عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
برخیز که دامان سحرگاه بگیریم
کام دو جهان از دل آگاه بگیریم
تا ساغر هر ذره پر از صاف تجلی ست
یک جرعه به نام خوش الله بگیریم
سلطان جهان می گذرد با حشم و خیل
برخیز فقیرانه سر راه بگیریم
در پای علم فتح و ظفر روی نماید
بشتاب که پای علم آه بگیریم
بگذار حزین دامن این عمر سبک پی
تاکی سر این رشته ی کوتاه بگیریم؟
کام دو جهان از دل آگاه بگیریم
تا ساغر هر ذره پر از صاف تجلی ست
یک جرعه به نام خوش الله بگیریم
سلطان جهان می گذرد با حشم و خیل
برخیز فقیرانه سر راه بگیریم
در پای علم فتح و ظفر روی نماید
بشتاب که پای علم آه بگیریم
بگذار حزین دامن این عمر سبک پی
تاکی سر این رشته ی کوتاه بگیریم؟
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - شرم از نارسایی مدح
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - در وصف خامهٔ خود
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۲۳ - در وصف شمشیر
حزین لاهیجی : تذکرة العاشقین
بخش ۳ - نعت سرور انبیا فخر بنی آدم محمّد مصطفی(ص)
این ابر تری که خامه انگیخت
در جیب جهان دُر عدن ریخت
تا صور نیم نوا دمیده ست
رنگ از رخ آسمان پریده ست
کلکم به ترانه های حالی
گسترده نعیم لایزالی
دستان زنِ خامه ام به گلبنگ
رامشگر سدره را کند گنگ
آیینهٔ دل، کشم چو در بر
زنگ همه طوطیان کنم کر
خضر قلمم، درین سیاهی
پی برده به چشمهٔ الهی
آمیخته خامه ام ز عرفان
با آتش عشق، آب حیوان
کوثر نمی از دوات من برد
نیسان، گهر از فرات من برد
آید چو نیم به خوشخرامی
از پنجه، نی افکند نظامی
تا زخمهٔ من ترانه سنج است
یک تار گسسته، پنج گنج است
ریزد شکر از زبان کلکم
مصر سخن است از آن کلکم
بر قاهره قهرمانیم بین
اقبال جهان ستانیم بین
رمح قلمم به حکمرانی
خوابانده درفش کاویانی
آتش جهد از سر سنانم
خار است، فشردهٔ بنانم
کلکم به سخنوران امیر است
یک غاشیه کش مرا، جریر است
بر سر دارد سجل اذعان
فرمان بلاغتم ز عدنان
هر در که ز نطق سفته راندم
بر درگهِ مصطفی نشاندم
آن گوهر افسر نبوت
دریاکش لجّهٔ فتوّت
گوشی به دُر خوشاب من کرد
حسّان عجم خطاب من کرد
از فیض قبول آن مکرّم
شد ملک سخن مرا مسلّم
بی سکّهٔ من، که باد جاوید
رایج نشود طلای خورشید
من بنده، کمین غلام اویم
جمشیدم و مست جام اویم
بی آنکه تلاش فکر کاود
نقشی، ز دل و زبان تراود
در جوش بود شراب مهرش
یک خُمکده است نُه سپهرش
ای عرش جناب لامکان گرد
عالم افروز نور پرورد
معراج نخستت، آسمان است
معراج دگر، علوّشان است
روشن گهران آبنوسی
زبر قدمت، به خاک بوسی
چشمی که به درگهت بساید
عین الشّمسش خطاب شاید
مژگان که غبار درگهت رفت
نور دل و دیده اش توان گفت
جسمی که تو را به جانفشانی ست
تن نیست، که جان جاودانی ست
در جیب جهان دُر عدن ریخت
تا صور نیم نوا دمیده ست
رنگ از رخ آسمان پریده ست
کلکم به ترانه های حالی
گسترده نعیم لایزالی
دستان زنِ خامه ام به گلبنگ
رامشگر سدره را کند گنگ
آیینهٔ دل، کشم چو در بر
زنگ همه طوطیان کنم کر
خضر قلمم، درین سیاهی
پی برده به چشمهٔ الهی
آمیخته خامه ام ز عرفان
با آتش عشق، آب حیوان
کوثر نمی از دوات من برد
نیسان، گهر از فرات من برد
آید چو نیم به خوشخرامی
از پنجه، نی افکند نظامی
تا زخمهٔ من ترانه سنج است
یک تار گسسته، پنج گنج است
ریزد شکر از زبان کلکم
مصر سخن است از آن کلکم
بر قاهره قهرمانیم بین
اقبال جهان ستانیم بین
رمح قلمم به حکمرانی
خوابانده درفش کاویانی
آتش جهد از سر سنانم
خار است، فشردهٔ بنانم
کلکم به سخنوران امیر است
یک غاشیه کش مرا، جریر است
بر سر دارد سجل اذعان
فرمان بلاغتم ز عدنان
هر در که ز نطق سفته راندم
بر درگهِ مصطفی نشاندم
آن گوهر افسر نبوت
دریاکش لجّهٔ فتوّت
گوشی به دُر خوشاب من کرد
حسّان عجم خطاب من کرد
از فیض قبول آن مکرّم
شد ملک سخن مرا مسلّم
بی سکّهٔ من، که باد جاوید
رایج نشود طلای خورشید
من بنده، کمین غلام اویم
جمشیدم و مست جام اویم
بی آنکه تلاش فکر کاود
نقشی، ز دل و زبان تراود
در جوش بود شراب مهرش
یک خُمکده است نُه سپهرش
ای عرش جناب لامکان گرد
عالم افروز نور پرورد
معراج نخستت، آسمان است
معراج دگر، علوّشان است
روشن گهران آبنوسی
زبر قدمت، به خاک بوسی
چشمی که به درگهت بساید
عین الشّمسش خطاب شاید
مژگان که غبار درگهت رفت
نور دل و دیده اش توان گفت
جسمی که تو را به جانفشانی ست
تن نیست، که جان جاودانی ست
حزین لاهیجی : تذکرة العاشقین
بخش ۷ - دربارهٔ پدر دانشمند خود سروده است
آذین چو کلام کلک بندد
تا در عدن به سلک بندد
دامان نفس، غبار دل روفت
چون نوبت نطق، کوس را کوفت
طغراکش همّت سرافراز
عنوان صحیفه کرد آغاز
از نام بلند مطلع نور
بر لوح کهن کتاب مسطور
والا پدر من است و استاد
اورنگ نشین ملک ارشاد
دریاکش لجۤهٔ فتوت
سرمایهٔ مردی و مروّت
عیسی نفس معارف اندیش
خورشید افاضتِ ملک کیش
نیرو ده خسروان معنی
جان سخن و روان معنی
آن فارس فکرت فلک سیر
دانای رموز منطق الطّیر
آن مردم چشم رهنمایی
سر حلقهٔ بینش آزمایی
سرمایه دِهِ گهرفروشان
دریاکش بزم باده نوشان
حلامه رسد؟! بنای گیتی
خورشید بلند رای گیتی
پرگار نِهِ رواق گردون
بیجاده دِهِ نطاق گردون
بوطالب هاشمی چو بگذشت
بوطالب زاهدی عیان گشت
او نصرت احمد آنچنان کرد
این خدمت ملّتش به جان کرد
خمخانه کش شراب دانش
سرچشمه گشای آب دانش
ای خاتمهٔ خردپژوهان
سرخیل محمّدی شکوهان
مهر از تو به پرتو اکتسابی
زو ذرگی، از تو آفتابی
فیض سحری به من دمیدی
صبحم ز شب سیه بریدی
رفتیّ و گذاشتی نژندم
از ناله چو نای بندبندم
بی عزّ عنایتت فقیرم
بی سایهٔ تو یتیم میرم
از مرکز خاکدان برونی
چون مردمی از جهان برونی
رفتی تو و پای سعی خفتم
تایخ وفات 《 خضر 》 گفتم
افزون بود از حد تناهی
بر روح تو رحمت الهی
از کوثر رحمتی قدح نوش
این سوخته را مکن فراموش
این خامه که ترجمان معنی ست
وصاف خدایگان معنی ست
سلطان محققان عالم
استاد افاضل معظّم
برهان الحق و الحقیقت
سلطان الشّرع و الطّریقت
چون بحر، محیط خوشدم، دل
در مدحت حجه الافاضل
آن خاتم مبران صادق
برهان حقیقت الحقایق
شهر دل و شهریار حکمت
اورنگ نشین اوج رفعت
خورشید هنر، حکیم مطلق
علّامهٔ دهر، حجهٔ الحق
حلال رموز باستانی
مفتاح کنوز آسمانی
او صادق و من به مدح صادق
تنها به ستایش، اوست لایق
ای مجمل ما ز تو مفصّل
صبح دومی و عقل اول
ای خضر سبکروان مینو
مشایی موکبت ارسطو
ای چشم و چراغ آفرینش
عین الشرف و سواد بینش
نطقم که چو آب زندگانی ست
وین سینه که مخزن معانی است
این خاطر روشن گهر سنج
این حربه سنان شایگان گنج
یک رشحه ز بحر بی کران است
از تربیت خدایگان است
نتوانم ادای حق نعمت
بر خاک تو بارد ابر رحمت
تا در عدن به سلک بندد
دامان نفس، غبار دل روفت
چون نوبت نطق، کوس را کوفت
طغراکش همّت سرافراز
عنوان صحیفه کرد آغاز
از نام بلند مطلع نور
بر لوح کهن کتاب مسطور
والا پدر من است و استاد
اورنگ نشین ملک ارشاد
دریاکش لجۤهٔ فتوت
سرمایهٔ مردی و مروّت
عیسی نفس معارف اندیش
خورشید افاضتِ ملک کیش
نیرو ده خسروان معنی
جان سخن و روان معنی
آن فارس فکرت فلک سیر
دانای رموز منطق الطّیر
آن مردم چشم رهنمایی
سر حلقهٔ بینش آزمایی
سرمایه دِهِ گهرفروشان
دریاکش بزم باده نوشان
حلامه رسد؟! بنای گیتی
خورشید بلند رای گیتی
پرگار نِهِ رواق گردون
بیجاده دِهِ نطاق گردون
بوطالب هاشمی چو بگذشت
بوطالب زاهدی عیان گشت
او نصرت احمد آنچنان کرد
این خدمت ملّتش به جان کرد
خمخانه کش شراب دانش
سرچشمه گشای آب دانش
ای خاتمهٔ خردپژوهان
سرخیل محمّدی شکوهان
مهر از تو به پرتو اکتسابی
زو ذرگی، از تو آفتابی
فیض سحری به من دمیدی
صبحم ز شب سیه بریدی
رفتیّ و گذاشتی نژندم
از ناله چو نای بندبندم
بی عزّ عنایتت فقیرم
بی سایهٔ تو یتیم میرم
از مرکز خاکدان برونی
چون مردمی از جهان برونی
رفتی تو و پای سعی خفتم
تایخ وفات 《 خضر 》 گفتم
افزون بود از حد تناهی
بر روح تو رحمت الهی
از کوثر رحمتی قدح نوش
این سوخته را مکن فراموش
این خامه که ترجمان معنی ست
وصاف خدایگان معنی ست
سلطان محققان عالم
استاد افاضل معظّم
برهان الحق و الحقیقت
سلطان الشّرع و الطّریقت
چون بحر، محیط خوشدم، دل
در مدحت حجه الافاضل
آن خاتم مبران صادق
برهان حقیقت الحقایق
شهر دل و شهریار حکمت
اورنگ نشین اوج رفعت
خورشید هنر، حکیم مطلق
علّامهٔ دهر، حجهٔ الحق
حلال رموز باستانی
مفتاح کنوز آسمانی
او صادق و من به مدح صادق
تنها به ستایش، اوست لایق
ای مجمل ما ز تو مفصّل
صبح دومی و عقل اول
ای خضر سبکروان مینو
مشایی موکبت ارسطو
ای چشم و چراغ آفرینش
عین الشرف و سواد بینش
نطقم که چو آب زندگانی ست
وین سینه که مخزن معانی است
این خاطر روشن گهر سنج
این حربه سنان شایگان گنج
یک رشحه ز بحر بی کران است
از تربیت خدایگان است
نتوانم ادای حق نعمت
بر خاک تو بارد ابر رحمت
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۸ - صفت جنگ
دل خاک شد از ستوران، ستوه
غریو دلیران بدرّید کوه
نمودی در آن پهن دشت بلا
سنان آتش و نیستان، نیزه ها
هوا ابری، ازکاوب بانی درفش
زمین لعلی، از تیغهای بنفش
بغرّید نای و بنالید کوس
رخ مهر، از بیم شد آبنوس
فغان سازکرد، اژدر کرّنا
دهان بازکرد، اژدهای بلا
عقاب کمانها، سبک بال شد
سپرهای زرٌٍینه، غربال شد
ز بس خون، سنان از رگ جان گرفت
زمین، رنگ کان بدخشان گرفت
چکاچاک تیغ و هیاهوی جنگ
فرو ریخت از روی بهرام، رنگ
بر و بُرز گردانِ پولادپوش
جرس وار، از خنجر سخت کوش
زره، در بر و دوش رویین تنان
به صد چشم، حیران تیغ و سنان
به سر، ترک زرّین آن پرشکوه
فروزنده، چون آتش ازتیغ کوه
خدنگ خداوند کوپال و رخش
نیستان نمودی سپرها به تخش
هماوردش از بیم زخم درشت
به زیر سپرزاده، چون سنگ پشت
در آمد یکی نامور از سپاه
درآویخت بخت با او، یَلِ کینه خواه
به ترکش، چنان کوفت گرز گران
که سر، چون کشف در شکم شد نهان
زمین از تپش، گوی سیماب شد
رگ خاره، از لرزه بی تاب شد
رسید اندر آن عرصه، طوفان به اوج
ز جوهر، زدی آب شمشیر، موج
سَرِ گردنان، در خم خام بود
رخ بخت را، طرّهٔ شام بود
هوا داشت، ازگرز بارنده میغ
به خون، لجه پیما، نهنگان تیغ
غریو دلیران بدرّید کوه
نمودی در آن پهن دشت بلا
سنان آتش و نیستان، نیزه ها
هوا ابری، ازکاوب بانی درفش
زمین لعلی، از تیغهای بنفش
بغرّید نای و بنالید کوس
رخ مهر، از بیم شد آبنوس
فغان سازکرد، اژدر کرّنا
دهان بازکرد، اژدهای بلا
عقاب کمانها، سبک بال شد
سپرهای زرٌٍینه، غربال شد
ز بس خون، سنان از رگ جان گرفت
زمین، رنگ کان بدخشان گرفت
چکاچاک تیغ و هیاهوی جنگ
فرو ریخت از روی بهرام، رنگ
بر و بُرز گردانِ پولادپوش
جرس وار، از خنجر سخت کوش
زره، در بر و دوش رویین تنان
به صد چشم، حیران تیغ و سنان
به سر، ترک زرّین آن پرشکوه
فروزنده، چون آتش ازتیغ کوه
خدنگ خداوند کوپال و رخش
نیستان نمودی سپرها به تخش
هماوردش از بیم زخم درشت
به زیر سپرزاده، چون سنگ پشت
در آمد یکی نامور از سپاه
درآویخت بخت با او، یَلِ کینه خواه
به ترکش، چنان کوفت گرز گران
که سر، چون کشف در شکم شد نهان
زمین از تپش، گوی سیماب شد
رگ خاره، از لرزه بی تاب شد
رسید اندر آن عرصه، طوفان به اوج
ز جوهر، زدی آب شمشیر، موج
سَرِ گردنان، در خم خام بود
رخ بخت را، طرّهٔ شام بود
هوا داشت، ازگرز بارنده میغ
به خون، لجه پیما، نهنگان تیغ
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۹ - صفت تیغ
تناور نهنگی ست شمشیر او
سر شرزه شیر است، نخجیر او
قضا را به کشور بود مرزبان
زبان اجل را بود ترجمان
بدانسان که گل، جامه سازد، کفن
کند لخت چرم شخ کرگدن
ز یک حملهاش، در سپنجی سرای
طرفدار پنجم، درافتد ز پای؟!
چو لقمه به دم، قاف را بشکرد
جگرگاه البرز را بر دَرد
خط سرنوشت یلان راست، کیش
تراشیدن بیستون راست، نیش
ازو خاک در لرزه چون برگ بید
به یک جو روان، آب و آتش که دید؟
ز سهمش قد تیر گردون، کمان
برش، پیکر فتح را پشتوان
ز خون در برش ارغوانی پرند
سران، از خم جوهرش در کمند
به صیدافکنی، چون درآید دلیر
فتد لرزه بر گردهٔ نرّه شیر
خمش، بارگاه ظفر را رواق
دمش، از دو پیکر ببرد نطاق
کند نام هستی ز بد کیش، حک
دو یک پنج نوبت زند بر فلک
سر شرزه شیر است، نخجیر او
قضا را به کشور بود مرزبان
زبان اجل را بود ترجمان
بدانسان که گل، جامه سازد، کفن
کند لخت چرم شخ کرگدن
ز یک حملهاش، در سپنجی سرای
طرفدار پنجم، درافتد ز پای؟!
چو لقمه به دم، قاف را بشکرد
جگرگاه البرز را بر دَرد
خط سرنوشت یلان راست، کیش
تراشیدن بیستون راست، نیش
ازو خاک در لرزه چون برگ بید
به یک جو روان، آب و آتش که دید؟
ز سهمش قد تیر گردون، کمان
برش، پیکر فتح را پشتوان
ز خون در برش ارغوانی پرند
سران، از خم جوهرش در کمند
به صیدافکنی، چون درآید دلیر
فتد لرزه بر گردهٔ نرّه شیر
خمش، بارگاه ظفر را رواق
دمش، از دو پیکر ببرد نطاق
کند نام هستی ز بد کیش، حک
دو یک پنج نوبت زند بر فلک
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۰ - صفت اسب
خرامنده کوهی، فلک پیکری
شتابنده ابری، گران لنگری
به جستن، ز برق دمان گرمتر
به رفتن، ز آب روان نرمتر
به سوی فرازی که بالا رود
عنان بر عنانِ ثریّا رود
نشیبی چو آید ورا پیش پا
چنان اندر آید، که تیر قضا
چو خور را به چوگان سم، گو کند
خور از خوشدلی، رقص پهلو کند
چو ایام بدخواه آید به سر
رسد بر سرش از اجل پیشتر
عنان کش شود گاه تندی چنان
که راز نهان بر لب رازدان
دمی تا فلک چون نگه طی کند
صبا را چو نقش قدم، پی کند
یکی بُرز بالاست، گردون شکوه
زمین از فشار سُم او ستوه
سرِ کوه البرز را زاشُتُلم
فرو کوبد از گرز پولاد سُم
شتابنده ابری، گران لنگری
به جستن، ز برق دمان گرمتر
به رفتن، ز آب روان نرمتر
به سوی فرازی که بالا رود
عنان بر عنانِ ثریّا رود
نشیبی چو آید ورا پیش پا
چنان اندر آید، که تیر قضا
چو خور را به چوگان سم، گو کند
خور از خوشدلی، رقص پهلو کند
چو ایام بدخواه آید به سر
رسد بر سرش از اجل پیشتر
عنان کش شود گاه تندی چنان
که راز نهان بر لب رازدان
دمی تا فلک چون نگه طی کند
صبا را چو نقش قدم، پی کند
یکی بُرز بالاست، گردون شکوه
زمین از فشار سُم او ستوه
سرِ کوه البرز را زاشُتُلم
فرو کوبد از گرز پولاد سُم
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۶ - صفت ممالک بهشت نشان ایران عَمَّره اللّه
بهشت برین است ایران زمین
بسیطش سلیمان وشان را نگین
بهشت برین باد جان را وطن
مبادا نگین در کف اهرمن
بود تا بر افلاک، تابنده هور
ز بوم و برش، چشم بد باد دور
کسی کو به بینش بود دیده ور
جهان را صدف داند، ایران گهر
زمین سرخوش از ابر نیسان اوست
عشق را بی معرفت معنی مکن
دماغ خرد، از هوایش تر است
نَمِ چشمه ساران او، کوثر است
مسیحای خاکش به تن جان دهد
ز هر خشت او، نور ایمان دمد
نظر در تماشای آن بوم و بر
بود چشم یعقوب و روی پسر
هویش می ناب هشیار دل
کبابش غزالان چین و چگل
خزد بزدلی گر به ویرانه اش
کند دلدهی، خاک مردانه اش
کهن قلعه هایش چو حصن فلک
کبوتر مثالان برجش، ملک
سوادش بود دیدهٔ روزگار
یک از خانه زادان او نوبهار
گر از فخر بالد به کیوان، کم است
که اصطخر او تختگاه جم است
فریدون، یک از خوشه چینان اوست
سلیمان هم، از خوش نشینان اوست
بود لرزه، درکشور روم و روس
ز روزی که می کوفت کاووس کوس
کهن کاخش، ایوان کیخسروی ست
کمین طاق او، غرفهٔ کسروی ست
دهد بیستونش، ز فرهاد یاد
همان کارپرداز عشق اوستاد
بود غنچهٔ لاله ای در حساب
به دامان الوند او، آفتاب
دهد جوی شیرش، ز شیرین نشان
شکرخیز خاکش بود اصفهان
بسیطش سلیمان وشان را نگین
بهشت برین باد جان را وطن
مبادا نگین در کف اهرمن
بود تا بر افلاک، تابنده هور
ز بوم و برش، چشم بد باد دور
کسی کو به بینش بود دیده ور
جهان را صدف داند، ایران گهر
زمین سرخوش از ابر نیسان اوست
عشق را بی معرفت معنی مکن
دماغ خرد، از هوایش تر است
نَمِ چشمه ساران او، کوثر است
مسیحای خاکش به تن جان دهد
ز هر خشت او، نور ایمان دمد
نظر در تماشای آن بوم و بر
بود چشم یعقوب و روی پسر
هویش می ناب هشیار دل
کبابش غزالان چین و چگل
خزد بزدلی گر به ویرانه اش
کند دلدهی، خاک مردانه اش
کهن قلعه هایش چو حصن فلک
کبوتر مثالان برجش، ملک
سوادش بود دیدهٔ روزگار
یک از خانه زادان او نوبهار
گر از فخر بالد به کیوان، کم است
که اصطخر او تختگاه جم است
فریدون، یک از خوشه چینان اوست
سلیمان هم، از خوش نشینان اوست
بود لرزه، درکشور روم و روس
ز روزی که می کوفت کاووس کوس
کهن کاخش، ایوان کیخسروی ست
کمین طاق او، غرفهٔ کسروی ست
دهد بیستونش، ز فرهاد یاد
همان کارپرداز عشق اوستاد
بود غنچهٔ لاله ای در حساب
به دامان الوند او، آفتاب
دهد جوی شیرش، ز شیرین نشان
شکرخیز خاکش بود اصفهان
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲ - ورود حضرت ابی عبدالله علیه السلام بزمین کربلا و خطبهٔ آنحضرت در شب عاشورا و تفرق لشگر
چون در آن دشت بلا افکند یار
کرد از بیگانگان خالی دیار
عاشر ماه محرم شامگاه
شد به منبر باز شاه کم سپاه
یاورانش گرد او گشتند جمع
راست چون پروانگان بر دور شمع
خواهران شاه نظاره ز پی
چون بنات النعش بر گرد جدی
رو بیاران کرد و در گفتار شد
حقه یاقوت گوهر بار شد
بعد تحمید و درود آنشاه راد
گفت یاران مرگ رو بر ما نهاد
این حسین و این زمین کربلاست
سوی تا سو تیر باران بلا است
بوی خون آید از اینکهسار دشت
باز گردد هر که خواهد بازگشت
هر که او را تاب تیغ و تیر نیست
باز گردد پای در زنجیر نیست
این شب و ایندشت پهناور به پیش
باز گیرید ای رفیقان رخت خویش
کار این قوم جفا جو با من است
هر که جز من زینکشاکش ایمن است
من ز تنهائی نیم یاران ملول
واهلیدم اندر این دشت مهول
واهلیدم هین ز من یک سو شوید
راست زانو کامدید آنو روید
واهلیدم اندرین دریای خون
تا کنم زانوی دریا سر برون
بسته ایم عهدی من و شاه وجود
واهلیدم تا روم آنجا که بود
شاد زی شاد ای زمین کربلا
این من و این تیر باران بلا
سوی تو با شوق دیدار آمدم
بردم اینجا بوئی از یار آمدم
آمدم تا جسم و جان قربان کنم
منزل آنسوتر ز جسم و جان کنم
آمدم تا دست و پا در خون کنم
کاینچنین خواهد نگار مهوشم
آمدم کز عهد در لب تر کنم
با لب خنجر حدیث از سر کنم
پس روید ایهمرهان زین بزم زه
بزم جانان خلوت از اغیار به
لیک هر سو روی بیتابید ایفریق
دورتر رانید از این دشت سحیق
کانکه فردا اندرین دشت مهول
بشنود فریاد احفاد رسول
تن زند از یاری از خبث سرشت
در قیامت نشنود بوی بهشت
رفت بر سر چون حدیث شهریار
شد برون اغیار باقی ماند یار
عشق از اول سرکش و خوبی بود
تا گریزد هر که بیرونی بود
گفت یاران کایحیات جان ما
دردهای عشق تو درمان ما
رشتۀ جانهای ما در دست تست
هستی ما را وجود از هست تست
سایه از خور چون تواند شد جدا
با خود از صوتی جدا افتد صدا
زنده بیجان کی تواند کر ز بست
زندگی را بی تو خون باید گریست
ما به ساحل خفته و تو غرق خون
لاو حق البیت هذا لایکون
کاش ما را صد هزاران جان بدی
تا نثار جلوۀ جانان بدی
گر رود از ما دو صد جان باک نیست
تو بمان ای آنکه چونتو پاک نیست
هین مران ای پادشاه را سنان
این سگان پیر را از آستان
در به روی ما مبند ای شهریار
خلوت از اغیار باید نی زیار
جان کلافه ما عجوز عشق کیش
یوسفا از ما مگردان روی خویش
ما به بیداری هوس گم نیستیم
ناز پرورد تنعم نیستیم
ما به آه خشک و چشم تر خوشیم
یونس آب و خلیل آتشیم
اندرین دشت بلا تا پا زدیم
پای بر دنیا و ما فیها زدیم
چون شهنشه دید حسن عهدشان
وان بکار جان سپاری جهدشان
پرده از دیدار یک یک باز هشت
جای شان بنمود در باغ بهشت
حوریان دیدند در وی صف بصف
سر برون آورده یکسر ار غرف
کاندرا که چشم بر راه تو ایم
مشتری روی چون ماه تو ایم
ای تو ما را ماه و ما برجیس تو
تو سلیمانی و ما بلقیس تو
ای سلیمان هین سوی بلقیس شو
همچو رامین در وثاق ویس شو
یوسفا باز آی از این زندان زفت
که زلیخا را شکیب از دست رفت
اندرا کز عشق مفتون توایم
گر چه لیلائیم و مجنون توایم
زان سپس شه خواند مردیرا بپیش
بر کف او برنهاد انگشت خویش
شد روان زاندست آبی خوشگوار
جمله نوشیدند اصحاب کبار
اندر آنشب که شب عاشور بود
ماه تا ماهی سراسر شور بود
شاه دین در خیمه با اصحاب راد
در نیاز و راز با رب العباد
کوفیان در نقض آنعهد نخست
سرخوش از پیمانۀ پیمان سست
شمر دون سرمست صهبای غرور
شاه دین سرشار مینای حضور
پور سعد از ذوق ری سرگرم مست
شاه از اقلیم هستی شسته دست
زینب آن دردانه ی درج شرف
از دو چشم تر در افشان چون صدف
دیدۀ لیلی ز دیدار پسر
کرده دامن پر گل از لخت جگر
مادر قاسم ز بهر حجله گاه
کرده روشن شمعها از دود آه
شربت بیمار خون جام دل
شیر پستان از لب اصغر خجل
کرد از بیگانگان خالی دیار
عاشر ماه محرم شامگاه
شد به منبر باز شاه کم سپاه
یاورانش گرد او گشتند جمع
راست چون پروانگان بر دور شمع
خواهران شاه نظاره ز پی
چون بنات النعش بر گرد جدی
رو بیاران کرد و در گفتار شد
حقه یاقوت گوهر بار شد
بعد تحمید و درود آنشاه راد
گفت یاران مرگ رو بر ما نهاد
این حسین و این زمین کربلاست
سوی تا سو تیر باران بلا است
بوی خون آید از اینکهسار دشت
باز گردد هر که خواهد بازگشت
هر که او را تاب تیغ و تیر نیست
باز گردد پای در زنجیر نیست
این شب و ایندشت پهناور به پیش
باز گیرید ای رفیقان رخت خویش
کار این قوم جفا جو با من است
هر که جز من زینکشاکش ایمن است
من ز تنهائی نیم یاران ملول
واهلیدم اندر این دشت مهول
واهلیدم هین ز من یک سو شوید
راست زانو کامدید آنو روید
واهلیدم اندرین دریای خون
تا کنم زانوی دریا سر برون
بسته ایم عهدی من و شاه وجود
واهلیدم تا روم آنجا که بود
شاد زی شاد ای زمین کربلا
این من و این تیر باران بلا
سوی تو با شوق دیدار آمدم
بردم اینجا بوئی از یار آمدم
آمدم تا جسم و جان قربان کنم
منزل آنسوتر ز جسم و جان کنم
آمدم تا دست و پا در خون کنم
کاینچنین خواهد نگار مهوشم
آمدم کز عهد در لب تر کنم
با لب خنجر حدیث از سر کنم
پس روید ایهمرهان زین بزم زه
بزم جانان خلوت از اغیار به
لیک هر سو روی بیتابید ایفریق
دورتر رانید از این دشت سحیق
کانکه فردا اندرین دشت مهول
بشنود فریاد احفاد رسول
تن زند از یاری از خبث سرشت
در قیامت نشنود بوی بهشت
رفت بر سر چون حدیث شهریار
شد برون اغیار باقی ماند یار
عشق از اول سرکش و خوبی بود
تا گریزد هر که بیرونی بود
گفت یاران کایحیات جان ما
دردهای عشق تو درمان ما
رشتۀ جانهای ما در دست تست
هستی ما را وجود از هست تست
سایه از خور چون تواند شد جدا
با خود از صوتی جدا افتد صدا
زنده بیجان کی تواند کر ز بست
زندگی را بی تو خون باید گریست
ما به ساحل خفته و تو غرق خون
لاو حق البیت هذا لایکون
کاش ما را صد هزاران جان بدی
تا نثار جلوۀ جانان بدی
گر رود از ما دو صد جان باک نیست
تو بمان ای آنکه چونتو پاک نیست
هین مران ای پادشاه را سنان
این سگان پیر را از آستان
در به روی ما مبند ای شهریار
خلوت از اغیار باید نی زیار
جان کلافه ما عجوز عشق کیش
یوسفا از ما مگردان روی خویش
ما به بیداری هوس گم نیستیم
ناز پرورد تنعم نیستیم
ما به آه خشک و چشم تر خوشیم
یونس آب و خلیل آتشیم
اندرین دشت بلا تا پا زدیم
پای بر دنیا و ما فیها زدیم
چون شهنشه دید حسن عهدشان
وان بکار جان سپاری جهدشان
پرده از دیدار یک یک باز هشت
جای شان بنمود در باغ بهشت
حوریان دیدند در وی صف بصف
سر برون آورده یکسر ار غرف
کاندرا که چشم بر راه تو ایم
مشتری روی چون ماه تو ایم
ای تو ما را ماه و ما برجیس تو
تو سلیمانی و ما بلقیس تو
ای سلیمان هین سوی بلقیس شو
همچو رامین در وثاق ویس شو
یوسفا باز آی از این زندان زفت
که زلیخا را شکیب از دست رفت
اندرا کز عشق مفتون توایم
گر چه لیلائیم و مجنون توایم
زان سپس شه خواند مردیرا بپیش
بر کف او برنهاد انگشت خویش
شد روان زاندست آبی خوشگوار
جمله نوشیدند اصحاب کبار
اندر آنشب که شب عاشور بود
ماه تا ماهی سراسر شور بود
شاه دین در خیمه با اصحاب راد
در نیاز و راز با رب العباد
کوفیان در نقض آنعهد نخست
سرخوش از پیمانۀ پیمان سست
شمر دون سرمست صهبای غرور
شاه دین سرشار مینای حضور
پور سعد از ذوق ری سرگرم مست
شاه از اقلیم هستی شسته دست
زینب آن دردانه ی درج شرف
از دو چشم تر در افشان چون صدف
دیدۀ لیلی ز دیدار پسر
کرده دامن پر گل از لخت جگر
مادر قاسم ز بهر حجله گاه
کرده روشن شمعها از دود آه
شربت بیمار خون جام دل
شیر پستان از لب اصغر خجل
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۳ - ذکر رفتن حضرت اباعبدالله علیه السلام بمیدان و احتجاج بر مخالفیان قوم
چون سحرگه چهره صبح سفید
شد ز پشت خیمۀ نیلی پدید
آسمان گفتی گریبان کرده چاک
در فراق آفتابی تابناک
خور ز مشرق سر برهنه شد برون
چون سر یحیی میان طشت خون
پس ندا آمد که ای خیل اله
هین برون تازید سوی رزمگاه
بر رکاب پای مردی پا زنید
خویش را مستانه بر دریا زنید
هین برون تازید ای مستان عشق
باده میجوشد بتاکستان عشق
جرعۀ ز آن بادۀ بی غش زنید
خود سمندروار بر آتش زنید
هین برون تازید ای شیران جنگ
عرصه را بر روبهان دارید تنگ
ایها اللب تشنگان آب میغ
آب حیوان میرود از جوی تیغ
هین برون تازید لبها تر کنید
باد محنت های اسکندر کنید
چون شنیدند آن بلان رزمکوش
از فراز عرش پیغام سروش
محرمان کعبۀ دیدار رب
جمله بر لبیک بگشادند لب
بهر قربان کاهش از میقات شوق
هدی بختیهای جان کردند سوق
وارث حیدر شه والا مقام
شد برون از خیمه چون بدر تمام
شد ز کوه طور سینا جلوه گر
نور خلاق هیولا و صور
شمع دین شق کرد مشکوه ستور
پرده در شد طلعت الله نور
آفتاب از بهر آن شاه فرید
بارۀ گردون بزیر زین کشید
جبرئیل آمد ز گردون باشتاب
باد و پر بگرفت آنشه را رکاب
شد چو پایش با رکاب زین قرین
زهرۀ زهرا بمیزان شد یکین
احمد مرسل باعجاز عظیم
کرد ماه چارده شب را دو نیم
شهسور بدر از پشت حجاب
کرد رد بر قوس گردون آفتاب
چون گرفت اندر فراز زین مکان
شد مسیحا بر فراز آسمان
موسی عمران فراز طور شد
که کمر دزدید و غرق نور شد
نی حنان الله نطقم بسته باد
خامۀ تمثیل من اشکسته باد
شاهباز ذروۀ ذات البروج
کرد بر قوسین او ادنی عروج
درع سالار رسل زیب تنش
خفته صد داود زیر جوشنش
هشته بر سر از بنی تاج سحاب
رفته ز برابر قرص آفتاب
کرده چون جوزا حمایل بر کمر
ذوالفقار حیدر لشگر شکر
مهر جم در نازش از انگشت او
دیو و وحش و طیر طوع مشت او
راند با لشگر بمیدان دغا
آنلیل تاجدار لافتی
شه چو خوردان اختران روشنش
چون ثریا جمع در پیراهنش
با چو طوق هالۀ بر گرد ماه
در میان چون نقطۀ توحید شاه
علویان از بهر دفع چشم بد
خواند بر وی قل هو الله احد
راند حجت ها بر آن قوم جهول
آن سلیل مرتضی سبط رسول
گفت برگوئید هان من کیستم
من مگر محبوب داور نیستم
می ندانیدم مگر ای قوم لد
که منم فرزند سالار احمد
جدّ من پیغمبر آن نور نخست
که وجود انبیا ز آن نور رست
مادر من بضعۀ پاک رسول
در حسب زهرا و در عصمت بتول
نک منم نوری ز نور انگیخته
خون من با خون شان آمیخته
کیستم من قره العین علی
در خلافت صاحب نص علی
خون من خون خدای لایزال
کی بود خون خدا کس را حلال
بدعتی در دین نمودم اختراع
باز دین برگشتم ای قوم رعاع
کاینچنین بر کشتن من تشنه اید
جمله بر کف تیر و تیغ و دشنه اید
یا قصاصی از شما بر گردنم
رفته تا باید تلافی کردنم
گرنه بشناسیدم ای اهل ضلال
نک منم وجه خدای ذوالجلال
خون من دانید چه بود ریخین
تیغ بر روی خدا آمیختن
شد ز پشت خیمۀ نیلی پدید
آسمان گفتی گریبان کرده چاک
در فراق آفتابی تابناک
خور ز مشرق سر برهنه شد برون
چون سر یحیی میان طشت خون
پس ندا آمد که ای خیل اله
هین برون تازید سوی رزمگاه
بر رکاب پای مردی پا زنید
خویش را مستانه بر دریا زنید
هین برون تازید ای مستان عشق
باده میجوشد بتاکستان عشق
جرعۀ ز آن بادۀ بی غش زنید
خود سمندروار بر آتش زنید
هین برون تازید ای شیران جنگ
عرصه را بر روبهان دارید تنگ
ایها اللب تشنگان آب میغ
آب حیوان میرود از جوی تیغ
هین برون تازید لبها تر کنید
باد محنت های اسکندر کنید
چون شنیدند آن بلان رزمکوش
از فراز عرش پیغام سروش
محرمان کعبۀ دیدار رب
جمله بر لبیک بگشادند لب
بهر قربان کاهش از میقات شوق
هدی بختیهای جان کردند سوق
وارث حیدر شه والا مقام
شد برون از خیمه چون بدر تمام
شد ز کوه طور سینا جلوه گر
نور خلاق هیولا و صور
شمع دین شق کرد مشکوه ستور
پرده در شد طلعت الله نور
آفتاب از بهر آن شاه فرید
بارۀ گردون بزیر زین کشید
جبرئیل آمد ز گردون باشتاب
باد و پر بگرفت آنشه را رکاب
شد چو پایش با رکاب زین قرین
زهرۀ زهرا بمیزان شد یکین
احمد مرسل باعجاز عظیم
کرد ماه چارده شب را دو نیم
شهسور بدر از پشت حجاب
کرد رد بر قوس گردون آفتاب
چون گرفت اندر فراز زین مکان
شد مسیحا بر فراز آسمان
موسی عمران فراز طور شد
که کمر دزدید و غرق نور شد
نی حنان الله نطقم بسته باد
خامۀ تمثیل من اشکسته باد
شاهباز ذروۀ ذات البروج
کرد بر قوسین او ادنی عروج
درع سالار رسل زیب تنش
خفته صد داود زیر جوشنش
هشته بر سر از بنی تاج سحاب
رفته ز برابر قرص آفتاب
کرده چون جوزا حمایل بر کمر
ذوالفقار حیدر لشگر شکر
مهر جم در نازش از انگشت او
دیو و وحش و طیر طوع مشت او
راند با لشگر بمیدان دغا
آنلیل تاجدار لافتی
شه چو خوردان اختران روشنش
چون ثریا جمع در پیراهنش
با چو طوق هالۀ بر گرد ماه
در میان چون نقطۀ توحید شاه
علویان از بهر دفع چشم بد
خواند بر وی قل هو الله احد
راند حجت ها بر آن قوم جهول
آن سلیل مرتضی سبط رسول
گفت برگوئید هان من کیستم
من مگر محبوب داور نیستم
می ندانیدم مگر ای قوم لد
که منم فرزند سالار احمد
جدّ من پیغمبر آن نور نخست
که وجود انبیا ز آن نور رست
مادر من بضعۀ پاک رسول
در حسب زهرا و در عصمت بتول
نک منم نوری ز نور انگیخته
خون من با خون شان آمیخته
کیستم من قره العین علی
در خلافت صاحب نص علی
خون من خون خدای لایزال
کی بود خون خدا کس را حلال
بدعتی در دین نمودم اختراع
باز دین برگشتم ای قوم رعاع
کاینچنین بر کشتن من تشنه اید
جمله بر کف تیر و تیغ و دشنه اید
یا قصاصی از شما بر گردنم
رفته تا باید تلافی کردنم
گرنه بشناسیدم ای اهل ضلال
نک منم وجه خدای ذوالجلال
خون من دانید چه بود ریخین
تیغ بر روی خدا آمیختن
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۴ - ذکر شهادت حرّ بن یزید ریاحی علیه الرّحمه و الرضون
از حدیث شاه حرّ ابن یزید
از ندامت دست بر دندان گزید
باره راند و قصد پور سعد کرد
گفت خواهی راند با این شه نبرد
گفت آری جنگهای پر گزند
تا پرد سر ها ز تن کیف ها زرند
گفت آنچه گفت زانچندین خصال
نیست حاجز مر شما را زین قبال
گفت امیرت آن نمی دارد قبول
من نتابم هم ز حکم او عدول
چونشنید این گفت او آنخوشخصال
گفت با خودئ با دو صد حزن و ملال
کایدریغا رفت فرجامم بباد
کاین همه انجام از آن آغاز زاد
ایدریغ از بخت بدفرجام من
کاش میبودی ستردن مام من
این بگفت و خواست قصد شاه کرد
روی توبه سوی وجه الله کرد
نفس بگرفتن عنان که پایدار
باره واپس ران بترس از ننگ و عار
عقل گفتش رو که عار از نار به
جور یار از صحبت اغیار به
نفس گفتش مگذر از دنیا و مال
عقل گفتش هان بیندیش از مآل
نفس گفتا نقد بر نسیه مده
عقل گفت این نسیه از صد نقد به
نفس گفت از عمر برخوردار باش
عقل گفتا عمر شد بیدار باش
زین کشاکشهای نفس و عقل پیر
نفس شد مغلوب عقل پیر چیر
عشق آمد بر سرش با صد شتاب
باره پیش آورد و بگرفتنش رکاب
کرد بر یکران اقبالش سوار
گفت هین یسکر برای تو کوی یار
وقت بس دور است و ره دور ایفتی
ترسمت از کاروان واپس فتی
جان بکف بر گیر و با صد عجز و ذل
سر بنه بر پای آن سلطان کل
چون بهوش آمد ز خواب آنمیرراد
رعشه بر تن لرزه بر جانش فتاد
لرز لرزان سوی ره بنهاد روی
دمبدم با نفس خود در گفتگوی
آن یکی دیدش بدینحال شگفت
از شگفت انگشت بر دندان گرفت
با تحیر گفت کای شیر دلیر
در دلیری می نبودت کس نظیر
هین چه بودت کاینچنین لرزی بخویش
گفت کاری بس عجب دارم به پیش
خود میان نار و جنت بینمی
می ندانم زانمی یا زینمی
نور و نارم در میان دارد بجد
چون نه لرزم در میان ایندو ضد
تا کدامین ز بند و پا یابم برد
آتشم سوزد و یا آبم برد
این بگفت و کرد یکسو کار را
گفت نفروشم بدنیا یار را
آنکه یوسف را بدهم میفروخت
خرمن خویش از سیه بختی بسوخت
عاشقانه راند باره سوی شاه
با تضرع گفت کای باب اله
با دو صد عذرت بدرگاه آمدم
کن قبولم گر چه بی گاه آمدم
تائبم بگشا برویم باب را
دوست میدارد خدا ثواب را
با امید عفو تقصیر آمدم
زود بخشا گر چه بس دیر آمدم
وحشیم آورده ام رو بر رسول
ای محمد توبۀ من کن قبول
گر چه حرّم ای خداوند جلیل
لبیک در پیش توام عبد ذلیل
طوق منت باز نه برگردنم
می ببر هر جا که خواهی بردنم
آمدم سوی سلیمان دیو وار
تا از او گیرم نگین زینهار
ای سلیمان هین به بخشا خاتمم
بر بساط بندگی کن محرمم
تا بدین روی سیه کشته شوم
رنگ دیوی هشته افرشته شوم
گر بلیسم توبه کردم نک ز شر
پیشت آوردم سجود ای بوالبشر
آنچه کردم با من ناکرده گیر
وان سجود اولین آورده گیر
شاه چون دید آن تضرع کردنش
کرد طوق بندگی بر گردنش
گفت باز آ که در توبه است باز
هین بگیر از عفو ما خط جواز
اندرآ که کس ز احرار و عبید
روی نومیدی در ایندرگه ندید
کرد و صد جرم عظیم آوردۀ
غم مخور رو بر کریم آوردۀ
اندر آ گر دیر و گر زود آمدی
خوش بمنزلگاه مقصود آمدی
هین عصای شیر باز افکن ز کف
موسیا نه پیش تازولا تخف
گفت کایشاهان غلام درگهت
چون در اول من شدم خار رهت
هم مرا نک پیشتاز جنگ کن
در قطار عشق پیشاهنگ کن
رخصتم ده تا کنم خود را فدا
بر غلامان درت ای مقتدا
شاه دادش رخصت جنگ و جهاد
رستمانه رو به لشگر گه نهاد
تاخت سوی رزمگه چونشیر مست
خط آزادی ز شاه دین بدست
بادۀ عشقش ز سر بر بوده هوش
آمده چونخم ز سرشاری بجوش
بانگ زد آن شیر نی زار دغا
بر گروه کوفیان بیوفا
کای سمر در بیوفائی نامتان
با دیار سوگواری مام تان
این امامیرا که محبوب حق است
قره العین نبی مطلق است
دعوتش کردید و رو برتافتید
بی سبب بر کشتنش بشتافتید
آب را که دام و ددد نوشند از او
از شقاوت باز بستیدش برو
غنچه های نونهال گلش اش
برگ ریزان از عطش بر دامنش
زعفرانی از عطش رنگ شقیق
گشته از تاب درون نیلی عقیق
چون زیاری تن ز دیدش ایگروه
واهلیدش رو نهد بر دشت و کوه
ای بدا امت که خوش کردید ادا
حق پاداش رسالت با خدا
شکر لله که شهنشاه نبیل
شد در این ظلمت مرا خضر دلیل
بخت بردم تشنه لب تا کوی او
خوردم آب زندگی از جوی او
بوی جان آورد باد از گلشن اش
پی بیوسف بردم از پیراهنش
با مسیح زنده دل همره شدم
تک خلاص از دیدۀ اکمه شدم
زین سپس گر تیر بارد بر سرم
یار چون اهل است با جان میخرم
منکه با عشق خلیل الله خوشم
گو کشد نمرود سوی آتشم
منکه با موسی زدم خود را به نیل
گو کند فرعون خونمن سبیل
این بگفت و تاخت سوی رزمگاه
زد چو شاهینی بیک هامون سپاه
بس یلان از مشرکان در خاک کرد
خاکرا از لوت ایشان پاک کرد
پر دلانرا مغزها در جوش از او
بر زمین غلطیده بار دوش از او
بسکه خون بارید بر خاک از هوا
شد عقیقستان زمین نینوا
گه سواره که پیاده جنگ کرد
عرصه را بر لشگر کین تنگ کرد
چون ز پا افتاد آن شیر دلیر
با تضرع گفت شاها دستگیر
دست گیر از دست خلاق قدیر
ای تو جمله انبیا را دستگیر
ای تو بر آدم دمیده روحرا
ای تو از طوفان رهانده نوحرا
ای تو از یم کرده موسی را رها
کرده در دستش عصا را اژدها
ای انیس یوسف مصری بچاه
داده از چاهش مکان بر اوج ماه
ای نیا را فخر بر چونتو سلیل
کرده آتش از گلستان بر خلیل
ای تو داده فدیه اسماعیل را
ای تو بینا کرده اسرائیل را
ایمجیب دعویه یونس به یم
ای نجاتش داده از ظلمات غم
ای تو بالا برده روح الله را
کرده القا بر یهود اشباه را
ای تو شهپر داده در دائیل را
دستگیری کرده صلصائیل را
خواهم اینک جان سپردن در رهت
ماه تو دیدن جمال چونمهت
شه طبیبانه به بالین آمدش
در فشان از چشم خونین آمدش
چشم حق بین بر رخ شه برگشود
گفت کایفرمان وه ملک وجود
کاش صد جان بود اندر پیکرم
تا بجان دادن تو آئی بر سرم
قدر چه بود چون من افسرده را
ای مسیحا زنده کردی مرده را
هرگز اینطالع نبودم در حساب
که نوازد ذرۀ را آفتاب
پشه را کی بود آن قدر و خطر
کش همائی سایه اندازد بسر
چشم دارم ایخدیو ذوالمنم
کز رضای خویش داری ایمنم
دست حق دستی برویش باز سود
خون و خاک از روی پاکش بر زدود
گفت آری شاد باش و شاه باش
بر سپهر کامرانی ماه باش
باد در دنیا و عقبی کام تو
آنچنان کت نام کرده مام تو
این بشارترا چو حرزان لب شنفت
شاهرا خوش باد گفت و خوش بخفت
پر زنان بر دامن شه جان فشاند
لیک نامی مرد نامش زنده ماند
از ندامت دست بر دندان گزید
باره راند و قصد پور سعد کرد
گفت خواهی راند با این شه نبرد
گفت آری جنگهای پر گزند
تا پرد سر ها ز تن کیف ها زرند
گفت آنچه گفت زانچندین خصال
نیست حاجز مر شما را زین قبال
گفت امیرت آن نمی دارد قبول
من نتابم هم ز حکم او عدول
چونشنید این گفت او آنخوشخصال
گفت با خودئ با دو صد حزن و ملال
کایدریغا رفت فرجامم بباد
کاین همه انجام از آن آغاز زاد
ایدریغ از بخت بدفرجام من
کاش میبودی ستردن مام من
این بگفت و خواست قصد شاه کرد
روی توبه سوی وجه الله کرد
نفس بگرفتن عنان که پایدار
باره واپس ران بترس از ننگ و عار
عقل گفتش رو که عار از نار به
جور یار از صحبت اغیار به
نفس گفتش مگذر از دنیا و مال
عقل گفتش هان بیندیش از مآل
نفس گفتا نقد بر نسیه مده
عقل گفت این نسیه از صد نقد به
نفس گفت از عمر برخوردار باش
عقل گفتا عمر شد بیدار باش
زین کشاکشهای نفس و عقل پیر
نفس شد مغلوب عقل پیر چیر
عشق آمد بر سرش با صد شتاب
باره پیش آورد و بگرفتنش رکاب
کرد بر یکران اقبالش سوار
گفت هین یسکر برای تو کوی یار
وقت بس دور است و ره دور ایفتی
ترسمت از کاروان واپس فتی
جان بکف بر گیر و با صد عجز و ذل
سر بنه بر پای آن سلطان کل
چون بهوش آمد ز خواب آنمیرراد
رعشه بر تن لرزه بر جانش فتاد
لرز لرزان سوی ره بنهاد روی
دمبدم با نفس خود در گفتگوی
آن یکی دیدش بدینحال شگفت
از شگفت انگشت بر دندان گرفت
با تحیر گفت کای شیر دلیر
در دلیری می نبودت کس نظیر
هین چه بودت کاینچنین لرزی بخویش
گفت کاری بس عجب دارم به پیش
خود میان نار و جنت بینمی
می ندانم زانمی یا زینمی
نور و نارم در میان دارد بجد
چون نه لرزم در میان ایندو ضد
تا کدامین ز بند و پا یابم برد
آتشم سوزد و یا آبم برد
این بگفت و کرد یکسو کار را
گفت نفروشم بدنیا یار را
آنکه یوسف را بدهم میفروخت
خرمن خویش از سیه بختی بسوخت
عاشقانه راند باره سوی شاه
با تضرع گفت کای باب اله
با دو صد عذرت بدرگاه آمدم
کن قبولم گر چه بی گاه آمدم
تائبم بگشا برویم باب را
دوست میدارد خدا ثواب را
با امید عفو تقصیر آمدم
زود بخشا گر چه بس دیر آمدم
وحشیم آورده ام رو بر رسول
ای محمد توبۀ من کن قبول
گر چه حرّم ای خداوند جلیل
لبیک در پیش توام عبد ذلیل
طوق منت باز نه برگردنم
می ببر هر جا که خواهی بردنم
آمدم سوی سلیمان دیو وار
تا از او گیرم نگین زینهار
ای سلیمان هین به بخشا خاتمم
بر بساط بندگی کن محرمم
تا بدین روی سیه کشته شوم
رنگ دیوی هشته افرشته شوم
گر بلیسم توبه کردم نک ز شر
پیشت آوردم سجود ای بوالبشر
آنچه کردم با من ناکرده گیر
وان سجود اولین آورده گیر
شاه چون دید آن تضرع کردنش
کرد طوق بندگی بر گردنش
گفت باز آ که در توبه است باز
هین بگیر از عفو ما خط جواز
اندرآ که کس ز احرار و عبید
روی نومیدی در ایندرگه ندید
کرد و صد جرم عظیم آوردۀ
غم مخور رو بر کریم آوردۀ
اندر آ گر دیر و گر زود آمدی
خوش بمنزلگاه مقصود آمدی
هین عصای شیر باز افکن ز کف
موسیا نه پیش تازولا تخف
گفت کایشاهان غلام درگهت
چون در اول من شدم خار رهت
هم مرا نک پیشتاز جنگ کن
در قطار عشق پیشاهنگ کن
رخصتم ده تا کنم خود را فدا
بر غلامان درت ای مقتدا
شاه دادش رخصت جنگ و جهاد
رستمانه رو به لشگر گه نهاد
تاخت سوی رزمگه چونشیر مست
خط آزادی ز شاه دین بدست
بادۀ عشقش ز سر بر بوده هوش
آمده چونخم ز سرشاری بجوش
بانگ زد آن شیر نی زار دغا
بر گروه کوفیان بیوفا
کای سمر در بیوفائی نامتان
با دیار سوگواری مام تان
این امامیرا که محبوب حق است
قره العین نبی مطلق است
دعوتش کردید و رو برتافتید
بی سبب بر کشتنش بشتافتید
آب را که دام و ددد نوشند از او
از شقاوت باز بستیدش برو
غنچه های نونهال گلش اش
برگ ریزان از عطش بر دامنش
زعفرانی از عطش رنگ شقیق
گشته از تاب درون نیلی عقیق
چون زیاری تن ز دیدش ایگروه
واهلیدش رو نهد بر دشت و کوه
ای بدا امت که خوش کردید ادا
حق پاداش رسالت با خدا
شکر لله که شهنشاه نبیل
شد در این ظلمت مرا خضر دلیل
بخت بردم تشنه لب تا کوی او
خوردم آب زندگی از جوی او
بوی جان آورد باد از گلشن اش
پی بیوسف بردم از پیراهنش
با مسیح زنده دل همره شدم
تک خلاص از دیدۀ اکمه شدم
زین سپس گر تیر بارد بر سرم
یار چون اهل است با جان میخرم
منکه با عشق خلیل الله خوشم
گو کشد نمرود سوی آتشم
منکه با موسی زدم خود را به نیل
گو کند فرعون خونمن سبیل
این بگفت و تاخت سوی رزمگاه
زد چو شاهینی بیک هامون سپاه
بس یلان از مشرکان در خاک کرد
خاکرا از لوت ایشان پاک کرد
پر دلانرا مغزها در جوش از او
بر زمین غلطیده بار دوش از او
بسکه خون بارید بر خاک از هوا
شد عقیقستان زمین نینوا
گه سواره که پیاده جنگ کرد
عرصه را بر لشگر کین تنگ کرد
چون ز پا افتاد آن شیر دلیر
با تضرع گفت شاها دستگیر
دست گیر از دست خلاق قدیر
ای تو جمله انبیا را دستگیر
ای تو بر آدم دمیده روحرا
ای تو از طوفان رهانده نوحرا
ای تو از یم کرده موسی را رها
کرده در دستش عصا را اژدها
ای انیس یوسف مصری بچاه
داده از چاهش مکان بر اوج ماه
ای نیا را فخر بر چونتو سلیل
کرده آتش از گلستان بر خلیل
ای تو داده فدیه اسماعیل را
ای تو بینا کرده اسرائیل را
ایمجیب دعویه یونس به یم
ای نجاتش داده از ظلمات غم
ای تو بالا برده روح الله را
کرده القا بر یهود اشباه را
ای تو شهپر داده در دائیل را
دستگیری کرده صلصائیل را
خواهم اینک جان سپردن در رهت
ماه تو دیدن جمال چونمهت
شه طبیبانه به بالین آمدش
در فشان از چشم خونین آمدش
چشم حق بین بر رخ شه برگشود
گفت کایفرمان وه ملک وجود
کاش صد جان بود اندر پیکرم
تا بجان دادن تو آئی بر سرم
قدر چه بود چون من افسرده را
ای مسیحا زنده کردی مرده را
هرگز اینطالع نبودم در حساب
که نوازد ذرۀ را آفتاب
پشه را کی بود آن قدر و خطر
کش همائی سایه اندازد بسر
چشم دارم ایخدیو ذوالمنم
کز رضای خویش داری ایمنم
دست حق دستی برویش باز سود
خون و خاک از روی پاکش بر زدود
گفت آری شاد باش و شاه باش
بر سپهر کامرانی ماه باش
باد در دنیا و عقبی کام تو
آنچنان کت نام کرده مام تو
این بشارترا چو حرزان لب شنفت
شاهرا خوش باد گفت و خوش بخفت
پر زنان بر دامن شه جان فشاند
لیک نامی مرد نامش زنده ماند
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۵ - رجوع باحتجاج حضرت ابی عبدالله
شه بیابان باز ناورده عتاب
با زیان تیر دادندش جواب
هر که ز آن سرچشمه آبی نوش کرد
نوعروس بخت در آغوش کرد
دید شه چون تیر باران جفا
کرد رو با یاوران باوفا
گفت هان آماده باشید ایکرام
که رسول اینگروه است این سهام
این کبوترها که شهپر میزنند
عاشقانرا حلقه بر در میزنند
نامه ها دارن خونین زیر پر
که بشهر جان برند از ما خبر
پیش تازید و صف آرائی کنید
وین رسل را خوش پذیرائی کنید
خوش بداریدش بجان و دل قبول
که بود از فرض اکرام رسول
یک بیک آن جان سپاران دلبر
هر یکی در پر دلی یک بیشه شیر
سوی میدان شهادت تاختند
کشتی کشتند و جانها باختند
با زیان تیر دادندش جواب
هر که ز آن سرچشمه آبی نوش کرد
نوعروس بخت در آغوش کرد
دید شه چون تیر باران جفا
کرد رو با یاوران باوفا
گفت هان آماده باشید ایکرام
که رسول اینگروه است این سهام
این کبوترها که شهپر میزنند
عاشقانرا حلقه بر در میزنند
نامه ها دارن خونین زیر پر
که بشهر جان برند از ما خبر
پیش تازید و صف آرائی کنید
وین رسل را خوش پذیرائی کنید
خوش بداریدش بجان و دل قبول
که بود از فرض اکرام رسول
یک بیک آن جان سپاران دلبر
هر یکی در پر دلی یک بیشه شیر
سوی میدان شهادت تاختند
کشتی کشتند و جانها باختند
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۶ - ذکر شهادت زبدهٔ ناس، حضرت ابی الفضل العباس
چونکه نوبت بر بنی هاشم رسید
ساخت ساز جنگ عباس رشید
محرم سرّ و علمدار حسین
در وفاداری علم در نشأتین
در صباحت ثالث خورشید و ماه
روز خصم از بیم او چونشب سیاه
زاد حیدر آتش جان عدو
شیر را بچه همی ماند بدو
در شجاعت یادگار مرتضی
داده بر حکم قضا دست رضا
خواست در جنگ عدو رخصت ز شاه
گفت شاهش کایعلمدار سپاه
چون علم گردد نگون در کارزار
کار لشگر باید از وی انفطار
گفت تنگست ای شه خوبان دلم
زندگی باشد از این پس مشگلم
زین قفس برهان من دلگیر را
تا بکی زنجیر باشد شیر را
خود تو دانی ای خدیو مستطاب
بهر امروزم همی پرورد باب
که کنم اینجان فدای جان تو
در بلا باشم بلا گردان تو
هین مبین شاها روا در بندگی
که برم از روی او شرمندگی
گفت شه چون نیست ز بنکارت گزین
این ز پا افتادگان را دستگیر
جنگ و کین بگذار و آبی کن طلب
بهر این افسردگان خشک لب
تشنه کامانرا بکن آبی سبیل
الله ایساقی کوثر را سلیل
عزم جان بازیت لختی دیر کن
در بیابان تشنگانرا سیر کن
گفت سمعاً ای امیر انس و جان
گر چه باشد قطرۀ آبی بجان
گر خود این غرقاب پایابم برد
چون توئی دریا بهل آبم برد
گر در آتش بایدم رفتن خوشم
اینشهنشه کز خلیل است آتشم
این بگفت و شاهرا بدرود کرد
برنشست و آنچه شه فرمود کرد
شد بسوی آب تازان با شتاب
زد سمند باد پیما را در آب
بی محابا جرعۀ در کف گرفت
چون بخویش آمد دمی گفت ایشگفت
تشنه لب در خیمه سبط مصطفی
آب نوشم من زهی شرط وفا
عاشقان کز جام محنت سرخوشند
آب کی نوشند مرغ آتشند
دور دار ای آب دامن از کفم
تا نسوزد ماهیانت از تنم
دور دار ای آب لب را از لبم
ترسمت دریا بجوشد از تبم
زادۀ شیر خدا با مشگ آب
خشک لب از آب زد بیرون رکاب
گفت با خود ماهرویش هر که دید
دُرّ شب تابی شد از دریا پدید
شد بلند از کوفیان بانگ خروش
آمدند از کینه چون دریا بجوش
سوی آن شیر دلاور تاختند
تیغها را بهر منعش آختند
حیدرانه آن سلیل ذوالفقار
خویش را زد یکتنه بر صد هزار
تیغ آتشبار زاد بوتراب
کرد در صحرا روان خوش جای آب
کافران خیره رو از چارسو
حمله ور گردیده چون سیلی بر او
او چو قرص مه میان هالۀ
تیغ بر کف شعلۀ جوّالۀ
حمله ها میبرد بر آنقوم لد
همچو بابش مرتضی روز احد
ناگهان کافر نهادی از کمین
کرد با تیغش جدا دست از یمین
گفت هان ایدست رفتی شادرو
خوش برستی از گرو آزاد رو
ساقی ار یار است می این می که هست
دست چه بود باید از سرشت دست
لیک از یکدست برتابد صدا
باش کاید دست دیگر از قفا
لاابالی نیست دست افشا نیسم
جعفر طیار را من ثانیم
دست دادم تا شوم همدست او
پر برافشانیم در بستان هو
از ازل من طایر آن گلشنم
دست گو بردار دست از دامنم
چند باید بود بند پای من
تیر باید شهپر عنقای من
تا که در قاف تجرد پر زنم
عالمی را پشت پا بر سر زنم
تن نزد زاندست برد آنصف شکر
تیغ را بگرفت بر دست دگر
راند کشتیها در آندریای خون
از سران لشگر اما سرنگون
خیره عقل از قوۀ بازوی او
علویان در حیرت از نیروی او
از کمین ناگه سیه دستی به تیغ
برفکندش دست دیگر بیدریغ
هر دو دست او چو گشت از تن جدا
مشک با دندان گرفت آن باوفا
ماه گفتی با ثریا شد قرین
یا که عیوق از فلک شد بر زمین
چون دو دست افتاده دید آنمحتشم
گفت دستا رو که من بیتو خوشم
خصم اگر بردت زمن گو باز دار
مرغ دست آموز را با پر چه کار
شهپر طاوس اگر برکنده شد
نام زیبائیش زان پر زنده شد
اندران کوئی که آنمحبوب دوست
عشق بیدست و پا دارند دوست
باز ده ایدست هین دستم بدست
تا بهم شوئیم و دست از هر چه هست
در بساط عشق دست افشان کنیم
جان نثار جلوۀ جانان کنیم
عاشقی باید ز من آموختن
شد علم پروانه از پر سوختن
اینت شاه آنشمع باز افروخته
من همان پروانۀ پر سوخته
بد چون شور عشق سر تا پای من
شد قیامت راست بر بالای من
تا مجرد کس نشد زین بال پست
سوی منزلگاه عنقا پر نه بست
خصم اگر ز بندست بر من دست یافت
نی شگفت از جام عشقم مست یافت
ورنه رو به کی حریف شیر بود
خاصه آنشیری که از خون سیر بود
ناگهان تیری فرود آمد بمشک
علویان از دیده باریدند اشک
شد چو نومید آن شه پر دل ز آب
خواست از مرکب تهی کردن رکاب
وه چگویم من چه آمد بر سرش
کز فراز زین نگون شد پیکرش
من نیارم شرح آنرا باز گفت
از عمود آهنین باید شنفت
چون نگون از مرکب آمد بر زمین
زد بر در اسمان روح الامین
کایدریغ آنرو باغ مرتضی
شد ز پا از تیشۀ سوء القضا
ایدریغ آنهاشمی ماه منیر
کز فراز آسمان آمد بزیر
ایدریغ آن بازوان و دست او
رفته چون تیر خطا ازشت او
ایهمایون رأیت دیبا طراز
چون شه آندستی که پروردت نیاز
شد خداوندت مگر غلطان بخون
کاینچنین از پا فتادی سرنگون
گو گر زین پس نبالد بال تو
بازگشت آن قرعۀ اقبال تو
زاد حیدر با هزاران عجز و ذل
رو بخیمه کرد کایسلطان کل
دست من کرد از تو خصم دون جدا
هین تو دستم گیر ایدست خدا
شاه دین از خیمه آمد بر سرش
دید در خون کشته غلطان پیکرش
از مژه درها ز خون دیده سفت
روی برویش نهاد از مهر گفت
کایدریغا رفت پا یابم ز دست
شد بریده چاره و پشتم شکست
ایهمایون طایر از فرخ هما
شهپرت چون شد که افتادی ز پا
ای ز پا افتاده سرو سرفراز
چونشد آن بالیدنت در باغ ناز
خوش نحیب ایخصم زین پس بیهراس
خفت آنچشمی که از وی بود پاس
شیر یزدان چشم خونین باز کرد
با حبیب خویش شرح راز کرد
گفت کای بر عالم امکان امیر
خاک و خون از پیش چشمم باز گیر
بو که چشمی باز دارم سوی تو
وقت رفتن سیر بینم روی تو
عذرها دارم من ای دریای جود
که دو دستی بیش در دستم نبود
لطف کن ای یوسف آل رسول
این بضاعت کن زاخوانت قبول
گفت خوش باش ایسلیل مرتضی
دست دست تست در روز جزا
دل قوی دار ای مه پیمان درست
که ذخیرۀ محشر من دست تست
چون بمحشر دوزخ آید در زفیر
این دو دست است عاصیانرا دستگیر
شد چو فارغ شاد از این گفت و شنود
مرتضی آمد به بالینش فرود
با تلطف گفت ای فرخ پسر
خوش ببردی عهد جانبازی بسر
وقت آن آمد گرین زندان تنگ
پرگشائی سوی بالا بیدرنگ
این اشارت چون شنید آنمیر راد
چشم حسرت بر رخ شه بر گشاد
گفت کایصد چونمنی قربان تو
منکه رفتم باد باقی جان تو
این بگفت و مرغ جان پرواز کرد
سوی گلزار جنان پرواز کرد
شد پرافشان جعفر طیار وار
درگذشت و رفت یاری سوی یار
شد هم آغوش شه بدر و حنین
ماند از او دستی و دامان حسین
ساخت ساز جنگ عباس رشید
محرم سرّ و علمدار حسین
در وفاداری علم در نشأتین
در صباحت ثالث خورشید و ماه
روز خصم از بیم او چونشب سیاه
زاد حیدر آتش جان عدو
شیر را بچه همی ماند بدو
در شجاعت یادگار مرتضی
داده بر حکم قضا دست رضا
خواست در جنگ عدو رخصت ز شاه
گفت شاهش کایعلمدار سپاه
چون علم گردد نگون در کارزار
کار لشگر باید از وی انفطار
گفت تنگست ای شه خوبان دلم
زندگی باشد از این پس مشگلم
زین قفس برهان من دلگیر را
تا بکی زنجیر باشد شیر را
خود تو دانی ای خدیو مستطاب
بهر امروزم همی پرورد باب
که کنم اینجان فدای جان تو
در بلا باشم بلا گردان تو
هین مبین شاها روا در بندگی
که برم از روی او شرمندگی
گفت شه چون نیست ز بنکارت گزین
این ز پا افتادگان را دستگیر
جنگ و کین بگذار و آبی کن طلب
بهر این افسردگان خشک لب
تشنه کامانرا بکن آبی سبیل
الله ایساقی کوثر را سلیل
عزم جان بازیت لختی دیر کن
در بیابان تشنگانرا سیر کن
گفت سمعاً ای امیر انس و جان
گر چه باشد قطرۀ آبی بجان
گر خود این غرقاب پایابم برد
چون توئی دریا بهل آبم برد
گر در آتش بایدم رفتن خوشم
اینشهنشه کز خلیل است آتشم
این بگفت و شاهرا بدرود کرد
برنشست و آنچه شه فرمود کرد
شد بسوی آب تازان با شتاب
زد سمند باد پیما را در آب
بی محابا جرعۀ در کف گرفت
چون بخویش آمد دمی گفت ایشگفت
تشنه لب در خیمه سبط مصطفی
آب نوشم من زهی شرط وفا
عاشقان کز جام محنت سرخوشند
آب کی نوشند مرغ آتشند
دور دار ای آب دامن از کفم
تا نسوزد ماهیانت از تنم
دور دار ای آب لب را از لبم
ترسمت دریا بجوشد از تبم
زادۀ شیر خدا با مشگ آب
خشک لب از آب زد بیرون رکاب
گفت با خود ماهرویش هر که دید
دُرّ شب تابی شد از دریا پدید
شد بلند از کوفیان بانگ خروش
آمدند از کینه چون دریا بجوش
سوی آن شیر دلاور تاختند
تیغها را بهر منعش آختند
حیدرانه آن سلیل ذوالفقار
خویش را زد یکتنه بر صد هزار
تیغ آتشبار زاد بوتراب
کرد در صحرا روان خوش جای آب
کافران خیره رو از چارسو
حمله ور گردیده چون سیلی بر او
او چو قرص مه میان هالۀ
تیغ بر کف شعلۀ جوّالۀ
حمله ها میبرد بر آنقوم لد
همچو بابش مرتضی روز احد
ناگهان کافر نهادی از کمین
کرد با تیغش جدا دست از یمین
گفت هان ایدست رفتی شادرو
خوش برستی از گرو آزاد رو
ساقی ار یار است می این می که هست
دست چه بود باید از سرشت دست
لیک از یکدست برتابد صدا
باش کاید دست دیگر از قفا
لاابالی نیست دست افشا نیسم
جعفر طیار را من ثانیم
دست دادم تا شوم همدست او
پر برافشانیم در بستان هو
از ازل من طایر آن گلشنم
دست گو بردار دست از دامنم
چند باید بود بند پای من
تیر باید شهپر عنقای من
تا که در قاف تجرد پر زنم
عالمی را پشت پا بر سر زنم
تن نزد زاندست برد آنصف شکر
تیغ را بگرفت بر دست دگر
راند کشتیها در آندریای خون
از سران لشگر اما سرنگون
خیره عقل از قوۀ بازوی او
علویان در حیرت از نیروی او
از کمین ناگه سیه دستی به تیغ
برفکندش دست دیگر بیدریغ
هر دو دست او چو گشت از تن جدا
مشک با دندان گرفت آن باوفا
ماه گفتی با ثریا شد قرین
یا که عیوق از فلک شد بر زمین
چون دو دست افتاده دید آنمحتشم
گفت دستا رو که من بیتو خوشم
خصم اگر بردت زمن گو باز دار
مرغ دست آموز را با پر چه کار
شهپر طاوس اگر برکنده شد
نام زیبائیش زان پر زنده شد
اندران کوئی که آنمحبوب دوست
عشق بیدست و پا دارند دوست
باز ده ایدست هین دستم بدست
تا بهم شوئیم و دست از هر چه هست
در بساط عشق دست افشان کنیم
جان نثار جلوۀ جانان کنیم
عاشقی باید ز من آموختن
شد علم پروانه از پر سوختن
اینت شاه آنشمع باز افروخته
من همان پروانۀ پر سوخته
بد چون شور عشق سر تا پای من
شد قیامت راست بر بالای من
تا مجرد کس نشد زین بال پست
سوی منزلگاه عنقا پر نه بست
خصم اگر ز بندست بر من دست یافت
نی شگفت از جام عشقم مست یافت
ورنه رو به کی حریف شیر بود
خاصه آنشیری که از خون سیر بود
ناگهان تیری فرود آمد بمشک
علویان از دیده باریدند اشک
شد چو نومید آن شه پر دل ز آب
خواست از مرکب تهی کردن رکاب
وه چگویم من چه آمد بر سرش
کز فراز زین نگون شد پیکرش
من نیارم شرح آنرا باز گفت
از عمود آهنین باید شنفت
چون نگون از مرکب آمد بر زمین
زد بر در اسمان روح الامین
کایدریغ آنرو باغ مرتضی
شد ز پا از تیشۀ سوء القضا
ایدریغ آنهاشمی ماه منیر
کز فراز آسمان آمد بزیر
ایدریغ آن بازوان و دست او
رفته چون تیر خطا ازشت او
ایهمایون رأیت دیبا طراز
چون شه آندستی که پروردت نیاز
شد خداوندت مگر غلطان بخون
کاینچنین از پا فتادی سرنگون
گو گر زین پس نبالد بال تو
بازگشت آن قرعۀ اقبال تو
زاد حیدر با هزاران عجز و ذل
رو بخیمه کرد کایسلطان کل
دست من کرد از تو خصم دون جدا
هین تو دستم گیر ایدست خدا
شاه دین از خیمه آمد بر سرش
دید در خون کشته غلطان پیکرش
از مژه درها ز خون دیده سفت
روی برویش نهاد از مهر گفت
کایدریغا رفت پا یابم ز دست
شد بریده چاره و پشتم شکست
ایهمایون طایر از فرخ هما
شهپرت چون شد که افتادی ز پا
ای ز پا افتاده سرو سرفراز
چونشد آن بالیدنت در باغ ناز
خوش نحیب ایخصم زین پس بیهراس
خفت آنچشمی که از وی بود پاس
شیر یزدان چشم خونین باز کرد
با حبیب خویش شرح راز کرد
گفت کای بر عالم امکان امیر
خاک و خون از پیش چشمم باز گیر
بو که چشمی باز دارم سوی تو
وقت رفتن سیر بینم روی تو
عذرها دارم من ای دریای جود
که دو دستی بیش در دستم نبود
لطف کن ای یوسف آل رسول
این بضاعت کن زاخوانت قبول
گفت خوش باش ایسلیل مرتضی
دست دست تست در روز جزا
دل قوی دار ای مه پیمان درست
که ذخیرۀ محشر من دست تست
چون بمحشر دوزخ آید در زفیر
این دو دست است عاصیانرا دستگیر
شد چو فارغ شاد از این گفت و شنود
مرتضی آمد به بالینش فرود
با تلطف گفت ای فرخ پسر
خوش ببردی عهد جانبازی بسر
وقت آن آمد گرین زندان تنگ
پرگشائی سوی بالا بیدرنگ
این اشارت چون شنید آنمیر راد
چشم حسرت بر رخ شه بر گشاد
گفت کایصد چونمنی قربان تو
منکه رفتم باد باقی جان تو
این بگفت و مرغ جان پرواز کرد
سوی گلزار جنان پرواز کرد
شد پرافشان جعفر طیار وار
درگذشت و رفت یاری سوی یار
شد هم آغوش شه بدر و حنین
ماند از او دستی و دامان حسین
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۸ - ذکر شهادت حضرت شاهزاده علی اکبر
دور چون بر آل پیغمبر رسید
اولین جام بلا اکبر چشید
اکبر آن آئینه رخسار جد
هیژده ساله جوان سرو قد
در منای طبع ذبیح بی بدا
ذبح اسمعیل را کیش فدا
برده در حسن از مه کنعان گرو
قصۀ هابیل و یحیی کرده نو
دید چونخصمان گروه اندر گروه
مانده بی یاور شه حیدر شکوه
با ادب بوسید پای شاهرا
روشنائی بخش مهر و ماه را
کای زمام امر کن در دست تو
هستی عالم طفیل هست تو
رخصمتم ده تا وداع جان کنم
جان در این قربانگاه قربان کنم
چند باید دید یاران غرق خون
خاک غم بر فرق این عیش زبون
چند باید زیست بیرون مهان
زندگی ننگست زین پس در جهان
واهلم ایجان فدای جان تو
که کنم اینجان بلا گردان تو
بیتو ما را زندگی بی حاصل است
که حیات کشور تن با دل است
تو همی مان که دل عالم توئی
مایۀ عیش بنی آدم توئی
دارم اندر سر هوای وصل دوست
که سراپای وجودم یاد اوست
وصل جانان گر چه عود و آتش است
لیک من مستیقیم آبم خوشست
وقت آن آمد که ترک جان کنم
رو بخلوتخانۀ جانان کنم
شاه دستار نبی بستش بسر
ساز و برگ جنگ پوشاندش ببر
کرد دستارش دو شقه از دو سو
بوسه ها دادش چو قربانی بر او
گفت بشتاب ای ذبیح کوی عشق
تا خوری آب حیات از جوی عشق
ای سیم قربانی آل خلیل
از نژاد مصطفی اول قتیل
حکم یزدان آندو ازان زنده خواست
کاین قبا آید ببالای تو راست
زانکه بهر این شرف فرد مجید
غیر آل مصطفی در خور ندید
رو بخیمه خواهران بدورد کن
مادر از دیدار خود خوشنود کن
روبرو نه زینب و کلثوم را
دیده میبوس اصغر مغموم را
شاهزاده شد سوی خیمه روان
گفت نالان کی بلا کش بانوان
هین فراز آئید بدرودم کنید
سوی قربانگه روان زودم کنید
وقت بس دیر است و ترسم از بدا
همچو اسماعیل وان کیش فدا
الودعا ایمادر ناکام من
ماند آخر بر زبانت نام من
مادرا برخیز زلفم شانه کن
خود بدور شمع من پروانه کن
دست حسرت طوق کن بر گردنم
که دگر زین پس نخواهی دیدنم
کاین وداع یوسف و راحیل نیست
هاجر و بدرود اسمعیل نیست
برد یوسف سوی خود راحیل را
دید هاجز زنده اسمعیل را
من ز بهر دادن جان میروم
سوی مهمانگاه جانان میروم
وقت دیر است و مرا از جان ملال
مادرا کن شیر خود بر من حلال
الوداع ایخواهران زار من
که بود این واپسین دیدار من
خواست چونرفتن بمیدان وغا
در حرم شور قیامت شد بپا
خواهران و عمه گان و مادرش
انجمن گشتند بر گرد سرش
شد ز آهنگ نوای الفراق
راست بر اوج فلک شور از عراق
گفت لیلی کایفدایت جان من
ناز پرور سرو سروستان من
خوش خرامان میروی آزاد رو
شیر من بادا حلالت شاد رو
ایخدا قربانی من کن قبول
کن سفید این روی من نزد بتول
کاشکی بهر نثار پای یسار
صد چنین در بودم اندر گنجبار
آری آری عشق از این سرکش تر است
داند آنکو شور عشقش بر سر است
شاه عشق آنجا که با فر بگذرد
مادران از صد چو اکبر بگذرد
عشق را همسایه و پیوند نیست
اهل مال و خانه و فرزند نیست
خلوت وصلی که منزلگاه اوست
اندر آن خلوت نبیند غیر دوست
شبه پیغمبر چو زد پا در رکاب
بال و پر گشود چونرفرف عقاب
از حرم بر شد سوی معراج عشق
بر سر از شور شهادت تاج عشق
کوی جانان مسجد اقصای او
خاک و خون قوسین او ادنای او
گفت شاه دین بزاری کای اله
باش بر اینقوم کافر دل گواه
کز نژاد مصطفی ختم رسول
شد غلامی سوی این قوم عتل
خلق و خوی و منطق آن پاک رای
جمع دروی همچو اندر مصحف آی
هرکرا بود اشتیاق روی او
روی از بن آئینه کردی سوی او
آری آری چونرود گل در حجاب
بوی گل را از که جویند از گلاب
آنکه گمشد یوسف سیمین نقش
بوی او در یابد از پیراهنش
زان سپس با پور سعد بدنژاد
گفت با بیغاره آن سالار راد
حق کنادت قطع پیوند ایجهول
که نمودی قطع پیوند رسول
شاهزاد شد بمیدانگه روان
بانوان اندر قفای او نوان
حقۀ لب بر ستایش کرد باز
که منم فرزند سالار حجاز
من علی ابن الحسین اکبرم
نور چشم زادۀ پیغمبرم
حیدر کرار باشد جدّ من
مظهر نور نبوت خدّ من
من سلیل طایر لاهوتیم
کز صفیر اوست نطق طوطیم
شبه وی در خلق و خلق و منطقم
کوکب صبحم نبوت مشرقم
در شجاعت وارث شاهی مجید
کایزدش بهر ولایت برگزید
روش مرآت جمال لایزال
خودنمائی کرده در وی ذوالجلال
باب من باشد حسین آنشاه عشق
که نموده عاشقانرا راه عشق
جرعۀ نوشیده از جام الست
شسته جز ساقی دو دست از هر چه هست
عشق صهبا و شهادت جام اوست
در ره حق تشنه کامی کام اوست
آفتاب عشق و نیزه شرق او
هشته ایزد دست خود بر فرق او
وین عجب تر که خود او دست حقت
فرق دست از فرق جهل مطلقت
تیغ من باشد سلیل ذوالفقار
که سلیل حیدرم در کارزار
آمدم تا خود فدای شه کنم
جان وقای نفس ثار الله کنم
این بگفت و صارم جوشن شکاف
با لب تشنه برآهخت از غلاف
آنچه میر پدر با کفار کرد
سبط حیدر اندر آن پیکار کرد
بسکه آنشیر دلاورد یکتنه
زد یلانرا میسره از میمنه
پر دلان را شد دل اندر سینه خون
لخت لخت از چشم جوشن شد برون
شیر بچه را عطش بیتاب شد
با لب خشگیده سوی باب شد
گفت شاها تشنگی تابم ربود
آمدم تک سویت ای دریای جود
ای روان تشنگانرا سلسبیل
عیل صیری بل الی ماء سبیل
برده ثقل آهن و تاب هجیر
صبرم از پا دستگیرا دستگیر
شه زبان او گرفت اندر دهان
گوهری در درج لعل آمد نهان
تر نکرده کام از او ماه عرب
ماهی از دریا برآمد خشک لب
گفت گریان ایعجب خاکم بسر
کام تو باشد ز من خوشیده تر
آب در دریا و ماهی تشنه کام
تشنگانرا آب خوش بادا حرام
نی که دلخون باد دریارا چو نیل
بیتو ای ساقی کوثر را سلیل
شاه جم شوکت گرفت اندر رش
هشت بر درج گهر انگشترش
شد ز آب هفت دریا شسته دست
سوی بزم رزمگه سرشار و مست
موج تیغ آنسلیل ارجمند
لطمه بر دریای لشگر که فکند
سوختی کیهان ز برق تیغ او
گر نه خون باریدی از پی میغ او
گفت با خیل سپهسالار جنگ
چند باید بست بر خود طوق ننگ
عارتان باد ای یلان کارزار
که شود مغلوب یکتن صدهزار
هین فرو بارید باران خدنگ
عرصه را بر این جوان دارید تنگ
آهوی دشت حرم زاندار و گیر
چون هما پر بست از پیکان تیر
ارغوان زاری شد آنجسم فکار
عشق را آری چنین باید بهار
حیدرانه گرم جنگ آنشیر مست
منفذ آمد ناگهان تیری بدست
فرق زاد نایب رب الفلق
از قفا با تیغ بران کرد شق
برد از دستش عنان اختیار
تشنگی و زخمهای بیشمار
گفت با خود آنسلیل مصطفی
اکبرا شد عهد را وقت وفا
مرغ جان از حبس تن دلگیر شد
وعدۀ دیدار جانان دیر شد
چون نهادت بخت بر سر تاج عشق
هان بر آن رفرف سوی معراج عشق
عشق شمشیری که بر سر میزند
حلقۀ وصل است بر در میزند
عید قربان است و اینکوه منا
ایذبیح عشق در خون کن شنا
چشم بر راهند احباب کرام
اندرین غمخانه کمتر کن مقام
مرغزار وصل را فصل گلست
راغ پر نسرین و سرو و سنبل است
هین بران تاجا در آن بستان کشی
سر سرو و سنبل و ریحان کنی
همرهان رفتند ماندی باز پس
اکبرا چالاکتر میران فرس
شد قتیل عشقرا چونوقت سوق
دستها برچید باره کرد طوق
هر فریقیکه بر او کردی گذر
میزدندش تبر و تیغ و جانشکر
با زبان لابه آنقربان عشق
رو بخیمه کرد کایسلطان عشق
دور عیش و کامرانی شد تمام
وقت مرگست ای پدر یادت سلام
ای پدر اینک رسول داورم
داد جامی از شراب کوثرم
تا ابد کردم از آن پیمانه مست
جام دیگر بهر تو دارد بدست
شه ز خیمه تاخت باره با شتاب
دید حیران اندر آنصحرا عقب
برگ زین برگشته بگسسته لجام
آسمانی لیک بی بدر تمام
دیده روی یوسفیرا چون بشیر
لیک در چنگال گرگانش اسیر
یا غرابیکه ز هابیلی خبر
با نعیب آورده سوی بوالبشر
شد پدر را سوی یوسف رهنمون
آن بشیر اما میان خاک و خون
دید آن بالیده سرو نازنین
او فتاده در میان دشت کین
گلشنی نو رسته اندام تنش
زخم پیکان غنچه های گلشنش
با همه آهندلی گریان بر او
چشم جوشن اشک خونین مو بمو
کرده چون اکلیل زیب فرق سر
شبه احمد معجز شق القمر
چهر عالمتاب بنهادش بچهر
شد جهان تار از قران ماه و مهر
سر نهادش بر سر زانوی ناز
گفت کایبالیده سرو سرفرزا
چونشد آن بالیدنت در باغ حسن
ای بدل بنهاده مه را داغ حسن
ایدرخشان اختر برج شرف
چون شدی سهم حوادث را هدف
ای بطرف دیده خالی جای تو
خیز تا بینم قد و بالای تو
مادران و خواهران پر غمت
میبرد تک انتظار مقدمت
ای نگارین آهوی مشکین من
با تو روشن چشم عالم بین من
این بیابان جای خواب ناز نیست
کایمن از صیاد تیرانداز نیست
خیز تا بیرون از این صحرا رویم
تک بسوی خیمۀ لیلی رویم
رفتی و بردی ز چشمم باب خواب
اکبرا بیتو جهان بادا خراب
گفتمت باشی مرا تو دستگیر
ای تو یوسف من ترا یعقوب پیر
تو سفر کردی و آسودی زغم
من در اینوادی گرفتار الم
شاهزاده چونصدای شه شنفت
از شعف چونغنچه خندان شگفت
چشم حسرت باز سوی باب کرد
شاه را بدرود گفت و خواب کرد
زینب از خیمه برآمد با قلق
دید ماهی خفته در زیر شفق
از جگر نالید کایماه تمام
بیتو بر من زندگی بادا حرام
شه بسوی خیمه آوردش ز دشت
وه چگویم من چه بر لیلی گذشت
اولین جام بلا اکبر چشید
اکبر آن آئینه رخسار جد
هیژده ساله جوان سرو قد
در منای طبع ذبیح بی بدا
ذبح اسمعیل را کیش فدا
برده در حسن از مه کنعان گرو
قصۀ هابیل و یحیی کرده نو
دید چونخصمان گروه اندر گروه
مانده بی یاور شه حیدر شکوه
با ادب بوسید پای شاهرا
روشنائی بخش مهر و ماه را
کای زمام امر کن در دست تو
هستی عالم طفیل هست تو
رخصمتم ده تا وداع جان کنم
جان در این قربانگاه قربان کنم
چند باید دید یاران غرق خون
خاک غم بر فرق این عیش زبون
چند باید زیست بیرون مهان
زندگی ننگست زین پس در جهان
واهلم ایجان فدای جان تو
که کنم اینجان بلا گردان تو
بیتو ما را زندگی بی حاصل است
که حیات کشور تن با دل است
تو همی مان که دل عالم توئی
مایۀ عیش بنی آدم توئی
دارم اندر سر هوای وصل دوست
که سراپای وجودم یاد اوست
وصل جانان گر چه عود و آتش است
لیک من مستیقیم آبم خوشست
وقت آن آمد که ترک جان کنم
رو بخلوتخانۀ جانان کنم
شاه دستار نبی بستش بسر
ساز و برگ جنگ پوشاندش ببر
کرد دستارش دو شقه از دو سو
بوسه ها دادش چو قربانی بر او
گفت بشتاب ای ذبیح کوی عشق
تا خوری آب حیات از جوی عشق
ای سیم قربانی آل خلیل
از نژاد مصطفی اول قتیل
حکم یزدان آندو ازان زنده خواست
کاین قبا آید ببالای تو راست
زانکه بهر این شرف فرد مجید
غیر آل مصطفی در خور ندید
رو بخیمه خواهران بدورد کن
مادر از دیدار خود خوشنود کن
روبرو نه زینب و کلثوم را
دیده میبوس اصغر مغموم را
شاهزاده شد سوی خیمه روان
گفت نالان کی بلا کش بانوان
هین فراز آئید بدرودم کنید
سوی قربانگه روان زودم کنید
وقت بس دیر است و ترسم از بدا
همچو اسماعیل وان کیش فدا
الودعا ایمادر ناکام من
ماند آخر بر زبانت نام من
مادرا برخیز زلفم شانه کن
خود بدور شمع من پروانه کن
دست حسرت طوق کن بر گردنم
که دگر زین پس نخواهی دیدنم
کاین وداع یوسف و راحیل نیست
هاجر و بدرود اسمعیل نیست
برد یوسف سوی خود راحیل را
دید هاجز زنده اسمعیل را
من ز بهر دادن جان میروم
سوی مهمانگاه جانان میروم
وقت دیر است و مرا از جان ملال
مادرا کن شیر خود بر من حلال
الوداع ایخواهران زار من
که بود این واپسین دیدار من
خواست چونرفتن بمیدان وغا
در حرم شور قیامت شد بپا
خواهران و عمه گان و مادرش
انجمن گشتند بر گرد سرش
شد ز آهنگ نوای الفراق
راست بر اوج فلک شور از عراق
گفت لیلی کایفدایت جان من
ناز پرور سرو سروستان من
خوش خرامان میروی آزاد رو
شیر من بادا حلالت شاد رو
ایخدا قربانی من کن قبول
کن سفید این روی من نزد بتول
کاشکی بهر نثار پای یسار
صد چنین در بودم اندر گنجبار
آری آری عشق از این سرکش تر است
داند آنکو شور عشقش بر سر است
شاه عشق آنجا که با فر بگذرد
مادران از صد چو اکبر بگذرد
عشق را همسایه و پیوند نیست
اهل مال و خانه و فرزند نیست
خلوت وصلی که منزلگاه اوست
اندر آن خلوت نبیند غیر دوست
شبه پیغمبر چو زد پا در رکاب
بال و پر گشود چونرفرف عقاب
از حرم بر شد سوی معراج عشق
بر سر از شور شهادت تاج عشق
کوی جانان مسجد اقصای او
خاک و خون قوسین او ادنای او
گفت شاه دین بزاری کای اله
باش بر اینقوم کافر دل گواه
کز نژاد مصطفی ختم رسول
شد غلامی سوی این قوم عتل
خلق و خوی و منطق آن پاک رای
جمع دروی همچو اندر مصحف آی
هرکرا بود اشتیاق روی او
روی از بن آئینه کردی سوی او
آری آری چونرود گل در حجاب
بوی گل را از که جویند از گلاب
آنکه گمشد یوسف سیمین نقش
بوی او در یابد از پیراهنش
زان سپس با پور سعد بدنژاد
گفت با بیغاره آن سالار راد
حق کنادت قطع پیوند ایجهول
که نمودی قطع پیوند رسول
شاهزاد شد بمیدانگه روان
بانوان اندر قفای او نوان
حقۀ لب بر ستایش کرد باز
که منم فرزند سالار حجاز
من علی ابن الحسین اکبرم
نور چشم زادۀ پیغمبرم
حیدر کرار باشد جدّ من
مظهر نور نبوت خدّ من
من سلیل طایر لاهوتیم
کز صفیر اوست نطق طوطیم
شبه وی در خلق و خلق و منطقم
کوکب صبحم نبوت مشرقم
در شجاعت وارث شاهی مجید
کایزدش بهر ولایت برگزید
روش مرآت جمال لایزال
خودنمائی کرده در وی ذوالجلال
باب من باشد حسین آنشاه عشق
که نموده عاشقانرا راه عشق
جرعۀ نوشیده از جام الست
شسته جز ساقی دو دست از هر چه هست
عشق صهبا و شهادت جام اوست
در ره حق تشنه کامی کام اوست
آفتاب عشق و نیزه شرق او
هشته ایزد دست خود بر فرق او
وین عجب تر که خود او دست حقت
فرق دست از فرق جهل مطلقت
تیغ من باشد سلیل ذوالفقار
که سلیل حیدرم در کارزار
آمدم تا خود فدای شه کنم
جان وقای نفس ثار الله کنم
این بگفت و صارم جوشن شکاف
با لب تشنه برآهخت از غلاف
آنچه میر پدر با کفار کرد
سبط حیدر اندر آن پیکار کرد
بسکه آنشیر دلاورد یکتنه
زد یلانرا میسره از میمنه
پر دلان را شد دل اندر سینه خون
لخت لخت از چشم جوشن شد برون
شیر بچه را عطش بیتاب شد
با لب خشگیده سوی باب شد
گفت شاها تشنگی تابم ربود
آمدم تک سویت ای دریای جود
ای روان تشنگانرا سلسبیل
عیل صیری بل الی ماء سبیل
برده ثقل آهن و تاب هجیر
صبرم از پا دستگیرا دستگیر
شه زبان او گرفت اندر دهان
گوهری در درج لعل آمد نهان
تر نکرده کام از او ماه عرب
ماهی از دریا برآمد خشک لب
گفت گریان ایعجب خاکم بسر
کام تو باشد ز من خوشیده تر
آب در دریا و ماهی تشنه کام
تشنگانرا آب خوش بادا حرام
نی که دلخون باد دریارا چو نیل
بیتو ای ساقی کوثر را سلیل
شاه جم شوکت گرفت اندر رش
هشت بر درج گهر انگشترش
شد ز آب هفت دریا شسته دست
سوی بزم رزمگه سرشار و مست
موج تیغ آنسلیل ارجمند
لطمه بر دریای لشگر که فکند
سوختی کیهان ز برق تیغ او
گر نه خون باریدی از پی میغ او
گفت با خیل سپهسالار جنگ
چند باید بست بر خود طوق ننگ
عارتان باد ای یلان کارزار
که شود مغلوب یکتن صدهزار
هین فرو بارید باران خدنگ
عرصه را بر این جوان دارید تنگ
آهوی دشت حرم زاندار و گیر
چون هما پر بست از پیکان تیر
ارغوان زاری شد آنجسم فکار
عشق را آری چنین باید بهار
حیدرانه گرم جنگ آنشیر مست
منفذ آمد ناگهان تیری بدست
فرق زاد نایب رب الفلق
از قفا با تیغ بران کرد شق
برد از دستش عنان اختیار
تشنگی و زخمهای بیشمار
گفت با خود آنسلیل مصطفی
اکبرا شد عهد را وقت وفا
مرغ جان از حبس تن دلگیر شد
وعدۀ دیدار جانان دیر شد
چون نهادت بخت بر سر تاج عشق
هان بر آن رفرف سوی معراج عشق
عشق شمشیری که بر سر میزند
حلقۀ وصل است بر در میزند
عید قربان است و اینکوه منا
ایذبیح عشق در خون کن شنا
چشم بر راهند احباب کرام
اندرین غمخانه کمتر کن مقام
مرغزار وصل را فصل گلست
راغ پر نسرین و سرو و سنبل است
هین بران تاجا در آن بستان کشی
سر سرو و سنبل و ریحان کنی
همرهان رفتند ماندی باز پس
اکبرا چالاکتر میران فرس
شد قتیل عشقرا چونوقت سوق
دستها برچید باره کرد طوق
هر فریقیکه بر او کردی گذر
میزدندش تبر و تیغ و جانشکر
با زبان لابه آنقربان عشق
رو بخیمه کرد کایسلطان عشق
دور عیش و کامرانی شد تمام
وقت مرگست ای پدر یادت سلام
ای پدر اینک رسول داورم
داد جامی از شراب کوثرم
تا ابد کردم از آن پیمانه مست
جام دیگر بهر تو دارد بدست
شه ز خیمه تاخت باره با شتاب
دید حیران اندر آنصحرا عقب
برگ زین برگشته بگسسته لجام
آسمانی لیک بی بدر تمام
دیده روی یوسفیرا چون بشیر
لیک در چنگال گرگانش اسیر
یا غرابیکه ز هابیلی خبر
با نعیب آورده سوی بوالبشر
شد پدر را سوی یوسف رهنمون
آن بشیر اما میان خاک و خون
دید آن بالیده سرو نازنین
او فتاده در میان دشت کین
گلشنی نو رسته اندام تنش
زخم پیکان غنچه های گلشنش
با همه آهندلی گریان بر او
چشم جوشن اشک خونین مو بمو
کرده چون اکلیل زیب فرق سر
شبه احمد معجز شق القمر
چهر عالمتاب بنهادش بچهر
شد جهان تار از قران ماه و مهر
سر نهادش بر سر زانوی ناز
گفت کایبالیده سرو سرفرزا
چونشد آن بالیدنت در باغ حسن
ای بدل بنهاده مه را داغ حسن
ایدرخشان اختر برج شرف
چون شدی سهم حوادث را هدف
ای بطرف دیده خالی جای تو
خیز تا بینم قد و بالای تو
مادران و خواهران پر غمت
میبرد تک انتظار مقدمت
ای نگارین آهوی مشکین من
با تو روشن چشم عالم بین من
این بیابان جای خواب ناز نیست
کایمن از صیاد تیرانداز نیست
خیز تا بیرون از این صحرا رویم
تک بسوی خیمۀ لیلی رویم
رفتی و بردی ز چشمم باب خواب
اکبرا بیتو جهان بادا خراب
گفتمت باشی مرا تو دستگیر
ای تو یوسف من ترا یعقوب پیر
تو سفر کردی و آسودی زغم
من در اینوادی گرفتار الم
شاهزاده چونصدای شه شنفت
از شعف چونغنچه خندان شگفت
چشم حسرت باز سوی باب کرد
شاه را بدرود گفت و خواب کرد
زینب از خیمه برآمد با قلق
دید ماهی خفته در زیر شفق
از جگر نالید کایماه تمام
بیتو بر من زندگی بادا حرام
شه بسوی خیمه آوردش ز دشت
وه چگویم من چه بر لیلی گذشت
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۹ - ذکر شهادت سبط مؤتمن حضرت شاهزاده، قاسم بن الحسن علیهما السلام
قاسم آن نوباوۀ باغ حسن
گوهر شاداب دریای محن
شیر مست جام لبریز بلا
تازه داماد شهید کربلا
چارده ساله جوان نونهال
برده ماه چادره شب را بسال
قامتش شمشاد باغستان عشق
روش سرمشق نگارستان عشق
در حیا فرزانه فرزند حسن
در شجاعت حیدر لشگر شکن
با زبان لابه نزد شاه شد
خواستار عزم قربانگاه شد
گفت شه کایرشک بستان ارم
رو تو در باغ جوانی خوش بچم
همچو سرو از باغ غم آزاد باش
شاد زی و شاد بال و شاد باش
مهلا ای زیبا تذر و خوشخرام
این بیابان سر بسر بند است و دام
الله ای آهوی مشگین نثار
تیر بارانست دشت و کوهسار
بوی خون میآید از دامان دشت
نیست کس را زان امید بازگشت
کی روا باشد که این رعنا نهال
گردد از سم ستوران پایمال
کی روا باشد که این روی چو ورد
غلطد اندر خون بمیدان نبرد
گفت قاسم کایخدیو مستطاب
ای تو ملک عشق را مالک رقاب
گر چه خود من کودک نو رسته ام
لیک دست از کامرانی شسته ام
من بمهد عاشقی پرورده ام
خون بجای شیر مادر خورده ام
کرده در روز ولادت کام من
باز با شهد شهادت مام من
گر چه در دور جوانی کامها است
کار من رفتن بکام اژدها است
کام عاشق غرقه در خون گشتن است
سربخاک کوی جانان هشتن است
ننگ باشد در طریق بندگی
بر غلامان بی شهنشه زندگی
زندگی را بیتو بر سر خاک باد
کامرانی را جگر صد چاک باد
لابه های آنقتیل تیر عشق
می نشد بذر رفته نزد پیر عشق
بازگشت آن نوگل باغ رسول
از حضور شاه نومید و ملول
شد بسوی خیمه آن گلگون عذار
از دو نرگس بر شقایق ژاله بار
چون نگردد گفت سیر از زندگی
آنکه نپسندد شهش بر بندگی
چون زبیقدری نکردن شه قبول
رخت بربند از تن ایجان ملول
سر که فتراکش نبست آنشهسوار
گو سر خود گیر و بر سر خاکبار
سر بزانوی غم آن والا نژاد
کآمدش ناگه ز عهد باب یاد
که بهنگام رحیل آنشاه فرد
هیکلی بر بازویش تعویذ کرد
گفت هر جا سخت گردد بر تو کار
نامه بگشا و نظر بر وی گمار
هر کجا سیل غم آرد بر تو رو
اینوصیت باز کن بنگر در او
گفت کاری سخت تر زینکار نیست
که بقربانگاه عشقم بار نیست
یا چه غم زین بیشتر که شاه راد
ره بخلوتگاه خاصانم نداد
نامه را بگشود و دیدش کن پدر
کرده عهدش کایهمایون رخ پسر
ای تو نور چشم عم و جان باب
وی مرا تو در وفا نایب منای
من نباشم در زمین کربلا
بر تو بخشیدم من این تاج ولا
چون به بینی عم خود را بیمعین
در میان کارزار اهل کین
زینهار ایرو رعنای سهی
لابه ها کن تا بپایش سر نهی
جهد کن فردا نباشی شرمسار
در حضور عاشقان جان نثار
جان بشمع عشق چون پروانه زن
خود بر آتش چابک و مردانه زن
بر قد موزون کفن میکن قبا
اندران صحرا قیامت کن بپا
شاهزاده خواند چون عهد پدر
با ادب بوسید و بنهادش بسر
می نکنجید از خوشی در پیرهن
حجلۀ داماد شد بیت الحزن
عقدهای مشگلش گردید حل
وان همه انده بشادی شد بدل
از شعق چونغنچۀ خندان شگفت
شکر ایزد را بجای آورد و گفت
ایهمایون قرعۀ اقبال من
کایۀ لا تقنط آمد فال من
شکر لله کافتتاح این مثال
کوب بختم برآورد از وبال
در فضای عشق بال افشان شدم
لایق قربانی جانان شدم
عهدنامه برد شادان نزد شاه
با تضرع گفت کایظلّ اله
سوی درگاهت بکف جان آمدم
تک ز شه در دست فرمان آمدم
سر خط امضاده این منشور را
وز جسارت عذر نه مامور را
دید چونشاه آنخ مینو نگار
شد بسیم از جزع مروارید بار
گفت کایصورت نگار خوب و زشت
جان فدای دست تو کاینخط نوشت
جان فدای دست تو ایدست حق
که گرفته بر همه دستی سبق
پس بگفتش شاه کای ماه تمام
کرده با من نیز عهدی آن همام
که ز عقد دخت خود شادت کنم
وندرین غمخانه دامادت کنم
کرده دامادیت را گلگون قبا
نک زخون آماده خیاط قضا
گو بر افزوند بهر حجله گاه
بانوانت شمعها از تف آه
خواهران از درج چشم اشگبار
در بر افشانند از بهر نثار
از دل خونین بنات بوتراب
طشت خون آرند از بهر خضاب
موبه سر گیرند از دلهای ریش
عنبر افشانند از موی پریش
از خراش چهره و لخت جگر
دامن آمویند از گلهای تر
افکند لب تشنگان طرف آب
عود بر مجمر ز دلهای کباب
پس بامر در درج لو کشف
شد مه و خورشید در برج شرف
خواست بستن عقد کابین بهرشان
نقد جان آمد سزای مهرشان
با همین مهر آنشه و الشمس تاج
آندو کوکب را بهم داد ازدواج
زهره و برجیس با هم شد قرین
خواست از نه پرده آهنگ حنین
کالله الله اینچه جشن است و چه سور
حلقۀ ماتم بآئیین سرور
شمعهای بارگاه نه تتق
ریخت اشگخون بدامان افق
گرد چرخ آماده بهر دخت شاه
از تسبیح شام دیبای سیاه
علویان از غم تراشیدند رو
حوریان اندر جنان کندند مو
زهره واپس ز دیگر دون طبل سور
او فکند اندر جهان شور نشور
نرنالان همچو برگل عندلیب
بسته خون جای حنا کف الخضیب
دختران بر دور نعش اندر ثبور
خون فشان از دیده شعرای عبور
بسکه در هم بود دور روزگار
شد بیک گلشن خزان جفت بهار
در میان حجله داماد و عروس
رو بهم چونفرقدان با صد فسوس
این سر زانو گرفته در کنار
وان ز درج چشم تر بیچاده بار
کامدش ناگه بگوش از دشت کین
شاه دین را صیحۀ هل من معین
گفت کای نامبرده کام از زندگی
رفتم از کوی تو با شرمندگی
عذر من بپذیر و اهل دامنم
تا چو بسمل دست و پا در خون زنم
دیر شد یاری فرزند رسول
کن وداعم زود کن عذرم قبول
واهلم تا روی بقربانگه کنم
جان نثار خاک پای شه کنم
مرمرا از خون خویش اورنک به
که عتیق باوفا یکرنگ به
سیر شد دوران ز عیش فرخم
نوعروسا سیر بنگر بر رخم
نو عروسا تار گیسو باز کن
موکنان آهنگ ماتم ساز کن
نوعروسا توشه گیر از بوی من
که نخواهی دید دیگر روی من
در عروسی طرح رسم تازه کن
از خراش چهره بر رخ غازه کن
از سرشک دیده بر روزن گلاب
بر رخ از موی پریشان کن نقاب
قبل غم کش بر بساط شادیم
از کفن کن خلعت دامادیم
چونگل از عشقم گریبان پاره کن
حلقۀ زنجیر طوق و پاره کن
سر برهنه پا در چشم اشگریز
مهد بر نه برهبون بی جهیز
چتر بر سر از غبار راه زن
بر فلک آتش ز شمع آه زن
رو بسوی مقتلم با ناله کن
سیر باغ ارغوان و لاله کن
غرق خونم در میان حجله بین
تشنه ماهی در کنار دجله بین
مو پریشان ساز با شور و نوا
عنبرستان کن زمین نینوا
روی خود نه بر رخ گلگون من
ارغوانی کن عذار از خون م
ناله در هر شهر و هر ویرانه کن
هر کجا سوریست ماتمخانه کن
خواست چونرفتن برون از حجله گاه
دامنش بگرفت نالان دخت شاه
گفت کایجان ها اسیر موی تو
کی به بینم بار دیگر روی تو
گفت ماند ایسر و قامت بار من
بر قیامت وعدۀ دیدار من
گفت با آنشوکت و زیب و فرت
من چه سان بشناسم اندر محشرت
آستین زد چاک گفتش کایحبیب
این نشان تست در روز حسیب
که گواه عاشقان را ستین
پیش اهل دل بود در آستین
این بگفت وراند سوی رزمگاه
با تعنت گفت با میر سپاه
کاسب خود را دادۀ آب ای لعین
گفت آری گفت ویحک شرم بین
اسب تو سیراب و فرزند رسول
نک ز تاب تشنگی از جان ملول
سر بزیر افکند از شرم آنعنید
که بپاسخ حجتی در خور ندید
شامئی را گفت ساز جنگ کن
سوی رزم این صبی آهنگ کن
گفت شامی ننگ باشد در نبرد
کافکند با کودکی پیکار مرد
خود تو دانی که مرا مردان کار
بکستنه همسر شمارد با هزار
دارم اینک چار فرزند دلبر
هر یکی در جنگ زاوی شیر گیر
نک روان دادم یکی بر جنگ او
با همین از چهره شویم ننگ او
گفت اینان زادگان حیدرند
در شجاعت وارث آنسرورند
خردسال ار بینیش خرده مگیر
که ز مادر شیر زاید زاد شیر
از طراز چرخ بودی جوشنش
گر بخردی تن بر این دادی تنش
این شررها کز نژاد آتشند
خرمنی هر لحظه در آتش کشند
نسل حیدر جملگی عمرو افکنند
که به نسبت خوشه آنخرمنند
آنکه از پستان شیری خورد شیر
گر چه خرد آمد شجاع است و دلیر
گر نبودی منع زنجیر قضا
تنگ بودی بر دلبریشان فضا
داد شاهی از سیه بختی جواز
پور را بر حرب آنماه حجاز
شاهزاده راند باره سوی او
یافت ناگه دست بر گیسوی او
موکشان بربود از زین پیکرش
داد جولان در مصاف لشگرش
آنچنانش بر زمین کوبید سخت
کاستخوان با خاک یکسان گشت و پخت
هم یکایک آنسه دیگر زاد وی
رو بمیدانگه نهاد او را زپی
در نخستین حملۀ آن میر راد
پای پیکارش نماند و سر نهاد
ساکنان ذروۀ عرش برین
زآسمان خواندند بر وی آفرین
شامی آمد با رخ افروخته
دل ز داغ سوگواری سوخته
اهرمن چون با فرشته شد قرین
کرد رو بر آسمان سلطان دین
کایمهین یزدان پاک ذوالمنن
این فرشته چیره کن بر اهرمن
لب بهم ناورده شه سبط کریم
کرد شاهیرا بیک ضربت دو نیم
زانچنان دعوت نبود این بس عجیب
بود عاشق صوت داغیرا مجیب
ایخوش آنصوتی که او جویای اوست
رأی این در هر چه خواهد رأی اوست
نی معاذ الله خطا رفت ای عجیب
صوت داعی بود خود صوت مجیب
داند آن کز سرّ عشق آگه بود
کاین همه آوازها از شه بود
رو حدیث کنت سمعه باز خوان
تا بیابی رمز این سرّ نهان
شد چو از تیغش دو نیم آنرزم کوش
مرحبا آمد ز یزدانش بگوش
تافت شهزاده عنان از رزمگاه
شکوه بر لب از عطش تا نزد شاه
دید چون خوشیده یاقوت ترش
بر دهان بنهاد شاه انگشترش
در صدف گفتی نهان شد گوهری
یا هلالی شد قرین مشتری
کرد آگاهش ز رمز عشق شه
بر دهانش مهر زد یعنی که مه
چشمۀ جوشید از آن چون سلسبیل
زندگی بخش دو صد خضر دلیل
چون لب لعلش از او سیراب شد
تشنۀ دیدار جد و باب شد
تاخت سوی رزمگه با صد شتاب
باد پا چون تشنه مستعجل بر آب
شیر بچه تیغ مردافکن بمشت
کشت از آنروباه مردان آنچه کشت
حیدرانه تیغ در لشکر نهاد
پشته ها از کشته ها ترتیب داد
ظالمی زد ناگهش تیغی بفرق
تن ز زین برگشت در خونگشت غرق
نوعروس از غم گریبان چاک کرد
فاطمه در خلد بر سر خاک کرد
کرد رو با شیر حق کی داورم
وقت آن آمد که آئی بر سرم
زد فلک در ئیل رخت شادیم
خاک و خون شد حجله دامادیم
شاه دین آمد ببالین حبیب
دید دامادی دو دست از خون خضیب
سر بریدنرا ستاده بر سرش
قاتلی در دست خونین خنجرش
دست او افکند یا تیغی ز دوش
لشگر از فریاد او آمد بجوش
زد به لشگر شاه دین با تیغ تیز
گرم شد هنگامۀ جنگ و گریز
پیکر آن تازه داماد گزین
شد لگدکوب ستور اهل کین
شه چو آمد بار دیگر بر سرش
دید با حالی دگرگون پیکرش
برک برگ نوگل باغ هدی
از سموم کین شده از هم جدا
گفت با صد حسرت و خون جگر
کایهمایون فال و فرخ رخ پسر
قاتلانت در دو عالم خوار باد
خصم شان پیغمبر مختار باد
سخت صعب آید بعمت زندگی
که تواش خوانی که درماندگی
بهر یاری تو برتابد فرود
یا نه بخشد بر تو آن یاریش سود
پس کشیدش بر کنار از لطف شاه
برد نالانش بسوی خیمه گاه
گفت مهلا ایعزیزان گزین
که هوان واپسین ماست این
یارب این قوم سیه دل خوار باد
بر جبینشان داغ ننگ و عار باد
ایجهان داور ملائک هفت و چار
وانمان دیار از ایشان در دیار
گوهر شاداب دریای محن
شیر مست جام لبریز بلا
تازه داماد شهید کربلا
چارده ساله جوان نونهال
برده ماه چادره شب را بسال
قامتش شمشاد باغستان عشق
روش سرمشق نگارستان عشق
در حیا فرزانه فرزند حسن
در شجاعت حیدر لشگر شکن
با زبان لابه نزد شاه شد
خواستار عزم قربانگاه شد
گفت شه کایرشک بستان ارم
رو تو در باغ جوانی خوش بچم
همچو سرو از باغ غم آزاد باش
شاد زی و شاد بال و شاد باش
مهلا ای زیبا تذر و خوشخرام
این بیابان سر بسر بند است و دام
الله ای آهوی مشگین نثار
تیر بارانست دشت و کوهسار
بوی خون میآید از دامان دشت
نیست کس را زان امید بازگشت
کی روا باشد که این رعنا نهال
گردد از سم ستوران پایمال
کی روا باشد که این روی چو ورد
غلطد اندر خون بمیدان نبرد
گفت قاسم کایخدیو مستطاب
ای تو ملک عشق را مالک رقاب
گر چه خود من کودک نو رسته ام
لیک دست از کامرانی شسته ام
من بمهد عاشقی پرورده ام
خون بجای شیر مادر خورده ام
کرده در روز ولادت کام من
باز با شهد شهادت مام من
گر چه در دور جوانی کامها است
کار من رفتن بکام اژدها است
کام عاشق غرقه در خون گشتن است
سربخاک کوی جانان هشتن است
ننگ باشد در طریق بندگی
بر غلامان بی شهنشه زندگی
زندگی را بیتو بر سر خاک باد
کامرانی را جگر صد چاک باد
لابه های آنقتیل تیر عشق
می نشد بذر رفته نزد پیر عشق
بازگشت آن نوگل باغ رسول
از حضور شاه نومید و ملول
شد بسوی خیمه آن گلگون عذار
از دو نرگس بر شقایق ژاله بار
چون نگردد گفت سیر از زندگی
آنکه نپسندد شهش بر بندگی
چون زبیقدری نکردن شه قبول
رخت بربند از تن ایجان ملول
سر که فتراکش نبست آنشهسوار
گو سر خود گیر و بر سر خاکبار
سر بزانوی غم آن والا نژاد
کآمدش ناگه ز عهد باب یاد
که بهنگام رحیل آنشاه فرد
هیکلی بر بازویش تعویذ کرد
گفت هر جا سخت گردد بر تو کار
نامه بگشا و نظر بر وی گمار
هر کجا سیل غم آرد بر تو رو
اینوصیت باز کن بنگر در او
گفت کاری سخت تر زینکار نیست
که بقربانگاه عشقم بار نیست
یا چه غم زین بیشتر که شاه راد
ره بخلوتگاه خاصانم نداد
نامه را بگشود و دیدش کن پدر
کرده عهدش کایهمایون رخ پسر
ای تو نور چشم عم و جان باب
وی مرا تو در وفا نایب منای
من نباشم در زمین کربلا
بر تو بخشیدم من این تاج ولا
چون به بینی عم خود را بیمعین
در میان کارزار اهل کین
زینهار ایرو رعنای سهی
لابه ها کن تا بپایش سر نهی
جهد کن فردا نباشی شرمسار
در حضور عاشقان جان نثار
جان بشمع عشق چون پروانه زن
خود بر آتش چابک و مردانه زن
بر قد موزون کفن میکن قبا
اندران صحرا قیامت کن بپا
شاهزاده خواند چون عهد پدر
با ادب بوسید و بنهادش بسر
می نکنجید از خوشی در پیرهن
حجلۀ داماد شد بیت الحزن
عقدهای مشگلش گردید حل
وان همه انده بشادی شد بدل
از شعق چونغنچۀ خندان شگفت
شکر ایزد را بجای آورد و گفت
ایهمایون قرعۀ اقبال من
کایۀ لا تقنط آمد فال من
شکر لله کافتتاح این مثال
کوب بختم برآورد از وبال
در فضای عشق بال افشان شدم
لایق قربانی جانان شدم
عهدنامه برد شادان نزد شاه
با تضرع گفت کایظلّ اله
سوی درگاهت بکف جان آمدم
تک ز شه در دست فرمان آمدم
سر خط امضاده این منشور را
وز جسارت عذر نه مامور را
دید چونشاه آنخ مینو نگار
شد بسیم از جزع مروارید بار
گفت کایصورت نگار خوب و زشت
جان فدای دست تو کاینخط نوشت
جان فدای دست تو ایدست حق
که گرفته بر همه دستی سبق
پس بگفتش شاه کای ماه تمام
کرده با من نیز عهدی آن همام
که ز عقد دخت خود شادت کنم
وندرین غمخانه دامادت کنم
کرده دامادیت را گلگون قبا
نک زخون آماده خیاط قضا
گو بر افزوند بهر حجله گاه
بانوانت شمعها از تف آه
خواهران از درج چشم اشگبار
در بر افشانند از بهر نثار
از دل خونین بنات بوتراب
طشت خون آرند از بهر خضاب
موبه سر گیرند از دلهای ریش
عنبر افشانند از موی پریش
از خراش چهره و لخت جگر
دامن آمویند از گلهای تر
افکند لب تشنگان طرف آب
عود بر مجمر ز دلهای کباب
پس بامر در درج لو کشف
شد مه و خورشید در برج شرف
خواست بستن عقد کابین بهرشان
نقد جان آمد سزای مهرشان
با همین مهر آنشه و الشمس تاج
آندو کوکب را بهم داد ازدواج
زهره و برجیس با هم شد قرین
خواست از نه پرده آهنگ حنین
کالله الله اینچه جشن است و چه سور
حلقۀ ماتم بآئیین سرور
شمعهای بارگاه نه تتق
ریخت اشگخون بدامان افق
گرد چرخ آماده بهر دخت شاه
از تسبیح شام دیبای سیاه
علویان از غم تراشیدند رو
حوریان اندر جنان کندند مو
زهره واپس ز دیگر دون طبل سور
او فکند اندر جهان شور نشور
نرنالان همچو برگل عندلیب
بسته خون جای حنا کف الخضیب
دختران بر دور نعش اندر ثبور
خون فشان از دیده شعرای عبور
بسکه در هم بود دور روزگار
شد بیک گلشن خزان جفت بهار
در میان حجله داماد و عروس
رو بهم چونفرقدان با صد فسوس
این سر زانو گرفته در کنار
وان ز درج چشم تر بیچاده بار
کامدش ناگه بگوش از دشت کین
شاه دین را صیحۀ هل من معین
گفت کای نامبرده کام از زندگی
رفتم از کوی تو با شرمندگی
عذر من بپذیر و اهل دامنم
تا چو بسمل دست و پا در خون زنم
دیر شد یاری فرزند رسول
کن وداعم زود کن عذرم قبول
واهلم تا روی بقربانگه کنم
جان نثار خاک پای شه کنم
مرمرا از خون خویش اورنک به
که عتیق باوفا یکرنگ به
سیر شد دوران ز عیش فرخم
نوعروسا سیر بنگر بر رخم
نو عروسا تار گیسو باز کن
موکنان آهنگ ماتم ساز کن
نوعروسا توشه گیر از بوی من
که نخواهی دید دیگر روی من
در عروسی طرح رسم تازه کن
از خراش چهره بر رخ غازه کن
از سرشک دیده بر روزن گلاب
بر رخ از موی پریشان کن نقاب
قبل غم کش بر بساط شادیم
از کفن کن خلعت دامادیم
چونگل از عشقم گریبان پاره کن
حلقۀ زنجیر طوق و پاره کن
سر برهنه پا در چشم اشگریز
مهد بر نه برهبون بی جهیز
چتر بر سر از غبار راه زن
بر فلک آتش ز شمع آه زن
رو بسوی مقتلم با ناله کن
سیر باغ ارغوان و لاله کن
غرق خونم در میان حجله بین
تشنه ماهی در کنار دجله بین
مو پریشان ساز با شور و نوا
عنبرستان کن زمین نینوا
روی خود نه بر رخ گلگون من
ارغوانی کن عذار از خون م
ناله در هر شهر و هر ویرانه کن
هر کجا سوریست ماتمخانه کن
خواست چونرفتن برون از حجله گاه
دامنش بگرفت نالان دخت شاه
گفت کایجان ها اسیر موی تو
کی به بینم بار دیگر روی تو
گفت ماند ایسر و قامت بار من
بر قیامت وعدۀ دیدار من
گفت با آنشوکت و زیب و فرت
من چه سان بشناسم اندر محشرت
آستین زد چاک گفتش کایحبیب
این نشان تست در روز حسیب
که گواه عاشقان را ستین
پیش اهل دل بود در آستین
این بگفت وراند سوی رزمگاه
با تعنت گفت با میر سپاه
کاسب خود را دادۀ آب ای لعین
گفت آری گفت ویحک شرم بین
اسب تو سیراب و فرزند رسول
نک ز تاب تشنگی از جان ملول
سر بزیر افکند از شرم آنعنید
که بپاسخ حجتی در خور ندید
شامئی را گفت ساز جنگ کن
سوی رزم این صبی آهنگ کن
گفت شامی ننگ باشد در نبرد
کافکند با کودکی پیکار مرد
خود تو دانی که مرا مردان کار
بکستنه همسر شمارد با هزار
دارم اینک چار فرزند دلبر
هر یکی در جنگ زاوی شیر گیر
نک روان دادم یکی بر جنگ او
با همین از چهره شویم ننگ او
گفت اینان زادگان حیدرند
در شجاعت وارث آنسرورند
خردسال ار بینیش خرده مگیر
که ز مادر شیر زاید زاد شیر
از طراز چرخ بودی جوشنش
گر بخردی تن بر این دادی تنش
این شررها کز نژاد آتشند
خرمنی هر لحظه در آتش کشند
نسل حیدر جملگی عمرو افکنند
که به نسبت خوشه آنخرمنند
آنکه از پستان شیری خورد شیر
گر چه خرد آمد شجاع است و دلیر
گر نبودی منع زنجیر قضا
تنگ بودی بر دلبریشان فضا
داد شاهی از سیه بختی جواز
پور را بر حرب آنماه حجاز
شاهزاده راند باره سوی او
یافت ناگه دست بر گیسوی او
موکشان بربود از زین پیکرش
داد جولان در مصاف لشگرش
آنچنانش بر زمین کوبید سخت
کاستخوان با خاک یکسان گشت و پخت
هم یکایک آنسه دیگر زاد وی
رو بمیدانگه نهاد او را زپی
در نخستین حملۀ آن میر راد
پای پیکارش نماند و سر نهاد
ساکنان ذروۀ عرش برین
زآسمان خواندند بر وی آفرین
شامی آمد با رخ افروخته
دل ز داغ سوگواری سوخته
اهرمن چون با فرشته شد قرین
کرد رو بر آسمان سلطان دین
کایمهین یزدان پاک ذوالمنن
این فرشته چیره کن بر اهرمن
لب بهم ناورده شه سبط کریم
کرد شاهیرا بیک ضربت دو نیم
زانچنان دعوت نبود این بس عجیب
بود عاشق صوت داغیرا مجیب
ایخوش آنصوتی که او جویای اوست
رأی این در هر چه خواهد رأی اوست
نی معاذ الله خطا رفت ای عجیب
صوت داعی بود خود صوت مجیب
داند آن کز سرّ عشق آگه بود
کاین همه آوازها از شه بود
رو حدیث کنت سمعه باز خوان
تا بیابی رمز این سرّ نهان
شد چو از تیغش دو نیم آنرزم کوش
مرحبا آمد ز یزدانش بگوش
تافت شهزاده عنان از رزمگاه
شکوه بر لب از عطش تا نزد شاه
دید چون خوشیده یاقوت ترش
بر دهان بنهاد شاه انگشترش
در صدف گفتی نهان شد گوهری
یا هلالی شد قرین مشتری
کرد آگاهش ز رمز عشق شه
بر دهانش مهر زد یعنی که مه
چشمۀ جوشید از آن چون سلسبیل
زندگی بخش دو صد خضر دلیل
چون لب لعلش از او سیراب شد
تشنۀ دیدار جد و باب شد
تاخت سوی رزمگه با صد شتاب
باد پا چون تشنه مستعجل بر آب
شیر بچه تیغ مردافکن بمشت
کشت از آنروباه مردان آنچه کشت
حیدرانه تیغ در لشکر نهاد
پشته ها از کشته ها ترتیب داد
ظالمی زد ناگهش تیغی بفرق
تن ز زین برگشت در خونگشت غرق
نوعروس از غم گریبان چاک کرد
فاطمه در خلد بر سر خاک کرد
کرد رو با شیر حق کی داورم
وقت آن آمد که آئی بر سرم
زد فلک در ئیل رخت شادیم
خاک و خون شد حجله دامادیم
شاه دین آمد ببالین حبیب
دید دامادی دو دست از خون خضیب
سر بریدنرا ستاده بر سرش
قاتلی در دست خونین خنجرش
دست او افکند یا تیغی ز دوش
لشگر از فریاد او آمد بجوش
زد به لشگر شاه دین با تیغ تیز
گرم شد هنگامۀ جنگ و گریز
پیکر آن تازه داماد گزین
شد لگدکوب ستور اهل کین
شه چو آمد بار دیگر بر سرش
دید با حالی دگرگون پیکرش
برک برگ نوگل باغ هدی
از سموم کین شده از هم جدا
گفت با صد حسرت و خون جگر
کایهمایون فال و فرخ رخ پسر
قاتلانت در دو عالم خوار باد
خصم شان پیغمبر مختار باد
سخت صعب آید بعمت زندگی
که تواش خوانی که درماندگی
بهر یاری تو برتابد فرود
یا نه بخشد بر تو آن یاریش سود
پس کشیدش بر کنار از لطف شاه
برد نالانش بسوی خیمه گاه
گفت مهلا ایعزیزان گزین
که هوان واپسین ماست این
یارب این قوم سیه دل خوار باد
بر جبینشان داغ ننگ و عار باد
ایجهان داور ملائک هفت و چار
وانمان دیار از ایشان در دیار
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۰ - آمدن فرشتهٔ نصرت بیاری آنحضرت
پس فرشته نصرت از امر قدیر
شد فرو از ذروۀ بالا بزیر
دید تنها تا جدار گاه عشق
گفت کای اسپهبد اسپاه عشق
من فرشته نصرتم که یاریت
تک فرستاده ز بهر یاریت
هست شاهان جهان محتاج من
آیۀ نصرُ من الله تاج من
هر که را من سایه اندازم بفرق
یکتنه از غرب تا زد تا بشرق
گر بدین کافردلان خواهی ظفر
حکم کن تا گسترم بالت بسر
گفت رو بادا مبارک فال تو
کز من است اینسایۀ اقبال تو
آیۀ نصرُ من الله نک منم
پر ز افرشته است یکسر جوشنم
گر نبودی سایۀ من بر سرت
سوختی برق تجلی شهپرت
بر سریر مالک هستی شه منم
بال خود بر چین که ظل الله منم
من ز سایه غیرکی جویم نجات
سایه پرورد منند این ممکنات
آنکه سایۀ خویش خواندستش اله
کی برد بر سایه پرورد آن پناه
گر مرا دریای فضل آید بموج
خیزد از هر سو فرشته فوج فوج
هستی افرشته از هست منست
دست مبسوط خدا دست منست
آنکه شد افرشته خود از وی پدید
بر صنیع خویش کی بندد امید
من بعون و نصرت حق واثقم
لیک خود من این بلا را عاشقم
در بلاها میسپرم لذات او
مات اویم مات اویم مات او
ایفرشته شهپر از من باز گیر
تا ببارد بر سرم باران تیز
حاجتی هست ار ترا از ما بخواه
ورنه خویش بخرام سوی جایگاه
شد فرشته نصر با خیل جنود
سوی آن بلا کزو آمد فرود
شد فرو از ذروۀ بالا بزیر
دید تنها تا جدار گاه عشق
گفت کای اسپهبد اسپاه عشق
من فرشته نصرتم که یاریت
تک فرستاده ز بهر یاریت
هست شاهان جهان محتاج من
آیۀ نصرُ من الله تاج من
هر که را من سایه اندازم بفرق
یکتنه از غرب تا زد تا بشرق
گر بدین کافردلان خواهی ظفر
حکم کن تا گسترم بالت بسر
گفت رو بادا مبارک فال تو
کز من است اینسایۀ اقبال تو
آیۀ نصرُ من الله نک منم
پر ز افرشته است یکسر جوشنم
گر نبودی سایۀ من بر سرت
سوختی برق تجلی شهپرت
بر سریر مالک هستی شه منم
بال خود بر چین که ظل الله منم
من ز سایه غیرکی جویم نجات
سایه پرورد منند این ممکنات
آنکه سایۀ خویش خواندستش اله
کی برد بر سایه پرورد آن پناه
گر مرا دریای فضل آید بموج
خیزد از هر سو فرشته فوج فوج
هستی افرشته از هست منست
دست مبسوط خدا دست منست
آنکه شد افرشته خود از وی پدید
بر صنیع خویش کی بندد امید
من بعون و نصرت حق واثقم
لیک خود من این بلا را عاشقم
در بلاها میسپرم لذات او
مات اویم مات اویم مات او
ایفرشته شهپر از من باز گیر
تا ببارد بر سرم باران تیز
حاجتی هست ار ترا از ما بخواه
ورنه خویش بخرام سوی جایگاه
شد فرشته نصر با خیل جنود
سوی آن بلا کزو آمد فرود
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۱ - آمدن زعفر پادشاه جن بیاری آنحضرت
زعفر آمد با سپاه بیعدد
از گروه جنیان بهر مدد
گفت شاها بهر یاری آمدم
نی که بهر حق گذاری آمدم
باب تو آنصاحب تاج غدیر
بر گروه جنیان کردم امیر
هین بفرما ای امیر غرب و شرق
کاین سیه بختان بخون سازیم غرق
هین بفرما ایشه حیدر حشم
تا کنم تو غزوۀ بتر العلم
هین بفرما ای شه احمد شکوه
تا فرو شویم بخون ایندشت و کوه
هین بفرما تا نمایم زینفریق
تا فسخ ناری در ایندشت سحیق
گفت حاشا رحمت رب غفور
کی پسندد چیره بینا را بکور
گفت ما نیز ایخداوند صور
نک فرود آئیم در جلد بشر
تا بکوشش با هم انبازی کنیم
چون بشر مردانه جانبازی کنیم
گفت من خود قدرت یزدانیم
حیدر بدر و احد را ثانیم
دست قدرت گر بر آرم زاستین
آدمی از تو برآرم زاب و طین
این بنای کهنه را فانی کنم
ابتدای عالم ثانی کنم
لیک عشقم کرده سیر از جان خویش
زعفرا دیر است واپس ران زپیش
بسته ام عهدی بجانان در الست
که بجز وی بگذرم از هر چه هست
آمده سر وعدۀ سوگند من
زعفرا بگذر مشو پابند من
زعفرا من شاهبار عرشیم
تنگدل زبندامگاه فرشیم
نک سفیرم میزنند از آسمان
بگذر افسون پری با من مخوان
چند باید داشت این تار تنم
همچو عیسی پای بند سوزنم
زعفر از میدان بزاری بازگشت
شاه ماند و خصم آن پهنای دشت
از گروه جنیان بهر مدد
گفت شاها بهر یاری آمدم
نی که بهر حق گذاری آمدم
باب تو آنصاحب تاج غدیر
بر گروه جنیان کردم امیر
هین بفرما ای امیر غرب و شرق
کاین سیه بختان بخون سازیم غرق
هین بفرما ایشه حیدر حشم
تا کنم تو غزوۀ بتر العلم
هین بفرما ای شه احمد شکوه
تا فرو شویم بخون ایندشت و کوه
هین بفرما تا نمایم زینفریق
تا فسخ ناری در ایندشت سحیق
گفت حاشا رحمت رب غفور
کی پسندد چیره بینا را بکور
گفت ما نیز ایخداوند صور
نک فرود آئیم در جلد بشر
تا بکوشش با هم انبازی کنیم
چون بشر مردانه جانبازی کنیم
گفت من خود قدرت یزدانیم
حیدر بدر و احد را ثانیم
دست قدرت گر بر آرم زاستین
آدمی از تو برآرم زاب و طین
این بنای کهنه را فانی کنم
ابتدای عالم ثانی کنم
لیک عشقم کرده سیر از جان خویش
زعفرا دیر است واپس ران زپیش
بسته ام عهدی بجانان در الست
که بجز وی بگذرم از هر چه هست
آمده سر وعدۀ سوگند من
زعفرا بگذر مشو پابند من
زعفرا من شاهبار عرشیم
تنگدل زبندامگاه فرشیم
نک سفیرم میزنند از آسمان
بگذر افسون پری با من مخوان
چند باید داشت این تار تنم
همچو عیسی پای بند سوزنم
زعفر از میدان بزاری بازگشت
شاه ماند و خصم آن پهنای دشت
نیر تبریزی : آتشکدهٔ نیر (اشعار عاشورایی)
بخش ۲۲ - ذکر محاربهٔ آنحضرت با لشگر شقاوت اثر
ماند چون تنها بمیدان شاه دین
غلغله افتاد بر چرخ برین
آمد از گردون فرود ارواح پاک
بر نظاره آن جمال تابناک
شد ممثل بر گروه مشرکین
هیکل توحید رب العالمین
قدسیانرا شد مصور در خیال
که مجسم گشته ذات ذو الجلال
گر نبودی صیحۀ هل من معین
آن گمان گشتی مبدل بر یقین
شد یکایک سوی شاه شیر گیر
یکهزار و نهصد و پنجه دلیر
در نخستین ضربتش سر باختند
با دو نیمه تن جهان پرداختند
گفت زاد سعد باطیش و تعب
ویحکم هذابن قتال العرب
سفلۀ را کش خصال روبهی است
پنجه با شیران نمودن ز ابلهی است
خاصه شیرانی که زاد حیدرند
با شجاعت زادۀ یکمادرند
هین فرود آئید یکسر گرد او
تیر بارانش کنید از چارسو
مشرکان رو بسوی وجه الله کرد
تیره ابری رو بسوی ماه کرد
زد پره بروی خان با طبل و کوس
چون بگرد شعلۀ آتش مجوس
شد پر مرغان تیر تیز پر
چونسلیمان سایه گردانش بسر
جنبش و جیش و غریو و هلهله
او فکند اندر بیابان غلغله
هر چه بر وس سخت تر گشتی نبرد
رخ ز شوقش سرختر گشتی چو ورد
آری آری عشق را اینست حال
چونشود نزدیک هنگام وصال
شیر حق با ذوالفقار حیدری
برد حمله بر جنود خیبری
از شرار تیغ او چون رستخیز
شد مجسم دوزخی دشت ستیز
بسکه شد لبریز ز اعوان یزید
شد خموش از نعرۀ هل من مزید
کرد طومار اجل یکباره طی
صیحۀ مت یا عدو الله وی
تا نظر میبرد چشم روزگار
بود دشتی پر حسین و ذو الفقار
تاختی هر سو گروه کفر کیش
میدویدی تیغ او صد کام پیش
رسته گفتی بر سر هر کافری
حیدری با ذوالفقار دیگری
بسکه خون بارید ز ابر تیغ تیز
بر اجلها بسته شد راه گریز
قدسیان بر حال او گریان همه
لب گران انگشت بر دندان همه
کایدریغ این شاه که بی لشگر است
لب ز آبش خشک و چشم از خون تر است
نه حبیبی و نه مسلم نه زهیر
نه ریاحی و نه عابس نه بریر
نه علیّ اکبر و نه قاسمی
نه علمدار آن جوان هاشمی
ایدریغ این دست و ساعد کش به تیغ
ساربان خواهد بریدن بیدریغ
ایدریغ این سر که با تیغ جفا
یکدم دیگر برندش از قفا
ایدریغ این تن که خواهد شد سحیق
آخر از سم ستور این فریق
ایدریغ این بانوان با شکوه
که بخواهد هشت سر در دشت و کوه
غلغله افتاد بر چرخ برین
آمد از گردون فرود ارواح پاک
بر نظاره آن جمال تابناک
شد ممثل بر گروه مشرکین
هیکل توحید رب العالمین
قدسیانرا شد مصور در خیال
که مجسم گشته ذات ذو الجلال
گر نبودی صیحۀ هل من معین
آن گمان گشتی مبدل بر یقین
شد یکایک سوی شاه شیر گیر
یکهزار و نهصد و پنجه دلیر
در نخستین ضربتش سر باختند
با دو نیمه تن جهان پرداختند
گفت زاد سعد باطیش و تعب
ویحکم هذابن قتال العرب
سفلۀ را کش خصال روبهی است
پنجه با شیران نمودن ز ابلهی است
خاصه شیرانی که زاد حیدرند
با شجاعت زادۀ یکمادرند
هین فرود آئید یکسر گرد او
تیر بارانش کنید از چارسو
مشرکان رو بسوی وجه الله کرد
تیره ابری رو بسوی ماه کرد
زد پره بروی خان با طبل و کوس
چون بگرد شعلۀ آتش مجوس
شد پر مرغان تیر تیز پر
چونسلیمان سایه گردانش بسر
جنبش و جیش و غریو و هلهله
او فکند اندر بیابان غلغله
هر چه بر وس سخت تر گشتی نبرد
رخ ز شوقش سرختر گشتی چو ورد
آری آری عشق را اینست حال
چونشود نزدیک هنگام وصال
شیر حق با ذوالفقار حیدری
برد حمله بر جنود خیبری
از شرار تیغ او چون رستخیز
شد مجسم دوزخی دشت ستیز
بسکه شد لبریز ز اعوان یزید
شد خموش از نعرۀ هل من مزید
کرد طومار اجل یکباره طی
صیحۀ مت یا عدو الله وی
تا نظر میبرد چشم روزگار
بود دشتی پر حسین و ذو الفقار
تاختی هر سو گروه کفر کیش
میدویدی تیغ او صد کام پیش
رسته گفتی بر سر هر کافری
حیدری با ذوالفقار دیگری
بسکه خون بارید ز ابر تیغ تیز
بر اجلها بسته شد راه گریز
قدسیان بر حال او گریان همه
لب گران انگشت بر دندان همه
کایدریغ این شاه که بی لشگر است
لب ز آبش خشک و چشم از خون تر است
نه حبیبی و نه مسلم نه زهیر
نه ریاحی و نه عابس نه بریر
نه علیّ اکبر و نه قاسمی
نه علمدار آن جوان هاشمی
ایدریغ این دست و ساعد کش به تیغ
ساربان خواهد بریدن بیدریغ
ایدریغ این سر که با تیغ جفا
یکدم دیگر برندش از قفا
ایدریغ این تن که خواهد شد سحیق
آخر از سم ستور این فریق
ایدریغ این بانوان با شکوه
که بخواهد هشت سر در دشت و کوه