عبارات مورد جستجو در ۱۸۲ گوهر پیدا شد:
فلکی شروانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - ترکیب بند
خورشید کارنامه ملک جهان نوشت
نوروز عزل نامه صرف زمان نوشت
گردون به خط حکمت و اشکال هندسه
فصل بهار بر ورق بوستان نوشت
رضوان به آنکه دست به خوی زمانه داشت
اقرارنامه سوی جهان از جنان نوشت
دست صبا ز گفته دستان زنان به باغ
بر دستهای لاله چه خوش داستان نوشت
چون لاله در حرارت تب باز کرد لب
باد بهار مهر تبش بر زبان نوشت
بر گل به زر ساده و شنگرف سوده ابر
حرزی به خامه خوش و خط روان نوشت
صحرا چو شد ز سبزه چو لوح زمردین
گردون بر او حروف گل و ارغوان نوشت
چون داده سرو را عمل سال نو صبا
تقلید او هوا به خط ضیمران نوشت
کلک زمین نگار چو برداشت آسمان
نامه به نام خسرو خسرونشان نوشت
بر خط دولت از پی توقیع شاه چرخ
طغرا کشید و نامه گشاد و نشان نوشت
فرمانده زمانه و شاهنشه جهان
کو را زمانه عمر ابد بر جهان نوشت
برجیس مهر چهر منوچهر کآسمان
از نام و کنیت و لقبش حرز جان نوشت
شاهی که بر جریده جان ستمگری
دستش فصول عدل به نوک سنان نوشت
تیر از زبان تیغ یمانیش بر فلک
زی خطه امان همه خط امان نوشت
زهر از بلای زهره بندیش در ازل
خط ها سیاه کرده به هندوستان نوشت
بر رایت مبارک او دست روزگار
نصر من الله از ظفر جاودان نوشت
نامی که آستین فلک را طراز بود
بسترد ز آستین و برین آستان نوشت
شش حرف نام او ز شرف هفت هیکل اند
کز بخت بر صحیفه هفت آسمان نوشت
در معرکه چو آتش و بهرام سرکش است
شاید که فخر تخمه بهرام و آرش است
بستان کنون ز حسن به عالم علم شود
و آن زشتی زمانه به ناکام کم شود
ابر دژم در آید و در بارد از بهار
روی زمین ز یمن یمینش چو یم شود
طبع زمانه خرم و خندان و تازه روی
از تیرگی و گریه ابر دژم شود
از تابش اثیر هوا پر زنم شدست
از بخشش سحاب زمین رشک یم شود
صحرا به هر طرف ز بس آرایش و طرف
همچون بهار مانی و باغ ارم شود
آید بنفشه را ز سمن رشگ از آن قبل
رویش کبود گردد و پشتش خم شود
گردد ز لاله روی زمین پر فروغ شمع
هر شامگه که روی هوا پر ظلم شود
گل چون عروس جلوه کند وز نثار ابر
دامنش پر ز در و دهان پر درم شود
نرگس به سر چو کسری و جم تاج بر نهد
چون لاله کاس کسری و گل جام جم شود
گردد سمن چو پشت شمن خفته بر چمن
وز غنج و ناز غنچه روی صنم شود
اطراف بوستان به طرایف شکوفها
خرم بسان مجلس شاه عجم شود
خورشید ملک شاه منوچهر بر فلک
بی جود او وجود کواکب عدم شود
شاهی که نام نحس زمانه در آسمان
گر حکم او نجوم فلک را حکم شود
در آسمان همت او زود گردد آس
گر آسمان بخصمی او متهم شود
نه چرخ پانزده شود و آفتاب هفت
گر نقش نام او به فلک بر رقم شود
با دین و داد او چه عجب گر دیار او
از حرمت و جلال چو بیت الحرام شود
گردون گر از وفاش بگردد به تیغ او
گردش نکرده گردن گردون قلم شود
در دست و طبع جان مخالف ز هیبتش
گلبرگ خار و لهو غم و نوش سم شود
شد عقل و هوش و جان و دل بدسگال او
ماند از تنش خیالی و آن نیز هم شود
دریا دل اوست کز کف رادش گه عطا
دریای شرق و غرب غریق کرم شود
بیند نود هزار دگر ارتفاع خویش
گر آسمان به حشمت او محتشم شود
چون عرصه زمین ز بهار آسمان وش است
عالم چو عیش او خوش و چون طبع او کش است
روزی خوشست عیش در این روزگار به
وز هر چه اختیار کنی وصل یار به
چون مرغ زار زیر نوازد به مرغزار
ما را حریف مرغ و وطن مرغزار به
در لاله زار لاله چو رخسار یار شد
چون من ز درد فاخته را ناله زار به
دلخواه گشت باغ بدین فصل دلفروز
دلدار در میان و دل اندر کنار به
خرم شد از بهار جهان همچو روی یار
یعنی که وصل یار به فصل بهار به
سیمین عذار شد ز سمن عارض چمن
در بر بت سمن بر سیمین عذار به
نوروز خرم آمد و خوش کرد عیش خلق
امروز جام جفت می خوشگوار به
در جویبار چون لب یار آب و رنگ نیست
با یار نوش لب به لب جویبار به
با آن بت بهار و گل نوبهار جان
کز نوبهار او گلی از صد بهار به
ماه دو هفته گرد رخ نور پاش او
هر پرتوش ز ماه دو پنج و چهار به
کافور روی و عنبر مویش به فعل و بوی
از مشک همچو خاک در شهریار به
شیر عدو شکار منوچهر شیر گیر
کز شیر شرزه خود سگ او در شکار به
شاه جهانگشای که در زیر چتر اوست
صد نیزه ور ز رستم و اسفندیار به
او به ز صد هزار سوار است روز جنگ
در صد سپه ز یاری او یک سوار به
دست و دهان و چشم و دل بد سگال او
پر باد و خاک خوشتر و پر آب و نار به
در سر گرفته باد بروتی عدوی او
خاک سم سمندش از آن خاکسار به
آری ز نور بولهب اندر نهیب نار
اندر بهشت خاک کف یار غار به
از بهر خار جان عدو همچنین مدام
در گلستان دولت او گل ببار به
او کارساز خلق و طلبکار نیکوئیست
کارش به کام دایم و بختش به کار به
گیتی چو فرش باغ ز فرش منقش است
کز سنبلش فراش و ز شمشاد مفرش است
باز آمده بهار و دل از من جدا شده
من بینوا به دست غم و دل نوا شده
گرمم نهاده داغ دل سرد مهر یار
بر داغ گرم او دم سردم گوا شده
جان از تنم ربوده و دل در برم بدو
آرام ناگرفته و آسوده نا شده
جان مرا ز فرقت رخسار خوب او
بیگانه گشته راحت و رنج آشنا شده
بر من حواله کرد جفای زمانه را
و او چون زمانه از سر مهر و وفا شده
با من که در وفاش فرو رفت روز من
چون طبع روزگار دلش پرجفا شده
از آرزوی عارض خورشید نور او
خورشید پیش دیده من چون سها شده
در هجر آن نگار نوآئین روان من
از نعمت و نوای و طرب بینوا شده
او سخت کرده پای دل اندر رکاب هجر
من گمره و عنان دل از کف رها شده
از بس که برد چرخ ز پیوند ما حسد
چرخ حسود قاطع پیوند ما شده
دور از نفاذ دولت و اقبال پادشاه
غمهاش در دل (فلکی) پادشا شده
سلطان نشان عصر منوچهر آنکه هست
زو خصم نیست گشته و دشمن فنا شده
از خطی اثیر فش مستوی قدش
آب خزر چو خاک خط استوا شده
ای خاک بارگاه تو از بهر آب روی
در دیده نجوم فلک توتیا شده
اقلیم های روی زمین شرق به غرب
اندر سود ملک تو اقلیم ها شده
سیماب آسمان و مس آفتاب را
اندر رکاب و خاک درت کیمیا شده
در طاعت تو دهر دو دل یک دل آمده
در خدمت تو گنبد به تو دوتا شده
پیران نور پاش فلک را گه سجود
خاک در تو مسجد حاجت روا شده
در طالع مبارک تو طبع چرخ را
عین الکمال سغبه عین الرضا شده
در کشور ششم ز نهیب سموم تو
مردم رمیده روح چو مردم گیا شده
زآن همچو شش جهت رقم نام تو شش است
کانجا که نیست نام تو عالم مشوش است
شاها زمین ملک تو را زر نبات باد
چون آسمانت بر سر عالم ثبات باد
ایام حاسدان تو در حادثات شد
اوقات نایبان تو بی نایبات باد
در موکب تو شوره چو خاک بهشت گشت
در ساغر تو باده چو آب حیات باد
بر نطع کینه در گذر ملک خصم را
از بیدق سیاست تو شاه مات باد
بر عالم بقات ز دیوان لم یزل
صد عمر نوح و ملک سلیمان برات باد
فرمان پنج حس تو تا جاودان روان
بر چار طبع و نه فلک و شش جهات باد
چونان که بندگانت ز محمود برترند
پیوسته فتحهات به از سومنات باد
آن لحظه کز سنان تو یابد عدو نجات
دست هلاک متصل آن نجات باد
از بخشش کف تو و بخشایش دلت
آفاق پر صلات و جهان پر صلات باد
در دفع سر دشمن و بر قهر شر خصم
در هر سفر تو را ز ظفر معجزات باد
بر اهل جمله روی زمین خدمت تو فرض
همچون نماز و روزه و حج و زکات باد
در حل و عقد ثابت و سیاره چرخ را
با التقای سعد به تو التقات باد
آن را که دل به کینه شود با جفات جفت
قسم از پی وفات ز گردون وفات باد
از تیغ آب داده دریا نهیب تو
چشم عدو چو چشمه نیل و فرات باد
کلک سخات را پی توقع مکرمت
شب نقش و روز کاغذ و دریا دوات باد
تا آسمان محیط زمین است حکم تو
چون آسمان محیط همه کاینات باد
طول ممالک تو مخلد علی الدوام
از حد شرق تا به حد خالدات باد
در گشت چرخ ملک بقای تو جاودان
ثابت بسان قطب و سهیل و بنات باد
تا خاک زیر آب و هوا زیر آتش است
خوش باد طبع تو که طبایع به تو خوش است
فلکی شروانی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - ترکیب بند
باد صبا به باغ دگربار بار یافت
شاخ از سرشگ ابر گهربار بار یافت
نوروز چون دمیدن باد بهار دید
با ماه دی به کینه و پیکار بار یافت
دی باغ جای زاغ نگونسار بد ولی
امروز جای زاغ نگونسار سار یافت
چون رخ نهاد بلبل سرما زده به باغ
بر هر چمن ز لاله و گلزار نار یافت
ابر بهار چشم مرا در فراق یار
با خویشتن به گریه بسیار بار یافت
کرد آب در هوا گهر آمیغ میغ را
برق آزمود بر سر هر تیغ تیغ را
تا باغ را نسیم صبا داد داد باز
آورد ابر گریه و فریاد باد باز
تا چشم ابر کرد روان دجله بر زمین
گردون به باغ زینت بغداد داد با
یک چند بود باغ تهی از جمال و حسن
کردش چو خلد خرم و آباد باد باز
گر حکم زادن از شکم است ای عجب چرا
پشت چمن به سوسن آزاد زاد باد
تا باز شاد شد دل بلبل ز گل دلم
گشت از وصال آن گل نوشاد شاد باز
گل باز نزد آن بت فرخار خار شد
بر دل ز وصل او غم دشخوار خوار شد
ترکی که خوشترست ز مشکوی کوی او
سروی که هست چون گل خود روی روی او
گر جای سرو جوی بود پس چه ساختند
از دیده عاشقا بلا جوی جوی او
آورد گرد ماه خطی کز جلال اوست
شب رنگ او گرفته و شب بوی بوی او
گردد چو مشک آب در آموی اگر زنند
یک ره در آب چشمه آموی موی او
گوئی که گو یکیست عقیقین ورا دهن
وین طرفه ترکه هست سخنگوی گوی او
تا بر دل من آن بت طناز ناز کرد
صد در ز ناز بر دل من باز باز کرد
شب را به نور روی چو مهتاب تاب داد
دل را به بند سنبل پرتاب تاب داد
آواره کرد از دلم آن صبر کو مرا
با تیر چشم او گه پرتاب تاب داد
مسکین دلم در آتش هجران بسوخت ولی
در عشق او تمامت اسباب آب داد
ای من غلام آن رخ رخشان که دیده را
در شب چو آفتاب جهانتاب تاب داد
دارد دو لب بسان دو عناب گاه وصل
جان را می از میان دو عناب ناب داد
از غمزه کشت در مه تیرم ولی ز آب
گمراه تشنه را به مه آب آب داد
ای دوست در جهان چو تو عیار یار نیست
کو دل که از فراق تو بازار زار نیست
جانا گل از رخ تو به نیرنگ رنگ برد
وز چشم آهوانه ز هر رنگ رنگ برد
با ما نساخت گر چه به بازار نیکوئی
صد ره ز شکر آن دهن تنگ تنگ برد
جان برده رضای تو برگفت چونه ز دل
آوازه غمت به یک آهنگ هنگ برد
خوردم به یاد تو می خون رنگ روی دوش
تا از دل من آن می خون رنگ رنگ برد
از بس که لحن شعر من اندر ثنای شاه
بر چرخ رفت زهرسوی چنگ چنگ برد
همواره بخت را به منوچهر چهر باد
بر وی ز چرخ شفقت وز مهر مهر باد
خاری که در وفاش بپرورد ورد شد
روئی که از جفاش بیازرد زرد شد
نامرد چون پرستش درگاه او گزید
زآن خسرو جوان جوانمرد مرد شد
از بس که سود شخص عدو مرکبش به پی
زیر سمش گیا که بیاورد ورد شد
آن اژدهاست خنجر او کش به گاه جنگ
شد خورد جان دشمن و در خورد خورد شد
هنگام سیر ز آفت سم سمند او
این پیک ره نورد جهانگرد گرد شد
شاهیکه گرد ملک خود از سور سور کرد
تا سور و ماتم اجل از دور دور کرد
خور گر چه نور بخشد هر ماه ماه را
روبد بدیده پیشش صد راه راه را
شاهان ز تاج و گاه، شرف یافتند و او
گه تاج را شرف دهد و گاه گاه را
گر گاه در پناه وی آید ظفر دهد
بر کهربا به تیغ عدو کاه کاه را
گه پیشش از تواضع چون نعل مرکبش
قد خم همی پذیرد هر ماه ماه را
شاهان اگر چه بنده ملکشاه را بدند
زیبنده بنده صد چون ملکشاه شاه را
عمر ورا عدد صد و پنجاه سال باد
با هر یکی عدد صد و پنجاه جاه را
هر دل که در هوای وی آسوده سود دید
مرگ خود آنکه کین وی افزود زود دید
بر چرخ گر به نور برد تیر تیر از او
خورشید و مه شوند بتا خیر خیر از او
تدبیر کین او چو کند دشمنی شود
در پیش پایش آن همه تدبیر بیر از او
روز مخالفان ز نهیبش چو شب شود
شام موافقان همه شبگیر گیر از او
بنگر کمان کین به کمین در کفش که نیست
ایمن به شام شاه و به کشمیر میر از او
خورشید ره به سوی مه دی نهد ز بیم
گر شه رها کند به مه تیر تیر از او
چون خشم او شود گه کین و ستیز تیز
گردون کند نفیر که ای رستخیز خیز
ای داده چرخ در همه احکام کام تو
گردون مسخر تو و اجرام رام تو
معصوم همچو نام خدای بزرگوار
در لفظ ها ز فحش و ز دشنام نام تو
بنهاد دوست وار زمانه به دست قهر
بر پای دشمنان تو مادام دام تو
دایم به روز عز و به شب دولت آورند
از چین سحرگه تو و از شام شام تو
اسباب لهو و عشرت و اندوه و رنج را
آغاز باده تو و انجام جام تو
در عالم از سخای تو موجود جود شد
چوب از کفت به طالع مسعود عود شد
شاها تو را ز دولت و اقبال بال باد
ملک تو را ز حاصل اعمال مال باد
هر مفضلی که منکر افضال تو بود
از فضله فضول در افضال ضال باد
رایت همیشه در همه احکام کام یافت
خصمت مدام در همه اشغال غال باد
هنگام بار قد الف وار خسروان
در خدمت تو چون قد ابدال دال باد
با قدر و جاه و دولت و عز و شرف تو را
صد بار به ز پار و ز امسال سال باد
بر دوستان ز جود خود انعام عام کن
بر دشمنان ز کین خود اندام دام کن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح ابوالخلیل جعفر
سرخ گل بشکفت وزو شد باغ و بستان بابها
خلد بگشاده است گوئی سوی بستان بابها
بید را از باد بالش سرو را از آب کش
مرغ را از لاله بستر مرغ را از نم نما
شاخ گل گشته دو تا چون عاشقان از بار هجر
ساخته بلبل بر او چون عاشقان زیر و دو تا
گل چو شمع افروخته بلبل بر آن دلسوخته
گل ز گلبن با نوا شد بلبل از گل بانوا
سرخ لاله چون بمشگ آگنده جام بهرمان
زرد گل همچون زبرجد گشته جفت کهربا
باغ شد پیروزه پوش و شاخ شد بیجاده پاش
زر زیور شد زمین و سیم سیما شد سما
بوستان چون بزمگاه و گل شکفته سرخ و زرد
همچو یاقوتین و زرین رطلها از مل ملا
وان دو رویه گل چو روی عاشقان پرخون دل
یا که بر زرین وقها ریخته ابر بکا
پیر وقت گل صبی گردد ز صهبای صبوح
چون نسیم آرد ز بستان سوی او باد صبا
بلبل اندر فصل گل هر شب نوا آرد همی
چون کسی کش جان و دل باشد ز هجر اندر نوا
من چو بلبل داشتم بسیار فریاد و فغان
لیکن آنگاهی که بود آرام جان از من جدا
در فراق آن نو آئین بت فراوان داشتم
چشم جام و اشک باده زار نالیدن نوا
در وصالش هر زمانی مجلسی سازم کنون
نارش از رخ نقلش از لب طیبش از زلف دو تا
تا شد آن خورشید خوبان آشنای جان من
با نشاط و ناز شد جان و دل من آشنا
آن چراغ جان و دل محراب خوبان چگل
زد لبش جان را چرا خود نیش بی چون و چرا؟
گرد بادام اندرش دو رسته تیر خدنگ
زیر یاقوت اندرش دو رشته در بابها
پیش موی او ظلم همچون ضیا پیش ظلم
پیش روی او ضیا همچون ظلم پیش ضیا
او سزای ما بصحبت ما سزای او بمهر
مهر ورزیدن صواب آید سزا را باسزا
تا جهان باشد نباشد جان من بی مهر او
تا زمین باشد نباشد چهر او بی چشم ما
عیش ما زو خوش بسان دین از آئین ملک
جان ما زو تازه همچون دین ز داد پادشا
خسرو ایران و خورشید دلیران بوالخلیل
چون خلیل و چون سلیمان پادشاه و پارسا
در زی او بی محل دینار زی او بی خطر
بخشش او بی تکلف دانش او بی خطا
عقل او نفی عقیله فضل او دفع فضول
طبع او خالی ز طمع و رای او دور از ریا
بیم از آن کو مذهب منسوخ باشد خلق را
هیچ شاهی نیست بخشنده حصیر و بوریا
مهر او مهر سعادت کین او کان غضب
عدل او جفت سخاوت عهد او یار وفا
بخل ازو گیرد فساد و جود ازو گیرد صلاح
مال ازو گیرد کساد و مدح ازو گیرد روا
روی او خورشید رامش لفظ او ماه طرب
رای او دریای دانش دست او ابر سخا
زاب جود او بگردد آسیا در بادیه
زاب تیغ او بگردد در بهامون آسیا
راست چون تدبیر گردونست تدبیرش صواب
راست چون فرمان یزدانست فرمانش روا
تا درم دارد ندارد جز به بخشیدن هوس
تا عدو دارد ندارد جز بکوشیدن هوا
گر هوا را حلم او خوانی شود همچون زمین
ور زمین را طبع او گوئی شود همچون هوا
شور بخت آنکس بود کو شاه را جوید خلاف
بختیار آنکس بود کو شاه را جوید رضا
هرکه دارد ذکر کین او نیابد زو گریز
هرکه گیرد راه جنگ او نگردد زو رها
پیش روی او بسان ذره گردد آفتاب
پیش تیغ او بسان مور باشد اژدها
لاف زن خواهد که آرد در برش کردار خوب
خوی خوب شاه بس کردار خوبش را گوا
فضل و فر او فراوان جد و جود او بزرگ
سالش اندک زاد خرد این است فعل کیمیا
همت عالیش بر گردون بد آنجائی رسید
کاندر او ابدال نتواند رسیدن با دعا
چون نیای او ملک هرگز نبود اندر جهان
او بپوشیدن نیاز خلق بگذشت از نیا
رنجها بی خدمت او سر بسر باشد هدر
لفظها بی مدحت او سر بسر باشد هبا
دشمنان را هست خشم و کین و جنگش روز و شب
رنج بی راحت بد بی نیک و درد بی دوا
دوستان را هست مهر و مدح جودش سال و ماه
کام بی دام و رجا بی خوف و راحت بی عنا
چون سخن گوید جهان از مهر او گردد جوان
چون قدح گیرد بهار از چهر او گیرد بها
میر بی ثانی است اندر دانش و فرهنگ و جود
باشد آسان گفتن اندر میر بی ثانی ثنا
در بقای او است باقی عدل و فضل اندر جهان
تا جهان باقی بود بادش به پیروزی بقا
روی زرد سائلان چون لاله گرداند بلفظ
زانکه در لفظش نگنجید و نگنجد نی و لا
تا ستم هرگز نخواهد خویشتن را مستمند
تا بلا هرگز نخواهد خویشتن را مبتلا
دشمنانش را مبادا جان زمانی بی ستم
حاسدانش را مبادا تن زمانی بی بلا
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح ابوالمظفر فضلون
کنون دانم که با مردم بدل میلست گردون را
که بر تخت شهی بنشاند شاهشناه فضلون را
یکی سر بود میران را یکی تاجست شاهان را
یکی مه بود ماهان را یکی مهر است گردون را
یکی از هفت گردونست عالی همتش برتر
یکی بخشیدنش بار است مر هفتاد گردون را
که را یاری کند ایزد بوی میمون کند سلطان
هم ایزد کرد مهرافکن مر آن سلطان میمون را؟
یقین دانم که بی دادی ز گیتی پاک برخیزد
زمانه باز بر ضحاک بگمارد فریدون را
فریدون همتست این شاه و دارد داد نوشروان
دهد داد از پی بی داد بدخواهان مغبون را
ز بهر آن که درویشان بملک اندر بوند ایمن
فدای گنج سلطان کرد مال و گنج قارون را؟
نداند تیغ تیز او نهنگ و پیل و ثعبان را
ندانددست راد او فرات و نیل و جیحون را
چراغ آل شداد است و شمع آل بقراطون؟
بدانش نام گم کرده است بقراط و فلاطون را
ز دیده روی بدخواهانش پرخونست روز و شب
همی شوند هر ساعت کنون از روی خود خون را
ندارد دوست سیکی غیر صهبای صبوحی را؟
چنان چون شاه دارد دوست شبهای شبیخون را
بنوک تیر اگر خواهد مه از گدون فرود آرد
بنوک نیزه گر خواهد ز دریا بر کشد نون را
چو ذوالنون در دل نونست بدخواهش بچاه اندر
رهائی نیست او را گرد رهائی بود ذوالنون را
کند چون حنظل و افیون بدشمن مر طبرزد را
کند چون رود در خانه بحاسد مر طبر خون را؟
بتن در بفسراند خون بساعت گر خوری افیون
ز آب تیغ او دادند گوئی آب افیون را
بدانش خلق اهرون را همی کردند شاگردی
اگر باز آمدی فضلون شدی استاد اهرون را
صلاح هرکسی که کرد پیدا چرخ شاهی را
پدید آورد چرخ او را صلاحی داد گردون را؟
بچه و چون یزدانی نتاند کس چنو داند
ولیکن گاه بخشیدن نیندیشد چه و چون را
اگر کار بد اندیشانش مقرونست با دولت
پراکنده کند کارش بساعت کار مقرون را
معادیش از درون شهر گفتندی حصین دارد
بتدبیر از درون گفتی حصین کرده است بیرون را
خدای عرش بر خصمان نهاد او را ظفر چندان
که بر فرعون و بر هامون ظفر موسی و هارون را
ز بس مدحت کجا خرد روائی داد دانش را
ز بس خلعت کجا بخشد کسادی داد اکسون را
ایا گردون ترا بنده زمین از فر تو زنده
پراکندی تو زر در خاک و سیم و در مکنون را
دل را دان و دانایان بمهر تو شده مرهون
رهائی نیست از مهر تو مر دلهای مرهون را
تو بنشستی بملک اندر بفرخ فال و نیک اختر
نیارد بیشتر زین پیش گیتی مردم دون را
همه خصمانت مجنونند و هم مجنون خلاف تو
خدای عرش فرموده است نبود بخت مجنون را
از آدم باز تا اکنون شهان کردند زر مسجون
بدست تو رهائی داد ایزد زر مسجون را
بر افزون درم کوشند و قصان جمله شاهان
تو نام نیک را کوشی نه نقصان و نه افزون را
سخنهای تو موزونند بستن سخت ناموزون
تو دانی داد دادن نیک ناموزون و موزون را
کنی خندان به رزم اندر ببازو تیغ هندی را
کنی گریان به بزم اندر بکف دینار مخزون را
چنان چون دوست داری تو خداوندان دانش را
ندارد هیچ شاعر دوست داعی را و مادون را
همه خلق جهان بودند مفتون بر تو نادیده
بزر و سیم دادی کام جان خلق مفتون را
ایا میر همه میران بهار مشگبوی آمد
چو مینو کرد بستان را چو مینا کرد هامون را
ز بوی باد نوروزی بعنبر خاک شد معجون
بدیبا در گرفت از گل زمانه خاک معجون را
پر آلتهای مدهونست باغ ور اغ و باد و ابر
بمروارید و مشگ آگند آلتهای مدهون را
نگه کن گل که چون ماند رخ میخوار شادان را
ببین خیری که چون ماند رخ بیمار مسجون را
میان بوستان بلبل خوش افسونها همی خواند
نهاده گوش و دل خوبان بدان خوش خوانده افسون را
بقالی داد پر نون دشت سامان را کنون آمد
بکاخ خسرو از سامان بدل قالی و پرنون را؟
ستاک گل ز بار گل فتاده بر بنفشستان
چو کرده بچه فغفور بالین زلف خاتون را
بهنگام گل رنگین میان گلستان بنشین
ببین گلهای میگون را بخور می های گلگون را
الا تا در مه نیسان بود بازار نیسان را
الا تا در مه کانون بود مقدار کانون را
کناد از بهر خصمانت چو کانون چرخ نیسان را
کناد از بهر یارانت چو نیسان دهر کانون را
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - فی المدیحه
ملکا تنت ز جان آمده جانت از خرد است
اورمزدی تو و فرخنده سپندارمذست
شادمان بنشین و ز دست دلفروز بتان
باده بستان که جهان با دل خصمانت بداست
وعده عمر تو از یزدان صدبار ده است
وعده ملک تو از باری ده بار صداست
بخت فیروز تو پاینده تر است از که قاف
بخت خصمان تو چون آب میان سبد است
در بر بخشش تو بخشش پرویز هبا
بخوشی لفظ تو دستان زدن بار بداست
دشمن خود بود آنکس که بود دشمن تو
آن کجا دوست ترا دوست تن و جان خوداست
بزمی بر تو چنانی که بگردون بر مهر
بجهان در تو چنانی که بجان در خرد است
هست مقراضی منسوج بچشم تو چنان
که بچشم دگران کهنه پلاس نمداست
بهمه کاری توقیع همی زن که فلک
بهمه کار تو تا محشر توقیع زد است
هرکه او دست بکین تو فشاند شب و روز
بر تن و جانش ز بخت بد دائم نکداست
باد چندانت به پیروزی در ملک بقا
که به آفاق درون مرد و زن و دام و دد است
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح میر ابوالهیجا منوچهربن وهسودان
هرکه جانان را بمهر اندر عدیل جان کند
گر تواند جان خویش اندر ره جانان کند
هرکه جوید رای دلبر کی رضای دل کند
هرکه خواهد کام جانان کی هوای جان کند
سرو بالا دلبر تیرافکن و پیکان مژه
بی گمان هزمان دلم را جای آن پیکان کند
روی او از ارغوان بر پرنیان خرمن زند
زلف او از غالیه بر ارغوان چوگان کند
پرده لؤلؤ کند مرجان برغم جان من
تا دو جزع من ز غم پر لؤلؤ و مرجان کند
روی من همچو ستاره است و رخش خورشید از آن
راز من پیدا شود چون رخ ز من پنهان کند
باز کردم چون دل از مهر بتان دادم بدو
گفتم این غمدیده دل را وصل او شادان کند
روزگار آورد هجران بی گنه تا اندر آن
وصل خوبان روزگار بد همی هجران کند
ماه را شاید که باشد جاودانه در سفر
سرو دیدی کو چو ماه آسمان جولان کند
کی بود کآن ماه رو از خانه زی باغ آورد
کی بود کآنماه رو از کاخ در بستان کند
هرکه دل پیوسته دارد با بتان لشگری
لشگر درد و بلا را جان و دل قربان کند
وانکه دل آسان رها گرداند از چنک هوی
هرچه دشواری بود بر خویشتن آسان کند
گر کند یکره رها جان من از بند هوی
میر ابوالهیجا منوچهربن وهسودان کند
آن خداوندی که گر خواهد بخوشنودی و قهر
خصم را بی جان کند جان در تن بیجان کند
هر کجا خذلان بود بر دوستان نصرت کند
هرکجا نصرت بود بر دشمنان خذلان کند
مرکب شبرنک چون جولان میان صف دهد
مرگ گرد جان بدخواهان او جولان کند
روز و شب مهمان پرستی فرض داند چون نماز
کفر داند گر درم را یک شب او مهمان کند
خسته او را نداند ساختن درمان فلک
خستگان آسمان را دست او درمان کند
او همی گیتی بفرمان آورد همچون فلک
من نپندارم که یک ساعت درم پنهان کند
تا درم باشد بگنج اندر نیاساید دلش
ور بماند ذره ای گنجور را فرمان کند
کف رادش بشکند زندان همی بر زر و سیم
هیبتش گیتی بخصمان بر همی زندان کند
هرچه در آرام نقصانی بود افرون کند
هرچه در آشوب افزونی بود نقصان کند
خواند در قرآن ملک چندین رهش یزدان پاک
نامور شاه آن بود کش نامور یزدان کند
از حشم نازند دیگر شهریاران وز درم
او همی ناز از کسی دارد کش او احسان کند
روز کوشش گر بپوشد روی گردون گرد خیل
تیغ او ارواح ز اجسام عدو عریان کند
گاه مردی تیغ او چندین بدن بیجان کند
گاه رادی دست او چندان درم باران کند
کاسمان را نیست طاقت گاه دوران این کند
کابرها را نیست قدرت در بهاران آن کند
آن کجا رادی نشان حاتم طائی دهد
وان کجا مردی بسان رستم دستان کند
همچنان باشد که وصف قطره با جیحون کند
همچنان باشد که نسبت ذره با شهلان کند
دوست و دشمن را صله گاه سخا یکسان دهد
با پلنک و رنک کوشش روز کین یکسان کند
این جهان ویران شد از بی دادی بدگوهران
عمر او هزمان جهان چون خانه عمران کند
کی بود گوئی فرخ که بخت و نیکو روزگار
روی بنماید بدانا پشت زی نادان کند
داشت گیتی چند گه غمگین دل آزادگان
چندگه گیتی لب آزادگان خندان کند
رسم چونین است گردون را که بر پشت زمین
هر کجا ویران کند باز از پی آبادان کند
بس نمانده تا خداوند جهان دادار حق
تاجش از برجیس سازد تختش از کیوان کند
تا مه نیسان فراش بوستان دیبا کند
تا مه بهمن لباس گلستان کتان کند
بر بداندیشانش نیسان چرخ چون بهمن کناد
بر هواخواهانش بهمن بخت چون نیسان کند
عید تازی باد فرخ بر شه پیروزبخت
تا هزاران جشن عید تازی و دهقان کند
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - در مدح ابونصر مملان
گرد کافور است گوئی بیخته بر کوهسار
تیغ پولاد است گوئی ریخته بر جویبار
تا زمین کافور گون گشت و هوا کافور بار
راست همچون طبع کافور است طبع روزگار
ابر گسترده است قاقم بر درخت اینک ببین
زاغ پیدا چون دم قاقم میان شاخسار
کوه زیر برف همچون قار پوشیده بسیم
برف زیر زاغ همچون سیم آلوده بقار
باد خوارزمی بهامون اندرون اکنون ز برف
غارها سازد ز کوه و کوهها سازد ز غار
نیکبختانرا کنون با آتش و باده است شغل
نیکمردانرا کنون با بربط و نایست کار
باده ای باید کنون چون توده یاقوت سرخ
آتشی باید کنون چون خرمن زر عیار
با همه جفتم ولیکن فردم از دیدار دوست
با همه یارم ولیکن دورم از پیوند یار
کاین همه باشد نباشد دوست باشد کار سخت
کاین همه باشد نباشد یار باشد کارزار
تا جدا گشت از کنار من نگار سیم تن
از دو دیده سیم بارم من همیشه در کنار
گل بسی چیدم گه وصل از رخان آن صنم
می بسی خوردم گه بوس از لبان آن نگار
زان گل اکنون نیست حاصل در دل من جز خسک
زان می اکنون نیست حاصل در سر من جز خمار
بر همه کس کامرانم عشق بر من کامران
با همه کس کامکارم عشق با من کامکار
عشق او تیمار گشت و طبع من تیمارکش
عشق او اندوه کشت و جان من اندوه خوار
هم ز عشقش برگزندم هم ز هجرش بر نهیب
همچو صیدش پا بدامم همچو زلفش بی قرار
چون روان من بنالد رعد هنگام خزان
چون سرشگ من ببارد ابر هنگام بهار
برق افشاند شرر مانند تیغ پادشاه
ابر بارد سیم همچون دست راد شهریار
آفتاب شهریاران میر ابونصر آنکه هست
از بزرگان اختیار و بر ملوکان افتخار
نیکنامی را قوام و شادکامی را نظام
پادشاهی را قرار و شهریاری را مدار
مردمی زو گشت افزون سفله گی زو گشت کم
آفرین زو شد گرامی خواسته زو گشت خوار
دشمنان از تیغ گوهردار او گوهر گسل
دوستان از کف گوهر بار او گوهر ببار
گوهر از دستش نیابد روز بخشیدن امان
دشمن از تیغش نیابد روز کوشش زینهار
گر نبودی اختیار مردم گیتی همه
از همه گیتی نکردی دولت او را اختیار
خسروانش زیر دست و زائرانش زیردست
مهترانش بردبار و شاعرانش بردبار
در زمینی کو بود روزی بمردی جنگجوی
در مکانی کو بود روزی بشادی باده خوار
در کشان آن زمین باشد همیشه جنگجوی؟
کشتزار آن زمین باشد همیشه میگسار
دیگرش پندارد امروز آنکه هستش دیده دی
دیگرش پندارد امسال آنکه هستش دیده پار
زانکه فضل نو دهد هر ساعت او را آسمان
زانکه فر نو دهد هر ساعت او را روزگار
آنکه باشد بختیار او را نباشد بد سگال
وآنکه باشد بد سگال او را نباشد بخت یار
بر سپهر مهر او تابنده از دولت نجوم
بر درخت بخت او بارنده از دولت نثار
رایت او آفت جان معادی روز جنگ
طلعت او راحت روح موالی روز بار
گر کند ابلیس مهرش را بجان اندر نشان
ور کند جبریل کینشرا بطبع اندر نگار
آن رود با هر عقابی در جنان روز حساب
وآن رود با هر ثوابی در سقر روز شمار
ای همیشه دوستدار خواستار زر و سیم
همچو زر و سیم را درویش سفله خواستار
نام اگر جنگ تو جوید بازگردد سوی ننگ
فخر اگر کین تو جوید باز گردد سوی عار
روز هیجا تا سپر گیرند گردان پیش تیغ
تا بزوبین صید کرده دام را گیرند زار
باد شمشیر ترا جان بداندیشان سپر
باد زوبین ترا جان بداندیشان شکار
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - در مدح ابونصر مملان
اگر باران نباشد در بهاران
سرشگ و آه من بس باد و باران
جهان را بس بود نالیدن من
اگر بلبل ننالد در بهاران
سحرگه بانگ من بشنو ز مطرب
بجای بانگ کبک کوهساران
بسم من سوگوار از عشق اگر چرخ
نپوشد جامه های سوگواران
وگر در بوستان پیدا نیاید
چو دیگر سالها نقش و نگاران
همه نقش نگاران داده آن بت
مه خوبان و خورشید نگاران
پری روئی که چون رویش نگارند
میان باغ لاله لاله کاران
بجای نرگس و شمشاد و سنبل
بجای لاله اندر مرغزاران
دو چشم و دو رخ و دو زلف و قدش
بسی نیکوترند از هر چهاران
لب و دندان او بنگر چو خواهی
پس از سنبل ببستان لاله زاران
ز هر دو بزمگاه شاه خوشتر
کفش بهتر ز شاخ در باران
خداوند جهان بونصر مملان
سر شاهان و تاج شهریاران
بکبکان بر چنان برافکند باز
کجا اسب افکند وی بر سواران
بجای دشمنان از کینه توزان
بجای دوستان از حق گزاران
جهانداران ز خشم او شکوهند
چو غمازان شکوهند از عیاران
ببانگ سائلان چونان شود شاد
چو فرزندان همی ز آواز ماران
ایاگردن نهاده خدمتت را
همه گردنکشان و تاج داران
بود کین جستن تو آفت جان
نجویند آفت جان هوشیاران
قرار این جهان از دولت تست
بداندیش تو بادا بیقراران
ترا شاهان ز جمع خاک بوسان
ترا خصمان ز خیل خاکساران
زمانی مهر بر موران بیفکن
زمانی کین بماران بر گماران
شوند از کین تو ماران چو موران
شوند از مهر تو موران چو ماران
همه بر کامگاران بردبارند
تو هستی کامران بر کامگاران
تو با این کامگاری بردباری
هزاران آفرین بر بردباران
تو هستی پیشکار خسروان لیک
ترا چرخ از شمار پیشگاران
بعالم در ندانم هیچ فضلی
که نسپرده است در تو کردگار آن
شوند از گنج تو غاران چو کوهان
شوند از خیل تو کوهان چو غاران
مرا مردم همه چاکر شمارند
قدیمی تر ز من چاکر شماران
ترا بودم ز گاه مشگ ساری
کنون برگشتم از کافور ساران
گنه کارم تو شاه آمرزگاری
مرا بخشای چون آمرزگاران
گنه کردم تو فرمودیم کردن
بفضل خود ز من اندر گذاران
خجسته باد نوروز و بهارت
چنین نوروز بگذاران هزاران
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - در مدح شاه ابوالحسن و شاه ابومنصور
بتی که سجده برد پیش او مه گردون
به نیکوئی بر او نیکوان دیگر دون
بدان دو لاله مصقول دل کند مشغول
بدان دو سنبل مفتول دل کند مفتون
اگر نوان و نگونست زلف او چه عجب
که صد هزار دلست اندر او نوان و نگون
ایا بروی چو گلنار خیز و باده بیار
چو باده ساز رخ خود ز باده گلگون
اگر نبید بهر جای و هر زمین نهی است
بگنجه نیست بر من نبید نهی اکنون
از آنکه گنجه کنون خلدعون را ماند
نبید نهی نباشد بخلدعدن درون
زمین بدیبه و زر اندرون شد پنهان
هوا بعنبر ومشگ اندرون شده معجون
همان وصال پدیدار گشت در هجران
همان بهار پدیدار گشت در کانون
ز بس نثار که کردند بر زمین گوئی
برون فکنده زمین گنج خانه قارون
کسی نماند از این وصل در جهان درویش
دلی نماند از این راز در جهان محزون
اگر بخانه شیر آمده است شیدرواست
بدآنکه خانه شیداست شیر بر گردون
کنون که گشت دو خسرو بیکدگر موصول
کنون که گشت دو کوکب بیکدگر مقرون
دو شهریار قدیم و دو جایگاه قدیم
همان دو خسرو منصور و سید میمون
امیرابوالحسن و شهریار ابومنصور
که نصرت آید و احسان از آن و این بیرون
یکی ز گوهر شداد و زو بگوهر بیش
یکی ز تخمه دارا و زو بملک افزون
ببخت این کند آن خیل دشمنان مخذول
بخیل آن کند این بخت دشمنان وارون
بدولت این بود آن را همیشه راهنمای
بنعمت آن بود این را همیشه راهنمون
یکی بگیرد چندان که داشتی مملان
یکی بگیرد چندانکه داشتی فضلون
ایا شهی که ز خون عدوت در میدان
بروز جنگ بگردد بگونه گون طاحون
نه هیچ شهر گشاده است چون تو اسکندر
نه هیچ دشمن بسته است چون تو افریدون
قضات هست زبون و اجلت هست مطیع
جهانت هست مسخر زمانه هست زبون
زمانه را نرسد بر شجاعت تو فسوس
ستاره را نرود در سیاست تو فسون
تو بی قرین و عدیلی بگاه مردی و جود
چنانکه هست خداوند بی چگونه و چون
بعمرها بمرادی رسد همه کس باز
بهر مراد که خواهی رسی بکن فیکون
هر آنکه کین تو جوید بجان بود مظلوم
هرآنکه جنگ تو جوید بتن بود مغبون
همیشه تا خبر طور باشد و موسی
همیشه تا سخن نون باشد و ذوالنون
ولیت باد چو موسی بناز در که طور
عدوت باد چو ذوالنون برنج اندر نون
قطران تبریزی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - ترکیب بند
نوبهار آمد کز او گیتی جوان گردد همی
روی هامون همچو روی نیکوان گردد همی
تا پدید آمد نشان لاله و شمشاد و گل
آبی و نارنگ و نرگس بی نشان گردد همی
لاله رنگین ز هر جائی پدید آید همی
چشمه روشن ز هر سنگی روان گردد همی
مسند سنبل همه پیروزه و بیجاده گشت
مفرش آهو حریر و پرنیان گردد همی
گر بهار چین ندیدی نوبهار باغ بین
کاین نگار و نقش کی پیدا در آن گردد همی
بوستان مانند لشگرگاه افریدون شود
شاخ گل همچون درفش کاویان گردد همی
آسمان چون پر شکوفه بوستان بوده است باز
بوستان چون پر ستاره آسمان گردد همی
نیکوان را ناز بیش و رحم کم باشد همی
عاشقان را صبر پیر و غم جوان گردد همی
بسکه در وی روید از گلهای گوناگون همی
گلستان رشک بهشت جاودان گردد همی
بلبل از غلغل بباغ اندر نیاساید همی
عاشقان را دل ز بانگ او بفرساید همی
ابر گریان را سرشگ از لؤلؤ لالا که کرد
باد پویان را نسیم از عنبر سارا که کرد
آن هزاران جامه دیبا بباغ اندر که بافت
وین هزاران پیکر یاقوت بر دیبا که کرد
باغ را پر جامه های رومی و چینی که کرد
شاخ را پر حله های بسدو مینا که کرد
گنج قارون زیر خاک اندر نهان بود ای شگفت
گنج قارون را میان بوستان پیدا که کرد
فرشهای کوهسار از دیبه رومی که ساخت
عقدهای میوه دار از لؤلؤ لا لا که کرد
بی گناهی زاغ گویا را چنین گنگی که داد
بی نوائی عندلیب گنگ را گویا که کرد
گر نیامد زهره و جوزا ز گردون بر زمین
مر درختان را همه پر زهره و جوزا که کرد
فرشهای خسروی در باغ و بستان که فکند
نقشهای مانوی بر کوه و بر صحرا که کرد
خاک را رنگین که کرد و آب را پرچین که کرد
باد را مشگین که کرد و بید را شیدا که کرد
از شکوفه بوستان را برف گون بینی همه
وز شقایق کوه را شنگرف گون بینی همه
ابر برگیرد ز دریا لؤلؤ خوشاب را
باد بر دارد ز معدن عنبر نایاب را
این بیاراید ز عنبر سوسن آزاد را
وان بیاراید بلؤلؤ لاله سیراب را
از شقایق دشت ماند دکه بزاز را
وز شکوفه باغ ماند کلبه ضراب را
نیم کفته گل بشاخ نسترن بر همچنانک
سیمگون پیکان بود پیروزه گون پرتاب را
قطره باران نشسته در میان شنبلید
چون بزر اندر نشانی لؤلؤ خوشاب را
کرد رنگین ابر همچون روی روی خاک را
کرد پرچین باد همچون موی زنگی آب را
نو بنفشه رسته هر سو بر کنار جویبار
خوار کرده رنگ و بویش رنگ مشگناب را
موی دل جویان بدو داده است گوئی رنگ را
زلف دلبندان بدو داده است گوئی تاب را
از نوای صلصل و آهنگ بلبل صبحدم
نیست راه اندر دو چشم بوستان بان خواب را
گلستان گردد کنون چون سجده گاه چینیان
تاج گل گردد همی چون تاج شاه چینیان
کرد باغ و بوستان را خرم و آباد گل
خرمی با گل بود دائم که دائم باد گل
خوش بود خوردن می روشن بزیر گل که هست
بزمگاه خرمی را مایه و بنیاد گل
اندر این پالیز رسته همسر بادام بید
چون جهان روشن شود بر ما فشاند باد گل
می کند بر شاخ گل فریاد بلبل گونه گون
کرد بر بلبل همانا گونه گون بیداد گل
همچو دلجویان بنالیدن زبان بگشاد رعد
همچو دلبندان بخندیدن دهان بگشاد گل
جان من بند هوای مهر جانان بسته کرد
ور ببینی روی یار من نیاری یاد گل
بر هوا چون من بگرید هر زمانی زار ابر
بر چمن چون او بخندد هر زمانی شاد گل
بود از باد خزان ویران اگر بستان و باغ
کرد باغ و بوستان را خرم و آباد گل
چون شمالی باد بوی بید و شمشاد آورد
بوی او زلفین دلبند مرا یاد آورد
تا جدائی برگزید آن ماه دستان ساز من
جز بگاه ناله نشنید است کس آواز من
کین او همراه من شد مهر من همراه او
ناز من دمساز او شد رنج او دمساز من
جای سیصد ناز گردد نزد من یک رنج او
جای سیصد رنج گردد نزد او یک ناز من
گر نگشتی واژگونه اختر وارون من
ور نبودی نامساعد دولت ناساز من
پیش رنگی بنده چون بودی تن چون شیر من
پیش کبکی برده چون، بودی دل چون باز من
دور کن دستان که بانگ ناله بس دستان من
دور کن بگماز کاب دیده بس بگماز من
تا نپوید سوی من شادی نپوید سوی من
تا نیاید باز من رامش نیاید باز من
رنج باشد یار من چون او نباشد یار من
غم بود انباز من چون نیست او انباز من
یادم آید چشم جان پرداز عاشق سوز من
چون به بینم تیغ شاه معرکه پرداز من
خسرو گیتی علی کز دولت پیروز او
جز بشادی نگذراند بخت فرخ روز او
روز کوشیدن نیارد شیر گردون جنگ او
اژدها زنهار خواهد روز جنگ از چنگ او
تیغ رادی زیر زنگ جهل پنهان گشته بود
کف گوهر بخش او بزدود یکسر زنگ او
کوه و دریا برنگیرد روز رادی جود او
چرخ و انجم برندارد روز مردی جنگ او
گر بکوه قارن اندر می گسارد بزم او
مشگ گردد خاک او دینار گردد سنگ او
آسمان تدبیر گیرد دائم از تدبیر او
مشتری فرهنگ جوید دائم از فرهنگ او
گر کند شبرنگ او با چرخ گردون تاختن
بی گمان از گرد گردون بگذرد شبرنگ او
چرخ دائم هست بسته زیر تنگ و بند او
مرگ دائم هست بسته زیر بند تنگ او
این برد فرمان آنکس کو برد فرمان او
وان کند آهنگ آنکس کو کند آهنگ او
دارد از نیرنگ سازی چرخ گردون دست باز
گر بجنگ اندر ببیند روز کین نیرنگ او
شاد بادی جاودان شاها که شادی را سری
رادی از گیتی بتو زیبد که راد پراسری
روز کوشیدن چو تیغت شیر جان او بار نیست
روز بخشیدن چو کفت ابر گوهر بار نیست
نابریده تیغ تو روز وغا پولاد نیست
نابسوده کف تو روز عطا دینار نیست
در خور گفتار هرکس مر ترا گفتار نیست
جز نکو کرداریت اندر جهان کردار نیست
از بسی لؤلؤ که داری نیست شاعر در جهان
وز بسی گوهر که داری در جهان زوار نیست
این جهان یک چاکرت را بایدی لیکن چه سود
هیچ کس را با قضای آسمان پیکار نیست
از همه شاهان و سالاران ترا مقدار بیش
زانکه زر و سیم را نزدیک مقدار نیست
شادتر زانکو دل تو شاد خواهد شاد نه
زارتر زانکو تن تو زار خواهد زار نیست
مر رهی را رسم چون پاری و پیراری مده
زانکه شعر من رهی چون پار و چون پیرار نیست
رسم امسال مرا از پار افزون تر بده
زانکه شعر من نکو باشد چو شعر پار نیست
بنده شد گردون گردان همت والاترا
بگذراند هر زمان از مشتری بالا ترا
نامدار آنست کو بر دل نگارد نام تو
کامکار آنست کو بر جان برآرد کام تو
هیبت تو موی بر اندام دشمن دام کرد
تا همیشه باشدا اندام وی اندر دام تو
افکند آشوب و شور اندر جهان صمصام تو
او فتد آرام و هال اندر فلک زارام تو
روز کین اندام هرکس را زره دارد نگاه
روز کین باشد نگه دار زره اندام تو
زانکه تو مردم نوازی جان پیشین مردمان
هست زار و خسته اندر حسرت ایام تو
کام تو گردد روا از گردش گردون از آنک
می نگردد آسمان هرگز مگر بر کام تو
پادشاهان خسروانی جام نوشند از کفت
خسروانی می نباشد جز که اندر جام تو
مهتران دهر را باشد دل اندر بند تو
سر کشان ملک را باشد سر اندر دام تو
روز کوشیدن به پشت باره بر ننشست کس
چون تو از هنگام آدم باز تا هنگام تو
چرخ گردون را بلندی همت تو وام داد
هست پشت چرخ گردون خصم زیر دام تو
بدل بدرد شیر را گر بشنود آواز تو
جان برآید پیل را گر بنگرد صمصام تو
گرچه دام کس نگردد توسن گردون دون
توسن گردون سرکش نیست الا دام تو
شعر بی نام تو ننویسم بدیوان اندرون
زان کجا نیکو نباشد شعر من بینام تو
گر دل اندر شعر بندم وز هوا خالی کنم
مردمان را یکسر اندر شعر خود غالی کنم
گر من از بند هوای دیگران آزادمی
سر بسجده پیش هرکس بر زمین ننهادمی
جز ترا نگزینمی و جز ترا نستانمی
با تو مهتر شادمانی با تو کهتر شادمی
هرکه خواهد سرفرازی اوفتد در راه تو
سرفرازی خواستم زان در رهت افتادمی
کار گیتی راست ناید جز که با تدبیر تو
رشته های کار خود را زان بدستت دادمی
جز ترا کس را ندادی نور اگر خورشیدمی
جز ترا کس را ندادی بوی اگر شمشادمی
نیستم الا ز تو گر آنکه من ویرانمی
نیستم الا ز تو گر آنکه من آبادمی
گر چو دیگر بندگان بر درگه تو بودمی
همچو دیگر بندگان اندر دل تو یادمی
خرم و دلشاد باشد هرکه غمخوارش توئی
چون تو غمخوار منی من خرم و دلشادمی
گر مرا در شعر گویان جهان رشک آمدی
من در شعر دری بر شاعران نگشادمی
گر بخواهی داشتن شاها مرا آگاه کن
ور نخواهی داشتن هم این سخن کوتاه کن
تا بود شادی روان شاه گیتی شاد باد
تا بود سختی ز سختی کار او آزاد باد
تا می معشوق باشد با می و معشوق باد
تا گل و شمشاد باشد با گل و شمشاد باد
تا فلک بنیاد باشد ملک او بنیاد باد
تا جهان آباد باشد ملک او آباد باد
دوستان را روز شادی بدره دینار باد
دشمنان را روز سختی خنجر پولاد باد
جان دشمن نار باد و خنجر او آب باد
خیل دشمن خاک باد و حمله او باد باد
تا حدیث خسرو و فرهاد باشد در جهان
او بسان خسرو و دشمنش چون فرهاد باد
با معادی زهر باد و با موالی نوش باد
با مخالف جور باد و با موافق داد باد
تا بود هشتاد حد عمر عهد هر کسی
حد عهد عمر او هشتاد در هشتاد باد
خسرو فیروزگر فیروز بادا جاودان
شاه بزم آرای و بزم افروز بادا جاودان
هرکه او را زار خواهد جاودانه زار باد
هرکه او را شاد خواهد جاودانه شاد باد
قطران تبریزی : مسمطات
شمارهٔ ۱ - مسمط در مدح شاه ابوالخلیل جعفر
نگاری لاله رخسار و سمنبر
صبا زو مشگبویست و سمنبر
سهی سرویست کش مشگ و سمنبر
هزارش خوشه سنبل بر سمنبر
ز روی و موی آن سرو سمن بر
پر از عود است بحر و بر سمن بر
بحق سیصد و سی و سه منبر
صبا هست از برش بوی سمنبر
میان همچون کناغ بسته دارد
دهان همچون شکاف پسته دارد
دل حوران بمژگان خسته دارد
دل و جانم ز غمها رسته دارد
پریرا دل بیک مو بسته دارد
مرا دل از جفا بشکسته دارد
بروی و رای او پیوسته دارد
نهاده مهر و کین هفت کشور
ندانم تا زیم زو تافته دل
که هم جان داده ام هم یافته دل
ز من بسته بزلف و تافته دل
که باشد بی رخ او تافته دل
ز نام و جامه دارد بافته دل
ولیکن نیست از من تافته دل
مرا دارد هوا بشتافته دل
بمهر آن نگار ماه پیکر
بعارض هست چون ماه دو هفته
بگرد او گل سوری شکفته
دو زاغ اندر دو سوی ماه خفته
گلی هر یک بچنگ اندر گرفته
دهان چون حلقه مرجان سفته
در او سی در ناسفته نهفته
همانا مست سوی باغ رفته
که شد پر در و مرجان باغ یکسر
جهان پیر برنا شد دگر باز
زمین بی در و دیبا نیست یکباز
در فردوس شد بر بوستان باز
ندانی آسمان از بوستان باز
شد از باد آبدان چون سینه باز
هزار آواز با گل عاشقی باز
کنون گردد روان با ناز انباز
کنون باید سرود رود و ساغر
شقاق و نرگس اندر کوه ساده
بسان سبزپوشان ایستاده
یکی را مهر سیمین جام داده
یکی را تاج مرجان بر نهاده
ببین نرگس دو چشم خود گشاده
بنفشه چون بلشگر در پیاده
یکی زهره است بر پروین فتاده
یکی ناسوخته عنبر بر آذر
همی گردد صبا پیرامن گل
همی درد بتن پیراهن گل
هوا گر نیست عاشق بر تن گل
چرا بندد گهر بر گردن گل
به نیسان گشته بستان معدن گل
نخسبد مرغ جز بر خرمن گل
سرایان زند باف از دامن گل
خروشان عندلیب از شاخ عرعر
ایا ابر سیه بر چرخ نیلی
نه دریائی نه جیحونی نه نیلی
چرا چندین گهر باری نه سیلی
چرا تندی کنی نه ژنده پیلی
بآب اندرا با دریا عدیلی
بتاب از آتش دوزخ بدیلی
گهی چون دست خسرو بوالخلیلی
گهی چون تیغ شاهنشاه جعفر
چنو گیتی نیاورد و نیارد
زمانه کین او جستن نیارد
اگر بر دل خلاف او نگارد
بخار مرگ گردون جان بخارد
ز بس کو دوستان را حق گذارد
ز بس بر دشمنان ذلت گمارد
مر او را دوست و دشمن دوست دارد
که نفع بی ضر است و خیر بی شر
گرش بودی همه گیتی خزینه
ببخشیدی و بنمودی هزینه
جهان چون خاتمست او چون نگینه
بحق بگذار تا مرداد دینه
بسان دوزخ است او گاه کینه
چو سنگ او و عدو چون آبگینه
زمین بحر دمان مردم سفینه
زمان باد مخالف شاه لنگر
چو او در جنگ آرد تیغ در چنگ
ندارد پیل یشک و شیر نر چنگ
بیابان در وغا بر تیغ او تنگ
پلنگ از هیبتش ماننده رنگ
دهد خواهندگان را سیم چون سنگ
فراتر درگهش از هفت اورنگ
نیارد تاب با او پیل در جنگ
هژبران را مسخر کرده چون خر
ز دستش تیغ و کلک و جام نازان
ز رخشش پیل و شیر و ببر تازان
به نعمت نیک خواهان را نوازان
بمحنت بدسگالان را گدازان
مرادی با ولی چون آب سازان
بمردی با عدو آتش فرازان
ز فخر نام او بر چرخ نازان
نگین و خامه و منجوق و منبر
جهان او داند از خصمان گرفتن
دل افروز آمدن پیروز رفتن
از او نارد دل خصمان شگفتن
وزو گیرد گل دولت شکفتن
دل دشمن بتیر درد سفتن
ز روی دوست گرد رنج رفتن
کنون باید بشادی می گرفتن
که شاه آمد بپیروزی بلشگر
بشغل خویشتن شد شاه ایران
همی پیروز شد در جنگ شیران
ز جان خویش شد همچون دلیران
بجای خویش باز آمد هژیران
از او شد خامه بدخواه ویران
نشست اندر سریر او همچو میران
گه تدبیر باشد بر ز پیران
هم از گوهر هم از دانش از او سر
عدو سوز است چون آید بمیدان
ولی ساز است چون آید در ایوان
بمردی نیست کم از پور دستان
سیاست را بود پور نریمان
چو موسی جست آتش در بیابان
بدیدش نور و پس شد غیب تابان
از این خسرو بسی دیدیم برهان
چه گوئی خسرو است او یا پیمبر
یکی گردد بپیروزی دو خانه؟
بمردی باشدش ملک شهانه
سپاهی پیش او شد بی کرانه
همه شیران جنگی و جوانه
جگرشان کرد پیکان را نشانه
کمانشان کرد در گردن کمانه
دو خورشید است روشن در زمانه
ازین گل تازه زان مردم توانگر
یکی خورشید در برج حمل شد
یکی در خانه میر اجل شد
از آن خورشید صحرا پر حلل شد
وزین خورشید دولت بی خلل شد
از آن بستان پر از مشگین کلل شد
وزین ایوان پر از زرین لعل شد
از آن نسرین و نرگس بی محل شد
وزین شد بی خطر دینار و گوهر
نه چونین سور افریدون و جم کرد
نه چونین سور سام و روستم کرد
زمین پر زر و دینار و درم کرد
جهان بر خلق چون خلد ارم کرد
بزرگان را خداوند علم کرد
سترگان را بفرمان و خدم کرد
فزون از آسمان شادی و غم کرد
بقا بادش بشادی خصم غمخور
از این پیوند گیتی شاد گشته
ولی را خار چون شمشاد گشته
همه ویرانه ها آباد گشته
ملک را رنج دل بر باد گشته
برادر نیز بی فریاد گشته
ز بند دشمنان آزاد گشته
شه از روی برادر شاد گشته
چو شد شادان ز روی شه برادر
جهان دائم بکام شاه بادا
سرای دشمنش بیراه بادا
همیشه جفت مهر و ماه بادا
یکی روزش بقا ده ماه بادا
ز رویش چشم بد گمراه بادا
از او دست بدان کوتاه بادا
زر از روزگار آگاه بادا
خدایش یار باد و چرخ یاور
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۱
ای شاه جهانگیر جهاندار جهانجوی
عید است و لب یار و لب جام و لب جوی
از درد و غمان جان و روان تورها یافت
تو ز انده و اندیشه بیاسای و روان جوی
در شدت همی باد بهار آید گه گاه
بر باد بهاری بستان باده خوشبوی
گه گوی همی باز و گهی صید همی کن
ای تیغ تو چوگان و سر دشمن تو گوی
شمشیر تو چون روی و دل خصم بسوزد
گر خصم تو باشد بمثل زاهن و از روی
چندانت بقا باد بشاهی که تو خواهی
بدخواه تو از بیم تو بگدازد چون موی
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - وصف شکار و شکارگاه و مدح ارسلان بن طغرل
چو شاه شرق برآید برهنورد شکار
ز شیر نعره برآید که، خسروا، زنهار
ز تیر او قفصی بر طیور گشت هوا
ز تیغ او جرسی گشت برو حوش قفار
گه از نشاط برانگیخت باد خاک نورد
گه از نیام برآهیخت آب آتشبار
پرندگان همه سر برده نزد او قربان
رمندگان همه جان کرده پیش او ایثار
نشسته بر کتف موج، خون آهو سیل
بجیب کوه برآمد همی زد امن غار
چو دید آتش پیکانش دام صحرائی
دو اسبه در پی او شد همی سمند روار
شکاری، از مدد خون خود همی سوی شاه
به پشت سیل برآمد حباب وار سوار
زعکس سبزه تیغش زمین فلک پیگر
ز نور شعله جاهش هوا بهشت آثار
بر غم سلطنت دی کشیده چون مرجان
ز آب و سبزه خنجر، شراب نوشگوار
غریو موکب او داشت گوش گردون گر
غبار لشکر او کرد چشم انجم تار
صعود جاهش، چون دیدبان کیوان را
بسوخت شهپر ادراک طایر دیدار
بنا شناخت بپرسید، کاین مقام که راست
قضاش گفت، که ای بی دماغ ناهموار
جمال طلعت خورشید و دیده بینا
چه احتیاج بکشف معرف و گفتار
جناب خسرو خسرو نشان ندیدستی؟
که کوفت نوبت او بر در فنا مسمار؟
خدایگان جهان ارسلان بن طغرل
که از جوانی و اقبال باد، برخوردار
زهی بقای ابد، بر جمال حضرت تو
بصد هزار دل بیقرار عاشق زار
ز صدمت فلک پیر کاو، مرید شه است
شدند خصمان چون دلق صوفیان فکار
یکی نماند، که یک پای کفش سنگین بود
بعزم دوزخ، او هم خرید پای افزار
هر آن شمار که عزم تو میکند در ملک
قضا همی بردش تا بقلب روز شمار
همی بسوزن رمحت بسا که بر دوزد
سپه کش ظفرت کیسه های استظهار
یکی زجمله آن، فتح ملک کرمان است
که نرم کرد بیک بار، گردن اشرار
قضا کتابه تاریخ او همی بندد
هم از سیاهه شب، بر بیاض چشم نهار
کنونکه شاخ سنان، باز بار فتح آورد
نهال دیگر، در بوستان عزم بکار
دو بهره حلق چو سیراب رحمت تو شدند
به تشنگان لب دجله جرعه ی بکسار
بآزمایش آن یک دو کار گرد، دگر
بسعی بنده مطواع خود فلک بگذار
تو شادزی، که فرو برد بد سکال تورا
خیال کین تو چون اژدهای جان ادبار
برو. که ختم پذیرفت سلطنت بر تو
چو شعر بر من و معجز بر احمد مختار
جهان ز دشمن تو خویشتن نخواهد شست
بیاری ملک الموت و نیروی دادار
صلیب وار ز تیغش دو مغزه خواهد گشت
دلی که تیره بود با دل تو چون زنار
شرار آتش تیغت ز ابر سیمابی
برون کشید بمنقاش قهر صبروقرار
ز تیغ تو فلک ار مضطرب شود چه عجب
سکون نیابد سیماب در میان شرار
دچار دمعه خون است همچو چشم عنب
دلی که نیست به مهر تو ممتلی چو انار
بآب خنجر تو عالمش طهارت داد
هر آن دماغ که بد باد خانه پندار
ز شرم بذل تو گند راست بخل را دندان
بسعی مدح تو تیز است نطق را بازار
زمانه تا علف نعمت تو چرب نکرد
فرو نه بست امل را بآخور پروار
ز بدو و اول، کاندر حضور همت تو
سر غرور برآورد چرخ آینه سار
بعذر ذلت خود دیده بر زمین مانده است
ز شرم همت تو در مقام استغفار
بدین دو خوشه بی دانه چند لاف زند
وکیل خرمن این گشتزار بیدیوار
که هست بره مریخ و قرص خورشیدش
نواله سر خوان تو شاه شیر شکار
ز نقش بند خمیر تو مایه می یابد
خم سکّره برنگ مصوران بهار
قضا چه عذر نهد با فصیل حشمت شاه
که شهر بند نماند بر این بلند حصار
ز خاکپای تو عقل آبروی خویش کند
به هفت جرعه دولاب صورت دوار
سحاب کفّا، دریا دلا، خداوندا
توئی که لطف تو عام است با صغار و کبار
مباد گر نکند سعی ما و رحمت شاه
سفینه امل بندگی رسد بکنار
بیک نوال کف بجر می به نسپارد
کنار ابر بهاری بلولوء شهوار
بدین قصیده چرا من غنی همی نشوم
نه من فزون ز سحابم نه شاه کم زبحار
بخاک نعل براق خدایگان جهان
که اوست سرمه ی اجرام ثابت و سیار
که از خلاقت خود بنده ممتحن نشدی
اگر نبودی بیم شماتت اغیار
خران شعر که خود را همال من شمرند
نهفته اند بافسر سران بی افسار
مرا چو بر رهشان اوفتم پیاده چو آب
شکن دهند بدان چند نازک رهوار
وگر به طعنه بی جا مکی بمالندم
که اطلس و قصبش نیست جبه و دستار
فراغت است مرا از جوابشان زیراک
برهنگی نبود عیب تیغ گوهر بار
خدای داند و رای بلند خسرو هم
کزین کروه منم در مقام فضل مشار
بدین قصیده که پیراهن معانی اوست
فکنده ام همه را کیک عجز در شلوار
همیشه تا که بر این گرد خوان زرین فش
سرین ماه شود زاکتوای نور نزار
زتف خنجر خود قد فتنه لاغر کن
بخوان نعمت خود یار طمع فربه درآر
بدست عدل، پریشانی جهان بر گیر
بپای همت، پیشانی سپهر به خار
فنای فتنه سکال و بقای عدل سپر
غنای مدح نیوش و اناء باده گسار
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲۷
جمشید رکابا توئی آن شاه که امرت
از سنگ سیه ناقه صالح بدر آرد
گر گلبن فردوس خورد آب خلافت
برجای گل تازه، شتر خار بر آرد
او، بار بیک رقص شتر بگسلد از هم
هر کار که بدخواه تو در یکدگر آرد
ماهارکشی دور فتد در بنه چرخ
تا چون شترش کی بقطار تودر آرد
بر هر که رود کین شتر در دل دوران
از تیغ تو ناکاه کمیتش بسر آرد
همچون شتر جمز رود ابر سبکپای
تا باز ز فتح تو بعالم خبر آرد
تو ملک جهان جوی که در خانه همت
هرکس شتر خویش ببالای در آرد
در شغل خلافت چه برد خصم شتردل
احسنت پلاسی و مهاری بسر آرد
گه گه فلک از نفس شتر حذف کند پا
تا محمل اعدای تو در پشت سر آرد
این دیده ی نار است بداندیش تودارد
کز قد شتر کردن کژ در نظر آرد
بر شهپر جبرئیل چمد چون شتر حاج
هر کاو سوی درگاه توراه سفر آرد
منزلگه عیسی سزد و مرحله خضر
آنجا که شتربان توروزی مقر آرد
با بخشش تو هر که کند یاد دو عالم
از بهر شتر غالیه گون آنجور آرد
ور فی المثل از جرعه بزم توشودمست
جمّال شتر جانب خانه بجر آرد
در مرتبه تا کعب کمال تو نباشد
کردون شتر خو که زکوهان قمر آرد
هر کاو بغذا مغزشتر خورده نباشد
آلت ز پی شیشه ز دودن بتر آرد
کشتی زشتر وصف طبیعی است ولیکن
با شیر ژیان دست کجا در کمر آرد
پای شتر آمد کف بدخواه تو دررزم
ز آنجا که بر او نیزه گذارد سپر آرد
باز این دم مشکین ز حیات است اثیرا
کس بر شتری اینهمه خون جگر آرد
حساد فرومایه بسی داری و اشتر
بیماری مرک از مگس مختصر آرد
زان قوم کران خوی که با بار قمطره
نادان بود آنکس که شتر در شمر آرد
از عقل که باشد خرفی کاو شتر نر
بی فایده در کارگه شیشه گر آرد
صد خنده زند خرکه گه علت قولنج
دانا به بر لفج شتر گل شکر آرد
ای آنکه بیک دم زدن از بکر تفکر
صد مرغ شترمرغ بیانت بپر آرد
زان طبع که پیرایه ده کل وجود است
شاید که نصیب شتری اینقدر آرد
یک نکته هم از باب شتر لایق حال است
تا بنده بر این نکته حکایت بسر آرد
ایشاه درین فصل شتر موی بیفکند
ترسم شتر من به غلط موی بر آرد
شاها در عید است و مدام از پی قربان
در شرط بود کاین شتر و آن نفر آرد
شایسته نحر است عدو چون شتر کور
چندانش امان ده که ز گل پای بر آرد
من کعب غزال آرم و خلعت برم و زر
تا جان کند آن بیش که روشن کدر آرد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۶
این منم یارب که چرخم سوی اختر می کشد
چشمه روشن ز خاک تیره ام بر می کشد
این منم یارب که از خاکم سوی بالا چو آب
دور این گردنده دولاب مدور می کشد
این منم کاختر بصد خواری مرا بر در گذاشت
بازم اکنون با هزاران ناز در بر می کشد
در زمین هر لحظه چون قارون فروتر می شدم
چون مسیحم هر دم اکنون چرخ برتر می کشد
این همایون حضرت سلطان و این چشم من است
کان مبارک خاک را چون توتیا در می کشد
یاربم توفیق خدمت ده که بختم بنده وار
سوی سلطان سلاطین شاه سنجر می کشد
آنکه از طبعش به منت بحر مایه می برد
وانکه از جودش به دامن ابر گوهر می کشد
تیغ رای او سپر از مهر انور می کند
تیر عزم او کمان در چرخ اخضر می کشد
از خداوندی قدم بر هفت گردون می نهد
وز جوانمردی قلم بر هفت کشور می کشد
بانگ کوسش حلقه اندر گوش نصرت می کند
گرد خیلش سرمه اندر چشم اختر می کشد
در تاجش را فلک در عقد انجم می نهد
باز چترش را ملک در زیر شهپر می کشد
روز چون خورشید و ذره شب چو ماه و اختران
می رود در ملک و بی اندازه لشکر می کشد
خورد بر تخت سلیمان آب حیوان همچو خضر
چیست مطلوبش که لشکر چون سکندر می کشد
ای که موکب همتت بر چرخ اعظم می برد
وی که دامن طالعت بر سعد اکبر می کشد
خان ترکستان ز خوان تو ذخیره می نهد
رای هندوستان برای تو نفس بر می کشد
دوستکامی یافت از تو زهره بربط نواز
لاجرم آب حیات اینک به ساغر می کشد
خدمتی تا سوی دربار تو خاقان می برد
غاشیه پیش سر اسب تو قیصر می کشد
ماه موسی دست شد هارون لشکرهای تو
زان جلاجلهای گردان منور می کشد
راست پنداری عطارد نامه فتحت نوشت
زان کمر شمشیر زرینش دو پیکر می کشد
حکم و فتوی سعادت را قلم در دست تست
مشتری زان طیلسان از شرم در سر می کشد
وین عجایب تر که تا خطبه به نامت بشنود
آسمان این هفت پایه پیش منبر می کشد
آفتاب کیمیاگر تا ببخشی کوه کوه
ذره ذره سوی کانها از عدم زر می کشد
تا مگر مریخ خونی را سلح داری دهی
گرچه گوئی یا نه بر خصمانت خنجر می کشد
خرقه پوشیده کیوان بس کبود و هر زمان
روی زرد حاسدت را نیل دیگر می کشد
صدق بوبکریت بر عدل عمر دارد همی
شرم عثمانیت سوی علم حیدر می کشد
خسروا بنده حسن را دولت جاوید تو
سوی درگاه تو شاه بنده پرور می کشد
بلبل فضل است لیک از بهر داغ بندگیت
هر زمانی دل سوی طوق کبوتر می کشد
بهر تو کانی اگر چه نیست خاطر می کند
پیش تو جانی اگر چه نیست در خور می کشد
در ثنا شیرین زبان و در دعا روشن دل است
هم بدین جرمش فلک در آب و آذر می کشد
گر زبانش شکر و دل شمع شد او هم کشد
آن عنا کز آب و آذر شمع و شکر می کشد
تا فلک هر شب نماید حقه آیینه گون
و اندر آن حقه هزاران زر و زیور می کشد
زیور تاج و سریر و حیلت چتر تو باد
هر گهر کین حقه آیینه پیکر می کشد
گر جهان از عدل شاه آسوده شد بس دور نیست
هر که دردی می کشد از بهر درمان می کشد
هر که جان دارد برو شه را حقوق نعمت است
کفر باشد هر که بر حق خط نسیان می کشد
چرخ تاوان دار بود از جور های ما مضی
الحق اندر عهد شه انصاف تاوان می کشد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
آخر دلم به آرزوی خویشتن رسید
و آنچه از خدای خواسته بودم به من رسید
آن مه که کرد طوفی سوی شرف شتافت
وآن گل که رفت سالی چمن رسید
دل رفته بود و جان شده منت خدای را
کان دل به سینه آمد و آن جان به تن رسید
خوش خوش گشاده بلبل مژده چو گل دهن
کان طوطی شکر لب شیرین سخن رسید
شاهی که از نهاد کمند زره درش
با تیغ آفتاب شکن در شکن رسید
نقاش صنع چهره خوبش همی کشید
بیکار شد چو کار به شکل دهن رسید
در بوستان حسنش بنگر که چون بوقت
نوباوه شکوفه ز برگ سمن رسید
گفتم ز لعلدان لبش باده چنم
چون برسمن بنفشه توبه شکن رسید
برشادی رسیدن شاهی که بر دلش
از جان ندای اذهب عنی الحزن رسید
بهرامشاه شاه که در ملک دولتش
آنها کزو به بنده مخلص حسن رسید
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۵
صبح ملک از مشرق اقبال سر بر می زند
نور خورشیدش علم بر چرخ اخضر می زند
هر نفس گردون غرامتهای دیگر می کشد
هر زمان دولت بشارتهای دیگر می زند
آسمان روی زمین را حسن جنت می دهد
مشتری صحن جهان را آب کوثر می زند
چرخ گوئی چتر مروارید می سازد به شب
پس بروز از ماه و زهره زرو زیور می زند
زر گر قدرت ز سیم ماه و زر آفتاب
از پی سلطان ملکشه تخت و افسر می زند
دست ضراب طبیعت بر نشاط نام او
بر دم طاوس پنداری که هم زر می زند
ای جهان از فتنه تا صد سال دیگر ایمنی
زانکه از رنگ ملکشه بوی سنجر می زند
منت ایزد را جهان فر ملکشاهی گرفت
بانگ نام و دولتش از ماه تا ماهی گرفت
نقش دولت بین که ناگه از نقاب آمد پدید
آب حیوان بین که باری از سراب آمد پدید
از غم سلطان جگرها خون شد آنگه ملک را
راستی از خون تازه مشک ناب آمد پدید
آن گل از بستان شاهی گر نهان شد زیر خاک
منت ایزد را که باری این گلاب آمد پدید
مصطفی گر کرد هجرت مرتضی جایش گرفت
مشتری گر گشت پنهان آفتاب آمد پدید
نور خورشید ار سحابی برد نا شکری مکن
کاخر این باران رحمت از سحاب آمد پدید
آتش فتنه جهان بگرفته بد اقبال بین
کز میان قهر آتش لطف آب آمد پدید
در شب غم دیده بود این روز را دولت بخواب
هم شد او بیدار و هم تعبیر خواب آمد پدید
منت ایزد را جهان فر ملک شاهی گرفت
بانگ نام و دولتش از ماه تا ماهی گرفت
منت ایزد را که عالم خسرو اعظم گرفت
جن و انسش طاعت آوردند و ملک جم گرفت
منت ایزد را که تیغ او چو تیغ صبحدم
بی زمان و هیچ اندیشه هم عالم گرفت
منت ایزد را که همچون خسرو سیارگان
گرچه از مشرق برآمد ملک مغرب هم گرفت
قهر او در رزم رسم موسی عمران نهاد
لطف او دربزم خوی عیسی مریم گرفت
جرم را بگذاشت عفو او و بس مهمل گذاشت
ظلم را بگرفت عدل او و بس محکم گرفت
منت ایزد را جهان فر ملکشاهی گرفت
بانگ نام و دولتش از ماه تا ماهی گرفت
خسروا گفتم سپهر ارکان شوی اینک شدی
پادشاه جمله کیهان شوی اینک شدی
در ممالک کوس اسکندر زنی آخر زدی
در عدالت به ز نوشروان شوی اینک شدی
از رخ دولت گل حشمت چنی اینک چدی
برتن امکان سر احسان شوی اینک شدی
طالع میمون تو حکم همایون کرده بود
کافتاب سایه یزدان شوی اینک شدی
بر در بغداد گفتا خواجه برهان دین
کای ملک تا پنج مه سلطان شوی اینک شدی
از ملکشه جد خود چون یاد کردی بخت گفت
خسروا والله که صد چندان شدی اینک شدی
منت ایزد را جهان فر ملکشاهی گرفت
بانگ نام و دولتش از ماه تا ماهی گرفت
خسروا ملک مبارک برتو میمون باد و هست
روزگار عالم آرایت همایون باد و هست
تا زمین و آسمان پر ذره و انجم بود
لشکرت از انجم و از ذره افزون باد و هست
رایت عالم گشایت جفت نصرت باد و هست
منظر خورشید سایت طاق گردون باد و هست
مهر رویت همچو روی مهر پر نور است و باد
صبح تیغت همچو تیغ صبح گلگون باد و هست
از سعادت آنچه گنجد در خم هفت آسمان
مقتضای طالع سعدت هم اکنون باد و هست
فی المثل گر آب حیوان باز یابد حاسدت
آب حیوان در دهانش زهر پر خون باد و هست
در ناموزون تو بخشی در موزون خازنت
زر ناموزون نثار در موزون باد و هست
منت ایزد را جهان فر ملکشاهی گرفت
بانگ نام و دولتش از ماه تا ماهی گرفت
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۵
ای شاه تو شیر می فکندی ره ره
اقبال همی کرد پیاپی زه زه
با خصمان شرط کن که روزی گه گه
از شیر پنج پنج ازیشان ده ده
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
سحر بشارتم از دور مهر و ماه آمد
که گاه جشن همایون پادشاه آمد
نجوم ثابته در پرده افق یکبار
نهان شدند و نهفتند رخ که ماه آمد
چگونه ماه توان خواند پادشاهی را
که آفتاب ز رویش باشتباه آمد
ز سر غیب درین روز بر سریر شهود
شهی که مقدم او زیب بارگاه آمد
بشارت ای صف دین پروران که خسرو ما
خداپرست و هنرجوی و دین پناه آمد
چو ره بسوی خدا برد و شمع دین افروخت
خداش حافظ و دینش چراغ راه آمد
بباغ رفته مگر شه که خلق را بمشام
شمیم غالیه از گلبن و گیاه آمد
همیشه خاطرش از بندگان گنه طلبد
ز بسکه در پی بخشایش گناه آمد
ز بسط عدلش جز زلف یار و سنبل تر
کسی ندید که پشتی ز غم دوتاه آمد
بزرگ موهبتی کرد شه که من دانم
بقلبش الهام از حضرت اله آمد
بلی بدشت صدارت کسی گذارد پای
که کاردان و هنرمند و نیکخواه آمد
نه هر کلاه سزاوار سر تواند بود
نه هر سری بهان در خور کلاه آمد
شها بخاک درت راستی سخن کردم
بصدق قولم روح القدس گواه آمد
عدوی جاه تو دایم بسان خامه من
زبان بریده و وارون و روسیاه آمد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۵۹
از سر این شهریار تاج بنازد
وز قدم شاه تخت عاج بنازد
تا ملک آید به باغ ملک خرامان
سرو شود در سجود و کاج بنازد
چون به عدالت زده خراج ستاند
در کنف شه ده از خراج بنازد