عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۱ - تتمه حکایت پسر مهتر تاجر
گو پدر را تا دهد سرمایه ام
بنگرد در سود جستن پایه ام
چون شنید این از پسر مرد صدیق
راست آمد تا به نزد آن رفیق
شرح احوال پسر را باز گفت
با وی از اینگونه چندین راز گفت
گفت با وی من نمی بینم خرد
پرده ی ناموس ما را می درد
گفت با وی آن صدیق راستین
من نمی بینم که باشد اینچنین
از جبین او خرد پیداستی
هرچه باشد نسخه ی باباستی
زین سبب فرمود آن شاه نبیه
اعلموا ان الولد سرّابیه
خوی بابا در ولد ساری بود
هرچه در چشمه به جو جاری بود
روی رومی زاده باشد همچو ماه
روی زنگی زاده چون قیر سیاه
هر که علیین بود او را پدر
گو برو گوی سعادت را ببر
هر که را سجین بود بابای او
وای او ای وای او ای وای او
گفت باشد گر چنین ای مجتبا
جبر باشد وان بود کفر و خطا
گفت جبر آید اگر باشد پدر
مستقل در خیر و شر آن پسر
لیک اگر گویم پدر باشد دخیل
من نپندارم بود قولم علیل
آنچه گوید از پدر آثار هست
در بناة و در بنی بسیار هست
گفت پس باشد پدر را هم شریک
در پسر از فعل زشت و فعل نیک
بد شریکی دارم اندر این سفر
می شناسم از تو او را نیکتر
گفت گویا طفره باشد در نظر
ورنه باشد این پسر زیبا گهر
گفت شاید این دمت گیرا شود
زشت او از همتت زیبا شود
غنچه را باد صبا خندان کند
همت نیکانت از نیکان کند
چون تو می خواهی دهم من مایه اش
هم کنم برتر ز اخوان پایه اش
پس پسر را پیش خواند از اعتبار
مایه دادش از دراهم سی هزار
پندها او را بسی شاهانه کرد
در نصیحت گوش او دردانه کرد
آن پسر آهنگ مرز روم کرد
رو بسوی شهر ارزان روم کرد
وقت رفتن با رفیقان وطن
گفت هریک را چه می خواهی ز من
هرچه هرکس گفت او دادش نوید
کز برایت من همان خواهم خرید
آن یکی استاد حمامی رسید
خواجه را بوسید و اندر برکشید
خواجه گفت او را چه خواهی زین سفر
آرمت بی حیف و میل و بی خطر
گفت جفتی بوق حمامم بیار
گفت چه بود قیمتش در این دیار
گفت جفتی ده درم من می خرم
گر بیاری ای جوان محترم
گفت این و خواجه اش بدرود کرد
رو بره با طالع مسعود کرد
راست آمد تا به دشتستان روم
بار خود بگشود در آن مرز و بوم
هر طرف می گشت و دیده می گشود
تا ببیند کز چه بتوان برد سود
از قضا روزی گذارش اوفتاد
بر لب دریا گذار آنجا فتاد
دید یکسو چون تلی خروارها
ریخته بر هم چه کوهی بارها
گفت آیا چه بود اینها ای غلام
گفت باشد بوق گرمابه تمام
کآورند از لجه دریا در کنار
بر هم انبارند اندر این ژغار
چون شنید این را از آن مرد صدوق
یادش آمد مرد حمامی و بوق
آمد و پرسید از آن انباردار
بوق تو جفتی به چند ای یار غار
گفت هر ده جفت از آن را یک درم
می فروشم لیک کمتر می خرم
این سخن را خواجه زاده چون شنید
سر به جیب خرقه فکرت کشید
در حساب سود و مایه غرق شد
غرق سودش از قدم تا فرق شد
شب همه شب گشت مشغول حساب
دفتر سرمایه شد ام الکتاب
گفت ده جفتی به درهم می خرم
می فروشم جفت او را ده درم
این یکی بر صد بود بخ بخ ازین
آفرین ای بخت بر تو آفرین
خود گرفتم ده ز صد شد در کرای
باز از هریک نود ماند به جای
این بگفتی جستی از جا با نشاط
رقص کردی دوره ای از انبساط
باز بنشستی شدی اندر حساب
از نشاط آن شب ز چشمش رفت خواب
صبح شد از خانه پا بیرون نهاد
خواند بر خود قل اعوذ وان یکاد
تا بود ایمن ز چشمان حسود
کس کجا صد در یک آورده است سود
هم مبادا کس از این آگه شود
پیشتر زو عزم بوقستان کند
گفت با او سی هزار و هر یکی
ده بود سیصد هزاران بیشکی
هر به سیصد جفت خواهد اشتری
بایدم کردن هزار اشتر کری
اشتری صد درهم استیجار کرد
بوق حمام اشتوران را بار کرد
نامه ای بنوشت پس سوی پدر
کرد او را زین تجارت با خبر
هم بر آتش کرد درهم صد هزار
کز برای کریه ی اشتر گذار
هم نوشتش زودتر بفرست زر
تا فرستم بوق صد بار دگر
ورنه ترسم تاجران مخبر شوند
سوی بوق و کان او رهبر شوند
خواجه در دیلم نشسته در سرای
کامد اندر گوش او بانگ درای
قاصدی آمد نخست از گرد راه
نامه ای بر کف سراپایش سیاه
سر به سر زآغاز و از انجام او
شرح بوق و خوبی فرزام او
خواجه آمد از سرا بیرون چه دید
رنگ از رو وز سرش هوشش پرید
دید قزوین را شتر اندر شتر
کوچه و بازار و میدان گشت پر
بوق در بوق و نفیر اندر نفیر
کوچه ها پرهای و هوی و داروگیر
ساربانها در سراغ خواجه گرم
خواجه جویان از پی هر چرب و نرم
آن یکی اصطبل جوید آن علیق
آن یکی اندر نهیق و این نعیق
هی شترها شد سقط در زیر بار
خواجه بنماییم کو و کو حصار
خواجه ما را زود می باید ایاب
زر بکش بهر کرایه با شتاب
هست سیصد ساربان گرسنه
نی غذا و نی عشا اندر بنه
خواجه برگو راه شربتخانه کو
چینه دان خالی ست آب و دانه کو
خواجه حیران ماند چون خر در وحل
بسته اشتر بر وی ابواب خیل
کس فرستاد و طلب کرد آن صدیق
چونکه آمد گفت ای یار شفیق
هین بیا و رشد آن فرزند بین
پای من از دست او در بند بین
خود نگفت آن کودن مادر فلان
می خرد کی بوق را در دیلمان
در همه عالم به قرنی شصت بوق
گر رسد مصرف بود عادت خروق
این بگفت و برد اشترها به دشت
در بیابان ریخت بوق و بازگشت
ای برادر هست با ما راست این
خود حقیقت نقد جان ماست این
جمله ی طاعات ما در این جهان
بوق حمام است اندر دیلمان
علمهامان جمله بوق است ای خلف
عمرمان آن مایه ی رفته ز کف
ای دریغا عمر خود درباختیم
قیمت آن دره را نشناختیم
جمله را دادیم و بگرفتیم بوق
نی بکار آید صبوحی نی عنوق
بوق چبود علمهای بی ثمر
لجه ی بی در و ابر بی مطر
ظن و تخمینی بهم بربافتن
نام آن را علم و حکمت ساختن
نیش غولی چند را کردن خیال
حکم جستن را به برهان و ختال
بوق چبود طاعت و آداب ما
منبر و سجاده و محراب ما
بوق چه بود این نماز و روزه مان
ورد عادت گشته هر روزه مان
وقت تنگ است ای پسر هشیار باش
گاه در شبگیر و گاه ایوار باش
رو بشوی این جزوها را سربسر
این ورقها را همه از هم بدر
سبحه و سجاده اندر آب کش
پاک کن آن را ز لوث غل و غش
گر نماز و روزه اینست ای پسر
شرم کن آن را بر خالق مبر
علم نبود غیر علم اهل بیت
جمله دیگر حیص و بیص و هیت و کیت
هرچه از ایشان رسیدت یاد گیر
هرچه جز این جمله را بر باد گیر
نیست جز آن غیر جهل و غیر ظن
گر از آن چیزی شنیدی دم مزن
دست بردار ای پسر از پای علم
قطره ای حیرت به از دریای علم
علمی ار باشد به حیرت اندر است
هر که داناتر بود حیرانتر است
طاعت ار جویی نخست اخلاص جوی
هم برون و هم درون را پاک شوی
درد باید ای برادر درد درد
ورنه رو بنشین عبث هرزه مگرد
راست خواهی هرکسی را درد نیست
زن بود در راه دین آن مرد نیست
شوق باید شوق باید سوز سوز
ورنه در دکان نشین پالان بدوز
هر که نی از شوق آبستن بود
بلکه نی مرد است از زن کم بود
ای دریغا سینه ی پردرد کو
با زنان تا کی نشینم مرد کو
مانده ام تنها خدایا همدمی
دل پر از راز است یا رب محرمی
ای خدا کو محرمی تا ساعتی
صحبتی داریم اندر خلوتی
یا کنار دشتی و دیوانه ای
تا بگویم از جهان افسانه ای
یا یکی فولاد بازو رستمی
تا بهم پیچیم در میدان دمی
پنجه اندر پنجه ی هم افکنیم
لرزه اندر خاک رستم افکنیم
یا کناری ای خدا از این میان
تا بگیرم گوشه ای زین مردمان
همتی تا در ببندم خلق را
همکشم بر سر بکنجی دلق را
عزت ار خواهی برو عزلت گزین
عزت و عزلت ردیف اند و قرین
منعزل لیکن رهاند خویش را
بهره ای نبود ازو درویش را
لیک در صحبت ز چه بیرون کشی
هر دمی صد کور اگر داناوشی
گر کشی یک کور از چاه ای فلان
به که خود بالا کشی تا آسمان
گر برداری حاجت بیچاره ای
به که خوانی چل کرت سی پاره ای
در رضای یک مسلمان ده قدم
به که سالی طی کنی راه حرم
طاعت ما را هزار آفت بود
زانکه معظم رکن آن قربت بود
پاک باید از نفاق و از ریا
پای تا سر پرخلوص و پرصفا
جزو جزوش را پی احکام هست
صد هزاران غول و سیصد دام هست
لیک کار مؤمنان را ساختن
سینه شان را از غمی پرداختن
هرچه باشد شادی آن دولتی ست
خود نه محتاج خلوص قربتی ست
در ازایش هست اجری بی حساب
قربت ار باشد فزون گردد ثواب
چاره ی بیچاره ای را ساختن
خود لوای دولت است افراختن
بنگرد در سود جستن پایه ام
چون شنید این از پسر مرد صدیق
راست آمد تا به نزد آن رفیق
شرح احوال پسر را باز گفت
با وی از اینگونه چندین راز گفت
گفت با وی من نمی بینم خرد
پرده ی ناموس ما را می درد
گفت با وی آن صدیق راستین
من نمی بینم که باشد اینچنین
از جبین او خرد پیداستی
هرچه باشد نسخه ی باباستی
زین سبب فرمود آن شاه نبیه
اعلموا ان الولد سرّابیه
خوی بابا در ولد ساری بود
هرچه در چشمه به جو جاری بود
روی رومی زاده باشد همچو ماه
روی زنگی زاده چون قیر سیاه
هر که علیین بود او را پدر
گو برو گوی سعادت را ببر
هر که را سجین بود بابای او
وای او ای وای او ای وای او
گفت باشد گر چنین ای مجتبا
جبر باشد وان بود کفر و خطا
گفت جبر آید اگر باشد پدر
مستقل در خیر و شر آن پسر
لیک اگر گویم پدر باشد دخیل
من نپندارم بود قولم علیل
آنچه گوید از پدر آثار هست
در بناة و در بنی بسیار هست
گفت پس باشد پدر را هم شریک
در پسر از فعل زشت و فعل نیک
بد شریکی دارم اندر این سفر
می شناسم از تو او را نیکتر
گفت گویا طفره باشد در نظر
ورنه باشد این پسر زیبا گهر
گفت شاید این دمت گیرا شود
زشت او از همتت زیبا شود
غنچه را باد صبا خندان کند
همت نیکانت از نیکان کند
چون تو می خواهی دهم من مایه اش
هم کنم برتر ز اخوان پایه اش
پس پسر را پیش خواند از اعتبار
مایه دادش از دراهم سی هزار
پندها او را بسی شاهانه کرد
در نصیحت گوش او دردانه کرد
آن پسر آهنگ مرز روم کرد
رو بسوی شهر ارزان روم کرد
وقت رفتن با رفیقان وطن
گفت هریک را چه می خواهی ز من
هرچه هرکس گفت او دادش نوید
کز برایت من همان خواهم خرید
آن یکی استاد حمامی رسید
خواجه را بوسید و اندر برکشید
خواجه گفت او را چه خواهی زین سفر
آرمت بی حیف و میل و بی خطر
گفت جفتی بوق حمامم بیار
گفت چه بود قیمتش در این دیار
گفت جفتی ده درم من می خرم
گر بیاری ای جوان محترم
گفت این و خواجه اش بدرود کرد
رو بره با طالع مسعود کرد
راست آمد تا به دشتستان روم
بار خود بگشود در آن مرز و بوم
هر طرف می گشت و دیده می گشود
تا ببیند کز چه بتوان برد سود
از قضا روزی گذارش اوفتاد
بر لب دریا گذار آنجا فتاد
دید یکسو چون تلی خروارها
ریخته بر هم چه کوهی بارها
گفت آیا چه بود اینها ای غلام
گفت باشد بوق گرمابه تمام
کآورند از لجه دریا در کنار
بر هم انبارند اندر این ژغار
چون شنید این را از آن مرد صدوق
یادش آمد مرد حمامی و بوق
آمد و پرسید از آن انباردار
بوق تو جفتی به چند ای یار غار
گفت هر ده جفت از آن را یک درم
می فروشم لیک کمتر می خرم
این سخن را خواجه زاده چون شنید
سر به جیب خرقه فکرت کشید
در حساب سود و مایه غرق شد
غرق سودش از قدم تا فرق شد
شب همه شب گشت مشغول حساب
دفتر سرمایه شد ام الکتاب
گفت ده جفتی به درهم می خرم
می فروشم جفت او را ده درم
این یکی بر صد بود بخ بخ ازین
آفرین ای بخت بر تو آفرین
خود گرفتم ده ز صد شد در کرای
باز از هریک نود ماند به جای
این بگفتی جستی از جا با نشاط
رقص کردی دوره ای از انبساط
باز بنشستی شدی اندر حساب
از نشاط آن شب ز چشمش رفت خواب
صبح شد از خانه پا بیرون نهاد
خواند بر خود قل اعوذ وان یکاد
تا بود ایمن ز چشمان حسود
کس کجا صد در یک آورده است سود
هم مبادا کس از این آگه شود
پیشتر زو عزم بوقستان کند
گفت با او سی هزار و هر یکی
ده بود سیصد هزاران بیشکی
هر به سیصد جفت خواهد اشتری
بایدم کردن هزار اشتر کری
اشتری صد درهم استیجار کرد
بوق حمام اشتوران را بار کرد
نامه ای بنوشت پس سوی پدر
کرد او را زین تجارت با خبر
هم بر آتش کرد درهم صد هزار
کز برای کریه ی اشتر گذار
هم نوشتش زودتر بفرست زر
تا فرستم بوق صد بار دگر
ورنه ترسم تاجران مخبر شوند
سوی بوق و کان او رهبر شوند
خواجه در دیلم نشسته در سرای
کامد اندر گوش او بانگ درای
قاصدی آمد نخست از گرد راه
نامه ای بر کف سراپایش سیاه
سر به سر زآغاز و از انجام او
شرح بوق و خوبی فرزام او
خواجه آمد از سرا بیرون چه دید
رنگ از رو وز سرش هوشش پرید
دید قزوین را شتر اندر شتر
کوچه و بازار و میدان گشت پر
بوق در بوق و نفیر اندر نفیر
کوچه ها پرهای و هوی و داروگیر
ساربانها در سراغ خواجه گرم
خواجه جویان از پی هر چرب و نرم
آن یکی اصطبل جوید آن علیق
آن یکی اندر نهیق و این نعیق
هی شترها شد سقط در زیر بار
خواجه بنماییم کو و کو حصار
خواجه ما را زود می باید ایاب
زر بکش بهر کرایه با شتاب
هست سیصد ساربان گرسنه
نی غذا و نی عشا اندر بنه
خواجه برگو راه شربتخانه کو
چینه دان خالی ست آب و دانه کو
خواجه حیران ماند چون خر در وحل
بسته اشتر بر وی ابواب خیل
کس فرستاد و طلب کرد آن صدیق
چونکه آمد گفت ای یار شفیق
هین بیا و رشد آن فرزند بین
پای من از دست او در بند بین
خود نگفت آن کودن مادر فلان
می خرد کی بوق را در دیلمان
در همه عالم به قرنی شصت بوق
گر رسد مصرف بود عادت خروق
این بگفت و برد اشترها به دشت
در بیابان ریخت بوق و بازگشت
ای برادر هست با ما راست این
خود حقیقت نقد جان ماست این
جمله ی طاعات ما در این جهان
بوق حمام است اندر دیلمان
علمهامان جمله بوق است ای خلف
عمرمان آن مایه ی رفته ز کف
ای دریغا عمر خود درباختیم
قیمت آن دره را نشناختیم
جمله را دادیم و بگرفتیم بوق
نی بکار آید صبوحی نی عنوق
بوق چبود علمهای بی ثمر
لجه ی بی در و ابر بی مطر
ظن و تخمینی بهم بربافتن
نام آن را علم و حکمت ساختن
نیش غولی چند را کردن خیال
حکم جستن را به برهان و ختال
بوق چبود طاعت و آداب ما
منبر و سجاده و محراب ما
بوق چه بود این نماز و روزه مان
ورد عادت گشته هر روزه مان
وقت تنگ است ای پسر هشیار باش
گاه در شبگیر و گاه ایوار باش
رو بشوی این جزوها را سربسر
این ورقها را همه از هم بدر
سبحه و سجاده اندر آب کش
پاک کن آن را ز لوث غل و غش
گر نماز و روزه اینست ای پسر
شرم کن آن را بر خالق مبر
علم نبود غیر علم اهل بیت
جمله دیگر حیص و بیص و هیت و کیت
هرچه از ایشان رسیدت یاد گیر
هرچه جز این جمله را بر باد گیر
نیست جز آن غیر جهل و غیر ظن
گر از آن چیزی شنیدی دم مزن
دست بردار ای پسر از پای علم
قطره ای حیرت به از دریای علم
علمی ار باشد به حیرت اندر است
هر که داناتر بود حیرانتر است
طاعت ار جویی نخست اخلاص جوی
هم برون و هم درون را پاک شوی
درد باید ای برادر درد درد
ورنه رو بنشین عبث هرزه مگرد
راست خواهی هرکسی را درد نیست
زن بود در راه دین آن مرد نیست
شوق باید شوق باید سوز سوز
ورنه در دکان نشین پالان بدوز
هر که نی از شوق آبستن بود
بلکه نی مرد است از زن کم بود
ای دریغا سینه ی پردرد کو
با زنان تا کی نشینم مرد کو
مانده ام تنها خدایا همدمی
دل پر از راز است یا رب محرمی
ای خدا کو محرمی تا ساعتی
صحبتی داریم اندر خلوتی
یا کنار دشتی و دیوانه ای
تا بگویم از جهان افسانه ای
یا یکی فولاد بازو رستمی
تا بهم پیچیم در میدان دمی
پنجه اندر پنجه ی هم افکنیم
لرزه اندر خاک رستم افکنیم
یا کناری ای خدا از این میان
تا بگیرم گوشه ای زین مردمان
همتی تا در ببندم خلق را
همکشم بر سر بکنجی دلق را
عزت ار خواهی برو عزلت گزین
عزت و عزلت ردیف اند و قرین
منعزل لیکن رهاند خویش را
بهره ای نبود ازو درویش را
لیک در صحبت ز چه بیرون کشی
هر دمی صد کور اگر داناوشی
گر کشی یک کور از چاه ای فلان
به که خود بالا کشی تا آسمان
گر برداری حاجت بیچاره ای
به که خوانی چل کرت سی پاره ای
در رضای یک مسلمان ده قدم
به که سالی طی کنی راه حرم
طاعت ما را هزار آفت بود
زانکه معظم رکن آن قربت بود
پاک باید از نفاق و از ریا
پای تا سر پرخلوص و پرصفا
جزو جزوش را پی احکام هست
صد هزاران غول و سیصد دام هست
لیک کار مؤمنان را ساختن
سینه شان را از غمی پرداختن
هرچه باشد شادی آن دولتی ست
خود نه محتاج خلوص قربتی ست
در ازایش هست اجری بی حساب
قربت ار باشد فزون گردد ثواب
چاره ی بیچاره ای را ساختن
خود لوای دولت است افراختن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۰۶ - حکایت آن شخصی که گرفتار دو زن بود و سوء عاقبت آن
هرکسی بستاند از تو بهر خویش
عاقبت نی سبلتت ماند نه ریش
بود مردی پیش از این عهدی بعید
نیم ریش آن سیه نیمی سفید
داشت در خانه دو زن پیر و جوان
مرد روزی بود ازین روزی از آن
چون رسیدی نوبت برنا صنم
سر به دامانش نهادی بهر لم
چون شدی از خواب خوش بیهوش و مست
برگرفتی موی کن خاتون بدست
یک به یک هر موی اسپید و کبود
کندی از ریش و سبیل خواجه زود
تا چو بیند خواجه ریش خود سیاه
بر رخ آن یک میندازد نگاه
چون ببیند خود جوان و شیرگیر
لاجرم بگریزد از آن یار پیر
گفته اند از پیش پیران جهان
در نگیرد صحبت پیر و جوان
چونکه گشتی نوبت آن پیره زال
سر بدامانش نهادی با دلال
چون شدی در خواب سرخوش پیرزن
بهر مو کندن گرفتی موی کن
کردی اندر سبلت و ریشش نگاه
هرچه دیدی اندران موی سیاه
یک به یک کندی نگار پشت گنگ
تا نماید شوی او را آب و رنگ
موی او باشد سپید و آن جوان
زو گریزد هم نفور آرد از آن
خواجه را هم دل شود زین روی سرد
آن عجوزه ماند و آن خواجه فرد
روزگاری آن دو یار مهربان
می ربودندی سبیل و ریش آن
خواجه را نی ریش ماند و نه سبال
امردی شد از پس پنجاه سال
چون فقیری کاندرین عهد زبون
شد اسیر اهل این دنیای دون
این رباید دین و آن دنیای او
این برد امروز و آن فردای او
آن یکی بستاند از وی آب رو
آن ز بهر مال او در جستجو
آن نشیند نزد او گاه نماز
سر کند افسانه ی دور و دراز
آن نهد بر دوش او بار گران
آن بدزدد بار او را در دکان
آن یکی بیهوده ای افسانه خوان
پیش او بیهوده گوید داستان
من چه کردم دی چها کردم پریر
من چه گفتم با امیر و با وزیر
دوش اندر مطبخ ما آش بود
آش ما پرقند آش ماش بود
پار رفتم من به بغداد و حلب
من چه زحمتها کشیدم در طلب
آن فلان کوتاه باشد آن بلند
زین بی زور است و خالد زورمند
روز کارش را چنین افسانه ها
می رباید حبذا بیگانه ها
خوبهای نیک و کالای هنر
می ربایند آنچه باشد سربسر
همنشینی با بدانت بد کند
صحبت کافر تورا مرتد کند
گر به گلشن بگذری گل آوری
لاله و ریحان و سنبل آوری
ور به گلخن ساعتی منزل کنی
روده و خاکستری حاصل کنی
گر به عطاران نشینی ای عمو
جامه ات گردد معطر مو به مو
ور روی در دکه انگشت گر
جز سیه رو نایی از آنجا بدر
صد زبان گر باشدم اندر دهن
تا قیامت هم بگویم من سخن
من نخواهم گفت غیر از این دگر
الحذر از صحبت بد الحذر
بس بود اینت نگهدار و برو
باقی حال ذبیح الله شنو
عاقبت نی سبلتت ماند نه ریش
بود مردی پیش از این عهدی بعید
نیم ریش آن سیه نیمی سفید
داشت در خانه دو زن پیر و جوان
مرد روزی بود ازین روزی از آن
چون رسیدی نوبت برنا صنم
سر به دامانش نهادی بهر لم
چون شدی از خواب خوش بیهوش و مست
برگرفتی موی کن خاتون بدست
یک به یک هر موی اسپید و کبود
کندی از ریش و سبیل خواجه زود
تا چو بیند خواجه ریش خود سیاه
بر رخ آن یک میندازد نگاه
چون ببیند خود جوان و شیرگیر
لاجرم بگریزد از آن یار پیر
گفته اند از پیش پیران جهان
در نگیرد صحبت پیر و جوان
چونکه گشتی نوبت آن پیره زال
سر بدامانش نهادی با دلال
چون شدی در خواب سرخوش پیرزن
بهر مو کندن گرفتی موی کن
کردی اندر سبلت و ریشش نگاه
هرچه دیدی اندران موی سیاه
یک به یک کندی نگار پشت گنگ
تا نماید شوی او را آب و رنگ
موی او باشد سپید و آن جوان
زو گریزد هم نفور آرد از آن
خواجه را هم دل شود زین روی سرد
آن عجوزه ماند و آن خواجه فرد
روزگاری آن دو یار مهربان
می ربودندی سبیل و ریش آن
خواجه را نی ریش ماند و نه سبال
امردی شد از پس پنجاه سال
چون فقیری کاندرین عهد زبون
شد اسیر اهل این دنیای دون
این رباید دین و آن دنیای او
این برد امروز و آن فردای او
آن یکی بستاند از وی آب رو
آن ز بهر مال او در جستجو
آن نشیند نزد او گاه نماز
سر کند افسانه ی دور و دراز
آن نهد بر دوش او بار گران
آن بدزدد بار او را در دکان
آن یکی بیهوده ای افسانه خوان
پیش او بیهوده گوید داستان
من چه کردم دی چها کردم پریر
من چه گفتم با امیر و با وزیر
دوش اندر مطبخ ما آش بود
آش ما پرقند آش ماش بود
پار رفتم من به بغداد و حلب
من چه زحمتها کشیدم در طلب
آن فلان کوتاه باشد آن بلند
زین بی زور است و خالد زورمند
روز کارش را چنین افسانه ها
می رباید حبذا بیگانه ها
خوبهای نیک و کالای هنر
می ربایند آنچه باشد سربسر
همنشینی با بدانت بد کند
صحبت کافر تورا مرتد کند
گر به گلشن بگذری گل آوری
لاله و ریحان و سنبل آوری
ور به گلخن ساعتی منزل کنی
روده و خاکستری حاصل کنی
گر به عطاران نشینی ای عمو
جامه ات گردد معطر مو به مو
ور روی در دکه انگشت گر
جز سیه رو نایی از آنجا بدر
صد زبان گر باشدم اندر دهن
تا قیامت هم بگویم من سخن
من نخواهم گفت غیر از این دگر
الحذر از صحبت بد الحذر
بس بود اینت نگهدار و برو
باقی حال ذبیح الله شنو
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۸ - رجوع به حکایت جوان چاره جو در مسجد و به مقصد رسیدن او
آنکه هم تن داد و هم تن را روان
هم به ما نان داد و هم دندان نان
پس تمام حال خود را بازگفت
با زن خود شمه ای از راز گفت
هر دو رو از غیر حق برتافتند
آنچه باید یافت آخر یافتند
رخنه ای چون در دلی پیدا شود
عاقبت دروازه آنجا وا شود
چونکه پیدا شد در آن دروازه ای
هر دم آید کاروان تازه ای
رخنه گر باشد بسوی گلخنی
یا بسوی مستوراح و منتنی
ور به گلخن وا شود یا مستوراح
بین چه آید اندر آن شام و صباح
آید آنجا روز و شب دود و نتن
گرد خاکستر بخار میختن
در سرایی چونکه موشی رخنه کرد
زان سرا موشان برآرند دود و گرد
گر یکی موری به خرمن راه برد
جمله آن خرمن سپاه مور خورد
ور ز گلشن روزنی شد در سرای
سربسر آن خانه گردد عطرسای
هر خیالی را که اندر دل گذر
افتد اندر دل از آن ماند اثر
زان اثر زاید خیالی زان نژاد
ای خوش آن دل کاین خیال نیک زاد
زان خیالش صد خیال آید پدید
جمله فرزندان مسعود رشید
می شود دل عاقبت بزم سرور
آیدش از غیب مشعلهای نور
هر خیالی را بود شمعی به کف
همچو آن ناهید در بیت الشرف
می شود در دل چراغان شگرف
روشنا آن دل ازین بربست طرف
شمع در شمع و چراغ اندر چراغ
گلشن اندر گلشن و گلزار باغ
چون گلاب افشان شمع آگین شود
رشک صورتخانه های چین شود
نوعروسان را فتد آنجا گذار
جلوه گر هریک چو طاوس بهار
باشد از بهر تماشای چمن
یا پی نسرین و گلچین و سمن
یا برای سیر باغستان دل
یا تماشای چراغستان دل
نوعروسی را فتد آنجا گذار
کز نگاهی عالمی سازد شکار
نوعروسی آید آنجا جلوه ساز
که جهانی را کشد از نیم ناز
نوعروسی گردش چشمی از آن
ریختن جان بر سر جان در جهان
ماه و مهر اندر حجاب از روی او
هر دو عالم بسته ی یکموی او
نوعروسی خاکپایش جان پاک
سینه ها اندر هوایش چاک چاک
ای خوشا آن دل که چون سرو سهی
بگذرد زان آن نگار خرگهی
ای خوشا آن دل که آن جان جهان
بگذرد زانجا دمی دامن کشان
ای خوشا آن دل که پرتوگاه اوست
ساحت آن در گذار راه اوست
ای خوشا آن دل کان دو زلف جان پذیر
بر در و دیوارش افشاند عبیر
خوشتر آن صاحبدلی کاندر طلب
منتظر باشد در دل روز و شب
در حریم کعبه ی دل سال و ماه
در طواف و سعی چشمانش به راه
منتظر بنشسته در دل صبح و شام
دیده هایش بر در و دیوار بام
در کنار گوشه ای دل در کمین
چشمهایش بر یسار و بر یمین
تا مگر دیدار رخسار حبیب
یک نظر آید نصیبش با نصیب
تا مگر روزی به دل آرد گذار
آن نگار دلفریب جان شکار
زینهار ای همدم من زینهار
با دو دست خویش چشمان بازدار
دیده ها را باز کن بر روی دل
پشت بر عالم کن و رو سوی دل
لحظه ای غافل مشو از کار دل
دیده افکن بر در و دیوار دل
تا مگر یکشب که با بانگ خروس
بگذرد از کوچه ی دل این عروس
یافتند روزی به وقت صبحدم
در حریم دل گذار آن صنم
لیکن آن آهوی صحرای ختن
می رمد از چنگ صیادان به فن
تا زنی درهم دو دیده ای فتی
از سپاهان رفته تا دشت ختا
آید اندر دل ولی بس هارب است
برق خاطف یا شهاب ثاقب است
یا بود تیری گذشته از کمان
منزل و آماجگاهش لامکان
زینهار ای جان همدم زینهار
چونکه دیدی دستش از دامن مدار
تیر باشد در رهش جان کن فشان
برق باشد پنبه شو در راه آن
طوق کن یکدست خود برگردنش
دست دیگر سخت کن در دامنش
گیسوی پرپیچ او بر دست تاب
زلف او بر گردن خود کن طناب
گه ببوسش پا و گاهی خاک پا
تن جدا افکن به پایش سر جدا
گفت پیغمبر شه دنیا و دین
آن امام راستان راستین
کای شما پابند دهر روزگار
ای اسیر روز و تیره شام تار
مر خدا را با شما باشد نظر
زان نظر گاهی شود پیدا اثر
زان اثر غافل نگردید ای مهان
کان چو تیری هست جسته از کمان
التفاتی گاه گاهی زانجناب
می شود ای جان من زان رخ متاب
یوسفی تو چاه کنعان این جهان
در بن چاهی تو چون یوسف نهان
التفاتی از خدا باشد رسن
چون رسن آویخت در آن پنجه زن
می کشد بالا تو را از قعر چاه
تا فراز دره ی خورشید و ماه
چیست دانی از خدا آن التفات
رشحه های آب از عین الحیوت
رشحه چون آمد دهن بگشای زود
شاید آید قطره ای آنجا فرود
نفخه ها آید شما را از خدا
هان و هان غافل مشو زان نفخه ها
شامه بگشا از پی نفخات او
مات او شو مات او شو مات او
اندرین وحشت سرای همنفس
بوی یار آشنا ناید زکس
جز دریچه ی دل کزان آید مدام
بوی انس و آشنایی در مشام
روزنی باشد ز دلها بی سخن
سوی شهر آشنایان کهن
می وزد گاهی از آن روزن نسیم
صد پیام آرد ز یاران قدیم
هست در دلها سوی گلزارها
رخنه ها اندر در و دیوارها
آید از آن رخنه ها گاهی شمیم
روح بخشا هر کجا عظم رمیم
منتظر بنشین تو در آن باغها
شامه ی خود نه برآن سوراخها
شامه ی صدق و صفا را پیش دار
تا رسد او را شمیمی زان دیار
کن تو استنشاق بوی پیرهن
کاید آن از مصر تا بیت الحزن
گرچه از کنعان بود تا رود نیل
یکهزار و سیصد و هفتاد میل
بوی پیراهن دم باد سحر
آورد زانجا بیک رجع البصر
گفت آید بر مشامم از یمن
بوی رحمن از دم ویس قرن
آن دل مؤمن به من باشد یمن
هم اویسی باشد از ملک قرن
بوی جان می آید از اتلال دل
گوییا از جان بود ارسال دل
راهها باشد به دل زاقلیم جان
هم ز شهر غیب و ملک لامکان
آمد و شد می شود زان راهها
سوی دلها سالها و ماهها
طایران آیند از آن گلزارها
بر سر دیوار دل بسیارها
ای خوش آنکو باشد آنجا در کمین
تا بگیرد طایری در آستین
گر یکی زاغی بگیری ای فتی
بر سر دست آوری اندر هوا
فوج زاغان گرد آیندت ببر
جمله افشانند بر هم بال و پر
بر سرت آن یک نشیند این به دست
وان دگر بر ساعدت آرد نشست
طوطیان سبز بال هند جان
کی ز زاغان کمترند ای همگنان
گر یکی زینها بگیری ای پسر
طوطیان آیند از آن دشتت ببر
آهوان هستند در دشت تتار
در تتار تور زای مشکبار
آهوانی سربسر صیاد جو
از پی صیادجویان کوبکو
گاه گاهی سوی کوهستان دل
آید از آنها یکی مهمان دل
گاه گاهی رم بگیرد از تتار
آهویی و بگذرد زین کوهسار
گر یکی زان آهوان آری بقید
صدهزاران آهویت گردند صید
ای خوش آنکو اندر آن دشت نبرد
آهویی زان آهوان را صید کرد
گر گرفتی صیدی از آن دشت پاک
عالمی صید آیدت بی بیم و باک
گر ببینی صیدت اندر دشت دل
ای سرت گردم ز کف آن را مهل
هین بگیر آن را که می آید تورا
صد هزاران صید دیگر از قفا
دل بود آیینه ی صورت نما
رو به عشرت خانه ی عز و صفا
اندران عشرت سرای پرنگار
نوعروسانند بیرون از شمار
نوعروسان غیرت خورشید و ماه
عالمی را کرده صید از یک نگاه
جمله را مشاطه ی بزم ازل
داده زینت از حلی و از حلل
کرده هر هفت و فکنده پیچ و تاب
گیسوان را همچو آن مشکین طناب
جمله معشوقان ولی عاشق طلب
در پی عاشق شتابان روز و شب
گه یکی زایشان نماید چهره پاک
اندران آیینه ی بس تابناک
تاکسی بیند مگر رخسار او
عشوه ای سازد مگر در کار او
افکند در گردنش مشکین کمند
دل ازو بستاند از یک نوشخند
حبذا چشمی که آن رخسار دید
یک گل خوشبو از آن گلزار چید
شد اسیر آن کمند مشکبار
در پس مرآت دل افتاد زار
نوعروسان جمله زان عشرت بساط
در پس آیینه آیند از نشاط
پای کوبان کف زنان لب نیمخند
گیسوان تابیده مانند کمند
در پس آیینه آیند و ز شوق
دستها در گردنش سازند طوق
پس کشندش با کمند عنبرین
جانب خود از یسار و از یمین
می کشندش پس به خلوتگاه راز
با کمند آن دو گیسوی دراز
می نشانندش به گاه سروری
در گلستانی ز خار و خس بری
همچنانکه آن جوان خارکن
چید یک گل در نخست از آن چمن
هم به ما نان داد و هم دندان نان
پس تمام حال خود را بازگفت
با زن خود شمه ای از راز گفت
هر دو رو از غیر حق برتافتند
آنچه باید یافت آخر یافتند
رخنه ای چون در دلی پیدا شود
عاقبت دروازه آنجا وا شود
چونکه پیدا شد در آن دروازه ای
هر دم آید کاروان تازه ای
رخنه گر باشد بسوی گلخنی
یا بسوی مستوراح و منتنی
ور به گلخن وا شود یا مستوراح
بین چه آید اندر آن شام و صباح
آید آنجا روز و شب دود و نتن
گرد خاکستر بخار میختن
در سرایی چونکه موشی رخنه کرد
زان سرا موشان برآرند دود و گرد
گر یکی موری به خرمن راه برد
جمله آن خرمن سپاه مور خورد
ور ز گلشن روزنی شد در سرای
سربسر آن خانه گردد عطرسای
هر خیالی را که اندر دل گذر
افتد اندر دل از آن ماند اثر
زان اثر زاید خیالی زان نژاد
ای خوش آن دل کاین خیال نیک زاد
زان خیالش صد خیال آید پدید
جمله فرزندان مسعود رشید
می شود دل عاقبت بزم سرور
آیدش از غیب مشعلهای نور
هر خیالی را بود شمعی به کف
همچو آن ناهید در بیت الشرف
می شود در دل چراغان شگرف
روشنا آن دل ازین بربست طرف
شمع در شمع و چراغ اندر چراغ
گلشن اندر گلشن و گلزار باغ
چون گلاب افشان شمع آگین شود
رشک صورتخانه های چین شود
نوعروسان را فتد آنجا گذار
جلوه گر هریک چو طاوس بهار
باشد از بهر تماشای چمن
یا پی نسرین و گلچین و سمن
یا برای سیر باغستان دل
یا تماشای چراغستان دل
نوعروسی را فتد آنجا گذار
کز نگاهی عالمی سازد شکار
نوعروسی آید آنجا جلوه ساز
که جهانی را کشد از نیم ناز
نوعروسی گردش چشمی از آن
ریختن جان بر سر جان در جهان
ماه و مهر اندر حجاب از روی او
هر دو عالم بسته ی یکموی او
نوعروسی خاکپایش جان پاک
سینه ها اندر هوایش چاک چاک
ای خوشا آن دل که چون سرو سهی
بگذرد زان آن نگار خرگهی
ای خوشا آن دل که آن جان جهان
بگذرد زانجا دمی دامن کشان
ای خوشا آن دل که پرتوگاه اوست
ساحت آن در گذار راه اوست
ای خوشا آن دل کان دو زلف جان پذیر
بر در و دیوارش افشاند عبیر
خوشتر آن صاحبدلی کاندر طلب
منتظر باشد در دل روز و شب
در حریم کعبه ی دل سال و ماه
در طواف و سعی چشمانش به راه
منتظر بنشسته در دل صبح و شام
دیده هایش بر در و دیوار بام
در کنار گوشه ای دل در کمین
چشمهایش بر یسار و بر یمین
تا مگر دیدار رخسار حبیب
یک نظر آید نصیبش با نصیب
تا مگر روزی به دل آرد گذار
آن نگار دلفریب جان شکار
زینهار ای همدم من زینهار
با دو دست خویش چشمان بازدار
دیده ها را باز کن بر روی دل
پشت بر عالم کن و رو سوی دل
لحظه ای غافل مشو از کار دل
دیده افکن بر در و دیوار دل
تا مگر یکشب که با بانگ خروس
بگذرد از کوچه ی دل این عروس
یافتند روزی به وقت صبحدم
در حریم دل گذار آن صنم
لیکن آن آهوی صحرای ختن
می رمد از چنگ صیادان به فن
تا زنی درهم دو دیده ای فتی
از سپاهان رفته تا دشت ختا
آید اندر دل ولی بس هارب است
برق خاطف یا شهاب ثاقب است
یا بود تیری گذشته از کمان
منزل و آماجگاهش لامکان
زینهار ای جان همدم زینهار
چونکه دیدی دستش از دامن مدار
تیر باشد در رهش جان کن فشان
برق باشد پنبه شو در راه آن
طوق کن یکدست خود برگردنش
دست دیگر سخت کن در دامنش
گیسوی پرپیچ او بر دست تاب
زلف او بر گردن خود کن طناب
گه ببوسش پا و گاهی خاک پا
تن جدا افکن به پایش سر جدا
گفت پیغمبر شه دنیا و دین
آن امام راستان راستین
کای شما پابند دهر روزگار
ای اسیر روز و تیره شام تار
مر خدا را با شما باشد نظر
زان نظر گاهی شود پیدا اثر
زان اثر غافل نگردید ای مهان
کان چو تیری هست جسته از کمان
التفاتی گاه گاهی زانجناب
می شود ای جان من زان رخ متاب
یوسفی تو چاه کنعان این جهان
در بن چاهی تو چون یوسف نهان
التفاتی از خدا باشد رسن
چون رسن آویخت در آن پنجه زن
می کشد بالا تو را از قعر چاه
تا فراز دره ی خورشید و ماه
چیست دانی از خدا آن التفات
رشحه های آب از عین الحیوت
رشحه چون آمد دهن بگشای زود
شاید آید قطره ای آنجا فرود
نفخه ها آید شما را از خدا
هان و هان غافل مشو زان نفخه ها
شامه بگشا از پی نفخات او
مات او شو مات او شو مات او
اندرین وحشت سرای همنفس
بوی یار آشنا ناید زکس
جز دریچه ی دل کزان آید مدام
بوی انس و آشنایی در مشام
روزنی باشد ز دلها بی سخن
سوی شهر آشنایان کهن
می وزد گاهی از آن روزن نسیم
صد پیام آرد ز یاران قدیم
هست در دلها سوی گلزارها
رخنه ها اندر در و دیوارها
آید از آن رخنه ها گاهی شمیم
روح بخشا هر کجا عظم رمیم
منتظر بنشین تو در آن باغها
شامه ی خود نه برآن سوراخها
شامه ی صدق و صفا را پیش دار
تا رسد او را شمیمی زان دیار
کن تو استنشاق بوی پیرهن
کاید آن از مصر تا بیت الحزن
گرچه از کنعان بود تا رود نیل
یکهزار و سیصد و هفتاد میل
بوی پیراهن دم باد سحر
آورد زانجا بیک رجع البصر
گفت آید بر مشامم از یمن
بوی رحمن از دم ویس قرن
آن دل مؤمن به من باشد یمن
هم اویسی باشد از ملک قرن
بوی جان می آید از اتلال دل
گوییا از جان بود ارسال دل
راهها باشد به دل زاقلیم جان
هم ز شهر غیب و ملک لامکان
آمد و شد می شود زان راهها
سوی دلها سالها و ماهها
طایران آیند از آن گلزارها
بر سر دیوار دل بسیارها
ای خوش آنکو باشد آنجا در کمین
تا بگیرد طایری در آستین
گر یکی زاغی بگیری ای فتی
بر سر دست آوری اندر هوا
فوج زاغان گرد آیندت ببر
جمله افشانند بر هم بال و پر
بر سرت آن یک نشیند این به دست
وان دگر بر ساعدت آرد نشست
طوطیان سبز بال هند جان
کی ز زاغان کمترند ای همگنان
گر یکی زینها بگیری ای پسر
طوطیان آیند از آن دشتت ببر
آهوان هستند در دشت تتار
در تتار تور زای مشکبار
آهوانی سربسر صیاد جو
از پی صیادجویان کوبکو
گاه گاهی سوی کوهستان دل
آید از آنها یکی مهمان دل
گاه گاهی رم بگیرد از تتار
آهویی و بگذرد زین کوهسار
گر یکی زان آهوان آری بقید
صدهزاران آهویت گردند صید
ای خوش آنکو اندر آن دشت نبرد
آهویی زان آهوان را صید کرد
گر گرفتی صیدی از آن دشت پاک
عالمی صید آیدت بی بیم و باک
گر ببینی صیدت اندر دشت دل
ای سرت گردم ز کف آن را مهل
هین بگیر آن را که می آید تورا
صد هزاران صید دیگر از قفا
دل بود آیینه ی صورت نما
رو به عشرت خانه ی عز و صفا
اندران عشرت سرای پرنگار
نوعروسانند بیرون از شمار
نوعروسان غیرت خورشید و ماه
عالمی را کرده صید از یک نگاه
جمله را مشاطه ی بزم ازل
داده زینت از حلی و از حلل
کرده هر هفت و فکنده پیچ و تاب
گیسوان را همچو آن مشکین طناب
جمله معشوقان ولی عاشق طلب
در پی عاشق شتابان روز و شب
گه یکی زایشان نماید چهره پاک
اندران آیینه ی بس تابناک
تاکسی بیند مگر رخسار او
عشوه ای سازد مگر در کار او
افکند در گردنش مشکین کمند
دل ازو بستاند از یک نوشخند
حبذا چشمی که آن رخسار دید
یک گل خوشبو از آن گلزار چید
شد اسیر آن کمند مشکبار
در پس مرآت دل افتاد زار
نوعروسان جمله زان عشرت بساط
در پس آیینه آیند از نشاط
پای کوبان کف زنان لب نیمخند
گیسوان تابیده مانند کمند
در پس آیینه آیند و ز شوق
دستها در گردنش سازند طوق
پس کشندش با کمند عنبرین
جانب خود از یسار و از یمین
می کشندش پس به خلوتگاه راز
با کمند آن دو گیسوی دراز
می نشانندش به گاه سروری
در گلستانی ز خار و خس بری
همچنانکه آن جوان خارکن
چید یک گل در نخست از آن چمن
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۱ - نمودن شاپور صورت خسرو به شیرین بار دوم
چو دیو شب برآمد از تنش جان
یکایک شد پری هر گوشه پنهان
فسون خوان سحرگه از دم سرد
پریها را همه در شیشه ای کرد
دگر ره رفته بد شاپور از پیش
که بنماید بدان مه صنعت خویش
همان تمثال را دیگر بیاراست
به سروی کرد همچون قامتش راست
رسیدند آن بتان دیگر سواره
همی کردند هر جانب نظاره
گهی گفتند و گاهی می شنودند
به هر غم زان نشاطی می فزودند
که ناگه دست غیب از جیب گردون
دگر ره صورتی آورد بیرون
دگر در آن زمین پر ریاحین
به لب تنگ شکر یعنی که شیرین
زخواب ناز چون بگشاد چشمش
بدان صورت دگر افتاد چشمش
تو گفتی مرغ روحش کرد پرواز
به جوش آمد همه خون در رگش باز
فروغی بس بود پروانه ای را
خیالی بس بود دیوانه ای را
به یاران گفت کاین صورت دگر چیست
بگویید آخرم کاین صورت کیست
چه افتاده ست آه این سرزمین را
به خوابم خواب می بینم من این را
به یاری گفت آن صورت بیاور
که گیرم یک دمش چون عمر در بر
که تا دیده بدان صورت گشودم
چه معنیها از آن صورت نمودم
جوابش داد یار از عین مستی
که معنی جو بمان صورت پرستی
ز پیشش برد آن صورت نهان کرد
که این بازی بود یک دم توان کرد
به گردش، اسم اعظم کرد بنیاد
که بازیگر پری شد با پری زاد
از آنجا رخت بربستند در دم
همی خواندند گردش اسم اعظم
شباهنگام کاین زاغ سیه پر
به کین خورد از کمین خون کبوتر
تذروان در خرامیدن فتادند
به صحرایی از آن به رو نهادند
یکایک شد پری هر گوشه پنهان
فسون خوان سحرگه از دم سرد
پریها را همه در شیشه ای کرد
دگر ره رفته بد شاپور از پیش
که بنماید بدان مه صنعت خویش
همان تمثال را دیگر بیاراست
به سروی کرد همچون قامتش راست
رسیدند آن بتان دیگر سواره
همی کردند هر جانب نظاره
گهی گفتند و گاهی می شنودند
به هر غم زان نشاطی می فزودند
که ناگه دست غیب از جیب گردون
دگر ره صورتی آورد بیرون
دگر در آن زمین پر ریاحین
به لب تنگ شکر یعنی که شیرین
زخواب ناز چون بگشاد چشمش
بدان صورت دگر افتاد چشمش
تو گفتی مرغ روحش کرد پرواز
به جوش آمد همه خون در رگش باز
فروغی بس بود پروانه ای را
خیالی بس بود دیوانه ای را
به یاران گفت کاین صورت دگر چیست
بگویید آخرم کاین صورت کیست
چه افتاده ست آه این سرزمین را
به خوابم خواب می بینم من این را
به یاری گفت آن صورت بیاور
که گیرم یک دمش چون عمر در بر
که تا دیده بدان صورت گشودم
چه معنیها از آن صورت نمودم
جوابش داد یار از عین مستی
که معنی جو بمان صورت پرستی
ز پیشش برد آن صورت نهان کرد
که این بازی بود یک دم توان کرد
به گردش، اسم اعظم کرد بنیاد
که بازیگر پری شد با پری زاد
از آنجا رخت بربستند در دم
همی خواندند گردش اسم اعظم
شباهنگام کاین زاغ سیه پر
به کین خورد از کمین خون کبوتر
تذروان در خرامیدن فتادند
به صحرایی از آن به رو نهادند
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷۷ - جواب
جوابش داد استاد از سر عقل
که بشنو شرح این از کشف و از نقل
بود آدم ز عالم نسخه راست
که هر چه آنجا نهان اینجا هویداست
ز اوج آسمان، تا مرکز خاک
ببین در لوح بود خویشتن پاک
زمین و آسمان و هر چه خواهی
ز سر تا پای خود بنگر کماهی
مشو غافل ز خود، وز پای تا سر
نظر کن، نه فلک در خویش بنگر
یکی لحم و دوم عظم و سیوم مغز
رگ و خون و پی است ار بنگری نغز
بود هفتم فلک بی شک تو را پوست
دگر هشتم بود ناخن، نهم موست
دگر، گر آیه الکرسی بخوانی
بروج از خود سراسر بازدانی
اگر خواهی که بیرون آیی از شک
بگویم تا شماری جمله یک یک
بیا اول دو چشم خود نظر کن
پس از وی هر دو گوشت را خبر کن
دگر در هر دو بینی راست بنگر
دو پستان را ببین هم نیک در بر
سبیلین است دیگر گفتمت راست
دگر ناف و دهان بر جمله گویاست
چو افلاک و بروجت گشت مفهوم
دگر سیاره را کن جمله معلوم
ازین گفتار من گر رخ نتابی
ز اعضای رئیسه بازیابی
دل است اول که خورشیدی ست روشن
مشو تیره که گفتم روشنت من
دگر زهره است بهرام وجودت
که سر تا پای می آرد سجودت
دماغت هست در اعضا عطارد
که باشد زوت، سعد و نحس وارد
دگر گرده بود ناهید در تو
که شادی زو بود جاوید در تو
جگر چبود دگر برجیس بشنو
که باشد ظاهرت زو تازه و نو
سپرز آمد دگر پیر کواکب
که زو باشد همی سودات غالب
بود شش مر تو را ماه سبک سیر
که قسامی ست در تو از شر و خیر
از این نسخه مشو غافل که پیوست
هر آنچه تو در او بینی درین هست
هر آن چیزی که مشکل باشدت آن
ببین در این که در دم گردد آسان
در آنجا هر چه بشماری سراسر
بود اینجا همه با چیز دیگر
زمین و آسمان و کوه و دریا
بود یکسر همه در تو مهیا
چو یکسر هر چه هست اینجا مهیاست
اگر عرش است آنجا دل در اینجاست
جهان هر چند کو یک شخص پیرست
بر من این کبیرست آن صغیر است
ندارم شک که در عالم هدف شد
کسی کاگه ز سر من عرف شد
از آن رو کشته شد منصور بر دار
که ظاهر کرد با نااهل اسرار
به عاشق قول معشوق ار به رمزست
چرا با وی حدیثش کنت کنز است
زبان عشق، هر ناکس چه داند
کسی داند که اشتر می چراند
سلیمی چون سخن اینجا رساندی
و زین لوح آنچه می بایست خواندی
زبان در کام کش زین بیش مخروش
به بحر معرفت می باش خاموش
چو آگه گشتی از پایان این راه
مکن دیگر حکایت، قصه کوتاه
که بشنو شرح این از کشف و از نقل
بود آدم ز عالم نسخه راست
که هر چه آنجا نهان اینجا هویداست
ز اوج آسمان، تا مرکز خاک
ببین در لوح بود خویشتن پاک
زمین و آسمان و هر چه خواهی
ز سر تا پای خود بنگر کماهی
مشو غافل ز خود، وز پای تا سر
نظر کن، نه فلک در خویش بنگر
یکی لحم و دوم عظم و سیوم مغز
رگ و خون و پی است ار بنگری نغز
بود هفتم فلک بی شک تو را پوست
دگر هشتم بود ناخن، نهم موست
دگر، گر آیه الکرسی بخوانی
بروج از خود سراسر بازدانی
اگر خواهی که بیرون آیی از شک
بگویم تا شماری جمله یک یک
بیا اول دو چشم خود نظر کن
پس از وی هر دو گوشت را خبر کن
دگر در هر دو بینی راست بنگر
دو پستان را ببین هم نیک در بر
سبیلین است دیگر گفتمت راست
دگر ناف و دهان بر جمله گویاست
چو افلاک و بروجت گشت مفهوم
دگر سیاره را کن جمله معلوم
ازین گفتار من گر رخ نتابی
ز اعضای رئیسه بازیابی
دل است اول که خورشیدی ست روشن
مشو تیره که گفتم روشنت من
دگر زهره است بهرام وجودت
که سر تا پای می آرد سجودت
دماغت هست در اعضا عطارد
که باشد زوت، سعد و نحس وارد
دگر گرده بود ناهید در تو
که شادی زو بود جاوید در تو
جگر چبود دگر برجیس بشنو
که باشد ظاهرت زو تازه و نو
سپرز آمد دگر پیر کواکب
که زو باشد همی سودات غالب
بود شش مر تو را ماه سبک سیر
که قسامی ست در تو از شر و خیر
از این نسخه مشو غافل که پیوست
هر آنچه تو در او بینی درین هست
هر آن چیزی که مشکل باشدت آن
ببین در این که در دم گردد آسان
در آنجا هر چه بشماری سراسر
بود اینجا همه با چیز دیگر
زمین و آسمان و کوه و دریا
بود یکسر همه در تو مهیا
چو یکسر هر چه هست اینجا مهیاست
اگر عرش است آنجا دل در اینجاست
جهان هر چند کو یک شخص پیرست
بر من این کبیرست آن صغیر است
ندارم شک که در عالم هدف شد
کسی کاگه ز سر من عرف شد
از آن رو کشته شد منصور بر دار
که ظاهر کرد با نااهل اسرار
به عاشق قول معشوق ار به رمزست
چرا با وی حدیثش کنت کنز است
زبان عشق، هر ناکس چه داند
کسی داند که اشتر می چراند
سلیمی چون سخن اینجا رساندی
و زین لوح آنچه می بایست خواندی
زبان در کام کش زین بیش مخروش
به بحر معرفت می باش خاموش
چو آگه گشتی از پایان این راه
مکن دیگر حکایت، قصه کوتاه
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸۲ - پند دادن بزرگ امید شیرین را
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹۳ - پند دهم
دهم پند این بود، می گویمت فاش
که دنیا را بقایی نیست، خوش باش
کسی جامی نخورد از شربت دهر
که در آخر ندادش کاسه زهر
اگر خواهی که از عالم بری کام
مخور بازی ازین بازنده ایام
ببین زاکنون که هستی تا به حوا
کز ایشان نیست غیر از نام بر جا
برون کش رخت ازین دریا به تلبیس
که شد بر باد از وی تخت بلقیس
چرا...ناشکیبی
که کارش نیست جز مردم فریبی
ز دوران نیست یک دل، کو غمین نیست
فلک را روز و شب کاری جزین نیست
ز عشق و عاشقی بگذر تمامی
که آخر نام ماند از ویس و رامی
مکن دل خوش که در این تخت گردون
نه لیلی را اثر ماند و نه مجنون
ز دنیا بگدر و اندیشه اش نیز
که عاقل نشمرد ناچیز را چیز
برو زین رشته دنیا مخور پیچ
که دیدم سر به سر هیچ است بر هیچ
که دنیا را بقایی نیست، خوش باش
کسی جامی نخورد از شربت دهر
که در آخر ندادش کاسه زهر
اگر خواهی که از عالم بری کام
مخور بازی ازین بازنده ایام
ببین زاکنون که هستی تا به حوا
کز ایشان نیست غیر از نام بر جا
برون کش رخت ازین دریا به تلبیس
که شد بر باد از وی تخت بلقیس
چرا...ناشکیبی
که کارش نیست جز مردم فریبی
ز دوران نیست یک دل، کو غمین نیست
فلک را روز و شب کاری جزین نیست
ز عشق و عاشقی بگذر تمامی
که آخر نام ماند از ویس و رامی
مکن دل خوش که در این تخت گردون
نه لیلی را اثر ماند و نه مجنون
ز دنیا بگدر و اندیشه اش نیز
که عاقل نشمرد ناچیز را چیز
برو زین رشته دنیا مخور پیچ
که دیدم سر به سر هیچ است بر هیچ
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
روزگاریست که در دشت جنون خانه ماست
عهد مجنون شد و دور دل دیوانه ماست
پیش زور و زر غالب همه تسلیم شدند
آنکه تسلیم نشد همت مردانه ماست
شانه ای نیست که از بار تملق خم نیست
راست گر هست از این بار گران شانه ماست
راه امن است ولیک از اثر ناامنی
روز و شب تحت نظرخانه ویرانه ماست
امتحان داد بهنگام عمل لیدر حزب
که بعنوان خودی محرم بیگانه ماست
عهد مجنون شد و دور دل دیوانه ماست
پیش زور و زر غالب همه تسلیم شدند
آنکه تسلیم نشد همت مردانه ماست
شانه ای نیست که از بار تملق خم نیست
راست گر هست از این بار گران شانه ماست
راه امن است ولیک از اثر ناامنی
روز و شب تحت نظرخانه ویرانه ماست
امتحان داد بهنگام عمل لیدر حزب
که بعنوان خودی محرم بیگانه ماست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
به زندان قفس مرغ دلم چون شاد می گردد
مگر روزی که از این بند غم آزاد می گردد
ز آزادی جهان آباد و چرخ کشور دارا
پس از مشروطه با افزار استبداد می گردد
تپیدن های دل ها ناله شد آهسته آهسته
رساتر گر شود این ناله ها فریاد می گردد
شدم چون چرخ سرگردان که چرخ کجروش تا کی
به کام این جفاجو با همه بیداد می گردد
ز اشک و آه مردم بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش دشنه ی فولاد می گردد
دلم از این خرابی ها بود خوش زانکه می دانم
خرابی چون که از حد بگذرد آباد می گردد
ز بیداد فزون آهنگری گمنام و زحمتکش
علمدار و علم چون کاوه ی حداد می گردد
علم شد در جهان فرهاد در جان بازی شیرین
نه هر کس کوه کن شد در جهان فرهاد می گردد
دلم از این عروسی سخت می لرزد که قاسم هم
چو جنگ نینوا نزدیک شد داماد می گردد
به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن ز آنرو
که بنیان جفا و جور بی بنیاد می گردد
ز شاگردی نمودن فرخی استاد ماهر شد
بلی هر کس که شاگردی نمود استاد می گردد
مگر روزی که از این بند غم آزاد می گردد
ز آزادی جهان آباد و چرخ کشور دارا
پس از مشروطه با افزار استبداد می گردد
تپیدن های دل ها ناله شد آهسته آهسته
رساتر گر شود این ناله ها فریاد می گردد
شدم چون چرخ سرگردان که چرخ کجروش تا کی
به کام این جفاجو با همه بیداد می گردد
ز اشک و آه مردم بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش دشنه ی فولاد می گردد
دلم از این خرابی ها بود خوش زانکه می دانم
خرابی چون که از حد بگذرد آباد می گردد
ز بیداد فزون آهنگری گمنام و زحمتکش
علمدار و علم چون کاوه ی حداد می گردد
علم شد در جهان فرهاد در جان بازی شیرین
نه هر کس کوه کن شد در جهان فرهاد می گردد
دلم از این عروسی سخت می لرزد که قاسم هم
چو جنگ نینوا نزدیک شد داماد می گردد
به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن ز آنرو
که بنیان جفا و جور بی بنیاد می گردد
ز شاگردی نمودن فرخی استاد ماهر شد
بلی هر کس که شاگردی نمود استاد می گردد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
بهر آزادی هر آنکس استقامت می کند
چاره ی این ارتجاع پر وخامت می کند
گو سپر افکن در این شمشیربازی از نخست
هر کسی کاندیشه از تیر ملامت می کند
باید از اول بشوید دست از حق حیات
در محیط مردگان هر کس اقامت می کند
در قفس افتد چو شیر شرزه از قانون کشی
روبه افسرده ابراز شهامت می کند
چون وثوق الدوله ی خائن قوام السلطنه
بهر محو مرز ایران استقامت می کند
پشت کرسی دزدیش مطرح شد و از رو نرفت
الحق این کم حس به پررویی کرامت می کند
گر صفیر کلک طوفان صور اسرافیل نیست
از چه اکنون با قیام خود قیامت می کند
چاره ی این ارتجاع پر وخامت می کند
گو سپر افکن در این شمشیربازی از نخست
هر کسی کاندیشه از تیر ملامت می کند
باید از اول بشوید دست از حق حیات
در محیط مردگان هر کس اقامت می کند
در قفس افتد چو شیر شرزه از قانون کشی
روبه افسرده ابراز شهامت می کند
چون وثوق الدوله ی خائن قوام السلطنه
بهر محو مرز ایران استقامت می کند
پشت کرسی دزدیش مطرح شد و از رو نرفت
الحق این کم حس به پررویی کرامت می کند
گر صفیر کلک طوفان صور اسرافیل نیست
از چه اکنون با قیام خود قیامت می کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
گر ز روی معدلت آغشته در خون می شویم
هر چه بادا باد ما تسلیم قانون می شویم
عاقلی چون در محیط ما بود دیوانگی
زین سبب چندی خردمندانه مجنون می شویم
لطمه ضحاک استبداد ما را خسته کرد
با درفش کاویان روزی فریدون می شویم
یا به دشمن غالب از اقبال سعد آئیم ما
یا که مغلوب عدو از بخت وارون می شویم
یا چه قارون در حضیض خاک بگزینیم جای
یا چو عیسی مستقر بر اوج گردون می شویم
طعم آزادی ز بس شیرین بود در کام جان
بهر آن از خون خود فرهاد گلگون می شویم
روح را مسموم سازد این هوای مرگبار
زندگانی گر بود زین خطه بیرون می شویم
هر چه بادا باد ما تسلیم قانون می شویم
عاقلی چون در محیط ما بود دیوانگی
زین سبب چندی خردمندانه مجنون می شویم
لطمه ضحاک استبداد ما را خسته کرد
با درفش کاویان روزی فریدون می شویم
یا به دشمن غالب از اقبال سعد آئیم ما
یا که مغلوب عدو از بخت وارون می شویم
یا چه قارون در حضیض خاک بگزینیم جای
یا چو عیسی مستقر بر اوج گردون می شویم
طعم آزادی ز بس شیرین بود در کام جان
بهر آن از خون خود فرهاد گلگون می شویم
روح را مسموم سازد این هوای مرگبار
زندگانی گر بود زین خطه بیرون می شویم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
تا مگر بدست آرم دامن وصالش را
می دوم به پای سر در قفای آزادی
با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز
حمله می کند دایم بر بنای آزادی
در محیط طوفان زای، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی
شیخ از آن کند اصرار بر خرابی احرار
چون بقای خود بیند در فنای آزادی
دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین
می توان ترا گفتن پیشوای آزادی
فرخی ز جان و دل می کند در این محفل
دل نثار استقلال، جان فدای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
تا مگر بدست آرم دامن وصالش را
می دوم به پای سر در قفای آزادی
با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز
حمله می کند دایم بر بنای آزادی
در محیط طوفان زای، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی
شیخ از آن کند اصرار بر خرابی احرار
چون بقای خود بیند در فنای آزادی
دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین
می توان ترا گفتن پیشوای آزادی
فرخی ز جان و دل می کند در این محفل
دل نثار استقلال، جان فدای آزادی
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۲
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴
فرید روی زمین زین عابدین که رخت
به چرخ عزو شرف کرده مهری و ماهی
ایا سپهر مکانی که زهره و کیوان
به درگه تو کند این غلامی، آن داهی
ایا رفیع جنابی که شاه قدر ترا
سزد که مهر کند تاجی آسمان گاهی
شمیم لطف ترا متصف چو جان بخشی
سموم قهر ترا خاصیت چو جانکاهی
گرفته وصف جلال تو شرق را تا غرب
رسیده صیت کمالت ز ماه تا ماهی
اوامرت به امور است چرخ را آمر
نواهیت ز معانی است زهره را ناهی
ترا چو اصل فراق است عمر دشمن و دوست
ولیکن این به درازی و آن به کوتاهی
بر سخای تو کز آن حصول می یابد
هر آنچه می طلبی و هر آنچه میخواهی
روایتی بود اکرام معن بی معنی
حکایتی بود اوصاف یحیی افواهی
در این دو روزه مرا نامه ای فرستادی
چو لطف خویش به جانبخشی و به غم کاهی
مرا به ماهی و نارنج یاد کردی و داد
زشفقت توام ارسال این دو آگاهی
همیشه ماهی و نارنج تا که بخشد نفع
زعلت یرقان چهره چون شود کاهی
رخ حبیب تو با دابه رنگ چون نارنج
تن عدوی تو غلطان به خاک چون ماهی
به چرخ عزو شرف کرده مهری و ماهی
ایا سپهر مکانی که زهره و کیوان
به درگه تو کند این غلامی، آن داهی
ایا رفیع جنابی که شاه قدر ترا
سزد که مهر کند تاجی آسمان گاهی
شمیم لطف ترا متصف چو جان بخشی
سموم قهر ترا خاصیت چو جانکاهی
گرفته وصف جلال تو شرق را تا غرب
رسیده صیت کمالت ز ماه تا ماهی
اوامرت به امور است چرخ را آمر
نواهیت ز معانی است زهره را ناهی
ترا چو اصل فراق است عمر دشمن و دوست
ولیکن این به درازی و آن به کوتاهی
بر سخای تو کز آن حصول می یابد
هر آنچه می طلبی و هر آنچه میخواهی
روایتی بود اکرام معن بی معنی
حکایتی بود اوصاف یحیی افواهی
در این دو روزه مرا نامه ای فرستادی
چو لطف خویش به جانبخشی و به غم کاهی
مرا به ماهی و نارنج یاد کردی و داد
زشفقت توام ارسال این دو آگاهی
همیشه ماهی و نارنج تا که بخشد نفع
زعلت یرقان چهره چون شود کاهی
رخ حبیب تو با دابه رنگ چون نارنج
تن عدوی تو غلطان به خاک چون ماهی
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۶
روز رزم او چو رایتهای او صف بر کشند
اختران از بیم سر در نیلگون چادر کشند
تیغ جان آهنج او چون بر کشد سر از نیام
خلق باید تا بمیدانش تن بی سر کشند
خون فشاند بر فلک چندان که حوران بهشت
از پی آن تا نیالایند، دامن بر کشند
سایه گرزش اگر بر کوه آهن برفتد
کوه آهن ذره گردد، کت بپشت در کشند
ای خداوندی که هر جایی که تو لشکر کشی
بر اثر پیروزی و فتح و ظفر لشکر کشند
اختران از بیم سر در نیلگون چادر کشند
تیغ جان آهنج او چون بر کشد سر از نیام
خلق باید تا بمیدانش تن بی سر کشند
خون فشاند بر فلک چندان که حوران بهشت
از پی آن تا نیالایند، دامن بر کشند
سایه گرزش اگر بر کوه آهن برفتد
کوه آهن ذره گردد، کت بپشت در کشند
ای خداوندی که هر جایی که تو لشکر کشی
بر اثر پیروزی و فتح و ظفر لشکر کشند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
از مهر منت به دل اثر نیست
وز جان جهان ترا خبر نیست
آخر ز چه روی ای نگارین
سوی من خسته ات نظر نیست
ما در قدم تو سر نهاده
چون سرو به ما ترا گذر نیست
تا چند کنی جفا به جانم
در مذهب تو وفا مگر نیست
گر هست ترا به غیر ما دوست
بر جای توام کس دگر نیست
عالم همه گر وصال و شادیست
جز خون جفام در جگر نیست
از مکنت این جهان چو ما را
جز گوهر اشک و روی زر نیست
چندین چه کشی جفا تو ای دل
بخت تو به وصل راهبر نیست
صد تیغ جفا اگر ببارد
جز جان جهان ترا سپر نیست
وز جان جهان ترا خبر نیست
آخر ز چه روی ای نگارین
سوی من خسته ات نظر نیست
ما در قدم تو سر نهاده
چون سرو به ما ترا گذر نیست
تا چند کنی جفا به جانم
در مذهب تو وفا مگر نیست
گر هست ترا به غیر ما دوست
بر جای توام کس دگر نیست
عالم همه گر وصال و شادیست
جز خون جفام در جگر نیست
از مکنت این جهان چو ما را
جز گوهر اشک و روی زر نیست
چندین چه کشی جفا تو ای دل
بخت تو به وصل راهبر نیست
صد تیغ جفا اگر ببارد
جز جان جهان ترا سپر نیست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۴۲