عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۵ - تمثیل تن آدمی به مهمان‌خانه و اندیشه‌های مختلف به مهمانان مختلف عارف در رضا بدان اندیشه‌های غم و شادی چون شخص مهمان‌دوست غریب‌نواز خلیل‌وار کی در خلیل باکرام ضیف پیوسته باز بود بر کافر و ممن و امین و خاین و با همه مهمانان روی تازه داشتی
هست مهمان‌خانه این تن ای جوان
هر صباحی ضیف نو آید دوان
هین مگو کین ماند اندر گردنم
که هم اکنون باز پرد در عدم
هرچه آید از جهان غیب‌وش
در دلت ضیف است او را دار خوش
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۷ - تمثیل فکر هر روزینه کی اندر دل آید به مهمان نو کی از اول روز در خانه فرود آید و فضیلت مهمان‌نوازی و ناز مهمان کشیدن و تحکم و بدخویی کند به خداوند خانه
هر دمی فکری چو مهمان عزیز
آید اندر سینه‌ات هر روز نیز
فکر را ای جان به جای شخص دان
زان که شخص از فکر دارد قدر و جان
فکر غم گر راه شادی می‌زند
کارسازی‌های شادی می‌کند
خانه می‌روبد به تندی او ز غیر
تا در آید شادی نو زاصل خیر
می‌فشاند برگ زرد از شاخ دل
تا بروید برگ سبز متصل
می‌کند بیخ سرور کهنه را
تا خرامد ذوق نو از ماورا
غم کند بیخ کژ پوسیده را
تا نماید بیخ رو پوشیده را
غم ز دل هر چه بریزد یا برد
در عوض حقا که بهتر آورد
خاصه آن را که یقینش باشد این
که بود غم بندهٔ اهل یقین
گر ترش‌رویی نیارد ابر و برق
رز بسوزد از تبسم‌های شرق
سعد و نحس اندر دلت مهمان شود
چون ستاره خانه خانه می‌رود
آن زمان که او مقیم برج توست
باش همچون طالعش شیرین و چست
تا که با مه چون شود او متصل
شکر گوید از تو با سلطان دل
هفت سال ایوب با صبر و رضا
در بلا خوش بود با ضیف خدا
تا چو وا گردد بلای سخت‌رو
پیش حق گوید به صدگون شکر او
کز محبت با من محبوب کش
رو نکرد ایوب یک لحظه ترش
از وفا و خجلت علم خدا
بود چون شیر و عسل او با بلا
فکر در سینه در آید نو به نو
خند خندان پیش او تو باز رو
که اعذنی خالقی من شره
لا تحرمنی انل من بره
رب اوزعنی لشکر ما اریٰ
لا تعقب حسرة لی ان مضیٰ
آن ضمیر رو ترش را پاس‌دار
آن ترش را چون شکر شیرین شمار
ابر را گر هست ظاهر رو ترش
گلشن آرنده‌ست ابر و شوره‌کش
فکر غم را تو مثال ابر دان
با ترش تو رو ترش کم کن چنان
بوک آن گوهر به دست او بود
جهد کن تا از تو او راضی رود
ور نباشد گوهر و نبود غنی
عادت شیرین خود افزون کنی
جای دیگر سود دارد عادتت
ناگهان روزی بر آید حاجتت
فکرتی کز شادی ات مانع شود
آن به امر و حکمت صانع شود
تو مخوان دو چار دانگش ای جوان
بوک نجمی باشد و صاحب‌قران
تو مگو فرعی‌ست او را اصل گیر
تا بوی پیوسته بر مقصود چیر
ور تو آن را فرع گیری و مضر
چشم تو در اصل باشد منتظر
زهر آمد انتظار اندر چشش
دایما در مرگ باشی زان روش
اصل دان آن را بگیرش در کنار
بازره دایم ز مرگ انتظار
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۸ - نواختن سلطان ایاز را
ای ایاز پر نیاز صدق‌کیش
صدق تو از بحر و از کوه است بیش
نه به وقت شهوتت باشد عثار
که رود عقل چو کوهت کاه‌وار
نه به وقت خشم و کینه صبرهات
سست گردد در قرار و در ثبات
مردی این مردی‌ست نه ریش و ذکر
ورنه بودی شاه مردان کیر خر
حق که را خوانده‌ست در قرآن رجال‌؟
کی بود این جسم را آن جا مجال‌؟
روح حیوان را چه قدر است ای پدر
آخر از بازار قصابان گذر
صد هزاران سر نهاده بر شکم
ارزشان از دنبه و از دم کم
روسپی باشد که از جولان کیر
عقل او موشی شود شهوت چو شیر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۶۳ - حکایت آن مجاهد کی از همیان سیم هر روز یک درم در خندق انداختی به تفاریق از بهر ستیزهٔ حرص و آرزوی نفس و وسوسهٔ نفس کی چون می‌اندازی به خندق باری به یک‌بار بینداز تا خلاص یابم کی الیاس احدی الراحتین او گفته کی این راحت نیز ندهم
آن یکی بودش به کف در چل درم
هر شب افکندی یکی در آب یم
تا که گردد سخت بر نفس مجاز
در تانی درد جان کندن دراز
با مسلمانان به کر او پیش رفت
وقت فر او وا نگشت از خصم تفت
زخم دیگر خورد آن را هم ببست
بیست کرت رمح و تیر از وی شکست
بعد ازان قوت نماند افتاد پیش
مقعد صدق او ز صدق عشق خویش
صدق جان دادن بود هین سابقوا
از نبی برخوان رجال صدقوا
این همه مردن نه مرگ صورت است
این بدن مر روح را چون آلت است
ای بسا خامی که ظاهر خونش ریخت
لیک نفس زنده آن جانب گریخت
آلتش بشکست و رهزن زنده ماند
نفس زنده‌ست ارچه مرکب خون فشاند
اسب کشت و راه او رفته نشد
جز که خام و زشت و آشفته نشد
گر به هر خون ریزی‌یی گشتی شهید
کافری کشته بدی هم بوسعید
ای بسا نفس شهید معتمد
مرده در دنیا چو زنده می‌رود
روح ره‌زن مرد و تن که تیغ اوست
هست باقی در کف آن غزوجوست
تیغ آن تیغ است مرد آن مرد نیست
لیک این صورت تورا حیران کنی‌ست
نفس چون مبدل شود این تیغ تن
باشد اندر دست صنع ذوالمنن
آن یکی مردی‌ست قوتش جمله درد
این دگر مردی میان‌تی همچو گرد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۶۶ - پشیمان شدن آن سرلشکر از آن خیانت کی کرد و سوگند دادن او آن کنیزک را کی به خلیفه باز نگوید از آنچ رفت
چند روزی هم بر آن بد بعد ازان
شد پشیمان او از آن جرم گران
داد سوگندش که خورشیدرو
با خلیفه زین چه شد رمزی مگو
چون بدید او را خلیفه مست گشت
پس ز بام افتاد او را نیز طشت
دید صد چندان که وصفش کرده بود
کی بود خود دیده مانند شنود‌؟
وصف تصویر است بهر چشم هوش
صورت آن چشم دان نه زان گوش
کرد مردی از سخندانی سوآل
حق و باطل چیست ای نیکو مقال‌؟
گوش را بگرفت و گفت این باطل است
چشم حق است و یقینش حاصل است
آن به نسبت باطل آمد پیش این
نسبت است اغلب سخن‌ها ای امین
ز آفتاب ار کرد خفاش احتجاب
نیست محجوب از خیال آفتاب
خوف او را خود خیالش می‌دهد
آن خیالش سوی ظلمت می‌کشد
آن خیال نور می‌ترساندش
بر شب ظلمات می‌چفساندش
از خیال دشمن و تصویر اوست
که تو بر چفسیده‌یی بر یار و دوست
موسیا کشفت لمع بر که فراشت
آن مخیل تاب تحقیقت نداشت
هین مشو غره بدان که قابلی
مر خیالش را وزین ره واصلی
از خیال حرب نهراسید کس
لا شجاعه قبل حرب این دان و بس
بر خیال حرب حیز اندر فکر
می‌کند چون رستمان صد کر و فر
نقش رستم کان به حمامی بود
قرن حمله ی فکر هر خامی بود
این خیال سمع چون مبصر شود
حیز چه بود‌؟ رستمی مضطر شود
جهد کن کز گوش در چشمت رود
آنچه کان باطل بده‌ست آن حق شود
زان سپس گوشت شود هم طبع چشم
گوهری گردد دو گوش همچو یشم
بلکه جمله تن چو آیینه شود
جمله چشم و گوهر سینه شود
گوش انگیزد خیال و آن خیال
هست دلاله ی وصال آن جمال
جهد کن تا این خیال افزون شود
تا دلاله رهبر مجنون شود
آن خلیفه ی گول هم یک چند نیز
ریش گاوی کرد خوش با آن کنیز
ملک را تو ملک غرب و شرق گیر
چون نمی‌ماند تو آن را برق گیر
مملکت کان می‌نماند جاودان
ای دلت خفته تو آن را خواب دان
تا چه خواهی کرد آن باد و بروت
که بگیرد همچو جلادی گلوت‌؟
هم درین عالم بدان که مامنی‌ست
از منافق کم شنو کو گفت نیست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۶۷ - حجت منکران آخرت و بیان ضعف آن حجت زیرا حجت ایشان به دین باز می‌گردد کی غیر این نمی‌بینیم
حجتش این است گوید هر دمی
گر بدی چیزی دگر هم دیدمی
گر نبیند کودکی احوال عقل
عاقلی هرگز کند از عقل نقل‌؟
ور نبیند عاقلی احوال عشق
کم نگردد ماه نیکوفال عشق
حسن یوسف دیدهٔ اخوان ندید
از دل یعقوب کی شد ناپدید‌؟
مر عصا را چشم موسیٰ چوب دید
چشم غیبی افعی و آشوب دید
چشم سر با چشم سر در جنگ بود
غالب آمد چشم سر حجت نمود
چشم موسیٰ دست خود را دست دید
پیش چشم غیب نوری بد پدید
این سخن پایان ندارد در کمال
پیش هر محروم باشد چون خیال
چون حقیقت پیش او فرج و گلوست
کم بیان کن پیش او اسرار دوست
پیش ما فرج و گلو باشد خیال
لاجرم هر دم نماید جان جمال
هر که را فرج و گلو آیین و خوست
آن لکم دین ولی دین بهر اوست
با چنان انکار کوته کن سخن
احمدا کم گوی با گبر کهن
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۷۰ - فاش کردن آن کنیزک آن راز را با خلیفه از زخم شمشیر و اکراه خلیفه کی راست گو سبب این خنده را و گر نه بکشمت
زن چو عاجز شد بگفت احوال را
مردی آن رستم صد زال را
شرح آن گردک که اندر راه بود
یک به یک با آن خلیفه وا نمود
شیر کشتن سوی خیمه آمدن
وان ذکر قایم چو شاخ کرگدن
باز این سستی این ناموس‌کوش
کو فرو مرد از یکی خش خشت موش
رازها را می‌کند حق آشکار
چون بخواهد رست تخم بد مکار
آب و ابر و آتش و این آفتاب
رازها را می برآرد از تراب
این بهار نو ز بعد برگ‌ریز
هست برهان وجود رستخیز
در بهار آن سرها پیدا شود
هر چه خورده‌ست این زمین رسوا شود
بر دمد آن از دهان و از لبش
تا پدید آرد ضمیر و مذهبش
سر بیخ هر درختی و خورش
جملگی پیدا شود آن بر سرش
هر غمی کز وی تو دل آزرده‌یی
از خمار می بود کان خورده‌یی
لیک کی دانی که آن رنج خمار
از کدامین می بر آمد آشکار‌؟
این خمار اشکوفهٔ آن دانه است
آن شناسد کآگه و فرزانه است
شاخ و اشکوفه نماند دانه را
نطفه کی ماند تن مردانه را‌؟
نیست مانندا هیولا با اثر
دانه کی ماننده آمد با شجر‌؟
نطفه از نان است کی باشد چو نان‌؟
مردم از نطفه‌ست کی باشد چنان‌؟
جنی از نار است کی ماند به نار‌؟
از بخار است ابر و نبود چون بخار
از دم جبریل عیسیٰ شد پدید
کی به صورت همچو او بد یا ندید‌؟
آدم از خاک است کی ماند به خاک‌؟
هیچ انگوری نمی‌ماند به تاک
کی بود دزدی به شکل پای‌دار‌؟
کی بود طاعت چو خلد پایدار‌؟
هیچ اصلی نیست مانند اثر
پس ندانی اصل رنج و درد سر
لیک بی‌اصلی نباشدت این جزا
بی‌گناهی کی برنجاند خدا‌؟
آنچه اصل است و کشنده ی آن شی است
گر نمی‌ماند به وی هم از وی است
پس بدان رنجت نتیجه ی زلتی‌ست
آفت این ضربتت از شهوتی‌ست
گر ندانی آن گنه را ز اعتبار
زود زاری کن طلب کن اغتفار
سجده کن صد بار می‌گو ای خدا
نیست این غم غیر درخورد و سزا
ای تو سبحان پاک از ظلم و ستم
کی دهی بی‌جرم جان را درد و غم‌؟
من معین می‌ندانم جرم را
لیک هم جرمی بباید گرم را
چون بپوشیدی سبب را ز اعتبار
دایما آن جرم را پوشیده دار
که جزا اظهار جرم من بود
کز سیاست دزدی ام ظاهر شود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۷۴ - رسیدن گوهر از دست به دست آخر دور به ایاز و کیاست ایاز و مقلد ناشدن او ایشان را و مغرور ناشدن او به گال و مال دادن شاه و خلعتها و جامگیها افزون کردن و مدح عقل مخطان کردن به مکر و امتحان که کی روا باشد مقلد را مسلمان داشتن مسلمان باشد اما نادر باشد کی مقلد ازین امتحانها به سلامت بیرون آید کی ثبات بینایان ندارد الا من عصم الله زیرا حق یکیست و آن را ضد بسیار غلط‌افکن و مشابه حق مقلد چون آن ضد را نشناسد از آن رو حق را نشناخته باشد اما حق با آن ناشناخت او چو او را به عنایت نگاه دارد آن ناشناخت او را زیان ندارد
ای ایاز اکنون نگویی کین گهر
چند می‌ارزد بدین تاب و هنر‌؟
گفت افزون زانچه تانم گفت من
گفت اکنون زود خردش در شکن
سنگ‌ها در آستین بودش شتاب
خرد کردش پیش او بود آن صواب
ز اتفاق طالع با دولتش
دست داد آن لحظه نادر حکمتش
یا به خواب این دیده بود آن پر صفا
کرده بود اندر بغل دو سنگ را
همچو یوسف که درون قعر چاه
کشف شد پایان کارش از الٰه
هر که را فتح و ظفر پیغام داد
پیش او یک شد مراد و بی‌مراد
هر که پایندان وی شد وصل یار
او چه ترسد از شکست و کارزار
چون یقین گشتش که خواهد کرد مات
فوت اسب و پیل هستش ترهات
گر برد اسبش هر آن که اسب‌جوست
اسپ رو گو نه که پیش آهنگ اوست‌؟
مرد را با اسب کی خویشی بود‌؟
عشق اسبش از پی پیشی بود
بهر صورت‌ها مکش چندین زحیر
بی‌صداع صورتی معنی بگیر
هست زاهد را غم پایان کار
تا چه باشد حال او روز شمار‌؟
عارفان ز آغاز گشته هوشمند
از غم و احوال آخر فارغ‌اند
بود عارف را همین خوف و رجا
سابقه‌دانیش خورد آن هر دو را
دید کو سابق زراعت کرد ماش
او همی‌داند چه خواهد بود چاش
عارف است و باز رست از خوف و بیم
های هو را کرد تیغ حق دو نیم
بود او را بیم و اومید از خدا
خوف فانی شد عیان گشت آن رجا
چون شکست او گوهر خاص آن زمان
زان امیران خاست صد بانگ و فغان
کین چه بی‌باکی‌ست‌؟ والله کافر است
هر که این پر نور گوهر را شکست
وان جماعت جمله از جهل و عما
در شکسته در امر شاه را
قیمتی گوهر نتیجه ی مهر و ود
بر چنان خاطر چرا پوشیده شد‌؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۷۷ - تفسیر گفتن ساحران فرعون را در وقت سیاست با او کی لا ضیر انا الی ربنا منقلبون
نعرهٔ لا ضیر بشنید آسمان
چرخ گویی شد پی آن صولجان
ضربت فرعون ما را نیست ضیر
لطف حق غالب بود بر قهر غیر
گر بدانی سر ما را ای مضل
می‌رهانیمان ز رنج ای کوردل
هین بیا زین سو ببین کین ارغنون
می‌زند یا لیت قومی یعلمون
داد ما را داد حق فرعونی‌یی
نه چو فرعونیت و ملکت فانی‌یی
سر بر آر و ملک بین زنده و جلیل
ای شده غره به مصر و رود نیل
گر تو ترک این نجس خرقه کنی
نیل را در نیل جان غرقه کنی
هین بدار از مصر ای فرعون دست
در میان مصر جان صد مصر هست
تو انا رب همی‌گویی به عام
غافل از ماهیت این هر دو نام
رب بر مربوب کی لرزان بود‌؟
کی انادان بند جسم و جان بود‌؟
نک انا ماییم رسته از انا
از انای پر بلای پر عنا
آن انایی بر تو ای سگ شوم بود
در حق ما دولت محتوم بود
گر نبودیت این انایی کینه‌کش
کی زدی بر ما چنین اقبال خوش‌؟
شکر آنک از دار فانی می‌رهیم
بر سر این دار پندت می‌دهیم
دار قتل ما براق رحلت است
دار ملک تو غرور و غفلت است
این حیاتی خفیه در نقش ممات
وان مماتی خفیه در قشر حیات
می‌نماید نور نار و نار نور
ورنه دنیا کی بدی دارالغرور‌؟
هین مکن تعجیل اول نیست شو
چون غروب آری بر آ از شرق ضو
از انایی ازل دل دنگ شد
این انایی سرد گشت و ننگ شد
زان انای بی‌انا خوش گشت جان
شد جهان او از انایی جهان
از انا چون رست اکنون شد انا
آفرین‌ها بر انای بی عنا
کو گریزان و انایی در پی اش
می‌دود چون دید وی را بی وی اش
طالب اویی نگردد طالبت
چون بمردی طالبت شد مطلبت
زنده‌یی کی مرده‌شو شوید تورا‌؟
طالبی کی مطلبت جوید تورا‌؟
اندرین بحث ار خرد ره‌بین بدی
فخر رازی رازدان دین بدی
لیک چون من لم یذق لم یدر بود
عقل و تخییلات او حیرت فزود
کی شود کشف از تفکر این انا
آن انا مکشوف شد بعد از فنا
می‌فتد این عقل‌ها در افتقاد
در مغا کی حلول و اتحاد
ای ایاز گشته فانی ز اقتراب
همچو اختر در شعاع آفتاب
بلکه چون نطفه مبدل تو به تن
نز حلول و اتحادی مفتتن
عفو کن ای عفو در صندوق تو
سابق لطفی همه مسبوق تو
من که باشم که بگویم عفو کن‌؟
ای تو سلطان و خلاصه ی امر کن
من که باشم که بوم من با منت‌؟
ای گرفته جمله من‌ها دامنت
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۷۸ - مجرم دانستن ایاز خود را درین شفاعت‌گری و عذر این جرم خواستن و در آن عذرگویی خود را مجرم دانستن و این شکستگی از شناخت و عظمت شاه خیزد کی انا اعلمکم بالله و اخشیکم لله و قال الله تعالی انما یخشی الله من عباده العلما
من کی آرم رحم خلم آلود را
ره نمایم حلم علم‌اندود را‌؟
صد هزاران صفع را ارزانی ام
گر زبون صفع‌ها گردانی ام
من چه گویم پیشت‌؟ اعلامت کنم‌؟
یا که وا یادت دهم شرط کرم‌؟
آنچه معلوم تو نبود چیست آن‌؟
وآنچه یادت نیست کو اندر جهان‌؟
ای تو پاک از جهل و علمت پاک از آن
که فراموشی کند بر وی نهان
هیچ کس را تو کسی انگاشتی
همچو خورشیدش به نور افراشتی
چون کسم کردی اگر لابه کنم
مستمع شو لابه‌ام را از کرم
زان که از نقشم چو بیرون برده‌یی
آن شفاعت هم تو خود را کرده‌یی
چون ز رخت من تهی گشت این وطن
تر و خشک خانه نبود آن من
هم دعا از من روان کردی چو آب
هم نباتش بخش و دارش مستجاب
هم تو بودی اول آرنده ی دعا
هم تو باش آخر اجابت را رجا
تا زنم من لاف کان شاه جهان
بهر بنده عفو کرد از مجرمان
درد بودم سر به سر من خودپسند
کرد شاهم داروی هر دردمند
دوزخی بودم پر از شور و شری
کرد دست فضل اویم کوثری
هر که را سوزید دوزخ در قود
من برویانم دگر بار از جسد
کار کوثر چیست که هر سوخته
گردد از وی نابت و اندوخته‌؟
قطره قطره او منادی کرم
کانچه دوزخ سوخت من باز آورم
هست دوزخ همچو سرمای خزان
هست کوثر چون بهار ای گلستان
هست دوزخ همچو مرگ و خاک گور
هست کوثر بر مثال نفخ صور
ای ز دوزخ سوخته اجسامتان
سوی کوثر می‌کشد اکرامتان
چون خلقت الخلق کی یربح علی
لطف تو فرمود ای قیوم حی
لالان اربح علیهم جود توست
که شود زو جمله ناقص‌ها درست
عفو کن زین بندگان تن‌پرست
عفو از دریای عفو اولیٰ تر است
عفو خلقان همچو جو و همچو سیل
هم بدان دریای خود تازند خیل
عفوها هر شب ازین دل‌پاره‌ها
چون کبوتر سوی تو آید شها
بازشان وقت سحر پران کنی
تا به شب محبوس این ابدان کنی
پر زنان بار دگر در وقت شام
می‌پرند از عشق آن ایوان و بام
تا که از تن تار وصلت بسکلند
پیش تو آیند کز تو مقبلند
پر زنان ایمن ز رجع سرنگون
در هوا که انا الیه راجعون
بانگ می‌آید تعالوا زان کرم
بعد از آن رجعت نماند از حرص و غم
بس غریبی‌ها کشیدیت از جهان
قدر من دانسته باشید ای مهان
زیر سایه ی این درختم مست ناز
هین بیندازید پاها را دراز
پای‌های پر عنا از راه دین
بر کنار و دست حوران خالدین
حوریان گشته مغمز مهربان
کز سفر باز آمدند این صوفیان
صوفیان صافیان چون نور خور
مدتی افتاده بر خاک و قذر
بی‌اثر پاک از قذر باز آمدند
همچو نور خور سوی قرص بلند
این گروه مجرمان هم ای مجید
جمله سرهاشان به دیواری رسید
بر خطا و جرم خود واقف شدند
گرچه مات کعبتین شه بدند
رو به تو کردند اکنون اه‌کنان
ای که لطف مجرمان را ره‌کنان
راه ده آلودگان را العجل
در فرات عفو و عین مغتسل
تا که غسل آرند زان جرم دراز
در صف پاکان روند اندر نماز
اندر آن صف‌ها ز اندازه برون
غرقگان نور نحن الصافون
چون سخن در وصف این حالت رسید
هم قلم بشکست و هم کاغذ درید
بحر را پیمود هیچ اسکره‌یی‌؟
شیر را برداشت هرگز بره‌یی‌؟
گر حجابستت برون رو ز احتجاب
تا ببینی پادشاهی عجاب
گرچه بشکستند جامت قوم مست
آن که مست از تو بود عذریش هست
مستی ایشان به اقبال و به مال
نه ز باده ی توست ای شیرین فعال‌؟
ای شهنشه مست تخصیص تواند
عفو کن از مست خود ای عفومند
لذت تخصیص تو وقت خطاب
آن کند که ناید از صد خم شراب
چون که مستم کرده‌یی حدم مزن
شرع مستان را نبیند حد زدن
چون شوم هوشیار آنگاهم بزن
که نخواهم گشت خود هشیار من
هرکه از جام تو خورد ای ذوالمنن
تا ابد رست از هش و از حد زدن
خالدین فی فناء سکرهم
من تفانی فی هواکم لم یقم
فضل تو گوید دل ما را که رو
ای شده در دوغ عشق ما گرو
چون مگس در دوغ ما افتاده‌یی
تو نه‌یی مست ای مگس تو باده‌یی
کرکسان مست از تو گردند ای مگس
چون که بر بحر عسل رانی فرس
کوه‌ها چون ذره‌ها سرمست تو
نقطه و پرگار و خط در دست تو
فتنه که لرزند ازو لرزان توست
هر گران‌قیمت گهر ارزان توست
گر خدا دادی مرا پانصد دهان
گفتمی شرح تو ای جان و جهان
یک دهان دارم من آن هم منکسر
در خجالت از تو ای دانای سر
منکسرتر خود نباشم از عدم
کز دهانش آمدستند این امم
صد هزار آثار غیبی منتظر
کز عدم بیرون جهد با لطف و بر
از تقاضای تو می‌خارد سرم
ای بمرده من به پیش آن کرم
رغبت ما از تقاضای تو است
جذبهٔ حق است هر جا ره‌رو است
خاک بی‌بادی به بالا بر جهد‌؟
کشتی بی‌بحر پا در ره نهد‌؟
پیش آب زندگانی کس نمرد
پیش آبت آب حیوان است درد
آب حیوان قبلهٔ جان دوستان
ز آب باشد سبز و خندان بوستان
مرگ آشامان ز عشقش زنده‌اند
دل ز جان و آب جان بر کنده‌اند
آب عشق تو چو ما را دست داد
آب حیوان شد به پیش ما کساد
ز آب حیوان هست هر جان را نوی
لیک آب آب حیوانی توی
هر دمی مرگی و حشری دادی ام
تا بدیدم دست برد آن کرم
همچو خفتن گشت این مردن مرا
ز اعتماد بعث کردن ای خدا
هفت دریا هر دم ار گردد سراب
گوش گیری آوریش ای آب آب
عقل لرزان از اجل وان عشق شوخ
سنگ کی ترسد ز باران چون کلوخ‌؟
از صحاف مثنوی این پنجم است
در بروج چرخ جان چون انجم است
ره نیابد از ستاره هر حواس
جز که کشتیبان استاره‌شناس
جز نظاره نیست قسم دیگران
از سعودش غافل اند و از قران
آشنایی گیر شب‌ها تا به روز
با چنین استاره‌های دیوسوز
هر یکی در دفع دیو بدگمان
هست نفط ‌انداز قلعه‌ی آسمان
اختران با دیو همچون عقرب است
مشتری را او ولی الاقرب است
قوس اگر از تیر دوزد دیو را
دلو پر آب است زرع و میو را
حوت اگرچه کشتی غی بشکند
دوست را چون ثور کشتی می‌کند
شمس اگر شب را بدرد چون اسد
لعل را زو خلعت اطلس رسد
هر وجودی کز عدم بنمود سر
بر یکی زهر است و بر دیگر شکر
دوست شو وز خوی ناخوش شو بری
تا ز خمره ی زهر هم شکر خوری
زان نشد فاروق را زهری گزند
که بد آن تریاق فاروقیش قند
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱ - تمامت کتاب الموطد الکریم
ای حیات دل حسام الدین بسی
میل می‌جوشد به قسم سادسی
گشت از جذب چو تو علامه‌یی
در جهان گردان حسامی نامه‌یی
پیش‌کش می‌آرمت ای معنوی
قسم سادس در تمام مثنوی
شش جهت را نور ده زین شش صحف
کی یطوف حوله من لم یطف
عشق را با پنج و با شش کار نیست
مقصد او جز که جذب یار نیست
بوک فیما بعد دستوری رسد
رازهای گفتنی گفته شود
یا بیانی که بود نزدیک‌تر
زین کنایات دقیق مستتر
راز جز با رازدان انباز نیست
راز اندر گوش منکر راز نیست
لیک دعوت وارد است از کردگار
با قبول و ناقبول او را چه کار؟
نوح نهصد سال دعوت می‌نمود
دم به دم انکار قومش می‌فزود
هیچ از گفتن عنان واپس کشید؟
هیچ اندر غار خاموشی خزید؟
گفت از بانگ و علالای سگان
هیچ واگردد ز راهی کاروان؟
یا شب مهتاب از غوغای سگ
سست گردد بدر را در سیر تگ؟
مه فشاند نور و سگ عو عو کند
هر کسی بر خلقت خود می‌تند
هر کسی را خدمتی داده قضا
در خور آن گوهرش در ابتلا
چون که نگذارد سگ آن نعره‌ی سقم
من مهم سیران خود را چون هلم؟
چون که سرکه سرکگی افزون کند
پس شکر را واجب افزونی بود
قهر سرکه لطف همچون انگبین
کین دو باشد رکن هر اسکنجبین
انگبین گر پای کم آرد ز خل
آید آن اسکنجبین اندر خلل
قوم بر وی سرکه‌ها می‌ریختند
نوح را دریا فزون می‌ریخت قند
قند او را بد مدد از بحر جود
پس ز سرکه‌ی اهل عالم می‌فزود
واحد کالالف کی بود آن ولی
بلکه صد قرن است آن عبدالعلی
خم که از دریا درو راهی شود
پیش او جیحون‌ها زانو زند
خاصه این دریا که دریاها همه
چون شنیدند این مثال و دمدمه
شد دهانشان تلخ ازین شرم و خجل
که قرین شد نام اعظم با اقل
در قران این جهان با آن جهان
این جهان از شرم می‌گردد جهان
این عبارت تنگ و قاصر رتبت است؟
ورنه خس را با اخص چه نسبت است؟
زاغ در رز نعرهٔ زاغان زند
بلبل از آواز خوش کی کم کند؟
پس خریداراست هر یک را جدا
اندرین بازار یفعل ما یشا
نقل خارستان غذای آتش است
بوی گل قوت دماغ سرخوش است
گر پلیدی پیش ما رسوا بود
خوک و سگ را شکر و حلوا بود
گر پلیدان این پلیدی‌ها کنند
آب‌ها بر پاک کردن می‌تنند
گرچه ماران زهرافشان می‌کنند
ورچه تلخان‌مان پریشان می‌کنند
نحل‌ها بر کوه و کندو و شجر
می‌نهند از شهد انبار شکر
زهرها هرچند زهری می‌کنند
زود تریاقاتشان بر می‌کنند
این جهان جنگ است کل چون بنگری
ذره با ذره چو دین با کافری
آن یکی ذره همی پرد به چب
وآن دگر سوی یمین اندر طلب
ذره‌یی بالا و آن دیگر نگون
جنگ فعلیشان ببین اندر رکون
جنگ فعلی هست از جنگ نهان
زین تخالف آن تخالف را بدان
ذره‌یی کان محو شد در آفتاب
جنگ او بیرون شد از وصف و حساب
چون ز ذره محو شد نفس و نفس
جنگش اکنون جنگ خورشیداست بس
رفت از وی جنبش طبع و سکون
از چه ؟ ازانا الیه راجعون
ما به بحر تو ز خود راجع شدیم
وز رضاع اصل مسترضع شدیم
در فروع راه ای مانده ز غول
لاف کم زن از اصول ای بی‌اصول
جنگ ما و صلح ما در نور عین
نیست از ما هست بین اصبعین
جنگ طبعی جنگ فعلی جنگ قول
در میان جزوها حربی‌ست هول
این جهان زین جنگ قایم می‌بود
در عناصر درنگر تا حل شود
چار عنصر چاراستون قوی ست
که بدیشان سقف دنیا مستوی‌ست
هرستونی اشکننده‌ی آن دگر
استن آب اشکننده‌ی آن شرر
پس بنای خلق بر اضداد بود
لاجرم ما جنگی ییم از ضر و سود
هست احوالم خلاف همدگر
هر یکی با هم مخالف در اثر
چون که هر دم راه خود را می‌زنم
با دگر کس سازگاری چون کنم؟
موج لشکرهای احوالم ببین
هر یکی با دیگری در جنگ و کین
می‌نگر در خود چنین جنگ گران
پس چه مشغولی به جنگ دیگران؟
یا مگر زین جنگ حقت وا خرد
در جهان صلح یک رنگت برد
آن جهان جز باقی و آباد نیست
زان که آن ترکیب از اضداد نیست
این تفانی از ضد آید ضد را
چون نباشد ضد نبود جز بقا
نفی ضد کرد از بهشت آن بی‌نظیر
که نباشد شمس و ضدش زمهریر
هست بی‌رنگی اصول رنگ‌ها
صلح‌ها باشد اصول جنگ ها
آن جهان است اصل این پرغم وثاق
وصل باشد اصل هر هجر و فراق
این مخالف از چه‌ایم ای خواجه ما؟
وز چه زاید وحدت این اعداد را؟
زان که ما فرعیم و چار اضداد اصل
خوی خود در فرع کرد ایجاد اصل
گوهر جان چون ورای فصل‌هاست
خوی او این نیست خوی کبریاست
جنگ‌ها بین کان اصول صلح هاست
چون نبی که جنگ او بهر خداست
غالب است و چیر در هر دو جهان
شرح این غالب نگنجد در دهان
آب جیحون را اگر نتوان کشید
هم ز قدر تشنگی نتوان برید
گر شدی عطشان بحر معنوی
فرجه‌یی کن در جزیره‌ی مثنوی
فرجه کن چندان که اندر هر نفس
مثنوی را معنوی بینی و بس
باد که را ز آب جو چون وا کند
آب یک‌رنگی خود پیدا کند
شاخ‌های تازهٔ مرجان ببین
میوه‌های رسته ز آب جان ببین
چون ز حرف و صوت و دم یکتا شود
آن همه بگذارد و دریا شود
حرف‌گو و حرف‌نوش و حرف‌ها
هر سه جان گردند اندر انتها
نان‌دهنده و نان‌ستان و نان‌پاک
ساده گردند از صور گردند خاک
لیک معنیشان بود در سه مقام
در مراتب هم ممیز هم مدام
خاک شد صورت ولی معنی نشد
هر که گوید شد تو گویش نه نشد
در جهان روح هر سه منتظر
گه ز صورت هارب و گه مستقر
امر آید در صور رو در رود
باز هم زامرش مجرد می‌شود
پس له الخلق و له الامرش بدان
خلق صورت امر جان راکب بر آن
راکب و مرکوب در فرمان شاه
جسم بر درگاه وجان در بارگاه
چونک خواهد که آب آید در سبو
شاه گوید جیش جان را که ارکبوا
باز جان‌ها را چو خواند در علو
بانگ آید از نقیبان که انزلوا
بعد ازین باریک خواهد شد سخن
کم کن آتش هیزمش افزون مکن
تا نجوشد دیگ‌های خرد زود
دیگ ادراکات خرد است و فرود
پاک سبحانی که سیبستان کند
در غمام حرفشان پنهان کند
زین غمام بانگ و حرف و گفت و گوی
پرده‌یی کز سیب ناید غیر بوی
باری افزون کش تو این بو را به هوش
تا سوی اصلت برد بگرفته گوش
بو نگه‌دار و بپرهیز از زکام
تن بپوش از باد و بود سرد عام
تا نینداید مشامت را ز اثر
ای هواشان از زمستان سردتر
چون جمادند و فسرده و تن‌ شگرف
می‌جهد انفاسشان از تل برف
چون زمین زین برف در پوشد کفن
تیغ خورشید حسام‌الدین بزن
هین برآر از شرق سیف‌الله را
گرم کن زان شرق این درگاه را
برف را خنجر زند آن آفتاب
سیل‌ها ریزد ز که‌ها بر تراب
زان که لا شرقی‌ست و لا غربی‌ست او
با منجم روز و شب حربی‌ست او
که چرا جز من نجوم بی‌هدی
قبله کردی از لئیمی و عمی؟
ناخوشت ناید مقال آن امین
در نبی که لا احب الا فلین
از قزح در پیش مه بستی کمر
زان همی‌رنجی ز وانشق القمر
منکری این را که شمس کورت
شمس پیش توست اعلی‌ مرتبت
از ستاره دیده تصریف هوا
ناخوشت آید اذا النجم هوی
خود مؤثرتر نباشد مه زنان
ای بسا نان که ببرد عرق جان
خود مؤثرتر نباشد زهره زآب
ای بسا آبا که کرد او تن خراب
مهر آن در جان توست و پند دوست
می‌زند بر گوش تو بیرون پوست
پند ما در تو نگیرد ای فلان
پند تو در ما نگیرد هم بدان
جز مگر مفتاح خاص آید ز دوست
که مقالید السموات آن اوست
این سخن همچون ستاره‌ست و قمر
لیک بی‌فرمان حق ندهد اثر
این ستاره‌ی بی‌جهت تاثیر او
می‌زند بر گوش‌های وحی‌جو
کی بیایید از جهت تا بی‌جهات
تا ندرا ند شما را گرگ مات
آن چنان که لمعهٔ درپاش اوست
شمس دنیا در صفت خفاش اوست
هفت چرخ ازرقی در رق اوست
پیک ماه اندر تب و در دق اوست
زهره چنگ مسئله در وی زده
مشتری با نقد جان پیش آمده
در هوای دستبوس او زحل
لیک خود را می‌نبیند از محل
دست و پا مریخ چندین خست ازو
وان عطارد صد قلم بشکست ازو
با منجم این همه انجم به جنگ
کی رها کرده تو جان بگزیده رنگ
جان وی است و ما همه رنگ و رقوم
کوکب هر فکر او جان نجوم
فکر کو؟ آن جا همه نوراست پاک
بهر توست این لفظ فکر ای فکرناک
هر ستاره خانه دارد در علا
هیچ خانه در نگنجد نجم ما
جای سوز اندر مکان کی در رود؟
نور نامحدود را حد کی بود؟
لیک تمثیلی و تصویری کنند
تا که دریابد ضعیفی عشقمند
مثل نبود لیک باشد آن مثال
تا کند عقل مجمد را گسیل
عقل سر تیزاند لیکن پای سست
زان که دل ویران شده‌ست و تن درست
عقلشان در نقل دنیا پیچ پیچ
فکرشان در ترک شهوت هیچ هیچ
صدرشان در وقت دعوی همچو شرق
صبرشان در وقت تقوی همچو برق
عالمی اندر هنرها خودنما
همچو عالم بی‌وفا وقت وفا
وقت خودبینی نگنجد در جهان
در گلوی تنگ گم گشته چو نان
این همه اوصافشان نیکو شود
بد نماند چون که نیکوجو شود
گر منی گنده بود هم‌چون منی
چون به جان پیوست یابد روشنی
هر جمادی که کند رو در نبات
از درخت بخت او روید حیات
هر نباتی کان به جان رو آورد
خضروار از چشمهٔ حیوان خورد
باز جان چون رو سوی جانان نهد
رخت را در عمر بی‌پایان نهد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲ - سال سایل از مرغی کی بر سر ربض شهری نشسته باشد سر او فاضل‌ترست و عزیزتر و شریف‌تر و مکرم‌تر یا دم او و جواب دادن واعظ سایل را به قدر فهم او
واعظی را گفت روزی سایلی
کی تو منبر را سنی‌تر قایلی
یک سؤالستم بگو ای ذو لباب
اندرین مجلس سؤالم را جواب
بر سر بارو یکی مرغی نشست
از سر و از دم کدامینش به است؟
گفت اگر رویش به شهر و دم به ده
روی او از دم او می‌دان که به
ور سوی شهراست دم رویش به ده
خاک آن دم باش و از رویش بجه
مرغ با پر می‌پرد تا آشیان
پر مردم همت است ای مردمان
عاشقی کالوده شد در خیر و شر
خیر و شر منگر تو در همت نگر
باز اگر باشد سپید و بی‌نظیر
چونکه صیدش موش باشد شد حقیر
ور بود جغدی و میل او به شاه
او سر بازاست منگر در کلاه
آدمی بر قد یک طشت خمیر
بر فزود از آسمان و از اثیر
هیچ کرمنا شنید این آسمان؟
که شنید این آدمی پر غمان؟
بر زمین و چرخ عرضه کرد کس
خوبی و عقل و عبارات و هوس؟
جلوه کردی هیچ تو بر آسمان
خوبی روی و اصابت در گمان؟
پیش صورت‌های حمام ای ولد
عرضه کردی هیچ سیم‌اندام خود؟
بگذری زان نقش‌های همچو حور
جلوه آری با عجوز نیم‌کور
در عجوزه چیست کایشان را نبود؟
که تو را زان نقش‌ها با خود ربود؟
تو نگویی من بگویم در بیان
عقل و حس و درک و تدبیراست و جان
در عجوزه جان آمیزش‌کنی ست
صورت گرمابه‌ها را روح نیست
صورت گرمابه گر جنبش کند
در زمان او از عجوزت بر کند
جان چه باشد؟ با خبر از خیر و شر
شاد با احسان و گریان از ضرر
چون سر و ماهیت جان مخبراست
هر که او آگاه‌تر با جان‌تراست
روح را تاثیر آگاهی بود
هر که را این بیش اللهی بود
چون خبرها هست بیرون زین نهاد
باشد این جان‌ها در آن میدان جماد
جان اول مظهر درگاه شد
جان جان خود مظهر الله شد
آن ملایک جمله عقل و جان بدند
جان نو آمد که جسم آن بدند
از سعادت چون بر آن جان بر زدند
همچو تن آن روح را خادم شدند
آن بلیس از جان از آن سر برده بود
یک نشد با جان که عضو مرده بود
چون نبودش آن فدای آن نشد
دست بشکسته مطیع جان نشد
جان نشد ناقص گر آن عضوش شکست
کان به دست اوست تواند کرد هست
سر دیگر هست کو گوش دگر؟
طوطی‌یی کو مستعد آن شکر؟
طوطیان خاص را قندی‌ست ژرف
طوطیان عام از آن خور بسته طرف
کی چشد درویش صورت زان زکات؟
معنی است آن نه فعولن فاعلات
از خر عیسی دریغش نیست قند
لیک خر آمد به خلقت که پسند
قند خر را گر طرب انگیختی
پیش خر قنطار شکر ریختی
معنی نختم علی افواههم
این شناس این است ره‌رو را مهم
تا ز راه خاتم پیغامبران
بوک بر خیزد ز لب ختم گران
ختم‌هایی کانبیا بگذاشتند
آن به دین احمدی برداشتند
قفل‌های ناگشاده مانده بود
از کف انا فتحنا برگشود
او شفیع است این جهان و آن جهان
این جهان زی دین و آن جا زی جنان
این جهان گوید که تو رهشان نما
وان جهان گوید که تو مهشان نما
پیشه‌اش اندر ظهور و در کمون
اهد قومی انهم لا یعلمون
باز گشته از دم او هر دو باب
در دو عالم دعوت او مستجاب
بهر این خاتم شده‌ست او که به جود
مثل او نه بود و نه خواهند بود
چون که در صنعت برد استاد دست
نه تو گویی ختم صنعت بر تواست؟
در گشاد ختم‌ها تو خاتمی
در جهان روح‌بخشان حاتمی
هست اشارات محمد المراد
کل گشاد اندر گشاد اندر گشاد
صد هزاران آفرین بر جان او
بر قدوم و دور فرزندان او
آن خلیفه ‌زادگان مقبلش
زاده‌اند از عنصر جان و دلش
گر ز بغداد و هری یا از ری‌اند
بی‌مزاج آب و گل نسل وی‌اند
شاخ گل هر جا که روید هم گل است
خم مل هر جا که جوشد هم مل است
گر ز مغرب بر زند خورشید سر
عین خورشید است نه چیز دگر
عیب‌چینان را ازین دم کور دار
هم به ستاری خود ای کردگار
گفت حق چشم خفاش بدخصال
بسته‌ام من ز آفتاب بی‌مثال
از نظرهای خفاش کم و کاست
انجم آن شمس نیز اندر خفاست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴ - مناجات و پناه جستن به حق از فتنهٔ اختیار و از فتنهٔ اسباب اختیار کی سماوات و ارضین از اختیار و اسباب اختیار شکوهیدند و ترسیدند و خلقت آدمی مولع افتاد بر طلب اختیار و اسباب اختیار خویش چنانک بیمار باشد خود را اختیار کم بیند صحت خواهد کی سبب اختیارست تا اختیارش بیفزاید و منصب خواهد تا اختیارش بیفزاید و مهبط قهر حق در امم ماضیه فرط اختیار و اسباب اختیار بوده است هرگز فرعون بی‌نوا کس ندیده است
اولم این جزر و مد از تو رسید
ورنه ساکن بود این بحر ای مجید
هم از آن جا کین تردد دادی‌ام
بی‌تردد کن مرا هم از کرم
ابتلایم می‌کنی آه الغیاث
ای ذکور از ابتلایت چون اناث
تا به کی این ابتلا؟ یا رب مکن
مذهبی‌ام بخش و ده‌مذهب مکن
اشتری‌ام لاغری و پشت ریش
ز اختیار همچو پالان‌شکل خویش
این کژاوه گه شود این سو گران
آن کژاوه گه شود آن سو کشان
بفکن از من حمل ناهموار را
تا ببینم روضهٔ ابرار را
همچو آن اصحاب کهف از باغ جود
می‌چرم ایقاظ نی بل هم رقود
خفته باشم بر یمین یا بر یسار
برنگردم جز چو گو بی‌اختیار
هم به تقلیب تو تا ذات الیمین
یا سوی ذات الشمال ای رب دین
صد هزاران سال بودم در مطار
همچو ذرات هوا بی‌اختیار
گر فراموشم شده‌ست آن وقت و حال
یادگارم هست در خواب ارتحال
می‌رهم زین چارمیخ چارشاخ
می‌جهم در مسرح جان زین مناخ
شیر آن ایام ماضی‌های خود
می‌چشم از دایهٔ خواب ای صمد
جمله عالم ز اختیار و هست خود
می‌گریزد در سر سرمست خود
تا دمی از هوشیاری وا رهند
ننگ خمر و زمر بر خود می‌نهند
جمله دانسته کای این هستی فخ است
فکر و ذکر اختیاری دوزخ است
می‌گریزند از خودی در بیخودی
یا به مستی یا به شغل ای مهتدی
نفس را زان نیستی وا می‌کشی
زان که بی‌فرمان شد اندر بی‌هشی
لیس للجن و لا للانس ان
ینفذوا من حبس اقطار الزمن
لا نفوذ الا بسلطان الهدی
من تجاویف السموات العلی
لا هدی الا بسلطان یقی
من حراس الشهب روح المتقی
هیچ کس را تا نگردد او فنا
نیست ره در بارگاه کبریا
چیست معراج فلک؟ این نیستی
عاشقان را مذهب و دین نیستی
پوستین و چارق آمد از نیاز
در طریق عشق محراب ایاز
گرچه او خود شاه را محبوب بود
ظاهر و باطن لطیف و خوب بود
گشته بی‌کبر و ریا و کینه یی
حسن سلطان را رخش آیینه‌یی
چون که از هستی خود او دور شد
منتهای کار او محمود بد
زان قوی‌تر بود تمکین ایاز
که ز خوف کبر کردی احتراز
او مهذب گشته بود و آمده
کبر را و نفس را گردن زده
یا پی تعلیم می‌کرد آن حیل
یا برای حکمتی دور از وجل
یا که دید چارقش زان شد پسند
کز نسیم نیستی هستی‌ست بند
تا گشاید دخمه کان بر نیستی‌ست
تا بیاید آن نسیم عیش و زیست
ملک و مال و اطلس این مرحله
هست بر جان سبک‌رو سلسله
سلسله‌ی زرین بدید و غره گشت
ماند در سوراخ چاهی جان ز دشت
صورتش جنت به معنی دوزخی
افعی‌یی پر زهر و نقشش گلرخی
گرچه مؤمن را سقر ندهد ضرر
لیک هم بهتر بود زان جا گذر
گرچه دوزخ دور دارد زو نکال
لیک جنت به ورا فی کل حال
الحذر ای ناقصان زین گلرخی
که به گاه صحبت آمد دوزخی
مولوی : دفتر ششم
بخش ۹ - قصه‌ای هم در تقریر این
شرفه‌یی بشنید در شب معتمد
برگرفت آتش‌زنه کاتش زند
دزد آمد آن زمان پیشش نشست
چون گرفت آن سوخته می‌کرد پست
می‌نهاد آن جا سر انگشت را
تا شود استارهٔ آتش فنا
خواجه می‌پنداشت کز خود می‌مرد
این نمی‌دید او که دزدش می‌کشد
خواجه گفت این سوخته نمناک بود
می‌مرد استاره از تریش زود
بس که ظلمت بود و تاریکی ز پیش
می‌ندید آتش‌کشی را پیش خویش
این چنین آتش‌کشی اندر دلش
دیدهٔ کافر نبیند از عمش
چون نمی‌داند دل داننده‌یی
هست با گردنده گرداننده‌یی؟
چون نمی‌گویی که روز و شب به خود
بی‌خداوندی کی آید؟ کی رود؟
گرد معقولات می‌گردی ببین
این چنین بی‌عقلی خود ای مهین
خانه با بنا بود معقول‌تر
یا که بی‌بنا؟ بگو ای کم‌هنر
خط با کاتب بود معقول‌تر
یا که بی‌کاتب؟ بیندیش ای پسر
جیم گوش و عین چشم و میم فم
چون بود بی‌کاتبی ای متهم؟
شمع روشن بی‌ز گیراننده‌یی
یا بگیرانندهٔ داننده‌یی؟
صنعت خوب از کف شل ضریر
باشد اولی یا بگیرایی بصیر؟
پس چو دانستی که قهرت می‌کند
بر سرت دبوس محنت می‌زند
پس بکن دفعش چو نمرودی به جنگ
سوی او کش در هوا تیری خدنگ
همچو اسپاه مغول بر آسمان
تیر می‌انداز دفع نزع جان
یا گریز از وی اگر توانی برو
چون روی چون در کف اویی گرو؟
در عدم بودی نرستی از کفش
از کف او چون رهی ای دست‌خوش؟
آرزو جستن بود بگریختن
پیش عدلش خون تقوی ریختن
این جهان دام است و دانه‌ش آرزو
در گریز از دام‌ها روی آر زو
چون چنین رفتی بدیدی صد گشاد
چون شدی در ضد آن دیدی فساد
پس پیمبر گفت استفتوا القلوب
گر چه مفتیتان برون گوید خطوب
آرزو بگذار تا رحم آیدش
آزمودی که چنین می‌بایدش
چون نتانی جست پس خدمت کنش
تا روی از حبس او در گلشنش
دم به دم چون تو مراقب می‌شوی
داد می‌بینی و داور ای غوی
ور ببندی چشم خود را ز احتجاب
کار خود را کی گذارد آفتاب؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱ - مدافعهٔ امرا آن حجت را به شبههٔ جبریانه و جواب دادن شاه ایشان را
پس بگفتند آن امیران کین فنی‌ست
از عنایت هاش کار جهد نیست
قسمت حق‌ست مه را روی نغز
دادهٔ بخت است گل را بوی نغز
گفت سلطان بلکه آنچ از نفس زاد
ریع تقصیراست و دخل اجتهاد
ورنه آدم کی بگفتی با خدا
ربنا انا ظلمنا نفسنا؟
خود بگفتی کین گناه از نفس بود
چون قضا این بود حزم ما چه سود؟
همچو ابلیسی که گفت اغویتنی
تو شکستی جام و ما را می‌زنی؟
بل قضا حق است و جهد بنده حق
هین مباش اعور چو ابلیس خلق
در تردد مانده‌ایم اندر دو کار
این تردد کی بود بی‌اختیار؟
این کنم یا آن کنم او کی گود
که دو دست و پای او بسته بود؟
هیچ باشد این تردد بر سرم
که روم در بحر یا بالا پرم؟
این تردد هست که موصل روم
یا برای سحر تا بابل روم
پس تردد را بباید قدرتی
ورنه آن خنده بود بر سبلتی
بر قضا کم نه بهانه ای جوان
جرم خود را چون نهی بر دیگران؟
خون کند زید و قصاص او به عمر؟
می‌خورد عمرو و بر احمد حد خمر؟
گرد خود برگرد و جرم خود ببین
جنبش از خود بین و از سایه مبین
که نخواهد شد غلط پاداش میر
خصم را می‌داند آن میر بصیر
چون عسل خوردی نیامد تب به غیر
مزد روز تو نیامد شب به غیر
در چه کردی جهد کان وا تو نگشت؟
تو چه کاریدی که نامد ریع کشت؟
فعل تو که زاید از جان و تنت
همچو فرزندت بگیرد دامنت
فعل را درغیب صورت می‌کنند
فعل دزدی را نه داری می‌زنند؟
دار کی ماند به دزدی؟ لیک آن
هست تصویر خدای غیب‌دان
در دل شحنه چو حق الهام داد
که چنین صورت بساز از بهر داد
تا تو عالم باشی و عادل قضا
نامناسب چون دهد داد و سزا؟
چون که حاکم این کند اندر گزین
چون کند حکم احکم این حاکمین؟
چون بکاری جو نروید غیرجو
قرض تو کردی ز که خواهد گرو؟
جرم خود را بر کسی دیگر منه
هوش و گوش خود بدین پاداش ده
جرم بر خود نه که تو خود کاشتی
با جزا و عدل حق کن آشتی
رنج را باشد سبب بد کردنی
بد ز فعل خود شناس از بخت نی
آن نظر در بخت چشم احول کند
کلب را کهدانی و کاهل کند
متهم کن نفس خود را ای فتی
متهم کم کن جزای عدل را
توبه کن مردانه سر آور به ره
که فمن یعمل بمثقال یره
در فسون نفس کم شو غره‌یی
کافتاب حق نپوشد ذره‌یی
هست این ذرات جسمی ای مفید
پیش این خورشید جسمانی پدید
هست ذرات خواطر و افتکار
پیش خورشید حقایق آشکار
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۶ - حواله کردن مرغ گرفتاری خود را در دام به فعل و مکر و زرق زاهد و جواب زاهد مرغ را
گفت آن مرغ این سزای او بود
که فسون زاهدان را بشنود
گفت زاهد نه سزای آن نشاف
کو خورد مال یتیمان از گزاف
بعد از آن نوحه‌گری آغاز کرد
که فخ و صیاد لرزان شد ز درد
کز تناقض‌های دل پشتم شکست
بر سرم جانا بیا می‌مال دست
زیر دست تو سرم را راحتی‌ست
دست تو در شکربخشی آیتی‌ست
سایهٔ خود از سر من برمدار
بی‌قرارم بی‌قرارم بی‌قرار
خواب‌ها بیزار شد از چشم من
در غمت ای رشک سرو و یاسمن
گر نیم لایق چه باشد گر دمی
ناسزایی را بپرسی در غمی؟
مر عدم را خود چه استحقاق بود
که برو لطفت چنین درها گشود
خاک گرگین را کرم آسیب کرد
ده گهر از نور حس در جیب کرد
پنج حس ظاهر و پنج نهان
که بشر شد نطفهٔ مرده از آن
توبه بی‌توفیقت ای نور بلند
چیست جز بر ریش توبه ریش‌خند؟
سبلتان توبه یک یک برکنی
توبه سایه‌ است و تو ماه روشنی
ای ز تو ویران دکان و منزلم
چون ننالم چون بیفشاری دلم؟
چون گریزم؟ زان که بی‌تو زنده نیست
بی‌خداوندیت بود بنده نیست
جان من بستان تو ای جان را اصول
زان که بی‌تو گشته‌ام از جان ملول
عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فرزانگی
چون بدرد شرم گویم راز فاش
چند ازین صبر و زحیر و ارتعاش
در حیا پنهان شدم همچون سجاف
ناگهان بجهم ازین زیر لحاف
ای رفیقان راه‌ها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چاره‌یی؟
در کف شیر نری خون‌خواره‌یی
او ندارد خواب و خور چون آفتاب
روح‌ها را می‌کند بی‌خورد و خواب
که بیا من باش یا هم‌خوی من
تا ببینی در تجلی روی من
ور ندیدی چون چنین شیدا شدی؟
خاک بودی طالب احیا شدی
گر ز بی‌سویت نداده‌ست او علف
چشم جانت چون بمانده‌ست آن طرف؟
گربه بر سوراخ زان شد معتکف
که از آن سوراخ او شد معتلف
گربهٔ دیگر همی‌گردد به بام
کز شکار مرغ یابید او طعام
آن یکی را قبله شد جولاهگی
وان یکی حارس برای جامگی
وان یکی بی‌کار و رو در لامکان
که از آن سو دادی اش تو قوت جان
کار او دارد که حق را شد مرید
بهر کار او ز هر کاری برید
دیگران چون کودکان این روز چند
تا شب ترحال بازی می‌کنند
خوابناکی کو ز یقظت می‌جهد
دایهٔ وسواس عشوه‌ش می‌دهد
رو بخسب ای جان که نگذاریم ما
که کسی از خواب بجهاند تورا
هم تو خود را بر کنی از بیخ خواب
همچو تشنه که شنود او بانگ آب
بانگ آبم من به گوش تشنگان
همچو باران می‌رسم از آسمان
برجه ای عاشق برآور اضطراب
بانگ آب و تشنه و آن گاه خواب؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۸ - استدعاء امیر ترک مخمور مطرب را بوقت صبوح و تفسیر این حدیث کی ان لله تعالی شرابا اعده لاولیائه اذا شربوا سکروا و اذا سکروا طابوا الی آخر الحدیث می در خم اسرار بدان می‌جوشد تا هر که مجردست از آن می نوشد قال الله تعالی ان الابرار یشربون این می که تو می‌خوری حرامست ما می نخوریم جز حلالی «جهد کن تا ز نیست هست شوی وز شراب خدای مست شوی»
اعجمی ترکی سحر آگاه شد
وز خمار خمر مطرب‌خواه شد
مطرب جان مونس مستان بود
نقل و قوت و قوت مست آن بود
مطرب ایشان را سوی مستی کشید
باز مستی از دم مطرب چشید
آن شراب حق بدان مطرب برد
وین شراب تن ازاین مطرب چرد
هر دو گر یک نام دارد در سخن
لیک شتان این حسن تا آن حسن
اشتباهی هست لفظی در بیان
لیک خود کو آسمان تا ریسمان؟
اشتراک لفظ دایم ره‌زن است
اشتراک گبر و مؤمن در تن است
جسم‌ها چون کوزه‌های بسته‌سر
تا که در هر کوزه چه بود؟ آن نگر
کوزهٔ آن تن پر از آب حیات
کوزهٔ این تن پر از زهر ممات
گر به مظروفش نظر داری شهی
ور به ظرفش بنگری تو گمرهی
لفظ را مانندهٔ این جسم دان
معنی اش را در درون مانند جان
دیدهٔ تن دایما تن‌بین بود
دیدهٔ جان جان پر فن بین بود
پس ز نقش لفظ‌های مثنوی
صورتی ضال است و هادی معنوی
در نبی فرمود کین قرآن ز دل
هادی بعضی و بعضی را مضل
الله الله چون که عارف گفت می
پیش عارف کی بود معدوم شی؟
فهم تو چون بادهٔ شیطان بود
کی تورا وهم می رحمان بود؟
این دو انبازند مطرب با شراب
این بدان و آن بدین آرد شتاب
پر خماران از دم مطرب چرند
مطربانشان سوی میخانه برند
آن سر میدان و این پایان اوست
دل شده چون گوی در چوگان اوست
در سر آنچه هست گوش آن جا رود
در سر ار صفراست آن سودا شود
بعد از آن این دو به بیهوشی روند
والد و مولود آن‌جا یک شوند
چون که کردند آشتی شادی و درد
مطربان را ترک ما بیدار کرد
مطرب آغازید بیتی خوابناک
که انلنی الکاس یا من لا اراک
انت وجهی لا عجب ان لا اراه
غایة القرب حجاب الاشتباه
انت عقلی لا عجب ان لم ارک
من وفور الالتباس المشتبک
جئت اقرب انت من حبل الورید
کم اقل یا یا نداء للبعید
بل اغالطهم انادی فی القفار
کی اکتم من معی ممن اغار
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۰ - امتحان کردن مصطفی علیه‌السلام عایشه را رضی الله عنها کی چه پنهان می‌شوی پنهان مشو که اعمی ترا نمی‌بیند تا پدید آید کی عایشه رضی الله عنها از ضمیر مصطفی علیه السلام واقف هست یا خود مقلد گفت ظاهرست
گفت پیغامبر برای امتحان
او نمی‌بیند تورا کم شو نهان
کرد اشارت عایشه با دست‌ها
او نبیند من همی‌بینم ورا
غیرت عقل است بر خوبی روح
پر ز تشبیهات و تمثیل این نصوح
با چنین پنهانی‌یی کین روح راست
عقل بر وی این چنین رشکین چراست؟
از که پنهان می‌کنی ای رشک‌خو؟
آن که پوشیده‌ست نورش روی او
می‌رود بی‌روی‌پوش این آفتاب
فرط نور اوست رویش را نقاب
از که پنهان می‌کنی ای رشک‌ور؟
کآفتاب از وی نمی‌بیند اثر
رشک از آن افزون‌ترست اندر تنم
کز خودش خواهم که هم پنهان کنم
زآتش رشک گران آهنگ من
با دو چشم و گوش خود در جنگ من
چون چنین رشکی ستت ای جان و دل
پس دهان بر بند و گفتن را بهل
ترسم ار خامش کنم آن آفتاب
از سوی دیگر بدرا ند حجاب
در خموشی گفت ما اظهر شود
که ز منع آن میل افزون‌تر شود
گر بغرد بحر غره‌ش کف شود
جوش احببت بان اعرف شود
حرف گفتن بستن آن روزن است
عین اظهار سخن پوشیدن است
بلبلانه نعره زن در روی گل
تا کنی مشغولشان از بوی گل
تا به قل مغشول گردد گوششان
سوی روی گل نپرد هوششان
پیش این خورشید کو بس روشنی‌ست
در حقیقت هر دلیلی ره‌زنی‌ست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۲ - تفسیر قوله علیه‌السلام موتوا قبل ان تموتوا بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی کی ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
جان بسی کندی و اندر پرده‌یی
زان که مردن اصل بد ناورده‌یی
تا نمیری نیست جان کندن تمام
بی‌کمال نردبان نایی به بام
چون ز صد پایه دو پایه کم بود
بام را کوشنده نامحرم بود
چون رسن یک گز ز صد گز کم بود
آب اندر دلو از چه کی رود؟
غرق این کشتی نیابی ای امیر
تا بننهی اندرو من الاخیر
من آخر اصل دان کو طارق است
کشتی وسواس و غی را غارق است
آفتاب گنبد ازرق شود
کشتی هش چون که مستغرق شود
چون نمردی گشت جان کندن دراز
مات شو در صبح ای شمع طراز
تا نگشتند اختران ما نهان
دان که پنهان است خورشید جهان
گرز بر خود زن منی درهم شکن
زان که پنبه‌ی گوش آمد چشم تن
گرز بر خود می‌زنی خود ای دنی
عکس توست اندر فعالم این منی
عکس خود در صورت من دیده‌یی
در قتال خویش بر جوشیده یی
همچو آن شیری که در چه شد فرو
عکس خود را خصم خود پنداشت او
نفی ضد هست باشد بی‌شکی
تا ز ضد ضد را بدانی اندکی
این زمان جز نفی ضد اعلام نیست
اندرین نشات دمی بی‌دام نیست
بی‌حجابت باید آن ای ذو لباب
مرگ را بگزین و بر دران حجاب
نه چنان مرگی که در گوری روی
مرگ تبدیلی که در نوری روی
مرد بالغ گشت آن بچگی بمرد
رومی‌یی شد صبغت زنگی سترد
خاک زر شد هیات خاکی نماند
غم فرج شد خار غمناکی نماند
مصطفی زین گفت کی اسرارجو
مرده را خواهی که بینی زنده تو؟
می‌رود چون زندگان بر خاکدان
مرده و جانش شده بر آسمان
جانش را این دم به بالا مسکنی ست
گر بمیرد روح او را نقل نیست
زان که پیش از مرگ او کرده‌ست نقل
این به مردن فهم آید نه به عقل
نقل باشد نه چو نقل جان عام
همچو نقلی از مقامی تا مقام
هرکه خواهد که ببیند بر زمین
مرده‌یی را می‌رود ظاهر چنین
مر ابوبکر تقی را گو ببین
شد ز صدیقی امیرالمحشرین
اندرین نشات نگر صدیق را
تا به حشر افزون کنی تصدیق را
پس محمد صد قیامت بود نقد
زان که حل شد در فنای حل و عقد
زادهٔ ثانیست احمد در جهان
صد قیامت بود او اندر عیان
زو قیامت را همی‌پرسیده‌اند
ای قیامت تا قیامت راه چند؟
با زبان حال می‌گفتی بسی
که ز محشر حشر را پرسد کسی؟
بهر این گفت آن رسول خوش‌پیام
رمز موتوا قبل موت یا کرام
هم‌چنان که مرده‌ام من قبل موت
زان طرف آورده‌ام این صیت و صوت
پس قیامت شو قیامت را ببین
دیدن هر چیز را شرط است این
تا نگردی او ندانی‌اش تمام
خواه آن انوار باشد یا ظلام
عقل گردی عقل را دانی کمال
عشق گردی عشق را دانی ذبال
گفتمی برهان این دعوی مبین
گر بدی ادراک اندر خورد این
هست انجیر این طرف بسیار و خوار
گر رسد مرغی قنق انجیرخوار
در همه عالم اگر مرد و زن اند
دم به دم در نزع و اندر مردن اند
آن سخنشان را وصیتها شمر
که پدر گوید در آن دم با پسر
تا بروید عبرت و رحمت بدین
تا ببرد بیخ بغض و رشک و کین
تو بدان نیت نگر در اقربا
تا ز نزع او بسوزد دل تورا
کل آت آت آن را نقد دان
دوست را در نزع و اندر فقد دان
وز غرض‌ها زین نظر گردد حجاب
این غرض‌ها را برون افکن ز جیب
ور نیاری خشک بر عجزی مایست
دان که با عاجز گزیده معجزی‌ست
عجز زنجیری‌ست زنجیرت نهاد
چشم در زنجیرنه باید گشاد
پس تضرع کن که ای هادی زیست
باز بودم بسته گشتم این ز چیست؟
سخت‌تر افشرده‌ام در شر قدم
که لفی خسرم ز قهرت دم به دم
از نصیحت‌های تو کر بوده‌ام
بت‌شکن دعوی و بتگر بوده‌ام
یاد صنعت فرض‌تر یا یاد مرگ؟
مرگ مانند خزان تو اصل برگ
سال‌ها این مرگ طبلک می‌زند
گوش تو بی‌گاه جنبش می‌کند
گوید اندر نزع از جان آه مرگ
این زمان کردت ز خود آگاه مرگ
این گلوی مرگ از نعره گرفت
طبل او بشکافت از ضرب شگفت
در دقایق خویش را در بافتی
رمز مردن این زمان دریافتی
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۵ - تمثیل مرد حریص نابیننده رزاقی حق را و خزاین و رحمت او را به موری کی در خرمنگاه بزرگ با دانهٔ گندم می‌کوشد و می‌جوشد و می‌لرزد و به تعجیل می‌کشد و سعت آن خرمن را نمی‌بیند
مور بر دانه بدان لرزان شود
که ز خرمن‌های خوش اعمی بود
می‌کشد آن دانه را با حرص و بیم
که نمی‌بیند چنان چاش کریم
صاحب خرمن همی‌گوید که هی
ای ز کوری پیش تو معدوم شی
تو ز خرمن‌های ما آن دیده‌یی
که در آن دانه به جان پیچیده‌یی
ای به صورت ذره کیوان را ببین
مور لنگی رو سلیمان را ببین
تو نه‌یی این جسم تو آن دیده‌یی
وا رهی از جسم گر جان دیده‌یی
آدمی دیده‌ست باقی گوشت و پوست
هرچه چشمش دیده است آن چیز اوست
کوه را غرقه کند یک خم ز نم
منفذش چون باز باشد سوی یم
چون به دریا راه شد از جان خم
خم با جیحون برآرد اشتلم
زان سبب قل گفتهٔ دریا بود
هرچه نطق احمدی گویا بود
گفتهٔ او جمله در بحر بود
که دلش را بود در دریا نفوذ
داد دریا چون ز خم ما بود
چه عجب در ماهی‌یی دریا بود
چشم حس افسرد بر نقش ممر
تش ممر می‌بینی و او مستقر
این دوی اوصاف دید احول است
ورنه اول آخر آخراول است
هی ز چه معلوم گردد این؟ ز بعث
بعث را جو کم کن اندر بعث بحث
شرط روز بعث اول مردن است
زان که بعث از مرده زنده کردن است
جمله عالم زین غلط کردند راه
کز عدم ترسند و آن آمد پناه
از کجا جوییم علم؟ از ترک علم
از کجا جوییم سلم؟ از ترک سلم
از کجا جوییم هست؟ از ترک هست
از کجا جوییم سیب؟ از ترک دست
هم تو تانی کرد یا نعم المعین
دیدهٔ معدوم‌بین را هست بین
دیده‌یی کو از عدم آمد پدید
ذات هستی را همه معدوم دید
این جهان منتظم محشر شود
گر دو دیده مبدل و انور شود
زان نماید این حقایق ناتمام
که برین خامان بود فهمش حرام
نعمت جنات خوش بر دوزخی
شد محرم گرچه حق آمد سخی
در دهانش تلخ آید شهد خلد
چون نبود از وافیان در عهد خلد
مر شما را نیز در سوداگری
دست کی جنبد چو نبود مشتری؟
کی نظاره اهل بخریدن بود؟
آن نظاره گول گردیدن بود
پرس پرسان کین به چند و آن به چند؟
از پی تعبیر وقت و ریش‌خند
از ملولی کاله می‌خواهد ز تو
نیست آن کس مشتری و کاله‌جو
کاله را صد بار دید و باز داد
جامه کی پیمود او؟ پیمود باد
کو قدوم و کر و فر مشتری؟
کو مزاح گنگلی سرسری؟
چون که در ملکش نباشد حبه یی
جز پی گنگل چه جوید جبه‌یی؟
در تجارت نیستش سرمایه‌یی
پس چه شخص زشت او چه سایه‌یی
مایه در بازار این دنیا زراست
مایه آن جا عشق و دو چشم تراست
هر که او بی‌مایه‌یی بازار رفت
عمر رفت و بازگشت او خام تفت
هی کجا بودی برادر؟ هیچ جا
هی چه پختی بهر خوردن؟ هیچ با
مشتری شو تا بجنبد دست من
لعل زاید معدن آبست من
مشتری گرچه که سست و بارد است
دعوت دین کن که دعوت وارد است
باز پران کن حمام روح گیر
در ره دعوت طریق نوح گیر
خدمتی می‌کن برای کردگار
با قبول و رد خلقانت چه کار؟