفتند، «این که کند؟» گفت، «آن که مادر و پدر یکی را دشنام دهد تا مادر و پدر وی را دشنام دهند، آن خود وی داده باشد».
و بدان که چنان که حدیث مباشرت به کنایت باید گفت تا فحش نبود، در هرچه زشت بود هم اشارت باید کرد و صریح نباید گفت و نام زنان صریح نباید گفت بلکه پردگیان باید گفت و کسی را که علتی بود زشت چون بواسیر و برص و غیر آن بیماری باید گفت و ادب اندر چنین الفاظ نگاه باید داشت که این نوعی است از فحش.
آفت ششم (لعنت کردن است)
بدان که لعنت کردن مذموم است بر ستور و مردم و جامه و هرچه بود. رسول (ص) می گوید، «مومن لعنت نکند». زنی اندر سفر بود با رسول (ص) اشتری را لعنت کرد. رسول (ص) گفت، «آن شتر را برهنه کنید و بیرون کنید از قافله که ملعون است». مدتی آن شتر همی گردید هیچ کس گرد وی نگشت. بودردا رحمهم الله همی گوید، «هرگاه که آدمی زمین یا چیزی را لعنت کند آن چیز گوید لعنت بر آن باد که اندر حق تعالی عاصی تر است از ما هردو». یک روز ابوبکر صدیق رضی الله عنه چیزی را لعنت کرد. رسول (ص) بشنید، گفت، «یا ابوبکر، صدیق و لعنت، صدیق و لعنت؟ لاورب الکعبه» گفت، «توبه کردم» وبنده ای آزاد کرد کفارت آن را.
و بدان که لعنت نشاید کرد مردمان را الا بر جمله کسانی که مذموم اند، چنان که گویی، «لعنت بر ظالمان و فاسقان و مبتدعان بادا»، اما گفتن لعنت بر معتزلی و گرامی باد، اندر این خطری باشد و از این فساد تولد کند. از این حذر باید کرد، مگر آن که اندر شرع لفظ لعنت آمده باشد بر ایشان. و اندر خبری درست باشد، اما شخصی را گفتن که لعنت بر تو باد یا بر فلان باد، این کسی را روا باشد که داند که بر کفر مرده است، چون فرعون و بوجهل. رسول (ص) قومی را نام برد و لعنت کرد که دانست که ایشان مسلمان نخواهند شد. اما جهودی را گفتن مثلا که لعنت بر تو باد، اندر این خطری بود که باشد که مسلمان شود پیش از مرگ و از اهل بهشت بود و باشد که از این کس بهتر شود. و اگر گوید که مسلمان را گوئیم که رحمت بر تو باد، اگرچه ممکن است که مرتد شود و بمیرد، ولیکن ما اندر حال بگوییم. کافر را نیز لعنت بکنیم که کافرست اندر وقت، این خطا بود که معنی رحمت آن است که خدای تعالی وی را بر کافری بداراد، پس بدین لعنت نباید کرد. و اگر کسی گوید، «لعنت بر یزید روا باشد یا نه؟» گویم، «این قدر روا باشد که گویی لعنت بر کشنده حسین (ع) باد». اگر بمرد پیش از توبه که کشتن از کفر بیش نبود و چون توبه کند، لعنت نشاید کرد که وحشی، حمزه را بکشت و مسلمان شدو لعنت از وی بیفتاد. اما حال یزید خود معلوم نیست که وی کشت یا نه. گروهی گفتند که فرمود و گروهی گفتند که نفرمود ولکن راضی بود. و نشاید کسی را به تهمت معصیت لعنت کردن که این خود خیانتی بود. و اندر این روزگار بسیاری بزرگان را بکشتند که هیچ کس ندانست به حقیقت که فرمود بعد از چهارصد سال و اند حقیقت آن چون شناسند؟ و حق تعالی خلق را از این فضول و از این خطر مستغنی بکرده است که اگر کسی اندر همه عمر ابلیس را لعنت نکند، او را در قیامت نگویند که چرا لعنت نکردی، اما اگر لعنت کند بر کسی اندر خطر سوال بود تا چرا گفت و چرا کرد.
یکی از بزرگان همی گوید که اندر صحیفه من کلمه لااله الا الله برآید یا لعنت کسی اندر قیامت، کلمه لااله الاالله دوست تر دارم که برآید. و یکی رسول (ص) در گفت، «مرا وصیت کن». گفت، «لعنت مکن». و گفته اند، «لعنت مومن با کشتن وی برابر بود». و گروهی گفته اند که این خبر است، پس به تسبیح مشغول بودن اولیتر از آن که به لعنت ابلیس، تا به دیگری چه رسد». و هرکه کسی را لعنت کند و با خویشتن گوید که این از صلابت دین است، از غرور شیطان باشد و بیشتر آن باشد که تعصب و هوا باشد.
آفت هفتم (شعر است و سرود)
و اندر کتاب سماع شرح کردیم که این حرام نیست که اندر پیش رسول (ص) شعر خوانده اند و حسان را فرمود تا کافران را جواب دهد از هجای ایشان. اما آنچه دروغ بود یا هجای مسلمانی باشد یا دروغی بود اندر مدح، آن نشاید اما آنچه بر سبیل تشبیه گویند که آن صنعت شعر بود اگر چه صورت دروغ بود حرام نباشد که مقصود از آن نه آن بود که آن اعتقاد کنند که این چنین شعر به تازی پیش رسول (ص) خوانده اند.
آفت هشتم (مزاح است)
و نهی کرده است رسول (ص) از مزاح کردن بر جمله، ولیکن اندک از وی گاه گاه مباح است و شرط نیک خویی است، به شرط آن که به عادت و پیشه نگیرد و جز حق نگوید که مزاح بسیار روزگار ضایع کند و خنده بسیار آورد و دل از خنده بسیار سیاه شود و نیز هیبت و وقار مرد ببرد و باشد که نیز از وی وحشت خیزد. و رسول (ص) گوید، «من مزاح گویم ولیکن حق گویم» و گفت، «کسی سخن بگوید تا مردمان بخندند، وی از درجه خویش فرو افتد بیش از آن که از ثریا تا به زمین». و هر چه خنده بسیار آورد مذموم است و خنده بیش از تبسم نباید. و رسول (ص) گفت، «اگر آن که من دانم شما بدانید اندک خندید و بسیار گریید». و یکی دیگر را گفت، «ندانسته ای که لابد به دوزخ گذر خواهد بود که حق تعالی همی گوید، «و ان منکم الا واردها کان علی ربک حتما مقضیا» گفت، «دانی که باز بیرون خواهی آمدن؟» گفت، «نه»، گفت، «پس خنده چیست و چه جای خنده است؟»
و عطاء سلمی رحمه الله علیه در چهل سال نخندید. وهب بن الورد قومی را دید که روز عید رمضان می خندیدند، گفت، «اگر این قوم را بیامرزیدند و روزه قبول کردند این نه فعل شاکران است و اگر قبول نکرده اند این نه فعل خایفان است». ابن عباس رضی الله عنهما گفت، «هرکه گناه کند و همی خندد، اندر دوزخ شود و می گرید». و محمد بن واسع گفت، «اگر کسی اندر بهشت همی گرید عجب باشد؟» گفتند، «باشد»، گفت، «پس کسی که اندر دنیا بخندد و نداند که جای وی دوزخ است یا بهشت عجیبتر باشد».
و در خبر است که اعربی ای بر شتر نشست تا نزدیک شود به رسول (ص) تا رسد وی را. هرچند قصد همی کرد شتر بازپس می جست و اصحاب همی خندیدند پس شتر وی را بیفکند و بمرد. اصحاب گفتند، «یا رسول الله آن مرد بیفتاد و هلاک شد. گفت، « آری و دهان شما از خون وی پر است» یعنی که بر وی خندیدند و عمر عبدالعزیز رحمه الله علیه گفت، «از حق تعالی بترسید و مزاح مکنید که کین در دلها پدید آید و کارهای زشت از وی تولد کند. چون بنشینید اندر قرآن سخن گویید، اگر نتوانید حدیث نیک از احوال نیکمردان همی گویید» عمر رضی الله عنه همی گوید که هرکه با کسی مزاح کند، اندر چشم وی خوار و بی هیبت شود.
و اندر همه عمر رسول (ص) دو سه کلمه مزاح نقل کرده اند. زنی پیر عجوز را گفت که عجوز اندر بهشت نشود. آن پیرزن بگریست. گفت، «ای زن دل مشغول مدار که پیشتر با جوانی برند آنگاه به بهشت برند.» و زنی وی را گفت، «شوهر من تو را می خواند.» گفت، «شوهر تو آن است که اندر چشم وی سپیدی است؟» گفت، «نه شوهر مرا چشم سپید نیست». گفت، «هیچ کس نیست که اندر چشم وی سپیده نبود». و زنی گفت، «مرا بر شتر نشان»، گفت، «تو را بر بچه شتر نشانم» گفت، «نخواهم که مرا بیندازد». گفت، «هیچ شتر نبود که نه بچه شتر بود؟» و کودکی بود طلحه را بوعمیر نام. بنجشگکی داشت بمرد. وی می گریست. رسول (ص) وی را بدید گفت، «یا با عمیره ما فعل النغیر النغیر نغیر بچه بنجشک بود. گفت، «یا با عمیر چون شد کار نغیر با نغیر؟»
و بیشتر این مزاحها با کودکان و پیرزنان داشتی برای دلخوشی ایشان تا از هیبت وی نفور نشوند. و با زنان خویش همین طیبت عادت داشتی دلخوشی ایشان را عایشه رضی الله عنه می گوید، «سوده به نزدیک من آمد و من از شیر چیزی پخته بودم. گفتم بخور گفت نخواهم گفتم اگر نخوری در تو مالم گفت نخورم. دست فرا کردم و پاره ای اندر وی مالیدم و رسول میان ما نشسته بود. زانو فرا داشت تا وی نیز راه یابد که مکافات کند. وی نیز اندر روی من مالید و رسول (ص) بخندید».
ضحاک بن سفیان مردی بود بغایت زشت. با رسول (ص) نشسته بود. گفت، «یا رسول الله! مرا دو زن است نیکوتر از این عایشه. اگر خواهی یکی را طلاق دهم تا تو بخواهی» و به طیبت گفت چنان که عایشه همی شنید عایشه گفت، «ایشان نیکوترند یا تو؟» گفت، «من». رسول (ص) بخندید از گفتن عایشه که آن مرد سخت زشت بود. و این پیش از آن بود که آیت حجاب زنان فرود آمد. و رسول (ص) صهیب رضی الله عنه را گفت، «خرما همی خوری با درد چشم؟» گفت، «بدان جانب دیگر همی خورم. رسول (ص) بخندید. و خوات بن جبیر رضی الله عنه به زنان میلی بودی. روزی اندر راه مکه با قومی زنان ایستاده بود. رسول (ص) فرا رسید. وی خجل شد. گفت، «چه می کنی؟» شتری سرکش دارم. همی خواهم تا رشته ای تابند این زنان آن شتر را». پس بگذشت. پس از آن وی را دید. گفت، «آخر آن اشتر سرکش از سرکشی دست بنداشت؟» گفت شرم داشتم و خاموش بودم و پس از آن هرگاه که مرا بدیدی ای بگفتی تا یک روز همی آمدم بر خر نشسته و هر دو پای به یک جانب خر کرده. گفت، «یا فلان آخر خبر آن شتر سرکش چیست؟»گفتم، «بدان خدای که تو را به حق فرستاد که تا اسلام آورده ام نیز سرکشی نکرده است». گفت، «الله اکبر، اللهم اهداباعبدالله».
و نعیمان انصاری مزاح بسیار کردی و شراب خوردی بسیار. و هر باری وی را بیاوردندی و پیش رسول (ص) وی را بزدندی به نعلین تا یک راه یکی از صحابه گفت، «لعنه الله، تا چند خورد؟» رسول گفت، «لعنت مکن وی را که وی خدا و رسول را دوست دارد». و وی را عادت بودی که هرگاه که در مدینه نوبری آوردندی پیش رسول (ص) آوردی که این هدیه است. آنگاه چون آن کس بها خواستی، وی را به نزدیک رسول (ص) آوردی و گفتی ایشان خورده اند طلب کن. رسول بخندیدی و بدادی. پس رسول (ص) گفتی، «چرا آوردی؟» گفتی، «سیم نداشتم و نخواستم که جز تو دیگری خورد، چه کنم؟»
این است هرچه اندر همه عمر او حکایت کرده اند از مطایبات و اندر این هیچ چیز نه باطل است و نه ممکن است که رنجی رسد کسی را و نه هیبت ببرد. این چنین گاه گاه سنت است و به عادت گرفتن روا نیست.
آفت نهم (استهزا و خندیدن است)
استهزا و خندیدن بر کسی و سخن و فعل وی حکایت کردن به آواز نعت وی چنان که خنده آید و این چون آن کس رنجور خواهد شدن حرام است که حق تعالی همی گوید، «لا یسخر قوم من قوم: عسی ان یکونوا خیرا منهم. بر هیچ کس منگرید به چشم حقارت و بر هیچ کس مخندید که بود که وی خود از شما بهتر بود». و رسول (ص) گفت، «هرکه کسی را غیبت کند به گناهی که از آن توبه کرده باشد، بنمیرد تا بدان مبتلا نشود». و نهی کرده است از آن بخندند بدان که از کسی آوازی رها شود. و گفت، «چرا خندد کسی از چیزی که خود مثل آن کند؟» و گفت، «کسانی که استهزا کنند و بر مردمان بخندند، روز قیامت در بهشت باز کنند و وی را گویند بیا، چون فرا شود در نگذارند. چونن برود باز خوانند و دری دیگر بگشایند و وی در میان آن غم و اندوه طمع همی کند. چون نزدیک شود در همی بندند تا چنان شود که هرچند خوانند نیز نرود که داند که بر وی استخفاف کنند».
و بدان که بر مسخره خندیدن بر کسی که از آن رنجور نشود حرام نبود و از جمله مزاح باشد. حرام آن وقت بود که کسی رنجور خواهد شد.
آفت دهم (وعده دروغ است)
رسول (ص) همی گوید، «سه چیز است که هرکه اندر وی از آن سه یکی بود منافق بود اگرچه نماز کند و روزه دارد. چون سخن گوید دروغ گوید و چون وعده دهد خلاف کند و چون امانت به وی دهند خیانت کند» و گفت، «وعده وامی است، خلاف نشاید کرد».
حق تعالی بر اسماعیل (ع) ثنا کرد که وی صادق الوعد بود. و گویند یک راه وعده کرد جایی و آن کس نیامد. وی بنشست و دو روز انتظار همی کرد وی را تا بود که وعده وفا کند و یکی همی گوید،بر رسول (ص) بیعت کردم و وعده کردم که با فلان جا آیم و فراموش کردم. سوم روز شدم، وی آنجا بود. گفت، «ای جوانمرد از سه روز باز انتظار تو کنم.» و رسول (ص) یکی را وعده داده بود که چون بیایی حاجتی که داری روا کنم. اندر آن وقت که غنیمت خیبر قسمت همی کردند بیامد و گفت، «وعده من یا رسول الله»، گفت، «حکم کن هرچه تو خواهی» هشتاد گوسپند خواست. به وی داد و گفت، «سخت اندک حکم کردی.» آن زن که موسی (ع) را نشان داد تا استخوان یوسف (ع) بازیافت و وعده کرد که حاجت تو را روا کنم حکم بهتر از تو کرد و بیش از تو خواست، که موسی (ع) گفت، «چه خواهی؟ گفت آن که جوانی به من دهند و با تو به هم اندر بهشت باشیم». آنگاه کار این مرد مثلی شد اندر عرب که گفتندی فلان آسان گیرتر است از خداوند هشتاد گوسپند.
و بدان که تا توانی وعده جزم نباید داد. رسول (ع) گفتی، «عیسی بوک توانم کرد». و چون وعده دادی تا توانی خلاف نباید کرد جز به ضرورتی و چون کسی را جایی وعده کردی، علما گفته اند تا وقت نمازی اندر آید آنجا هم باید بودن و بدان که چیزی که به کسی دهند، زشت تر از بازستدن وعده به خلاف کردن است و رسول (ص) آن کس را ماننده کرده است به سگی که قی کند و بازبخورد.
آفت یازدهم (سخن به دروغ و سوگند به دروغ)
و این از گناهان بزرگ است و رسول (ص) گفت، «دروغ بابی است از ابواب نفاق. و گفت رسول (ص) «بنده یک یک دروغ می گوید تا آنگاه که وی را نزد خدای تعالی دروغ زن بنویسند» و گفت، «دروغ روزی بکاهد» و گفت، «تجار فجارند، یعنی بازرگان نابکارند». گفتند، «چرا؟ بیع و شری حلال است». گفت، «از آن که سوگند خورند و بزهکار شوند و سخن گویند و دروغ گویند» و گفت، «وای بر آن کس که دروغ گوید تا مردمان بخندند، وای بر وی». و گفت، «مردی مرا گفت برخیز، برخاستم دو مرد را دیدم. یکی بر پای و یکی نشسته، آن که برپای بود آهنی سرکژ اندر دهان این نشسته افکنده و یک گوشه دهان وی بکشیدی تا به سردوش وی برسیدی، پس جانب دیگر بکشیدی همچنان و جانب پیشین باز جای شدی و همچنان همی کرد. گفتند، «دروغ زنی است، هم این عذاب می کنند وی را تا روز قیامت».
عبدالله بن جراد رسول (ص) را گفت، «مومن زنا کند؟» گفت، «باشد که کند». گفت، «دروغ گوید؟» گفت، «نی» و این آیت برخواند، «انما یفتری الکذب الذین لایومنون دروغ کسانی گویند که ایمان ندارد». عبدالله بن عامر همی گوید که کودکی خرد به بازی می رفت. گفتم، «بیا تا چیزی دهم» و رسول (ص) اندر خانه ما بود. گفت، «چه خواستی داد؟» گفتم، «خرما» گفت، «اگر ندادی دروغی بر تو نوشتندی» و گفت، «خبر دهم شما را که بزرگترین کبیر چیست؟ شرک است و عقوق مادر و پدر». و تکیه زده بود. آنگاه راست بنشست و گفت، «الا و قول الزور سخن دروغ نیست.» و گفت رسول(ص) «بنده ای که دروغ گوید فرشته از گند آن به یک میل دور شود»، و از این گفته اند که عطسه در وقت سخن گویی باشد بر راستی که اندر خبر است که عطسه از فرشته است و آساکشیدن از شیطان و اگر سخن دروغ بودی فرشته حاضر نبودی و عطسه نیامدی» و گفت، «هر که دروغ گوید اندر حکایت، یک دروغ زن وی است» و گفت، «هر که به سوگند دروغ مال کسی ببرد خدای را بیند روز قیامت که به خشم باشد بر وی» و گفت، «همه خصلتی ممکن بود در مومن مگر خیانت و دروغ».
و میمون بن ابی شبیب همی گوید که نامه ای نوشتم. کلمه ای فراز آمد که اگر ننوشتمی نامه آراسته نشدی و لیکن دروغ بود. پس عزم کردم که ننویسم. منادی شنیدم که گفت، «یثبت الله الذین آمنوا بالقول فی الحیوه الدنیا و فی الاخره». ابن سماک همی گوید، «مرا بر دروغ ناگفتن مزدی نباشد که خود ننک دارم از آن که دروغ گویم».
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
مقدمة الکتاب
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدالله الذی شرفنا بالعلم الراسخ و عرفنا بالدین الناسخ و علمنا حقایق الاحکام و حملنا دقائق الحلال و الحرام، میزنا من الانعام و خصنا بمزایا الانعام، الذی انشاء فی الهواء من السحب امواجا و ابدع فی السماء من الشهب افواجا و انزل من المعصرات ماء ثجاجا دارت الافلاک بتدویره و سارت الاملاک بتقدیره؛
له الفضل و الافضال و القدرة و الکمال، لا اله الا هو الکبیرالمتعال نشهد به لا عن ارتیاب و نؤمن به لا عن اختلاب و نتوکل علیه فیه جیئة و ذهاب، ایمان من اعترف بذنوبه و ایقان من اغترف بذنوبه و نشهد ان محمدا خیر عباده و سید البشر فی بلاده صاحب القضیت و السنان الخضیب و راکب البراق الی المعراج؛
السباق الذی انقذنا من تیه الحیرة بمصابیح جبینه و فتح لنا ابواب المناجح بمفاتیح یمینه و علمنا دقایق شرعه و دینه، صلی الله علیه و علی الذاهبین فی سبیل الله و المهاجرین و الانصار و سلم کثیرا.
سپاس خداوندیرا که بیاراست ارواح ما را بوجود اصل و بپیراست اشباح ما را بسجود وصل و در ما پوشید حله زندگی و بر ما کشید رقم بندگی، کسوت جان بر نهاد ما نهاد بی ضنتی و خلعت ایمان در سر ما افکند بی منتی؛
سواد دل ما را با شمع نور معرفت آشنایی داد و در اطباق احداق ما بکمال قدرت روشنایی نهاد، خاتم انبیاء و سید اصفیاء را دلیل راه و شفیع گناه ما کرد تا شرع شریعت ما نمود و زنگ ضلالت از آئینه طبیعت ما بزدود، و درود و تحیت نامحدود بر وی و اصحاب وی باد و رضوان و مغفرت بر احباب وی، بمنه و جوده.
فصل ترکیب این اصول را علتی ظاهر بود و ترتیب این فصول را برهانی باهر و جلوه این عروس را شهرتی در پایان و تجرع این کئوس را نعمتی در میان، خنده این برق بی طربی و فرحی نبود و خروش این رعد بی تعبی و ترحی نبود.
مرد باید که باب مقصد خویش
میگشاید بعقل و می بندد
رفتن بیمراد، نستاید
گفتن بر گزاف نپسندد
ابر باشد که یافه می گیرید
برق باشد که خیره می خندد
سخن از عبر کنعانی و حکم لقمانی باید تا بر حاشیه اوراق روزگار بپاید و ارواح متفکر ازو بیاساید و اشباح متحیر بدو بیاراید.
در سخن عندلیب باید بود
در فصاحت خطیب باید بود
بسخنهای دلربای غریب
در زمانه غریب باید بود
بنصابیکه از هنر باشد
عالمی را نصیب باید بود
بهر دلخستگان گوشه خاک
همچو عیسی طبیب باید بود
تهیج و تموج این بحر زاخر در اواخر جمادی آخر بود بوقتی که جرم آفتاب روز افزون از چرم بزغاله گردون می تافت و صورت ماه تابان بر چرخ گردان از گوشه قبضه کمال نظاره می کرد و سحاب سنجاب گون عقد مروارید بر بساط زمین میبارید و گام چمن در عشق وصال سمن میخارید.
وزش نسیم عنبر بیز در باغ سپید گلیم اثری نداشت و عندلیب خوشگوی از گل خوشبوی خبری نداشت، حوضها چون صرح ممرد و جوشش مزرد بود و بساط نوبت بهمن چون دولت بهمن ممهد؛
در چنین وقتی این اتفاق افتاد که آئینه طبع بیکار از تطاول روزگار زنگار داشت و چرخ منقلب و دهر متغلب سر جنگ و پیکار، شب آبستن هنوز بر فراش حبل بود و نفس با حوادث در مصاف حمل، نفس را در نامرادی دمی بلب میرسید و در مطالعه کیت کیت روزی بشب میکشید و از کتب نفیس جلیس وحشت و انیس وحدت ساخته می شد و با فلک شطرنج محابا و نرد مدارا باخته می آمد.
تا وقتی بحسن اتفاق در نشر وطی آن اوراق، بمقامات بدیع همدانی و ابوالقاسم حریری رسیدم و آن دودرج غرر و درر بدیدم، با خود گفتم: صد هزار رحمت بر نفسی باد که از انفاس او چنین نفایس یادگار بماند و چندین عرایس در کنار روزگار ماند.
فقلت سقی الله ارواحهم
کانی الی شخصهم ناظر
فما مات من خیره واصل
و ماغاب من ذکره حاضر
در اثنای این اجتناء و اقتناء بفرمود مرا آنکه امتثال امر او بر جان فرض عین بود و انقیاد حکم او قرض دین بود، که این هر دو مقاله سابق و لاحق که بعبارت تازی و لغت حجازی ساخته و پرداخته شده است اگرچه بر هر دو مزید نیست، اما عوام عجم را مفید نیست.
اگر مشک و عود این بخور معنبر شدی دماغ عقل از ابن مثلث معطر شدی و اگر این کاس مثنی سه گانه گشتی، عقد او ناسخ گوهر کانی شدی، چه اگر هر یک در فصاحت کانیست و در ملاحت جانی، امنا هر دو را ترکیب و ترتیب از حروف تازیست و ابا و حلوا در ظروف حجازی است اهل عجم از آن نکات غریب بی نصیب اند و پارسیان از آن لغات عجیب بی نصاب، فسانه بلخیان بلغت کرخیان خوش نیاید و سمر رازیان بعبارت تازیان دلکش ننماید.
با یار نو از غم کهن باید گفت
لابد بزبان او سخن باید گفت
لا نفعل و افعل نکند چندین سود
چون با عجمی کن و مکن باید گفت
پس بضرورت این اقتراح صورت این الواح پیش بایست نهاد و این قفل عقیل را بدین مفتاح ببایست گشاد و معول از این تلفیق روحانی بر توفیق یزدانی است و عدت و آلت در ترتیب این مقالت بر مدد آسمانی امید می دارد که سورت تیسر ناسخ سورت تعسر آید و حکم تقدیر بر وفق اندیشه و تدبیر زاید ان شاء الله تعالی.
بحل و عقد سخن هم بکدخدائی عقل
هر آنچه کلک تکلف بدو رسد بکنم
بعون ایزد و تأیید بخت و مایه فضل
هر آنچه دست تصرف بدو رسد بکنم
که دنیا خانه عیب جویانست و آشیانه غیب گویان، عیب نابوده بجویند و غیب ناشنوده بگویند، همه عالم ناقد اخفش و صراف اعمش اند که آنچه در شهر خود گم کرده اند در برزن دیگران می جویند و جو خود نایافته ارزن دیگران میطلبند، بشب تاریک خس باریک در دیده یاران دیده و بروز روشن کوه معایب خود نادیده.
در شب چه روی در ره باریکتر از موی
چون روز همی بر در خود راه نبینی
چون بر در خود چشم تو بر کوه نیفتد
در چشم کسان چبود اگر کاه ببینی
و نیز شرط اوفق و رکن اوثق آنست که در میدان این تسوید اسب خود تازم و بر بساط این تمهید نرد خود بازم و در جمله این تصنیف با سرمایه خود سازم، الا مصراعی چند بر سبیل شهادت، نه بر وجه افادت و در جمله.
آن ابیات که رفیق ره باشد بعدد کم از ده باشد، که عروس را بپیرایه همسایه یکشب بیش نتوان پیراست و از آرایش دو روزه بسؤال دریوزه نتوان آراست:
با مایه خود بساز و چون بی هنران
سرمایه بعاریت مخواه از دگران
و در این اصل فصل تازی با پارسی بیامیختم و غرر عربی و درر دری از گوشوار سخن درآویختم، تا خوانندگان بدانند در آلت قصوری نیست و در حالت فتوری نه، و من الله العون و اتوفیق فی هذا الجمع و التفریق انه حسبنا و نعم الرفیق.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۱ - در مورد شیوه و روش پارسی نگاری
بازگشت و نگاهی سرسری در این نگارش پارسی گزارش کردم، چندان ناهموار و پیچیده و سبکسار و نسجیده نیست. زنهار هنگام نگارندگی پاس هوش آور و سراپا چشم و گوش زی، تا آنجا که پیوسته سزاست گسسته نیفتد و جائی که گسسته روا پیوسته نگردد. دیده خوانندگان بیشتر بدین تازه روش نودیدار است، و آسان نگران کم کار را دانست و دید چیزهای نادیده و ندانسته بر دیده و دل بند و باز اگر هنگام نگارش انداز گزارش بر این هنجار نخیزد، ناگزر آغاز و انجام دو لخته ها را که اندازه و شماری بساز است با هم بر کنند و دریابند زیبائی گوهر و شیوائی دیدار سخن بر خواننده و نیوشنده هر دو دشوار افتد.درها خرده گیری و درشت درائی از هر در باز آرند و بی کوتاهی زبان نکوهش بر آفریننده و نگارشگر دراز، مصرع: که هر که بی هنر افتد نظر به عیب کند.
اگرت چشم هوش بیدار است و پند دانش پسند من استوار، همی نه خود این راه و روش که نگارندگی و گزارندگی بر هر مایه و منش باشد، این همایون کیش را پاس اندیش باش و از بیغاره دوست و دشمن تیاق آرای خویش. نامه دیگر نیز بر فرهنگ دری در دست است، چنانچه خوب خیز و خوش نشست افتاد، و به خواست پاک یزدان بنوره بنیادش به درستی بی شکست آمد، دیگر بارم که به آرام جای سرکاری یاری خاست، چشم افکن و گوش گزار خواهم داشت. دل زود سیر و روان دیر پذیرت، اگر مهرگیرائی و تلواس پذیرائی رست، از جان و سر نیاز سپار خواهم بود، و جاویدان نیز از ننگ نوا پوزش آور و سپاس گزار خواهم زیست. توانگر نهاد از پاس هست و بودت سیر و سرد و با همه درویشی از دسترنج خویشت نیازی به گنج باد آورد مباد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷۱ - به میرزا حسن کاشی نگاشته
هنگامی که بیداد سر دارم در فراخای ایران دربدر داشت، و هر ماه و هفته پیدا ونهفته به مرزی دیگر پای فرسا و آسیمه سر، سالی فرمان آبشخورم رخت آرامش از ری به اصفهان افکند. در آن کشور به بوی بخشایش راهی می سپردم و به امید آسایش سال و ماهی می رفت. بزرگی دانشمند و رادی دستاربند از سامان سمنان که هم از گزند سرداری رخت درنگ در نینوا داشت و دست داوری از چنگ مرگ آهنگ او بر خدای، ناچارم بدیشان از کار پریشان نیاز پیک و پیام افتاد و ساز نامه و نام آمد. گزارش نامی از سردار ناگزر بود چون از تاب تیمارش دلی سوخته داشتم و روانی به آذر آزار افروخته خامه بر آن خاست تا ساز نکوهش و سردسرائی گیرد و بی پرده انداز دشنام و یاوه درائی. دانش پیش بین و هوش دنبال نگر دست فرا پیش داشت که نامه نه گفتاری است که به گفتن باد آید و از یاد شود. سال ها افسانه هر انجمن خواهد بود گوش گزار دوست و دشمن خواهد شد. دیر یا زود زیان خواهد رست، و به خامی و خودکامی جان در سر زبان خواهی کرد. دل از آن اندیشه باز آمد و یاری فرخ سروش دیو درون را سگالش دگرگون ساخت. بر جای ژاژخائی راز ستایش و سپاس راندم و فزون از خورد گنجائی دارای نوازش و شناخت و خداوند دید و داد ستودم، چنان افتاد که نامه من و رسید کاروان سمنان بدان دوست چون کردار و پاداش دوش به دوش آمد و نشست چاپار رهی در بزم وی با آن گروه انبوه گوش به گوش خاست، نوشته بر سر انجمن خوانده شد و پوشیده های نگارش بی پرده نیکخواه و بد اندیش را گوش زد و هوش سپار افتاد.
یکی از یاران بار که کهن یار و نوشته های مرا خام یا پخته خریدار بود نامه از دست آن دوست بستد و در آستین افکند، هنگام بازگشتش در جلگه خوار با جوانمردی که از سرکار سردار پیشکاری داشت و با من پیمان یاری دیدار رست، و از هر در سخن رفت پرسش روزگار من فرمود. یار سمنانی هر چه دید و دانست بر گفت و گواه آگاهی را بدان نامه دست آویز انگیخت، همچنان نگارش در دست و راز گزارش پیوست می رفت. چاپاری از سردار بر جنبش دوست خواری در شد، و از درنگش آهنگ شتاب داد نامه در چنگ بارکی خاست و چار اسبه پهنه سمنان را راه پیما گشت. آنگاه رسید که سردار از گناه نبوده که بدخواه فرا من بسته بود نهاد گذشت اوبارش خسته تفته دل و آشفته روان به کاوش و کینه سرد همی گفت و گرم همی رفت، سواری چند ستم باره زنهار خواره خراسانی سان دیده برتاز جندق و کوب خانه و یغمای کالا و آزار بستگان و مانند آن فرمان همی داد. یار خواری که جاویدان گرامی باد، بی گناهی من و روسیاهی بدخواه را فراتر شد و آن نامه را که گوئی از بار خدای فرمان آزادی بود و نوید آبادی فرا پیش داشت، خشم آلود بستد و زهر پالود به گزارش سرای انداخت. بهر لخت اندر ستایشی دیگر دید و نیایشی از آن خوشتر یافت. اندک اندک از دیو خوئی بازآمده و به مردم روئی انباز گشت شرنگش شکرزاد و سنگش گهر رست، بد اندیش را از در کیفر بالشی افکند و چالشی انگیخت و مالشی افزود، که با سی سال افزون گذشتن همچنانش خانه ویران است و در بیغاره انگشت سای و زبان سود ایران. با من نیز از آن بیش که شاید و در بند ستایش آید ساز سازش و شناخت و راز مهر و نواخت سرود. دیگر هر کس هر چه گفت گوش نداد و هوش نگسترد. پس از چارده سال که بخت بلندش رخت از سمنان بر تختگاه کی افکند و اختر ارجمندش از مایه سر تیپی به پایه سرداری کشید، بی میانداری یاران و دستیاری دوستارانش در فرگاه بار آمدم و به اندازه کار اندیش گفت و گزار. شکفته لب و گشاده رو فراپیش خواند و جای نشست نزدیک خویش نمود و کاربند نوازش های بیش از پیش آمد، و با زبانی که از آغاز آفرینش تا انجام زندگانی جز به دشنام نگشتی و بر او جز نکوهش و نفرین چیزی نگذشتی در پاس آن ستایش و سپاس آسایش و بخشایش من بنده از بار خدا خواست.
باری راز این داستان دور و دراز، و ساز این افسانه نیک انجام بد آغاز، نه از در خوب سپاسی من یا کارشناسی سردار است، همه آنستی که نامه مهر گسستی کین پیوست به کارگران پائی زبردست در کوی پستی بیگانه بر دست مستی دیوانه دیدم که به هنجاری درشت همی خواند و بر آهنگی زشت گواژه همی راند، هوشم بدرود آورد و گوشم اندیشه سیماب پخت. این خود چه بدخوئی و خودکامی است و کدام رسوائی و بی اندامی، زین گل که کلک باد نوردت به آب داد، اگر به موئی بوئی برد آویز مغز و مشت است و انگیز کارد و کشت. گزارش های زبانی باد است و به اندک روزی از یاد، نگارش های کلکی پاینده است و دشمن و دوست را نهفته های دل و نگفته های جان نماینده.
بارها گفتم در گفت و نگاشت پاس دل و زبان کن و از چیزی که همه کس دید و شنید نیارد بر کران زی، همه باد به چنبر بستن آمد و آب به هاون سودن افتاد. خامی نیازموده که خود را پرده دری خواهد کی دگران را از وی چشم پرده گری خواهد بود، از گفت انگشت سود زبان بسته دار و خامه از رازی که نکوهش زاید شکسته خواه، بند از گوش بر لب نه و گرانی از سر با پای بخش تا آن راز ناشایست کمتر لاید و این راه ناهموار کمتر پوید. اگرت کرد و کار اینستی و راه و رفتار چنین، دامن آمیزش و پیوند از من درکش و به آویز آنان که بر این هنجارت راه سازند و کورکورانه به چاه اندازند خوش زی، بیت:
تو مرده کوثری و من زنده می
مشکل که بیک جو رود آب من و تو
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۵۳ - قطعه ای به طنز
یقولون حاج الحرمین الشریفین الرضاء الخوری الجندقی، تیزا لمضجعه المتعفنه فی الدرکات الاسفل، الی المده البقاء الله تعالی من مقالاتنا فی السفینه مع الناخدا بلسان العربیه الفصیحه، فی الاستیعاب الحراره، مع الناله العاجزاته: الا یا ایها لاماه، لا یرحوا لایرحوا، هذا و انت الهذا من التشنیاء المر مرونی هذا چرک. ولکن هنوزون هذا الحروف من الحلقوم الاستدعا و لفظ الچرکنافی گلوکم؛آب الحاضرون، و بالفور التشنیا کما متسکنون. لا تخافون عن العربیاه، لا والله من الاب خوردن الف البار الآسانات.
این جانب حاجی محمد اسمعیل ترجمه این عبارت بلیغ را که به لغت عربی فصیح در فوق نگارش رفته از حضرت یغما خواستم. میرزا ابراهیم دستان که یکی از زادگان ایشان است این مراسله را نگاشته از جندق فرستاد:
حاجی رضا نامی جندقی بیابانکی که یکی از کون خران هفتاد و دو ملت بود،و در ریش گاوی مجموعه صد هزار عیب و علت؛ وقتی در جندق با سرکار یغما راز هدایت می راند، و به سنت عرفای این دوره و به تقلید نیاکان و اجتهاد خویش درس ارشاد می خواند، ترغیب سیر مکه فرمود، و چون ارباب خارش و حکه با آن چس نفسی ها که پیشه پیشین اجداد بزرگوارش بود، خار زبان تیز کرد، و کاوش و اصرار از حد برد. با هر مایه کم شنفتن کیش زیاد گفتن از دست نداد، و از آن گفت مفت و ژاژ روان سفت زبان باز نچید، و دهن برندوخت.
سرکار یغما فرمود: بلی سیر کعبه و طوف آن قبله مایه رستگاری است و مورث آمرزگاری، ولی مرا از آن قوم تازی که دیده ام و شنیده ام، هراسی در دل است و بدین سبب دست درنگ بر سر و پای شتاب درگل، زیرا که آدمی را از گفت و گزار ناچار است و هر کس را همزبانی نکته دان و سخن سنج در کار.مرا با آنان زبان گفتن نیست و گوش شنفتن نه. چنانچه مرا شناخت لفظ تازی نشاید از آنان نیز پرداخت فرهنگ پارسی نیاید، شعر:
ما و زاهد را زبان آشنائی نیست با هم
او نمیداند عراقی من نمی گویم حجازی
حاجی را سمند سردسرائی گرمتر افتاد و از آن پاسخ دلپذیر و گفت نفس چین نرم نیامد، زبان تعنت بر گشاد که این سخن را از چون تو دانشمندی شنیدن بس شگفت است و جای هزار گزند و گرفت، زیرا که چون من بی زبان هیچ ندان را در اندک زمانی رسم و راه تازی به دست افتاد و صید زبان بازی و لغت پردازی درشست، تو نیز اگر از اینگونه راه تعلم سپاری راز تکلم به دست آری:
بالمثل چنانچه مرا در کشتی از پی اطفای حرارت آب ضروری شدی، ناخدا را به فرهنگ تازی خواندمی: الایا ایها الاماه؛ یعنی این پدر، بالفور گفتی لا، یعنی بلی. او را نزدیک خود خواستمی و گفتمی: لایرحوا لایرحوا، یعنی بیا بیا. چون آمدی خواهش آب کردمی و شکوه از حرارت عطش و تاب آفتاب؛ بدین لفظ: هذا و انت الهذی من التشنیاء المرمرونی، یعنی این است که این بنده از تشنگی می میرد؛ هذا چرک، یعنی آیا آب بهم می رسد؟ ولکن هنوزون هذا الحروف من الحلقوم الاستدعا و لفظ الچرکنا فی گلوکم، آب الحاضرون، یعنی هنوز این استدعا از حلقوم به زبان نیامده و هنوز لفظ آب در گلوی من بود که آب حاضر می شد، و بالفور التشنیا کما متسکنون، یعنی فی الفور عطش من ساکن می شد. لاتخافوه عن العربیاه، یعنی از عرب ها نمی ترسیدم.لاوالله من الاب خوردن الف البارالآسانات یعنی به خدا قسم عربی گفتن صد مرتبه از آب خودرن آسان تر بود پیش من.
رفیق اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳
گفتی چه حاجت است ترا تا روا شود
گفتن چه حاجت است بر اما چه حاجت است
اشعار فقر بر در حاتم چه لازمست
اظهار درد پیش مسیحا چه حاجت است
تدبیر کار هیچ ندانی چو من زمن
کردن سئوال از چو تو دانا چه حاجت است
بیمار اگر فضول نباشد طبیب را
آموختن طریق مداوا چه حاجت است
کافیست بهر حاجت ما از تو کم سخن
اینست اگر سخن سخن ما چه حاجت است
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴ - خواجه حافظ فرماید
اگر چه عرض هنر پیش یاربی ادبیست
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
در جواب او
ز اطلس فلکم پرده در طنبیست
بطاقچه مه و خور جام و کاسه حلبیست
بپرده شاهد کمخاو جلوه کرمیخک
بهم برآمده دستارکین چه بوالعجبیست
بصوف ازان جهت انگوره لقب کردند
که گه گهی لکه بروی زباده عنبیست
درین که صندلی بقچه کش بپایه رسید
سبب مپرس که آنرا دلیل بی سببیست
بر آمدن بهمه رنگ شرب و والا را
زعین قجه نمائی و غایت جلبیست
وجب وجب همه شب چارشب بپیمایم
چه صرفها که مرا در نهالی عزیست
بکیش کلکنه و دین فوطه حمام
که بقچه کردن سجاده عین بی ادبیست
برختخانه قاری خرام و زینت بین
که متکای مهش گردبالش طنبیست
ز نظم البسه قاری به فارسی گویان
زبان خموش ولیکن دهان پر از عربیست
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۴
در مدحت بخیه سقرلاط
(لاف از سخنی چو در توان زد
لیکن بنمد چو وصله دوزی
(آن خشت بود که پر توان زد)
وفایی شوشتری : قطعات
از افکار ابکار وفایی شوشتری
اندر اسماء خمسه اسمی هست
کاندر او نکته‌ای بود باهر
پنج حرف در حرف اوسط او
می شود هر دو سمت او ظاهر
ضرب در نفس نیم اوّل او
ضرب در حرف آخرین آخر
حرف اوّل ز چار اسم دگر
باز از هر دو سمت او ظاهر
هیچ اسمی به این صفت نبود
«جل شأن الذی هوالفاطر»
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۱ - در مدح دهقان غازی
سپهر برین را همه بر سرفرازی
شد از همت و قدر دهقان غازی
کنون همچو بازیگران گاه کشتن
کند همتش را همی بندبازی
بود کهتری آرزو مهتران را
که او رای دارد بکهتر نوازی
نیاز آور و هر که یک روز پیشش
بماند همه عمر در بی نیازی
ایا سرفرازی که از خلق نیکو
بر احرار شاید که تو سرفرازی
ز خلق خوش تست شرمنده دایم
چه مشک تتاری چه بان حجازی
ز تو خلق پرورده عز و نازند
که تو اصل سرمایه عز و نازی
پدر از تو فرزند نازد ترا هم
چنان باد فرزند کز وی نیازی
بکم شاعری آن دهد کف رادت
کی محمود غازی به مسعود رازی
یکی ترک تازی زبان آمدستم
به مهمان بی عشرت و عیش و بازی
به ترکی و نازی بر او علم گفتم
سر اندر نیارد به ترکی و تازی
به سیم و بمی کرد خواهم من امشب
بر آن ترک تازی زبان ترک تازی
گرانی به صدر تو آوردم امروز
که تا کار مهمانی ما بسازی
به دریای آن سرو نازنده بالا
کف راد خود را سوی کیسه بازی
گرامشب گشاده شود حصن آب بت
کنم باز فردا به پشتت غمازی
درازی این قصه کوتاه کردم
همه در بقای تو بادا درازی
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲ - چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی
چرا ز راه لطافت بدین قضیب نیازی
کزین قضیب عزیزی وزین قضیب بنازی
قضیب سخت عزیز است و با منست که او را
بصد زبان بنوازم، زهی غریب نوازی
بدست گیرم و آنگه بدو چگویم، گویم
رگ آوری و سطبری و پای لغز و درازی
تویی که لندی و سیکی به هندویی و به ترکی
تویی که ایری و ایری به پارسی و به تازی
چو گردان سگ تازی مطوقی و ز طوقت
رمیده تاز مطوق چو آهو از سگ تازی
چو سر بر آری با موی رومه گوئی رازی
چنانکه از تو بیابم نشان شاهد رازی
سه ایر باشم گر زانوان به ایر برآئی
سه پای گردم گر . . . اگان بزانو بازی
همه نقیصه شعر تو ای سنائی خران
بوصف حمدان گفتم ز روی طیبت و بازی
جواب این غزلست آن کجا سنائی گوید
چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
تا نیش زبانم رگ اندیشه گشود
غارت‌زدة دو کونم از گفت و شنود
از شومی یک زبان به بادش دادم
نقدی که ز پنج حس دل اندوخته بود
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - وله
بگیسوان خم ابروی آن بت علوی
چو در میانه کفار تیغ مرتضوی
لبش کند زچه خون در دلم اگرعناب
بود مسکن خون در طبیعت دموی
بغیر نرگس بیمار او بغارت عقل
کسی بمعرکه بیمار را ندیده قوی
چنان جمال وی از اصطفا فروزد نور
که رای مفتخر دودمان مصطفوی
وحید عصر مهین شخص اول ایران
ابوالفضایل نواب صادق الرضوی
فقیه و صرفی و هیئت شناس و منطق دان
حکیم و شاعر و خطاط و نحوی و لغوی
زکلکش آنچه بگیتی صدور یابد چرخ
زمین ببوسد وگوید بعهده فدوی
ایا ستاره بطحا و یثرب ایکه زقدر
بچشم یثربی و ابطحی بسان ضوی
بدان مثابه پراست ازکمال توگیهان
که هرچه گوش دهی گفته های خود شنوی
وجود خویش بترفیه خلق دادی وقف
زهی وجود بمان کآنچه کشته ای دروی
دویده اند همیشه بدرگهت امجاد
وزین نیت که تو داری بدزگهی ندوی
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۷۶ - به شاهد لغت گولانج، بمعنی حلوایی که لابرلا نیز گویند
گولانج و گوشت و گرده و گوز آب و گادنی
گرمابه و گل و گل و گنجینه و گلیم
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۹۵ - به شاهد لغت سنه، بمعنی لعنت و نفرین و هم به شاهد لغت فریه، بمعنی نفرین
ای فرومایه و در کون هل و بی شرم و خبیث
آفریده شده از فریه و سردی و سنه
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۴
ای آصف جم قدر که حسن گهر تو
مشاطه دوشیزه هر معدن و کانست
چون آینه دیده تو یکرویی و یکدل
کلک تو ندانم ز چه معنی دوزبانست
نی‌نی چو تو‌یی ضامن ارزاق بد و نیک
این واهب روزی دو زبان از پی آنست
گر خود نه چنین‌ست چرا بر ورق نظم
خوناب معانی ز رگ لفظ روانست
سنگی که به من تحفه فرستاد به جایت
گویی که مرا تیزگر تیغ زبانست
این سنگ فسان نیست مرا درخور زیراک
مجنون ترا تیزی شمشیر زبانست
تیغ اجل خصم ترا تیز سزا نیست
کان را دل سخت ملک‌الموت فسانست
این خشک رگ از زشتی چون ساعد مرگ‌ست
اما چو ز دست تو رگ و ریشه جانست
بی باد دم تیغ تمامش به هوا رفت
این سنگ سبک روح مگر ریگ روانست
از نرمی جوهر چو زر دست فشارست
هم نزد تو نیکوست که میراث کسانست
گردد ز لبم باز سوی سینه دعایت
کاین گوهر شب تاب چراغ دل کانست
تا هست به میزان خرد جهل سبک سنگ
دانم که ترا کفه اقبال گرانست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۳ - الاسم
ز اسم ار اصطلاح ما بدانی
عجب باشد اگر در لفظ مانی
مراد از اسم نزد ما مسمی است
که او را اعتبار لفظ و معنی است
به وجهی اسم گویم عین ذات است
که در وی اعتبارات صفاتست
مسمی را در اسماء مستتردان
اثرها از مسمی مستمردان
بود آب آنکه اندر جوی جاریست
مراد از آب این با عوالف نیست
مسمی غیر از الفاظ مجازیست
که در وی اصطلاح ترک و تازیست
عرب گر ما خواند یا عجم آب
تو از وی آنکه مقصود است دریاب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۶۹ - اللطیفه
لطیفه چیست تدقیق اشارت
که در فهم است و ناید در عبارت
بمعنی بس اشاراتی دقیق است
که لفظ از بهر ضبطش لایلیق است
عبارت باشد از جولان او تنک
سمند لفظ در میدان او لنگ
بخاطر آید اما در بیانی
نگنجد وین بداند نکته دانی
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۷۱ - مرد عاقل
کسی را می توان گفتش مسلمان
که از دست و زبانش کس نرنجد
نشان مرد عاقل، غیر از این نیست
که حرفی را نگوید تا نسنجد