عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۵ - نیز در مدح خواجه ابوسهل حمدوی گوید
ای قصد تو به دیدن ایوان کسروی
اندیشه کرده ای که بدیدار آن روی
ایوان خواجه با توبه شهر اندورن بود
دیوانگی بود که تو جای دگر شوی
آن کس که هر دو دید، مر ایوان خواجه را
بسیار فضل دید بر ایوان کسروی
این آن بناست کر براو خوشه فلک
در وقت بدر روی چو بخواهی که بدروی
باغی نهاده همبر اوباچهاربخش
پر نقش و پر نگار چو ار تنگ مانوی
هر بخششی از و چو جهانیست مستقیم
هر هندسی ازو چو سپهر یست مستوی
استاد این سرای بآیین همی بود
رای رئیس سید ابو سهل حمدوی
آن مهتری که بخت به درگاه تو بود
چون رای او کنی و به درگاه او روی
رایش چنان که لفظ بزرگان بود متین
عزمش چنان که بازوی گردان بود قوی
زانچ او به نوک خامه کند صد یکی کنند
مردان کاردیده به شمشیر هندوی
توقیع او به نزد دبیران روزگار
چیزی بود بغایت از آن سوی جادوی
در درست وروی او زهنر صد دلیل هست
چون معجز پیمبری و فر خسروی
کردار او به نزد همه خلق معجزست
چون نزد شاعران سخن سهل معنوی
شعر درازتر ز«قفانبک » پیش او
کوته شود چو قافیه شعر مثنوی
گر مهتری به مرتبه چون شعر باشدی
او حرف اولین بودو دیگران روی
از خاندان خویش بزرگ آمد و شریف
آموخته ز اصل و گهر گردی و گوی
دیریست کاین بزرگی در خاندان اوست
این مرتبت نیافت کنون خواجه از نوی
در فضل گوهرش بتوان یافتن کنون
مدح هزار ساله به گفتار پهلوی
ای مهتری که غایت رادی تویی ز خلق
لابل که تو ز غایت رادی از آن سوی
گر مردمی نبوت گردد، جهان به تو
یکرویه بگروند و به کس تو بنگروی
در رزم همچو شیر همیدون همه دلی
در بزم همچو شمس همیدون همه ضوی
جز نیکویی پذیره نیاید ترا گذر
در رسم و خوی تو سخن دشمن غوی
از نیکویی که خوی تو بیند نکو رود
تا تو برین نهادی و تا تو بدین خوی
یک بیت شعر یاد کنم من که رودکی
گرچه ترا نگفت سزاوار آن توی
«جز برتری ندانی گویی که آتشی
جز راستی نجویی مانا ترازوی »
تا شاعران به شعر بگویند و بشنوید
وصف دو زلف و دو رخ خوبان پیغوی
با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست
با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی
چندان که آرزوی دل تو بود بباش
با کام و با مراد همی باش تابوی
بدخواه تو به درد و به اندوه دل بود
توگر نوی ز رامش و از کام دل نوی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۶ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمود غزنوی گوید
چون موی میان داری چون کوه کمر داری
چون مشک زره داری چون لاله سپر داری
گویی که ترا دارم، بردار ببر، لیکن
گفتار دگر داری، کردار دگر داری
دل در کف تو دادم نایافته بر زان لب
زان دل که ترا دادم جاناچه خبرداری
جان نیز به تو بخشم جان را چه خطر باشد
نی نی که چو دل داری بسیار بطر داری
جور تو یکی باشد داد تو نگر چندین
با داد چه کین داری با جور چه سرداری
شاهیست مرا یارا باعدل عمر همدل
بندیش ازو گرهش داری و بصرداری
بو احمد بن محمود آن شیر شکن خسرو
کز بخشش او عالم پر زیور وزر داری
گردونش همی گوید ای خوب سیر پهلو
بسیارادب داری بسیار هنرداری
ای میر خراسان را شایسته پسر یکسر
آیین پدر داری کردار پدر داری
گراصل و گهر باید با گنج و گهر همبر
هم گنج و گهر داری هم اصل و گهر داری
فخر همه شاهانی خورشید سیرشاها
ازدریادل داری وز کوه جگرداری
هم فضل به کف کردی هم علم زبر کردی
از فضل سپه داری وز علم حشرداری
اندر سفری دایم برسان قمر لیکن
هم دست سزا (؟) داری هم روی قمر داری
سالار فکن گردی بد خواه شکر شاهی
در تیغ قضا داری در تیر قدر داری
در جنگ عدو گیرد ار کوه سپر پیشت
او کوه سپر دارد تو نیزه سپرداری
کوه از تو عجب دارد، باداز تو عبر گیرد
چون قصد حضر کردی چون رای سفر داری
بر خصم نشان باشدبر دشمن اثر ماند
تا تیغ به کف داری تا خود به سر داری
تیر تو جگر دوزد سهم تو زفر بندد
بس خانه کز آن بیکس زین زیر و رزبرداری
در دست هنر داری در خلقت فرداری
دیدار علی داری کردار عمر داری
جایی که درر باید جایی که غرر باید
معلوم غرر داری مفهوم درر داری
بر درگهت از مادح زوار همی بینم
این را به طرب داری آنرا به بطر داری
زان دست که دریا شد با او شمرکوچک
بس کس که غنی داری دینار شمر داری
زر تو همی گوید زرم نه حجر پس چون
گاهش چو حجر داری گاهش چو مدر داری
از گنج تو زربیرون چون حلقه ز در گویی
ازسیم گران داری وززر چو حجر داری
تا خرماآرد تا آبی بار آرد
آفاق به کف داری معشوق به بر داری
تا چرخ کمان دارد تا کوه کمر دارد
از فخر کمان داری و ز عز کمرداری
فرخی سیستانی : ترجیعات
شمارهٔ ۳ - در مدح ابوالحسن علی بن فضل بن احمد معروف به حجاج
ماه فروردین جهانرا از در دیدار کرد
ابر فروردین زمین را پر بت فرخارکرد
باد گویی نافه های تبتستان بردرید
باغ گویی کاروان شوشتر آوار کرد
گلبن سرخ آستین صد ره پر یاقوت کرد
گلبن زرد آستین کر ته پر دینار کرد
این بهار خرم شادی فزای مشکبوی
خاک را بزاز کرد وباد را عطار کرد
تاز چشم نرگس تازه بنفشه دور شد
غنچه گل با شکوفه ارغوان دیدار کرد
چشم نیلوفر چو چشم ماندگان در خواب شد
تانم نسیان دو چشم لاله را بیدار کرد
زند واف زند خوان چون عاشق هجر آزمای
دوش بر گلبن همی تا روز ناله زار کرد
ازنوای مرغ گویی خواجه سید به باغ
مطربی پنجاه را چون خسروی بر کار کرد
خواجه حجاج آنکه از جمع بزرگان جهان
ایزد اورا برگزید و بر جهان سالار کرد
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
عید همچون حاجیان نوروز را پیش اندرست
اینت نوروزی که عیدش حاجب و خدمتگرست
عید اگرنوروز را خدمت کند بس کار نیست
چاکر نوروز را چون عید سیصد چاکرست
عید را زینت زمال وملک درویشان بود
زینت نوروز هم باری به نوروز اندرست
بر زمین اور ا به هر گامی هزاران صورتست
بر درخت او را به هر برگی هزاران گوهرست
تیغهای کوه از وپر لاله و پر سوسنست
مرزهای باغ ازو پر سنبل و سیسنبرست
پاره های سنگ ازو چون تخته های بسدست
تلهای ریگ ازو چون توده های عنبرست
کوه ازو پر صورتست و دشت ازو پر لعبتست
باغ ازو پر زینتست و راغ ازو پر زیورست
بوستان خواجه راماند، نماندکز قیاس
بوستان خواجه سید بهشت دیگرست
خواجه را سر سبز باد و تن قوی تا بر خورد
زین همایون بوستان کاین خواجه را اندر خورست
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
دشت گویی گستریده حله دیباستی
کوه گویی توده بیجاده و میناستی
کشتزار از سبزه گویی آسمانستی درست
وآسمان ساده را گویی کنون صحراستی
ارغوان لعل گویی دو لب معشوق ماست
لاله خود روی گویی روی ترک ماستی
گلبن اندر باغ گویی کودکی نیکوستی
سوسن اندر راغ گویی ساقیی زیباستی
از درخت سیب و بادام شکفته بوستان
راست پنداری که فردوسی پر از حوراستی
ابر گویی کشتی پر گوهرستی درهوا
رعد گویی ناله و غریدن دریاستی
قطره باران چکیده در دهان سرخ گل
در عقیقین جام گویی لؤلؤ بیضاستی
اندرین نوروز خرم، بر گل سوری، به باغ
یاد خواجه خورد می می، گر مرا یاراستی
خواجه حجاج آن کوکس نبوده در جهان
که به رادی دست او را در جهان همتاستی
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
اندرین گیتی به فضل و رادی او را یار نیست
جز کریمی و عطا بخشیدن او را کار نیست
تیز بازاری همی بینم سخا را نزد او
اینت بازاری که در گیتی چنین بازار نیست
از پی نام بلند و از پی جاه عریض
ملک او و مال او را نزد او مقدار نیست
بهترین چیزی به نزد اهل دانش دانشست
هیچ دانش نیست کو را اندر آن دیدارنیست
گرچه در هر چیز گفتاری بود گوینده را
هیچ کس را در کمال و فضل او گفتار نیست
گوش نشنیده ست گفتاری ازو کز روی طعن
کس تواند گفت کاین گفتار چون کردار نیست
زود تیز و زود تند آزار باشد هر شهی
خواجه باری زود تیز و زود تند آزار نیست
زایران را بار باشد هر زمانی نزد او
ور چه درد ده روز پیشش مهتران را بار نیست
از بلندی همت او وز بزرگی اصل او
همچنین زیبد از و این نیکویی بسیار نیست
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
همتی دارد که جز فرق ستاره نسپرد
هیبتش حایل چنان کاندر جهان همت خورد
هر چه ماهی باشد اندر قعر دریا خون شود
گر سموم هیبتش بر قعر دریا بگذرد
وربه دی مه باد جودش بگذرد بر کوه ودشت
خار خشک و سنگ خارا لاله بیرون آورد
شیر، گر عدلش برانگیزد، در اقلیمی دگر
دست و پایش لرزه گیرد چون شکاری بنگرد
دولت او را در کنار خویش پرورده ست و او
در کنار خویش چون فرزند زایر پرورد
مهتران بسیار دیدم کس چنین مهتر نبود
راست گوید هر که گوید مردم از مردم برد
گر سخن گوید سخندان باید اندر پیش او
تامعانی یاد گیرد تا نکتها بشمرد
کس بود کو ظن برد کاندر هنر گشتم سمر
خویشتن را جاهلی یابد چودر او بنگرد
چشم بد زو دور باد و دولتش پاینده باد
تا ز عمر و از جهان و از جوانی بر خورد
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
مهتر گو را چو حاتم کهتر و در بان بود
گر کسی گوید چنو باشد کسی نادان بود
آنکه این اندیشه او را باشد او را مرده دان
گو چنو باشد کسی گر کالبد چون جان بود
همچنین باشد به صورت لیکن اندر باب فضل
نیست ممکن کاندرین گیتی چنوانسان بود
پیش مردم چند گویی از سخا وهمتش
کاین دو چیزی نیست کان از مردمان پنهان بود
نام رادی و بزرگی جز بر او بر دیگران
از در تحقیق صرف تهمت و بهتان بود
از پی آن تاز خورشیدش فزون باشد شرف
مشتری خواهد که او را شرفه ایوان بود
بس کسا کاندر گهر و اندر هنر دعوی کند
همچو خر در خرد ماند چون گه برهان بود
خواجه بی دعوی همی برهان نماید زین دو چیز
خواجه را برهان نمودن زین دوچیز آسان بود
تنگدل گردد چو عاشق از غم معشوق خویش
گر زمانی خوان او بی زایر و مهمان بود
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج داد
تابه فروردین جهان چون حله رنگین شود
بوستان پر لاله و پر سوسن و نسرین شود
تا چو از گل شاخ گل چون افسر کسری شود
وز سمن شاخ سمن چون محفه شیرین شود
تا چو باغ از برگریزان چون تن بیدل شود
آسمان از ابر تیره چون دل غمگین شود
تا چو سرو از برف گرد اندر کشد سیمین زره
برگ شاخ رز چنان چون غیبه زرین شود
تا بدان وقتی که همچون گوی سیمین گشت سیب
نار همچون حقه گرد عقیق آگین شود
یا چو لاله گردد اندر دشت چون تابان چراغ
باده اندر خم چو رخشان آذر بر زین شود
شاد باد و دوستش از شادی او شاد باد
تا عدو زین انده و غم بیدل و بیدین شود
دوستانش را شود حنظل طبر زد در مذاق
هر سو موبر تن برخواه او زوبین شود
ماه فروردین و سال نو بر او فرخنده باد
هر سخن کاندر جهان باشد کنون آمین شود
جاودانه خواجه هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ای که نام اشنوده باشی خسرو پرویز را
رو سفر کن تا ببینی خسرو تبریز را
بی گمان عاشق شدی شیرین برو فرهاد وار
گر بدی از لطف و حسن آن مملکت پرویز را
آفرین بر مادر گیتی و بر طبعش که او
نام خسرو کرد این شیرین شورانگیز را
لایق این مرتبه شیرین تواند بود و بس
گر شکر چین در خور ست این لعل شکر ریز را
هر شبی از پرتو خود شمع بر بالین نهد
آفتاب روی او مر صبح بیگه خیز را
غالیه ارزان شود هرگه که مشک افشان کند
بر تن همچون حریر آن شعر عنبر بیز را
چشم بیمارش چوبی پرهیز ریزد خون خلق
تن درستی کی بود بیمار بی پرهیز را
نزد مستان شراب عشق او تیره است آب
با لب میگون او صهبای دردآمیز را
سیف فرغانی مدام از فتنه حسنش بود
منتظر همچون شهیدان روز رستاخیز را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
از جمال تو مگر نیست خبر سلطانرا
که سوی صورت ملک است نظر سلطانرا
بندگی تو ز شغل دو جهان آزادیست
زین چنین مملکتی نیست خبر سلطانرا
نگذرد از سر کوی تو چو من گر افتد
بر سر کوی تو یک روز گذر سلطانرا
با چنین زلف چو زنجیر عجب نبود اگر
حلقه در گوش کند عشق تو مر سلطانرا
کله دولت دایم دهد و برگیرد
کمر خدمت تو تاج ز سر سلطانرا
شاه حسن تو که اقطاع ده ماه و خور است
ندهد نان غلامی تو هر سلطانرا
غم عشق تو چو زنبور عسل نیش زند
بر دل خسته از آن تنگ شکر سلطانرا
با چنین منعه هجران که تو داری هرگز
با تو ممکن نبود وصل مگر سلطانرا
جای آنست که با چون تو پسر دربازد
آنچ میراث بماند ز پدر سلطانرا
تیر مژگان تو چون هست در اشکستن خصم
حاجتی نیست بتأیید و ظفر سلطانرا
سیف فرغانی از بهر تو می گوید شعر
کاحتیاج از همه بیش است بزر سلطانرا
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
روی پنهان کن که آرام دل ازمن می بری
هوشم از سر می ربایی جانم ازتن می بری
این چه دلداری بود جانا که بامن ساعتی
می نیارامی وآرام دل ازمن می بری
گفته ای نزد توآیم بر من این منت منه
گر بیایی زآب چشمم در بدامن می بری
ور مرا بی التفاتی می کنی زآن باک نیست
کز دلم سودای خود (چون) زنگ ازآهن می بری
بارقیب ازمن شکایت کرده ای ای بی وفا
ماجرای دوست تا کی پیش دشمن می بری
درشب زلفت نهان کن آن رخ چون روز را
کآب روی مهر و مه زآن روی روشن می بری
زآن رخ همچون گل و زلف چو سنبل درچمن
آتش لاله نشاندی وآب سوسن می بری
درشب تیره بتابی بر دلم از راه چشم
همچو ماه از بام گردون ره بر وزن می بری
دوش درمستی ازآن لب بوسه یی بربوده اند
درعوض ده می دهم گربر من آن ظن می بری
سیف فرغانی چو سعدی نزد آن دلبر سخن
در بدریا می فرستی زر بمعدن می بری
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶ - و کتب الیه ایضا
دلم از کار این جهان بگرفت
راست خواهی دلم ز جان بگرفت
مدح سعدی نگفته بیتی چند
طوطی نطق را زبان بگرفت
آفتابیست آسمان بارش
که زمین بستد و زمان بگرفت
پادشاه سخن بتیغ زبان
تا بجایی که می توان بگرفت
سخن او که هست آب حیات
چون سکندر همه جهان بگرفت
دیگری جای او نگیرد و او
بسخن جای دیگران بگرفت
بلبل طبع او صفیری زد
همه آفاق گلستان بگرفت
دم سرد چمن ز خجلت آن
آمد و غنچه را دهان بگرفت
دست صیتش که در جهان علمست
دامن آخرالزمان بگرفت
بحر معنیست او وزین سبب است
که چو بحر از جهان کران بگرفت
عرضه کردند بر دلش دو جهان
همتش این بداد و آن بگرفت
سخن او بسمع من چو رسید
مر مرا شوق او چنان بگرفت
که دل من ز خاتم مهرش
همچو شمع از نگین نشان بگرفت
طوطی طبعش از سخن شکری
بدهان شکرفشان بگرفت
زهره از بهر نقل خویش آنرا
در طبقهای آسمان بگرفت
ای بزرگی که طبع وقادت
خرده بر عقل خرده دان بگرفت
وقت تقریر مدحت تو مرا
این معانی ره بیان بگرفت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۶
غرض از آدم درویشانند
ورکسی آدمیست ایشانند
نزد این قوم توانگر همت
پادشاهان همه درویشانند
گر بخواهند جهان سرتاسر
از سلاطین جهان بستانند
بجز ایشان که سلیمان صفتند
آن دگر آدمیان دیوانند
دگران چون زن و ایشان مردند
دگران چون تن و ایشان جانند
هریکی قطب بتمکین لیکن
چون فلک گرد زمین گردانند
بارکش چون شترو، مرکب سیر
گر بر افلاک خوهی می رانند
خاک ره گشته ولی همچون آب
هرکجا گرد بود بنشانند
شده بیگانه ز خویشان لیکن
همدگر را بمدد خویشانند
از هوا نقش نگیرند چو آب
زآنکه در وجد بآتش مانند
دامن از خلق جهان باز کشند
وآستین بر دو جهان افشانند
با همه درس کتب بی خبری
تو از آن علم که ایشان دانند
هرچه بر لوح ازل مکتوبست
یک یک از صفحه دل می خوانند
با چنین قوم بنان بخل کنی
ور بجانشان بخری ارزانند
سیف فرغانی در مدحتشان
هرچه گویی تو ورای آنند
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۹
ای صبا گر سوی تبریز افتدت روزی گذر
سوی درگاه شه عادل رسان از ما خبر
پادشاه وقت غازان را اگر بینی بگو
کای همه ایام تو میمون تراز روز ظفر
اصل چنگزخان نزاده چون تو فرعی پاک دین
ملک سلطانان ندیده چون تو شاهی دادگر
مردمی در سیرت تو همچو گوهر در صدف
نیکویی در صورت تو همچو نور اندر قمر
هم بتیغی ملک دار و هم بملکی کامران
هم باصلی پادشاه و هم بعدلی نامور
ملک رویست و تویی شایسته بروی همچو چشم
ملک چشمست و تویی بایسته در وی چون بصر
باز را کوته شود از بال او منقار قهر
گر بگیرد کبک را شاهین عدلت زیر پر
آمن از چنگال گرگ اندر میان بیشها
آهوی ماده بخسبد در کنار شیر نر
ای مناصب از تو عالی چون مراتب از علوم
وی معالی جمع در تو چون معانی در صور
ای بدولت مفتخر، محنت کشان را دست گیر
وی بشادی مشتغل، انده گنان را غم بخور
هم بدست عدل گردان پشت حال ما قوی
هم بچشم لطف کن در روی کار ما نظر
کندرین ایام ای خاقان کسری معدلت
ظلم حجاج است اندر روم نی عدل عمر
تو مسلمان گشته و از نامسلمان حاکمان
اندرین کشور نمانده از مسلمانی اثر
عارفان بی جای و جامه عالمان بی نان و آب
خانقه بی فرش و سقف و مدرسه بی بام و در
هم شفای جان مظلومان شده زهر اجل
هم غذای روح درویشان شده خون جگر
خرقه می پوشند چون مسکین خداوندان مال
لقمه می خواهند چون سایل نگهبانان زر
قحط از آن سان گشته مستولی که بهر قوت روز
کشته خواهر را برادر خورده مادر را پسر
مردم تشنه جگر از زندگانی گشته سیر
چون سگان گرسنه افتاده اندر یکدگر
ظالمان مرده دل و مظلومکان نوحه کنا
هیچ دلسوزی نباشد مرده را بر نوحه گر
ظالمان خون ریز چون فصاد وزیشان خلق را
خون دل سر بر رگ جان می زند چون نیشتر
هتک استار مسلمانان چنین تا کی کنند
ظالمان خانه سوز و کافران پرده در
از جفای ظالمان و گرم و سرد روزگار
یک جهان مظلوم را لب خشک نانی دیده تر
اشکم گورست و پهلوی لحد بر پشت خاک
گر کسی خواهد که اندر مأمنی سازد مقر
چون نزول عیسی اندر عهد مانا ممکنست
عدل غازانست ما را همچو مهدی منتظر
عدل تو در شان ما دولت بود در شان تو
در شود روزی چو در حلق صدف افتد مطر
دست لطفی بر سر این یک جهان بیچاره دار
کین نماند پایدار آنگه که عمر آید بسر
از برای مال حاجت نیست شاهان را بظلم
واز برای بار حاجت نیست عیسی را بخر
نام ظالم بدبود امروز و فردا حال او
آن نکرده نیک با کس جایش از حالش بتر
چون مگس در شهد مظلوم اندر آویزد بدو
اندر آن روزی که از فرزند بگریزد پدر
محکمه آن وقت محشر باشد و محضر ملک
ذوالجلال آن روز قاضی باشد و زندان سقر
باشما بودند چندین ملک جویان همنشین
وز شما بودند چندین پادشاهان پیشتر
حرف گیرانی که خط ظلمشان بودی روان
ملکشان ناگاه چون اعراب شد زیر و زبر
هریکی مردند و جز حسرت نبردند از جهان
هست عقبی منزل و دنیا ره و ما رهگذر
تو بمان شادان و باقی زندگان را مرده دان
هرکه او وقتی بمیرد این دمش مرده شمر
روز دولت (را) اگر باشد هزاران آفتاب
شب شمر هرگه که مظلومی بنالد در سحر
بخت و دولت یافتی نیکی کن ای مقبل که نیست
ملک دنیا بی زوال و کار دولت بی غیر
عدل کن امروز تا باشد مقر تو بهشت
اندر آن روزی که گوید آدمی این المفر
ای شهنشاهی که افزونی زافریدون بملک
وی جهانداری که از قارون بمالی بیشتر
سیف فرغانی نصیحت کرد و حالی باز گفت
باد پند و شعر او در طبع پاکت کارگر
سود دارد پند اگر چه اندرو تلخی بود
خوش بود در کام اگرچه بی نمک باشد شکر
یاد گیر این پند موزون را که اندر نظم اوست
بیتها بحر معانی لفظها گنج گهر
چون تو مقبل پادشاهی رازوعظ و زجر هست
این قدر کافی که بسیارست در دنیا عبر
من نیم شاعر که مدح کس کنم، مر شاه را
از برای حق نعمت پند دادم این قدر
خیر و شر کس نگفتم از هوای طبع و نفس
مدح و ذم کس نکردم از برای سیم و زر
ما که اندر پایگاه فقر دستی یافتیم
گاو از ما به که گردون را فرود آریم سر
تا گه خشم و رضا آید ز مردم نیک و بد
تا که از عقل و هوا آید ز مردم خیر و شر
هرکجا باشی ز بهر دفع تیغ دشمنان
باد شمشیر تو پیش دوستان تو سپر
همچو آثار سلف ای پادشاهان را خلف
قول و فعلت دلپذیر و حل و عقدت معتبر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۰ - فی نعت النبی علیه السلام
بسوی حضرت رسول الله
می روم با دل شفاعت خواه
نخورم غم از آتش، ار برسد
آب چشمم بخاک آن درگاه
هیچ خیری ندیدم اندر خود
شکر کز شر خود شدم آگاه
گشت در معصیت سیاه و سپید
دل و مویم که بد سپید و سیاه
ره بسی رفته ام فزون از حد
خر بسی رانده ام برون از راه
هیچ ذکری نگفته بی غفلت
هیچ طاعت نکرده بی اکراه
ماه خود کرده ام سیه بفساد
روز خود کرده ام تبه بگناه
خود چنین ماه چون بود از سال
خود چنین روز کی بود از ماه
شب سیاهست و چشم من تاریک
ره درازست و روز من کوتاه
بیژن عقل با من اندر بند
یوسف روح با من اندر چاه
هم بدعوی گرانترم از کوه
هم بمعنی سبکترم از کاه
گاه بر نطع شهوتم چون پیل
گاه بر نیل نخوتم چون شاه
گرگ طبعم بحمله همچون شیر
سگ سرشتم بحیله چون روباه
دین فروشم بخلق و در قرآن
خوانم: الدین کله لله
نفس من طالبست دنیا را
چه عجب التفات خر بگیاه
ای مرقع شعار کرده، چه سود
خرقه ده تو، چو نیست دل یکتاه
نه فقیری نه صوفی ار چه بود
کسوتت دلق و مسکنت خانقاه
نشود پشکلش چو نافه مشک
ور شتر را تبت بود شبگاه
کس بافسر نگشت شاه جهان
کس بخرقه نشد ولی آله
نرسد خر بپایگاه مسیح
ورچه پالان کنندش از دیباه
نشود جامه باف اگر گویند
بمثل عنکبوت را جولاه
لشکر عمر را مدد کم شد
صفدر مرگ عرضه کرد سپاه
ای بسا تاجدار تخت نشین
که بدست حوادث از ناگاه
خیمه آسمان زرین میخ
بر زمین شان زده است چون خرگاه
دست ایام می زند گردن
سر بی مغز را برای کلاه
از سر فعلهای بد برخیز
ای بنیکی فتاده در افواه
گرچه مردم ترا نکو گویند
بس بود کرده تو بر تو گواه
نرهد کس بحیله از دوزخ
ماهی از بحر نگذرد بشناه
سرخ رویی خوهی بروز شمار
رو بشب چون خروس خیزپگاه
ناله کن گرچه شب رسید بصبح
توبه کن گرچه روز شد بیگاه
مرض صد گنه شفا یابد
از سردرد اگر کنی یک آه
چون زمن بازگیری آب حیات
گر بخاکم نهند یا رباه
مر زمین را بگو که چون یوسف
او غریبست اکرمی مثواه
وآن چنان کن که عمر بنده شود
ختم بر لااله الاالله
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۰
ای فرستاده بداعی استری
دلدلی دیگر بزیبی و فری
به ز شبدیزی بگامی و تگی
کم ز طاوسی ببالی و پری
نام او پیک صبا شاید که هست
گام او از کشوری تا کشوری
هر کجا یک جفته بر دیوار زد
در دم از دیوار بگشاید دری
سنگ زیر دست آهن سم او
هست چون در زیر سنگی ساغری
حمله یی زو و زگوران گله یی
جفته یی زو وز دشمن لشکری
قطع کن نان سپاهی چون ترا
هست در اصطبل ازین سان صفدری
گر بگویم در صفات او سخن
در عروسی می فزایم زیوری
من شتردل را که ترسانم ز گاو
استری باید بخاموشی خری
معنی این قطعه می دانی که چیست
این زمن بستان بمن ده دیگری
بهتری دارم طمع از خدمتت
زآنک در آخر بود زین بهتری
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح منصور بن سعید
شب آمد و غم من گشت یک دو تا فردا
چگونه ده صد خواهد شد این عنا و بلا
چرا خورم غم فردا وزآن چه اندیشم
که نیست یک شب جان مرا امید بقا
چو شمع زارم و سوزان و هر شبی گویم
نماند خواهم چون شمع زنده تا فردا
همی بنالم چون چنگ و خلق را از من
همی به کار نیاید جز این بلند نوا
همی کند سرطان وار باژگونه به طبع
مسیر نجم مرا باژگونه چرخ دو تا
اگر ز ماه وز خورشید دیدگان سازم
به راه راست درآیم به سر چو نابینا
ضعیف گشته در این کوهسار بی فریاد
غریب مانده برین آسمان بی پهنا
گر آنچه هست بر این تن نهند بر کهسار
ور آنچه هست درین دل زنند بر دریا
ز تابش آب شود در در میان صدف
ز رنج خون شودی لعل در دل خارا
مرا چون تیغ دهد آب آبگون گرودن
هر آنگهی که بنالم به پیش او ز ظما
چو تیغ نیک بتفساندم ز آتش دل
در آب دیده کند غرق تا به فرق مرا
قضا به من نرسد زآنکه نیست از من دور
نشسته با من هم زانوی منست این جا
به هر سپیده دمی و به هر شبانگاهی
ز نزد من به زمین بر پراکنند قضا
ز تاب و تف دمم سنگ خاره خاک شدست
در آب چشمم از آن خاک بردمید گیا
نبشتنی را خاکستر است دفتر من
چون خامه نقش وی انگشت من کند پیدا
بماند خواهد جاوید کز بلندی جای
نه ممکن است که بروی جهد شمال و صبا
مکن شگفت ز گفتار من که نیست شگفت
از این که گفتم اندیشه کن شگفت چرا
عمید مطلق منصور بن سعید که چرخ
ز آستانه درگاه او ستد بالا
جواد کفی عادل دلی که در قسمت
ز بخل و ظلم نیامد نصیب او الا
که جام باده به ساقی دهد به دست تهی
به تیغ سر بزند کلک را نکرده خطا
به مکرمات تو دعوی اگر کند گردون
بسنده باشد او را دو کف تو دو گوا
امام عالم و مطلق تو را شناختمی
اگر شناختمی طبع جهل و اصل جفا
نهادمی همه گل را به خلق تو نسبت
اگر ز گلها درنامدی گل رعنا
بهاری ابر به کف تو نیک مانستی
به رعد اگر نزدی در زمانه طبل سخا
شبی به اصل خود از خار و از صدف گل و در
ز روزگار بهاری و ز آفتاب ضیا
ز چرخ گردون مهری ز کوه ثابت زر
ز چشم ابر سرشکی ز حد تیغ مضا
درست و راست صفات تو گویم و نه شگفت
درست و راست شنیدن ز مردم شیدا
شگفت از آنکه همه مغز من محبت توست
ار آنکه کوه رسیل است مرمرا به صدا
چون من به سنت در اطاعت تو دارم تن
فضایل تو به من بر فریضه کرد ثنا
دلیروار همی وصف تو نیارم گفت
ز کفر ترسم زیرا که نیستت همتا
چه روز باشد کانجاه سازدت گردون
که من درآیم و گویم تو را ثنا به سزا
مرا نگویی از اینگونه چند خواهم دید
سپید و چنگ ز روز و ز شب زمین ز هوا
فلک به دوران گه آسیا و گه دولاب
زمین ز گردون گه کهربا گه مینا
همی چه گویم و دانم همی کجا بینم
من آنچه گویم اینست عادت شعرا
دعای من ز دو لب راست تر همی نشود
بدان سبب که رسیدم به جایگاه دعا
ز بس بلندی ظل زمین به من نرسد
نه ام سپید صباح است و نه سیاه مسا
مدار چرخ کند آگهم ز لیل و نهار
مسیر چرخ خبر گویدم ز صیف و شتا
نگر به دیده چگونه نمایدم خورشید
چو آفتاب نماید مرا به دیده سها
گر استعانت و راحت جز از تو خواستمی
دو چنگ را زدمی در کمرگه جوزا
همیشه بادی بر جای تا همیشه بود
به جای مرکز غبرا و گنبد خضرا
چو چرخ مرکز جاه تو را شتاب و سکون
چو طبع آتش رأی تو را سنا و ضیا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۶ - مدح سیف الدوله محمود بن ابراهیم
زهی موفق و منصور شاه بی همتا
زهی مظفر و مشهور خسرو والا
زهی جهان سعادت به تو فزوده خطر
زهی سپهر جلالت به تو گرفته ضیا
زهی به عالی امرت اسیر کشته قدر
زهی به نافذ حکمت مطیع گشته قضا
زهی سپهر به اقبال تو فکنده امید
زهی زمانه به فرمان تو بداده رضا
زهی سخای مصور به روز بزم و نشاط
زهی قضای مجسم به روز رزم و وغا
تو سیف دولتی و دولت از تو یافته فر
تو عز ملتی و ملت از تو برده بها
تو آن امیری کز روزگار آدم باز
همی بخواست زمانه تو را به جهد دعا
ز بس دعا که زمانه بکرد کرد آخر
خدای عزوجل حاجت زمانه روا
خدایگانی چون تو بیافرید که چرخ
تو را به شاهی ناورد و ناورد همتا
هزار شیری بر باره روز جنگ و نبرد
هزار بحری بر تخت روز جود و سخا
زمین نماید با قدر و رای تو گردون
شمر نماید با طبع و دست تو دریا
برفت کین تو بر آب ازو بخاست غبار
گذشت مهر تو بر نار ازو برست گیا
اگر رسولان آیند ز پی تو از ملکان
و گرچه نامه نویسند سوی تو امرا
تو را رسولان باشند تیرهای خدنگ
جواب نامه بود تیغ های روهینا
کجا گریزد دشمن اگر چه مرغ شود
عقاب هیبت تو چون گرفت روی هوا
اگر مواجهه آید عدوت نشناسی
که هیچ وقت ندیدی ازو مگر که قفا
خدایگانا هر روز بر فزون گشته است
بقا و ملک تو افزونت باد ملک و بقا
ابوالمظفر شاه زمانه ابراهیم
که پادشاه زمین است و خسرو دنیا
به تازگیت فرستاد خلعتی عالی
که عاجز است ازو وهم و فکرت شعرا
قبای خاصه و پشتی خود نسیج به زر
یکی مکلل کرده کمر به گوهرها
ستام زر و مرصع به گوهر الوان
که چرخ پیر نداند همیش کرد بها
ز بس بدایع چون بوستان پر از انوار
ز بس جواهر چون آسمان پر از انوا
ز پشت مرکب تازی همی بتافت چنانک
ستاره نیم شب از روی گنبد خضرا
بسان باد صبا مرکبی که اندر تک
ازو بماند حیران و خیره باد صبا
برو سرینش در زیر آن ستام چنان
ز در و گوهر مانند نقطه جوزا
بسی سلاح و بسی خود و جوشن و خفتان
که در خزینه اش بود از خزاین خلفا
پیام داد که ای چشم ما به تو روشن
به مهر دل ز همه بر گزیده ایم تو را
به هند رفتی و رسم غزا بجا آورد
کشید نفس عزیز تو شدت گرما
سپه کشیدی هر سوی و دشمنان کشتی
به هند کردی آثار خنجرت پیدا
جهان بگشتی و چندان نگشت اسکندر
فتوح کردی و چندان نکرده بد دارا
خبر رسید که نفس عزیز تو شاها
همی بنالید اکنون ز رنج یافت شفا
خدای داند کز بهر تو همی ناسود
نه نفس ما ز غمان و نه چشم ما ز بکا
چو صحت تو مبشر بگفت ما کردیم
دهان او همه پر در و لؤلؤ لالا
تو نور مجلس انسی به روز مجلس انس
به روز جستن پیکار پشت بازوی ما
بداده ایم امارت تو را و در خور توست
سپرده ایم به تو هند و مر توراست سزا
بگیر قبضه شمشیر عدل و جنبش کن
بگرد گرد همه هند پادشاه آسا
کسی که اشهد ان لااله الاالله
نگوید از تن او کن تو سر به تیغ جدا
از آنچنان پدر آری چنین پسر زاید
از آفتاب نتیجه شگفت نیست ضیا
خدایگانا شاها مظفرا ملکا
تو را که داند گفتن به حق مدیح و ثنا
خجسته بادت فرخنده و مبارک باد
نواز و خلعت و تشریف شاه کام روا
بقات بادا چندان که کام و نهمت توست
مباد هرگز ملک تو را زوال و فنا
مساعد تو به هر جایگاه بخت جوان
منابع تو به هر شغل دولت برنا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۷ - وصف بهار و مدح سلطان محمود
به نو بهاران غواص گشت ابر هوا
که می برآرد ناسفته لؤلؤ از دریا
به لؤلؤ ابر بیاراست روی صحرا را
مگر نشاط کند شهریار زی صحرا
مگر که راغ سپهر است و نرگسان انجم
مگر که باغ بهشت است و گلبنان حورا
زمین به خوبی چون روی دلبر گلرخ
هوا به خوشی چون طبع مردم دانا
ز سبزه گویی دریای سبز گشت زمین
درو پدید شده شگل گنبد خضرا
شکوفه ها همه انوار باغ گردونست
که چون پدید شدند افتتاح کرد سما
زمین ز گریه ابر است چون بهشت برین
هوا ز خنده برق است چون که سینا
یکی بگرید بر بیهده چو مردم مست
یکی بخندد خیره چو مردم شیدا
کنار جوی پر از جام های یاقوت است
که شد به جوی درون رنگ آب چون صهبا
ز بس که خورد از آن آب همچو صهبا باغ
شده است راز دل باغ سر به سر پیدا
ز بس که دیبه و خز داد شاه شرق همی
هوا شده همه خز و زمین شده دیبا
ز بهر چیست که دیبا و خز همی پوشند
کنون که آمد گرما فراز و شد سرما
جهان برنا گر پیر شد نبود عجب
عجب تر آن که کنون پیر بوده شد برنا
شده چو مجلس سیفی ز خرمی بستان
غزل سرایان بر شاخ گل هزار آوا
مگر که شعر سراید همی به مجلس شاه
امیر غازی محمود خسرو دنیا
خدایگانی شاهی مظفری ملکی
که ابر روز نوال و شیر روز وغا
نه حکم او به تهور نه عدل او به نفاق
نه حلم او به تکلف نه جود او به ریا
به هر دیار که بگذشت مرکب میمونش
در آن دیار جز انبا نیاید از ابنا
به هر دیار که آثار جود او برسید
گذر نیارد کردن در آن دیار وبا
تو آفتابی شاها جهان شاهی را
سپهر دولت و دین از تو یافت نور و ضیا
تو کوه حلمی چون بر تو مدح خوانم من
به گوشم از تو بشارت رسید به جای صدا
بدانچه حکم تو باشد سپهر گشته مطیع
بدانچه رأی تو بیند داده رضا
یقین بدان که اگر بحر چون دلت بودی
نخاستیش همیشه بخار جز که سخا
وگر به همت و قدرت بدی سپهر بلند
ازو نمودی همواره آفتاب سها
همیشه جوزا در آسمان کمر بسته است
از آنکه خدمت تو رای می کند جوزا
مگر که پروین بر آسمان سپاه تو شد
که هیچ حادثه آن را ز هم نکرد جدا
سنان توست قدر گر مجسم است قدر
حسام توست قضا گر مصور است قضا
اگر قدر نشد این چون نترسد از فتنه
وگر قضا نشد آن چون رسد به هر مأوا
خدایگانا فرخنده نوبهار آمد
وز آمدنش جهان را فزود فر و بها
ز شادمانی هر ساعتی کنون بزند
هزاردستان بر هر گلی هزار نوا
ز لاله راغ همه پر ز زرمه حله
ز سبزه باغ همه پر ز توده مینا
خجسته بادت نوروز و نوبهار گزین
هزار سالت بادا به عز و ناز بقا
جهان به پیش مراد تو دست کرده به کش
فلک به پیش رضای تو پشت کرده دوتا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۹ - هم در مدح او
تا از بر من دور شد آن لعبت زیبا
از هجر نیم یک شب و یک روز شکیبا
بس شب که به یک جای نشستیم و همه شب
زو لطف و لطف بود وز من ناله و نینا
ای آن که تو را زهره و مه نیست همانند
وی آن که تو را حور و پری نامده همتا
نه چون دل من بود به زاری دل وامق
نه چون رخ تو بود به خوبی رخ عذرا
من بی دل و تو دلبر و در زاری و خوبی
تا حشر بخوانند به خوبی سمر ما
وانکس که بخواند سمر ما نه شگفت است
گر بیش نخواند سمر غفره و غفرا
خون راندم از اندیشه هجران و تو حاضر
پس حال چه باشد چو بمانم ز تو تنها
بگذشت مرا عمر به فردا و به امروز
تا کی فکنی وعده امروز به فردا
با چهره پرچینم و با قامت کوژم
وان چهره شیرین تو و قامت زیبا
گمره شود آن کس که همی روی تو بیند
آن روی نکو صورت ما نیست همانا
همرنگ شبه زلف و همرنگ بسد لب
وین هر دو به دل بردن عشاق مسما
در دو شبه تو دو گل سرخ شکفته
در بسد تو دو رده لؤلؤ لالا
غوغای چنان روی و چنان موی بسوزد
منمای چنان روی و چنان موی به غوغا
خورشید به مویه شود و روی بپوشد
کان روی چو خورشید بیارایی عمدا
از مشک چلیپا است بر آن رومی رویت
در روم ازین روی پرستند چلیپا
بر نقره خام تو بتا خامه خوبی
بنگاشته از غالیه دو خط معما
بر مشک زنم بوسه و بر سیم نهم روی
ای مشکین زلفین من ای سیمین سیما
در چاه چو معشوق زلیخایم ازین عشق
ای خوبی تو خوبی معشوق زلیخا
تاریست ز دیبا تن من تا نظر من
ناگاه فتاد است بر آن روی چو دیبا
با واقعه عشقم و با حادثه هجر
در عشوه وسواسم و در قبضه سودا
طبعم ز تو پر کار و دل از رنج تو پربار
رازم ز تو پیدا و تن از ضعف نه پیدا
عاشق ز تو شیداشد و باشد که بنالد
پیش ملک از جور تو این عاشق شیدا
جورت نکشد بنده آن شاه که امروز
در روی زمین نیست چو او شاه توانا
خورشید زمین سایه یزدان فلک ملک
سلطان جهان داور دین خسرو دنیا
مسعود جهانگیر جهاندار که ایزد
داد است بدو ملک مهیا و مهنا
ای شاه بپیمود زمین را و فلک را
جاه تو و قدر تو به بالا و به پهنا
نه دیده معالی تو را گردون غایت
نه کرده ایادی تو را گردون احصا
دانا و توانایی و آباد بود ملک
چون شاه توانا بود و خسرو دانا
هر شاه که او ملک تو و ملک تو بیند
از ملک مبرا شود از ملک معرا
تا آدم و حوا که شدند اصل تناسل
هستی ملک و شاه به اجداد و به آبا
وین آدم و حوا سبب اصل تو بودند
ای اصل تو فخر و شرف آدم و حوا
هر گل که تو را بشکفد اندر چمن ملک
خاری شود اندر جگر و دیده اعدا
بر فرق عدوی تو کشد خنجر گردون
در خدمت قدر تو کمر بندد جوزا
رخش تو و تیغ تو بسی معرکه دیده
تا داشته بأسا را بأس تو بیاسا
نه بوده گه حمله بی رخش مقصر
نه کرده گه زخم سر تیغ محابا
هر پیل که ران تو برانگیخت به حمله
با تازش صرصر شد و با گردش نکبا
وانگاه که با شیر دژاگاه کنی رزم
با گردش گردون شود و جوشش دریا
باشد چو دمان دیوی اندر دم پیکار
گردد چو روان حصنی اندر صف هیجا
از بن بکند کوه چو زی صحرا تازد
گویی که روان کوهی گشته است به صحرا
کین تو برآمد به ثریا و به عیوق
لرزان شد و پیچان شد عیوق و ثریا
مهر تو برافتاد به خارا و به سندان
گل رست و سمن رست ز سندان و ز خارا
هر دل که نه از مهر تو چون نار بود پر
از ترس و هراس تو دگر گرددش اعضا
چون مار همه بر تن او بترکد اندام
چون نار همه در شکمش خون شود احشا
بر مرکز غبرا همه در حکم تو باشد
هر جاه که باقی است در این مرکز غبرا
بر قبه خضرا همه بر امر تو گردد
هر سعد که جاریست بر این گنبد خضرا
هر روز فزون گرددت از گردون ملکی
فاللیل بما یطلب من جدک حبلی
شاها می سوری نوش ایرا به چمن در
بگرفت می سوری جای گل رعنا
هر باغ مگر خلد برین است که هر شاخ
با خوبی حورا شد و با زیور حورا
از باد برآمیخته شنگرف به زنگار
در ابر درآویخته بیجاده به مینا
برخاسته هنگام سپیده نفس گل
چونان که به مجمر نفس عود مطرا
گوئی که گیا قابل جان شد که چنین شد
روی گل و چشم شکفه تازه و بینا
این جمله ز آثار نسیم است مگر هست
آثار نسیم سحر انفاس مسیحا
ای ملک تو کلی که از آن هست به گیتی
فخر و شرف و دولت و فتح و ظفر اجزا
دارالکتب امروز به بنده است مفوض
این عز و شرف گشت مرا رتبت والا
پس زود چو آراسته گنجی کنمش من
گر تازه مثالی شود از مجلس اعلا
اندیشه آن دارم و هر هفته ای آرم
زی صدر رفیع تو یکی مدحت غرا
اشعار من آن است که در صنعت نظمش
نه لفظ معار است و نه معنیش مثنا
انشا کندش روح و منقح کندش عقل
گردون کند املا و زمانه کند اصغا
تا چرخ دو تا گردد بر بنده و آزاد
این چرخ دو تا باد تو را بنده یکتا
هر چیز که خواهی همه از دهر میسر
هر کام که جویی همه از بخت مهیا
داده همه احکام تو را گردون گردن
کرده همه فرمان تو را گیتی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - وصف شب و ستارگان آسمان و ستایش علی الخاص
دوش در روی گنبد خضرا
مانده بود این دو چشم من عمدا
لون انفاس داشت پشت زمین
رنگ زنگار داشت روی هوا
کلبه ای بود پر ز در یتیم
پرده ای پر ز لؤلؤ لالا
آینه رنگ عیبه ای دیدم
راست بالاش در خور پهنا
مختلف شکل ها همی دیدم
کامد از اختران همی پیدا
افسری بود بر سر اکلیل
کمری داشت بر میان جوزا
راست پروین چو هفت قطره شیر
بر چکیده به جامه خضرا
فرقدان همچو دیدگان هژبر
شد پدید از کران چرخ دو تا
بر کران دگر بنات النعش
شد گریزان چون رمه ز ظبا
همچو من در میان خلق ضعیف
در میان نجوم نجم سها
گاه گفتم که مانده شد خورشید
گاه گفتم که خفت ماه سما
که نه این می برآید از پس خاک
که نه این می بجنبد اندر وا
من بلا را نشانده پیش و بدو
شده خرسند اینت هول و بلا
همت من همه در آن بسته
که مرا عمر هست تا فردا
مویها بر تنم چو پنجه شیر
بند بر پای من چو اژدرها
ناله زار کرد نتوانم
که همه کوه پر شد ز صدا
اشک راندم ز دیدگان چندان
کز دل سنگ بر دمید گیا
گر بخواهد از این همه غم و رنج
برهاند به یک حدیث مرا
خاصه شهریار شرق علی
آن چو خورشید فرد و بی همتا
آن که در نام ها خطابش هست
از عمیدان عصر مولانا
دولت از رأی او گرفته شرف
عالم از رأی او گرفته ضیا
خنجر عدل از او نموده هنر
گوهر ملک از او فزوده بها
رأی او را ذلیل گشته قدر
عزم او را مطیع گشته قضا
تیغ او بر فنای عمر دلیل
جود او بر بقای عیش گوا
بس نباشد سخاوت او را
زاده کوه و داده دریا
گر جهانی به یک عطا بدهد
از کف خویش نشمرد به سخا
دیده عالم از تو شد روشن
نامه دولت از تو شد والا
ملک را رتبتی نماند بلند
که نفرمود شهریار تو را
جز یکی مرتبت نماند که هست
جایگاه نشستن وزرا
بشتاب اندر آن که تا بکنی
روی داری همیشه در بالا
ای چو بارنده ابر در مجلس
وی چو آشفته شیر در هیجا
باز سالی دو شد که در حضرت
نه ای از پیش تخت شاه جدا
نه همی افتدت مراد سفر
نه همی آیدت نشاط غزا
باز بر ساز جنگ ایرا هست
خون به جوش آمده به مرگ و فنا
زین کن آن رزم کوفته شبدیز
کار بند آن زدوده روهینا
دشت را کن به خنجرت جیجون
کوه را کن به لشگرت صحرا
من از این قسم خویش می جویم
بازیی دیده ام درین زیبا
که به هر سو گذر کند سپهت
به هوا بر شود غبار و هبا
من بگیرم غبار موکب تو
که بود درد را علاج و شفا
در دو دیده کشم که دیده من
گشت خواهد ز گریه نابینا
در غم زال مادری که شده است
از غم و درد و رنج من شیدا
نیل کرده رخش ز سیلی غم
کرده کافور دیدگان ز بکا
چون عصا خشک و رفت نتواند
در دو گام ای عجب مگر به عصا
راست گویی همی در آن نگرم
که چه ناله کند صباح و مسا
زار گوید همی کجایی پور
کز غمت مرد مادرت اینجا
من بر این گونه مانده در فریاد
زآشنایان و دوستان تنها
بستد از من زمانه هر چه بداد
با که کرده است خود زمانه وفا
زآن نیارد ستد همی جانم
که تو بخریده ایش و داده بها
تا ضمیری است مرمرا به نظام
تا زبانی است مرمرا گویا
همتت را کنم به واجب مدح
دولتت را کنم به خیر دعا
از چون من کس در این چنین جایی
چه بود نی جز دعا و ثنا
مر مرا داد رأی تو آرام
مر مرا کرد جود تو به نوا
دستم از بخشش تو پر دینار
تنم از خلعت تو پر دیبا
شبی از من بریده نیست صلات
روزی از من بریده نیست عطا
مر مرا آنچنان همی داری
که ز من هم حسد برند اعدا
کرد گفتار من به دولت تو
آب و خون مغز و دیده شعرا
ایمنم زآنکه قول دشمن من
نشود هیچ گونه بر تو روا
زآنکه هرگز گزیده رأی تو را
هیچ وقتی نیوفتاد خطا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - وصف ابر و ثنای سیف الدوله محمود بن ابراهیم
سپاه ابر نیسانی ز دریا رفت بر صحرا
نثار لؤلؤ لالا به صحرا برد از دریا
چون گردی کش برانگیزد سم شبدیز شاهنشه
ز روی مرکز غبرا به روی گنبد خضرا
گهی ماننده دودی مسطح بر هوا شکلش
گهی ماننده کوهی معلق گشته اندر وا
چو گردون گشت باغ و بوستان از ابر نیسانی
گل از گلبن همی تابد بسان زهره زهرا
از این پر مشک شد گیتی وزآن پر در همه عالم
از این پر بوی شد بستان وزآن پر نور شد صحرا
گهی چون تخته تخته ساده سیم اندر هوا بر هم
گهی چون توده توده سوده کافور بر بالا
گهی ماننده خنگی لگام از سر فرو کنده
شده تا زنده اندر مرغزاری خرم و خضرا
گهی برقش درخشنده چو نور تیغ رخشنده
گهی رعدش خروشنده چو شیر شرزه در بیدا
فلک در سندس نیلی هوا در چادر کحلی
زمین در فرش زنگاری که اندر حله خضرا
زمین خشک شد سیراب و باغ زرد شد اخضر
هوای تیره شد روشن جهان پیر شد برنا
کنون بینی تو از سبزه هزاران فرش میناگون
کنون بینی تو از گلبن هزاران کله دیبا
زمین چون روی مه رویان به رنگ دیبه رومی
هوا چون زلف دلجویان به بوی عنبر سارا
ز پستی لاله شد خندان چو روی دلبر گلرخ
ز بالا ابر شد گریان بسان عاشق شیدا
ز خندان لاله شد گیتی چو خلق خسرو مشرق
ز گریان ابر شد دنیا چو طبع خسرو دنیا
ملک محمود ابراهیم مسعود بن محمود آن
که هستش حشمت جمشید و قدر و قدرت دارا
بدو سنت شده روشن بدو ملت شده تازه
بدو دولت شده عالی بدو ملکت شده والا
نتابد آفتاب کین او هرگز بر آن کس کو
بیابد از درخت نعمت او سایه نعما
چو ابر دولت مهرش بقا بارد گه مجلس
چو باد هیبت و کینش فنا آرد گه هیجا
از این گردد بهار و گل به سرخی چون رخ ناصح
وزان برگ خزان گردد به زردی گونه اعدا
شب نیکو سگال او شده چون روز رخشنده
چنان چون روز بدخواهش شده همچون شب یلدا
خیال خنجر او را شبی مه دید ناگاهان
به هر ماهی شود آن شب مه از دیدار ناپیدا
ایا شاهی خداوندی جهانگیری جهانداری
که گشته همت تو آسمان عالم علیا
به تیغ ای شه جدا کردی بنات النعش را از هم
به تیر و ناوک و بیلک به هم بردوختی جوزا
ببرد تیغ تو خارا بدرد تیر تو سندان
نه سندان پیش آن سندان نه خارا پیش آن خارا
بهاران آمد و آورد باد و ابر نیسانی
چو طبع و خلق تو هر دو جهان شد خرم و بویا
نسیم باغ شد بیزان به بستان عنبر اشهب
بحار بحر شد ریزان به صحرا لؤلؤ لالا
به پیروزی و بهروزی نشین می خور به کام دل
به لحن چنگ و طنبور و رباب و بربط و عنقا
ز دست دلبر گلرخ دلارامی پری چهره
عیاری یاسمین عارض نگاری مشتری سیما
همایون باد نوروزت که بر گیتی همایون شد
از آن فرخنده دیدار و همایون طلعت غرا
تو بادی شادمان دایم مبادا هرگزت خالی
نه گوش از نغمه رود و نه دست از ساغر صهبا
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - مدح سلطان مسعود
نشسته ام ز قدم تا سر اندر آتش و آب
توان نشستن ساکن چنین در آتش و آب
همی نخسبم شبها و چون تواند خفت
کسی که دارد بالین و بستر آتش و آب
همه بکردم هر حیلتی که دانستم
مرا نشد ز دل و دیده کمتر آتش و آب
ز آب عارض دارد بتم ز آتش رخ
نه بس شگفت بود بر صنوبر آتش و آب
بدیع و نغز برآراسته است چهره او
به آب و آتش و عنبر معنبر آتش و آب
چو آب و آتش راند سخن به صلح و به جنگ
چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب
نبست صورت ما به جمال صورت او
نشد پدید که گردد مصور آتش و آب
نکرد یاد من و یادگار داد مرا
خیال آن صنم ماه منظر آتش و آب
برفت یارم و من ماندم و برفت و بماند
ز رنج در دل و از درد در بر آتش و آب
بسا شبا که در او رشک برد و رنگ آورد
ز گونه می و از لون ساغر آتش و آب
نشستم و ز دل و چشم خویش بنشاندم
به وصل آن بت دلجوی دلبر آتش و آب
بسا فراوان روزا که از سراب و سموم
گرفت روی همه دشت یکسر آتش و آب
بخواست جست ز من عقل و هوش چو در من جست
ز چپ و راست چو برق و چو صرصر آتش و آب
در آب و آتش راندم همی و گشت مرا
به مدح شاه چو دیبای ششتر آتش و آب
علاء دولت مسعود کار و نهیش را
مطیع گشت به صنع کروکر آتش و آب
سپهر قوت شاهی که سهم و صولت او
همی فشاند بر چرخ و اختر و آتش و آب
زدوده تیغش بارید بر نواحی کفر
چو تیغ حیدر بر حصن خیبر آتش و آب
نبست راهش هرگز بلا و فتنه چنانک
نبست هرگز راه سکندر آتش و آب
چو خاک میدان گیرد ز باد حمله سخت
به زخم صاعقه انگیز خنجر آتش و آب
ز باد خاک در آمیخته برون نگرد
سوار جنگی بیند برابر آتش و آب
سبک زبانه زد ناگه و ستونه کند
ز تیغ و نیزه سلطان صفدر آتش و آب
به دست گوهربارش در آب و آتش رزم
کشیده گوهرداری به گوهر آتش و آب
شرار موجش باشد بر آسمان و زمین
که درد و حدش گشتست مضمر آتش و آب
نگاه کرد نیارند چون برانگیزد
در آن تناور کوه تکاور آتش و آب
به حمله بندد بر شور و فتنه راه گذر
به تیغ بارد بر درع و مغفر آتش و آب
چو مار افعی بر خویشتن همی پیچید
ز بیم ضربت آن مار پیکر آتش و آب
شها چو آید دریای کینه تو به جوش
ز هیچ روی نبینند معبر آتش و آب
ز نوک ناوک تو گر کند غضنفر یاد
بخیزد از دل و چشم غضنفر آتش و آب
اگر به خشم نهیب تو بر جهان نگرد
شود مسلط بر هفت کشور آتش و آب
ز عنف و لطف خصال تو خواستند مدد
بلی دگر نه بماندندی ابتر آتش و آب
به طوع خدمت شمشیر و حربه تو کنند
اگر شوند ز گردون مخیر آتش و آب
چو تو عزیمت پیکار و قصد رزم کنی
روند با تو برابر دو لشکر آتش و آب
اگر کژ افتد رهبر ز راه درماند
شوند پیش سپاه تو رهبر آتش و آب
تو را به هر جا فرمان برند و مأمورند
اگر چه دارند اقدام منکر آتش و آب
مثل ز باختر و خاور ار بجوییشان
دوند پست کنان کوه و کر در آتش و آب
وگر مخالف حصنی کشد ز آهن و سنگ
بر او تگ آرند از روزن و در آتش و آب
اگر به ضد تو شاهی رسد به افسر و تخت
کنندش زیر و زبر تخت و افسر آتش و آب
وگر بنام عدوی تو هیچ خطبه کنند
ز چپ و راست درافتد به منبر آتش و آب
وگر ز خدمت تو سرکشی بتابد سر
ز هر سوییش درآید چو چنبر آتش و آب
تبارک الله سلطان امر و نهی تو را
چگونه تابع و رامند بنگر آتش و آب
به چین و روم گذر کرد هیبت تو گرفت
دماغ و دیده فغفور و قیصر آتش و آب
بر آن سپه که کشد دشمن تو حمله برند
ز شرق باختر و حد خاور آتش و آب
در آب و آتش چون بنگریست حشمت تو
به چشمش آمد سست و محقر آتش و آب
ز مهر و کین تو روزی دو نکته بستیدند
ز لفظ نظم نکردند باور آتش و آب
خیال خشم تو ناگاه خویشتن بنمود
فتاد لرزه چو دیوانگان بر آتش و آب
ز رفعت کله و بأس سطوت تو کنند
اگر برند خصومت به داور آتش و آب
ز اوج قدر تو دیدست پستی اختر و چرخ
ز حد تیغ تو بر دست کیفر آتش و آب
به ساق عزم تو و کعب حزم تو نرسد
اگر بگیرد تا قلب و محور آتش و آب
نسیم خلق تو بر آب و آتش ار بوزد
چو مشک و عنبر گردد معطر آتش و آب
شگفت نیست که از رای عدل گستر تو
شوند ساخته چون دو برادر آتش و آب
تو کامران ملکی و به نام تو ملکی است
که درگهش را بنده است و چاکر آتش و آب
به عمر خویش ندیدند پادشاه چو تو
ز پادشاهان این دو معمر آتش و آب
تو آن توانگر جاهی که عور و درویشند
به پیش جاه تو این دو توانگر آتش و آب
اگر بخواهد عدلت جهان کند صافی
به نیم لحظه از این دو ستمگر آتش و آب
همیشه تا به جهان هست عالی و سافل
به امر مقضی و حکم مقدر آتش و آب
به گرد گوی هوا و به گرد گوی زمین
محیط گشته دو گوی مدور آتش و آب
به حرق و غرق تن و جان دشمنت بادند
تو را به طبع مطیع مسخر آتش و آب
بدیع مدحی گفتم بدان نهاد که هست
ز لفظ و معنی آن نقش و دفتر آتش و آب
شنیده ام که کمالی قصیده ای گفته است
همه بناء ردیفش چندین در آتش و آب
به شعر لفظ مکرر نگرددم لیکن
ردیف بود و از آن شد مکرر آتش و آب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - ستایش سلطان ظهیرالدوله ابراهیم
مرا ازین تن رنجور و دیده بی خواب
جهان چو پر غرابست و دل چو پر ذباب
ز بهر تیرگی شب مرا رفیق چراغ
ز بهر روشنی دل مرا ندیم کتاب
رخم چو روی سطرلاب زرد و پوست بر او
ز زخم ناخن چون عنکبوت اسطرلاب
دو دیده همچو دو ثقبه گشاده ام شب و روز
ولیک بی خبر از آفتاب و از مهتاب
حسام را که زند غم کنم ز روی سپر
سؤال را که کند دل دهم به اشک جواب
چو چوب عنابم چین برگرفته روی همه
گرفته اشکم در دیده گونه عناب
مرا ز سر زدگی کز فلک شدم در دل
به جز مدیح ملک فکرتی نماند صواب
خدایگان جهان پادشاه هفت اقلیم
سر ملوک زمین مالک قلوب و رقاب
ابوالمظفر سلطان عالم ابراهیم
که خسروان را درگاه او بود محراب
چو سوی کعبه ملوک جهان بپیوستند
به سوی درگه عالی او مجی و ذهاب
ظهیر دولت و ملک و نصیر دولت و دین
به راستی و سزا بودش از خلیفه خطاب
مفاخر ملکان زمانه از لقب است
بدوست باز همیشه مفاخر القاب
روا بود که فزاید جهان بدو رامش
سزا بود که نماید فلک بدو اعجاب
خدایگانا از مدح و خدمت تو همی
همه سعادت محض آمده جلالت ناب
ز رأی تست فروغ و مضای آتش و آب
ز طبع تست صفا و ثبات باد و تراب
حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان
بخیل باشد باد و کف تو بحر و سحاب
به بزمگاه تو شاهان و خسروان خدام
به رزمگاه تو خانان و ایلکان حجاب
نهیب خنجر بران تو عدوی تو را
ببست بر دل و بردیده راه شادی و خواب
ز مهر و کین تو چرخ و فلک دو گوهر ساخت
که هر دو مایه عمران شدند و اصل خراب
بجست ذره زین و چکید قطره زان
شد این فروزان آتش شد آن گوارا آب
کمیتت اندر تک گنبدیست اندر دور
حسامت اندر زخم آتشی است اندر تاب
چه مرکبان را بر هم زند طراد نبرد
چه سرکشان را درهم کند طعان و ضراب
زمین و کوه بپوشد ز خون تازه لباس
سپهر و مهر ببندد ز گرد تیره نقاب
دل مبارز گیرد ز تیر و نیزه غذا
سر مخالف یابد ز تیغ و گرز و شراب
به میغ ظلمت رزمت ز قبضه وز زره
جهد ز خنجر برق ورود ز تیر شهاب
تو را که یارد دیدن به گاه رزم دلیر
که نیزه داری در چنگ و تیر در پرتاب
نیافت یارد از هیبت تو خاک درنگ
نکرد یارد با حمله تو چرخ شتاب
ز زخم خنجر و از گرد موکب تو شود
زمین چو چشم همای و هوا چو پر غراب
از آن فروزی آتش همی به رزم اندر
که کرد خواهی دلها به تیغ تیز کباب
ز نوک رمح تو کندی گرفت چنگ هژبر
ز سم رخش تو کندی نمود پر عقاب
همیشه تا فلک اندر سه وقت هر سالی
شود به گشت رحا و حمایل و دولاب
چو چرخ گردان بر تارک اعادی گرد
چو مهر تابان بر طلعت موالی تاب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح سیف الدوله محمود
چو باغ گشت خراب از خزان نماندش آب
نماند آب مرآنجای را که گشت خراب
چو شد رحایی کافور سوده بیخت فلک
گر آب ریخت کجا داشت گردش دولاب
دو چشم روشن بگشاد نرگس از شرمش
به ابر تاری بربست آفتاب نقاب
چو پاره پاره صدف گشت آب جوی و ازو
میان جوی درون پر ز لؤلؤ خوشاب
اگر ببرد کافور نسل ها بی شک
چنین به کافور آبستن از چه گشت سحاب
اگر نه صانع را آب حوض شد منکر
چرا شدست چنین سنگ در میانش آب
نبات زرین گردد ز آب چون نقره
زمین حواصل پوشد ز ابر چون سیماب
ز برگ و برف پر از زر و سیم گردد باغ
چو خانه ولی شهریار نصرت یاب
خجسته طالع محمود خسرو ایران
که طالعش را خورشید زیبد اسطرلاب
خدایگان جهان سیف دولت آنکه ازو
خدایگانی تازه شدست و دولت شاب
خدایگانا آنی که روز رزمت هست
قضا به زیر عنان و قدر به زیر رکاب
مخالفت زنشاب تو آنچنان جسته است
که از کمان تو در روز کارزار نشاب
به شب نیارد خفتن عدوی تو ملکا
که جز حسام تو چیزی نبیند اندر خواب
چه آتش است حسامت که چون فروخته شد
بدو دل و جگر دشمنان کنند کباب
در آن زمان که به هیجا سپیدرویان را
مبارزان و دلیران به خون کنند خطاب
ز خون نماید روی زمین چو چشم همای
ز گرد گردد روی هوا چو پر غراب
چو باد و خاک نجویی مرگ شتاب و درنگ
چو رمح و سیف ندانی مگر طعان و ضراب
رخ عدوت زراندود گشت از پی آبک
مرکب است حسامت ز آتش و سیماب
اگر کبوتر گردد مخالفت ملکا
ز دام تو نجهد چون کبوتر از مضراب
چو تیر و تیغ تو در مغز و دیده دشمن
نجست هیچ درخش و نرفت هیچ شهاب
چو کوه و بادی لیکن چو کوه و بادتر است
به گاه حلم درنگ و به گاه حمله شتاب
چو از طبایع آتش برآمدی به جهان
ملوک در وی مانده چو باد و آب و تراب
بلند گرودن زیبدت درگه عالی
که زهره حاجب باشدش مشتری بواب
سخا و عدل تو اندر جهان به روز و به شب
چنان رود که به روز آفتاب و شب مهتاب
تو قطب عدلی و محراب ملک راست به تست
به قطب راست شود بی خلاف هر محراب
نه هیچ گردون با همت تو ساید سر
نه هیچ آتش با هیبت تو گیرد تاب
ز عدل تو بکند رنگ ناخنان هژبر
ز امن تو بکند کبک دیده های عقاب
بسنده نیست به بزم تو گر فلک سازد
ز برگ ها دینار و ز ابرها اثواب
جهان دو قسمت باید ز بهر جود تو را
یکی همه وزان و یکی همه ضراب
خدایگانا آنی که از تو و به تو شد
زدوده روی حقیقت گشاده چشم صواب
خجسته بادت تشریف و خلعت سلطان
فزونت بادا هر روز خلعت ایجاب
بسان چرخ سرافراز و بر زمانه بگرد
چو آفتاب برافروز و بر زمانه بتاب