عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۷ - امیر
در میان آر می که نام بتی ست
عقل هر کس ز کنه آن قاصر
اوّل اوّل است اوّل او
آخر اوست آخر آخر
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۱۶
هرچه پیش آید از زمانه تو را
از نکوحالی و ز بدحالی
دل بدان شاددار و غصّه مخور
که نباشد ز حکمتی خالی
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۴
ای دوست! جهان دمی ست و آن دم هیچ است
بر عمر مبند دل، که آن هم هیچ است
گر تو دهن و میان جانان بینی
معلوم تو گردد که دو عالم هیچ است
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۲۳
خون از دل افگار برون می آید
وز دیدۀ خونبار برون می آید
گر خون بچکد از مژه ام نیست عجب
زیرا که گل از خار برون می آید
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۲۵
گویند که ماه روزه نزدیک رسید
مِن بعد به گرد باده نتوان گردید
در آخر شعبان بخورم چندان مَ ی
کاندر رمضان مست بخسبم تا عید
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۵۲
ای خواجه چو بر خود تو بدی نپسندی
بر خلق هم از روی خرد نپسندی
خواهی که کسی بر تو بدی نپسندد
بر کس مپسند آنچه به خود نپسندی
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۲
در غم جانان به ترک جان بگوی
زان که جان اینجا و بال دیگر است
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۹ - فاضل
صد را ز همه صدر افاضل بستان
پس فاضل خوان هر آنچه باقی ماند
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۱۸
یک خنده فدای عالمی کن
بنیاد غم از جهان برانداز
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۲۰ - دولت
زان دوایی که نیست انجامش
سر علّت ببر که شد نامش
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۲۳
دیروز نداستم و بتوانستم
امروز بدانستم و نتوانستم
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۲۹
گر نمی دانی تو نام خویشتن
چار دانگ... یر من در.... ون تو
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
نهاده حسن تو بنیاد دلربایی را
گرفته گل ز رخت بوی بی‌وفایی را
کسی نیافته قدر برهنه پایی را
خراج نیست در این ملک بی‌نوایی را
رسا نمی‌شود از سعی خامه تقدیر
به قد آن که بریدند نارسایی را
ز خون دل ثمری جلوه ده در این گلزار
چو سرو چند کنی پیشه خودنمایی را
ز زهد خشک به تنگ آمدم شراب کجاست
که تا به آب دهم خرقهٔ ریایی را
رضا به عشرت عالم نمی‌شود قصاب
کسی که یافت چو من لذت جدایی را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
ای خرم از نسیم وصالت بهارها
گلچین بوستان رخت گلعذارها
اشجار باغ را به نظر گر درآوری
نرگس به جای برگ بروید زخارها
بنمای رخ به ما که ز حد رفت کار دل
گیرد قرار تا دل ما بی‌قرارها
دل کارخانه‌ای است رگ و ریشه پود و تار
تا دیده‌ای گسسته ز هم پود و تارها
مطرب به نغمه کوش که یک‌دم غنیمت است
تا پرده بر نخاسته از روی کارها
در آب رفت نوح و تو در خواب غفلتی
بستند همرهان همه بر ناقه بارها
عالم تمام یک شب و یک روز بیش نیست
قصاب چند سیر کنی در دیارها
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
چرخ از آن روزی که سرگردانی خود دیده است
راستی با دشمن و با دوست کین ورزیده است
پیش چشم اهل استغنا دو روزی بیش نیست
دستگاهی را که نه افلاک بر خود چیده است
سربلندی‌ها در آواز سبکباری بود
نیست بیجا سرو اگر بر خویشتن بالیده است
تا به روز حشر در زندان اسیر بند باد
گردنی کز طوق فرمان تو سر پیچیده است
گر چکد از پنجه مژگان ز حسرت دور نیست
پیش رخسار تو دل چون موم آتش دیده است
خوار چون مینای خالی در نظرها می‌شود
هرکه در بزم محبت یک‌نفس خندیده است
در رهش قصاب بر هر جانبی کردم نگاه
بسملی دیدم که پا تا سر به خون غلطیده است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ای خوش آن عالم که در وی راه پای غم نداشت
نقش‌ها برداشت اما صورت خاتم نداشت
حسن را چندین هزار آیینه پیش رخ نبود
عکس جان گر در تن نامحرم و محرم نداشت
بود کوتاه از گریبان روان دست اجل
چشم احیا هیچ‌کس از عیسی مریم نداشت
دست و تیغ غمزه بر قتل کسی بالا نرفت
زخم چشم راحت از هم‌خوابی مرهم نداشت
چید بزمی ساقی دوران که در گیتی نبود
ریخت بر خاک وجود آبی که جام‌جم نداشت
هر دلی را شد به قصد دوستی وصلی نصیب
این ترازو ذره‌ای در وزن بیش و کم نداشت
تا توانی پی به معنی برد، ظاهربین مباش
کانچه در خاطر سلیمان داشت در خاتم نداشت
جامه احرام را قصاب تر کردم ز اشگ
داشت آن آبی که چشمم چشمه زمزم نداشت
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
سیر دنیا یک قدم نشو و نمایی بیش نیست
همچو گل در صحبت باد صبایی بیش نیست
نقد حسن او به دست ما چو آید می‌رود
وصل عاشق را به کف رنگ حنایی بیش نیست
دیده باطن دو عالم را تماشا می‌کند
چشم ظاهربین چراغ پیش‌ پایی بیش نیست
عاشق از یک دیدن قاتل تسلی می‌شود
کشته او را نگاهش خون‌بهایی بیش نیست
مقصد رندان ز عالم واله هم گشتن است
ورنه این آیینه گیتی نمایی بیش نیست
زاد راهی گیر ای قصاب آمد وقت کوچ
کاین همه معموره یک مهمان‌سرایی بیش نیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
خوشه خرمن ما را دل صد چاک بس است
آب این مزرعه را دیده نمناک بس است
آسیایی نبود دیده ما را در کار
به شکست دل ما گردش افلاک بس است
فارغ از گرمی بی‌صرفه این بزمگه‌ایم
بهر دلسوزی ما شعله ادراک بس است
بی‌ثبات است، ز اسباب جهان دل برگیر
شد چون این آینه از زنگ هوس پاک بس است
چو به وصلش رسی ای دل طمع خام مکن
شدی ای صید تو تا بسته فتراک بس است
نیست قصاب پی قتل تو تیغی لازم
غمزه یار چو گردید غضبناک بس است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
همرهان بر سینه بی دلدار سنگ ما عبث
می‌کند آه و فغان بسیار زنگ ما عبث
ما حریف حیله‌بازی‌های گردون نیستیم
هست با این خصم بی زنهار جنگ ما عبث
دهر دارد در این هر سنگ دزدی در کمین
شد در این منزلگه خونخوار لنگ ما عبث
چون گلم بار تعلق بر قفا افکنده است
مانده بی روی تو بر رخسار رنگ ما عبث
نیست یک کف از زمین دهر بی پست و بلند
می‌دود زین راه ناهموار خنگ ما عبث
ما به ابروی بتی قصاب دل را داده‌ایم
بسته بر این تیغ جوهردار زنگ ما عبث
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
از کج‌نهاد سرنزند جز بیان کج
کج می‌رود خدنگ برون از کمان کج
نتوان خموش ساخت زبان اهل کذب را
دشوار بسته در شود از آستان کج
ظاهر چو شد هوس نشود کار عشق راست
رهرو به منزلی نرسد از نشان کج
تا کی عنان به دست هوا و هوس دهی
بیرون ز راه افتی از این همرهان کج
از زیر آسمان برو ای دل که بیش از این
نتوان نشست در پس این سایبان کج
شد سرنگون ز سنگ حوادث چو شهپرم
قصاب اوفتادم از این آشیان کج