عبارات مورد جستجو در ۲۱۹ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۷
ای شاه همه عالم و فخرگهر خویش
وی در همه آفاق نموده اثر خویش
از چین و ختا تا به فلسطین که رسانید
جز تو به جوانمردی و مردی خبر خویش
خصمان تورا چون تن و جان در خطر افتاد
از کین تو جستند یکایک خطر خویش
از خیره سری رغبت پیکار توکردند
تا در سر پیکار تو کردند سر خویش
در کشور توران و به غزنین و عراقین
چون خواستی آوازهٔ فتح و ظفر خویش
هر سه بگرفتی و سپردی به سه خسرو
در جود و شجاعت بنمودی هنر خویش
هرگز پدر و جد تو این کار نکردند
پیشی تو بدین کار ز جد و پدر خویش
زیبد که فرستی سوی حوران بهشتی
فهرست عجایب ز کتاب سِیَر خویش
تا هدیه فرستند به درگاه تو از خلد
تاج و کمر و یاره و دُرّ و گهر خویش
بس دیر نماندست که از بهر تو گردون
سازد کمر و کیش ز شمس و قمر خویش
شاهان جهان چون کمر و کیش تو بینند
شاید که ننازند به کیش و کمر خویش
هرگز ز بر خویش سعادت نکند دور
آن را که تو یک بار بخوانی به بر خویش
بر تخت شهنشاهی جاوید همی ساز
کار همه آفاق به عدل و نظر خویش
شخص تو امان یافته از تیر حوادث
تو ساخته از عصمت یزدان سپر خویش
وی در همه آفاق نموده اثر خویش
از چین و ختا تا به فلسطین که رسانید
جز تو به جوانمردی و مردی خبر خویش
خصمان تورا چون تن و جان در خطر افتاد
از کین تو جستند یکایک خطر خویش
از خیره سری رغبت پیکار توکردند
تا در سر پیکار تو کردند سر خویش
در کشور توران و به غزنین و عراقین
چون خواستی آوازهٔ فتح و ظفر خویش
هر سه بگرفتی و سپردی به سه خسرو
در جود و شجاعت بنمودی هنر خویش
هرگز پدر و جد تو این کار نکردند
پیشی تو بدین کار ز جد و پدر خویش
زیبد که فرستی سوی حوران بهشتی
فهرست عجایب ز کتاب سِیَر خویش
تا هدیه فرستند به درگاه تو از خلد
تاج و کمر و یاره و دُرّ و گهر خویش
بس دیر نماندست که از بهر تو گردون
سازد کمر و کیش ز شمس و قمر خویش
شاهان جهان چون کمر و کیش تو بینند
شاید که ننازند به کیش و کمر خویش
هرگز ز بر خویش سعادت نکند دور
آن را که تو یک بار بخوانی به بر خویش
بر تخت شهنشاهی جاوید همی ساز
کار همه آفاق به عدل و نظر خویش
شخص تو امان یافته از تیر حوادث
تو ساخته از عصمت یزدان سپر خویش
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۵ - مشورت کردن راجه جسرت برای اولاد با وزیران
شبی از دور بینی خلوت آراست
ز هر یک اهل دانش مشورت خواست
برآمد از دل جسرَت دم سرد
حساب عمر خود پیرانه سر کرد
که عمرم را شمار از صد فزون است
درین اندیشه جانم غرق خون است
ندارم هیچ فرزندی ولیعهد
که بعد از من کند ناموس را جهد
اگر چه دولتی دارم کماهی
معطّل می گذارم کار شاهی
شما هریک نکو خواهید دانا
بگوئید آنچه باید کرد ما را
ز جا جنبید ازان دانش پژوهان
خرد سنجیده پیری مصلحت دان
زمین بوسید، جسرت را دعا کرد
به جان وام دعای او ادا کرد
زبان بگشاد و گفت: ای صاحب اقبال
که گیرد ماه و مهر از روی ت و فال
ازین پس غم مباش از بهر فرزند
بدین تدبیر خاطر دار خرسند
مرا این نکته نقل از چار بید است
علاج نسل تو جگ اسمید است
ز بعد جگ پی هوم آتشی سوز
چراغ خاندان زان آتش افروز
به تحسینش همه کس لب گشادند
قرار مصلحت بر جگ بدادند
ز خلوت رای چون بر تخت بنشست
گره بستش به جان و ز جان کمربست
وزیر ملک را نزدیک خود خواند
ز لب بر فرق بختش گوهر افشاند
که ما را جگ اسمید است در پیش
ترا کردم وکیل مطلق خویش
چو همت شو درین کارم مددگار
که همت کرد بر من واحب این کار
سپردش پس کلید گنج خانه
اضافه داد همت بر خزانه
که از آب و سروج آن روی جا کن
به نذر جگ شهری نو بنا کن
رها کردند پس اسپِ سیه گوش
به دنبالش دلیران ظفرکوش
مزّین بر گلویش لوحی از زر
چو ماه چارده در شب منور
بر آن زر لوح نام رای مسطور
جو بر خورشید تابان سکّۀ نور
نوشته بعد نامش کین جنیبت
به رسم جگ سر داده ست جسرت
هر آن رایی که بر جنگش بود رأی
ببندد اسپ و او گردد صف آرای
هر آن کس صلح شد معقول خاطر
دهد باج و شود در جگ حاضر
نیامد کس ز حکم رای بیرون
مطیع حکم او شد ربع مسکون
به سالی ربع مسکون را بپیمود
نبستش هر که را یارا نه آن بود
به هفت اقلیم گشت و باز گردید
نشسته رای، راه او همی دید
خراج جسرت آوردند بر سر
چه خاقان و چ ه فغفور و چه قیصر
ستاده بر سریرش تاجداران
چو نرگس زار در فصل بهاران
در آن مدت که ماند اسبش به جولان
بنای شهر نو آمد به پایان
هماندم رای با اس ب جهانگرد
به دولت شهر نو را تختگه کرد
چه شهر نو که خرم بوستانی
نشاط خوشدلی را نوجهانی
منقّش کاخهای آن زر اندود
در و دیوار مشک و عنبر اندود
نشسته جسرت اندر جگ مربع
به تخت زر به سرتاج مرصع
ز هفت اقلیم هفتاد و دو ملّت
رسیدند از صلای عام جسرت
ضیافت کرد گیتی را به احسان
که گشت از ذره تا خورشید مهمان
هر آن نعمت که در خوان جهان بود
نخوانده پیش هر کس داشت موجود
ز کار نان دهی چون دل بپرداخت
برای گنج بخشی انجمن ساخت
همی بارید یکسان تا که بودش
بفرق مور و جم باران جودش
ز بس زد بحر دستش موج گوهر
بر آورد آرزوی هفت کشور
ز جود عام او در ربع مسکون
گدا هم کیسه شد با گنج قارون
نمانده در جهان محتاج یک کس
بجز کودک به شیر مادر و بس
به رأی رای پس پیر برهمن
به رسم هوم آتش کرد روشن
بر آتش مجتمع از کار دانان
همه آتش پرست و بید خوانان
به کار جگ هر یک پا فشردند
بخور هوم آتش را سپردند
به حکم چار بید آتش پرستان
چو اس ب جگ را کردند قربان
در آتش سوختند آن اسب موجود
که رسم جگ اسمید این چنین بود
ز آتش جلوه گر شد شخصی از نور
فروغ طلعتش چون آتش طور
تنش در شعله چون یاقوت شاداب
سراپا آتشین چون کرم شب تاب
ز آتش کرده پیراهن تن او
چو خورشید و شفق پیراهن او
به جسرت گفت خیز ای رای برگیر
به جام زر برنج پخته در شیر
که این پسخوردهٔ روحانیان است
به جسم آرزوی مرده، جانست
برو دیگر ز نومیدی مکش آه
که جگ تو شده مقبول درگاه
طفیل جگ چو این آتش فروزی
ترا خود چار فرزند است روزی
چنان طالع شوند این چار اختر
که ماند نام تو تا روز محشر
چو جسرت دید آن نور نهانی
ز آتش یافت آب زندگانی
تواضع کرد و جام شیر بگرفت
تبرّک چون مرید از پیر بگرفت
ز بس شادی نمانده بر زمین پای
سبک بر جست و کرد اندر حرم جای
سه بانوی کلان را پیش خود خواند
به صد جان در کنار خویش بنشاند
به دست خویش کرد آن شیر تقسیم
یکی را نیم دو را نیمۀ نیم
همان شب هر سه مه را ماند امید
به نه مه بارها چیدند از بید
نخستین کوسلا شد مشرف رام
دمید از کیکیی ماهی برت نام
سویرا چون در گنجینه بگشاد
سترگن را به لچمن توأمان داد
به طفلی کین چهار ارکان دولت
توانا می شدند از ناز و نعمت
دل لچمن شدی از رام خرسند
سترگن ۵ را به برت افتاد پیوند
به هر جا رام با اقبال می رفت
چو سایه لچمن از دنبال می رفت
به بازی دو به دو هرچار نازان
همی کردند بازی ناز بازان
که آمد خال برت از مللک پنجاب
به جسرت گفت کای رای ظفریاب
به من بسپار خواهرزاد هٔ من
که در پنجاب استادان پرفن
به جان تعلیم علم و دانش و دین
کنند آن سان که گوید خلق تحسین
جوان گردد کند کسب سعادت
به پیش رای آید بهر خدمت
سوی پنجاب از فرمودهٔ شاه
برت رفت و سترگن نیز به همراه
در آن کشور هلالش گشت مهتاب
قوی سرپنجه گشت از آب پنجاب
ز حال برت تا کی گویم اینجا
من و گفتار عشق رام و سیتا
ز هر یک اهل دانش مشورت خواست
برآمد از دل جسرَت دم سرد
حساب عمر خود پیرانه سر کرد
که عمرم را شمار از صد فزون است
درین اندیشه جانم غرق خون است
ندارم هیچ فرزندی ولیعهد
که بعد از من کند ناموس را جهد
اگر چه دولتی دارم کماهی
معطّل می گذارم کار شاهی
شما هریک نکو خواهید دانا
بگوئید آنچه باید کرد ما را
ز جا جنبید ازان دانش پژوهان
خرد سنجیده پیری مصلحت دان
زمین بوسید، جسرت را دعا کرد
به جان وام دعای او ادا کرد
زبان بگشاد و گفت: ای صاحب اقبال
که گیرد ماه و مهر از روی ت و فال
ازین پس غم مباش از بهر فرزند
بدین تدبیر خاطر دار خرسند
مرا این نکته نقل از چار بید است
علاج نسل تو جگ اسمید است
ز بعد جگ پی هوم آتشی سوز
چراغ خاندان زان آتش افروز
به تحسینش همه کس لب گشادند
قرار مصلحت بر جگ بدادند
ز خلوت رای چون بر تخت بنشست
گره بستش به جان و ز جان کمربست
وزیر ملک را نزدیک خود خواند
ز لب بر فرق بختش گوهر افشاند
که ما را جگ اسمید است در پیش
ترا کردم وکیل مطلق خویش
چو همت شو درین کارم مددگار
که همت کرد بر من واحب این کار
سپردش پس کلید گنج خانه
اضافه داد همت بر خزانه
که از آب و سروج آن روی جا کن
به نذر جگ شهری نو بنا کن
رها کردند پس اسپِ سیه گوش
به دنبالش دلیران ظفرکوش
مزّین بر گلویش لوحی از زر
چو ماه چارده در شب منور
بر آن زر لوح نام رای مسطور
جو بر خورشید تابان سکّۀ نور
نوشته بعد نامش کین جنیبت
به رسم جگ سر داده ست جسرت
هر آن رایی که بر جنگش بود رأی
ببندد اسپ و او گردد صف آرای
هر آن کس صلح شد معقول خاطر
دهد باج و شود در جگ حاضر
نیامد کس ز حکم رای بیرون
مطیع حکم او شد ربع مسکون
به سالی ربع مسکون را بپیمود
نبستش هر که را یارا نه آن بود
به هفت اقلیم گشت و باز گردید
نشسته رای، راه او همی دید
خراج جسرت آوردند بر سر
چه خاقان و چ ه فغفور و چه قیصر
ستاده بر سریرش تاجداران
چو نرگس زار در فصل بهاران
در آن مدت که ماند اسبش به جولان
بنای شهر نو آمد به پایان
هماندم رای با اس ب جهانگرد
به دولت شهر نو را تختگه کرد
چه شهر نو که خرم بوستانی
نشاط خوشدلی را نوجهانی
منقّش کاخهای آن زر اندود
در و دیوار مشک و عنبر اندود
نشسته جسرت اندر جگ مربع
به تخت زر به سرتاج مرصع
ز هفت اقلیم هفتاد و دو ملّت
رسیدند از صلای عام جسرت
ضیافت کرد گیتی را به احسان
که گشت از ذره تا خورشید مهمان
هر آن نعمت که در خوان جهان بود
نخوانده پیش هر کس داشت موجود
ز کار نان دهی چون دل بپرداخت
برای گنج بخشی انجمن ساخت
همی بارید یکسان تا که بودش
بفرق مور و جم باران جودش
ز بس زد بحر دستش موج گوهر
بر آورد آرزوی هفت کشور
ز جود عام او در ربع مسکون
گدا هم کیسه شد با گنج قارون
نمانده در جهان محتاج یک کس
بجز کودک به شیر مادر و بس
به رأی رای پس پیر برهمن
به رسم هوم آتش کرد روشن
بر آتش مجتمع از کار دانان
همه آتش پرست و بید خوانان
به کار جگ هر یک پا فشردند
بخور هوم آتش را سپردند
به حکم چار بید آتش پرستان
چو اس ب جگ را کردند قربان
در آتش سوختند آن اسب موجود
که رسم جگ اسمید این چنین بود
ز آتش جلوه گر شد شخصی از نور
فروغ طلعتش چون آتش طور
تنش در شعله چون یاقوت شاداب
سراپا آتشین چون کرم شب تاب
ز آتش کرده پیراهن تن او
چو خورشید و شفق پیراهن او
به جسرت گفت خیز ای رای برگیر
به جام زر برنج پخته در شیر
که این پسخوردهٔ روحانیان است
به جسم آرزوی مرده، جانست
برو دیگر ز نومیدی مکش آه
که جگ تو شده مقبول درگاه
طفیل جگ چو این آتش فروزی
ترا خود چار فرزند است روزی
چنان طالع شوند این چار اختر
که ماند نام تو تا روز محشر
چو جسرت دید آن نور نهانی
ز آتش یافت آب زندگانی
تواضع کرد و جام شیر بگرفت
تبرّک چون مرید از پیر بگرفت
ز بس شادی نمانده بر زمین پای
سبک بر جست و کرد اندر حرم جای
سه بانوی کلان را پیش خود خواند
به صد جان در کنار خویش بنشاند
به دست خویش کرد آن شیر تقسیم
یکی را نیم دو را نیمۀ نیم
همان شب هر سه مه را ماند امید
به نه مه بارها چیدند از بید
نخستین کوسلا شد مشرف رام
دمید از کیکیی ماهی برت نام
سویرا چون در گنجینه بگشاد
سترگن را به لچمن توأمان داد
به طفلی کین چهار ارکان دولت
توانا می شدند از ناز و نعمت
دل لچمن شدی از رام خرسند
سترگن ۵ را به برت افتاد پیوند
به هر جا رام با اقبال می رفت
چو سایه لچمن از دنبال می رفت
به بازی دو به دو هرچار نازان
همی کردند بازی ناز بازان
که آمد خال برت از مللک پنجاب
به جسرت گفت کای رای ظفریاب
به من بسپار خواهرزاد هٔ من
که در پنجاب استادان پرفن
به جان تعلیم علم و دانش و دین
کنند آن سان که گوید خلق تحسین
جوان گردد کند کسب سعادت
به پیش رای آید بهر خدمت
سوی پنجاب از فرمودهٔ شاه
برت رفت و سترگن نیز به همراه
در آن کشور هلالش گشت مهتاب
قوی سرپنجه گشت از آب پنجاب
ز حال برت تا کی گویم اینجا
من و گفتار عشق رام و سیتا
افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
کندن ترعه بفرمان داریوش
چو شد جمله ی کار آراسته
بهشتی بشد مصر پر خواسته
پس آنگه سران سپه را بخواست
چه صنعتگران و چه مزدور خواست
ز دریای سرخ و ز دریای روم
یکی ترعه سازند زین مرز و بوم
اگر خاک را برکنی از میان
ز دریا بدریا گذر میتوان
دو بحر بزرگی که ازهم جداست
بهم راه جویند بی کم و کاست
مهندس بسی آمد از هر کنار
بامر شهنشه ز ایران بکار
بکندند ترعه به تدبیر و زور
ز دریا بدریا ببرد آب شور
ز دریای رومش که مسدود بود
رهی تا بدریای سرخش گشود
وزان پس بفرمود برجی بلند
بنزدیک آنجا بسازند چند
نویسند بالای آن برجها
ز شه یادگاری بماند بجا
که کندم من این ترعه بین دو بحر
و ازینرویکی کردم این هردو نهر
منم داریوشی که از هور مزد
رسیده بمن زور و تدبیر و مزد
خداوند پروردگار من است
همیشه سعادت کنار من است
عطا کرد بر من خدای بزرگ
بسی زور و تدبیر و عزم سترگ
که هستم شهی فاتح و دادگر
بفرمان او بستهام من کمر
بمن داد تدبیر و گفتار نیک
تن سالم و کارو پندار نیک
در این مللک پهناور باستان
شهنشاهی من شود داستان
منم داریوشی که از مهر هور
کنم چشم اهریمن از نور کور
بفرمان من گشت کشتی روان
ز دریا بدریا نه رنجی میان
گرفتم همه مصر و هم روم و هند
سکاها و پنجاب تا رود سند
و از آن پس گرفتیم مقد و نیا
دگر مانیکا آتن و میلیا
نوشتم بماند زمن یادگار
بدانند ز ایزد رسد اقتدار
چو برنج شهنشاه بر پای شد
همه مصر جشنی سرا پای شد
سپهدار لشکر همی خواست شاه
بفرمود آماده گردان سپاه
که در مصر باید که چندین هزار
دلیران و نام آور کار زار
بمانند هر فوج با افسری
که دشمن نسازد دگر خودسری
چو این کرده شد ساز و برگ سفر
تهیه نمودند و شد رهسپر
بهشتی بشد مصر پر خواسته
پس آنگه سران سپه را بخواست
چه صنعتگران و چه مزدور خواست
ز دریای سرخ و ز دریای روم
یکی ترعه سازند زین مرز و بوم
اگر خاک را برکنی از میان
ز دریا بدریا گذر میتوان
دو بحر بزرگی که ازهم جداست
بهم راه جویند بی کم و کاست
مهندس بسی آمد از هر کنار
بامر شهنشه ز ایران بکار
بکندند ترعه به تدبیر و زور
ز دریا بدریا ببرد آب شور
ز دریای رومش که مسدود بود
رهی تا بدریای سرخش گشود
وزان پس بفرمود برجی بلند
بنزدیک آنجا بسازند چند
نویسند بالای آن برجها
ز شه یادگاری بماند بجا
که کندم من این ترعه بین دو بحر
و ازینرویکی کردم این هردو نهر
منم داریوشی که از هور مزد
رسیده بمن زور و تدبیر و مزد
خداوند پروردگار من است
همیشه سعادت کنار من است
عطا کرد بر من خدای بزرگ
بسی زور و تدبیر و عزم سترگ
که هستم شهی فاتح و دادگر
بفرمان او بستهام من کمر
بمن داد تدبیر و گفتار نیک
تن سالم و کارو پندار نیک
در این مللک پهناور باستان
شهنشاهی من شود داستان
منم داریوشی که از مهر هور
کنم چشم اهریمن از نور کور
بفرمان من گشت کشتی روان
ز دریا بدریا نه رنجی میان
گرفتم همه مصر و هم روم و هند
سکاها و پنجاب تا رود سند
و از آن پس گرفتیم مقد و نیا
دگر مانیکا آتن و میلیا
نوشتم بماند زمن یادگار
بدانند ز ایزد رسد اقتدار
چو برنج شهنشاه بر پای شد
همه مصر جشنی سرا پای شد
سپهدار لشکر همی خواست شاه
بفرمود آماده گردان سپاه
که در مصر باید که چندین هزار
دلیران و نام آور کار زار
بمانند هر فوج با افسری
که دشمن نسازد دگر خودسری
چو این کرده شد ساز و برگ سفر
تهیه نمودند و شد رهسپر
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۲ - کشته شدن نیو بدست کنازنگ گوید
زمین را به خون لعل گون ساختند
تو گفتی فلک را نگون ساختند
کنازنگ زوبین هندی گرفت
بر نیو آمد چو دیو شکفت
چنان زدش بر سینه زخم درشت
چه زوبین برون رفت بازاو پشت
چه کوه از بر اسب غلطید نیو
به میدان روان شد کنازنگ دیو
چه شد کشته نیو اندران رزمگاه
سپاهش گریزان بشد پیش شاه
شنیدند آن نامدارن ازوی
برفتند پیش یل جنگجوی
بگفتند توپال خنجر گزار
پیام آوریده بر شهریار
چه فرمان دهد سرور انجمن
بگفتا کش آرید نزدیک من
ببردند آن را بر شاه نو
چه توپال آمد بر شاه کو
زمین را ببوسید گفتا بدوی
که ای نامورشاه آزاده خوی
درودت رسانم به هیتال شاه
همی گویدت ای سرافرازگاه
دو هفته است کاشوب جوئیم و جنگ
پی کین به هر سوی بربسته تنگ
دمی پهلوانان نیاسوده اند
یکی جام با هم نپیموده اند
نه با کام دل هیچ پرداختند
نه یک لحظه خوان خورش ساختند
نه از بستر خواب یک دم غنود
نه کس از میان تیغ کین برگشود
سپه را چنین جام می آرزوست
اگرچه بسی را شما تندخوست
دو هفته کنون رامش آریم و جام
وز آن پس بکوشیم از بهرنام
چه بشنید گفتار مرد دلیر
بدو گفت کای مرد برنای خیر
ز من شاه را گوی پاسخ چنین
که هر چند خواهی تو رامش گزین
به چنگ از سر کار خواهی سپاه
نپیچیم ما سر ز فرمان شاه
چه آن گفته بشنید توپال زود
بر شاه هیتال آمد چه دود
بیامد بر شاه و آن باز گفت
چه بشنید هیتال این درشگفت
بفرمود تا موبد آمد به پیش
نشاندش به نزدیکی تخت خویش
تو گفتی فلک را نگون ساختند
کنازنگ زوبین هندی گرفت
بر نیو آمد چو دیو شکفت
چنان زدش بر سینه زخم درشت
چه زوبین برون رفت بازاو پشت
چه کوه از بر اسب غلطید نیو
به میدان روان شد کنازنگ دیو
چه شد کشته نیو اندران رزمگاه
سپاهش گریزان بشد پیش شاه
شنیدند آن نامدارن ازوی
برفتند پیش یل جنگجوی
بگفتند توپال خنجر گزار
پیام آوریده بر شهریار
چه فرمان دهد سرور انجمن
بگفتا کش آرید نزدیک من
ببردند آن را بر شاه نو
چه توپال آمد بر شاه کو
زمین را ببوسید گفتا بدوی
که ای نامورشاه آزاده خوی
درودت رسانم به هیتال شاه
همی گویدت ای سرافرازگاه
دو هفته است کاشوب جوئیم و جنگ
پی کین به هر سوی بربسته تنگ
دمی پهلوانان نیاسوده اند
یکی جام با هم نپیموده اند
نه با کام دل هیچ پرداختند
نه یک لحظه خوان خورش ساختند
نه از بستر خواب یک دم غنود
نه کس از میان تیغ کین برگشود
سپه را چنین جام می آرزوست
اگرچه بسی را شما تندخوست
دو هفته کنون رامش آریم و جام
وز آن پس بکوشیم از بهرنام
چه بشنید گفتار مرد دلیر
بدو گفت کای مرد برنای خیر
ز من شاه را گوی پاسخ چنین
که هر چند خواهی تو رامش گزین
به چنگ از سر کار خواهی سپاه
نپیچیم ما سر ز فرمان شاه
چه آن گفته بشنید توپال زود
بر شاه هیتال آمد چه دود
بیامد بر شاه و آن باز گفت
چه بشنید هیتال این درشگفت
بفرمود تا موبد آمد به پیش
نشاندش به نزدیکی تخت خویش
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۷ - برگشتن هر دو لشکر از همدیگر و آوردن شهریار جمهور رابه پیش ارژنگشاه گوید
دگرباره آن ابر آمد پدید
بیاورد هیتال را چون سزید
نشاند ازبر کوهه زنده پیل
دور و بد نهنگ ستیزنده پیل
بفرمود کز رزم دست آختند
تبیره زنان طبل بنواختند
دو لشکر چه از کین کشیدند دست
طلایه ز هر سو سر زه ببست
سپهبد به نزدیک ارژنگ شد
پر از خون چو شیران بدو چنک شد
بد از خون همه جوشنش لعلگون
تو گفتی که زد غوطه در بحر خون
ببوسید ارژنگ چشم و سرش
فشاندند یاقوت و رز بر سرش
به فرمود جمهور تا آورند
بنزدیک ارژنگ شاه سرند
بدان تا چه باشد بدو رای شاه
کشد مرد را یا ببخشد گناه
کشانش چنان بسته بردند پیش
سرافکنده در پیش و دل گشته ریش
چو ارژنگ دیدش برآشفت سخت
برآورد خنجر فرو شد ز تخت
که ریزد ز کین خون جمهور شاه
سپارد بکین پیکرش زیر چاه
بدو گفت جمهور کایشاه زوش
بدینگونه از خشم بر من مجوش
ترا گر ز من کینه در سر بود
بداریم در بند بهتر بود
که سالار خونریز کیفر بود
چه پوزش گنه را بداور بود
بفرمود ارژنگ تا درکشند
به بند و برندش بشهر سرند
ببردندش اندر زمان سروران
کشیدند در زیر بند گران
وزین رو چه برگشت هیتال شاه
نه سر دید پیدا نه تن با سپاه
نشست و سر آن سپه را بخواند
وزین درد از دیدگان خون چکاند
که چو نازم از دست این دیو زاد
که نفرین براین تخمه زال باد
کزین تخمه هرکس کمربست تنگ
ره از پردلی بریلان بست تنگ
کزین تخمه نفرین ز گردان سزاست
کزین تخمه مردی بدینسان نخواست
همه لشکر و کشورم کرد پست
چو بر دسته تیغ کین برد دست
که ناگاه مرجانه دیوسار
بیامد بنزدیک آن نامدار
چنین گفت کایشاه بادار و برد
از اندوه دلرا میاور بدرد
که امشب من او را بیارم به بند
سپارم بدست شه ارجمند
وزآن پس ازاین لشکر بیشمار
کشم کین دیرینه ای شهریار
بدو گفت اگر این بجای آوری
سر زابلی زیر پای آوری
ترا آنقدر بخشم از سیم و گنج
که آئی از آن زر کشیدن برنج
برون آمد آن جادوی دیو خوی
بدان لشکر از کینه بنهاد روی
برافروخت رخ را بجادوگری
بصد ناز و عشوه بصد دلبری
برخ چون فرانک شد از جادوئی
چنان چونکه نبود میانشان دوئی
چنانکه فرانک نشیند بناز
بر ماهرویان گردنفراز
یکی باره گلگون بزیر اندرش
برخ برقع و تاج رز برسرش
چنین تا به نزد طلایه رسید
سمندش یکی شیهه ای برکشید
دلیران شنیدند آواز اسب
بدیدند مردی چو آذر گشسب
که آمد به پیش اندر آن تیره شب
فرو بسته چون مه ز گفتار لب
بگفتند کای مرد آزاده خوی
چه مردی بگو نام بنمای روی
چنین پاسخ آورد مرجانه باز
که ای نامداران گردن فراز
مپرسید نامم میان یلان
نشانی دهیدم سوی پهلوان
که نامم جهانجوی دارد بیاد
مرا می شناسد باصل و نژاد
دلیران ببردند او راسوار
بنزدیکی خیمه شهریار
بدی پیش یل عاس خنجر گذار
کزو دخت شه کرده بد خواستار
دلیری بیامد ز خرگاه شاد
بدان یل سخن کرد از ماه یاد
که گردی بدین گونه آمد ز راه
که داند مرا پهلوان سپاه
بر پهلوان جهانم برید
وزین لشکر امشب نهانم برید
بگفتا بیارید او را برم
بدان تا یکی روی او بنگرم
ببردند او را بر نامجوی
سپهبد بدو گفت بنمای روی
برافکند مرجانه از رخ نقاب
جهانجو رخی دید چون آفتاب
فرانک مه گلرخان را بدید
ز شادی یکی ویله ای برکشید
بدو گفت امشب چسان آمدی
که زی ما چنان مهربان آمدی
بدو گفت مرجانه دیو سار
که بودم ز دوریت بس بی قرار
مرا رشته مهرت اینجا کشید
چنین مهرت ایدر مرا آورید
که بی تو مرا دیگر آرام نیست
مرا مرغ دل جز به تو رام نیست
سپهبد بشد شاد با وی نشست
گرفته سر دست جادو بدست
بدانست عاس یل اندر زمان
که هست او فرانک مه گلرخان
بدین گونه آمد سرکامیاب
نشستند با هم مه و آفتاب
بمن گفت بخشیده این دخت شاه
کنون شد مه پهلوان سپاه
چه او راجهانجوی شد خواستار
بمن گو بیارد ورا شهریار
روم این بگویم به ارژنگ شاه
بدان تا بداند شه نیکخواه
برون آمد از خرگه شهریار
دل آکنده از کین آن نامدار
جهانجوی گفتا بدان ماهروی
که پوشیده از شرم او ماه روی
مرا امشب از خاک برداشتی
که زی من چنین روی بگذاشتی
مرا بزم روشن ز روی تو شد
معطر دماغم ز بوی تو شد
یک امشب به هم شادمان می خوریم
غم روز فردا کنون کی خوریم
چنین گفت مرجانه نابکار
که ای نامور گرد پرهیزکار
نگردم جدا زین سپس از تو من
بنزد جهانجوی خواهم بدن
بگفت این و جامی پر از باده کرد
نگه سوی آن شیر آزاده کرد
که از دستم این جام را نوش کن
غم روزگاران فراموش کن
سهپد گرفت آن می لعل رنگ
کز آن میگرفتی بکان لعل رنگ
ورا نام مرجانه ساحر است
که در سحر و در جادوئی ماهر است
به مرگ وی این جام می میخوریم
غم روز دیرینه کی میخوریم
گر افتد بدست من آن دیو زوش
سرش را به تیغ افکنم من ز دوش
برآهیخت خواهم ز پیکرش چرم
بپرداخت خواهم ز دل کینه گرم
بگفت این آن جام را کرد نوش
ز کین خون مرجانه آمد بجوش
ز مرجانه گفتا چرا غم بود
که پیش من اواز خوی کم بود
بیاورد هیتال را چون سزید
نشاند ازبر کوهه زنده پیل
دور و بد نهنگ ستیزنده پیل
بفرمود کز رزم دست آختند
تبیره زنان طبل بنواختند
دو لشکر چه از کین کشیدند دست
طلایه ز هر سو سر زه ببست
سپهبد به نزدیک ارژنگ شد
پر از خون چو شیران بدو چنک شد
بد از خون همه جوشنش لعلگون
تو گفتی که زد غوطه در بحر خون
ببوسید ارژنگ چشم و سرش
فشاندند یاقوت و رز بر سرش
به فرمود جمهور تا آورند
بنزدیک ارژنگ شاه سرند
بدان تا چه باشد بدو رای شاه
کشد مرد را یا ببخشد گناه
کشانش چنان بسته بردند پیش
سرافکنده در پیش و دل گشته ریش
چو ارژنگ دیدش برآشفت سخت
برآورد خنجر فرو شد ز تخت
که ریزد ز کین خون جمهور شاه
سپارد بکین پیکرش زیر چاه
بدو گفت جمهور کایشاه زوش
بدینگونه از خشم بر من مجوش
ترا گر ز من کینه در سر بود
بداریم در بند بهتر بود
که سالار خونریز کیفر بود
چه پوزش گنه را بداور بود
بفرمود ارژنگ تا درکشند
به بند و برندش بشهر سرند
ببردندش اندر زمان سروران
کشیدند در زیر بند گران
وزین رو چه برگشت هیتال شاه
نه سر دید پیدا نه تن با سپاه
نشست و سر آن سپه را بخواند
وزین درد از دیدگان خون چکاند
که چو نازم از دست این دیو زاد
که نفرین براین تخمه زال باد
کزین تخمه هرکس کمربست تنگ
ره از پردلی بریلان بست تنگ
کزین تخمه نفرین ز گردان سزاست
کزین تخمه مردی بدینسان نخواست
همه لشکر و کشورم کرد پست
چو بر دسته تیغ کین برد دست
که ناگاه مرجانه دیوسار
بیامد بنزدیک آن نامدار
چنین گفت کایشاه بادار و برد
از اندوه دلرا میاور بدرد
که امشب من او را بیارم به بند
سپارم بدست شه ارجمند
وزآن پس ازاین لشکر بیشمار
کشم کین دیرینه ای شهریار
بدو گفت اگر این بجای آوری
سر زابلی زیر پای آوری
ترا آنقدر بخشم از سیم و گنج
که آئی از آن زر کشیدن برنج
برون آمد آن جادوی دیو خوی
بدان لشکر از کینه بنهاد روی
برافروخت رخ را بجادوگری
بصد ناز و عشوه بصد دلبری
برخ چون فرانک شد از جادوئی
چنان چونکه نبود میانشان دوئی
چنانکه فرانک نشیند بناز
بر ماهرویان گردنفراز
یکی باره گلگون بزیر اندرش
برخ برقع و تاج رز برسرش
چنین تا به نزد طلایه رسید
سمندش یکی شیهه ای برکشید
دلیران شنیدند آواز اسب
بدیدند مردی چو آذر گشسب
که آمد به پیش اندر آن تیره شب
فرو بسته چون مه ز گفتار لب
بگفتند کای مرد آزاده خوی
چه مردی بگو نام بنمای روی
چنین پاسخ آورد مرجانه باز
که ای نامداران گردن فراز
مپرسید نامم میان یلان
نشانی دهیدم سوی پهلوان
که نامم جهانجوی دارد بیاد
مرا می شناسد باصل و نژاد
دلیران ببردند او راسوار
بنزدیکی خیمه شهریار
بدی پیش یل عاس خنجر گذار
کزو دخت شه کرده بد خواستار
دلیری بیامد ز خرگاه شاد
بدان یل سخن کرد از ماه یاد
که گردی بدین گونه آمد ز راه
که داند مرا پهلوان سپاه
بر پهلوان جهانم برید
وزین لشکر امشب نهانم برید
بگفتا بیارید او را برم
بدان تا یکی روی او بنگرم
ببردند او را بر نامجوی
سپهبد بدو گفت بنمای روی
برافکند مرجانه از رخ نقاب
جهانجو رخی دید چون آفتاب
فرانک مه گلرخان را بدید
ز شادی یکی ویله ای برکشید
بدو گفت امشب چسان آمدی
که زی ما چنان مهربان آمدی
بدو گفت مرجانه دیو سار
که بودم ز دوریت بس بی قرار
مرا رشته مهرت اینجا کشید
چنین مهرت ایدر مرا آورید
که بی تو مرا دیگر آرام نیست
مرا مرغ دل جز به تو رام نیست
سپهبد بشد شاد با وی نشست
گرفته سر دست جادو بدست
بدانست عاس یل اندر زمان
که هست او فرانک مه گلرخان
بدین گونه آمد سرکامیاب
نشستند با هم مه و آفتاب
بمن گفت بخشیده این دخت شاه
کنون شد مه پهلوان سپاه
چه او راجهانجوی شد خواستار
بمن گو بیارد ورا شهریار
روم این بگویم به ارژنگ شاه
بدان تا بداند شه نیکخواه
برون آمد از خرگه شهریار
دل آکنده از کین آن نامدار
جهانجوی گفتا بدان ماهروی
که پوشیده از شرم او ماه روی
مرا امشب از خاک برداشتی
که زی من چنین روی بگذاشتی
مرا بزم روشن ز روی تو شد
معطر دماغم ز بوی تو شد
یک امشب به هم شادمان می خوریم
غم روز فردا کنون کی خوریم
چنین گفت مرجانه نابکار
که ای نامور گرد پرهیزکار
نگردم جدا زین سپس از تو من
بنزد جهانجوی خواهم بدن
بگفت این و جامی پر از باده کرد
نگه سوی آن شیر آزاده کرد
که از دستم این جام را نوش کن
غم روزگاران فراموش کن
سهپد گرفت آن می لعل رنگ
کز آن میگرفتی بکان لعل رنگ
ورا نام مرجانه ساحر است
که در سحر و در جادوئی ماهر است
به مرگ وی این جام می میخوریم
غم روز دیرینه کی میخوریم
گر افتد بدست من آن دیو زوش
سرش را به تیغ افکنم من ز دوش
برآهیخت خواهم ز پیکرش چرم
بپرداخت خواهم ز دل کینه گرم
بگفت این آن جام را کرد نوش
ز کین خون مرجانه آمد بجوش
ز مرجانه گفتا چرا غم بود
که پیش من اواز خوی کم بود
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۲۲ - بند افتادن شهریار در زندان سراندیب گوید
بعاس آن زمان گفت هیتال شاه
که برکش همین شب مر او را به راه
به سوی سراندیب بر بند کن
دل از بند او شاد خورسند کن
سراندیب را خود کمیندار باش
شب و روز هشیار و بیدار باش
فکندند یل را به پشت نوند
ببردند آن گاه در زیر بند
به سوی سراندیب در پیش شاه
شب تیره با سروران سپاه
به زندان مهراج کردش به بند
جهان جوی را عاس ناارجمند
خود آن جای شد پاسبان دلیر
ابا ده هزار از یلان همچو شیر
سپهبد به زندان مهراج ماند
جدا او هم از باره و تاج ماند
دگر روز دستور آمد بگاه
به هیتال گفت ای شبان کلاه
یکی نامه ای کن به نزدیک زال
بگویش که ای پهلو بی همال
نبیر تو ایدر به بند من است
گرفتار خم کمند من است
بدین گونه در هند آمد نهان
برآورد این فتنه از هندیان
دلیری روانکن بدین با یلان
که او رابیارد به زابلستان
من و شاه ارژنگ و هندو سپاه
ببینیم تا بر که گردد کلاه
به ارژنگ گو هند یابد قرار
دهد باز با شاه ایران دیار
به من گر بگیرد قرار این زمین
دهم باژ و هرگز نیایم بکین
چو این بشنود زال سام سوار
فرستد یقین در پی شهریار
ز هندوستان سوی ایران برند
بر نامور شاه شیران برند
از آن پس بود رزم ارژنگ شاه
به بیند تا برکه گردد کلاه
پسندید هیتال این عزم اوی
فرستاد نامه سوی رزمجوی
برزال رز کاینچنین است کار
بداند جهاندار زابل دیار
فرستاده زی زابلستان برفت
ز درگاه هیتال چون باد تفت
پس آگه ازین گشت ارژنگ شاه
برآشفت و برکرد جامه سیاه
که برکش همین شب مر او را به راه
به سوی سراندیب بر بند کن
دل از بند او شاد خورسند کن
سراندیب را خود کمیندار باش
شب و روز هشیار و بیدار باش
فکندند یل را به پشت نوند
ببردند آن گاه در زیر بند
به سوی سراندیب در پیش شاه
شب تیره با سروران سپاه
به زندان مهراج کردش به بند
جهان جوی را عاس ناارجمند
خود آن جای شد پاسبان دلیر
ابا ده هزار از یلان همچو شیر
سپهبد به زندان مهراج ماند
جدا او هم از باره و تاج ماند
دگر روز دستور آمد بگاه
به هیتال گفت ای شبان کلاه
یکی نامه ای کن به نزدیک زال
بگویش که ای پهلو بی همال
نبیر تو ایدر به بند من است
گرفتار خم کمند من است
بدین گونه در هند آمد نهان
برآورد این فتنه از هندیان
دلیری روانکن بدین با یلان
که او رابیارد به زابلستان
من و شاه ارژنگ و هندو سپاه
ببینیم تا بر که گردد کلاه
به ارژنگ گو هند یابد قرار
دهد باز با شاه ایران دیار
به من گر بگیرد قرار این زمین
دهم باژ و هرگز نیایم بکین
چو این بشنود زال سام سوار
فرستد یقین در پی شهریار
ز هندوستان سوی ایران برند
بر نامور شاه شیران برند
از آن پس بود رزم ارژنگ شاه
به بیند تا برکه گردد کلاه
پسندید هیتال این عزم اوی
فرستاد نامه سوی رزمجوی
برزال رز کاینچنین است کار
بداند جهاندار زابل دیار
فرستاده زی زابلستان برفت
ز درگاه هیتال چون باد تفت
پس آگه ازین گشت ارژنگ شاه
برآشفت و برکرد جامه سیاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۲۳ - رزم کردن ارژنگ شاه با هیتال شاه و شکست خوردن ارژنگ شاه گوید
بگاهی که سرزد خور از کوه روس
برآمد ز درگاه آوای کوس
دو لشکر ز کین صف کشیدند باز
جهان شد پر از ناله رزم ساز
تو گفتی ز بس ناله نای کوس
رخ ماه ماننده شد سندروس
ز بس بر فلک بانگ فریاد شد
نفیر سرافیل بر باد شد
دو لشکر بدینگونه صف بر کشید
زمین را دو که زآهن آمد پدید
دو هندو سپه چون دو دریای قیر
کشیدند صف از پی دار و گیر
بجنبید از جای کوه از خروش
رمیدند ز آن دشت طیر و وحوش
چنان شد ز بس ناله گاودم
که گاو زمین دست و پا کرد گم
فغان دلیران و آوای کوس
ز دشت سراندیب شد تا بروس
بجنبید هیتال از قلب گاه
چه کوه اندر آمد میان سپاه
فراز یکی پیل با یال و دم
که شیر از نهیبش همی خورد رم
قدی چون یکی پاره ابر سیاه
بپوشید گردش رخ مهر ماه
خروشان چو تندر بگاه بهار
نهاده به سر تاج گوهر نثار
به ارژنگ گفت ای شه بدسکال
یکی گرز کین را بر آور به یال
اگر ملک را خواستار آمدی
بکین زی من ای شهریار آمدی
بیا تا یکی رزم شیران کنیم
نبرد یلان دلیران کنیم
بپوشید ارژنگ جوشن ز کین
نهاد از بر فیل تخت گزین
نشست از بر تخت ارژنگ شاه
برون راند فیل از میان سپاه
در آهن نهان خسرو تاج دار
بدست اندرش گرزه گاو سار
سرره به هیتال بربست شاه
نظاره بر ایشان دورویه سپاه
چو آمد چنین گفت هیتال را
سپهدار با تیغ و کوپال را
که ای بدمنش دیو واژونه کار
ترا شرم ناید ز پروردگار
بکشتی جهان دیده باب مرا
بکردی چنین تیره آب مرا
نمکدان شکستی نمک ریختی
چنین فنته از کینه انگیختی
ترا آن که بد ملک و گنج و سپاه
نبیند بسی کس جهان سیاه
من از ملک گنج پدر بهره مند
نبودم بجز بوم مرز سرند
همی خواستی کان بگیری ز من
مگر برد دیوت خرد را ز تن
سرت دیو پیچید بر سوی آز
که کردی در فتنه و کینه باز
کنون گر سزاوار شاهی منم
تنت را کفن کام ما بی کنم
چنین گفت (هیتال) ارژنگ را
میالا ز خون یلان چنگ را
به بینی تو آن سکری زابلی
بدین گونه کردی بکین پر دلی
کنون آن دلاور به بند من است
دو دستش به خم کمند من است
بگفت این بنهاد بر زه کمان
برانگیخت از جای نیل دمان
جهان جوی هم تیز برداشت چرخ
بزه برنهاد و برافراشت چرخ
چو سوی کمان دست بردند تیر
برآمد زهازه به کیوان و تیر
همی تیر بر هم ز کین می زدند
دمادم گره بر جبین می زدند
چو از تیر ترکش تهی ساختند
بزوبین کین گردن افراختند
درآمد به ارژنگ هیتال شاه
خروشان به کردار شیر سیاه
یکی خشت زد بر سر پیل او
دمان پیل نر اندر آمد برو
در افتاد ارژنگ از پشت پیل
جهان تیره شد پیش چشمش چه نیل
ز گردان سوار صد از قلبگاه
رساندند خود را به نزدیک شاه
سر راه هیتال بستند زود
جهان شد ز گرد سواران کبود
جهان جوی ارژنگ بر زین نشست
به شمشیر برنده بردند دست
گرفتند هیتال را در زمان
برآمد خروش یلان و سران
سپاه جهانجوی هیتال شاه
به یکبار رفتند زی رزمگاه
دلیران گردان شاه سرند
به یکبار از کین بر ایشان زدند
چنان فتنه سرگرم شد در نبرد
که شد خشک دریای و برخاست گرد
ز بس نعره فیل و بانگ فرس
گره شد نفس در گلوی جرس
ز بس خون در آن عرصه گاه مصاف
نشستند فیلان به خون تا به ناف
سپاهان هندی همچون کلاغ
به خون غرقه گشتند چون چشم زاغ
ز گردی کزان رزمگه بردمید
فلک چادر سرخ در سر کشید
چو از چرخ بنمود خورشید بشست
بارژنگیان گشت گیتی چو رشت
ظفر یافت بر خصم هیتال شاه
نگون گشت ارژنگ شه را کلاه
ستیزندگان منفعل از ستیز
گرفتند در پیش راه گریز
نه ایستاد کس پیش صفهای پیل
نه بستند کس راه دریای نیل
ز خرطوم و دندان فیلان مست
به بستند لنگر درآمد شکست
ز شیران که ازآن گریزان شدند
بدو خسته گاه اشک ریزان شدند
گریزان همی رفت ارژنگ شاه
نه گنج و نه تخت و نه تاج و کلاه
چنین تا بیامد بسوی سرند
در قلعه کردند و دم بر زدند
دو منزل ز پس رفت هیتال شاه
ز بس کشته و خسته بد تنگ راه
همه گنج و مال سپاه سرند
ز اسب و سلاح و چه و چون و چند
همه یکسره زی سراندیب برد
زبالا سر خصم و در زیر برد
اسیر آنکه بود از سپاه سرند
هزار و صد و شصت بودی به بند
نخستین به دزمال آمد ز راه
فرود آمد آن جای و زد بارگاه
همه گنج دزمال بیرون کشید
سر مرد دزخوار خون درکشید
دو هفته بد آنجای بنشست شاه
بدان تا که آسوده گشت آن سپاه
سوم هفته هنگام بانگ خروس
ز درگاه بر خواست آوای کوس
سپه را بسوی سراندیب برد
ز گرد آسمان را ز پر شیب برد
برآمد ز درگاه آوای کوس
دو لشکر ز کین صف کشیدند باز
جهان شد پر از ناله رزم ساز
تو گفتی ز بس ناله نای کوس
رخ ماه ماننده شد سندروس
ز بس بر فلک بانگ فریاد شد
نفیر سرافیل بر باد شد
دو لشکر بدینگونه صف بر کشید
زمین را دو که زآهن آمد پدید
دو هندو سپه چون دو دریای قیر
کشیدند صف از پی دار و گیر
بجنبید از جای کوه از خروش
رمیدند ز آن دشت طیر و وحوش
چنان شد ز بس ناله گاودم
که گاو زمین دست و پا کرد گم
فغان دلیران و آوای کوس
ز دشت سراندیب شد تا بروس
بجنبید هیتال از قلب گاه
چه کوه اندر آمد میان سپاه
فراز یکی پیل با یال و دم
که شیر از نهیبش همی خورد رم
قدی چون یکی پاره ابر سیاه
بپوشید گردش رخ مهر ماه
خروشان چو تندر بگاه بهار
نهاده به سر تاج گوهر نثار
به ارژنگ گفت ای شه بدسکال
یکی گرز کین را بر آور به یال
اگر ملک را خواستار آمدی
بکین زی من ای شهریار آمدی
بیا تا یکی رزم شیران کنیم
نبرد یلان دلیران کنیم
بپوشید ارژنگ جوشن ز کین
نهاد از بر فیل تخت گزین
نشست از بر تخت ارژنگ شاه
برون راند فیل از میان سپاه
در آهن نهان خسرو تاج دار
بدست اندرش گرزه گاو سار
سرره به هیتال بربست شاه
نظاره بر ایشان دورویه سپاه
چو آمد چنین گفت هیتال را
سپهدار با تیغ و کوپال را
که ای بدمنش دیو واژونه کار
ترا شرم ناید ز پروردگار
بکشتی جهان دیده باب مرا
بکردی چنین تیره آب مرا
نمکدان شکستی نمک ریختی
چنین فنته از کینه انگیختی
ترا آن که بد ملک و گنج و سپاه
نبیند بسی کس جهان سیاه
من از ملک گنج پدر بهره مند
نبودم بجز بوم مرز سرند
همی خواستی کان بگیری ز من
مگر برد دیوت خرد را ز تن
سرت دیو پیچید بر سوی آز
که کردی در فتنه و کینه باز
کنون گر سزاوار شاهی منم
تنت را کفن کام ما بی کنم
چنین گفت (هیتال) ارژنگ را
میالا ز خون یلان چنگ را
به بینی تو آن سکری زابلی
بدین گونه کردی بکین پر دلی
کنون آن دلاور به بند من است
دو دستش به خم کمند من است
بگفت این بنهاد بر زه کمان
برانگیخت از جای نیل دمان
جهان جوی هم تیز برداشت چرخ
بزه برنهاد و برافراشت چرخ
چو سوی کمان دست بردند تیر
برآمد زهازه به کیوان و تیر
همی تیر بر هم ز کین می زدند
دمادم گره بر جبین می زدند
چو از تیر ترکش تهی ساختند
بزوبین کین گردن افراختند
درآمد به ارژنگ هیتال شاه
خروشان به کردار شیر سیاه
یکی خشت زد بر سر پیل او
دمان پیل نر اندر آمد برو
در افتاد ارژنگ از پشت پیل
جهان تیره شد پیش چشمش چه نیل
ز گردان سوار صد از قلبگاه
رساندند خود را به نزدیک شاه
سر راه هیتال بستند زود
جهان شد ز گرد سواران کبود
جهان جوی ارژنگ بر زین نشست
به شمشیر برنده بردند دست
گرفتند هیتال را در زمان
برآمد خروش یلان و سران
سپاه جهانجوی هیتال شاه
به یکبار رفتند زی رزمگاه
دلیران گردان شاه سرند
به یکبار از کین بر ایشان زدند
چنان فتنه سرگرم شد در نبرد
که شد خشک دریای و برخاست گرد
ز بس نعره فیل و بانگ فرس
گره شد نفس در گلوی جرس
ز بس خون در آن عرصه گاه مصاف
نشستند فیلان به خون تا به ناف
سپاهان هندی همچون کلاغ
به خون غرقه گشتند چون چشم زاغ
ز گردی کزان رزمگه بردمید
فلک چادر سرخ در سر کشید
چو از چرخ بنمود خورشید بشست
بارژنگیان گشت گیتی چو رشت
ظفر یافت بر خصم هیتال شاه
نگون گشت ارژنگ شه را کلاه
ستیزندگان منفعل از ستیز
گرفتند در پیش راه گریز
نه ایستاد کس پیش صفهای پیل
نه بستند کس راه دریای نیل
ز خرطوم و دندان فیلان مست
به بستند لنگر درآمد شکست
ز شیران که ازآن گریزان شدند
بدو خسته گاه اشک ریزان شدند
گریزان همی رفت ارژنگ شاه
نه گنج و نه تخت و نه تاج و کلاه
چنین تا بیامد بسوی سرند
در قلعه کردند و دم بر زدند
دو منزل ز پس رفت هیتال شاه
ز بس کشته و خسته بد تنگ راه
همه گنج و مال سپاه سرند
ز اسب و سلاح و چه و چون و چند
همه یکسره زی سراندیب برد
زبالا سر خصم و در زیر برد
اسیر آنکه بود از سپاه سرند
هزار و صد و شصت بودی به بند
نخستین به دزمال آمد ز راه
فرود آمد آن جای و زد بارگاه
همه گنج دزمال بیرون کشید
سر مرد دزخوار خون درکشید
دو هفته بد آنجای بنشست شاه
بدان تا که آسوده گشت آن سپاه
سوم هفته هنگام بانگ خروس
ز درگاه بر خواست آوای کوس
سپه را بسوی سراندیب برد
ز گرد آسمان را ز پر شیب برد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۳ - نامه نوشتن هیتال شاه به اکره دیو و آمدن شنگاوه گرد گوید
چو کرد اژدهای شب قیر فام
نهان مهره مهر در زیر جام
دو لشکر دگر باره شد باز جای
نشستند بر تخت آوای نای
طلایه برون از دو لشکر شدند
ابا گرز و شمشیر و خنجر شدند
غونای برد از سر مرد هوش
بدرید بانک تبیره دو گوش
بفرمود در لحظه ارژنگ شاه
که نسناس آمد به نزدیک گاه
از آن نوش دارو که در گنج داشت
ز بهر چنین روز و این رنج داشت
بدادش جهانجوی تا شد درست
چنان شد تن او که بود از نخست
به هیتال مردمی فرستاد زود
که ای شاه با رای باکبر و خود
یکی گفت باید که شادان شویم
نیاریم آهنگ کین بغنویم
بدان تا بر آسوده گردد سپاه
سر هفته آئیم در رزمگاه
پذیرفت هیتال چون او شنید
ز جنگ و ز شورش فرود آرمید
وز آن پس طلب کرد دانا دبیر
بدو گفت کای مرد دانای پیر
به اکره یکی نامه بفرست زود
بر شاه اکره به مانند دود
که گر هست مارا جهان جوی یار
سپاهی فرستد بدین کارزار
ابا گرد شنگاوه تیز چنگ
کزو لرزه دارد به دریا نهنگ
کزین گونه کاری مرا اوفتاد
ندارد کسی رزم اینگونه یاد
بدیشان مرا نیست در کینه تاو
که ایشان عقابند و من چون چکاو
بجز گرد شنگاوه نامور
نبندد درین کین ابا شه کمر
چو آن نامه بشنید لشکر کشید
فرستاد با ساز کین چون سزید
سپهبد چو شنگاوه شیرگیر
ابا سی هزار از یلان دلیر
ز پیلان جنگی دگر یک هزار
بیاورد شنگاوه نامدار
شنیدم که شنگاوه تیز چنگ
بدی حره اش درکه کینه سنگ
یکی جامه بودش ز چرم پلنگ
هم از چرم کرکان بدی ساز چنگ
به گاهی که او سوی میدان شدی
پی رزم شیران و گردان شدی
یک تبره در پیش زین پر ز سنگ
همی داشت در بهر میدان جنگ
ورا چون هژبر ژیان جنگ بود
همه حربه اش گاه کین سنگ بود
زره پیش چنگش چو کرباس بود
تو چنگش مگو کان الماس بود
بدیدی در آن چنگ از خاره راه
در آخر نه چنگ و نه سنگ سیاه
چو آمد به نزدیک هیتال شاد
ببردش نماز و زمین بوسه داد
بدو گرد هیتال شاه آفرین
یکی مجلس آراست در دم کزین
به می خوردن اندر نشستند شاد
به کردند از رزم ارژنگ یاد
که اکنون از ارژنگ غم کی بود
که سورش دگر جمله ماتم بود
یکی هفته زین گونه پیمود نوش
کاز خوردن می نشد کس خموش
صدای دف و چنگ می بود و بس
به مجلس درون جوش می بود و بس
سرهفته برخاست آوای نای
دگرباره جنبید لشکر ز جای
نهان مهره مهر در زیر جام
دو لشکر دگر باره شد باز جای
نشستند بر تخت آوای نای
طلایه برون از دو لشکر شدند
ابا گرز و شمشیر و خنجر شدند
غونای برد از سر مرد هوش
بدرید بانک تبیره دو گوش
بفرمود در لحظه ارژنگ شاه
که نسناس آمد به نزدیک گاه
از آن نوش دارو که در گنج داشت
ز بهر چنین روز و این رنج داشت
بدادش جهانجوی تا شد درست
چنان شد تن او که بود از نخست
به هیتال مردمی فرستاد زود
که ای شاه با رای باکبر و خود
یکی گفت باید که شادان شویم
نیاریم آهنگ کین بغنویم
بدان تا بر آسوده گردد سپاه
سر هفته آئیم در رزمگاه
پذیرفت هیتال چون او شنید
ز جنگ و ز شورش فرود آرمید
وز آن پس طلب کرد دانا دبیر
بدو گفت کای مرد دانای پیر
به اکره یکی نامه بفرست زود
بر شاه اکره به مانند دود
که گر هست مارا جهان جوی یار
سپاهی فرستد بدین کارزار
ابا گرد شنگاوه تیز چنگ
کزو لرزه دارد به دریا نهنگ
کزین گونه کاری مرا اوفتاد
ندارد کسی رزم اینگونه یاد
بدیشان مرا نیست در کینه تاو
که ایشان عقابند و من چون چکاو
بجز گرد شنگاوه نامور
نبندد درین کین ابا شه کمر
چو آن نامه بشنید لشکر کشید
فرستاد با ساز کین چون سزید
سپهبد چو شنگاوه شیرگیر
ابا سی هزار از یلان دلیر
ز پیلان جنگی دگر یک هزار
بیاورد شنگاوه نامدار
شنیدم که شنگاوه تیز چنگ
بدی حره اش درکه کینه سنگ
یکی جامه بودش ز چرم پلنگ
هم از چرم کرکان بدی ساز چنگ
به گاهی که او سوی میدان شدی
پی رزم شیران و گردان شدی
یک تبره در پیش زین پر ز سنگ
همی داشت در بهر میدان جنگ
ورا چون هژبر ژیان جنگ بود
همه حربه اش گاه کین سنگ بود
زره پیش چنگش چو کرباس بود
تو چنگش مگو کان الماس بود
بدیدی در آن چنگ از خاره راه
در آخر نه چنگ و نه سنگ سیاه
چو آمد به نزدیک هیتال شاد
ببردش نماز و زمین بوسه داد
بدو گرد هیتال شاه آفرین
یکی مجلس آراست در دم کزین
به می خوردن اندر نشستند شاد
به کردند از رزم ارژنگ یاد
که اکنون از ارژنگ غم کی بود
که سورش دگر جمله ماتم بود
یکی هفته زین گونه پیمود نوش
کاز خوردن می نشد کس خموش
صدای دف و چنگ می بود و بس
به مجلس درون جوش می بود و بس
سرهفته برخاست آوای نای
دگرباره جنبید لشکر ز جای
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۶ - آمدن رسول پادشاه خاور زمین به پیش لهراسپ و شکایت کردن او از ابلیس دیو گوید
کنون بشنو از شاه ایران سخن
هم از زال رستم گو پیلتن
شگفتی یکی داستانی زنو
ز پیر پسندیده دهقان نو
چنین گفت گوینده داستان
که لهراسب آن شاه روشن روان
به بلخ اندرون بود پیروز و شاد
ابا نامداران و گردان راد
همه پیش تخت جهان جو به پای
به اورنگ شاهی جهان کدخدای
یکی روز لهراسپ در باغ بود
که از گل فروزان همه راغ بود
به برج بره آفتاب اندرون
هوا همچو قیر و زمین لاله گون
چکاوک ز شادی پرافشان شده
درخت از شکوفه زرافشان شده
همی باغ پر بانگ بلبل بدی
بکوه اندرون رسته سنبل بدی
چه آمد سیه پوش درگه به باغ
پر از خنده لب روی همچون چراغ
که شاها یکی مرد بالا بلند
که نبود به بالای او یک کمند
همی بار جوید ز لهراسپ شاه
چه جوید جهان جوی با دستکاه
یکی مرد دید او جوان و دلیر
سیه مژه و روی مانند شیر
همه پوشش او ز چرم سمور
تنش بود پر موی مانند گور
رسیده سر و ریش پیش زهار
شکفت اندرون ماند آن شهریار
به پیش جهان جوی زمین بوسه داد
به آئین خاور زمین کرد یاد
نمودش نوازش جهان جوی شاه
برو بر همی کرد خیره نگاه
بدو گفت شاد آمدی ای دلیر
بگو کز کجا میرسی خیر خیر
بشد پیش و زد بوسه بر پیش گاه
یکی نامه بنهاد بر دست شاه
سرنامه بگشاد شاه جهان
نگه کرده برخواند او را روان
نخست از جهان آفرین کرد یاد
خداوند جان و خداوند داد
به نزد جهان جوی لهراسپ شاه
برازنده تخت و زیبا کلاه
ز آنکس که تو خسرو خاور است
که از جان همی شاه را چاکر است
بدان ای جهان جوی با جاه آب
که شد ملک ایران از ایشان خراب
ز دیوان یکی دیو وارونه کار
گرفت است در شهر خاور قرار
ز ما کس برابر بدان دیو نیست
که دیوی چه او در جهان نیو نیست
بود نام او زشت ابلیس دیو
برآورده از شهر خاور غریو
چو گر مردم من دلیرند و بس
گه رزم هریک چو شیرند و بس
بد آن دیو بدخواب را برده اند
همانا که یک تن به خاور نه اند
سراسر ز ابلیس ترسان شدند
ز خاور به مغرب گریزان شدند
به خاور ز صحرانشینان نماند
که یک تن سوی شهر مغرب نراند
کنون ای جهان جوی در شهر ما
یکی مؤبدی هست انجم نمای
شمار سپهر و مدار جهان
بدانش بداند همه در نهان
بمن گفت کز تخمه سام شیر
کسی گر بیاید به خاور دلیر
شود کشته در دست آن مرد دیو
که باشد ز تخم نریمان نیو
کنون گر از آن تخمه یک تن برم
فرستی به گردون بساید سرم
فرستم بهر سال پیش تو ساو
زر خاوری پر دو ده خم گاو
چو لهراسب بشنید این گفتگوی
ابر نامداران خود کرد روی
که ای نامداران با جاه و آب
بگوئید پاسخ چه گویم جواب
دلیرانش گفتند کای نیک خواه
چنان کن که باشد سزاوار شاه
پناه از تو جوید شه خاوری
تو را کرد باید بدو یاوری
ز گردان کسی تاب این کارزار
ندارد بجز رستم نامدار
یکی نامه بفرست نزدیک زال
که رستم بیاید گو بیهمال
نو(ند)ی همانا برافکند شاه
به زابل بر پهلوان سپاه
یکی نامه زی پهلوان تیز کرد
نوندش بره باد را تیز کرد
چنین تا بیامد به نزدیک او
رساندش دعای شهنشاه نو
سپردش به رستم همان نامه شاه
سپهبد سرنامه را برکشاد
نوشته جهان جوی کای نیک خواه
مر این نامه از پیش لهراسب شاه
بنزد گراینده گرز کین
رباینده مرد ازپشت زین
سر انجمن پور دستان سام
که سیمرغ رستمش کرد است نام
نیاید بیک بار از مات یار
ندانم چو زید از من آن نیکزاد
به شاهی من گر تو را عار هست
نگه دار پیمان خسرو بدست
تو را گر ز من رنج و آزرم نیست
ز شاه جهان خسروت شرم نیست
که یکره نیائی به نزدیک من
بر افروزی این جان تاریک من
شهان جمله از تیغ شاهی کنند
همان حکم تا ماه و ماهی کنند
من از تیغ نگرفتم این تاج و تخت
بمن داد کیخسرو نیکبخت
یکی زی من آی ای یل پهلوان
نگه دارم از روی شاه جهان
که دیدار تو آرزوی من است
همیشه بسوی تو روی من است
همی خواهم از داور هور و ماه
که بینم رخ پهلوان سپاه
چو این نامه ما بخوانی بسیج
ره شهر بلخ و میندیش هیچ
چو هنگام باغست و گاه چمن
همه دشت پر سنبل و یاسمن
یک اندرین گاه اردیبهشت
بشینیم بامی در اطراف کشت
یکی با هم از شاه یاد آوریم
نشینیم با شادی و می خوریم
چو این نامه را خواند آن بیهمال
برفت و بگفت این به فرخنده زال
بدو گفت زالش که هرگز مباد
که شاهی لهراسب آرم بیاد
همی خاک خوردم به نزدیک شاه
بکردم به شاهی بدو در نگاه
کنون پیش او رفتنت روی نیست
که ما را باو آب در جوی نیست
مرا دل همیشه پر از بیم اوست
ندانم که دشمن بود یا ز دوست
هم از زال رستم گو پیلتن
شگفتی یکی داستانی زنو
ز پیر پسندیده دهقان نو
چنین گفت گوینده داستان
که لهراسب آن شاه روشن روان
به بلخ اندرون بود پیروز و شاد
ابا نامداران و گردان راد
همه پیش تخت جهان جو به پای
به اورنگ شاهی جهان کدخدای
یکی روز لهراسپ در باغ بود
که از گل فروزان همه راغ بود
به برج بره آفتاب اندرون
هوا همچو قیر و زمین لاله گون
چکاوک ز شادی پرافشان شده
درخت از شکوفه زرافشان شده
همی باغ پر بانگ بلبل بدی
بکوه اندرون رسته سنبل بدی
چه آمد سیه پوش درگه به باغ
پر از خنده لب روی همچون چراغ
که شاها یکی مرد بالا بلند
که نبود به بالای او یک کمند
همی بار جوید ز لهراسپ شاه
چه جوید جهان جوی با دستکاه
یکی مرد دید او جوان و دلیر
سیه مژه و روی مانند شیر
همه پوشش او ز چرم سمور
تنش بود پر موی مانند گور
رسیده سر و ریش پیش زهار
شکفت اندرون ماند آن شهریار
به پیش جهان جوی زمین بوسه داد
به آئین خاور زمین کرد یاد
نمودش نوازش جهان جوی شاه
برو بر همی کرد خیره نگاه
بدو گفت شاد آمدی ای دلیر
بگو کز کجا میرسی خیر خیر
بشد پیش و زد بوسه بر پیش گاه
یکی نامه بنهاد بر دست شاه
سرنامه بگشاد شاه جهان
نگه کرده برخواند او را روان
نخست از جهان آفرین کرد یاد
خداوند جان و خداوند داد
به نزد جهان جوی لهراسپ شاه
برازنده تخت و زیبا کلاه
ز آنکس که تو خسرو خاور است
که از جان همی شاه را چاکر است
بدان ای جهان جوی با جاه آب
که شد ملک ایران از ایشان خراب
ز دیوان یکی دیو وارونه کار
گرفت است در شهر خاور قرار
ز ما کس برابر بدان دیو نیست
که دیوی چه او در جهان نیو نیست
بود نام او زشت ابلیس دیو
برآورده از شهر خاور غریو
چو گر مردم من دلیرند و بس
گه رزم هریک چو شیرند و بس
بد آن دیو بدخواب را برده اند
همانا که یک تن به خاور نه اند
سراسر ز ابلیس ترسان شدند
ز خاور به مغرب گریزان شدند
به خاور ز صحرانشینان نماند
که یک تن سوی شهر مغرب نراند
کنون ای جهان جوی در شهر ما
یکی مؤبدی هست انجم نمای
شمار سپهر و مدار جهان
بدانش بداند همه در نهان
بمن گفت کز تخمه سام شیر
کسی گر بیاید به خاور دلیر
شود کشته در دست آن مرد دیو
که باشد ز تخم نریمان نیو
کنون گر از آن تخمه یک تن برم
فرستی به گردون بساید سرم
فرستم بهر سال پیش تو ساو
زر خاوری پر دو ده خم گاو
چو لهراسب بشنید این گفتگوی
ابر نامداران خود کرد روی
که ای نامداران با جاه و آب
بگوئید پاسخ چه گویم جواب
دلیرانش گفتند کای نیک خواه
چنان کن که باشد سزاوار شاه
پناه از تو جوید شه خاوری
تو را کرد باید بدو یاوری
ز گردان کسی تاب این کارزار
ندارد بجز رستم نامدار
یکی نامه بفرست نزدیک زال
که رستم بیاید گو بیهمال
نو(ند)ی همانا برافکند شاه
به زابل بر پهلوان سپاه
یکی نامه زی پهلوان تیز کرد
نوندش بره باد را تیز کرد
چنین تا بیامد به نزدیک او
رساندش دعای شهنشاه نو
سپردش به رستم همان نامه شاه
سپهبد سرنامه را برکشاد
نوشته جهان جوی کای نیک خواه
مر این نامه از پیش لهراسب شاه
بنزد گراینده گرز کین
رباینده مرد ازپشت زین
سر انجمن پور دستان سام
که سیمرغ رستمش کرد است نام
نیاید بیک بار از مات یار
ندانم چو زید از من آن نیکزاد
به شاهی من گر تو را عار هست
نگه دار پیمان خسرو بدست
تو را گر ز من رنج و آزرم نیست
ز شاه جهان خسروت شرم نیست
که یکره نیائی به نزدیک من
بر افروزی این جان تاریک من
شهان جمله از تیغ شاهی کنند
همان حکم تا ماه و ماهی کنند
من از تیغ نگرفتم این تاج و تخت
بمن داد کیخسرو نیکبخت
یکی زی من آی ای یل پهلوان
نگه دارم از روی شاه جهان
که دیدار تو آرزوی من است
همیشه بسوی تو روی من است
همی خواهم از داور هور و ماه
که بینم رخ پهلوان سپاه
چو این نامه ما بخوانی بسیج
ره شهر بلخ و میندیش هیچ
چو هنگام باغست و گاه چمن
همه دشت پر سنبل و یاسمن
یک اندرین گاه اردیبهشت
بشینیم بامی در اطراف کشت
یکی با هم از شاه یاد آوریم
نشینیم با شادی و می خوریم
چو این نامه را خواند آن بیهمال
برفت و بگفت این به فرخنده زال
بدو گفت زالش که هرگز مباد
که شاهی لهراسب آرم بیاد
همی خاک خوردم به نزدیک شاه
بکردم به شاهی بدو در نگاه
کنون پیش او رفتنت روی نیست
که ما را باو آب در جوی نیست
مرا دل همیشه پر از بیم اوست
ندانم که دشمن بود یا ز دوست
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۷ - خواب دیدن رستم شاه کیخسرو را کوید
تهمتن شب تیره راخواب شد
از آن نامه اش دل پر از تاب شد
همی دید روشن روانش بخواب
یکی قصر خرم تر از آفتاب
میان سرا بد یکی تخت زر
مرصع ز یاقوت و در و گهر
کشیده بر او پرده رزنگار
نشسته بر تخت زر شهریار
جهان جوی کیخسرو پاک دین
بگفتش که ای پهلوان گزین
چرا سر ز فرمان ما تافتی
مگر بهتر از من شهی یافتی
بدو گفت رستم که ای شهریار
چو فرمان شاه و چو از کردگار
کسی کو بپیچد سر از رای شاه
سرش باد افکنده بر خاک راه
بدو گفت خسرو که لهراسپ را
نبیره جهان جوی طهماسب را
نه من دادم او را کلاه شهی
نشاندمش بر تختگاه مهی
نگفتم که فرمان بریدش همه
دلیران که او سرشبان رمه
چرا سرنیاری بر شه فرود
دلش می کنی تیره از راه دود
برو زود فرمان لهراسپ بر
مپیچان ز فرمان لهراسپ سر
هرآنکس که فرمان بجا آورد
چنان دان که فرمان (ما) آورد
چه شد صبح و رستم در آمد ز خواب
ز شرم جهانجوی بارید آب
بشد پیش زال و مران خواب گفت
چنان چشمش از گریه پر آب گفت
بدو گفت دستان که خواب تو راست
بود آنچه گفتی برو کاین سزاست
ببین رویشاه و روان باز کرد
که دیدم یکی خواب پر شور و درد
بدیدم یکی آتش هولناک
که از آب جیحون گذر کرد پاک
دو بهره شد آن آتش کینه سوز
از آن هریکی شد سوی نیمروز
به دشت اندرون خار خرم بسوخت
بشهر اندرون آتش کین فروخت
یکی بهره زآن آتش تند و تلخ
برفت و برافروخت صحرای بلخ
مبادا که دیرآئی ای نامدار
که هستم از این خواب بس دلفکار
تهمتن بفرمود تا رخش زین
بکردند و شد پهلوان گزین
چنین تا به نزدیک لهراسب شاه
بیامد سرافراز پشت سپاه
از آن نامه اش دل پر از تاب شد
همی دید روشن روانش بخواب
یکی قصر خرم تر از آفتاب
میان سرا بد یکی تخت زر
مرصع ز یاقوت و در و گهر
کشیده بر او پرده رزنگار
نشسته بر تخت زر شهریار
جهان جوی کیخسرو پاک دین
بگفتش که ای پهلوان گزین
چرا سر ز فرمان ما تافتی
مگر بهتر از من شهی یافتی
بدو گفت رستم که ای شهریار
چو فرمان شاه و چو از کردگار
کسی کو بپیچد سر از رای شاه
سرش باد افکنده بر خاک راه
بدو گفت خسرو که لهراسپ را
نبیره جهان جوی طهماسب را
نه من دادم او را کلاه شهی
نشاندمش بر تختگاه مهی
نگفتم که فرمان بریدش همه
دلیران که او سرشبان رمه
چرا سرنیاری بر شه فرود
دلش می کنی تیره از راه دود
برو زود فرمان لهراسپ بر
مپیچان ز فرمان لهراسپ سر
هرآنکس که فرمان بجا آورد
چنان دان که فرمان (ما) آورد
چه شد صبح و رستم در آمد ز خواب
ز شرم جهانجوی بارید آب
بشد پیش زال و مران خواب گفت
چنان چشمش از گریه پر آب گفت
بدو گفت دستان که خواب تو راست
بود آنچه گفتی برو کاین سزاست
ببین رویشاه و روان باز کرد
که دیدم یکی خواب پر شور و درد
بدیدم یکی آتش هولناک
که از آب جیحون گذر کرد پاک
دو بهره شد آن آتش کینه سوز
از آن هریکی شد سوی نیمروز
به دشت اندرون خار خرم بسوخت
بشهر اندرون آتش کین فروخت
یکی بهره زآن آتش تند و تلخ
برفت و برافروخت صحرای بلخ
مبادا که دیرآئی ای نامدار
که هستم از این خواب بس دلفکار
تهمتن بفرمود تا رخش زین
بکردند و شد پهلوان گزین
چنین تا به نزدیک لهراسب شاه
بیامد سرافراز پشت سپاه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۵۸ - آمدن رستم به خدمت لهراسپ شاه گوید
شهنشاه رفتش پذیره به پیش
ببوسید روی یل پاک کیش
که شاد آمدی ای سرانجمن
برافروختی جان تاریک من
تهمتن ببوسید مر دست شاه
که بادا فروزنده تاج وکلاه
سر سروران زیر پای تو باد
همیشه خرد رهنمای تو باد
جهان جوی بردش به نزدیک شاه
نشستند گردان بردست گاه
سه روزش جهان جوی مهمان بداشت
به روز چهارم به هنگام چاشت
سپهدار را گفت لهراسپ شاه
که ای از تو روشن مرا تاج و گاه
به هنگام هر شاه ای نامدار
بکردی بگرز گران کارزار
بگاه قباد آن شه کامیاب
گرفتی کمربند افراسیاب
به هنگام کاووس شاه جهان
گزیدی همه جنگ مازندران
به هنگام کیخسرو تاج دار
بکردی به خاقان چین کارزار
ربودیش از پشت پیل بزرگ
کشیدیش در پیش شاه بزرگ
مرا نیز امروز یک کار هست
تو را نیز نیروی پیکار هست
بدان ای سپهدار لشکر شکن
همی نامه آمد ز خاور به من
ز پیش شه خاور انگیس شاه
بمن جسته از شهریاران پناه
یکی دیو در خاور ابلیس نام
بر انگیس کرده جهان تیره فام
همه شهر خاور خرابی از اوست
بجوی اندران خون و آبی از اوست
کنون گوید آن شاه با رای و کام
که مؤبد چنین بوده از چرخ نام
که گردد تباه آن دد خیره سر
بدست یکی تخمه زال زر
کنون چیست رای تو ای پهلوان
بگو تا شوم شاد و روشن روان
تهمتن بدو گفت کای شهریار
سرت سبز و دل خرم از روزگار
بدی گر جهان جو فرامرز نیو
به بستی کمر از پی کین دیو
کنون هفت ماه است آن نامدار
بشد سوی هند از پی شهریار
که فرزند برزوی شیر اوژن است
سپهدار گرد و دلیر افکن است
بخشم از بر من برفت آن دلیر
نبودم من آن روز ای شاه چیر
کنون هند را کرده زیر و زبر
نموده هنرها پدید از گهر
فرامرز اکنون بشد سوی او
که بیند یکی شاد دل روی او
من استاده اینک به نزدیک گاه
چو فرمایدم شه نهم رخ بماه
سرش پیش درگاه ماه آورم
بر یوزبانان شاه آورم
چو گو پیرم و گوژ پشت من است
نشان جوانی بمشت من است
همان فره زور یزدانیم
بجا هست تیغ سرافشانیم
بهر گه که فرمان دهد شاه نو
کمر بندم از کین دین راه نو
بدو گفت لهراسپ کای نامدار
کنون رفت باید پی کارزار
بدو گفت رستم که فرمان برم
تزلزل برآن بوم خاور برم
ز بلخ گرامی چو لشکر برم
نپیچم ز فرمان خسرو سرم
به برم سر شوم ابلیس را
کنم شاد دل شاه انگیس را
همی باش زین درد آرام باش
همه روزه با باده و جام باش
چو گر شد ز بس عمر مویم سفید
هنوزم به نیروی باشد امید
به پیرایه سر گوژ کین برکشم
سپه را سوی ملک خاور کشم
بگیرم همه ملک خاور زمین
نه خاور بمانم نه ما چین و چین
بشد شاد لهراسپ بگشاد گنج
از آن گنج نابرده اندوه و رنج
ز جام لبالب ز یاقوت ناب
فروزنده تر از مه و آفتاب
سه جام دگر پر در شاهوار
یکی دست خلقت همه زرنگار
ز اسبان تازی و زرین لجام
یمانی یکی تیغ زرین نیام
برستم سپرد آن زمان شهریار
بشد شاد از شاه آن نامدار
شهش گفت اکنون بسیج سفر
بکن ای سرافراز پرخاشخور
مرآن مرد کامد ز خاور زمین
چنین گفت کای شهریار وزین
نباید بدین راه لشکر کشید
که راهست در پیش من ناپدید
بس است آنکه آید سپهدار شیر
به خاور زمین از پی دار و گیر
شود گر به لشکر مر این کارزار
به خاور سپاهست بیش از شمار
پسندید از او پهلوان گزین
به رخش گزین گفت بندید زین
نهادند زین از بر رخش شاد
نشست از بر زین جهان بخش شاد
دو صد مرد همراه او کرد شاه
دو منزل به همراه او شد براه
ببوسید روی یل پاک کیش
که شاد آمدی ای سرانجمن
برافروختی جان تاریک من
تهمتن ببوسید مر دست شاه
که بادا فروزنده تاج وکلاه
سر سروران زیر پای تو باد
همیشه خرد رهنمای تو باد
جهان جوی بردش به نزدیک شاه
نشستند گردان بردست گاه
سه روزش جهان جوی مهمان بداشت
به روز چهارم به هنگام چاشت
سپهدار را گفت لهراسپ شاه
که ای از تو روشن مرا تاج و گاه
به هنگام هر شاه ای نامدار
بکردی بگرز گران کارزار
بگاه قباد آن شه کامیاب
گرفتی کمربند افراسیاب
به هنگام کاووس شاه جهان
گزیدی همه جنگ مازندران
به هنگام کیخسرو تاج دار
بکردی به خاقان چین کارزار
ربودیش از پشت پیل بزرگ
کشیدیش در پیش شاه بزرگ
مرا نیز امروز یک کار هست
تو را نیز نیروی پیکار هست
بدان ای سپهدار لشکر شکن
همی نامه آمد ز خاور به من
ز پیش شه خاور انگیس شاه
بمن جسته از شهریاران پناه
یکی دیو در خاور ابلیس نام
بر انگیس کرده جهان تیره فام
همه شهر خاور خرابی از اوست
بجوی اندران خون و آبی از اوست
کنون گوید آن شاه با رای و کام
که مؤبد چنین بوده از چرخ نام
که گردد تباه آن دد خیره سر
بدست یکی تخمه زال زر
کنون چیست رای تو ای پهلوان
بگو تا شوم شاد و روشن روان
تهمتن بدو گفت کای شهریار
سرت سبز و دل خرم از روزگار
بدی گر جهان جو فرامرز نیو
به بستی کمر از پی کین دیو
کنون هفت ماه است آن نامدار
بشد سوی هند از پی شهریار
که فرزند برزوی شیر اوژن است
سپهدار گرد و دلیر افکن است
بخشم از بر من برفت آن دلیر
نبودم من آن روز ای شاه چیر
کنون هند را کرده زیر و زبر
نموده هنرها پدید از گهر
فرامرز اکنون بشد سوی او
که بیند یکی شاد دل روی او
من استاده اینک به نزدیک گاه
چو فرمایدم شه نهم رخ بماه
سرش پیش درگاه ماه آورم
بر یوزبانان شاه آورم
چو گو پیرم و گوژ پشت من است
نشان جوانی بمشت من است
همان فره زور یزدانیم
بجا هست تیغ سرافشانیم
بهر گه که فرمان دهد شاه نو
کمر بندم از کین دین راه نو
بدو گفت لهراسپ کای نامدار
کنون رفت باید پی کارزار
بدو گفت رستم که فرمان برم
تزلزل برآن بوم خاور برم
ز بلخ گرامی چو لشکر برم
نپیچم ز فرمان خسرو سرم
به برم سر شوم ابلیس را
کنم شاد دل شاه انگیس را
همی باش زین درد آرام باش
همه روزه با باده و جام باش
چو گر شد ز بس عمر مویم سفید
هنوزم به نیروی باشد امید
به پیرایه سر گوژ کین برکشم
سپه را سوی ملک خاور کشم
بگیرم همه ملک خاور زمین
نه خاور بمانم نه ما چین و چین
بشد شاد لهراسپ بگشاد گنج
از آن گنج نابرده اندوه و رنج
ز جام لبالب ز یاقوت ناب
فروزنده تر از مه و آفتاب
سه جام دگر پر در شاهوار
یکی دست خلقت همه زرنگار
ز اسبان تازی و زرین لجام
یمانی یکی تیغ زرین نیام
برستم سپرد آن زمان شهریار
بشد شاد از شاه آن نامدار
شهش گفت اکنون بسیج سفر
بکن ای سرافراز پرخاشخور
مرآن مرد کامد ز خاور زمین
چنین گفت کای شهریار وزین
نباید بدین راه لشکر کشید
که راهست در پیش من ناپدید
بس است آنکه آید سپهدار شیر
به خاور زمین از پی دار و گیر
شود گر به لشکر مر این کارزار
به خاور سپاهست بیش از شمار
پسندید از او پهلوان گزین
به رخش گزین گفت بندید زین
نهادند زین از بر رخش شاد
نشست از بر زین جهان بخش شاد
دو صد مرد همراه او کرد شاه
دو منزل به همراه او شد براه
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۸۴ - خبردار شدن زال رز از آمدن ارهنگ دیو گوید
از آن رو چه ارهنگ پولادوند
سوی سیستان شد بگرز و کمند
خبر یافت از آن زال گیتی ستان
که آمد قیامت سوی سیستان
ز ترکان سپاهی بکین آمد است
تو گو آسمان بر زمین آمد است
سپهدارشان پور پولادوند
که بتواند از کوه پولاد کند
در آن رو سپاهی بارجاست تفت
ز کین بر (سوی) شاه لهراسب رفت
رخ زال زر گشت چون شنبلید
ز کار آگه این ناگهان چون شنید
بفرمود کاید روان ره دلیر
بیامد زواره به کردار شیر
چه آمد بدو گفت زال ای پسر
دلیر و سرافراز پر خاشخور
یک امروز دل را پر از درد کن
بسیج و نبرد هم آورد کن
برون بر سپه را خود از سیستان
بگردان بگرز این بد از سیستان
بدان دیو در راه کین جنگ کن
چه شیر اندرین رزم آهنگ کن
سرگرد ار هنگ آور بدست
بگرز گران ده سپه را شکست
تهمتن چه نبود درین کینه گاه
بجای تهمتن تو برکش سپاه
زواره برون رفت با مرزبان
چو خورشید مینو دلیر جوان
دگر نامور سام با ارز بود
که پور جهان جو فرامرز بود
تخاره که پور زواره بدی
کزو شیر را دل دو پاره بدی
دلیران زابل سه ره ده هزار
برفتند با وی پی کارزار
سوی سیستان شد بگرز و کمند
خبر یافت از آن زال گیتی ستان
که آمد قیامت سوی سیستان
ز ترکان سپاهی بکین آمد است
تو گو آسمان بر زمین آمد است
سپهدارشان پور پولادوند
که بتواند از کوه پولاد کند
در آن رو سپاهی بارجاست تفت
ز کین بر (سوی) شاه لهراسب رفت
رخ زال زر گشت چون شنبلید
ز کار آگه این ناگهان چون شنید
بفرمود کاید روان ره دلیر
بیامد زواره به کردار شیر
چه آمد بدو گفت زال ای پسر
دلیر و سرافراز پر خاشخور
یک امروز دل را پر از درد کن
بسیج و نبرد هم آورد کن
برون بر سپه را خود از سیستان
بگردان بگرز این بد از سیستان
بدان دیو در راه کین جنگ کن
چه شیر اندرین رزم آهنگ کن
سرگرد ار هنگ آور بدست
بگرز گران ده سپه را شکست
تهمتن چه نبود درین کینه گاه
بجای تهمتن تو برکش سپاه
زواره برون رفت با مرزبان
چو خورشید مینو دلیر جوان
دگر نامور سام با ارز بود
که پور جهان جو فرامرز بود
تخاره که پور زواره بدی
کزو شیر را دل دو پاره بدی
دلیران زابل سه ره ده هزار
برفتند با وی پی کارزار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۰ - نامه فرستادن زال زر به نزد ارده شیر و به مدد طلبیدن گوید
چه از ساز آن باره پرداخت زال
طلب کرد منشی فرخنده فال
بدو گفت زال ای پسندیده پیر
یکی نامه بنویس بر دل پذیر
بر پور بیژن یل نامدار
به سوی خراسان چو باد بهار
جهان جوی یل سرفراز ارده شیر
که بیم از دم تیغ او برده شیر
که آید به یاری به نزدیک من
کند روشن این جان تاریک من
یکی زی سرافراز رهام شیر
که او مانده از تخم گودرز پیر
که اکنون بود گرد در ملک ری
جهان جوی رهام فرخنده پی
یکی نامه دیگر ابا صد فسوس
به البرز که سوی فیروز طوس
یکی هم سوی گرد گرگین فرست
یک زی سپهدار ژوبین فرست
که در لار دارند هر دو نشست
که هستند آن هر دو فیروزبخت
بگو کش که زی من سپاه آورند
سوی سیستان ره براه آورند
یکی نامه زی شهر هندوستان
به سوی فرامرز یل کن روان
بگویش که ای پور فرخنده روز
چه بودت که نائی سوی نیمروز
چه این نامه آید سوی کامیاب
نیارد درنگ و بیارد شتاب
که آمد قیامت سوی سیستان
ز ترکان و از دیو تیره روان
. . .
ابا تیغ و خفتان و گرز کمند
. . .
ازین لشکر دیو نر اژدها
. . .
بکردند گردان ما را اسیر
زواره تخاره دگر مرزبان
چه سام گرامیست ای پهلوان
گرفتار گشتند آن چار شیر
به چنگال ارهنگ دیو دلیر
چو خورشید مینو ازو خسته شد
چه گور از دم شیر نر رسته شد
بیا ای پسر زود برکش عنان
که رستم به شد سوی خاور دمان
به جای تهمتن توئی یادگار
چه شیران بیاو بیارای گار
که ارهنگ دیو ستمکاره است
به چنگال او دیو بیچاره است
بیاید اگر نامور شهریار
بیارش ابا خویش در کارزار
وگر آنکه ناید بمانش به جای
تو زی من به تندی یکی برگرای
که او را بما صاف بود روان
بهانه گزید و ز ما شد نهان
و دیگر که او راست گوهر تمام
ز ترکان سه پشت از سوی باب و مام
بود مادر از گرد سهراب ترک
دگر مام برزوی گرد سترک
دگر مام او دخت گرسیوز است
بدین گونه اش اصل و هم مروز؟ است
کجا پاک باشد دل او به ما
بترسم که بر ما بیارد بلا
شب تیره آن نامه ها شد روان
روان کرد دستان روشن روان
طلب کرد منشی فرخنده فال
بدو گفت زال ای پسندیده پیر
یکی نامه بنویس بر دل پذیر
بر پور بیژن یل نامدار
به سوی خراسان چو باد بهار
جهان جوی یل سرفراز ارده شیر
که بیم از دم تیغ او برده شیر
که آید به یاری به نزدیک من
کند روشن این جان تاریک من
یکی زی سرافراز رهام شیر
که او مانده از تخم گودرز پیر
که اکنون بود گرد در ملک ری
جهان جوی رهام فرخنده پی
یکی نامه دیگر ابا صد فسوس
به البرز که سوی فیروز طوس
یکی هم سوی گرد گرگین فرست
یک زی سپهدار ژوبین فرست
که در لار دارند هر دو نشست
که هستند آن هر دو فیروزبخت
بگو کش که زی من سپاه آورند
سوی سیستان ره براه آورند
یکی نامه زی شهر هندوستان
به سوی فرامرز یل کن روان
بگویش که ای پور فرخنده روز
چه بودت که نائی سوی نیمروز
چه این نامه آید سوی کامیاب
نیارد درنگ و بیارد شتاب
که آمد قیامت سوی سیستان
ز ترکان و از دیو تیره روان
. . .
ابا تیغ و خفتان و گرز کمند
. . .
ازین لشکر دیو نر اژدها
. . .
بکردند گردان ما را اسیر
زواره تخاره دگر مرزبان
چه سام گرامیست ای پهلوان
گرفتار گشتند آن چار شیر
به چنگال ارهنگ دیو دلیر
چو خورشید مینو ازو خسته شد
چه گور از دم شیر نر رسته شد
بیا ای پسر زود برکش عنان
که رستم به شد سوی خاور دمان
به جای تهمتن توئی یادگار
چه شیران بیاو بیارای گار
که ارهنگ دیو ستمکاره است
به چنگال او دیو بیچاره است
بیاید اگر نامور شهریار
بیارش ابا خویش در کارزار
وگر آنکه ناید بمانش به جای
تو زی من به تندی یکی برگرای
که او را بما صاف بود روان
بهانه گزید و ز ما شد نهان
و دیگر که او راست گوهر تمام
ز ترکان سه پشت از سوی باب و مام
بود مادر از گرد سهراب ترک
دگر مام برزوی گرد سترک
دگر مام او دخت گرسیوز است
بدین گونه اش اصل و هم مروز؟ است
کجا پاک باشد دل او به ما
بترسم که بر ما بیارد بلا
شب تیره آن نامه ها شد روان
روان کرد دستان روشن روان
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۵ - برون آمدن گودرز با چهار صد مرد جنگ آور به پای دار گوید
ابا چارصد مرد رزم آزمای
برآمد خروشیدن کرو نای
بدان لشکر ترک اندر زدند
بسرشان همی گرز و خنجر زدند
چه ترکان بدیدند آن کارزار
گرفتند گرد یل نامدار
ره دار بستند و برخاست جنگ
ز خون شد زمین هم چه پشت پلنگ
جهان دیده گودرز چون فیل مست
سر از تن همی کرد با خاک پست
خروشیدن چوب و شمشیر خواست
زمین خاکدان گشته در زیر کاشت
به ارجاسپ گفتند برخیز زود
که برخواست از دشت آورد دود
نشست از بر باره ارجاسپ شاه
بجنبید یکباره از جا سپاه
مر آن چارصد مرد را در میان
گرفتند برخاست بانگ فغان
بهر چند می خواست گودرز پیر
که زی دار آید بکردار شیر
نبد ره که بودش فزون از شمار
ز ترکان ارجاسپ هر سو سوار
چه لهراسپ آن دید آمد برون
جهان شد ز شمشیر دریای خون
یکی اسب گودرزا زد به تیر
فتاد از بر باره گودرز پیر
پیاده برآویخت با بدگمان
بدان پیر سالی چه شیر ژیان
چه بخت از سر شاه برگشته بود
همه دشت از مردمش کشته بود
چو خورشید بر چرخ دامن کشید
سوی بلخ گودرز یل تن کشید
تنش خسته از تیر بدخواه شد
به شهر اندر آمد خود از راه شد
به شهر اندر آمد جهان جوی شاه
رخ از بیم بودش به مانند گاه
در شهر بستند برخاست غو
برآمد به بالا سپهدار نو
همه دشت کین کشته افکنده دید
ز خون ژرف رودی دران سنده دید
بفرمود ارجاسپ تا یوزبان
یلان را بدار اندر آرد روان
یلان را چه دژخیم در پیش دار
رسانید با ترک بیش از هزار
چه زینگونه کردار بیورد دید
رخ نامداران ز غم زرد دید
بیاد آمدش نامه زال پیر
بشه گفت دستور روشن ضمیر
که شاها مکن تندی و باش کند
که شاهان نباشند هر جای تند
کنون کوش خود سوی بیورد کن
ز گفتار من دل پر از درد کن
مکش این یلان را و در بند دار
که در پیش داری بسی کازار
دگر آنکه دستور بد پیر و گوز
رسید است نخجیر عمرش بیوز
بمیرد و یا کشته گردد به جنگ
نباشد در ایران کسی را درنگ
ز شاهان بسی گنج دارند زیر
به شاهان نمایند این چار شیر
وز آن پس که ایران گرفتی همه
تو کشتی شبان و جهان را رمه
تو آن کشت آن دم به آسان ز خوار
کنون شان ببخشای و در بند دار
چه بشنید ارجاسپ گفتا پسند
به پروین دز این چار یل را ببند
ببردند آن چار یل را سوار
شب تیره تازان به پروین حصار
که روئین دزش نیز خواننده گفت
حصار شگفت است راه شگفت
یلان را بدان قلعه دادند بند
بفرمان بدخواه شاه بلند
فرستاد بیورد مرد دلیر
برگرد دستان روشن ضمیر
از آن گرد مرزال را باخبر
که شه را به پیچیدم از کینه سر
نهشتم که بکشد یلان تو را
بکردم ازین شادمان ترا
ازین روز چهل روز ارجاسپ شاه
همی بود در کین لهراسپ شاه
چهل روز آشوب در بلخ بود
به لهراسپ بر خواب خور تلخ بود
برآمد خروشیدن کرو نای
بدان لشکر ترک اندر زدند
بسرشان همی گرز و خنجر زدند
چه ترکان بدیدند آن کارزار
گرفتند گرد یل نامدار
ره دار بستند و برخاست جنگ
ز خون شد زمین هم چه پشت پلنگ
جهان دیده گودرز چون فیل مست
سر از تن همی کرد با خاک پست
خروشیدن چوب و شمشیر خواست
زمین خاکدان گشته در زیر کاشت
به ارجاسپ گفتند برخیز زود
که برخواست از دشت آورد دود
نشست از بر باره ارجاسپ شاه
بجنبید یکباره از جا سپاه
مر آن چارصد مرد را در میان
گرفتند برخاست بانگ فغان
بهر چند می خواست گودرز پیر
که زی دار آید بکردار شیر
نبد ره که بودش فزون از شمار
ز ترکان ارجاسپ هر سو سوار
چه لهراسپ آن دید آمد برون
جهان شد ز شمشیر دریای خون
یکی اسب گودرزا زد به تیر
فتاد از بر باره گودرز پیر
پیاده برآویخت با بدگمان
بدان پیر سالی چه شیر ژیان
چه بخت از سر شاه برگشته بود
همه دشت از مردمش کشته بود
چو خورشید بر چرخ دامن کشید
سوی بلخ گودرز یل تن کشید
تنش خسته از تیر بدخواه شد
به شهر اندر آمد خود از راه شد
به شهر اندر آمد جهان جوی شاه
رخ از بیم بودش به مانند گاه
در شهر بستند برخاست غو
برآمد به بالا سپهدار نو
همه دشت کین کشته افکنده دید
ز خون ژرف رودی دران سنده دید
بفرمود ارجاسپ تا یوزبان
یلان را بدار اندر آرد روان
یلان را چه دژخیم در پیش دار
رسانید با ترک بیش از هزار
چه زینگونه کردار بیورد دید
رخ نامداران ز غم زرد دید
بیاد آمدش نامه زال پیر
بشه گفت دستور روشن ضمیر
که شاها مکن تندی و باش کند
که شاهان نباشند هر جای تند
کنون کوش خود سوی بیورد کن
ز گفتار من دل پر از درد کن
مکش این یلان را و در بند دار
که در پیش داری بسی کازار
دگر آنکه دستور بد پیر و گوز
رسید است نخجیر عمرش بیوز
بمیرد و یا کشته گردد به جنگ
نباشد در ایران کسی را درنگ
ز شاهان بسی گنج دارند زیر
به شاهان نمایند این چار شیر
وز آن پس که ایران گرفتی همه
تو کشتی شبان و جهان را رمه
تو آن کشت آن دم به آسان ز خوار
کنون شان ببخشای و در بند دار
چه بشنید ارجاسپ گفتا پسند
به پروین دز این چار یل را ببند
ببردند آن چار یل را سوار
شب تیره تازان به پروین حصار
که روئین دزش نیز خواننده گفت
حصار شگفت است راه شگفت
یلان را بدان قلعه دادند بند
بفرمان بدخواه شاه بلند
فرستاد بیورد مرد دلیر
برگرد دستان روشن ضمیر
از آن گرد مرزال را باخبر
که شه را به پیچیدم از کینه سر
نهشتم که بکشد یلان تو را
بکردم ازین شادمان ترا
ازین روز چهل روز ارجاسپ شاه
همی بود در کین لهراسپ شاه
چهل روز آشوب در بلخ بود
به لهراسپ بر خواب خور تلخ بود
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۹۸ - گریختن لهراسپ از بلخ و گرفتار آمدن گودرز گوید
چنین تاز که خور برآمد بلند
ستمکاره ترکان به غارت بدند
زن ومرد یکسر برافراز بام
اجل تیغ کین برکشید از نیام
دلیران بلخی گشادند چنگ
به ترکان نهادند شمشیر و سنگ
چنان فتنه ای در سر بلخ شد
که از بیم خور چون مه سلخ شد
ز بس تیغ کین ریخت در شهر خون
همه کوچه ها گشت شنجرف گون
بدین گونه تا گشت خورشید راست
بدان فتنه از بلخ از چپ و راست
ز ترکان ارجاسپ با ده هزار
بشد کشته هر سوی در بلخ زار
در آخر چه دانست هر کس که شاه
برون رفت از بلخ و از رزمگاه
دل دست اینان برون شد ز کار
تهی کرد هرکس سر از کار زار
بکشتند ترکان فزون از شمار
زن و مرد بلخی در آن کارزار
همه کاخ ایوان لهراسپ شاه
به چنگ اندر آورد ارجاسپ شاه
ز اسباب شاهی هر آن چیز بود
بدست آمد آورد ارجاسپ زود
از آن مردم شهر کآمد اسیر
ز خرد و بزرگ ز برنا و پیر
ز دانا شنیدم که بد سی هزار
ندیده سپهر این چنین کارزار
گرفتند گودرز کشواد را
مرآن نامور پیر باداد را
نبودش توان تا کند کارزار
چنان بد که بدخسته آن نامدار
یکی آنکه فرسوده و پیر بود
کمان آن قدر است چون تیر بود
سه دیگر ز نادیدن گیو شیر
قدش چون کمان گشته بد گوشه گیر
چنین خسته هم باش بستند دست
سرآن را سر از تن صد افکند پست
زنان را بزیر شکنجه برنج
همی داشتند از پی مال گنج
چه از غارت و تاخت پرداختند
به ایوان ها آتش انداختند
همه کاخ لهراسپ را سوخت پاک
بشد بلخ مانند یک توده خاک
از ایران ببردند نزدیک شاه
همی کرد ارجاسپ به ایشان نگاه
به بردند گودرز را بسته پیش
دلش خسته و سر فکنده ز پیش
ز پیری الف قد او دال بود
بر آن پیر سر بند بر یال بود
بپرسید ارجاسپ کاین پیر کیست
که مادر به حالش بخواهد گریست
بگفتند گودرز پیر است این
که در رزم جوشان چه شیر است این
ز گردان ما صد دلاور بکشت
بدان تا ببستیم دستش به پشت
بدو گفت ارجاسب که ای شوم کار
که بادی ز کار خودت شرمسار
ز پیش تو این فتنه آمد نخست
که خسرو به ایران کشیدی درست
کمر کینه را بهر افراسیاب
به بستی و رفتی بر آن روی آب
به ترکان نبردی بیاراستی
کازو شیر را دل به تن کاستی
چنین تا که شد کار خسرو بلند
بشد گرم و کردی کمر باز تنگ
به دست تو شد کشته پیران پیر
کنون خون پیرانت کرده اسیر
بدو گفت گودرز کای بی بها
تهی بیشه دیدی ز نر اژدها
تهمتن مگر نیست آید به جنگ
بیازد سوی گرده سام چنگ
بیاید دمادم ز خاور زمین
بدرد ز نعل تکاور زمین
همان رستم است آنکه افراسیاب
همیشه از او بد دو دیده پر آب
فرامرز آید ز هندوستان
ابا شهریار جهان پهلوان
چه بانو گشسب و چه پرهیزگار
بیایند با لشکر سی هزار
دگر پور بیژن سوار دلیر
جهان جو سپهدار یل ارده شیر
دگر گرد فیروز یل پور طوس
چه رهام گودرز با بوق کوس
چه گر گوی گرگین میلاد تیز
بیایند با گرز و پولاد نیز
دگر نامور پور لهراسپ شاه
چه کردش همی نام گشتاسپ شاه
چه شیر ژیان لشکر آید به جنگ
ز کین گرزه گاو پیکر به چنگ
وزین روی دستان سام سوار
ابا زابلی نامور سی هزار
نشانند بر تخت لهراسپ را
نمانند برجای ارجاسپ را
همان است این مرز ایران زمین
کز اینجا گریزان بشد شاه چین
نه این بیشه از شیر نر شد تهی
که جوئی تو زین مرز تاج و شهی
مرا بود هشتاد پور گزین
همه کشته گشتند در گاه کین
بخون سیاوخش پاکیزه تن
همه کشته گشتند یک انجمن
سرا زندگانی نیاید بکار
بگیری ابر تخت و ارثت؟ زار
که چون رستم آید بدین کینه گاه
نه سر با تو ماند نه تخت و کلاه
چو بشنید ارجاسپ این گفتگوی
بپیچید از پیر گودرز روی
به فرمود او را بدارند سخت
به زنجیر پولاد در بند سخت
اسیران که بودند در بند اوی
بفرمود آن ترک پرخاشجوی
که بردندشان سوی توران زمین
بروئین دز اندر دلیران کین
به فرمود آنجا همه خشت و خاک
بدز درکشند از پی قلعه پاک
دلیران که دنبال بانو شدند
زنان دست از کین به زانو شدند
به بانو رسیدند در مرغزار
سوران ترکان به صد گیرو دار
ستمکاره ترکان به غارت بدند
زن ومرد یکسر برافراز بام
اجل تیغ کین برکشید از نیام
دلیران بلخی گشادند چنگ
به ترکان نهادند شمشیر و سنگ
چنان فتنه ای در سر بلخ شد
که از بیم خور چون مه سلخ شد
ز بس تیغ کین ریخت در شهر خون
همه کوچه ها گشت شنجرف گون
بدین گونه تا گشت خورشید راست
بدان فتنه از بلخ از چپ و راست
ز ترکان ارجاسپ با ده هزار
بشد کشته هر سوی در بلخ زار
در آخر چه دانست هر کس که شاه
برون رفت از بلخ و از رزمگاه
دل دست اینان برون شد ز کار
تهی کرد هرکس سر از کار زار
بکشتند ترکان فزون از شمار
زن و مرد بلخی در آن کارزار
همه کاخ ایوان لهراسپ شاه
به چنگ اندر آورد ارجاسپ شاه
ز اسباب شاهی هر آن چیز بود
بدست آمد آورد ارجاسپ زود
از آن مردم شهر کآمد اسیر
ز خرد و بزرگ ز برنا و پیر
ز دانا شنیدم که بد سی هزار
ندیده سپهر این چنین کارزار
گرفتند گودرز کشواد را
مرآن نامور پیر باداد را
نبودش توان تا کند کارزار
چنان بد که بدخسته آن نامدار
یکی آنکه فرسوده و پیر بود
کمان آن قدر است چون تیر بود
سه دیگر ز نادیدن گیو شیر
قدش چون کمان گشته بد گوشه گیر
چنین خسته هم باش بستند دست
سرآن را سر از تن صد افکند پست
زنان را بزیر شکنجه برنج
همی داشتند از پی مال گنج
چه از غارت و تاخت پرداختند
به ایوان ها آتش انداختند
همه کاخ لهراسپ را سوخت پاک
بشد بلخ مانند یک توده خاک
از ایران ببردند نزدیک شاه
همی کرد ارجاسپ به ایشان نگاه
به بردند گودرز را بسته پیش
دلش خسته و سر فکنده ز پیش
ز پیری الف قد او دال بود
بر آن پیر سر بند بر یال بود
بپرسید ارجاسپ کاین پیر کیست
که مادر به حالش بخواهد گریست
بگفتند گودرز پیر است این
که در رزم جوشان چه شیر است این
ز گردان ما صد دلاور بکشت
بدان تا ببستیم دستش به پشت
بدو گفت ارجاسب که ای شوم کار
که بادی ز کار خودت شرمسار
ز پیش تو این فتنه آمد نخست
که خسرو به ایران کشیدی درست
کمر کینه را بهر افراسیاب
به بستی و رفتی بر آن روی آب
به ترکان نبردی بیاراستی
کازو شیر را دل به تن کاستی
چنین تا که شد کار خسرو بلند
بشد گرم و کردی کمر باز تنگ
به دست تو شد کشته پیران پیر
کنون خون پیرانت کرده اسیر
بدو گفت گودرز کای بی بها
تهی بیشه دیدی ز نر اژدها
تهمتن مگر نیست آید به جنگ
بیازد سوی گرده سام چنگ
بیاید دمادم ز خاور زمین
بدرد ز نعل تکاور زمین
همان رستم است آنکه افراسیاب
همیشه از او بد دو دیده پر آب
فرامرز آید ز هندوستان
ابا شهریار جهان پهلوان
چه بانو گشسب و چه پرهیزگار
بیایند با لشکر سی هزار
دگر پور بیژن سوار دلیر
جهان جو سپهدار یل ارده شیر
دگر گرد فیروز یل پور طوس
چه رهام گودرز با بوق کوس
چه گر گوی گرگین میلاد تیز
بیایند با گرز و پولاد نیز
دگر نامور پور لهراسپ شاه
چه کردش همی نام گشتاسپ شاه
چه شیر ژیان لشکر آید به جنگ
ز کین گرزه گاو پیکر به چنگ
وزین روی دستان سام سوار
ابا زابلی نامور سی هزار
نشانند بر تخت لهراسپ را
نمانند برجای ارجاسپ را
همان است این مرز ایران زمین
کز اینجا گریزان بشد شاه چین
نه این بیشه از شیر نر شد تهی
که جوئی تو زین مرز تاج و شهی
مرا بود هشتاد پور گزین
همه کشته گشتند در گاه کین
بخون سیاوخش پاکیزه تن
همه کشته گشتند یک انجمن
سرا زندگانی نیاید بکار
بگیری ابر تخت و ارثت؟ زار
که چون رستم آید بدین کینه گاه
نه سر با تو ماند نه تخت و کلاه
چو بشنید ارجاسپ این گفتگوی
بپیچید از پیر گودرز روی
به فرمود او را بدارند سخت
به زنجیر پولاد در بند سخت
اسیران که بودند در بند اوی
بفرمود آن ترک پرخاشجوی
که بردندشان سوی توران زمین
بروئین دز اندر دلیران کین
به فرمود آنجا همه خشت و خاک
بدز درکشند از پی قلعه پاک
دلیران که دنبال بانو شدند
زنان دست از کین به زانو شدند
به بانو رسیدند در مرغزار
سوران ترکان به صد گیرو دار
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۰۳ - در خواب دیدن زال کیخسرو را گوید
شب تیره چون خفت بر تخت زال
چنان دید در خواب آن بیهمال
که بر تخت زر شاه کیخسرو است
جهان را سپهدار شاه نواست
بشد زال تا پایه تخت شاه
بروشندلی بوسد آن نیکخواه
برآشفت کیخسرو تاجور
دژم نیز گفتا که ای زال زر
چرا سر ز پیمان من تافتی
بر شاه لهراسپ نشتافتی
نه بینی چه تو روی لهراسپ را
کنی شاد ازین جان ارجاسپ را
بدو گر به شاهی نداری امید
نگه کن برین تاج و تخت سفید
کز آن پیش آن تاج و این تخت زر
ز من بود با باره و با کمر
مپیچان ز فرمان لهراسپ سر
که دارد به کین ملک ارجاسپ سر
مکن آنکه دشمن شود شادکام
برآید ز کین تیغ تیز از نیام
چنان دان که بر تخت کیخسرو است
نه لهراسپ بر تخت شاه نو است
چنین داد پاسخ بدو زال پیر
که ای شاه فرخ رخ بی نظیر
اگر سر به پیچم ز فرمان شاه
بدان سر تنم باد زین پرگناه
ولیکن مرا در دل آمد شگفت
بدین بر یک اندازه باید گرفت
که چون روی لهراسپ بینم همی
بدل اندر آید مرا زو غمی
بدو گفت خسرو نباشد گزیر
ز رای خداوند ناهید و تیر
کنون خیز و فرمان لهراسپ بر
وزین لرزه بر جان ارجاسپ بر
شد از خواب بیدار زال گزین
بر شاه شد بوسه زد بر زمین
به شاه آفرین کرد و بنواختش
نبردش بر اورنگ بنشاختش
به شاهی بدو آفرین کرد زال
ولیکن بدل بودش از شه سکال
پزشکان به آورد و زخمش به بست
به شد خوب آن شاه یزدان پرست
ببارید یک روز از دیده آب
جهان جوی لهراسپ بادرد و تاب
که شد بخت و هم تخت و هم نام من
به خاک اندر آمد همه کام من
بدو گفت دستان که دل شاد باد
که آمد سپاه یلان همچو باد
نه ارجاسپ مانم نه توران سپاه
کنم تیره برترک آوردگاه
تهمتن اگر نیست ایدر به جنگ
فرامرز شمشیر دارد به چنگ
پس آگاهی آمد به ارجاسپ شاه
که در سیستانست لهراسپ شاه
بشد کشته طهماسب اندر نبرد
بدست فرامرز با دار و برد
که از راه هند اندر آمد سوار
برون برد شه را از آن کارزار
دل و جان ارجاسپ آمد به جوش
برآمد ز جا و بزد یک خروش
همی خواست کاید سوی سیستان
که شد آگه از کار کارآگهان
که در دشت زی لشکر بیشمار
ابا کرد فیروز و طوس سوار
دگر پور گودرز رهام شیر
چه روئین و گرگین و کرکوی پیر
بیاری شه لشکر آراستند
ز ایران سپه بهر کین خواستند
بطوس اندرون ارده شیر سوار
ابا نامور لشکر سی هزار
ز کین بسته بر گرده پیل کوس
به زابل سپه برد خواهد ز طوس
چنان دید در خواب آن بیهمال
که بر تخت زر شاه کیخسرو است
جهان را سپهدار شاه نواست
بشد زال تا پایه تخت شاه
بروشندلی بوسد آن نیکخواه
برآشفت کیخسرو تاجور
دژم نیز گفتا که ای زال زر
چرا سر ز پیمان من تافتی
بر شاه لهراسپ نشتافتی
نه بینی چه تو روی لهراسپ را
کنی شاد ازین جان ارجاسپ را
بدو گر به شاهی نداری امید
نگه کن برین تاج و تخت سفید
کز آن پیش آن تاج و این تخت زر
ز من بود با باره و با کمر
مپیچان ز فرمان لهراسپ سر
که دارد به کین ملک ارجاسپ سر
مکن آنکه دشمن شود شادکام
برآید ز کین تیغ تیز از نیام
چنان دان که بر تخت کیخسرو است
نه لهراسپ بر تخت شاه نو است
چنین داد پاسخ بدو زال پیر
که ای شاه فرخ رخ بی نظیر
اگر سر به پیچم ز فرمان شاه
بدان سر تنم باد زین پرگناه
ولیکن مرا در دل آمد شگفت
بدین بر یک اندازه باید گرفت
که چون روی لهراسپ بینم همی
بدل اندر آید مرا زو غمی
بدو گفت خسرو نباشد گزیر
ز رای خداوند ناهید و تیر
کنون خیز و فرمان لهراسپ بر
وزین لرزه بر جان ارجاسپ بر
شد از خواب بیدار زال گزین
بر شاه شد بوسه زد بر زمین
به شاه آفرین کرد و بنواختش
نبردش بر اورنگ بنشاختش
به شاهی بدو آفرین کرد زال
ولیکن بدل بودش از شه سکال
پزشکان به آورد و زخمش به بست
به شد خوب آن شاه یزدان پرست
ببارید یک روز از دیده آب
جهان جوی لهراسپ بادرد و تاب
که شد بخت و هم تخت و هم نام من
به خاک اندر آمد همه کام من
بدو گفت دستان که دل شاد باد
که آمد سپاه یلان همچو باد
نه ارجاسپ مانم نه توران سپاه
کنم تیره برترک آوردگاه
تهمتن اگر نیست ایدر به جنگ
فرامرز شمشیر دارد به چنگ
پس آگاهی آمد به ارجاسپ شاه
که در سیستانست لهراسپ شاه
بشد کشته طهماسب اندر نبرد
بدست فرامرز با دار و برد
که از راه هند اندر آمد سوار
برون برد شه را از آن کارزار
دل و جان ارجاسپ آمد به جوش
برآمد ز جا و بزد یک خروش
همی خواست کاید سوی سیستان
که شد آگه از کار کارآگهان
که در دشت زی لشکر بیشمار
ابا کرد فیروز و طوس سوار
دگر پور گودرز رهام شیر
چه روئین و گرگین و کرکوی پیر
بیاری شه لشکر آراستند
ز ایران سپه بهر کین خواستند
بطوس اندرون ارده شیر سوار
ابا نامور لشکر سی هزار
ز کین بسته بر گرده پیل کوس
به زابل سپه برد خواهد ز طوس
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۴ - رسیدن نامه زال زر به شهریار و خشم کردن شهریار گوید
جهان دیده دهقان چنین کرد یاد
که آن نامه زال پاکیزه زاد
که زی فرامرز کردش روان
شب تیره بر سوی هندوستان
به راهی که آمد از آن شهریار
برآن ره فرستاده را شد گذار
کشن لشکری دید آن نامدار
زده خیمه در پیش دریا گذار
خیالش چنان کان فرامرز بود
که با لشکر خود در آن مرز بود
به نزدیک لشکر که آمد فراز
ز مردی بپرسید آن سرفراز
که این لشکر بی کران زان کیست
بدو گفت آن مرد نام تو چیست
مرا نام گفتا که ارشیون است
به زابل مرا مأمن و مسکن است
یکی نامه از زال دارم بکش
به نزد فرامرز شمشیرکش
بود گفت این لشکر بی کران
ز پور تهمتن سر سروران
بیا تا ترا سوی آن یل برم
کازین هدیه بر چرخ ساید سرم
به بردش همانگاه آن نامدار
به نزدیک شیر ژیان شهریار
سپهبد چه آن نامه برخواند و خشم
گرفت و فرو ریخت آب از دو چشم
روان پاسخ نامه زال کرد
سرنامه بر تیغ و کوپال کرد
که بر من نیا کینه دارد ازین
که من سوی هند آمدم بهر کین
بدیدی مرا چون به گاه شتاب
شماری ز ترکان افراسیاب
نخستین از این دوده بودم بکین
از آن من شدم سوی هندو زمین
که آرم سپاهی پدید از هنر
که سامم نگوید دگر بی پدر
بداند که از بی پدر نیز کار
بیاید چه پیدا شود کارزار
کنون از تو ایران و هم سیستان
من و شاه ارژنگ و هندوستان
فرستاده راخلعت زرنگار
بداد و روان کرد یل شهریار
وز آنجای برگشت آن نامور
دل آکنده از خشم و پرکینه سر
چنین تا بیامد به شهر سراند
به نزدیک ارژنگ شاه بلند
سراسر به ارژنگ گفت این سخن
وز آن پس سپهدار شمشیر زن
سپه را سوی چین روان کرد شاد
به جمهور گفت آن زمان پاکزاد
که ارجاسپ اکنون به ایران شده
به جنگ دلیران و شیران شده
تهی مانده زو تخت افراسیاب
سپه برد زی بلخ زان سوی آب
من اکنون سوی ملک توران ر(و)م
بباید برین راه کین نغنوم
سر تخت توران به چنگ آورم
جهان بر بداندیش تنگ آورم
وز آن جا سپه سوی ایران برم
برزم یلان نره شیران برم
هنر از نهان آشکارا کنم
نه مردم بدین گر مدارا کنم
بگیرم سر تخت لهراسپ را
ببرم سر شوم ارجاسپ را
یکی سازم ایران و توران بهم
بگویم جواب یلان بیش و کم
چو رستم بیاید ز خاور زمین
بدرد ز نعل تکاور زمین
نمایم بدو نامه زال زر
تهمتن بخواند همه سر بسر
بداند که از من نیامد گناه
نخست اندرین رزم و این کینه گاه
که آن نامه زال پاکیزه زاد
که زی فرامرز کردش روان
شب تیره بر سوی هندوستان
به راهی که آمد از آن شهریار
برآن ره فرستاده را شد گذار
کشن لشکری دید آن نامدار
زده خیمه در پیش دریا گذار
خیالش چنان کان فرامرز بود
که با لشکر خود در آن مرز بود
به نزدیک لشکر که آمد فراز
ز مردی بپرسید آن سرفراز
که این لشکر بی کران زان کیست
بدو گفت آن مرد نام تو چیست
مرا نام گفتا که ارشیون است
به زابل مرا مأمن و مسکن است
یکی نامه از زال دارم بکش
به نزد فرامرز شمشیرکش
بود گفت این لشکر بی کران
ز پور تهمتن سر سروران
بیا تا ترا سوی آن یل برم
کازین هدیه بر چرخ ساید سرم
به بردش همانگاه آن نامدار
به نزدیک شیر ژیان شهریار
سپهبد چه آن نامه برخواند و خشم
گرفت و فرو ریخت آب از دو چشم
روان پاسخ نامه زال کرد
سرنامه بر تیغ و کوپال کرد
که بر من نیا کینه دارد ازین
که من سوی هند آمدم بهر کین
بدیدی مرا چون به گاه شتاب
شماری ز ترکان افراسیاب
نخستین از این دوده بودم بکین
از آن من شدم سوی هندو زمین
که آرم سپاهی پدید از هنر
که سامم نگوید دگر بی پدر
بداند که از بی پدر نیز کار
بیاید چه پیدا شود کارزار
کنون از تو ایران و هم سیستان
من و شاه ارژنگ و هندوستان
فرستاده راخلعت زرنگار
بداد و روان کرد یل شهریار
وز آنجای برگشت آن نامور
دل آکنده از خشم و پرکینه سر
چنین تا بیامد به شهر سراند
به نزدیک ارژنگ شاه بلند
سراسر به ارژنگ گفت این سخن
وز آن پس سپهدار شمشیر زن
سپه را سوی چین روان کرد شاد
به جمهور گفت آن زمان پاکزاد
که ارجاسپ اکنون به ایران شده
به جنگ دلیران و شیران شده
تهی مانده زو تخت افراسیاب
سپه برد زی بلخ زان سوی آب
من اکنون سوی ملک توران ر(و)م
بباید برین راه کین نغنوم
سر تخت توران به چنگ آورم
جهان بر بداندیش تنگ آورم
وز آن جا سپه سوی ایران برم
برزم یلان نره شیران برم
هنر از نهان آشکارا کنم
نه مردم بدین گر مدارا کنم
بگیرم سر تخت لهراسپ را
ببرم سر شوم ارجاسپ را
یکی سازم ایران و توران بهم
بگویم جواب یلان بیش و کم
چو رستم بیاید ز خاور زمین
بدرد ز نعل تکاور زمین
نمایم بدو نامه زال زر
تهمتن بخواند همه سر بسر
بداند که از من نیامد گناه
نخست اندرین رزم و این کینه گاه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶ - داستان رستم پور زال در هفت ده سالگی و جنگ کردن او با ببر بیان قسمت اول
به نام خداوند مشکل گشای
که او هست بر نیک و بد رهنما
گذارنده این سخن داستان
چنین گفت از گفته باستان
که روزی در ایام فصل بهار
منوچهر بر تخت بد شهریار
کلاه کئی بر سر افراشته
نکو خسروی مجلس آراسته
همه پهلوانان ایرانیان
به خدمت، کمر بسته اندر میان
فراز یکی کرسیی زرنگار
نشسته بدان زال سام سوار
به یک دست او بود گودرز و گیو
ز سوی دیگر پور گشواد نیو
جهان پهلوان رستم زال سام
در آن بزم بد ده هفتش تمام
ز نقل و می و باده خوشگوار
ز بوی خوش، آن چیز کاید به کار
همه اندر آن بزم آماده بود
سر و زلف ساقی به کف داده بود
نشسته در آن بزم شاه جهان
دلش فارغ از غصه های جهان
گه از سلم گفتی سخن، گه ز تور
گه از درد ایرج شدی ناصبور
که ناگه فرستاده آمد ز در
که ای شاه نیکوی والاگهر
فرستاده شاه هندم بدان
به نزدیک آن شاه ایرانیان
که شاها به غم، پایمال اندریم
ابا اژدها در جدال اندریم
به هندوستان، ببری آمد پدید
ندیده زمانه نه دوران شنید
درازی و پهنای او صد کمند
بود بیشتر ای شه ارجمند
نفس چون به هامون در آرد کنون
شود از تفش آب دریا چو خون
ز دود دمش هند پر آتش است
تو فریاد رس کان شها ناخوش است
سوی سبزه زاری گر آرد گذر
بسوزد ز دود دمش خشک و تر
خورد آهن و روی و مس، جمله پاک
همین دم نیارد سوی سنگ و خاک
منوچهر از وی سخن گوش کرد
زسر، عقل، یکسر فراموش کرد
نگه کرد بر روی زال سوار
بدو گفت کای پهلو نامدار
دل دشمن از تیغ تو پر هراس
پراکنده دل خاطر و ناسپاس
چو دست آوری سوی گرزگران
دل خاره گردد چو آب روان
زمادر، چو تو زادی ای پاک زاد
زدشمن، کس از ما نیاورد یاد
چو گیری به کف، نیزه آتشی
فلک با تو ناید به گردن کشی
دل من ز مهر تو نازد همی
بدین خوب چهر تو نازد همی
همه از دلیران شمشیر زن
گزین کن یکی نامدار انجمن
از ایدر، سوی هند رو با سپاه
مگر سازی آن ببر غران تباه
چو بشنید زال از شه این گفت راست
زمین را ببوسید و بر پای خاست
بگفتا که ای شهریار جهان
کمر بسته دارم به خدمت میان
تو بر تخت بنشین و دل شاد دار
از آن جانور من برآرم دمار
چو بشنید رستم از او این سخن
زجا جست و گفت ای شه انجمن
بفرما بدین رزم رفتن مرا
ز گردان برافراز گردن مرا
پدر گرچه رانده گهی دار و گیر
میان بسته دارد چو شیر دلیر
نباشد به نزدیک یزدان نکوی
تن آسوده پور و پدر جنگجوی
کنون من بدین رزم بندم کمر
تن آسوده باشد که باید پدر
مرا آن درست است کان جانور
به دست منش جان برآید به سر
پدر گر چه از شیر نر برتر است
مر آن جانور را نه اندر خور است
ز گفتار رستم بر آشفت زال
بدو زد یکی تازیانه دوال
بدو گفت کی کودک خورد سال
چو داری به سر، عقل ای بی همال
بدو گفت کی کودک کم خرد
ز آزادگان این نه اندر خورد
که طفلی تو دو هفت ساله تمام
کنی پیش لشکر، مرا زشت نام
چو تو کودک پروریده به ناز
کنی جنگ ببر بیان را تو ساز
چو من پهلوانی که در هند و چین
نویسند نام مرا بر نگین
مر آن جانور را نه اندر خورم
مگر کز تو از زور و تن کمترم
زبانت بریدن ز بن در خور است
لبانت به هم دوختن بهتر است
که تا بار دیگر نگویی چنین
میان بزرگان ایران زمین
پس آنگه به گودرز کشواد گفت
که عقل و خرد مر ترا نیست جفت
بگفتم ترا مر چنین چندگاه
میاور مر این طفل را نزد شاه
ادب ورزش و عقل و هوش و خرد
که تا بچگان را ادب پرورد
بدان سان دهش گوشمال و ادب
که از خاطر افتد مر این را تعب
برآشفت زین گفته، گودرز گرد
برفت و تهمتن به همراه برد
گزین کرد آنگاه زال سوار
سواران جنگی، ده و دو هزار
چو کشواد و قارن، سران سپاه
براندند منزل به منزل سپاه
دگر آنکه دانا دل و هوشمند
همی از تهمتن کند نقل، پند
که چون پور کشواد گودرز گرد
مر او را به مجلس سوی خانه برد
ز دستان، دل خود پرآزار کرد
برو چند چوب ادب کار کرد
تهمتن برآشفت با او به جنگ
برو پنجه بگشاد بازوی جنگ
بشد تند گودرز با او به جنگ
گرفتش دوال کمرگاه تنگ
چو بر یکدگر زورشان بازگشت
برآورد رستم به گودرز دست
بزد مشت بر فرق گودرز سخت
که از پا در آمد چو شاخ درخت
به برپروراننده بیداد کرد
گریبانش از دست وی چاک کرد
تهمتن برون آمد از نزد وی
رخش گشته گلنار پر خون ز خوی
همان دم سوی خانه آمد چو شیر
دلی پر زخون از پی دار و گیر
سلیح دار را بانگ برزد بلند
که بگشا در گنج و اسباب چند
سلیح نیاکان بیاور برم
بدان تا بدین سان یکی بنگرم
ببینم سلیح که افزون تر است
کدامین از ایشان مرا بهتر است
سلیح دار گفتار که تو کیستی
چنین تند و تیز از پی چیستی
بد و گفت منم پور دستان سام
تهمتن مرا باب کردست نام
چو بشنید آن مرد، بردش نماز
بدو گفت کای پهلو سرفراز
که بی رای دستان فرخ نژاد
نیارم سلیح خانه را در گشاد
بر آشفت رستم ز گفتار اوی
به سوی سلیح خانه بنهاد روی
بزد پا و از پاشنه، در بکند
میان سلیح خانه خود را فکند
سلیح دار چون دید برداشت گام
بدو بانگ زد رستم زال سام
به یزدان که گر پیشتر پا نهی
سر خویش بر جای آن پا نهی
بترسید آن مرد و ایستاد پای
درون رفت رستم چو تراژدهای
میان سلیح خانه چون بنگرید
سلیح نیاکان، بسیار دید
جداگونه هر یک بد انباشته
سلیح هم به جا هست بگذاشته
از آن نامداران فرخنده نام
گزید آن سلیح سپهدار سام
بزودی به مرد سلیح دار گفت
به یزدان که او هست بی یار و جفت
اگر فاش سازی تو این راز من
نمایی به کس راز و آغاز من
وز اینجا سوی هند گردم سوار
از آن جانور من برآرم دمار
پس آنگاه هستیم تو را کینه خواه
کنم روزگارت چو نیل سیاه
بدو گفت بگذار ایدر تو رای
بدین کار با کس نیم رهنمای
نگویم به کس راز از ایدر سخن
تو دانی کنون هر چه خواهی بکن
تهمتن ز گفتار او گشت شاد
بپوشید در دم سلیح همچو باد
تن یک تنه راه اندر گرفت
پی لشکر زال زر برگرفت
تهمتن ز گودرز چو گشت دور
ز دوریش گودرز شد ناصبور
به دل گفت از کودک نو رسید
به سر بر بلاهم بخواهد رسید
که هنگام طفلی است مانند یوز
دریغا به مادر نزادی هنوز
گر او را بد آید از این ره گذر
ندانم چه گویم بر زال زر
بگفت این و بر بارگی بر نشست
کمر بست نیزه گرفته به دست
جهاندیده گودرز کشواد گرد
پی رستم زال بگرفت و برد
ز پس کرد رستم همان گه نظر
بدید از پس خویش آن نامور
بدانست گودرز آید به پیش
که او مهربانست چون جان خویش
همان دم بایستاد بر جای خویش
چنین تا که گودرز آمد به پیش
تهمتن به اسب اندر آمد چو باد
به لب، حقه خاک را نقش داد
پس آنگه رکابش ببوسید و گفت
که ای بخت یار و خرد گشته جفت
به دل ترس و اندیشه یک سوی کن
به من بهتر از مهر دل روی کن
ببینی که این کودک خوردسال
هنر چون نماید همین دم به زال
سپاه ورا جمله بر هم زنم
که این جنگ و پیکار و کین دم زنم
کشم حلقه نقره در گوش اوی
که از سر برون گرددش هوش اوی
بدان تا ببینند مردی من
ازین یال و کوپال و گردی من
بزد تازیانه مرا گفت سرد
خودش مرد دید و مرا شیر خورد
اگر همرهی، گام بردار و آی
وگرنه مگو حرف و رو باز جای
چو بشنید گودرز چیزی نگفت
به ناچار با او ره اندر گرفت
همه روز از پس همی تاختند
به روز سوم روز بر ساختند
رسیدند بر لشکر زال زر
به تندی بکردند از ایشان گذر
پی لشکر قارن رزم زن
گرفت آن زمان پهلو پیل تن
چو دو روزه راه دگر تاختند
به نزدیک خود اندر انداختند
شب تیره بد، ماه پیدا نبود
به دل هیچشان فکر و غوغا نبود
سپهدار گو قارن رزم زن
به پیش سپه بعضی از انجمن
تهمتن به گودرز کشواد گفت
که عقل و خرد مر تو را نیست جفت
به یزدان و دادار خورشید و ماه
به جان و سرشاه و تخت و کلاه
اگر با سپاه آشنایی دهی
در این تیره شب، روشنایی دهی
نیایم دگر با تو در سیستان
نبینم دگر خویش و هم دوستان
که تا زنده ام با تو کین آورم
نه پا در رکاب از زمین آورم
چو بشنید گودرز، سوگند خورد
بدین نیلگون گنبد لاجورد
که راز تو با کس نگویم همی
ره روشنایی نجویم همی
چو رستم شنید این سخن گشت شاد
در شادمانی به خود برگشاد
بپوشید اندر زمان، ساز جنگ
میان را به زنجیر بربست تنگ
به گردن برآورد رومی عمود
سواره شد و نیزه را در ربود
برانگیخت باره گو جنگ خواه
زپشت سپه شد به پیش سپاه
بغرید چون شیر نر در شکار
بلرزید آن مرد و اسب و سوار
از آن نعره افتاد قارون به جوش
برآورد گرز گران را به دوش
بیامد به نزد تهمتن چو باد
به دشنام قارن زبان برگشاد
بدو گفت کی خیرگی مرد شوم
بگو کز چه مرز و چه آباد بوم
سر ره گرفتی و راه تو چیست
ندانی که این لشکر و پیل کیست
سپاه گرانمایه زال زر است
که ایران سپه را سپهبد سر است
بکش از طمع پای گستاخ را
که ناخورده کس میوه این باغ را
بگو نام تا دانمت کیستی
چنین تند و تیز از پی چیستی
تهمتن از و این سخن چون شنفت
مرا نام البرز خوانند گفت
بینداز از خواسته هر چه هست
ز بعضی شترها و پیلان مست
یکایک مرا هدیه پیش آورید
پس آنگه ازین سرزمین بگذرید
چو بشنید قارن برانگیخت اسب
درآمد به میدان چو آذر گشسب
عمود گران برد بالای سر
بدان تا زند پیل تن را کمر
تهمتن بر آشفت چو پیل مست
گرفت از هوا گرز آن شیر دست
بپیچید گرز از کفش دور کرد
پس آنگه برآورد گرز نبرد
چو کشواد قارن بدین گونه دید
هم آنکه گران گرز را بر کشید
به گرز اندر آمد گو که فکن
بزد گرز بر شانه پیل تن
تهمتن بخندید و بگشاد چنگ
گرفتش دوال کمرگاه تنگ
بکندش ز زین و بزد بر زمین
ببستش به خم کمند گزین
دلیران ایران چو شیر ژیان
گرفتند یکسر ورا در میان
به چندان که بر وی بر آشوفتند
به چندان که گرزش به تن کوفتند
نه سستی گرفت اندر آن رزمگاه
نه بی خنده گشتی در آن رزمگاه
از ایشان دو صد تن گرفت و ببست
دگر لشکر از پیش رخشش نجست
برفتند یکسر بر زال زر
بگفتند با او ازین ره گذر
که البرز نامی به ما ره ببست
به تنها سپه را به هم برشکست
ببسته است کشواد و قارن به هم
زجنگی سواران، دو صد بیش و کم
چو زال این سخنهای نشنیده دید
به لرزه در آمد به مانند بید
ازین گفته، خونش برآمد به جوش
به زین اندر آمد بزد یک خروش
بیامد شتابان بدان رزمگاه
بگردش سپهبد به هر سو نگاه
زده دید آن خیمه خویشتن
نشسته میانش گو پیل تن
نهاده به سر ترک، در بر، زره
زره را زده بر گریبان گره
کمندی به بازو و اسبی به زین
خروشان و جوشان چو دریای چین
چو کشواد و قارن به بند گران
نشسته میانش چو کند آوران
بپیچید و خشمش بشد زال زر
به دل گفت کاین را نمایم هنر
مگر کز هنر، دل هراسانمش
پس آنگه بگیرم بترسانمش
بگفت این و غرید مانند ابر
بیامد تهمتن بسان هژبر
بزد چنگ بر تنگ مرکب چو سنگ
گرفتش بدان سان که آمد به جنگ
سر و پای اسب گرانمایه زال
گرفت آن هنر پرور نیک فال
به چندان که زد پاشنه، زال سام
دگر باره پایش نه بنهاد گام
شد اندوهگین، زال سام سوار
که بر ما بر آشفته شد روزگار
به ببر بیان سوی جنگ آمدیم
که ناله به سوی نهنگ آمدیم
جهان پهلوانان روی زمین
چو مصر و چو روم و چو ماچین و چین
نتابند یک ضرب گرزم به جنگ
عمود مرا کس نگیرد به چنگ
بلا هست همانا که بر ما رسید
ندانم که از وی چه خواهیم دید
اگر بدهمش باج، ننگی بود
وگر ندهمش، شیر جنگی بود
چه سازم، ندانم چه کار آورم
که این شیر نر زیر پای آورم
دگر گفت اندیشه نبود جز این
که سیمرغ را من بخوانم برین
چو البرز برگشت از جنگ باز
بشد نزد گودرز و بردش نماز
ببوسید چشم و سرش پهلوان
بدو گفت کای پهلوان جهان
نبرد یلان را تو اندر خوری
تو از سام و گر شسب افزون تری
خرد پرور هوشمندان تویی
هنرور تویی، پیل دندان تویی
چو بشنید البرز خندید و گفت
که با هوشمندان، خرد باد جفت
اگر او نبودی همانا پدر
به چنگم نرفتی سلامت به در
ندیدی که من حرمتش داشتم
بدو بازوی کین نیفراشتم
بفرمود تا بندیان را ز بند
گشادند از تاب داده کمند
برفتند نزد گرانمایه زال
بگفتند هر یک بدان شرح حال
که البرز را باج باید نخست
که از دست وی باز گردیم درست
برآشفت ازین گونه زال سوار
ازین گفته، گوینده را کرد خوار
که ای کم خرد مرد بسیار گوی
مزن دم ازین گفته دیگر مگوی
اگر باج بدهم من البرز را
چه دارم به کف، نیزه و گرز را
ز گاه کیامرث تا این زمان
که بستد بگو باج از ایرانیان
که البرز خواهد ز ما باج را
هر آن یاره و گوهر و تاج را
چو فردا زند بر سپهر آفتاب
جهان می شود سر به سر زر ناب
کمند کیان و من و تیغ و گرز
بگیرم ببندم به البرز برز
جهان را بدو چشم گریان کنم
دل دیو و جادو هراسان کنم
چو خورشید بدرید از شب، قفس
دم صبح از روشنی زد نفس
برآورد سر، زال و از جای خواب
سر پر زکینه دلی پرشتاب
یکی ترک به سر ز فولاد چین
نهاد آن خردمند با آفرین
دو ابلق زده بر سر مهتری
نه از مهتری بلکه از کهتری
کمر ترکش اندر میان کرد تنگ
که بودش صد و شصت تیر خدنگ
به فتراک بر بست پیچان کمند
کمان را به بازوی تمکین فکند
یکی گرز نهصد منی زیر زین
فروهشته آن گرد با آفرین
سپر در پس پشت، پیچان کمند
پس آنگه روان شد چو کوه بلند
درآمد به میدان چو شیر ژیان
به کف، تیغ و نیزه به بازو کمان
وز آن روی البرز چون گشت روز
برآمد زجا گرد گیتی فروز
زسندس قبایی بپوشید نرم
به پس کرد پس جوشن و خود گرم
به سر، افسری برنهاده بلند
کز و خیره شد دیده هوشمند
ز فولاد، زنجیرش اندر میان
کمر کرده اندر میان پهلوان
کمر ترکش اندر میان تنگ بست
تو گفتی مگر کوه فولاد رست
کمربند زنجیر زد بر غلاف
ببست و گره زد ابر روی ناف
کمند خم اندر خم و چین به چین
به هم رفته چون زلف خوبان چین
به فتراک بر بست آن پهلوان
به کوهه برآورد گرز گران
که او هست بر نیک و بد رهنما
گذارنده این سخن داستان
چنین گفت از گفته باستان
که روزی در ایام فصل بهار
منوچهر بر تخت بد شهریار
کلاه کئی بر سر افراشته
نکو خسروی مجلس آراسته
همه پهلوانان ایرانیان
به خدمت، کمر بسته اندر میان
فراز یکی کرسیی زرنگار
نشسته بدان زال سام سوار
به یک دست او بود گودرز و گیو
ز سوی دیگر پور گشواد نیو
جهان پهلوان رستم زال سام
در آن بزم بد ده هفتش تمام
ز نقل و می و باده خوشگوار
ز بوی خوش، آن چیز کاید به کار
همه اندر آن بزم آماده بود
سر و زلف ساقی به کف داده بود
نشسته در آن بزم شاه جهان
دلش فارغ از غصه های جهان
گه از سلم گفتی سخن، گه ز تور
گه از درد ایرج شدی ناصبور
که ناگه فرستاده آمد ز در
که ای شاه نیکوی والاگهر
فرستاده شاه هندم بدان
به نزدیک آن شاه ایرانیان
که شاها به غم، پایمال اندریم
ابا اژدها در جدال اندریم
به هندوستان، ببری آمد پدید
ندیده زمانه نه دوران شنید
درازی و پهنای او صد کمند
بود بیشتر ای شه ارجمند
نفس چون به هامون در آرد کنون
شود از تفش آب دریا چو خون
ز دود دمش هند پر آتش است
تو فریاد رس کان شها ناخوش است
سوی سبزه زاری گر آرد گذر
بسوزد ز دود دمش خشک و تر
خورد آهن و روی و مس، جمله پاک
همین دم نیارد سوی سنگ و خاک
منوچهر از وی سخن گوش کرد
زسر، عقل، یکسر فراموش کرد
نگه کرد بر روی زال سوار
بدو گفت کای پهلو نامدار
دل دشمن از تیغ تو پر هراس
پراکنده دل خاطر و ناسپاس
چو دست آوری سوی گرزگران
دل خاره گردد چو آب روان
زمادر، چو تو زادی ای پاک زاد
زدشمن، کس از ما نیاورد یاد
چو گیری به کف، نیزه آتشی
فلک با تو ناید به گردن کشی
دل من ز مهر تو نازد همی
بدین خوب چهر تو نازد همی
همه از دلیران شمشیر زن
گزین کن یکی نامدار انجمن
از ایدر، سوی هند رو با سپاه
مگر سازی آن ببر غران تباه
چو بشنید زال از شه این گفت راست
زمین را ببوسید و بر پای خاست
بگفتا که ای شهریار جهان
کمر بسته دارم به خدمت میان
تو بر تخت بنشین و دل شاد دار
از آن جانور من برآرم دمار
چو بشنید رستم از او این سخن
زجا جست و گفت ای شه انجمن
بفرما بدین رزم رفتن مرا
ز گردان برافراز گردن مرا
پدر گرچه رانده گهی دار و گیر
میان بسته دارد چو شیر دلیر
نباشد به نزدیک یزدان نکوی
تن آسوده پور و پدر جنگجوی
کنون من بدین رزم بندم کمر
تن آسوده باشد که باید پدر
مرا آن درست است کان جانور
به دست منش جان برآید به سر
پدر گر چه از شیر نر برتر است
مر آن جانور را نه اندر خور است
ز گفتار رستم بر آشفت زال
بدو زد یکی تازیانه دوال
بدو گفت کی کودک خورد سال
چو داری به سر، عقل ای بی همال
بدو گفت کی کودک کم خرد
ز آزادگان این نه اندر خورد
که طفلی تو دو هفت ساله تمام
کنی پیش لشکر، مرا زشت نام
چو تو کودک پروریده به ناز
کنی جنگ ببر بیان را تو ساز
چو من پهلوانی که در هند و چین
نویسند نام مرا بر نگین
مر آن جانور را نه اندر خورم
مگر کز تو از زور و تن کمترم
زبانت بریدن ز بن در خور است
لبانت به هم دوختن بهتر است
که تا بار دیگر نگویی چنین
میان بزرگان ایران زمین
پس آنگه به گودرز کشواد گفت
که عقل و خرد مر ترا نیست جفت
بگفتم ترا مر چنین چندگاه
میاور مر این طفل را نزد شاه
ادب ورزش و عقل و هوش و خرد
که تا بچگان را ادب پرورد
بدان سان دهش گوشمال و ادب
که از خاطر افتد مر این را تعب
برآشفت زین گفته، گودرز گرد
برفت و تهمتن به همراه برد
گزین کرد آنگاه زال سوار
سواران جنگی، ده و دو هزار
چو کشواد و قارن، سران سپاه
براندند منزل به منزل سپاه
دگر آنکه دانا دل و هوشمند
همی از تهمتن کند نقل، پند
که چون پور کشواد گودرز گرد
مر او را به مجلس سوی خانه برد
ز دستان، دل خود پرآزار کرد
برو چند چوب ادب کار کرد
تهمتن برآشفت با او به جنگ
برو پنجه بگشاد بازوی جنگ
بشد تند گودرز با او به جنگ
گرفتش دوال کمرگاه تنگ
چو بر یکدگر زورشان بازگشت
برآورد رستم به گودرز دست
بزد مشت بر فرق گودرز سخت
که از پا در آمد چو شاخ درخت
به برپروراننده بیداد کرد
گریبانش از دست وی چاک کرد
تهمتن برون آمد از نزد وی
رخش گشته گلنار پر خون ز خوی
همان دم سوی خانه آمد چو شیر
دلی پر زخون از پی دار و گیر
سلیح دار را بانگ برزد بلند
که بگشا در گنج و اسباب چند
سلیح نیاکان بیاور برم
بدان تا بدین سان یکی بنگرم
ببینم سلیح که افزون تر است
کدامین از ایشان مرا بهتر است
سلیح دار گفتار که تو کیستی
چنین تند و تیز از پی چیستی
بد و گفت منم پور دستان سام
تهمتن مرا باب کردست نام
چو بشنید آن مرد، بردش نماز
بدو گفت کای پهلو سرفراز
که بی رای دستان فرخ نژاد
نیارم سلیح خانه را در گشاد
بر آشفت رستم ز گفتار اوی
به سوی سلیح خانه بنهاد روی
بزد پا و از پاشنه، در بکند
میان سلیح خانه خود را فکند
سلیح دار چون دید برداشت گام
بدو بانگ زد رستم زال سام
به یزدان که گر پیشتر پا نهی
سر خویش بر جای آن پا نهی
بترسید آن مرد و ایستاد پای
درون رفت رستم چو تراژدهای
میان سلیح خانه چون بنگرید
سلیح نیاکان، بسیار دید
جداگونه هر یک بد انباشته
سلیح هم به جا هست بگذاشته
از آن نامداران فرخنده نام
گزید آن سلیح سپهدار سام
بزودی به مرد سلیح دار گفت
به یزدان که او هست بی یار و جفت
اگر فاش سازی تو این راز من
نمایی به کس راز و آغاز من
وز اینجا سوی هند گردم سوار
از آن جانور من برآرم دمار
پس آنگاه هستیم تو را کینه خواه
کنم روزگارت چو نیل سیاه
بدو گفت بگذار ایدر تو رای
بدین کار با کس نیم رهنمای
نگویم به کس راز از ایدر سخن
تو دانی کنون هر چه خواهی بکن
تهمتن ز گفتار او گشت شاد
بپوشید در دم سلیح همچو باد
تن یک تنه راه اندر گرفت
پی لشکر زال زر برگرفت
تهمتن ز گودرز چو گشت دور
ز دوریش گودرز شد ناصبور
به دل گفت از کودک نو رسید
به سر بر بلاهم بخواهد رسید
که هنگام طفلی است مانند یوز
دریغا به مادر نزادی هنوز
گر او را بد آید از این ره گذر
ندانم چه گویم بر زال زر
بگفت این و بر بارگی بر نشست
کمر بست نیزه گرفته به دست
جهاندیده گودرز کشواد گرد
پی رستم زال بگرفت و برد
ز پس کرد رستم همان گه نظر
بدید از پس خویش آن نامور
بدانست گودرز آید به پیش
که او مهربانست چون جان خویش
همان دم بایستاد بر جای خویش
چنین تا که گودرز آمد به پیش
تهمتن به اسب اندر آمد چو باد
به لب، حقه خاک را نقش داد
پس آنگه رکابش ببوسید و گفت
که ای بخت یار و خرد گشته جفت
به دل ترس و اندیشه یک سوی کن
به من بهتر از مهر دل روی کن
ببینی که این کودک خوردسال
هنر چون نماید همین دم به زال
سپاه ورا جمله بر هم زنم
که این جنگ و پیکار و کین دم زنم
کشم حلقه نقره در گوش اوی
که از سر برون گرددش هوش اوی
بدان تا ببینند مردی من
ازین یال و کوپال و گردی من
بزد تازیانه مرا گفت سرد
خودش مرد دید و مرا شیر خورد
اگر همرهی، گام بردار و آی
وگرنه مگو حرف و رو باز جای
چو بشنید گودرز چیزی نگفت
به ناچار با او ره اندر گرفت
همه روز از پس همی تاختند
به روز سوم روز بر ساختند
رسیدند بر لشکر زال زر
به تندی بکردند از ایشان گذر
پی لشکر قارن رزم زن
گرفت آن زمان پهلو پیل تن
چو دو روزه راه دگر تاختند
به نزدیک خود اندر انداختند
شب تیره بد، ماه پیدا نبود
به دل هیچشان فکر و غوغا نبود
سپهدار گو قارن رزم زن
به پیش سپه بعضی از انجمن
تهمتن به گودرز کشواد گفت
که عقل و خرد مر تو را نیست جفت
به یزدان و دادار خورشید و ماه
به جان و سرشاه و تخت و کلاه
اگر با سپاه آشنایی دهی
در این تیره شب، روشنایی دهی
نیایم دگر با تو در سیستان
نبینم دگر خویش و هم دوستان
که تا زنده ام با تو کین آورم
نه پا در رکاب از زمین آورم
چو بشنید گودرز، سوگند خورد
بدین نیلگون گنبد لاجورد
که راز تو با کس نگویم همی
ره روشنایی نجویم همی
چو رستم شنید این سخن گشت شاد
در شادمانی به خود برگشاد
بپوشید اندر زمان، ساز جنگ
میان را به زنجیر بربست تنگ
به گردن برآورد رومی عمود
سواره شد و نیزه را در ربود
برانگیخت باره گو جنگ خواه
زپشت سپه شد به پیش سپاه
بغرید چون شیر نر در شکار
بلرزید آن مرد و اسب و سوار
از آن نعره افتاد قارون به جوش
برآورد گرز گران را به دوش
بیامد به نزد تهمتن چو باد
به دشنام قارن زبان برگشاد
بدو گفت کی خیرگی مرد شوم
بگو کز چه مرز و چه آباد بوم
سر ره گرفتی و راه تو چیست
ندانی که این لشکر و پیل کیست
سپاه گرانمایه زال زر است
که ایران سپه را سپهبد سر است
بکش از طمع پای گستاخ را
که ناخورده کس میوه این باغ را
بگو نام تا دانمت کیستی
چنین تند و تیز از پی چیستی
تهمتن از و این سخن چون شنفت
مرا نام البرز خوانند گفت
بینداز از خواسته هر چه هست
ز بعضی شترها و پیلان مست
یکایک مرا هدیه پیش آورید
پس آنگه ازین سرزمین بگذرید
چو بشنید قارن برانگیخت اسب
درآمد به میدان چو آذر گشسب
عمود گران برد بالای سر
بدان تا زند پیل تن را کمر
تهمتن بر آشفت چو پیل مست
گرفت از هوا گرز آن شیر دست
بپیچید گرز از کفش دور کرد
پس آنگه برآورد گرز نبرد
چو کشواد قارن بدین گونه دید
هم آنکه گران گرز را بر کشید
به گرز اندر آمد گو که فکن
بزد گرز بر شانه پیل تن
تهمتن بخندید و بگشاد چنگ
گرفتش دوال کمرگاه تنگ
بکندش ز زین و بزد بر زمین
ببستش به خم کمند گزین
دلیران ایران چو شیر ژیان
گرفتند یکسر ورا در میان
به چندان که بر وی بر آشوفتند
به چندان که گرزش به تن کوفتند
نه سستی گرفت اندر آن رزمگاه
نه بی خنده گشتی در آن رزمگاه
از ایشان دو صد تن گرفت و ببست
دگر لشکر از پیش رخشش نجست
برفتند یکسر بر زال زر
بگفتند با او ازین ره گذر
که البرز نامی به ما ره ببست
به تنها سپه را به هم برشکست
ببسته است کشواد و قارن به هم
زجنگی سواران، دو صد بیش و کم
چو زال این سخنهای نشنیده دید
به لرزه در آمد به مانند بید
ازین گفته، خونش برآمد به جوش
به زین اندر آمد بزد یک خروش
بیامد شتابان بدان رزمگاه
بگردش سپهبد به هر سو نگاه
زده دید آن خیمه خویشتن
نشسته میانش گو پیل تن
نهاده به سر ترک، در بر، زره
زره را زده بر گریبان گره
کمندی به بازو و اسبی به زین
خروشان و جوشان چو دریای چین
چو کشواد و قارن به بند گران
نشسته میانش چو کند آوران
بپیچید و خشمش بشد زال زر
به دل گفت کاین را نمایم هنر
مگر کز هنر، دل هراسانمش
پس آنگه بگیرم بترسانمش
بگفت این و غرید مانند ابر
بیامد تهمتن بسان هژبر
بزد چنگ بر تنگ مرکب چو سنگ
گرفتش بدان سان که آمد به جنگ
سر و پای اسب گرانمایه زال
گرفت آن هنر پرور نیک فال
به چندان که زد پاشنه، زال سام
دگر باره پایش نه بنهاد گام
شد اندوهگین، زال سام سوار
که بر ما بر آشفته شد روزگار
به ببر بیان سوی جنگ آمدیم
که ناله به سوی نهنگ آمدیم
جهان پهلوانان روی زمین
چو مصر و چو روم و چو ماچین و چین
نتابند یک ضرب گرزم به جنگ
عمود مرا کس نگیرد به چنگ
بلا هست همانا که بر ما رسید
ندانم که از وی چه خواهیم دید
اگر بدهمش باج، ننگی بود
وگر ندهمش، شیر جنگی بود
چه سازم، ندانم چه کار آورم
که این شیر نر زیر پای آورم
دگر گفت اندیشه نبود جز این
که سیمرغ را من بخوانم برین
چو البرز برگشت از جنگ باز
بشد نزد گودرز و بردش نماز
ببوسید چشم و سرش پهلوان
بدو گفت کای پهلوان جهان
نبرد یلان را تو اندر خوری
تو از سام و گر شسب افزون تری
خرد پرور هوشمندان تویی
هنرور تویی، پیل دندان تویی
چو بشنید البرز خندید و گفت
که با هوشمندان، خرد باد جفت
اگر او نبودی همانا پدر
به چنگم نرفتی سلامت به در
ندیدی که من حرمتش داشتم
بدو بازوی کین نیفراشتم
بفرمود تا بندیان را ز بند
گشادند از تاب داده کمند
برفتند نزد گرانمایه زال
بگفتند هر یک بدان شرح حال
که البرز را باج باید نخست
که از دست وی باز گردیم درست
برآشفت ازین گونه زال سوار
ازین گفته، گوینده را کرد خوار
که ای کم خرد مرد بسیار گوی
مزن دم ازین گفته دیگر مگوی
اگر باج بدهم من البرز را
چه دارم به کف، نیزه و گرز را
ز گاه کیامرث تا این زمان
که بستد بگو باج از ایرانیان
که البرز خواهد ز ما باج را
هر آن یاره و گوهر و تاج را
چو فردا زند بر سپهر آفتاب
جهان می شود سر به سر زر ناب
کمند کیان و من و تیغ و گرز
بگیرم ببندم به البرز برز
جهان را بدو چشم گریان کنم
دل دیو و جادو هراسان کنم
چو خورشید بدرید از شب، قفس
دم صبح از روشنی زد نفس
برآورد سر، زال و از جای خواب
سر پر زکینه دلی پرشتاب
یکی ترک به سر ز فولاد چین
نهاد آن خردمند با آفرین
دو ابلق زده بر سر مهتری
نه از مهتری بلکه از کهتری
کمر ترکش اندر میان کرد تنگ
که بودش صد و شصت تیر خدنگ
به فتراک بر بست پیچان کمند
کمان را به بازوی تمکین فکند
یکی گرز نهصد منی زیر زین
فروهشته آن گرد با آفرین
سپر در پس پشت، پیچان کمند
پس آنگه روان شد چو کوه بلند
درآمد به میدان چو شیر ژیان
به کف، تیغ و نیزه به بازو کمان
وز آن روی البرز چون گشت روز
برآمد زجا گرد گیتی فروز
زسندس قبایی بپوشید نرم
به پس کرد پس جوشن و خود گرم
به سر، افسری برنهاده بلند
کز و خیره شد دیده هوشمند
ز فولاد، زنجیرش اندر میان
کمر کرده اندر میان پهلوان
کمر ترکش اندر میان تنگ بست
تو گفتی مگر کوه فولاد رست
کمربند زنجیر زد بر غلاف
ببست و گره زد ابر روی ناف
کمند خم اندر خم و چین به چین
به هم رفته چون زلف خوبان چین
به فتراک بر بست آن پهلوان
به کوهه برآورد گرز گران
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹ - جنگ کردن رستم با فرامرز و بانو گشسب (و) آزمودن رستم، ایشان را پنهان داشتن خود را در جنگ
بدانست رستم که او سرکش است
که در جنگ همچون که آتش است
وز آن پس به کین سوی او حیله کرد
برآورد بر چرخ گردنده گرد
دو یل، نیزه بر نیزه انداختند
چو آتش به پیکار هم تاختند
زره حلقه حلقه زیکدیگران
به نیزه ربودند آن سروران
به نیزه ربودند از هم زره
زره را گشودند از هم گره
فرامرز از دور نظاره کرد
همی دید آن هر دو یل در نبرد
میان صدو شصت طعنه زنان
ببودند نیامد یکی در زیان
سرانجام هر دو بر آشوفتند
بن نیزه را بر زمین کوفتند
نخستین برآورد بانو عمود
پدر را یکی پیش دستی نمود
به پا ایستاد اندر آن صدر زین
فرو کوفت بر پهلوان گرز کین
که شد رخش تا سینه اندر زمین
بخوابید لب را به چشم و به کین
سپر خورد گشت و بشد دست خم
ولیکن فرو شد به دریای غم
دل رخش را خون درآمد به جوش
برآورد چون شیر شرزه خروش
بدانست رستم که رخش دلیر
بنالید از ضرب آن گرز چیر
به دل گفت بانو هم آورد را
برآورده ام از تنش گرد را
چو مرکب سر خود بپیچید باز
بدید او هم آورد با اسب و ساز
به جولان در افکند که کوب را
به میدان درافکند آشوب را
به دل گفت رستم که اینست گرد
که یارد به پیکار این دستبرد
چو از کینه نزدیک بانو رسید
بزد دست گرز گران بر کشید
بگفتش که ای دختر نامدار
یکی ضرب دست مرا پای دار
چو بفراخت او گرز بالای سر
نهان گشت بانو به زیر سپر
پشیمان شده رستم از کین او
نم آورد چشم جهان بین او
نه مردیست فرزند کشتن به جنگ
که در پیش داناست این کار، ننگ
اگر شان برآرم به خم کمند
که شاید ازین بند گیرند پند
به زین اندر افکند گرز نبرد
کمربند آن گرد بگرفت مرد
به سر پنجه می خواست کو را ز زین
رباید به مردی زند بر زمین
به پشت اندر افکند بانو سپر
گرفت او کمربند آن شیر نر
همی زور کرد آن بر این این بر آن
هوا بود جنبان و لرزان زمان
سما چون زمین زردگون شد ز گرد
زمین زیر پای یلان پر ز درد
همه خاک میدان ز خون نم گرفت
ز زور دو پر دل، زمین خم گرفت
دل هر دو در سینه آمد تپان
شده خشک آن هر دو یل را دهان
ز کینه دهانشان پر از گرد شد
ز غصه روانشان پر از درد شد
بسی چیرگی کرد بانوگشسب
که باب اندر آرد به نیروی اسب
نبودش توان و رخش زرد شد
ازین غصه جانش پر از درد شد
سرانجام رستم بغرید سخت
برآورد از زین به نیروی بخت
زانده رخش زرد و بیرنگ شد
چو غنچه دل ماه، دلتنگ شد
رخش گونه زعفرانی گرفت
تنش لرزه و خیره زانی گرفت
چو افکند مه را به خاک نژند
فرود آمد آن پهلوان بلند
زفتراک بگشاد خم کمند
که بندد دو بازوی سرو بلند
در آن دم فرامز یل در رسید
درخشان یکی تیغ کین بر کشید
به بالای سر برد تیغ از فراز
که تا برزند بر سر سرفراز
تهمتن نبودش مجال درنگ
به زیر سپر شد نهان مرد جنگ
چنان بر سپر زد یل نامور
که چون پرنیان شد دو نیمه سپر
بدزدید رستم سر از روی کار
وگرنه سر از تیغ گشتی فکار
زجا جست بانو چو یار آمدش
برادر به مردی به کار آمدش
نشست از بر اسب، بانو گشسب
به یک سو کشید از بر باب، اسب
تهمتن به جنگ فرامرز شیر
درآمد چو غرنده شیر دلیر
گرفت او کمربند فرزند را
بیازرد فرزند دلبند را
یکی زور کرد آن یل زورمند
کشیدش فرود از فراز سمند
فرامرز بر جست از روی خاک
گرفت او کمربند بی ترس و باک
چو پیلان آشفته اندر سماع
همی بود با یکدگرشان نزاع
همی بود از کینه همچون پلنگ
یکی از ستیزه بسان نهنگ
تو گفتی دو پیل اند اندر زمین
بپیچید خرطوم درهم به کین
زگردش فروماند چرخ فلک
شده تیره از گرد چشم ملک
به دل گفت رستم که بدکار شد
که ما را به فرزند پیکار شد
مبادا شوم عاجز از جنگ او
زیانی کشم آخر از چنگ او
که باشد هم آورد من پور من
خردمند جنگی و دستور من
چو شیر است بانو گشسبم به رزم
که باشد در پیش رزمم چو بزم
فرامرز هم با دل اندیشه کرد
از اندیشه دل را یکی تیشه کرد
که ما را همانا بشد اندیشه کرد
از اندیشه دل را یکی تیشه کرد
که ما را همانا بشد بخت، کور
شده آب در پنجه سخت، شور
درآورد برزه فلک چرخ کین
که تیرم زند ناگهان از کمین
که گویند پور تهمتن ز درد
زبون گشت از یک دلیر نبرد
سرم گر بگردد به خاک و به خون
از آن به که گردم ز دشمن زبون
که گر آب دریا بپوشد تنم
همان به که شادان شود دشنم
گهی پور، پشت پدر داد خم
گهی از پدر بد پسر پر زغم
بنالید رستم به یزدان پاک
کای آفریننده آب و خاک
مکن پایمالم به دست پسر
که پیش تو به باشد افکند سر
بگفت این و از دادگر خواست زور
به نیروی دادار کیهان و هور
گرفت آن کمربند پور جوان
یکی زور کرد آن یل پهلوان
دو زانو کشیدش به خاک نژند
برو چیره شد پهلوان بلند
همی خواست بازوی او داد خم
که بانو درآمد چو شیر دژم
به چنگ اندرون تیغ آتش شرار
کزو اژدها خواستی زینهار
تهمتن نبودش مجال درنگ
چو با تیغ بانو در آید به تنگ
بدو گفت کای دختر پهلوان
شما را امانست امشب به جان
چو فردا برآید خور از کوهسار
بیارم به یاری خود کوهیار
به گوهر مرا او برادر بود
که در جنگ با من برابر بود
من او را بیارم فردا به گاه
مگرتان بیابیم این جایگاه
در آرم شما را به خم کمند
به تو ران برم پیش شه مستمند
بدو گفت بانو که لافی مزن
مرادی که هرگز نیابی ز من
که فردا بیاییم همراه هم
برآریم جانت به باران غم
مگر آنکه نایی بدین ره گذر
وگر آیی آرم دو چشمت به در
تهمتن یکی سخت سوگند خورد
برآرنده گنبد لاجورد
که فردا برآرد خور از کوهسار
بیایم بدین جای با کوه یار
به سوگند بانو زبان برگشاد
که اینجا بود وعده بام داد
بگفت این و از جا برانگیخت اسب
دلیر و جهانگیر و بانوگشسب
فرامرز را گفت رو تا رویم
به آسایش خود به منزل رویم
برانگیخت رستم زجا تندرخش
به ایوان در آمد یل تاج بخش
ز تن دور کرد آن سلاح نبرد
به درگه شد آن پهلوان شیر مرد
به مغرب چو تنگ اندر آورد هور
ز شب چون شبه گشت رنگ بلور
که در جنگ همچون که آتش است
وز آن پس به کین سوی او حیله کرد
برآورد بر چرخ گردنده گرد
دو یل، نیزه بر نیزه انداختند
چو آتش به پیکار هم تاختند
زره حلقه حلقه زیکدیگران
به نیزه ربودند آن سروران
به نیزه ربودند از هم زره
زره را گشودند از هم گره
فرامرز از دور نظاره کرد
همی دید آن هر دو یل در نبرد
میان صدو شصت طعنه زنان
ببودند نیامد یکی در زیان
سرانجام هر دو بر آشوفتند
بن نیزه را بر زمین کوفتند
نخستین برآورد بانو عمود
پدر را یکی پیش دستی نمود
به پا ایستاد اندر آن صدر زین
فرو کوفت بر پهلوان گرز کین
که شد رخش تا سینه اندر زمین
بخوابید لب را به چشم و به کین
سپر خورد گشت و بشد دست خم
ولیکن فرو شد به دریای غم
دل رخش را خون درآمد به جوش
برآورد چون شیر شرزه خروش
بدانست رستم که رخش دلیر
بنالید از ضرب آن گرز چیر
به دل گفت بانو هم آورد را
برآورده ام از تنش گرد را
چو مرکب سر خود بپیچید باز
بدید او هم آورد با اسب و ساز
به جولان در افکند که کوب را
به میدان درافکند آشوب را
به دل گفت رستم که اینست گرد
که یارد به پیکار این دستبرد
چو از کینه نزدیک بانو رسید
بزد دست گرز گران بر کشید
بگفتش که ای دختر نامدار
یکی ضرب دست مرا پای دار
چو بفراخت او گرز بالای سر
نهان گشت بانو به زیر سپر
پشیمان شده رستم از کین او
نم آورد چشم جهان بین او
نه مردیست فرزند کشتن به جنگ
که در پیش داناست این کار، ننگ
اگر شان برآرم به خم کمند
که شاید ازین بند گیرند پند
به زین اندر افکند گرز نبرد
کمربند آن گرد بگرفت مرد
به سر پنجه می خواست کو را ز زین
رباید به مردی زند بر زمین
به پشت اندر افکند بانو سپر
گرفت او کمربند آن شیر نر
همی زور کرد آن بر این این بر آن
هوا بود جنبان و لرزان زمان
سما چون زمین زردگون شد ز گرد
زمین زیر پای یلان پر ز درد
همه خاک میدان ز خون نم گرفت
ز زور دو پر دل، زمین خم گرفت
دل هر دو در سینه آمد تپان
شده خشک آن هر دو یل را دهان
ز کینه دهانشان پر از گرد شد
ز غصه روانشان پر از درد شد
بسی چیرگی کرد بانوگشسب
که باب اندر آرد به نیروی اسب
نبودش توان و رخش زرد شد
ازین غصه جانش پر از درد شد
سرانجام رستم بغرید سخت
برآورد از زین به نیروی بخت
زانده رخش زرد و بیرنگ شد
چو غنچه دل ماه، دلتنگ شد
رخش گونه زعفرانی گرفت
تنش لرزه و خیره زانی گرفت
چو افکند مه را به خاک نژند
فرود آمد آن پهلوان بلند
زفتراک بگشاد خم کمند
که بندد دو بازوی سرو بلند
در آن دم فرامز یل در رسید
درخشان یکی تیغ کین بر کشید
به بالای سر برد تیغ از فراز
که تا برزند بر سر سرفراز
تهمتن نبودش مجال درنگ
به زیر سپر شد نهان مرد جنگ
چنان بر سپر زد یل نامور
که چون پرنیان شد دو نیمه سپر
بدزدید رستم سر از روی کار
وگرنه سر از تیغ گشتی فکار
زجا جست بانو چو یار آمدش
برادر به مردی به کار آمدش
نشست از بر اسب، بانو گشسب
به یک سو کشید از بر باب، اسب
تهمتن به جنگ فرامرز شیر
درآمد چو غرنده شیر دلیر
گرفت او کمربند فرزند را
بیازرد فرزند دلبند را
یکی زور کرد آن یل زورمند
کشیدش فرود از فراز سمند
فرامرز بر جست از روی خاک
گرفت او کمربند بی ترس و باک
چو پیلان آشفته اندر سماع
همی بود با یکدگرشان نزاع
همی بود از کینه همچون پلنگ
یکی از ستیزه بسان نهنگ
تو گفتی دو پیل اند اندر زمین
بپیچید خرطوم درهم به کین
زگردش فروماند چرخ فلک
شده تیره از گرد چشم ملک
به دل گفت رستم که بدکار شد
که ما را به فرزند پیکار شد
مبادا شوم عاجز از جنگ او
زیانی کشم آخر از چنگ او
که باشد هم آورد من پور من
خردمند جنگی و دستور من
چو شیر است بانو گشسبم به رزم
که باشد در پیش رزمم چو بزم
فرامرز هم با دل اندیشه کرد
از اندیشه دل را یکی تیشه کرد
که ما را همانا بشد اندیشه کرد
از اندیشه دل را یکی تیشه کرد
که ما را همانا بشد بخت، کور
شده آب در پنجه سخت، شور
درآورد برزه فلک چرخ کین
که تیرم زند ناگهان از کمین
که گویند پور تهمتن ز درد
زبون گشت از یک دلیر نبرد
سرم گر بگردد به خاک و به خون
از آن به که گردم ز دشمن زبون
که گر آب دریا بپوشد تنم
همان به که شادان شود دشنم
گهی پور، پشت پدر داد خم
گهی از پدر بد پسر پر زغم
بنالید رستم به یزدان پاک
کای آفریننده آب و خاک
مکن پایمالم به دست پسر
که پیش تو به باشد افکند سر
بگفت این و از دادگر خواست زور
به نیروی دادار کیهان و هور
گرفت آن کمربند پور جوان
یکی زور کرد آن یل پهلوان
دو زانو کشیدش به خاک نژند
برو چیره شد پهلوان بلند
همی خواست بازوی او داد خم
که بانو درآمد چو شیر دژم
به چنگ اندرون تیغ آتش شرار
کزو اژدها خواستی زینهار
تهمتن نبودش مجال درنگ
چو با تیغ بانو در آید به تنگ
بدو گفت کای دختر پهلوان
شما را امانست امشب به جان
چو فردا برآید خور از کوهسار
بیارم به یاری خود کوهیار
به گوهر مرا او برادر بود
که در جنگ با من برابر بود
من او را بیارم فردا به گاه
مگرتان بیابیم این جایگاه
در آرم شما را به خم کمند
به تو ران برم پیش شه مستمند
بدو گفت بانو که لافی مزن
مرادی که هرگز نیابی ز من
که فردا بیاییم همراه هم
برآریم جانت به باران غم
مگر آنکه نایی بدین ره گذر
وگر آیی آرم دو چشمت به در
تهمتن یکی سخت سوگند خورد
برآرنده گنبد لاجورد
که فردا برآرد خور از کوهسار
بیایم بدین جای با کوه یار
به سوگند بانو زبان برگشاد
که اینجا بود وعده بام داد
بگفت این و از جا برانگیخت اسب
دلیر و جهانگیر و بانوگشسب
فرامرز را گفت رو تا رویم
به آسایش خود به منزل رویم
برانگیخت رستم زجا تندرخش
به ایوان در آمد یل تاج بخش
ز تن دور کرد آن سلاح نبرد
به درگه شد آن پهلوان شیر مرد
به مغرب چو تنگ اندر آورد هور
ز شب چون شبه گشت رنگ بلور
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶ - لاف زدن تمرتاش پیش افراسیاب برای گرفتن بانو گشسب و دلخوش نمودن گرسیوز افراسیاب او را
ز رستم چه داری تو دل پر هراس
مرا زو به مردی فزون تر شناس
کزینم ز لشکر ده و دو هزار
همه پهلوانان خنجر گذار
از این جا روم تا به کابلستان
بسوزم بر و بوم زابلستان
نه رستم بمانم نه دستان پیر
ببارم در آن زهره باران تیر
ز خون لعل سازم روان نعل اسب
ز پرده کشم جعد بانو گشسب
ز ایوان به گیسوش بیرون کشم
ز تخت بزرگی به هامون کشم
به کام دل شاه و بخت بلند
به خم کمان و به خام کمند
بخواهم از او خون گردان تمام
ز رستم نماند در آفاق نام
بدو گفت گرسیوز بدفعال
که ای پهلوان زاده بی همال
نباشد نیازت به کابلستان
نه با رستم و جنگ زابلستان
که بانو بود نز ره منزلش
خوش افتاده در مرز توران دلش
سراپرده اش هست کوی سپهر
فرامرز و بانو دو چون ماه و مهر
چه حاجت که تا زابلستان شوی
به کینه بر پور دستان شوی
ره دور بر خویش کوتاه کن
بزودی تو اندیشه راه کن
تمرتاش از این گفته دل شاد کرد
روان را از اندیشه آزاد کرد
چنین گفت کای نامداران تور
کجا شیر ترسد ز یک دشت گور
منم پشت این نامدار انجمن
ندیده کسی در جهان پشت من
به هم پشت تیغ من از آفتاب
کند روی کشور چو دریای آب
ستاره نشان سنان من است
خمیده سپهر از کمان من است
شفق دامن آن روز در خون کشید
که تیغم نگون شعله بیرون کشید
گشاده جهان از کمند من است
سران را سر اندر به بند من است
سمندم چه جولان کند روز کین
ز مسمار نعلم بجنبد زمین
به جان و سر و افسر و تخت شاه
من اکنون بگیرم بر آن ماه راه
به نیروی بازوی گرز گران
نمایم بدو دستبردی چنان
زخیمه به گیسوش بیرون کشم
به خواریش بر روی هامون کشم
شهش آفرین کرد و آنگاه گفت
که گرز تو با کوه خاراست جفت
اگر اینکه گفتی به جای آوری
زر سرخ را زیر پای آوری
بیابی ز من تاج و تخت و نگین
سرافراز گردی به توران زمین
مرا گنج آباد و شهر آن تست
ز دریا و خشکی دو بهر آن تست
تمرتاش گفتا که فردا پگاه
سراپرده بیرون زنم با سپاه
به گرز گران دست بیرون کنم
ز خون دامن کوه هامون کنم
ببودند در آن شب در این گفتگو
بسی لاف زد مرد پرخاشجوی
چو خورشید بر خاور آورد روز
سر از کان فیروزه برزد تموز
مر آن ترک گردنکش نامدار
سلیح بر تن خویش کرد استوار
کمر بست در دست تیغ و تبر
روان گشته با او عمود و سپر
به تندی سپه را به هامون کشید
ز گرد سپه کوه شد ناپدید
برآورده از ره تمرتاش گرد
ز جوشن درون روی پرخاش کرد
نشسته ابر خنگ پولادسم
به برگستوان گشته از دیده گم
یکی ترک پولاد گوهر نگار
به سر بر نهاده دلاور سوار
به تن در یکی جوشن خسروی
دو تیغ گرانمایه پهلوی
یکی زان حمایل یکی در میان
به بالای خفتانش ببر بیان
بیامد دمان تا بدان جا رسید
بدان خیمه با ساز زر بنگرید
ز مرکب فرود آمد از روی کین
فرو زد بن نیزه را بر زمین
ببست اندر آن نیزه اسب نبرد
پس آهنگ سوی همان خیمه کرد
زره دامنش را بزد بر میان
به خیمه درون شد چو شیر ژیان
بغرید بر سان شیر و پلنگ
گرفته یکی تیغ رخشان به چنگ
چو رخسار بانو نکو بنگرید
تو گفتی دگر خویشتن را ندید
مهی دید رخشان بر افراز تخت
بشد بیدل آن ترک برگشته بخت
بیفتاد شمشیر تیزش ز دست
ز جام می عشق گردید مست
بگفتا که ای دختر پیلتن
به یک ره که بردی دل از دست من
به کین آمدم من ز درگاه شاه
کنون مهر دارم به رخسار ماه
تو را شیده شیدای دیدار شد
به جان گوهرت را خریدار شد
بدان آمدم تا کنونت اسیر
رسانم بدان خسروانی سریر
به چشمم کنون دید دیدار تو
به یکبار جان شد خریدار تو
همان به که خواهم چو بانوی شوی
انیس دل و قوت جانم شوی
به چین اندرم هست فرماندهی
همه چینیان پیش تختم رهی
به زور هنر اژدها پشت من
نهنگ ژیان خوار در مشت من
اگر دست بر کوه خارا زنم
گران کوه را من ز جا برکنم
کنون ای نگار سمن بوی من
مگردان بر آشفته این خوی من
که هر چند گردی و نام آوری
به مردی نیابی گهر داوری
ندانم که بیمم ز رستم بود
که با زور او زور من کم بود
که گر جنگ رستم به زخم و رکیب
ز بالا فرود آورم سر نشیب
به نام تمرتاش چینی لقب
فزونست ز افراسیابم نسب
به من رام شو چون که رام توام
بدین سربلندی غلام توام
وگرنه چو من دست یازم به کار
مبادا که غمگین شوی ای نگار
برآشفت از این گفته بانو گشسب
زجا جست مانند آذرگشسب
چو بانو بدان ترک نزدیک شد
جهان بر جهانجوی تاریک شد
زبیمش نهان شد به زیر سپر
روان تیغ تیز از سپهرش به در
ببرید سر تا به سر پیکرش
روان کرد از تیغ خود در سرش
بریده چو برقی برون شد ز میغ
که از خون نشانی نبودش به تیغ
دو پاره تنش کشته افتاد خوار
ز خون شد چو گویی بر چشمه سار
سراسر سرا پرده پر موج خون
تمرتاش در موج خون سرنگون
مرا زو به مردی فزون تر شناس
کزینم ز لشکر ده و دو هزار
همه پهلوانان خنجر گذار
از این جا روم تا به کابلستان
بسوزم بر و بوم زابلستان
نه رستم بمانم نه دستان پیر
ببارم در آن زهره باران تیر
ز خون لعل سازم روان نعل اسب
ز پرده کشم جعد بانو گشسب
ز ایوان به گیسوش بیرون کشم
ز تخت بزرگی به هامون کشم
به کام دل شاه و بخت بلند
به خم کمان و به خام کمند
بخواهم از او خون گردان تمام
ز رستم نماند در آفاق نام
بدو گفت گرسیوز بدفعال
که ای پهلوان زاده بی همال
نباشد نیازت به کابلستان
نه با رستم و جنگ زابلستان
که بانو بود نز ره منزلش
خوش افتاده در مرز توران دلش
سراپرده اش هست کوی سپهر
فرامرز و بانو دو چون ماه و مهر
چه حاجت که تا زابلستان شوی
به کینه بر پور دستان شوی
ره دور بر خویش کوتاه کن
بزودی تو اندیشه راه کن
تمرتاش از این گفته دل شاد کرد
روان را از اندیشه آزاد کرد
چنین گفت کای نامداران تور
کجا شیر ترسد ز یک دشت گور
منم پشت این نامدار انجمن
ندیده کسی در جهان پشت من
به هم پشت تیغ من از آفتاب
کند روی کشور چو دریای آب
ستاره نشان سنان من است
خمیده سپهر از کمان من است
شفق دامن آن روز در خون کشید
که تیغم نگون شعله بیرون کشید
گشاده جهان از کمند من است
سران را سر اندر به بند من است
سمندم چه جولان کند روز کین
ز مسمار نعلم بجنبد زمین
به جان و سر و افسر و تخت شاه
من اکنون بگیرم بر آن ماه راه
به نیروی بازوی گرز گران
نمایم بدو دستبردی چنان
زخیمه به گیسوش بیرون کشم
به خواریش بر روی هامون کشم
شهش آفرین کرد و آنگاه گفت
که گرز تو با کوه خاراست جفت
اگر اینکه گفتی به جای آوری
زر سرخ را زیر پای آوری
بیابی ز من تاج و تخت و نگین
سرافراز گردی به توران زمین
مرا گنج آباد و شهر آن تست
ز دریا و خشکی دو بهر آن تست
تمرتاش گفتا که فردا پگاه
سراپرده بیرون زنم با سپاه
به گرز گران دست بیرون کنم
ز خون دامن کوه هامون کنم
ببودند در آن شب در این گفتگو
بسی لاف زد مرد پرخاشجوی
چو خورشید بر خاور آورد روز
سر از کان فیروزه برزد تموز
مر آن ترک گردنکش نامدار
سلیح بر تن خویش کرد استوار
کمر بست در دست تیغ و تبر
روان گشته با او عمود و سپر
به تندی سپه را به هامون کشید
ز گرد سپه کوه شد ناپدید
برآورده از ره تمرتاش گرد
ز جوشن درون روی پرخاش کرد
نشسته ابر خنگ پولادسم
به برگستوان گشته از دیده گم
یکی ترک پولاد گوهر نگار
به سر بر نهاده دلاور سوار
به تن در یکی جوشن خسروی
دو تیغ گرانمایه پهلوی
یکی زان حمایل یکی در میان
به بالای خفتانش ببر بیان
بیامد دمان تا بدان جا رسید
بدان خیمه با ساز زر بنگرید
ز مرکب فرود آمد از روی کین
فرو زد بن نیزه را بر زمین
ببست اندر آن نیزه اسب نبرد
پس آهنگ سوی همان خیمه کرد
زره دامنش را بزد بر میان
به خیمه درون شد چو شیر ژیان
بغرید بر سان شیر و پلنگ
گرفته یکی تیغ رخشان به چنگ
چو رخسار بانو نکو بنگرید
تو گفتی دگر خویشتن را ندید
مهی دید رخشان بر افراز تخت
بشد بیدل آن ترک برگشته بخت
بیفتاد شمشیر تیزش ز دست
ز جام می عشق گردید مست
بگفتا که ای دختر پیلتن
به یک ره که بردی دل از دست من
به کین آمدم من ز درگاه شاه
کنون مهر دارم به رخسار ماه
تو را شیده شیدای دیدار شد
به جان گوهرت را خریدار شد
بدان آمدم تا کنونت اسیر
رسانم بدان خسروانی سریر
به چشمم کنون دید دیدار تو
به یکبار جان شد خریدار تو
همان به که خواهم چو بانوی شوی
انیس دل و قوت جانم شوی
به چین اندرم هست فرماندهی
همه چینیان پیش تختم رهی
به زور هنر اژدها پشت من
نهنگ ژیان خوار در مشت من
اگر دست بر کوه خارا زنم
گران کوه را من ز جا برکنم
کنون ای نگار سمن بوی من
مگردان بر آشفته این خوی من
که هر چند گردی و نام آوری
به مردی نیابی گهر داوری
ندانم که بیمم ز رستم بود
که با زور او زور من کم بود
که گر جنگ رستم به زخم و رکیب
ز بالا فرود آورم سر نشیب
به نام تمرتاش چینی لقب
فزونست ز افراسیابم نسب
به من رام شو چون که رام توام
بدین سربلندی غلام توام
وگرنه چو من دست یازم به کار
مبادا که غمگین شوی ای نگار
برآشفت از این گفته بانو گشسب
زجا جست مانند آذرگشسب
چو بانو بدان ترک نزدیک شد
جهان بر جهانجوی تاریک شد
زبیمش نهان شد به زیر سپر
روان تیغ تیز از سپهرش به در
ببرید سر تا به سر پیکرش
روان کرد از تیغ خود در سرش
بریده چو برقی برون شد ز میغ
که از خون نشانی نبودش به تیغ
دو پاره تنش کشته افتاد خوار
ز خون شد چو گویی بر چشمه سار
سراسر سرا پرده پر موج خون
تمرتاش در موج خون سرنگون