عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۰ - گرفتار شدن جاسوس عامربن ربیعه
بگفتش: که ای؟ وز کجا آمدی؟
شتابان بدین سو چرا آمدی؟
بگفتا: که از بادیه رهسپار
شدم سوی کوفه من ای نامدار
که بینم یکی روی آن مردمان
که هستند با من ز یک دودمان
بدو گفت مختار با من دروغ
مگو گر، به دل داری از دین فروغ
وگرنه روان تو بدرود تن
کند از دم تیغ خونریز من
زمختار چون مرد آن ها شنید
شدش چهره از بیم چون شنبلید
بگفتا: اگر راست گویم سخن
دهی زینهارم تو برجان و تن
بگفتا: که در زینهار منی
اگر راست گویی به جان ایمنی
بگفتا: من از راستی نگذرم
وگر دور گردد سر از پیکرم
به جاسوسی از نزد عامر که هست
به نزدیک این شهر او را نشست
بدینجا شدم تا سپاه تو را
بدانم دگر دستگاه تو را
چون من راست گفتم تو نیز ازکرم
ببخشای بر جان و مال و سرم
ببخشید او را به جان میرراد
یکی جامه ی زرنگارش بداد
بدو داد بسیار نیز از درم
سپس گفت هر جا خواهی بچم
ولیکن یکی راست دیگر بگوی
چو پرسید ز تو عامر کینه جوی
که مختار را بود چون دستگاه
که بودش سپهدار و چندان سپاه
چو گویی؟ به وی گفت: ای نامدار
بگویمش دارد سپه صد هزار
بخندید نام آور و گفت: هیچ
به عمر از ره راستی سر مپیچ
هم ایدون فراموش کردی مگر
که از راستی چند دیدی ثمر؟
بگو: سی هزار از سواران مرد
بود لشگر او به روز نبرد
سرلشگرش پور اشتر بود
که خود با سپاهی برابر بود
بگفت این و آمد سوی کوفه باز
شد آن پیک زی عامر کینه ساز
سخن آنچه بایست با وی بگفت
بدو گفت عامر سپس در نهفت
که کار دگر نیز باید بساخت
زانعام من سر به گردون فراخت
ز مختاریان چارده تن سوار
نمودند پیمان مرا استوار
که چون این دو لشگر شود رو بروی
به مختار تازند از چارسوی
بریزند خونش به تیغ و سنان
وزان پس بتابند زی ما عنان
تو این نامه را گر بدیشان بری
چه پاسخ بباری ز من برخوری
گرفت از وی آن نامه را مرد و باز
سوی کوفه آمد روان تازتاز
چو نزدیک شهر آمد از پهندشت
زنیرنگ از جامه بیگانه گشت
نهفت آنچه بودش به یک جای پست
یکی جامه ی ژنده بر خود ببست
به تن چارده نامه کردش نهان
چو یغما زده با خروش و فغان
روان می شد از کوفه و ز اتفاق
در آن روز سالار میر عراق
به دروازه بر پای داشت انجمن
ابا یاوران خود اندر سخن
بدید و به برخواند و بشناختش
غمین گشت و از مهر بنواختش
بپرسید از وی که این حال چیست؟
فغان تو از دست بیداد کیست؟
بگفتا: که چونم تو بنواختی
ابا جامه و زر روان ساختی
برفتم سوی عامر بد گهر
از آن جامه ی زر رسیدش خبر
گمان بد آورد در باره ام
چنین بینوا کرد و آواره ام
غمین گشت مختار از حال مرد
چو بد ساده دل رنگ او را بخورد
بگفتا: ز اندوه آزاد باش
به رغم بد اندیش دل شاد باش
که بخشمت چندان زرو خواسته
که گردد همه کارت آراسته
سپس دادش از جامه چندان و زر
که چشمش از آن تیره گردید سر
چو این دید آن مرد از بی همال
دلش از بدی گشت نیکی سگال
به خودگفت: با نیکمردان، بدی
بود درخور کیفر ایزدی
کجا می پسندد جهان آفرین
که ریزند خون چنان پاک دین
پس آنگاه آن مرد نیکو نهاد
سبک، دست مختار را بوسه داد
بگفتا: مرا هست رازی نهان
چو خالی کنی پرده گیرم از آن
بیامد به یکسوی با وی امیر
برآورد آن نامه های ستیر
بداد و سر از راز پنهان گشود
بگفت آنچه عامر به وی گفته بود
چو از راز شد آگه آن میر راد
رخ آن نکو مرد را بوسه داد
بدانست کز نیکویی بدمنش
شود دوست با نیکی آرد کنش
خدا را به شکرانه لختی ستود
سپاس ورا روی برخاک سود
بگفتا: که ای برتر از هر چه هست
که هستی نگهبان بالا و پست
تو پیوسته این بنده را یار باش
زهر بد بدینسان نگهدار باش
که این خدمت خود بیارم به جای
در آرم سر بد کنش را به پای
سپس گفت با آن نکو کارمرد
که مزد تو باشد به یزدان فرد
رهانیدی از مرگ جان مرا
سپاس از تو باشد روان مرا
زمن آرزویی که داری بخواه
که بر هر چه دارم تویی پادشاه
بگفتا: نکردم من این بهر مال
نجستم مگر بخشش ذوالجلال
مرا نیکی از تو بدین کار داشت
ز یزدانت نیکی رسد پایداشت
از آنجا برفتند سوی سپاه
سرافراز افکند هر سو نگاه
بد اندیش ها را به یک جا بدید
که آسوده دارند گفت و شنید
برآورد تیغ و به اندک زمان
از ایشان بپرداخت یکسر جهان
بدو گفت فرزند مالک که چون
از این قوم قهرت فرو ریخت خون
چه بایست گفتن جواب خدای
اگر پرسد از این به دیگر سرای
در اینان اگر شیعه ی حیدرست
بسی سخت این کار را کیفر است
بگفتا: که اندرز تو بر ره است
برآزمون این سخن کوته است
ازین کشتگان گر بود نیم جان
پژوهش کن این راز را ناروان
براهیم از گفت خود شرمسار
سوی زخم داران بشد رهسپار
از ایشان بپرسید: بهر چرا
خریدند بر خویش این ماجرا
چه بد دیده بودید زین نامجوی
که پیمان ببستید بر قتل اوی
بگفتند: از آنرو که ما چند مرد
دلی داشتیم از علی(ع) پر ز درد
به گیتی ندانیم کاری ثواب
به از کشتن شیعه ی بو تراب
چو مختار را زور بد در جهان
شد آگه زپیمان و راز نهان
نشد کشته بر دست ما تا خدای
دهد مزد ما را به دیگر سرای
سپاس خدا باد بر ما مزید
که در راه خود خواست ما را شهید
براهیم یل چون شنید این سخن
بزد تیغشان برمیان دهن
فرستادشان نزد یاران خویش
وزان پس بیامد سرافکنده پیش
بگفتا: که ای میر پوزش پذیر
که حق با تو بود ای جهانجوی میر
به یزدان بخشنده دارم سپاس
که از مکر اینان ترا داشت پاس
پس آنگاه مختار آن نیکخو
فرستاده را خواند وگفتا بدو
که جان من از تست ایدون به تن
وگرنه کنون پوششم بد کفن
بباید کنون سازمت بی نیاز
که تا زنده ای کامرانی به ناز
سپس گفت با مردم خویشتن
که ای نامداران دشمن شکن
هر آنکس ککه ما را بود دوستدار
نماید بدین مرد چیزی نثار
چو لشگر شنیدند فرمان میر
ز خرد و بزرگ و زبرنا و پیر
ز مال جهان هرکه هر چیز داشت
بدان پیک فرخنده پی واگذاشت
چون این دید آن مرد همت بزرگ
به مختار گفت: ای امیر سترگ
من این ها نخواهم که خواهم خدای
ببخشد روانم به دیگر سرای
همان زر که بخشیدی ام از نخست
مرا هر شکسته از آن شد درست
یک اندرز دارم زمن ای امیر
مر آن پند شایسته را در پذیر
تو تنها زلشگر به همراه من
بیا تا به نزدیک آن انجمن
به بیغوله ای خویش را کن نهان
روم من بر عامر بد گمان
بگویمش مردی زیاران تو
که هستند از عهده داران تو
تو را تا ببیند از آن انجمن
بدین سوی آمد به همراه من
زلشگر که آرمش تنها برون
تو بشتاب و از وی فرو ریز خون
بدو گفت آن مهتر کامیاب
نمی بینم این رای را من صواب
بگفتا: چو این رای نبود به جای
بده رخصتم تا روم باز جای
سپهبد به رفتنش دستور داد
برون رفت و شد سوی هامون، چو باد
چو لختی بپیمود آن مرد راه
بدید از پی خود یکی زان سیاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۵ - به درک فرستادن امیر مختار چهار کس از قاتلان سبط احمد مختار (ص) را
چهارم عبید ابن اسود به نام
که بد خوی بود و زنسل حرام
هم اینسان به رزم خداوند دین
بدند اندر آن پهنه ی سهمگین
به دژخیم فرمود فرمانروای
کز این ناکسان هم بپرداز جای
فرومایه در خورد گفت و شنود
نپایید و سرشان ببرید زود
چنان کرد دژخیم کان نامدار
همی خواست از کشتن آن چهار
چو بگذشت زین ماجرا چند روز
به روزی که خور بود گیتی فروز
بیاراست مختار خرگاه داد
بیفروخت رخساره، کرسی نهاد
سران سپه سروران دیار
به ایوان مختار جستند بار
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۴ - (کشتن مختار چهل نفر از قاتلان ) حضرت را
بیامد زمین را بوسید و گفت:
که رازی مرا هست اندر نهفت
که خود نام آن مرد بودی هجیم
نسوزد تن او به نار جحیم
بدو گفت مختار فرخنده خوی
که راز نهان را به من بازگوی
بگفتا: یکی مرد پیشه ورم
هم از اهل این شهر و این کشورم
بود پختن نان همی پیشه ام
به آل نبی نیک اندیشه ام
مرا هست همسایه ای زشتخوی
بداندیش پیغمبر و آل اوی
کنیزی است او را که اندر نهان
بود زنده از مهر من درجهان
مرا عاشق و پای بست من است
پریشان دل او به دست من است
ولیکن من از او گریزنده ام
ابا نفس بدخو ستیزنده ام
زمن خواجه او را در این چندگاه
برد نان بسیاری ای نیکخواه
یکی روز با آن کنیزک سخن
براندم نهانی من از انجمن
که برگوی مهمان این خواجه کیست
مر این نان بسیار از بهر چیست؟
گر این راز پنهان نداری زمن
بیابی مراد دل خویشتن
زپیوند من در جهان برخوری
گر از گفته ی راست در نگذری
مرا گفت: این نان پی آن بود
که در خانه چل مرد مهمان بود
همه بد سگالان شاه شهید
بدین در همه پیروان یزید
که خواهند زی مصعب آرند روی
از آن میر گردند زنهار جوی
چو این زان کنیزک شنیدم دمان
در این پیشگاه آمدم در زمان
تو را آگهی دادم ازکارشان
ز کیش و زآیین و هنجارشان
ز خبار مختار چون این شنفت
رخ آورد سوی ابو عمرو و گفت:
که این مرد را همره خویشتن
ببر با تنی چند شمشیر زن
بکش دشمنان شهنشاه را
ممان زنده بد کیش و بدخواه را
که مزد از خدای جهانت رسد
زخیر آنچه خواهی همانت رسد
به فرمان مختار، مرد جوان
برفت و بپرداخت زیشان جهان
بیامد همه کرده ی خود بگفت
به سالار و زو آفرین ها شنفت
هم اندر زمان پور کامل رسید
به همره درش زشت مردی پلید
که با چادر و موزه بد چون زنان
به روبند رخسار کرده نهان
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۵۶ - کشته شدن حصین پلید به دست شریک تغلبی
هماورد جست از سپاه عراق
که نفرین ز یزدان بدان پر نفاق
یکی تغلبی مرد، کش نام نیک
به خردی زمام و پدر شد شریک
هیون تاخت بهر نبرد حصین
برآویخت با دشمن شاه دین
بزد نیزه بر گردگاه پلید
کش از پشت نوک سنان شد پدید
جهان شد بدان نیزه ی آخته
از آن بدگهر مرد پرداخته
پذیره شدش دوزخی اهرمن
بخواندش به مهمانی خویشتن
به آتش زآب سنان جست راه
چنین دید کیفر بداندیش شاه
به دوزخ چو شد ریمن تیره رای
براهیم را دل برآمد ز جای
برون موی تن شد زپیراهنش
نه از پیرهن بلکه از جوشنش
بغرید بر لشگر نامدار
که این خوار پیکار ناید به کار
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۳ - آغاز داستان برزو
چنین خواندم از نامه ی باستان
که بنوشته بودند از راستان
که چون گشت سهراب از شیر سیر
به مردی کمر بست گرد دلیر
ز هم زادگان سر به پروین کشید
چنو چشم مردم به مردی ندید
به ده سالگی ساز میدان گرفت
کمان و کمند دلیران گرفت
چو شد بر دو هفته ورا سال راست
ز چرخ برین سرش بگذشت خواست
به جز اسب هرگز نکرد آرزوی
چنین بود کام یل نیک خوی
فسیله به شنگان زمین داشتی
گله اندر آن جای بگذاشتی
یکی روز نزد فسیله رسید
حصاری بدان کوه و آن دشت دید
کشیده بر افراز کوهی بزرگ
کزو خیره گشتی دو چشم سترگ
یکی مرغزاری به گرد حصار
همیشه بدی سبز آن جویبار
خوشش آمد آنجای آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود
به چوپان بفرمود کاسبان بیار
یکایک گذر کن در این مرغزار
در این بود سهراب کز روی دشت
یکی ماه پیکر بدو برگذشت
به رخساره ماه و به بالا چو سرو
رخانش به سرخی به سان تذرو
یکی مقنع سرخ در پاکشان
چو طاوس رنگین بدو در نشان
ابر پشت بنهاده یک سبوی
خرامان همی رفت نزدیک جوی
چو سهراب او را بدیدش زدور
هم اندر زمان شد به دل ناصبور
به یک چشم کز دور او را بدید
دلش مهر و پیوند او برگزید
بجنبیدش آن گوهر پهلوان
بر آن سروبن دلبر مهربان
بفرمورد کآرید او را برم
بدان تا یکی روی او بنگرم
برفتند پس چاکران نزد اوی
ببردند او را بر مهرجوی
چو سهراب شیراوزن او را بدید
به دل مهر او در زمان برگزید
بدو گفت ای ماه نام تو چیست
که نامت کدام و نژادت زکیست
همانا که خواری تو بر چشم شوی
که بر دوش گیری ازین سان سبوی
ورا چون دهد دل که آیی برون
چو تابنده ماه و (چو) سیمین ستون
به دیان که گر تو بدی آن من
فدای تو بودی تن و جان من
چو آن خوب رخ این ازو بشنوید
به چشم و کرشمه بدو بنگرید
زنان را چنین است آیین و خوی
تو زایشان ره پارسایی مجوی
بدو مهربان شد به دل در زمان
بدو گفت کای نامور پهلوان
مرا نام: شهرو، پدر: شیرگیر
همه سال نخجیر گیرد به تیر
از آنگه که گشتم ز مادر جدا
به رنجم من از دیو ناپارسا
پدر پروریده ست و گردون مرا
چنین کرد تقدیر فرمانروا
کنون چند روزست تا رفته است
گذرگاه نخجیر بگرفته است
چو بشنید سهراب بر پای خاست
دلش با هوا گشت درکام راست
ز بیگانه خیمه بپرداختند
به بازی دو بازو برافراختند
سرانجام سهراب شد چیره دست
بدان ماه رخسار چون پیل مست
برون کرد شمشیر کام از نیام
که شهرو نیامی بد از سیم خام
چو زآماجگه تیر بیرون کشید
ز خون تیر آماج چون لاله دید
بدو گفت با مهر دیان بدی
ازیرا به سختی چون سندان بدی
زمانی در آن کار اندیشه کرد
حکیمی و مردانگی پیشه کرد
یکی لؤلؤ شاهوار ثمون
بدو داد کای سرو سیمین ستون
بگیر این گران مایه در یادگار
نگه کن که تا خود کی آید به کار
بر آنم که تو بارداری زمن
همانا که فرزند آری زمن
چو هنگام زادن فراز آیدت
بدین پاک مهره نیاز آیدت
اگر دختر آری به هنگام شوی
به مویش درون باف و زو نام جوی
وگر پور جویای یاران کند(؟)
بدان گه که آهنگ میدان کند
در آویز از تارک ترگ اوی
چو آید به میدان کین جنگ جوی
بدادش بسی گوهر نغز نیز
ز دیبا و زر هرگونه چیز
درین گفت وگو بود کآمد برش
سواران ترکان و هومان سرش
پیام شهنشاه افراسیاب
فرو خواند بر وی کردار آب
چو بشنید سرخاب شادی نمود
بر آن لشگر گشن فرمود زود
که بندید بار و بسازید کار
که من رفت خواهم سوی کارزار
بگفت این و برسان باد دمان
به اسب اندر آمد هم اندر زمان
بیامد سپه را به ایران کشید
چنان بود کارش که گوشت شنید
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۴ - زادن برزوی سهراب، پسر زاده رستم
ز شنگان چو سهراب آمد به در
شده بود شهرو ازو بارور
چو نه ماه بگذشت از آن روزگار
درخت قضا رفته آورد بار
به فرمان دیان جدا شد از وی
دل افروز پوری چو خورشید روی
برش چون بر شیر و چهرش چو خون
سطبرش دو بازو چو ران هیون
دل افروز مادر بد آن شمع روز
سپهر یلان،گرد گیتی فروز
جهانجوی را نام برزوی کرد
به دیدار او دل به نیروی کرد
بدان سان همی پروریدش به ناز
که نامد به چیزیش روزی نیاز
قدش گشت با سرو نازنده راست
چنان بود فرمان دیان که خواست
چو بگذشت از عمر او بیست سال
پهن کرد سینه قوی کرد یال
نهان کرد مادر ازو راز خویش
همی داشت او را هم آواز خویش
ز کردار خود هیچ با او نگفت
همی داشت آن راز را در نهفت
به دل گفت اگر من بگویم بدوی
که تو پور سرخابی ای ماهروی
بپوید ز شنگان به ایران شود
به پرخاش آن نره شیران شود
هم او چون پدر رزم رای آیدش
یکی تنگ تابوت جای آیدش
نباید که همچون پدر زاروار
شود کشته در دشت (و) در کارزار
به تدبیر، تقدیر برگشت خواست
چنان خواست دیان که مادر نخواست
چو پورش ابا یال و نیروی بود
تو گفتی که از آهن و روی بود
به برزیگری داشت مادر ورا
که بودش بسی ملک اندر خورا
جهان جوی از تخمه راستان
به برزیگری گشت هم داستان
یکی مرد عام کشاورز بود
اگر چه خداوند صد مرز بود
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۵ - رسیدن افراسیاب به شنگان
از آن پس که برگشت از آن رزمگاه
که رستم برو کرد گیتی سیاه
که از بهر بیژن به توران زمین
چه آمد به روی سپهدار چین
بدان راه بی ره سر اندر کشید
گریزان ز رستم به شنگان رسید
خود و نامداران پرخاشخر
پر از درد جان و پر از کین جگر
رسیدند نزدیکی آن حصار
که بد پهلوان اندرو شادخوار
ز پیران و گرسیوز و شاه چین
رسیدند نزدیک شنگان زمین
بدان چشمه آمد زمانی فرود
همی داد هر کس روان را درود
شه چین ز ناگه یکی بنگرید
کشاورز مردی تناور بدید
ستاده بر آن دشت همچون هیون
به تن همچو کوه و به چهره چو خون
گشاده برو ساعد و یال و برز
درختیش در دست مانند گرز
قوی گردن و سینه و بر فراخ
به تن چون درخت و به بازو چو شاخ
(چو افراسیابش بدان سان بدید
به پیران ویسه یکی بنگرید)
بدان نامداران چنین گفت پس
که زین سان دلاور ندیده ست کس
مرا سال بگذشت بر چارصد
ازین سان ندیدم نه مردم نه دد
نه سام نریمان نه گرشاسپ گرد
نه چشم یلان نیز چونین شمرد
ستاده ست از آن گونه بر پهن دشت
ازین سان سپاهی برو برگذشت
نیامدش در دل ز ما هیچ باک
چه ماییم پیشش چه یک مشت خاک
بگفت این و بادی ز دل برکشید
به کردار دریا دلش بردمید
به رویین چنین گفت باره بران
بیاور مرا او را به نزدم دوان
بدان تا بدانم که از تخم کیست
چه گوید برین دشت از بهر چیست
چو بشنید رویین پیران چو شیر
بیامد به نزدیک مرد دلیر
بدو گفت کای مرد دهقان پژوه
چه باشی بدین دشت با این گروه
شه چین و ماچین همی خواندت
بدان تا از این رنج برهاندت
جهاندار افراسیاب دلیر
که روبه ستاند ز چنگال شیر
چو بشنید برزوی آواز اوی
چو گلبرگ بفروخت از راز اوی
به رویین چنین گفت کای بی خرد
نیاید تو را خنده از گفت خود
جهاندار دادار دادآور است
که روزی ده بندگان یکسر است
چه گویی کنون کیست پور پشنگ
چرا آمد ایدر بدین راه تنگ
نیایم به گفتار تو پیش اوی
که دانم ز هر بد کمابیش اوی
چو بشنید رویین بدو گفت بس
نگوید سخن را بدین گونه کس
نبیره فریدون دلارای کین
سر سروران شاه توران زمین
ز دیان مگر روی بر تافتی
و یا بر ره دیو بشتافتی
ز فرمان شاهان نتابند سر
یکی داشت با حکم پیروزگر
ز دانا شنیدم به هر روزگار
که فرمان شاهان مدارید خوار
چو رویین چنین گفت برزوی برز
بدو گفت کای مرد بی آب و ارز
هر آن شاه کو دادگستر بود
به هر دو جهان شاه و مهتر بود
نه این بی خرد کز خرد دور شد
روانش بر دیو مزدور شد
چه دانش بود با چنین تاجور
که باشد همه سال بیدادگر
سیاوش چو از مرز ایران برفت
پناه روان درگه او گرفت
پذیرفت او را به زنهار خویش
که روزی نیاردش آزار پیش
به گفتار گرسیوز شوم روی
گران کرد بیهوده دل را بدوی
به دژخیم فرمود تا بی گناه
سرش را ببرند چون کینه خواه
کنون تا جدا شد سر او ز تن
به توران نیابی تو با مرد زن
هر آن خون کزین کینه شد ریخته
بدان گیتی او باشد آویخته
مرا یار بخت است و شاهم خدای
ندانم جز او شاه در دو سرای
چو رویین به تندی از او این شنید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
بدان تا زند بر سر و یال اوی
ز بالاش خون اندر آرد به روی
سبک برزوی شیر دل، تیز چنگ
بیازید بازو به سان نهنگ
بدان تا رباید مر او را ز زین
به خواری در آرد به روی زمین
بترسید رویین و از بیم جان
بپیچید ازو روی و شد تا زنان
کشاورز دنبال اسبش گرفت
به تندی زمانی همی داشت تفت
ز نیروی فرخنده بخت جوان
تکاور به روی اندر آمد دمان
دم اسب در دست آن نامدار
بماند و بیفتاد از وی سوار
جهاندار از دور می دید آن
به پیران چنین گفت کای پهلوان
نه از مردم است این زآهرمن است
من ایدون گمانم که تخم من است
ازین جنگی گرد شاید چنان
که در دیده رستم آرد سنان
بدین کفت و بازو و این زور و یال
به گیتی ندانم کس این را همال
گمانم که روز نبرد این دلیر
تن اژدها را در آرد به زیر
تو گویی که از دانش آگاه نیست
به چشمش همان شاه و چاکر یکی ست
بدین تندی و تیزی خویش کام
سر ژنده پیل اندر آرد به دام
مگر آفریننده بخشودمان
که آسان همی راه بنمودمان
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۶ - آمدن گرسیوز و بردن برزو پیش افراسیاب
و زان پس به گرسیوز آواز داد
کز ایدر بران باره بر سان باد
به نرمی بیاور به نزد منش
به چربی به دام آورم گردنش
مگردان به تندی زبان را بدوی
نباید که رنج آیدت زو به روی
سپهبد سبک کرد سویش عنان
وزان موی بر تن شده چون سنان
چو آمد به نزدیک پرخاشجوی
شگفتی فرو ماند در کار اوی
ورا دید آشفته چون پیل مست
یکی بیل مانند گرزی به دست
سپهدارش از دور آواز داد
چو لرزان یکی شاخ ازتند باد
به چربی بدو گفت کای نام جوی
چرا برفروزی به بیهوده روی
کسی را بدین دشت پیکار نیست
همان میهمان نزد کس خوار نیست
نخوردیم از تو در آنجای هیچ
مگر آب چشمه، بدین سان مپیچ
بیا تا یکی پیش شاهت برم
بدان پر گهر بارگاهت برم
سر سروان شاه توران زمین
سر افراز گردان ماچین و چین
نبیره فریدون و پور پشنگ
همی راه جوید ازین خاره سنگ
همی راه جوییم از تو کنون
نجوییم کین و نریزیم خون
چو گرسیوز این گفت، برزوی شیر
بیامد خرامان بر او دلیر
به گردن بر آورد بیل سطبر
خروشنده بر سان تندر ز ابر
تو گفتی درختی ست زآهن به بار
و یا نره شیری ست در مرغزار
دلیر و خرامان و دل پر شتاب
بیامد به نزدیک افراسیاب
چو آمد به نزدش زمین بوسه داد
نیایشگری را زبان برگشاد
جهاندار او را به شیرین زبان
نوازید و بنشاند اندر زمان
بدو گفت کای مرد با رای و کام
نژادت ز کیست و چه نامی به نام
ز تخم که ای وز کدامی گهر
چه گوید همی مادرت از پدر
نکردیم بر کشته زارت زیان
دژم روی گشتی چو شیر ژیان
بدو گفت برزوی کای نام جوی
دلت شاد باد و فروزنده روی
پدر را ندیدم به چشم از بنه
همه سال ایدر بدم یک تنه
من و مادرم ایدر و چند زن
نیایی کهن باز مانده ز من
نیای مرا نام شیروی گرد
به نخجیر شیرش بدی دست برد
(کنون پیر گشته ست و بسیار سال
ورا چنبری شد همی برز و یال)
چنین گفت مادر که گاه بهار
بدین دشت بگذشت گردی سوار
نیای من آن پیر شوریده بخت
به نخجیر شیران بد و کار سخت
ز من آب کرد آرزو آن سوار
چو از دور دیدش مرا نامدار
چو دادم مر او را همی سرد آب
نگه کرد در من دلش شد کباب
فروماند بر جای وز بهر دل
فروشد دو پای دلاور به گل
کجا با دل خویش اندیشه کرد
سگالشگری یک زمان پیشه کرد
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
در آورد دیوار باره به بند
به باره برآمد چو مرغی به پر
در آویخت با من گو نامور
ز من مهر یزدان به مردی ربود
وزان جای برگشت بر سان دود
ندیدم دگر چهره آن سوار
ندانم کجا رفت و چون بود کار
به من بارور گشت مادر ازوی
نبودش جز او هرگزش هیچ شوی
چو افراسیاب این ز برزو شنید
به کردار غنچه همی بشکفید
بدو گفت کای مرد پهلو نژاد
زمانه ز نیکیت هم نیک داد
بیابی ز من دولت وکام تو
به شاهی کشد پس سرانجام تو
همان کشور و دخترم آن توست
همه لشکر من به فرمان توست
ز توران زمین تا به ماچین وچین
تو را شهریاران کنند آفرین
نبیند جهان کس به آیین تو
سپهر چهارم کشد زین تو
زمین هفت کشور تو را بنده شد
به پیش تو گردون پرستنده شد
ز برزیگری رستی و کار سخت
به گردون بر آرد تو را نیک بخت
یکی کار پیش است ما را بزرگ
کزو خیره گردد دو چشم سترگ
مرا کرده پیری چنین ناتوان
تو را هست نیروی و بخت جوان
بدان گه که من چون تو بودم به سال
قوی گردن و سینه در خورد یال
همه آرزو جنگ شاهان بدی
زمانه ز بیمم هراسان بدی
دل شیر و چنگال شیر ژیان
ز تیر و ز تیغم بدندی نوان
هماوردم ار کوه بودی به جنگ
ز گرزم شدی نرم چون خاره سنگ
به میدان نیامد کسی پیش من
که نه جوشنش گشت بر تن کفن
کنون پیر گشتم شمیده شدم
چو چنگ دلیران خمیده شدم
ندارم دل و توش آیین جنگ
کجا گشت چون بید لرزان دو چنگ
یکی آرزو دارم اکنون به دل
نباید که باشیم خوار و خجل
که در دست تو نیست آن بس گران
نپیچی ز پیکار گند آوران
یکی مرد از ایران پدید آمده ست
که بند یلان را کلید آمده ست
چه هامون وکوه و چه دریا و دشت
ز سم ستورش همی چیره گشت
به توران زمین نامداری نماند
که منشور شمشیر او بر نخواند
دل جنگ جویان ازو شد به درد
نیارد کسی جنگ او یاد کرد
چه شیر و چه جادو چه دیو و چه پیل
چه کوه و چه هامون چه دریای نیل
گه کینه در پیش چشمش یکی ست
کجا گر فراوان و گر اندکی ست
یکی رخش دارد به زیر اندرون
به بیشه ز شیران روان کرده خون
ابا این همه مردی و زور دست
تو را همچو او مرد باید دو شست(؟)
ز بالای او زان تو برتر است
به مردی و نیرو ز تو کمتر است
بر آنم که با تو نتابد به جنگ
گرش چند در رزم تیز است چنگ
کنون گر تو با او نبرد آوری
سر نامور را به گرد آوری
تو را باشد این لشکر (و) بوم وبر
ز دریای چین تا به مرز خزر
سپهر و ستاره گواه من است
که این گفته آیین و راه من است
چو بشنید برزوی ازو این سخن
دلش گشت پر کین ز مرد کهن
چنین داد پاسخ که ای شهریار
چه نام جهانجوی گرد سوار؟
چنین گفت افراسیاب آن زمان
که آن نامورگرد خسرو نشان
تهمتنش نشستن بود سیستان
که بادا همیشه کنام ددان
چه گویی کنون چاره کار چیست
برین رای با ما تو را رای چیست؟
چه گویی درین ای پناه سپاه
در اندیشه با او چه سازیم راه
جوان این سخن چون ز خسرو شنید
به درد دل از کینه آهی کشید
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که شاها ازین کار چندین متاب
چو از گیتی این رنج باشد تو را
پس این پادشاهی چه باید تو را
همانا تو را خود دل جنگ نیست
چو شاهان پیشین تو را سنگ نیست
که چندین سخن گویی از یک سوار
به نزدیک آن لشگر نامدار
چو جنگی نباشد دل اندر برت
چرا تاج شاهی نهی بر سرت
به دیان دادار و روز سپید
به گردون گردان و تابنده شید
به فرخنده فرخ مه فوردین
به ایوان بزم و به میدان کین
که گر دل برین کار پرکین کنم
مر این مرد را خاک بالین کنم
ز خون روی ایران چو دریا کنم
نشست تو را بر ثریا کنم
کنون گر بفرمایدم شهریار
نشینم ابر باره راهوار
بسازیم لشکر به ایران شویم
به پیکار آن نره شیران شویم
به پیروز بخت رد افراسیاب
کنم دشت ایران چو دریای آب
ستانم ز کیخسرو آن تاج و تخت
نمانم بر آن بوم شاخ درخت
همه بومشان جمله ویران کنم
کنام پلنگان و شیران کنم
چو افراسیاب این شنید از جوان
دل پیر سر گشت ازین شادمان
بفرمود کآرند ده بدره زر
همان تاج و آن یاره با گهر
ز دیبای زربفت رومی سه تخت
چنان چون بود در خور نیک بخت
دو صد خوب رویان ماچین و چین
(ز دیبا سراپرده و اسب و زین)
(دو صد بارگیر تکاور به زین)
صد استر همه بار دیبای چین
ز زین و لگام و جناغ خدنگ
رکاب مرصع جناق پلنگ
دو صد جوشن و تیغ (و) بر گستوان
همان نیزه و تیر و گرز گران
همان گوسفند و بز و بوم و بر
همان زر دینار و در و گهر
بیاورد گنجور اندر زمان
بر شاه ترکان و مرد جوان
به برزو سپردش همه سر به سر
چو گلبرگ بشکفت پس نامور
چو برزو بدان خواسته بنگرید
جز از خود به گیتی کسی را ندید
نیایش کنان پس زبان برگشاد
ستایش کنان خاک را بوسه داد
وز آنجا به نزدیک مادر دوان
بیامد چو خورشید روشن روان
به مادر سپرد آن همه خواسته
ازآن خواسته دل شد آراسته
به مادر چنین گفت کای نیک روز
روان را بدین خواسته بر فروز
کزین گونه کس خواسته دیده نیست
همان گوش کس نیز بشنیده نیست
به مادر چنین گفت برزوی شیر
که مارا جزین داد شاه دلیر
بدان تا من و رستم زال زر
بکوشیم در جنگ با یکدگر
ببرم سرش را به زاری ز تن
تنش سینه باز سازم کفن
چو بشنید مادر فغان بر کشید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
بزد دست (و) برکند موی از سرش
بدرید جامه همه بر برش
خروشان و گریان بدو گفت بست
که کرده ست هرگز بدین گونه دست(؟)
همه آرزو جنگ شیران کنی
مرا خاکسار دلیران کنی
به روز جوانی به زر و درم
مشو غره جان را مگردان دژم
به دینار و دیبا و اسب و گهر
فروشد کسی جان و سر ای پسر؟
که این شاه توران فریبنده است
بدی را همه ساله کوشنده است
بسی بی پدر کرد فرزند را
بسی کرد ویران برومند را
بسا کس که گشتش سر از تن جدا
به گفتار این دیو نر اژدها
زبهر فزونی تو این رنج تن
ز دل دور کن آز و بیخش بکن
بر اندیش ازین ای گو انجمن
نباید که یاد آوری گفت من
و دیگر که آن شیردل نیک مرد
که با وی همی کرد خواهی نبرد
به مردی ز خورشید پیداتر است
به پیکار از شیر شیداتر است
دل شیر دارد تن ژنده پیل
چه هامون به پیشش چه دریای نیل
ز دیوان جنگی نترسد به جنگ
به مردی بر آرد ز دریا نهنگ
بسا شیر مردان که او کشته کرد
زکشته بسی دشت چون پشته کرد
دلیران ترکان فزون هزار
همه نامداران خنجرگزار
چو کاموس جنگی و خاقان چین
چو فغفور و چون شنگل دوربین
چو منثور ایلا چو عحعار گرد
همان چنگش گرد با دست برد
دگر نامور گرد سهراب شیر
که پیل ژیان آوریدی به زیر
چه اکوان دیو و چه دیو سپید
که از جان ز رزمش شدند نا امید
نگه کن بدین نامداران که من
به پیش تو گفتم از آن انجمن
به مازندران و به توران که ماند
که منشور تیغ ورا بر نخواند
تو زین نامداران نه ای بیشتر
ازین درکه رفتی مرو پیشتر
چو بشنید برزو ز مادر سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
بدو گفت ای مام تنگی مکن
مرا از یلان نیز ننگی مکن
که جز خواست دیان نباشد دگر
ز تقدیر او کس نیابد گذر
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۸ - لشکر کشیدن برزو به سوی ایران قسمت اول
سپیده چو پیدا شد از چرخ پیر
چو سیماب شد روی دریای قیر
تبیره برآمد ز درگاه شاه
به سر برنهادند گردان کلاه
چو برزوی از خواب سر برکشید
خروشیدن بوق رویین شنید
بپوشید جامه برآمد بر اسب
بیامد به کردار آذر گشسب
چو آمد به درگاه افراسیاب
جهان دید مانند دریای آب
سپه بود یکسر همه روی دشت
خروش تبیره ز مه بر گذشت
بدید آن سیه چتر تابان ز دور
ستاده به زیرش سپهدار تور
پیاده شد و پیش اسبش دوید
چو افراسیابش پیاده بدید،
به باره بفرمود تا برنشست
گرفت آن زمان دست برزو به دست
بفرمود تا گرگ پیکر درفش
سرش پیل زرین غلافش بنفش
سپهبد بیاورد با ده هزار
سوار دلاور گو کارزار
به برزو سپردند بر پهن دشت
سپه پیش او یک به یک برگذشت
دو پیل گزیده به بر گستوان
چنان چون بود در خور پهلوان
بدو گفت رو پیش لشکر خرام
به مردی برآور ز بدخواه کام
سپه (را) تو باش این زمان پیشرو
دلارای جنگی سپهدار نو
شب و روز در جنگ هشیار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
برون کش طلایه ز پیش سپاه
به روز سپید و شبان سیاه
تو را یار هومان بس و بارمان
که هستند در جنگ شیر دمان
من اینک پس تو هم اندر زمان
بیارم سپاهی چو ابر دمان
ازین مرز تا پیش دریای چین
کنم روی دریا همی آهنین
ز چین و ماچین سپاه آوریم
جهان پیش خسرو سیاه آوریم
چو بشنید دلی پر زکین
بیامد دمان تا به ایران زمین
چو برزو سپه سوی ایران کشید
خبر زو به شاه دلیران رسید
به کیخسرو آمد خبر درزمان
که آمد سپاهی چو باد دمان
سر افراز، جنگی سوار دلیر
خروشان و جوشان چو درنده شیر
سپاهی ست با این دلاور، به جنگ
یکی گرگ پیکر درفشی به چنگ
فرخ سینه ترکی ست گردن قوی
به بازو سطبر و به تن پهلوی
به بازی شمارد همی روز رزم
بود رزم بر چشم او همچو بزم
دلاور ز ایران و توران چنوی
ندیده ست هرگز یکی جنگ جوی
سپاهی ز نام آوران بی شمار
سپهبد درختی ست ز آهن به بار
پس او سپاهی چو دریای آب
سپهدارشان شاه افراسیاب
سپاهی به توران سراسر نماند
که توران شه آن را به ایران نراند
سر مرز را آتش اندر فکند
بن و بیخ آباد و ویران بکند
بیامد یکی کودک شیر خوار
ز تیغش به جان خسروا زینهار
چو خسرو ز کارآگهان این شنید
به ایران سپه سر به سر بنگرید
به ایرانیان گفت تا کی درنگ
فراز آمد آن روز پیکار و جنگ
من ایدون شنیدم ز دانا سخن
که یاد آورد روزگار کهن
که چون مر کسی را سر آید زمان
پذیره شود مرگ را بی گمان
که هرگز خود افراسیاب این نکرد
کزین سان به گردون برآورد گرد
کنون آمد آن روز خون ریختن
به شمشیر دشمن برآویختن
نبینی که چون پیل مستی کند
نبرد مرا پیش دستی کند
دبیر نویسنده را پیش خواند
فراوان زهر در سخن ها براند
به هر مهتری نامه کردش گسی
ز هر در سخن ها بدو در بسی
به هر کشوری نزد هر مهتری
کجا بود در پادشاهی سری
به یک هفته چندان سپاه آورید
که کس روی گیتی گشاده ندید
چو مهبود رازی چو شیدوش گرد
منوشان خوزی ابا دست برد
سپه بود چندان که در هفت میل
زمین بود یکسر همه رود نیل
جهاندار بر پشت پیل سپید
ستاده به گردش سپه پر امید
چو طوس و چو گیو و چو شیدوش شیر
چو گودرز و رهام و گرد دلیر
ز شه زادگان سیصدو شصت گرد
دلیران و گردان با دست برد
به پیش اندرون اختر کاویان
بزرگان ایران به گردش دوان
به ساقه سپاهش جهان پهلوان
تهمتن، کزو خیره گشتی روان
سواران زابل ده ودو هزار
چو شیران جنگی گه کارزار
ز بس سرخ و زرد و کبود و بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش
هوا شد چو روی زمین از بهار
جهانی سراسر گو نامدار
ز رایت هوا همچو برگ رزان
درفشان و جوشان چو باد خزان
ز نعل ستوران زمین پر ز ماه
مه ومهر از گرد اسبان سیاه
ز بانگ تبیره شده گوش کر
عو کوس از کوهه پیل نر
چو خسرو سپه را بدان گونه دید
دل و پشت بدخواه وارونه دید
بخندید و شادان شد از بخت خویش
فریبرز را خواند بر تخت خویش
دگر نامور طوس نوذر بخواند
از آن نامدارانش برتر نشاند
بدیشان چنین گفت فردا پگاه
چو خورشید تابان برآید ز گاه
بیازید بر سان شیران دو چنگ
همه کینه جویید همچون پلنگ
برهنه کنید تیغ ها از نیام
به زوبین و خنجر بجویید کام
طلایه همه طوس باشد به جای
که دشمن نیاید بدین سو پای(؟)
من از پس به زودی بیارم سپاه
سپاهی به کردار ابر سیاه
چو خسرو چنین گفت آن هر دوان
زمین بوسه دادند پیرو جوان
چنین گفت با شاه طوس سوار
که ای پر هنر شیر دل شهریار
به فرخنده پیروزی بخت شاه
کنم روز بدخواه چون شب سیاه
بر ایشان به ناگه شبیخون کنم
خبر زی تو آید که من چون کنم
نمانیم یک تن از ایشان به جای
که یابد رهایی ز تیغ و سنان
چو از طوس بشنید خسرو سخن
بخندید از گفت مرد کهن
ببودند آن شب ابا می به هم
به می تازه کردند جان دژم
چو خورشید بنمود از چرخ روز
جهان گشت چون لعبت دلفروز
تبیره برآمد ز درگاه شاه
خروش سوارانش از بارگاه
بر آن سان که فرمود خسرو پگاه
سپه بر نشاندند و رفتند به راه
دلیران ایران ده و دو هزار
سواران همه از در کارزار
ازین سان سپاهی به توران کشید
خروشان به نزدیک ترکان رسید
میان دو لشکر دو فرسنگ ماند
جهان پهلوان طوس باره براند
فریبرز را گفت ایدر بمان
من اینک شدم همچو باد دمان
ببینم سپه را که چند است و چون
چگونه توانیم کردن فسون
بر ایشان چو باد بزان بگذریم
سپه را یکایک همی بشمریم
ز من بشنو اکنون یکایک سخن
ز تن جامه رزم بیرون مکن
فریبرز چون این سخن بشنوید
به کردار دریا ز کین بردمید
بدو گفت من با تو آیم به هم
بدان تا سپه بیش و کم بنگرم
تو تنها به توران سپه چون شوی
به ویژه گمانم که در خون شوی
سپاهی چو دریای جوشان به جنگ
همه تیز کرده به کینت دو چنگ
شکست اندر آید به ایران سپاه
کنی روز فرخنده بر ما سیاه
در این داوری بود کز روی دشت
خروشی برآمد که مه تیره گشت
دو لشگر به ناگه به هم باز خورد
به پروین بر آمد خروش نبرد
جهانجوی برزو، سپهدار تور
همی رزمگاه آمدش جای سور
به گردن برآورد گرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران
چو هومان و چون بارمان دو سوار
به جنگ اندرون همچو شیر شکار
ز پیکان هوا همچو چنگال شیر
ز کشته شده شیر بر دشت سیر
وز آن روی طوس و فریبرز گرد
نموده به دشمن یکی دست برد
ز خون دلیران شده خاک تر
بسی کشته افکنده بی دست و سر
همه دشت از آن کشته چون پشته گشت
به خون و به خاکش در آغشته گشت
ستوران ز بس تک شده ناتوان
به خون و به خوی غرقه بر گستوان
فرو ماند بازوی ترکان زکار
ز بس زخم شمشیر زهر آبدار
به فرجام ترکان شدند چیره دست
به ایران سپاه اندر آمد شکست
شکستی کز آن گونه دیده ندید
نه گوش زمانه بر آن سان شنید
چنان شد به ایرانیان روی دشت
که گردون گردان از آن خیره گشت
چو شب روز شد کس از ایشان نماند
که منشور شمشیر توران نخواند
ز خسته به هر ده یکی تن نزیست
و گر زیست بر جانش باید گریست
هم آن گه سپیده دمان بردمید
سرا پرده قیر گون بر کشید
نگه کرد طوس و فریبرز شاه
جهان گشت بر چشم هر دو سیاه
همه دشت سر بود بی دست و پای
دلیران به دشمن سپردند جای
شکسته شده نامداران همه
پدید آمده باز گرگ از رمه
پراکنده لشکر، دریده درفش
ز خون یلان روی ایشان بنفش
سپهدار ترکان و هومان به هم
به هر گوشه تازان چو شیر دژم
به مردی بریده سر سروران
به گردن برآورده گرز گران
فریبرز را طوس گفت ای پسر
چگونه توان برد ازین سان به سر
شگفتی بدین سان ندیده ست کس
همانا سیه شد مرا روز پس
در آمد تو را روز سختی به سر
نباشی تو در جنگ پیروز گر
ز گردان ایران و گودرزیان
به زشتی گشایند بر ما زبان
شود تازه زین، کام گودرز پیر
چو گردون دل ما ببارد به تیر
بیا تا بکوشیم هر دو به جنگ
مگر بفکنیم از تن خویش ننگ
تن خویش برمرگ خرسند کن
به دانش دلت را یکی پند کن
چو بر دشت ما را سر آید زمان
از آن به که دشمن شود شادمان
نرفته ست کس زنده بر آسمان
به جنگ اندرون به که آید زمان
کنون من شوم سوی برزو به جنگ
تو شو سوی هومان به کین چون پلنگ
اگر تو شوی زنده نزدیک شاه
به خسرو بگو کای سزاوار گاه
روان تو همواره بی درد باد!
دل بد سگالانت پر گرد باد!
به فرمان شه سوی ترکان به جنگ
برفتیم و کردیم جنگ پلنگ
نکردیم سستی به جنگ اندرون
بر این برگوا بس بود رهنمون
بکردیم جنگی که تا رستخیز
نبیند کسی آن چنان جنگ نیز
به فرجام بخت سیه تیره شد
همی روز بر چشم ما خیره شد
به شمشیر دشمن بدادیم سر
چنین بود فرمان پیروز گر
به مینو بباشیم شادان به هم
بگوییم آنجای از بیش و کم
و گر من شوم زنده هم زین نشان
بگویم بدان شاه گردن کشان
که کردار چون بود و پیکار چون
سر جنگ جویان کجا شد نگون
فریبرز چون آن سخن بشنوید
بزد دست و گرز گران برکشید
مر او را غریوان به بر درگرفت
ز جان و تن خویش دل برگرفت
بدو گفت بدرود تا جاودان
تو زی سال و مه شاد و روشن روان
بگفت این و باره برانگیخت زود
به جایی که هومان پیروز بود
چو افکند بر وی سپهدار چشم
بر آشفت چون شیر غران ز خشم
همی رفت چو پیل کف افکنان
سر جنگ جویان ز تن برکنان
برین سان همی رفت تا قلبگاه
به جایی کجا بد درفش سیاه
چو هومان ویسه مر او را بدید
بزد دست و گرز از میان برکشید
بیامد به پیش سپهبد به جنگ
خروشان و جوشان به سان پلنگ
دو گرد گران اندر آویختند
یکی گرد تیره برانگیختند
چو برزو چنان دید آمد دوان
به نزد فریبرز و طوس آن زمان
بزد دست و بگرفت هر دو به کش
یکی زور کرد آن گو شیرفش
ز جا در ربود و به هومان سپرد
جهان پهلوان مرد با دست برد
بیامد سپه را به هم بر شکست
شکستی که آن را نشایست بست
فریبرز را با جهان جوی طوس
ببردند و برخاست آوای کوس
خبر شد به خسرو هم اندر زمان
که گشتند بسته به بند گران
به رستم فرستاد خسرو خبر
که شد کار گردان ایران به سر
اگر تو نیازی بدین کین دو چنگ
که دارد مرین را دل و توش جنگ
به زودی بدین کین میان را ببند
نباید که این کار گردد بلند
چو پیغام خسرو به رستم رسید
به کردار دریا دلش بر دمید
جهان پهلوان شد شکسته روان
از اندیشه آن دو روشن روان
نهیبی در آمد به دلش اندرون
رخش گشت از درد دینارگون
به رخش اندر آمد به کردار باد
بیامد بر شه زبان برگشاد
به خسرو چنین گفت کای شهریار
چه افتاد کار گو نامدار
که بوده ست این جنگ را پیشرو
که کرده ست این کار بازار نو
کجا دید هومان چنین کارزار
که طوس و فریبرز گیرد شکار
نه تور و پشنگ و نه افراسیاب
ندیدند این روز هرگز به خواب
چنین گفت دهقان دانش پژوه
که گه گاه آتش جهد هم ز کوه
چو بشنید از پهلوان لشکر این
یکی گفت کای نامدار گزین
ز هومان و ز بارمان باک نیست
دل ما ازین هر دوان چاک نیست
سواری بیامد ز ترکان به جنگ
که از بیم گرزش بلرزد نهنگ
(تو گویی که گرشاسپ با گرز جنگ
به میدان بیامد گشاده دو چنگ)
(که پیکار و کین پیش دو چشم اوی
چنین است که در پیش خارا سبوی)
زدیدار و کردار او بیش از این
چه گوییم با پهلوان زمین
بر آورد چندان که گوشت شنود
مر آن هر دو تن را ز زین در ربود
همی برد در زیر کش هر دوان
چو باد بزان سوی هومان دوان
همانا نباشد به توران زمین
چو او نامداری به ماچین و چین
چو بشنید رستم بپژمرد سخت
به گستهم گفت ای گوی نیکبخت
ز بهر برادر میان را ببند
نباید که بر جانش آید گزند
نباید که آن شاه بی هوش و رای
برد مرورا اهرمن دل ز جای
مر آن هر دو تن را به شمشیر تیز
به مستی برآرد یکی رستخیز
که من از پی پور کاوس شاه
فریبرز با ارز، زیبای گاه
روان خوار گیرم ببندم میان
بدین تیره شب همچو شیر ژیان
بیایم بدین رای با تو به راه
سری پر ز کینه دلی کینه خواه
بدان لشکر شاه توران شویم
به کردار ارغنده شیران شویم
ببینیم تا چون توان کرد کار
که تا رسته گردند هر دو سوار
بگفت این و از رخش آمد به زیر
ببستش میان را چو شیر دلیر
ز رستم چو گستهم این بشنوید
سر شکش ز دیده به رخ برچکید
بدان کار رستم ببستش میان
ابا گستهم شاه گند آوران
بر آیین ترکان جهان پهلوان
بیامد بدان جای روشن روان
کمان کیانی به بازو فکند
به بند کمر بر زدش تیر چند
به دست اندرون گرزه گاو سار
بدان سان که باشند مردان کار
به خسرو چنین گفت پس پهلوان
که شاها انوشه بدی جاودان!
که من بنده از فر و از بخت تو
به پروین رسانم سر تخت تو
اگر شان نکشته ست افراسیاب
به چنگ نهنگ اندرند اندر آب
وگر چون ستاره به گردون برند
وگر چو نهنگان به بحر اندرند
بیارم بر تو به کردار باد
برفتند از آنجای پیروز و شاد
درفش و سپه با برادر سپرد
به جز گستهم هیچ کس را نبرد
شب تیره بر سان آشفته دد
همی شد تهمتن یل پر خرد
نهانی همی راه بی ره گرفت
به کردار شیری گمین گه گرفت
همی رفت تازان تهمتن ز جای
به جایی کجا بود پرده سرای
طلایه به یک سو مر او را ندید
بدین سان به نزدیک لشکر رسید
ز شب نیمه ای پیش تر رفته بود
دو بهره ز توران سپه خفته بود
دگر نیمه شادان نشسته به می
روانشان فروزان چو آتش ز نی
بزرگان لشکر سران رمه
نشسته ابا شه به خیمه همه
جهاندار بر تخت زرینه سای
ستاده بزرگان به پرده سرای
به یک دست برزو و هومان به هم
به دست دگر شیده و پیلسم
فریبرز و طوس آن دو برگشته بخت
به خیمه به پای اندرون پیش تخت
شده مست افراسیاب دلیر
خروشان بدان هر دو مانند شیر
ز شادی دو رخسار چون گل به بار
همه بزمگاهش سران سوار
ز برزو همه تخت بد یال ودوش
به دیدار وی رفته از هر دو هوش
تو گفتی که گرشاسپ آمد ز رزم
ابا شاه بنشست با می به بزم
همی دید رستم مر اورا ز دور
چنین گفت کاین نیست از تخم تور
به ایران و توران چنین نامدار
همانا نباشد جز این یک سوار
سپهدار ترکان زکین و ز خشم
چو خون کرد از درد مر هر دو چشم
به طوس و فریبرز گفت آن زمان
که امروز آمد به سرتان زمان
چنان چون سیاوخش و نوذر سران
بریدیم، شما را ببرم چنان
کنون چون بر آرد سپهر آفتاب
سر مرد خفته در آید ز خواب،
شود روی هامون پر از گفت و گوی
دو لشکر به روی اندر آرند روی،
بگویم که تا پیش لشکر دو دار
زنند این دلیران خنجر گزار
کنم هر دو را زنده بر دار من
بر آرم به کینه یکی کار من
(بگفت این و دژخیم تابید روی
وزان کینه بر زد گره را به روی)
(مر آن هر دو را برد هومان به بند
ز دلشان یکی بیخ شادی بکند)
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۹ - لشکر کشیدن برزو به سوی ایران قسمت دوم
چو رستم مر آن هر دو تن را بدید
زغم روی او گشت چون شنبلید
به گستهم گفت ای دلارای مرد
نگه کن که گردونت گردان چه کرد
هم از بهر نام و هم از بهر کین
ز ترکان بپرداز روی زمین
پس من نگه دار و هشیار باش
دلیر و دلارای و بیدار باش
بگفت این و شمشیر کین برکشید
بدان بارگاه سپهبد دوید
به بالین آن هر دو بسته چو یوز
خروشان و جوشان شه نیمروز
برفت و ز لشکر نیامدش باک
جهان پهلوان رستم خشمناک
بزد تیغ بر گردن پاسدار
سر آمد برو گردش روزگار
چو آمد بر طوس گفتش که خیز
که آمد کنون جایگاه گریز
فریبرز بابند برداشتش
سپهبد به گردن بر افراشتش
همان طوس بر گردن گستهم
نشاند و بیامد چو شیر دژم
از آن پیش کین دیو آگه شود
ز چاره مرا دست کوته شود
مر آن هر دو تن را برون آورید
از آن پاسبانان کس او را ندید
ببردند مر هر دوان در زمان
به نزدیک خسرو چو باد دمان
همه راه بر دشت بی ره برید
چنان چون طلایه به ره بر ندید
به خسرو (به) بی راه و راه
ندیدش کس او را ز هر دو سپاه
چو آمد به نزدیک خسرو فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
مر آن هر دو تن را به خسرو سپرد
بدو گفت کای نامور شاه گرد
بر آن سان که پیمان بکردم نخست
سپردم به شه هر دوان را درست
به خسرو بگفت آنکه افراسیاب
همی گفت و کرده دو دیده پر آب
نشستند بر خوان و می خواستند
همه کینه را دل بیاراستند
چو شب دامن تیره را در کشید
سیاهی برفت و سپیدی دمید
ز هر دو سپه خاست آواز کوس
هوا گشت مانند چشم خروس
سر از خواب برکرد افراسیاب
دو چشمش چو خون شد ز کین و ز تاب
همی بارگه دید پر گفت وگوی
وزان نامداران شده رنگ و بوی
چو افراسیاب این سپه را بدید
ز پیران ویسه سخن بد رسید
بدو گفت پیران ویسه همه
که گرگ اندر آمد میان رمه
مر آن بستگان را گشادند دست
ببرد و کسی را زلشکر نخست
نکردند کس را به چیزی زیان
همانا که خرسند بود اندر آن
سپاس از خداوند پیروزگر
کزیشان نشد شاه خسته جگر
چو افراسیاب آن ز پیران شنید
بکردار دریا ز کین بردمید
طلایه بپرسید تا تیره شب
که بوده ست کآورد شور و شغب
به دژخیم فرمود تا در زمان
سرش را زتن دور کردند در آن
وز آن پس بفرمود تا بی درنگ
بیایند گردان به میدان جنگ
تبیره زنان در دمیدند نای
زمانه تو گفتی در آمد ز جای
وزین روی کیخسرو و مرد وپیل
جهان کرد مانند دریای نیل
زمین پر زجوش و هوا پر خروش
همی کر شد از بانگ اسبان دو گوش
درفشیدن تیغ ازآن تیره گرد
چو آتش پس پرده لاژورد
کسی را نبد زان میانه گذار
ز بس تیرو شمشیر و گرد و سوار
خروش تبیره ز هر دو سپاه
برآمد همی تا به خورشید و ماه
بفرمود خسرو که صف برکشید
همه سر به سر تن به کشتن دهید
ز ترکان هر آن کس که او کین کشد
سر بخت خود را به پروین کشد
همه نامداران ایران سپاه
نبودند جز یکدل و کینه خواه
بفرمود تا پور گودرز گیو
ابا نامداران و گردان نیو
سوی میمنه لشکر آراستند
به خون ریختن تیغ پیراستند
همه لشکرش دست تشنه به خون
همه نامداران به جنگ اندرون
چو افراسیاب آن سپه را بدید
که خسرو از آن گونه لشکر کشید
به چشمش چنان آمد آن دشت جنگ
که آمد مر او را زمانه به تنگ
به پیران سالار فرمود پس
که ما را درنگ اندرین کار بس
بفرمای تا ساز جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند
ز جنگ آوران لشکری برگزین
وز ایشان بپرداز روی زمین
چو شیران تند و پلنگ ژیان
که یابند ایران ز ایشان زیان
سوی میمنه بارمان بر کشید
خود و نامداران والا خرد
ز جنگ آوران ده هزار دگر
سواران جنگ آور نامور
سپهدار هومان، سوار دلیر
که روبه ستاند ز چنگال شیر
سوی میسره ساز جنگ آورد
بدان دشت تا کی درنگ آورد
به قلب اندرون جای خود را بساز
وز آنجا به نزدیک خسرو بتاز
بدان بی هنر خسرو خیره سر
بگویش که چندین زکین پدر،
چه داری به ابرو درون بند و چین
چه پوشی به پیلان و مردان زمین
اگر چه سیاوخش بودت پدر
به کین پدر بسته داری کمر
تو را شرم ناید کزین کیمیا
سپه گستری پیش چشم نیا
دو دیده به آب جفا شسته ای
به خون خوردن ما کمر بسته ای
مگر شاه نشنید آن داستان
که جمشید زد درگه باستان
چو بر آرزو خیره جنگ آوری
جهان بر دل خویش تنگ آوری
چه کردند ایران و توران زمین
چه داری ز هر دو سپه درد و کین
سیاوخش تا زنده بود از نخست
مر او را به جز تخم شادی نرست
که ما را چو فرزند و داماد بود
بر او روز و شب جان ما شاد بود
چو از راه دانش بپیچید سر
نه سر ماند با او نه تاج و کمر
بیا تا بگردیم یک با دگر
ببینیم تا کیست پیروز گر
اگر دست یابی تو بر من به کین
برآساید از جنگ روی زمین
به خنجر سرم را ز تن دور کن
ز خونم ددان را همی سور کن
شود سر به سر شهر توران تو را
چو در خاک آری ز زین مر مرا
وگر من شوم بر تو بر چیره دست
همان گرد کینه ز میدان نشست
سرت را در آرم به خم کمند
کنم دست و پایت به آهن به بند
ز دریای گنگت به راه افکنم
ز پشت نوندت به چاه افکندم
پی و بیخ رستم ز بن برکنم
به ایران همی آتش اندر زنم
چو بشنید پیران ز افراسیاب
خروشان بیامد چو دریای آب
به لشکرگه شاه ایران رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
که ای نامداران ایران زمین
ز من سوی خسرو برید آفرین
پیامی ز من نزد خسرو برید
بگویید با او و پاسخ دهید
چو بشنید گودرز کشوادگان
روان شد بر شاه آزادگان
به خسرو چنین گفت کای شهریار
سخن بشنو از من یکی گوش دار
مرا گفت پیران ویسه نژاد
دلی پر زکینه سری پر ز باد
ز افراسیاب آوریده پیام
به نزدیک شاهنشه نیک نام
یکی مرد باید کنون چاپلوس
که پیران مر او را ندارد فسوس
بدین کار شایسته گرگین بود
که گفتار او جمله نفرین بود
سخن را بیندیشد از پیش و پس
همه باد پیماید اندر قفس
که پیران نگوید سخن جز دروغ
دروغش بر او نگیرد فروغ
به گرگین بفرمود پس شهریار
که رو نزد آن ترک ناهوشیار
فریبنده مردی ست پیران پیر
دروغش نباید همی دلپذیر
چنان چون بود در خور او جواب
بگو تا برد نزد افراسیاب
از ایدر به نزدیک پیران خرام
ببین تا چه دارد بر ما پیام
شنو پاسخش یک به یک باز ده
چنان کن که پیران بگوید که زه
چو بشنید گرگین زمین بوسه داد
برانگیخت شب رنگ مانند باد
بیامد به کردار باد دمان
به نزدیک پیران گشاده زبان
یکی گرگ پیکر درفش از برش
به خورشید رخشان رسیده سرش
درفشش ببردند با او به هم
چو پیران ورا دید شد پر زغم
به دل گفت با این دلاور، دروغ
نگیرد چو نادان ز دانش فروغ
اگر تلخ گویم همان بشنوم
همان بر که کارم همان بدروم
چو شد نزد او پور میلاد راد
ز اسب اندر آمد درودش بداد
چو پیران ورا دید آمد فرود
همی داد بر شاه ایران درود
بپرسید از شاه و بنشست شاد
بر آن خاک بر ترک ویسه نژاد
به گرگین چنین گفت کای نامور
سخن بشنو از من همی سر به سر
پیام شهنشاه افراسیاب
به گرگین فرو خواند بر سان آب
چو بشنید گرگین برآورد خشم
ز کینه چو خون کرد مر هر دو چشم
به پیران چنین گفت کای نامدار
ستوده به دانش بر شهریار
به دیان که این گفت، خسرو نخست
برین سان که گفتی سراسر درست
چو از فر دیان همه باز گفت
ز گفتار او ماند پیران شگفت
کنون یک به یک پاسخت باز داد
بدان تا بگویی به آن دیو زاد
مرا گفت کیخسرو نامجوی
که نزدیک آن پهلوان شو بگوی
تو را شرم ناید ز ریش سپید
زدیان همانا بریدی امید
نیاید ز تو جز دروغ و فسوس
بدان گه که بندید بر پیل کوس
ز اول تو کشتی همه تخم کین
ز تو گشت آشفته روی زمین
سیاوخش شد کشته از بهر تو
کجا نوش پنداشت این زهر تو
به گفتار گرمت روان را بداد
ندانست کت هست گفتار باد
چو کشتی همه تخمت آمد به بر
به گردون برآورد این شاخ سر
فریب تو دیگر نخواهیم خورد
برآریم از جان بدخواه گرد
دگر آنکه گفتی که افراسیاب
همی راند از دیدگان جوی آب
ز بهر سیاوخش گریان شده ست
وز آن کردن بد پشیمان شده ست
ز کردار بد گر بپیچد رواست
که جان وی اندر دم اژدهاست
کسی را که دیان براند ز در
کس او را به گیتی نگیرد به بر
کجا خسروش خصم و دشمن خدای
کجا ماند او روز میدان به پای
کجا شاه ما راست خویش و نیا
به آورد جوید ازو کیمیا
وگر مهربان گشت بر شاه نو
درفشان چو خورشید بر گاه نو
نبرد کسی چون کند خواستار
که باشد مر او را به دل خواستار
به میدان چرا خواند او را به جنگ
چنان کم خرد ترک پور پشنگ
بزرگان ایران کجا رفته اند
نه با شاه ایشان بر آشفته اند
چو گیو و چو گودرز، رهام و زال
فریبرز کاوس با فر و یال
چو طوس و تهمتن فرامرز راد
جهان پهلوان اشکش پاک زاد
سپهدار چون قارن رزم زن
که مردان نمایند پیشش چو زن
چرا داد باید به من خواسته
چو او جنگ را باید آراسته
به میدان چو از دشمن او کین کشد
چرا اسب من زین زرین کشد
پسندد ز ما ایزد دادگر
که خسرو به جنگ تو بندد کمر
تو را گر نبردت کند آرزوی
بیا تا من و تو به هم کینه جوی
به دیان دادار (و) چرخ بلند
به رخشنده خورشید و تیغ و کمند
که گر پیشم آیی به هنگام جنگ
نمانم تو را بیش بر زین درنگ
که مرغی زند سر به آب اندرون
برانم ز تو بر زمین جوی خون
به گرگین چنین گفت کای کم خرد
به خسرو چنین گفت کی در خورد
بگفت این و از خاک بر پای جست
بر آن باره پیل پیکر نشست
بیامد خروشان چو دریای آب
همه باز گفتش به افراسیاب
چو بشنید افراسیاب دلیر
بغرید بر سان ارغنده شیر
به پیران چنین گفت کامروز جنگ
بجوییم با برزوی تیز چنگ
یکی سوی میدان شود جنگ جوی
ببینیم تا چون بود جنگ اوی
بدان تا چگونه کند کارزار
چه بازی نماید برو روزگار
که با فر و برز است و با شاخ و یال
مگر کشته آید بدو پور زال
چو رستم شود کشته بر دست اوی
به ماهی گراینده شد شست اوی
برآریم از ایران و خسرو دمار
برآساید این لشکر از کارزار
پی و بیخ ایرانیان برکنیم
همه بوم و بر آتش اندر زنیم
چو پیران ز افراسیاب این شنید
سوی برزو نامور بنگرید
بدو گفت کای پهلوان شاد باش
همه ساله ز اندوه آزاد باش
که امروز خورشید ما روی توست
دو چشم سواران همه سوی توست
شه چین و ما چین و توران زمین
ز بازوی تو جوید امروز کین
یک امروز اگر رای جنگ آیدت
همی تخت ایران به چنگ آیدت
به دیان که تا من کمر بسته ام
ز خون بسی نامور خسته ام
چو کاموس جنگی چو خاقان چین
سواران و گردان توران زمین
به کینه برین بارگاه آمدند
سزاوار تخت و کلاه آمدند
ندیدند از افراسیاب دلیر
که دیدی تو ای نامبردار شیر
مگر بخت فرخنده یار تو شد
چو افراسیابی شکار تو شد
چو پیران چنین گفت برزوی شیر
بغرید بر سان شیر دلیر
فرود آمد از اسب مانند باد
رکاب شه نامور بوسه داد
بدو گفت افراسیاب دلیر
یک امروز بگشای چنگال شیر
بر آن سان که باشند مردان مرد
برآور به خورشید رخشنده گرد
که امروز جنگ پلنگ آوری
همان نام ایران به ننگ آوری
یکی دیو بینی چو نر اژدها
چو شیری که از بند گردد رها
درآید به میدان و جنگ آورد
همه رای و رسم پلنگ آورد
یکی اسب زیرش چو کوهی روان
که از دیدنش خیره گردد روان
ورا رخش خوانند و او رستم است
کزو شهر توران پر از ماتم است
بدو گفت برزوی کای شهریار
کجا باشد این رستم نامدار؟
چه پوشد به جنگ و درفشش کجاست؟
سوی دست چپ باشد ار دست راست؟
به بالا و دیدار و کردار کیست؟
چه گیرد به میدان ورا کار چیست؟
چو بشنید پیران چنین گفت پس
که چون او نباشد دگر هیچ کس
درختی به بار است با فر (و) شاخ
قوی گردن و یال و سینه فراخ
ورا جوشن ازچرم شیران بود
چو خورشید تابنده رخشان بود
پلنگینه پوش است اندر نبرد
به گردون رساند در آورد گرد
هژبری به زیر جهان پهلوان
کزو شاد مانند پیر وجوان
به سان هیون گردن و دست و پای
به پیکر چو کوه جهنده ز جای
کمندی به فتراک بر شصت خم
سپهبد رباید چو دریا به دم
یکی گرزه گاو پیکر به دست
چو غرنده شیر است و چون پیل مست
به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ
نیارند با زخم او تاب جنگ
جهانجوی برزوی چون پیل مست
برآشفت و یازید چون شیر دست
بفرمود تا در زمان بی درنگ
نهادند بر باره زین خدنگ
به بر گستوانش بیاراستند
یکی جوشن پهلوان خواستند
بپوشید جوشن سوار دلیر
کمر بست بر کینه چون نره شیر
یکی ترگ چینی به سر بر نهاد
کمان را به زه کرد و ترکش گشاد
کمندی به فتراک گلگون ببست
یکی گرزه گاو پیکر به دست
سپر بر کتف نیزه بر پشت اسب
خروشنده مانند آذرگشسب
به باره بر آمد ز هامون چو گرد
همی تاخت تا جایگاه نبرد
به گفتار آن گه زبان برگشاد
بدان نامداران فرخ نژاد
که ای نامور شاه آزاده خوی
چرا جنگ ترکان کنی آرزوی
سرت را چه تابی ز راه خرد
تو آن کن که از شهریاران سزد
ز شاهان که کرده ست این کیمیا
به گیتی که جسته ست جنگ نیا
چو برگردد از راه دانش سرت
به پیکان بدوزم سپر بر سرت
بفرمای تا نامداران جنگ
بیایند پیشم بسازند جنگ
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۲ - آمدن بیژن و آوردن برزوی رستم زال را قسمت اول
وز این سوی بیژن چو باد دمان
بیامد بر رستم پهلوان
بیاورد برزوی را بسته دست
به نزدیک رستم بیفکند پست
همه رفته در پیش رستم بگفت
رخ نامور همچو گل بر شکفت
چنین گفت با بیژن نامور
زواره فرامرز پرخاشخر
همی شاه ترکان گرفته ست راه
بر این نامداران ایران سپاه
همانا سر آرد بر ایشان زمان
بر آید همه کام تورانیان
زواره بپیچد ز افراسیاب
از ایدر عنان را به شادی بتاب
نگه کن که تا کارشان چون بود
ز خون که میدان پر از خون بود
خروش تو چون بشنود خیره مرد
در آید سر نامور زیر گرد
بیامد جهان جوی هم در زمان
به پیش زواره چو شیر ژیان
ورا دید بر جای با زور و تاب
گرفته کمرگاه افراسیاب
بدو گفت کای نامور مرد جنگ
چه داری کمرگاه او را به چنگ
رها کن ازو دست که بیگاه گشت
هم از دشت خورشید کوتاه گشت
ازو دست برداشت افراسیاب
ز آواز بیژن شد از هوش و تاب
همی خواست تا بیژن گیو را
به بند اندر آرد سر نیو را
زواره ازو دست را داشت باز
چنین گفت با نامور جنگ ساز
ببینیم فردا سپیده دمان
که تا برکه گردد سپهر روان
همی بازگشتند از یکدگر
دو دیده پر از آب و پر خون جگر
زواره بیامد چو باد دمان
بر نامور پهلوان جهان
فرامرز در جنگ هومان شیر
همی تاخت هر سوی مرد دلیر-
بدو گفت رستم ندانم چه کرد
ز بهر چه ناید ز دشت نبرد
زواره بفرمود تا بر نشست
به نزدیک هومان شود پیل مست
زواره چو بشنید برکرد اسب
همی تاخت بر سان آذر گشسب
(فرامرز را دید بردشت کین
بسی نامداران فکنده ز زین)
همه دشت پای و سرکشته بود
ز کشته به هر سو همی پشته بود
ز ایرانیان نزد او کس ندید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بدو گفت کای مایه کین و جنگ
چه تازی بدین سان به هر سوی جنگ
نه ز ایران کسی با تو در جنگ یار
نه آگاه زین رزم تو شهریار
فرامرز آن گاه آواز داد
که ای نامور مرد پهلو نژاد
مرا جنگ ترکان بود جای بزم
ندانم من این دشت را جای رزم
به هومان چنین گفت بیگاه گشت
همی تیره بینم همه روی دشت
چو رخشان شود روی هامون به روز
به بخت شهنشاه گیتی فروز
کنم روز هامون ز خون تو زرد
گر آیی بر من به دشت نبرد
بگفت این و برگشت و آمد دوان
بر نامور رستم پهلوان
چو آمد به نزدیک رستم فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
ازو شادمان شد دل پهلوان
همی آفرین خواند پیر و جوان
چنین گفت کز تخمه اژدها
شگفتی نباشد چنین کیمیا
که از تخم دستان سام سوار
نباشد مگر پهلو نامدار
فرامرز گفت ای جهان پهلوان
ابی تو مبادا سپهر روان
ز بخت تو و بخت شاه زمین
بسی جستم از لشکر ترک کین
ز هومان و ز بارمان دلیر
ز جان هر دو گشتند امروز سیر
زواره چو آمد به آوردگاه
بجستند گردان توران سپاه
به میدان ز بس مرد تورانیان
به سختی برون آمد اسب از میان
بیامد هم اندر زمان پور گیو
به رستم چنین گفت کای گرد نیو
تو را و فرامرز را شهریار
همی خواند (و) این پهلو نامدار
بیارید برزوی را بسته دست
چو آشفته شیران و چون پیل مست
چو بشنید رستم ز خسرو پیام
فرامرز را گفت کای نیک نام
ببر این گو نامدار نزد شاه
بدان تا چه فرمایدت کینه خواه
فرامرز برزوی را در زمان
بیاورد نزدیک شاه جهان
چو رستم بر خسروآمد فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
همی بسته برزوی را پیش برد
همه داستان پیش او بر شمرد
زواره همان داستان بازگفت
چو بشنید خسرو چو گل بر شکفت
فرامرز را خواند شاه جهان
بر تخت بنشاندش با مهان
(به رستم چنین گفت کای پهلوان
همی شاد باشی و روشن روان)
(چو برزو برخسرو آمد زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین)
(بدو گفت خسرو که بازآر هوش
سخن بشنو از ما و بگشای گوش)
(چه نامی و اصل و نژاد تو چیست؟
به توران تو را خویش و پیوند کیست؟)
بدو گفت برزو که ای شهریار
جهان را تویی شاخ امید بار
مرا خانه در کوه شنگان بود
همه کام من جنگ گردان بود
کشاورز بودم بر آن دشت و بوم
به برزیگری سنگ پیشم چو موم
یکی روز بودم بر آن پهن دشت
همی شاه توران به من بر گذشت
سپهدار ترکان رد افراسیاب
شده روی هامون چو دریای آب
مرا دید و آورد ایدر به جنگ
به پیکار شیران و جنگ پلنگ
امیدم بسی داد از تاج و تخت
به یک ره چنین خیره برگشت بخت
نبد جز همه کام ایرانیان
همه تیره شد بخت تورانیان
چو رستم شنید از جوان این سخن
سپهبد جز این رای افکند بن
چنین گفت با شاه پیروز بخت
که جز تو نزیبد کسی تاج و تخت
(ببخشد به من شاه او را به جان
بدارم من او را چو جان و روان
نباید که آید به جانش گزند
بدان تا شود نامداری بلند
به ارگ اندرون بازدارم ورا
به جز نیکویی پیش نارم ورا
زتخم بزرگان بسازم زنش
نمانم که رنجی رسد بر تنش
به هندوستانش فرستم به جنگ
بدان جای سازیم او را درنگ
به خوبی دلش را به چنگ آوریم
دگر سالش ایدر به جنگ آوریم
چو دو نامداران ایران زمین
به بند آورد نامداران چین
بسی نامداران در آرد ز زین
نماند که کس پی نهد بر زمین
به رستم سپردش جهاندار شاه
رهانیدش از بند و تاریک چاه
فرستاد رستم هم اندر زمان
چو دو نامداران سوی سیستان
فرامرز را داد و گفت ای جوان
نباید که داریش خسته روان
وز اینجا بساز از پی راه برگ
مر او را ببر تا به دربند ارگ
سواران زابل گزیده هزار
همه نامداران خنجر گزار
هم از تخم دستان سام سوار
بزرگان نام آور کینه دار
سر و پای او را به بند گران
ببند و سپارش به نام آوران
نباید که یابد رهایی ز بند
که آید ز چرخ بلندت گزند
وزین روی تیره شب در رسید
همی غالیه بیخت بر شنبلید
سپهدار پیران و افراسیاب
بیاورد لشکر بدین سوی آب
بماندند بر جای پرده سرای
به دشمن نمودند یکسر قفای
همه لشکر ترک بر سان باد
خود و نامداران فرخ نژاد
بدان راه بی راه رفتند باز
که برزوی را بود آیین و ساز
سپهدار ترکان چو آنجا رسید
سر شکش ز مژگان به رخ بر چکید
بنالید و آمد زمانی فرود
همی داد نیکی دهش را درود
بفرمود پیران به سالار خوان
که پیش آر و آزادگان را بخوان
درین کار بودند کآمد خروش
خروشی کزو دیده آمد به جوش
زنی دید بر سان سروی بلند
دو گیسوش در بر چو تابان کمند
به زنار خونی ببسته میان
خروشنده مانند شیر ژیان
همی گفت زارا، دلیرا، گوا
یلا، شیر دل نامور پهلوا،
کجا یابم اکنون چه گویم تو را
چه گویم به مویه چه مویم تو را
کجا یابمت ای گرامی پسر
چه آمد به رویت ازین بد گهر
بیامد دوان سوی افراسیاب
دو دیده ز خون همچو دریای آب
بدو گفت ای شاه ماچین و چین
همه ساله بسته میان را به کین
چه کردی سر افراز پور مرا
چرا تیره شد از تو نور مرا
چه کردی مر آن سرو نازنده را
چه کردی مر آن ماه تابنده را
تو را چون شهان هیچ فرهنگ نیست
به آورد رفتن تو را ننگ نیست
مگر آنکه لشکر فراز آوری
دل نامور در گداز آوری
ز هر شهر و برزن یکی انجمن
فراز آوری همچو فرزند من
بیاری همان لشکر بی شمار
به ایران بری از پی کارزار
چنان چون بود مردم چاره ساز
به کشتن سپاری و گردی تو باز
چو گردد همی جنگ گردان درشت
به میدان همی از تو بینند پشت
همی گفت و می کند موی سرش
زخون چاک گشته دل اندر برش
همی ریخت ازدیدگان جوی خون
سر نامور شد ز شرمش نگون
چو افراسیابش بر آن سان بدید
ز دیده سرشکش به رخ بر چکید
بدو گفت پیران که ای شهره زن
کنون بشنو از من سراسر سخن
نه کشتند برزوی و نه خسته شد
به آورد رستم همی بسته شد
فرستاد وی را سوی سیستان
چو دو نامداران زابلستان
زن نامور گشت ازو شادمان
بر آن سان که یابد همی مرده جان
به دیان که گر زنده بینمش باز
به گردون رسانم سر سرفراز
همه بند و زندانش را بشکنم
همه شهر ایران به هم بر زنم
رهانمش از بند هنگام خواب
به بخت جهاندار افراسیاب
بگفت این و از پیش او بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت
ز هر گونه چیزی فراز آورید
بسی زر و گوهر از آن برگزید
به دانش بد و نیک را بنگرید
ز اندیشه بر چرخ گردان کشید
چو زن سوی اندیشه افکند دل
به چاره ازو دیو گردد خجل
مبادا که زن چاره پیش آورد
یکی بایدش بیست پیش آورد
چو آورد هر گونه چیزی فراز
همی کرد آیین نیرنگ ساز
سر نامور سوی ایران کشید
از آن پس به توران کس او را ندید
به ایران همی بود یک روزگار
بدان تا بد و نیک فرجام کار
بداند بد و نیک ایران همه
همان شاه و گردن کسان و رمه
چو دیدی یکی نامدار انجمن
بپرسیدی از هر گوی تن به تن
ز فرزند جایی نشانی ندید
نه از نامداران ایران شنید
به درگاه خسرو بدی روز و شب
نیارست بر کس گشادن دو لب
چنین گفت با دل چه آمد به من
از آن ترک بد خواه و این انجمن
همی روزگاری به ایران بماند
کسی نام برزو ز دفتر نخواند
یکی روز بر درگه شهریار
ستاده به پای آن زن هوشیار
همی گفت زار ای دلیر جوان
کجا جویمت من به گرد جهان
میان یلانت نبینم همی
به ایران نشانت نبینم همی
نهاده دو دیده به درگاه شاه
ز هر سوی آمد به درگه سپاه
یکی پهلوان بر ستور سمند
بیامد به کردار سروی بلند
سپاهی پس پشت او نیزه دار
سپهبد به کردار شیر شکار
یکی دست بسته گو پهلوان
همی رفت شادان و روشن روان
فرو ماند خیره ز بالای او
وزان پهلوی یال و پهنای او
بپرسید کاین مرد از تخم کیست؟
ز گردان ایران ورا نام چیست؟
یکی گفت کاین شیر دل رستم است
سر افراز و از تخمه نیرم است
بدو گفت کاین دست بسته چراست
چو پشت زمانه بدوی ست راست
چنین گفت در جنگ برزوی شیر
بیازرد بازوی مرد دلیر
به آوردگه دست او خسته گشت
به چشمش همی تیره شد روی دشت
چو بشنید زن گفت کای نامدار
چرا باشد اکنون بر شهریار؟
ز بهر چه مانده ست ایدر سپاه
نراند سوی سیستان کینه خواه؟
بدو گفت خسرو چو از جنگ باز
به ایران زمین باز آمد به ناز
جهان پهلوان بود با او به هم
همی گفت هر گونه از بیش و کم
چنین گفت پس زن که چون دست اوی
چو بشکست در جنگ، آن نام جوی؛
نکشتند از آن پس مر آن کینه خواه
به کین سپهدار ایران سپاه؟
چنین پاسخش داد مرد دلیر
که برزوی را بسته بر سان شیر
فرامرز بردش سوی سیستان
خود و نامداران زاولستان
جهان پهلوان چون شود باز جای
در آرد سپهدار نو را ز پای
چو بشنید ازو زن دم اندر کشید
یکی آه سرد از جگر بر کشید
پر اندیشه برگشت از آنجا دوان
سرشکش ز دیده به رخ بر روان
همی گفت این چاره را چون کنم
که پای وی از بند بیرون کنم
چه سازیم و درمان این کار چیست
درین را بی ره مرا یار کیست
ببست اندر آن کار آن گه روان
رخ از درد زرد و دل از غم نوان
چو برگشت از درگه شاه باز
بدان سان که باشد همی چاره ساز
روان شد سوی سیستان چاره گر
بسی برد با خویشتن سیم و زر
همی رفت تا شهر رستم رسید
زن چاره گر چون بدان سو کشید
بیامد به بازار هم در زمان
همی رفت هر سوی چون بیهشان
بدان خان بازارگانان شد اوی
برافکند چادر بپوشید روی
یکی خان بستد زن چاره گر
همی بود با هر کسی نامور
به جایی که گوهر فروشان بدند
به نزدیک ایوان دستان بدند
یکی مهتری بود با رای و هوش
ورا نام بهرام گوهر فروش
فراوان مر او را زر و سیم بود
ز درویشی و رنج بی بیم بود
جوانی به کردار تابنده ماه
به نزدیک رستم ورا دستگاه
بیامد زن پر خرد نزد اوی
بدو گفت کای مهتر نام جوی
فراوان ازین گونه دارم گهر
کسی را فروش (این) و یا خود بخر
وزان پس یکی پاره لعل بدخش
بدو داد مه روی خورشید فش
یکی پاره یاقوت رخشان چو شید
زن نامور را بدو بد امید
چو بهرام گوهر فروش آن بدید
چو گلبرگ رخسار او بشکفید
بدو گفت بهرام کای نام جوی
که را بود ازین گونه ای ماه روی
بدو گفت شهرو که ای نامور
بگویم تو را این همه در به در
مرا شوهری بود بازارگان
ز تخم بزرگان و آزادگان
جوان مرد و آزاده و نام جوی
ستوده به هر جای با آب و روی
به دریای آمل درون در بمرد
مرا و پسر را به شیون سپرد
ازو ماند این گوهر و سیم و زر
بسی در و یاقوت و طوق و کمر
چو بشنید بهرام آن گاه گفت
که با تو خرد باد همواره جفت
ازو بستد آن گوهر شاهوار
بدو گفت کای بانوی نامدار
اگر دیگرت هست فردا بیار
بدان تا برم نزد سام سوار
سپهبد بر آرد همه کام تو
به گردون گردان رسد نام تو
همی بود شهروی بی کام دل
ز اندیشه مانده دو پایش به گل
شدی سوی بهرام گوهر فروش
ز اندیشه هر لحظه رفتی زهوش
همه شب نخفتی ز اندوه و درد
همی بر کشیدی ز دل آه سرد
به دربند ارگ آمدی گاه گاه
همی کردی از دور در وی نگاه
یکی جایگه دید و حصنی بلند
که بالاش افزون بد از ده کمند
به شب پاسبانانش هشتاد مرد
به روز از دلیرانش هفتاد مرد
به چاره درون رفتنش ره نبود
همی گفت کاین رنج بردن چه سود
از آنجا سوی خانه شد با خروش
به پیش آمدش مرد گوهر فروش
بپرسید بهرام از شهره زن
کجا رفتی این وقت ازین انجمن؟
زن آن گه چنین داد وی را جواب
به چاره نهان کرد از دیده آب
دلم گفت ازدرد پژمرده شد
از آن گه که آن شوی من مرده شد
بدان آمدم تا زنان سوی ارگ
مگر کم شود از دلم درد مرگ
بدو گفت بهرام کای شهره زن
یک امشب بیا تا به ایوان من
بر آسای و یک دم دلت شاد دار
روان را از اندیشه آزاد دار
به نزدیک خویشان و فرزند من
همان نامور خویش و پیوند من
که در ارگ باشد مرا خان و مان
به آزادگی یک شب آنجا بمان
که رامشگری دارم آنجا جوان
نوازنده رود و آرام جان
نه مرد است همچون تو شهره زن است
به رامشگری فتنه برزن است
به نزدیک برزو بود روز و شب
به آواز او برگشاید دو لب
مر او را بیارم به نزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو
چو بشنید شهرو به دل شاد شد
از اندیشه و درد آزاد شد
روان شد به شادی سوی خان او
که در خان او بود درمان او
بدو گفت ترسم که درد سرت
فزایم که چون من بیایم برت
بدو گفت بهرام کای نیک زن
نیاید ازین هیچ رنجی به من
بگفت این و از پیش او شد روان
پی او همی رفت خسته روان
زن مرد گوهر فروش آن زمان
بیامد به نزدیک شهرو دمان
گرامیش کرد و فراوان ستود
به دیدار او شاد و خرم ببود
چنان چون سزا بود بنشاندند
برو هر یکی داستان خواندند
فرستاد و آورد رامشگرش
چنان چون سزا بود اندر خورش
بفرمود زن را که آور تو خوان
همان نیز همسایگان را بخوان
پس آن گه چو از خوان بپرداختند
همی مجلسی در خورش ساختند
بزد دست و رامشگرش بر کشید
نوایی کزو دل ز بر برپرید
زن از درد دل کرد زاری بسی
ندانست خود راز او را کسی
دل مادر از درد برزو بسوخت
به کردار آتش رخش بر فروخت
برون کرد از انگشت انگشتری
نگینش فروزنده چون مشتری
که برزو مر او را بسی دیده بود
همان شاه ترکانش بخشیده بود
بدو گفت شهرو که ای شهره زن
ندیدم چو تو اندرین انجمن
همی دار این را ز من یادگار
بود روز کآید مر این را به کار
سبک زو ستد آن زن خوش نواز
به انگشت کردش به شادی و ناز
که ناگه در آمد یکی مزد بر
چنین گفتش آن سرور نامور
که رامشگر گرد برزو کجاست
مر او را سپهدار توران بخواست
برون کرد رامشگر از پیش اوی
همی رفت تازان سوی جنگ جوی
بیامد چو برزو مر او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت برزوی کای شهره زن
کجا رفتی از نامور انجمن؟
بدو گفت رامشگر ای پهلوان
به کام تو بادا سپهر روان!
به جان و سر پهلوان جهان
که نیک و بد از تو ندارم نهان
درین دز جوانی ست با رای و هوش
ورا نام بهرام گوهر فروش
مرا گفت امشب به خان من آی
چو رفتم به نزدیک آن رهنمای
زنی بود مهمان گوهر فروش
که چون او ندیدم به رای و به هوش
به بالا چو سرو و چو خورشید روی
به سان کمند تهمتنش موی
چو من دست کردم به بربط دراز
سرشکش ز دیده روان شد به ساز
خروشی بر آورد و خون از جگر
ببارید بر روی چون ماه و خور
به من داد انگشتری در زمان
چو بودیم با او زمی شادمان
درین بود کآمد بدان در دوان
همی چاکر نامور پهلوان
مرا خواند و من پیش تو آمدم
به نزدیک تو زان همی دم زدم
چو برزوی انگشتری را بدید
بخندید و لب را به دندان گزید
بدو گفت بنمای تا بنگرم
که چونین ندیدم بدین کشورم
بدو داد انگشتری شهره زن
بدو شادمان شد سر انجمن
نشانش نگه کرد و نامش بخواند
ز دیده سرشکش به رخ بر فشاند
بدانست برزوی کآن مادر است
ز درد پسر جانش پر آذر است
خروشی بر آورد گرد سوار
ز دیده ببارید خون بر کنار
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۳ - آمدن بیژن و آوردن برزوی رستم زال را قسمت دوم
چنین گفت برزوی آن گه بدوی
که ای نامور دلبر خوب روی
چگونه ست آن زن به دیدار و موی
چه می جوید امشب در ایوان اوی
چو رامشگر آن درد برزوی دید
به چربی پس آن گه سخن گسترید
بدو گفت کای شاه آزادگان
چنین گفت بهرام بازارگان
که بازارگان است این شهره زن
به بازارگانی سر انجمن
نکو روی و آزاده و تیز هوش
ورا نام شهروی گوهر فروش
به بالا بلند است و زیبا به روی
ندیدم به گیتی چنین روی و موی
چنین گفت شویم به آمل بمرد
مرا و پسر را به زاری سپرد
ندانم که شهرو نژاد از کجاست
همی آمدن سوی ایران چراست
چو بشنید برزو بلرزید سخت
بپژمرد مانند برگ درخت
سپهبد ز دیده ببارید آب
همی ریخت بر خاک در خوشاب
ز اندیشه آن مرد، خسته روان
بدو گفت رامشگر ای پهلوان
چه بودت که گشتی ازین سان دژم
ز دیدار من گشت شادیت کم
چه بودت کزین سان فرورفته ای
بپژمرده روی و به دل تفته ای
چه آمد نهیبت ز انگشتری
به من شاید ار گویی این داوری
گلی بودی از ناز و شادی به بار
چه بودت که گشتی چنین سوگوار
نگویی که این ناله زار چیست
تو را در دل این درد از بهر کیست
بدو گفت برزو که ای شهره زن
سر بانوان، مهتر انجمن
بترسم که چون بازگویم سخن
بد آید به روی تو ای نیک زن
زنان خود ندوزند لب را به بند
بگویند و از کس ندارند پند
نشاید همی راز گفتن به زن
نباشد به گیتی زن رای زن
به پیش زنان راز هرگز مگوی
چو گویی همی بازیابی به کوی
کنون گر وفا را تو پیمان کنی
مر این خسته دل را تو درمان کنی
به سوگند و پیمان ببندی تو دست
بر آن سان که آن را نشاید شکست
(که با کس نگویی تو این راز من
بدین کار باشی تو دمساز من)
چو بشنید زن گفت کای پهلوان
به گردنده گردون و مهر روان
که گر بر سرم تیغ بارد سپهر
همه تیر و زوبین زند ماه و مهر
نگویم کسی را من این راز تو
به هر نیک و بد باشم انباز تو
چو بشنید برزوی شد شادمان
برآن گشت خرم دل پهلوان
چنین گفت برزو که آن شهره زن
که انگشتریش آوریدی به من
نه گوهر فروش است و بازارگان
بر این بوم ایران و آزادگان
ز بهر من آمد بدین جای بر
وگر نه نخواهد همی سیم و زر
مرا گر ز ایدر رهایی بود
تو را در جهان پادشاهی بود
هم اکنون از ایدر برو باز جای
به نرمی همان راه بربط سرای
زمانی بر آسای با شهره زن
چو خالی شود خانه از انجمن
بپرسش که ایدر مراد تو چیست
تو را انده و درد از بهر کیست
همانا که برزوی را مادری
که روز و شب از درد پر آذری
اگر مادر نامداری بگوی
که تا اندرونت بوم راه جوی
بیامد دوان نزد شهروی زن
به دیدار او شاد شد انجمن
بدو گفت بهرام گوهر فروش
که ای راحت جان و آرام و هوش
زمانی دل نامور شاد دار
همه کار نابوده را باد دار
خروشید رامشگر پهلوان
بدان سان که شد شادمان زو روان
(چو بگذشت از شب یکی نیمه بیش
همان خواب زد بر سر و چشم نیش)
بخفتند بهرام و فرزند و زن
بدو گفت، رامشگر رای زن
سبک پرده راز را بردرید
چو آواز برزو به شهرو رسید،
دلش گشت خرم از این راز او
به چاره بدانست آن ساز او
بدو گفت کای زن تو را این که گفت
که آورد رازم برون از نهفت
کسی در جهان از من آگاه نیست
مرا پیشه جز ناله و آه نیست
چه دانی که برزوی را مادرم
همی از پی او به هر کشورم
همانا که برزوت آگاه کرد
که تیره شبت نزد من راه کرد
اگر بازگویی به من این رواست
که جان من اندر دم اژدهاست
بگفت این و از دیده بارید خون
همی کرد ازدرد بر دل فسون
بدو گفت رامشگر ای زن خموش
نباید که بهرام گوهر فروش
ازین راز ما هیچ آگه شود
ز چاره مرا دست کوته شود
مرا داد برزوی از تو خبر
فرستاد نزد توام نامور
چو انگشتری دید در دست من
مرا گفت بنمای ای شهره زن
چو بستاد برزوی خیره بماند
نگینش نگه کرد و نامش بخواند
ببارید از دیده خون جگر
چنان نامور مرد پرخاشخر
به دیان و دادار و چرخ بلند
به خورشید و شمشیر و گرز و کمند
که سر را نپیچم ز فرمان تو
نگردم پس از عهد و پیمان تو
مرا گفت برخیز با رای و هوش
برو شاد تا خان گوهر فروش
بیاسای و بنشین و چیزی بزن
چو گردد پراکنده از انجمن
پس آن گه ازو بازپرس این سخن
چو گوید همه حال سر تا به بن
همه راز او را بجوی از نخست
بدان گه که گردد تو را این درست
بگویش که ما را چه آمد به روی
ازین خیره سر کوژ پرخاشجوی
کنون بازگردم بگویم بدوی
که آب مرادت روان شد به جوی
شود شادمان پهلوان جهان
نبارد همی خون دل در نهان
بگفت این و از خانه آمد برون
همی رفت شادان بر رهنمون
چو آمد بر او همه باز گفت
رخ نامور همچو گل بر شکفت
بدو گفت درمان این کار چیست
بدین درد ما را همی یار کیست
برین بر چه سازم چه افسون کنم
که پای خود از بند بیرون کنم
مر او را که آرد به نزدیک من
که رخشان کند جان تاریک من
بدو گفت رامشگر ای نامدار
بسازم تو را من بدین رای کار
یکی چاره سازم بدین کار من
از اندیشه و رای هشیار من
بدان گه که سر برزند آفتاب
جهان گردد از وی در خوشاب
شوم نزد آن بانو بانوان
بسازیم تدبیر ما هر دوان
بگویم که تا اسب آرد چهار
چنان چون بود در خور نامدار
سلاح گرانمایه و برگ راه
کمند دراز و درفش سیاه
وزان پس بیایم بر پهلوان
بدان تا نباشی شکسته روان
وزان پس بسازیم تدبیر کار
مگر باز بینی رخ شهریار
همه شب همی بود در گفت و گوی
خود و نامور مرد پرخاشجوی
چو خورشید پیدا شد از آسمان
ازو گشت روشن زمین و زمان
دل مادر ازدرد گشته دو نیم
همه شب همی بود با ترس و بیم
بیامد ازآن خان گوهر فروش
ز بیم روان رفته زو صبر و هوش
پر اندیشه بنشست خسته روان
همی گفت با داور آسمان
که ای برتر از جایگاه و زمان
ز ما باد کوته بد بدگمان
بیامد بر او زن چاره گر
بپرسید و او را گرفتش به بر
به شهرو چنین گفت کای نامور
همه شب به اندیشه ات، پر هنر،
همی بود با درد و تیمار جفت
زاندیشه تا روز رخشان نخفت
فرستاد نزد توام نامور
بدان تا ببندم به چاره کمر
همی با تو در کار یاور بوم
به هر ره که خواهیت رهبر بوم
کنون چاره کار برزو بساز
به گردون سر نامور بر فراز
براندیش اکنون یکی رای زن
مرا ره نمای ای سر انجمن
چه سازی و درمان این کار چیست
در اندیشه با ما در این یار کیست
بیاور ستور تکاور چهار
چنان چون بود در خور کارزار
یکی جوشن و خود و زرین سپر
یکی تیغ و ترگ و کمان و کمر
کمندی ز ابریشم تابدار
یکی تیز سوهان همان آبدار
همی اسب از شهر بیرون بریم
همی ساز ره را به هامون بریم
چو تو برگ ره کرده باشی تمام
شوم نزد آن پهلو خویش کام
برم نیز سوهان و خام کمند
گشایم سر و پای او را ز بند
به چاره بر آرم به بام حصار
رهانمش از بند زال سوار
به راه بیابان به توران شویم
به نزدیک آن نامداران رویم
به زاول بمانیم تیمار و درد
به پروین بر آریم از زال گرد
چو بشنید ازو این سخن شهره زن
بدو گفت کوتاه شد رنج من
به یک هفته شد ساز راهش تمام
چو پردخته گشتند، هنگام شام
به ساییدن بند هشیار باش!
ز دشمن سرت را نگهدار باش
چو شب تیره گردد به کردار تیر
ازین باره دز چو آیی به زیر
به راه سپهبد من استاده ام
دل و دیده را تیز بگشاده ام
بدان تا تو آیی به نزدیک من
درفشان کنی جان تاریک من
ز دروازه شهر بیرون شویم
ز انبوه مردم به هامون شویم
که شهروی از شهر بیرون شده ست
ز اندیشه جانش پر ازخون شده ست
همه ساز ره راست کرده ست اوی
به زاول نمانده ست خود رنگ و بوی
چو بشنید برزوی شد شادمان
بسی آفرین خواند بر هر دوان
بزد دست وز پای بند گران
بسودش به سوهان آهنگران
چو شب گشت چون روی زنگی سیاه
نه خورشید پیدا، نه تابنده ماه
هر آن کو نگهدار او بد به می
چنان کرد آن گرد فرخنده پی
که سر باز نشناخت از پای خویش
همه سر نهادند بر جای خویش
چو دانست برزو که شب تیره شد
نگهبان ز مستی به دل خیره شد
به چاره بیامد ز ایوان به بام
به باره درون بست آن خم خام
ز باره به چاره در آمد به زیر
زمانی همی بود آنجای دیر
سپهدار از هر سوی می بنگرید
کسی را در آن راه بی ره ندید
زن چاره گر دید پس پهلوان
بیامد به نزدیک او شادمان
خروشی بر آمد از آن هر دوان
هم از چاره گر زن هم از پهلوان
برفتند هر دو به کردار باد
ز اندوه گیتی شده هر دو شاد
چو نزدیک شهرو شدند هر دوان
جهان جوی برزوی با دلستان
چو شهرو ورا دید روشن روان
خروشید و آمد بر او دوان
چنین گفت کای نامور هوشمند
چه آمد به رویت ز چرخ بلند
مرا باری از درد تو نیست خواب
ز انده شب و روز دیده پر آب
به چاره بسازیم این کیمیا
فکندیم تن در دم اژدها
مگر باز بینی بر و بوم را
بمانی به خاک اختر شوم را
چو برزو ورا دید بارید خون
به مادر چنین گفت کای رهنمون
بسی رنج دانم که برداشتی
همه راه دشوار بگذاشتی
ندانی چه آمد از ایران به من
از آن لشکر شاه و آن انجمن
چه بازی نمودش سپهر روان
چه آمد به رویم ز پیر و جوان
کنون این زمان جای گفتار نیست
به از رفتن ایدر دگر کار نیست
به مادر بفرمود تا در زمان
برون کرد از تن لباس زنان
بر آیین مردان بپوشید تن
به بی ره برفتند پس هر سه تن
از ایران به توران نهادند روی
برفتند خرم دل و راه جوی
سه روز و سه شب رفت برزو به راه
خود و مادر و نامور نیک خواه
به روز چهارم سپیده دمان
چو خورشید پیدا شد از آسمان
نگه کرد برزو همی بنگرید
سوی راه ایران یکی گرد دید
کزو گشت هامون چو دریای قار
درآمد به جنبش زمین از سوار
درفشی به پیش اندرون اژدها
پسش نامور شیر فرمانروا
جهان پهلوان رستم نامدار
ز تخم سر افراز سام سوار
همه نامداران ایران به هم
چو گرگین و چون طوس و چون گژدهم
فریبرز کاوس و رهام راد
سر سروران قارن شیرزاد
سپهبد بیاورد از ایران همه
همان شاه زاده همان یک تنه
هر آن کس که بود از سواران همه
که او چون شبان بود و گردان رمه
بدان تا روانشان درخشان کند
در ایوان دستان گل افشان کند
سر سال نو هرمز فوردین
ببردی همه نامداران کین
بدان روز هنگام آن بزم بود
اگر چند آن بزم با رزم بود
چو از دور برزوی آن گرد دید
که آمد درفش سپهبد پدید
به شهرو چنین گفت کای هوشیار
به ما بر دگرگونه شد روزگار
همه رنج و تیمار تو باد گشت
چو رستم پدید آمد از پهن دشت
نگه کن بدین نامور پهلوان
پس او سپاهی از ایرانیان
شما را از ایدر بباید شدن
به ره بر نباید همی دم زدن
برفتند هر سو به بی راه و راه
بدان تا نبینند ایران سپاه
سه تن دید رستم که بر تافتند
به تیزی از آن راه بشتافتند
چنان گفت کآن هر سه بی ره شدند
چو از ما و از لشکر آگه شدند
همانا سواران ترکان بدند
به نخجیر گوران و شیران بدند
بدیدند ما را و بگریختند
به دام بلا در نیاویختند
به گرگین چنین گفت از ایدر بران
ببین تا کدام اند نام آوران
اگر نامدارند و گر پهلوان
بیاور به نزد سپه شان دوان
تهمتن چو این گفت گرگین چو باد
روان شد ز نزد سپهدار شاد
به گردن بر آورد گرز گران
همی تاخت تا پیش نام آوران
به کردار دریا دلش بر دمید
چو نزدیکی تند بالا رسید
دو زن دید گرگین و گردی دلیر
کمندی به فتراک از چرم شیر
به آهن بپوشیده اسب و سوار
چو آشفته شیری گه کارزار
کمانی به بازو و نیزه به دست
به آهن درون باره چون پیل مست
به ایران نبد مرد همتای او
به بازو و دیدار و بالای او
ندانست گرگین که آن مرد کیست
ستاده بر آن دشت از بهر چیست
خروشی بر آورد گرگین چو شیر
بدو گفت کای نامدار دلیر
چه مردی و ایدر کجا آمدی
بدین راه بی ره چرا آمدی
چو دیدی درفش جهان پهلوان
چرا گشتی از بیم اندر نهان
چو گرگین چنین گفت برزوی شیر
خروشید و آمد بر او دلیر
همانا ز جان گفت سیر آمدی
کزین سان به پیکار شیر آمدی
به میدان کینه چو بینی مرا
ز گردان عالم گزینی مرا
چو بشنید گرگین برآورد جوش
بدو گفت کای مرد بازآر هوش
مگر نام گرگین میلاد را
نداند سپهدار بیداد را
ز پیکان من شیر ترسان شود
پلنگ از کمندم هراسان شود
از ایدر تو را نزد رستم برم
بدین بیهده گفت تو ننگرم
بدو گفت برزوی کای نامور
نگوید چنین مردم پر هنر
به روزی که در تن نباشد روان
بگریند بر من همه دوده مان
به ده مرد چون تو مرا چون بری
بر اندیش آخر ازین داوری
بگفت این سپهدار و برسان باد
دو زاغ کمان را به زه بر نهاد
خدنگی بر آورد از ترکشش
بزد بر بر و سینه ابر شش
بیفتاد گرگین بر آن گرم خاک
همه دامن جوشنش گشته چاک
بینداخت از باد برزو کمند
سر و یال او اندر آمد به بند
یکی تیغ زهر آب گون بر کشید
همی خواست از تن سرش را برید
بپیچید گرگین و زنهار خواست
ببخشید وی را چو پیکار خواست(؟)
ستور سپهبد نگون کرد زین
همی رفت تا پیش مردان کین
نگه کرد رستم بدو خیره ماند
همی در نهان نام دیان بخواند
چنین گفت کاری نو آمد به پیش
ندانم من این را همی کم و بیش
به سوی زواره همی بنگرید
کزین سان شگفتی به گیتی ندید
از ایدر برو نزد آن نره شیر
ببین تا کدام است مرد دلیر
بپرسش که آن نامور مرد کیست
ز گردان و شیران ورا نام چیست
اگر نامداری بودکینه جوی
به چربی بیاور به نزد من اوی
زواره چو بشنید آمد دوان
به نزدیک آن نامور پهلوان
سپهبد چو نزدیک برزو رسید
سواری ستاده بر آن دشت دید
تو گفتی نریمان یل زنده شد
فلک پیش شمشیر او بنده شد
به بالا بلند و به بازو قوی
میان چون کناغ و برش پهلوی
کمانی به بازو فکنده دلیر
تو گفتی که آشفته شد نره شیر
دو زن دید بر ره خلیده روان
ستاده بر نامور پهلوان
سپهدار گرگین ببسته به بند
بپیچیده یالش به خم کمند
زواره خروشید کای پهلوان
دل کارزار و خرد را روان
چه مردی و نام نشان تو چیست؟
که زاینده را بر تو باید گریست
ز رستم نداری همانا خبر
وزین نامداران پرخاشخر
زطوس سرافراز و گودرز گیو
ز فرهاد و رهام و گستهم نیو
ازین نامور مرد بگشای بند
که پیچد ز بندش سپهر بلند
تو را من بخواهم ز گردان شاه
وزان نامداران ایران سپاه
بدو گفت برزوی کای نامور
نه مرد فریب است پرخاشخر
همانا ندانی که من کیستم
بدین ساده دشت از پی چیستم
به میدان مرا دیده ای روز رزم
که جنگ یلان بد مرا جای بزم
نه رستم ز روی است یا ز آهن است
و یا کوه البرز در جوشن است
چه سنجد به جنگم همی تهمتن
نه طوس و فرامرز و آن انجمن
همان زخم بازو گوای من است
کمند و کمان رهنمای من است
اگر سیر نامد ز پیکار من
نمایم بدو باز دیدار من
به چاره رهانید خود را ز بند
ز گرز گران و ز زخم کمند
کنون اندرین دشت آوردگاه
کنم روز روشن بر و بر سیاه
همانا که ناید به پیکار من
نه اوی و نه گردی از آن انجمن
زواره چو بشنید ازو این سخن
برو تازه شد باز درد کهن
زواره مر او را چو بشناختش
بپرسید از دور و بنواختش
بدوگفت کای نامور پهلوان
چگونه بجستی ز بند گران؟
بیامد از آن پس به کردار باد
بر نامور رستم پاک زاد
دل از بیم پر درد و رخساره زرد
بنالید پیش تهمتن ز درد
چو رستم ورا دید بی تاب و توش
نه در تن روان و نه در سرش هوش
به دل گفت کاری نو آمد به ما
فتادیم اندر دم اژدها
بپرسید از آن نامور پهلوان
که چون است کردار چرخ روان
زواره بدو گفت کای نامدار
بر آشفت با ما بد روزگار
رها شد سپهدار برزو ز بند
ندانم که چون گشت چرخ بلند
همه بند و زندان تو کرد پست
رها گشت از بند چون پیل مست
سپهدار گرگین به زنهار اوست
همه رزم گند آوران کار اوست
چو بشنید رستم بترسید سخت
به دل گفت مانا که برگشت بخت
بدو گفت چون جست این دیو زاد
کزین گونه هرگز نداریم یاد
چه آمد به روی فرامرز ازوی
بدان نامداران پرخاشجوی
خروشی بر آمد ز ایرانیان
ببستند برکین برزو میان
چنین گفت هر کس که این چون کنیم
که یال جهان جوی پر از خون کنیم
چنین گفت رستم به ایرانیان
که ای نامداران و آزادگان
ببندید دامن به دامن درون
برانید از نامور جوی خون
نباید کز ایدر شود شادمان
به نزد سپهدار تورانیان
اگر ما برین بر درنگ آوریم
همه نام نیکو به ننگ آوریم
چو رستم چنین گفت ایرانیان
همه بر گشادند یکسر زبان
که پیش سپهبد همه بنده ایم
به فرمان و رایش سر افکنده ایم
ببندیم دامن یک اندر دگر
نمانیم کاین ترک پرخاشخر،
ازین دشت آورد بیرون شود
مگر کافسر ما پر از خون شود
چو بشنید رستم بیامد دوان
به نزدیک برزوی گرد جوان
ز هامون بر آن تند بالا کشید
چو نزد سپهدار برزو رسید
جهان جوی را دید بر دشت جنگ
چو شیران آشفته بگشاده چنگ
نهان کرده تن را به زیر زره
به ابرو درافکنده از کین گره
یکی باره در زیر او همچو باد
تو گفتی که از رخش دارد نژاد
ز سام نریمانش نشناخت باز
بدان یال و دست و رکیب دراز
کمندی به فتراک بر شصت خم
که پیل ژیان را کشیدی به دم
بر آشفت بر دشت چون پیل مست
یکی گرزه گاو پیکر به دست
بر آن تند بالا زمانی بماند
برو بر همی نام دیان بخواند
دو زن دید با نامور نیزه دار
چو تابنده خورشید و خرم بهار
بر آن خاک افکنده گرگین نژند
ببسته دو دستش به خم کمند
چنین گفت کاین نامداران که اند
برین دشت با او ز بهر چه اند
دلش گشت پر درد از اندوه و غم
از آن کار او گشت رستم دژم
بپرسید از ایوان دستان سام
وزآن نامداران با جاه و کام
بدانست رامشگرش را ز دور
ز شادی همه ماتمش گشت سور
بدو گفت رستم که ای شهره زن
چه کردی بدان بند و زندان من
چگونه رها گشت آن نامدار
کجا بود دستان سام سوار
همانا فرامرز زنده نماند
زمانه دگر کس به جایش نشاند
دگر گفت کاین ماه رخساره کیست
ستاده برین دشت از بهر چیست
بدو گفت رامشگر ای پهلوان
که بادی همه ساله روشن روان
جهان جوی برزوی را مادر است
ز مهرش شب و روز پر آذر است
به نیرنگ و افسون او شد رها
جهان جوی دژخیم نر اژدها
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۴ - آمدن بیژن و آوردن برزوی رستم زال را قسمت سوم
چو بشنید برزوی آواز اوی
بدو گفت کای پهلو کینه جوی
تو را با زنان چیست این گفت و گوی
به میدان چاره درافکنده گوی
حدیث زنان سخت ناخوش بود
نه آیین مردان سرکش بود
به نزدیک من آمدی تا زنان
سخن گوی همی با زنان
همانا که به گشت دستت ز درد
که یار آمدت روزگار نبرد
کنون آمدی تا زنان پیش من
بدان جنگ دیدی کما بیش من
به چاره ز آورد بگریختی
به دام بلا در نیاویختی
نیابی رهایی ز چنگال من
خود و نامداران این انجمن
چنانت فرستم سوی سیستان
که بر تو بگریند همه دوستان
به پیکان بدوزم سپر بر برت
به گرز گران من بکوبم سرت
ببینی کنون جنگ مردان مرد
نیاری دگر یاد دشت نبرد
ز خون سران دشت گلگون کنم
ببینی که آورد من چون کنم
به ننگ آورم بر شده نام تو
بیارم به خاک اندرون کام تو
چو بشنید رستم بر آشفت سخت
بدو گفت کای ترک برگشته بخت
بر آن دشت بفریفتت روزگار
که پیروز گشتی بدان کارزار
همانا که پیکار مازندران
همانا گرز و کوپال من با سران
شنیدی که چون بود هر جایگاه
چه با نره دیوان توران سپاه
چو کاموس و فرطوس چو اشکبوس
که از بانگ ایشان بدرید کوس
که خونشان به خاک اندر آمیختم
بدان گه که با کین بر آویختم
ندارند بالین جز از خاک و خشت
به مردی فلک باز دارم ز گشت
نهیب من ار سوی جیحون شود
به جیحون درون آب چون خون شود
اگر چند در جنگ هستی دلیر
نیاری همی تاب ارغنده شیر
بگفت این و از جای برکرد رخش
به میدان در آمد گو تاج بخش
یکی گرد تیره برانگیختند
همی خاک با خون بر آمیختند
سرافراز نامی دو گرد دلیر
کز ایشان همی بیشه بگذاشت شیر
به چپ باز بردند هر دو عنان
به نیزه در آویخت بر هم دوان
چنان نیزه بر نیزه بر ساختند
که از یکدگر باز نشناختند
چنان شد ز بس گرد آوردگاه
که شد روی خورشید رخشان سیاه
ز زخم سواران و تاب عنان
ز سختی بپیچید بر هم سنان
دو نیزه چو خشخاش گشت از نهیب
یکی را نجنبید پای از رکیب
ز یکدیگر ایشان بگشتند دور
پر از رنج باب و پر از درد پور
چنین بود تا بود چرخ بلند
گهی جاه و شادی گهی چاه و بند
چو کردی تو بر دل ره آز باز
شود رنج گیتی به تو بر دراز
همان به کزو دست کوته کنی
روان را سوی روشنی ره کنی
چو آسوده گشتند پیر و جوان
ز کینه همی تاختند هر دوان
به گردن بر آورده گرز گران
به ماننده پتک آهنگران
ز بس گرد کز رزمگه بردمید
همی اسب گند آوران کس ندید
دل نامداران طپیدن گرفت
خوی و خون ز هر دو دویدن گرفت
یکی همچو پیل و یکی همچو شیر
نگشتند هر دو ز پیکار سیر
همه نامداران ایرانیان
از آن رزم گشتند خسته روان
همی گفت هر کس چنین کارزار
نداریم یاد اندرین روزگار
همانا نیارد سپهر روان
به مردی به میدان روشن روان(؟)
زگاه منوچهر و سام سوار
بدین سان ندیده ست کس کارزار
ز سم ستوران زمین گشت پست
چو آشفته شیران و چون پیل مست
ز خم یلان گرز شد چو کمان
نیامد از آن دو یکی را زیان
ز یکدیگران روی برگاشتند
به بیچارگی دست بگذاشتند
دل هر دو از بیم شد ناتوان
همان سالخورده همان نوجوان
بجوشید بر هر دو تن خون ز خشم
چو دو طاس خون کرده آن هر دو چشم
سپهر از روش مانده و مهر و ماه
نیارست رفتن از آن کینه گاه
گسسته شد از تاب هر دو رکیب
دل هر دو از یکدگر پر نهیب
به سستی رسید این از آن، آن از این
همی هر زمانی بیفزود کین
چو رستم دلیری برزو بدید
ز جان از نبردش به سیری رسید
بدو گفت کای نامور پهلوان
نباشد چو تو گرد روشن روان
به دیان که بسیار دیدم نبرد
همان رزم و پیکار مردان مرد
رسیدم به دیوان مازندران
به گردان توران و نام آوران
همان جنگ پیران و خاقان چین
گهار گهانی و گردان کین
مرا سال افزود شد از چارصد
که روزی نیامد مرا پیش بد
ز چندین بزرگان که من دیده ام
بدین مایه کشور که گردیده ام
نه چون تو شنیدم نه دیدم دگر
نبندد به گیتی چو تو کس کمر
ز خورشید اکنون هوا گرم گشت
بجوشید هامون و دریا و دشت
بپالود از اسبان و از مرد خوی
نیارد نهادن برین خاک پی
به میدان نیاریم آورد چست
ز تابیدن مهر گشتیم سست
بیابان و گرما و دیگر دوان
نماند یکی را به تن در روان
به خوردن تو را نیز باشد نیاز
اگر چند این رنج باشد دراز
به نزدیک مادر یکی باز گرد
زمانی ابا او هم آواز گرد
بر آسای و بنشین و چیزی بخور
از آن پس چو از چرخ برگشت خور
ببند از پی کینه جستن میان
ببینیم تا برکه گردد زمان
به مادر همان کرده ات باز گوی
زکینه همانا بپیچدت روی
مگر مادرت روشنایی دهد
تو را با خودت آشنایی دهد
مگر رسته گردی ز چنگال من
نگیرند بر تو همی انجمن
ندرم به دشنه جگرگاه تو
برون آید از میغ این ماه تو
وگر خوردنی نیست از ما ببر
که ما را نباشد ازین دردسر
چو رستم چنین گفت برزوی شیر
بدو گفت کای پهلوان دلیر
شگفت آیدم کار و کردار تو
که دیدم کنون جنگ و پیکار تو
دریغ این دلیران و گردن کشان
دریغ آن سواران آهن کمان
که در دست تو بیهده کشته شد
روانشان به خون اندر آغشته شد
روان را بدادند بر دست تو
به ماهی گراینده شد شست تو
به افسون و نیرنگشان کشته ای
روانشان به خون اندر آغشته ای
دو بار آمدی جنگ را پیش من
چو دیدی به میدان کما بیش من،
به چاره ز من روی برگاشتی
مرا ابله و غرچه پنداشتی
دگر راه گویی تنت خسته گشت
گریزی به نیرنگ ازین پهن دشت
چو در جنگ دندان من گشت تیز
گرفتی بر این چاره راه گریز
بدان گفتم این تا نگویی که من
فریب تو خوردم بدین انجمن
فرامرز گویی نیامد هنوز
گمان گریز تو چاره ست نوز
از ایدر برو پیش پرده سرای
چو رزم آرزو آیدت پیشم آی
به گردان بگو جنگ و پیکار من
کمین سواران و کردار من
نه مردان بدند آنکه در جنگ تو
بدادند جان را به نیرنگ تو
بدان جای روباه ایمن بود
که بر گردن شیر آهن بود
کسی گردد از رود جانش دو نیم
که از موج دریا ندیده ست بیم
ستاره بدان جای رخشان بود
که خورشید از چشم پنهان شود
چو خورشید بر چرخ گیرد نشیب
به پایان رسد مر تو را این نهیب
ببینی ز من باز پیکار و جنگ
نبرد هژبر و خروش پلنگ
چنانت فرستم بر زال باز
که دیگر به جنگت نیاید نیاز
بکوبم به گرز گران گردنت
ز خون سرخ گردد همه جوشنت
چو بشنید رستم ازو این سخن
دگرگونه اندیشه افگند بن
بیامد سپهدار ایران دوان
بر نامداران و گند آوران
فرود آمد از رخش شیر ژیان
همه باز گفتش به ایرانیان
وز آن روی برزو به کردار شیر
بیامد به نزدیک مادر دلیر
به مادر چنین گفت کای مهربان
ندیدی که چون بود گشت زمان
دگر باره این نامور پهلوان
به پیکار او چون ببستم میان،
به چاره دگر باره از من بجست
چو دیدش که گشتم برو چیره دست
چنین گفت با من جهان پهلوان
چه باشی به توران شکسته روان
بیا تا تو را پهلوانی دهم
به ایران تو را مرزبانی دهم
فریبد مرا تا به ایران برد
به نزدیک شاه دلیران برد
ندانم که فرجام این چون بود
ز خون که این خاک گلگون شود
وز آن روی رستم به خوردن نشست
ابا پهلوانان خسرو پرست
چنین گفت رستم که هرگز پلنگ
ندیدم که باشد چنین تیز چنگ
ز چندان سواران و نام آوران
فکندم به شمشیر کین شان سران
بسی دیو شد کشته در دست من
به ماهی گراینده شد شست من
ندیدم به مردی چنین یک سوار
نه در بخشش و گردش کارزار
نه دیو و نه مردم نه ارغنده شیر
نباشد به میدان چو برزو دلیر
مرا خوار شد جنگ اکوان دیو
همان رزم گردان و مردان نیو
به دیان که از جان بریدم امید
همی شرم دارم ز ریش سفید
بباید از ایدر شدن سوی زال
به آورد او چون ندارم همال
چه گویند و درمان این کار چیست
بدین رزم او مر مرا یار کیست
درین رای بد پهلوان جهان
فروزنده تاج و تخت مهان
یکی گرد پیدا شد از سیستان
از آن مرز گردان زاولستان
چو نزدیک آمد به دو نیم شد
دل پهلوانان پر از بیم شد
یکی لشکر از گرد آمد برون
چو شیران چنگال شسته به خون
همه نیزه داران دستان سام
فرامرز در پیش گردان سام
یکی شیر پیکر درفش از برش
به گردون گردان رسیده سرش
همی رفت بر سان ارغنده شیر
خود و نامداران زاول دلیر
چو آمد به نزدیک رستم فراز
پیاده شد از اسب و بردش نماز
به کش کرده دست و سر افکنده پست
ستاده به پا نزد خسرو پرست
بر آشفت رستم به آواز گفت
که با تو همانا خرد نیست جفت
سپهدار ترکان ز چنگت بجست
برآورده نامت همه کرد پست
نگفتم تو را من که هشیار باش
ز دشمن سرت را نگهدار باش
نباید که این نامور نره شیر
گریزد ز چنگال مرد دلیر
ندانستی او را نگه داشتن
خود و نامداران آن انجمن
سر نامور بود در دست تو
به حلقش درون مانده بد شست تو
همی تازد اکنون ز زندان به دشت
تو گفتی ز ما باد بر وی گذشت(؟)
نیاید همی مرغ رفته به دام
چنین گفت ما را سپهدار سام
جهان جوی برزو برین پهن دشت
به پیش وی اکنون که یارد گذشت
تو را شرم ناید که اکنون هزار
همی مرد آری پی یک سوار
ازین پس نخواند تو را کس دلیر
چو از بند تو جست برزوی شیر
فرامرز گفت ای سر انجمن
سر سروران گرد لشکر شکن
زنی آمد از شهر توران به هوش
به نزدیک بهرام گوهر فروش
بسی زر و گوهر زن چاره گر
بیاورد از بهر این نامور
ز بند تو این بچه اژدها
به افسون و نیرنگ زن شد رها
به چاره رها کرد او را ز بند
نیامد ازین کار وی را گزند
کنون هست در بند گوهر فروش
نهاده به فرمان رستم دو گوش
بدان تا چه فرمایدش پهلوان
اگر بخشدش گر ستاند روان
بدو گفت رستم که بیهوده کس
نگوید چنین ناسزا هیچ کس
وزان پس بیازید چون شیر چنگ
گرفتش سرو موی جنگی پلنگ
ببستش به خم کمند اندرون
سر و یال او گشت غرقه به خون
بزد تازیانه فزون از هزار
همه بر سر و یال آن نامدار
بجست آنگهی گیو بر پای و گفت
که با پهلوانان خرد باد جفت
ازو بستد آن تازیانه به خشم
به رستم چنین گفت بگشای چشم
نه هنگام خشم است ای پهلوان
چه داری بدین کار خسته روان
بگویند از بهر برزو که جست
سر و یال فرزند خود را شکست
بیا تا بباشیم یک با دگر
بسازیم تدبیر این نامور
مگر نام او را به ننگ آوریم
به میدان کینش به چنگ آوریم
درین بود کز دور گرگین چو باد
بیامد بر سر رستم و گیو شاد
بپرسید ازو پهلوان جهان
که رستی تو از بند آن پهلوان؟
بدو گفت گرگین که آن شیر زن
که با پهلوان بود از آن انجمن
به من بر ببخشید و از وی بخواست
چنان چون بود مردم راد(و) راست
وزان پس نشستند گردان به هم
همی رای زد هر کس از بیش و کم
به چاره گشادند یکسر سخن
همی هر کسی دیگر افکند بن
بد یشان چنین گفت گرگین که بس
نسازند چاره برین گونه کس
یکی چاره دارم بدین کار من
ببینید این رای هشیار من
ندارند با خود همی خوردنی
نه نوشیدنی و نه گستردنی
بفرمای خوالیگران را که خوان
بیارند، گنجور خود را بخوان
بمالیم بر خوردنی ها شرنگ
فرستیم نزدیک آن تیز چنگ
اگر دست یارد به خوردن دراز
نیاید به میدان رزمش نیاز
بر آن بر نهادند یکسر سخن
که گرگین میلاد افکند بن
سپهدار خوالیگرش را بخواند
ز هر گونه با او فراوان براند
بیاورد هر گونه ای خوردنی
بدان تا نباشیم از آوردنی (؟)
چو بشنید خوالیگرش رفت زود
بیاورد از آن سان که فرموده بود
ز هر چیز کانجا بد از خوردنی
به نزدیک آن پهلوان زمی،
زمرغ ز بریان وز نان نرم
بیاورد نزد سپهدار،گرم
چو خوالیگرش نزد رستم نهاد
تهمتن ز نیرنگ او گشت شاد
برون کرد از آن پس سپهبد نگین
به ابرو بر آورد از خشم چین
بکاوید زیر نگین پهلوان
شرنگ روان گیرکرده نهان
بر آورد پرخاشجوی نامور
بمالید بر خوردنی سر به سر
بفرمود از آن پس به سالار خوان
که این را ببر نزد برزو دوان
چو برزو بدان خوردنی بنگرید
یکی گرد آمد ز ناگه پدید
چو آن گرد آمد به نزدیک او
همی تیز شد رای باریک او
یکی گورخر دید کامد برون
سر و پای او غرقه گشته به خون
بر و یال او سفته پیکان تیر
برش سرخ از خون و سینه چو شیر
به رفتار باد و به بالای کوه
به ماهی بر از زخم سمش ستوه
به تیزی بر آن دشت بر وی گذشت
همه دشت از خون او لاله گشت
پس او دو سگ دید مانند شیر
پس سگ سواری چو شیر دلیر
کمندی به بازو بر اسبی بلند
گشاده ز فتراک خم کمند
همی تاخت بر سان آذرگشسب
چو باد جهنده همی راند اسب
سپاهی پس پشت او تازنان
چو آشفته شیران مازندران
یکی گرگ پیکر درفش از برش
به گردنده گردون رسیده سرش
سپاهی چو جوشنده دریای چین
سپهدار رویین سوار گزین
سر ویسگان پور پیران گرد
سر افراز شیران با دست برد
هم آن گاه برزوی چون پیل مست
بر آن باره پیل پیکر نشست
برانگیخت از جای و شد تا زنان
به نخجیر بسته سپهبد میان
دلاور بدان گور چون در رسید
بزد دست و گرز گران بر کشید
بزد گرز و پشتش به هم در شکست
به یک زخم شد گور بر جای پست
به یک زخم او گشت با خاک راست
از آن دشت آورد فریاد خاست
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
سر و دست و پایش همه کرد بند
بر مادر آورد گرد دلیر
بیفکند پیشش چو نخجیر شیر
چو رویین به نزدیک برزو رسید
سپهدار ترکان بر آن دشت دید
مر او را بدان جای بشناختش
فرود آمد از اسب و بنواختش
بدو گفت کای شیر برگشته روز
چگونه است کار تو در نیمروز
به توران چنین است اکنون خبر
که رستم بریده ست از تنت سر
چگونه رها گشتی ازبند او
چه روز بد آوردی او را به روی
رها چون شد از بند او پای تو
چگونه رسیدی بدین جای تو
چه کردی خود از چاره و کیمیا
چگونه شد از بند پایت رها
که هر کس در بند او بسته ماند
دگر نامه زندگانی نخواند
مگر خفته بخت تو بیدار گشت
و یا بخت رستم چنین خوار گشت
چنین گفت برزوی کای نامور
چنین بود فرمان پیروز گر
کسی را که دیان بود پاسبان
ز رستم نیاید مر او را زیان
چو فرمان چنین بد ز دیان پاک
ز رستم نداریم بس ترس و باک
بگفت این از اسب آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود
بیاورد لشکر به نزدیک اوی
که رخشان شود جان تاریک اوی
نشستند آن گاه هر دو به هم
بگفتند هر گونه از بیش و کم
ز کردار رامشگر و مادرش
ز بازارگانی و از گوهرش
همه یک به یک پیش رویین بگفت
چو بشنید رویین چو گل برشکفت
به مادر چنین گفت آن گه جوان
بیارید آن هدیه پهلوان
کز آورد نخجیر بیگاه گشت
همان رفتن روز کوتاه گشت
ز خاشاک آتش فراوان کنید
برو بر همه گور بریان کنید
بدو گفت رویین که ای نامدار
که آورد ازین سان برت، زینهار
خورش ها ازین گونه بر پهن دشت
فلک با تو گویی که همراز گشت
به من بر بباید گشادنت راز
بگو تا که آورد پیشت فراز
بدو گفت برزو که بشنو سخن
ز کردار گردنده چرخ کهن
(بدان گه که از رزم سیر آمدیم
ازین تند بالا به زیر آمدیم)
چو برگشت از رزمگه پهلوان
چنین گفت از آن پس به سالار خوان
که هر گونه ای خوردنی پیش بر
به نزد سر افراز پیروز گر
بیاورد خوالیگرش در زمان
وز آن پس به ره گور آمد دمان
نخوردیم ازین خوردنی هیچ کس
چنین بد که گفتیم نزد تو بس
بدو گفت رویین که ای نامدار
بگویم تو را یک سخن گوش دار
همانا تو را سال بسیار نیست
اگر چند چون تو به پیکار نیست
ندانی تو آیین و رسم جهان
نه افسون و نیرنگ ایرانیان
نباید که زهر از پی جنگ و کین
دهندت به خورد ای سرافراز چین
بدان تا به آسانی از جنگ شیر
شود رسته ارغنده ببر دلیر
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۶ - آشنایی دادن شهرو میان رستم و برزوی
نگه کرد شهرو چو آن را بدید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بیامد دوان تا به آوردگاه
چنین گفت با رستم کینه خواه
که ای نامور پهلوان جهان
سر افرازتر کس میان مهان
تو را شرم ناید ز دیان پاک
که چونین جوانی برین تیره خاک
به زاری برآری روان از تنش
ز خون سرخ گردد همه جوشنش
ز نسل نریمان و فرزند تو
نبیره جهاندار و پیوند تو
تو را او نبیره ست و هستی نیا
برو دل چه داری پر از کیمیا
جهان جوی، فرزند سهراب گرد
بدین زور بازو و این دست برد
بخواهیش کشتن برین گونه خوار
نترسی ز دیان پروردگار
که گاهی نبیره کشی گاه پور
بهانه تو را کین ایران و تور
تو را خود به دیده درون شرم نیست
جهان را به نزدیکت آزرم نیست
همی گفت و میراند خون جگر
همه خاک آورد کرده به سر
بدو گفت رستم که ای شهره زن
مرا اندرین داستانی بزن
چه گویی مگر خواب گویی همی
بدین دشت چاره چه جویی همی
نباشد نژاد نریمان نهان
میان کهان و میان مهان
ز سهراب گرد است این را نژاد؟
بباید همی راز بر من گشاد
چو دارد ز زال و نریمان نشان
چرا رزم جوید چو گردن کشان
همه سر به سر پیش من بازگوی
به ژرفی نگه کن بهانه مجوی
مجوی اندرین ره به جز راستی
نباید که آری به تن کاستی
ورا گفت شهرو که ای پهلوان
زبانم نگردد همی در دهان
مگر خنجر از دست بیرون کنی
زمانی برین خسته افسون کنی
بترسم چو رستم بجنبد ز جای
بگرداند این تیغ زن را ز پای
جهان جوی برزوی را بسته دست
بیامد دمان پیش رستم نشست
بدو گفت کای پهلوان جهان
فروزنده چون خور میان مهان
بدان گه که سهراب شد پهلوان
سر افراز و نامی میان گوان
فسیله بر آن کوه ما داشتی
شب و روز آنجای بگذاشتی
بدان گه که سر کرد بر رزم و کین
همی کرد آهنگ ایران زمین
بیامد به نزد فسیاه دمان
ابا وی سپاهی چو شیر ژیان
بدان چشمه آمد زمانی فرود
همی داد نیکی دهش را درود
پدر بد مرا نامداری دلیر
همه ساله بودی به نخجیر شیر
به فرمان دادار پروردگار
پدر بود آن روز اندر شکار
به دز بر به جز من دگر کس نبود
کجا داد دیان ازین گونه بود
به ناگاه ایمن ز کردار بد
برون آمدم من چو آشفته دد
برهنه سر و پای و بر سر سبوی
به نزدیک چشمه شدم پوی پوی
جهان جوی از خیمه چون بنگرید
برهنه سر و پای و رویم بدید
دلش گشت مهر مرا خواستار
یکی را بفرمود کو را بیار
مرا برد نزدیک او زنده رزم
بدان تا بماند زمانی ز رزم
به افسونگری دیده بی شرم کرد
به شیرین زبانی مرا نرم کرد
بر آن سان که آیین مردان بود
همان نیز فرمان دیان بود
به چاره در آورد پایم به دام
برون کرد شمشیر کین از نیام
به مردانگی کام دل برگرفت
به چاره مرا تنگ در بر گرفت
چو از راه من گشت آگاه شیر
سرافراز و نامی و گرد دلیر
گرفتم از آن نامور شیر بر
ز اندیشه افکند در پیش سر
مرا نامور گرد آواز داد
مرا گفت گردون تو را ساز داد
که گشتی ز سهراب یل بارور
ز تخم جهان پهلوان زال زر
برون کرد از انگشت انگشتری
نگینی فروزنده چون مشتری
چنین گفت با من که این گوش دار
بدانچت بگویم همی هوش دار
نگه دار این چون پسر آیدت
همی رنج گیتی به سر آیدت
به هنگام آن کو شود کینه ور
ببندد به پیکار جستن کمر
بگویش که دارد مر این را نگاه
که باشد فروزنده چون مهر و ماه
وگر دختر آید به سان پری
در انگشت او باید انگشتری
بگفت این و آن گاه اندر زمان
به اسب اندر آمد چو باد بزان
بیامد به ایران به دیدار تو
دگرگونه بد رای و گفتار تو
جهان جوی برزو شد از من جدا
به مانند سهراب نر اژدها
به شنگان خود او بود دمساز من
نگفتم بدو هیچ ازین راز من
به برزیگری گشت همداستان
بخواندم برو نامه باستان
بدان تا نجوید همی ساز جنگ
سرش را همی داشتم زیر سنگ
نباید که همچون پدر روزگار
شود کشته در دشت پیکار زار
ز ناگه یکی روز افراسیاب
بدو باز خورد همچو دریای آب
نبیره ست روز و رستم نیا
به چاره بجستم همی کیمیا
بدو گفت بنمای انگشتری
چه داری نهانش به سان پری
بدو داد انگشتری شهره زن
برهنه رخان پیش آن انجمن
نگه کرد رستم بدان بنگرید
نگین جفت آن مهره خویش دید
بخندید چون گل رخ تاج بخش
ز هامون بر آمد بر افراز رخش
به برزوی شیراوزن آواز داد
که گردون گردان تو را ساز داد
ز هامون بر افراز باره نشین
به نزدیک گردان ایران زمین
چو بشنید برزو رستم سخن
بدو گفت کای سرور انجمن
از آن پیش تا نزد ایرانیان
شوی شاد کن جان تورانیان
به من بخش رویین و آن لشکرش
بدان تا شود شاد زی کشورش
بگوید به توران مر این کیمیا
که برزو نبیره ست و رستم نیا
دگر آنکه گر او نبودی مگر
شدی زهر گرگین به ما کارگر
چو بشنید رستم ز برزو چنین
بدو گفت کای نامور شیر کین
نیازارد او را کسی زین سپاه
بگو تا شود شاد و ایمن به راه
وز آنجای بر سان باد دمان
برفتند برزوی و رستم دوان
رسیدند نزدیک ایرانیان
دو پیل سر افراز و شیر ژیان
چو رستم به نزدیک گردان رسید
ز شادی به دل نعره ای بر کشید
بدیشان چنین گفت کاین نامور
که بد بسته با ما به کینه کمر
دل ما ازو پر غم و تاب گشت
به فرجام فرزند سهراب گشت
چو رستم چنین گفت ایرانیان
به شادی گشادند یکسر میان
زواره به مژده بتازید اسب
به نزدیک دستان چو آذرگشسب
همه سیستان یکسر آذین ببست
به هر جای مردم به شادی نشست
ز دروازه آمد برون پور سام
خود و پهلوانان فرخنده نام
(بیامد چو برزو مر او را بدید
پیاده شد و پیش دستان دوید)
(به بر درگرفتش ورا زال زر
همی شاد شد زو دل کینه ور)
بپرسید ایرانیان را همه
که او چون شبان بود و ایشان رمه)
نهادند سر سوی ایوان شتاب
خود و نامداران با جاه و آب)
به خوردن نهادند سر ها همه
چه مهتر چه کهتر شبان و رمه
چو برگشت رویین از آن رزمگاه
همی رفت خسته به بی راه و راه
بیامد به نزدیک پیران چو باد
همی کرد از آن لشکر گشن یاد
همه شهر دیدش پر از تاب و توش
ز مستان به گردون رسیده خروش
بپرسید رویین که این بزم چیست
به ایوان ما در فزونی ز کیست
یکی گفت کافراسیاب دلیر
بیامد بدین شهر پیران چو شیر
بزرگان توران دو بهره سوار
فزونند با او ز بهر شکار
سپاه سپهبد همه گشته شاد
چو بشنید رویین به کردار باد
بیامد شتابان بر شهریار
ز اندیشه خسته دل نامدار
به پیران خبر برد سالار بار
که آمد سپهبد ز دشت شکار
خروشی بر آمد ز شهر ختن
وزان نامداران لشکر شکن
چو رویین به نزدیک خسرو رسید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
زمین را ببوسید رویین گرد
به مژگان همی خاک خانه سترد
چو افراسیاب دلیرش بدید
بدو گفت کای نامور چه رسید
چه افتاد مر پهلوان زاده را
نباید به غم جان آزاده را
همانا که خستی ز دشت شکار
وگر گشتی از میهمان سوگوار
چو بشنید رویین زبان برگشاد
که جاوید بادا سرافراز شاد
وزان پس همه کار برزو بدوی
بگفتش که چون بود پیکار اوی
ز شهرو و بهرام گوهر فروش
سپاه و سپهبد بدو داده هوش
ز نیرنگ و افسون و مرغ و شرنگ
برآورد گشتن به سان پلنگ
به فرجام فرزند سهراب گشت
وزان پس مرا دیده پر آب گشت
وزو شادمان(شد) دل تاج بخش
سوی سیستان راند چون باد رخش
چو بشنید افراسیاب این سخن
بدو تازه شد باز درد کهن
بزد دست و جامه به تن بر درید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
همی کند موی و همی ریخت آب
ز دیده سپهدار افراسیاب
همی گفت و خود جای گفتار بود
که با او زمانه به پیکار بود
چه گویید و تدبیر این کار چیست
بدین رزم برزو مرا یار کیست
همانا که از ما بتابید بخت
ز توران بخواهد شدن تاج و تخت
نخواهد گسستن همی تخم سام
به گردون بر آمد ازین تخمه نام
چه گویم یکی رفت، آید دگر
ببندد درین کینه جستن کمر
ز دستان بد آمد به تورانیان
برین نامداران و گند آوران
تو گویی بر آن تخمه گردان سپهر
به خوبی نموده ست جاوید چهر
به کینه جهان پهلوان زین سپس
نماند به توران زمین هیچ کس
نیاسایدش تیغ اندر نیام
چو با او بپیوست برزو و سام
ازو بود پیوسته جانم به بیم
ز بیم نهیبش دل من دو نیم
کنون یاری امد مر او را به جنگ
چو آشفته شیران و شرزه پلنگ
به ایران و توران چو برزوی کیست
برین کشور ما بباید گریست
ندانم چه آرد به ما بر سپهر
که ببرید از ما به یکبار مهر
چو برزو نبیره چو رستم نیا
نماند ازین تخمه گردی به پا
ز رستم همی بود توران به جوش
دل نامداران نوان با خروش
چو تنها بدی در صف کارزار
چه یک مرد پیشش چه پنجه هزار
کنون چون دو گردند برزوی و اوی
ز خون بزرگان برانند جوی
از آن پس نبندند تورانیان
به کینه کمر پیش ایرانیان
کس این داستان در زمانه نخواند
به توران همی خاک باید فشاند
بزرگان توران پر از خون جگر
ز آب دو دیده همه روی تر
بدو گفت لشکر که ای شهریار
نباشد چو تو در جهان نامدار
نبیره فریدون و پور پشنگ
به دریا گریزان ز بیمت نهنگ
به کینه چو شیرو، به نیرو چو پیل
به دل ابر بهمن، به کف رود نیل
چو بر پشت شبرنگ گردی سوار
چه یک تن به پیشت چه سیصد هزار
کنون این همه بیم و زاری چراست
چنین پهلوی یال و بازو که راست
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۷ - آمدن سوسن جادو به ایران به گرفتن پهلوانان
زنی بود رامشگر آن جایگاه
چنین گفت در انجمن پیش شاه
ز یک تن فزونی چه آید کنون
چرا دیده کردی چو دریای خون
نگردد ز یک قطره کم رود نیل
چه سنجد همی پشه بر پشت پیل
تو را این همه ناله از یک تن است
همانا نه از روی وز آهن است
کنون گر مرا شاه یاور بود
همی بخت فرخنده چاکر بود
به دیان دادار و تخت و کلاه
به رخشنده خورشید و تابنده ماه
کز ایدر به تنها به ایران شوم
به افسون و نیرنگ شیران شوم
بزرگان ایران همه بیش و کم
چو گرگین و چون طوس و چون گستهم
جهاندار برزوی و دستان شیر
بیارم به نزدیک شاه دلیر
چو دیوانه در بند و بسته چو یوز
بیارم به پیش تو از نیمروز
به پشت هیونان چو باد دمان
بیارم به نزدیک شاه جهان
چو بشنید افراسیاب این سخن
دگرگونه اندیشه افگند بن
بدو گفت بنشین و خاموش باش
نباید که گردد چنین راز فاش
که دیده ست رامشگر جنگ جوی
نباشد بر کس چنین رای و روی
زن ار چند در کار دانا بود
چو مردی کند سخت رسوا بود
تو را کار جز بربط و چنگ نیست
همی چنگ تو در خور جنگ نیست
چو سوسن ز افراسیاب این شنید
به کردار دریا دلش بردمید
چنین گفت کای شاه ماچین و چین
مبیناد کس بی تو تاج و نگین
چنین گفت دانای پیشین زمان
مباشید ایمن ز مکر زنان
چو زن کرد بر دل در چاره باز
شود جان اهریمن اندرگداز
من این گفته خویش آرم به جای
چو فرمان دهد شاه توران خدای
که یاری ز مردان نخواهم به جنگ
به چاره چو من باز کردم دو چنگ
ولیکن یکی مرد باید دلیر
که در جنگ ماننده نره شیر
که هرگز همی روی رستم ندید
نه آوای او را به گیتی شنید
که با من بود اندرین کار یار
به مردی نتابد ز رزم سوار
که فرمان برد مر مرا روز جنگ
چه گویم به آورد بگشا دو چنگ
چو سوسن چنین گفت افراسیاب
ز دیده ببارید از کینه آب
بدو گفت ارین کینه آری به جای
نباشد کسی چون تو با هوش و رای
شوی مهتر بانوان جهان
سرافرازتر کس میان مهان
به ایران و توران شوی پادشا
بوی بر همه کار فرمانروا
ولیکن برین ره چه چاره کنی
چگونه برین کار آتش زنی
سر نامور پور دستان سام
نیاید به آسانی اندر به دام
بدو گفت سوسن که ای شهریار
دل نامور را به غم در مدار
بگو تا بیاید یکی کینه ور
که با پور دستان ببندد کمر
بفرمود افراسیاب آن زمان
بدان نامداران تورانیان
که آرند پیشش همی پیلسم
زند رای هر گونه بر بیش وکم
بیامد هم اندر زمان جنگ جوی
نگه کرد سوسن به بالای اوی
گوی دید همچون که بیستون
دو بازو به کردار ران هیون
به بالا بلند و به بازو قوی
بر و سینه و تن همه پهلوی
یکی گرزه گاو پیکر به دست
خروشنده بر جای چون پیل مست
بدو گفت سوسن که ای نامدار
توانی که فرزند سام سوار،
ببندی چو آرم به نزد تو مست
خود و نامداران خسرو پرست
بکوشی به کینه چو شیر ژیان
بر آوردگه بر ببندی میان
سپارم به دست تو او را چنان
که آریش ایدر به سان زنان
دگر نامداران چو گودرز و گیو
فریبرز کاوس و رهام نیو
به سوسن چنین گفت فرزانه شیر
که گر بینم این نامدار دلیر
چو بیند مر او را جهان بین من
ببینی به کین جستن آیین من
به پیکان بدوزم تن نامور
که سیمرغ گردد بدو مویه گر
ببند از پی راه رفتن میان
ببینیم تا بر چه گردد زمان
چنین گفت سوسن به شاه جهان
که آرند پیشم هیون در نهان
به پیران بفرمود افراسیاب
که ای نامور مرد با جاه و آب
بگو تا بیارند اشتر چهار
که باشد همه در خور نامدار
یکی خیمه دیبای چین پر نگار
بیاور بدین نامداران سپار
چنین گفت با سوسن افراسیاب
که آنچت بباید بگو در شتاب
بگو تا سپارند از بیش وکم
بدان تا نمانی ز چاره به غم
بدو گفت سوسن که از بخت تو
به گردون رسانم سر تخت تو
بگو تا ز هر گونه ای خوردنی
بیارند و هر گونه گستردنی
چنان چون بود در خور پهلوان
که گردند از آن شاد و روشن روان
همان سالخورده می چون گلاب
مرا زان فزاید همی جاه و آب
همین بزم و این ساز فرخنده شاه
چنین هم بیاراسته تاج وگاه
یکی پاره از داروی بیهشی
که رستم بتابد سر از سرکشی
بفرمود کارند پیشش فراز
چنان چون ببایست هر گونه ساز
چو سوسن برون آمد از پیش شاه
بیامد دوان تا به ایران سپاه
دو اشتر همه بار از خوردنی
دگر دو ز خرگاه و گستردنی
بیاورد با خود همی نای و چنگ
به ره بر نکرد هیچ گونه درنگ
همه کار سوسن شد آراسته
همی رفت با ساز و با خواسته
چنین گفت با نامور پیلسم
سر آریم برشاه اندوه و غم
به سوسن چنین گفت ارغنده شیر
به ایران نباید که مانیم دیر
به پیران بفرمود افراسیاب
که بشتاب ز ایدر به کردار آب
یکی باره ای از در پهلوان
که باشد به هر جای روشن روان
یکی جوشن و ترگ و زرین سپر
همان گرزه گاو پیکر به زر
بدو گفت افراسیاب دلیر
نباشد چو تو نامبردار شیر
به دارنده دادار و چرخ بلند
به خورشید رخشان و تیغ کمند
که ایران وتوران سراسر تو راست
زمانه چو گردد به دست تو راست
که چون نامور پور دستان سام
بدین چاره آری سرش را به دام
بدو گفت کای نامور شهریار
برآید ز بخت تو هر گونه کار
به فر و به بخت رد افراسیاب
ز ایران برانم به شمشیر آب
گر آید برم رستم پهلوان
نمانم بر آورد گاهش روان
گر آید برم رستم پهلوان
نمانم بر آوردگاهش روان
به خم کمندش ربایم ز زین
بیندازمش خوار بر دشت کین
به زاولستان آتش اندر زنم
همه بیخ دستان ز بن بر کنم
بدوزم فرامرز را چشم و دل
ز خونش کنم خاک آورد گل
ز ایران بر آرم به گردون خروش
دل خسرو آرم ز رستم به جوش
بگفت این و از کین میان را ببست
بر آن باره پیل پیکر نشست
بیامد بر سوسن چاره گر
بدو گفت جنگی گو نامور
بدین راه بی ره به ایران شویم
به ره گیری نامداران شویم
همی رفت سوسن به کردار باد
شده جانش از مکر و نیرنگ شاد
ندانست چاره گر نامور
که گردد همی خواست دیان دگر
چو از شهر پیران سر اندر کشید
دهم روز سوسن به ایران رسید
چو آمد دو ره پیش نیرنگ ساز
بدان راه دستان و خسرو فراز
بدان راه خالی یکی چشمه آب
یکی دز به نزدیک لیکن خراب
به نزدیک چشمه بیفکند رخت
بدان ساربان گفت کای نیک بخت
برین چشمه آب خیمه بزن
چنان چون بود در خور انجمن
به خیمه درون بزمگاهی بساز
بیاور ز هر گونه چیزی فراز
یکی سفره ازمرغ بریان و نان
بیاور به نزدیک من تا زنان
بیارای مجلس چو خرم بهار
چنان چون به توران بر شهریار
همان چنگ و طنبور و هم جام می
نباید به ره بر نهادنت پی
دگر بارها پیش خیمه فکن
نباید که آیی به نزدیک من
ز راه اشتران را به بی راه بر
همی باش بر دشت چون کینه ور
چو گویم که ای نامور ساروان
بیاور به نزدیک من کاروان
بیاور به زودی به نزدم فراز
درنگی مباش و به تیزی بتاز
وزان پس چنین گفت با پیلسم
براندیش ازین چاره از بیش و کم
از ایدر برو تا زنان سوی دز
نباید که آیی برین روی دز
ببند اسب و باش اندرو در نهان
چنان چون بود مرد روشن روان
به بر گستوان اسب خود را بپوش
به آواز من بر همی دار گوش
ز جوشن نباید گشادن میان
همی باش بر سان شیر ژیان
هرآنگه که گویم کای نامدار
تو بیرون فکن اسب را از حصار
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۹ - گفتار در گرفتار شدن طوس به دست سوسن رامشگر
چو طوس آمد از نزد گردان به در
دل از درد پر کین و پر غم جگر
همی رفت بر راه ایران زمین
سری پر ز باد و دلی پر زکین
ز مستی نبودش خبر از جهان
همی راند بر راه و رسم مهان
سپهبد همی راند تا نیمروز
ز بزم سر افراز گیتی فروز
چو آمد مر او را به خوردن نیاز
نگه کرد هر سو گو سرفراز
یکی گورخر پیش او بر گذشت
بر آن دامن رود بر پهن دشت
بر انگیخت طوس دلاور سمند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
همی راند باره بر آن خاک گرم
برون رفت گور از نهیبش ز چرم
ز سختی که می راند پر خاش جوی
در آمد ستور سپهبد به روی
بیفتاد طوس دلیر از برش
به خاک سیاه اندر آمد سرش
هم آنجا که افتاد بر جا بخفت
عنانش در افتاد در یال و سفت
به بالای او بر ستاده ستور
بر آشفته با طوس بر بخت شور
که را روز برگشت مردی چه سود
نبشته چنان بود و بود آنچه بود
همی خفت تا روز تاریک شد
برو بخت وارونه نزدیک شد
چو یک بهره از تیره شب در گذشت
بیفسرد جوشنش بر پهن دشت
بر آورد چشم و همی بنگرید
بر آن دشت جز خار چیزی ندید
زمانی ز هر گونه اندیشه کرد
ز خواب اندر آمد سر خفته مرد
چنین گفت آیا چه شاید بدن
نباید بدین کار بر دم زدن
چو بی دانشی زیر پای آوری
نباشد تو را با کسی داوری
ز هامون بر آمد به بالای زین
همی رفت بر راه ایران زمین
یکی خامه ریگ آمد پدید
سپهبد بر آمد همی بنگرید
یکی آتشی دید کرده ز دور
چه از بهر ماتم نه از بهر سور
به دل گفت گویی از ایرانیان
پی من یکی آمد آن جا دوان
بر افروخت آتش بدان جا کنون
بدان تا بود مر مرا رهنمون
همی راند باره چو آن جا رسید
یکی خیمه دیبای پیروزه دید
همه میخ و استون او سیم ناب
ز ابریشم خام آن را طناب
یکی طشت زرین مرصع به در
همه خیمه گشته از آن طشت پر
یکی چنگ و بربط نهاده در وی
در و ماهرویی پر از رنگ و بوی
چو سروی به بالا و دیدار ماه
نکردی زخوبی بگردون نگاه
چو طاوس پر رنگ و زیب و نگار
به رخسار همچون گل اندر بهار
چنین گفت با دل که این زان کیست
برین جای این خیمه از بهر چیست
باستاد و از دور آواز کرد
چنان چون بود راه مردان مرد
خداوند این خیمه بنمای روی
که را باشد این خیمه با من بگوی
چوبشنید سوسن بیامد به در
بدو گفت کای مهتر پر هنر
فرود آی ازین اسب و بنشین یکی
بر آسای و دم زن یکی اندکی
چو بنشینی ایدر بگویم تو را
مراد دل اکنون بجویم تو را
که من ایدراکنون رسیدم همی
به جز تو کسی را ندیدم همی
چو بشنید ازو طوس آمد به زیر
به خیمه درون رفت مانند شیر
عنان تکاور گرفته به دست
بر افراز کرسی زرین نشست
به سوسن چنین گفت کای خوبروی
کجا رفت خواهی از ایدر بگوی
چو بشنید سوسن بر آورد سر
بدو گفت کای گرد پرخاشخر
به رامشگری چون من اندر جهان
نباشد میان کهان و مهان
به ایران بدین سان به کردار آب
گریزانم از بیم افراسیاب
همه شادی او به من بود بیش
مرا داشت پیوسته چو جان خویش
به من بر به زشتی گمان آمدش
ز گفتار بدگو نشان آمدش
مرا خواست کشتن گریزان شدم
ز توران بدین ره به ایران شدم
من از بهر کیخسرو کینه جوی
ز توران به ایران نهادیم روی
کنون چون بدین جایگاه آمدم
زمانی بدین چشمه بر دم زدم
کنون گر جهان پهلوان نام خویش
بگوید بیابد همی کام خویش
مرا رهنمونی کند سوی شاه
بدان نامور گاه شاه و سپاه
چو بشنید طوس این سخن شاد گشت
ز اندیشه گفتی دل آزاد گشت
به دل گفت کاین را برم نزد شاه
فزاید مرا زین هم پایگاه
ز زابلستان هدیه نو برم
بدان گه که چون نزد خسرو برم
بدو گفت کز خوردنی هیچ هست
بیاورد به نزد من ای چرب دست
سبک سوسن از خوردنی هر چه بود
بیاور نزد سپهدار زود
سپهدار از آن خوردنی گشت شاد
چنین گفت کای گرد فرخ نژاد
که گر هست جامی ز باده بیار
بدان تا نگردم ز غم سوگوار
چو بشنید سوسن از آن جای خویش
بجست و بیاورد جامی به پیش
سر خیک بگشاد و لختی بخورد
به طوس دلیر آن گه آواز کرد
که بادی همه ساله پیروز و شاد
دل دشمنانت پر از درد باد
بدو گفت طوس دلاور منم
ز پشت جهاندار نوذر منم
بیاور به نزدیک من جام می
که نوشم به یاد جهاندار کی
سبک سوسن آن داروی هوش بر
در انداخت در جام می چاره گر
سپهدار از آن جام می گشت مست
سر نامور مرد بنهاد پست
هم اندر زمان سوسن آواز داد
بدان نامور ترک پهلو نژاد
که این نامور پهلوان جهان
ندارد به تن در تو گویی روان
ببندش به خم کمند اندرون
همی بر، به ره بر کشانش نگون
به در بند دز اندرون برش خوار
بیفکن در آن خانه اش سوکوار
به خم کمندش دو بازو ببست
سپهبد بیفکند بر خاک پست
وز آن روی گودرز کشوادگان
بیامد به کردار شیر ژیان
پس طوس نوذر همی راند اسب
به راه اندرون همچو آذر گشسب
دلی پر زکینه، سری پر ز باد
همی تاخت باره به کردار باد
سپهبد ز هر سو همی بنگرید
ز طوس دلاور نشانی ندید
به راه و به بی راه باره براند
ز کردار او در شگفتی بماند
چو خورشید از چرخ شد نا پدید
شب تیره بر روز دامن کشید
سراسیمه شد پور کشوادگان
ز مستی همی سر به کوهه زنان
پی طوس گم کرده مرد دلیر
همی تاخت هر سوی بر سان شیر
یکی خامه ریگ آمد پدید
سپهبد بر آنجای باره کشید
چنین گفت با دل که این دیو زاد
بپرید ازین دشت بر سان باد
ز هامون بر آن خامه ریگ رفت
دل مرد از اندیشه در تن بتفت
چو پاسی از آن تیره شب در گذشت
جهاندار گودرز بر روی دشت
یکی روشنایی ز دور او بدید
ز اندیشه زآن پس بدان جا کشید
همی رفت بر سان باد دمان
از آن خامه ریگ زان سو دوان
چنین گفت با خود که طوس دلیر
شکاری گرفته ست بر سان شیر
ز پیکان تیر آتشی بر فروخت
برو خار و خاشاک صحرا بسوخت
بر انگیخت باره به کردار باد
سپهدار از آن روشنی گشت شاد
چو آمد به نزدیک خیمه فراز
بدو در همه رسم و آیین و ساز
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۲۰ - گفتار در گرفتار شدن گودرز کشواد به دست سوسن رامشگر
یکی خیمه ای دید آراسته
چو گنج شهنشاه پر خواسته
یکی ماهرویی فراز درش
به گوهر بیاراسته پیکرش
چو گودرز کشواد ازین گونه دید
همی باره نزدیک خیمه کشید
چو گودرز نزدیک او شد فراز
چنین گفت با سوسن چاره ساز
همی خیمه و طشت زرین که راست
خداوند این کرسی زر کجاست
چه نامی تو و نام این مرد چیست
نژادش کدام است و از شهر کیست
چو بشنید سوسن ز خیمه برون
بیامد به کردار سیمین ستون
بدو گفت کای پهلوان جهان
فروزنده چون خور میان مهان
فرودآی ازین اسب و دم زن یکی
بگویم ز هرگونه ای اندکی
به نیکی مگر رهنمایم بوی
چو از من همی داوری بشنوی
چو بشنید گودرز کشوادگان
از آن دیو، گفتار آزادگان
فرود آمد از اسب بر سان باد
به خیمه در آمد سپهدار شاد
چو آمد بر آن کرسی زر نشست
خروشید گودرز چون پیل مست
نگه کرد سوسن بدان فر و یال
بدان نامور مرد بسیار سال
به بالا بلند و به کردار شیر
ندیدی کس او را ز پیکار سیر
یکی ترگ چینی نهاده به سر
چو خورشید رخشنده بود از گهر
پر اندیشه گشتن دل از بیم اوی
بدو گفت کای شیر پرخاش جوی
ز گردن کشان مر تو را نام چیست؟
درین تیره شب مر تو را کام چیست؟
بدو گفت گودرز کشوادگان
که ای شادی و کام آزادگان
منم پور کشواد گودرز راد
چو من گرد نامی زمادر نزاد
پناه بزرگان و پشت کیان
بر آورد گه همچو شیر ژیان
به ایوان رستم یکی ماه شاد
ببودیم با پهلوانان راد
همه نامداران ایران به هم
چو برزوی و چون طوس و چون گستهم
همی طوس بدمستی آغاز کرد
در جنگ و پیکار را باز کرد
ز ایوان رستم بیامد به در
بر آشفت بر من همی کینه ور
جهان پهلوان پور دستان سام
مرا گفت کای پهلو نیک نام
برو از پی طوس و باز آورش
میازار در ره به ناز آورش
کنون آمدم از پسش تازنان
ندیدم ازو هیچ جایی نشان
کنون ای سر بانوان جهان
برین را بی ره چرایی نوان
کجا رفت خواهی ز ایدر بگوی
چه چیز است این خیمه و رنگ و بوی
بدو گفت سوسن که ای پهلوان
که بادی همه ساله روشن روان
همان گفته را پیش او باز گفت
چوبشنید گودرز از آن بر شکفت
بدو گفت مندیش و دل شاد دار
همه کار نابوده را باد دار
به ایوان به نزدیک شاه جهان
نباشد چو من هیچ کس از مهان
به ایران بسازم تو را جایگاه
سرت را برآرم به خورشید و ماه
به خیمه درون هست از خوردنی
بیاور اگر هست آوردنی
چو بشنید سوسن به کردار باد
بیامد سر سفره را بر گشاد
به پیش جان پهلوان مرغ و نان
بیاورد و بنهاد هم در زمان
همی بود پیش سپهبد به پای
ز کردار خود بود لرزان به جای
چو از نان بپرداخت گرد دلیر
چنین گفت با چاره گر نره شیر
بیاور همی باده خوش گوار
بنه یک زمان چنگ را بر کنار
سبک سوسن آن داروی هوش بر
بر آمیخت بامی همی چاره گر
پس آن گه بدو داد جام نبید
سپهدار گودرز اندر کشید
بیفتاد و بر جای بیهوش گشت
ز سستی سر مرد بی توش گشت
چو ترک آن چنان دید آمد دوان
ز کردار او گشته روشن روان
دو دست سپهدار ایران ببست
همه یال و پشتش به هم در شکست
کشیدش بدان روی خاک سیاه
به بالا همی تاخت زان تیره راه
به دز اندرون برد و بفکند خوار
بر آمد ز شادی به بام حصار
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۲۲ - گفتار در گرفتار شدن گستهم به دست سوسن رامشگر
چو مر گیو را برد پرخاشخر
پدید آمد از دور بار دگر
ستور و خروش و همیدون سوار
درخشیدن تیغ آهن گزار
ز مستی خروشنده چون شیر نر
به گردون رسیده سر کینه ور
همی راند باره به کردار باد
کز آن روشنایی دلش گشت شاد
چو آمد به نزدیک آن جایگاه
سرافراز گردان و دستور شاه
زمانی به خیمه همی بنگرید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
که ای مهتر از خیمه بیرون خرام
به من روی بنمای و برگوی نام
هم اینها که بودند در پیش من
سر افراز شیران سر انجمن
مرا بازگو تا کجا رفته اند
به نزد تو یا دورتر خفته اند
چو بشنید سوسن بیامد به در
به نزدیک آن پهلو نامور
بدو گفت کای نامور پهلوان
چرا بردمیدی چوشیر ژیان
ندیدم کسی را درین راه من
که ایدر رسیدم به بیگاه من
گریزانم از بیم افراسیاب
به نزدیک خسرو بدین روی آب
چو بشنیدم از تو بدین سان خروش
ز من بردی آرام با صبر و هوش
چنان آمد اندر دل من گمان
که از شهر توران یکی پهلوان
ز نزدیک افراسیاب دلیر
بیامد پس من به کردار شیر
کنون چون مرا دید بفزود کین
ز خونم کند سرخ روی زمین
چو دیدم بر آیین ایران تو را
بیفزود شادی تو گفتی مرا
چه جویی چه نامی مرا بازگوی؟
سوی روشنی آی و بنمای روی
چوبشنید گستهم آواز داد
بدو گفت کای دلبر پاک زاد
مرا نام گستهم گرد دلیر
که بگریزد از پیش من نره شیر
مرا طوس نوذر برادر بود
نترسم اگر دشمن آذر بود
کنون طوس و گودرز و کشواد و گیو
بدین راه رفتند گردان نیو
از ایوان رستم به خشم آمدند
همه بزم او را به هم بر زدند
پی اسب ایشان گرفتم دوان
تو را دیدم ایدر بدین سان نوان
اگر هست جامی بیاور زمی
که مخموری افکند ما را زپی
بخندید سوسن ز گفتار اوی
همی شادمان شد ز دیدار اوی
به خیمه درون رفت خورشید روی
بیاورد جامی به نزدیک اوی
به دست سر افراز گستهم داد
ز شادی سپهدار آواز داد
که آباد بادا همیشه تنت!
مبادا به گیتی همه دشمنت!
بگفت این و آن جام می در کشید
بیفتاد اسبش ازو در رمید
پی اسب گستهم نوذر گرفت
بیاورد زان پس ورا بر گرفت
ببردش بر آن دز ورا پیلسم
نبودش به دل اندرون هیچ غم
به خم کمندش ببست استوار
دگر باره آمد به بام حصار
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۲۴ - گفتار در مناظره کردن فرامرز دستان سام با پیلسم
فرامرز کز پیش رستم برفت
پی اسب گردان ایران گرفت
به کردار دریای کین بر دمید
همی راند تا نزد خیمه رسید
نگه کرد و دید اندر آن ساده دشت
که چشمش ز دیدار او خیره گشت
نشان پی اسب ایرانیان
بدان جایگه دید شیر ژیان
چنین گفت با خود که این گرد چیست
چنین خیمه و جایگه آن کیست
فرو ماند بر جای و اندیشه کرد
ز کردار این گنبد لاجورد
همان اسب بیژن خروشید سخت
بدانست بیژن که برخاست بخت
هم آواز اسب فرامرز شیر
بدانست خود پهلوان دلیر
به آواز گفت ای گو پهلوان
نگه دار خود را ازین بدگمان
که بسته ست گردان به افسون و رنگ
به گردن در ایشان همی پالهنگ
نباید که چون ما برین دشت کین
شوی بسته ای پهلوان زمین
فرامرز بشنید آواز اوی
بر او آشکارا شد آن راز اوی
عنان را از آن جای برتافت زود
برانگیخت باره به کردار دود
کرانه گرفتش از آن جایگاه
همی کرد هر سوی در ره نگاه
فرامرز چون یک زمان بنگرید
یکی دید کآمد بر آن سو پدید
سواری به کردار شیر ژیان
به آهن درون کرده تن را نهان
به بالا چو کوه و به چهره چو خون
دو بازو بکردار ران هیون
فرامرز رستم چو او را بدید
سراپای آن ترک را بنگرید
پر اندیشه شد زان گو نامور
بدانست نیرنگ آن چاره گر
به دل گفت تا من ببستم کمر
ندیدم چنین ترک پرخاشخر
به توران و ایران چنو مرد نیست
به مردی مر او را هماورد نیست
ندیدم من این را به توران زمین
نه از نامداران شنیدم چنین
ز هرگونه ای با خود اندیشه کرد
خردمندی آن جایگه پیشه کرد
برافراخت بازو به گرز گران
به ماننده پتک آهنگران
خروشی چو شیر ژیان برکشید
تو گفتی که دریا همی بر درید
چنین گفت با او سپهبد به خشم
چه داری ز ایرانیان کین و خشم
ز نام آوران مر تو را نام چیست
که زاینده را بر تو باید گریست
ز توران به زاول به کین آمدی
به چاره به ایران زمین آمدی
چو مار سیه را سر آید زمان
به پیش کشنده شود تا زنان
کنون یک زمان پای دار اندکی
نه بر دست انگشت باشد یکی
به دستان گرفتی سپهدار گیو
همان پهلوانان و گردان نیو
چو ترک دلاور مر او را بدید
بدان گونه آوای او را شنید
به دل گفت مانا که این جنگ جوی
که روی اندر آورد با من به روی
جهان پهلوان نامور رستم است
که چون او نبرده به گیتی کم است
وزان پس بدو گفت اگر نام خویش
بگویی بیابی ز من کام خویش
چه نامی و از تخمه کیستی؟
بدین سان خروشنده از چیستی؟
چه پویی بدین دشت تیره به شب
ز بیم کمندم گشاده دو لب
بدان تا بدانم که بر دست من
که شد کشته زان نامدار انجمن
چو بشنید ازین گونه گفتار اوی
بجوشید از کینه پرخاش جوی
چنین داد پاسخ ورا پهلوان
نباشد همی نام من در نهان
منم شاخ آن پهلوانی درخت
جهان پهلوان رستم نیک بخت
فرامرز خواند مرا زال زر
سپهدار ایران گو نامور
برین جایگه نام من مرگ توست
کفن بی گمان جوشن و ترگ توست
مرا مادر از بهر مرگ تو زاد
چنین دارم از گرد دستان به یاد
ببینی به پیکار آهنگ من
به دشت نبرد اندرون جنگ من
بگفت این و زان به کردار باد
دو زاغ کمان را به زه بر نهاد
چو دریای جوشان همی بر دمید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
سر ترکش تیر را بر گشاد
خدنگی بر آورد بر سان باد
به زه بر بپیوست سوفار اوی
نشانه ورا چشم پرخاش جوی
درین بود کآمد پسش ناگهان
خروشی که کر شد دو گوش جهان
فرامرز را گفت کای نامور
بمان تا ببینم من این چاره گر
چو بشنید آواز دستان سام
نکرد ایچ آهنگ او نیک نام
چو زال سپهبد بیامد دمان
نگه کرد هر سوی روشن روان
سواری ستاده بر آن دشت دید
که گفتی که گردون بخواهد کشید
فرامرز را دید در جنگ او
به میدان کینه هم آهنگ او
سر و پای آن نامور بنگرید
به ایران و توران چنو کس ندید
به بالا بلند و به بازو قوی
همه سینه و یال او پهلوی
چو دستان نگه کرد در نام جوی
چنین گفت با خویشتن زان پس اوی
نو آمد ز توران بدین مرز ما
نداند همی قیمت و ارز ما
ندیدیم هرگز ز تورانیان
به مردی بدین سان کمر بر میان
فرامرز نه مرد میدان اوست
نه اندر خور زخم پیکان اوست
بترسم که در جنگ کشته شود
ازو روی هامون چو پشته شود
همی پهلوانی زبان بر گشاد
فرامرز را گفت بر سان باد
عنان تکاور بپیچان ز کین
نباید که پی برنهی بر زمین
برو نزد رستم همه بازگوی
که از بخت ما را چه آمد به روی
نه هنگام بزم است و جای شراب
که گیتی سیه کرد افراسیاب
برآورد از ایران به چاره دمار
بر آورد گه چون نماندش سوار
(ز ترکان گزیده است مرد دلیر
که با او نتابد به آورد شیر )
ندانم ورا در جهان هم نبرد
مگر نامور رستم شیر مرد
من اکنون به چاره به آوردگاه
بگردم ابا ترک ناورد خواه
اگر چند شد کوژ بالای راست
توانم به آورد ازو کینه خواست
به هر راه با او ببندم میان
ببینیم تا برچه گردد زمان
اگر یار باشد جهان آفرین
نمانم که پی بر نهد بر زمین
تو بر بند اکنون به زودی میان
همی تاز تا پیش شیر ژیان
(فرامرز گفت ای گو نامدار
بترسم ز یزدان فیروز گر)
(دگر آنکه نام آوران جهان
گشایند بر من به نفرین زبان )
که پیری بدین سان به چنگال شیر
رها کرد فرزند گرد دلیر
دگر نامور رستم شیردل
ز خونم کند خاک آورد گل
تو پیری و من کهتر از تو به سال
اگر چند با فر و برزی و یال
بترسم که با او نتابی به جنگ
همه نام من بازگردد به ننگ
چو بشنید دستان ازو این سخن
بدو گفت اندیشه زین سان مکن
بسی روز دیدم که بر سر گذشت
بسی جنگ کردم بدین پهن دشت
ز دشمن بسی کام دل یافتم
به تیر و کمان موی بشکافتم
بهانه کنون بر زمانه نماند
به گیتی کسی جاودانه نماند
گرم مرگ باشد بدین جایگاه
کجا زنده مانم بر افرازگاه
ز گیتی گر آید زمانه فراز
به مردی و دانش نگرددش باز
نیارد تو را سرزنش کرد کس
چو فرمان من کار بندی و بس
تو را رفت باید سوی پهلوان
مباش اندرین کار خسته روان
چو بشنید ازین سان فرامرز راد
برانگیخت باره به کردار باد
به ره بر نبودش زمانی درنگ
همی تاخت بر دشت همچون پلنگ
چو ترک آن چنان دید آواز داد
که ای پیر سر پهلو نیک زاد
نترسی که آیی به میدان جنگ
خمیده ز پیری به کردار چنگ
چرا پیش من آمدی کینه خواه
همانا شدی سیر از تاج و گاه
برو از پی آن که تا روزگار
سر آرد تو را اندرین روز کار (؟)
جوانی کند پیر رسوا بود
نه آیین و نه رسم دانا بود
نباید که بر دست من روزگار
برآرد ز جان عزیزت دمار
وگرنه دو دستت به خم کمند
ببندم به پشت ستور نوند
فرستم به نزدیک افراسیاب
از آن سوی جیحون به کردار آب
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۲۵ - گفتار در جنگ کردن دستان سام با پیلسم و آمدن رستم در آن رزمگاه با سپاه
چو بشنید ازو این سخن زال زر
بدو گفت کای ترک پرخاشخر
تو را تیغ باید که بران بود
چه باشد گرش نرخ ارزان بود
به پیری کنون آنت آرم به روی
که دیگر نیایدت رزم آرزوی
ببینی به میدان ز من دست برد
چنان چون بود رسم مردان گرد
اگر گردی از چنگ دستان رها
نترسی ز پیکار نر اژدها
ببرم سرت را بدین تیغ تیز
نمایم هم اکنون تو را رستخیز
ز پشت ستورت به خاک افکنم
به گرز گران گردنت بشکنم
کنم مکر و نیرنگ تو جمله پست
ببینی کنون کوشش پیل مست
همی گشت در گرد او ترک تاز
گهی در نشیب و گهی در فراز
زمانی به نیزه زمانی به تیغ
همی جست چون برق رخشان ز میغ
برو بر همی تیر باران گرفت
کمند و کمان سواران گرفت
همی کرد تا روز با او نبرد
بدان سان که باشند مردان مرد
وزان سو فرامرز چون باد تیز
همی راند باره دلی پر ستیز
شب تیره چون روی در هم کشید
فرامرز نزدیک رستم رسید
به ره بر بدیدش بر افراز رخش
جهان پهلوان رستم تاج بخش
سرافراز برزوی با او به هم
ز هر گونه می گفت او بیش و کم
گرازان و تازان خود و پهلوان
فرامرز را دید کآمد دوان
چو آشفته شیری بر آن پهن دشت
تو گفتی زمین را همی بر نوشت
چنین گفت رستم به برزوی شیر
به آواز کای نامدار دلیر
ندانم چه آمد به ایرانیان
که آمد فرامرز ازین سان دمان
بترسم که کاری نو آمد به پیش
که دستان بجنبید از جای خویش
درین داوری بد جهان پهلوان
که آمد فرامرز پیشش دوان
چو نزدیک برزو و رستم رسید
زکینه سرشکش به رخ برچکید
زمین را ببوسید و بردش نماز
ستودش مر او را زمانی دراز
وزان پس چنین گفت کای پهلوان
بترسم که آمد به تنگی زمان
که آمد سواری ز تورانیان
کمین کرد بر راه ایرانیان
همه راه گندآوران کرد پست
دو دست سر افراز گردان ببست
همان طوس و گودرز و گیو دلیر
سرافراز گستهم آن نره شیر
به نیرنگ و دستان افراسیاب
همه مرز ایران دگر شد خراب
کجا آن همه پیش رستم بگفت
جهان پهلوان ماند اندر شگفت
فرامرز را گفت دستان کجاست
ستادن مر او را بر آن جا چراست
نباید که او را بد آید به روی
که دیگر نیارد زمانه چون اوی
چنین گفت کان نامور پهلوان
ببسته ست در جنگ جادو میان
مرا گفت رو نزد رستم بگوی
که ایرانیان را چه آمد به روی
بدو گفتم رستم که ای پر خرد
ز نام آوران این کی اندر خورد
که او را بمانی بر آوردگاه
به چاره بپیچی سر از کینه خواه
برو همچنین تا به ایوان من
به نزدیک آن نامداران من
فراز آور اندر زمان لشکری
به هر جا که هستند نام آوری
چنان کن که شب را رسی نزد ما
نباید در اندیشه بودن تو را
کزین سان سواری که دادی نشان
نماند به تنها ز گردن کشان
یکی لشکر آید پس او کنون
همه یکسره دست شسته به خون
فرامرز را گفت بر کش میان
برانگیز باره چو شیر ژیان
سپهبد پس از جای بر کرد رخش
همی تاخت بر ره گو تاج بخش
ز برزوی پرسید کاین مرد کیست
ز گردان توران ورا نام چیست
نباید که با زال جنگ آورد
سر نامور زیر سنگ آورد
همی گفت و می تاخت بر سان باد
نبودش ز دستان و خود هیچ یاد
چو خورشید بر زد به بالا کمند
رسید اندر ایشان گو دیو بند
سپهدار دستان چنو را بدید
کز آن سان زمین را همی بر درید
چنین گفت با پیلسم نره شیر
که آمد هم آورد گرد دلیر
زمانی بر آسای از کین و جنگ
بدان تا ببینی دو چنگ پلنگ
چو بشنید از زال زر این سخن
بترسید از گفت مرد کهن
به سوی بیابان همی بنگرید
دو شیر دمان دید کآمد پدید
زمانی بر آنجای اندیشه کرد
خردمندی و راستی پیشه کرد
چو رستم به نزدیکی او رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
چنین گفت با نامور پور سام
بپیچان عنان و بگردان لگام
چه باید که من زنده، با پیر سر
تو بندی بر آوردگه بر کمر
بدو گفت دستان که ای پهلوان
سپهدار ایران و پشت گوان
به دیان که تا من ببستم کمر
ندیدم چنین ترک پرخاشخر
ببستند گردان ایرانیان
به نیرنگ و افسون تورانیان
(بدو گفت رستم که ای نامور
ببندم برین ترک بر رهگذر )
(بفرمود برزوی را در زمان
برو تا سر راه تورانیان )
بر آن راه ترکان همی کن نگاه
نباید که آید زناگه سپاه
اگر لشکر آید بر آن ره پدید
نبایدت بر جایگه آرمید
مرا آگهی ده ز توران سپاه
نباید که خسبی بر آن تیره راه
سپهدار برزوی برسان باد
بیامد بر آن خامه ریگ شاد
نشسته سپهدار بر پشت زین
ز مستی بر ابرو در افکنده چین