عبارات مورد جستجو در ۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۲۷
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۳۱
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۱۷
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۱
بخت گویم نیست تا پیش تو سربازی کنم
تو به جان چوگان زنی، گر من سراندازی کنم
پوستی دارم که در وی نقد هستی هم نماند
با خریداران غم چون کیسه پردازی کنم؟
با خیالت جان به یک تن، کی روا باشد که من
با فرشته دیو راخانه به انبازی کنم
شرم باد ار جان دشمن کشته را گویم غمت
پیش دشمن کی سزد کز دوست غمازی کنم؟
چند نالانم درین ویرانه دور از کوی تو
من نه آن مرغم که با بلبل هم آوازی کنم
آفتابم در پس دیوار هجران ماند و من
سایه را مانم که با دیوار همرازی کنم
چشم او ترکی ست مست و خنجر خونی به دست
وه که با این مست خونی چند جانبازی کنم؟
سرو گفتش «خط دهم از سبزه پیش بندگیش
گر ز آزادی برم با خود سرافرازی کنم »
هر کسی گوید که «گو حال خودش، خسرو، به شعر»
دل کجا دارم که دعوی سخن سازی کنم
تو به جان چوگان زنی، گر من سراندازی کنم
پوستی دارم که در وی نقد هستی هم نماند
با خریداران غم چون کیسه پردازی کنم؟
با خیالت جان به یک تن، کی روا باشد که من
با فرشته دیو راخانه به انبازی کنم
شرم باد ار جان دشمن کشته را گویم غمت
پیش دشمن کی سزد کز دوست غمازی کنم؟
چند نالانم درین ویرانه دور از کوی تو
من نه آن مرغم که با بلبل هم آوازی کنم
آفتابم در پس دیوار هجران ماند و من
سایه را مانم که با دیوار همرازی کنم
چشم او ترکی ست مست و خنجر خونی به دست
وه که با این مست خونی چند جانبازی کنم؟
سرو گفتش «خط دهم از سبزه پیش بندگیش
گر ز آزادی برم با خود سرافرازی کنم »
هر کسی گوید که «گو حال خودش، خسرو، به شعر»
دل کجا دارم که دعوی سخن سازی کنم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
حدیث عشق در گفتن نیاید
چنین در هیچ در سفتن نیاید
ززید و عمر و مشنو کین حکایت
چو واو عمر و در گفتن نیاید
جمال عشق خواهی جان فدا کن
که هرگز کار جان از تن نیاید
شعاع روی او را پرده برگیر
که آن خورشید در روزن نیاید
از آن مردان شیرافگن طلب عشق
کزین مردان همچون زن نیاید
ز زر انگشتری سازند و خلخال
ولی آیینه جز ز آهن نیاید
غم عشق از ازل آرند مردان
وگر چه آن بآوردن نیاید
سری بی دولتست آنرا که با عشق
از آنجا که دست در گردن نیاید
غمش با هر دلی پیوند نکند
شتر در چشمه سوزن نیاید
چو زنده سیف فرغانی بعشقست
چراغ جانش را مردن نیاید
بدان خورشید نتوانم رسیدن
اگر چون سایه یی با من نیاید
چنین در هیچ در سفتن نیاید
ززید و عمر و مشنو کین حکایت
چو واو عمر و در گفتن نیاید
جمال عشق خواهی جان فدا کن
که هرگز کار جان از تن نیاید
شعاع روی او را پرده برگیر
که آن خورشید در روزن نیاید
از آن مردان شیرافگن طلب عشق
کزین مردان همچون زن نیاید
ز زر انگشتری سازند و خلخال
ولی آیینه جز ز آهن نیاید
غم عشق از ازل آرند مردان
وگر چه آن بآوردن نیاید
سری بی دولتست آنرا که با عشق
از آنجا که دست در گردن نیاید
غمش با هر دلی پیوند نکند
شتر در چشمه سوزن نیاید
چو زنده سیف فرغانی بعشقست
چراغ جانش را مردن نیاید
بدان خورشید نتوانم رسیدن
اگر چون سایه یی با من نیاید
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۷ - مدح ابوالفضایل
بوالفضایل که سیدیست اصیل
زهره شیر دارد و تن پیل
کارها دیده بزمها خورده
کامها رانده رزمها کرده
فخر گردان و تاج را دانست
زو دل شاه سخت شادانست
شاه را طبع در نشاط آرد
می که با او خورند بگوارد
چشم بد دور صورتی دارد
که شجاعت ازو همی بارد
بزم را چون پگاه برخیزد
عشرتی از میان برانگیزد
ساغر بوالفضایلی بر کف
برود چون مبارزان بر صف
دوستگانی دهد ندیمان را
بر فروزد دل کریمان را
مست گردد چو پیل با یک و پنج
نقل سازد ز نارسیده ترنج
عیب او نیز یاد خواهم کرد
دل خصمانش شاد خواهم کرد
کس نباشد قمار دوست چو او
ز آن همه طایفه هموست همو
خواهد از شاه تا قمار کند
ببرد سیم و در کنار کند
چون حریفان به جمله گرد آیند
سیم ریزند و کیسه بگشایند
نا زده زخم خرمراد او را
بکند صد هزار گونه دعا
باز چون ماند سیم کم شمرد
دست چون بر زد از میان ببرد
چون برد آستین کند پر سیم
ندهد هیچ بورک اینت غنیم
بستهد چون نماند بر خیزد
با حریفان به جمله بستیزد
چون موکل شود بدو فراش
عشوه ها سازد و دهد کرناش
راست گویم ظریف جانوریست
از لطافت به راستی جگریست
چه عجب گر زنانش فتنه شوند
از پس او به شهرها بروند
هیچ زن را به لطف ننوازد
تا همه خانه اش نپردازد
سغبه گردند و دوست گیرندش
جامه و سیم و زر پذیرندش
زهره شیر دارد و تن پیل
کارها دیده بزمها خورده
کامها رانده رزمها کرده
فخر گردان و تاج را دانست
زو دل شاه سخت شادانست
شاه را طبع در نشاط آرد
می که با او خورند بگوارد
چشم بد دور صورتی دارد
که شجاعت ازو همی بارد
بزم را چون پگاه برخیزد
عشرتی از میان برانگیزد
ساغر بوالفضایلی بر کف
برود چون مبارزان بر صف
دوستگانی دهد ندیمان را
بر فروزد دل کریمان را
مست گردد چو پیل با یک و پنج
نقل سازد ز نارسیده ترنج
عیب او نیز یاد خواهم کرد
دل خصمانش شاد خواهم کرد
کس نباشد قمار دوست چو او
ز آن همه طایفه هموست همو
خواهد از شاه تا قمار کند
ببرد سیم و در کنار کند
چون حریفان به جمله گرد آیند
سیم ریزند و کیسه بگشایند
نا زده زخم خرمراد او را
بکند صد هزار گونه دعا
باز چون ماند سیم کم شمرد
دست چون بر زد از میان ببرد
چون برد آستین کند پر سیم
ندهد هیچ بورک اینت غنیم
بستهد چون نماند بر خیزد
با حریفان به جمله بستیزد
چون موکل شود بدو فراش
عشوه ها سازد و دهد کرناش
راست گویم ظریف جانوریست
از لطافت به راستی جگریست
چه عجب گر زنانش فتنه شوند
از پس او به شهرها بروند
هیچ زن را به لطف ننوازد
تا همه خانه اش نپردازد
سغبه گردند و دوست گیرندش
جامه و سیم و زر پذیرندش
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۰
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - در وصف قصر خاقان کمالالدین محمود
قصر فرخندهٔ کمالالدین
هست در خرمی چو خلد برین
روضهٔ مجد و بیضهٔ دولت
کعبهٔ عز و قبلهٔ تمکین
در خوشی از نگارخانهٔ او
طیره گشته نگارخانهٔ چین
از تصاویر او خجل ماند
در قصور بهشت حور العین
سطح او باستاره کرده قران
صحن او با زمانه گرفته قرین
گر نباشد بهار، ساحت او
نوبهاریست پر گل و نسرین
آسمان پیش آستانهٔ او
پست گشته بقدر همچو زمین
اندرین قصر جاودان بادا
پهلوان جهان کمالالدین
در دریای محمدت محمود
که هدی را حسام اوست معین
آن ستوده بمردی و رادی
و آن گزیده بسیرت و آیین
ملک را صحن گلشنش بستر
مجد را خاک درگهش بالین
روز بخشش بسان ابر مطیر
وقت کوشش بسان شیر عزین
ظلم را کرده عدل او منسوخ
فتنه را داده تیغ او تسکین
ای سرافراز صفدری، که گذشت
همت تو ز اوج علیین
همه محض لطافتی گه مهر
همه عین سیاستی گه کین
چرخ چون بندگان نهاده بطبع
بر بساط مبارک تو جبین
امر تیر تو کرده روز مصاف
دشمنان را بزیر خاک دفین
خصم را با تو پایداری نیست
کبک را نیست طاقت شاهین
همه جانها بطاعت تو
همه دلها بخدمت تو رهین
بر بداندیش دولتت شب و روز
حادثات جهان گشاده کمین
تا نباشد عیان بصنف خبر
تا نباشد گمان بنور یقین
هر چه نیکیست از ستاره بیاب
هر چه خوبیست از زمانه ببین
گاه در عرصهٔ طرب بخرام
گاه در مسند شرف بنشین
جام راحت ز دست لهو بنوش
گل لذت بباغ عیش بچین
آفرین باد بر نکوه خواهت
باد بر بدسگال تو نفرین
هست در خرمی چو خلد برین
روضهٔ مجد و بیضهٔ دولت
کعبهٔ عز و قبلهٔ تمکین
در خوشی از نگارخانهٔ او
طیره گشته نگارخانهٔ چین
از تصاویر او خجل ماند
در قصور بهشت حور العین
سطح او باستاره کرده قران
صحن او با زمانه گرفته قرین
گر نباشد بهار، ساحت او
نوبهاریست پر گل و نسرین
آسمان پیش آستانهٔ او
پست گشته بقدر همچو زمین
اندرین قصر جاودان بادا
پهلوان جهان کمالالدین
در دریای محمدت محمود
که هدی را حسام اوست معین
آن ستوده بمردی و رادی
و آن گزیده بسیرت و آیین
ملک را صحن گلشنش بستر
مجد را خاک درگهش بالین
روز بخشش بسان ابر مطیر
وقت کوشش بسان شیر عزین
ظلم را کرده عدل او منسوخ
فتنه را داده تیغ او تسکین
ای سرافراز صفدری، که گذشت
همت تو ز اوج علیین
همه محض لطافتی گه مهر
همه عین سیاستی گه کین
چرخ چون بندگان نهاده بطبع
بر بساط مبارک تو جبین
امر تیر تو کرده روز مصاف
دشمنان را بزیر خاک دفین
خصم را با تو پایداری نیست
کبک را نیست طاقت شاهین
همه جانها بطاعت تو
همه دلها بخدمت تو رهین
بر بداندیش دولتت شب و روز
حادثات جهان گشاده کمین
تا نباشد عیان بصنف خبر
تا نباشد گمان بنور یقین
هر چه نیکیست از ستاره بیاب
هر چه خوبیست از زمانه ببین
گاه در عرصهٔ طرب بخرام
گاه در مسند شرف بنشین
جام راحت ز دست لهو بنوش
گل لذت بباغ عیش بچین
آفرین باد بر نکوه خواهت
باد بر بدسگال تو نفرین
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۵۹ - هم در حق شمس الدین
رشیدالدین وطواط : رشیدالدین وطواط
مسمط مصنوع
گفتار تو پرداخته آیات هنر
کردار تو افراخته رایات ظفر
ایام ز اخبار تو با فخر و شرف
اسلام ز آثار تو با قدر و ظفر
قدر تو هست چو جوزا بجلال و بخطر
صدر تو گشته چو دریا بسخا و بهنر
در حیرت فرزانگیت هر سرور
در غیرت مردانگیت هر صفدر
پیراسته از خامهٔ تو هر دولت
آراسته از نامهٔ تو هر کشور
جود تو جسم کرم را چو روان
هنرت چشم کرم را چو بصر
همه اقوال سدید تو مثل
همه افعال حمید تو سمر
شده گویندهٔ مدحت دلشاد
شده جویندهٔ قدحت غم خور
انعام تو در برج مروت اختر
اکرام تو در درج فتوت گوهر
اوصاف تو پیرایهٔ اشراف جهان
الطاف تو سرمایهٔ اصناف بشر
اصطناع کرمت مانع هر شدت
و ارتفاع هممت دافع هر ظلمت
عاقلان ز بیان تو همه همت
سایلان را ز بنان تو همه نعمت
تا جهانست درو باد ترا لذت
تا زمانست درو باد ترا حشمت
کردار تو افراخته رایات ظفر
ایام ز اخبار تو با فخر و شرف
اسلام ز آثار تو با قدر و ظفر
قدر تو هست چو جوزا بجلال و بخطر
صدر تو گشته چو دریا بسخا و بهنر
در حیرت فرزانگیت هر سرور
در غیرت مردانگیت هر صفدر
پیراسته از خامهٔ تو هر دولت
آراسته از نامهٔ تو هر کشور
جود تو جسم کرم را چو روان
هنرت چشم کرم را چو بصر
همه اقوال سدید تو مثل
همه افعال حمید تو سمر
شده گویندهٔ مدحت دلشاد
شده جویندهٔ قدحت غم خور
انعام تو در برج مروت اختر
اکرام تو در درج فتوت گوهر
اوصاف تو پیرایهٔ اشراف جهان
الطاف تو سرمایهٔ اصناف بشر
اصطناع کرمت مانع هر شدت
و ارتفاع هممت دافع هر ظلمت
عاقلان ز بیان تو همه همت
سایلان را ز بنان تو همه نعمت
تا جهانست درو باد ترا لذت
تا زمانست درو باد ترا حشمت
جامی : دفتر اول
بخش ۴۵ - بیان فرمودن پاشاه که مقصود از این امر اتیان بفعل مأمور به بود بلکه غرض آن بود که آنچه در سرشت شماست از انقیاد و عناد ظاهر شود
چون گذشت از حد آن جحود و عناد
شاه گفتا خدات صبر دهاد
چند ازین گفت و گوی بیهوده
که زبان زان مباد آلوده
امر من بهر آزمون شماست
نه مرا آرزوی خون شماست
خواستم تا درین فضای وجود
سر معلوم من شود مشهود
آنچه دانسته ام چه زین و چه شین
از شما بینمش به رأی العین
هر چه در هر کدام مکتوم است
پیش من لایزال معلوم است
تا ز قوت همه به فعل آید
زان سبب امر و نهی می باید
کی بود امر مقتضی موجود
فعل ها را درین نشیمن بود
عبد مأمور ازان کند بی مر
ترک اتیان بما به یؤمر
شاه گفتا خدات صبر دهاد
چند ازین گفت و گوی بیهوده
که زبان زان مباد آلوده
امر من بهر آزمون شماست
نه مرا آرزوی خون شماست
خواستم تا درین فضای وجود
سر معلوم من شود مشهود
آنچه دانسته ام چه زین و چه شین
از شما بینمش به رأی العین
هر چه در هر کدام مکتوم است
پیش من لایزال معلوم است
تا ز قوت همه به فعل آید
زان سبب امر و نهی می باید
کی بود امر مقتضی موجود
فعل ها را درین نشیمن بود
عبد مأمور ازان کند بی مر
ترک اتیان بما به یؤمر
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۳ - حکایت بر سبیل تمثیل
هوشمندی بدید مجنون را
آن ز فرمان عقل بیرون را
گه به ویرانه ای همی گردید
گریه می کرد و زار می نالید
گاه چون سایه با زمین هموار
اوفتادی به پای هر دیوار
گه فکندی چو آفتاب سپهر
خویشتن را به صحنش از سر مهر
گه به مژگانش آستان رفتی
چون سگان سر بر آستان خفتی
گفت با او حریف فرزانه
که تو را این همه بدین خانه
مهر ورزی و چاپلوسی چیست
خاکروبی و خاکبوسی چیست
نیست نقش بتی به دیوارش
چه بری سجده بر همن وارش
از خس و خار او چه می جویی
زان نرسته گلی چه می بویی
گفت خامش که این مقام کسیست
که به هر موی من ازو هوسیست
قصه کوته نشیمن لیلی ست
که ز هر ذره ام به او میلیست
نیست اینجا گشاده هیچ دری
که نبوده بر آن درش گذری
نیست اینجا ستاده دیواری
که به پشتش نسوده یکباری
نیست اینجا ز گل دمیده خسی
که نه دامن بر آن کشیده بسی
هر چه من می کنم به بوی ویست
اضطرابی ز آرزوی ویست
عشقبازی به منزل یاران
نیست جز شیوه وفاداران
سنگدل آن که چون به منزل یار
بگذرد نگذرد ز هوش و قرار
بی قراری و بیخودی نکند
ترک سامان و بخردی نکند
نکند داستان شوق آغاز
با در و بام او نگوید راز
آن ز فرمان عقل بیرون را
گه به ویرانه ای همی گردید
گریه می کرد و زار می نالید
گاه چون سایه با زمین هموار
اوفتادی به پای هر دیوار
گه فکندی چو آفتاب سپهر
خویشتن را به صحنش از سر مهر
گه به مژگانش آستان رفتی
چون سگان سر بر آستان خفتی
گفت با او حریف فرزانه
که تو را این همه بدین خانه
مهر ورزی و چاپلوسی چیست
خاکروبی و خاکبوسی چیست
نیست نقش بتی به دیوارش
چه بری سجده بر همن وارش
از خس و خار او چه می جویی
زان نرسته گلی چه می بویی
گفت خامش که این مقام کسیست
که به هر موی من ازو هوسیست
قصه کوته نشیمن لیلی ست
که ز هر ذره ام به او میلیست
نیست اینجا گشاده هیچ دری
که نبوده بر آن درش گذری
نیست اینجا ستاده دیواری
که به پشتش نسوده یکباری
نیست اینجا ز گل دمیده خسی
که نه دامن بر آن کشیده بسی
هر چه من می کنم به بوی ویست
اضطرابی ز آرزوی ویست
عشقبازی به منزل یاران
نیست جز شیوه وفاداران
سنگدل آن که چون به منزل یار
بگذرد نگذرد ز هوش و قرار
بی قراری و بیخودی نکند
ترک سامان و بخردی نکند
نکند داستان شوق آغاز
با در و بام او نگوید راز
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۵ - گفتار در فضیلت جود و کرم
پیش سوداییان تخت و جلال
نیست جز تاج جود رأس المال
گر نه سرمایه تاج جود کنند
کی ز سودای خویش سود کنند
معنی جود چیست بخشیدن
عادت برق چیست رخشیدن
برق رخشان کند جهان روشن
جود و احسان جهان جان روشن
پرتو برق هست تا یکدم
پرتو جود تا بود عالم
گر چه یک مرد در زمانه نماند
وز جوانمرد جز فسانه نماند
تا بود دور گنبد گردان
ما و افسانه جوانمردان
رفت حاتم ازین نشیمن خاک
ماند نامش کتابه افلاک
هر چه داری ببخش و نام برآر
به نکویی و نام نیک گذار
زانکه زیر زمردین طارم
نام نیکو بود حیات دوم
هر چه دادی نصیبت آن باشد
وانچه نی حظ دیگران باشد
بهره خود به دیگران چه دهی
مال خود بهر دیگران چه نهی
نیست جز تاج جود رأس المال
گر نه سرمایه تاج جود کنند
کی ز سودای خویش سود کنند
معنی جود چیست بخشیدن
عادت برق چیست رخشیدن
برق رخشان کند جهان روشن
جود و احسان جهان جان روشن
پرتو برق هست تا یکدم
پرتو جود تا بود عالم
گر چه یک مرد در زمانه نماند
وز جوانمرد جز فسانه نماند
تا بود دور گنبد گردان
ما و افسانه جوانمردان
رفت حاتم ازین نشیمن خاک
ماند نامش کتابه افلاک
هر چه داری ببخش و نام برآر
به نکویی و نام نیک گذار
زانکه زیر زمردین طارم
نام نیکو بود حیات دوم
هر چه دادی نصیبت آن باشد
وانچه نی حظ دیگران باشد
بهره خود به دیگران چه دهی
مال خود بهر دیگران چه نهی
جامی : دفتر سوم
بخش ۳۰ - گفتار در مذمت بخل
بخل قفلیست بر خزینه شاه
تا کند دست شاه ازان کوتاه
قفل بگشا که دست کوتاهی
نیست لایق به منصب شاهی
دل شه کز خزینه اش هوس است
دولت شاهیش خزینه بس است
تا بود شاه شاه بی خم و پیچ
زانکه باید نیایدش کم هیچ
ور بماند ازان معاذالله
که تواند خزینه داشت نگه
بخل نخلیست دخل آن همه خار
خار آن جان خستگان آزار
گر به خرمای او بری دندان
هست دندان شکن تر از سندان
فی المثل گر فشاندش مریم
زان نریزد به غیر سنگ ستم
بخل نخلیست نوش او همه نیش
جگر خستگان ز نیشش ریش
گر بیالایدت به شهد انگشت
سازدت خم ز بار منت پشت
به حیل بر در بخیل مرو
به عزیزی او ذلیل مشو
که به سوی کریم فخر شعار
آن ذلیلی کند دلیلی عار
عار اگر می کشی از آنان کش
که بود فخر و عار از آنان خوش
نه بر ابروی آن گروه گره
نه پر آژنگ رویشان چو زره
بدهند و ز شرم داده خویش
از فقیران سرافکنند به پیش
نه که هر جا ز خاصه و عامه
از لئیمی کنند هنگامه
لطف و احسان خود شمار کنند
گردنت را به زیر بار کنند
تا کند دست شاه ازان کوتاه
قفل بگشا که دست کوتاهی
نیست لایق به منصب شاهی
دل شه کز خزینه اش هوس است
دولت شاهیش خزینه بس است
تا بود شاه شاه بی خم و پیچ
زانکه باید نیایدش کم هیچ
ور بماند ازان معاذالله
که تواند خزینه داشت نگه
بخل نخلیست دخل آن همه خار
خار آن جان خستگان آزار
گر به خرمای او بری دندان
هست دندان شکن تر از سندان
فی المثل گر فشاندش مریم
زان نریزد به غیر سنگ ستم
بخل نخلیست نوش او همه نیش
جگر خستگان ز نیشش ریش
گر بیالایدت به شهد انگشت
سازدت خم ز بار منت پشت
به حیل بر در بخیل مرو
به عزیزی او ذلیل مشو
که به سوی کریم فخر شعار
آن ذلیلی کند دلیلی عار
عار اگر می کشی از آنان کش
که بود فخر و عار از آنان خوش
نه بر ابروی آن گروه گره
نه پر آژنگ رویشان چو زره
بدهند و ز شرم داده خویش
از فقیران سرافکنند به پیش
نه که هر جا ز خاصه و عامه
از لئیمی کنند هنگامه
لطف و احسان خود شمار کنند
گردنت را به زیر بار کنند
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۷ - اشارت به بعضی از شعرای ماتقدم که از سلاطین پیشین تربیت ها یافتند و نام اینان به واسطه مدایح آنان بر صحیفه روزگار بماند
حبذا شاعران مدحت سنج
پرده در مدح شهریاران رنج
نام ایشان ز جنبش اقلام
ثبت کرده به دفتر ایام
گر نمانده ست جسمشان زنده
اسمشان زنده ایست پاینده
رودکی آن که در همی سفتی
مدح سامانیان همی گفتی
چون به آن قوم همسفر می رفت
نه به آیین مختصر می رفت
صله نظم های همچو درش
بود در بار چارصد شترش
چون شتر زین رباط بیرون راند
بر زمین غیر شعر هیچ نماند
نام او را که می برند امروز
هست ازان شعر انجمن افروز
همچنین نام آل سامان را
نیک کاران و نیکنامان را
زنده از نظم خویش می دارد
وز پس پرده پیش می آرد
عنصری آن که داشت عنصر پاک
کم چو اویی فتد ز عنصر خاک
گوهر سلک چار عنصر بود
گوش گیتی ز نظم او پر بود
رودکی آنچه ز آل سامان یافت
او ز محمود بیشتر زان یافت
صله اش ساز و برگ خوشنودی
صله کش پیل های محمودی
مشک مدحش به آب شعر سرشت
کاخ اقبال را کتابه نوشت
صد ره از جای رفت کاخ و سرای
ماند جاوید آن کتابه به جای
وان معزی که خاص سنجر بود
در فصاحت زبان چو خنجر بود
خنجر آبدار و پر گوهر
گوهرش مدح شاه دین پرور
چون به مدحش شدی چو خنجر تیز
کردیش دست شاه گوهر ریز
گر چه صد گنج دست شاه فشاند
بر زمین غیر مدح شاه نماند
انوری هم چو مدح سنجر گفت
وین گرانمایه در به وصفش سفت
«گر دل و دست بحر و کان باشد
دل و دست خدایگان باشد»
بحر شد خشک و کان به زلزله ریخت
وان در از رشته بقا نگسیخت
با همه طمطراق خاقانی
بهر تاج آوران شروانی
گر چه دارد ز نغز گفتاری
مدح های هزار دیناری
نقد اهل جهان ز دینارش
نیست جز نقدهای گفتارش
رفت سعدی و دم ز یکرنگی
زدن او به سعد بن زنگی
به ز سعد و سرای و ایوانش
ذکر سعدیست در گلستانش
از سنایی و از نظامی دان
که ز دام اوفتادگان جهان
چون درین دامگاه یاد آرند
زان دو بهرامشاه یاد آرند
کو ظهیر آن به مدح نغمه سرای
کرده نه کرسی فلک ته پای
تا ببوسد رکاب ممدوحش
گردد ابواب رزق مفتوحش
نیست اکنون ز چاپلوسی او
جز حدیث رکاب بوسی او
از کمال گروه ساعدیان
نیست چیزی بجز سخن به میان
بود سلمان درین خراب آباد
مدح گوی اویس با دل شاد
بر زبان آنچه مانده زیشان است
چند بیتی ز نظم سلمان است
ای بس ایوان بر کشیده به چرخ
وی بسا قصر سر کشیده به چرخ
که برافراختند تاجوران
یادگاری به عالم گذران
تا ازین کوچگه چو درگذرند
جمع آیندگان در آن نگرند
یاد پیشینیان کنند از پس
به ثناشان برآورند نفس
چشم پوشیده چند بنشینی
خیز و چشمی گشای تا بینی
قصرها پست از زلازل دهر
قصریان بند در سلاسل قهر
زان بناها نمانده است آثار
جز کتابه به دفتر اشعار
وان عمارات را نه سر نه بن است
آنچه باقیست زان همین سخن است
یادگاری درین رباط کهن
نیست بهتر ز نظم و نثر سخن
به سخن زنگها زدوده شود
به سخن بندها گشوده شود
بس گره کافتد از زمانه به کار
که نماید گشادنش دشوار
ناگه از شیوه سخنرانی
نهد آن کار رو به آسانی
پرده در مدح شهریاران رنج
نام ایشان ز جنبش اقلام
ثبت کرده به دفتر ایام
گر نمانده ست جسمشان زنده
اسمشان زنده ایست پاینده
رودکی آن که در همی سفتی
مدح سامانیان همی گفتی
چون به آن قوم همسفر می رفت
نه به آیین مختصر می رفت
صله نظم های همچو درش
بود در بار چارصد شترش
چون شتر زین رباط بیرون راند
بر زمین غیر شعر هیچ نماند
نام او را که می برند امروز
هست ازان شعر انجمن افروز
همچنین نام آل سامان را
نیک کاران و نیکنامان را
زنده از نظم خویش می دارد
وز پس پرده پیش می آرد
عنصری آن که داشت عنصر پاک
کم چو اویی فتد ز عنصر خاک
گوهر سلک چار عنصر بود
گوش گیتی ز نظم او پر بود
رودکی آنچه ز آل سامان یافت
او ز محمود بیشتر زان یافت
صله اش ساز و برگ خوشنودی
صله کش پیل های محمودی
مشک مدحش به آب شعر سرشت
کاخ اقبال را کتابه نوشت
صد ره از جای رفت کاخ و سرای
ماند جاوید آن کتابه به جای
وان معزی که خاص سنجر بود
در فصاحت زبان چو خنجر بود
خنجر آبدار و پر گوهر
گوهرش مدح شاه دین پرور
چون به مدحش شدی چو خنجر تیز
کردیش دست شاه گوهر ریز
گر چه صد گنج دست شاه فشاند
بر زمین غیر مدح شاه نماند
انوری هم چو مدح سنجر گفت
وین گرانمایه در به وصفش سفت
«گر دل و دست بحر و کان باشد
دل و دست خدایگان باشد»
بحر شد خشک و کان به زلزله ریخت
وان در از رشته بقا نگسیخت
با همه طمطراق خاقانی
بهر تاج آوران شروانی
گر چه دارد ز نغز گفتاری
مدح های هزار دیناری
نقد اهل جهان ز دینارش
نیست جز نقدهای گفتارش
رفت سعدی و دم ز یکرنگی
زدن او به سعد بن زنگی
به ز سعد و سرای و ایوانش
ذکر سعدیست در گلستانش
از سنایی و از نظامی دان
که ز دام اوفتادگان جهان
چون درین دامگاه یاد آرند
زان دو بهرامشاه یاد آرند
کو ظهیر آن به مدح نغمه سرای
کرده نه کرسی فلک ته پای
تا ببوسد رکاب ممدوحش
گردد ابواب رزق مفتوحش
نیست اکنون ز چاپلوسی او
جز حدیث رکاب بوسی او
از کمال گروه ساعدیان
نیست چیزی بجز سخن به میان
بود سلمان درین خراب آباد
مدح گوی اویس با دل شاد
بر زبان آنچه مانده زیشان است
چند بیتی ز نظم سلمان است
ای بس ایوان بر کشیده به چرخ
وی بسا قصر سر کشیده به چرخ
که برافراختند تاجوران
یادگاری به عالم گذران
تا ازین کوچگه چو درگذرند
جمع آیندگان در آن نگرند
یاد پیشینیان کنند از پس
به ثناشان برآورند نفس
چشم پوشیده چند بنشینی
خیز و چشمی گشای تا بینی
قصرها پست از زلازل دهر
قصریان بند در سلاسل قهر
زان بناها نمانده است آثار
جز کتابه به دفتر اشعار
وان عمارات را نه سر نه بن است
آنچه باقیست زان همین سخن است
یادگاری درین رباط کهن
نیست بهتر ز نظم و نثر سخن
به سخن زنگها زدوده شود
به سخن بندها گشوده شود
بس گره کافتد از زمانه به کار
که نماید گشادنش دشوار
ناگه از شیوه سخنرانی
نهد آن کار رو به آسانی
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۸ - انتقال به مدح گوهر کان فتوت و مشید ارکان اخوت والی ملک جاه و جمال یوسف مصر فضل و افضال اعز الله تعالی انصاره و ضاعف اقتداره
نیکخواهی خاصه کو را یاور است
گشته پیدا با وی از یک گوهر است
کرده جا در سایه ی اقبال او
سایه وار افتاده در دنبال او
هر کجا این آفتاب آن پرتو است
هر کجا آن پیشوا این پیرو است
گر چه بر مهد خلافت زاده است
بر خلافش یک قدم ننهاده است
والی مصر جلال و احتشام
بود از آن رو یوسفش کردند نام
رشک یوسف طلعت زیبای او
چون زلیخا عالمی شیدای او
هر که می آرد رخش را در نظر
می زند گلبانگ ما هذا بشر
گر چه هست او یک برادر شاه را
هست با صد جان برابر شاه را
آمد او شه را برادر یار هم
در زمانه باشد این بسیار کم
گفت با دانشوری آن ساده مرد
کای به دانش نزد هر آزاده فرد
باز کن زین نکته ی پوشیده پوست
که برادر به بود یا یار و دوست
گفت نبود نزد دانا هیچ چیز
زان برادر به که باشد یار نیز
بر سر گردون خدایا ماه و سال
تا فراق فرقدان باشد محال
این دو اختر را به هم تابنده وار
بر سریر مکرمت پاینده دار
گشته پیدا با وی از یک گوهر است
کرده جا در سایه ی اقبال او
سایه وار افتاده در دنبال او
هر کجا این آفتاب آن پرتو است
هر کجا آن پیشوا این پیرو است
گر چه بر مهد خلافت زاده است
بر خلافش یک قدم ننهاده است
والی مصر جلال و احتشام
بود از آن رو یوسفش کردند نام
رشک یوسف طلعت زیبای او
چون زلیخا عالمی شیدای او
هر که می آرد رخش را در نظر
می زند گلبانگ ما هذا بشر
گر چه هست او یک برادر شاه را
هست با صد جان برابر شاه را
آمد او شه را برادر یار هم
در زمانه باشد این بسیار کم
گفت با دانشوری آن ساده مرد
کای به دانش نزد هر آزاده فرد
باز کن زین نکته ی پوشیده پوست
که برادر به بود یا یار و دوست
گفت نبود نزد دانا هیچ چیز
زان برادر به که باشد یار نیز
بر سر گردون خدایا ماه و سال
تا فراق فرقدان باشد محال
این دو اختر را به هم تابنده وار
بر سریر مکرمت پاینده دار
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۲ - حکایت مجنون که در بادیه از انگشت قلم کرده بر تخته ریگ چون رمالان رقمی می زد گفتند این نوشتن چیست و این نوشته برای کیست گفت این نام لیلی است که به نوشتن آن می نازم چون او به دست نیست با نام او عشق می بازم
دید مجنون را یکی صحرا نورد
در میان بادیه بنشسته فرد
ساخته بر ریگ ز انگشتان قلم
می زند حرفی به دست خود رقم
گفت ای مفتون شیدا چیست این
می نویسی نامه سوی کیست این
هر چه خواهی در سوادش رنج برد
تیغ صرصر خواهدش حالی سترد
کی به لوح ریگ باقی ماندش
تا کسی دیگر پس از تو خواندش
گفت شرح حسن لیلی می دهم
خاطر خود را تسلی می دهم
می نویسم نامش اول وز قفا
می نگارم نامه عشق و وفا
نیست جز نامی ازو در دست من
زان بلندی یافت قدر پست من
ناچشیده جرعه ای از جام او
عشقبازی می کنم با نام او
در میان بادیه بنشسته فرد
ساخته بر ریگ ز انگشتان قلم
می زند حرفی به دست خود رقم
گفت ای مفتون شیدا چیست این
می نویسی نامه سوی کیست این
هر چه خواهی در سوادش رنج برد
تیغ صرصر خواهدش حالی سترد
کی به لوح ریگ باقی ماندش
تا کسی دیگر پس از تو خواندش
گفت شرح حسن لیلی می دهم
خاطر خود را تسلی می دهم
می نویسم نامش اول وز قفا
می نگارم نامه عشق و وفا
نیست جز نامی ازو در دست من
زان بلندی یافت قدر پست من
ناچشیده جرعه ای از جام او
عشقبازی می کنم با نام او
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۷۲ - بیعت دادن پادشاه ارکان دولت خود را با سلامان و تسلیم کردن تخت و تاج را به وی
افسر شاهی چه خوش سرمایه است
تخت سلطانی چه عالی پایه است
هر سری لایق به آن سرمایه نیست
هر قدم شایسته این پایه نیست
چرخ سا پایی سزد این پایه را
عرش سا فرقی شد این سرمایه را
چون سلامان از غم ابسال رست
دل به معشوق همایون فال بست
دامنش ز آلودگی ها پاک شد
همتش را روی در افلاک شد
تارک او گشت در خور تاج را
پای او تخت فلک معراج را
شاه یونان شهریاران را بخواند
سرکشان و تاجداران را بخواند
جشنی آنسان ساخت کز شاهنشهان
نیست در طی تواریخ جهان
بود هر لشکر کش و هر لشکری
حاضر آن جشن از هر کشوری
زان همه لشکرکش و لشکر که بود
با سلامان کرد بیعت هر که بود
جمله دل از سروری برداشتند
سر به طوق بندگی افراشتند
شه مرصع افسرش بر سر نهاد
تخت ملکش زیر پای از زر نهاد
هفت کشور را به وی تسلیم کرد
رسم لشکر داریش تعلیم کرد
کرد انشا در چنان هنگامه ای
از برای وی وصیتنامه ای
بر سر جمع آشکارا نی نهفت
صد گهر ز الماس فکرت سفت و گفت
تخت سلطانی چه عالی پایه است
هر سری لایق به آن سرمایه نیست
هر قدم شایسته این پایه نیست
چرخ سا پایی سزد این پایه را
عرش سا فرقی شد این سرمایه را
چون سلامان از غم ابسال رست
دل به معشوق همایون فال بست
دامنش ز آلودگی ها پاک شد
همتش را روی در افلاک شد
تارک او گشت در خور تاج را
پای او تخت فلک معراج را
شاه یونان شهریاران را بخواند
سرکشان و تاجداران را بخواند
جشنی آنسان ساخت کز شاهنشهان
نیست در طی تواریخ جهان
بود هر لشکر کش و هر لشکری
حاضر آن جشن از هر کشوری
زان همه لشکرکش و لشکر که بود
با سلامان کرد بیعت هر که بود
جمله دل از سروری برداشتند
سر به طوق بندگی افراشتند
شه مرصع افسرش بر سر نهاد
تخت ملکش زیر پای از زر نهاد
هفت کشور را به وی تسلیم کرد
رسم لشکر داریش تعلیم کرد
کرد انشا در چنان هنگامه ای
از برای وی وصیتنامه ای
بر سر جمع آشکارا نی نهفت
صد گهر ز الماس فکرت سفت و گفت