عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
عبدالقهّار عاصی : چهارپارهها
های پیغمبر!
های پیغمبر! های پیغمبر!
قد برافراز و امّتت بنگر
از برِ ماچین تا درِ خاور
مرگشان همره، دردشان یاور
های پیغمبر! های پیغمبر!
بوسنی در زخم، میزند پهلو
زَالجزایر غم، میکند سوسو
از فلسطین خون، میرود هر سو
از دیارِ من، دود و خاکستر
های پیغمبر! های پیغمبر!
قد برافراز و قتلِ امّت بین
از سرایوو تا سرزمینِ چین
بر خرابهی قدس، لحظهای بنشین
خانه را مگذار بر کفِ کافر
های پیغمبر! های پیغمبر!
فرصتی دریاب، شام و عمّان را
گریهای سر کن، مر خراسان را
مویهای آغاز، تاجکستان را
آیتی خوان بر، مسجدِ بابَر
های پیغمبر! های پیغمبر!
فرقهبازیها گشته اسلامت
جز دکانداری نیست با نامت
میرود بر باد گنجِ انعامت
از تو جز حرفی، نیست بر منبر
های پیغمبر! های پیغمبر!
آنچه که پیدا هیر و هامون است
گر بُوَد دجله یا که جیحون است
خطّهٔ اسلام غرقه در خون است
داعیانِ ره نوکر و چاکَر
های پیغمبر! های پیغمبر!
هر طرف اینجا، در دیارِ من
میشود بر باد، خانه و خرمن
کشته میگردند مؤمن و محسن
بر سرِهر کوی، در پسِ هر در
های پیغمبر! های پیغمبر!
کودکانِ فقر، اندر این وادی
رو به نومیدی، رو به بر بادی
خواهران از سوگ، آه و فریادی
مادران در خون، جامه و معجَر
های پیغمبر! های پیغمبر!
تا کجا قتّال فتنه انگیزد؟
تا چه حد نامرد خونِ ما ریزد؟
تا به کِی باطل با حق استیزد؟
تا به کِی خلق و این ستمگستر؟
های پیغمبر! های پیغمبر!
میکُشد نمرود، مؤمنان را این
زیرِ نامِ تو، زیرِ نامِ دین
میزند آتش، هر سو بد آیین
هین گذاری کن، سوی این مِحجَر
های پیغمبر! های پیغمبر!
سنبله ۱۳۷۲ کابل
قد برافراز و امّتت بنگر
از برِ ماچین تا درِ خاور
مرگشان همره، دردشان یاور
های پیغمبر! های پیغمبر!
بوسنی در زخم، میزند پهلو
زَالجزایر غم، میکند سوسو
از فلسطین خون، میرود هر سو
از دیارِ من، دود و خاکستر
های پیغمبر! های پیغمبر!
قد برافراز و قتلِ امّت بین
از سرایوو تا سرزمینِ چین
بر خرابهی قدس، لحظهای بنشین
خانه را مگذار بر کفِ کافر
های پیغمبر! های پیغمبر!
فرصتی دریاب، شام و عمّان را
گریهای سر کن، مر خراسان را
مویهای آغاز، تاجکستان را
آیتی خوان بر، مسجدِ بابَر
های پیغمبر! های پیغمبر!
فرقهبازیها گشته اسلامت
جز دکانداری نیست با نامت
میرود بر باد گنجِ انعامت
از تو جز حرفی، نیست بر منبر
های پیغمبر! های پیغمبر!
آنچه که پیدا هیر و هامون است
گر بُوَد دجله یا که جیحون است
خطّهٔ اسلام غرقه در خون است
داعیانِ ره نوکر و چاکَر
های پیغمبر! های پیغمبر!
هر طرف اینجا، در دیارِ من
میشود بر باد، خانه و خرمن
کشته میگردند مؤمن و محسن
بر سرِهر کوی، در پسِ هر در
های پیغمبر! های پیغمبر!
کودکانِ فقر، اندر این وادی
رو به نومیدی، رو به بر بادی
خواهران از سوگ، آه و فریادی
مادران در خون، جامه و معجَر
های پیغمبر! های پیغمبر!
تا کجا قتّال فتنه انگیزد؟
تا چه حد نامرد خونِ ما ریزد؟
تا به کِی باطل با حق استیزد؟
تا به کِی خلق و این ستمگستر؟
های پیغمبر! های پیغمبر!
میکُشد نمرود، مؤمنان را این
زیرِ نامِ تو، زیرِ نامِ دین
میزند آتش، هر سو بد آیین
هین گذاری کن، سوی این مِحجَر
های پیغمبر! های پیغمبر!
سنبله ۱۳۷۲ کابل
فریدون مشیری : بهار را باورکن
خوشه اشک
قفسی باید ساخت
هرچه در دنیا گنجشک و قناری هست،
با پرستوها،
و کبوترها
همه را باید یکجا به قفس انداخت!
روزگاری است که پرواز کبوترها
در فضا ممنوع است.
که چرا
به حریمِ حرمِ جت ها خصمانه تجاوز شده است!
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است.
و هیاهوی قناری ها،
خواب جت ها را آشفته است!
غزل «حافظ» را می خواندم:
«مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو»
تا به آنجا که وصیت می کرد:
«گر روی پاک و مجرد چومسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو»
دلم از نام مسیحا لرزید
از پس پردهء اشک
من مسیحا را بالای صلیبش دیدم
با سرخم شده بر سینه که باز
به نکو کاری، پاکی، خوبی
عشق می ورزید.
و پسر هایش را
که چه سان «پاک و مجرد»! به فلک تاخته اند
و چه آتش ها هر گوشهبه پا ساخته اند
و برادرها را خانه برانداخته اند!
دود در «مزرعهء سبز فلک» جاری است.
تیغه نقره «داس مه نو» زنگاری است،
و آنچه هنگام درو حاصل ماست؛
لعنت و نفرت و بیزاری است!
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است
و غزل های قناری ها
خواب جت ها را آشفته است!
غزل «حافظ» را می بندم
از پس پردهء اشک،
خیره در مزرعه خشک فلک می نگرم
می بینم:
در دل شعله و دود
می شود «خوشه پروین» خاموش!
پیش خود می گویم:
عهد خودرایی و خود کامی ست،
عصر خون آشامی است،
که درخشنده تر از خوشه پروین سپهر
خوشه اشک یتیمان ویتنامی است!
هرچه در دنیا گنجشک و قناری هست،
با پرستوها،
و کبوترها
همه را باید یکجا به قفس انداخت!
روزگاری است که پرواز کبوترها
در فضا ممنوع است.
که چرا
به حریمِ حرمِ جت ها خصمانه تجاوز شده است!
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است.
و هیاهوی قناری ها،
خواب جت ها را آشفته است!
غزل «حافظ» را می خواندم:
«مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو»
تا به آنجا که وصیت می کرد:
«گر روی پاک و مجرد چومسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو»
دلم از نام مسیحا لرزید
از پس پردهء اشک
من مسیحا را بالای صلیبش دیدم
با سرخم شده بر سینه که باز
به نکو کاری، پاکی، خوبی
عشق می ورزید.
و پسر هایش را
که چه سان «پاک و مجرد»! به فلک تاخته اند
و چه آتش ها هر گوشهبه پا ساخته اند
و برادرها را خانه برانداخته اند!
دود در «مزرعهء سبز فلک» جاری است.
تیغه نقره «داس مه نو» زنگاری است،
و آنچه هنگام درو حاصل ماست؛
لعنت و نفرت و بیزاری است!
روزگاری است که خوبی خفته است
و بدی بیدار است
و غزل های قناری ها
خواب جت ها را آشفته است!
غزل «حافظ» را می بندم
از پس پردهء اشک،
خیره در مزرعه خشک فلک می نگرم
می بینم:
در دل شعله و دود
می شود «خوشه پروین» خاموش!
پیش خود می گویم:
عهد خودرایی و خود کامی ست،
عصر خون آشامی است،
که درخشنده تر از خوشه پروین سپهر
خوشه اشک یتیمان ویتنامی است!
فریدون مشیری : بهار را باورکن
کوچ
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد!
به کوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
*
تو کودکانت را، بر سینه می فشاری گرم
و همسرت را، چون کولیان خانه به دوش
میان آتش و خون می کشانی از دنبال
و پیش پای تو از انفجارهای مهیب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهر ها همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشیان ها بر روی خاک خواهد ریخت
و آرزوها در زیر خاک خواهد مرد!
*
خیال نیست عزیزم!...
صدای تیر بلند است و ناله های پیگیر
و برقاسلحه، خورشید را خجل کرده ست!
چگونه این همه بیداد را نمی بینی؟
چگونه این همه فریاد را نمی شنوی؟
صدای ضجهء خونین کودک عَدَنی است،
و بانگ مرتعش مادر ویتنامی،
که در عزای عزیزان خویش می گریند،
و چند روز دگر نیز نوبت من و توست،
که یا به ماتم فرزند خویش بنشینیم!
و یا به کشتنفرزند خلق برخیزیم!
و یا به کوه،
به جنگل،
به غار،
بگریزیم
*
ــ پدر! چگونه به نزد طبیب خواهی رفت؟
که دیدگان تو تاریک و راه باریک است
تو یکقدم نتوانی به اختیار گذاشت.
تو یک وجب نتوانی به اختیار گذاشت!
که سیل آهن در رها ها خروشان است!
*
تو ای نخفته شب و روز، روی شانهء اسب،
ــ به روزگار جوانی ــ به کوه و دره و دشت،
تو ای بریده ره از لای خار و خارا سنگ
کنون کنار خیابان در انتظار بسوز!
درون آتش بغضی که در گلو داری،
کزین طرف نتوانی به آن طرف رفتن!
حریم موی سپید ترا که دارد پاس؟
کسی که دست ترا یک قدم بگیرد، نیست
و من که ــ می دوم اندر پی تو ــ خوشحالم
که دیدگان تو در شهر بی ترحم ما
به روی مردم نامهربان نمی افتد!
*
پدر، به خانه بیا، با ملال خویش بساز!
اگر که چشم تو بر روی زندگی بسته ست
چه غم که گوش تو پیچ رادیو باز است:
*
ـ «... هزار و ششصد و هفتاد و یک نفر امروز
به زیر آتش خمپاره ها هلاک شدند
و چند دهکدهء دوست راهواپیما،
به جای خانهء دشمن گلوله باران کرد!... »
*
گلوی خشک مرا بغض می فشارد تنگ
و کودکان مرا لقمه در گلو مانده ست
که چشم آنها با اشک مرد بیگانه ست.
*
چه جای گریه، که کشتار بی دریغ حریف
برای خاطر صلح است و حفظ آزادی!
و هر گلوله که بر سینه ای شرار افشاند
غنیمتی است که:دنیا بهشت!! خواهد شد.
*
پدر، غم تو مرا رنج میدهد، اما
غم بزرگتری می کند هلاک مرا:
بیا به خاک بلا دیده ای بیندیشیم
که ناله می چکد از برق تازیانه در او
به خانه های خراب
به کومه های خموش
به دشتهای به آتش کشیده متروک
که سوخت یکجا برگ و گل و جوانه در او!
به خاکمزرعه هایی که جای گندم زرد
لهیب شعلهء سرخ
به چار سوی افق میکشد زبانه در او
به چشمهای گرسنه
به دستهای دراز
به نعش دهقان میان شالیزار
به زندگی که فرو مرده جاودانه در او!
*
بیا به حال بشر های های گریه کنیم
که با برادر خود هم نمی تواند زیست
چنین خجستهوجودی کجا تواند ماند؟!
چنین گسسته عنانی کجا تواند رفت؟
صدای غرش تیری دهد جواب مرا:
به کوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد!
به کوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
*
تو کودکانت را، بر سینه می فشاری گرم
و همسرت را، چون کولیان خانه به دوش
میان آتش و خون می کشانی از دنبال
و پیش پای تو از انفجارهای مهیب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهر ها همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشیان ها بر روی خاک خواهد ریخت
و آرزوها در زیر خاک خواهد مرد!
*
خیال نیست عزیزم!...
صدای تیر بلند است و ناله های پیگیر
و برقاسلحه، خورشید را خجل کرده ست!
چگونه این همه بیداد را نمی بینی؟
چگونه این همه فریاد را نمی شنوی؟
صدای ضجهء خونین کودک عَدَنی است،
و بانگ مرتعش مادر ویتنامی،
که در عزای عزیزان خویش می گریند،
و چند روز دگر نیز نوبت من و توست،
که یا به ماتم فرزند خویش بنشینیم!
و یا به کشتنفرزند خلق برخیزیم!
و یا به کوه،
به جنگل،
به غار،
بگریزیم
*
ــ پدر! چگونه به نزد طبیب خواهی رفت؟
که دیدگان تو تاریک و راه باریک است
تو یکقدم نتوانی به اختیار گذاشت.
تو یک وجب نتوانی به اختیار گذاشت!
که سیل آهن در رها ها خروشان است!
*
تو ای نخفته شب و روز، روی شانهء اسب،
ــ به روزگار جوانی ــ به کوه و دره و دشت،
تو ای بریده ره از لای خار و خارا سنگ
کنون کنار خیابان در انتظار بسوز!
درون آتش بغضی که در گلو داری،
کزین طرف نتوانی به آن طرف رفتن!
حریم موی سپید ترا که دارد پاس؟
کسی که دست ترا یک قدم بگیرد، نیست
و من که ــ می دوم اندر پی تو ــ خوشحالم
که دیدگان تو در شهر بی ترحم ما
به روی مردم نامهربان نمی افتد!
*
پدر، به خانه بیا، با ملال خویش بساز!
اگر که چشم تو بر روی زندگی بسته ست
چه غم که گوش تو پیچ رادیو باز است:
*
ـ «... هزار و ششصد و هفتاد و یک نفر امروز
به زیر آتش خمپاره ها هلاک شدند
و چند دهکدهء دوست راهواپیما،
به جای خانهء دشمن گلوله باران کرد!... »
*
گلوی خشک مرا بغض می فشارد تنگ
و کودکان مرا لقمه در گلو مانده ست
که چشم آنها با اشک مرد بیگانه ست.
*
چه جای گریه، که کشتار بی دریغ حریف
برای خاطر صلح است و حفظ آزادی!
و هر گلوله که بر سینه ای شرار افشاند
غنیمتی است که:دنیا بهشت!! خواهد شد.
*
پدر، غم تو مرا رنج میدهد، اما
غم بزرگتری می کند هلاک مرا:
بیا به خاک بلا دیده ای بیندیشیم
که ناله می چکد از برق تازیانه در او
به خانه های خراب
به کومه های خموش
به دشتهای به آتش کشیده متروک
که سوخت یکجا برگ و گل و جوانه در او!
به خاکمزرعه هایی که جای گندم زرد
لهیب شعلهء سرخ
به چار سوی افق میکشد زبانه در او
به چشمهای گرسنه
به دستهای دراز
به نعش دهقان میان شالیزار
به زندگی که فرو مرده جاودانه در او!
*
بیا به حال بشر های های گریه کنیم
که با برادر خود هم نمی تواند زیست
چنین خجستهوجودی کجا تواند ماند؟!
چنین گسسته عنانی کجا تواند رفت؟
صدای غرش تیری دهد جواب مرا:
به کوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد!
فریدون مشیری : ریشه در خاک
امیرکبیر
رمیده از عطشِ سرخ آفتابِ کویر،
غریب و خسته رسیدم به قتلگاهِ امیر.
زمان، هنوز همان شرمسارِ بهت زده،
زمین، هنوز همین سخت جانِ لال شده،
جهان هنوز همان دست بسته تقدیر!
هنوز، نفرین می بارد از درو دیوار.
هنوز، نفرت از پادشاه بد کردار.
هنوز وحشت از جانیان آدمخوار!
هنوز لعنت ، بر بانیان آن تزویر.
هنوز دستِ صنوبر به استغاثه بلند،
هنوز بیدِ پریشیده ، سر فکنده به زیر،
هنوزهمهمه سروها که «ای جلاد!»
مزن! مکش! چه کنی؟ های ؟!
ای پلید شریر!
چگونه تیغ زنی بر برهنه در حمام؟!
چگونه تیر گشایی به شیر در زنجیر!؟
هنوز، آب، به سرخی زند که در رگ جوی،
هنوز،
هنوز،
هنوز،
به قطره قطره گلگونه، رنگ میگیرد،
از آنچه گرم چکید از رگِ امیر کبیر.
نه خون، که عشق به آزادگی، شرف، انسان،
نه خون، که داروی غم های مردمِ ایران.
نه خون، که جوهر سیال دانش و تدبیر.
هنوز زاریِ آب،
هنوزناله باد،
هنوز گوشِ کرِ آسمان، فسونگر پیر!
هنوز منتظرانیم تا ز گرمابه
برون خرامی ۱، ای آفتابِ عالم گیر.
«نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است.
تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر!» ۲
به اسب و پیل چه نازی؟ که رخ به خون شستند،
درین سراچه ماتم، پیاده، شاه، وزیر!
چون او دوباره بیاید کسی؟
محال ..... محال،
هزاران سال بمانی اگر،
چه دیر...
چه دیر...!
غریب و خسته رسیدم به قتلگاهِ امیر.
زمان، هنوز همان شرمسارِ بهت زده،
زمین، هنوز همین سخت جانِ لال شده،
جهان هنوز همان دست بسته تقدیر!
هنوز، نفرین می بارد از درو دیوار.
هنوز، نفرت از پادشاه بد کردار.
هنوز وحشت از جانیان آدمخوار!
هنوز لعنت ، بر بانیان آن تزویر.
هنوز دستِ صنوبر به استغاثه بلند،
هنوز بیدِ پریشیده ، سر فکنده به زیر،
هنوزهمهمه سروها که «ای جلاد!»
مزن! مکش! چه کنی؟ های ؟!
ای پلید شریر!
چگونه تیغ زنی بر برهنه در حمام؟!
چگونه تیر گشایی به شیر در زنجیر!؟
هنوز، آب، به سرخی زند که در رگ جوی،
هنوز،
هنوز،
هنوز،
به قطره قطره گلگونه، رنگ میگیرد،
از آنچه گرم چکید از رگِ امیر کبیر.
نه خون، که عشق به آزادگی، شرف، انسان،
نه خون، که داروی غم های مردمِ ایران.
نه خون، که جوهر سیال دانش و تدبیر.
هنوز زاریِ آب،
هنوزناله باد،
هنوز گوشِ کرِ آسمان، فسونگر پیر!
هنوز منتظرانیم تا ز گرمابه
برون خرامی ۱، ای آفتابِ عالم گیر.
«نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است.
تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر!» ۲
به اسب و پیل چه نازی؟ که رخ به خون شستند،
درین سراچه ماتم، پیاده، شاه، وزیر!
چون او دوباره بیاید کسی؟
محال ..... محال،
هزاران سال بمانی اگر،
چه دیر...
چه دیر...!
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
گرداب
زان پیشتر که از سر ما آب بگذرد
با ناخدا بگوی که از خواب بگذرد
این کشتی شکسته در این تندباد سخت
آخر چگونه از دل گرداب بگذرد
ای سرزمین مادری، ای خانهء پدر
یادت چو آتش از دل بی تاب بگذرد
ترسم که چاره ای نکند نوش دارویی
زین موج خون که از سرِ سهراب بگذرد
گر همچو رعد، نعره برآریم همزمان
کی خواب خوش به دیدهء ارباب بگذرد
با ناخدا بگوی که از خواب بگذرد
این کشتی شکسته در این تندباد سخت
آخر چگونه از دل گرداب بگذرد
ای سرزمین مادری، ای خانهء پدر
یادت چو آتش از دل بی تاب بگذرد
ترسم که چاره ای نکند نوش دارویی
زین موج خون که از سرِ سهراب بگذرد
گر همچو رعد، نعره برآریم همزمان
کی خواب خوش به دیدهء ارباب بگذرد
فریدون مشیری : از دریچه ماه
پرتو تابان
در آن ستاره کسی ست
که نیمه شبها همراه قصههای من است
ستارههای سرشک مرا، که می بیند
به رمز و راز و نگاه و اشاره می پرسد
که آن غبار پریشان چه جای زیستن است؟
در آن ستاره کسیست
که در تمامی این کهکشان سرگردان
چو قتلگاه زمین، دوزخی ندیده هنوز
چنین که از لب خاموش اشک او پیداست
میان دوزخیان نیز، کارگاه قضا
شکسته بالتر از ما نیافریده هنوز!
در آن ستاره کسیست
که نیک می بیند
نه سرخی شفق
این خون بیگناهان است
که همچو باران از تیغهای کین جاریست
نه بانگ هلهله
فریاد دادخواهان است
که شعلهوار به سرتاسر زمین جاریست
نه پایکوبی و شادی که جنگ تن بهتن است
همه بهانه دین و فسانه وطن است
شرار فتنه درین جا نمیشود خاموش
که تیغها همه تازه است و
کینهها کهن است.
هجوم وحشی اهریمنان تاریکیست
ز بام و در، که به خشم و خروش می بندند
به روی شبزدگان روزن رهایی را
سیهدلان سمتگر به قهر تکیه زدند
به زیر نام خدا مسند خدایی را
چنین که پرتو مهر
به خانه خانه این ملک میشود خاموش
دگر به خواب توان دید روشنایی را
میان این همه جان به خاک غلتیده
چگونه خواب و خورم هست؟!
شرم میکشدم
چگونه باز نفس میکشم، نمیدانم.
چگونه در دل مردابهای حیرت خویش
صبور و ساکت و دلمرده، زنده میمانم؟!
شبانگهان که صفیر گلوله تا دم صبح
هزار پاره کند لحظه لحظه خواب مرا
خیال حال تو، ای پاره پاره خفته به خاک
به دست مرگ سپارد توان و تاب مرا
تنت، که جای به جا، چشمه چشمه خون شد
به رنگ چشمه خون کرد آفتاب مرا
در آن ستاره کسیست
که جز نگاه پریشان او درین ایام
کسی نمیدهد از آسمان جواب مرا
به سنگ حادثه، گر جام هستی تو شکست
فروغ جان تو با جان اختران پیوست
همیشه روح تو در روشنی کند پرواز
همیشه هر جا شمع و چراغ و آینه هست
همیشه با خورشید
همیشه با ناهید
همیشه پرتویی از چهره تو تابد باز
در آن ستاره کسیست
که نیک میداند
سپیدهدمها شرمندهاند از این همه خون
که تا گلوی برادرکشان دلسنگ است
یکی نمیبرد از میان خبر به خدا
که بین امت پیغمبران او جنگ است
یکی نمیکند از بام کهکشان فریاد
که جای مردم آزاده در زمین تنگ است
در آن ستاره کسیست
چون من، نشسته کنار دریچه،
تنهایی
دل گداختهای،
جان ناشکیبایی
که نیمه شبها همراه غصههای من است
در آن ستاره، من احساس میکنم، همه شب
کسی به ماتم این خلق، در گریستن است.
که نیمه شبها همراه قصههای من است
ستارههای سرشک مرا، که می بیند
به رمز و راز و نگاه و اشاره می پرسد
که آن غبار پریشان چه جای زیستن است؟
در آن ستاره کسیست
که در تمامی این کهکشان سرگردان
چو قتلگاه زمین، دوزخی ندیده هنوز
چنین که از لب خاموش اشک او پیداست
میان دوزخیان نیز، کارگاه قضا
شکسته بالتر از ما نیافریده هنوز!
در آن ستاره کسیست
که نیک می بیند
نه سرخی شفق
این خون بیگناهان است
که همچو باران از تیغهای کین جاریست
نه بانگ هلهله
فریاد دادخواهان است
که شعلهوار به سرتاسر زمین جاریست
نه پایکوبی و شادی که جنگ تن بهتن است
همه بهانه دین و فسانه وطن است
شرار فتنه درین جا نمیشود خاموش
که تیغها همه تازه است و
کینهها کهن است.
هجوم وحشی اهریمنان تاریکیست
ز بام و در، که به خشم و خروش می بندند
به روی شبزدگان روزن رهایی را
سیهدلان سمتگر به قهر تکیه زدند
به زیر نام خدا مسند خدایی را
چنین که پرتو مهر
به خانه خانه این ملک میشود خاموش
دگر به خواب توان دید روشنایی را
میان این همه جان به خاک غلتیده
چگونه خواب و خورم هست؟!
شرم میکشدم
چگونه باز نفس میکشم، نمیدانم.
چگونه در دل مردابهای حیرت خویش
صبور و ساکت و دلمرده، زنده میمانم؟!
شبانگهان که صفیر گلوله تا دم صبح
هزار پاره کند لحظه لحظه خواب مرا
خیال حال تو، ای پاره پاره خفته به خاک
به دست مرگ سپارد توان و تاب مرا
تنت، که جای به جا، چشمه چشمه خون شد
به رنگ چشمه خون کرد آفتاب مرا
در آن ستاره کسیست
که جز نگاه پریشان او درین ایام
کسی نمیدهد از آسمان جواب مرا
به سنگ حادثه، گر جام هستی تو شکست
فروغ جان تو با جان اختران پیوست
همیشه روح تو در روشنی کند پرواز
همیشه هر جا شمع و چراغ و آینه هست
همیشه با خورشید
همیشه با ناهید
همیشه پرتویی از چهره تو تابد باز
در آن ستاره کسیست
که نیک میداند
سپیدهدمها شرمندهاند از این همه خون
که تا گلوی برادرکشان دلسنگ است
یکی نمیبرد از میان خبر به خدا
که بین امت پیغمبران او جنگ است
یکی نمیکند از بام کهکشان فریاد
که جای مردم آزاده در زمین تنگ است
در آن ستاره کسیست
چون من، نشسته کنار دریچه،
تنهایی
دل گداختهای،
جان ناشکیبایی
که نیمه شبها همراه غصههای من است
در آن ستاره، من احساس میکنم، همه شب
کسی به ماتم این خلق، در گریستن است.
فریدون مشیری : از دریچه ماه
البرز
البرز سالخورده، مانند زال زر
موی سپید را
افشانده تا کمر
رنجیده از سپهر
برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
میافکند نگاه
بر چهره گداخته، سیلاب اشک را
شاید به بیگناهی خود میکند گواه
سیمرغ سالهاست که از بام قلههایش
پرواز کرده است
پرهای چارهگر را
همراه برده است
فر هما که بر سر او سایه میفکند
اورنگ خویش را به کلاغان سپرده است!
در زیر پای او
قومی ستم کشیده، پریشان و تیرهروز
در چنگ ناکسان تبهکار کینهتوز
جان می کند هنوز!
این قوم سرفراز غرورآفرین، دریغ
دیریست کز تهاجم دشمن، فریب دوست!
چون لشکری رها شده، از هم گسیخته!
جمعی به دار شده، جمعی گریخته!
وان همت و غرور فلکسای قرنها
بر خاک ریخته!
وین جمع بازمانده گم کرده اصل خویش
خو کرده با حقارت تسلیم
نومید و ناتوان
دربند آب و نان!
البرز سالخورده، افسرده و صبور
جور سپهر را
بر جان دردمندش
هموار میکند
گاهی نظر در آینه قرنهای دور
گاهی گذر به خلوت پندار میکند:
- «آیا کدام تندر،
این جمع خفته را
بیدار می کند؟
آیا کدام رستم، افراسیاب را
در حلقه کمند گرفتار میکند؟
آیا کدام کاوه، ضحاک را به دار نگونسار میکند؟
آیا کدام بهرام، آیا کدام سام،
آیا کدام گمنام...؟»
البرز سالخورده
در پیچ و تاب گردش ایام،
رنجیده از سپهر
برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
می افکند نگاه،
تا کی طلایهدار رهایی رسد ز راه؟
موی سپید را
افشانده تا کمر
رنجیده از سپهر
برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
میافکند نگاه
بر چهره گداخته، سیلاب اشک را
شاید به بیگناهی خود میکند گواه
سیمرغ سالهاست که از بام قلههایش
پرواز کرده است
پرهای چارهگر را
همراه برده است
فر هما که بر سر او سایه میفکند
اورنگ خویش را به کلاغان سپرده است!
در زیر پای او
قومی ستم کشیده، پریشان و تیرهروز
در چنگ ناکسان تبهکار کینهتوز
جان می کند هنوز!
این قوم سرفراز غرورآفرین، دریغ
دیریست کز تهاجم دشمن، فریب دوست!
چون لشکری رها شده، از هم گسیخته!
جمعی به دار شده، جمعی گریخته!
وان همت و غرور فلکسای قرنها
بر خاک ریخته!
وین جمع بازمانده گم کرده اصل خویش
خو کرده با حقارت تسلیم
نومید و ناتوان
دربند آب و نان!
البرز سالخورده، افسرده و صبور
جور سپهر را
بر جان دردمندش
هموار میکند
گاهی نظر در آینه قرنهای دور
گاهی گذر به خلوت پندار میکند:
- «آیا کدام تندر،
این جمع خفته را
بیدار می کند؟
آیا کدام رستم، افراسیاب را
در حلقه کمند گرفتار میکند؟
آیا کدام کاوه، ضحاک را به دار نگونسار میکند؟
آیا کدام بهرام، آیا کدام سام،
آیا کدام گمنام...؟»
البرز سالخورده
در پیچ و تاب گردش ایام،
رنجیده از سپهر
برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
می افکند نگاه،
تا کی طلایهدار رهایی رسد ز راه؟
امام خمینی : رباعیات
جمهوری اسلامی
امام خمینی : رباعیات
جمهوری ما
امام خمینی : رباعیات
پرچم
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
جُور
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
صبح ... (شاعر: سهراب صمصامی)
شاعر این شعر آقای سهراب صمصامی است که آن را در سال ۱۳۴۷ سرودهاند و برای اولین بار سال ۱۳۵۲ در مجله مکتب اسلام شماره ۲ چاپ شده است. بعد از اطلاع این مطلب توسط ایشان به گنجور مجموعه اشعار خسرو گلسرخی با ذکر این مطلب تصحیح میشود.
دگر صبح است و پایان شب تار است
دگر صبح است و بیداری سزاوار است
دگر خورشید از پشت بلندی ها نمودار است
دگر صبح است ...
دگر از سوز و سرمای شب تاریک ، تن هامان نمی لرزد
دگر افسرده طفل ِ پابرهنه ، از زبان مار در شب ها نمی ترسد
دگر شمع امید ما چو خورشیدی نمایان است
دگر صبح است ...
کنون شب زنده داران صبح گردیده ،
نخوابید ، جنگ در پیش است .
کنون ای رهروان حق ، شبِ تاریک معدوم است
سفیدی حاکم و در دادگاهش هر سیاهی خرد و محکوم است .
کنون باید که برخیزیم و خون دشمنان تا پای جان ریزیم
دگر وقت قیام است و قیامی بر علیه دشمنان است
سزای ِ حق کُشان در چوبه ی دار است
و ما باید که برخیزیم
دگر صبح است ...
چُنان کاوه درفش کاویانی را به روی ِ دوش اندازیم
جهان ِ ظلم را از ریشه سوزانده ، جهان دیگری سازیم
دگر صبح است ...
دگر صبح است و مردم را کنون برخاستن شاید ،
نهال ِ دشمنان را تیغ ها باید
که از بُن بشکند ، نابودشان سازد ...
اگر گرگی نظر دارد که میشی را بیازارد ،
قَوی چوپان بباید نیش او بندد
اگر غفلت کند او خود گنه کار است
دگر صبح است ...
دگر هر شخص بیکاری در این دنیای ِ ما خوار است
و این افسردگی ، ناراحتی ، عار است
دگر صبح است و ما باید برافروزیم آتش را ،
بسوزانیم دشمن را ،
که شاید هَمرَه ِ دودش رَود بر آسمان شیطان
و یا همراه بادی او شَود دور از زمین ها .
دگر صبح است ...
دگر روز ِ تبه کاران به مثل نیمه شب تار است ...
دگر صبح است و پایان شب تار است
دگر صبح است و بیداری سزاوار است
دگر خورشید از پشت بلندی ها نمودار است
دگر صبح است ...
دگر از سوز و سرمای شب تاریک ، تن هامان نمی لرزد
دگر افسرده طفل ِ پابرهنه ، از زبان مار در شب ها نمی ترسد
دگر شمع امید ما چو خورشیدی نمایان است
دگر صبح است ...
کنون شب زنده داران صبح گردیده ،
نخوابید ، جنگ در پیش است .
کنون ای رهروان حق ، شبِ تاریک معدوم است
سفیدی حاکم و در دادگاهش هر سیاهی خرد و محکوم است .
کنون باید که برخیزیم و خون دشمنان تا پای جان ریزیم
دگر وقت قیام است و قیامی بر علیه دشمنان است
سزای ِ حق کُشان در چوبه ی دار است
و ما باید که برخیزیم
دگر صبح است ...
چُنان کاوه درفش کاویانی را به روی ِ دوش اندازیم
جهان ِ ظلم را از ریشه سوزانده ، جهان دیگری سازیم
دگر صبح است ...
دگر صبح است و مردم را کنون برخاستن شاید ،
نهال ِ دشمنان را تیغ ها باید
که از بُن بشکند ، نابودشان سازد ...
اگر گرگی نظر دارد که میشی را بیازارد ،
قَوی چوپان بباید نیش او بندد
اگر غفلت کند او خود گنه کار است
دگر صبح است ...
دگر هر شخص بیکاری در این دنیای ِ ما خوار است
و این افسردگی ، ناراحتی ، عار است
دگر صبح است و ما باید برافروزیم آتش را ،
بسوزانیم دشمن را ،
که شاید هَمرَه ِ دودش رَود بر آسمان شیطان
و یا همراه بادی او شَود دور از زمین ها .
دگر صبح است ...
دگر روز ِ تبه کاران به مثل نیمه شب تار است ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
سروده های خفته ...
۱
در رودهای جدایی ،
ایمان ِ سبز ِ ماست که جاری است
او می رود در دل مرداب های شهر
در راه آفتاب ،
خم می کند بلندی هر سرو سرفراز ...
۲
از خون من بیا بپوش رَدایی
من غرق می شوم
در برودت دعوت
ای سرزمین من ،
ای خوب جاودانه ی برهنه
قلبت کجای زمین است
که بادهای همهمه را
اینک صدا زنم
در حجره های ساکت تپیدن آن ؟
۳
در من همیشه تو بیداری
ای که نشسته ای به تکاپوی خفتن من !
در من
همیشه تو می خوانی هر ناسروده را
ای چشم های گیاهان مانده
در تن خاک
کجای ریزش باران ِ شرق را
خواهید دید ؟
اینک
میان قطره های خون شهیدم
فوج پرندگان سپید
با خویش می برند
غمنامه ی شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابک خرّم
آن برج ِ بی دفاع ...
۴
این سرزمین من است که می گرید
این سرزمین من است
که عریان است
باران دگر نیامده چندی است ،
آن گریه های ابر کجا رفته است ؟
عریانی ِ کشت زار را
با خون خویش بپوشان ...
۵
این کاج های بلندست
که در میانهٔ جنگل
عاشقانه می خواند -
ترانه ی سیّال سبز ِ پیوستن
برای مردم شهر
نه چشم های تو ای خوبتر ز جنگل کاج
اینک برهنه ی تَبرست
با سبزی ِ درخت هیاهویت ...
۶
ای سوگوار سبز بهار ،
این جامه ی سیاه معلّق را
چگونه پیوندی است
با سرزمین من ؟
آن کس که سوگوار کرد خاک مرا
آیا شکست
در رفت و آمد حمل ِ این همه تاراج ؟
۷
این سرزمین من چه بی دریغ بود
که سایه ی مطبوع خویش را
بر شانه های ذوالاکتاف پهن کرد
و باغ ها میان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر کرد
این سرزمین من چه بی دریغ بود ...
۸
ثقل ِ زمین کجاست ؟
من در کجای جهان ایستاده ام ؟
با باری ز فریادهای خفته و خونین
ای سرزمین من !
من در کجای جهان ایستاده ام ... ؟
در رودهای جدایی ،
ایمان ِ سبز ِ ماست که جاری است
او می رود در دل مرداب های شهر
در راه آفتاب ،
خم می کند بلندی هر سرو سرفراز ...
۲
از خون من بیا بپوش رَدایی
من غرق می شوم
در برودت دعوت
ای سرزمین من ،
ای خوب جاودانه ی برهنه
قلبت کجای زمین است
که بادهای همهمه را
اینک صدا زنم
در حجره های ساکت تپیدن آن ؟
۳
در من همیشه تو بیداری
ای که نشسته ای به تکاپوی خفتن من !
در من
همیشه تو می خوانی هر ناسروده را
ای چشم های گیاهان مانده
در تن خاک
کجای ریزش باران ِ شرق را
خواهید دید ؟
اینک
میان قطره های خون شهیدم
فوج پرندگان سپید
با خویش می برند
غمنامه ی شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابک خرّم
آن برج ِ بی دفاع ...
۴
این سرزمین من است که می گرید
این سرزمین من است
که عریان است
باران دگر نیامده چندی است ،
آن گریه های ابر کجا رفته است ؟
عریانی ِ کشت زار را
با خون خویش بپوشان ...
۵
این کاج های بلندست
که در میانهٔ جنگل
عاشقانه می خواند -
ترانه ی سیّال سبز ِ پیوستن
برای مردم شهر
نه چشم های تو ای خوبتر ز جنگل کاج
اینک برهنه ی تَبرست
با سبزی ِ درخت هیاهویت ...
۶
ای سوگوار سبز بهار ،
این جامه ی سیاه معلّق را
چگونه پیوندی است
با سرزمین من ؟
آن کس که سوگوار کرد خاک مرا
آیا شکست
در رفت و آمد حمل ِ این همه تاراج ؟
۷
این سرزمین من چه بی دریغ بود
که سایه ی مطبوع خویش را
بر شانه های ذوالاکتاف پهن کرد
و باغ ها میان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر کرد
این سرزمین من چه بی دریغ بود ...
۸
ثقل ِ زمین کجاست ؟
من در کجای جهان ایستاده ام ؟
با باری ز فریادهای خفته و خونین
ای سرزمین من !
من در کجای جهان ایستاده ام ... ؟
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
تکه ای از یک شعر
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
سرود پیوستن
باید که دوست بداریم یاران !
باید که چون خزر بخروشیم
فریادهای ما اگر چه رسا نیست
باید یکی شود .
باید تپیدن ِ هر قلب اینک سرود
باید سرخی ِ هر خون اینک پرچم
باید که قلبِ ما
سرود ما و پرچم ما باشد ...
باید در هر سپیدی ِ البرز
نزدیک تر شویم
باید یکی شویم
اینان هراسشان ز یگانگی ِ ماست ...
باید که سر زند
طلیعه ی خاور
از چشم های ما
باید که لوتِ تشنه
میزبان ِ خزر باشد ...
باید که کویر ِ فقیر
از چمشه های شمالی بی نصیب نماند
باید که دست های خسته بیاسایند
باید که خنده و آینده ، جای ِ اشک بگیرد
باید بهار
در چشم ِکودکان جاده ی ری
سبز و شکفته و شاداب
باید بهار را بشناسند
باید "جوادیه" بر پُل بنا شود
پل ،
این شانه های ما .
باید که رنج را بشناسیم
وقتی که دختر ِ رَحمان
با یک تبِ دو ساعته می میرد
باید که دوست بداریم یاران !
باید که قلبِ ما
سرود و پرچم ما باشد ...
باید که چون خزر بخروشیم
فریادهای ما اگر چه رسا نیست
باید یکی شود .
باید تپیدن ِ هر قلب اینک سرود
باید سرخی ِ هر خون اینک پرچم
باید که قلبِ ما
سرود ما و پرچم ما باشد ...
باید در هر سپیدی ِ البرز
نزدیک تر شویم
باید یکی شویم
اینان هراسشان ز یگانگی ِ ماست ...
باید که سر زند
طلیعه ی خاور
از چشم های ما
باید که لوتِ تشنه
میزبان ِ خزر باشد ...
باید که کویر ِ فقیر
از چمشه های شمالی بی نصیب نماند
باید که دست های خسته بیاسایند
باید که خنده و آینده ، جای ِ اشک بگیرد
باید بهار
در چشم ِکودکان جاده ی ری
سبز و شکفته و شاداب
باید بهار را بشناسند
باید "جوادیه" بر پُل بنا شود
پل ،
این شانه های ما .
باید که رنج را بشناسیم
وقتی که دختر ِ رَحمان
با یک تبِ دو ساعته می میرد
باید که دوست بداریم یاران !
باید که قلبِ ما
سرود و پرچم ما باشد ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
دامون ۴
این شعر با توجه به متن آن ، یکی از آخرین سروده های شاعر و خطاب به فرزندش "دامون" است که در دی ماه ۱۳۵۲ و به هنگام حبس در سلول شماره ۱ زندان اوین ، رقم خورده است . از کتاب "خسته تر از همیشه" به کوشش کاوه گوهرین
برفِ کوهستان
گرما داشت
خون ِ ما
در رگ هامان می جوشید ،
زندگی معنا داشت ...
دامونم !
جنگلی ِ کوچک من
دستِ ما
با دستِ مردم
گل می داد
دستِ ما
بی دستِ مردم
ویران می شد
قلبِ ما
از رنج ِ مردم
غمگین می شد
عشق ما ،
با مردم معنی داشت ...
صف به صف سرنیزه ،
صف به صف دشمن
امّا
با عموهای تو ، ما یک فدایی بودیم ...
*
تا که ایران تو آزاد شود :
بهترین هدیه ی ما
جان ِ ما
بهترین هدیه برای تو دامون !
آزادی ...
برفِ کوهستان
گرما داشت
خون ِ ما
در رگ هامان می جوشید ،
زندگی معنا داشت ...
دامونم !
جنگلی ِ کوچک من
دستِ ما
با دستِ مردم
گل می داد
دستِ ما
بی دستِ مردم
ویران می شد
قلبِ ما
از رنج ِ مردم
غمگین می شد
عشق ما ،
با مردم معنی داشت ...
صف به صف سرنیزه ،
صف به صف دشمن
امّا
با عموهای تو ، ما یک فدایی بودیم ...
*
تا که ایران تو آزاد شود :
بهترین هدیه ی ما
جان ِ ما
بهترین هدیه برای تو دامون !
آزادی ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
آوازهای پیکار ( منظومه )
باید تیر دیگری برداشت
باید با گلوله در آمد
این که اینک قطره
قطره
قطره
جاری است
بر بامهای ناشناس ،
در معابر بی نام
این خون متلاشی و جوان ِ رفقاست
ای گرم ترین آفتاب
بر شانه هامان بتاب
ای صمیمی ترین آغاز
ای تفنگ ، ای وفادار
یار باش
برویم فتح کنیم فردا را ...
*
وقتی که بابک تکه تکه شد
در بارگاه خلیفه
در میان آن همه زنجیر
آخرین تیر عدالت
از گلوی فریادگَرش به غرور آمد
امروز ... اما امروز
می دانی پایگاه کجاست ؟
امروز از کدامین سنگر آتش می شود
ماشه های این صمیمی ترین پیکار ...؟
آنجا که تیر ِ عدالتِ ما
خون نگارست
آنجا که تیر عدالت ما
این سگهای ناپاسبان را
در میان آیه های خونین انتقام
زوزه برآرد
ای بر دار ِ مردی و میدان !
آه ... بگو ببینم آیا
پایگاه کجاست ؟
امروز مرگ را به کجا می بریم
امروز کدامین سگ ناپاسبان را ...؟
دیگر از این خاک مگو
آن دستهای شهید
آن دستهای قادر ِ عشق
آن دستهای بلند انتقام
اینجا پرچم ِ پیروز طلوعی خونین بود
با رعناترین قامت ِ مرگ ...
هیچ مگو
فریاد ِ ما ، این بار شلیک خواهد گشت
دهکده های بی نام
نام ِ عاصی ما را
پاس خواهند داد ...
ما میان آتش و خون پروردیم
این دستهامان را بنگر
ما همانیم
همان رسولان ِ عریان رنج
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
این دستهامان را بنگر
ما همانیم ...
*
ما فتح می کنیم
ما فتح می کنیم
باغهای بزرگ ِ بشارت را
با خون و خنجر ِ خفته در خونِمان
با آیین ِ گوشت و گلوله و مرگ
و شلیک و فریاد
مگو بمانیم
در ارتفاع ِ خون دشمن
خشم ما کَمانه خواهد کرد ...
با سرود ِ خشم ما
چشمهای گریزان
به طلوعی روشن و خونین
خیره خواهد گشت ...
اگر می گویی ، بگو
آن دلاور در قتلگاه
آخرین تیر عدالت را
آیا چگونه
با نفس ِ آخر خود
بر آخرین ماشه های فردا گذاشت
غرّان ؟
آن گاه که مرگ
مذبوحانه
بر قامت ِ عزیز او
خیمه گذارد
آن گاه که مرگ در هیئتی ناگزیر
بیم ِ هول آور جلاد را پایان داد
اگر می گویی
آن نام دلاور را
آن دستهای قادر ِ عشق را ...
باید تیر دیگری برداشت
این که
اینک
قطره
قطره
قط
ره
جاری ست
این خون ِ متلاشی و جوان رفقاست
ای گرم ترین آفتاب ،
بر شانه هامان بتاب
ما همان رسولان عریان ِ رنجیم
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
و
شلیک ِ فریاد ...
ای صمیمی ترین آغاز
ای تفنگ ، ای وفادار
یار باش
ما همانیم
می رویم فتح کنیم فردا را ...
روزی است آن روز
که در آغاز
اجتماع ِ دستهای یکرنگ یاران همدوش
با رودخانه و
باد ِ رو به مرگ
می شتابند
خیابانهای دلگیر را
روزی است آن روز
که هوا
توده ای تیره و روشن است
نور به ظلمت شوریده
بام به بام
کوچه به کوچه
پهنه به پهنه
ناگهان می جهد برق
در چشمان خلق ِ خونخواه
در میان دستهای اهالی این خاک
ناگهان می غرّد رعد
بر مرگ ِ صد نامرد
و خون تیره شان ...
...........
ما می دانیم
روزی است آن روز
که آسمان ِ باغ باز است
و تَمامَت ِ سروهای پریشان جنگل ،
با داغ مردان عاصی و شهید خویش
باز قامت راست می کنند
و تمامت آن دستهای شهید
آن دستهای قادر ِ عشق ،
آسوده خواهند آرمید ...
هیچ مگو
فریادها این بار شلیک خواهند گشت
دهکده های بی نام
نامهای عاصی ما را
پاس خواهند داد
مگو بمانیم
این دستهامان را بنگر
ما همانیم
همان ، رسولان ِ عریان رنج ...
ما فتح می کنیم
باغهای بزرگ بشارت را
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
با خون و خنجر ِ خفته در خونِمان
ای برادر ِ مَردی و میدان !
بگو ببینم آیا
می دانی پایگاه کجاست
می دانی که امروز
مرگ را به کجا می شود برد
و کدامین سگ ِ ناپاسبان را ...؟
*
ما می دانیم
ای جنگل مهربان ،
ای پایگاه ِ مادر !
شاخه های بر آراسته ات
پرچم مشتهای اجداد ماست ...
ای جنگل مهربان ،
مثل همیشه بیدار بمان
مشتهای من
آماده ی آتش شده است ...
ای جنگل مهربان
بیدار بمان
بیدار
بیدار ...
اینک که برادران مرا
یا معامله می کنند
یا به گور
می خواهم وصیت بسپارم
با دشنه و دشنام بگوییدشان
فرزند ِ این خاک به این خاک
بی دریغ اَند
ای جنگل مهربان
بیدار بمان
می خواهم وصیت بسپارم
ای پدر !
با من آواز کن
نام گلهای صحرا را
که دوست می داشتی ...
پدر آرام باش
مرگ را می بَریم
با هر چه آرزوست
مثل همیشه پدر
بیدار باش
در طلوع آفتاب فردا
پیراهن سرخ تو را من
خواهم افراشت ...
آنها خوب تو را می شناسند
تو را که زمانه ی بیداری .
آنها هر روز تو را می کشند
می کشند
آنها هر روز تو را
آنها هر روز خون تو را
پاک می کنند
آنها نمی دانند
پیراهن سرخ تو تن به تن
در میان ما خواهد گشت ...
پدر آرام باش
ما تو را امروز با خون می نویسیم
ما تو را هر روز می نویسیم
................
همه می گویند :
روزی خونین و غمناک
او رفته است
با دشنه و دشنام
از دشمن و دوست
همه می گویند :
پشت گامهای پایدارش
خون می ریخت
خ
و
ن
و همان گاه ،
فریادهای عادلش می بُرد
پرچم بیدار طلوعی خونین را
در شبِ شاقّ جنگل ،
همه می گویند :
ای کاش نمی رفت
دستهایش باغهای بشارت بود ...
*
چشم باز کنید
چشم باز کنید
او همین جاست
او همه جاست
می آید ...
می رود ...
او کنار ما قدم می زند
او کنار ما لعنت می کند
و شلیک
او کنار ما پرپر می شود
او برای ما نگران می شود
او برای ما از سر
کلاه می گیرد
او برای ما می ستیزد
او کنار ما
منتظر است
او می ستیزد .
او همین جاست
او همه جاست ...
............
تو هنوز در نِی چوپانی ،
با همان واژه
با همان فریاد
تو هنوز هم در راهی
با پرچم مشت هات
و سپاه آماده ی خشم ...
تو هنوز در نی چوپانی ،
انوشیروان به جهنم ِ نفرین رفت
اما تو جاودان و سرفراز ماندی
آن روزها تو را سر بریدند
آن روزها تو را کوبیدند
بریدند
آویختند ...
تو متلاشی نشدی و نخواهی گشت
در میان برج و باروها
خون تو و طایفه ی نجیبت ...
در شهر ،
شهر
شهر ، آتش ِ بیدار بود
شهر در تو سوخت
انوشیروان سوخت
همه چیز سوخت
اما تو جاودان و سرافراز ماندی
و باغ های بشارت را ساختی ...
...........
تو هنوز در نی ِ چوپانی ،
- اناالحق ،
تو هنوز در کوچه باغ های نشابور ،
با همان واژه
با همان فریاد می خوانی
تو هنوز
هول و هراس این شحنه گانی
دوباره دست های تو خواهد شکفت
در این پهنه ی خواب و خراب
و خورشیدی خواهی آورد
بی غروب
بر فراز دیوارهای سیاه
و خورشیدی خواهی آورد
خورشیدی روشن و خوش ...
*
دوباره دست های تو
آن دست های قادر عشق
همسان یک شکوفه ، یک گل
خواهد شکفت
و خورشیدی خواهی گشت
بر فراز دیوارهای سپاه
همیشه خوش آفتاب ، همیشه بی غروب
نفرین ِ تو تکرار خواهد گشت
با گوشت و گلوله و مرگ
همسان یک شکوفه ، یک گل
خواهی شکفت
با پرچم مشت هات
در میان دیوارهای سیاه ...
نفرین تو بارور خواهد گشت
همسان یک شکوفه ، یک گل
و تو رشد خواهی کرد
بعد از آن ، باصفا ، مهربان
نفرین تو
تکرار خواهد گشت
با همان واژه ،
با همان فریاد ،
مثل همیشه بیدار باش
نفرین تو بارور خواهد گشت ...
***
باران ،
عشق ،
و قلعه ی سنگباران ،
عشق باقی است
زندگی باقی است ...
من فکر می کنم
که هنوز ، هنوز هم
آن قدر فرصت داریم
که عشق هامان را
زندگی هامان را
با یکدیگر
قسمت کنیم
من این را خوب می دانم
خوب
اگر تو وقت نداری
من آن قدر فرصت دارم
که بنشینم و
بیاندیشم
به روزگار ِ تیره ی مردی
که جُبن و بزدلی اش
از دَوایر ِ چشمان سرخ و عاصی
پیداست .
تو چه خوب و بی ملاحظه می جنگی
و چه با شهامت و بی پروا
و مرگ را
چه با شجاعت
در بر می گیری
وطنت را
تو سخت به جان
دوست می داری
از قضای روزگار
من هم
نفسم
جز در هوای وطنم
می گیرد
و تپش های مرتعش قلبم
جز در وطن
جز در میان ِ مردم حسرت کِشَم
در سینه
منظم نمی تپد ...
*
آنجا
باران هست
گلوله هست
خمپاره هست
زنده هست
ولیکن آیا
زندگانی هم هست ؟
برادر
تو چه فکر می کنی ؟
اینجا هم
باران هست
تو برای آزادی خودت
وطنت
می جنگی
و مُردن را
بدون "سینما"
بدون "عشقش"
می پذیری
و من یقین دارم
که تو حتی
نام "بلیط بخت آزمایی" را هم نشنیده ای
آخ ... خ ... خ ... که برادر من
چه بگویم ؟
مگر سعادت و خوشبختی
بدون داشتن ِ "یک بلیط ،
یک پیکان"
امکان دارد ؟
گوش کن برادر من !
گوش کن
من درست نمی دانم
که تو تا چه اندازه به خوشبختی
ایمان داری ؟
اما همین قدر آگاهم
که برادران جنوبی تو
و ما
همگی در یک شب
از دولت "استعمار"
فتح ِ ماه را
مشاهده کردیم
و غلبه ی بشر را
بر سایر کُرات
جشن گرفتیم ...
درست
از همان لحظه ای
که تو هر چیز را و زندگی ات را
می باختی
و داشتی
بدون ِ بردن هیچ جایزه ای
از هیچ بانکی
و
هیچ فروشنده ای
هیچ و پوچ می شدی ...
راستی آیا
برادر جنگجوی با شهامت
بگو بدانم
با قسط ِ جنگ چطوری ؟
اقساط را روزانه
هفتگی
یا
ماهانه
می پردازی ؟
من درست نمی دانم
که شب برای استراحت کردن
روی چه مبلی تکیه می کنی
و چه "مارک" بیسکویت
و
شکلاتی را
بیشتر می پسندی
آیا میدان جنگ را
موقتا برای سرگرمی
ترک می کنی ؟
می دانم
می دانم
که توپ های فراوانی دارید
می خواهم بدانم
که شما هم آیا
معنی "افتخار بزرگ" را
درک کرده اید ؟
و این افتخار بزرگ
از تبِ کدام یک "گل"
که به دروازه ی حریف وارد کرده اید
برای هموطنان "شایقتان"
به ارمغان آورده اید ؟
چه این مایه "افتخارات بزرگ"
تنها از ان ِ "پِله" ،
یا احیانا هر ار چندگاه
خب بو ... دیگه
خب بو ... دیگه
بود ... د ... د ...
نصیب ما هم می شود
راستی را که شنیده ام
وسعت میدان جنگ شما
هیچ کم از
"امجدیه" ی ما نیست
و نمی دانم که خبر داری یا نه
که تازگی ها
ما هم
دارای میدان وسیع
صدهزار نفری شده ایم
و در این "میدان" ،
خدا می داند
که چه افتخارات بزرگتری
نصیبمان خواهد شد ...
از "فردین" تان چه خبر ؟
هیچ "فیلمفارسی" ساخته اید ؟
با آن همه بزن بزنی که در آنجا هست
چطور نمی توانید
یک "حسن دینامیت"
تهیه کنید ؟
بگو بدانم
لباستان را
با چه مارک پودری می شویید ؟
حتما " کارت" ها را جمع می کنید
و جایزه تان را
از فروشنده ی محله تان
تحویل بگیرید ...
به گمانم
که شما هم "پیروزی" تان را
مدیون جایزه هستید
نگذارید "آن کارها"
بدون قرعه کشی انجام پذیرد
مبادا که قوم و خویش "رُنود"
یا "رنودان" ِ قوم و خویش "صاب" جایزه ،
آن را از شما
بربایند ...
جای شگفتی ست
که تو
با آن همه گرفتاری و مرگ و میر که داری
در هفته
چند شب از وقت گران بهای عزیزت را
صرف خنده های نمک آلود ِ "شومن" های
تلویزیون کنی ...
بی دردی ،
درد بزرگی ست
و زَنجموره سر دادن ،
چُسناله های غریبانه
یا ادیب مآبانه را
نشانه ی "روشنفکری" دانستن
مصیبت عُظماست ...
این را نیز نمی دانم
که شما در هر سال
چند مرتبه متولد می شوید
و کنار هر کیک
چند دانه شمع می افروزید
و آیا روز یا شب
مرگتان را هم
جشن می گیرید ؟
من همیشه به دو چیز می اندیشم
و به دو چیز اعتقاد کامل دارم
دوم به خودم
سوم به هیچ چیز ...
تو به چند چیز معتقدی ؟
*
حتما این را شنیده ای
که "تیو" گفته است
تا پای جان
برای رهایی "سرزمینش"
با شما خواهد جنگید ؟
جنگ ،
واژه ی نرمی است
نرم چون پنیر
نه ، ببخشید چون "حریر" ،
"طعم روغن کرمانشاهی" هم دارد
خوش مزه هم هست
مثل آب نبات فرنگی ،
مثل شکلات ،
مثل آدامس بادکنکی آمریکایی
کش می آید
به حقیقت خدا
هم از این روست که دوستاران "تیو" ،
آدامس بادکنکی را
از هر چیزی دوست تر دارند
به خدا قسم واژه ی جنگ ،
مثل آدامس بادکنکی
تقویت کننده ی "فَکین" است ...
شاید باورت نشود
که اغلب مردم ما
مردم این سوی خاک پاک
اتفاقا همه بالاتفاق
جویدن سقز را عملی شیطانی
قلمداد می کنند
خب تو نگفتی رفیق ،
با روزنامه چطوری ؟
و یا خبرهای تازه و داغ
مثل نان بربری اعلا
مثل سنگک داغ داغ دو آتشه
که تازه از تنور گرم
در آورده باشندش ؟
این طرف ها
داغ داغش به تو مربوط است
به زندگی تو
مرگ تو
عشق تو
و خلاصه جنگ کردن تو
آن طرف ها چطور ؟
می دانم
می دانم که چه روزگاری داری
حقیقت را
از ما
پنهان کرده اند
اما یک چیز
فقط یک چیز را
نمی توانند
کتمان کنند
حدس می زنی که چیست ؟
دروغ ؟
بله
دروغ را ...
دوستی هامان را
و عشق هامان را نیز
نمی توانند کِش بروند
"اوریانا" عاشق توست
من هم عاشق "اوریانا" هستم
و عاشق زندگی
چرا نمی گذارند که تو با عشقت
تنها باشی
و زمین و خانه و مزرعه ات را
سرکشی کنی
آن طور که خودت می خواهی
آن طور که دوست می داری
شخمش بزنی
بدر بیافشانی
دروش کنی ...
من برزیگری را می شناسم
که هفتاد سال تمام زندگی کرد
و هفتاد هزار بار
زمینش را
با دو گاو آهن
شخم زد
و هفتصد و هفتاد و هفت مَن
بذر پاشید
ولی فقط و فقط
هفت مَن نان کپک زده در سفره داشت
با وجود این
هفتاد سال تمام زندگی کرد ...
تو فکر می کنی که زندگی چیست ؟
مردن در عشق
یا زنده بودن در هیچ و پوچ ؟
یا لحظه ای
میان ماندن و
رفتن
ببین رفیق
چندین سال جنگیدی
و چندین سال دیگر هم خواهی جنگید
شالی هایت سوخت
کلبه ات با خاک یکسان شد ...
"ناپالم" ،
با زبان تو بیگانه ست
با درد تو بیگانه ست
وقتی که تو فریاد می زدی
من در این دور
خیلی دور
صدای تو را شناختم
حتی صدای گلنگِدَنت
در گوشم پیچید
و تنم لرزید
و سپس قلبم
گواه فاجعه ای دیگر بود ...
"تیو" ،
"تیول" می طلبد
و تو سرزمین ات را
و عاقبت الامر
عشق و زندگی ات را ...
***
یک سوال دیگر هم دارم
"آزادی" را
چگونه تعبیر می کنی ؟
خوردنی ست
یا نوشیدنی ؟
نکند پوشیدنی است ؟
یا نه "پوشاکی"
"پوشیدنی" است
مثل "لا پوشانی"
مثل خاک ریختن گربه روی ...
آه !!
و مثل
خاک پاشیدن
در چشم و چار حقیقت
شاید !؟
برادر !
نمی دانم که تو
قصه ی "ارسلان" را می دانی ؟
تو درست مثل ارسلان می جنگی
او با شمشیر
تو با خمپاره
او در افسانه ها
و تو افسانه وار
و تو درست
روبروی قلعه ی سنگباران
با دیو و دد طرفی ...
ارسلان را سنگباران کردند
و تورا بمباران ...
طلسم ای برادر
طلسم شکستنی ست
مثل شیشه ی عمر دیو ،
مثل زنجیر کهنه و فرسوده
و مثل هر چیز تُرد و خشک و
شکننده .
برادر ،
ارسلان عاشق بود
عاشق ِ
"فرخ لقا"
تو می جنگی
و قلعه ی سنگباران
گشوده خواهد شد ...
باید با گلوله در آمد
این که اینک قطره
قطره
قطره
جاری است
بر بامهای ناشناس ،
در معابر بی نام
این خون متلاشی و جوان ِ رفقاست
ای گرم ترین آفتاب
بر شانه هامان بتاب
ای صمیمی ترین آغاز
ای تفنگ ، ای وفادار
یار باش
برویم فتح کنیم فردا را ...
*
وقتی که بابک تکه تکه شد
در بارگاه خلیفه
در میان آن همه زنجیر
آخرین تیر عدالت
از گلوی فریادگَرش به غرور آمد
امروز ... اما امروز
می دانی پایگاه کجاست ؟
امروز از کدامین سنگر آتش می شود
ماشه های این صمیمی ترین پیکار ...؟
آنجا که تیر ِ عدالتِ ما
خون نگارست
آنجا که تیر عدالت ما
این سگهای ناپاسبان را
در میان آیه های خونین انتقام
زوزه برآرد
ای بر دار ِ مردی و میدان !
آه ... بگو ببینم آیا
پایگاه کجاست ؟
امروز مرگ را به کجا می بریم
امروز کدامین سگ ناپاسبان را ...؟
دیگر از این خاک مگو
آن دستهای شهید
آن دستهای قادر ِ عشق
آن دستهای بلند انتقام
اینجا پرچم ِ پیروز طلوعی خونین بود
با رعناترین قامت ِ مرگ ...
هیچ مگو
فریاد ِ ما ، این بار شلیک خواهد گشت
دهکده های بی نام
نام ِ عاصی ما را
پاس خواهند داد ...
ما میان آتش و خون پروردیم
این دستهامان را بنگر
ما همانیم
همان رسولان ِ عریان رنج
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
این دستهامان را بنگر
ما همانیم ...
*
ما فتح می کنیم
ما فتح می کنیم
باغهای بزرگ ِ بشارت را
با خون و خنجر ِ خفته در خونِمان
با آیین ِ گوشت و گلوله و مرگ
و شلیک و فریاد
مگو بمانیم
در ارتفاع ِ خون دشمن
خشم ما کَمانه خواهد کرد ...
با سرود ِ خشم ما
چشمهای گریزان
به طلوعی روشن و خونین
خیره خواهد گشت ...
اگر می گویی ، بگو
آن دلاور در قتلگاه
آخرین تیر عدالت را
آیا چگونه
با نفس ِ آخر خود
بر آخرین ماشه های فردا گذاشت
غرّان ؟
آن گاه که مرگ
مذبوحانه
بر قامت ِ عزیز او
خیمه گذارد
آن گاه که مرگ در هیئتی ناگزیر
بیم ِ هول آور جلاد را پایان داد
اگر می گویی
آن نام دلاور را
آن دستهای قادر ِ عشق را ...
باید تیر دیگری برداشت
این که
اینک
قطره
قطره
قط
ره
جاری ست
این خون ِ متلاشی و جوان رفقاست
ای گرم ترین آفتاب ،
بر شانه هامان بتاب
ما همان رسولان عریان ِ رنجیم
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
و
شلیک ِ فریاد ...
ای صمیمی ترین آغاز
ای تفنگ ، ای وفادار
یار باش
ما همانیم
می رویم فتح کنیم فردا را ...
روزی است آن روز
که در آغاز
اجتماع ِ دستهای یکرنگ یاران همدوش
با رودخانه و
باد ِ رو به مرگ
می شتابند
خیابانهای دلگیر را
روزی است آن روز
که هوا
توده ای تیره و روشن است
نور به ظلمت شوریده
بام به بام
کوچه به کوچه
پهنه به پهنه
ناگهان می جهد برق
در چشمان خلق ِ خونخواه
در میان دستهای اهالی این خاک
ناگهان می غرّد رعد
بر مرگ ِ صد نامرد
و خون تیره شان ...
...........
ما می دانیم
روزی است آن روز
که آسمان ِ باغ باز است
و تَمامَت ِ سروهای پریشان جنگل ،
با داغ مردان عاصی و شهید خویش
باز قامت راست می کنند
و تمامت آن دستهای شهید
آن دستهای قادر ِ عشق ،
آسوده خواهند آرمید ...
هیچ مگو
فریادها این بار شلیک خواهند گشت
دهکده های بی نام
نامهای عاصی ما را
پاس خواهند داد
مگو بمانیم
این دستهامان را بنگر
ما همانیم
همان ، رسولان ِ عریان رنج ...
ما فتح می کنیم
باغهای بزرگ بشارت را
با آیین گوشت و گلوله و مرگ
با خون و خنجر ِ خفته در خونِمان
ای برادر ِ مَردی و میدان !
بگو ببینم آیا
می دانی پایگاه کجاست
می دانی که امروز
مرگ را به کجا می شود برد
و کدامین سگ ِ ناپاسبان را ...؟
*
ما می دانیم
ای جنگل مهربان ،
ای پایگاه ِ مادر !
شاخه های بر آراسته ات
پرچم مشتهای اجداد ماست ...
ای جنگل مهربان ،
مثل همیشه بیدار بمان
مشتهای من
آماده ی آتش شده است ...
ای جنگل مهربان
بیدار بمان
بیدار
بیدار ...
اینک که برادران مرا
یا معامله می کنند
یا به گور
می خواهم وصیت بسپارم
با دشنه و دشنام بگوییدشان
فرزند ِ این خاک به این خاک
بی دریغ اَند
ای جنگل مهربان
بیدار بمان
می خواهم وصیت بسپارم
ای پدر !
با من آواز کن
نام گلهای صحرا را
که دوست می داشتی ...
پدر آرام باش
مرگ را می بَریم
با هر چه آرزوست
مثل همیشه پدر
بیدار باش
در طلوع آفتاب فردا
پیراهن سرخ تو را من
خواهم افراشت ...
آنها خوب تو را می شناسند
تو را که زمانه ی بیداری .
آنها هر روز تو را می کشند
می کشند
آنها هر روز تو را
آنها هر روز خون تو را
پاک می کنند
آنها نمی دانند
پیراهن سرخ تو تن به تن
در میان ما خواهد گشت ...
پدر آرام باش
ما تو را امروز با خون می نویسیم
ما تو را هر روز می نویسیم
................
همه می گویند :
روزی خونین و غمناک
او رفته است
با دشنه و دشنام
از دشمن و دوست
همه می گویند :
پشت گامهای پایدارش
خون می ریخت
خ
و
ن
و همان گاه ،
فریادهای عادلش می بُرد
پرچم بیدار طلوعی خونین را
در شبِ شاقّ جنگل ،
همه می گویند :
ای کاش نمی رفت
دستهایش باغهای بشارت بود ...
*
چشم باز کنید
چشم باز کنید
او همین جاست
او همه جاست
می آید ...
می رود ...
او کنار ما قدم می زند
او کنار ما لعنت می کند
و شلیک
او کنار ما پرپر می شود
او برای ما نگران می شود
او برای ما از سر
کلاه می گیرد
او برای ما می ستیزد
او کنار ما
منتظر است
او می ستیزد .
او همین جاست
او همه جاست ...
............
تو هنوز در نِی چوپانی ،
با همان واژه
با همان فریاد
تو هنوز هم در راهی
با پرچم مشت هات
و سپاه آماده ی خشم ...
تو هنوز در نی چوپانی ،
انوشیروان به جهنم ِ نفرین رفت
اما تو جاودان و سرفراز ماندی
آن روزها تو را سر بریدند
آن روزها تو را کوبیدند
بریدند
آویختند ...
تو متلاشی نشدی و نخواهی گشت
در میان برج و باروها
خون تو و طایفه ی نجیبت ...
در شهر ،
شهر
شهر ، آتش ِ بیدار بود
شهر در تو سوخت
انوشیروان سوخت
همه چیز سوخت
اما تو جاودان و سرافراز ماندی
و باغ های بشارت را ساختی ...
...........
تو هنوز در نی ِ چوپانی ،
- اناالحق ،
تو هنوز در کوچه باغ های نشابور ،
با همان واژه
با همان فریاد می خوانی
تو هنوز
هول و هراس این شحنه گانی
دوباره دست های تو خواهد شکفت
در این پهنه ی خواب و خراب
و خورشیدی خواهی آورد
بی غروب
بر فراز دیوارهای سیاه
و خورشیدی خواهی آورد
خورشیدی روشن و خوش ...
*
دوباره دست های تو
آن دست های قادر عشق
همسان یک شکوفه ، یک گل
خواهد شکفت
و خورشیدی خواهی گشت
بر فراز دیوارهای سپاه
همیشه خوش آفتاب ، همیشه بی غروب
نفرین ِ تو تکرار خواهد گشت
با گوشت و گلوله و مرگ
همسان یک شکوفه ، یک گل
خواهی شکفت
با پرچم مشت هات
در میان دیوارهای سیاه ...
نفرین تو بارور خواهد گشت
همسان یک شکوفه ، یک گل
و تو رشد خواهی کرد
بعد از آن ، باصفا ، مهربان
نفرین تو
تکرار خواهد گشت
با همان واژه ،
با همان فریاد ،
مثل همیشه بیدار باش
نفرین تو بارور خواهد گشت ...
***
باران ،
عشق ،
و قلعه ی سنگباران ،
عشق باقی است
زندگی باقی است ...
من فکر می کنم
که هنوز ، هنوز هم
آن قدر فرصت داریم
که عشق هامان را
زندگی هامان را
با یکدیگر
قسمت کنیم
من این را خوب می دانم
خوب
اگر تو وقت نداری
من آن قدر فرصت دارم
که بنشینم و
بیاندیشم
به روزگار ِ تیره ی مردی
که جُبن و بزدلی اش
از دَوایر ِ چشمان سرخ و عاصی
پیداست .
تو چه خوب و بی ملاحظه می جنگی
و چه با شهامت و بی پروا
و مرگ را
چه با شجاعت
در بر می گیری
وطنت را
تو سخت به جان
دوست می داری
از قضای روزگار
من هم
نفسم
جز در هوای وطنم
می گیرد
و تپش های مرتعش قلبم
جز در وطن
جز در میان ِ مردم حسرت کِشَم
در سینه
منظم نمی تپد ...
*
آنجا
باران هست
گلوله هست
خمپاره هست
زنده هست
ولیکن آیا
زندگانی هم هست ؟
برادر
تو چه فکر می کنی ؟
اینجا هم
باران هست
تو برای آزادی خودت
وطنت
می جنگی
و مُردن را
بدون "سینما"
بدون "عشقش"
می پذیری
و من یقین دارم
که تو حتی
نام "بلیط بخت آزمایی" را هم نشنیده ای
آخ ... خ ... خ ... که برادر من
چه بگویم ؟
مگر سعادت و خوشبختی
بدون داشتن ِ "یک بلیط ،
یک پیکان"
امکان دارد ؟
گوش کن برادر من !
گوش کن
من درست نمی دانم
که تو تا چه اندازه به خوشبختی
ایمان داری ؟
اما همین قدر آگاهم
که برادران جنوبی تو
و ما
همگی در یک شب
از دولت "استعمار"
فتح ِ ماه را
مشاهده کردیم
و غلبه ی بشر را
بر سایر کُرات
جشن گرفتیم ...
درست
از همان لحظه ای
که تو هر چیز را و زندگی ات را
می باختی
و داشتی
بدون ِ بردن هیچ جایزه ای
از هیچ بانکی
و
هیچ فروشنده ای
هیچ و پوچ می شدی ...
راستی آیا
برادر جنگجوی با شهامت
بگو بدانم
با قسط ِ جنگ چطوری ؟
اقساط را روزانه
هفتگی
یا
ماهانه
می پردازی ؟
من درست نمی دانم
که شب برای استراحت کردن
روی چه مبلی تکیه می کنی
و چه "مارک" بیسکویت
و
شکلاتی را
بیشتر می پسندی
آیا میدان جنگ را
موقتا برای سرگرمی
ترک می کنی ؟
می دانم
می دانم
که توپ های فراوانی دارید
می خواهم بدانم
که شما هم آیا
معنی "افتخار بزرگ" را
درک کرده اید ؟
و این افتخار بزرگ
از تبِ کدام یک "گل"
که به دروازه ی حریف وارد کرده اید
برای هموطنان "شایقتان"
به ارمغان آورده اید ؟
چه این مایه "افتخارات بزرگ"
تنها از ان ِ "پِله" ،
یا احیانا هر ار چندگاه
خب بو ... دیگه
خب بو ... دیگه
بود ... د ... د ...
نصیب ما هم می شود
راستی را که شنیده ام
وسعت میدان جنگ شما
هیچ کم از
"امجدیه" ی ما نیست
و نمی دانم که خبر داری یا نه
که تازگی ها
ما هم
دارای میدان وسیع
صدهزار نفری شده ایم
و در این "میدان" ،
خدا می داند
که چه افتخارات بزرگتری
نصیبمان خواهد شد ...
از "فردین" تان چه خبر ؟
هیچ "فیلمفارسی" ساخته اید ؟
با آن همه بزن بزنی که در آنجا هست
چطور نمی توانید
یک "حسن دینامیت"
تهیه کنید ؟
بگو بدانم
لباستان را
با چه مارک پودری می شویید ؟
حتما " کارت" ها را جمع می کنید
و جایزه تان را
از فروشنده ی محله تان
تحویل بگیرید ...
به گمانم
که شما هم "پیروزی" تان را
مدیون جایزه هستید
نگذارید "آن کارها"
بدون قرعه کشی انجام پذیرد
مبادا که قوم و خویش "رُنود"
یا "رنودان" ِ قوم و خویش "صاب" جایزه ،
آن را از شما
بربایند ...
جای شگفتی ست
که تو
با آن همه گرفتاری و مرگ و میر که داری
در هفته
چند شب از وقت گران بهای عزیزت را
صرف خنده های نمک آلود ِ "شومن" های
تلویزیون کنی ...
بی دردی ،
درد بزرگی ست
و زَنجموره سر دادن ،
چُسناله های غریبانه
یا ادیب مآبانه را
نشانه ی "روشنفکری" دانستن
مصیبت عُظماست ...
این را نیز نمی دانم
که شما در هر سال
چند مرتبه متولد می شوید
و کنار هر کیک
چند دانه شمع می افروزید
و آیا روز یا شب
مرگتان را هم
جشن می گیرید ؟
من همیشه به دو چیز می اندیشم
و به دو چیز اعتقاد کامل دارم
دوم به خودم
سوم به هیچ چیز ...
تو به چند چیز معتقدی ؟
*
حتما این را شنیده ای
که "تیو" گفته است
تا پای جان
برای رهایی "سرزمینش"
با شما خواهد جنگید ؟
جنگ ،
واژه ی نرمی است
نرم چون پنیر
نه ، ببخشید چون "حریر" ،
"طعم روغن کرمانشاهی" هم دارد
خوش مزه هم هست
مثل آب نبات فرنگی ،
مثل شکلات ،
مثل آدامس بادکنکی آمریکایی
کش می آید
به حقیقت خدا
هم از این روست که دوستاران "تیو" ،
آدامس بادکنکی را
از هر چیزی دوست تر دارند
به خدا قسم واژه ی جنگ ،
مثل آدامس بادکنکی
تقویت کننده ی "فَکین" است ...
شاید باورت نشود
که اغلب مردم ما
مردم این سوی خاک پاک
اتفاقا همه بالاتفاق
جویدن سقز را عملی شیطانی
قلمداد می کنند
خب تو نگفتی رفیق ،
با روزنامه چطوری ؟
و یا خبرهای تازه و داغ
مثل نان بربری اعلا
مثل سنگک داغ داغ دو آتشه
که تازه از تنور گرم
در آورده باشندش ؟
این طرف ها
داغ داغش به تو مربوط است
به زندگی تو
مرگ تو
عشق تو
و خلاصه جنگ کردن تو
آن طرف ها چطور ؟
می دانم
می دانم که چه روزگاری داری
حقیقت را
از ما
پنهان کرده اند
اما یک چیز
فقط یک چیز را
نمی توانند
کتمان کنند
حدس می زنی که چیست ؟
دروغ ؟
بله
دروغ را ...
دوستی هامان را
و عشق هامان را نیز
نمی توانند کِش بروند
"اوریانا" عاشق توست
من هم عاشق "اوریانا" هستم
و عاشق زندگی
چرا نمی گذارند که تو با عشقت
تنها باشی
و زمین و خانه و مزرعه ات را
سرکشی کنی
آن طور که خودت می خواهی
آن طور که دوست می داری
شخمش بزنی
بدر بیافشانی
دروش کنی ...
من برزیگری را می شناسم
که هفتاد سال تمام زندگی کرد
و هفتاد هزار بار
زمینش را
با دو گاو آهن
شخم زد
و هفتصد و هفتاد و هفت مَن
بذر پاشید
ولی فقط و فقط
هفت مَن نان کپک زده در سفره داشت
با وجود این
هفتاد سال تمام زندگی کرد ...
تو فکر می کنی که زندگی چیست ؟
مردن در عشق
یا زنده بودن در هیچ و پوچ ؟
یا لحظه ای
میان ماندن و
رفتن
ببین رفیق
چندین سال جنگیدی
و چندین سال دیگر هم خواهی جنگید
شالی هایت سوخت
کلبه ات با خاک یکسان شد ...
"ناپالم" ،
با زبان تو بیگانه ست
با درد تو بیگانه ست
وقتی که تو فریاد می زدی
من در این دور
خیلی دور
صدای تو را شناختم
حتی صدای گلنگِدَنت
در گوشم پیچید
و تنم لرزید
و سپس قلبم
گواه فاجعه ای دیگر بود ...
"تیو" ،
"تیول" می طلبد
و تو سرزمین ات را
و عاقبت الامر
عشق و زندگی ات را ...
***
یک سوال دیگر هم دارم
"آزادی" را
چگونه تعبیر می کنی ؟
خوردنی ست
یا نوشیدنی ؟
نکند پوشیدنی است ؟
یا نه "پوشاکی"
"پوشیدنی" است
مثل "لا پوشانی"
مثل خاک ریختن گربه روی ...
آه !!
و مثل
خاک پاشیدن
در چشم و چار حقیقت
شاید !؟
برادر !
نمی دانم که تو
قصه ی "ارسلان" را می دانی ؟
تو درست مثل ارسلان می جنگی
او با شمشیر
تو با خمپاره
او در افسانه ها
و تو افسانه وار
و تو درست
روبروی قلعه ی سنگباران
با دیو و دد طرفی ...
ارسلان را سنگباران کردند
و تورا بمباران ...
طلسم ای برادر
طلسم شکستنی ست
مثل شیشه ی عمر دیو ،
مثل زنجیر کهنه و فرسوده
و مثل هر چیز تُرد و خشک و
شکننده .
برادر ،
ارسلان عاشق بود
عاشق ِ
"فرخ لقا"
تو می جنگی
و قلعه ی سنگباران
گشوده خواهد شد ...
ایرج میرزا : قصیده ها
در مدح اعتضادالسَّلطنه
مقبول باد طاعتِ شَهزاده اعتضاد
عیدِ سعیدِ فطر بر او فرخجسته باد
چون از جوان بسنده بود طاعتِ خدای
هر طاعتی که کرد خدا را پسنده باد
واجب نمود سجدۀ حقّ را به خویشتن
زان رو به خلق سجدۀ او واجب اوفتاد
شاهان جبینِ عجز به درگاهِ او نهند
چون او جبینِ عجز به درگاهِ حقّ نهاد
بر حقّ مطیع بود که چونان مُطاع شد
شاگرد تا نباشی کی گردی اوستاد
ای شاه زاده یی که تُرا از ازل خدای
شرم و حیا و دانش بنهاد در نهاد
فرخنده زی به دَهر که چون جدّ و چون پدر
شاهی و شاه زاده و پاکی و پاکزاد
از کردۀ تو ایزد شاد است و شادمان
زانرو کند همیشه تُرا شادمان و شاد
چون هیچ گه برون نَبُود حق زیادِ تو
در هیچ گه نباشی حق را برون زیاد
از عدل و داد چون که وجودِ تو خلق شد
محکم شد از وجودِ تو بُنیانِ عدل و داد
آن جا که تو نشستی دولت همی نشست
آن جا که تو ستادی دولت همی ستاد
آن کس که بنگرد به جبینِ مبینِ تو
بیند همی عیان که تویی پادشه نژاد
در روز جنگ دشمنِ تو بر تو جان دهد
بنگر که تا چه پایم کریم آمدست شاد
تا نامِ سلطنت به جهان جاودانِ کنی
ایزد خدای نام تُرا جاودان کُناد
عیدِ سعیدِ فطر بر او فرخجسته باد
چون از جوان بسنده بود طاعتِ خدای
هر طاعتی که کرد خدا را پسنده باد
واجب نمود سجدۀ حقّ را به خویشتن
زان رو به خلق سجدۀ او واجب اوفتاد
شاهان جبینِ عجز به درگاهِ او نهند
چون او جبینِ عجز به درگاهِ حقّ نهاد
بر حقّ مطیع بود که چونان مُطاع شد
شاگرد تا نباشی کی گردی اوستاد
ای شاه زاده یی که تُرا از ازل خدای
شرم و حیا و دانش بنهاد در نهاد
فرخنده زی به دَهر که چون جدّ و چون پدر
شاهی و شاه زاده و پاکی و پاکزاد
از کردۀ تو ایزد شاد است و شادمان
زانرو کند همیشه تُرا شادمان و شاد
چون هیچ گه برون نَبُود حق زیادِ تو
در هیچ گه نباشی حق را برون زیاد
از عدل و داد چون که وجودِ تو خلق شد
محکم شد از وجودِ تو بُنیانِ عدل و داد
آن جا که تو نشستی دولت همی نشست
آن جا که تو ستادی دولت همی ستاد
آن کس که بنگرد به جبینِ مبینِ تو
بیند همی عیان که تویی پادشه نژاد
در روز جنگ دشمنِ تو بر تو جان دهد
بنگر که تا چه پایم کریم آمدست شاد
تا نامِ سلطنت به جهان جاودانِ کنی
ایزد خدای نام تُرا جاودان کُناد
ایرج میرزا : قصیده ها
شکوۀ دوستانه از ملک الشّعرایِ بهار
ملکا با تو دگر دوستیِ ما نشود
بعد اگر شد شده است ، امّا حالا نشود
بنشسته است غباری ز تو در خاطر من
که بدین زودی از خاطر من پا نشود
دلم از طیبت پررَیبَتِ تو سخت گرفت
تا شکایت نکنم از تو دلم وا نشود
خواهی ار رفع کدورت شود از خاطر من
عذر خواهی بکن البّته وَاِلّا نشود
گر چه در دولت مشروطه زبان آزاد است
لیک رازِ رفقا باید افشا شود
غزلی گفتم و کلکِ تو مرا رسوا کرد
گرچه هرگز هنری مردم رسوا نشود
اسمِ نان بردم و گفتی تو که نانِ دگران
همچو نانی که خورد حضرتِ والا نشود
محرمانه دو سه خط زیر غزل بنوشتم
گفتم این راز ز کلکِ تو هویدا نشود
سِرِّ من فاش نمودی تو و تقصیرِ تو نیست
شاعری شاعر از این خوب تر اصلا نشود
من جوابِ تو به آیینِ ادب خواهم داد
تا میانِ من و تو معرکه بر پا نشود
تو هنرمندی و من نیز ز اهل هنرم
در میانِ دو هنرمند مُعادا نشود
تو کسی هستی کاندر هنر و فصل و کمال
یک نفر چون تو در این دنیا پیدا نشود
شاهدِ علم و ادب چون به سرای تو رسید
گفت جایی به جهان خوشتر از اینجا نشود
هر که بیتی دو به هم کرد و کلامی دو نوشت
با تو در عرضِ ادب همسر و همّتا نشود
نه مَلِک گردد هر کس که به کف داشت قلم
با یکی جِقّۀ چو بینه کسی شا نشود
نشود سینۀ تو تنگ ز گفتارِ عدو
سیل هرگز سببِ تنگیِ دنیا نشود
غم مخور گر نبود کارِ جهانت به مُراد
کارِ دنیا به مُراد دلِ دانا نشود
رفت مطلب ز میان ، صحبت ما از نان بود
غیر از این صحبت در مملکتِ ما نشود
نان نمی گویم خوبست ولی بد هم نیست
همه خواهیم که بهتر شود امّا نشود
ای که بودی دو سه مه پیش در این ملک خراب
نان نبود آنچه تو می خوردی حاشا نشود
نان از این تُردتر و خوب تر و شیرین تر
نان سنگک که دگر پشمک و حلوا نشود
این که طَیبت بُوَد امّا به حقیقت امروز
زحمت خواجۀ ما باید اِخفا نشود
باز ما شاکر و ممنونیم از شخصِ وزیر
کرد کاری که برای نان بَلوا نشود
شاه اگر محتکری چند به دار آویزد
کارِ ازراق بدین سختی گویا نشود
ور ز نانواها یک تن به تنور اندازد
دمِ نانوایی این شورش و غوغا نشود
تا سیاست نبود در کار ، این کار درست
به خداوند تبارک و تعالی نشود
ما همین قدر ز ممتاز تمنّا داریم
غافل از گندم تا آخر جوزا نشود
بس کن ایرج سخن از نان وز جانان می گوی
کار این ملک فره یا بشود یا نشود
بعد اگر شد شده است ، امّا حالا نشود
بنشسته است غباری ز تو در خاطر من
که بدین زودی از خاطر من پا نشود
دلم از طیبت پررَیبَتِ تو سخت گرفت
تا شکایت نکنم از تو دلم وا نشود
خواهی ار رفع کدورت شود از خاطر من
عذر خواهی بکن البّته وَاِلّا نشود
گر چه در دولت مشروطه زبان آزاد است
لیک رازِ رفقا باید افشا شود
غزلی گفتم و کلکِ تو مرا رسوا کرد
گرچه هرگز هنری مردم رسوا نشود
اسمِ نان بردم و گفتی تو که نانِ دگران
همچو نانی که خورد حضرتِ والا نشود
محرمانه دو سه خط زیر غزل بنوشتم
گفتم این راز ز کلکِ تو هویدا نشود
سِرِّ من فاش نمودی تو و تقصیرِ تو نیست
شاعری شاعر از این خوب تر اصلا نشود
من جوابِ تو به آیینِ ادب خواهم داد
تا میانِ من و تو معرکه بر پا نشود
تو هنرمندی و من نیز ز اهل هنرم
در میانِ دو هنرمند مُعادا نشود
تو کسی هستی کاندر هنر و فصل و کمال
یک نفر چون تو در این دنیا پیدا نشود
شاهدِ علم و ادب چون به سرای تو رسید
گفت جایی به جهان خوشتر از اینجا نشود
هر که بیتی دو به هم کرد و کلامی دو نوشت
با تو در عرضِ ادب همسر و همّتا نشود
نه مَلِک گردد هر کس که به کف داشت قلم
با یکی جِقّۀ چو بینه کسی شا نشود
نشود سینۀ تو تنگ ز گفتارِ عدو
سیل هرگز سببِ تنگیِ دنیا نشود
غم مخور گر نبود کارِ جهانت به مُراد
کارِ دنیا به مُراد دلِ دانا نشود
رفت مطلب ز میان ، صحبت ما از نان بود
غیر از این صحبت در مملکتِ ما نشود
نان نمی گویم خوبست ولی بد هم نیست
همه خواهیم که بهتر شود امّا نشود
ای که بودی دو سه مه پیش در این ملک خراب
نان نبود آنچه تو می خوردی حاشا نشود
نان از این تُردتر و خوب تر و شیرین تر
نان سنگک که دگر پشمک و حلوا نشود
این که طَیبت بُوَد امّا به حقیقت امروز
زحمت خواجۀ ما باید اِخفا نشود
باز ما شاکر و ممنونیم از شخصِ وزیر
کرد کاری که برای نان بَلوا نشود
شاه اگر محتکری چند به دار آویزد
کارِ ازراق بدین سختی گویا نشود
ور ز نانواها یک تن به تنور اندازد
دمِ نانوایی این شورش و غوغا نشود
تا سیاست نبود در کار ، این کار درست
به خداوند تبارک و تعالی نشود
ما همین قدر ز ممتاز تمنّا داریم
غافل از گندم تا آخر جوزا نشود
بس کن ایرج سخن از نان وز جانان می گوی
کار این ملک فره یا بشود یا نشود
ایرج میرزا : قصیده ها
اندرز و نصیحت
فکر آن باش که سالِ دگر ای شوخ پسر
روزگارِ تو دِگر گردد و کارِ تو دگر
حسن تو بسته به مویی است ز من رنجه مشو
که ز روزِ بدِ تو بر تو شدم یادآور
بر تو این موی بود اَقرَبُ مِن حَبلِ وَرید
ای تو در دیدۀ من اَبهی مِن نُورِ بَصَر
موی آنست که چون سرزند از عارضِ تو
همه اعضایت تغییر کند پا تا سر
نه دگر وصف کند کس سرِ زلفت به عبیر
نه دگر مدح کند کس لبِ لعلت به شکر
نه دگر باشد رویِ تو چو ماهِ نَخشَب
نه دگر مانَد قدِّ تو به سرو کَشمَر
گوشَت آن گوشست امّا نبُوَد همچو صدف
چشمت آن چشمست امّا نبُوَد چون عَبهَر
طُرّه ات طرّۀ پیشست ولی کو زنجبر ؟
سینه ات سینۀ قبلست ولی کو مرمر ؟
همچو این مو که کند منعِ ورود از عُشاق
خارِ آهن نکند دفعِ هجوم از سنگر
نه دگر کس زقفای تو فُتَد در کوچه
نه دگر کس به هوای تو سِتَد در معبر
آنکه بر در بُوَد امسال دو چشمش شب و روز
که تو باز آیی و بر خیزد و گیردت به بر
سالِ نو چون به در خانۀ او پای نهی
خادم و حاجبِ او عذرِ تو خواهد بردر
نه کم از موری در فکرِ زمستانت باش
پیش کاین مو به رُخَت چون مور آرد لشکر
من تُرا طفلکِ باهوشی انگاشته ام
طفلِ باهوش نه خود رای بود نه خود سر
گر جوانیست بس ، ار خوشگذارا نیست بس است
آخِرِ حال ببین ، عاقبتِ کار نِگَر
در کلوپ ها نتوان کرد همه وقت نَشاط
در هتل ها نتوان برد همه عمر به سر
تو به اصل و نسب از سلسلۀ اشرافی
این شرافت را از سلسلۀ خویش مَبَر
وقت را مردم با عقل غنیمت شُمَرند
اگرت عقل بود وقت غنیمت بِشُمَر
تکیه بر حسن مکن در طلبِ علم برای
این درختیست که هر فصل دهد بر تو ثمر
سیمِ امروز ز دستت برود تا فردا
بادبَر باشد چیزی که بُوَد بادآور
خط برون آری نه خط به تو باشد نه سواد
خَسِرَ الدُّنیا وَ الآخِرَه گردی آخر
کوش کز علم به خود تکیه گهی سازکنی
چون ببندد حسن از خدمتِ تو سازِ سفر
درس را باید زان پیش که ریش آید خواند
نشنیدی که بود درسِ صِغَر نَقشِ حَجَر ؟
دانش و حسن به هم نورِ عَلی نور بُوَد
وه از آن صاحب حسنی که بود دانشور
علم اگر خواهی با مردمِ عالم بنشین
گِل چو گُل گردد خوشبو چو به گُل شد همبر
ذرّه بر چرخ رسد از اثرِ تابشِ خور
پِشک خوشبو شود از صحبتِ مُشکِ اَذفَر
تو گر از خدمت نیکان نَچِنی غیر از خار
به که در صحبتِ دُونان دِرَوی سِیسَنبَر
چارۀ کار تو این است که من می گویم
باور از من کن و جز من مکن از کس باور
بعد از این از همه کس بگسل و با من پیوند
کانچه از من به تو آید همه خیرست نه شرّ
یکدل و یکجا در خانۀ من منزل کن
آنچنان دان که خود این خریدی با زر
گر چه بی مایه خریدارِ وِصالِ تو شدم
علمِ من بین و به بی مایگی من مَنِگَر
هنری مرد به بدبختی و سختی نزیَد
ور زیَد ، یک دو سه روزی نَبُوَد افزرونتر
من همان طُرفه نویسندۀ وقتم که بردند
مُنشآتم را مشتاقان چون کاغذِ زر
من همان دانا گویندۀ دَهرم که خورند
قَصَب الجَیبِ حدیثم را همچون شکّر
سعدیِ عصرم ، این دفتر و این دیوانم
باورت نیست به دیوانم بین و دفتر
بهترین مردِ شرفمند در این مُلک منم
همنشینِ تو که می باید از من بهتر
هیچ عیبی بجز از فقر ندارم باللّه
فقر فخر است ولی تنها بر پیغمبر
همّتِ عالی با کیسۀ خالی دردی است
که به آن درد گرفتار نگردد کافر
تو مدارا کن امروز به درویشیِ من
من تلافی کنم ار بخت به من شد یاور
ای بسا مفلسِ امروز که فردا شده است
صاحبِ خانه و ده ، مالکِ اسب و استر
من نه آنم که حقوقِ تو فراموش کنم
گر رسد ریشِ تو از عارضِ تو تا به کمر
تا مرا چشم بُوَد در عقبت می نگرم
هم مگر کور شوم کز تو کنم صرفِ نظر
تا مرا پای بُوَد بر اثرت می آیم
مگر آن روز که بیچاره شوم در بِستر
به خدایی که به من فقر و به قارون زر داد
گنجِ قارونم در دیده بود خاکستر
گر چه کردم سخن از فقر تو اندیشه مدار
نه چنان است که در کارِ تو مانم مضطر
با همه فقر کشم جورِ تو دارم جان
با همه ضعف برم بارِ تو تا هست کمر
گرچه آتش بِتَفَد چهرۀ آهنگر ، باز
آرد از کوره برون آهنِ خود آهنگر
من چو خورشیدِ جهان تابم و بینی خورشید
خود برهنه است ولی بر همه بخشد زیور
هر چه از بهر تو لازم شود آماده کنم
گرچه با کدِّیمین باشد و با خونِ جگر
به فدایِ تو کنم جملۀ دارایی خویش
ای رُخَت خوب تر از آینۀ اسکندر
حکم حکمِ تو و فرمایش فرمایشِ توست
تو خداوندی در خانه و من فرمان بَر
نه به رویِ تو بیارم نه به کس شکوه کنم
گر سرم بشکنی ار خانه کنی زیر و زبر
تو به جز خنده نبینی به لبم گرچه مرا
در دل انواع غُصَص باشد و اقسامِ فِکَر
هر چه در کیسه من بینی برگیر و برو
هر چه از خانۀ من می خواهی بردار و ببر
هرچه از جامۀ من بینی خوبست بپوش
جامۀ خوب تر ار هست به بازار ، بخر
پیش رویِ تو نَهَم خوبترین لقمۀ چرب
زیر بالِ تو کشم نرم ترین بالشِ پر
تا توانم نگذارم که تو بی پول شوی
گرچه بفروشم سرداریِ تن را به ضرر
آنچنان شیک و مد و خوب نگاهت دارم
که زهر با مُدِ این شهر شوی با مُدتر
جامه ات باید با جان متناسب باشد
به پلاس اندر پیچید نَشاید گوهر
پیشِ تو میرم پروانه صفت پیشِ چراغ
دورِ تو گردم چون هاله که بر دورِ قمر
تنگ گیرم به برت نرم بخارم بدنت
من یقیناً به تو دل سوزترم تا مادر
گَردِ سرداری و شلوارِ تو خود پاک کنم
من به تزیینِ تو مشتاق ترم تا نوکر
پیرهن های تُرا جمله خود آهار زنم
من ز آهار زدن واقفم و مستحضر
جا به خلوت دهمت تا که نبینند رخت
تو پسر بچّه تفاوت نکنی با دختر
زیر شلواری و پیراهن و شلوارِ تُرا
شسته و رُفته و ناکرده بیارَمت به بر
کفشِ تو واکس زده جامه اُطو خورده بُوَد
هر سحر کان را در پاکنی این را در بر
یقه ات پاک و کلاهت نو و سردست تمیز
عینک و دستکش و ساعت و پوتین در خور
دستمالت را مخصوص معطّر سازم
نه بدان باید تو خشک کنی عارضِ تر ؟
تر و خشکت کنم آن سان که فراموش کنی
آن شَفَقّت ها کز مادر دیدیّ و پدر
شب اگر بینم کز خواب گران گشته سرت
سینه پیش آرم تا تکیه دهی بروی سر
نفس آهسته کشم دیده به هم نگذارم
تا تو بر سینه ام آرامی شب تا به سحر
ور دلم خواست که یک بوسه به موی تو زنم
آن چنان نرم زنم کت نشود هیچ خبر
شب بپوشانم رویِ تو چو یک کدبانو
صبح برچینم جایِ تو چو یک خدمتگر
چشم از خواب چو بگشودی پیشِ تو نَهَم
سینی نان و پنیر و کره و شیر و شکر
شانه و آینه و هوله و صابون و گلاب
جمله با سینیِ دیگر نهمت در محضر
آب ریزم که بشویی رخِ همچون قمرت
آن که ناشُسته بَرَد آبِ رخِ شمس و قمر
خود زنم شانه سرِ زلفِ دلارایِ تُرا
نرم و هموار که یک مو نکند شانه هدر
بِسترِ خوابِ من ار تودۀ خاکستر بود
از پیِ خوابِ تو آماده کنم تختِ فنر
صندلی های تُرا نیز فنردار کنیم
صندلی های فنردار بُوَد راحت تر
آرم از بهر تو مشّاق و معلّم لیکِن
درس و مشقت را خود گیرم در تحتِ نظر
سعیِ استاد به کارِ تو نه چون سعیِ من است
دایه هر قدر بُوَد خوب ، نگردد مادر
هر قَدَر خسته کند مشغلۀ روز مرا
شب ز تعلیمِ تو غفلت نکنم هیچ قَدَر
چشم بر هم نزنم گرچه مرا خواب آید
تا تو درسِ خود پاکیزه نمایی از بر
صد غلط داشته باشی همه را می گویم
گربه یک بار نفهمیدی یک بارِ دگر
از کتاب و قلم و قیچی و چاقو و دوات
هر چه دارم به تو خواهم داد ای شوخ پسر
هفته یی یک شب از بهرِ نشاطِ دلِ تو
تار و سنتور فراهم کنم و رامشگر
جمعه ها پول درشه دهمت تا بروی
گه معینیّه ، گهی شِمران ، گه قصرِ قَجَر
ور کنی گاهی در کوه و کمر قصدِ شکار
از پس و پیشِ تو بشتابم در کوه و کمر
هم انیسِ شبِ من باشی و هم مونسِ روز
هم رفیقِ سفرم گردی و هم یارِ حضر
شب که از درس شدی خسته و از مشق کسل
نقل گویم به تو از روی تواریخ و سِیر
قصّه ها بهر تو خوانم که بَرَش هیچ بُوَد
به علی قصۀ عثمان و ابوبکر و عُمَر
یک دو سالی که شوی مهمان در خانۀ من
مرد آراسته یی کردی با فضل و هنر
عربی خوان و زبان دان شوی و تاریخی
صاحبِ بهره ز فقه و ز حدیث و ز خبر
خط نویسی که اگر بیند امیرُالکُتاب
کند فرار که به نوشته یی از وی بهتر
شعر گویی که اگر بشنود آقای مَلِک
آفرین گوید بر شاعر و شاعر پرور
داخلِ خدمتِ دولت کنمت چندی بعد
آیی از جملۀ اعضای دوائر به شُمَر
ابتدا گردی نبّات و سپس آرشیویست
بعد منشی شوی و بعد رئیسِ دفتر
گر خدا خواست رئیس الوزرا نیز شوی
من چنین دیده ام اندر نَفَسِ خویش اثر
آنچه در کارِ تو از دستِ من آید اینست
بیش از این آرزویی در دل تو هست مگر ؟
روزگارِ تو دِگر گردد و کارِ تو دگر
حسن تو بسته به مویی است ز من رنجه مشو
که ز روزِ بدِ تو بر تو شدم یادآور
بر تو این موی بود اَقرَبُ مِن حَبلِ وَرید
ای تو در دیدۀ من اَبهی مِن نُورِ بَصَر
موی آنست که چون سرزند از عارضِ تو
همه اعضایت تغییر کند پا تا سر
نه دگر وصف کند کس سرِ زلفت به عبیر
نه دگر مدح کند کس لبِ لعلت به شکر
نه دگر باشد رویِ تو چو ماهِ نَخشَب
نه دگر مانَد قدِّ تو به سرو کَشمَر
گوشَت آن گوشست امّا نبُوَد همچو صدف
چشمت آن چشمست امّا نبُوَد چون عَبهَر
طُرّه ات طرّۀ پیشست ولی کو زنجبر ؟
سینه ات سینۀ قبلست ولی کو مرمر ؟
همچو این مو که کند منعِ ورود از عُشاق
خارِ آهن نکند دفعِ هجوم از سنگر
نه دگر کس زقفای تو فُتَد در کوچه
نه دگر کس به هوای تو سِتَد در معبر
آنکه بر در بُوَد امسال دو چشمش شب و روز
که تو باز آیی و بر خیزد و گیردت به بر
سالِ نو چون به در خانۀ او پای نهی
خادم و حاجبِ او عذرِ تو خواهد بردر
نه کم از موری در فکرِ زمستانت باش
پیش کاین مو به رُخَت چون مور آرد لشکر
من تُرا طفلکِ باهوشی انگاشته ام
طفلِ باهوش نه خود رای بود نه خود سر
گر جوانیست بس ، ار خوشگذارا نیست بس است
آخِرِ حال ببین ، عاقبتِ کار نِگَر
در کلوپ ها نتوان کرد همه وقت نَشاط
در هتل ها نتوان برد همه عمر به سر
تو به اصل و نسب از سلسلۀ اشرافی
این شرافت را از سلسلۀ خویش مَبَر
وقت را مردم با عقل غنیمت شُمَرند
اگرت عقل بود وقت غنیمت بِشُمَر
تکیه بر حسن مکن در طلبِ علم برای
این درختیست که هر فصل دهد بر تو ثمر
سیمِ امروز ز دستت برود تا فردا
بادبَر باشد چیزی که بُوَد بادآور
خط برون آری نه خط به تو باشد نه سواد
خَسِرَ الدُّنیا وَ الآخِرَه گردی آخر
کوش کز علم به خود تکیه گهی سازکنی
چون ببندد حسن از خدمتِ تو سازِ سفر
درس را باید زان پیش که ریش آید خواند
نشنیدی که بود درسِ صِغَر نَقشِ حَجَر ؟
دانش و حسن به هم نورِ عَلی نور بُوَد
وه از آن صاحب حسنی که بود دانشور
علم اگر خواهی با مردمِ عالم بنشین
گِل چو گُل گردد خوشبو چو به گُل شد همبر
ذرّه بر چرخ رسد از اثرِ تابشِ خور
پِشک خوشبو شود از صحبتِ مُشکِ اَذفَر
تو گر از خدمت نیکان نَچِنی غیر از خار
به که در صحبتِ دُونان دِرَوی سِیسَنبَر
چارۀ کار تو این است که من می گویم
باور از من کن و جز من مکن از کس باور
بعد از این از همه کس بگسل و با من پیوند
کانچه از من به تو آید همه خیرست نه شرّ
یکدل و یکجا در خانۀ من منزل کن
آنچنان دان که خود این خریدی با زر
گر چه بی مایه خریدارِ وِصالِ تو شدم
علمِ من بین و به بی مایگی من مَنِگَر
هنری مرد به بدبختی و سختی نزیَد
ور زیَد ، یک دو سه روزی نَبُوَد افزرونتر
من همان طُرفه نویسندۀ وقتم که بردند
مُنشآتم را مشتاقان چون کاغذِ زر
من همان دانا گویندۀ دَهرم که خورند
قَصَب الجَیبِ حدیثم را همچون شکّر
سعدیِ عصرم ، این دفتر و این دیوانم
باورت نیست به دیوانم بین و دفتر
بهترین مردِ شرفمند در این مُلک منم
همنشینِ تو که می باید از من بهتر
هیچ عیبی بجز از فقر ندارم باللّه
فقر فخر است ولی تنها بر پیغمبر
همّتِ عالی با کیسۀ خالی دردی است
که به آن درد گرفتار نگردد کافر
تو مدارا کن امروز به درویشیِ من
من تلافی کنم ار بخت به من شد یاور
ای بسا مفلسِ امروز که فردا شده است
صاحبِ خانه و ده ، مالکِ اسب و استر
من نه آنم که حقوقِ تو فراموش کنم
گر رسد ریشِ تو از عارضِ تو تا به کمر
تا مرا چشم بُوَد در عقبت می نگرم
هم مگر کور شوم کز تو کنم صرفِ نظر
تا مرا پای بُوَد بر اثرت می آیم
مگر آن روز که بیچاره شوم در بِستر
به خدایی که به من فقر و به قارون زر داد
گنجِ قارونم در دیده بود خاکستر
گر چه کردم سخن از فقر تو اندیشه مدار
نه چنان است که در کارِ تو مانم مضطر
با همه فقر کشم جورِ تو دارم جان
با همه ضعف برم بارِ تو تا هست کمر
گرچه آتش بِتَفَد چهرۀ آهنگر ، باز
آرد از کوره برون آهنِ خود آهنگر
من چو خورشیدِ جهان تابم و بینی خورشید
خود برهنه است ولی بر همه بخشد زیور
هر چه از بهر تو لازم شود آماده کنم
گرچه با کدِّیمین باشد و با خونِ جگر
به فدایِ تو کنم جملۀ دارایی خویش
ای رُخَت خوب تر از آینۀ اسکندر
حکم حکمِ تو و فرمایش فرمایشِ توست
تو خداوندی در خانه و من فرمان بَر
نه به رویِ تو بیارم نه به کس شکوه کنم
گر سرم بشکنی ار خانه کنی زیر و زبر
تو به جز خنده نبینی به لبم گرچه مرا
در دل انواع غُصَص باشد و اقسامِ فِکَر
هر چه در کیسه من بینی برگیر و برو
هر چه از خانۀ من می خواهی بردار و ببر
هرچه از جامۀ من بینی خوبست بپوش
جامۀ خوب تر ار هست به بازار ، بخر
پیش رویِ تو نَهَم خوبترین لقمۀ چرب
زیر بالِ تو کشم نرم ترین بالشِ پر
تا توانم نگذارم که تو بی پول شوی
گرچه بفروشم سرداریِ تن را به ضرر
آنچنان شیک و مد و خوب نگاهت دارم
که زهر با مُدِ این شهر شوی با مُدتر
جامه ات باید با جان متناسب باشد
به پلاس اندر پیچید نَشاید گوهر
پیشِ تو میرم پروانه صفت پیشِ چراغ
دورِ تو گردم چون هاله که بر دورِ قمر
تنگ گیرم به برت نرم بخارم بدنت
من یقیناً به تو دل سوزترم تا مادر
گَردِ سرداری و شلوارِ تو خود پاک کنم
من به تزیینِ تو مشتاق ترم تا نوکر
پیرهن های تُرا جمله خود آهار زنم
من ز آهار زدن واقفم و مستحضر
جا به خلوت دهمت تا که نبینند رخت
تو پسر بچّه تفاوت نکنی با دختر
زیر شلواری و پیراهن و شلوارِ تُرا
شسته و رُفته و ناکرده بیارَمت به بر
کفشِ تو واکس زده جامه اُطو خورده بُوَد
هر سحر کان را در پاکنی این را در بر
یقه ات پاک و کلاهت نو و سردست تمیز
عینک و دستکش و ساعت و پوتین در خور
دستمالت را مخصوص معطّر سازم
نه بدان باید تو خشک کنی عارضِ تر ؟
تر و خشکت کنم آن سان که فراموش کنی
آن شَفَقّت ها کز مادر دیدیّ و پدر
شب اگر بینم کز خواب گران گشته سرت
سینه پیش آرم تا تکیه دهی بروی سر
نفس آهسته کشم دیده به هم نگذارم
تا تو بر سینه ام آرامی شب تا به سحر
ور دلم خواست که یک بوسه به موی تو زنم
آن چنان نرم زنم کت نشود هیچ خبر
شب بپوشانم رویِ تو چو یک کدبانو
صبح برچینم جایِ تو چو یک خدمتگر
چشم از خواب چو بگشودی پیشِ تو نَهَم
سینی نان و پنیر و کره و شیر و شکر
شانه و آینه و هوله و صابون و گلاب
جمله با سینیِ دیگر نهمت در محضر
آب ریزم که بشویی رخِ همچون قمرت
آن که ناشُسته بَرَد آبِ رخِ شمس و قمر
خود زنم شانه سرِ زلفِ دلارایِ تُرا
نرم و هموار که یک مو نکند شانه هدر
بِسترِ خوابِ من ار تودۀ خاکستر بود
از پیِ خوابِ تو آماده کنم تختِ فنر
صندلی های تُرا نیز فنردار کنیم
صندلی های فنردار بُوَد راحت تر
آرم از بهر تو مشّاق و معلّم لیکِن
درس و مشقت را خود گیرم در تحتِ نظر
سعیِ استاد به کارِ تو نه چون سعیِ من است
دایه هر قدر بُوَد خوب ، نگردد مادر
هر قَدَر خسته کند مشغلۀ روز مرا
شب ز تعلیمِ تو غفلت نکنم هیچ قَدَر
چشم بر هم نزنم گرچه مرا خواب آید
تا تو درسِ خود پاکیزه نمایی از بر
صد غلط داشته باشی همه را می گویم
گربه یک بار نفهمیدی یک بارِ دگر
از کتاب و قلم و قیچی و چاقو و دوات
هر چه دارم به تو خواهم داد ای شوخ پسر
هفته یی یک شب از بهرِ نشاطِ دلِ تو
تار و سنتور فراهم کنم و رامشگر
جمعه ها پول درشه دهمت تا بروی
گه معینیّه ، گهی شِمران ، گه قصرِ قَجَر
ور کنی گاهی در کوه و کمر قصدِ شکار
از پس و پیشِ تو بشتابم در کوه و کمر
هم انیسِ شبِ من باشی و هم مونسِ روز
هم رفیقِ سفرم گردی و هم یارِ حضر
شب که از درس شدی خسته و از مشق کسل
نقل گویم به تو از روی تواریخ و سِیر
قصّه ها بهر تو خوانم که بَرَش هیچ بُوَد
به علی قصۀ عثمان و ابوبکر و عُمَر
یک دو سالی که شوی مهمان در خانۀ من
مرد آراسته یی کردی با فضل و هنر
عربی خوان و زبان دان شوی و تاریخی
صاحبِ بهره ز فقه و ز حدیث و ز خبر
خط نویسی که اگر بیند امیرُالکُتاب
کند فرار که به نوشته یی از وی بهتر
شعر گویی که اگر بشنود آقای مَلِک
آفرین گوید بر شاعر و شاعر پرور
داخلِ خدمتِ دولت کنمت چندی بعد
آیی از جملۀ اعضای دوائر به شُمَر
ابتدا گردی نبّات و سپس آرشیویست
بعد منشی شوی و بعد رئیسِ دفتر
گر خدا خواست رئیس الوزرا نیز شوی
من چنین دیده ام اندر نَفَسِ خویش اثر
آنچه در کارِ تو از دستِ من آید اینست
بیش از این آرزویی در دل تو هست مگر ؟