عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۵
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۷۳ - پادشاهی پیروز
زهرمز چو پیروز دل شاد شد
روانش ز اندیشه آزاد شد
بیامد به تخت مهی بر نشست
همان دست کهتر برادر به دست
یکی خشک سالی بیامد پدید
که کس در جهان روی سیری ندید
به هامون درآمد شه نام دار
همی خواست از دادگر زینهار
چو زین گونه شد شاه با آفرین
بیامد یکی ابر در فرودین
همی در ببارید بر خاک خشک
همی آمد از بوستان بوی مشک
چو پیروز ازین روز تنگی برست
یکی شارسان کرد جای نشست
که یادان فیروز بد نام او
از آن جا برآمد همه کار او
در این روز گویند پیروز رام
که پیروز آن جا بشد شادکام
روانش ز اندیشه آزاد شد
بیامد به تخت مهی بر نشست
همان دست کهتر برادر به دست
یکی خشک سالی بیامد پدید
که کس در جهان روی سیری ندید
به هامون درآمد شه نام دار
همی خواست از دادگر زینهار
چو زین گونه شد شاه با آفرین
بیامد یکی ابر در فرودین
همی در ببارید بر خاک خشک
همی آمد از بوستان بوی مشک
چو پیروز ازین روز تنگی برست
یکی شارسان کرد جای نشست
که یادان فیروز بد نام او
از آن جا برآمد همه کار او
در این روز گویند پیروز رام
که پیروز آن جا بشد شادکام
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۳ - مجملی از وضع جغرافی و حسن موقع طبیعی ایران
خوشا مرز ایران عنبر نسیم
که خاکش گرامی تر از زر و سیم
زمینش همه عنبر و مشک ناب
به جوی اندرش آب در خوشاب
فضایش چو مینو به رنگ و نگار
به یک سو زمستان و دگر سو بهار
همه کوهسارش چو خلد برین
همه مرغزارش خوش و دل نشین
هوایش موافق بهر آدمی
زمینش سراسر پر از خرمی
گلابست در جویبارش روان
همی پیر گردد زآبش جوان
به هر سوی این ملک با آفرین
یکی بوم فرخنده بینی گزین
گر از فارس گویی بهشتی خوش است
همه مرغ آن خرم و دلکش است
هوا خوش گوار و زمین پرنگار
نه سرد و نه گرم و همیشه بهار
چو پاکان شیراز پاکی نهاد
نباشد که رحمت بر آن خاک باد
کسی اندر آن بوم آباد نیست
به کام از دل و جان خود شاد نیست
به یک سوی اهواز مینو سرشت
که سبز است و خرم چو باغ بهشت
شکرخیز خاکی نباشد چنان
که زرنوش بودش یکی شارسان
دی و آذر و بهمن و فروردین
همیشه پر از لاله بینی زمین
گر از ملک کرمان سرایم رواست
که هندوستانی خوش آب و هواست
در آن مرز فرخنده ی ارجمند
بهر سال زاید دو ره گوسفند
همان زابل از مصر ارزنده تر
زقنوج و کشمر فروزنده تر
به نزد کسی کو بود فرهمند
یکی نیل کوچک بود هیرمند
خراسان زچین و ختن خوش تر است
که خاکش به مانند مشک تر است
همه باغ او بوستان نعم
همه راغ او گلستان ارم
صباح نشابور و شام طبس
زخوبی آن مرز فرخنده بس
صفاهان چنو در جهان شهر نیست
نداند کش اندر خرد بهر نیست
همه ساله خندان لب جویبار
به کوه اندران کبک و گور و شکار
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
خوشا حال آن مرغ دستان سرای
که دارد در آن بوم فرخنده جای
نظنز و سور طرق و قهرود و تار
بود خاکشان هم چو مشک تتار
عروس جهان ست ملک اراک
که سرتاسرش مشک بیز است خاک
درخت گل و سبزه آب روان
طرب آرد از بهر پیر و جوان
هم از عهد جمشید و کاوس کی
نبود است ملکی به خوبی چو ری
که البرز کوه است جای غباد
مکان فریدون با فر و داد
دگر آذر آبادگان کشوریست
که بر روم و شامش بسی برتری ست
خوی و خمسه و ارمی و اردبیل
همه مشک بیزاست
گر آیی سوی رشت و مازندران
پر از سبزه بینی کران تا کران
همه بوستانش سراسر گل است
به کوه اندرون لاله و سنبل است
زهی خاک ایران که از گاه جم
مکان کرامت همی بد عجم
خجسته برو بوم ایران که شیر
همی پروراند گوان دلیر
چنو مرز با ارز آباد باد
همیشه برو بومش آباد باد
مرا تا چه کردم که چرخ بلند
از آن خاک پاکم به غربت فکند
به روم از برای چه دارم وطن
که زندان شد این ملک بر جان من
خوشا روزگاران پیشین زمان
که بودم به ایران زمین شادمان
چه شد مایه هجر و آوارگی
که این چاره جستم زبیچارگی
که خاکش گرامی تر از زر و سیم
زمینش همه عنبر و مشک ناب
به جوی اندرش آب در خوشاب
فضایش چو مینو به رنگ و نگار
به یک سو زمستان و دگر سو بهار
همه کوهسارش چو خلد برین
همه مرغزارش خوش و دل نشین
هوایش موافق بهر آدمی
زمینش سراسر پر از خرمی
گلابست در جویبارش روان
همی پیر گردد زآبش جوان
به هر سوی این ملک با آفرین
یکی بوم فرخنده بینی گزین
گر از فارس گویی بهشتی خوش است
همه مرغ آن خرم و دلکش است
هوا خوش گوار و زمین پرنگار
نه سرد و نه گرم و همیشه بهار
چو پاکان شیراز پاکی نهاد
نباشد که رحمت بر آن خاک باد
کسی اندر آن بوم آباد نیست
به کام از دل و جان خود شاد نیست
به یک سوی اهواز مینو سرشت
که سبز است و خرم چو باغ بهشت
شکرخیز خاکی نباشد چنان
که زرنوش بودش یکی شارسان
دی و آذر و بهمن و فروردین
همیشه پر از لاله بینی زمین
گر از ملک کرمان سرایم رواست
که هندوستانی خوش آب و هواست
در آن مرز فرخنده ی ارجمند
بهر سال زاید دو ره گوسفند
همان زابل از مصر ارزنده تر
زقنوج و کشمر فروزنده تر
به نزد کسی کو بود فرهمند
یکی نیل کوچک بود هیرمند
خراسان زچین و ختن خوش تر است
که خاکش به مانند مشک تر است
همه باغ او بوستان نعم
همه راغ او گلستان ارم
صباح نشابور و شام طبس
زخوبی آن مرز فرخنده بس
صفاهان چنو در جهان شهر نیست
نداند کش اندر خرد بهر نیست
همه ساله خندان لب جویبار
به کوه اندران کبک و گور و شکار
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
خوشا حال آن مرغ دستان سرای
که دارد در آن بوم فرخنده جای
نظنز و سور طرق و قهرود و تار
بود خاکشان هم چو مشک تتار
عروس جهان ست ملک اراک
که سرتاسرش مشک بیز است خاک
درخت گل و سبزه آب روان
طرب آرد از بهر پیر و جوان
هم از عهد جمشید و کاوس کی
نبود است ملکی به خوبی چو ری
که البرز کوه است جای غباد
مکان فریدون با فر و داد
دگر آذر آبادگان کشوریست
که بر روم و شامش بسی برتری ست
خوی و خمسه و ارمی و اردبیل
همه مشک بیزاست
گر آیی سوی رشت و مازندران
پر از سبزه بینی کران تا کران
همه بوستانش سراسر گل است
به کوه اندرون لاله و سنبل است
زهی خاک ایران که از گاه جم
مکان کرامت همی بد عجم
خجسته برو بوم ایران که شیر
همی پروراند گوان دلیر
چنو مرز با ارز آباد باد
همیشه برو بومش آباد باد
مرا تا چه کردم که چرخ بلند
از آن خاک پاکم به غربت فکند
به روم از برای چه دارم وطن
که زندان شد این ملک بر جان من
خوشا روزگاران پیشین زمان
که بودم به ایران زمین شادمان
چه شد مایه هجر و آوارگی
که این چاره جستم زبیچارگی
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۰
چه جرم است این بر آورده سر از دریای موج افگن؟
به کوه اندر دمان آتش به چرخ اندر کشان دامن
رخ گردون ز لون او به عنبر گشته آلوده
دل هامون ز اشگ او به گوهر گشته آبستن
گهی از میغ او گردد نهفته شاخ در لؤلؤ
گهی از سعی او گردد سرشته خاک از لادن
بنالد سخت بی علت بجوشد تند بی کینه
بخندد گرم بی شادی بگرید زار بی شیون
گهی باشد چو برطرف زمرد بیخته عنبر
گهی باشد چو در لوح خماهن ریخته چندن
زمین آرای دود اندام گردون سای آتش دل
سیه دیدار گوهر پاش میناپوش دیباتن
ز لاله باغ را دارد پر از بیجاده گون رایت
ز سبزه راع را دارد پر از فیروزه گون خرمن
گهی با مهر همخانه گهی با باد هم پیشه
گهی با چرخ هم زانو گهی با بحر هم برزن
بشوید چهره نسرین بتابد طره سنبل
بسنبد دیده نرگس بدرد جامه بر گلشن
چو راه مردم ظالم هوا از جسم او انبه
چو رای خسرو عادل زمین از چشم او روشن
مصاف افروز دشمن سوز شاه نیمروز آنکو
درین ملکست کافی رأی وافی عهد صافی ظن
ملک بوالفضل نصربن خلف فرزانه تاج الدین
که برباید همی تاج از سر شاهان شیر اوژن
زمانه بد سگالش را همی گوید که لاتأمن
فرشته نیکخواهش را همی گوید که لاتحزن
حسامش را دهد زهره به هدیه شیر گردن کش
سنانش را دهد مهره به رشوت مار دندان زن
بنان گردد ز تحریر قیاس جود او عاجز
زبان گردد ز تقریر ثنای ذات او الکن
چو تا ز درخش نگزیند بجز صحن فلک میدان
چو بازد گوی نپسندد بجز قوس قزح چوگان
نماند از تیر و گرز او مگر بر روی رایت ها
عقاب نادریده دل هزبر ناشکسته تن
جلال قدر او بحد صفات عدل او بی عد
عطای دست او بی مر سخای طبع او بی من
هدف گشت آسمان گویی خدنگش را که اندر شب
نماید روی مه یکسر هدف کردار پر روزن
ایا در پایه تختت زمانه ساخته مأوی
و یا در سایه تختت ستاره یافته مأمن
بدانگه کز سجستان سوی غزنی برد آن لشگر
همه با دولت خسرو همه با صولت بهمن
ملک تأیید بدر آیین، فلک تأثیر کوه آلت
نهنگ آسیب ببر آفت پلنگ آشوب شیرافگن
دلیرانی که از گردون به نوک رمح سیاره
ربودندی چو گنجشکان به منقار از زمین ارزن
مخالف چون برون آمد به میدان با چنان لشکر
چو شیران عرین پر دل چو دیوان لعین پر فن
در آورده به پیش صف چو گردون زنده پیلانی
که گردون شان بوقت کین نیارد گشت پیرامن
چو کوه زفت شخص آورد چو غول گست حیلت گر
چو باد تیز دریا بر چو تیر تند هامون کن
چو ضرغام قوی جوشان چو عفریت حرون کوشان
چو تمساح روان هایل چو ثعبان سیه ریمن
سپاهی از نهاد دیو و تو در جنگشان رستم
گروهی بر نهاد خوک و تو در حربشان بیژن
قضا در تیغ سیمابی نهاده ریزه مرجان
اجل بر درع زنگاری فشانده خرده روین
چو خواب اندر سر مردان گزیده تیغ تو مرقد
چو وهم اندر دل گردان گرفته تیغ تو مسکن
شده ز ارواح گمراهان هوا چون حلقه خاتم
شده ز اجسام بدخواهان زمین چون چشمه سوزن
اجل با حربه قاطع بلا با باره سابق
زمین در حله احمر زمان در کله ادکن
تو در قلب سپه گویی بزیر ران در آورده
تک او تیز چون صرصر رگ او سخت چون آهن
ز نصرت بر تنت درقه ز قدرت بر کفت خنجر
ز دولت بر سرت مغفر ز حشمت بر تنت جوشن
چنان رفت از کمان تو سوی خصمان همی ناوک
که گاه رجم سیاره ز گردون سوی آهرمن
چو شد رای همایونت قوی با رایت عالی
شد آثار ظفر ظاهر، شد انوار قدر روشن
نگشت از فر تو خسته از بن خونخوارگان یک دل
نشد از زخم تو رسته از آن بیچارگان یک تن
زهی رسم بدیع تو عروس ملک را زیور
خهی رای رفیع تو چراغ فتح را روغن
درین بقعت پدید آمد که ناورد از بنی آدم
ز اهل سیستان هرگز به مردی ایزد ذوالمن
هراسانند پیوسته ز پیکان تو مهر و مه
تن آسانند همواره زاحسان تو مرد و زن
از آن خصمت چو پرویزن ز دیده خون همی ریزد
که از تیرت دماغ او مشبک شد چو پرویزن
سزد ناهید، دست بخت مسعود ترا یاره
شود خورشید فرق پای میمون ترا گر زن
خداوندا! اگر هستم بذات از خدمتت غایب
ز جور عالم جافی ز دور گنبد توسن
مرا حرزست پیوسته ثنای تو به هر موضع
برآوردست همواره دعای تو به هر مسکن
کنون نزدت فرستادم عروسی چون شکر کورا
معالی هست پیرایه، معانی هست پیراهن
زمانه از شرف او را عصا به بسته بر جبهت
ستاره از لطف او را قلاده کرده در گردن
گر او را بهره ای باشد ز اقبال قبول تو
شود خار مرادش گل، شود زهر مرامش من
اگر چه مادحان داری ز من بهتر فراوانی
یقین دانم که بد گویند پیشت شرح حال من
نوای خوش نوا آید ز سوی حضرت عالی
مرا ناگه چو موسی را ز سوی وادی ایمن
الا تا از زمین لاله بروید در مه نیسان
الا تا از هوا ژاله ببارد در مه بهمن
ز مهرت باد چون لاله ز خنده چهره ناصح
ز بیمت باد چون ژاله ز گریه دیده دشمن
قدر را عزم تو قدوه، قضا را جزم تو عمده
اجل را رزم تو قانون جهان را بزم تو گلشن
به نعل کره ختلی حصار دشمنان بسپر
به نوک نیزه خطی سپاه دشمنان بشکن
به کوه اندر دمان آتش به چرخ اندر کشان دامن
رخ گردون ز لون او به عنبر گشته آلوده
دل هامون ز اشگ او به گوهر گشته آبستن
گهی از میغ او گردد نهفته شاخ در لؤلؤ
گهی از سعی او گردد سرشته خاک از لادن
بنالد سخت بی علت بجوشد تند بی کینه
بخندد گرم بی شادی بگرید زار بی شیون
گهی باشد چو برطرف زمرد بیخته عنبر
گهی باشد چو در لوح خماهن ریخته چندن
زمین آرای دود اندام گردون سای آتش دل
سیه دیدار گوهر پاش میناپوش دیباتن
ز لاله باغ را دارد پر از بیجاده گون رایت
ز سبزه راع را دارد پر از فیروزه گون خرمن
گهی با مهر همخانه گهی با باد هم پیشه
گهی با چرخ هم زانو گهی با بحر هم برزن
بشوید چهره نسرین بتابد طره سنبل
بسنبد دیده نرگس بدرد جامه بر گلشن
چو راه مردم ظالم هوا از جسم او انبه
چو رای خسرو عادل زمین از چشم او روشن
مصاف افروز دشمن سوز شاه نیمروز آنکو
درین ملکست کافی رأی وافی عهد صافی ظن
ملک بوالفضل نصربن خلف فرزانه تاج الدین
که برباید همی تاج از سر شاهان شیر اوژن
زمانه بد سگالش را همی گوید که لاتأمن
فرشته نیکخواهش را همی گوید که لاتحزن
حسامش را دهد زهره به هدیه شیر گردن کش
سنانش را دهد مهره به رشوت مار دندان زن
بنان گردد ز تحریر قیاس جود او عاجز
زبان گردد ز تقریر ثنای ذات او الکن
چو تا ز درخش نگزیند بجز صحن فلک میدان
چو بازد گوی نپسندد بجز قوس قزح چوگان
نماند از تیر و گرز او مگر بر روی رایت ها
عقاب نادریده دل هزبر ناشکسته تن
جلال قدر او بحد صفات عدل او بی عد
عطای دست او بی مر سخای طبع او بی من
هدف گشت آسمان گویی خدنگش را که اندر شب
نماید روی مه یکسر هدف کردار پر روزن
ایا در پایه تختت زمانه ساخته مأوی
و یا در سایه تختت ستاره یافته مأمن
بدانگه کز سجستان سوی غزنی برد آن لشگر
همه با دولت خسرو همه با صولت بهمن
ملک تأیید بدر آیین، فلک تأثیر کوه آلت
نهنگ آسیب ببر آفت پلنگ آشوب شیرافگن
دلیرانی که از گردون به نوک رمح سیاره
ربودندی چو گنجشکان به منقار از زمین ارزن
مخالف چون برون آمد به میدان با چنان لشکر
چو شیران عرین پر دل چو دیوان لعین پر فن
در آورده به پیش صف چو گردون زنده پیلانی
که گردون شان بوقت کین نیارد گشت پیرامن
چو کوه زفت شخص آورد چو غول گست حیلت گر
چو باد تیز دریا بر چو تیر تند هامون کن
چو ضرغام قوی جوشان چو عفریت حرون کوشان
چو تمساح روان هایل چو ثعبان سیه ریمن
سپاهی از نهاد دیو و تو در جنگشان رستم
گروهی بر نهاد خوک و تو در حربشان بیژن
قضا در تیغ سیمابی نهاده ریزه مرجان
اجل بر درع زنگاری فشانده خرده روین
چو خواب اندر سر مردان گزیده تیغ تو مرقد
چو وهم اندر دل گردان گرفته تیغ تو مسکن
شده ز ارواح گمراهان هوا چون حلقه خاتم
شده ز اجسام بدخواهان زمین چون چشمه سوزن
اجل با حربه قاطع بلا با باره سابق
زمین در حله احمر زمان در کله ادکن
تو در قلب سپه گویی بزیر ران در آورده
تک او تیز چون صرصر رگ او سخت چون آهن
ز نصرت بر تنت درقه ز قدرت بر کفت خنجر
ز دولت بر سرت مغفر ز حشمت بر تنت جوشن
چنان رفت از کمان تو سوی خصمان همی ناوک
که گاه رجم سیاره ز گردون سوی آهرمن
چو شد رای همایونت قوی با رایت عالی
شد آثار ظفر ظاهر، شد انوار قدر روشن
نگشت از فر تو خسته از بن خونخوارگان یک دل
نشد از زخم تو رسته از آن بیچارگان یک تن
زهی رسم بدیع تو عروس ملک را زیور
خهی رای رفیع تو چراغ فتح را روغن
درین بقعت پدید آمد که ناورد از بنی آدم
ز اهل سیستان هرگز به مردی ایزد ذوالمن
هراسانند پیوسته ز پیکان تو مهر و مه
تن آسانند همواره زاحسان تو مرد و زن
از آن خصمت چو پرویزن ز دیده خون همی ریزد
که از تیرت دماغ او مشبک شد چو پرویزن
سزد ناهید، دست بخت مسعود ترا یاره
شود خورشید فرق پای میمون ترا گر زن
خداوندا! اگر هستم بذات از خدمتت غایب
ز جور عالم جافی ز دور گنبد توسن
مرا حرزست پیوسته ثنای تو به هر موضع
برآوردست همواره دعای تو به هر مسکن
کنون نزدت فرستادم عروسی چون شکر کورا
معالی هست پیرایه، معانی هست پیراهن
زمانه از شرف او را عصا به بسته بر جبهت
ستاره از لطف او را قلاده کرده در گردن
گر او را بهره ای باشد ز اقبال قبول تو
شود خار مرادش گل، شود زهر مرامش من
اگر چه مادحان داری ز من بهتر فراوانی
یقین دانم که بد گویند پیشت شرح حال من
نوای خوش نوا آید ز سوی حضرت عالی
مرا ناگه چو موسی را ز سوی وادی ایمن
الا تا از زمین لاله بروید در مه نیسان
الا تا از هوا ژاله ببارد در مه بهمن
ز مهرت باد چون لاله ز خنده چهره ناصح
ز بیمت باد چون ژاله ز گریه دیده دشمن
قدر را عزم تو قدوه، قضا را جزم تو عمده
اجل را رزم تو قانون جهان را بزم تو گلشن
به نعل کره ختلی حصار دشمنان بسپر
به نوک نیزه خطی سپاه دشمنان بشکن
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۶
زهی بر خطت آسمان سر نهاده
جهان بر سر جاهت افسر نهاده
تف تیغ خونخوار آتش فشانت
عدوی ترا خون به دل در نهاده
وشاقان افلاک یعنی کواکب
به بزم تو ساغر به کف بر نهاده
حریفان ایام یعنی طبایع
به حکم تو چون گردنان سر نهاده
خرد رایت ورای تو دیده وانگه
غرامت بر افلاک و اختر نهاده
سر نیزه آب رنگت به میدان
گه حمله آتش در اخضر نهاده
ز رشگ رقمهای کلکت عطارد
قلم خرد بشکسته، دفتر نهاده
حسام ترا دیده بهرام و در کف
گرفته دف از بیم و خنجر نهاده
ز صد جز و اقبال تو حق تعالی
یکی جز و در سعد اکبر نهاده
قضا بر سر کوه و در پای دریا
ز بهر تو زر بسته گوهر نهاده
عدوی ترا دور این هفت گلشن
بجز مرگ ده خار دیگر نهاده
اگر چند غز در پی ملک سنجر
قدمهای کین هست بی مر نهاده
تو خواهی بدان غز که تا حشر باشد
خراج تو بر ملک سنجر نهاده
و گر چه سمندر نسوزد که صانع
بدو هست این خاصیت در نهاده
نماند بسی کاتش تیغ تیزت
بود داغ کین بر سمندر نهاده
بر آنست سیمرغ دولت که باشد
به صحرای ملک و شهپر نهاده
بر آنم که بینم ز تأثیر عدالت
سر باز، پیش کبوتر نهاده
ایا شهریاری که بر خاک پایت
سر سروان هست یکسر نهاده
همه کاینات آنچه زیرست و بالا
ترا هست مطلق برابر نهاده
تو دانی که باشد مجیر از فراقت
به کردار عودی بر آذر نهاده
از آن بیش خدمت نیامد که عزلت
برین خسته بندیست در خور نهاده
چه او اندرین خانه فقر و محنت
چه یک مهره اندر مششدر نهاده
همی تا بود زلف بر روی خوبان
چو بر برگ گل عنبر تر نهاده
همی تا بود قاف بهر سکونت
بر اطراف این گوی اغبر نهاده
چنان باد کارت به عالم که باشی
ز رتبت قدم بر دو پیکر نهاده
ز من این دعا خوش نیابد ولیکن
مبادت ز کف جام و ساغر نهاده
تو در خانه ملک بادی و خصمت
از آن خانه چون حلقه بر در نهاده
جهان بر سر جاهت افسر نهاده
تف تیغ خونخوار آتش فشانت
عدوی ترا خون به دل در نهاده
وشاقان افلاک یعنی کواکب
به بزم تو ساغر به کف بر نهاده
حریفان ایام یعنی طبایع
به حکم تو چون گردنان سر نهاده
خرد رایت ورای تو دیده وانگه
غرامت بر افلاک و اختر نهاده
سر نیزه آب رنگت به میدان
گه حمله آتش در اخضر نهاده
ز رشگ رقمهای کلکت عطارد
قلم خرد بشکسته، دفتر نهاده
حسام ترا دیده بهرام و در کف
گرفته دف از بیم و خنجر نهاده
ز صد جز و اقبال تو حق تعالی
یکی جز و در سعد اکبر نهاده
قضا بر سر کوه و در پای دریا
ز بهر تو زر بسته گوهر نهاده
عدوی ترا دور این هفت گلشن
بجز مرگ ده خار دیگر نهاده
اگر چند غز در پی ملک سنجر
قدمهای کین هست بی مر نهاده
تو خواهی بدان غز که تا حشر باشد
خراج تو بر ملک سنجر نهاده
و گر چه سمندر نسوزد که صانع
بدو هست این خاصیت در نهاده
نماند بسی کاتش تیغ تیزت
بود داغ کین بر سمندر نهاده
بر آنست سیمرغ دولت که باشد
به صحرای ملک و شهپر نهاده
بر آنم که بینم ز تأثیر عدالت
سر باز، پیش کبوتر نهاده
ایا شهریاری که بر خاک پایت
سر سروان هست یکسر نهاده
همه کاینات آنچه زیرست و بالا
ترا هست مطلق برابر نهاده
تو دانی که باشد مجیر از فراقت
به کردار عودی بر آذر نهاده
از آن بیش خدمت نیامد که عزلت
برین خسته بندیست در خور نهاده
چه او اندرین خانه فقر و محنت
چه یک مهره اندر مششدر نهاده
همی تا بود زلف بر روی خوبان
چو بر برگ گل عنبر تر نهاده
همی تا بود قاف بهر سکونت
بر اطراف این گوی اغبر نهاده
چنان باد کارت به عالم که باشی
ز رتبت قدم بر دو پیکر نهاده
ز من این دعا خوش نیابد ولیکن
مبادت ز کف جام و ساغر نهاده
تو در خانه ملک بادی و خصمت
از آن خانه چون حلقه بر در نهاده
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۱۲
اقبل العید بقدح غلب الدهر و فاز
وسقی الخمر فقد حل لنا الشرب و جاز
عید فرخنده به اقبال رسیدست فراز
باز خواهید می لعل که عید آمد باز
موسم طاب و یوم حسن غرته
واشرب الراح و عاشره بلهو و مجاز
جام می ده به من امروز و مرا غصه مده
عمر کوته تر از آنتس مکن قصه دراز
انما العمر و ما تابعه ظل ضحی
فحذ الحظ من الظل برفق و و فاز
عید خرم نشود تا نکند عیش درو
شاه عادل قزل ارسلان ملک بنده نواز
وسقی الخمر فقد حل لنا الشرب و جاز
عید فرخنده به اقبال رسیدست فراز
باز خواهید می لعل که عید آمد باز
موسم طاب و یوم حسن غرته
واشرب الراح و عاشره بلهو و مجاز
جام می ده به من امروز و مرا غصه مده
عمر کوته تر از آنتس مکن قصه دراز
انما العمر و ما تابعه ظل ضحی
فحذ الحظ من الظل برفق و و فاز
عید خرم نشود تا نکند عیش درو
شاه عادل قزل ارسلان ملک بنده نواز
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - قصیده
ای لطف تو یار با برحم
در وصف تو هر گروه پی گم
از هیبت تو فلک سبک پای
وز قوت تو زمین گران سم
آن را که به مهر گوئی اجلس
ایام به کین نگویدش قم
فرمان تو رات قضا پیاپی
رایات تو را قدر دمادم
در گرد و سم سمند تو شب
چون مردمه نور چشم مردم
آباد بدان سمند کز وی
در خود کشد اژدها دم و دم
در زیر سمش زمن گه سیر
گوئی که در آسیاست گندم
یک ساعت سیر او به میدان
صد ساله سیر چرخ و انجم
زد چرخ به دور با تعجب
زو باد به سیر با تبسم
چون پای به پشت او درآری
سر بر فلک آرد از تنعم
در وصف تو هر گروه پی گم
از هیبت تو فلک سبک پای
وز قوت تو زمین گران سم
آن را که به مهر گوئی اجلس
ایام به کین نگویدش قم
فرمان تو رات قضا پیاپی
رایات تو را قدر دمادم
در گرد و سم سمند تو شب
چون مردمه نور چشم مردم
آباد بدان سمند کز وی
در خود کشد اژدها دم و دم
در زیر سمش زمن گه سیر
گوئی که در آسیاست گندم
یک ساعت سیر او به میدان
صد ساله سیر چرخ و انجم
زد چرخ به دور با تعجب
زو باد به سیر با تبسم
چون پای به پشت او درآری
سر بر فلک آرد از تنعم
فلکی شروانی : قطعات
شمارهٔ ۴ - در توصیف باده
جز می صرف در جهان،چیست که از صروف او
رأی طرب قوی شود، رایت غم نگون بود
روح در او سبک شود، چونکه از آن گران خورد
عقل ازو قوی شود، گر چه روان زبون بود
سرخ مئی که طعم او، طبع ستم رسیده را
هم مدد طرب دهد، هم سبب سکون بود
جام نه اختریست هان، نور به خوی بد دهد
باده نه گوهریست کآن، در خور طبع دون بود
خاصه به یاد خسروی، کز اثر جلال او
بدعت کفر کم شود، دولت دین فزون بود
رأی طرب قوی شود، رایت غم نگون بود
روح در او سبک شود، چونکه از آن گران خورد
عقل ازو قوی شود، گر چه روان زبون بود
سرخ مئی که طعم او، طبع ستم رسیده را
هم مدد طرب دهد، هم سبب سکون بود
جام نه اختریست هان، نور به خوی بد دهد
باده نه گوهریست کآن، در خور طبع دون بود
خاصه به یاد خسروی، کز اثر جلال او
بدعت کفر کم شود، دولت دین فزون بود
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - در مدح شمس الدین و ابوالمعالی
با درنگ از درد دل در بوستان دی داد رنگ
زرد و پرچین شد چو روی دردمندان با درنگ
آن چمن کز لاله و گل بود چون رنگین تذرو
شد ز برگ زرد و خاک تیره چون پشت پلنگ
آسمان چون تو زی و خز باشدی از خیل ابر
راست گشته روز و شب ماننده تیر خدنگ؟
تا چو سوزن های زرین شد گیاهان بر درخت
برگ چون زرین ورق شد آب صافی شد چو رنگ؟
رز همی ماند بخیل زنگیان خفته مست
اندک اندک خیل روم اندر میان خیل زنگ
خوش بود خون رزان خوردن بهنگام خزان
خاصه اندر بوستان با دوستان بارو دو چنگ
چرخ گشته زابر همچون زنگ بسته آینه
آب روشن گشته چون آئینه نادیده زنگ
گر نیاری گل بدست از بوستان چندی رواست
شاید ار چندی ز بلبل نشنوی آواز چنگ
مدح شمس الدین بجای بانگ بلبل گوش دار
جام می برزن بیاد او بجای جام بنگ
شه قوام الدوله تاج مملکت فخر ملوک
آفتاب روز جود و اژدهای روز جنگ
بوالمعالی کو برای و همت عالی کند
یوز را جفت گوزن و باز را جفت پلنگ
دوستانرا زاب بد پابنده چون پور ملک
صاعقه بر دشمنان بارنده چون پور پشنگ
بر عدوی شه شرار آتش شمشیر او
لاله دارد چون مغیلان نوش دارد چون شرنگ
هرکه رازی وی بیاید دل بمهر اندر زمان
رخ شود چون آذرنگ و دل چو انگشت ز رنگ کذا
روز بخشش راست گوی و روز کوشش راستکار
عادت او بی تکلف وعده او بی درنگ
روز جود از لفظ او امروز و فردا نشنوی
روز کین از حمله او ننگری تو بند و رنگ
از سخا یکسان شمارد زر و سیم و سنگ و خاک
از هنر یک جنس دارد ببر و شیر و غارم و رنگ
از بسی کز کف او دیدند خواری زر و سیم
هر دو آن پنهان شدند از شرم خلق و نام و ننگ
جای این باشد همیشه در میان تیره خاک
جای آن باشد همیشه در میان ساده سنگ
هرکه مدح او نه پیوندد چه گویا و چه گنگ
آب کز وی بهره نستانی چه دریا و چه گنگ
آورد ناگه چو بر خیل معادی تاختن
باز نشناسند گردان پاردم از پالهنگ
از فرشته خوی و فرخ دیدن و فرخنده رای
ای همه فرخندگی از دانش و فرهنگ و هنگ
بس نمانده تا چنان گردی که در مجلس بخلق
هم درم بخشی بگردون هم گهر بخشی بسنگ
روز بر دشمن شود شب رنگ و گردد تنگدست
چون در آهختند بر شبرنگ تو در جنگ تنگ
دست جور از پای زخم عدل تو برگشت شل
پای بخل از دست زخم جود تو برگشت لنگ
تا شکر ماننده حنظل ندارد رنگ و طعم
تا نهنگان را چو طاوسان نباشد طبع و رنگ
باد بر یاران تو حنظل بکردار شکر
باد بر خصمان تو طاوس بر سان نهنگ
مهرگان فرخنده بادا بر دو شاه مهربان
حاسدان جفت غریو و دشمنان جفت غرنگ
هردوان خرم نشسته بر سریر و می بدست
مجلس از فر شما آراسته مانند گنگ
زرد و پرچین شد چو روی دردمندان با درنگ
آن چمن کز لاله و گل بود چون رنگین تذرو
شد ز برگ زرد و خاک تیره چون پشت پلنگ
آسمان چون تو زی و خز باشدی از خیل ابر
راست گشته روز و شب ماننده تیر خدنگ؟
تا چو سوزن های زرین شد گیاهان بر درخت
برگ چون زرین ورق شد آب صافی شد چو رنگ؟
رز همی ماند بخیل زنگیان خفته مست
اندک اندک خیل روم اندر میان خیل زنگ
خوش بود خون رزان خوردن بهنگام خزان
خاصه اندر بوستان با دوستان بارو دو چنگ
چرخ گشته زابر همچون زنگ بسته آینه
آب روشن گشته چون آئینه نادیده زنگ
گر نیاری گل بدست از بوستان چندی رواست
شاید ار چندی ز بلبل نشنوی آواز چنگ
مدح شمس الدین بجای بانگ بلبل گوش دار
جام می برزن بیاد او بجای جام بنگ
شه قوام الدوله تاج مملکت فخر ملوک
آفتاب روز جود و اژدهای روز جنگ
بوالمعالی کو برای و همت عالی کند
یوز را جفت گوزن و باز را جفت پلنگ
دوستانرا زاب بد پابنده چون پور ملک
صاعقه بر دشمنان بارنده چون پور پشنگ
بر عدوی شه شرار آتش شمشیر او
لاله دارد چون مغیلان نوش دارد چون شرنگ
هرکه رازی وی بیاید دل بمهر اندر زمان
رخ شود چون آذرنگ و دل چو انگشت ز رنگ کذا
روز بخشش راست گوی و روز کوشش راستکار
عادت او بی تکلف وعده او بی درنگ
روز جود از لفظ او امروز و فردا نشنوی
روز کین از حمله او ننگری تو بند و رنگ
از سخا یکسان شمارد زر و سیم و سنگ و خاک
از هنر یک جنس دارد ببر و شیر و غارم و رنگ
از بسی کز کف او دیدند خواری زر و سیم
هر دو آن پنهان شدند از شرم خلق و نام و ننگ
جای این باشد همیشه در میان تیره خاک
جای آن باشد همیشه در میان ساده سنگ
هرکه مدح او نه پیوندد چه گویا و چه گنگ
آب کز وی بهره نستانی چه دریا و چه گنگ
آورد ناگه چو بر خیل معادی تاختن
باز نشناسند گردان پاردم از پالهنگ
از فرشته خوی و فرخ دیدن و فرخنده رای
ای همه فرخندگی از دانش و فرهنگ و هنگ
بس نمانده تا چنان گردی که در مجلس بخلق
هم درم بخشی بگردون هم گهر بخشی بسنگ
روز بر دشمن شود شب رنگ و گردد تنگدست
چون در آهختند بر شبرنگ تو در جنگ تنگ
دست جور از پای زخم عدل تو برگشت شل
پای بخل از دست زخم جود تو برگشت لنگ
تا شکر ماننده حنظل ندارد رنگ و طعم
تا نهنگان را چو طاوسان نباشد طبع و رنگ
باد بر یاران تو حنظل بکردار شکر
باد بر خصمان تو طاوس بر سان نهنگ
مهرگان فرخنده بادا بر دو شاه مهربان
حاسدان جفت غریو و دشمنان جفت غرنگ
هردوان خرم نشسته بر سریر و می بدست
مجلس از فر شما آراسته مانند گنگ
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - در مدح ابوالمعمر
ابر درافشان بگردون بر همی بندد کلل
باد مشک افشان درختان را همی بندد حلل
ساخته چون لحن مطرب فاخته دستان بسرو
خاسته چون بانگ عاشق ناله کبک از قلل
در چمن چون ساقیان گلبن همی دارد قدح
بر سمن چون مطربان بلبل همی خواند غزل
جعفری دینار داده شاخ لؤلؤ را عوض
ششتری دیبا گرفته باغ عبهر را بدل
ابر زنگاری سلب گسترده بر چهر چمن
باد شنگرفی حلل آورده بر طرف جبل
از نسیم باد گشته مشگ و عنبر بی خطر
وز سرشک ابر گشته در و مرجان بی محل
لشگری سنگین فرود آورده بر صحرا بهار
از منقش دیبه رومی مر ایشان را حلل
از جواهرشان لباس است از کواکبشان سلیح
پرینانیشان خیامست و حریریشان کلل
مشگ ساید باد همچون خوی استاد رئیس
در ببارد ابر همچون دست استاد اجل
قبله اقبال و دولت بوالمعمر کآسمان
فخر دارد روز و شب بر درگهش دارد مثل
طبع او ارکان دانش کلک او کان ادب
دست او بنیاد روزی تیغ او اصل اجل
دست و تیغش آب و آتش حلم و خشمش خیر و شر
صلح و جنگش رنج و راحت مهر و کینش عقد و حل
نام چندان بود حاتم را که او پیدا نبود
خود ترش چندان نماید کاب نتوان یافت خل
جاودان پاینده باد این مجلس عالی کجا
زائران را مسکنست و سائلان را مستغل
ذره جودش فزون از هرچه در عالم نیاز
قطره حلمش فزون از هرچه در گیتی زلل
زوست چشم حرص کور و زوست گوش جهل کر
زوست پای جور لنگ و زوست دست بخل شل
تا بود تایید او ناید بملک اندر زوال
تا بود تدبیر او ناید بخیل اندر خلل
کار گیتی پای خران در وحل کردن بود
پیشه او پای خران برکشیدن از وحل
راست ناید کار گیتی وان او هر دو بهم
چون بجائی راست ناید کار جمال و جمل
از گروه دشمنان او نباشد جز حدیث
در سرای حاسدان او نباشد جز طلل
دست او نیل روان باشد بهنگام نوال
تیغ او پیل دمان باشد بهنگام جدل
ای بتو نازنده گشته عقل چون از عقل روح
وی بتو پاینده گشته دین چنان کز دین دول
گر خسک فر تو یابد یاسمن گردد خسک
ور زحل یاد تو آرد مشتری گردد زحل
صدر نازان از تو چون از لؤلؤ لالا صدف
خانه تابان از تو چون از چشمه رخشان حمل
لفظ تو خالی ز غدر و قول تو دور از خلاف
طبع تو فارغ ز غش تدبیر تو دور از حیل
تا قدر غافل که چون آرد قضاد روی فساد
تا امل آگه که چون آرد اجل در وی خلل
هیبت تو چون قضا بادا معادی چون قدر
صولت تو چون اجل بادا مخالف چون امل
باد مشک افشان درختان را همی بندد حلل
ساخته چون لحن مطرب فاخته دستان بسرو
خاسته چون بانگ عاشق ناله کبک از قلل
در چمن چون ساقیان گلبن همی دارد قدح
بر سمن چون مطربان بلبل همی خواند غزل
جعفری دینار داده شاخ لؤلؤ را عوض
ششتری دیبا گرفته باغ عبهر را بدل
ابر زنگاری سلب گسترده بر چهر چمن
باد شنگرفی حلل آورده بر طرف جبل
از نسیم باد گشته مشگ و عنبر بی خطر
وز سرشک ابر گشته در و مرجان بی محل
لشگری سنگین فرود آورده بر صحرا بهار
از منقش دیبه رومی مر ایشان را حلل
از جواهرشان لباس است از کواکبشان سلیح
پرینانیشان خیامست و حریریشان کلل
مشگ ساید باد همچون خوی استاد رئیس
در ببارد ابر همچون دست استاد اجل
قبله اقبال و دولت بوالمعمر کآسمان
فخر دارد روز و شب بر درگهش دارد مثل
طبع او ارکان دانش کلک او کان ادب
دست او بنیاد روزی تیغ او اصل اجل
دست و تیغش آب و آتش حلم و خشمش خیر و شر
صلح و جنگش رنج و راحت مهر و کینش عقد و حل
نام چندان بود حاتم را که او پیدا نبود
خود ترش چندان نماید کاب نتوان یافت خل
جاودان پاینده باد این مجلس عالی کجا
زائران را مسکنست و سائلان را مستغل
ذره جودش فزون از هرچه در عالم نیاز
قطره حلمش فزون از هرچه در گیتی زلل
زوست چشم حرص کور و زوست گوش جهل کر
زوست پای جور لنگ و زوست دست بخل شل
تا بود تایید او ناید بملک اندر زوال
تا بود تدبیر او ناید بخیل اندر خلل
کار گیتی پای خران در وحل کردن بود
پیشه او پای خران برکشیدن از وحل
راست ناید کار گیتی وان او هر دو بهم
چون بجائی راست ناید کار جمال و جمل
از گروه دشمنان او نباشد جز حدیث
در سرای حاسدان او نباشد جز طلل
دست او نیل روان باشد بهنگام نوال
تیغ او پیل دمان باشد بهنگام جدل
ای بتو نازنده گشته عقل چون از عقل روح
وی بتو پاینده گشته دین چنان کز دین دول
گر خسک فر تو یابد یاسمن گردد خسک
ور زحل یاد تو آرد مشتری گردد زحل
صدر نازان از تو چون از لؤلؤ لالا صدف
خانه تابان از تو چون از چشمه رخشان حمل
لفظ تو خالی ز غدر و قول تو دور از خلاف
طبع تو فارغ ز غش تدبیر تو دور از حیل
تا قدر غافل که چون آرد قضاد روی فساد
تا امل آگه که چون آرد اجل در وی خلل
هیبت تو چون قضا بادا معادی چون قدر
صولت تو چون اجل بادا مخالف چون امل
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲
ای آنکه مر ترا بجهان در نظیر نیست
آنکو خطر نیافت ز فیضت خطیر نیست
ای یادگار آنکه نبودش نظیر کس
ای دلفروز آنکه کس او را نظیر نیست
تو ماه روزگاری و او میر روزگار
چون او و چون تو بر بزمین ماه و میر نیست
چندان که داشت تاج و سریر ولوا جهان
چون تو سزای تاج ولوا و سریر نیست
دست مخالفان تو هست از دهان قصیر
دست موافقانت ز گردون قصیر نیست
چون روی دوستان تو گلنار و لاله نیست
چون روی دشمنان تو زرد و زریر نیست
آن کز تو نیست گشته جلیل او جلیل نیست
وان کز تو نیست گشته حقیر او حقیر نیست
چون دست تو برادی ابر بهار نیست
چون لفظ تو بپاکی در منیر نیست
شادان بزی بشاهی با میر جاودان
کز هر دو چون ز روزی کس را گزیر نیست
آنکو خطر نیافت ز فیضت خطیر نیست
ای یادگار آنکه نبودش نظیر کس
ای دلفروز آنکه کس او را نظیر نیست
تو ماه روزگاری و او میر روزگار
چون او و چون تو بر بزمین ماه و میر نیست
چندان که داشت تاج و سریر ولوا جهان
چون تو سزای تاج ولوا و سریر نیست
دست مخالفان تو هست از دهان قصیر
دست موافقانت ز گردون قصیر نیست
چون روی دوستان تو گلنار و لاله نیست
چون روی دشمنان تو زرد و زریر نیست
آن کز تو نیست گشته جلیل او جلیل نیست
وان کز تو نیست گشته حقیر او حقیر نیست
چون دست تو برادی ابر بهار نیست
چون لفظ تو بپاکی در منیر نیست
شادان بزی بشاهی با میر جاودان
کز هر دو چون ز روزی کس را گزیر نیست
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳۳
خدایگانا با تو زمانه ساخته باد
دلت فروخته باد و تنت فراخته باد
هرانکسی که نخواهد فروخته دل تو
روانش آخته با دو دلش گداخته باد
مخالفان ترا چرخ کرده باد نوان
موافقان ترا مشتری نواخته باد
دل ولیت بسان چراغ روشن باد
تن عدوت بسان کناغ تاخته باد
تو حق جان و روان جهان شناخته
خدای در تو همه نیکوئی شناخته باد
بتیر محنت چشم عدوت دوخته باد
بدست دولت کار ولیت ساخته باد
دلت فروخته باد و تنت فراخته باد
هرانکسی که نخواهد فروخته دل تو
روانش آخته با دو دلش گداخته باد
مخالفان ترا چرخ کرده باد نوان
موافقان ترا مشتری نواخته باد
دل ولیت بسان چراغ روشن باد
تن عدوت بسان کناغ تاخته باد
تو حق جان و روان جهان شناخته
خدای در تو همه نیکوئی شناخته باد
بتیر محنت چشم عدوت دوخته باد
بدست دولت کار ولیت ساخته باد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۳
ای همه رادی و راستی و درستی
یافتی از روزگار آنچه که جستی
زود بمستی رسد ز دست زمانه
هرکه ترا خواهد از زمانه بمستی
دولت تو محکم است و بخت تو پیر است
رشته تدبیر بد کنش تو گسستی
با تو چخیدن چنان بود دگران را
چون بره کو با پلنگ گیرد کستی
شاخ سترگی بدست عدل بکندی
روی بزرگی بر آب جود بشستی
قیصر رومی بتو خراج فرستد
سر بنهد گر بدو پیام فرستی
باد تن تو درست و دولت تو راست
چونکه تو با خلق راستی و دوستی
ای پادشاه عالم بایسته پادشائی
رادی و راست گوئی پاکی و پارسائی
پاینده چون زمینی تابنده چون هوائی
هم بر قران وکیلی هم بر زمان گوائی
آن کس که با تو دارد یک ساعت آشنائی
تا روز حشر باشد با روز آشنائی
با رتبت سپهری با فره خدائی
با نام نیک جفتی و ز راه بد رهائی
سالار شاه بندی شاه جهان گشائی
جز بخت را نزیبی جز تخت را نشائی
خواهنده را نشاطی بدخواه را بلائی
از راستی و رادی و آزاده گی ملائی
زر از تو بی بها شد مدح از تو شد بهائی
در بخشش آفتابی در کوشش اژدهائی
بر دشمنان بلائی بر دوستان نوائی
هم بخت را قرینی هم تخت را بهائی
در حلم چون زمینی در قدر چون سمائی
هم در خوری به تحسین هم لایق ثنائی
فضل و هنر بگیتی از تو شده بهائی
بیگانه ای ز زشتی با نیکی آشنائی
یافتی از روزگار آنچه که جستی
زود بمستی رسد ز دست زمانه
هرکه ترا خواهد از زمانه بمستی
دولت تو محکم است و بخت تو پیر است
رشته تدبیر بد کنش تو گسستی
با تو چخیدن چنان بود دگران را
چون بره کو با پلنگ گیرد کستی
شاخ سترگی بدست عدل بکندی
روی بزرگی بر آب جود بشستی
قیصر رومی بتو خراج فرستد
سر بنهد گر بدو پیام فرستی
باد تن تو درست و دولت تو راست
چونکه تو با خلق راستی و دوستی
ای پادشاه عالم بایسته پادشائی
رادی و راست گوئی پاکی و پارسائی
پاینده چون زمینی تابنده چون هوائی
هم بر قران وکیلی هم بر زمان گوائی
آن کس که با تو دارد یک ساعت آشنائی
تا روز حشر باشد با روز آشنائی
با رتبت سپهری با فره خدائی
با نام نیک جفتی و ز راه بد رهائی
سالار شاه بندی شاه جهان گشائی
جز بخت را نزیبی جز تخت را نشائی
خواهنده را نشاطی بدخواه را بلائی
از راستی و رادی و آزاده گی ملائی
زر از تو بی بها شد مدح از تو شد بهائی
در بخشش آفتابی در کوشش اژدهائی
بر دشمنان بلائی بر دوستان نوائی
هم بخت را قرینی هم تخت را بهائی
در حلم چون زمینی در قدر چون سمائی
هم در خوری به تحسین هم لایق ثنائی
فضل و هنر بگیتی از تو شده بهائی
بیگانه ای ز زشتی با نیکی آشنائی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸ - مدح خواجه امام صفی الدین اصفهانی
زهی تو روح بخوبی و دیگران همه قالب
بساط حسن تو بوسد چو بر گشاد بقا، لب
رد ای نور سیه کرد ماه سبز عمامه
چو پیش عارض خورشید درکشی تتق شب
هزار دیده بره بر نهاده اند به مجمر
ز صحن گلشن مینا مقدسان مقرب
که تا به تحفه کی آردنسیم باد سحر گه
بجان خرید بخوری از آن دو زلف مطیب
اگر بماه فلک مایه ی دهد رخت از شرم
مه مقنع سر بر نیارد از چه نخشب
هزار جان عزیز است و بوسه ی ز تو احسنت
من الذی هو یطلب من الذی هو یرغب
نشان سبزه پدیدار کرد چشمه نوشت
که عقل راه نداند همی بجانب مشرب
مرا عزیمت رفتن درست کی شود از ری
که هیچگونه نیاید برون مه تو،ز عقرب
ز غمزه ی تو بر جاودان خطه بابل
فسانه گشت فسون های جانگداز مجرب
تناسب است به زلف تو قامت شعرا را
که بار منت مخدومشان همی کند احدب
طراز کشور دانش نگین خاتم رادی
صفی دولت و دین اکرم العراق مهذب
کسی که سایه اعدای او به قتل خداوند
چو آفتاب سنان میکشد بدیده ی اهدب
سپهر تند رکابت اگر رکاب ببوسد
بتازیانه دوران کند قضاش مؤدب
رکاب دار قدر داغ در نهاد بآتش
که بوالفتوح کند نقش ران ادهم و اشهب
چو راه گنه کمالش سپرد پای تفکر
بسنگ عجز در آمد اثر ندید ز مطلب
زهی برای تو تاریخ مشکلات مفضل
زهی بجود تو تألیف مکرمات مبوب
نهاد غاشیه بر دوش آسمان سبک پی
گهی که پای در آری چو آفتاب بمرکب
ز عشق کسب شرف دست معطی تو چنان کرد
که یک قدم ننهد پای حرص در ره مکسب
پی کتابت آن خامه شهاب وش تو
دبیر گردون درکش گرفته تخته مکتب
هوای مدح تو هر ساعه در ضمیر سخنور
قذان کنند چو سودای حک و ناخن اجرب
ملقب است ز ذات بزرگوار تو القاب
که گفت اینکه ز القاب نام توست ملقب
چو خواست کرد کریمی و سروری و بزرگی
اگر نگشتی دست و دل تو ملجاء و مهرب
چو تو کریم نه بیند، دگر زمانه سفله
چو تو یگانه نیارد، دگر جهان مرکب
ز پاس عدل تو، شیران شرزه وقت غنودن
گشاده چشم بخواب اندرون روند چو، ارنب
هر آن تذرو که در مرغزار عدل تو پرّد
گرفت نسر فلک را گه شکار به مخلب
بزرگوارا هر چت خطاب کرد بیانم
یقین شناخت کزان پایه، برتر است مخاطب
بدفع عارضه تو شگفت نیست که عیسی
اگر فرو جهد از سقف این رواق مقبقب
شفا، دو اسبه همی تازد از حدیقه تقدیر
قریب در رسد اینست در گمان من اغلب
تو ماه چرخ جلالی، تو را چه مفسدت از میغ
تو شیر بیشه ملکی، تو را چه منقصت از تب
طلا ریاضت خایسک دید و زحمت سندان
از آن صحایف مصحف از او کنند مذهب
چگونه بوسه زند بر عذار و فرق عروسان
گل ار نگردد در کوره ی گلاب مذوّب
بتاج شاهان زان بر نهاد تخت جلالت
که لعل در تف خورشید گشته بود معذب
رسید موسم خورشید بر تو باد خجسته
بگوی، تا همه اسباب آن کنند مرتب
ز دسته های ریاحین و باده های مروج
ز مطربان خوش آواز و مادحان مهذب
بباده طبع تو رغبت نموده و فضلا را
گهی ثنای تو مطلب، گهی دعای تو مرغب
چو شمع جان حسودان بلب رسیده ز عزت
تو بر نهاده بلب، صبح وار جام لبالب
بهر چه رای کنی انقیاد کرده تو را چرخ
به هرچه روی کنی کارساز بوده تو را، ربّ
بساط حسن تو بوسد چو بر گشاد بقا، لب
رد ای نور سیه کرد ماه سبز عمامه
چو پیش عارض خورشید درکشی تتق شب
هزار دیده بره بر نهاده اند به مجمر
ز صحن گلشن مینا مقدسان مقرب
که تا به تحفه کی آردنسیم باد سحر گه
بجان خرید بخوری از آن دو زلف مطیب
اگر بماه فلک مایه ی دهد رخت از شرم
مه مقنع سر بر نیارد از چه نخشب
هزار جان عزیز است و بوسه ی ز تو احسنت
من الذی هو یطلب من الذی هو یرغب
نشان سبزه پدیدار کرد چشمه نوشت
که عقل راه نداند همی بجانب مشرب
مرا عزیمت رفتن درست کی شود از ری
که هیچگونه نیاید برون مه تو،ز عقرب
ز غمزه ی تو بر جاودان خطه بابل
فسانه گشت فسون های جانگداز مجرب
تناسب است به زلف تو قامت شعرا را
که بار منت مخدومشان همی کند احدب
طراز کشور دانش نگین خاتم رادی
صفی دولت و دین اکرم العراق مهذب
کسی که سایه اعدای او به قتل خداوند
چو آفتاب سنان میکشد بدیده ی اهدب
سپهر تند رکابت اگر رکاب ببوسد
بتازیانه دوران کند قضاش مؤدب
رکاب دار قدر داغ در نهاد بآتش
که بوالفتوح کند نقش ران ادهم و اشهب
چو راه گنه کمالش سپرد پای تفکر
بسنگ عجز در آمد اثر ندید ز مطلب
زهی برای تو تاریخ مشکلات مفضل
زهی بجود تو تألیف مکرمات مبوب
نهاد غاشیه بر دوش آسمان سبک پی
گهی که پای در آری چو آفتاب بمرکب
ز عشق کسب شرف دست معطی تو چنان کرد
که یک قدم ننهد پای حرص در ره مکسب
پی کتابت آن خامه شهاب وش تو
دبیر گردون درکش گرفته تخته مکتب
هوای مدح تو هر ساعه در ضمیر سخنور
قذان کنند چو سودای حک و ناخن اجرب
ملقب است ز ذات بزرگوار تو القاب
که گفت اینکه ز القاب نام توست ملقب
چو خواست کرد کریمی و سروری و بزرگی
اگر نگشتی دست و دل تو ملجاء و مهرب
چو تو کریم نه بیند، دگر زمانه سفله
چو تو یگانه نیارد، دگر جهان مرکب
ز پاس عدل تو، شیران شرزه وقت غنودن
گشاده چشم بخواب اندرون روند چو، ارنب
هر آن تذرو که در مرغزار عدل تو پرّد
گرفت نسر فلک را گه شکار به مخلب
بزرگوارا هر چت خطاب کرد بیانم
یقین شناخت کزان پایه، برتر است مخاطب
بدفع عارضه تو شگفت نیست که عیسی
اگر فرو جهد از سقف این رواق مقبقب
شفا، دو اسبه همی تازد از حدیقه تقدیر
قریب در رسد اینست در گمان من اغلب
تو ماه چرخ جلالی، تو را چه مفسدت از میغ
تو شیر بیشه ملکی، تو را چه منقصت از تب
طلا ریاضت خایسک دید و زحمت سندان
از آن صحایف مصحف از او کنند مذهب
چگونه بوسه زند بر عذار و فرق عروسان
گل ار نگردد در کوره ی گلاب مذوّب
بتاج شاهان زان بر نهاد تخت جلالت
که لعل در تف خورشید گشته بود معذب
رسید موسم خورشید بر تو باد خجسته
بگوی، تا همه اسباب آن کنند مرتب
ز دسته های ریاحین و باده های مروج
ز مطربان خوش آواز و مادحان مهذب
بباده طبع تو رغبت نموده و فضلا را
گهی ثنای تو مطلب، گهی دعای تو مرغب
چو شمع جان حسودان بلب رسیده ز عزت
تو بر نهاده بلب، صبح وار جام لبالب
بهر چه رای کنی انقیاد کرده تو را چرخ
به هرچه روی کنی کارساز بوده تو را، ربّ
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - مدح خواجه صدرالدین قاضی مراغه ی وزیر سلطان طغرل
کار دو گیتی بکام صدر اجل باد
جایگه دشمنانش صدر، اجل باد
کعبه آمال حرز دولت و دین آنک
با شرف او زحل وضیع محل باد
نوبت عمر ابد بنام بلندش
کوفته در صدر بارگاه ازل باد
سایل بی برگ با عنایت جورش
چون گل صد برگ در حمایت ظل باد
سینه شیران ز بهر رتبت و رایش
کردن طاعت نهاده پیش کفل باد
گر سوی رایش نگه کند به تکبر
دیده خورشید مبتلای سبل باد
تیره دلی را که نقص او بزبان برد
حرف بکار اندرش زبان وَرَل باد
حاسد جاهش ببوستان بقا، در
چون بگلستان در اوفتاده جعل باد
رخش قضا بامضای عزم عجولش
چون شترلوک در میان و حل باد
ای ز شرف بر سپهر کرده تقدم
پای محل تو بر جبین زحل باد
موسم اضحی شتاب کرد بخدمت
اسب نجاحش بزیر ران امل باد
وز پی قربانت شرع اگر نه پسندد
چرخ ندا کرده خون جدی و حمل باد
وآنکه کم آید بحضرت تو چو خادم
گوشتی و نان و هیزمش بخلل باد
زین سه غمش باز خر که ضامن عمرت
تا بقیامت خدای عز و جل باد
جایگه دشمنانش صدر، اجل باد
کعبه آمال حرز دولت و دین آنک
با شرف او زحل وضیع محل باد
نوبت عمر ابد بنام بلندش
کوفته در صدر بارگاه ازل باد
سایل بی برگ با عنایت جورش
چون گل صد برگ در حمایت ظل باد
سینه شیران ز بهر رتبت و رایش
کردن طاعت نهاده پیش کفل باد
گر سوی رایش نگه کند به تکبر
دیده خورشید مبتلای سبل باد
تیره دلی را که نقص او بزبان برد
حرف بکار اندرش زبان وَرَل باد
حاسد جاهش ببوستان بقا، در
چون بگلستان در اوفتاده جعل باد
رخش قضا بامضای عزم عجولش
چون شترلوک در میان و حل باد
ای ز شرف بر سپهر کرده تقدم
پای محل تو بر جبین زحل باد
موسم اضحی شتاب کرد بخدمت
اسب نجاحش بزیر ران امل باد
وز پی قربانت شرع اگر نه پسندد
چرخ ندا کرده خون جدی و حمل باد
وآنکه کم آید بحضرت تو چو خادم
گوشتی و نان و هیزمش بخلل باد
زین سه غمش باز خر که ضامن عمرت
تا بقیامت خدای عز و جل باد
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - در نعت رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم و ثنای مولای متقیان علی ابن ابی طالب علیه السلام
ای عقل خنجر تو و ناوردگاه جان
بیرون جهان سمند کمال از پل جهان
عنّین رکی است دهر، مده تاب در کمند
تر دامنی است چرخ، منه تیر در کمان
زلفی شکن که روی نماید در او یقین
راهی مرو، که باژ ستاند در او کمان
زان در کف الست کمر بسته ئی چو چرخ
تا پنبه وار باز نشینی بدو کدان
در گردن بتان نکنی دست همچو عقد
آوارگی نبرده چو گوهر ز خانمان
ای دولت آستان تو، بر شرفه ی فلک
دام زمین چه میکنی و دانه ی زمان
در چار سوی عنصر هنگامه ئی است کرم
پرهیز کن ز جیب شکافان بی نشان
خلوت مخواه تا نزند مرگ بارگاه
اختر مجوی تا نکنی منزل آسمان
جاهی طمع مدار بیک آه عادتی
پیلی مکن شکار بیک تار ریسمان
بر یک سرشک دیده اعمی مبند بحر
وز یک قراضه کف سفله مساز کان
تا کی ز تاب کوره بسوزی ببوی گل
تا کی ز آب روی برائی برای نان
دوران محرقه است چه فضل و چه انتساب
طوفان آفت است چه بام و چه نردبان
با حجره نیاز مبر رخت آز از آنک
در یک بدست جای تو گنج گران ممان
گر پر دلی ز پوست برون آی دانه وار
تا آخور کمیت طرازی ز کهگشان
بر اهل ملک سایه میفکن همای شکل
تا با سگان شریک نباشی در استخوان
شبدیز، در مصاف طبیعت همی فکن
شهباز، در هوای هویت همی پران
گر بر کران روی ز چلیپای لا اله
زنار بر گشایدت الالله از میان
داری است شکل لا زده بر چار سوی دین
تا هر دو کون خشک شود بر دو شاخ آن
هر خلعتی که عشق به مقراض لا بُرد
چست آید آن تمام ببالای عقل و جان
هر دو جهان به تابش تو چشم روشن اند
از تن چو شمع پیش کشی کن سوی روان
خواهی کزین خلاب برآئی گلاب وار
یک ره متاب سر از تاب امتحان
صحبت ببر ز نفس بهم جنسی خرد
از سگ خلاص جوی بهم مهری شبان
عنقای نیک عهد توئی قاف قرب را
با هر کلاغ پیسه چه گیری یک آشیان
اندر بر قبول خز از چاک آستین
چون بر در رسول شدی خاک آستان
آن خاص بار خلوت و سالار خاص و عام
مقصود چرخ و انجم و منعوت انس و جان
جاهش بکاروان ابد داده بدرقه
نورش بدیدگان ازل بوده دیده بان
گنجی چو او نیامده در کنج آب و خاک
لعلی چو او نخاسته از کان کن فکان
آن در مبیت فقر وی از مطبخ امیت
وحدت کشیده سفره و عزلت نهاده خوان
وز بهر سر بریدن دهر هوا پرست
ز هر آب داده غیرت او دهره ی هوان
عاجز عزیم آب و گل از آب اسپری
تا معجز شفاعت او نا شده ضمان
دست از قلم کشید بنان مبارکش
وانگه میان ماه قلم کرده از بنان
هرگز نداده دیده همت بعلو و سفل
تا خود چه رنگ دارد هم کون و هم مکان
خاک درش بمصر علا برده جبرئیل
زو چرخ پیر گشته زلیخا صفت جوان
هم کاسکی نکرده جهان را که کم بود
بر خوان عنکبوتان جمشید میهمان
شق کرده دست فکرت او شقه ی خبر
پس دیده آشکار بر آن چهره ی عیان
آدم مسافر عدم و بانگ نام او
بر کاینات قافله سالار و ساربان
و آن شب که روی داد بخلوت سرای انس
بر بام چرخ باز نهادند نردبان
ابلق جهاند بر کمر کوهسار علو
جبریل در رکاب و سرافیل در عنان
در غار کرده پاشنه بندی برای راه
از پهلوی ادیم به از کام افعوان
سهمش شکسته در کف ناهید ارغنون
جاهش فکنده بر کتف ماه طیلسان
دوشیزگان خلد از آن عشق در جنون
تا کی زنند موکب میمونش در جنان
از سفره مکان سفری کرده ناشتا
در لامکانش تازه تر افتاده میزبان
جام سلام نوش کنان آن ز سرّ لطف
بی زحمت رقیب لب و ساقی و دهان
یک نصفی خمار شکن خورده بار عشق
چون از شبانه بود دگر روز سر گران
صاحب ولایتی که پذیرفت زر دین
از سکه عطیت او نقش جاودان
نا کرده پیش دلبر اسلام دست هین
کاو عبره کرد ملک دل و جان بپای. هان
صدرش خزینه خانه صدر رسل شده
سلطان صدق گفته زهی نیک قهرمان
مشاطه داده مژده ایمان به مصطفی
ایمان صفت برهنه عروسی برایگان
در خطبه خلافه ز کلک سخنورش
کشته زبان دره فاروق ترجمان
آن هندسی ضمیر که از لوح جاه او
کسری است ملک کسری صغری است خان خان
کرده مجاهدان خرد را مجاهدی
بر نامده ز بادیه وحی کاروان
رانده بر آفتاب دو اسبه سپاه خشم
لیکن چو آفتاب یک اسبه جهان ستان
دست نظر به خشم چو بر قرص نور زد
گر پر نسوختی بشکستیش یک کران
دید از مدینه صف نهاوند را تهی
یا ساریه الجبل زده حالی بپر دلان
نقش ولای او چو رقم گشت بر دلت
از دفتر فضیلت حیدر خطی بخوان
جان در بهای مهر سگ کوی او بده
تا عقل گویدت که زهی بیع بی زبان
مشاطه کلام قدم را به هفت دست
از پیش جلوه داده و پس کرده جانفشان
بی هیچ تهمتی به شبستان مصحفش
چون کلک سر بریده بشمیر سیل ران
لعلی ز حقه دل و جان وقت بازگشت
پیش کلام مجد کشیده به نورهان
مرغان آب و دانه ز تسبیح مرتضی
در سایبان شهپر عصمت شده نهان
با زخم ذوالفقار در آغوش کرده است
اندر بنان او عمل خامه توان
اخسیکتی ز دامن حیدر مدار دست
جانی است دست و پای تو در پای اوفشان
دیوان مدح اوست حمایت سرای من
بستان مهر اوست تماشا گه امان
رمحش پیاده خواه بیک حمله روستم
تیغش نواله خوار بیک چاشت هفتخوان
در دست او شکوفه باغ ظفر شده
نیلوفری که رنگ پذیرد ز ارغوان
مستسقی حسام وراتفته شد جگر
تا شربت آرد از رک شرک آب ناردان
ختم است بر ثنای علی مقطع سخن
کز بعد ارغنون نرسد پشه را فغان
ای علم لایزال تو. همخانه ی وجود
احسانت کرده بام و در طبع پاسبان
در صفت انتقام تو موسی است رزم زن
و اندرو بای قهر تو عیسی است ناتوان
ارجو که بر ستانه حفظ تو کم رسد
دستان چرخ کهنه در این تازه داستان
ای عقل نازنین چو توئی مقتدای نفس
تا کی سرای طغرل و تا کی در طغان
خلقان حرص و آز بکش از سر اثیر
وز ننک مدح گفتن خلقانش وارهان
مرغ سحر گهی است صفیر سلام او
او را به آشیانه شروانیان رسان
تا در خوی خجالب جیحون کنند خاک
خاقانی ثناگر و خاقان شعر خوان
باری فراخ سال سخن بیند آنکه گفت:
«قحط وفاست در بنه ی آخرالزمان»
بیرون جهان سمند کمال از پل جهان
عنّین رکی است دهر، مده تاب در کمند
تر دامنی است چرخ، منه تیر در کمان
زلفی شکن که روی نماید در او یقین
راهی مرو، که باژ ستاند در او کمان
زان در کف الست کمر بسته ئی چو چرخ
تا پنبه وار باز نشینی بدو کدان
در گردن بتان نکنی دست همچو عقد
آوارگی نبرده چو گوهر ز خانمان
ای دولت آستان تو، بر شرفه ی فلک
دام زمین چه میکنی و دانه ی زمان
در چار سوی عنصر هنگامه ئی است کرم
پرهیز کن ز جیب شکافان بی نشان
خلوت مخواه تا نزند مرگ بارگاه
اختر مجوی تا نکنی منزل آسمان
جاهی طمع مدار بیک آه عادتی
پیلی مکن شکار بیک تار ریسمان
بر یک سرشک دیده اعمی مبند بحر
وز یک قراضه کف سفله مساز کان
تا کی ز تاب کوره بسوزی ببوی گل
تا کی ز آب روی برائی برای نان
دوران محرقه است چه فضل و چه انتساب
طوفان آفت است چه بام و چه نردبان
با حجره نیاز مبر رخت آز از آنک
در یک بدست جای تو گنج گران ممان
گر پر دلی ز پوست برون آی دانه وار
تا آخور کمیت طرازی ز کهگشان
بر اهل ملک سایه میفکن همای شکل
تا با سگان شریک نباشی در استخوان
شبدیز، در مصاف طبیعت همی فکن
شهباز، در هوای هویت همی پران
گر بر کران روی ز چلیپای لا اله
زنار بر گشایدت الالله از میان
داری است شکل لا زده بر چار سوی دین
تا هر دو کون خشک شود بر دو شاخ آن
هر خلعتی که عشق به مقراض لا بُرد
چست آید آن تمام ببالای عقل و جان
هر دو جهان به تابش تو چشم روشن اند
از تن چو شمع پیش کشی کن سوی روان
خواهی کزین خلاب برآئی گلاب وار
یک ره متاب سر از تاب امتحان
صحبت ببر ز نفس بهم جنسی خرد
از سگ خلاص جوی بهم مهری شبان
عنقای نیک عهد توئی قاف قرب را
با هر کلاغ پیسه چه گیری یک آشیان
اندر بر قبول خز از چاک آستین
چون بر در رسول شدی خاک آستان
آن خاص بار خلوت و سالار خاص و عام
مقصود چرخ و انجم و منعوت انس و جان
جاهش بکاروان ابد داده بدرقه
نورش بدیدگان ازل بوده دیده بان
گنجی چو او نیامده در کنج آب و خاک
لعلی چو او نخاسته از کان کن فکان
آن در مبیت فقر وی از مطبخ امیت
وحدت کشیده سفره و عزلت نهاده خوان
وز بهر سر بریدن دهر هوا پرست
ز هر آب داده غیرت او دهره ی هوان
عاجز عزیم آب و گل از آب اسپری
تا معجز شفاعت او نا شده ضمان
دست از قلم کشید بنان مبارکش
وانگه میان ماه قلم کرده از بنان
هرگز نداده دیده همت بعلو و سفل
تا خود چه رنگ دارد هم کون و هم مکان
خاک درش بمصر علا برده جبرئیل
زو چرخ پیر گشته زلیخا صفت جوان
هم کاسکی نکرده جهان را که کم بود
بر خوان عنکبوتان جمشید میهمان
شق کرده دست فکرت او شقه ی خبر
پس دیده آشکار بر آن چهره ی عیان
آدم مسافر عدم و بانگ نام او
بر کاینات قافله سالار و ساربان
و آن شب که روی داد بخلوت سرای انس
بر بام چرخ باز نهادند نردبان
ابلق جهاند بر کمر کوهسار علو
جبریل در رکاب و سرافیل در عنان
در غار کرده پاشنه بندی برای راه
از پهلوی ادیم به از کام افعوان
سهمش شکسته در کف ناهید ارغنون
جاهش فکنده بر کتف ماه طیلسان
دوشیزگان خلد از آن عشق در جنون
تا کی زنند موکب میمونش در جنان
از سفره مکان سفری کرده ناشتا
در لامکانش تازه تر افتاده میزبان
جام سلام نوش کنان آن ز سرّ لطف
بی زحمت رقیب لب و ساقی و دهان
یک نصفی خمار شکن خورده بار عشق
چون از شبانه بود دگر روز سر گران
صاحب ولایتی که پذیرفت زر دین
از سکه عطیت او نقش جاودان
نا کرده پیش دلبر اسلام دست هین
کاو عبره کرد ملک دل و جان بپای. هان
صدرش خزینه خانه صدر رسل شده
سلطان صدق گفته زهی نیک قهرمان
مشاطه داده مژده ایمان به مصطفی
ایمان صفت برهنه عروسی برایگان
در خطبه خلافه ز کلک سخنورش
کشته زبان دره فاروق ترجمان
آن هندسی ضمیر که از لوح جاه او
کسری است ملک کسری صغری است خان خان
کرده مجاهدان خرد را مجاهدی
بر نامده ز بادیه وحی کاروان
رانده بر آفتاب دو اسبه سپاه خشم
لیکن چو آفتاب یک اسبه جهان ستان
دست نظر به خشم چو بر قرص نور زد
گر پر نسوختی بشکستیش یک کران
دید از مدینه صف نهاوند را تهی
یا ساریه الجبل زده حالی بپر دلان
نقش ولای او چو رقم گشت بر دلت
از دفتر فضیلت حیدر خطی بخوان
جان در بهای مهر سگ کوی او بده
تا عقل گویدت که زهی بیع بی زبان
مشاطه کلام قدم را به هفت دست
از پیش جلوه داده و پس کرده جانفشان
بی هیچ تهمتی به شبستان مصحفش
چون کلک سر بریده بشمیر سیل ران
لعلی ز حقه دل و جان وقت بازگشت
پیش کلام مجد کشیده به نورهان
مرغان آب و دانه ز تسبیح مرتضی
در سایبان شهپر عصمت شده نهان
با زخم ذوالفقار در آغوش کرده است
اندر بنان او عمل خامه توان
اخسیکتی ز دامن حیدر مدار دست
جانی است دست و پای تو در پای اوفشان
دیوان مدح اوست حمایت سرای من
بستان مهر اوست تماشا گه امان
رمحش پیاده خواه بیک حمله روستم
تیغش نواله خوار بیک چاشت هفتخوان
در دست او شکوفه باغ ظفر شده
نیلوفری که رنگ پذیرد ز ارغوان
مستسقی حسام وراتفته شد جگر
تا شربت آرد از رک شرک آب ناردان
ختم است بر ثنای علی مقطع سخن
کز بعد ارغنون نرسد پشه را فغان
ای علم لایزال تو. همخانه ی وجود
احسانت کرده بام و در طبع پاسبان
در صفت انتقام تو موسی است رزم زن
و اندرو بای قهر تو عیسی است ناتوان
ارجو که بر ستانه حفظ تو کم رسد
دستان چرخ کهنه در این تازه داستان
ای عقل نازنین چو توئی مقتدای نفس
تا کی سرای طغرل و تا کی در طغان
خلقان حرص و آز بکش از سر اثیر
وز ننک مدح گفتن خلقانش وارهان
مرغ سحر گهی است صفیر سلام او
او را به آشیانه شروانیان رسان
تا در خوی خجالب جیحون کنند خاک
خاقانی ثناگر و خاقان شعر خوان
باری فراخ سال سخن بیند آنکه گفت:
«قحط وفاست در بنه ی آخرالزمان»