عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
اسیری لاهیجی : ترجیعات
شمارهٔ ۱
جنبش بحر عشق پیداشد
موج زد نقش ما هویدا شد
گشت دریا عیان بصورت ما
مائی ما نمود دریا شد
هر دو عالم بنقش ما بنمود
اصل جمله حقیقت ما شد
قلزم عشق زد نفس در دم
جمله کاینات پیدا شد
تا نماید کمال خود پیدا
عشق از خانه سوی صحرا شد
عشق برخود لباس هر دو جهان
چون بیاراست آشکارا شد
حسن خود در لباس زیبا دید
عاشق خویش گشت و شیدا شد
نام خود کرد عاشق و معشوق
گاه مجنون و گاه لیلا شد
غیر او نیست در جهان موجود
بیند آنکو بعشق بینا شد
که جهان موجهای این دریاست
موج دریا و یکیست غیر کجاست
غیرت عشق اینچنین فرمود
که نباشد بغیر او موجود
تا نه بیند جمال او غیری
خویشتن را بنقش جمله نمود
هر زمان کسوت دگر پوشید
لحظه لحظه بحسن دیگر بود
همه او بود طالب و مطلوب
غیر او نیست شاهد و مشهود
این همه نقش های گوناگون
در حقیقت بجز نمود نبود
مهر رویش ز پرده ذرات
چونکه بنمود جان ما آسود
جمله عالم نمود در نظرم
نقش موجی بروی بحر وجود
هر دو عالم ظهور یک عشق است
گر نظر میکنی بعین شهود
دل چو دریافت ذوق حالت عشق
پرده از روی راز خویش گشود
که جهان موجهای این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
من یقین و گمان نمی دانم
علم و معنی بیان نمی دانم
من مقامات و حال و کشف و شهود
بی نشان و نشان نمی دانم
من تجلی و نور و ذوق و سماع
صحو و محو و عیان نمی دانم
عقل و نفس و ملائک و ارکان
لامکان و مکان نمی دانم
هر دو عالم بدیده در نارم
این جهان آن جهان نمی دانم
غیر یک نقطه اندرین ادوار
هیچ دور و زمان نمی دانم
غیر آن یک حقیقت مطلق
آشکار و نهان نمی دانم
غیر یک نور منبسط بجهان
من زمین آسمان نمی دانم
وصف آن واحد کثیرنما
همچو این یک بیان نمی دانم
که جهان موجهای این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
شاهد عشق حسن خود پیدا
کرد اول بصورت اسما
پس برون کرد سر ز جیب جهان
گشت پیدا بکسوت اشیا
هر زمانی جمال او ظاهر
می نماید بنقش ما و شما
عشق هر دم ظهور دیگر داشت
زان کند نقش مختلف پیدا
هر دم از کوی سربرون آرد
روی دیگر نماید او هر جا
هر زمان جلوه دگر دارد
حسن رویش بدیده بینا
عشق با حسن خویش می بازد
متهم کرده وامق و عذرا
مهر حسنش ز روی هر ذره
می توان دید هم بدیده ما
میخروشد محیط عشق دگر
میرساند بگوش جمله صدا
که جهان موجهای این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
ما خراباتیان می نوشیم
خرقه زهد را کجا پوشیم
از پی شاهد و شراب مدام
در ره جست و جو بجان کوشیم
هر دو عالم روان بیک جرعه
گر ز ما می خرند بفروشیم
ز آتش شوق شاهد و باده
همچو خنب شراب در جوشیم
در خرابات عشق مست و خراب
بی خبر از خودیم و مدهوشیم
ساقیا از شراب لعل لبت
مست و لایعقلیم و بیهوشیم
وقت آن شد که سوی بحر رویم
هفت دریا بیک نفس نوشیم
غوطه در بحر بی کرانه زنیم
عین دریا شویم و بخروشیم
پس ببانگ بلند می گوئیم
از کس این راز را نمی پوشیم
که جهان موجهای این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
عالمی پر ز شور می بینم
دلبری بس غیور می بینم
از سر کوی عشق عالم سوز
عقل را دور دور می بینم
ز آفتاب جمال او عالم
دایما غرق نور می بینم
از دم جانفزای لعل لبش
هر نفس نفخ صور می بینم
در تماشای جلوه رویش
جان و دل در حضور می بینم
شاهد حسن او بصد جلوه
دم بدم در ظهور می بینم
در تجلی حسن او هر دم
عالمی بی شعور می بینم
هرکه دارد گمان که غیری هست
در یقینش قصور می بینم
هر کسی کو نشان عشق بخواند
گفت بین السطور می بینم
که جهان موج های این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
مرحبا ترک مست یغمائی
دل ز ما می بری برعنائی
در جهان نیست کس بتو مانند
بی نظیری بحسن و زیبائی
تا جمال تو بینم از همه رو
در جهان گشته ام تماشائی
مظهر حسن با کمال تو بود
هرچه دیدم نهان و پیدائی
چون بهر جا جمال تو بنمود
عاشقانرا دلی است هر جائی
تا بتابید مهر رخسارت
ذره سان گشته ایم شیدائی
محو مطلق شود همه عالم
گر نقاب از جمال بگشائی
شاهد عشق می نماید رو
از پس پرده من و مائی
باز بینی بنور عشق عیان
چون ترا شد بعشق بینائی
که جهان موج های این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
در خرابات ما گذر نکند
هر که از خویشتن سفر نکند
آه کان دلبر خراباتی
هیچ برحال ما نظر نکند
ناله عاشقان شیدائی
در دل سنگ او اثر نکند
چنگ در زلف او تواند زد
هرکه ازکافری حذر نکند
یار با تو جمال ننماید
تا ترا از تو بی خبر نکند
هرکه محجوب کفر و دین باشد
دست با دوست در کمر نکند
این خرابات عشق دریاییست
مائی ما در او گذر نکند
عالم حیرتست و می دانم
عقل ازین جای سر بدر نکند
ما چه دانیم نقش عالم چیست
عشق ما را خبر اگر نکند
که جهان موج های این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
ما حریفان بزم رندانیم
مست جام وصال جانانیم
جرعه جام ماست بحر محیط
ما چه دریا دل و چه رندانیم
ما برندی و عشق ورزیدن
در همه کاینات دستانیم
نیست ما را خبر ز هشیاری
چون ز جام الست مستانیم
ما ز اوراق دفتر عالم
رقم حسن دوست میخوانیم
نیست حاجت مرا بظن و قیاس
ما ز اهل شهود و ایقانیم
ما بدیدار دوست پیوسته
واله و دنگ و مست و حیرانیم
بدی عاشقان مگو زاهد
همه را ما چو نیک می دانیم
کشف شد بر دلم چو این حالت
غیر ازین برزبان نمی رانیم
که جهان موج های این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
جان ما در هوای دلدارست
دل گرفتار عشق آن یارست
از شراب دو چشم مخمورش
جان گهی مست و گاه خمارست
دل ببازار عشق هر ساعت
وصل او را بجان خریدارست
جان ما را ببزمگاه شهود
دیده دایم بروی دلدارست
در خرابات عشق با شاهد
عاشقانرا چه عیش و بازارست
می نماید جمال دوست عیان
دیده بگشا که وقت دیدارست
حسن او بیند از دو کون عیان
دل که از نقش غیر بیزارست
عشق را جلوه هاست بی غایت
هر دو عالم ازو نمودارست
چون زبانم بعشق گویا شد
با تو گوید کزین خبردارست
که جهان موجهای این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
شاهد حسن او نمود عیان
خویشتن در لباس کون و مکان
در پس پرده همه ذرات
آفتاب جمال اوست نهان
دم بدم در لباس مستوری
جلوه ها میکند رخ جانان
حسن او هر زمان بروی دگر
آشکارا شود بدیده جان
جام گیتی نماست عارض دوست
که نماید ازو عکوس جهان
حسن رخسار او عیان دیدم
در مزایای جمله اعیان
هر چه بینی نشان آن یارست
غیر او را کجاست نام و نشان
یار هر دم جمال خود پیدا
می نماید بصورت اکوان
گشت روشن چو آفتاب منیر
براسیری ز عین علم و عیان
که جهان موج های این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
الا ای دلبر شوخ جفاکار
مرا با من بلطف خویش مگذار
که ما و من حجاب راه ما شد
حجاب ما بفضل از پیش بردار
چو برخیزد خیال ما ز پیشم
مگر بینم دمی بی پرده دیدار
جهانرا مظهر حسن تو بینم
بهر جا رو نموده بهر اظهار
که تا نبود نشان و نام عالم
ز روی خود برافکن پرده ای یار
دمی معشوق خود شو عاشق خود
ترا دایم چو با خود بود بازار
چنان مست مدام چشم یارم
که تا بودم نبودم هیچ هشیار
شراب وحدتش ما را چنان ساخت
که کثرت را نه بینم غیر پندار
بگو با خاص و عام این نکته روشن
اسیری چون شدی واقف ز اسرار
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
منم در عاشقی رسوای عالم
ز عشق تو شده شیدای عالم
برویت تا سواد زلف دیدم
فتاد اندر سرم سودای عالم
جهان از شوق رویت بیقرارست
که در خوبی توئی زیبای عالم
خرد تا مست شد از باده عشق
بمجنونیست سر غوغای عالم
ببحر وحدتش غرقم ندارم
نه پروای خود و پروای عالم
چو گشتم شادمان از وصل دلبر
فراغت دارم از غم های عالم
جهان روشن ز مهر روی یارست
که شد نور رخش دارای عالم
جهان خالی ز اغیارست دایم
که از یارست پر مأوای عالم
مترس از کس اسیری فاش میگو
ترا چون هست استغنای عالم
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان است
چو پیدا شد جمال روی انور
برآمد از جهان الله اکبر
نسیم زلف عنبر بوی او ساخت
دماغ جمله عالم معطر
قد چون سرو او از عزو از ناز
لباس جان و تن راکرد دربر
جهان از حسن او برداشت حظی
رسید آخر بآدم حظ اوفر
بهر دم جلوه دیگر نماید
نشد هرگز یکی جلوه مکرر
زهی حسن جهان آرا که خود را
دمادم می نماید نوع دیگر
یکی معنی است گر صد گر هزارست
بصورتهای گوناگون مصور
چو روی نوربخشش گشت ظاهر
ز نورش جمله عالم شد منور
چو زیر پرده عالم اسیری
بدیدی روی او زین پرده بگذر
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
جهان مرآت حسن دلبرماست
رخش ز آئینه هر ذره پیداست
بود قایم بهستی نیست دایم
که قیوم جهان بودن خداراست
رخش آئینه گیتی نما شد
که اندر وی همه عالم هویداست
مرا از خط و خالش گشت روشن
که روی خوب او عالم بیاراست
نگنجد ما و من در بزم وصلش
که بزم وصل جانان بی من و ماست
بزیر پرده زلف سیاهش
رخ پر نور او یا رب چه زیباست
اگر خواهی که گردد برتو روشن
بدست آور دلی کو سرشناساست
منور کن بنور معرفت دل
که پیش عارف این آمد ره راست
درو بنگر که بینی چون اسیری
که هر ذره بدین معنی چه گویاست
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
همه عالم بچشم من سیاهست
که زلفش پرده روی چو ماهست
کسی کایات حسنش را نخواند
ز اوراق جهان، او دل سیاهست
هرآنکو منکر دیدار یارست
همه طاعات او عین گناهست
کسی را نقد عرفان گشت حاصل
که او فارغ ز فکر مال و جاهست
بمعشوق ار چه ره بسیار باشد
طریق عاشقی الحق چه راهست
بوصل او کجا ره می توان برد
بما تا ذره مائی ما هست
به پیش آنکه دارد روشناسی
جهان آئینه دار روی شاهست
اسیری آفتاب نوربخش است
که ذرات دو عالم را پناهست
مرا از هاتف غیبی دمادم
رسد این نکته چندین سال و ماهست
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
ز شور جلوه های بی نهایت
پر از آشوب و غوغا شد ولایت
همه عالم پر از روح و صفا شد
ز انوار جمال جانفزایت
توئی معشوق و عالم جمله عاشق
چنین بودست قسمت از بدایت
طلب کردم همه عمر و ندیدم
بعالم هیچ مطلوبی ورایت
چو حسنت را نهایت نیست پیدا
نباشد شوق ما را نیز غایت
اگر یک لحظه دیدارم نمائی
هزاران جان و دل سازم فدایت
ندانم از چه روی خویش پوشی
چو عالم هست مشتاق لقایت
بیا بنمابعالم روی خوبت
جهان روشن کن از نور هدایت
همه ذرات گوید چون اسیری
چو پیدا شد رخ گیتی نمایت
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
دلا گر طالبی یکدم میارام
که تا شاید بدست آری دلارام
تن اندر محنت و اندوه درده
مگر که توسن نفست شود رام
کنون عمریست کاندر راه عشقش
بناکامی مرا بگذشت ایام
درین اندیشه بودم گاه و بیگاه
که از غیبم ندا آمد که ای خام
برو در خود تفکر کن زمانی
ترا از تو شود حاصل همه کام
اگرچه حسن رویش را بعالم
ظهوری بود و خواهد بود مادام
ولی ظاهر بانسان شد حقیقت
که جز انسان نیابی مظهر تام
اسیری چون جمال نوربخشش
که ماه و مهر نور از وی کند وام
عیان از پرده هر ذره دیدی
باطراف جهان بفرست پیغام
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
موج زد نقش ما هویدا شد
گشت دریا عیان بصورت ما
مائی ما نمود دریا شد
هر دو عالم بنقش ما بنمود
اصل جمله حقیقت ما شد
قلزم عشق زد نفس در دم
جمله کاینات پیدا شد
تا نماید کمال خود پیدا
عشق از خانه سوی صحرا شد
عشق برخود لباس هر دو جهان
چون بیاراست آشکارا شد
حسن خود در لباس زیبا دید
عاشق خویش گشت و شیدا شد
نام خود کرد عاشق و معشوق
گاه مجنون و گاه لیلا شد
غیر او نیست در جهان موجود
بیند آنکو بعشق بینا شد
که جهان موجهای این دریاست
موج دریا و یکیست غیر کجاست
غیرت عشق اینچنین فرمود
که نباشد بغیر او موجود
تا نه بیند جمال او غیری
خویشتن را بنقش جمله نمود
هر زمان کسوت دگر پوشید
لحظه لحظه بحسن دیگر بود
همه او بود طالب و مطلوب
غیر او نیست شاهد و مشهود
این همه نقش های گوناگون
در حقیقت بجز نمود نبود
مهر رویش ز پرده ذرات
چونکه بنمود جان ما آسود
جمله عالم نمود در نظرم
نقش موجی بروی بحر وجود
هر دو عالم ظهور یک عشق است
گر نظر میکنی بعین شهود
دل چو دریافت ذوق حالت عشق
پرده از روی راز خویش گشود
که جهان موجهای این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
من یقین و گمان نمی دانم
علم و معنی بیان نمی دانم
من مقامات و حال و کشف و شهود
بی نشان و نشان نمی دانم
من تجلی و نور و ذوق و سماع
صحو و محو و عیان نمی دانم
عقل و نفس و ملائک و ارکان
لامکان و مکان نمی دانم
هر دو عالم بدیده در نارم
این جهان آن جهان نمی دانم
غیر یک نقطه اندرین ادوار
هیچ دور و زمان نمی دانم
غیر آن یک حقیقت مطلق
آشکار و نهان نمی دانم
غیر یک نور منبسط بجهان
من زمین آسمان نمی دانم
وصف آن واحد کثیرنما
همچو این یک بیان نمی دانم
که جهان موجهای این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
شاهد عشق حسن خود پیدا
کرد اول بصورت اسما
پس برون کرد سر ز جیب جهان
گشت پیدا بکسوت اشیا
هر زمانی جمال او ظاهر
می نماید بنقش ما و شما
عشق هر دم ظهور دیگر داشت
زان کند نقش مختلف پیدا
هر دم از کوی سربرون آرد
روی دیگر نماید او هر جا
هر زمان جلوه دگر دارد
حسن رویش بدیده بینا
عشق با حسن خویش می بازد
متهم کرده وامق و عذرا
مهر حسنش ز روی هر ذره
می توان دید هم بدیده ما
میخروشد محیط عشق دگر
میرساند بگوش جمله صدا
که جهان موجهای این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
ما خراباتیان می نوشیم
خرقه زهد را کجا پوشیم
از پی شاهد و شراب مدام
در ره جست و جو بجان کوشیم
هر دو عالم روان بیک جرعه
گر ز ما می خرند بفروشیم
ز آتش شوق شاهد و باده
همچو خنب شراب در جوشیم
در خرابات عشق مست و خراب
بی خبر از خودیم و مدهوشیم
ساقیا از شراب لعل لبت
مست و لایعقلیم و بیهوشیم
وقت آن شد که سوی بحر رویم
هفت دریا بیک نفس نوشیم
غوطه در بحر بی کرانه زنیم
عین دریا شویم و بخروشیم
پس ببانگ بلند می گوئیم
از کس این راز را نمی پوشیم
که جهان موجهای این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
عالمی پر ز شور می بینم
دلبری بس غیور می بینم
از سر کوی عشق عالم سوز
عقل را دور دور می بینم
ز آفتاب جمال او عالم
دایما غرق نور می بینم
از دم جانفزای لعل لبش
هر نفس نفخ صور می بینم
در تماشای جلوه رویش
جان و دل در حضور می بینم
شاهد حسن او بصد جلوه
دم بدم در ظهور می بینم
در تجلی حسن او هر دم
عالمی بی شعور می بینم
هرکه دارد گمان که غیری هست
در یقینش قصور می بینم
هر کسی کو نشان عشق بخواند
گفت بین السطور می بینم
که جهان موج های این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
مرحبا ترک مست یغمائی
دل ز ما می بری برعنائی
در جهان نیست کس بتو مانند
بی نظیری بحسن و زیبائی
تا جمال تو بینم از همه رو
در جهان گشته ام تماشائی
مظهر حسن با کمال تو بود
هرچه دیدم نهان و پیدائی
چون بهر جا جمال تو بنمود
عاشقانرا دلی است هر جائی
تا بتابید مهر رخسارت
ذره سان گشته ایم شیدائی
محو مطلق شود همه عالم
گر نقاب از جمال بگشائی
شاهد عشق می نماید رو
از پس پرده من و مائی
باز بینی بنور عشق عیان
چون ترا شد بعشق بینائی
که جهان موج های این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
در خرابات ما گذر نکند
هر که از خویشتن سفر نکند
آه کان دلبر خراباتی
هیچ برحال ما نظر نکند
ناله عاشقان شیدائی
در دل سنگ او اثر نکند
چنگ در زلف او تواند زد
هرکه ازکافری حذر نکند
یار با تو جمال ننماید
تا ترا از تو بی خبر نکند
هرکه محجوب کفر و دین باشد
دست با دوست در کمر نکند
این خرابات عشق دریاییست
مائی ما در او گذر نکند
عالم حیرتست و می دانم
عقل ازین جای سر بدر نکند
ما چه دانیم نقش عالم چیست
عشق ما را خبر اگر نکند
که جهان موج های این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
ما حریفان بزم رندانیم
مست جام وصال جانانیم
جرعه جام ماست بحر محیط
ما چه دریا دل و چه رندانیم
ما برندی و عشق ورزیدن
در همه کاینات دستانیم
نیست ما را خبر ز هشیاری
چون ز جام الست مستانیم
ما ز اوراق دفتر عالم
رقم حسن دوست میخوانیم
نیست حاجت مرا بظن و قیاس
ما ز اهل شهود و ایقانیم
ما بدیدار دوست پیوسته
واله و دنگ و مست و حیرانیم
بدی عاشقان مگو زاهد
همه را ما چو نیک می دانیم
کشف شد بر دلم چو این حالت
غیر ازین برزبان نمی رانیم
که جهان موج های این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
جان ما در هوای دلدارست
دل گرفتار عشق آن یارست
از شراب دو چشم مخمورش
جان گهی مست و گاه خمارست
دل ببازار عشق هر ساعت
وصل او را بجان خریدارست
جان ما را ببزمگاه شهود
دیده دایم بروی دلدارست
در خرابات عشق با شاهد
عاشقانرا چه عیش و بازارست
می نماید جمال دوست عیان
دیده بگشا که وقت دیدارست
حسن او بیند از دو کون عیان
دل که از نقش غیر بیزارست
عشق را جلوه هاست بی غایت
هر دو عالم ازو نمودارست
چون زبانم بعشق گویا شد
با تو گوید کزین خبردارست
که جهان موجهای این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
شاهد حسن او نمود عیان
خویشتن در لباس کون و مکان
در پس پرده همه ذرات
آفتاب جمال اوست نهان
دم بدم در لباس مستوری
جلوه ها میکند رخ جانان
حسن او هر زمان بروی دگر
آشکارا شود بدیده جان
جام گیتی نماست عارض دوست
که نماید ازو عکوس جهان
حسن رخسار او عیان دیدم
در مزایای جمله اعیان
هر چه بینی نشان آن یارست
غیر او را کجاست نام و نشان
یار هر دم جمال خود پیدا
می نماید بصورت اکوان
گشت روشن چو آفتاب منیر
براسیری ز عین علم و عیان
که جهان موج های این دریاست
موج و دریا یکیست غیر کجاست
الا ای دلبر شوخ جفاکار
مرا با من بلطف خویش مگذار
که ما و من حجاب راه ما شد
حجاب ما بفضل از پیش بردار
چو برخیزد خیال ما ز پیشم
مگر بینم دمی بی پرده دیدار
جهانرا مظهر حسن تو بینم
بهر جا رو نموده بهر اظهار
که تا نبود نشان و نام عالم
ز روی خود برافکن پرده ای یار
دمی معشوق خود شو عاشق خود
ترا دایم چو با خود بود بازار
چنان مست مدام چشم یارم
که تا بودم نبودم هیچ هشیار
شراب وحدتش ما را چنان ساخت
که کثرت را نه بینم غیر پندار
بگو با خاص و عام این نکته روشن
اسیری چون شدی واقف ز اسرار
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
منم در عاشقی رسوای عالم
ز عشق تو شده شیدای عالم
برویت تا سواد زلف دیدم
فتاد اندر سرم سودای عالم
جهان از شوق رویت بیقرارست
که در خوبی توئی زیبای عالم
خرد تا مست شد از باده عشق
بمجنونیست سر غوغای عالم
ببحر وحدتش غرقم ندارم
نه پروای خود و پروای عالم
چو گشتم شادمان از وصل دلبر
فراغت دارم از غم های عالم
جهان روشن ز مهر روی یارست
که شد نور رخش دارای عالم
جهان خالی ز اغیارست دایم
که از یارست پر مأوای عالم
مترس از کس اسیری فاش میگو
ترا چون هست استغنای عالم
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان است
چو پیدا شد جمال روی انور
برآمد از جهان الله اکبر
نسیم زلف عنبر بوی او ساخت
دماغ جمله عالم معطر
قد چون سرو او از عزو از ناز
لباس جان و تن راکرد دربر
جهان از حسن او برداشت حظی
رسید آخر بآدم حظ اوفر
بهر دم جلوه دیگر نماید
نشد هرگز یکی جلوه مکرر
زهی حسن جهان آرا که خود را
دمادم می نماید نوع دیگر
یکی معنی است گر صد گر هزارست
بصورتهای گوناگون مصور
چو روی نوربخشش گشت ظاهر
ز نورش جمله عالم شد منور
چو زیر پرده عالم اسیری
بدیدی روی او زین پرده بگذر
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
جهان مرآت حسن دلبرماست
رخش ز آئینه هر ذره پیداست
بود قایم بهستی نیست دایم
که قیوم جهان بودن خداراست
رخش آئینه گیتی نما شد
که اندر وی همه عالم هویداست
مرا از خط و خالش گشت روشن
که روی خوب او عالم بیاراست
نگنجد ما و من در بزم وصلش
که بزم وصل جانان بی من و ماست
بزیر پرده زلف سیاهش
رخ پر نور او یا رب چه زیباست
اگر خواهی که گردد برتو روشن
بدست آور دلی کو سرشناساست
منور کن بنور معرفت دل
که پیش عارف این آمد ره راست
درو بنگر که بینی چون اسیری
که هر ذره بدین معنی چه گویاست
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
همه عالم بچشم من سیاهست
که زلفش پرده روی چو ماهست
کسی کایات حسنش را نخواند
ز اوراق جهان، او دل سیاهست
هرآنکو منکر دیدار یارست
همه طاعات او عین گناهست
کسی را نقد عرفان گشت حاصل
که او فارغ ز فکر مال و جاهست
بمعشوق ار چه ره بسیار باشد
طریق عاشقی الحق چه راهست
بوصل او کجا ره می توان برد
بما تا ذره مائی ما هست
به پیش آنکه دارد روشناسی
جهان آئینه دار روی شاهست
اسیری آفتاب نوربخش است
که ذرات دو عالم را پناهست
مرا از هاتف غیبی دمادم
رسد این نکته چندین سال و ماهست
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
ز شور جلوه های بی نهایت
پر از آشوب و غوغا شد ولایت
همه عالم پر از روح و صفا شد
ز انوار جمال جانفزایت
توئی معشوق و عالم جمله عاشق
چنین بودست قسمت از بدایت
طلب کردم همه عمر و ندیدم
بعالم هیچ مطلوبی ورایت
چو حسنت را نهایت نیست پیدا
نباشد شوق ما را نیز غایت
اگر یک لحظه دیدارم نمائی
هزاران جان و دل سازم فدایت
ندانم از چه روی خویش پوشی
چو عالم هست مشتاق لقایت
بیا بنمابعالم روی خوبت
جهان روشن کن از نور هدایت
همه ذرات گوید چون اسیری
چو پیدا شد رخ گیتی نمایت
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
دلا گر طالبی یکدم میارام
که تا شاید بدست آری دلارام
تن اندر محنت و اندوه درده
مگر که توسن نفست شود رام
کنون عمریست کاندر راه عشقش
بناکامی مرا بگذشت ایام
درین اندیشه بودم گاه و بیگاه
که از غیبم ندا آمد که ای خام
برو در خود تفکر کن زمانی
ترا از تو شود حاصل همه کام
اگرچه حسن رویش را بعالم
ظهوری بود و خواهد بود مادام
ولی ظاهر بانسان شد حقیقت
که جز انسان نیابی مظهر تام
اسیری چون جمال نوربخشش
که ماه و مهر نور از وی کند وام
عیان از پرده هر ذره دیدی
باطراف جهان بفرست پیغام
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
اسیری لاهیجی : ترجیعات
شمارهٔ ۲
چو شاه از جای خود عزم سفر کرد
سپاه و لشکر خود را خبر کرد
چو دید آن شه که عالم هست ویران
ز گنج خویشتن کارش چو زر کرد
سپاه شاه را چون بود جا تنگ
بیک دم لشکر خود دربدر کرد
چو شه عادل رعیت عدل جو بود
بعدل خود جهان با زیب و فر کرد
سپاهش چون رعیت پرور آمد
گدایان را امیر معتبر کرد
بآخر آفتاب روی خوبش
ز نور خود جهان را چون قمر کرد
بروی خود فکند از عز نقابی
ز شوقش خلق را بی پا و سر کرد
بجست و جوی او بودم که ناگاه
به لطف خود دمی بر من گذر کرد
بزیر پرده چون دیدش اسیری
جهان را زین خبر صاحب نظر کرد
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
بدرد دل گرفتارم ندانم
که جان بردن ز دست غم توانم
شدم درمانده رنج فراقت
بوصل خود بکن درمان جانم
دمی بنما مرا بی پرده دیدار
ز قید هستی خود وارهانم
چنان حیران حسن خویش سازم
که از فکر دو عالم بازمانم
چو بینم بی رقیبان وصل دلبر
بعالم پادشاه کامرانم
چو دیدم حسن تو ز اوراق عالم
جهانرا مصحف روی تو خوانم
چو بنمودی جمال نوربخشت
بسان ذره سرگردان از آنم
اسیری جلوه روی چو ماهش
چو دیدی از جهان بیشک برانم
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
مدام از باده لعل تو مستم
چو چشم پرخمارت می پرستم
بمجنونی شدم سردفتر عشق
زمام عقل شد کلی ز دستم
نگردم تا ابد هشیار دیگر
چو مست از باده جام الستم
نبودم برخلاف رایت ای دوست
ازآن روزی که باتو عهد بستم
چو افکندی نقاب از روی چون ماه
ز قید کفر و دین یکباره رستم
چو دل برخاست کلی از سرجان
ببزم وصل جانان خوش نشستم
چو گشتم نیست در دریای هستی
نه موجم این زمان دریای هستم
شدم رند و خراباتی و می خوار
ز مستی توبه و تقوی شکستم
اسیری چون شدی مست از می عشق
کنم این سر عیان چون مست مستم
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
دلا کار دو عالم شد بکامت
نشان عشق چون آمد بنامت
عیان از روی جمله حسن او بین
چو اقلیم شهود آمد مقامت
ز تیغ غمزه آن چشم خونریز
نخواهم برد جان آخر سلامت
بیا بنشین و بنشان فتنه از پا
که پیدا شد قیامت از قیامت
تو شاه حسنی و عالم گدایت
توئی خواجه جهان جمله غلامت
زمال و ملک عالم بی نیازم
چو گنج معرفت کردی کرامت
چو حاصل شد مرا امروز دیدار
نیم موقوف فردای قیامت
ز زیر پرده هر ذره بینم
ز خورشید جمالت صد علامت
اسیری میرسد از جمله عالم
بگوش جان خطابی بردوامت
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
مائیم حجاب روی دلدار
پنهان بنقاب ماست آن یار
مائی ز میان اگر برافتد
روی چو مهش شود پیدیدار
در کسوت هر چه گشت موجود
بنمود جمال دوست رخسار
آن یار جمال خود عیان کرد
برصورت و نقش جمله اغیار
هر چند ظهور بیشتر کرد
میگشت نهان تر او بهر بار
از فرط ظهور گشت مخفی
در عین خفا نمود اظهار
تا نقش دگر ظهور یابد
پیوسته نماید او باطوار
گه زاهد و گاه می پرست است
گه مست نمود گاه هشیار
چون نقش عجب برآب زد او
گشتند خلایقش طلبکار
دیوانه دلی از آن میانه
گفتش که ز رخ نقاب بردار
گفتند حجاب هستی تست
خود را ز حجاب خود برون آر
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
ساقی بشراب گیر دستم
پرکن قدحی که می پرستم
از جام و سبو گذشت کارم
بگشا سرخنب و ده بدستم
هشیاری ما دگر محالست
چون مست ز باده الستم
می خواره و رندم و نظر باز
من با تو نمودم آنچه هستم
خاک ره پیر می فروشم
کز باده عشق ساخت مستم
شد منزل ما مقام اعلا
تا بردر او چو خاک پستم
گشتیم درست تر بمعیار
هرچند که داد او شکستم
ترسا صفت آمدم مجرد
زنار بعشق او چوبستم
کی یار درین وثاق گنجد
تا من ز خودی خود پرستم
برخاستم از خودی و بیخود
در بزم وصال او نشستم
از هستی خود تو هم برون آی
زین پرده نگر چگونه رستم
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
مائیم بطور دل چو موسی
بیهوش فتاده از تجلی
جان کرده گرو بعشق جانان
مجنون بهوای روی لیلی
در کوی قلندری ورندی
آزاده ز فکر دین و دنیا
حیران جمال و قامت یار
فارغ ز بهشت و حور و طوبی
در عشق و جنون و پاکبازی
در داده صلا بکوی دعوی
کردم گرو شراب و شاهد
زهد و ورع و صلاح و تقوی
بنمود بمن جمال اینجا
آن وعده که کرده شد بعقبی
عارست مرا بدولت فقر
از تخت کی و ز تاج کسری
پیدا و نهان جمال رویش
در پرده صورت است و معنی
از صورت هرچه روی بنمود
می بین رخش ار نه تو اعمی
خواهی که حجابها نماند
شو بیخبر از خودی چو موسی
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
ما مست شراب وصل یاریم
پروای خود و جهان نداریم
در آئینه جمال خوبان
ما دیده بروی یار داریم
ما صورت غیر یار هرگز
در خانه دل نمی گذاریم
عالم که نمود هستی اوست
در عین بقا فنا شماریم
تا شاهد وصل رو نماند
در کوی فنا در انتظاریم
از دست فنا چو جامه چاکیم
از جیب بقا سری برآریم
زان دم که شدیم مست عشقش
آسوده ز محنت خماریم
عالم همه پرده دار ماشد
ما بر رخ دوست پرده داریم
گر پرده ز روی کار افتد
ما پرده و پرده دار و یاریم
زین پرده برآ که یار پیداست
تا کی پس پرده خوار و زاریم
بردار نقاب خود ز رویش
تا کشف شود که در چه کاریم
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
برخیز دلا که وقت کارست
جانرا هوس وصال یارست
جانرا بغم جهان میالا
برکار جهان چه اعتبارست
می باش همیشه طالب یار
با غیر ندانمت چه کارست
جانی که گدای کوی او شد
از سلطنتش مدام عارست
آنجا که غنای فقر بنمود
فخرش همه عجز و افتقارست
آنکس که خلاصه جهان بود
بنگر که به فقرش افتخارست
از هر دو جهان فراغتی هست
آنرا که ببزم وصل بارست
تو گشته بچاه تن گرفتار
چشم دو جهان در انتظارست
زین اسفل سافلین برون آ
جایت چو حریم آن نگارست
از خویش نقاب خود برانداز
گر یار همیشه پرده دارست
این پرده چو رفت از میانه
چون جان بتو یار در کنارست
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
از پرده چو یار روی بنمود
دیدم که عیان بنقش ما بود
مهر رخ او چو جلوه گر شد
ذرات دو کون گشت موجود
حسنی که ز خود نهان همی کرد
بنگر بجهان چو فاش بنمود
در پرده نهان شد و دگر بار
در جستن خویش راه پیمود
عاشق بجمال خویشتن شد
صد بوسه ز روی خویش بربود
در هر دو جهان کس این معما
جز عارف حق شناس نگشود
از عالم غیب شد روانه
آمد بشهود و گشت مشهود
هر لحظه نمود رخ بطوری
گه عابد و گاه بود معبود
شد پرده روی جانفزایش
مایی که بود نمود بی بود
هرکس که فکند پرده بر در
در خلوت وصل او بیاسود
اول ز خودی خود گذر کن
وآنگاه نگر بروی مقصود
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
چون عشق تو در دلم درآمد
جان در طلب تو برسر آمد
در کوی تو جان ببوی وصلت
پیوسته چو حلقه بردرآمد
دل در هوس جمال جانان
از جان و جهان بکل برآمد
از هر که دوای درد جستم
گفت این ز علاج برترآمد
در روی زمین چو کس ندیدم
کو درصدد دوا درآمد
شهباز دلم نمود پرواز
زین شوق و به آسمان برآمد
چندانکه ز بهر چاره کار
گردد فلک و ملک برآمد
کس چاره کار ما ندانست
از غیب ندای در خور آمد
کای طالب یار چاره کار
کان چاره بوصل رهبر آمد
بشنو که نه کار هر کسی هست
آن کار یکی قلندر آمد
آن چاره کار جز فنا نیست
شد محو که یار در بر آمد
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
چون یار ز خانه سوی صحرا
آمد بدر از پی تماشا
کس را چو نبود تاب دیدار
افکند برخ نقابها را
آمد بنظاره گاه عالم
در منزل عشق کرد مأوا
در گلشن عشق خانه ساخت
پیوسته بعیش بود آنجا
در زیر نقاب عشق بازی
می کرد همیشه یار با ما
نقد دل و دین و رخت جانم
ترک غم عشق کرد یغما
کلی چو اسیر عشق گشتم
از صبر و خرد شدم مبرا
گفتم بهوای مهر رویت
شد جان و دلم چو ذره شیدا
بردار ز رخ نقاب عزت
بی پرده بما جمال بنما
گفتند اگر تو مرد عشقی
بشنو سخن درست یارا
هستی تو پرده رخ ماست
از پرده خود بکل برون آ
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
عمری بهوای زلف و رویش
سودازده بودمی چو مویش
افسانه کاینات گشتم
در آرزوی رخ نکویش
با هرکه شدم دمی مصاحب
می گفت سخن زرنگ و بویش
عشقم همه دم زیاده میشد
دیوانه بدم در آرزویش
پیوسته چو چرخ در تکاپو
بودم بجهان بجست و جویش
با دشمن و دوست فاش و پنهان
همواره بدم بگفت و گویش
عمرم همه در فراق بگذشت
کی بوکه شویم روبرویش
هرجا که نشان محرمی بود
رفتم بدر سرای و کویش
جستم ره وصل یارو هر کس
گفتند ره دگر بسویش
رندی بترانه گفت آخر
گر زانکه شدی تو وصل جویش
بگذر ز توئی که شد درین راه
بود تو حجاب تو بتویش
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
خورشید بذره چون نهانست
چون ذره بنور خود عیانست
هر ذره که او بمهر پیوست
برتر ز خیال عقل و جانست
حیف است که مهر روی جانان
مستور بپرده جهانست
از بهر چه نور عالم آرا
در ظلمت این و آن نهانست
خورشید رخش بجلوه آمد
ذرات جهان نمود آنست
در کنه جمال باکمالش
پیوسته یقین ما گمانست
هر ذره که در فضای هستی است
از مهر رخش درو نشانست
شد ما و تو پرده رخ دوست
عشق است که پرده ها درانست
گشتست نقاب حسن رویش
هرچه آن بجهان کن فکانست
مشکل که رسد بمنزل عشق
زاهد که ز بار خود گرانست
گو گر تو ز خود کناگیری
او با تو همیشه در میانست
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
روی تو که هست آفتابی
برجان و دلم فکند تابی
تابنده چو گشت بردلم نور
افتاد بجانم اضطرابی
گفتم که بشب چو خور برآید
این نیست مگر که ماهتابی
کردم چو نظر جمال او بود
افکند برخ دگر نقابی
فریاد ز جان ما برآمد
افتاد دلم به پیچ و تابی
از آتش درد و سوز جانم
دل ها همه گشته چون کبابی
گفتم که دگر حجاب بردار
گفتا چه تو در پی حجابی
هرچند درآمدم ز هر در
ننمود رخ او بهیچ بابی
دلبر ز پس حجاب ناگاه
بنمود بمن عجب خطابی
گفتا که ببحر هستی ما
هستی تو هست چون حبابی
این بود تو بود پرده ما
این پرده که تو ازو بتابی
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
بنمود جمال دوست پیدا
برصورت و نقش جمله اشیا
هر لحظه بجلوه دگرگون
بنمود جمال یار هر جا
در کسوت ما و من چو آمد
مائی و منی نمود با ما
پیدا به لباس وامق آمد
شد عاشق خود ز روی عذرا
مجنون شد و در هوای لیلی
دیوانه و مست گشت و شیدا
در صورت جانفزای خوبان
میکرد جمال خود تماشا
ازکثرت وصف ذات واحد
بنمود کثیر در نظرها
چون یار نمود نقش اغیار
شد ما و تو در میان هویدا
می بود عیان باسم دیگر
در صورت هرچه گشت پیدا
هریک بخودی شدند محجوب
برخاست ز عشق شور و غوغا
گفتم که حجاب ما اسیری است
بردار ز خود تو قید خود را
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
سپاه و لشکر خود را خبر کرد
چو دید آن شه که عالم هست ویران
ز گنج خویشتن کارش چو زر کرد
سپاه شاه را چون بود جا تنگ
بیک دم لشکر خود دربدر کرد
چو شه عادل رعیت عدل جو بود
بعدل خود جهان با زیب و فر کرد
سپاهش چون رعیت پرور آمد
گدایان را امیر معتبر کرد
بآخر آفتاب روی خوبش
ز نور خود جهان را چون قمر کرد
بروی خود فکند از عز نقابی
ز شوقش خلق را بی پا و سر کرد
بجست و جوی او بودم که ناگاه
به لطف خود دمی بر من گذر کرد
بزیر پرده چون دیدش اسیری
جهان را زین خبر صاحب نظر کرد
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
بدرد دل گرفتارم ندانم
که جان بردن ز دست غم توانم
شدم درمانده رنج فراقت
بوصل خود بکن درمان جانم
دمی بنما مرا بی پرده دیدار
ز قید هستی خود وارهانم
چنان حیران حسن خویش سازم
که از فکر دو عالم بازمانم
چو بینم بی رقیبان وصل دلبر
بعالم پادشاه کامرانم
چو دیدم حسن تو ز اوراق عالم
جهانرا مصحف روی تو خوانم
چو بنمودی جمال نوربخشت
بسان ذره سرگردان از آنم
اسیری جلوه روی چو ماهش
چو دیدی از جهان بیشک برانم
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
مدام از باده لعل تو مستم
چو چشم پرخمارت می پرستم
بمجنونی شدم سردفتر عشق
زمام عقل شد کلی ز دستم
نگردم تا ابد هشیار دیگر
چو مست از باده جام الستم
نبودم برخلاف رایت ای دوست
ازآن روزی که باتو عهد بستم
چو افکندی نقاب از روی چون ماه
ز قید کفر و دین یکباره رستم
چو دل برخاست کلی از سرجان
ببزم وصل جانان خوش نشستم
چو گشتم نیست در دریای هستی
نه موجم این زمان دریای هستم
شدم رند و خراباتی و می خوار
ز مستی توبه و تقوی شکستم
اسیری چون شدی مست از می عشق
کنم این سر عیان چون مست مستم
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
دلا کار دو عالم شد بکامت
نشان عشق چون آمد بنامت
عیان از روی جمله حسن او بین
چو اقلیم شهود آمد مقامت
ز تیغ غمزه آن چشم خونریز
نخواهم برد جان آخر سلامت
بیا بنشین و بنشان فتنه از پا
که پیدا شد قیامت از قیامت
تو شاه حسنی و عالم گدایت
توئی خواجه جهان جمله غلامت
زمال و ملک عالم بی نیازم
چو گنج معرفت کردی کرامت
چو حاصل شد مرا امروز دیدار
نیم موقوف فردای قیامت
ز زیر پرده هر ذره بینم
ز خورشید جمالت صد علامت
اسیری میرسد از جمله عالم
بگوش جان خطابی بردوامت
که عالم چون تن و جان جهان اوست
نهان در پرده کون و مکان اوست
مائیم حجاب روی دلدار
پنهان بنقاب ماست آن یار
مائی ز میان اگر برافتد
روی چو مهش شود پیدیدار
در کسوت هر چه گشت موجود
بنمود جمال دوست رخسار
آن یار جمال خود عیان کرد
برصورت و نقش جمله اغیار
هر چند ظهور بیشتر کرد
میگشت نهان تر او بهر بار
از فرط ظهور گشت مخفی
در عین خفا نمود اظهار
تا نقش دگر ظهور یابد
پیوسته نماید او باطوار
گه زاهد و گاه می پرست است
گه مست نمود گاه هشیار
چون نقش عجب برآب زد او
گشتند خلایقش طلبکار
دیوانه دلی از آن میانه
گفتش که ز رخ نقاب بردار
گفتند حجاب هستی تست
خود را ز حجاب خود برون آر
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
ساقی بشراب گیر دستم
پرکن قدحی که می پرستم
از جام و سبو گذشت کارم
بگشا سرخنب و ده بدستم
هشیاری ما دگر محالست
چون مست ز باده الستم
می خواره و رندم و نظر باز
من با تو نمودم آنچه هستم
خاک ره پیر می فروشم
کز باده عشق ساخت مستم
شد منزل ما مقام اعلا
تا بردر او چو خاک پستم
گشتیم درست تر بمعیار
هرچند که داد او شکستم
ترسا صفت آمدم مجرد
زنار بعشق او چوبستم
کی یار درین وثاق گنجد
تا من ز خودی خود پرستم
برخاستم از خودی و بیخود
در بزم وصال او نشستم
از هستی خود تو هم برون آی
زین پرده نگر چگونه رستم
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
مائیم بطور دل چو موسی
بیهوش فتاده از تجلی
جان کرده گرو بعشق جانان
مجنون بهوای روی لیلی
در کوی قلندری ورندی
آزاده ز فکر دین و دنیا
حیران جمال و قامت یار
فارغ ز بهشت و حور و طوبی
در عشق و جنون و پاکبازی
در داده صلا بکوی دعوی
کردم گرو شراب و شاهد
زهد و ورع و صلاح و تقوی
بنمود بمن جمال اینجا
آن وعده که کرده شد بعقبی
عارست مرا بدولت فقر
از تخت کی و ز تاج کسری
پیدا و نهان جمال رویش
در پرده صورت است و معنی
از صورت هرچه روی بنمود
می بین رخش ار نه تو اعمی
خواهی که حجابها نماند
شو بیخبر از خودی چو موسی
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
ما مست شراب وصل یاریم
پروای خود و جهان نداریم
در آئینه جمال خوبان
ما دیده بروی یار داریم
ما صورت غیر یار هرگز
در خانه دل نمی گذاریم
عالم که نمود هستی اوست
در عین بقا فنا شماریم
تا شاهد وصل رو نماند
در کوی فنا در انتظاریم
از دست فنا چو جامه چاکیم
از جیب بقا سری برآریم
زان دم که شدیم مست عشقش
آسوده ز محنت خماریم
عالم همه پرده دار ماشد
ما بر رخ دوست پرده داریم
گر پرده ز روی کار افتد
ما پرده و پرده دار و یاریم
زین پرده برآ که یار پیداست
تا کی پس پرده خوار و زاریم
بردار نقاب خود ز رویش
تا کشف شود که در چه کاریم
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
برخیز دلا که وقت کارست
جانرا هوس وصال یارست
جانرا بغم جهان میالا
برکار جهان چه اعتبارست
می باش همیشه طالب یار
با غیر ندانمت چه کارست
جانی که گدای کوی او شد
از سلطنتش مدام عارست
آنجا که غنای فقر بنمود
فخرش همه عجز و افتقارست
آنکس که خلاصه جهان بود
بنگر که به فقرش افتخارست
از هر دو جهان فراغتی هست
آنرا که ببزم وصل بارست
تو گشته بچاه تن گرفتار
چشم دو جهان در انتظارست
زین اسفل سافلین برون آ
جایت چو حریم آن نگارست
از خویش نقاب خود برانداز
گر یار همیشه پرده دارست
این پرده چو رفت از میانه
چون جان بتو یار در کنارست
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
از پرده چو یار روی بنمود
دیدم که عیان بنقش ما بود
مهر رخ او چو جلوه گر شد
ذرات دو کون گشت موجود
حسنی که ز خود نهان همی کرد
بنگر بجهان چو فاش بنمود
در پرده نهان شد و دگر بار
در جستن خویش راه پیمود
عاشق بجمال خویشتن شد
صد بوسه ز روی خویش بربود
در هر دو جهان کس این معما
جز عارف حق شناس نگشود
از عالم غیب شد روانه
آمد بشهود و گشت مشهود
هر لحظه نمود رخ بطوری
گه عابد و گاه بود معبود
شد پرده روی جانفزایش
مایی که بود نمود بی بود
هرکس که فکند پرده بر در
در خلوت وصل او بیاسود
اول ز خودی خود گذر کن
وآنگاه نگر بروی مقصود
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
چون عشق تو در دلم درآمد
جان در طلب تو برسر آمد
در کوی تو جان ببوی وصلت
پیوسته چو حلقه بردرآمد
دل در هوس جمال جانان
از جان و جهان بکل برآمد
از هر که دوای درد جستم
گفت این ز علاج برترآمد
در روی زمین چو کس ندیدم
کو درصدد دوا درآمد
شهباز دلم نمود پرواز
زین شوق و به آسمان برآمد
چندانکه ز بهر چاره کار
گردد فلک و ملک برآمد
کس چاره کار ما ندانست
از غیب ندای در خور آمد
کای طالب یار چاره کار
کان چاره بوصل رهبر آمد
بشنو که نه کار هر کسی هست
آن کار یکی قلندر آمد
آن چاره کار جز فنا نیست
شد محو که یار در بر آمد
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
چون یار ز خانه سوی صحرا
آمد بدر از پی تماشا
کس را چو نبود تاب دیدار
افکند برخ نقابها را
آمد بنظاره گاه عالم
در منزل عشق کرد مأوا
در گلشن عشق خانه ساخت
پیوسته بعیش بود آنجا
در زیر نقاب عشق بازی
می کرد همیشه یار با ما
نقد دل و دین و رخت جانم
ترک غم عشق کرد یغما
کلی چو اسیر عشق گشتم
از صبر و خرد شدم مبرا
گفتم بهوای مهر رویت
شد جان و دلم چو ذره شیدا
بردار ز رخ نقاب عزت
بی پرده بما جمال بنما
گفتند اگر تو مرد عشقی
بشنو سخن درست یارا
هستی تو پرده رخ ماست
از پرده خود بکل برون آ
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
عمری بهوای زلف و رویش
سودازده بودمی چو مویش
افسانه کاینات گشتم
در آرزوی رخ نکویش
با هرکه شدم دمی مصاحب
می گفت سخن زرنگ و بویش
عشقم همه دم زیاده میشد
دیوانه بدم در آرزویش
پیوسته چو چرخ در تکاپو
بودم بجهان بجست و جویش
با دشمن و دوست فاش و پنهان
همواره بدم بگفت و گویش
عمرم همه در فراق بگذشت
کی بوکه شویم روبرویش
هرجا که نشان محرمی بود
رفتم بدر سرای و کویش
جستم ره وصل یارو هر کس
گفتند ره دگر بسویش
رندی بترانه گفت آخر
گر زانکه شدی تو وصل جویش
بگذر ز توئی که شد درین راه
بود تو حجاب تو بتویش
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
خورشید بذره چون نهانست
چون ذره بنور خود عیانست
هر ذره که او بمهر پیوست
برتر ز خیال عقل و جانست
حیف است که مهر روی جانان
مستور بپرده جهانست
از بهر چه نور عالم آرا
در ظلمت این و آن نهانست
خورشید رخش بجلوه آمد
ذرات جهان نمود آنست
در کنه جمال باکمالش
پیوسته یقین ما گمانست
هر ذره که در فضای هستی است
از مهر رخش درو نشانست
شد ما و تو پرده رخ دوست
عشق است که پرده ها درانست
گشتست نقاب حسن رویش
هرچه آن بجهان کن فکانست
مشکل که رسد بمنزل عشق
زاهد که ز بار خود گرانست
گو گر تو ز خود کناگیری
او با تو همیشه در میانست
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
روی تو که هست آفتابی
برجان و دلم فکند تابی
تابنده چو گشت بردلم نور
افتاد بجانم اضطرابی
گفتم که بشب چو خور برآید
این نیست مگر که ماهتابی
کردم چو نظر جمال او بود
افکند برخ دگر نقابی
فریاد ز جان ما برآمد
افتاد دلم به پیچ و تابی
از آتش درد و سوز جانم
دل ها همه گشته چون کبابی
گفتم که دگر حجاب بردار
گفتا چه تو در پی حجابی
هرچند درآمدم ز هر در
ننمود رخ او بهیچ بابی
دلبر ز پس حجاب ناگاه
بنمود بمن عجب خطابی
گفتا که ببحر هستی ما
هستی تو هست چون حبابی
این بود تو بود پرده ما
این پرده که تو ازو بتابی
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
بنمود جمال دوست پیدا
برصورت و نقش جمله اشیا
هر لحظه بجلوه دگرگون
بنمود جمال یار هر جا
در کسوت ما و من چو آمد
مائی و منی نمود با ما
پیدا به لباس وامق آمد
شد عاشق خود ز روی عذرا
مجنون شد و در هوای لیلی
دیوانه و مست گشت و شیدا
در صورت جانفزای خوبان
میکرد جمال خود تماشا
ازکثرت وصف ذات واحد
بنمود کثیر در نظرها
چون یار نمود نقش اغیار
شد ما و تو در میان هویدا
می بود عیان باسم دیگر
در صورت هرچه گشت پیدا
هریک بخودی شدند محجوب
برخاست ز عشق شور و غوغا
گفتم که حجاب ما اسیری است
بردار ز خود تو قید خود را
از هستی خود چو نیست گشتی
از جمله حجابها گذشتی
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۴
دوش دیدم یار مست و جمله اغیار مست
جام مست و باده مست و خانه خمار مست
جان ما مست و حریفان مست و ساقی مست مست
بزم مست و شاهد و مطرب همه یکبارمست
عقل مست و عشق مست و عاشق و معشوق مست
زهد مست و توبه مست و زاهد هشیار مست
کعبه و میخانه مست و مسجد و محراب مست
سنگ و چوب و گل همه مست و در و دیوار مست
گبر و ترسا و کلیسا مست و عیسی بود مست
دیر و ناقوس و صلیب و راهب و زنار مست
بت پرستان مست بودند و بت بتخانه مست
کافر و انکار مست و مؤمن و اقرار مست
رند دردآشام مست و شیخ و مولا بودمست
خرقه پوش شهرمست و جبه و دستار مست
علم و فتوی مست و مفتی مست و عالم بودمست
شبلی و منصور مست و ریسمان و دارمست
محتسب مست و عسس هم مست و شحنه بود مست
جمله اصناف مست و کوچه و بازار مست
صوفی ما مست و خلوت مست و ذوق و حال مست
هم مرید و پیر مست و طالب دیدار مست
جهل و عرفان مست و عارف مست و جاهل بود مست
سالک اطوار مست و صاحب اسرار مست
خاک وبادو آب و آتش جملگی بودند مست
انجم و افلاک مست و کوکب سیار مست
عقل کل مست و ملایک مست و جسم و روح مست
جبرئیل و وحی مست و احمدمختار مست
هم اسیری مست بود و جمله ذرات مست
کفر وایمان مست و دین و مذهب و دیندار مست
جام مست و باده مست و خانه خمار مست
جان ما مست و حریفان مست و ساقی مست مست
بزم مست و شاهد و مطرب همه یکبارمست
عقل مست و عشق مست و عاشق و معشوق مست
زهد مست و توبه مست و زاهد هشیار مست
کعبه و میخانه مست و مسجد و محراب مست
سنگ و چوب و گل همه مست و در و دیوار مست
گبر و ترسا و کلیسا مست و عیسی بود مست
دیر و ناقوس و صلیب و راهب و زنار مست
بت پرستان مست بودند و بت بتخانه مست
کافر و انکار مست و مؤمن و اقرار مست
رند دردآشام مست و شیخ و مولا بودمست
خرقه پوش شهرمست و جبه و دستار مست
علم و فتوی مست و مفتی مست و عالم بودمست
شبلی و منصور مست و ریسمان و دارمست
محتسب مست و عسس هم مست و شحنه بود مست
جمله اصناف مست و کوچه و بازار مست
صوفی ما مست و خلوت مست و ذوق و حال مست
هم مرید و پیر مست و طالب دیدار مست
جهل و عرفان مست و عارف مست و جاهل بود مست
سالک اطوار مست و صاحب اسرار مست
خاک وبادو آب و آتش جملگی بودند مست
انجم و افلاک مست و کوکب سیار مست
عقل کل مست و ملایک مست و جسم و روح مست
جبرئیل و وحی مست و احمدمختار مست
هم اسیری مست بود و جمله ذرات مست
کفر وایمان مست و دین و مذهب و دیندار مست
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۷
چو از عالم جمال او عیانست
بعالم ازچه رو رویش نهانست
نظر کن در مزایای دو عالم
ببین عکس رخ او چون عیانست
رخ چون آفتاب یار تابان
ز روی جمله ذرات جهانست
جهان بی جلوه رخسار جانان
بجان او که بی نام و نشانست
ز روی ماهرویان بین جمالش
که عکس او عیان از مه رخانست
بما هر دم به حسنی رخ نماید
چه یار دلفریب و وه چه جانست
جهان شد مظهر حسن رخ او
جمالش ظاهر از کون و مکانست
بسر آن دهان کی راه یابد
مگر آن کو بغایت نکته دانست
ز بحر عشق کی جوید کناری
اسیری چون بجان اندر میانست
بعالم ازچه رو رویش نهانست
نظر کن در مزایای دو عالم
ببین عکس رخ او چون عیانست
رخ چون آفتاب یار تابان
ز روی جمله ذرات جهانست
جهان بی جلوه رخسار جانان
بجان او که بی نام و نشانست
ز روی ماهرویان بین جمالش
که عکس او عیان از مه رخانست
بما هر دم به حسنی رخ نماید
چه یار دلفریب و وه چه جانست
جهان شد مظهر حسن رخ او
جمالش ظاهر از کون و مکانست
بسر آن دهان کی راه یابد
مگر آن کو بغایت نکته دانست
ز بحر عشق کی جوید کناری
اسیری چون بجان اندر میانست
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۹
یار در جانست و جان جویان که آن جانان کجاست
دل بدلبر همدم و پرسان ز جان کان جان کجاست
ای دل غافل چه مینالی ز درد فرقتش
من چو در عین وصالم آخر این هجران کجاست
می نماید عکس رخسارش ز مرآت جهان
حسن او پیداست از عالم بگو پنهان کجاست
یار در دل ساکن است ای جان چرا سرگشته ای
هر طرف جویی خبر کان منزل جانان کجاست
گشت پیدا حسن جانان در لباس جان و تن
دیده بینا کجا و صاحب عرفان کجاست
یار نزدیکست و ره نزدیک و تو افتاده دور
سالک ره را بگو کان راه بی پایان کجاست
درد عاشق را دوا جز دیدن معشوق نیست
سوز عشقش را جز این مرهم دگر درمان کجاست
من که رند و عاشقم نه زاهد پرهیزگار
از لقای دوست مستم زهد سرگردان کجاست
گر نوا خواهی ز وصلش در ره عشاق رو
راه تو عشقست اسیری عقل بی سامان کجاست
دل بدلبر همدم و پرسان ز جان کان جان کجاست
ای دل غافل چه مینالی ز درد فرقتش
من چو در عین وصالم آخر این هجران کجاست
می نماید عکس رخسارش ز مرآت جهان
حسن او پیداست از عالم بگو پنهان کجاست
یار در دل ساکن است ای جان چرا سرگشته ای
هر طرف جویی خبر کان منزل جانان کجاست
گشت پیدا حسن جانان در لباس جان و تن
دیده بینا کجا و صاحب عرفان کجاست
یار نزدیکست و ره نزدیک و تو افتاده دور
سالک ره را بگو کان راه بی پایان کجاست
درد عاشق را دوا جز دیدن معشوق نیست
سوز عشقش را جز این مرهم دگر درمان کجاست
من که رند و عاشقم نه زاهد پرهیزگار
از لقای دوست مستم زهد سرگردان کجاست
گر نوا خواهی ز وصلش در ره عشاق رو
راه تو عشقست اسیری عقل بی سامان کجاست
ابوعلی عثمانی : باب اول
باب اول - در بیان اعتقاد این طایفه در مسائل اصول
بدانید رَحِمَکُمُ اللّهُ که پیران این طایفه بنا کردند قاعدۀ کارهای خویش بر اصلهای درست اندر توحید و نیّتهای خویش نگاهداشتند از بدعت و آنچه سلف را بر آن یافتند برین گرفتند. و آنچه اهل سنّت بر آن بودند بر آن بیستادند از توحیدی کی اندر وی تشبیه و تعطیل نه. و بشناختند آنچه حق قدیم بود و بدرست بدانستند آنچه صفت موجود بود از صفت عدم و از بهر این گفت سیّد این طریقت جنید رحمه اللّه که توحید آنست که جدا باز کنی قدیم را از مُحْدَث. و محکم کردند اصل نیّتهای خویش بدلیلهای آشکارا و قوی. چنانکه گفت ابومحمد جُرَیْری که هرکه بر علم توحید نرسد بگوائی از گوایان او قدم وی بخزد و اندر هلاک افتد. و مراد بدین آنست که هرکه ایمان بتقلید دارد و حقیقت طلب نکند و دلایل توحید نجوید از راه نجاة بیفتد و هرکه لفظ ایشان نگاه کند واندر نگرد اندر جمله و پراکندۀ سخن ایشان بیابد آنچه اعتماد کند بر آن و یقین بداند که ایشانرا اندر حاصل کردن توحید و حقیقت آن تقصیر نکرده اند.
و ما یاد کنیم اندرین فصل از پراکنده سخن های ایشان آنچه تعلّق دارد بمسائل اصول، پس یاد کنیم بر ترتیب آن آنچه در خورد و از آن محتاج بود از او اندر اعتقادها بر روی کوتاهی، إن شاءَ اللّه تعالی.
از شیخ ابوعبدالرحمن محمدبن الحسین السُلَمَی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت از عبداللّه بن موسی السُّلامی شنیدم گفت از شبلی شنیدم گفت حدّیکی که او معروفست بیش از حدود و حروف و این سخنی است اطلاق او و هم خطا دارد از بهر آنک قدیم سبحانه ذات او را حد نشاید و سخن او را حرف نبود.
رُویَمْ را پرسیدند کی نخست فریضه که خداوند عزوجل فریضه کرد بر خلق چیست گفت شناختن از بهر آنک گفت: وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالإنْسَ إ ّلا لِیَعْبُدونَ. ابن عبّاس گوید رَضِیَ اللّه عَنْهُ لِیَعْرِفونَ ای که تا بشناسند مرا.
جنید گوید رحمه اللّه اوّل چیزیکه بنده محتاج است بدان شناخت آفریده است آفریدگار خویش را و آنک بداند مُحْدَثْ را احداث چون بوده است و صفت آفریننده از صفت آفریده بداند و صفت قدیم ازانِ مُحْدَث جدا باز کند و بداند که طاعت آفریدگار بر وی واجب است و هرکه این نشناسد نداند کی بپادشاهی که اولی تر است.
ابو طیّب مراغی همی گوید خرد را دلیلها است و حکمت را اشارة، و معرفت گواه است. عقل راه نماید و حکمت اشارة کند و معرفت گواهی دهد کی عبادت صافی نیاید الاّ از توحید صافی.
جنید را پرسیدند از توحید گفت آن بود که بنده یگانه گردد بحقیقت یگانگی خداوند خویش بکمال احدیّت کی یکی است که ز کس نزاد [و کس از وی نزاد] و چون این بدانست نفی کرد أضْداد و أنْداد را و مانندگی و چگونگی صورت و مثال و آنچه بر وی روا نیست. لَیْسَ کمِثلِهِ شَیءٌ و هو السَّمیعُ الْبَصیرُ.
ابوبکر زاهد آبادی را پرسیدند از معرفت گفت معرفت نامی است و معنی او یافتن تعظیم است اندر دل کی ترا از تشبیه و تعطیل باز دارد.
ابوالحسن بوشنجه گوید توحید آن بود کی بداند که مانندۀ هیچ ذات نیست و او را صفاتست.
حسین بن منصور گوید حَدَثْ همه چیزها را لازم دان زیرا که قدیمی اوراست.
استاد امام مصنّف کتاب گوید رَحِمَهُ اللّه که هرچه بجسم بدانی او را عرض بود و هرچه وقت او را تألیف کند وقت او را پراکنده کند و هرچه وهم را بر روی ظفر باشد صورة را بدو راه بود و هرکی او را محل بود کجائی او را اندر یابد و هرکه او را جنس بود چگونگی را بدو گذر بود، حق سبحانه و تعالی فوق را بدو راه نه و منزّهست کی او را تحت بود و حد را بدو راه نه. و عند گفتن جایز نه. وَخلْف و اَمام صورة نبندد و قبل محالست و بعد گفتن محدود بود و کل او را جمع نکند و کان او را یگانه نکند این همه صفات آفریده است. و صفت او را صفت نه و فعل او را علّت نه و بودن او را غایت نه، از احوال و صفات خلق منزّه است. اندر آفریدنش مزاج نه و فعلش علاج نه، جدا باز شد از خلق بقدیمی چنانک خلق ازو جداست بمحدثی. و اگر گوئی کَی بود بودن او سابق است و اگر گوئی هوهاوواو آفریده است. و اگر گوئی کجا است وجود او ویران کنندۀ مکان است. و حروف آیات او است وجود او اثبات او است. و شناخت او توحید اوست و توحید او جدا باز کردن است او را از خلق او که هرچه صورت بندد اندر وهم بخلاف آنست، حد چون توان کرد او را بدان چیزی که ازو فرا دیدار آمد و باز او گردد، نه چشم بدو نگرسته و نه ظنّها اندرو رسیده نزدیکی او کرامت او بود و دوری او خوار بکردن او بود علوّ او نه بافراشتگی است و مجی ء او نه بحرکت است، اول و آخرست و ظاهر و باطن و قریب و بعید، آنک چنو کس نیست، شنوا و بیناست.
یوسف بن الحسین گوید کسی پیش ذوالنون مصری بیستاد و گفت مرا خبر گوی از توحید تا چیست گفت آنست که بدانی که قدرت خدایرا اندر چیزها مزاج نیست و صنع او چیزها را بعلاج نیست و علّت همه چیزها صنع اوست و صنع او را علّت نیست و هرچه اندر دل تو صورة بندد خدای عزّوجل بخلاف آنست.
جنید گوید کی توحید آنست که بدانی و اقرار دهی که خداوند سبحانه و تعالی فرد است بازلیّت خویش و او را ثانی نیست و هیچ چیز آنک او کند نتواند کرد.
ابوعبداللّه خفیف گوید ایمان باورداشتن است به دل بدانچه حق او را بیاگاهانداز غیبها.
ابوالعباس سیّاری گوید عطاء او بر دو گونه باشد کرامت بود و استدراج بود هرچه با تو بگذارد کرامت بود و هرچه زائل کند استدراج بود. بگو که من مومنم ان شاءاللّه وابوالعباس پیر زمانۀ خویش بود. از استاد ابوعلی دقاق شنیدم رحمة اللّه علیه کی گفت ابوالعباس سیّاری را مغمّزی همی کردند. گفت پائی همی مالی که هرگز اندر معصیت گامی فرا نرفت.
ابوبکر واسطی گوید هرکه گوید من مومنم حقّا او را گویند حقیقت اشاره کند باشرافی یا اطّلاعی واحاطتی و او پیر زمانۀ خویش بود از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم کی گفت ابوالعباس سیّاری را پرسید گفت هرکه از وی باز ماند دعوی وی باطل بود در وی. و مرادش آن بود کی اهل سنّت گویند مؤمن حقّا آن بود کی حکم توان کرد ویرا ببهشت، هرکه سرانجام حکم او نداند حکم کردن کی مؤمنم حقّا باطل بود.
سهل بن عبداللّه گوید مؤمنان بخداوند خویش نگران باشند بچشم سر و احاطت و ادراک نبود.
ابوالحسین نوری گوید حق سبحانه و تعالی اندر هیچ دل آن شوق نیافت که اندر دل محمّد علیه الصّلاة والسلام لاجرم او را گرامی بکرد بمعراج و تعجیل رؤیت و خطاب.
ابوعثمان مغربی روزی فرا خادم محمّد محبوب گفت یا محمّد اگر کسی ترا گوید معبود تو کجاست چه گوئی گفت گویم بر آن حالست که اندر ازل بود گفت اگر گوید اندر ازل کجا بود چه گوئی گفت گویم بدان حال که اکنون است یعنی کی اندر ازل او بود و مکان نه. اکنون نیز بمکان حاجت نه. گفت از من بپسندید و بپراهن برکشید و بمن داد. و از استاد ابوبکر فورک شنیدم رَحِمَه اللّه گفت که از ابوعثمان مغربی شنیدم که اعتقاد من جهت بود یعنی که جهت بر حق سبحانه و تعالی جائز بود چون ببغداد آمدم آن از دلم بشد نامه نبشتم بمکه باصحابنا که من به نوی مسلمان شدم.
و هم ابوعثمان مغربی را پرسیدند از خلق، گفت قالبها است احکام قدرت بر ایشان همی رود.
واسطی گوید چون ارواح و اجساد بخدای قائم شدند و بدو پیدا آمدند نه بذات خویش همچنین خطرات و حرکات بدو قائم اند نه بذات خویش از بهر آنک خطرات و حرکات فروع ارواح و اجسادند و پیدا گشت بدین سخن که کسب بنده خدای آفریند و همچنانک جواهر را جز خدای نیافریند جزو کس اعراض نتواند آفرید.
و از ابوسعید خرّاز همی آید کی گفت هر که پندارد کی بجهد به مراد رسد آن کس متمنّی باشد و هرکی پندارد کی بی جهد بیابد رنجور باشد.
واسطی گوید قسمتها کردست و صفتهاست پیدا کرده چون قسمت کرده شد بسعی و حرکت چون توان یافت.
واسطی را پرسیدند از کفر بخدای، گفت کفر و ایمان و دنیا و آخرت از خدای است و با خدای است و بخداست و خدای راست ابتداش با خدای است و انتهاش باز او است و فنا و بقا بخدای است، و ملک او است و آفریدۀ او است.
جنید را پرسیدند از توحید گفت یقین است پس سائل گفت پیدا کن تا چون بود گفت آنک بشناسی کی حرکات خلق و سکون ایشان فعل خدای است تنها، کس را بازو شرکت نیست. چون اینجا بجای آوردی شرط توحید بجای آوردی.
از ذاالنون مصری همی آید کی کسی نزدیک وی آمد که مرا دعا کن گفت اگر ترا قوی کرده اند اندر عالم غیب بصدق توحید بس دعای مستجاب کی ترا برفته است اندر سبقت و اگر بخلاف این است فریاد، غرقه شده را چون رهاند.
واسطی گوید فرعون دعوی خدائی کرد آشکارا و گفت أنا رَبُّکُم الاَعْلی و معتزله پنهان دعوی خدائی کردند و گفتند ما هرچه خواهیم توانیم کرد.
ابوالحسین نوری گوید خاطری که اشارة کند بخدای واندرو تشبیه را راه نبود آن توحید است.
ابوعلی رودباری را رحمه اللّه پرسیدند از توحید گفت استقامت دل است به اثبات مفارقت تعطیل و انکار تشبیه. و توحید اندر این یک کلمه است و آن آنست کی هرچه اندر وهم تو صورت بندد، و بفکرت تو بگذرد دانی که حق سبحانه و تعالی خلاف آنست دلیل قول خدای. لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ وَ هُوَ السَّمیعُ الْبَصیر.
ابوالقاسم نصر آبادی گوید رَحِمَهُ اللّه بهشت باقیست به باقی داشتن حق سبحانه و تعالی او را، و ذکر او ترا و رحمتش و دوستی او ترا باقی است به بقاء حق. بسیار فرق بود میان انک او را بدارنده حاجت بود و میان آنکه از اغیار بی نیاز بود و آنچه شیخ ابوالقاسم نصرآبادی گفت غایت تحقیق است. و اهل حق گفته اند صفات ذات قدیم سبحانه باقی اند به بقاء او پیدا شد باین مسئله که آنچه باقی بود به بقاء خلاف آنست کی مخالفان بحق گفتند.
و هم نصر آبادی گوید کی تو مترددّی میان صفات فعل و صفات ذات و هر دو صفت وی است بر حقیقت چون ترا اندر مقام تفرقه دارد پیوسته کرد ترا بصفات فعل خویش. و چون ترا بمقام جمع رساند بصفات ذات رسانیده و این ابوالقاسم نصرابادی پیر وقت بود و از استاد امام ابواسحق اسفراینی شنیدم رَحِمَهُ اللّه گفت چون از بغداد باز آمدم اندر جامع نیسابور درس میکردم اندر مسئلۀ روح و شرح همی کردم که روح آفریده است. ابوالقاسم نصرابادی نشسته بود دورتر، و گوش با سخن من همی داشت پس از آن بمن بگذشت اندکی بیستاد و محمد فرّا را گفت گواه باش کی من بردست این مرد مسلمان شدم و اشارة بمن کرد.
جنید گوید رَحِمَهُ اللّه که پیوسته کی گردد آنکه او را مانند و همتا نیست با آنکه او را مانند و همتا است و این ظنّی سخت عجب است. و این چون تواند کسی مگر بلطف لطیف از آنجا که ادراک روا نیست و وهم را راه نیست و احاطت منفی است از وی مگر اشارة یقین و تحقیق ایمان.
یحیی بن معاذالرازی را گفتند ما را خبر ده از خدا، گفت یک خدایست گفتند چگونه است گفت ملکی قادر گفتند کجا است گفت بر راه سائل گفت ازین نپرسیدم ترا گفت هرچه غیرازین بود صفت آفریده باشد و صفت او این است که ترا گفتم.
ابوعلی رودباری گوید رَحِمَهُ اللّه هرچه وهم گوید چنین است، عقل دلیل فرا نماید کی بخلاف آنست.
ابن شاهین جنید را پرسید از معنی مَعَ گفت بردو معنی بود مع الانبیاءِ بالنُصرةِ والکَلاءَة یاری بود و نگاه داشت چنانک گفت. إنِّنی مَعَکُما أسمعُ و أری. و مَعَ عام را بمعنی علم و احاطت چنانک گفت. ما یَکونُ مِنْ نَجْوی ثَلثَة إ ّلاهو رابِعُهُم. ابن شاهین گفت چون توئی شاید چنین سخن را.
ذاالنون مصری را پرسیدند هم از قول خدای عزوجل. الرَّحْمنُ عَلی الْعَرْشِ استَوی. گفت ذات خویش اثبات کرد و مکان را نفی کرد و وی موجود است بذات خود و چیزها موجوداند بحکم او چنانکه خواست.
شبلی را پرسیدند هم ازین آیة گفت رحمن همیشه بود و عرش مُحْدَث است و عرش مستوی گشت بخواست رحمن.
جعفربن نصیر را هم ازین آیه پرسیدند گفت علم او بهمه چیزها راستست علمش بیک چیز بیش نیست زانک بدیگر. جعفر صادق گفت رضی اللّه عنه هرکه گوید خدا در چیزی است یا بر چیزی مشرک بود که اگر بر چیزی بود آن چیز وی را برگرفته بودی و اگر اندر چیزی بودی که از آن چیز بودی نقص بودی و اگر از چیزی بودی نشان آفریدگان بودی جعفر صادق گوید علیه السلام اندر قول او. ثُمَّ دَنا فَتدلّی هرکه چنان داند کی این دنوّ بنفس بود مسافت آنجا اثبات کرد. تدلّی آن بود که نزدیک گردیده بود بانواع معرفت ها، نزدیکی و دوری بر وی صورت نبندد.
بخط استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّه دیدم که صوفیی را گفتند کو خدای گفت دور بادیا! باعینَ ایْن طلب می کنی.
خرّاز گویدحقیقت قرب پاکی دلست از همه چیزها و آرام دل با خدای عزّوجلّ.
ابراهیم خوّاص گوید مردی را دیدم که او را صرع رنجه میداشت بانگ نماز اندر گوش وی همی گفتم دیوی از اندرون وی آواز دادکی دست بدار تا این را بکشم که او قرآنرا مخلوق گوید.
ابن عطاء گوید، چون خدای حروف را بیافرید او را پنهان داشت چون آدم را بیافرید این سرّ در وی نهاد و هیچکس را از فرشتگان از آن سرّ خبر نداد آن سرّ بر زبان آدم برفت از هرگونه و لغت های گوناگون او را خدای عزّوجلّ صورتها آفرید، آشکارا شد بقول ابن عطاء که حروف مخلوق است. جنید گوید اندر جواب مسائلی که او را همی رفت که حق یگانه است بعلم غیب، دانست آنچه بود و آنچه خواست بود و آنچه نخواست بود و اگر بودی چگونه بودی.
ابن منصور گوید هر که توحید بحقیقت بشناخت لِمَ و کَیْفَ از او بیفتاد.
جنید گوید شریفترین و برترین مجلس ها نشستن بود بفکرت اندر میدان توحید.
واسطی گوید کی خدای عزّوجلّ هیچ چیز نیافرید گرامی تراز روح. بدید کرد که روح آفریده است. و مصنّف این کتاب استاد امام رَحِمَهُ اللّه گوید اندرین حکایت ها دلیلست کی اعتقاد پیران متصوّفه موافق بوده است باقول اهل حق اندر مسائل اصول و بدین قدر بسنده کردیم تا آنچه اختیار است از حد اختصار بیرون شده نیاید.
و ما یاد کنیم اندرین فصل از پراکنده سخن های ایشان آنچه تعلّق دارد بمسائل اصول، پس یاد کنیم بر ترتیب آن آنچه در خورد و از آن محتاج بود از او اندر اعتقادها بر روی کوتاهی، إن شاءَ اللّه تعالی.
از شیخ ابوعبدالرحمن محمدبن الحسین السُلَمَی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت از عبداللّه بن موسی السُّلامی شنیدم گفت از شبلی شنیدم گفت حدّیکی که او معروفست بیش از حدود و حروف و این سخنی است اطلاق او و هم خطا دارد از بهر آنک قدیم سبحانه ذات او را حد نشاید و سخن او را حرف نبود.
رُویَمْ را پرسیدند کی نخست فریضه که خداوند عزوجل فریضه کرد بر خلق چیست گفت شناختن از بهر آنک گفت: وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالإنْسَ إ ّلا لِیَعْبُدونَ. ابن عبّاس گوید رَضِیَ اللّه عَنْهُ لِیَعْرِفونَ ای که تا بشناسند مرا.
جنید گوید رحمه اللّه اوّل چیزیکه بنده محتاج است بدان شناخت آفریده است آفریدگار خویش را و آنک بداند مُحْدَثْ را احداث چون بوده است و صفت آفریننده از صفت آفریده بداند و صفت قدیم ازانِ مُحْدَث جدا باز کند و بداند که طاعت آفریدگار بر وی واجب است و هرکه این نشناسد نداند کی بپادشاهی که اولی تر است.
ابو طیّب مراغی همی گوید خرد را دلیلها است و حکمت را اشارة، و معرفت گواه است. عقل راه نماید و حکمت اشارة کند و معرفت گواهی دهد کی عبادت صافی نیاید الاّ از توحید صافی.
جنید را پرسیدند از توحید گفت آن بود که بنده یگانه گردد بحقیقت یگانگی خداوند خویش بکمال احدیّت کی یکی است که ز کس نزاد [و کس از وی نزاد] و چون این بدانست نفی کرد أضْداد و أنْداد را و مانندگی و چگونگی صورت و مثال و آنچه بر وی روا نیست. لَیْسَ کمِثلِهِ شَیءٌ و هو السَّمیعُ الْبَصیرُ.
ابوبکر زاهد آبادی را پرسیدند از معرفت گفت معرفت نامی است و معنی او یافتن تعظیم است اندر دل کی ترا از تشبیه و تعطیل باز دارد.
ابوالحسن بوشنجه گوید توحید آن بود کی بداند که مانندۀ هیچ ذات نیست و او را صفاتست.
حسین بن منصور گوید حَدَثْ همه چیزها را لازم دان زیرا که قدیمی اوراست.
استاد امام مصنّف کتاب گوید رَحِمَهُ اللّه که هرچه بجسم بدانی او را عرض بود و هرچه وقت او را تألیف کند وقت او را پراکنده کند و هرچه وهم را بر روی ظفر باشد صورة را بدو راه بود و هرکی او را محل بود کجائی او را اندر یابد و هرکه او را جنس بود چگونگی را بدو گذر بود، حق سبحانه و تعالی فوق را بدو راه نه و منزّهست کی او را تحت بود و حد را بدو راه نه. و عند گفتن جایز نه. وَخلْف و اَمام صورة نبندد و قبل محالست و بعد گفتن محدود بود و کل او را جمع نکند و کان او را یگانه نکند این همه صفات آفریده است. و صفت او را صفت نه و فعل او را علّت نه و بودن او را غایت نه، از احوال و صفات خلق منزّه است. اندر آفریدنش مزاج نه و فعلش علاج نه، جدا باز شد از خلق بقدیمی چنانک خلق ازو جداست بمحدثی. و اگر گوئی کَی بود بودن او سابق است و اگر گوئی هوهاوواو آفریده است. و اگر گوئی کجا است وجود او ویران کنندۀ مکان است. و حروف آیات او است وجود او اثبات او است. و شناخت او توحید اوست و توحید او جدا باز کردن است او را از خلق او که هرچه صورت بندد اندر وهم بخلاف آنست، حد چون توان کرد او را بدان چیزی که ازو فرا دیدار آمد و باز او گردد، نه چشم بدو نگرسته و نه ظنّها اندرو رسیده نزدیکی او کرامت او بود و دوری او خوار بکردن او بود علوّ او نه بافراشتگی است و مجی ء او نه بحرکت است، اول و آخرست و ظاهر و باطن و قریب و بعید، آنک چنو کس نیست، شنوا و بیناست.
یوسف بن الحسین گوید کسی پیش ذوالنون مصری بیستاد و گفت مرا خبر گوی از توحید تا چیست گفت آنست که بدانی که قدرت خدایرا اندر چیزها مزاج نیست و صنع او چیزها را بعلاج نیست و علّت همه چیزها صنع اوست و صنع او را علّت نیست و هرچه اندر دل تو صورة بندد خدای عزّوجل بخلاف آنست.
جنید گوید کی توحید آنست که بدانی و اقرار دهی که خداوند سبحانه و تعالی فرد است بازلیّت خویش و او را ثانی نیست و هیچ چیز آنک او کند نتواند کرد.
ابوعبداللّه خفیف گوید ایمان باورداشتن است به دل بدانچه حق او را بیاگاهانداز غیبها.
ابوالعباس سیّاری گوید عطاء او بر دو گونه باشد کرامت بود و استدراج بود هرچه با تو بگذارد کرامت بود و هرچه زائل کند استدراج بود. بگو که من مومنم ان شاءاللّه وابوالعباس پیر زمانۀ خویش بود. از استاد ابوعلی دقاق شنیدم رحمة اللّه علیه کی گفت ابوالعباس سیّاری را مغمّزی همی کردند. گفت پائی همی مالی که هرگز اندر معصیت گامی فرا نرفت.
ابوبکر واسطی گوید هرکه گوید من مومنم حقّا او را گویند حقیقت اشاره کند باشرافی یا اطّلاعی واحاطتی و او پیر زمانۀ خویش بود از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم کی گفت ابوالعباس سیّاری را پرسید گفت هرکه از وی باز ماند دعوی وی باطل بود در وی. و مرادش آن بود کی اهل سنّت گویند مؤمن حقّا آن بود کی حکم توان کرد ویرا ببهشت، هرکه سرانجام حکم او نداند حکم کردن کی مؤمنم حقّا باطل بود.
سهل بن عبداللّه گوید مؤمنان بخداوند خویش نگران باشند بچشم سر و احاطت و ادراک نبود.
ابوالحسین نوری گوید حق سبحانه و تعالی اندر هیچ دل آن شوق نیافت که اندر دل محمّد علیه الصّلاة والسلام لاجرم او را گرامی بکرد بمعراج و تعجیل رؤیت و خطاب.
ابوعثمان مغربی روزی فرا خادم محمّد محبوب گفت یا محمّد اگر کسی ترا گوید معبود تو کجاست چه گوئی گفت گویم بر آن حالست که اندر ازل بود گفت اگر گوید اندر ازل کجا بود چه گوئی گفت گویم بدان حال که اکنون است یعنی کی اندر ازل او بود و مکان نه. اکنون نیز بمکان حاجت نه. گفت از من بپسندید و بپراهن برکشید و بمن داد. و از استاد ابوبکر فورک شنیدم رَحِمَه اللّه گفت که از ابوعثمان مغربی شنیدم که اعتقاد من جهت بود یعنی که جهت بر حق سبحانه و تعالی جائز بود چون ببغداد آمدم آن از دلم بشد نامه نبشتم بمکه باصحابنا که من به نوی مسلمان شدم.
و هم ابوعثمان مغربی را پرسیدند از خلق، گفت قالبها است احکام قدرت بر ایشان همی رود.
واسطی گوید چون ارواح و اجساد بخدای قائم شدند و بدو پیدا آمدند نه بذات خویش همچنین خطرات و حرکات بدو قائم اند نه بذات خویش از بهر آنک خطرات و حرکات فروع ارواح و اجسادند و پیدا گشت بدین سخن که کسب بنده خدای آفریند و همچنانک جواهر را جز خدای نیافریند جزو کس اعراض نتواند آفرید.
و از ابوسعید خرّاز همی آید کی گفت هر که پندارد کی بجهد به مراد رسد آن کس متمنّی باشد و هرکی پندارد کی بی جهد بیابد رنجور باشد.
واسطی گوید قسمتها کردست و صفتهاست پیدا کرده چون قسمت کرده شد بسعی و حرکت چون توان یافت.
واسطی را پرسیدند از کفر بخدای، گفت کفر و ایمان و دنیا و آخرت از خدای است و با خدای است و بخداست و خدای راست ابتداش با خدای است و انتهاش باز او است و فنا و بقا بخدای است، و ملک او است و آفریدۀ او است.
جنید را پرسیدند از توحید گفت یقین است پس سائل گفت پیدا کن تا چون بود گفت آنک بشناسی کی حرکات خلق و سکون ایشان فعل خدای است تنها، کس را بازو شرکت نیست. چون اینجا بجای آوردی شرط توحید بجای آوردی.
از ذاالنون مصری همی آید کی کسی نزدیک وی آمد که مرا دعا کن گفت اگر ترا قوی کرده اند اندر عالم غیب بصدق توحید بس دعای مستجاب کی ترا برفته است اندر سبقت و اگر بخلاف این است فریاد، غرقه شده را چون رهاند.
واسطی گوید فرعون دعوی خدائی کرد آشکارا و گفت أنا رَبُّکُم الاَعْلی و معتزله پنهان دعوی خدائی کردند و گفتند ما هرچه خواهیم توانیم کرد.
ابوالحسین نوری گوید خاطری که اشارة کند بخدای واندرو تشبیه را راه نبود آن توحید است.
ابوعلی رودباری را رحمه اللّه پرسیدند از توحید گفت استقامت دل است به اثبات مفارقت تعطیل و انکار تشبیه. و توحید اندر این یک کلمه است و آن آنست کی هرچه اندر وهم تو صورت بندد، و بفکرت تو بگذرد دانی که حق سبحانه و تعالی خلاف آنست دلیل قول خدای. لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ وَ هُوَ السَّمیعُ الْبَصیر.
ابوالقاسم نصر آبادی گوید رَحِمَهُ اللّه بهشت باقیست به باقی داشتن حق سبحانه و تعالی او را، و ذکر او ترا و رحمتش و دوستی او ترا باقی است به بقاء حق. بسیار فرق بود میان انک او را بدارنده حاجت بود و میان آنکه از اغیار بی نیاز بود و آنچه شیخ ابوالقاسم نصرآبادی گفت غایت تحقیق است. و اهل حق گفته اند صفات ذات قدیم سبحانه باقی اند به بقاء او پیدا شد باین مسئله که آنچه باقی بود به بقاء خلاف آنست کی مخالفان بحق گفتند.
و هم نصر آبادی گوید کی تو مترددّی میان صفات فعل و صفات ذات و هر دو صفت وی است بر حقیقت چون ترا اندر مقام تفرقه دارد پیوسته کرد ترا بصفات فعل خویش. و چون ترا بمقام جمع رساند بصفات ذات رسانیده و این ابوالقاسم نصرابادی پیر وقت بود و از استاد امام ابواسحق اسفراینی شنیدم رَحِمَهُ اللّه گفت چون از بغداد باز آمدم اندر جامع نیسابور درس میکردم اندر مسئلۀ روح و شرح همی کردم که روح آفریده است. ابوالقاسم نصرابادی نشسته بود دورتر، و گوش با سخن من همی داشت پس از آن بمن بگذشت اندکی بیستاد و محمد فرّا را گفت گواه باش کی من بردست این مرد مسلمان شدم و اشارة بمن کرد.
جنید گوید رَحِمَهُ اللّه که پیوسته کی گردد آنکه او را مانند و همتا نیست با آنکه او را مانند و همتا است و این ظنّی سخت عجب است. و این چون تواند کسی مگر بلطف لطیف از آنجا که ادراک روا نیست و وهم را راه نیست و احاطت منفی است از وی مگر اشارة یقین و تحقیق ایمان.
یحیی بن معاذالرازی را گفتند ما را خبر ده از خدا، گفت یک خدایست گفتند چگونه است گفت ملکی قادر گفتند کجا است گفت بر راه سائل گفت ازین نپرسیدم ترا گفت هرچه غیرازین بود صفت آفریده باشد و صفت او این است که ترا گفتم.
ابوعلی رودباری گوید رَحِمَهُ اللّه هرچه وهم گوید چنین است، عقل دلیل فرا نماید کی بخلاف آنست.
ابن شاهین جنید را پرسید از معنی مَعَ گفت بردو معنی بود مع الانبیاءِ بالنُصرةِ والکَلاءَة یاری بود و نگاه داشت چنانک گفت. إنِّنی مَعَکُما أسمعُ و أری. و مَعَ عام را بمعنی علم و احاطت چنانک گفت. ما یَکونُ مِنْ نَجْوی ثَلثَة إ ّلاهو رابِعُهُم. ابن شاهین گفت چون توئی شاید چنین سخن را.
ذاالنون مصری را پرسیدند هم از قول خدای عزوجل. الرَّحْمنُ عَلی الْعَرْشِ استَوی. گفت ذات خویش اثبات کرد و مکان را نفی کرد و وی موجود است بذات خود و چیزها موجوداند بحکم او چنانکه خواست.
شبلی را پرسیدند هم ازین آیة گفت رحمن همیشه بود و عرش مُحْدَث است و عرش مستوی گشت بخواست رحمن.
جعفربن نصیر را هم ازین آیه پرسیدند گفت علم او بهمه چیزها راستست علمش بیک چیز بیش نیست زانک بدیگر. جعفر صادق گفت رضی اللّه عنه هرکه گوید خدا در چیزی است یا بر چیزی مشرک بود که اگر بر چیزی بود آن چیز وی را برگرفته بودی و اگر اندر چیزی بودی که از آن چیز بودی نقص بودی و اگر از چیزی بودی نشان آفریدگان بودی جعفر صادق گوید علیه السلام اندر قول او. ثُمَّ دَنا فَتدلّی هرکه چنان داند کی این دنوّ بنفس بود مسافت آنجا اثبات کرد. تدلّی آن بود که نزدیک گردیده بود بانواع معرفت ها، نزدیکی و دوری بر وی صورت نبندد.
بخط استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّه دیدم که صوفیی را گفتند کو خدای گفت دور بادیا! باعینَ ایْن طلب می کنی.
خرّاز گویدحقیقت قرب پاکی دلست از همه چیزها و آرام دل با خدای عزّوجلّ.
ابراهیم خوّاص گوید مردی را دیدم که او را صرع رنجه میداشت بانگ نماز اندر گوش وی همی گفتم دیوی از اندرون وی آواز دادکی دست بدار تا این را بکشم که او قرآنرا مخلوق گوید.
ابن عطاء گوید، چون خدای حروف را بیافرید او را پنهان داشت چون آدم را بیافرید این سرّ در وی نهاد و هیچکس را از فرشتگان از آن سرّ خبر نداد آن سرّ بر زبان آدم برفت از هرگونه و لغت های گوناگون او را خدای عزّوجلّ صورتها آفرید، آشکارا شد بقول ابن عطاء که حروف مخلوق است. جنید گوید اندر جواب مسائلی که او را همی رفت که حق یگانه است بعلم غیب، دانست آنچه بود و آنچه خواست بود و آنچه نخواست بود و اگر بودی چگونه بودی.
ابن منصور گوید هر که توحید بحقیقت بشناخت لِمَ و کَیْفَ از او بیفتاد.
جنید گوید شریفترین و برترین مجلس ها نشستن بود بفکرت اندر میدان توحید.
واسطی گوید کی خدای عزّوجلّ هیچ چیز نیافرید گرامی تراز روح. بدید کرد که روح آفریده است. و مصنّف این کتاب استاد امام رَحِمَهُ اللّه گوید اندرین حکایت ها دلیلست کی اعتقاد پیران متصوّفه موافق بوده است باقول اهل حق اندر مسائل اصول و بدین قدر بسنده کردیم تا آنچه اختیار است از حد اختصار بیرون شده نیاید.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۴۷ - ابوالحسن الصائغ
و از ایشان بود ابوالحسن الصائغ نام او علیّ بن محمّدبن سهل الدّینوری رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْه، مقیم بود بمصر و مرگ او آنجا بود و از پیران و بزرگان بود.
ابوعثمان مغربی گوید از پیران هیچ نورانی تر از ابویعقوب نهرجوری ندیدم و بزرگ هیبت تر از ابوالحسن الصائغ. وفاة وی اندر سنۀ ثلاث و ثلثمایه بود.
او را پرسیدند از دلیل کردن شاهد بر غائب گفت استدلال چون بود بصفاتِ آنک او را مانند بود بر آنک او را مانند و نظیر نیست.
پرسیدند او را از صفت مرید گفت آنچه خدای گوید وَضاقَتْ عَلَیْهِمُ الاَرْضُ بِما رَحُبَتْ وَضاقَتْ عَلَیْهِم اَنفُسُهُمْ.
و گوید احوال همچون برق بود و اگر بایستد نه حال بود حدیث نفس بود و شناختن طبع.
ابوعثمان مغربی گوید از پیران هیچ نورانی تر از ابویعقوب نهرجوری ندیدم و بزرگ هیبت تر از ابوالحسن الصائغ. وفاة وی اندر سنۀ ثلاث و ثلثمایه بود.
او را پرسیدند از دلیل کردن شاهد بر غائب گفت استدلال چون بود بصفاتِ آنک او را مانند بود بر آنک او را مانند و نظیر نیست.
پرسیدند او را از صفت مرید گفت آنچه خدای گوید وَضاقَتْ عَلَیْهِمُ الاَرْضُ بِما رَحُبَتْ وَضاقَتْ عَلَیْهِم اَنفُسُهُمْ.
و گوید احوال همچون برق بود و اگر بایستد نه حال بود حدیث نفس بود و شناختن طبع.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۶۱ - ابوعلیّ بن الکاتب
و از ایشان بود ابوعلیّ بن الکاتب نام وی الحسن بن احمد صحبت ابوعلی رودباری و ابوبکر مصری و پیران دیگر کرده بود و بزرگ بود اندر حال خویش و وفاة او اندر سنه نیّف و اربعین و ثلثمایه بود.
ابن کاتب گوید معتزله خواستند کی خدایرا منزّه گویند از جهت عقل و بخطا افتادند و صوفیان از طریق علم تنزیه خدای گفتند و مصیب بودند.
ابن کاتب گوید چون خوف در دل قرار گیرد بر زبان حکمت رود.
ابن کاتب گوید معتزله خواستند کی خدایرا منزّه گویند از جهت عقل و بخطا افتادند و صوفیان از طریق علم تنزیه خدای گفتند و مصیب بودند.
ابن کاتب گوید چون خوف در دل قرار گیرد بر زبان حکمت رود.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۲ - وقت
الوقت حقیقت وقت نزدیک اهل تحقیق حادثی است کی اندروهم آید حاصل بر حادثی مُتَحَقِّق حادث مُتَحَقِّقَ وقت بود حادث مُتَوَهَّم را چنانک گوئی سر ماه نزدیک تو آیم، آمدن متوهّم است، آمدن و ناآمدن روا بود و سرماه حادثیست متحقّق، ناچاره چون این ماه بگذرد سر ماهی دیگر بود سر ماه حادثیست مُتَحَقّق وقت آمدن است.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّه گفت وقت آنست کی تو آنجائی اگر بدنیائی وقت تو دنیاست و اگر بعقبی ای وقت تو عقبیست و اگر شادیست وقت تو شادیست و اگر باندوهی وقت تو اندوهیست مرا دیدن است کی وقت آن بود که بر مردم غالب بود ونیز بوقت آن خواهند کی مردم اندرو بود از روزگار.
و گروهی گفته اند کی میان دو روزگار بود روزگار گذشته و آنچه فرا پیش بود.
صوفیان گویند صوفی پسر وقتست و مراد آنست کی تا او مشغول هست بدانچه اولی تر، اندر حال قیام همی کند بدانچه اندر آن وقت فرموده اند.
و گفته اند درویش را اندوه وقت گذشته نبود و نه آن وقت که نیامده است و وقت وی آن بود کی اندروست.
و گفته اند مشغولی بوقت گذشته ضایع کردن دیگر وقت باشد.
و بوقت آن خواهند کی در پیش ایشان آید از تصرّف حق در ایشان را جز آنک ایشان خود را اختیار کنند. و گویند فلان بحکم وقتست یعنی کی گردن نهاده است بدانچه پدیدار آید از حکم غیب، از اختیار خود دور، و این در آن چیز بود که خدای تعالی برو ننهاده باشد و چیزی از شریعت واجب نبود زیرا که ضایع کردن آنچه فرمان بود و حوالت نهادن کار بتقدیر و نا باکی کردن بتقصیری که افتد، بیرون شدن بود از دین. و بر زبان این طایفه بسیار رودکی اَلْوَقْتُ سَیْفٌ، یعنی چنانک شمشیر برنده است وقت بدانچه حق او را همی راند غالبست.
و گویند شمشیر ببر ماسیدن نرم بود ولیکن بکناره برّان بود، هر کی با او نرمی کند سلامت یابد و هرکه درشتی کند خسته گردد و وقت همچنین بود هر که حکم او را گردن نهد رسته بود و هر که معارضه کند بترک رضا با وی اندر ضلالت افتد و انشد شعراً، شعر:
وَکَالسَّیْفِ اِنْلایَنْتَهُ لان مَسُّهُ
و حدّاهُ اِنْخاشَنْتَهُ خَشِنانِ
و هر کی وقت بازو بسازد وقت او وقت بود هر که وقت با وی نسازد وقت بر وی مقت بود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت وقت سوهانی است و ترا بساید و هیچ چیز از تو کم نکند یعنی اگر تو محو گردی و فانی گردی رسته شدی، از تو میگیرد و محوت نکند بکلی. و این شعر اندرین معنی آرند. شعر:
کلُّ یَوْمٍ یَمُرُّ یَأْخُذُ بَعضی
یورِثُ الْقَلْبَ حَسْرَةً ثُمَّ یَمْضی
معنی آن بود کی گوید هر روز کی میگذرد برخی از من کم کند و دلرا حسرت می افزاید پس می رود.
و هم درین معنی گوید. شعر:
کَأَهْلِ النّارِ اِنْنَضِجَتْجُلودٌ
اُعیدَتْلِلشِّقاءِ لَهُم جُلودٌ
و قرآن بدین معنی ناطقست. قالَ اللّهُ تَعالی: کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْناهُمْ جُلوداً غَیْرَهَا.
و هم بدین معنی گوید. شعر:
لَیْسَ مَنْماتَ فَاسْتَراحَ بِمَیْتٍ
اِنَّما الْمَیْتُ مَیِّتُ الْاَحْیاءِ
هر که بمیرد و برآساید مرده نه بود مرده آن بود کی بزندگی بمیرد.
و زیرک آن بود کی بحکم وقت بود و اگر وقت وی صحو بود قیام وی شریعت بود و اگر محو بود احکام حقیقت بر وی غالب بود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّه گفت وقت آنست کی تو آنجائی اگر بدنیائی وقت تو دنیاست و اگر بعقبی ای وقت تو عقبیست و اگر شادیست وقت تو شادیست و اگر باندوهی وقت تو اندوهیست مرا دیدن است کی وقت آن بود که بر مردم غالب بود ونیز بوقت آن خواهند کی مردم اندرو بود از روزگار.
و گروهی گفته اند کی میان دو روزگار بود روزگار گذشته و آنچه فرا پیش بود.
صوفیان گویند صوفی پسر وقتست و مراد آنست کی تا او مشغول هست بدانچه اولی تر، اندر حال قیام همی کند بدانچه اندر آن وقت فرموده اند.
و گفته اند درویش را اندوه وقت گذشته نبود و نه آن وقت که نیامده است و وقت وی آن بود کی اندروست.
و گفته اند مشغولی بوقت گذشته ضایع کردن دیگر وقت باشد.
و بوقت آن خواهند کی در پیش ایشان آید از تصرّف حق در ایشان را جز آنک ایشان خود را اختیار کنند. و گویند فلان بحکم وقتست یعنی کی گردن نهاده است بدانچه پدیدار آید از حکم غیب، از اختیار خود دور، و این در آن چیز بود که خدای تعالی برو ننهاده باشد و چیزی از شریعت واجب نبود زیرا که ضایع کردن آنچه فرمان بود و حوالت نهادن کار بتقدیر و نا باکی کردن بتقصیری که افتد، بیرون شدن بود از دین. و بر زبان این طایفه بسیار رودکی اَلْوَقْتُ سَیْفٌ، یعنی چنانک شمشیر برنده است وقت بدانچه حق او را همی راند غالبست.
و گویند شمشیر ببر ماسیدن نرم بود ولیکن بکناره برّان بود، هر کی با او نرمی کند سلامت یابد و هرکه درشتی کند خسته گردد و وقت همچنین بود هر که حکم او را گردن نهد رسته بود و هر که معارضه کند بترک رضا با وی اندر ضلالت افتد و انشد شعراً، شعر:
وَکَالسَّیْفِ اِنْلایَنْتَهُ لان مَسُّهُ
و حدّاهُ اِنْخاشَنْتَهُ خَشِنانِ
و هر کی وقت بازو بسازد وقت او وقت بود هر که وقت با وی نسازد وقت بر وی مقت بود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت وقت سوهانی است و ترا بساید و هیچ چیز از تو کم نکند یعنی اگر تو محو گردی و فانی گردی رسته شدی، از تو میگیرد و محوت نکند بکلی. و این شعر اندرین معنی آرند. شعر:
کلُّ یَوْمٍ یَمُرُّ یَأْخُذُ بَعضی
یورِثُ الْقَلْبَ حَسْرَةً ثُمَّ یَمْضی
معنی آن بود کی گوید هر روز کی میگذرد برخی از من کم کند و دلرا حسرت می افزاید پس می رود.
و هم درین معنی گوید. شعر:
کَأَهْلِ النّارِ اِنْنَضِجَتْجُلودٌ
اُعیدَتْلِلشِّقاءِ لَهُم جُلودٌ
و قرآن بدین معنی ناطقست. قالَ اللّهُ تَعالی: کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْناهُمْ جُلوداً غَیْرَهَا.
و هم بدین معنی گوید. شعر:
لَیْسَ مَنْماتَ فَاسْتَراحَ بِمَیْتٍ
اِنَّما الْمَیْتُ مَیِّتُ الْاَحْیاءِ
هر که بمیرد و برآساید مرده نه بود مرده آن بود کی بزندگی بمیرد.
و زیرک آن بود کی بحکم وقت بود و اگر وقت وی صحو بود قیام وی شریعت بود و اگر محو بود احکام حقیقت بر وی غالب بود.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۴ - حال
و از آن جمله حال است. حال نزدیک قوم معنیی است کی بر دل در آید بی آنک ایشانرا اندر وی اثری باشد و کسبی و آن از شادی بود یا از اندوهی یا بسطی یا قبضی یا شوقی یا هیبتی یا جنبشی، احوال عطا بود و مقام کسب و احوال از عین جود بود و مقامات از بذل مجهود و صاحب مقام اندر مقام خویش متمکّن بود و صاحب حال برتر میشود.
ذاالنون را پرسیدند از عارف گفت اینجا بود و بشد.
پیران گفته اند حال چون برقی بود اگر بایستد نه حال بود حدیث نفس بود و گفته اند احوال همچون نام وی است یعنی چنانک در آید و از بشود و انشدوا.
لَوْلَمْ تحُلْما سُمِیَتْحالا
وَ کُلُّ ما حالَ فَقَدْ زالا
اُنظُر اِلَی الْفَیءِ اِذا ما اَنْتَهی
یَأْخُذُ فِی النَقْصِ اِذا طالا
معنی آن بود کی هرچه آمده بود وا بشود.
قومی اشارة کرده اند ببقاء احوال و دوام او و گفتند چون باقی نبود و از پس یکدیگر نیاید لوائح بود، ناگهان برقی بجهد و برود و صاحب او هرگز باحوال نرسد چون این صفت دائم بود آنرا حال خوانند.
ابوعثمان حیری گوید چهل سالست تا خدای مرا اندر هیچ حال بنداشتست کی من آنرا کاره بوده ام، اشارة بدوام رضا کند و رضا از جملۀ احوال بود.
واجب آن کند اندرین کی گویند هرکه اشارة کند ببقاء احوال درست بود آنچه گوید و باشد کی در معنی آئی شِرْبی بود و کسی را اندرو زیادتی بود ولکن خداوند این حال را حالها بود که درآید و بنماید و برود و این حال کی شرب او بود چون آیندگان دائم باشد او را هم چنانک دائمی احوال از پیش برفت این مرد بجای دیگر رسید برتر ازین و لطیف تر ازین دائم اندر اقبال بود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ در معنی خبر پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ سَلَّمَ اِنَّهُ لَیُغانُ عَلی قَلْبی حَتّی اَسْتَغْفِرُاللّهِ فِی الْیَوْمِ سَبْعینَ مَرَّةً.
پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ سَلَّمَ دائم اندر بالا بود چون از حالی بحالی شدی برتر از آن پس از آن بی نیاز شدی باضافت باز آنچه رسیده بود دائم حال او اندر زیادت بود و مقدورات خدایرا از الطاف نهایت نیست.
و چون حقّ حق عزّ بود و رسیدن بدو اندر حقیقت محال بود، بنده دائم اندر زیادة بود و هیچ معنی نبود کی بدو رسد الّا اندر مقدور خدای معنی دیگر بود برتر از آن، و برین حمل کنند سخن ایشان که نیکوئی ابرار گناه مقرّبان باشد.
جنید را پرسیدند ازین لفظ، این بیت بگفت. شعر:
طَوارِقُ اَنوارٍ تَلوحُ اِذا بَدَتْ
فتُظْهِرُ کِتْماناً و تُخْبِرُ عَنْجَمْعٍ
ذاالنون را پرسیدند از عارف گفت اینجا بود و بشد.
پیران گفته اند حال چون برقی بود اگر بایستد نه حال بود حدیث نفس بود و گفته اند احوال همچون نام وی است یعنی چنانک در آید و از بشود و انشدوا.
لَوْلَمْ تحُلْما سُمِیَتْحالا
وَ کُلُّ ما حالَ فَقَدْ زالا
اُنظُر اِلَی الْفَیءِ اِذا ما اَنْتَهی
یَأْخُذُ فِی النَقْصِ اِذا طالا
معنی آن بود کی هرچه آمده بود وا بشود.
قومی اشارة کرده اند ببقاء احوال و دوام او و گفتند چون باقی نبود و از پس یکدیگر نیاید لوائح بود، ناگهان برقی بجهد و برود و صاحب او هرگز باحوال نرسد چون این صفت دائم بود آنرا حال خوانند.
ابوعثمان حیری گوید چهل سالست تا خدای مرا اندر هیچ حال بنداشتست کی من آنرا کاره بوده ام، اشارة بدوام رضا کند و رضا از جملۀ احوال بود.
واجب آن کند اندرین کی گویند هرکه اشارة کند ببقاء احوال درست بود آنچه گوید و باشد کی در معنی آئی شِرْبی بود و کسی را اندرو زیادتی بود ولکن خداوند این حال را حالها بود که درآید و بنماید و برود و این حال کی شرب او بود چون آیندگان دائم باشد او را هم چنانک دائمی احوال از پیش برفت این مرد بجای دیگر رسید برتر ازین و لطیف تر ازین دائم اندر اقبال بود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ در معنی خبر پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ سَلَّمَ اِنَّهُ لَیُغانُ عَلی قَلْبی حَتّی اَسْتَغْفِرُاللّهِ فِی الْیَوْمِ سَبْعینَ مَرَّةً.
پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ سَلَّمَ دائم اندر بالا بود چون از حالی بحالی شدی برتر از آن پس از آن بی نیاز شدی باضافت باز آنچه رسیده بود دائم حال او اندر زیادت بود و مقدورات خدایرا از الطاف نهایت نیست.
و چون حقّ حق عزّ بود و رسیدن بدو اندر حقیقت محال بود، بنده دائم اندر زیادة بود و هیچ معنی نبود کی بدو رسد الّا اندر مقدور خدای معنی دیگر بود برتر از آن، و برین حمل کنند سخن ایشان که نیکوئی ابرار گناه مقرّبان باشد.
جنید را پرسیدند ازین لفظ، این بیت بگفت. شعر:
طَوارِقُ اَنوارٍ تَلوحُ اِذا بَدَتْ
فتُظْهِرُ کِتْماناً و تُخْبِرُ عَنْجَمْعٍ
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۵ - قبض و بسط
و از آن جمله قبض و بسط است، قبض و بسط دو حال است پس از آنک بنده از حال خوف برگذرد و از حال رجاء، قبض عارف را هم چنان بود که خوف مبتدی را و بسط عارف را بمنزلت رجا بود مبتدی را و فرق میان قبض و خوف و بسط و رجا آن بود که خوف از چیزی بود که خواهد بود، ترسد از فوت دوست یا آمدن بلائی ناگهان و رجاء همچنین بود امید دارد با آمدن دوست یا رستن از بلائی یا کفایت مکروهی اندر مستقبل امّا قبض معنیی را بود اندر وقت حاصل و بسط همچنین، خداوند خوف و رجا دل وی معلّق بود بآنچه خواهد بود و خداوند قبض و بسط وقت وی مستغرق بود بواردی غالب برو اندر حال پس صفت ایشان متفاوتست برحسب تفاوت زیرا که مستوفی نیست احوال ایشان، واردی بود که موجب قبض بود ولیکن اندر خداوند آن چیزهاء دیگر را راه بود نچنانک همگی او فرا گیرد و واردی بود که بازو هیچ چیز را گذر نبود اندر صاحب او زیرا که او را از او فرا گرفته باشد بجملگی چنانک یکی همی گوید اَنارَدْمٌ یعنی اندر من راه نیست هیچ چیز را و مبسوط دو گونه است مبسوط بود ببسطی کی خلق را اندر وی راه بود و مستوحش نگردد از بیشترین چیزها و مبسوطی بود که هیچ چیز اندر وی اثر نکند بهیچ حال از حالها.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که کسی در نزدیک ابوبکر قَحْطَبی شد و ویرا پسری بود، و ببطالت مشغول بودی و اندرین وقت کی این مرد اندر آمد این شغل بر دست داشت و راه این مرد بر این پسر بود و برین حال با گروهی نشسته بود و آن همی ورزید، این مرد گفت مسکین این پیر بنگر که چگونه مبتلا شدست باین پسر و چون بنزدیک بوبکر شد او را چنان یافت کی گوئی که از آن خبر ندارد و از آنچه همی رفت از ملاهی و اباطیل، عجب بماند از آن، گفت فداء آنکس شدم کی اگر کوهها بزرگ برهم کوبد اندر وی اثر نکند و قحطبی گفت ما را آزاد کرده اند از بندگی چیزها اندر ازل.
و از فروترین موجبات قبض یکی آنست کی بر دلی واردی در آید موجب او اشارة فرا عتابی کند یا رمزی بود باستحقاق تأدیبی، ازان لامحاله اندر دل قبض حاصل آید و بود که موجب بعضی از واردات اشارتی بود بنزدیکی یا اقبالی بر وی از لطف اندر دل بسط حاصل آید و اندر جمله قبض هر کسی بر اندازۀ بسط وی بود و بسط وی بر اندازۀ قبض.
و قبضی بود کی بر خداوند وی مشکل بود سبب آن، اندر دل قبض همی یابد موجبش نداند راه او آنست کی تسلیم کند تا آن وقت کی بگذرد که اگر تکلیف کند تا آن برود یا پیش وقت باز شود پیش تا درآید باختیار خویش قبض زیادت شود، و بود که ازو آن بترک ادب شمرند چون بحکم وقت گردن نهد زود بود کی آن قبض زائل شود. وحقّ سُبْحانَهُ همی گوید وَاللّهُ یَقْبِضُ و یَبْسُطُ وَاِلَیْهِ تُرجَعُونَ.
و بسطی بود که ناگاه اندر آید و نابیوسان و صاحب او را نیابد و آنرا سببی نداند نشاط اندر دل او پدید آید و او را از جای برانگیزد، راه او آنست کی آرام گیرد و ادب بجای آرد که او را اندرین وقت اگر چیزی چنین کند مخاطرتی بزرگ بود، از مکر خفی باید ترسیدن.
و یکی گوید وقتی دری از بسط بر من بازگشادند زلّتی کردم از آن مقام بازماندم و از این سبب گفته اند بر بساط بباش و گرد انبساط مگرد. و خداوندان حقیقت قبض و بسط از جملۀ آن دانسته اند کی از وی پناه باید خواست زیرا که قبض و بسط با اضافت با آنچه فوق آنست از استهلاک بنده و اندراج وی در حقیقت درویشی و زیان گاری بود. و از جُنَیْد می آید کی گفت خوف مرا بر قبض همی دارد و رجا بر بسط همی دارد و حقیقت جمع همی کند و حق مرا تفرقه همی کند چون بخوفم بگیرد از خویشتنم فانی کند و چون برجا مبسوطم گرداند مرا باز دهد و چون مرا بحقیقت جمع کند حاضرم گرداند و چون تفرقه کند بحق، مرا از من بپوشد و او اندرین همه حرکاتم آرد و سکون نه، و مستوحش کند و موانست نه ،بحاضر آمدن طعم وجود بچشاند، کاشکی کی مرا از من فانی کردی تا بهره یافتمی یا مرا از من غائب کردی تا براحت افتادمی.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که کسی در نزدیک ابوبکر قَحْطَبی شد و ویرا پسری بود، و ببطالت مشغول بودی و اندرین وقت کی این مرد اندر آمد این شغل بر دست داشت و راه این مرد بر این پسر بود و برین حال با گروهی نشسته بود و آن همی ورزید، این مرد گفت مسکین این پیر بنگر که چگونه مبتلا شدست باین پسر و چون بنزدیک بوبکر شد او را چنان یافت کی گوئی که از آن خبر ندارد و از آنچه همی رفت از ملاهی و اباطیل، عجب بماند از آن، گفت فداء آنکس شدم کی اگر کوهها بزرگ برهم کوبد اندر وی اثر نکند و قحطبی گفت ما را آزاد کرده اند از بندگی چیزها اندر ازل.
و از فروترین موجبات قبض یکی آنست کی بر دلی واردی در آید موجب او اشارة فرا عتابی کند یا رمزی بود باستحقاق تأدیبی، ازان لامحاله اندر دل قبض حاصل آید و بود که موجب بعضی از واردات اشارتی بود بنزدیکی یا اقبالی بر وی از لطف اندر دل بسط حاصل آید و اندر جمله قبض هر کسی بر اندازۀ بسط وی بود و بسط وی بر اندازۀ قبض.
و قبضی بود کی بر خداوند وی مشکل بود سبب آن، اندر دل قبض همی یابد موجبش نداند راه او آنست کی تسلیم کند تا آن وقت کی بگذرد که اگر تکلیف کند تا آن برود یا پیش وقت باز شود پیش تا درآید باختیار خویش قبض زیادت شود، و بود که ازو آن بترک ادب شمرند چون بحکم وقت گردن نهد زود بود کی آن قبض زائل شود. وحقّ سُبْحانَهُ همی گوید وَاللّهُ یَقْبِضُ و یَبْسُطُ وَاِلَیْهِ تُرجَعُونَ.
و بسطی بود که ناگاه اندر آید و نابیوسان و صاحب او را نیابد و آنرا سببی نداند نشاط اندر دل او پدید آید و او را از جای برانگیزد، راه او آنست کی آرام گیرد و ادب بجای آرد که او را اندرین وقت اگر چیزی چنین کند مخاطرتی بزرگ بود، از مکر خفی باید ترسیدن.
و یکی گوید وقتی دری از بسط بر من بازگشادند زلّتی کردم از آن مقام بازماندم و از این سبب گفته اند بر بساط بباش و گرد انبساط مگرد. و خداوندان حقیقت قبض و بسط از جملۀ آن دانسته اند کی از وی پناه باید خواست زیرا که قبض و بسط با اضافت با آنچه فوق آنست از استهلاک بنده و اندراج وی در حقیقت درویشی و زیان گاری بود. و از جُنَیْد می آید کی گفت خوف مرا بر قبض همی دارد و رجا بر بسط همی دارد و حقیقت جمع همی کند و حق مرا تفرقه همی کند چون بخوفم بگیرد از خویشتنم فانی کند و چون برجا مبسوطم گرداند مرا باز دهد و چون مرا بحقیقت جمع کند حاضرم گرداند و چون تفرقه کند بحق، مرا از من بپوشد و او اندرین همه حرکاتم آرد و سکون نه، و مستوحش کند و موانست نه ،بحاضر آمدن طعم وجود بچشاند، کاشکی کی مرا از من فانی کردی تا بهره یافتمی یا مرا از من غائب کردی تا براحت افتادمی.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۶ - هیبت و انس
و ازان جمله هَیْبَت و اُنْس است. هیبت و انس برتر از قبض و بسط بود چنانکه قبض برتر درجۀ خوف بود و بسط برتر از منزلت رجا است و هیبت برتر از قبض است و انس تمامتر از بسط، و حقّ هیبت غیبت بود و هر هائب غائب بود پس اندر هیبت متفاوت باشند چنانک اندر غیبت فرق بود میان ایشان، و حقّ انس هشیاری بود بحق و همه مستأنسان هشیار باشند و میان هشیاران فرق بود برحسب آنک اندر شرب میان ایشان فرق بوده و گفته اند کمترین محل انس آنست کی اگر صاحب او را اندر دوزخ اندر آری انس برو تیره نگردد.
جُنَیْد گوید سری گفت بنده بجائی رسد کی اگر شمشیری یا تیری بر روی او زنی خبر ندارد و ازان چیزی اندر دل من بود تا آنگاه که آشکارا شد مرا که چنانست کی او گفت.
مقاتل عَکّی گوید اندر نزدیک شبلی شدم و بمِنْقاش گوشت از ابروی خویش بر می کند گفتم یا سیّدی خویشتن را چنین همی کنی و رنج آن با دل من می گردد گفت آن حقیقت است کی مرا ظاهر شدست و طاقت او نمی دارم و رنجی بر خویشتن همی نهم مگر از من پوشیده گردد و نمی گردد و مرا با او طاقت نیست. و حال هیبت و انس اگرچه بزرگست اهل حقیقت نقض شمرند برای آنک بنده را اندر وی تغیّر است و اهل تمکین حال ایشان از تغیّر بر گذشته باشد و ایشان محو باشند اندر وجود عین، ایشانرا نه هیبت بود و نه انس و نه علم و نه حس.
و حکایتی معروفست از ابوسعید خرّاز که گفت اندر بادیه راه گم کردم و همی گفتم. شعر:
اَتیهُ فلا اَدْری مِنَ التیهِ مَنْاَنا
سِوی مایَقولُ الناسُ فِیَّ وَ فی جِنْسیِ
اتَیه عَلی جِنِّ الْبِلادِ وَ اِنسِها
فَاِنْ لَمْاَجِدْشخصاً اَتیهُ عَلی نَفْسی
معنی این آن بود کی گوید تکبّر کنم و ندانم از کبر کی من خود کیم مگر آنک مردمان همی گویند از من، کبر آرم بر پریان و آدمیان و اگر کسی نیابم که کبر آرم، بر خویشتن کبر آرم این نکبّر بمعنی فخرست.
هاتفی آواز داد و گفت. شعر:
اَیَامَنْ یَری الاَسْبابَ اَعْلی وُجودِهِ
وَ تَفْرَحُ بالتیهِ الدَّنیِّ و بِالاُنْسِ
فَلَوْکنْتَ مِنْاَهْلِ الوجودِ حَقیقةً
لَغِبْتَ عَنْ الْاَکْوانِ والعَرشِ وَالْکُرْسی
وَ کُنْتَ بِلا حالٍ مَعَ اللّهِ واقفاً
تُصانُ عَنِ التَّذ کارِ لِلْجِنِّ وَالاِنْسِ
بنده که ازین حالت برگذرد بوجود رسد.
جُنَیْد گوید سری گفت بنده بجائی رسد کی اگر شمشیری یا تیری بر روی او زنی خبر ندارد و ازان چیزی اندر دل من بود تا آنگاه که آشکارا شد مرا که چنانست کی او گفت.
مقاتل عَکّی گوید اندر نزدیک شبلی شدم و بمِنْقاش گوشت از ابروی خویش بر می کند گفتم یا سیّدی خویشتن را چنین همی کنی و رنج آن با دل من می گردد گفت آن حقیقت است کی مرا ظاهر شدست و طاقت او نمی دارم و رنجی بر خویشتن همی نهم مگر از من پوشیده گردد و نمی گردد و مرا با او طاقت نیست. و حال هیبت و انس اگرچه بزرگست اهل حقیقت نقض شمرند برای آنک بنده را اندر وی تغیّر است و اهل تمکین حال ایشان از تغیّر بر گذشته باشد و ایشان محو باشند اندر وجود عین، ایشانرا نه هیبت بود و نه انس و نه علم و نه حس.
و حکایتی معروفست از ابوسعید خرّاز که گفت اندر بادیه راه گم کردم و همی گفتم. شعر:
اَتیهُ فلا اَدْری مِنَ التیهِ مَنْاَنا
سِوی مایَقولُ الناسُ فِیَّ وَ فی جِنْسیِ
اتَیه عَلی جِنِّ الْبِلادِ وَ اِنسِها
فَاِنْ لَمْاَجِدْشخصاً اَتیهُ عَلی نَفْسی
معنی این آن بود کی گوید تکبّر کنم و ندانم از کبر کی من خود کیم مگر آنک مردمان همی گویند از من، کبر آرم بر پریان و آدمیان و اگر کسی نیابم که کبر آرم، بر خویشتن کبر آرم این نکبّر بمعنی فخرست.
هاتفی آواز داد و گفت. شعر:
اَیَامَنْ یَری الاَسْبابَ اَعْلی وُجودِهِ
وَ تَفْرَحُ بالتیهِ الدَّنیِّ و بِالاُنْسِ
فَلَوْکنْتَ مِنْاَهْلِ الوجودِ حَقیقةً
لَغِبْتَ عَنْ الْاَکْوانِ والعَرشِ وَالْکُرْسی
وَ کُنْتَ بِلا حالٍ مَعَ اللّهِ واقفاً
تُصانُ عَنِ التَّذ کارِ لِلْجِنِّ وَالاِنْسِ
بنده که ازین حالت برگذرد بوجود رسد.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۸ - جمع و تفرقه
و از آن جمله جمع و تفرقه است. لفظ جمع و تفرقه اندر سخن ایشان بسیار بود، استاد بوعلی گفتی فرق آن بود کی با تو منسوب بود و جمع آن بود که از تو ربوده بود و معنیش آن بود که آنچه کسب بنده بود از اقامت عبودیّت و آنچه باحوال بشریّت سزد آن فرق بود، و آنچه از قبل حق بود از پیدا کردن معانی و لطفی کردن و احسانی، آن جمع بود، و این فروترین احوال ایشان باشد اندر جمع و فرق زیرا که آن اندر شهود افعال بود و هر که او را حق سبحانهُ وتعالی حاضر کند بافعال او از طاعات و مخالفات او، آن بنده بصفت تفرقه باشد و هرکه را حق حاضر کند از افعال نفس خویش آن بنده بمقام جمع بود، اثبات خلق از باب تفرقه بود و اثبات حق از صفت جمع بود و بنده را چاره نیست از جمع و تفرقه زیرا که هرکی او را تفرقه نبود عبادتش نبود و هرکه او را جمع نبود و معرفتش نبود قول خدای تعالی اِیّاکَ نَعْبُدُ اشارت است بتفرقه و اِیّاکَ نَسْتَعِینُ اشارت است بجمع، چون بنده با حق سُبْحَانَهُ وَتَعالی خطاب کند بزبان راز بروی سؤال یا دعا یا ثنا یا شکر یا عذر بر چیزی اندر محل تفرقه بود و چون در سرّ گوید و بدل سماع می کند آنچه از حق بدو می آید آن مقام جمع است.
از استاد ابوعلی شنیدم که قوّالی در پیش ابوسهل صُعْلوکی این بیت بگفت.
شعر:
جَعَلْتُ تَنَزُّهی نَظَری اِلَیْکا.
و استاد ابوالقاسم نصرآبادی حاضر بود استاد ابوسهل گفت جَعَلْتَ (تا بنصب) باید و نصرآبادی گفت نه که جَعَلْتُ (برفع تا) باید استاد ابوسهل گفت نه عین جمع تمامتر بود نصرآبادی خاموش شد.
استاد امام رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ گوید هر کی تاء جعلت برفع گوید از خود خبر داده بود و چون بنصب گوید بیزاری شده باشد که این بتکلّف من بود بلکه خطاب کرده باشد با صانع خویش که این بفضل تست و تو مخصوص کردی مرا، بتکلّف من نبود، اوّل بر خطر دعوی بود و دیگر بصفت بیزاری شدن بود از حول و قوّت و اقرار دادن بود بفضل، و فرق بود میان آنکه گوید بجهد خویش پرستم ترا و میان آنک گوید بفضل تو و لطف تو ترا بشناختم.
و جمعِ جمع برتر ازین بود و خلاف است میان مردمان در این جمله بر حسب فرق اندر احوال ایشان و تفاوت درجات ایشان، هر کی اثبات کند نفس خویش را و خلق را ولکن همه را قائم بحق بیند این جمع بود و چون از دیدار خلق ربوده باشد و از نفس خویش و بهمگی از همه اغیار بی خبر و بی علم بدانچه ظاهر شود از سلطان حقیقت و غلبت گیرد، آن جمعِ جمع باشد، تفرقه اغیار دیدن بود خدایرا و جمع اغیار دیدن بود بخدای و جمع جمع بهمگی از همه چیزها هلاک شدن بود و حسّ نایافتن بغیر خدای بوقت غلبۀ حقیقت. و پس ازین حالی بود لطیف، قوم آنرا فرق ثانی خوانند و آن آن بود کی بنده با حال صحو دهند بوقت ادای فریضها تا قیام کردن بر وی جاری بود بفریضها اندر اوقات او، تا بازگشتن بود ازو بخدای نه بازگشتن بنده را ببنده، خویشتن را اندرین همه حالها اندر تصرّف حق بیند، مُبدئ ذات خویشتن بیند و مجری احوال و افعالش داند برو بعلم و مشیّت او.
و اشاره کرده اند بلفظ جمع و فرق، بگردانیدن حق جمله خلق را از حال بحال، جمع کرد همه را اندر تصریف و تقلیب از آنجا که آفریدگار ذوات ایشان است و رانندۀ صفات ایشان پس پراکنده گرداند در درجات، گروهی را سعید کرد و گروهی را بعید کرد، گروهی را مجذوب کرد، گروهی را بقرب خویش راه داد و گروهی را دور کرد و انواع و افعال او را نهایت نیست و شرح را بدان راه نیست و اَنْشَدوُا لِلْجُنَیْدِ در معنی جمع و تفرقه.
شعر:
وتَحَقَّقْتُکَ فی سِرّی فَناجاکَ لِسانی
فاجْتَمَعْنا لمعانِ، وافتَرَقْنا لمَعانی
اِنْ یَکُنْ غَیَّبَکَ التَّعْظیمُ عَنْ لَحْظِ عِیانی
فَلَقَدْ صَیَّرَکَ الوَجْدُ مِنْ الْاَحْشاءدانی
و دیگر اندرین معنی گوید:
اذا ما بَدَالی تَعاظَمْتُهُ
فَاَصْدُرُ فی حالِ مَنْلم یَرِدْ
جَمَعْتُ وَ فرَّقْتُ عَیْنی به
فَفَردُ التواصُلِ مَثْنَی اَلْعَدَدْ
از استاد ابوعلی شنیدم که قوّالی در پیش ابوسهل صُعْلوکی این بیت بگفت.
شعر:
جَعَلْتُ تَنَزُّهی نَظَری اِلَیْکا.
و استاد ابوالقاسم نصرآبادی حاضر بود استاد ابوسهل گفت جَعَلْتَ (تا بنصب) باید و نصرآبادی گفت نه که جَعَلْتُ (برفع تا) باید استاد ابوسهل گفت نه عین جمع تمامتر بود نصرآبادی خاموش شد.
استاد امام رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ گوید هر کی تاء جعلت برفع گوید از خود خبر داده بود و چون بنصب گوید بیزاری شده باشد که این بتکلّف من بود بلکه خطاب کرده باشد با صانع خویش که این بفضل تست و تو مخصوص کردی مرا، بتکلّف من نبود، اوّل بر خطر دعوی بود و دیگر بصفت بیزاری شدن بود از حول و قوّت و اقرار دادن بود بفضل، و فرق بود میان آنکه گوید بجهد خویش پرستم ترا و میان آنک گوید بفضل تو و لطف تو ترا بشناختم.
و جمعِ جمع برتر ازین بود و خلاف است میان مردمان در این جمله بر حسب فرق اندر احوال ایشان و تفاوت درجات ایشان، هر کی اثبات کند نفس خویش را و خلق را ولکن همه را قائم بحق بیند این جمع بود و چون از دیدار خلق ربوده باشد و از نفس خویش و بهمگی از همه اغیار بی خبر و بی علم بدانچه ظاهر شود از سلطان حقیقت و غلبت گیرد، آن جمعِ جمع باشد، تفرقه اغیار دیدن بود خدایرا و جمع اغیار دیدن بود بخدای و جمع جمع بهمگی از همه چیزها هلاک شدن بود و حسّ نایافتن بغیر خدای بوقت غلبۀ حقیقت. و پس ازین حالی بود لطیف، قوم آنرا فرق ثانی خوانند و آن آن بود کی بنده با حال صحو دهند بوقت ادای فریضها تا قیام کردن بر وی جاری بود بفریضها اندر اوقات او، تا بازگشتن بود ازو بخدای نه بازگشتن بنده را ببنده، خویشتن را اندرین همه حالها اندر تصرّف حق بیند، مُبدئ ذات خویشتن بیند و مجری احوال و افعالش داند برو بعلم و مشیّت او.
و اشاره کرده اند بلفظ جمع و فرق، بگردانیدن حق جمله خلق را از حال بحال، جمع کرد همه را اندر تصریف و تقلیب از آنجا که آفریدگار ذوات ایشان است و رانندۀ صفات ایشان پس پراکنده گرداند در درجات، گروهی را سعید کرد و گروهی را بعید کرد، گروهی را مجذوب کرد، گروهی را بقرب خویش راه داد و گروهی را دور کرد و انواع و افعال او را نهایت نیست و شرح را بدان راه نیست و اَنْشَدوُا لِلْجُنَیْدِ در معنی جمع و تفرقه.
شعر:
وتَحَقَّقْتُکَ فی سِرّی فَناجاکَ لِسانی
فاجْتَمَعْنا لمعانِ، وافتَرَقْنا لمَعانی
اِنْ یَکُنْ غَیَّبَکَ التَّعْظیمُ عَنْ لَحْظِ عِیانی
فَلَقَدْ صَیَّرَکَ الوَجْدُ مِنْ الْاَحْشاءدانی
و دیگر اندرین معنی گوید:
اذا ما بَدَالی تَعاظَمْتُهُ
فَاَصْدُرُ فی حالِ مَنْلم یَرِدْ
جَمَعْتُ وَ فرَّقْتُ عَیْنی به
فَفَردُ التواصُلِ مَثْنَی اَلْعَدَدْ
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱۱ - صحو و سکر
و از آن جمله صَحْو و سُکر است. صحو باز آمدن بود با حال خویش و حس و علم، با جای آمدن پس از غیبت و سُکر غیبتی بود بواردی قوی و سُکر از غیبت زیادة بود از وجهی و آن آن بود کی صاحب سُکر مبسوط بود چون اندر سُکر تمام نبود خطر چیزها از دل وی بیفتد اندر حال سُکر و آن حال تساکر بود کی وارد اندرو تمام نباشد و حس را اندرو گذر باشد و قوی گردد سُکر تا بر غیبت بیفزاید و بسیار بود کی صاحب سُکر اندر غیبت تمامتر بود از صاحب غیبت چون سُکر او قوی بود و باشد که صاحب غیبت اندر غیبت تمامتر بود از صاحب سُکر اندر سُکر چون متساکر گردد و غیبت تمام نباشد و غیبت بندگانرا بدان بود که غلبه گیرد بر دل ایشان چیزی از موجب رغبت و رهبت و خوف و رجا و سُکر نبود الّا خداوندان مواجید را چون بنده را کشف کنند بنعمت جمال، سُکر حاصل آید و طرب روح، و دلش از جای برخیزد و اندرین معنی آورده اند.
شعر
فَصَحْوُکَ مِن لَفْظی هُو الوَصْلُ کُلُّهُ
وَسُکْرُکَ مِنْ لَحْظی یُبیْحُ لَکَ الشُّرْبا
فما مَلَّ ساقیها ومَا مَلَّ شارِبُ
عُقارَ لِحاظٍ کاسُهُ یُسْکِرُ اللُبّا
وانشدوا شعر
فَاسْکَرَ الْقَوْمَ دَوْرُ کَاسٍ
وَکانَ سُکری مِنَ المُدِیرِ
وانشدوا، شعر
لی سَکْرَتانِ ولِلنَّدْمانِ واحِدةُ
شیءٌ خُصِصْتُ به مِن بَیْنهمِ وَحدی
وانشدوا شعر
سُکرانِ سُکرُ هَویً و سُکرُ مدامَةٍ
فمَتی یُفیقُ فَتیً بهِ سُکرانِ
معنی این دو بیت آنست کی از دو گونه مستم یکی از عشق و دیگر از می و کسی کی ازین دو مست بود کی باهوش آید.
و بدانک صحو براندازۀ سُکر بود هر که سُکرش بحق بود صحوش بحق بود و هرکه سُکرش بحظّ آمیخته باشد صَحْوَش بحظّ پیوسته بود و هرکه اندر حال محق بود اندر سُکر معصوم بود و سُکْر و صحو اشارت کنند بطرفی از تفرقه، چون حقیقت را عَلَم پیدا آید صفت بنده فریاد و قهر بود و اندرین معنی آورده اند
شعر:
اذا طَلعَ الصَّباحُ لِنَجمِ راحٍ
تَساوی فیه سَکرانُ وصاحٍ
قالَ اللّهُ تَعالی فَلَمَّا تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکّاً و خَرَّ موسی صِعقاً و این کوه بدان سختی و قوت پاره پاره شد و موسی با صلابت رسالت بیفتاد و بیهوش شد، بنده اندر حال سُکر مُشاهِد جمال بود و اندر حال صحو بشرط عِلم بود، آنک او را نگاه داشته بود نه بتکلّف او و اندر صحو نگاه داشته نه بتصرّف او.
و صحو و سُکر پس از ذوق و شرب بود (و از جمله آنک در سخن ایشان رود).
شعر
فَصَحْوُکَ مِن لَفْظی هُو الوَصْلُ کُلُّهُ
وَسُکْرُکَ مِنْ لَحْظی یُبیْحُ لَکَ الشُّرْبا
فما مَلَّ ساقیها ومَا مَلَّ شارِبُ
عُقارَ لِحاظٍ کاسُهُ یُسْکِرُ اللُبّا
وانشدوا شعر
فَاسْکَرَ الْقَوْمَ دَوْرُ کَاسٍ
وَکانَ سُکری مِنَ المُدِیرِ
وانشدوا، شعر
لی سَکْرَتانِ ولِلنَّدْمانِ واحِدةُ
شیءٌ خُصِصْتُ به مِن بَیْنهمِ وَحدی
وانشدوا شعر
سُکرانِ سُکرُ هَویً و سُکرُ مدامَةٍ
فمَتی یُفیقُ فَتیً بهِ سُکرانِ
معنی این دو بیت آنست کی از دو گونه مستم یکی از عشق و دیگر از می و کسی کی ازین دو مست بود کی باهوش آید.
و بدانک صحو براندازۀ سُکر بود هر که سُکرش بحق بود صحوش بحق بود و هرکه سُکرش بحظّ آمیخته باشد صَحْوَش بحظّ پیوسته بود و هرکه اندر حال محق بود اندر سُکر معصوم بود و سُکْر و صحو اشارت کنند بطرفی از تفرقه، چون حقیقت را عَلَم پیدا آید صفت بنده فریاد و قهر بود و اندرین معنی آورده اند
شعر:
اذا طَلعَ الصَّباحُ لِنَجمِ راحٍ
تَساوی فیه سَکرانُ وصاحٍ
قالَ اللّهُ تَعالی فَلَمَّا تَجَلّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکّاً و خَرَّ موسی صِعقاً و این کوه بدان سختی و قوت پاره پاره شد و موسی با صلابت رسالت بیفتاد و بیهوش شد، بنده اندر حال سُکر مُشاهِد جمال بود و اندر حال صحو بشرط عِلم بود، آنک او را نگاه داشته بود نه بتکلّف او و اندر صحو نگاه داشته نه بتصرّف او.
و صحو و سُکر پس از ذوق و شرب بود (و از جمله آنک در سخن ایشان رود).
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱۲ - ذوق و شرب
و از آن جمله ذَوق و شرْب است. و این عبارتی بود از انک ایشان یابند از ثمرات تجلّی و نتیجهاء کشف و پیدا آمدن واردهای بدیهی و اوّل این ذوق بود پس شرب و پس سیری، صفاء معاملت ایشان واجب کند ایشانرا چشیدن معانی و وفاء منازلات ایشان شرب واجب کند و دوام مواصلات سیری واجب کند، خداوند ذوق متساکر بود خداوند شرب سکران بود و خداوند سیری صاحی بود. هرکی دوستی او قوی بودشرب وی دائم بود و چون این حال دائم بود شرب او را سکر نیارد و اگر بحق صاحی بود از حظّ فانی بود، هرچه برو اندر آید اندرو اثر نکند و تغیّر نیارد و هرکه سرّ او صافی شد شرب او بر وی تیره نگردد و هرکه شرب او را غذا گشت از آن صبر نتواند کردن و بی آن باقی نبود. و گفته اند اندرین معنی. شعر:
اِنّما الْکَأسُ رِضاعٌ بَیْنَنا
فاذَا مَا لَمْنَذُقْها لَم نَعِشْ
هم اندرین معنی گوید:
شَرِبْتُ الحُبَّ کَأساً بَعْدِ کَأسٍ
فَما نَفِدَ الشَّرابُ ولا رَوِیتُ
و گویند یحیی بن معاذ رازی نامه نبشت ببویزید بسطامی که اینجا کس هست که اگر یک قدح بخورد هرگز تشنه نشود. بویزید جواب باز نبشت که عجب بماندم از ضعیفی حال که اینجا کس هست که اگر دریاهاء عالم بیاشامد سیر نشود و نیز زیادت خواهد.
و بدانک کأس قرب از غیب اندر آید و آن نگردانند مگر بر اسراری کی از بندگی چیزها آزادی یافته بود.
اِنّما الْکَأسُ رِضاعٌ بَیْنَنا
فاذَا مَا لَمْنَذُقْها لَم نَعِشْ
هم اندرین معنی گوید:
شَرِبْتُ الحُبَّ کَأساً بَعْدِ کَأسٍ
فَما نَفِدَ الشَّرابُ ولا رَوِیتُ
و گویند یحیی بن معاذ رازی نامه نبشت ببویزید بسطامی که اینجا کس هست که اگر یک قدح بخورد هرگز تشنه نشود. بویزید جواب باز نبشت که عجب بماندم از ضعیفی حال که اینجا کس هست که اگر دریاهاء عالم بیاشامد سیر نشود و نیز زیادت خواهد.
و بدانک کأس قرب از غیب اندر آید و آن نگردانند مگر بر اسراری کی از بندگی چیزها آزادی یافته بود.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱۵ - محاضره و مکاشفه و مشاهده
و از آن جمله محاضره و مکاشفه و مشاهده است. محاضره ابتدا بود و مکاشفت از پس او بود و از پس این هر دو مشاهده بود، محاضرت حاضر آمدن دل بود و بود از تواتر برهان بود و آن هنوز وراء پرده بود و اگرچه حاضر بود بغلبۀ سلطان ذکر و از پس او مکاشفه بود و آن حاضر آمدن بود بصفت بیان اندر حال بی سبب تأمّل دلیل و راه جستن، و دواعی شک را بر وی دستی نبود و از نعت غیب بازداشته نبود، پس ازین مشاهدة بود و آن وجود حق بود چنانک هیچ تهمت نماند و این آنگاه بود که آسمان سرّ صافی شود از میغهای پوشیده به آفتاب شهود تابنده از برج شرف و حق مشاهدة آنست که جُنَیْد گفت وجود حق با کم کردن تست نفست را پس خداوند محاضرة بسته بود بنشانهای او و خداوند مکاشفه مبسوط بود بصفات او و خداوند مشاهده بوجود رسیده بود و شک را آنجا راه نبود.
خداوند محاضره را عقل راه نماید و صاحب مکاشفت را علمش نزدیک کند و خداوند مشاهده را معرفتش محو کند و هیچکس زیادة نیارد در بیان تحقیق مشاهدة برآنچه عمروبن عثمان الملکی گفت و بمعنی آنچه او گفت آنست کی انوار تجلّی متواتر بود بر دل وی بی آنک چیزی او را پوشیده کند و بچیزی بریده گردد، چنانک شبی بود تاریک و برق اندر وی متوالی بود کی هیچ فترت و تراخی نیفتد، آن شب اندر تقدیر بروشنائی چون روز بود، دل همچنین بود، چون تجلّی دائم بود او راه همه روز بود و شب از میانه برخیزد. و اندرین معنی گفته اند. شعر:
لَیلی بِوَجْهِکَ مُشرِقٌ
وظَلامُهُ فی النّاسِ ساری
والنّاسُ فی سَدَفِ الظّلا
مِ ونحنُ فی ضَوْءِ النَّهارِ
نوری گوید بنده را مشاهده درست نبود و بر هفت اندام وی رگی قائم ماند. و گفته اند چون آفتاب برآید بچراغ هیچ حاجت نباشد.
و گروهی گفته اند کی مشاهدة اشارة کند بطرفی از تفرقه زیرا که باب مفاعلت اندر تازی میان دو کس باشد و این وهمی بود از گویندۀ این زیرا که اندر ظهور حق هلاک خلق بود و باب مفاعلت جمله اقتضاء مشارکت نکند مانند سافر و طارَقَ النَّعل و آنچه بدین ماننده بود و اندرین معنی گفته اند، شعر:
فَلَمّا اسْتَبانَ الصّبحُ اَدرَجَ ضَوْءُهُ
بانواره اَنْوارَ ضَوءِ الْکَواکِبِ
یُجْرِّعُهُمْکاساً لوابْتُلِیَ اللَّظی
بِتَجْریعِهِ طارَتْکاسَرَعِ ذاهِبِ
شرابی و چگونگی شرابی کی از خود سوخته گردند و فانی شوند و ایشانرا از ایشان بربایند و باقی نمانند شرابی که نه باقی کند و نه یک سره فانی، نه بهمگی محو کند و نه اثری بگذارد از آثار بشریّت چنانک گویند. سارُوا فَلَمْ یَبْقَ لارَسمٌ ولا اَثَرُ.
خداوند محاضره را عقل راه نماید و صاحب مکاشفت را علمش نزدیک کند و خداوند مشاهده را معرفتش محو کند و هیچکس زیادة نیارد در بیان تحقیق مشاهدة برآنچه عمروبن عثمان الملکی گفت و بمعنی آنچه او گفت آنست کی انوار تجلّی متواتر بود بر دل وی بی آنک چیزی او را پوشیده کند و بچیزی بریده گردد، چنانک شبی بود تاریک و برق اندر وی متوالی بود کی هیچ فترت و تراخی نیفتد، آن شب اندر تقدیر بروشنائی چون روز بود، دل همچنین بود، چون تجلّی دائم بود او راه همه روز بود و شب از میانه برخیزد. و اندرین معنی گفته اند. شعر:
لَیلی بِوَجْهِکَ مُشرِقٌ
وظَلامُهُ فی النّاسِ ساری
والنّاسُ فی سَدَفِ الظّلا
مِ ونحنُ فی ضَوْءِ النَّهارِ
نوری گوید بنده را مشاهده درست نبود و بر هفت اندام وی رگی قائم ماند. و گفته اند چون آفتاب برآید بچراغ هیچ حاجت نباشد.
و گروهی گفته اند کی مشاهدة اشارة کند بطرفی از تفرقه زیرا که باب مفاعلت اندر تازی میان دو کس باشد و این وهمی بود از گویندۀ این زیرا که اندر ظهور حق هلاک خلق بود و باب مفاعلت جمله اقتضاء مشارکت نکند مانند سافر و طارَقَ النَّعل و آنچه بدین ماننده بود و اندرین معنی گفته اند، شعر:
فَلَمّا اسْتَبانَ الصّبحُ اَدرَجَ ضَوْءُهُ
بانواره اَنْوارَ ضَوءِ الْکَواکِبِ
یُجْرِّعُهُمْکاساً لوابْتُلِیَ اللَّظی
بِتَجْریعِهِ طارَتْکاسَرَعِ ذاهِبِ
شرابی و چگونگی شرابی کی از خود سوخته گردند و فانی شوند و ایشانرا از ایشان بربایند و باقی نمانند شرابی که نه باقی کند و نه یک سره فانی، نه بهمگی محو کند و نه اثری بگذارد از آثار بشریّت چنانک گویند. سارُوا فَلَمْ یَبْقَ لارَسمٌ ولا اَثَرُ.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۱۶ - لوائح و طَوالِع و لوامِعْ
و از این جمله لوائح و طَوالِع و لوامِعْ است. لفظهائیست یک بدیگر نزدیک، بس فرقی نیست میان ایشان و این صفت اصحاب بدایات بود بنزیک شدن بدل و روشنائی آفتاب معرفت ایشانرا هنوز روشن نشده باشد ولیکن حق سبحانَهُ وتعالی روزی دل ایشان میدهد بهر وقتی، چنانک گوید. لَهُمْ رِزْقُهُمْ فیها بُکْرَةً وعَشیِّاً هرگاه که آسمان دل ایشان تاریک شود بمیغ حظوظ، برق کشف بدرفشد ایشانرا و لوامع قرب رخشنده گردد و ایشان در وقت ستر منتظر باشند لوائح را چنانک همی گوید شعر:
یا اَیُّها الْبَرْقُ الَّذی یَلمَعُ
مِن اَیِّ اَکْنافِ السما تَسْطَعُ
باوّل لوائح بود پس لوامع پس طوالع، لوائح چون برقی بود کی بتابد و پوشیده گردد و ناپدید شود چنانک شاعر گوید:
فَافْتَرَقْنا حَوْلاً فَلَمّا الْتَقَینا
کانَ تَسْلیمُهُ عَلیَّ وَداعاً
و دیگر همی گوید:
یا ذا الَّذی زارَ و ما زارا
کاَنَّهُ مُقْتَبِسٌ نارا
مَرّ ببابِ الدّارِ مُسْتَعْجِلاً
ما ضَرَّهُ لو دَخَلَ الدّارا
لوامع پیداتر بود از لوائح و زوالش بدین زودی نباشد دو وقت یا سه وقت بماند ولیکن چنان بود کی گفته اند درین معنی. شعر: وَالْعَیْنُ باکیةٌ لَمْ تُشْبِعِ النَظرا. چون بتابد ز تو منقطع کند ترا و جمع کند بخود ولیکن هنوز نور روز تمام نشده باشد کی لشکر شب بر وی تاختن آرد چنانک گفته اند شعر:
فَاللَّیْلُ یَشْمَلُنا بفاضِلِ بُرْدِهِ
وَالصُّبْحُ یُلْحِفُنا رداءً مُذْهَبا
و طوالع باقی تر بود و سلطان او قوی تر بود و تاریکی بهتر برد و تهمت از او رمیده تر بود و سلطان او قوی تر بود ولیکن بر خطر فرو شدن بود بقاءِ او دائم نبود و بیم ارتحالش بود و حال فرو شدنش دراز بود و این معنیها کی از لوائح و لوامع و طوالع است مختلف اند بحکم، برخی ازو چون برفت هیچ اثر نماند چون ستارگان سیّاره کی چون فرو شد گوئی دائم شب بودست و برخی اند که از ایشان اثر ماند اگر رقمش برخیزد المش بماند، و اگر نورش فرو شود آثارش بماند، خداوند او پس از سکون غلبات او اندر روشنائی برکات او همی زید، تا آنگاه که دیگر بار بتابد وقتش آسان بود بانتظار معاودتش بدان زندگانی همی کند کی بیابد وقت بودنش.
یا اَیُّها الْبَرْقُ الَّذی یَلمَعُ
مِن اَیِّ اَکْنافِ السما تَسْطَعُ
باوّل لوائح بود پس لوامع پس طوالع، لوائح چون برقی بود کی بتابد و پوشیده گردد و ناپدید شود چنانک شاعر گوید:
فَافْتَرَقْنا حَوْلاً فَلَمّا الْتَقَینا
کانَ تَسْلیمُهُ عَلیَّ وَداعاً
و دیگر همی گوید:
یا ذا الَّذی زارَ و ما زارا
کاَنَّهُ مُقْتَبِسٌ نارا
مَرّ ببابِ الدّارِ مُسْتَعْجِلاً
ما ضَرَّهُ لو دَخَلَ الدّارا
لوامع پیداتر بود از لوائح و زوالش بدین زودی نباشد دو وقت یا سه وقت بماند ولیکن چنان بود کی گفته اند درین معنی. شعر: وَالْعَیْنُ باکیةٌ لَمْ تُشْبِعِ النَظرا. چون بتابد ز تو منقطع کند ترا و جمع کند بخود ولیکن هنوز نور روز تمام نشده باشد کی لشکر شب بر وی تاختن آرد چنانک گفته اند شعر:
فَاللَّیْلُ یَشْمَلُنا بفاضِلِ بُرْدِهِ
وَالصُّبْحُ یُلْحِفُنا رداءً مُذْهَبا
و طوالع باقی تر بود و سلطان او قوی تر بود و تاریکی بهتر برد و تهمت از او رمیده تر بود و سلطان او قوی تر بود ولیکن بر خطر فرو شدن بود بقاءِ او دائم نبود و بیم ارتحالش بود و حال فرو شدنش دراز بود و این معنیها کی از لوائح و لوامع و طوالع است مختلف اند بحکم، برخی ازو چون برفت هیچ اثر نماند چون ستارگان سیّاره کی چون فرو شد گوئی دائم شب بودست و برخی اند که از ایشان اثر ماند اگر رقمش برخیزد المش بماند، و اگر نورش فرو شود آثارش بماند، خداوند او پس از سکون غلبات او اندر روشنائی برکات او همی زید، تا آنگاه که دیگر بار بتابد وقتش آسان بود بانتظار معاودتش بدان زندگانی همی کند کی بیابد وقت بودنش.