عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳۹ - قصهٔ محبوس شدن آن آهوبچه در آخر خران و طعنهٔ آن خران ببر آن غریب گاه به جنگ و گاه به تسخر و مبتلی گشتن او به کاه خشک کی غذای او نیست و این صفت بندهٔ خاص خداست میان اهل دنیا و اهل هوا و شهوت کی الاسلام بدا غریبا و سیعود غریبا فطوبی للغرباء صدق رسول الله
آهوی را کرد صیادی شکار
اندر آخر کردش آن بیزینهار
آخری را پر ز گاوان و خران
حبس آهو کرد چون استمگران
آهو از وحشت به هر سو میگریخت
او به پیش آن خران شب کاه ریخت
از مجاعت و اشتها هر گاو و خر
کاه را میخورد خوش تر از شکر
گاه آهو میرمید از سو به سو
گه ز دود و گرد که میتافت رو
هرکه را با ضد خود بگذاشتند
آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند
تا سلیمان گفت که آن هدهد اگر
عجز را عذری نگوید معتبر
بکشمش یا خود دهم او را عذاب
یک عذاب سخت بیرون از حساب
هان کدام است آن عذاب؟ ای معتمد
در قفس بودن به غیر جنس خود
زین بدن اندر عذابی ای بشر
مرغ روحت بسته با جنسی دگر
روح بازاست و طبایع زاغها
دارد از زاغان و جغدان داغها
او بمانده در میانشان زارزار
همچو بوبکری به شهر سبزوار
اندر آخر کردش آن بیزینهار
آخری را پر ز گاوان و خران
حبس آهو کرد چون استمگران
آهو از وحشت به هر سو میگریخت
او به پیش آن خران شب کاه ریخت
از مجاعت و اشتها هر گاو و خر
کاه را میخورد خوش تر از شکر
گاه آهو میرمید از سو به سو
گه ز دود و گرد که میتافت رو
هرکه را با ضد خود بگذاشتند
آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند
تا سلیمان گفت که آن هدهد اگر
عجز را عذری نگوید معتبر
بکشمش یا خود دهم او را عذاب
یک عذاب سخت بیرون از حساب
هان کدام است آن عذاب؟ ای معتمد
در قفس بودن به غیر جنس خود
زین بدن اندر عذابی ای بشر
مرغ روحت بسته با جنسی دگر
روح بازاست و طبایع زاغها
دارد از زاغان و جغدان داغها
او بمانده در میانشان زارزار
همچو بوبکری به شهر سبزوار
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۱ - بقیهٔ قصهٔ آهو و آخر خران
روزها آن آهوی خوشناف نر
در شکنجه بود در اصطبل خر
مضطرب در نزع چون ماهی ز خشک
در یکی حقه معذب پشک و مشک
یک خرش گفتی کهها این بوالوحوش
طبع شاهان دارد و میران خموش
وآن دگر تسخر زدی کز جر و مد
گوهر آوردهست کی ارزان دهد؟
وآن خری گفتی که با این نازکی
بر سریر شاه شو گو متکی
آن خری شد تخمه وز خوردن بماند
پس به رسم دعوت آهو را بخواند
سر چنین کرد او که نه رو ای فلان
اشتهایم نیست هستم ناتوان
گفت میدانم که نازی میکنی
یا ز ناموس احترازی میکنی
گفت او با خود که آن طعمهی تو است
که ازان اجزای تو زنده و نو است
من الیف مرغزاری بودهام
در زلال و روضهها آسودهام
گر قضا انداخت ما را در عذاب
کی رود آن خو و طبع مستطاب؟
گر گدا گشتم گدارو کی شوم؟
ور لباسم کهنه گردد من نوام
سنبل و لاله و سپرغم نیز هم
با هزاران ناز و نفرت خوردهام
گفت آری لاف میزن لافلاف
در غریبی بس توان گفتن گزاف
گفت نافم خود گواهی میدهد
منتی بر عود و عنبر مینهد
لیک آن را که شنود؟ صاحبمشام
بر خر سرگینپرست آن شد حرام
خر کمیز خر ببوید بر طریق
مشک چون عرضه کنم با این فریق؟
بهر این گفت آن نبی مستجیب
رمز الاسلام فیالدنیا غریب
زان که خویشانش هم از وی میرمند
گرچه با ذاتش ملایک همدم اند
صورتش را جنس میبینند انام
لیک از وی مینیاید آن مشام
همچو شیری در میان نقش گاو
دور میبینش ولی او را مکاو
ور بکاوی ترک گاو تن بگو
که بدرد گاو را آن شیرخو
طبع گاوی از سرت بیرون کند
خوی حیوانی ز حیوان بر کند
گاو باشی شیر گردی نزد او
گر تو با گاوی خوشی شیری مجو
در شکنجه بود در اصطبل خر
مضطرب در نزع چون ماهی ز خشک
در یکی حقه معذب پشک و مشک
یک خرش گفتی کهها این بوالوحوش
طبع شاهان دارد و میران خموش
وآن دگر تسخر زدی کز جر و مد
گوهر آوردهست کی ارزان دهد؟
وآن خری گفتی که با این نازکی
بر سریر شاه شو گو متکی
آن خری شد تخمه وز خوردن بماند
پس به رسم دعوت آهو را بخواند
سر چنین کرد او که نه رو ای فلان
اشتهایم نیست هستم ناتوان
گفت میدانم که نازی میکنی
یا ز ناموس احترازی میکنی
گفت او با خود که آن طعمهی تو است
که ازان اجزای تو زنده و نو است
من الیف مرغزاری بودهام
در زلال و روضهها آسودهام
گر قضا انداخت ما را در عذاب
کی رود آن خو و طبع مستطاب؟
گر گدا گشتم گدارو کی شوم؟
ور لباسم کهنه گردد من نوام
سنبل و لاله و سپرغم نیز هم
با هزاران ناز و نفرت خوردهام
گفت آری لاف میزن لافلاف
در غریبی بس توان گفتن گزاف
گفت نافم خود گواهی میدهد
منتی بر عود و عنبر مینهد
لیک آن را که شنود؟ صاحبمشام
بر خر سرگینپرست آن شد حرام
خر کمیز خر ببوید بر طریق
مشک چون عرضه کنم با این فریق؟
بهر این گفت آن نبی مستجیب
رمز الاسلام فیالدنیا غریب
زان که خویشانش هم از وی میرمند
گرچه با ذاتش ملایک همدم اند
صورتش را جنس میبینند انام
لیک از وی مینیاید آن مشام
همچو شیری در میان نقش گاو
دور میبینش ولی او را مکاو
ور بکاوی ترک گاو تن بگو
که بدرد گاو را آن شیرخو
طبع گاوی از سرت بیرون کند
خوی حیوانی ز حیوان بر کند
گاو باشی شیر گردی نزد او
گر تو با گاوی خوشی شیری مجو
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۲ - تفسیر انی اری سبع بقرات سمان یاکلهن سبع عجاف آن گاوان لاغر را خدا به صفت شیران گرسنه آفریده بود تا آن هفت گاو فربه را به اشتها میخوردند اگر چه آن خیالات صور گاوان در آینهٔ خواب نمودند تو معنی بگیر
آن عزیز مصر میدیدی به خواب
چونک چشم غیب را شد فتح باب
هفت گاو فربه بس پروری
خوردشان آن هفت گاو لاغری
در درون شیران بدند آن لاغران
ورنه گاوان را نبودندی خوران
پس بشر آمد به صورت مرد کار
لیک در وی شیر پنهان مردخوار
مرد را خوش وا خورد فردش کند
صاف گردد دردش ار دردش کند
زان یکی درد او ز جمله دردها
وا رهد پا بر نهد او بر سها
چند گویی همچو زاغ پر نحوس
ای خلیل از بهر چه کشتی خروس؟
گفت فرمان حکمت فرمان بگو
تا مسبح گردم آن را مو به مو
چونک چشم غیب را شد فتح باب
هفت گاو فربه بس پروری
خوردشان آن هفت گاو لاغری
در درون شیران بدند آن لاغران
ورنه گاوان را نبودندی خوران
پس بشر آمد به صورت مرد کار
لیک در وی شیر پنهان مردخوار
مرد را خوش وا خورد فردش کند
صاف گردد دردش ار دردش کند
زان یکی درد او ز جمله دردها
وا رهد پا بر نهد او بر سها
چند گویی همچو زاغ پر نحوس
ای خلیل از بهر چه کشتی خروس؟
گفت فرمان حکمت فرمان بگو
تا مسبح گردم آن را مو به مو
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۴ - تفسیر خلقنا الانسان فی احسن تقویم ثم رددناه اسفل سافلین و تفسیر و من نعمره ننکسه فی الخلق
آدم حسن و ملک ساجد شده
همچو آدم باز معزول آمده
گفت آوه بعد هستی نیستی؟
گفت جرمت این که افزون زیستی
جبرئیلش میکشاند مو کشان
که برو زین خلد و از جوق خوشان
گفت بعد از عز این اذلال چیست؟
گفت آن داد است و اینت داوریست
جبرئیلا سجده میکردی به جان
چون کنون میرانیام تو از جنان؟
حله میپرد ز من در امتحان
همچو برگ از نخل در فصل خزان
آن رخی که تاب او بد ماهوار
شد به پیری همچو پشت سوسمار
وان سر و فرق گش شعشع شده
وقت پیری ناخوش و اصلع شده
وان قد صفدر نازان چون سنان
گشته در پیری دو تا همچون کمان
رنگ لاله گشته رنگ زعفران
زور شیرش گشته چون زهرهی زنان
آن که مردی در بغل کردی به فن
میبگیرندش بغل وقت شدن
این خود آثار غم و پژمردگیست
هر یکی زینها رسول مردگیست
همچو آدم باز معزول آمده
گفت آوه بعد هستی نیستی؟
گفت جرمت این که افزون زیستی
جبرئیلش میکشاند مو کشان
که برو زین خلد و از جوق خوشان
گفت بعد از عز این اذلال چیست؟
گفت آن داد است و اینت داوریست
جبرئیلا سجده میکردی به جان
چون کنون میرانیام تو از جنان؟
حله میپرد ز من در امتحان
همچو برگ از نخل در فصل خزان
آن رخی که تاب او بد ماهوار
شد به پیری همچو پشت سوسمار
وان سر و فرق گش شعشع شده
وقت پیری ناخوش و اصلع شده
وان قد صفدر نازان چون سنان
گشته در پیری دو تا همچون کمان
رنگ لاله گشته رنگ زعفران
زور شیرش گشته چون زهرهی زنان
آن که مردی در بغل کردی به فن
میبگیرندش بغل وقت شدن
این خود آثار غم و پژمردگیست
هر یکی زینها رسول مردگیست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۵ - تفسیر اسفل سافلین الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات فلهم اجر غیر ممنون
لیک گر باشد طبیبش نور حق
نیست از پیری و تب نقصان و دق
سستی او هست چون سستی مست
کندر آن سستیش رشک رستم است
گر بمیرد استخوانش غرق ذوق
ذره ذرهش در شعاع نور شوق
وان که آنش نیست باغ بیثمر
که خزانش میکند زیر و زبر
گل نماند خارها ماند سیاه
زرد و بیمغز آمده چون تل کاه
تا چه زلت کرد آن باغ ای خدا
که ازو این حلهها گردد جدا؟
خویشتن را دید و دید خویشتن
زهر قتال است هین ای ممتحن
شاهدی کز عشق او عالم گریست
عالمش میراند از خود جرم چیست؟
جرم آن که زیور عاریه بست
کرد دعوی کین حلل ملک من است
واستانیم آن که تا داند یقین
خرمن آن ماست خوبان دانهچین
تا بداند کان حلل عاریه بود
پرتوی بود آن ز خورشید وجود
آن جمال و قدرت و فضل و هنر
ز آفتاب حسن کرد این سو سفر
باز میگردند چون استارها
نور آن خورشید زین دیوارها
پرتو خورشید شد وا جایگاه
ماند هر دیوار تاریک و سیاه
آن که کرد او در رخ خوبانت دنگ
نور خورشید است از شیشهی سه رنگ
شیشههای رنگ رنگ آن نور را
مینمایند این چنین رنگین بما
چون نماند شیشههای رنگ رنگ
نور بیرنگت کند آنگاه دنگ
خوی کن بیشیشه دیدن نور را
تا چو شیشه بشکند نبود عمی
قانعی با دانش آموخته
در چراغ غیر چشم افروخته
او چراغ خویش برباید که تا
تو بدانی مستعیری نیفتا
گر تو کردی شکر و سعی مجتهد
غم مخور که صد چنان بازت دهد
ور نکردی شکر اکنون خون گری
که شدهست آن حسن از کافر بری
امة الکفران اضل اعمالهم
امة الایمان اصلح بالهم
گم شد از بیشکر خوبی و هنر
که دگر هرگز نبیند زان اثر
خویشی و بیخویشی و سکر وداد
رفت زان سان که نیاردشان به یاد
که اضل اعمالهم ای کافران
جستن کام است از هر کامران
جز ز اهل شکر و اصحاب وفا
که مرایشان راست دولت در قفا
دولت رفته کجا قوت دهد؟
دولت آینده خاصیت دهد
قرض ده زین دولت اندر اقرضوا
تا که صد دولت ببینی پیش رو
اندکی زین شرب کم کن بهر خویش
تا که حوض کوثری یابی به پیش
جرعه بر خاک وفا آن کس که ریخت
کی تواند صید دولت زو گریخت؟
خوش کند دلشان که اصلح بالهم
رد من بعد التوی انزالهم
ای اجل وی ترک غارتساز ده
هر چه بردی زین شکوران باز ده
وا دهد ایشان بنپذیرند آن
زان که منعم گشتهاند از رخت جان
صوفییم و خرقهها انداختیم
باز نستانیم چون در باختیم
ما عوض دیدیم آن گه چون عوض
رفت از ما حاجت و حرص و غرض
ز آب شور و مهلکی بیرون شدیم
بر رحیق و چشمهٔ کوثر زدیم
آنچه کردی ای جهان با دیگران
بیوفایی و فن و ناز گران
بر سرت ریزیم ما بهر جزا
که شهیدیم آمده اندر غزا
تا بدانی که خدای پاک را
بندگان هستند پر حمله و مری
سبلت تزویر دنیا بر کنند
خیمه را بر باروی نصرت زنند
این شهیدان باز نو غازی شدند
وین اسیران باز بر نصرت زدند
سر برآوردند باز از نیستی
که ببین ما را گر اکمه نیستی
تا بدانی در عدم خورشیدهاست
وآنچه اینجا آفتاب آنجا سهاست
در عدم هستی برادر چون بود؟
ضد اندر ضد چون مکنون بود؟
یخرج الحی من المیت بدان
که عدم آمد امید عابدان
مرد کارنده که انبارش تهیست
شاد و خوش نه بر امید نیستیست؟
که بروید آن ز سوی نیستی
فهم کن گر واقف معنیستی
دم به دم از نیستی تو منتظر
که بیابی فهم و ذوق آرام و بر
نیست دستوری گشاد این راز را
ورنه بغدادی کنم ابخاز را
پس خزانهی صنع حق باشد عدم
که بر آرد زو عطاها دم به دم
مبدع آمد حق و مبدع آن بود
که برآرد فرع بیاصل و سند
نیست از پیری و تب نقصان و دق
سستی او هست چون سستی مست
کندر آن سستیش رشک رستم است
گر بمیرد استخوانش غرق ذوق
ذره ذرهش در شعاع نور شوق
وان که آنش نیست باغ بیثمر
که خزانش میکند زیر و زبر
گل نماند خارها ماند سیاه
زرد و بیمغز آمده چون تل کاه
تا چه زلت کرد آن باغ ای خدا
که ازو این حلهها گردد جدا؟
خویشتن را دید و دید خویشتن
زهر قتال است هین ای ممتحن
شاهدی کز عشق او عالم گریست
عالمش میراند از خود جرم چیست؟
جرم آن که زیور عاریه بست
کرد دعوی کین حلل ملک من است
واستانیم آن که تا داند یقین
خرمن آن ماست خوبان دانهچین
تا بداند کان حلل عاریه بود
پرتوی بود آن ز خورشید وجود
آن جمال و قدرت و فضل و هنر
ز آفتاب حسن کرد این سو سفر
باز میگردند چون استارها
نور آن خورشید زین دیوارها
پرتو خورشید شد وا جایگاه
ماند هر دیوار تاریک و سیاه
آن که کرد او در رخ خوبانت دنگ
نور خورشید است از شیشهی سه رنگ
شیشههای رنگ رنگ آن نور را
مینمایند این چنین رنگین بما
چون نماند شیشههای رنگ رنگ
نور بیرنگت کند آنگاه دنگ
خوی کن بیشیشه دیدن نور را
تا چو شیشه بشکند نبود عمی
قانعی با دانش آموخته
در چراغ غیر چشم افروخته
او چراغ خویش برباید که تا
تو بدانی مستعیری نیفتا
گر تو کردی شکر و سعی مجتهد
غم مخور که صد چنان بازت دهد
ور نکردی شکر اکنون خون گری
که شدهست آن حسن از کافر بری
امة الکفران اضل اعمالهم
امة الایمان اصلح بالهم
گم شد از بیشکر خوبی و هنر
که دگر هرگز نبیند زان اثر
خویشی و بیخویشی و سکر وداد
رفت زان سان که نیاردشان به یاد
که اضل اعمالهم ای کافران
جستن کام است از هر کامران
جز ز اهل شکر و اصحاب وفا
که مرایشان راست دولت در قفا
دولت رفته کجا قوت دهد؟
دولت آینده خاصیت دهد
قرض ده زین دولت اندر اقرضوا
تا که صد دولت ببینی پیش رو
اندکی زین شرب کم کن بهر خویش
تا که حوض کوثری یابی به پیش
جرعه بر خاک وفا آن کس که ریخت
کی تواند صید دولت زو گریخت؟
خوش کند دلشان که اصلح بالهم
رد من بعد التوی انزالهم
ای اجل وی ترک غارتساز ده
هر چه بردی زین شکوران باز ده
وا دهد ایشان بنپذیرند آن
زان که منعم گشتهاند از رخت جان
صوفییم و خرقهها انداختیم
باز نستانیم چون در باختیم
ما عوض دیدیم آن گه چون عوض
رفت از ما حاجت و حرص و غرض
ز آب شور و مهلکی بیرون شدیم
بر رحیق و چشمهٔ کوثر زدیم
آنچه کردی ای جهان با دیگران
بیوفایی و فن و ناز گران
بر سرت ریزیم ما بهر جزا
که شهیدیم آمده اندر غزا
تا بدانی که خدای پاک را
بندگان هستند پر حمله و مری
سبلت تزویر دنیا بر کنند
خیمه را بر باروی نصرت زنند
این شهیدان باز نو غازی شدند
وین اسیران باز بر نصرت زدند
سر برآوردند باز از نیستی
که ببین ما را گر اکمه نیستی
تا بدانی در عدم خورشیدهاست
وآنچه اینجا آفتاب آنجا سهاست
در عدم هستی برادر چون بود؟
ضد اندر ضد چون مکنون بود؟
یخرج الحی من المیت بدان
که عدم آمد امید عابدان
مرد کارنده که انبارش تهیست
شاد و خوش نه بر امید نیستیست؟
که بروید آن ز سوی نیستی
فهم کن گر واقف معنیستی
دم به دم از نیستی تو منتظر
که بیابی فهم و ذوق آرام و بر
نیست دستوری گشاد این راز را
ورنه بغدادی کنم ابخاز را
پس خزانهی صنع حق باشد عدم
که بر آرد زو عطاها دم به دم
مبدع آمد حق و مبدع آن بود
که برآرد فرع بیاصل و سند
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۶ - مثال عالم هست نیستنما و عالم نیست هستنما
نیست را بنمود هست و محتشم
هست را بنمود بر شکل عدم
بحر را پوشید و کف کرد آشکار
باد را پوشید و بنمودت غبار
چون منارهی خاک پیچان در هوا
خاک از خود چون برآید بر علا؟
خاک را بینی به بالا ای علیل
باد را نی جز به تعریف دلیل
کف همیبینی روانه هر طرف
کف بیدریا ندارد منصرف
کف به حس بینی و دریا از دلیل
فکر پنهان آشکارا قال و قیل
نفی را اثبات میپنداشتیم
دیدهٔ معدومبینی داشتیم
دیدهیی کندر نعاسی شد پدید
کی تواند جز خیال و نیست دید؟
لاجرم سرگشته گشتیم از ضلال
چون حقیقت شد نهان پیدا خیال
این عدم را چون نشاند اندر نظر؟
چون نهان کرد آن حقیقت از بصر؟
آفرین ای اوستاد سحرباف
که نمودی معرضان را درد صاف
ساحران مهتاب پیمایند زود
پیش بازرگان و زر گیرند سود
سیم بربایند زین گون پیچ پیچ
سیم از کف رفته و کرباس هیچ
این جهان جادوست ما آن تاجریم
که ازو مهتاب پیموده خریم
گز کند کرباس پانصد گز شتاب
ساحرانه او ز نور ماهتاب
چون ستد او سیم عمرت ای رهی
سیم شد کرباس نی کیسه تهی
قل اعوذت خواند باید کی احد
هین ز نفاثات افغان وز عقد
میدمند اندر گره آن ساحرات
الغیاث المستغاث از برد و مات
لیک بر خوان از زبان فعل نیز
که زبان قول سست است ای عزیز
در زمانه مر تورا سه هم رهند
آن یکی وافی و این دو غدرمند
آن یکی یاران و دیگر رخت و مال
وان سوم وافیست و آن حسن الفعال
مال ناید با تو بیرون از قصور
یار آید لیک آید تا به گور
چون ترا روز اجل آید به پیش
یار گوید از زبان حال خویش
تا بدین جا بیش همره نیستم
بر سر گورت زمانی بیستم
فعل تو وافیست زو کن ملتحد
که در آید با تو در قعر لحد
هست را بنمود بر شکل عدم
بحر را پوشید و کف کرد آشکار
باد را پوشید و بنمودت غبار
چون منارهی خاک پیچان در هوا
خاک از خود چون برآید بر علا؟
خاک را بینی به بالا ای علیل
باد را نی جز به تعریف دلیل
کف همیبینی روانه هر طرف
کف بیدریا ندارد منصرف
کف به حس بینی و دریا از دلیل
فکر پنهان آشکارا قال و قیل
نفی را اثبات میپنداشتیم
دیدهٔ معدومبینی داشتیم
دیدهیی کندر نعاسی شد پدید
کی تواند جز خیال و نیست دید؟
لاجرم سرگشته گشتیم از ضلال
چون حقیقت شد نهان پیدا خیال
این عدم را چون نشاند اندر نظر؟
چون نهان کرد آن حقیقت از بصر؟
آفرین ای اوستاد سحرباف
که نمودی معرضان را درد صاف
ساحران مهتاب پیمایند زود
پیش بازرگان و زر گیرند سود
سیم بربایند زین گون پیچ پیچ
سیم از کف رفته و کرباس هیچ
این جهان جادوست ما آن تاجریم
که ازو مهتاب پیموده خریم
گز کند کرباس پانصد گز شتاب
ساحرانه او ز نور ماهتاب
چون ستد او سیم عمرت ای رهی
سیم شد کرباس نی کیسه تهی
قل اعوذت خواند باید کی احد
هین ز نفاثات افغان وز عقد
میدمند اندر گره آن ساحرات
الغیاث المستغاث از برد و مات
لیک بر خوان از زبان فعل نیز
که زبان قول سست است ای عزیز
در زمانه مر تورا سه هم رهند
آن یکی وافی و این دو غدرمند
آن یکی یاران و دیگر رخت و مال
وان سوم وافیست و آن حسن الفعال
مال ناید با تو بیرون از قصور
یار آید لیک آید تا به گور
چون ترا روز اجل آید به پیش
یار گوید از زبان حال خویش
تا بدین جا بیش همره نیستم
بر سر گورت زمانی بیستم
فعل تو وافیست زو کن ملتحد
که در آید با تو در قعر لحد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۷ - در تفسیر قول مصطفی علیهالسلام لا بد من قرین یدفن معک و هو حی و تدفن معه و انت میت ان کان کریما اکرمک و ان کان لیما اسلمک و ذلک القرین عملک فاصلحه ما استطعت صدق رسولالله
پس پیمبر گفت بهر این طریق
باوفاتر از عمل نبود رفیق
گر بود نیکو ابد یارت شود
ور بود بد در لحد مارت شود
این عمل وین کسب در راه سداد
کی توان کرد ای پدر بیاوستاد؟
دونترین کسبی که در عالم رود
هیچ بیارشاد استادی بود؟
اولش علم است آن گاهی عمل
تا دهد بر بعد مهلت یا اجل
استعینوا فیالحرف یا ذا النهی
من کریم صالح من اهلها
اطلب الدر اخی وسط الصدف
واطلب الفن من ارباب الحرف
ان رایتم ناصحین انصفوا
بادروا التعلیم لا تستنکفوا
در دباغی گر خلق پوشید مرد
خواجگی خواجه را آن کم نکرد
وقت دم آهنگر ار پوشید دلق
احتشام او نشد کم پیش خلق
پس لباس کبر بیرون کن ز تن
ملبس ذل پوش در آموختن
علم آموزی طریقش قولی است
حرفت آموزی طریقش فعلی است
فقر خواهی آن به صحبت قایم است
نه زبانت کار میآید نه دست
دانش آن را ستاند جان ز جان
نه ز راه دفتر و نه از زبان
در دل سالک اگر هست آن رموز
رمزدانی نیست سالک را هنوز
تا دلش را شرح آن سازد ضیا
پس الم نشرح بفرماید خدا
که درون سینه شرحت دادهایم
شرح اندر سینهات بنهادهایم
تو هنوز از خارج آن را طالبی
محلبی از دیگران چون حالبی؟
چشمهٔ شیراست در تو بیکنار
تو چرا میشیر جویی از تغار؟
منفذی داری به بحر ای آب گیر
ننگ دار از آب جستن از غدیر
که الم نشرح نه شرحت هست باز؟
چون شدی تو شرحجو و کدیهساز؟
در نگر در شرح دل در اندرون
تا نیاید طعنهٔ لا تبصرون
باوفاتر از عمل نبود رفیق
گر بود نیکو ابد یارت شود
ور بود بد در لحد مارت شود
این عمل وین کسب در راه سداد
کی توان کرد ای پدر بیاوستاد؟
دونترین کسبی که در عالم رود
هیچ بیارشاد استادی بود؟
اولش علم است آن گاهی عمل
تا دهد بر بعد مهلت یا اجل
استعینوا فیالحرف یا ذا النهی
من کریم صالح من اهلها
اطلب الدر اخی وسط الصدف
واطلب الفن من ارباب الحرف
ان رایتم ناصحین انصفوا
بادروا التعلیم لا تستنکفوا
در دباغی گر خلق پوشید مرد
خواجگی خواجه را آن کم نکرد
وقت دم آهنگر ار پوشید دلق
احتشام او نشد کم پیش خلق
پس لباس کبر بیرون کن ز تن
ملبس ذل پوش در آموختن
علم آموزی طریقش قولی است
حرفت آموزی طریقش فعلی است
فقر خواهی آن به صحبت قایم است
نه زبانت کار میآید نه دست
دانش آن را ستاند جان ز جان
نه ز راه دفتر و نه از زبان
در دل سالک اگر هست آن رموز
رمزدانی نیست سالک را هنوز
تا دلش را شرح آن سازد ضیا
پس الم نشرح بفرماید خدا
که درون سینه شرحت دادهایم
شرح اندر سینهات بنهادهایم
تو هنوز از خارج آن را طالبی
محلبی از دیگران چون حالبی؟
چشمهٔ شیراست در تو بیکنار
تو چرا میشیر جویی از تغار؟
منفذی داری به بحر ای آب گیر
ننگ دار از آب جستن از غدیر
که الم نشرح نه شرحت هست باز؟
چون شدی تو شرحجو و کدیهساز؟
در نگر در شرح دل در اندرون
تا نیاید طعنهٔ لا تبصرون
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۸ - تفسیر و هو معکم
یک سبد پر نان تورا بیفرق سر
تو همیخواهی لب نان در به در
در سر خود پیچ هل خیرهسری
رو در دل زن چرا بر هر دری؟
تا به زانویی میان آبجو
غافل از خود زین و آن تو آب جو
پیش آب و پس هم آب با مدد
چشمها را پیش سد و خلف سد
اسب زیر ران و فارس اسبجو
چیست این؟ گفت اسب لیکن اسب کو؟
هی نه اسب است این به زیر تو پدید؟
گفت آری لیک خود اسبی که دید؟
مست آب و پیش روی اوست آن
اندر آب و بیخبر ز آب روان
چون گهر در بحر گوید بحر کو؟
وآن خیال چون صدف دیوار او
گفتن آن کو؟ حجابش میشود
ابر تاب آفتابش میشود
بند چشم اوست هم چشم بدش
عین رفع سد او گشته سدش
بند گوش او شده هم هوش او
هوش با حق دار ای مدهوش او
تو همیخواهی لب نان در به در
در سر خود پیچ هل خیرهسری
رو در دل زن چرا بر هر دری؟
تا به زانویی میان آبجو
غافل از خود زین و آن تو آب جو
پیش آب و پس هم آب با مدد
چشمها را پیش سد و خلف سد
اسب زیر ران و فارس اسبجو
چیست این؟ گفت اسب لیکن اسب کو؟
هی نه اسب است این به زیر تو پدید؟
گفت آری لیک خود اسبی که دید؟
مست آب و پیش روی اوست آن
اندر آب و بیخبر ز آب روان
چون گهر در بحر گوید بحر کو؟
وآن خیال چون صدف دیوار او
گفتن آن کو؟ حجابش میشود
ابر تاب آفتابش میشود
بند چشم اوست هم چشم بدش
عین رفع سد او گشته سدش
بند گوش او شده هم هوش او
هوش با حق دار ای مدهوش او
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۹ - در تفسیر قول مصطفی علیهالسلام من جعل الهموم هما واحدا کفاه الله سائر همومه و من تفرقت به الهموم لا یبالی الله فی ای واد اهلکه
هوش را توزیع کردی بر جهات
مینیرزد ترهیی آن ترهات
آب هش را میکشد هر بیخ خار
آب هوشت چون رسد سوی ثمار
هین بزن آن شاخ بد را خو کنش
آب ده این شاخ خوش را نو کنش
هر دو سبزند این زمان آخر نگر
کین شود باطل از آن روید ثمر
آب باغ این را حلال آن را حرام
فرق را آخر ببینی والسلام
عدل چه بود؟ آب ده اشجار را
ظلم چه بود؟ آب دادن خار را
عدل وضع نعمتی در موضعش
نه بهر بیخی که باشد آب کش
ظلم چه بود؟ وضع در ناموضعی
که نباشد جز بلا را منبعی
نعمت حق را به جان و عقل ده
نه به طبع پر زحیر پر گره
بار کن بیگار غم را بر تنت
بر دل و جان کم نه آن جان کندنت
بر سر عیسی نهاده تنگ بار
خر سکیزه میزند در مرغزار
سرمه را در گوش کردن شرط نیست
کار دل را جستن از تن شرط نیست
گر دلی رو ناز کن خواری مکش
ور تنی شکر منوش و زهر چش
زهر تن را نافع است و قند بد
تن همان بهتر که باشد بیمدد
هیزم دوزخ تن است و کم کنش
ور بروید هیزمی رو بر کنش
ورنه حمال حطب باشی حطب
در دو عالم همچو جفت بولهب
از حطب بشناس شاخ سدره را
گرچه هر دو سبز باشند ای فتی
اصل آن شاخ است هفتم آسمان
اصل این شاخ است از نار و دخان
هست مانندا به صورت پیش حس
که غلط بین است چشم و کیش حس
هست آن پیدا به پیش چشم دل
جهد کن سوی دل آ جهد المقل
ور نداری پا بجنبان خویش را
تا ببینی هر کم و هر بیش را
مینیرزد ترهیی آن ترهات
آب هش را میکشد هر بیخ خار
آب هوشت چون رسد سوی ثمار
هین بزن آن شاخ بد را خو کنش
آب ده این شاخ خوش را نو کنش
هر دو سبزند این زمان آخر نگر
کین شود باطل از آن روید ثمر
آب باغ این را حلال آن را حرام
فرق را آخر ببینی والسلام
عدل چه بود؟ آب ده اشجار را
ظلم چه بود؟ آب دادن خار را
عدل وضع نعمتی در موضعش
نه بهر بیخی که باشد آب کش
ظلم چه بود؟ وضع در ناموضعی
که نباشد جز بلا را منبعی
نعمت حق را به جان و عقل ده
نه به طبع پر زحیر پر گره
بار کن بیگار غم را بر تنت
بر دل و جان کم نه آن جان کندنت
بر سر عیسی نهاده تنگ بار
خر سکیزه میزند در مرغزار
سرمه را در گوش کردن شرط نیست
کار دل را جستن از تن شرط نیست
گر دلی رو ناز کن خواری مکش
ور تنی شکر منوش و زهر چش
زهر تن را نافع است و قند بد
تن همان بهتر که باشد بیمدد
هیزم دوزخ تن است و کم کنش
ور بروید هیزمی رو بر کنش
ورنه حمال حطب باشی حطب
در دو عالم همچو جفت بولهب
از حطب بشناس شاخ سدره را
گرچه هر دو سبز باشند ای فتی
اصل آن شاخ است هفتم آسمان
اصل این شاخ است از نار و دخان
هست مانندا به صورت پیش حس
که غلط بین است چشم و کیش حس
هست آن پیدا به پیش چشم دل
جهد کن سوی دل آ جهد المقل
ور نداری پا بجنبان خویش را
تا ببینی هر کم و هر بیش را
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۰ - در معنی این بیت «گر راه روی راه برت بگشایند ور نیست شوی بهستیت بگرایند»
گر زلیخا بست درها هر طرف
یافت یوسف هم ز جنبش منصرف
باز شد قفل و در و شد ره پدید
چون توکل کرد یوسف برجهید
گر چه رخنه نیست عالم را پدید
خیره یوسفوار میباید دوید
تا گشاید قفل و در پیدا شود
سوی بیجایی شما را جا شود
آمدی اندر جهان ای ممتحن
هیچ میبینی طریق آمدن؟
تو ز جایی آمدی وز موطنی
آمدن را راه دانی هیچ نی
گر ندانی تا نگویی راه نیست
زین ره بیراهه ما را رفتنیست
میروی در خواب شادان چپ و راست
هیچ دانی راه آن میدان کجاست؟
تو ببند آن چشم و خود تسلیم کن
خویش را بینی در آن شهر کهن
چشم چون بندی که صد چشم خمار
بند چشم توست این سو از غرار؟
چارچشمی تو ز عشق مشتری
بر امید مهتری و سروری
ور بخسبی مشتری بینی به خواب
چغد بد کی خواب بیند جز خراب؟
مشتری خواهی؟ به هر دم پیچ پیچ
تو چه داری که فروشی؟ هیچ هیچ
گر دلت را نان بدی یا چاشتی
از خریداران فراغت داشتی
یافت یوسف هم ز جنبش منصرف
باز شد قفل و در و شد ره پدید
چون توکل کرد یوسف برجهید
گر چه رخنه نیست عالم را پدید
خیره یوسفوار میباید دوید
تا گشاید قفل و در پیدا شود
سوی بیجایی شما را جا شود
آمدی اندر جهان ای ممتحن
هیچ میبینی طریق آمدن؟
تو ز جایی آمدی وز موطنی
آمدن را راه دانی هیچ نی
گر ندانی تا نگویی راه نیست
زین ره بیراهه ما را رفتنیست
میروی در خواب شادان چپ و راست
هیچ دانی راه آن میدان کجاست؟
تو ببند آن چشم و خود تسلیم کن
خویش را بینی در آن شهر کهن
چشم چون بندی که صد چشم خمار
بند چشم توست این سو از غرار؟
چارچشمی تو ز عشق مشتری
بر امید مهتری و سروری
ور بخسبی مشتری بینی به خواب
چغد بد کی خواب بیند جز خراب؟
مشتری خواهی؟ به هر دم پیچ پیچ
تو چه داری که فروشی؟ هیچ هیچ
گر دلت را نان بدی یا چاشتی
از خریداران فراغت داشتی
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۱ - قصهٔ آن شخص کی دعوی پیغامبری میکرد گفتندش چه خوردهای کی گیج شدهای و یاوه میگویی گفت اگر چیزی یافتمی کی خوردمی نه گیج شدمی و نه یاوه گفتمی کی هر سخن نیک کی با غیر اهلش گویند یاوه گفته باشند اگر چه در آن یاوه گفتن مامورند
آن یکی میگفت من پیغامبرم
از همه پیغامبران فاضل ترم
گردنش بستند و بردندش به شاه
کین همی گوید رسولم از اله
خلق بر وی جمع چون مور و ملخ
که چه مکر است و چه دام است و چه فخ؟
گر رسول آن است کاید از عدم
ما همه پیغامبریم و محتشم
ما از آن جا آمدیم اینجا غریب
تو چرا مخصوص باشی؟ ای ادیب
نه شما چون طفل خفته آمدیت؟
بیخبر از راه وز منزل بدیت
از منازل خفته بگذشتید و مست
بیخبر از راه و از بالا و پست
ما به بیداری روان گشتیم و خوش
از ورای پنج و شش تا پنج و شش
دیده منزلها ز اصل و از اساس
چون قلاووزان خبیر و رهشناس
شاه را گفتند اشکنجهش بکن
تا نگوید جنس او هیچ این سخن
شاه دیدش بس نزار و بس ضعیف
که به یک سیلی بمیرد آن نحیف
کی توان او را فشردن یا زدن؟
که چو شیشه گشته است او را بدن
لیک با او گویم از راه خوشی
که چرا داری تو لاف سر کشی؟
که درشتی ناید این جا هیچ کار
هم به نرمی سر کند از غار مار
مردمان را دور کرد از گرد وی
شه لطیفی بود و نرمی ورد وی
پس نشاندش باز پرسیدش ز جا
که کجا داری معاش و ملتجی؟
گفت ای شه هستم از دار السلام
آمده از ره درین دار الملام
نه مرا خانهست و نه یک هم نشین
خانه کی کردهست ماهی در زمین؟
باز شه از روی لاغش گفت باز
که چه خوردی و چه داری چاشتساز؟
اشتهی داری؟چه خوردی بامداد
که چنین سرمستی و پر لاف و باد؟
گفت اگر نانم بدی خشک و طری
کی کنیمی دعوی پیغامبری؟
دعوی پیغامبری با این گروه
همچنان باشد که دل جستن ز کوه
کس ز کوه و سنگ عقل و دل نجست
فهم و ضبط نکتهٔ مشکل نجست
هر چه گویی باز گوید که همان
میکند افسوس چون مستهزیان
از کجا این قوم و پیغام از کجا؟
از جمادی جان که را باشد رجا؟
گر تو پیغام زنی آری و زر
پیش تو بنهند جمله سیم و سر
که فلان جا شاهدی میخواندت
عاشق آمد بر تو او میداندت
ور تو پیغام خدا آری چو شهد
که بیا سوی خدا ای نیکعهد
از جهان مرگ سوی برگ رو
چون بقا ممکن بود فانی مشو
قصد خون تو کنند و قصد سر
نز برای حمیت دین و هنر
از همه پیغامبران فاضل ترم
گردنش بستند و بردندش به شاه
کین همی گوید رسولم از اله
خلق بر وی جمع چون مور و ملخ
که چه مکر است و چه دام است و چه فخ؟
گر رسول آن است کاید از عدم
ما همه پیغامبریم و محتشم
ما از آن جا آمدیم اینجا غریب
تو چرا مخصوص باشی؟ ای ادیب
نه شما چون طفل خفته آمدیت؟
بیخبر از راه وز منزل بدیت
از منازل خفته بگذشتید و مست
بیخبر از راه و از بالا و پست
ما به بیداری روان گشتیم و خوش
از ورای پنج و شش تا پنج و شش
دیده منزلها ز اصل و از اساس
چون قلاووزان خبیر و رهشناس
شاه را گفتند اشکنجهش بکن
تا نگوید جنس او هیچ این سخن
شاه دیدش بس نزار و بس ضعیف
که به یک سیلی بمیرد آن نحیف
کی توان او را فشردن یا زدن؟
که چو شیشه گشته است او را بدن
لیک با او گویم از راه خوشی
که چرا داری تو لاف سر کشی؟
که درشتی ناید این جا هیچ کار
هم به نرمی سر کند از غار مار
مردمان را دور کرد از گرد وی
شه لطیفی بود و نرمی ورد وی
پس نشاندش باز پرسیدش ز جا
که کجا داری معاش و ملتجی؟
گفت ای شه هستم از دار السلام
آمده از ره درین دار الملام
نه مرا خانهست و نه یک هم نشین
خانه کی کردهست ماهی در زمین؟
باز شه از روی لاغش گفت باز
که چه خوردی و چه داری چاشتساز؟
اشتهی داری؟چه خوردی بامداد
که چنین سرمستی و پر لاف و باد؟
گفت اگر نانم بدی خشک و طری
کی کنیمی دعوی پیغامبری؟
دعوی پیغامبری با این گروه
همچنان باشد که دل جستن ز کوه
کس ز کوه و سنگ عقل و دل نجست
فهم و ضبط نکتهٔ مشکل نجست
هر چه گویی باز گوید که همان
میکند افسوس چون مستهزیان
از کجا این قوم و پیغام از کجا؟
از جمادی جان که را باشد رجا؟
گر تو پیغام زنی آری و زر
پیش تو بنهند جمله سیم و سر
که فلان جا شاهدی میخواندت
عاشق آمد بر تو او میداندت
ور تو پیغام خدا آری چو شهد
که بیا سوی خدا ای نیکعهد
از جهان مرگ سوی برگ رو
چون بقا ممکن بود فانی مشو
قصد خون تو کنند و قصد سر
نز برای حمیت دین و هنر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۲ - سبب عداوت عام و بیگانه زیستن ایشان به اولیاء خدا کی بحقشان میخوانند و با آب حیات ابدی
بلکه از چفسیدگی در خان و مان
تلخشان آید شنیدن این بیان
خرقهیی بر ریش خر چفسید سخت
چون که خواهی بر کنی زو لخت لخت
جفته اندازد یقین آن خر ز درد
حبذا آن کس کزو پرهیز کرد
خاصه پنجه ریش و هر جا خرقهیی
بر سرش چفسیده در نم غرقهیی
خان و مان چون خرقه و این حرصریش
حرص هر که بیش باشد ریش بیش
خان و مان چغد ویران است و بس
نشنود اوصاف بغداد و طبس
گر بیاید باز سلطانی ز راه
صد خبر آرد بدین چغدان ز شاه
شرح دارالملک و باغستان و جو
پس براو افسوس دارد صد عدو
که چه باز آورد افسانه ی کهن
کز گزاف و لاف میبافد سخن؟
کهنه ایشانند و پوسیدهی ابد
ورنه آن دم کهنه را نو میکند
مردگان کهنه را جان میدهد
تاج عقل و نور ایمان میدهد
دل مدزد از دلربای روحبخش
که سوارت میکند بر پشت رخش
سر مدزد از سر فراز تاجده
کو ز پای دل گشاید صد گره
با که گویم در همه ده زنده کو؟
سوی آب زندگی پوینده کو؟
تو به یک خواری گریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه میدانی ز عشق؟
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز میآید به دست
عشق چون وافیست وافی میخرد
در حریف بیوفا میننگرد
چون درخت است آدمی و بیخ عهد
بیخ را تیمار میباید به جهد
عهد فاسد بیخ پوسیده بود
وز ثمار و لطف ببریده بود
شاخ و برگ نخل گر چه سبز بود
با فساد بیخ سبزی نیست سود
ور ندارد برگ سبز و بیخ هست
عاقبت بیرون کند صد برگ دست
تو مشو غره به علمش عهد جو
علم چون قشراست و عهدش مغز او
تلخشان آید شنیدن این بیان
خرقهیی بر ریش خر چفسید سخت
چون که خواهی بر کنی زو لخت لخت
جفته اندازد یقین آن خر ز درد
حبذا آن کس کزو پرهیز کرد
خاصه پنجه ریش و هر جا خرقهیی
بر سرش چفسیده در نم غرقهیی
خان و مان چون خرقه و این حرصریش
حرص هر که بیش باشد ریش بیش
خان و مان چغد ویران است و بس
نشنود اوصاف بغداد و طبس
گر بیاید باز سلطانی ز راه
صد خبر آرد بدین چغدان ز شاه
شرح دارالملک و باغستان و جو
پس براو افسوس دارد صد عدو
که چه باز آورد افسانه ی کهن
کز گزاف و لاف میبافد سخن؟
کهنه ایشانند و پوسیدهی ابد
ورنه آن دم کهنه را نو میکند
مردگان کهنه را جان میدهد
تاج عقل و نور ایمان میدهد
دل مدزد از دلربای روحبخش
که سوارت میکند بر پشت رخش
سر مدزد از سر فراز تاجده
کو ز پای دل گشاید صد گره
با که گویم در همه ده زنده کو؟
سوی آب زندگی پوینده کو؟
تو به یک خواری گریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه میدانی ز عشق؟
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز میآید به دست
عشق چون وافیست وافی میخرد
در حریف بیوفا میننگرد
چون درخت است آدمی و بیخ عهد
بیخ را تیمار میباید به جهد
عهد فاسد بیخ پوسیده بود
وز ثمار و لطف ببریده بود
شاخ و برگ نخل گر چه سبز بود
با فساد بیخ سبزی نیست سود
ور ندارد برگ سبز و بیخ هست
عاقبت بیرون کند صد برگ دست
تو مشو غره به علمش عهد جو
علم چون قشراست و عهدش مغز او
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۳ - در بیان آنک مرد بدکار چون متمکن شود در بدکاری و اثر دولت نیکوکاران ببیند شیطان شود و مانع خیر گردد از حسد همچون شیطان کی خرمن سوخته همه را خرمن سوخته خواهد ارایت الذی ینهی عبدا اذا صلی
وافیان را چون ببینی کرده سود
تو چو شیطانی شوی آنجا حسود
هرکه را باشد مزاج و طبع سست
او نخواهد هیچ کس را تندرست
گر نخواهی رشک ابلیسی بیا
از در دعوی به درگاه وفا
چون وفایت نیست باری دم مزن
که سخن دعویست اغلب ما و من
این سخن در سینه دخل مغزهاست
در خموشی مغز جان را صد نماست
چون بیامد در زبان شد خرج مغز
خرج کم کن تا بماند مغز نغز
مرد کم گوینده را فکراست زفت
قشر گفتن چون فزون شد مغز رفت
پوست افزون بود لاغر بود مغز
پوست لاغر شد چو کامل گشت و نغز
بنگر این هر سه ز خامی رسته را
جوز را و لوز را و پسته را
هر که او عصیان کند شیطان شود
که حسود دولت نیکان شود
چون که در عهد خدا کردی وفا
از کرم عهدت نگه دارد خدا
از وفای حق تو بسته دیدهیی
اذکروا اذکرکم نشنیدهیی
گوش نه اوفوا بعهدی گوشدار
تا که اوف عهدکم آید ز یار
عهد و قرض ما چه باشد؟ ای حزین
همچو دانه ی خشک کشتن در زمین
نه زمین را زان فروغ و لمتری
نه خداوند زمین را توانگری
جز اشارت که ازین میبایدم
که تو دادی اصل این را از عدم
خوردم و دانه بیاوردم نشان
که ازین نعمت به سوی ما کشان
پس دعای خشک هل ای نیکبخت
که فشاند دانه میخواهد درخت
گر نداری دانه ایزد زان دعا
بخشدت نخلی که نعم ما سعی
همچو مریم درد بودش دانهنی
سبز کرد آن نخل را صاحبفنی
زان که وافی بود آن خاتون راد
بیمرادش داد یزدان صد مراد
آن جماعت را که وافی بودهاند
بر همه اصنافشان افزودهاند
گشت دریاها مسخرشان و کوه
چار عنصر نیز بندهی آن گروه
این خود اکرامیست از بهر نشان
تا ببینند اهل انکار آن عیان
آن کرامتهای پنهانشان که آن
در نیاید در حواس و در بیان
کار آن دارد خود آن باشد ابد
دایما نه منقطع نه مسترد
تو چو شیطانی شوی آنجا حسود
هرکه را باشد مزاج و طبع سست
او نخواهد هیچ کس را تندرست
گر نخواهی رشک ابلیسی بیا
از در دعوی به درگاه وفا
چون وفایت نیست باری دم مزن
که سخن دعویست اغلب ما و من
این سخن در سینه دخل مغزهاست
در خموشی مغز جان را صد نماست
چون بیامد در زبان شد خرج مغز
خرج کم کن تا بماند مغز نغز
مرد کم گوینده را فکراست زفت
قشر گفتن چون فزون شد مغز رفت
پوست افزون بود لاغر بود مغز
پوست لاغر شد چو کامل گشت و نغز
بنگر این هر سه ز خامی رسته را
جوز را و لوز را و پسته را
هر که او عصیان کند شیطان شود
که حسود دولت نیکان شود
چون که در عهد خدا کردی وفا
از کرم عهدت نگه دارد خدا
از وفای حق تو بسته دیدهیی
اذکروا اذکرکم نشنیدهیی
گوش نه اوفوا بعهدی گوشدار
تا که اوف عهدکم آید ز یار
عهد و قرض ما چه باشد؟ ای حزین
همچو دانه ی خشک کشتن در زمین
نه زمین را زان فروغ و لمتری
نه خداوند زمین را توانگری
جز اشارت که ازین میبایدم
که تو دادی اصل این را از عدم
خوردم و دانه بیاوردم نشان
که ازین نعمت به سوی ما کشان
پس دعای خشک هل ای نیکبخت
که فشاند دانه میخواهد درخت
گر نداری دانه ایزد زان دعا
بخشدت نخلی که نعم ما سعی
همچو مریم درد بودش دانهنی
سبز کرد آن نخل را صاحبفنی
زان که وافی بود آن خاتون راد
بیمرادش داد یزدان صد مراد
آن جماعت را که وافی بودهاند
بر همه اصنافشان افزودهاند
گشت دریاها مسخرشان و کوه
چار عنصر نیز بندهی آن گروه
این خود اکرامیست از بهر نشان
تا ببینند اهل انکار آن عیان
آن کرامتهای پنهانشان که آن
در نیاید در حواس و در بیان
کار آن دارد خود آن باشد ابد
دایما نه منقطع نه مسترد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۰ - تمثیل تلقین شیخ مریدان را و پیغامبر امت را کی ایشان طاقت تلقین حق ندارند و با حقالف ندارند چنانک طوطی با صورت آدمی الف ندارد کی ازو تلقین تواند گرفت حق تعالی شیخ را چون آیینهای پیش مرید همچو طوطی دارد و از پس آینه تلقین میکند لا تحرک به لسانک ان هو الا وحی یوحی اینست ابتدای مسلهٔ بیمنتهی چنانک منقار جنبانیدن طوطی اندرون آینه کی خیالش میخوانی بیاختیار و تصرف اوست عکس خواندن طوطی برونی کی متعلمست نه عکس آن معلم کی پس آینه است و لیکن خواندن طوطی برونی تصرف آن معلم است پس این مثال آمد نه مثل
طوطییی در آینه میبیند او
عکس خود را پیش او آورده رو
در پس آیینه آن استا نهان
حرف میگوید ادیب خوشزبان
طوطیک پنداشته کین گفت پست
گفتن طوطیست کندر آینه است
پس ز جنس خویش آموز سخن
بیخبر از مکر آن گرگ کهن
از پس آیینه میآموزدش
ورنه ناموزد جز از جنس خودش
گفت را آموخت زان مرد هنر
لیک از معنی و سرش بیخبر
از بشر بگرفت منطق یک به یک
از بشر جز این چه داند طوطیک؟
همچنان در آینهی جسم ولی
خویش را بیند مرید ممتلی
از پس آیینه عقل کل را
کی ببیند وقت گفت و ماجرا؟
او گمان دارد که میگوید بشر
وان دگر سر است و او زان بیخبر
حرف آموزد ولی سر قدیم
او نداند طوطی است او نی ندیم
هم صفیر مرغ آموزند خلق
کین سخن کار دهان افتاد و حلق
لیک از معنی مرغان بیخبر
جز سلیمان قرانی خوشنظر
حرف درویشان بسی آموختند
منبر و محفل بدان افروختند
یا به جز آن حرفشان روزی نبود
یا در آخر رحمت آمد ره نمود
عکس خود را پیش او آورده رو
در پس آیینه آن استا نهان
حرف میگوید ادیب خوشزبان
طوطیک پنداشته کین گفت پست
گفتن طوطیست کندر آینه است
پس ز جنس خویش آموز سخن
بیخبر از مکر آن گرگ کهن
از پس آیینه میآموزدش
ورنه ناموزد جز از جنس خودش
گفت را آموخت زان مرد هنر
لیک از معنی و سرش بیخبر
از بشر بگرفت منطق یک به یک
از بشر جز این چه داند طوطیک؟
همچنان در آینهی جسم ولی
خویش را بیند مرید ممتلی
از پس آیینه عقل کل را
کی ببیند وقت گفت و ماجرا؟
او گمان دارد که میگوید بشر
وان دگر سر است و او زان بیخبر
حرف آموزد ولی سر قدیم
او نداند طوطی است او نی ندیم
هم صفیر مرغ آموزند خلق
کین سخن کار دهان افتاد و حلق
لیک از معنی مرغان بیخبر
جز سلیمان قرانی خوشنظر
حرف درویشان بسی آموختند
منبر و محفل بدان افروختند
یا به جز آن حرفشان روزی نبود
یا در آخر رحمت آمد ره نمود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۳ - بیان آنک عطای حق و قدرت موقوف قابلیت نیست همچون داد خلقان کی آن را قابلیت باید زیرا عطا قدیم است و قابلیت حادث عطا صفت حق است و قابلیت صفت مخلوق و قدیم موقوف حادث نباشد و اگر نه حدوث محال باشد
چارهٔ آن دل عطای مبدلیست
داد او را قابلیت شرط نیست
بلکه شرط قابلیت داد اوست
داد لب و قابلیت هست پوست
این که موسی را عصا ثعبان شود
همچو خورشیدی کفش رخشان شود
صد هزاران معجزات انبیا
کان نگنجد در ضمیر و عقل ما
نیست از اسباب تصریف خداست
نیستها را قابلیت از کجاست؟
قابلی گر شرط فعل حق بدی
هیچ معدومی به هستی ناآمدی
سنتی بنهاد و اسباب و طرق
طالبان را زیر این ازرق تتق
بیشتر احوال بر سنت رود
گاه قدرت خارق سنت شود
سنت و عادت نهاده با مزه
باز کرده خرق عادت معجزه
بیسبب گر عز به ما موصول نیست
قدرت از عزل سبب معزول نیست
ای گرفتار سبب بیرون مپر
لیک عزل آن مسبب ظن مبر
هر چه خواهد آن مسبب آورد
قدرت مطلق سببها بر درد
لیک اغلب بر سبب راند نفاذ
تا بداند طالبی جستن مراد
چون سبب نبود چه ره جوید مرید؟
پس سبب در راه میباید بدید
این سببها بر نظرها پردههاست
که نه هر دیدار صنعش را سزاست
دیدهیی باید سبب سوراخ کن
تا حجب را بر کند از بیخ و بن
تا مسبب بیند اندر لامکان
هرزه داند جهد و اکساب و دکان
از مسبب میرسد هر خیر و شر
نیست اسباب و وسایط ای پدر
جز خیالی منعقد بر شاهراه
تا بماند دورغفلت چند گاه
داد او را قابلیت شرط نیست
بلکه شرط قابلیت داد اوست
داد لب و قابلیت هست پوست
این که موسی را عصا ثعبان شود
همچو خورشیدی کفش رخشان شود
صد هزاران معجزات انبیا
کان نگنجد در ضمیر و عقل ما
نیست از اسباب تصریف خداست
نیستها را قابلیت از کجاست؟
قابلی گر شرط فعل حق بدی
هیچ معدومی به هستی ناآمدی
سنتی بنهاد و اسباب و طرق
طالبان را زیر این ازرق تتق
بیشتر احوال بر سنت رود
گاه قدرت خارق سنت شود
سنت و عادت نهاده با مزه
باز کرده خرق عادت معجزه
بیسبب گر عز به ما موصول نیست
قدرت از عزل سبب معزول نیست
ای گرفتار سبب بیرون مپر
لیک عزل آن مسبب ظن مبر
هر چه خواهد آن مسبب آورد
قدرت مطلق سببها بر درد
لیک اغلب بر سبب راند نفاذ
تا بداند طالبی جستن مراد
چون سبب نبود چه ره جوید مرید؟
پس سبب در راه میباید بدید
این سببها بر نظرها پردههاست
که نه هر دیدار صنعش را سزاست
دیدهیی باید سبب سوراخ کن
تا حجب را بر کند از بیخ و بن
تا مسبب بیند اندر لامکان
هرزه داند جهد و اکساب و دکان
از مسبب میرسد هر خیر و شر
نیست اسباب و وسایط ای پدر
جز خیالی منعقد بر شاهراه
تا بماند دورغفلت چند گاه
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۹ - بیان آنک مخلوقی کر ترا ازو ظلمی رسد به حقیقت او همچون آلتیست عارف آن بود کی بحق رجوع کند نه به آلت و اگر به آلت رجوع کند به ظاهر نه از جهل کند بلک برای مصلحتی چنانک ابایزید قدس الله سره گفت کی چندین سالست کی من با مخلوق سخن نگفتهام و از مخلوق سخن نشنیدهام ولیکن خلق چنین پندارند کی با ایشان سخن میگویم و ازیشان میشنوم زیرا ایشان مخاطب اکبر را نمیبینند کی ایشان چون صدااند او را نسبت به حال من التفات مستمع عاقل به صدا نباشد چنانک مثل است معروف قال الجدار للوتد لم تشقنی قال الوتد انظر الی من یدقنی
احمقانه از سنان رحمت مجو
زان شهی جو کان بود در دست او
باسنان و تیغ لابه چون کنی؟
کو اسیر آمد به دست آن سنی
او به صنعت آزر است و من صنم
آلتی کو سازدم من آن شوم
گر مرا ساغر کند ساغر شوم
ور مرا خنجر کند خنجر شوم
گر مرا چشمه کند آبی دهم
ور مرا آتش کند تابی دهم
گر مرا باران کند خرمن دهم
ور مرا ناوک کند در تن جهم
گر مرا ماری کند زهر افکنم
ور مرا یاری کند خدمت کنم
من چو کلکم در میان اصبعین
نیستم در صف طاعت بین بین
خاک را مشغول کرد او در سخن
یک کفی بربود از آن خاک کهن
ساحرانه در ربود از خاکدان
خاک مشغول سخن چون بیخودان
برد تا حق تربت بیرای را
تا به مکتب آن گریزان پای را
گفت یزدان که به علم روشنم
که ترا جلاد این خلقان کنم
گفت یا رب دشمنم گیرند خلق
چون فشارم خلق را در مرگ حلق
تو روا داری خداوند سنی
که مرا مبغوض و دشمنرو کنی؟
گفت اسبابی پدید آرم عیان
از تب و قولنج و سرسام و سنان
که بگردانم نظرشان را ز تو
در مرضها و سببهای سه تو
گفت یا رب بندگان هستند نیز
که سببها را بدرند ای عزیز
چشمشان باشد گذاره از سبب
در گذشته از حجب از فضل رب
سرمهٔ توحید از کحال حال
یافته رسته ز علت و اعتلال
ننگرند اندر تب و قولنج و سل
راه ندهند این سببها را به دل
زانک هر یک زین مرضها را دواست
چون دوا نپذیرد آن فعل قضاست
هر مرض دارد دوا میدان یقین
چون دوای رنج سرما پوستین
چون خدا خواهد که مردی بفسرد
سردی از صد پوستین هم بگذرد
در وجودش لرزهیی بنهد که آن
نه به جامه به شود نز آشیان
چون قضا آید طبیب ابله شود
وان دوا در نفع هم گمره شود
کی شود محجوب ادراک بصیر
زین سببهای حجاب گولگیر؟
اصل بیند دیده چون اکمل بود
فرع بیند چون که مرد احول بود
زان شهی جو کان بود در دست او
باسنان و تیغ لابه چون کنی؟
کو اسیر آمد به دست آن سنی
او به صنعت آزر است و من صنم
آلتی کو سازدم من آن شوم
گر مرا ساغر کند ساغر شوم
ور مرا خنجر کند خنجر شوم
گر مرا چشمه کند آبی دهم
ور مرا آتش کند تابی دهم
گر مرا باران کند خرمن دهم
ور مرا ناوک کند در تن جهم
گر مرا ماری کند زهر افکنم
ور مرا یاری کند خدمت کنم
من چو کلکم در میان اصبعین
نیستم در صف طاعت بین بین
خاک را مشغول کرد او در سخن
یک کفی بربود از آن خاک کهن
ساحرانه در ربود از خاکدان
خاک مشغول سخن چون بیخودان
برد تا حق تربت بیرای را
تا به مکتب آن گریزان پای را
گفت یزدان که به علم روشنم
که ترا جلاد این خلقان کنم
گفت یا رب دشمنم گیرند خلق
چون فشارم خلق را در مرگ حلق
تو روا داری خداوند سنی
که مرا مبغوض و دشمنرو کنی؟
گفت اسبابی پدید آرم عیان
از تب و قولنج و سرسام و سنان
که بگردانم نظرشان را ز تو
در مرضها و سببهای سه تو
گفت یا رب بندگان هستند نیز
که سببها را بدرند ای عزیز
چشمشان باشد گذاره از سبب
در گذشته از حجب از فضل رب
سرمهٔ توحید از کحال حال
یافته رسته ز علت و اعتلال
ننگرند اندر تب و قولنج و سل
راه ندهند این سببها را به دل
زانک هر یک زین مرضها را دواست
چون دوا نپذیرد آن فعل قضاست
هر مرض دارد دوا میدان یقین
چون دوای رنج سرما پوستین
چون خدا خواهد که مردی بفسرد
سردی از صد پوستین هم بگذرد
در وجودش لرزهیی بنهد که آن
نه به جامه به شود نز آشیان
چون قضا آید طبیب ابله شود
وان دوا در نفع هم گمره شود
کی شود محجوب ادراک بصیر
زین سببهای حجاب گولگیر؟
اصل بیند دیده چون اکمل بود
فرع بیند چون که مرد احول بود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۰ - جواب آمدن کی آنک نظر او بر اسباب و مرض و زخم تیغ نیاید بر کار تو عزرائیل هم نیاید کی تو هم سببی اگر چه مخفیتری از آن سببها و بود کی بر آن رنجور مخفی نباشد کی و هو اقرب الیه منکم و لکن لا تبصرون
گفت یزدان آن که باشد اصل دان
پس تورا کی بیند او اندر میان؟
گرچه خویش را عامه پنهان کرده یی
پیش روشندیدگان هم پردهیی
وان که ایشان را شکر باشد اجل
چون نظرشان مست باشد در دول؟
تلخ نبود پیش ایشان مرگ تن
چون روند از چاه و زندان در چمن
وا رهیدند از جهان پیچپیچ
کس نگرید بر فوات هیچ هیچ
برج زندان را شکست ارکانییی
هیچ ازو رنجد دل زندانی یی؟
کی دریغ این سنگ مرمر را شکست
تا روان و جان ما از حبس رست
آن رخام خوب و آن سنگ شریف
برج زندان را بهی بود و الیف
چون شکستش تا که زندانی برست؟
دست او در جرم این باید شکست
هیچ زندانی نگوید این فشار
جز کسی کز حبس آرندش به دار
تلخ کی باشد کسی را کش برند
از میان زهر ماران سوی قند؟
جان مجرد گشته از غوغای تن
میپرد با پر دل بیپای تن
همچو زندانی چه کندرشبان
خسبد و بیند به خواب او گلستان
گوید ای یزدان مرا در تن مبر
تا درین گلشن کنم من کر و فر
گویدش یزدان دعا شد مستجاب
وا مرو والله اعلم بالصواب
این چنین خوابی ببین چون خوش بود؟
مرگ نادیده به جنت در رود
هیچ او حسرت خورد بر انتباه
بر تن با سلسله در قعر چاه؟
مؤمنی آخر در آ در صف رزم
که تو را بر آسمان بودهست بزم
بر امید راه بالا کن قیام
همچو شمعی پیش محراب ای غلام
اشک میبار و همیسوز از طلب
همچو شمع سر بریده جمله شب
لب فرو بند از طعام و از شراب
سوی خوان آسمانی کن شتاب
دم به دم بر آسمان میدار امید
در هوای آسمان رقصان چو بید
دم به دم از آسمان میآیدت
آب و آتش رزق میافزایدت
گر تورا آن جا برد نبود عجب
منگر اندر عجز و بنگر در طلب
کین طلب در تو گروگان خداست
زان که هر طالب به مطلوبی سزاست
جهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاه تن بیرون شود
خلق گوید مرد مسکین آن فلان
تو بگویی زندهام ای غافلان
گر تن من همچو تنها خفته است
هشت جنت در دلم بشکفته است
جان چو خفته در گل و نسرین بود
چه غم است ار تن در آن سرگین بود
جان خفته چه خبر دارد ز تن؟
کو به گلشن خفت یا در گولخن؟
میزند جان در جهان آبگون
نعره یا لیت قومی یعلمون
گر نخواهد زیست جان بی این بدن
پس فلک ایوان کی خواهد بدن؟
گر نخواهد بیبدن جان تو زیست
فی السماء رزقکم روزی کیست؟
پس تورا کی بیند او اندر میان؟
گرچه خویش را عامه پنهان کرده یی
پیش روشندیدگان هم پردهیی
وان که ایشان را شکر باشد اجل
چون نظرشان مست باشد در دول؟
تلخ نبود پیش ایشان مرگ تن
چون روند از چاه و زندان در چمن
وا رهیدند از جهان پیچپیچ
کس نگرید بر فوات هیچ هیچ
برج زندان را شکست ارکانییی
هیچ ازو رنجد دل زندانی یی؟
کی دریغ این سنگ مرمر را شکست
تا روان و جان ما از حبس رست
آن رخام خوب و آن سنگ شریف
برج زندان را بهی بود و الیف
چون شکستش تا که زندانی برست؟
دست او در جرم این باید شکست
هیچ زندانی نگوید این فشار
جز کسی کز حبس آرندش به دار
تلخ کی باشد کسی را کش برند
از میان زهر ماران سوی قند؟
جان مجرد گشته از غوغای تن
میپرد با پر دل بیپای تن
همچو زندانی چه کندرشبان
خسبد و بیند به خواب او گلستان
گوید ای یزدان مرا در تن مبر
تا درین گلشن کنم من کر و فر
گویدش یزدان دعا شد مستجاب
وا مرو والله اعلم بالصواب
این چنین خوابی ببین چون خوش بود؟
مرگ نادیده به جنت در رود
هیچ او حسرت خورد بر انتباه
بر تن با سلسله در قعر چاه؟
مؤمنی آخر در آ در صف رزم
که تو را بر آسمان بودهست بزم
بر امید راه بالا کن قیام
همچو شمعی پیش محراب ای غلام
اشک میبار و همیسوز از طلب
همچو شمع سر بریده جمله شب
لب فرو بند از طعام و از شراب
سوی خوان آسمانی کن شتاب
دم به دم بر آسمان میدار امید
در هوای آسمان رقصان چو بید
دم به دم از آسمان میآیدت
آب و آتش رزق میافزایدت
گر تورا آن جا برد نبود عجب
منگر اندر عجز و بنگر در طلب
کین طلب در تو گروگان خداست
زان که هر طالب به مطلوبی سزاست
جهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاه تن بیرون شود
خلق گوید مرد مسکین آن فلان
تو بگویی زندهام ای غافلان
گر تن من همچو تنها خفته است
هشت جنت در دلم بشکفته است
جان چو خفته در گل و نسرین بود
چه غم است ار تن در آن سرگین بود
جان خفته چه خبر دارد ز تن؟
کو به گلشن خفت یا در گولخن؟
میزند جان در جهان آبگون
نعره یا لیت قومی یعلمون
گر نخواهد زیست جان بی این بدن
پس فلک ایوان کی خواهد بدن؟
گر نخواهد بیبدن جان تو زیست
فی السماء رزقکم روزی کیست؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۲ - جواب آن مغفل کی گفته است کی خوش بودی این جهان اگر مرگ نبودی وخوش بودی ملک دنیا اگر زوالش نبودی و علی هذه الوتیرة من الفشارات
آن یکی میگفت خوش بودی جهان
گر نبودی پای مرگ اندر میان
آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ
که نیرزیدی جهان پیچپیچ
خرمنی بودی به دشت افراشته
مهمل و ناکوفته بگذاشته
مرگ را تو زندگی پنداشتی
تخم را در شوره خاکی کاشتی
عقل کاذب هست خود معکوسبین
زندگی را مرگ بیند ای غبین
ای خدا بنمای تو هر چیز را
آن چنان که هست در خدعهسرا
هیچ مرده نیست پر حسرت ز مرگ
حسرتش آن است کش کم بود برگ
ورنه از چاهی به صحرا اوفتاد
در میان دولت و عیش و گشاد
زین مقام ماتم و ننگین مناخ
نقل افتادش به صحرای فراخ
مقعد صدقی نه ایوان دروغ
بادهٔ خاصی نه مستییی ز دوغ
مقعد صدق و جلیسش حق شده
رسته زین آب و گل آتشکده
ور نکردی زندگانی منیر
یک دو دم ماندهست مردانه بمیر
گر نبودی پای مرگ اندر میان
آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ
که نیرزیدی جهان پیچپیچ
خرمنی بودی به دشت افراشته
مهمل و ناکوفته بگذاشته
مرگ را تو زندگی پنداشتی
تخم را در شوره خاکی کاشتی
عقل کاذب هست خود معکوسبین
زندگی را مرگ بیند ای غبین
ای خدا بنمای تو هر چیز را
آن چنان که هست در خدعهسرا
هیچ مرده نیست پر حسرت ز مرگ
حسرتش آن است کش کم بود برگ
ورنه از چاهی به صحرا اوفتاد
در میان دولت و عیش و گشاد
زین مقام ماتم و ننگین مناخ
نقل افتادش به صحرای فراخ
مقعد صدقی نه ایوان دروغ
بادهٔ خاصی نه مستییی ز دوغ
مقعد صدق و جلیسش حق شده
رسته زین آب و گل آتشکده
ور نکردی زندگانی منیر
یک دو دم ماندهست مردانه بمیر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۳ - فیما یرجی من رحمة الله تعالی معطی النعم قبل استحقاقها و هو الذی ینزل الغیث من بعد ما قنطوا و رب بعد یورث قربا و رب معصیة میمونة و رب سعادة تاتی من حیث یرجی النقم لیعلم ان الله یبدل سیاتهم حسنات
در حدیث آمد که روز رستخیز
امر آید هر یکی تن را که خیز
نفخ صور امراست از یزدان پاک
که بر آرید ای ذرایر سر ز خاک
باز آید جان هر یک در بدن
همچو وقت صبح هوش آید به تن
جان تن خود را شناسد وقت روز
در خراب خود در آید چون کنوز
جسم خود بشناسد و در وی رود
جان زرگر سوی درزی کی رود؟
جان عالم سوی عالم میدود
روح ظالم سوی ظالم میدود
که شناسا کردشان؟ علم اله
چون که بره و میش وقت صبح گاه
پای کفش خود شناسد در ظلم
چون نداند جان تن خود ای صنم؟
صبح حشر کوچک است ای مستجیر
حشر اکبر را قیاس از وی بگیر
آن چنان که جان بپرد سوی طین
نامه پرد تا یسار و تا یمین
در کفش بنهند نامهی بخل و جود
فسق و تقوی آنچه دی خو کرده بود
چون شود بیدار از خواب او سحر
باز آید سوی او آن خیر و شر
گر ریاضت داده باشد خوی خویش
وقت بیداری همان آید به پیش
ور بد او دی خام و زشت و در ضلال
چون عزا نامه سیه یابد شمال
ور بد او دی پاک و با تقوی و دین
وقت بیداری برد در ثمین
هست ما را خواب و بیداری ما
بر نشان مرگ و محشر دو گوا
حشر اصغر حشر اکبر را نمود
مرگ اصغر مرگ اکبر را زدود
لیک این نامه خیال است و نهان
وان شود در حشر اکبر بس عیان
این خیال اینجا نهان پیدا اثر
زین خیال آن جا برویاند صور
در مهندس بین خیال خانهیی
در دلش چون در زمینی دانهیی
آن خیال از اندرون آید برون
چون زمین که زاید از تخم درون
هر خیالی کو کند در دل وطن
روز محشر صورتی خواهد شدن
چون خیال آن مهندس در ضمیر
چون نبات اندر زمین دانهگیر
مخلصم زین هر دو محشر قصهییست
مؤمنان را در بیانش حصهییست
چون بر آید آفتاب رستخیز
بر جهند از خاک زشت و خوب تیز
سوی دیوان قضا پویان شوند
نقد نیک و بد به کوره میروند
نقد نیکو شادمان و ناز ناز
نقد قلب اندر زحیر و در گداز
لحظه لحظه امتحانها میرسد
سر دلها مینماید در جسد
چون ز قندیل آب و روغن گشته فاش
یا چو خاکی که بروید سرهاش
از پیاز و گندنا و کوکنار
سر دی پیدا کند دست بهار
آن یکی سرسبز نحن المتقون
وآن دگر همچون بنفشه سرنگون
چشمها بیرون جهیده از خطر
گشته ده چشمه ز بیم مستقر
باز مانده دیدهها در انتظار
تا که نامه ناید از سوی یسار
چشم گردان سوی راست و سوی چپ
زان که نبود بخت نامهی راست زپ
نامهیی آید به دست بندهیی
سر سیه از جرم و فسق آکندهیی
اندرو یک خیر و یک توفیق نه
جز که آزار دل صدیق نه
پر ز سر تا پای زشتی و گناه
تسخر و خنبک زدن بر اهل راه
آن دغلکاری و دزدیهای او
و آن چو فرعونان انا و انای او
چون بخواند نامهٔ خود آن ثقیل
داند او که سوی زندان شد رحیل
پس روان گردد چو دزدان سوی دار
جرم پیدا بسته راه اعتذار
آن هزاران حجت و گفتار بد
بر دهانش گشته چون مسمار بد
رخت دزدی بر تن و در خانهاش
گشته پیدا گم شده افسانهاش
پس روان گردد به زندان سعیر
که نباشد خار را ز آتش گزیر
چون موکل آن ملایک پیش و پس
بوده پنهان گشته پیدا چون عسس
میبرندش میسپوزندش به نیش
که برو ای سگ به کهدانهای خویش
میکشد پا بر سر هر راه او
تا بود که بر جهد زان چاه او
منتظر میایستد تن میزند
در امیدی روی وا پس میکند
اشک میبارد چو باران خزان
خشک اومیدی چه دارد او جز آن؟
هر زمانی روی وا پس میکند
رو به درگاه مقدس میکند
پس ز حق امر آید از اقلیم نور
که بگویندش که ای بطال عور
انتظار چیستی؟ ای کان شر
رو چه وا پس میکنی؟ ای خیرهسر
نامهات آن است کت آمد به دست
ای خدا آزار و ای شیطانپرست
چون بدیدی نامهٔ کردار خویش
چه نگری پس بین جزای کار خویش
بیهده چه مول مولی میزنی؟
در چنین چه کو امید روشنی؟
نه تو را از روی ظاهر طاعتی
نه تو را در سر و باطن نیتی
نه تو را شبها مناجات و قیام
نه ترا در روز پرهیز و صیام
نه تو را حفظ زبان ز آزار کس
نه نظر کردن به عبرت پیش و پس
پیش چه بود؟ یاد مرگ و نزع خویش
پس چه باشد؟مردن یاران ز پیش
نه تو را بر ظلم توبه ی پر خروش
ای دغا گندمنمای جوفروش
چون ترازوی تو کژ بود و دغا
راست چون جویی ترازوی جزا؟
چون که پای چپ بدی در غدر و کاست
نامه چون آید ترا در دست راست؟
چون جزا سایهست ای قد تو خم
سایهٔ تو کژ فتد در پیش هم
زین قبل آید خطابات درشت
که شود که را از آن هم کوژ پشت
بنده گوید آنچه فرمودی بیان
صد چنانم صد چنانم صد چنان
خود تو پوشیدی بترها را به حلم
ورنه میدانی فضیحتها به علم
لیک بیرون از جهاد و فعل خویش
از ورای خیر و شر و کفر و کیش
وز نیاز عاجزانهی خویشتن
وز خیال و وهم من یا صد چو من
بودم اومیدی به محض لطف تو
از ورای راست باشی یا عتو؟
بخشش محضی ز لطف بیعوض
بودم اومید ای کریم بیغرض
رو سپس کردم بدان محض کرم
سوی فعل خویشتن میننگرم
سوی آن اومید کردم روی خویش
که وجودم دادهیی از پیش بیش
خلعت هستی بدادی رایگان
من همیشه معتمد بودم بر آن
چون شمارد جرم خود را و خطا
محض بخشایش درآید در عطا
کی ملایک باز آریدش به ما
که بدستش چشم دل سوی رجا
لاابالی وار آزادش کنیم
وآن خطاها را همه خط بر زنیم
لا ابالی مر کسی را شد مباح
کش زیان نبود ز غدر و از صلاح
آتشی خوش بر فروزیم از کرم
تا نماند جرم و زلت بیش و کم
آتشی کز شعلهاش کمتر شرار
میبسوزد جرم و جبر و اختیار
شعله در بنگاه انسانی زنیم
خار را گلزار روحانی کنیم
ما فرستادیم از چرخ نهم
کیمیا یصلح لکم اعمالکم
خود چه باشد پیش نور مستقر
کر و فر اختیار بوالبشر
گوشتپاره آلت گویای او
پیهپاره منظر بینای او
مسمع او آن دو پاره استخوان
مدرکش دو قطره خون یعنی جنان
کرمکی و از قذر آکندهیی
طمطراقی در جهان افکندهیی
از منی بودی منی را واگذار
ای ایاز آن پوستین را یاد دار
امر آید هر یکی تن را که خیز
نفخ صور امراست از یزدان پاک
که بر آرید ای ذرایر سر ز خاک
باز آید جان هر یک در بدن
همچو وقت صبح هوش آید به تن
جان تن خود را شناسد وقت روز
در خراب خود در آید چون کنوز
جسم خود بشناسد و در وی رود
جان زرگر سوی درزی کی رود؟
جان عالم سوی عالم میدود
روح ظالم سوی ظالم میدود
که شناسا کردشان؟ علم اله
چون که بره و میش وقت صبح گاه
پای کفش خود شناسد در ظلم
چون نداند جان تن خود ای صنم؟
صبح حشر کوچک است ای مستجیر
حشر اکبر را قیاس از وی بگیر
آن چنان که جان بپرد سوی طین
نامه پرد تا یسار و تا یمین
در کفش بنهند نامهی بخل و جود
فسق و تقوی آنچه دی خو کرده بود
چون شود بیدار از خواب او سحر
باز آید سوی او آن خیر و شر
گر ریاضت داده باشد خوی خویش
وقت بیداری همان آید به پیش
ور بد او دی خام و زشت و در ضلال
چون عزا نامه سیه یابد شمال
ور بد او دی پاک و با تقوی و دین
وقت بیداری برد در ثمین
هست ما را خواب و بیداری ما
بر نشان مرگ و محشر دو گوا
حشر اصغر حشر اکبر را نمود
مرگ اصغر مرگ اکبر را زدود
لیک این نامه خیال است و نهان
وان شود در حشر اکبر بس عیان
این خیال اینجا نهان پیدا اثر
زین خیال آن جا برویاند صور
در مهندس بین خیال خانهیی
در دلش چون در زمینی دانهیی
آن خیال از اندرون آید برون
چون زمین که زاید از تخم درون
هر خیالی کو کند در دل وطن
روز محشر صورتی خواهد شدن
چون خیال آن مهندس در ضمیر
چون نبات اندر زمین دانهگیر
مخلصم زین هر دو محشر قصهییست
مؤمنان را در بیانش حصهییست
چون بر آید آفتاب رستخیز
بر جهند از خاک زشت و خوب تیز
سوی دیوان قضا پویان شوند
نقد نیک و بد به کوره میروند
نقد نیکو شادمان و ناز ناز
نقد قلب اندر زحیر و در گداز
لحظه لحظه امتحانها میرسد
سر دلها مینماید در جسد
چون ز قندیل آب و روغن گشته فاش
یا چو خاکی که بروید سرهاش
از پیاز و گندنا و کوکنار
سر دی پیدا کند دست بهار
آن یکی سرسبز نحن المتقون
وآن دگر همچون بنفشه سرنگون
چشمها بیرون جهیده از خطر
گشته ده چشمه ز بیم مستقر
باز مانده دیدهها در انتظار
تا که نامه ناید از سوی یسار
چشم گردان سوی راست و سوی چپ
زان که نبود بخت نامهی راست زپ
نامهیی آید به دست بندهیی
سر سیه از جرم و فسق آکندهیی
اندرو یک خیر و یک توفیق نه
جز که آزار دل صدیق نه
پر ز سر تا پای زشتی و گناه
تسخر و خنبک زدن بر اهل راه
آن دغلکاری و دزدیهای او
و آن چو فرعونان انا و انای او
چون بخواند نامهٔ خود آن ثقیل
داند او که سوی زندان شد رحیل
پس روان گردد چو دزدان سوی دار
جرم پیدا بسته راه اعتذار
آن هزاران حجت و گفتار بد
بر دهانش گشته چون مسمار بد
رخت دزدی بر تن و در خانهاش
گشته پیدا گم شده افسانهاش
پس روان گردد به زندان سعیر
که نباشد خار را ز آتش گزیر
چون موکل آن ملایک پیش و پس
بوده پنهان گشته پیدا چون عسس
میبرندش میسپوزندش به نیش
که برو ای سگ به کهدانهای خویش
میکشد پا بر سر هر راه او
تا بود که بر جهد زان چاه او
منتظر میایستد تن میزند
در امیدی روی وا پس میکند
اشک میبارد چو باران خزان
خشک اومیدی چه دارد او جز آن؟
هر زمانی روی وا پس میکند
رو به درگاه مقدس میکند
پس ز حق امر آید از اقلیم نور
که بگویندش که ای بطال عور
انتظار چیستی؟ ای کان شر
رو چه وا پس میکنی؟ ای خیرهسر
نامهات آن است کت آمد به دست
ای خدا آزار و ای شیطانپرست
چون بدیدی نامهٔ کردار خویش
چه نگری پس بین جزای کار خویش
بیهده چه مول مولی میزنی؟
در چنین چه کو امید روشنی؟
نه تو را از روی ظاهر طاعتی
نه تو را در سر و باطن نیتی
نه تو را شبها مناجات و قیام
نه ترا در روز پرهیز و صیام
نه تو را حفظ زبان ز آزار کس
نه نظر کردن به عبرت پیش و پس
پیش چه بود؟ یاد مرگ و نزع خویش
پس چه باشد؟مردن یاران ز پیش
نه تو را بر ظلم توبه ی پر خروش
ای دغا گندمنمای جوفروش
چون ترازوی تو کژ بود و دغا
راست چون جویی ترازوی جزا؟
چون که پای چپ بدی در غدر و کاست
نامه چون آید ترا در دست راست؟
چون جزا سایهست ای قد تو خم
سایهٔ تو کژ فتد در پیش هم
زین قبل آید خطابات درشت
که شود که را از آن هم کوژ پشت
بنده گوید آنچه فرمودی بیان
صد چنانم صد چنانم صد چنان
خود تو پوشیدی بترها را به حلم
ورنه میدانی فضیحتها به علم
لیک بیرون از جهاد و فعل خویش
از ورای خیر و شر و کفر و کیش
وز نیاز عاجزانهی خویشتن
وز خیال و وهم من یا صد چو من
بودم اومیدی به محض لطف تو
از ورای راست باشی یا عتو؟
بخشش محضی ز لطف بیعوض
بودم اومید ای کریم بیغرض
رو سپس کردم بدان محض کرم
سوی فعل خویشتن میننگرم
سوی آن اومید کردم روی خویش
که وجودم دادهیی از پیش بیش
خلعت هستی بدادی رایگان
من همیشه معتمد بودم بر آن
چون شمارد جرم خود را و خطا
محض بخشایش درآید در عطا
کی ملایک باز آریدش به ما
که بدستش چشم دل سوی رجا
لاابالی وار آزادش کنیم
وآن خطاها را همه خط بر زنیم
لا ابالی مر کسی را شد مباح
کش زیان نبود ز غدر و از صلاح
آتشی خوش بر فروزیم از کرم
تا نماند جرم و زلت بیش و کم
آتشی کز شعلهاش کمتر شرار
میبسوزد جرم و جبر و اختیار
شعله در بنگاه انسانی زنیم
خار را گلزار روحانی کنیم
ما فرستادیم از چرخ نهم
کیمیا یصلح لکم اعمالکم
خود چه باشد پیش نور مستقر
کر و فر اختیار بوالبشر
گوشتپاره آلت گویای او
پیهپاره منظر بینای او
مسمع او آن دو پاره استخوان
مدرکش دو قطره خون یعنی جنان
کرمکی و از قذر آکندهیی
طمطراقی در جهان افکندهیی
از منی بودی منی را واگذار
ای ایاز آن پوستین را یاد دار
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۵ - بیان آنک آنچ بیان کرده میشود صورت قصه است وانگه آن صورتیست کی در خورد این صورت گیرانست و درخورد آینهٔ تصویر ایشان و از قدوسیتی کی حقیقت این قصه راست نطق را ازین تنزیل شرم میآید و از خجالت سر و ریش و قلم گم میکند و العاقل یکفیه الاشاره
زانک پیلم دید هندستان به خواب
از خراج اومید بر ده شد خراب
کیف یاتی النظم لی والقافیه
بعد ما ضاعت اصول العافیه
ما جنون واحد لی فی الشجون
بل جنون فی جنون فی جنون
ذاب جسمی من اشارات الکنی
منذ عاینت البقاء فی الفنا
ای ایاز از عشق تو گشتم چو موی
ماندم از قصه تو قصهی من بگوی
بس فسانهی عشق تو خواندم به جان
تو مرا کافسانه گشتستم بخوان
خود تو میخوانی نه من ای مقتدی
من که طورم تو موسی وین صدا
کوه بیچاره چه داند گفت چیست؟
زان که موسی میبداند که تهیست
کوه میداند به قدر خویشتن
اندکی دارد ز لطف روح تن
تن چو اصطرلاب باشد ز احتساب
آیتی از روح همچون آفتاب
آن منجم چون نباشد چشمتیز
شرط باشد مرد اصطرلابریز
تا صطرلابی کند از بهر او
تا برد از حالت خورشید بو
جان کز اصطرلاب جوید او صواب
چه قدر داند ز چرخ و آفتاب؟
تو که ز اصطرلاب دیده بنگری
درجهان دیدن یقین بس قاصری
تو جهان را قدر دیده دیدهیی
کو جهان؟ سبلت چرا مالیدهیی؟
عارفان را سرمهیی هست آن بجوی
تا که دریا گردد این چشم چو جوی
ذرهیی از عقل و هوش ار با من است
این چه سودا و پریشان گفتن است؟
چون که مغز من ز عقل و هش تهیست
پس گناه من درین تخلیط چیست؟
نه گناه اوراست که عقلم ببرد
عقل جمله ی عاقلان پیشش بمرد
یا مجیر العقل فتان الحجی
ما سواک للعقول مرتجی
ما اشتهیت العقل مذ جننتنی
ما حسدت الحسن مذ زینتنی
هل جنونی فی هواک مستطاب؟
قل بلی والله یجزیک الثواب
گر به تازی گوید او ور پارسی
گوش و هوشی کو که در فهمش رسی؟
بادهٔ او درخور هر هوش نیست
حلقهٔ او سخرهٔ هر گوش نیست
بار دیگر آمدم دیوانهوار
رو رو ای جان زود زنجیری بیار
غیر آن زنجیر زلف دلبرم
گر دو صد زنجیر آری بردرم
از خراج اومید بر ده شد خراب
کیف یاتی النظم لی والقافیه
بعد ما ضاعت اصول العافیه
ما جنون واحد لی فی الشجون
بل جنون فی جنون فی جنون
ذاب جسمی من اشارات الکنی
منذ عاینت البقاء فی الفنا
ای ایاز از عشق تو گشتم چو موی
ماندم از قصه تو قصهی من بگوی
بس فسانهی عشق تو خواندم به جان
تو مرا کافسانه گشتستم بخوان
خود تو میخوانی نه من ای مقتدی
من که طورم تو موسی وین صدا
کوه بیچاره چه داند گفت چیست؟
زان که موسی میبداند که تهیست
کوه میداند به قدر خویشتن
اندکی دارد ز لطف روح تن
تن چو اصطرلاب باشد ز احتساب
آیتی از روح همچون آفتاب
آن منجم چون نباشد چشمتیز
شرط باشد مرد اصطرلابریز
تا صطرلابی کند از بهر او
تا برد از حالت خورشید بو
جان کز اصطرلاب جوید او صواب
چه قدر داند ز چرخ و آفتاب؟
تو که ز اصطرلاب دیده بنگری
درجهان دیدن یقین بس قاصری
تو جهان را قدر دیده دیدهیی
کو جهان؟ سبلت چرا مالیدهیی؟
عارفان را سرمهیی هست آن بجوی
تا که دریا گردد این چشم چو جوی
ذرهیی از عقل و هوش ار با من است
این چه سودا و پریشان گفتن است؟
چون که مغز من ز عقل و هش تهیست
پس گناه من درین تخلیط چیست؟
نه گناه اوراست که عقلم ببرد
عقل جمله ی عاقلان پیشش بمرد
یا مجیر العقل فتان الحجی
ما سواک للعقول مرتجی
ما اشتهیت العقل مذ جننتنی
ما حسدت الحسن مذ زینتنی
هل جنونی فی هواک مستطاب؟
قل بلی والله یجزیک الثواب
گر به تازی گوید او ور پارسی
گوش و هوشی کو که در فهمش رسی؟
بادهٔ او درخور هر هوش نیست
حلقهٔ او سخرهٔ هر گوش نیست
بار دیگر آمدم دیوانهوار
رو رو ای جان زود زنجیری بیار
غیر آن زنجیر زلف دلبرم
گر دو صد زنجیر آری بردرم