عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
نه رسم دیر و نه آئین کعبه میدانی
ندانمت چه کسی، کافری، مسلمانی
بمال و جاه چه نازی، که شخص نمرودی
بخورد و خواب چه سازی که نفس حیوانی
تمیز نیک و بد از هم نکردنت سهل است
بلاست اینکه تو بد نیک و نیک بد دانی
درین جهان ز تو حیوان بجٰان خود مانده
که ره بسی است ز تو تا جهٰان انسانی
بغیر انسان هر چیز گویمت شادی
بغیر آدم هر چیز خوانمت آنی
چه جانور کنمت نام ماندهام حیران
بهیچ جانوری غیر خود نمیمانی
چه لازم است مدارا د گر به دشمن و دوست
کنون که گشت رضی کشتی تو طوفانی
ندانمت چه کسی، کافری، مسلمانی
بمال و جاه چه نازی، که شخص نمرودی
بخورد و خواب چه سازی که نفس حیوانی
تمیز نیک و بد از هم نکردنت سهل است
بلاست اینکه تو بد نیک و نیک بد دانی
درین جهان ز تو حیوان بجٰان خود مانده
که ره بسی است ز تو تا جهٰان انسانی
بغیر انسان هر چیز گویمت شادی
بغیر آدم هر چیز خوانمت آنی
چه جانور کنمت نام ماندهام حیران
بهیچ جانوری غیر خود نمیمانی
چه لازم است مدارا د گر به دشمن و دوست
کنون که گشت رضی کشتی تو طوفانی
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
ای که در ره عرفان مستمند برهانی
ترسمت چو خر در گل عاقبت فرو مانی
سبحه زهد و سالوسی، خرقه زرق و شیادی
آه ازین خدا ترسی، داد از این مسلمانی
مشکل ار بکف آری، بعد از این بدشواری
آنچه دادهای از کف پیش از ین بآسانی
این ضیا ندارد مه این صفا ندارد گل
کس بتو نمیمٰاند تو بکس نمیمانی
روشنی طور است این یا فروغ آن چهره
موج بحر نور است این یا ریاض پیشانی
ای هلاک چشمت من تا بچند مخموری
ای اسیر زلفت دل تا به کی پریشانی
کرده از دل و جانت، ای جهان زیبائی
آسمٰان زمین بوسی، آفتاب دربانی
نیستم چو نامردان در لباس رعنائی
سرکش و سرافرازم شعله سان به عریانی
کار من رضی از زهد چونکه بر نمیآید
میروم تلافی را بعد ازین به رهبانی
ترسمت چو خر در گل عاقبت فرو مانی
سبحه زهد و سالوسی، خرقه زرق و شیادی
آه ازین خدا ترسی، داد از این مسلمانی
مشکل ار بکف آری، بعد از این بدشواری
آنچه دادهای از کف پیش از ین بآسانی
این ضیا ندارد مه این صفا ندارد گل
کس بتو نمیمٰاند تو بکس نمیمانی
روشنی طور است این یا فروغ آن چهره
موج بحر نور است این یا ریاض پیشانی
ای هلاک چشمت من تا بچند مخموری
ای اسیر زلفت دل تا به کی پریشانی
کرده از دل و جانت، ای جهان زیبائی
آسمٰان زمین بوسی، آفتاب دربانی
نیستم چو نامردان در لباس رعنائی
سرکش و سرافرازم شعله سان به عریانی
کار من رضی از زهد چونکه بر نمیآید
میروم تلافی را بعد ازین به رهبانی
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
هجران اگر نکردی آهنگ زندگانی
بیچاره جان چه کردی با ننگ زندگانی
داراست هر که جان برد از چنگ مرگ بیرون
ما جان به مرگ بردیم از چنگ زندگانی
بیعشق کس ممیراد، بی درد کس مماناد
کان عار مرگ باشد وین ننگ زندگانی
میبرد زندگانی گر جان ز چنگ مردن
کس جان بدر نمیبرد از چنگ زندگانی
ای آنکه سنگ کوبی بر سینه از غم مرگ
گویا سرت نخورد است بر سنگ زندگانی
ای آنکه زندگی را بر مرگ میگزینی
یا رَب مبارک بادت اورنگ زندگانی
پیوسته زندگانی در جنگ بود با ما
با مرگ صلح کردیم از ننگ زندگانی
دوری او رضی را نزدیک گشته گویا
کاثار مرگ پیداست از رنگ زندگانی
بیچاره جان چه کردی با ننگ زندگانی
داراست هر که جان برد از چنگ مرگ بیرون
ما جان به مرگ بردیم از چنگ زندگانی
بیعشق کس ممیراد، بی درد کس مماناد
کان عار مرگ باشد وین ننگ زندگانی
میبرد زندگانی گر جان ز چنگ مردن
کس جان بدر نمیبرد از چنگ زندگانی
ای آنکه سنگ کوبی بر سینه از غم مرگ
گویا سرت نخورد است بر سنگ زندگانی
ای آنکه زندگی را بر مرگ میگزینی
یا رَب مبارک بادت اورنگ زندگانی
پیوسته زندگانی در جنگ بود با ما
با مرگ صلح کردیم از ننگ زندگانی
دوری او رضی را نزدیک گشته گویا
کاثار مرگ پیداست از رنگ زندگانی
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
نگاهی دیدم از چشم سیاهی
که کوه صبر پیشش بود کاهی
اگر برقع براندازی ز رخسار
کرشمه گیرد از مه تا به ماهی
بهارم را تماشا کن نگارا
سرشگم ارغوان و چهره کاهی
اگر یک ذره زو تابد بر آفاق
کند هر ذره را خورشید و ماهی
همی خواهم که آن نامهربان را
بلا گردان شوم خواهی نخواهی
بسر تا چند گردانی رضی را
الهی من سرت گردم الهی
که کوه صبر پیشش بود کاهی
اگر برقع براندازی ز رخسار
کرشمه گیرد از مه تا به ماهی
بهارم را تماشا کن نگارا
سرشگم ارغوان و چهره کاهی
اگر یک ذره زو تابد بر آفاق
کند هر ذره را خورشید و ماهی
همی خواهم که آن نامهربان را
بلا گردان شوم خواهی نخواهی
بسر تا چند گردانی رضی را
الهی من سرت گردم الهی
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
در ین بوستانم نه هائی نه هوئی
درین گلستانم نه رنگی نه بوئی
چه کردم چه گفتم چه دیدی که هرگز
نیائی نپرسی نخواهی نجوئی
خمارم کجا بشکند جام و باده
به هر حال اگر خم نباشد سبوئی
دویدیم چون آب بر روی عالم
ندیدیم در هیچ آب روئی
نکردیم هرگز کسی را سلامی
رسیدیم هر جا، کشیدیم هوئی
چه شوری است در سر رضی را ندانم
که پیوسته دارد به خود گفتگوئی
درین گلستانم نه رنگی نه بوئی
چه کردم چه گفتم چه دیدی که هرگز
نیائی نپرسی نخواهی نجوئی
خمارم کجا بشکند جام و باده
به هر حال اگر خم نباشد سبوئی
دویدیم چون آب بر روی عالم
ندیدیم در هیچ آب روئی
نکردیم هرگز کسی را سلامی
رسیدیم هر جا، کشیدیم هوئی
چه شوری است در سر رضی را ندانم
که پیوسته دارد به خود گفتگوئی
رضیالدین آرتیمانی : قصاید
کوی عشق
در خرابات مجانین کن گذر
تا ببینی رسم و آئین دگر
عادت اینجا ترک رسم و عادت است
رسم، اینجا ترک جان و ترک سر
کوی عشق است این و در وی صد بلا
راه عشق است این و در وی صد خطر
حضرت عشق است اینجا باش باش
سر مده اینجا عنان آهستهتر
آسمان اینجا ببوسد آستان
جبرئیل اینجٰا بریزد بال و پر
زهرهٔ شیران شود اینجا به آب
پا منه اینجا نداری تاب اگر
جان دهند اینجٰا برای درد دل
سر نهند اینجا برای دردسر
الامان اینجا کنند از الامان
الحذر اینجا کنند از الحذر
عقل ازین سودا نهاده سر به کوه
کوه از این غوغا شده زیر و زبر
کوشش و خواهش در اینجا لنگ و کور
بینش و دانش در آنجا کور و کر
سر نمیدارد خبر اینجا ز پا
پا نمیدارد خبر اینجٰا ز سر
کس نزد اینجٰا دم از چون و چرا
کس نگفت اینجا حدیث خیر و شر
هیچکار اینجا نیٰامد مال و جاه
هیچ بار اینجٰا ندارد زور و زر
جان نبرده هر کس اینجا برده جان
سر نبرده هر کس اینجا برده سر
دیده بر دوز از خود و او را ببین
خود مبین اندر میٰان او را نگر
خود بسوز و هر چه میخواهی بساز
خود بباز و هر چه میخواهی ببر
در کلاه فقر میباید سه ترک
ترک دین و ترک دنیا ترک سر
کس ز کس اینجا نمیدارد نشان
کس ز کس اینجا نمیپرسد خبر
بوالعجب طوریست طور عاشقان
جمله با هم دوستتر از یکدگر
در فراق یکدگر اشکند و آه
در مذاق یکدگر شیر و شکر
جز فتوت نیست اینجا میزبان
جز محبت نیست اینجا ما حضر
گه جگر بر خوانشان از خون دل
در ربوده همچو گرگ از یکدگر
در هلاک افتاده از بهر هلاک
کرده خون خود بیگدیگر هدر
جای در زندان و دایم در سرور
پای در دامان و دایم در سفر
جنت و طوبی از ایشان سرفراز
دنیی و عقبی از ایشان مفتخر
نشنود در بزم سرمستان کسی
جز حدیث عاشقی چیز دگر
شور شوقم در خروش آورده است
میکند طبعم عزلخوانی دگر
ای بسی نازکتر از گلبرگ تر
در نگاهت عٰالمی زیر و زبر
ای به قد سرو و به رخ خورشید و ماه
وی به دل از سنگ سندان سختتر
واله گفتار تو پیر و جوان
مست از دیدار تو دیوار و در
سر خوش و شیرین شمایل شوخ و شنگ
سرکش و زیبا و رعنا، شاخ زر
سرو بالا، چشم شهلا، دلربا
کج کله، کاکل پریشان، عشوهگر
تلخ گو و ترش ابرو تند خو
سخت بازو، سنگدل، بیدادگر
در دل او جای کردم عاقبت
مهربانی میکند در سنگ اثر
تا ببینی رسم و آئین دگر
عادت اینجا ترک رسم و عادت است
رسم، اینجا ترک جان و ترک سر
کوی عشق است این و در وی صد بلا
راه عشق است این و در وی صد خطر
حضرت عشق است اینجا باش باش
سر مده اینجا عنان آهستهتر
آسمان اینجا ببوسد آستان
جبرئیل اینجٰا بریزد بال و پر
زهرهٔ شیران شود اینجا به آب
پا منه اینجا نداری تاب اگر
جان دهند اینجٰا برای درد دل
سر نهند اینجا برای دردسر
الامان اینجا کنند از الامان
الحذر اینجا کنند از الحذر
عقل ازین سودا نهاده سر به کوه
کوه از این غوغا شده زیر و زبر
کوشش و خواهش در اینجا لنگ و کور
بینش و دانش در آنجا کور و کر
سر نمیدارد خبر اینجا ز پا
پا نمیدارد خبر اینجٰا ز سر
کس نزد اینجٰا دم از چون و چرا
کس نگفت اینجا حدیث خیر و شر
هیچکار اینجا نیٰامد مال و جاه
هیچ بار اینجٰا ندارد زور و زر
جان نبرده هر کس اینجا برده جان
سر نبرده هر کس اینجا برده سر
دیده بر دوز از خود و او را ببین
خود مبین اندر میٰان او را نگر
خود بسوز و هر چه میخواهی بساز
خود بباز و هر چه میخواهی ببر
در کلاه فقر میباید سه ترک
ترک دین و ترک دنیا ترک سر
کس ز کس اینجا نمیدارد نشان
کس ز کس اینجا نمیپرسد خبر
بوالعجب طوریست طور عاشقان
جمله با هم دوستتر از یکدگر
در فراق یکدگر اشکند و آه
در مذاق یکدگر شیر و شکر
جز فتوت نیست اینجا میزبان
جز محبت نیست اینجا ما حضر
گه جگر بر خوانشان از خون دل
در ربوده همچو گرگ از یکدگر
در هلاک افتاده از بهر هلاک
کرده خون خود بیگدیگر هدر
جای در زندان و دایم در سرور
پای در دامان و دایم در سفر
جنت و طوبی از ایشان سرفراز
دنیی و عقبی از ایشان مفتخر
نشنود در بزم سرمستان کسی
جز حدیث عاشقی چیز دگر
شور شوقم در خروش آورده است
میکند طبعم عزلخوانی دگر
ای بسی نازکتر از گلبرگ تر
در نگاهت عٰالمی زیر و زبر
ای به قد سرو و به رخ خورشید و ماه
وی به دل از سنگ سندان سختتر
واله گفتار تو پیر و جوان
مست از دیدار تو دیوار و در
سر خوش و شیرین شمایل شوخ و شنگ
سرکش و زیبا و رعنا، شاخ زر
سرو بالا، چشم شهلا، دلربا
کج کله، کاکل پریشان، عشوهگر
تلخ گو و ترش ابرو تند خو
سخت بازو، سنگدل، بیدادگر
در دل او جای کردم عاقبت
مهربانی میکند در سنگ اثر
رضیالدین آرتیمانی : قصاید
در مَدح مولای متقیان علی علیه السلام
دگر چه شد که دلم بر کشید ناله زار
دگر چه رفت که سر نیست در غم دستار
صبا چه گفت به بلبل زبیوفائی گل
که همچو اخگر آتش فشان شد از منقار
مگر که یار شکسته است ساغر پیمان
مگر که دوست گذشتست از سر اقرار
فغان ز دست شکنهای طُرهٔ مشکین
امان ز دست ستمهای نرگس بیمار
بعهد آن یک بی نصیبم آزارام
به دور این یک، بینیازم از گفتار
ببین ببین که چسان میبرند دل زمیان
ببین ببین که چسان میکشند خود بکنار
کنار داد ز خویشم به چین پیشانی
چو موج بحر که خاشاک افکند به کنار
بغیر یار نداریم در نظر با آنک
بعمر خود نگشودیم دیده بر دیدار
به بزم وصل به دیدار می نپردازم
بیا ببین که چه گرم است شوق را بازار
رفیق بهر خدا دل ازو مگو بر گیر
تو چشم من بکن و چشم ازو مگو بردار
هزار بار بگفتم تو را که ای بیشرم
هزار بار بگفتم تو را که ای بیعار
تو از کجا و نشستن به پای سایهٔ سرو
تو از کجا و گذشتن بجانب گلزار
تو را به گشت گل و لالهٔ چمن چه رجوع
تو را به صحبت چنگ و نی و پیاله چکار
بخون ما چه مدارا کنی بگو ای چرخ
که دشمنی بکجا رفت دوستی بکنار
چه دشمنی که نکردی ازآن بتر با من
چه گویمت که نباشی از آن بتر صد بار
اگر بحکم تو جان در بر است، گو بر گیر
و گر به امر تو سر بر تن است، گو بردار
چرا همیشه مرا داری اینچنین رنجور
چرا همیشه مرا داری اینچنین بیمار
رفیق طره پریشان نشسته بر بالین
طبیب دست همان کشیده از بیمار
ز روی لطف بگوئید تا دگر نشود
طبیب رنجه، که ما را گذشت کار از کار
بکار خویش فرو ماندهام نمیدانم
گره بکار من ز سبحه است یا زنار
بیمن پیر خرابات عشق دانستم
که دام راه گهی سبحه است و گه زنار
کنون ز شوق طریق دگر نمیدانم
رهی بما بنمائید یا اولوالابصار
ز قرب غیر مگوئید با من مهجور
حدیث مرگ مخوانید بر سر بیمار
چو نیست چهرهٔ زردی، چه خانقاه و چه دیر
چو نیست جذبهٔ دردی، چه آدمی چه حمار
تو را که گفت ندانم بیا بگو ای چرخ
که جور خود همه بر جان عاشقان بگمار
کسی مباد چو من در غم تو بوقلمون
کسی مبٰاد چو من از غم تو بوتیمار
یکیست خاصیت زعفران و گریه من
بهر دلی که اثر کرده خندهٔ بسیار
بغیر دیدهٔ خونبار، هیچ دریائی
ندیدهایم که باشد همیشه طوفان وار
هزار نوح نسازد علاج طوفانم
گر اختیار گذارم به دیدهٔ خونبار
مگر که بر لب من شهد ناب کرده گذر
مگر که در دل من آفتاب کرده گذار
زبان چو برگ گلم باز عنبر آگین است
زبان ز بوی خوشم گشته نافهٔ تاتار
مگر ز شاه نجف سر زد از دلم حرفی
مگر گذشت حدیثی ز حیدر کرار
علی عالی اعلا امیر کل امیر
وصی احمد مرسل قسیم جنت و نار
تو همچو من به ثنای علی زبان بگشا
که مرحبا شنوی هر دم از در و دیوار
من از عقیدهٔ خود بر نمیتوانم گشت
نصیروار هلاکم کنند اگر صدر بار
زبان به توبه نگردد چرا که بگذارد
شفاعت تو گنه زیر بار استغفار
غلط نکرده اگر ابروش گمان برده
که هر که هر چه ازو خواست داده ایزدوار
سخن بلند شود ورنه گفتمی با تو
که کیست در پس این پرده روز و شب در کار
زمانه کیست مر او را کمینه فرمانبر
سپهر چیست مر او را کمینه خدمتکار
تو خود بگو که چسان نسبتت کنم بیکی
که نسبت تو بسی کردهاند با جبار
کجا رواست که بر مسند تو بنشیند
سگی که بیخ جهنم ازو بود مردار
ز سنگلاخ قیامت کجا رود بیرون
چرا که این خر لنگ آبگینه دارد بار
چنان مکن که چو روباه پیچ و تاب زنی
تو را اگر به سگان درش فتد سر و کار
هر آن نفس که در آن مدحت تو صرف شود
هزار بار از آن کردهایم استغفار
چو نام دوست مکرر نمیشود هرگز
هزار بار اگر یا علی کنم تکرار
همیشه تا که بود غنچه را شکفتن جوی
همیشه تا که بود بید را بریدن دار
بریده باد سر دشمنانت همچون بید
شکفته باد رخ دوستانت همچو بهار
امیدوار چنانم که وقت جان دادن
سپاریم بیکی از آستان هشت و چهار
رضی ثنای چنین مظهری نیاری گفت
زبان دراز مکن کن بعجز خود اقرار
دگر چه رفت که سر نیست در غم دستار
صبا چه گفت به بلبل زبیوفائی گل
که همچو اخگر آتش فشان شد از منقار
مگر که یار شکسته است ساغر پیمان
مگر که دوست گذشتست از سر اقرار
فغان ز دست شکنهای طُرهٔ مشکین
امان ز دست ستمهای نرگس بیمار
بعهد آن یک بی نصیبم آزارام
به دور این یک، بینیازم از گفتار
ببین ببین که چسان میبرند دل زمیان
ببین ببین که چسان میکشند خود بکنار
کنار داد ز خویشم به چین پیشانی
چو موج بحر که خاشاک افکند به کنار
بغیر یار نداریم در نظر با آنک
بعمر خود نگشودیم دیده بر دیدار
به بزم وصل به دیدار می نپردازم
بیا ببین که چه گرم است شوق را بازار
رفیق بهر خدا دل ازو مگو بر گیر
تو چشم من بکن و چشم ازو مگو بردار
هزار بار بگفتم تو را که ای بیشرم
هزار بار بگفتم تو را که ای بیعار
تو از کجا و نشستن به پای سایهٔ سرو
تو از کجا و گذشتن بجانب گلزار
تو را به گشت گل و لالهٔ چمن چه رجوع
تو را به صحبت چنگ و نی و پیاله چکار
بخون ما چه مدارا کنی بگو ای چرخ
که دشمنی بکجا رفت دوستی بکنار
چه دشمنی که نکردی ازآن بتر با من
چه گویمت که نباشی از آن بتر صد بار
اگر بحکم تو جان در بر است، گو بر گیر
و گر به امر تو سر بر تن است، گو بردار
چرا همیشه مرا داری اینچنین رنجور
چرا همیشه مرا داری اینچنین بیمار
رفیق طره پریشان نشسته بر بالین
طبیب دست همان کشیده از بیمار
ز روی لطف بگوئید تا دگر نشود
طبیب رنجه، که ما را گذشت کار از کار
بکار خویش فرو ماندهام نمیدانم
گره بکار من ز سبحه است یا زنار
بیمن پیر خرابات عشق دانستم
که دام راه گهی سبحه است و گه زنار
کنون ز شوق طریق دگر نمیدانم
رهی بما بنمائید یا اولوالابصار
ز قرب غیر مگوئید با من مهجور
حدیث مرگ مخوانید بر سر بیمار
چو نیست چهرهٔ زردی، چه خانقاه و چه دیر
چو نیست جذبهٔ دردی، چه آدمی چه حمار
تو را که گفت ندانم بیا بگو ای چرخ
که جور خود همه بر جان عاشقان بگمار
کسی مباد چو من در غم تو بوقلمون
کسی مبٰاد چو من از غم تو بوتیمار
یکیست خاصیت زعفران و گریه من
بهر دلی که اثر کرده خندهٔ بسیار
بغیر دیدهٔ خونبار، هیچ دریائی
ندیدهایم که باشد همیشه طوفان وار
هزار نوح نسازد علاج طوفانم
گر اختیار گذارم به دیدهٔ خونبار
مگر که بر لب من شهد ناب کرده گذر
مگر که در دل من آفتاب کرده گذار
زبان چو برگ گلم باز عنبر آگین است
زبان ز بوی خوشم گشته نافهٔ تاتار
مگر ز شاه نجف سر زد از دلم حرفی
مگر گذشت حدیثی ز حیدر کرار
علی عالی اعلا امیر کل امیر
وصی احمد مرسل قسیم جنت و نار
تو همچو من به ثنای علی زبان بگشا
که مرحبا شنوی هر دم از در و دیوار
من از عقیدهٔ خود بر نمیتوانم گشت
نصیروار هلاکم کنند اگر صدر بار
زبان به توبه نگردد چرا که بگذارد
شفاعت تو گنه زیر بار استغفار
غلط نکرده اگر ابروش گمان برده
که هر که هر چه ازو خواست داده ایزدوار
سخن بلند شود ورنه گفتمی با تو
که کیست در پس این پرده روز و شب در کار
زمانه کیست مر او را کمینه فرمانبر
سپهر چیست مر او را کمینه خدمتکار
تو خود بگو که چسان نسبتت کنم بیکی
که نسبت تو بسی کردهاند با جبار
کجا رواست که بر مسند تو بنشیند
سگی که بیخ جهنم ازو بود مردار
ز سنگلاخ قیامت کجا رود بیرون
چرا که این خر لنگ آبگینه دارد بار
چنان مکن که چو روباه پیچ و تاب زنی
تو را اگر به سگان درش فتد سر و کار
هر آن نفس که در آن مدحت تو صرف شود
هزار بار از آن کردهایم استغفار
چو نام دوست مکرر نمیشود هرگز
هزار بار اگر یا علی کنم تکرار
همیشه تا که بود غنچه را شکفتن جوی
همیشه تا که بود بید را بریدن دار
بریده باد سر دشمنانت همچون بید
شکفته باد رخ دوستانت همچو بهار
امیدوار چنانم که وقت جان دادن
سپاریم بیکی از آستان هشت و چهار
رضی ثنای چنین مظهری نیاری گفت
زبان دراز مکن کن بعجز خود اقرار
رضیالدین آرتیمانی : قصاید
چشم تو
بسکه بر سر زدم ز فرقت یار
کارم از دست رفت ودست از کار
مشربم ننگ و عشق شور انگیز
مرکبم لنگ و راه ناهموار
بحر پر شور و ناخدا ناشی
دل به دریا همی کنی ناچار
در خرابات عشق و شور و جنون
باختم دین و دل، قلندوار
صبح عشق است ساقیا بر خیز
روز عیش است مطربا بردار
تا بر آریم بانگ نوشانوش
تا برقصیم جمله صوفیوار
همه شوریم، ما کجا و شکیب
همه سوزیم ما کجا و شرار
همه شوقیم، ما کجا و سکون
غرق عشقیم، ما کجا و کنار
بیحضوریم ما کجا و شراب
ناصبوریم، ما کجا و قرار
ای که از عشق دم زنی بدروغ
خویش را هرزه میکنی آزار
آنقدر شور نیست در سر تو
که پریشان شود تو را دستار
خنده زان رو کنی چو بیدردان
کت ندادند شوق گریهٔ زار
سر به کعبه کجا فرود آری
در خرابات اگر بیابی بار
کارت از دیر و کعبه بر ناید
یارت ار نیست بر در خمار
تا به هوش خودی نیاری گفت
لیس فی الجنتی، سوی الجبار
چند باشی ز غصه بوقلمون
چند گردی ز غم چو بو تیمار
آسمان و زمین هر چه در اوست
همه پامال توست سر بردار
پشت پائی بزن به این هر دو
دست خود را بشو ازین مردار
برو ای خواجه کان متاع نیم
که فروشنده بر سر بازار
در ره دوست پوست پوشیدم
تا فکندیم هفت پوست چو پار
هیچکس زو نمٰانداد نشان
خاطر از هیچ جا نیافت قرار
تا بجائی رسید شور جنون
که بر افتاد پردهٔ پندار
دوست دیدم همه بصورت دوست
یار دیدم همه بصورت یار
خانهٔ او زهر که جستم گفت
لیس فی الدار، غیره دیار
این به بازی نشسته در خلوت
و ان به کاری روانه در بازار
یار ما در نیامد از خلوت
کار ما در نیٰامد از بازار
هیچگه سبحهای نگرداندیم
که نگردید گرد آن زنار
پر مزن جز در آستانهٔ عشق
سر مزن جز در آستانهٔ یار
دور اگر نیست بر مراد، مرنج
که نه در دست ماست این پرگار
ای که گوئی که دل ازو بر گیر
گر توانی تو چشم ازو بردار
صوفی ار سجدهٔ صنم نکنی
خرقه خصمت شود، کمر زنار
همه در ذکر و ما همه خاموش
همه تسبیح و ما همه زنار
مرگ بهتر که صحبت بیدوست
گور خوشتر که خلوت بییار
رضیا کوشش تو بیهوده است
که نه در دست توست این افسار
کارم از دست رفت ودست از کار
مشربم ننگ و عشق شور انگیز
مرکبم لنگ و راه ناهموار
بحر پر شور و ناخدا ناشی
دل به دریا همی کنی ناچار
در خرابات عشق و شور و جنون
باختم دین و دل، قلندوار
صبح عشق است ساقیا بر خیز
روز عیش است مطربا بردار
تا بر آریم بانگ نوشانوش
تا برقصیم جمله صوفیوار
همه شوریم، ما کجا و شکیب
همه سوزیم ما کجا و شرار
همه شوقیم، ما کجا و سکون
غرق عشقیم، ما کجا و کنار
بیحضوریم ما کجا و شراب
ناصبوریم، ما کجا و قرار
ای که از عشق دم زنی بدروغ
خویش را هرزه میکنی آزار
آنقدر شور نیست در سر تو
که پریشان شود تو را دستار
خنده زان رو کنی چو بیدردان
کت ندادند شوق گریهٔ زار
سر به کعبه کجا فرود آری
در خرابات اگر بیابی بار
کارت از دیر و کعبه بر ناید
یارت ار نیست بر در خمار
تا به هوش خودی نیاری گفت
لیس فی الجنتی، سوی الجبار
چند باشی ز غصه بوقلمون
چند گردی ز غم چو بو تیمار
آسمان و زمین هر چه در اوست
همه پامال توست سر بردار
پشت پائی بزن به این هر دو
دست خود را بشو ازین مردار
برو ای خواجه کان متاع نیم
که فروشنده بر سر بازار
در ره دوست پوست پوشیدم
تا فکندیم هفت پوست چو پار
هیچکس زو نمٰانداد نشان
خاطر از هیچ جا نیافت قرار
تا بجائی رسید شور جنون
که بر افتاد پردهٔ پندار
دوست دیدم همه بصورت دوست
یار دیدم همه بصورت یار
خانهٔ او زهر که جستم گفت
لیس فی الدار، غیره دیار
این به بازی نشسته در خلوت
و ان به کاری روانه در بازار
یار ما در نیامد از خلوت
کار ما در نیٰامد از بازار
هیچگه سبحهای نگرداندیم
که نگردید گرد آن زنار
پر مزن جز در آستانهٔ عشق
سر مزن جز در آستانهٔ یار
دور اگر نیست بر مراد، مرنج
که نه در دست ماست این پرگار
ای که گوئی که دل ازو بر گیر
گر توانی تو چشم ازو بردار
صوفی ار سجدهٔ صنم نکنی
خرقه خصمت شود، کمر زنار
همه در ذکر و ما همه خاموش
همه تسبیح و ما همه زنار
مرگ بهتر که صحبت بیدوست
گور خوشتر که خلوت بییار
رضیا کوشش تو بیهوده است
که نه در دست توست این افسار
رضیالدین آرتیمانی : قصاید
در بند تقدیر
هیچ کاری نشد به تدبیرم
چکنم، مبتلای تقدیرم
با قضا من نه مرد مصلحتم
با قدر، من که و چه تدبیرم
چون گریزم ز دست بختِ سیاه
پشهٔ پای مانده در قیرم
محنت شهر را امانتدار
غصه دهر را ضمان گیرم
خم شد از غم قدم بسان کمان
بسکه بر سنگ آمده تیرم
شده نخجیرم از کف و مانده
چشم بر نقش پای نخجیرم
محنت روزگار گرسنه چشم
کرده از جان خویشتن سیرم
بسکه شایستهام به ناشایست
گبر و ترسا کنند تکفیرم
در غمش سوختیم و در نگرفت
می ندانم که چیست تقصیرم
اشک و آهم دگر جهان گیر است
شاید ار گوئیم جهان گیرم
در بهاری چنین چه دلتنگم
در هوائی چنین چه دلگیرم
مطربی کو که پردهای سازد
شاهدی کو که ساغری گیرم
با جوانان همیشه بازم عشق
هست این پند یاد از پیرم
مرغ و ماهی نمیکشم در دام
شده ماهی و ماه تسخیرم
گشتهام استخوانی از دردت
بو که سازی نشانه تیرم
در تمول اگر چه هیچ نیم
در توکل ببین جهان گیرم
چون شوم زیر بار روی زمین
کاسمان اوفتاده در زیرم
غم پیریت در جوانی خور
هست این پند یاد از پیرم
شدهام چون مسخر عشقت
ماه و ماهی شده است تسخیرم
از تف دل چو موم بگدازم
گر ز آهن کنند تصویرم
نه خرابم چنانکه روحاللّه
بتواند نمود تعمیرم
سر بی شور ننگ مردان است
تا کی این ننگ را به سر گیرم
تیر بر من چه میکشی چون من
کشته شصت و دست زهگیرم
در هلاکم چه میکنی تقصیر
می ندانم که چیست تقصیرم
نه چنانست با تو پیوندم
که بریدن توان به شمشیرم
در چه پیچم گر از تو سرپیچم
در که بندم، دل از تو بر گیرم
شرح هجران اگر کنم، ریزد
به دل حرف، خون ز تقریرم
در غمت شام تا سحر چون شمع
سوزم و سوختن ز سر گیرم
بی لبت تلخ کامم از شکر
بیرخت از حیات دلگیرم
گر بخوانی ز شوق، میسوزم
ور برانی ز ذوق، میمیرم
دامن از من مکش که در محشر
خیزم از خاک و دامنت گیرم
همه حیرانی و جنون آرد
گوش کس مشنواد تقریرم
هرگزم دل به هیچ در نگرفت
گر چه هر دم چو شعله در گیرم
غم بیدرد میکشد زودم
چه غم ار درد میکشد دیرم
هیچم از هیچکس نبودی کم
گر بدی زهد و زرق و تزویرم
اشک و آهم رضی جهانگیر است
شاید ار گوئیم جهانگیرم
چکنم، مبتلای تقدیرم
با قضا من نه مرد مصلحتم
با قدر، من که و چه تدبیرم
چون گریزم ز دست بختِ سیاه
پشهٔ پای مانده در قیرم
محنت شهر را امانتدار
غصه دهر را ضمان گیرم
خم شد از غم قدم بسان کمان
بسکه بر سنگ آمده تیرم
شده نخجیرم از کف و مانده
چشم بر نقش پای نخجیرم
محنت روزگار گرسنه چشم
کرده از جان خویشتن سیرم
بسکه شایستهام به ناشایست
گبر و ترسا کنند تکفیرم
در غمش سوختیم و در نگرفت
می ندانم که چیست تقصیرم
اشک و آهم دگر جهان گیر است
شاید ار گوئیم جهان گیرم
در بهاری چنین چه دلتنگم
در هوائی چنین چه دلگیرم
مطربی کو که پردهای سازد
شاهدی کو که ساغری گیرم
با جوانان همیشه بازم عشق
هست این پند یاد از پیرم
مرغ و ماهی نمیکشم در دام
شده ماهی و ماه تسخیرم
گشتهام استخوانی از دردت
بو که سازی نشانه تیرم
در تمول اگر چه هیچ نیم
در توکل ببین جهان گیرم
چون شوم زیر بار روی زمین
کاسمان اوفتاده در زیرم
غم پیریت در جوانی خور
هست این پند یاد از پیرم
شدهام چون مسخر عشقت
ماه و ماهی شده است تسخیرم
از تف دل چو موم بگدازم
گر ز آهن کنند تصویرم
نه خرابم چنانکه روحاللّه
بتواند نمود تعمیرم
سر بی شور ننگ مردان است
تا کی این ننگ را به سر گیرم
تیر بر من چه میکشی چون من
کشته شصت و دست زهگیرم
در هلاکم چه میکنی تقصیر
می ندانم که چیست تقصیرم
نه چنانست با تو پیوندم
که بریدن توان به شمشیرم
در چه پیچم گر از تو سرپیچم
در که بندم، دل از تو بر گیرم
شرح هجران اگر کنم، ریزد
به دل حرف، خون ز تقریرم
در غمت شام تا سحر چون شمع
سوزم و سوختن ز سر گیرم
بی لبت تلخ کامم از شکر
بیرخت از حیات دلگیرم
گر بخوانی ز شوق، میسوزم
ور برانی ز ذوق، میمیرم
دامن از من مکش که در محشر
خیزم از خاک و دامنت گیرم
همه حیرانی و جنون آرد
گوش کس مشنواد تقریرم
هرگزم دل به هیچ در نگرفت
گر چه هر دم چو شعله در گیرم
غم بیدرد میکشد زودم
چه غم ار درد میکشد دیرم
هیچم از هیچکس نبودی کم
گر بدی زهد و زرق و تزویرم
اشک و آهم رضی جهانگیر است
شاید ار گوئیم جهانگیرم
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۳
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۸
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۲
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۳
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۴
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۵
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۶
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۷
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۹
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۲۱