عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - کتابه قصر «دل افروز» و تاریخ بنای آن
زهی دلنشین قصر آراسته
به باغ جهان سرو نوخاسته
جهان از وجود تو دارد صفا
که فانوس از شمع گیرد ضیا
متانت ز بنیاد تو خاک را
ستونت عصا دست افلاک را
ز جام تو عینک نهد چرخ پیر
چو بیند در احوال عالم بزیر
تجلی چنان داده پیرایه ات
که روشن شود شمع از سایه ات
بدیوارت آن حسن داده خدا
که از نقش مانی فتد از صفا
تماشایت از بس کزو برده تاب
نخوابد بشب دیده آفتاب
از آندم که سقای این در شدست
سحاب از سعادت توانگر شدست
زبس روی دیوارت آراستست
زنقاش چین رونما خواستست
زده رفعتت خیمه در آنمقام
که ندهد بگردون جواب سلام
ز جام تو پرتو بهر جا که تافت
ازو می توان فیض خورشید یافت
ز تمثال آئینه کردار تو
عیان راز خلوت ز دیوار تو
چو اندوه بام و درت کرده اند
گچ از کوره صبح آورده اند
بدیوار تو چون کسی رو کند
بآئینه و آب کی خو کند
غبار درت ای جهان کمال
همه فیض چون ابر در خشکسال
زمانه چو دیوار تو برفراشت
به پیش رخ مهر آئینه داشت
بود چار دیوارت از چهارسو
ستاده چهار آینه روبرو
مگر شد بگردون زمین در نبرد
که بر خویش چار آینه راست کرد
درت کامده سجده گاه نیاز
سجودی نهشت از برای نماز
برشوت دهد خور زر بیشمار
که خواهد برین در شود پرده دار
ولیکن درین کار سنجیده نیست
که گرمی ز دربان پسندیده نیست
صبا سنبل و یاسمن دسته بست
پی خاکروبی برین در نشست
بجیب گل این زر که انباشتست
ازین خاک ره جمله برداشتست
دهد عرش تا از بلندی نشان
بود فرشت از جبهه سرکشان
بود آستانت سلاطین پناه
باقبال شاه جهان پادشاه
شهنشاه اقلیم فرماندهی
سزاوار دیهیم ظل اللهی
نسب تا بآدم همه پادشاه
حسب عالم آراتر از مهر و ماه
زری کو بخود حرز نامش نبست
نگیرند چون فلس ماهی بدست
شود گر وقارش دمی بار چرخ
ثوابت شود جمله سیار چرخ
چنان هوش او را زایام دید
کز آغاز هر کار انجام دید
بود در فراست بنوعی تمام
که احوال مردم بفهمد زنام
بشمشیر و تدبیر گیتی ستان
باقبال ثانی صاحبقران
بعهدش چسان دهر در خرمیست
که تقویم پارین بفکر نویست
زشاهان دیگر بتدبیر و رای
چه ممتاز زانسان که شاه از گدای
قضا و قدر پیش دست و بند
مددکار او چون دو دست ویند
درآید چو بحر کف او بموج
گهر گیرد از خاتمش راه اوج
بدست وی انگشت دریا نوال
چو پنجاب دارد ببحر اتصال
چو قصر دل افروز اتمام یافت
وزو آسمان و زمین کام یافت
بتاریخش اندیشه شد رهنما
رقم زد (دل افروز و راحت فزا)
به باغ جهان سرو نوخاسته
جهان از وجود تو دارد صفا
که فانوس از شمع گیرد ضیا
متانت ز بنیاد تو خاک را
ستونت عصا دست افلاک را
ز جام تو عینک نهد چرخ پیر
چو بیند در احوال عالم بزیر
تجلی چنان داده پیرایه ات
که روشن شود شمع از سایه ات
بدیوارت آن حسن داده خدا
که از نقش مانی فتد از صفا
تماشایت از بس کزو برده تاب
نخوابد بشب دیده آفتاب
از آندم که سقای این در شدست
سحاب از سعادت توانگر شدست
زبس روی دیوارت آراستست
زنقاش چین رونما خواستست
زده رفعتت خیمه در آنمقام
که ندهد بگردون جواب سلام
ز جام تو پرتو بهر جا که تافت
ازو می توان فیض خورشید یافت
ز تمثال آئینه کردار تو
عیان راز خلوت ز دیوار تو
چو اندوه بام و درت کرده اند
گچ از کوره صبح آورده اند
بدیوار تو چون کسی رو کند
بآئینه و آب کی خو کند
غبار درت ای جهان کمال
همه فیض چون ابر در خشکسال
زمانه چو دیوار تو برفراشت
به پیش رخ مهر آئینه داشت
بود چار دیوارت از چهارسو
ستاده چهار آینه روبرو
مگر شد بگردون زمین در نبرد
که بر خویش چار آینه راست کرد
درت کامده سجده گاه نیاز
سجودی نهشت از برای نماز
برشوت دهد خور زر بیشمار
که خواهد برین در شود پرده دار
ولیکن درین کار سنجیده نیست
که گرمی ز دربان پسندیده نیست
صبا سنبل و یاسمن دسته بست
پی خاکروبی برین در نشست
بجیب گل این زر که انباشتست
ازین خاک ره جمله برداشتست
دهد عرش تا از بلندی نشان
بود فرشت از جبهه سرکشان
بود آستانت سلاطین پناه
باقبال شاه جهان پادشاه
شهنشاه اقلیم فرماندهی
سزاوار دیهیم ظل اللهی
نسب تا بآدم همه پادشاه
حسب عالم آراتر از مهر و ماه
زری کو بخود حرز نامش نبست
نگیرند چون فلس ماهی بدست
شود گر وقارش دمی بار چرخ
ثوابت شود جمله سیار چرخ
چنان هوش او را زایام دید
کز آغاز هر کار انجام دید
بود در فراست بنوعی تمام
که احوال مردم بفهمد زنام
بشمشیر و تدبیر گیتی ستان
باقبال ثانی صاحبقران
بعهدش چسان دهر در خرمیست
که تقویم پارین بفکر نویست
زشاهان دیگر بتدبیر و رای
چه ممتاز زانسان که شاه از گدای
قضا و قدر پیش دست و بند
مددکار او چون دو دست ویند
درآید چو بحر کف او بموج
گهر گیرد از خاتمش راه اوج
بدست وی انگشت دریا نوال
چو پنجاب دارد ببحر اتصال
چو قصر دل افروز اتمام یافت
وزو آسمان و زمین کام یافت
بتاریخش اندیشه شد رهنما
رقم زد (دل افروز و راحت فزا)
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - برای نقش کردن بر دور سپر پادشاهی
پیش رخ شه نه سپر شد حجاب
پاره ابریست بر آفتاب
شاه جهان ثانی صاحبقران
یک سپر از اسلحه اش آسمان
بندگیش فخر سران دیار
گوش همه چون سپر حلقه دار
تیغ بروی فلک افراختست
کاهکشان دست سپر ساختست
در کف دریا کش مالک رقاب
تیغ و سپر آمده موج و حباب
پشت سپر بسکه بود گرم ازو
از دم شمشیر نگردانده رو
برده اگر زرگر باغ و بهار
خرده زر در سپر گل بکار
هر زر و گوهر که نهان داشت کان
این سپر آمد طبق عرض آن
دامن دریوزه گشادشت باز
پیش کف همت عالم نواز
چرخ نوی آمده بر روی کار
ساخته بر محور ساعد مدار
گرچه فلک شکل و ملک خوی نیست
کینه کش و کج رو و بیروی نیست
او فلک حادثه زا آمده است
این فلک دفع بلا آمده است
حفظ الهی سپر شاه باد
چرخ سپر دار و هوا خواه باد
پاره ابریست بر آفتاب
شاه جهان ثانی صاحبقران
یک سپر از اسلحه اش آسمان
بندگیش فخر سران دیار
گوش همه چون سپر حلقه دار
تیغ بروی فلک افراختست
کاهکشان دست سپر ساختست
در کف دریا کش مالک رقاب
تیغ و سپر آمده موج و حباب
پشت سپر بسکه بود گرم ازو
از دم شمشیر نگردانده رو
برده اگر زرگر باغ و بهار
خرده زر در سپر گل بکار
هر زر و گوهر که نهان داشت کان
این سپر آمد طبق عرض آن
دامن دریوزه گشادشت باز
پیش کف همت عالم نواز
چرخ نوی آمده بر روی کار
ساخته بر محور ساعد مدار
گرچه فلک شکل و ملک خوی نیست
کینه کش و کج رو و بیروی نیست
او فلک حادثه زا آمده است
این فلک دفع بلا آمده است
حفظ الهی سپر شاه باد
چرخ سپر دار و هوا خواه باد
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - در شکستن دست خود گفته
کیم من داغداری از زمانه
بهر داغی خدنگ را نشانه
ز گمنامی بشهر خود غریبی
شکسته خاطری محنت نصیبی
هدف وارم همیشه رو گشاده
به پیش تیر تقدیر ایستاده
ز رفعت بی نصیبم دارد ایام
عجب نبود اگر افتادم از بام
زاوج بام تا منزلگه خاک
متاعی خوش نکرد این جان غمناک
عجب راهی که بیش از ده قدم نیست
درو از خوف و محنت هیچ کم نیست
کسیرا کاینچنین راهی بپیش است
خطر در منزلش از راه بیش است
کنون سامان دردم بیشتر شد
شکست دست سود این سفر شد
سپهر از بهر آن دستم شکسته
که نگشایم گره از کار بسته
فلک کس را مسلم کی رها کرد
شکسته بسته ای در کار ما کرد
کسی از دست او سالم نجسته است
فلک دست همه بر تخته بسته است
از آن بر گردنم بسته است ایندست
که اندر گردنم ناموس در دست
کسی کو خدمت محنت پسندد
چنین باید به سینه دست بندد
شکست دست می باید زدل بیش
اگر دستی نهد کس بر دل ریش
بجای پا کلیم از شوق دیدار
بسر می رفت تا منزلگه یار
از آن بنهاد چرخ مردم آزار
بگردن کندش از دست ورم دار
بچشم دهر بودم خار پیوست
کنونم برندارد چون بیکدست
بجرم اینکه دایم می پرستم
بگردن چون سبو بسته است دستم
فلک زد گشت چون غم را خزینه
زدستم قفل بر صندوق سینه
زتاب درد بی قوت چنانست
که گر نبضم بجنبد بشکند دست
تحرک پا کشیده است از میانه
شده انگشتها انگشت شانه
چه پرسی حال انگشتان افکار
بیک بستر فتاده پنج بیمار
چو باده سوی لب آید همیشه
ز دست دیگری مانند شیشه
بکف شد کار گیرائی چنان تنگ
که نتواند گرفتن از حنا رنگ
امیدم از گرفتن خوش بریده است
کسی شاعر بدین همت ندیده است
مرا سامان محنت هیچ کم نیست
بکف از باد دستی جز ورم نیست
زصدمه ساعدم نرم آنچنانست
که او مغز آستینم استخوانست
بیکسو می رود از دوش بازو
که او مغز آستینم استخوانست
بیکسو می رود از دوش بازو
باین شاهین نمی استد ترازو
گرفت از بار درد انگشتها خم
شد از تأثیر صحبت همچو خاتم
بود خم گشته دست درد پرور
بروی سینه همچون حلقه بر در
همیشه بسته است این دست افکار
بمهد سینه همچون طفل بیمار
ز تاب درد می غلطم بهر سو
که خواهد مهد جنبان طفل بدخو
مرا درد آنچنان بیتاب دارد
که بختم آرزوی خواب دارد
بنوعی داردم ایندست دلگیر
که هر انگشت بر من می زند تیر
تو گوئی پنجه ام دست چنارست
که از موج نسیمی بیقرارست
زدست دیگری نالد همه کس
زدست خویش می نالم من و بس
بسان نامه سرتاپا شکستم
شکسته چند جا چون قرعه دستم
دو دستم قرعه آمد تخته سینه
بعلم رمل هستم بی قرینه
پی این فال دائم قرعه انداز
که آید کی درستی از سفر باز
نماندم هیچ عضوی ناشکسته
چو شمشیرم سراپا تخته بسته
بهر شهری که ظلم از حد رود بیش
کسان بیرون روند از خانه خویش
بملک پیکرم از جور گردون
ز جای خود شده هر بند بیرون
فتاده ساعد و بازوی افکار
بروی صفحه سینه چو پرگار
خط زخم بتان مسطر همی خواست
باین پرگار مسطر می کنم راست
بتنگ آمد دلم از درد بازو
کنم پهلو تهی زین یار بدخو
بنوعی گشته ام از درد بیتاب
که دارم رشک بر آرام سیماب
کند چون ناخن آهنگ درازی
من آیم در مقام چاره سازی
که ترسم بسکه ضعفم گشته افزون
کشد دست مرا از شانه بیرون
شکست خاطرم خود بود ظاهر
شکسته خاطرم اکنون چو خاطر
نه بینی در میان این خلایق
چو من یک ظاهر و باطن موافق
همین چرخم نه دست بسته داد است
زبان طعن خلقی هم گشاد است
زهر کس چشم پرسش بیش دارم
جگر از طعنه او ریش دارم
زهر کس بود امید مومیائی
ازو دیدم شکست دل فزائی
برای جان شمع این شعله بس نیست
دگر این سرزنش هر لحظه از چیست
بر اطراف من خاطر شکسته
همیشه مهربان یاران نشسته
کشیده بر من رنجور دلگیر
زبان اعتراضی همچو شمشیر
باین حرفم یکی دل می خراشد
چرا باید کسی در بام باشد
یکی گوید چو پایت رفت ازجا
زره بایست برگردی ببالا
دگر گوید چو ظاهر شد فتادن
میان راه بایست ایستادن
چه می گوید ببین آن یار دلسوز
نبایستی فتادن تا شود روز
شب تاریک و راه بام بس دور
از آن گردیده ای زینگونه رنجور
یکی گوید ره نارفته رفتن
بلد بایست همره بر گرفتن
باین محنت مرا از خلق پیوست
سخن باید شنیدن جمله زین دست
از آنها آنکه بهتر می سراید
زبان در طعن مستی می گشاید
زهی غافل ز بازیهای ایام
نمی افتد مگر هشیار از بام
نمی داند چو آمد وعده کار
تو خواهی مست باش و خواه هشیار
چه جاری گشت تقدیر الهی
بلا نازل شود خواهی نخواهی
چه شد تقدیر کس می افتد از بام
اگر گیرد درون چاه آرام
بهر داغی خدنگ را نشانه
ز گمنامی بشهر خود غریبی
شکسته خاطری محنت نصیبی
هدف وارم همیشه رو گشاده
به پیش تیر تقدیر ایستاده
ز رفعت بی نصیبم دارد ایام
عجب نبود اگر افتادم از بام
زاوج بام تا منزلگه خاک
متاعی خوش نکرد این جان غمناک
عجب راهی که بیش از ده قدم نیست
درو از خوف و محنت هیچ کم نیست
کسیرا کاینچنین راهی بپیش است
خطر در منزلش از راه بیش است
کنون سامان دردم بیشتر شد
شکست دست سود این سفر شد
سپهر از بهر آن دستم شکسته
که نگشایم گره از کار بسته
فلک کس را مسلم کی رها کرد
شکسته بسته ای در کار ما کرد
کسی از دست او سالم نجسته است
فلک دست همه بر تخته بسته است
از آن بر گردنم بسته است ایندست
که اندر گردنم ناموس در دست
کسی کو خدمت محنت پسندد
چنین باید به سینه دست بندد
شکست دست می باید زدل بیش
اگر دستی نهد کس بر دل ریش
بجای پا کلیم از شوق دیدار
بسر می رفت تا منزلگه یار
از آن بنهاد چرخ مردم آزار
بگردن کندش از دست ورم دار
بچشم دهر بودم خار پیوست
کنونم برندارد چون بیکدست
بجرم اینکه دایم می پرستم
بگردن چون سبو بسته است دستم
فلک زد گشت چون غم را خزینه
زدستم قفل بر صندوق سینه
زتاب درد بی قوت چنانست
که گر نبضم بجنبد بشکند دست
تحرک پا کشیده است از میانه
شده انگشتها انگشت شانه
چه پرسی حال انگشتان افکار
بیک بستر فتاده پنج بیمار
چو باده سوی لب آید همیشه
ز دست دیگری مانند شیشه
بکف شد کار گیرائی چنان تنگ
که نتواند گرفتن از حنا رنگ
امیدم از گرفتن خوش بریده است
کسی شاعر بدین همت ندیده است
مرا سامان محنت هیچ کم نیست
بکف از باد دستی جز ورم نیست
زصدمه ساعدم نرم آنچنانست
که او مغز آستینم استخوانست
بیکسو می رود از دوش بازو
که او مغز آستینم استخوانست
بیکسو می رود از دوش بازو
باین شاهین نمی استد ترازو
گرفت از بار درد انگشتها خم
شد از تأثیر صحبت همچو خاتم
بود خم گشته دست درد پرور
بروی سینه همچون حلقه بر در
همیشه بسته است این دست افکار
بمهد سینه همچون طفل بیمار
ز تاب درد می غلطم بهر سو
که خواهد مهد جنبان طفل بدخو
مرا درد آنچنان بیتاب دارد
که بختم آرزوی خواب دارد
بنوعی داردم ایندست دلگیر
که هر انگشت بر من می زند تیر
تو گوئی پنجه ام دست چنارست
که از موج نسیمی بیقرارست
زدست دیگری نالد همه کس
زدست خویش می نالم من و بس
بسان نامه سرتاپا شکستم
شکسته چند جا چون قرعه دستم
دو دستم قرعه آمد تخته سینه
بعلم رمل هستم بی قرینه
پی این فال دائم قرعه انداز
که آید کی درستی از سفر باز
نماندم هیچ عضوی ناشکسته
چو شمشیرم سراپا تخته بسته
بهر شهری که ظلم از حد رود بیش
کسان بیرون روند از خانه خویش
بملک پیکرم از جور گردون
ز جای خود شده هر بند بیرون
فتاده ساعد و بازوی افکار
بروی صفحه سینه چو پرگار
خط زخم بتان مسطر همی خواست
باین پرگار مسطر می کنم راست
بتنگ آمد دلم از درد بازو
کنم پهلو تهی زین یار بدخو
بنوعی گشته ام از درد بیتاب
که دارم رشک بر آرام سیماب
کند چون ناخن آهنگ درازی
من آیم در مقام چاره سازی
که ترسم بسکه ضعفم گشته افزون
کشد دست مرا از شانه بیرون
شکست خاطرم خود بود ظاهر
شکسته خاطرم اکنون چو خاطر
نه بینی در میان این خلایق
چو من یک ظاهر و باطن موافق
همین چرخم نه دست بسته داد است
زبان طعن خلقی هم گشاد است
زهر کس چشم پرسش بیش دارم
جگر از طعنه او ریش دارم
زهر کس بود امید مومیائی
ازو دیدم شکست دل فزائی
برای جان شمع این شعله بس نیست
دگر این سرزنش هر لحظه از چیست
بر اطراف من خاطر شکسته
همیشه مهربان یاران نشسته
کشیده بر من رنجور دلگیر
زبان اعتراضی همچو شمشیر
باین حرفم یکی دل می خراشد
چرا باید کسی در بام باشد
یکی گوید چو پایت رفت ازجا
زره بایست برگردی ببالا
دگر گوید چو ظاهر شد فتادن
میان راه بایست ایستادن
چه می گوید ببین آن یار دلسوز
نبایستی فتادن تا شود روز
شب تاریک و راه بام بس دور
از آن گردیده ای زینگونه رنجور
یکی گوید ره نارفته رفتن
بلد بایست همره بر گرفتن
باین محنت مرا از خلق پیوست
سخن باید شنیدن جمله زین دست
از آنها آنکه بهتر می سراید
زبان در طعن مستی می گشاید
زهی غافل ز بازیهای ایام
نمی افتد مگر هشیار از بام
نمی داند چو آمد وعده کار
تو خواهی مست باش و خواه هشیار
چه جاری گشت تقدیر الهی
بلا نازل شود خواهی نخواهی
چه شد تقدیر کس می افتد از بام
اگر گیرد درون چاه آرام
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۲ - تعریف بارندگی و گل و لای دامن کوه کشمیر
در دامن کوه عیش احباب
کامل آمد چو می به مهتاب
برگ عشرت ببر چو گلبن
پا در گل و گل بسر چو گلبن
بگذشته گل از گل سر جمع
ماننده دود بر سر شمع
چون خامه سه دستگیر باید
تا از گل تیره پا بر آید
باران بخت سیاه را شست
آلودگی گناه را شست
شب ابر چو گرید از سر سوز
در کار بود چو شمع تا روز
چون ریزد اشک صبحگاهی
از چهره شب برد سیاهی
هم خیمه حباب وار در آب
ما چون موجیم جمله در تاب
در خیمه تر خزیده در هم
گوئی بگلی نشسته شبنم
ما را که خلاب زیر پهلوست
چون خاتم خواب سر به زانوست
چون خیمه کند چکیدن آئین
بگریزم ازو بخانه زین
با کاغذ طبع نازک ما
باران خصمی است بی محابا
گرید بر ما سحاب هر دم
خود کشته و خود گرفته ماتم
ابر از نظرم ز بس فتاده است
گویم که گهر حرامزاده است
طفل بد خوی ابر گریان
بر ما کردست دهر زندان
روزی باشد بماتم او
خود را بینم گشاده گیسو
داریم سه خوردنی فراوان
غصه، سرما و آب باران
زین ره کامد کدورت انگیز
هر اشهبی از گل است شبدیز
در بحر گل از گرانی تن
شد کشتی فیل لنگر افکن
فیلان در گل به جا نسپاری
گنبد به مزارشان عماری
اسب و فیل و پیاده با هم
غلطیده و آمده فراهم
افتاده به تنگنای در رنج
چون کیسه و مهره های شطرنج
اسب تازی ز گل نشستن
رفتار وزغ کند ز جستن
هر پالکئی که بد منقش
گردید ز گل چو ناو گل کش
هر گل که بخاک داشت پیوند
بسرشت بگل بسان گلقند
باران از بسکه شد مکرر
در چشم صدف گلست گوهر
از گل شخص ار بفرض رسته
درمانده به آب و پل شکسته
کامل آمد چو می به مهتاب
برگ عشرت ببر چو گلبن
پا در گل و گل بسر چو گلبن
بگذشته گل از گل سر جمع
ماننده دود بر سر شمع
چون خامه سه دستگیر باید
تا از گل تیره پا بر آید
باران بخت سیاه را شست
آلودگی گناه را شست
شب ابر چو گرید از سر سوز
در کار بود چو شمع تا روز
چون ریزد اشک صبحگاهی
از چهره شب برد سیاهی
هم خیمه حباب وار در آب
ما چون موجیم جمله در تاب
در خیمه تر خزیده در هم
گوئی بگلی نشسته شبنم
ما را که خلاب زیر پهلوست
چون خاتم خواب سر به زانوست
چون خیمه کند چکیدن آئین
بگریزم ازو بخانه زین
با کاغذ طبع نازک ما
باران خصمی است بی محابا
گرید بر ما سحاب هر دم
خود کشته و خود گرفته ماتم
ابر از نظرم ز بس فتاده است
گویم که گهر حرامزاده است
طفل بد خوی ابر گریان
بر ما کردست دهر زندان
روزی باشد بماتم او
خود را بینم گشاده گیسو
داریم سه خوردنی فراوان
غصه، سرما و آب باران
زین ره کامد کدورت انگیز
هر اشهبی از گل است شبدیز
در بحر گل از گرانی تن
شد کشتی فیل لنگر افکن
فیلان در گل به جا نسپاری
گنبد به مزارشان عماری
اسب و فیل و پیاده با هم
غلطیده و آمده فراهم
افتاده به تنگنای در رنج
چون کیسه و مهره های شطرنج
اسب تازی ز گل نشستن
رفتار وزغ کند ز جستن
هر پالکئی که بد منقش
گردید ز گل چو ناو گل کش
هر گل که بخاک داشت پیوند
بسرشت بگل بسان گلقند
باران از بسکه شد مکرر
در چشم صدف گلست گوهر
از گل شخص ار بفرض رسته
درمانده به آب و پل شکسته
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
گر وصال دوست میخواهی دلا
از مقام کفر و ایمان برتر آ
تا تو بیگانه نخواهی شد ز خود
با خدای خود نگردی آشنا
پاکباز و پاک رو گر نیستی
کی تو برخوردار باشی از لقا
با می و معشوق باشد هم نفس
هرکه شد خاک ره رندان چو ما
عاشقی کو واصل معشوق شد
فاش میگوید و من اهوی انا
خوش درآ در وادی ایمن دمی
می شنو انی اناالله موسیا
وادی ایمن چه باشد طور عشق
که درو نور تجلیست از خدا
همچو عیسی چون برآیی بر فلک؟
گر نخواهی شد مجرد از هوا
گر بقای جاودان خواهی بحق
بایدت اول ز خود گشتن فنا
جز فنا اندر فنا در راه عشق
من ندیدم درد عاشق را دوا
منکر حال اسیری کی شود
هر که دارد از خدا ایمان عطا
از مقام کفر و ایمان برتر آ
تا تو بیگانه نخواهی شد ز خود
با خدای خود نگردی آشنا
پاکباز و پاک رو گر نیستی
کی تو برخوردار باشی از لقا
با می و معشوق باشد هم نفس
هرکه شد خاک ره رندان چو ما
عاشقی کو واصل معشوق شد
فاش میگوید و من اهوی انا
خوش درآ در وادی ایمن دمی
می شنو انی اناالله موسیا
وادی ایمن چه باشد طور عشق
که درو نور تجلیست از خدا
همچو عیسی چون برآیی بر فلک؟
گر نخواهی شد مجرد از هوا
گر بقای جاودان خواهی بحق
بایدت اول ز خود گشتن فنا
جز فنا اندر فنا در راه عشق
من ندیدم درد عاشق را دوا
منکر حال اسیری کی شود
هر که دارد از خدا ایمان عطا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
جامه ی بیگانگی پوشید یار آشنا
تا تواند عشق ورزیدن بهر شاه و گدا
گاه پوشد کسوت لیلی گهی مجنون شود
گاه معشوق و گهی عاشق نماید خویش را
گفت صوفی عاشق و معشوق جز یک ذات نیست
عارفش گفتا صواب و جاهلش گفتا خطا
یک حقیقت بر مراتب طالب و مطلوب شد
گر تو دانایی یکی دان راه و رهرو، رهنما
سرخود با خود بگوید خود کند افشای آن
تا نهد تهمت به خلق و فاش گردد ماجرا
گشته ظاهر بر ظهور خاص در هر مظهری
از پی اظهار ناز و شیوه ی بی منتها
با اسیری رو نمودی از پس هر ذره باز
تا نبیند هر نظر در جلوه ی دیگر تو را
تا تواند عشق ورزیدن بهر شاه و گدا
گاه پوشد کسوت لیلی گهی مجنون شود
گاه معشوق و گهی عاشق نماید خویش را
گفت صوفی عاشق و معشوق جز یک ذات نیست
عارفش گفتا صواب و جاهلش گفتا خطا
یک حقیقت بر مراتب طالب و مطلوب شد
گر تو دانایی یکی دان راه و رهرو، رهنما
سرخود با خود بگوید خود کند افشای آن
تا نهد تهمت به خلق و فاش گردد ماجرا
گشته ظاهر بر ظهور خاص در هر مظهری
از پی اظهار ناز و شیوه ی بی منتها
با اسیری رو نمودی از پس هر ذره باز
تا نبیند هر نظر در جلوه ی دیگر تو را
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
عارف اسرار پنهانیم ما
حاکم اقلیم عرفانیم ما
زاهد ار ما عقل و هشیاری مجو
کز شراب عشق مستانیم ما
ما گدایانیم لیکن تاج بخش
هم بملک فقر سلطانیم ما
بی می و شاهد چو نتوانیم بود
زان حریف بزم رندانیم ما
هم بمسجد فی صلوة دایمون
هم بدیر از باده نوشانیم ما
هم به بتخانه خدا را ساجدیم
هم بکعبه بت پرستانیم ما
ما چه میدانیم تلوین و گمان
صاحب تمکین و ایقانیم ما
هر دو عالم جان ما را لقمه ایست
تا بخوان عشق مهمانیم ما
نیست گشتم از خود و هستم بحق
در حقیقت باقی و فانیم ما
در فنا جان محو جانان شد ولی
در بقا بنگر که جانانیم ما
گاه مطلوبیم و گاهی طالبیم
گاه درد و گاه درمانیم ما
گرد خود پیوسته دوری میکنیم
مرکز و پرگار دورانیم ما
گه ملک گه جنم و گاهی پری
گاه حیوان گاه انسانیم ما
سر حال خود بگویم با تو فاش
بر سرایر پرده پوشانیم ما
تا اسیری عاشق و دیوانه شد
در جهان عشق دستانیم ما
حاکم اقلیم عرفانیم ما
زاهد ار ما عقل و هشیاری مجو
کز شراب عشق مستانیم ما
ما گدایانیم لیکن تاج بخش
هم بملک فقر سلطانیم ما
بی می و شاهد چو نتوانیم بود
زان حریف بزم رندانیم ما
هم بمسجد فی صلوة دایمون
هم بدیر از باده نوشانیم ما
هم به بتخانه خدا را ساجدیم
هم بکعبه بت پرستانیم ما
ما چه میدانیم تلوین و گمان
صاحب تمکین و ایقانیم ما
هر دو عالم جان ما را لقمه ایست
تا بخوان عشق مهمانیم ما
نیست گشتم از خود و هستم بحق
در حقیقت باقی و فانیم ما
در فنا جان محو جانان شد ولی
در بقا بنگر که جانانیم ما
گاه مطلوبیم و گاهی طالبیم
گاه درد و گاه درمانیم ما
گرد خود پیوسته دوری میکنیم
مرکز و پرگار دورانیم ما
گه ملک گه جنم و گاهی پری
گاه حیوان گاه انسانیم ما
سر حال خود بگویم با تو فاش
بر سرایر پرده پوشانیم ما
تا اسیری عاشق و دیوانه شد
در جهان عشق دستانیم ما
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ای حسن ترا عالم و آدم شده مجلا
روی تو بذرات جهان کرده تجلی
هر لحظه کنی جلوه دیگر پی نظار
زان جلوه یکی مؤمن و دیگر شده ترسا
بی نور تو عالم همه در ظلمت نابود
ای رحمت عالم تو شده محیی موتی
دیدیم عیان مهر رخت از همه ذرات
زان روی شدیم از همه رو واله و شیدا
ما آینه جمله اسما و صفاتیم
بنموده ز ما عکس همه اسم و مسمی
هم ذات قدیمیم و هم اوصاف کمالش
هم مرکز و نه دایره چرخ معلی
هم عالم و هم خالق و قیوم دوعالم
هم عالم و حی و شنوائیم و توانا
هم وحدت و هم کثرت وهم مظهرو ظاهر
هم موسی و هم عیسی و هم دیر کلیسا
هم گبر و یهودیم گه قیدو اسیری
هم مؤمن آزاده ز دنیا و ز عقبی
روی تو بذرات جهان کرده تجلی
هر لحظه کنی جلوه دیگر پی نظار
زان جلوه یکی مؤمن و دیگر شده ترسا
بی نور تو عالم همه در ظلمت نابود
ای رحمت عالم تو شده محیی موتی
دیدیم عیان مهر رخت از همه ذرات
زان روی شدیم از همه رو واله و شیدا
ما آینه جمله اسما و صفاتیم
بنموده ز ما عکس همه اسم و مسمی
هم ذات قدیمیم و هم اوصاف کمالش
هم مرکز و نه دایره چرخ معلی
هم عالم و هم خالق و قیوم دوعالم
هم عالم و حی و شنوائیم و توانا
هم وحدت و هم کثرت وهم مظهرو ظاهر
هم موسی و هم عیسی و هم دیر کلیسا
هم گبر و یهودیم گه قیدو اسیری
هم مؤمن آزاده ز دنیا و ز عقبی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
دو عالم خواه زیر و خواه بالا
همه آئینه حقاست تعالی
وجود جمله موجودات از تو
تو ظاهر در همه جل و جلالا
یکی ذاتست ظاهر خواه باطن
یکی هستی است ز اسفل تا باعلا
چنان کز بحر صد موجی برآید
همان دریاست این گفتم مثالا
چو غیری نیست اندر دار دیار
همه الا بگو دیگر مگو لا
چو من از باده توحید مستم
بگو ای مطرب خوش خوان تلالا
اسیری جمله اسما بانسان
شده ظاهر جلالا او جمالا
همه آئینه حقاست تعالی
وجود جمله موجودات از تو
تو ظاهر در همه جل و جلالا
یکی ذاتست ظاهر خواه باطن
یکی هستی است ز اسفل تا باعلا
چنان کز بحر صد موجی برآید
همان دریاست این گفتم مثالا
چو غیری نیست اندر دار دیار
همه الا بگو دیگر مگو لا
چو من از باده توحید مستم
بگو ای مطرب خوش خوان تلالا
اسیری جمله اسما بانسان
شده ظاهر جلالا او جمالا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
وقد کنتم و مامعکم من الا کوان ماکانا
تجلیتم لکم فیکم فصرتم فیه اعیانا
فاظهرتم لکم منکم و اخفیتم لکم فینا
سواکم غیر موجود و انتم عین ایانا
و انا انتم فیکم و انتم اننا فینا
وعینی عینکم فانظرتری بالحق انسانا
و کنت الیک محتاجا و کنت الی مشتاقا
ولولاکم فلم نوجد ولم تظهر ولو لا نا
و لسنا غیرکم کشفا ولستم غیرنا لبسا
وکنا قبل موتانا فانالله احیانا
وقم من مقعدالحس و سرمن منزل النفس
وقف فی موقف الطمس تکن بالله رحمانا
فلا تحجب باکوان و شاهد وجهه فیها
ولاتکفر بآیات وخذ من تلک ایمانا
فلاتسهوا بکم عنهم وخلوا دارهم عنکم
وروحوا منکم حتی تروا من ذاک ایقانا
اسیری کل مخلوق له وجه من الحق
متی شاهدت ذاالمعنی فقدلازمت عرفانا
تجلیتم لکم فیکم فصرتم فیه اعیانا
فاظهرتم لکم منکم و اخفیتم لکم فینا
سواکم غیر موجود و انتم عین ایانا
و انا انتم فیکم و انتم اننا فینا
وعینی عینکم فانظرتری بالحق انسانا
و کنت الیک محتاجا و کنت الی مشتاقا
ولولاکم فلم نوجد ولم تظهر ولو لا نا
و لسنا غیرکم کشفا ولستم غیرنا لبسا
وکنا قبل موتانا فانالله احیانا
وقم من مقعدالحس و سرمن منزل النفس
وقف فی موقف الطمس تکن بالله رحمانا
فلا تحجب باکوان و شاهد وجهه فیها
ولاتکفر بآیات وخذ من تلک ایمانا
فلاتسهوا بکم عنهم وخلوا دارهم عنکم
وروحوا منکم حتی تروا من ذاک ایقانا
اسیری کل مخلوق له وجه من الحق
متی شاهدت ذاالمعنی فقدلازمت عرفانا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
تا بکی باشد نهان خورشید رویت در حجاب
کاشکی از حسن رخسارت برافتادی نقاب
نور وحدت گر نمود از پرده کثرت جمال
در شب تاریک بینی گشته تابان آفتاب
گر بصورت می نماید موج و دریا غیر هم
در حقیقت نیست جز یک چیز دریا و حباب
از ازل مامست از میخانه عشق آمدیم
بیخبر از جام وصل دوست بودند شیخ و شاب
هرکه عاشق نیست همچون صورت بی جان بود
زاهد مازین سخن چون مار در پیچست و تاب
گر نمی خواهد که ریزد خون عاشق بی گناه
چشم شوخش از چه رو باماست در عین عذاب
مبتلا گشتم بعشق او بانواع بلا
دل ز دست عشق مدقوقست و جان در اضطراب
زاهد هجران زده رو در خرابات فنا
بگذر از هستی بنوش از ساغر وصلش شراب
شهرتی کردی ببدنامی اسیری در جهان
زانکه دایم زند و قلاشی و بدمست وخراب
کاشکی از حسن رخسارت برافتادی نقاب
نور وحدت گر نمود از پرده کثرت جمال
در شب تاریک بینی گشته تابان آفتاب
گر بصورت می نماید موج و دریا غیر هم
در حقیقت نیست جز یک چیز دریا و حباب
از ازل مامست از میخانه عشق آمدیم
بیخبر از جام وصل دوست بودند شیخ و شاب
هرکه عاشق نیست همچون صورت بی جان بود
زاهد مازین سخن چون مار در پیچست و تاب
گر نمی خواهد که ریزد خون عاشق بی گناه
چشم شوخش از چه رو باماست در عین عذاب
مبتلا گشتم بعشق او بانواع بلا
دل ز دست عشق مدقوقست و جان در اضطراب
زاهد هجران زده رو در خرابات فنا
بگذر از هستی بنوش از ساغر وصلش شراب
شهرتی کردی ببدنامی اسیری در جهان
زانکه دایم زند و قلاشی و بدمست وخراب
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
وهومعکم زین معیت حق چه خواست
یعنی واجب را ز ممکن جلوه هاست
گر نه حسنش دایما در جلوه است
این نمود و بود عالم از کجاست
از تجلی جمال وحدت است
در حقیقت این که کثرت را بقاست
هستی عالم همه هستی اوست
بی بقای حق جهان عین فناست
هرچه دارد نقش هستی در جهان
سربسر آئینه وجه خداست
حق و باطل آینه یکدیگرند
هر دو در معنی بهم الا ولاست
گر بصورت یار ما شد غیر ما
چون بمعنی بنگری او عین ماست
هر دو با هم همچو موج و بحر دان
ور تو جام و باده گویی هم رواست
کل شی ء هالک دانی چه گفت
ای اسیری دوست بی ما و شماست
یعنی واجب را ز ممکن جلوه هاست
گر نه حسنش دایما در جلوه است
این نمود و بود عالم از کجاست
از تجلی جمال وحدت است
در حقیقت این که کثرت را بقاست
هستی عالم همه هستی اوست
بی بقای حق جهان عین فناست
هرچه دارد نقش هستی در جهان
سربسر آئینه وجه خداست
حق و باطل آینه یکدیگرند
هر دو در معنی بهم الا ولاست
گر بصورت یار ما شد غیر ما
چون بمعنی بنگری او عین ماست
هر دو با هم همچو موج و بحر دان
ور تو جام و باده گویی هم رواست
کل شی ء هالک دانی چه گفت
ای اسیری دوست بی ما و شماست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
چیست عالم جلوه گاه حسن دوست
جلوه در عالم چه باشد جمله اوست
ظاهرا گر زانکه عالم مظهرست
مظهر و ظاهر چو وابینی هموست
در حقیقت نیست غیر از یار کس
این نمود غیر عین وهم توست
یار خود آئینه روی خود است
در نمودن آینه گر غیر روست
می نماید غیر دریا جو، ولی
در حقیقت دان که دریا عین جوست
حسن خود را دید و شد عاشق بخود
در جهان او را بخود این گفت و گوست
مائی و اوئی بمعنی شد یکی
گر اسیری ما و او گوید که دوست
جلوه در عالم چه باشد جمله اوست
ظاهرا گر زانکه عالم مظهرست
مظهر و ظاهر چو وابینی هموست
در حقیقت نیست غیر از یار کس
این نمود غیر عین وهم توست
یار خود آئینه روی خود است
در نمودن آینه گر غیر روست
می نماید غیر دریا جو، ولی
در حقیقت دان که دریا عین جوست
حسن خود را دید و شد عاشق بخود
در جهان او را بخود این گفت و گوست
مائی و اوئی بمعنی شد یکی
گر اسیری ما و او گوید که دوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
یار ماباماست از ماکی جداست
مائی ما پرده ادبار ماست
هرکه از ما و منی بیگانه شد
بی حجاب ما بجانان آشناست
هست از وهم تو این پندار غیر
ورنه او عین همه ما و شماست
اوست هستی غیر او جز نیست نیست
ما و تو خود نیست هستی نماست
می نماید نیست هست و هست نیست
این نمود از وهم هرگز برنخاست
بیخود از خود شو که تایابی وصال
بیخودی از خود بود خود راه راست
در پس صد پرده پنهانست دوست
از توئی گر با تو یکمویی بجاست
گر نهان شد او بنقش ما و من
جز بما دیگر بگو پیدا کجاست
تا نگردی از خودی کلی فنا
ای اسیری کی ترا ره در بقاست
مائی ما پرده ادبار ماست
هرکه از ما و منی بیگانه شد
بی حجاب ما بجانان آشناست
هست از وهم تو این پندار غیر
ورنه او عین همه ما و شماست
اوست هستی غیر او جز نیست نیست
ما و تو خود نیست هستی نماست
می نماید نیست هست و هست نیست
این نمود از وهم هرگز برنخاست
بیخود از خود شو که تایابی وصال
بیخودی از خود بود خود راه راست
در پس صد پرده پنهانست دوست
از توئی گر با تو یکمویی بجاست
گر نهان شد او بنقش ما و من
جز بما دیگر بگو پیدا کجاست
تا نگردی از خودی کلی فنا
ای اسیری کی ترا ره در بقاست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
بنمود حسن دوست ز ما آنچنانکه هست
آمد عیان بصورت ما هر نهان که هست
آئینه ساخت عالم و خود رابخود نمود
عکس جمال اوست نهان وعیان که هست
کونام و کو نشان زغیر وکجا هست غیر
یارست ظاهر از همه نام ونشان که هست
از جلوه های حسن تو بنمود نقش غیر
زین بود فتنه دو جهان در میان که هست
او بود جمله عالم و عالم بر آن که نیست
عالم نبود و خلق جهان راگمان که هست
چون حسن تو بنقش جهان کرد جلوه
ظاهر نمود این همه کون ومکان که هست
دیدم بچشم جان ز سر ذوق واز شهود
پیدا جمال روی تواز هر جهان که هست
هرجا که بود، خانه عشق تو دیده ام
بتخانه و مساجد و دیر مغان که هست
زاهد مگو که غیر اسیری است یار ما
مارا بیار خویش گذار آنچنان که هست
آمد عیان بصورت ما هر نهان که هست
آئینه ساخت عالم و خود رابخود نمود
عکس جمال اوست نهان وعیان که هست
کونام و کو نشان زغیر وکجا هست غیر
یارست ظاهر از همه نام ونشان که هست
از جلوه های حسن تو بنمود نقش غیر
زین بود فتنه دو جهان در میان که هست
او بود جمله عالم و عالم بر آن که نیست
عالم نبود و خلق جهان راگمان که هست
چون حسن تو بنقش جهان کرد جلوه
ظاهر نمود این همه کون ومکان که هست
دیدم بچشم جان ز سر ذوق واز شهود
پیدا جمال روی تواز هر جهان که هست
هرجا که بود، خانه عشق تو دیده ام
بتخانه و مساجد و دیر مغان که هست
زاهد مگو که غیر اسیری است یار ما
مارا بیار خویش گذار آنچنان که هست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
(در مقام لی مع الله سیر نیست
وحدت محض است اینجا غیر نیست)
(در قلندر خانه توحید عشق
کعبه و مسجد کنشت و دیر نیست)
(در مقام ذات بیرون از صفات
هیچ ره رو را مجال سیر نیست)
در خرابات فنا از نیک و بد
کو نشان آنجا چو شر و خیر نیست
جای سیمرغست و قاف قربتست
محرم این آشیان هر طیر نیست
ای اسیری در مقام محو غیر
کشف و سکر و صحوو سیر و طیرنیست
واقف شرب شراب شیخ جام
کی شوی گر مشرب بوالخیر نیست
وحدت محض است اینجا غیر نیست)
(در قلندر خانه توحید عشق
کعبه و مسجد کنشت و دیر نیست)
(در مقام ذات بیرون از صفات
هیچ ره رو را مجال سیر نیست)
در خرابات فنا از نیک و بد
کو نشان آنجا چو شر و خیر نیست
جای سیمرغست و قاف قربتست
محرم این آشیان هر طیر نیست
ای اسیری در مقام محو غیر
کشف و سکر و صحوو سیر و طیرنیست
واقف شرب شراب شیخ جام
کی شوی گر مشرب بوالخیر نیست