عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۱۵
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در وصف سین
سحرگه در جهان جان بعون مبدع اشیاء
مسافت قطع می کردم زلا تا حضرت الا
موالید و طبایع را چنان از هم جد کردم
که بر سطحی مربع شد ز یک نقطه سه خط پیدا
جهانرا مرکزی دیدم محیطش دور پرگاری
که کردی آخر هر دور، در، دوری دگر مبداء
فلک را در اثر هر یک مؤثر دیگری دیدم
بنسبت هر یکی والی بگوهر، هر یکی والا
کواکب را چنان دیدم دوان بر صفحه گردون
که از سیماب گوئی چیده دری از در مینا
یکی چون کاسه سیمین، میان نیلگون وادی
یکی چون زورقی زرین درون نیلگون دریا
یکی چون لعل فام آتش ولی در آبگون مجمر
یکی چون زمردین، ساغر ولی پر آتشین صهبا
یکی چون جوهر سیماب در زرنیخ گون پیکان
یکی چون لاله نعمان یکی چون لؤلؤ لالا
مسیر هر یکی یکسان ولی در سیر هر یکرا
تفاوتها ازین گیرد جهان گرد روان پیما
وز ایشان چون گذر کردم بمعنی عالمی دیدم
که اجرام سماوی را مدبر بود ز استیلا
بساطش چون زمین خرم، فضایش چون هوا دلکش
ازو هم بی خبر واقف ازو هم بی صور زیبا
بسوی آن جهان بودی تحرک نفس جزوی را
که سوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزاء
ورای این جهان دیگر سپهری نامور دیدم
که بودی آفرینش را فرود قدر او ماواء
بقوت اخرین جوهر بجوهر اولین قوت
ببرهان علت معنی، بمعنی حکمت اسماء
مربی نفس کلی را روان از فیض او کامل
مقوی عقل جزویرا، روان از نور او بینا
بدو قائم همه اعراض، او در معرض عرفان
همه محتاج عون او واو، در عین استغناء
در آن حضرت چو قصد سیر کردم یافتم خود را
چو دیگر سالکان اندر طواف کعبه علیاء
حقایق باز می جستم ز قرب علت اول
دقایق نقد می کردم ز عقد گوهر گویا
وز آنجا چون نظر کردم ز حیرت وادائی دیدم
زوال عقل را مولد، کمال عشق را منشاء
نه عقل از کنه او واقف؛ نه علم از قعر او آگه
نه کیفیت در آن وادی، نه ماهیت در آن اقصاء
وز آنجایی امامی، فرد روی اندر ره وحدت
نهادم وحده گویان تبارک ربنا الاعلی
مسافت قطع می کردم زلا تا حضرت الا
موالید و طبایع را چنان از هم جد کردم
که بر سطحی مربع شد ز یک نقطه سه خط پیدا
جهانرا مرکزی دیدم محیطش دور پرگاری
که کردی آخر هر دور، در، دوری دگر مبداء
فلک را در اثر هر یک مؤثر دیگری دیدم
بنسبت هر یکی والی بگوهر، هر یکی والا
کواکب را چنان دیدم دوان بر صفحه گردون
که از سیماب گوئی چیده دری از در مینا
یکی چون کاسه سیمین، میان نیلگون وادی
یکی چون زورقی زرین درون نیلگون دریا
یکی چون لعل فام آتش ولی در آبگون مجمر
یکی چون زمردین، ساغر ولی پر آتشین صهبا
یکی چون جوهر سیماب در زرنیخ گون پیکان
یکی چون لاله نعمان یکی چون لؤلؤ لالا
مسیر هر یکی یکسان ولی در سیر هر یکرا
تفاوتها ازین گیرد جهان گرد روان پیما
وز ایشان چون گذر کردم بمعنی عالمی دیدم
که اجرام سماوی را مدبر بود ز استیلا
بساطش چون زمین خرم، فضایش چون هوا دلکش
ازو هم بی خبر واقف ازو هم بی صور زیبا
بسوی آن جهان بودی تحرک نفس جزوی را
که سوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزاء
ورای این جهان دیگر سپهری نامور دیدم
که بودی آفرینش را فرود قدر او ماواء
بقوت اخرین جوهر بجوهر اولین قوت
ببرهان علت معنی، بمعنی حکمت اسماء
مربی نفس کلی را روان از فیض او کامل
مقوی عقل جزویرا، روان از نور او بینا
بدو قائم همه اعراض، او در معرض عرفان
همه محتاج عون او واو، در عین استغناء
در آن حضرت چو قصد سیر کردم یافتم خود را
چو دیگر سالکان اندر طواف کعبه علیاء
حقایق باز می جستم ز قرب علت اول
دقایق نقد می کردم ز عقد گوهر گویا
وز آنجا چون نظر کردم ز حیرت وادائی دیدم
زوال عقل را مولد، کمال عشق را منشاء
نه عقل از کنه او واقف؛ نه علم از قعر او آگه
نه کیفیت در آن وادی، نه ماهیت در آن اقصاء
وز آنجایی امامی، فرد روی اندر ره وحدت
نهادم وحده گویان تبارک ربنا الاعلی
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در رثاء فخرالملک
صاحب شرق چو از صدر وزارت برخاست
ای فلک بیش مکن دور که بادی کم و کاست
ای ملوک از در غیرت بجهان در نگرید
که جهان بی نظر صدر جهان چاه بلاست
ای اکابر، زره جور فلک برخیزید
کز سرش سایه خورشید اکابر برخاست
ای صدور از در دستور جهان دشمن کاه
باز گردید که در بارگه خواجه عزاست
ای افاضل که بپرسید ز حجاب که، کو
مسند خواجه کز آسیب پناه فضلاست
ای خلایق همه یکباره بر آرید خروش
کافتاب فلک سلطنت امروز کجاست
صاحب شرق چرا بار ندادست امروز
کاسمان را بیقین قامت ازین بار دوتاست
شمس دین، داور و دستور جهان، فخرالملک
کاسمان خاک زمین است و درش اوج سماست
ای بدرگاه خداوند جهان رفته، جهان
بی شکوهت بروان تو که بی فر و بهاست
خلق را تا خبر مرگ تو آگاهی داد
کاسمان باز همان کینه کش حادثه زاست
بر سر کوی بلا بازوی بیداد قویست
در بر ملک جهان پیرهن داد قباست
دامن چرخ پر از اشک کواکب، هر شب
بهر آنست کز این واقعه در عین بکاست
ای فلک بیش مکن دور که بادی کم و کاست
ای ملوک از در غیرت بجهان در نگرید
که جهان بی نظر صدر جهان چاه بلاست
ای اکابر، زره جور فلک برخیزید
کز سرش سایه خورشید اکابر برخاست
ای صدور از در دستور جهان دشمن کاه
باز گردید که در بارگه خواجه عزاست
ای افاضل که بپرسید ز حجاب که، کو
مسند خواجه کز آسیب پناه فضلاست
ای خلایق همه یکباره بر آرید خروش
کافتاب فلک سلطنت امروز کجاست
صاحب شرق چرا بار ندادست امروز
کاسمان را بیقین قامت ازین بار دوتاست
شمس دین، داور و دستور جهان، فخرالملک
کاسمان خاک زمین است و درش اوج سماست
ای بدرگاه خداوند جهان رفته، جهان
بی شکوهت بروان تو که بی فر و بهاست
خلق را تا خبر مرگ تو آگاهی داد
کاسمان باز همان کینه کش حادثه زاست
بر سر کوی بلا بازوی بیداد قویست
در بر ملک جهان پیرهن داد قباست
دامن چرخ پر از اشک کواکب، هر شب
بهر آنست کز این واقعه در عین بکاست
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح فخر الملک
خنک آن دل که ز تیمار تو خرم گردد
خرم آن سینه کز اندوه تو بی غم گردد
هر که را سینه ز اندوه تو بی غم نشود
کی دل از تاب غم عشق تو خرم گردد
پرتو شمع جمالت چو پراکنده شود
سایه زلف سیاهت چو مقسم گردد
نام هر ذره ازو؛ روز منور باشد
لقب هر سر مو، زین شب مظلم گردد
سخن تلخ تو چون از لب شیرین تابد
لب شیرین تو چون گرد سخن کم گردد
آن چو زهر است کز او زهر مرا نوش شود
وین چو نوش است کزو نوش مرا سم گردد
چشمت ار جادوی کشمیر ببیند که ازو
آب دریا شود و خاک زمین نم گردد
آتش غم خورد و باد هوس پیماید
اندرین کوره اگر خود همه تن دم گردد
تا کی از نرگس سیراب تو ای آب حیات
آب در نرگس پژمرده من نم گردد
آخر اندیشه کن از خاک ختائی که، ازو
گرد بر خیزد و بر چرخ مقدم گردد
بخدائی که بداند شب تیر، ار موئی
بر تن موری، در قعر زمین خم گردد
که من شیفته را چشم دل و دیده جان
روشن از خاک در صدر معظم گردد
فخر اسلام همان صدر که دون حق اوست
کلکش ار ملک سلیمان را خاتم گردد
آنکه چون پرتو خورشید ضمیرش بسزا
بر سراپرده تقدیر مقوم گردد
هر فروعی که قدر بیند و مدهوش شود
هر صریحی که قضا گوید مبهم گردد
و آنکه تا هست جوان بر عقلا می باشد
کی در ایوان معالیش معمم گردد
زائران را درو، هم مطلب و مقصد باشد
سائلان را کف او مشرب معطم گردد
ای خداوندی کز رد و قبول در تو
حکم هفت اختر و نه چرخ مسلم گردد
باد بر گور زن حامله گر بر گذرد
با صریر در عالیت چو همدم گردد
بجلال تو کز او عقل مصدر زاید
بکمال تو که او روح مجسم گردد
شرر و اخگر او کوثر و فردوس شود
شجر هاویه اش طوبی و شبنم گردد
ور تفی ز آتش چشم تو به بالا گیرد
با هوائی که بود خلد برین ضم گردد
آتشش آب کند، آب روان گرداند
می اش آتش شود و خلد، جهنم گردد
هر که را خاک جناب تو، مسلم باشد
حکم هفت اختر و نه چرخ مسلم گردد
چو سماعیل زهر جای که برداری پای
بطفیل قدمت، چشمه زمزم گردد
با قضا چون قلمت سر معانی گوید
گرچه عیسی است بیندیشد و مریم گردد
لاجرم عیسی خط تو چو رخ بنماید
منطقش حالی اشارات دو عالم گردد
گرچه از نامیه زادست بعز تو هنوز
در قماطست کزو ناطقه ملزم گردد
کلک دین پرورت آن لحظه که لب بگشاید
خصمت ار سوسن گویا بود ابکم گردد
برق شمشیر ترا خاصیت آنست، کز او،
مژه بر چشم عدو، افعی و ارقم گردد
کاسه ای کز سر بدخواه تو پر سودا بود
زود باشد که ترا زیور و پرچم گردد
رستم و دیو نهیب تو و بد خواه تواند
اگر این در نظرت آید و آن جم گردد
دیو را کی بود آن زهره، که از راه حسد
گرد تعظیم سراپرده ی رستم گردد
گر میان تو وجاهت ز عدد گردی بود
آن غبار است که در دیده او نم گردد
یوسف مصر بزرگیت چنان چهر نمود
که عزیز ز من و دوده آدم گردد
دین پناها بکمال تو که با شعر کمال
مدح تو بیشتر و منقبت عم گردد
گنج دیوان من از گوهر مدحت، پس از این
غیرت کان شود و مایه ده یم گردد
ابلق شام و سحر نوبتی عمر تو باد
تا بامر تو همی اشهب و ادهم گردد
خرم آن سینه کز اندوه تو بی غم گردد
هر که را سینه ز اندوه تو بی غم نشود
کی دل از تاب غم عشق تو خرم گردد
پرتو شمع جمالت چو پراکنده شود
سایه زلف سیاهت چو مقسم گردد
نام هر ذره ازو؛ روز منور باشد
لقب هر سر مو، زین شب مظلم گردد
سخن تلخ تو چون از لب شیرین تابد
لب شیرین تو چون گرد سخن کم گردد
آن چو زهر است کز او زهر مرا نوش شود
وین چو نوش است کزو نوش مرا سم گردد
چشمت ار جادوی کشمیر ببیند که ازو
آب دریا شود و خاک زمین نم گردد
آتش غم خورد و باد هوس پیماید
اندرین کوره اگر خود همه تن دم گردد
تا کی از نرگس سیراب تو ای آب حیات
آب در نرگس پژمرده من نم گردد
آخر اندیشه کن از خاک ختائی که، ازو
گرد بر خیزد و بر چرخ مقدم گردد
بخدائی که بداند شب تیر، ار موئی
بر تن موری، در قعر زمین خم گردد
که من شیفته را چشم دل و دیده جان
روشن از خاک در صدر معظم گردد
فخر اسلام همان صدر که دون حق اوست
کلکش ار ملک سلیمان را خاتم گردد
آنکه چون پرتو خورشید ضمیرش بسزا
بر سراپرده تقدیر مقوم گردد
هر فروعی که قدر بیند و مدهوش شود
هر صریحی که قضا گوید مبهم گردد
و آنکه تا هست جوان بر عقلا می باشد
کی در ایوان معالیش معمم گردد
زائران را درو، هم مطلب و مقصد باشد
سائلان را کف او مشرب معطم گردد
ای خداوندی کز رد و قبول در تو
حکم هفت اختر و نه چرخ مسلم گردد
باد بر گور زن حامله گر بر گذرد
با صریر در عالیت چو همدم گردد
بجلال تو کز او عقل مصدر زاید
بکمال تو که او روح مجسم گردد
شرر و اخگر او کوثر و فردوس شود
شجر هاویه اش طوبی و شبنم گردد
ور تفی ز آتش چشم تو به بالا گیرد
با هوائی که بود خلد برین ضم گردد
آتشش آب کند، آب روان گرداند
می اش آتش شود و خلد، جهنم گردد
هر که را خاک جناب تو، مسلم باشد
حکم هفت اختر و نه چرخ مسلم گردد
چو سماعیل زهر جای که برداری پای
بطفیل قدمت، چشمه زمزم گردد
با قضا چون قلمت سر معانی گوید
گرچه عیسی است بیندیشد و مریم گردد
لاجرم عیسی خط تو چو رخ بنماید
منطقش حالی اشارات دو عالم گردد
گرچه از نامیه زادست بعز تو هنوز
در قماطست کزو ناطقه ملزم گردد
کلک دین پرورت آن لحظه که لب بگشاید
خصمت ار سوسن گویا بود ابکم گردد
برق شمشیر ترا خاصیت آنست، کز او،
مژه بر چشم عدو، افعی و ارقم گردد
کاسه ای کز سر بدخواه تو پر سودا بود
زود باشد که ترا زیور و پرچم گردد
رستم و دیو نهیب تو و بد خواه تواند
اگر این در نظرت آید و آن جم گردد
دیو را کی بود آن زهره، که از راه حسد
گرد تعظیم سراپرده ی رستم گردد
گر میان تو وجاهت ز عدد گردی بود
آن غبار است که در دیده او نم گردد
یوسف مصر بزرگیت چنان چهر نمود
که عزیز ز من و دوده آدم گردد
دین پناها بکمال تو که با شعر کمال
مدح تو بیشتر و منقبت عم گردد
گنج دیوان من از گوهر مدحت، پس از این
غیرت کان شود و مایه ده یم گردد
ابلق شام و سحر نوبتی عمر تو باد
تا بامر تو همی اشهب و ادهم گردد
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح فخرالملک
شاه انجم چون ز برج جدی سر بر می زند
شدت سرما دم از تأثیر اختر می زند
در سر گیتی سحاب از برف چادر می کشد
در رخ گردون غمام از برق خنجر می زند
فرش گیتی را بخار از یشم تزئین می دهد
طرح بستان را نسیم از سیم زیور می زند
مادر پیر جهان هر روز پشت دست ابر
غیبت خورشید را بر روی خاور می زند
گر مخالف نیست ماه دی طبایع، پس چرا
رعد چون کوس رحیل ماه آذر می زند
خاک پنهان می شود آتش علم بر می کشد
آب جنجر می نماید، باد نشتر می زند
وز بر شاخ از پرند و پرنیان بر بود باد
مسند و تخت چمن ز الماس و مرمر می زند
زاغرا در باغ با شبنم حواصل می کند
چون نمایم راه آتش، بر سمندر می زند
پیش خاک آتش از بس سردی آب و هوا
مرغ آبی در هوای با بزن پر می زند
شاخ آهو پر می مهر از چه می درد سپهر
گر نه رای خدمت دستور کشور می زند
شمس دین و ملک، دستوری که بزم و ساغرش
بی تکلف طعنه بر فردوس و کوثر می زند
ملجاء دولت که خاک دامغان را پای فخر
می رسد زو بر سر ملک جهان گر می زند
وانکه دست همتش گاه سخا مسمار بخل
بر در آوازه ی یحیی و جعفر می زند
وانکه از رفعت زمین حضرتش پهلوی قدر
گر تواضع می کند با چرخ اخضر می زند
چون قلم در دست می گیرد کواکب را برمز
چرخ می گوید که دریا موج گوهر می زند
روح می بخشد مکارم را چو منقار از بنانش
طوطی شکر شکن در مشک اذفر می زند
نزهت بزمت حوادث را به نیروی طرب
با شکوه آسمان چون حلقه بر در می زند
حبذا بزمی که در قلب شتا قلب شتاش
آتش اندر خرمن یاقوت احمر می زند
باده رنگینش بر خورشید تاوان می کند
عارض ساقیش با ماه سما بر می زند
لاله را از ساغرش در سنگ دلخون می شود
عکس جامش خنده بر اجرام ازهر می زند
در هوای خرمش در پرده های دلنواز
زهره چون بر سازهای روح پرور می زند
پرتو جام مدام از دست ترکان چگل
سنگ بر قندیل سالوس مزوّر می زند
رنگ و بوی آبی و رمان و سیب از ساحتش
خاک در چشم ریاحین معطر می زند
رنگ آبی زو نشان روی عاشق می دهد
گرچه دم هر جا که هست از بوی دلبر می زند
هر که پا در عرضه دولت پناهش می نهد
دست دل در دامن پیغام ساغر می زند
لطف و قهر داور دنیا و دین، در صدر او
کشوری می بخشد و ملکی بهم بر می زند
در چنین بزمی روان می پرورد هر کو چو من
دم ز مدح خواجه ی خورشید منظر می زند
ای خداوندی که دور بارگاهت را جهان
گاه رفعت بر سر چرخ مدوّر می زند
آتش خورشید هر ماهی عطارد را ز چرخ
غیرت توقیعت اندر کلک و دفتر می زند
پیشگاه مسند و رای ترا تا آفتاب
بوسه ها بر آستان نور گستر می زند
بر در ارحبابت ار گردی است، گردون می کشد
در کف بدخواهت ار سنگی است، بر سر می زند
دین پناها ز آنکه از زرها امامی بهتر است
خاطر و قاد او در مدح تو در می زند
دامن گیتی پر از نقد امامی گشت و چرخ
رأیت افلاس او هر روز بر تر می زند
نی غلط می گویم این معنی که دست همتش
کافرم گر کعبه آمال را در می زند
جام دولت تا جهان در دور گردون می خورد
لاف دوران تا سپهر از خط محور می زند
انجم و افلاک را سر بر در جاه تو باد
تا حسودت بر در بی دولتی سر می زند
شدت سرما دم از تأثیر اختر می زند
در سر گیتی سحاب از برف چادر می کشد
در رخ گردون غمام از برق خنجر می زند
فرش گیتی را بخار از یشم تزئین می دهد
طرح بستان را نسیم از سیم زیور می زند
مادر پیر جهان هر روز پشت دست ابر
غیبت خورشید را بر روی خاور می زند
گر مخالف نیست ماه دی طبایع، پس چرا
رعد چون کوس رحیل ماه آذر می زند
خاک پنهان می شود آتش علم بر می کشد
آب جنجر می نماید، باد نشتر می زند
وز بر شاخ از پرند و پرنیان بر بود باد
مسند و تخت چمن ز الماس و مرمر می زند
زاغرا در باغ با شبنم حواصل می کند
چون نمایم راه آتش، بر سمندر می زند
پیش خاک آتش از بس سردی آب و هوا
مرغ آبی در هوای با بزن پر می زند
شاخ آهو پر می مهر از چه می درد سپهر
گر نه رای خدمت دستور کشور می زند
شمس دین و ملک، دستوری که بزم و ساغرش
بی تکلف طعنه بر فردوس و کوثر می زند
ملجاء دولت که خاک دامغان را پای فخر
می رسد زو بر سر ملک جهان گر می زند
وانکه دست همتش گاه سخا مسمار بخل
بر در آوازه ی یحیی و جعفر می زند
وانکه از رفعت زمین حضرتش پهلوی قدر
گر تواضع می کند با چرخ اخضر می زند
چون قلم در دست می گیرد کواکب را برمز
چرخ می گوید که دریا موج گوهر می زند
روح می بخشد مکارم را چو منقار از بنانش
طوطی شکر شکن در مشک اذفر می زند
نزهت بزمت حوادث را به نیروی طرب
با شکوه آسمان چون حلقه بر در می زند
حبذا بزمی که در قلب شتا قلب شتاش
آتش اندر خرمن یاقوت احمر می زند
باده رنگینش بر خورشید تاوان می کند
عارض ساقیش با ماه سما بر می زند
لاله را از ساغرش در سنگ دلخون می شود
عکس جامش خنده بر اجرام ازهر می زند
در هوای خرمش در پرده های دلنواز
زهره چون بر سازهای روح پرور می زند
پرتو جام مدام از دست ترکان چگل
سنگ بر قندیل سالوس مزوّر می زند
رنگ و بوی آبی و رمان و سیب از ساحتش
خاک در چشم ریاحین معطر می زند
رنگ آبی زو نشان روی عاشق می دهد
گرچه دم هر جا که هست از بوی دلبر می زند
هر که پا در عرضه دولت پناهش می نهد
دست دل در دامن پیغام ساغر می زند
لطف و قهر داور دنیا و دین، در صدر او
کشوری می بخشد و ملکی بهم بر می زند
در چنین بزمی روان می پرورد هر کو چو من
دم ز مدح خواجه ی خورشید منظر می زند
ای خداوندی که دور بارگاهت را جهان
گاه رفعت بر سر چرخ مدوّر می زند
آتش خورشید هر ماهی عطارد را ز چرخ
غیرت توقیعت اندر کلک و دفتر می زند
پیشگاه مسند و رای ترا تا آفتاب
بوسه ها بر آستان نور گستر می زند
بر در ارحبابت ار گردی است، گردون می کشد
در کف بدخواهت ار سنگی است، بر سر می زند
دین پناها ز آنکه از زرها امامی بهتر است
خاطر و قاد او در مدح تو در می زند
دامن گیتی پر از نقد امامی گشت و چرخ
رأیت افلاس او هر روز بر تر می زند
نی غلط می گویم این معنی که دست همتش
کافرم گر کعبه آمال را در می زند
جام دولت تا جهان در دور گردون می خورد
لاف دوران تا سپهر از خط محور می زند
انجم و افلاک را سر بر در جاه تو باد
تا حسودت بر در بی دولتی سر می زند
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح فخرالملک
در سلک نظم گوهر نظم خدایگان
لطف حیات دارد و خاصیت روان
گوئی نشانه ایست سخنگوی جانور
هر لفظ بر حروفش و هر نکته در میان
ترکیب لفظ و رقت معنیش نزد عقل
سحر است بی مبالغه و وحی بی گمان
در مغز لفظ و معنی رنگینش هر نفس
در صدر خط و نقطه ی مشکینش هر زمان
عقلی است خالی از خلل شهوت و خیال
روحی است صافی از صفت آتش و دخان
گنجی است پر جواهر و بحریست پر درد
در هر لطیفه ایش که پیدا کنی نهان
گنجی که از خجالت او منزوی شدند
در در صمیم بحر و گهر در عروق کان
دوشیزگان پرده غیبند نکته هاش
جانپرور و پریوش و دلخواه در میان
در هر دقیه ایش نگاریست دلفریب
در بند زلف پر شکنش عمر جاودان
فخر جهانیان سخن زان، بود که هست
فخر سخن بمدح و پناه جهانیان
گر آنکه ز آسمان سخن آورد، جبرئیل
من بر دمش بمدحت صاحب بر آسمان
دارای شرق و غرب و نگهبان برّ و بحر
خورشید تاج و تخت و خداوند انس و جان
پشت امم، مدبر روی زمین که هست
خاک جناب عاطفتش پادشه نشان
شمس سپهر دین که ز افلاک انجمست
حامیش را، رکاب و رکابیش را عنان
آن سایه ی خدای که هست ارچه، همتش
افزون ز حد نه فلک و ذروه ی جهان
هم در کمند بندگیش گردن سپهر
هم بر زمین سلطنتش چهره ی زمان
جمشید ملک دین که ز خورشید جام او
عکسی است نور عقل و فروغی صفای جان
کیخسرو دوم که ازل ز اطلس سپهر
کرد از شکوه سایه ی ایوانش سایه بان
ای دست سعد چرخ ز فیص سعادتت
در دامن سعادت او آخر الزمان
صدر ترا سپهر معلی است در پناه
دست ترا روان مسیحاست در بنان
تقدیر ایزد ارچه بمعنی مجرد است
در کسوتی شود ز فرود فلک جهان
داند خرد بعلم بدیهی که بی خلاف
توقیع تست صورت تقدیر غیبدان
جود ترا اگرچه عطابی مراست، ازین
جاه ترا اگرچه محل بدتر است از آن
منشور حل و عقد ممالک در آستین
رخسار تاج و تخت سلاطین بر آستان
تا بر فلک شوند نفوس از سخن قرین
تا بی سخن کنند سعود از فلک قران
بادا سعود را نظرت غایت روان
بادا نفوس را ظفرت رایت امان
زینسان که هست جنبش خورشید ملک را
در اوج معدلت بود و جاه تو أمان
گر سر بپیچت از قلمت تیر چرخ باد
سطح مقوس فلکش خانه ی امان
لطف حیات دارد و خاصیت روان
گوئی نشانه ایست سخنگوی جانور
هر لفظ بر حروفش و هر نکته در میان
ترکیب لفظ و رقت معنیش نزد عقل
سحر است بی مبالغه و وحی بی گمان
در مغز لفظ و معنی رنگینش هر نفس
در صدر خط و نقطه ی مشکینش هر زمان
عقلی است خالی از خلل شهوت و خیال
روحی است صافی از صفت آتش و دخان
گنجی است پر جواهر و بحریست پر درد
در هر لطیفه ایش که پیدا کنی نهان
گنجی که از خجالت او منزوی شدند
در در صمیم بحر و گهر در عروق کان
دوشیزگان پرده غیبند نکته هاش
جانپرور و پریوش و دلخواه در میان
در هر دقیه ایش نگاریست دلفریب
در بند زلف پر شکنش عمر جاودان
فخر جهانیان سخن زان، بود که هست
فخر سخن بمدح و پناه جهانیان
گر آنکه ز آسمان سخن آورد، جبرئیل
من بر دمش بمدحت صاحب بر آسمان
دارای شرق و غرب و نگهبان برّ و بحر
خورشید تاج و تخت و خداوند انس و جان
پشت امم، مدبر روی زمین که هست
خاک جناب عاطفتش پادشه نشان
شمس سپهر دین که ز افلاک انجمست
حامیش را، رکاب و رکابیش را عنان
آن سایه ی خدای که هست ارچه، همتش
افزون ز حد نه فلک و ذروه ی جهان
هم در کمند بندگیش گردن سپهر
هم بر زمین سلطنتش چهره ی زمان
جمشید ملک دین که ز خورشید جام او
عکسی است نور عقل و فروغی صفای جان
کیخسرو دوم که ازل ز اطلس سپهر
کرد از شکوه سایه ی ایوانش سایه بان
ای دست سعد چرخ ز فیص سعادتت
در دامن سعادت او آخر الزمان
صدر ترا سپهر معلی است در پناه
دست ترا روان مسیحاست در بنان
تقدیر ایزد ارچه بمعنی مجرد است
در کسوتی شود ز فرود فلک جهان
داند خرد بعلم بدیهی که بی خلاف
توقیع تست صورت تقدیر غیبدان
جود ترا اگرچه عطابی مراست، ازین
جاه ترا اگرچه محل بدتر است از آن
منشور حل و عقد ممالک در آستین
رخسار تاج و تخت سلاطین بر آستان
تا بر فلک شوند نفوس از سخن قرین
تا بی سخن کنند سعود از فلک قران
بادا سعود را نظرت غایت روان
بادا نفوس را ظفرت رایت امان
زینسان که هست جنبش خورشید ملک را
در اوج معدلت بود و جاه تو أمان
گر سر بپیچت از قلمت تیر چرخ باد
سطح مقوس فلکش خانه ی امان
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح خواجه شمس الدین محمد جوینی صاحب دیوان
از صفای صفه ات، ترکیب عالم را روان
صحت عقل و بقای روحی و جان جهان
شوکت گردون شکوه تست رفعت را پناه
ساحت دولت پناه تست صحت را مکان
صحت و دولت ملازم گشته اندت لاجرم
خلق را دار الشفائی ملک را دار الامان
چون ز یاد سقف صحنت چرخ و جنترا مقیم
اشک انجم در کنارست، آب کوثر در روان
سقف مرفوعت سپهر عاشر است اندر زمین
صحن دلخواهت بهشت تاسع اندر آسمان
کی بگردون سر فرود آری که از رتبت فکند
سایه بر صورت شکوه صاحب صابحقران
صاحبی کز معجز دست و دلش عاجز شوند
هر نفس صد حاتم و هر لظه صد نوشیروان
صاحب دیوان هفت اقلیم شمس الدین ملک
مبدع امر زمین مقصود ابداع زمان
ای جهانداری که بر خاک در دولت نهند،
بندگان حضرت حق پرورش را روی جان
خسروان عادل گردنکش گردون شکوه
خواجگان قادر فرمانده خسرو نشان
ای مسیر خامه ات روح مقدس را پناه
وی فروغ خاطرت عقل مجرد را روان
انجم از تأثیر بگریزند و ترکیب از مزاج
صورت از معنی جدا گردند و تقدیر از میان
چون ضمیر خامه ات گشتند در امری قرین
چون زبان و خامه ات کردند در حکمی قران
تا فلک پاپد بدانش، تا جهان ماند بداد
در سرافرازی بپای و در جهانداری بمان
صحت عقل و بقای روحی و جان جهان
شوکت گردون شکوه تست رفعت را پناه
ساحت دولت پناه تست صحت را مکان
صحت و دولت ملازم گشته اندت لاجرم
خلق را دار الشفائی ملک را دار الامان
چون ز یاد سقف صحنت چرخ و جنترا مقیم
اشک انجم در کنارست، آب کوثر در روان
سقف مرفوعت سپهر عاشر است اندر زمین
صحن دلخواهت بهشت تاسع اندر آسمان
کی بگردون سر فرود آری که از رتبت فکند
سایه بر صورت شکوه صاحب صابحقران
صاحبی کز معجز دست و دلش عاجز شوند
هر نفس صد حاتم و هر لظه صد نوشیروان
صاحب دیوان هفت اقلیم شمس الدین ملک
مبدع امر زمین مقصود ابداع زمان
ای جهانداری که بر خاک در دولت نهند،
بندگان حضرت حق پرورش را روی جان
خسروان عادل گردنکش گردون شکوه
خواجگان قادر فرمانده خسرو نشان
ای مسیر خامه ات روح مقدس را پناه
وی فروغ خاطرت عقل مجرد را روان
انجم از تأثیر بگریزند و ترکیب از مزاج
صورت از معنی جدا گردند و تقدیر از میان
چون ضمیر خامه ات گشتند در امری قرین
چون زبان و خامه ات کردند در حکمی قران
تا فلک پاپد بدانش، تا جهان ماند بداد
در سرافرازی بپای و در جهانداری بمان
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح ضیاء الدین علی
ز آیینه ی سپهر چو شد رنگ منجلی
خورشید را طلوع ده ای ترک قنقلی
بزدای دل، ز رنگ زمانه که روزگار
بس شام را سیه کند و صبح صیقلی
بازم رهان که بر دلم انده موکّلست
ای ترک ماهرو که برانده موکلی
با غمزه گو که تیر جفا بیش ازین مزن
بر خستگان ضربت شمشیر بیدلی
ای خاک مشکبوی مگر مولعی بسحر
ورنه چرا مقیم سر چاه بابلی
وی لعل دلفروز بدل بردن و جواب
تریاکی و شرنگ و شرابی و حنظلی
هر شب ز اشتیاق تو در جذب آه من
کافوری مزاج هوا گشت پلپلی!
در تابخانه تن تاریک تا بروز
چشمم تنور می کند و سینه منقلی
چون در رسید لشکر دیمه بخوشدلی
شرطی است ساقیا که لب از باده نگسلی
اخراج کن ز نقطه ی عیشم خطی که من
ز آن خط نجوم عیش ترا کرده مدخلی
بنگر که پر ز خنجر الماس و جوشن است
طرف چمن که بود پر از حلّه و حلی
بستان شد از حریف خریف آنچنان حریف
کش خار کلبنی کند و زاغ بلبلی
چون هر نفس که ز دیشب یلدا چو نشتریست
گوئی که دستگاه حکیمی است کابلی
ای جویبار تا مه دی مه خریده ای
از فرق تا قدم همه تن در سلاسلی
دیدی که کرد صفحه تقویم باغ را
شنگرف لاجورد رقومی و جدولی
اکنون ببین که در شمر و ساحت چمن
تختی ز سیم خام و بساط مکللی
نی نی مگر فکند بروی تو خواجه چشم
آیینه ای شدست بساط تو منجلی
صدر زمانه، جان سخاوت، جهان حلم
شمس سپهر دین، فلک مکرمت علی
صدری که نوک خامه و الفاظ کلک اوست
هم روح را مربی و هم عقل را ولی
روشن چو دید دور فلک چشم آفتاب
گفتا ز خاک حضرت صاحب مکحّلی
ای لطف کردگار بنان تو در بیان
برهان قاطعیست که تو عقل اولی
وی خط خواجه چون ز فلک بر تو آفتاب
پیوسته سایر است و تو خط مقولی
با لفظ عذب تو سخن جزل بنده گفت
از روی بندگی نه ز راه مقابلی
کی صورت زوان سخنگوی نظم و نثر
سحر حدائقی، غلطم، وحی منزلی
شد در حصول جزوی و کلی شفای روح
قانون منطقت چو اشارات بوعلی
گر ذروه کمال بود منتهای فضل
در عالم کمال فضائل تو افضلی
ور بی حمایلست جهان، حرز مدح تو
زین پس زمانه را نکند جز حمایلی
ای آز را ز خاک در خوان همتت
هر دم هزار بار جهان دیده ممتلی
تا در جهان عقل نیاید؛ بهیچ نوع
از هر مفصلی که کند فرض مجملی
بادا ترا دوام سعادت که خود کند
در مجمل بقای تو دوران مفصّلی
خورشید را طلوع ده ای ترک قنقلی
بزدای دل، ز رنگ زمانه که روزگار
بس شام را سیه کند و صبح صیقلی
بازم رهان که بر دلم انده موکّلست
ای ترک ماهرو که برانده موکلی
با غمزه گو که تیر جفا بیش ازین مزن
بر خستگان ضربت شمشیر بیدلی
ای خاک مشکبوی مگر مولعی بسحر
ورنه چرا مقیم سر چاه بابلی
وی لعل دلفروز بدل بردن و جواب
تریاکی و شرنگ و شرابی و حنظلی
هر شب ز اشتیاق تو در جذب آه من
کافوری مزاج هوا گشت پلپلی!
در تابخانه تن تاریک تا بروز
چشمم تنور می کند و سینه منقلی
چون در رسید لشکر دیمه بخوشدلی
شرطی است ساقیا که لب از باده نگسلی
اخراج کن ز نقطه ی عیشم خطی که من
ز آن خط نجوم عیش ترا کرده مدخلی
بنگر که پر ز خنجر الماس و جوشن است
طرف چمن که بود پر از حلّه و حلی
بستان شد از حریف خریف آنچنان حریف
کش خار کلبنی کند و زاغ بلبلی
چون هر نفس که ز دیشب یلدا چو نشتریست
گوئی که دستگاه حکیمی است کابلی
ای جویبار تا مه دی مه خریده ای
از فرق تا قدم همه تن در سلاسلی
دیدی که کرد صفحه تقویم باغ را
شنگرف لاجورد رقومی و جدولی
اکنون ببین که در شمر و ساحت چمن
تختی ز سیم خام و بساط مکللی
نی نی مگر فکند بروی تو خواجه چشم
آیینه ای شدست بساط تو منجلی
صدر زمانه، جان سخاوت، جهان حلم
شمس سپهر دین، فلک مکرمت علی
صدری که نوک خامه و الفاظ کلک اوست
هم روح را مربی و هم عقل را ولی
روشن چو دید دور فلک چشم آفتاب
گفتا ز خاک حضرت صاحب مکحّلی
ای لطف کردگار بنان تو در بیان
برهان قاطعیست که تو عقل اولی
وی خط خواجه چون ز فلک بر تو آفتاب
پیوسته سایر است و تو خط مقولی
با لفظ عذب تو سخن جزل بنده گفت
از روی بندگی نه ز راه مقابلی
کی صورت زوان سخنگوی نظم و نثر
سحر حدائقی، غلطم، وحی منزلی
شد در حصول جزوی و کلی شفای روح
قانون منطقت چو اشارات بوعلی
گر ذروه کمال بود منتهای فضل
در عالم کمال فضائل تو افضلی
ور بی حمایلست جهان، حرز مدح تو
زین پس زمانه را نکند جز حمایلی
ای آز را ز خاک در خوان همتت
هر دم هزار بار جهان دیده ممتلی
تا در جهان عقل نیاید؛ بهیچ نوع
از هر مفصلی که کند فرض مجملی
بادا ترا دوام سعادت که خود کند
در مجمل بقای تو دوران مفصّلی
امامی هروی : ترجیعات
ایدل اندر پرده تقدیر کس را راه نیست
ایدل اندر پرده تقدیر کس را راه نیست
هیچ فهم از کشف اسرار سپهر آگاه نیست
فتنه ی گیتی مشو، زیرا که در زیر سپهر
یوسف امید اگر برجاست جز در چاه نیست
بر جوانی دل منه، چون دست فرمان فنا
هیچوقت از دامن ملک بقا کوتاه نیست
نام نیکو جو، نه مال و جاه چون بعد از حیات
نام نیکو هست مردم را و مال و جاه نیست
زندگانی چون بزرگی کن که بعد عمر او
خلق را جز مدح او پیرایه افواه نیست
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر الدین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
نحس گردون در جهان جاه تا تأثیر کرد
بخت برنا را لگد کوب سپهر پیر کرد
دور گردون را زمانه علت بیداد خواند
صحن گیتی را ستاره موجب تشویر کرد
روزگار از جور گردون یک بیک آگاه گشت
اختر اندر کار گیتی سر بسر تقصیر کرد
عالم اندر آتشی خود را شبی در خواب دید
آسمان حالی بمرگ خواجه اش تعبیر کرد
از جهان اینم شگفت آمد که در صدر وجود
بی وجود صدر صاحب هفته ای تأخیر کرد
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر دین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
آنکه ارکان ممالک را سپهر داد بود
..... کوه حلمش باد بود
..... پیش لشکر یأجوج ظلم
حکم او سد سدید عدل را بنیاد بود
ملک دین و دولت از تأثیر کلک ورای او
چون جهان ز آثار ابرو آفتاب و باد بود
..... پیوسته در بند جهان
در پناه دولت او همچو سرو آزاد بود
با فلک گفتم شبی زین دور، مقصود تو چیست
گفت نسل صاحب عادل که باقی باد، بود
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر دین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
ای جهان را غیبت انصاف تو بر هم زده
مرگت آتش در نهاد دوده ی آدم زده
ضرب نقش راستی با شیشه هجران تو
دور چرخ کعبتین سیر انجم کم زده
چیست بی عدلت جهان ویرانه ی پر شور و شر
کیست بی جاهت فلک، سرگشته ی ماتم زده
گر جهان تا بنگرد خلق جهان را خاص و عام
خانمان از ماتم صدر جهان بر هم زده
صاحب عادل، مجیرالملک، صدر دین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
بر در عمر تو تا دست قضا مسمار زد
زندگانی خاک در چشم اولوالابصار زد
لاله رویان را درین غم چهره دار الضرب شد
بسکه ضرب دست بر رخسارشان دینار زد
بیخ امید از جهان ببرید گردون تا اجل
میخ نومیدیت محکم بر در و دیوار زد
دل منه بر گرمی مهر سپهر ایدل که چرخ
کاروان جان بتیغ مهر آتشبار زد
گر فلک را مهر بودی کی بدل کردی بکین
با بزرگی کز، در او، لاف استظهار زد
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر دین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
سرورا تا ملک بی کلک تو نا منظوم شد
دولت از دیدار و اقبال درت محروم شد
در سواد خطه ی ملک عدم از سعی مرگ
خطه ی فرمان، تو گوئی نقطه ی موهوم شد
جود گوئی از صریر کلک تو موجود گشت
داد گوئی بی نفاذ امر تو معدوم شد
جان تو جان خلایق بود تا تو رفته ای
این سخن خلق جهان را بی سخن معلوم شد
هرچه شادی بود پنداری که از روی زمین
در سر صیت وفات صاحب مرحوم شد
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر دین پناه
نجم دین؛ نور جهان مکرمت، گردون جاه
بی وجودت صاحبا صبح سعادت شام باد
صیت انصافت جهان را زیور ایام باد
مرغ دولت را چو در پرواز اقبال تو نیست
دانه ی تعظیم در حلق بزرگی دام باد
بی تو مجددین و دولت را که مخدوم جهانست
صبر دائم همدم و دولت همیشه رام باد
هر که از جان همچو دولت در هوای هر دو نیست
در دو گیتی تا بود زو نام دشمن کام باد
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر دین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
هیچ فهم از کشف اسرار سپهر آگاه نیست
فتنه ی گیتی مشو، زیرا که در زیر سپهر
یوسف امید اگر برجاست جز در چاه نیست
بر جوانی دل منه، چون دست فرمان فنا
هیچوقت از دامن ملک بقا کوتاه نیست
نام نیکو جو، نه مال و جاه چون بعد از حیات
نام نیکو هست مردم را و مال و جاه نیست
زندگانی چون بزرگی کن که بعد عمر او
خلق را جز مدح او پیرایه افواه نیست
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر الدین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
نحس گردون در جهان جاه تا تأثیر کرد
بخت برنا را لگد کوب سپهر پیر کرد
دور گردون را زمانه علت بیداد خواند
صحن گیتی را ستاره موجب تشویر کرد
روزگار از جور گردون یک بیک آگاه گشت
اختر اندر کار گیتی سر بسر تقصیر کرد
عالم اندر آتشی خود را شبی در خواب دید
آسمان حالی بمرگ خواجه اش تعبیر کرد
از جهان اینم شگفت آمد که در صدر وجود
بی وجود صدر صاحب هفته ای تأخیر کرد
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر دین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
آنکه ارکان ممالک را سپهر داد بود
..... کوه حلمش باد بود
..... پیش لشکر یأجوج ظلم
حکم او سد سدید عدل را بنیاد بود
ملک دین و دولت از تأثیر کلک ورای او
چون جهان ز آثار ابرو آفتاب و باد بود
..... پیوسته در بند جهان
در پناه دولت او همچو سرو آزاد بود
با فلک گفتم شبی زین دور، مقصود تو چیست
گفت نسل صاحب عادل که باقی باد، بود
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر دین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
ای جهان را غیبت انصاف تو بر هم زده
مرگت آتش در نهاد دوده ی آدم زده
ضرب نقش راستی با شیشه هجران تو
دور چرخ کعبتین سیر انجم کم زده
چیست بی عدلت جهان ویرانه ی پر شور و شر
کیست بی جاهت فلک، سرگشته ی ماتم زده
گر جهان تا بنگرد خلق جهان را خاص و عام
خانمان از ماتم صدر جهان بر هم زده
صاحب عادل، مجیرالملک، صدر دین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
بر در عمر تو تا دست قضا مسمار زد
زندگانی خاک در چشم اولوالابصار زد
لاله رویان را درین غم چهره دار الضرب شد
بسکه ضرب دست بر رخسارشان دینار زد
بیخ امید از جهان ببرید گردون تا اجل
میخ نومیدیت محکم بر در و دیوار زد
دل منه بر گرمی مهر سپهر ایدل که چرخ
کاروان جان بتیغ مهر آتشبار زد
گر فلک را مهر بودی کی بدل کردی بکین
با بزرگی کز، در او، لاف استظهار زد
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر دین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
سرورا تا ملک بی کلک تو نا منظوم شد
دولت از دیدار و اقبال درت محروم شد
در سواد خطه ی ملک عدم از سعی مرگ
خطه ی فرمان، تو گوئی نقطه ی موهوم شد
جود گوئی از صریر کلک تو موجود گشت
داد گوئی بی نفاذ امر تو معدوم شد
جان تو جان خلایق بود تا تو رفته ای
این سخن خلق جهان را بی سخن معلوم شد
هرچه شادی بود پنداری که از روی زمین
در سر صیت وفات صاحب مرحوم شد
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر دین پناه
نجم دین؛ نور جهان مکرمت، گردون جاه
بی وجودت صاحبا صبح سعادت شام باد
صیت انصافت جهان را زیور ایام باد
مرغ دولت را چو در پرواز اقبال تو نیست
دانه ی تعظیم در حلق بزرگی دام باد
بی تو مجددین و دولت را که مخدوم جهانست
صبر دائم همدم و دولت همیشه رام باد
هر که از جان همچو دولت در هوای هر دو نیست
در دو گیتی تا بود زو نام دشمن کام باد
صاحب عادل، مجیر الملک، صدر دین پناه
نجم دین، نور جهان مکرمت، گردون جاه
امامی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۲
امامی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰
آن شنیدی که خار در گلزار
گل خوشبوی را برادر خواند
راست می گفت لیکن از پی خار
هیچ دانا درخت گل ننشاند
بلکه دانا چو گلبنی پرورد
چون بر اندام اولیا افشاند
ای امامی بگل نگردد خار
چشم ادراکت از چه خیره بماند
گل بی خار کس نکشت و نرست
هیچکس هیچ جا ندید و نخواند
بوی گل، گل بلطف یار دهد
بلبلی را که دل ز خار بماند
گل خوشبوی را برادر خواند
راست می گفت لیکن از پی خار
هیچ دانا درخت گل ننشاند
بلکه دانا چو گلبنی پرورد
چون بر اندام اولیا افشاند
ای امامی بگل نگردد خار
چشم ادراکت از چه خیره بماند
گل بی خار کس نکشت و نرست
هیچکس هیچ جا ندید و نخواند
بوی گل، گل بلطف یار دهد
بلبلی را که دل ز خار بماند
امامی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
دیدم الفی چند سخنگو که لب عقل
از منطقشان جام اشارات گسارد
ترکیب خطی گشته وزان خط شده حیران
ادراک که اندیشه بدو ملک سپارد
خطی که هنرمند بدو چون نظر افکند
بحریش نهد نام سمائیش شمارد
بحری که بغواصی توفیق و تفکر
زودست خرد در گرانمایه بر آرد
دری که ازو بر چمن روضه ی ادراک
تا حشر بجز اختر رخشنده نبارد
دی واضح این تحفه همی گفت الف را
تا مفلس و عریان نبرد خصم و نیارد
کردیم زنه وجه توانگر بدلائل
تا بیش نگویند الف هیچ ندارد
از منطقشان جام اشارات گسارد
ترکیب خطی گشته وزان خط شده حیران
ادراک که اندیشه بدو ملک سپارد
خطی که هنرمند بدو چون نظر افکند
بحریش نهد نام سمائیش شمارد
بحری که بغواصی توفیق و تفکر
زودست خرد در گرانمایه بر آرد
دری که ازو بر چمن روضه ی ادراک
تا حشر بجز اختر رخشنده نبارد
دی واضح این تحفه همی گفت الف را
تا مفلس و عریان نبرد خصم و نیارد
کردیم زنه وجه توانگر بدلائل
تا بیش نگویند الف هیچ ندارد