عبارات مورد جستجو در ۳۹۰ گوهر پیدا شد:
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۱
طاعتی کان در حقیقت موجب قرب خداست
طوف خاک درگه مظلوم دشت کربلاست
ای خوش آن مردم که بهر قوت نور نظر
در نظر او را مدام آن قبله حاجت رواست
ای خوش آن طالب که در هنگام حاجت خواستن
خاک راه کربلا در چشم او چون توتیاست
ای خوش آن زایر که او را در چنان حاجت گهی
گه نماز بی رعونت گه نیاز بی ریاست
گه بیاد تشنه آن بادیه اشکش روان
گه برای سجده آن خاک در قدش دو تاست
گاه چون پرکار گرد نقطه مرقد دوان
گاه چون بی نقطه احرام طاعت ما بجاست
کربلا گنج ایست در ویرانه دیرین دهر
لیک آن گنجی که نقدش نقد شاه اولیاست
خازن حکمت نهاده در چنان گنج شریف
طرفه صندوقی که پر از در درج لافتاست
یا گلستانیست آن روضه که گر بینند باز
رنگ گلهایش ز خون رنگ آل مصطفاست
حدت ار دارد هوای بقعه اش نبود عجب
آتش دلهای سوزان در مزاج آن هواست
شور اگر خیزد ز خاکش آب دارد جای آن
چون همیشه چشمه آن آب آب چشم ماست
در میان روضه و آن بقعه تا یابند فرق
در میان جان و دل انواع بحث ماجراست
بحث دارد جان که آن روضه شبیه روضه است
دل مغارض می شود کان هر دو از هم کی جداست
با وجود آن همه رفعت که درد آسمان
گر زمین از آسمان خود را فزون گیرد رواست
از زمین جزء وست صحرای شریف کربلا
کربلا جای حسین ابن علی مرتضاست
آن امام ظاهر و باطن که از محض صفا
همچو ظاهر باطنش آینه گیتی نماست
کی رود ناکام هر کس کآورد رو سوی او
کی شود محروم هر کس را که با او التجاست
رتبه گردی که خیزد از ره زوار او
از ره رفعت قرار بارگاه کبریاست
شهسوار یثرب و بطحا امام انس و جان
پادشاه صورت و معنی شه هر دو سراست
زندگی بخش دل ارباب صدق اعتقاد
کشته تیغ جفای ناکسان بی وفاست
عاصیان خیر را از قتل آن معصوم پاک
صد خجالت روز حشر از حضرت خیرالنساست
تا اثر دارد جهان در دعوی خون حسین
صد هزاران بی ادب در معرض فوت و فناست
باد نصرت نیک بختی را که دایم در جهان
از ره اخلاص دارد نیت این بازخواست
السلام ای نور بخش دیده اهل نظر
السلام ای آنکه در گاه تو حاجت گاه ماست
دردمندی نیست کز لطف تو درمانی نیافت
خاک درگاه تو اهل درد را دارالشفاست
سایه لطف خود از فرق فضولی وا مگیر
زآنکه هم بیچاره و هم بی کس و هم بینواست
از غریبی ره ندارد بر سلوک خود هنوز
هر چه می خواهد کند در خاطرش بیم خطاست
چشم دارم آن عمل توفیق حق روزی کند
کان پریشان را درو نفع و ترا در وی رضاست
طوف خاک درگه مظلوم دشت کربلاست
ای خوش آن مردم که بهر قوت نور نظر
در نظر او را مدام آن قبله حاجت رواست
ای خوش آن طالب که در هنگام حاجت خواستن
خاک راه کربلا در چشم او چون توتیاست
ای خوش آن زایر که او را در چنان حاجت گهی
گه نماز بی رعونت گه نیاز بی ریاست
گه بیاد تشنه آن بادیه اشکش روان
گه برای سجده آن خاک در قدش دو تاست
گاه چون پرکار گرد نقطه مرقد دوان
گاه چون بی نقطه احرام طاعت ما بجاست
کربلا گنج ایست در ویرانه دیرین دهر
لیک آن گنجی که نقدش نقد شاه اولیاست
خازن حکمت نهاده در چنان گنج شریف
طرفه صندوقی که پر از در درج لافتاست
یا گلستانیست آن روضه که گر بینند باز
رنگ گلهایش ز خون رنگ آل مصطفاست
حدت ار دارد هوای بقعه اش نبود عجب
آتش دلهای سوزان در مزاج آن هواست
شور اگر خیزد ز خاکش آب دارد جای آن
چون همیشه چشمه آن آب آب چشم ماست
در میان روضه و آن بقعه تا یابند فرق
در میان جان و دل انواع بحث ماجراست
بحث دارد جان که آن روضه شبیه روضه است
دل مغارض می شود کان هر دو از هم کی جداست
با وجود آن همه رفعت که درد آسمان
گر زمین از آسمان خود را فزون گیرد رواست
از زمین جزء وست صحرای شریف کربلا
کربلا جای حسین ابن علی مرتضاست
آن امام ظاهر و باطن که از محض صفا
همچو ظاهر باطنش آینه گیتی نماست
کی رود ناکام هر کس کآورد رو سوی او
کی شود محروم هر کس را که با او التجاست
رتبه گردی که خیزد از ره زوار او
از ره رفعت قرار بارگاه کبریاست
شهسوار یثرب و بطحا امام انس و جان
پادشاه صورت و معنی شه هر دو سراست
زندگی بخش دل ارباب صدق اعتقاد
کشته تیغ جفای ناکسان بی وفاست
عاصیان خیر را از قتل آن معصوم پاک
صد خجالت روز حشر از حضرت خیرالنساست
تا اثر دارد جهان در دعوی خون حسین
صد هزاران بی ادب در معرض فوت و فناست
باد نصرت نیک بختی را که دایم در جهان
از ره اخلاص دارد نیت این بازخواست
السلام ای نور بخش دیده اهل نظر
السلام ای آنکه در گاه تو حاجت گاه ماست
دردمندی نیست کز لطف تو درمانی نیافت
خاک درگاه تو اهل درد را دارالشفاست
سایه لطف خود از فرق فضولی وا مگیر
زآنکه هم بیچاره و هم بی کس و هم بینواست
از غریبی ره ندارد بر سلوک خود هنوز
هر چه می خواهد کند در خاطرش بیم خطاست
چشم دارم آن عمل توفیق حق روزی کند
کان پریشان را درو نفع و ترا در وی رضاست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
پی ماتم میان انجمن ای ماه جا کردی
ز غیرت باز بر من شهر را ماتم سرا کردی
مرا گفتی مکن افغان که فردا خواهمت کشتن
شب قتلست منعم از فغان کردن چرا کردی
چه بود از خاک آن در دور کردی کشتگانت را
شهیدان را چرا بیرون ز خاک کربلا کردی
زدی در رنگ ماتم گاه بر سر گاه بر سینه
رساندی ظلم تا حدی که بر خود هم جفا کردی
شدی عاشوریان را شمع محفل چون نمیرم من
چه باشد بهتر از مردن تو چون میل عزا کردی
بگریه آب دادی سبزه خاک شهیدان را
اسیران بلا را کشته تیغ وفا کردی
فضولی در ره او کشته تیغ جفا گشتی
عفاک الله شهید کربلا را اقتدا کردی
ز غیرت باز بر من شهر را ماتم سرا کردی
مرا گفتی مکن افغان که فردا خواهمت کشتن
شب قتلست منعم از فغان کردن چرا کردی
چه بود از خاک آن در دور کردی کشتگانت را
شهیدان را چرا بیرون ز خاک کربلا کردی
زدی در رنگ ماتم گاه بر سر گاه بر سینه
رساندی ظلم تا حدی که بر خود هم جفا کردی
شدی عاشوریان را شمع محفل چون نمیرم من
چه باشد بهتر از مردن تو چون میل عزا کردی
بگریه آب دادی سبزه خاک شهیدان را
اسیران بلا را کشته تیغ وفا کردی
فضولی در ره او کشته تیغ جفا گشتی
عفاک الله شهید کربلا را اقتدا کردی
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - چکامه
مرد چو باشد بوقت کار هراسان
مشکل گردد و را بدیده هر آسان
عزم درست و دل قویت چو باشد
کوه توانی همی بسفت به پیکان
باید دل ساخت ز آهنی که نگردد
دستخوش امتحان و آژده سوهان
مشت چو سندان اگر نداری هرگز
می نتوانی نواخت مشت بسندان
شیر خدا را شراب خون عدو شد
کاسه سر خصم و تیغ و خنجر ریحان
تا چو خضر نسپری مسالک ظلمت
ره نبری در کنار چشمه حیوان
صاحب لامیه العجم نشنیدید
فخر نماید که لا اخل بغزلان
هر که در ایوان فشرد حلق صراحی
پای نتاند فشرد در صف میدان
نادان خود را همی فکنده بگوری
در چه ویل از هوای چاه ز نخدان
باید دل را نمود گونه دریا
ساخت تن از ابرو کرد دانش باران
بی هنر از بخت ناله دارد چونان
کس گره دست برگشود بدندان
بخت کدام است و چرخ کیست قضاچه
باید در کار دست و پا و دل و جان
دلکش و هشیار و نغز باید گفتار
محکم و ستوار و سخت باید پیمان
بخت اگر کاردان و کارکن آمد
خارج گشتی اصول خلق ز میزان
آب روان همچو کوه کردی پیکر
کوه گران همچو آب کردی ستخوان
اینکه بشهنامه گفت خواجه طوسی
بیژن را بخت چیره کرد بهومان
فی المثل ار دانیش مطابق واقع
نادره کاری فتاده است بدوران
گوهر دانش ترا چو باشد در تن
جیب توان پرکنی ز گوهر و مرجان
سیرت انسان همی بباید ازیراک
مهر گیانیز شد بصورت انسان
تا بجهان نام نیک مانی برجای
بر سر گردون سمند همت بجهان
ننگ بیفکن تن از هلاک میندیش
نام طلب کن دل از زوال مترسان
سخت همی کوش در مقابل دشمن
تند همی جوش در مقابل فرسان
التونتاش آن امیر خطه خوارزم
چون ز مصاف علی تکین شد نالان
تا نفس آخرین که دست ز جان شست
پای جلادت برون نهشت ز میدان
داشت بهنگام نزع گونه عبهر
آن رخ رنگین که چون شقایق نعمان
احمد عبدالصمد ستاده ببالینش
گریه کنان بود همچو ابر به نیسان
دید چو خوارزم شه گریستنش را
گفت بمن بر مدار ناله و افغان
مرگ مرا کی ز گریه یابی چاره
درد مرا کی ز ناله تانی درمان
من سر و سامان زندگی دهم از دست
تو بسپاه و ملک ده سر و سامان
تا نشناسد عدو که خصمی چون من
داده در آماجگاه ناوک اوجان
می بنخواهم بیان قصه و تاریخ
ورنه حکایات نغز کردم عنوان
غصه مجنون و خوبروئی لیلی
قصه ابسال و روزگار سلامان
ترجمه داستان خضر و سکندر
عاقبت فتنهای دیو و سلیمان
تا بنیوشند خلق و عبرت گیرند
از سیر مردمان و کار بزرگان
مهمان باشیم این دو روز و بناچار
دیر و یا زود رفت باید مهمان
ای خنک انرا که نام نیک گذارد
باقی و جاوید در صحیفه کیهان
همچو امیری که از مدیح خداوند
فخر کند تا ابد به اعشی و حسان
خواجه افخم خدایگان معظم
کشتی دانش محیط حکمت و عرفان
میر مهین آسمان رفعت و اقبال
قطب یقین آفتاب کشور ایقان
حضرت اعظم مهین امیر نظام آنک
در کف او شد نظام عالم امکان
داور سیف و قلم وزیر جهان بخش
صاحب چتر و علم امیر جهانبان
چاکر بزمش بر از نبیره جوزی
حاسد جاهش کم از معلم صبیان
پیل بدزدد همی ز بیمش خرطوم
شیر بخاید همی ز سهمش دندان
آذر آبادگان ز مهرش آباد
فضل و هنر اندرو چو لاله و ریحان
من دخله کان آمنا نبشته است
عدلش بر باب این همایون بستان
گشته ز گلهای رنگ رنگ بعینه
بستر مأمون شب عروسی بوران
ماهی و مرغش در آبگیر شناور
چون دل عاشق بروز وعده جانان
تا بدمد اندرین فیافی لاله
تا بچمد اندرین مراتع حیوان
تند نبیند کسی بدیده نرگس
تیز نراند کسی بجانب ظبیان
مار در این روضه مهره داده بگنجشک
شیر در این بیشه رام گشته بغزلان
سیل بناگه در اوفتاد در این شهر
چونان سیلی که کس ندیده بدانسان
کرد بیکباره کوهها را دریا
کند بیکباره خانها را بنیان
همچون سیل العرم که شهر سبارا
کند ز بن دانی ار بخواندی قران
فریاد از جان اهل شهر برآمد
بر در وی شد روان کلانتر و دهقان
گفتند ای خواجه بزرگ خجسته
گفتند ای صاحب رشید سخندان
آب نموده است خاکهامان هموار
سیل نموده است خانهامان ویران
شست یکی آنچه کاشتیم بصحرا
برد یکی آنچه داشتیم در ایوان
زنهار ای داد بخش خسته دلان زود
داد دل ما ز چرخ گردون بستان
میر مهین چون بدید روز رعیت
بگشود ابواب لطف و رحمت و احسان
گفت چو از آسمان بلا شده نازل
عاقله چرخم و مؤدب کیوان
سیل ز خشم من است چاره کنم این
ابر بدست من است سود دهد آن
آنچه خسارت رسیده است شما را
هین بنمائید تا ببخشم تاوان
خانه چوبین و سقفهای گلین را
بهتر سازم ز صدهزار گلستان
گفت و وفا کرد ساخت در دو سه روزی
خانه هر یک برا ز فراخور ایشان
الحق اینمردمی که زاد ازین میر
واینهمه بخشش ز لعل و گوهر و مرجان
بشگفت آید بچشم خلق از ایراک
ذاتش پیدا و قدر ذاتش پنهان
قصه میر مهین و مردم گیتی
قصه پیل است و سیر کردن عمیان
ای لب لعلت حدیث عیسی مریم
ای سر کلکت عصای موسی عمران
قبله گه جز درگهت نشیمن طاغوت
سجده که جز بر درت عبادت اوثان
هر دو کفت همچو دو درخت برومند
گشته ز تیغ و قلم ذواتاافنان
گه ز کفت فخر کرده خامه بشمشیر
گه ز کفت رشک برده خامه بچوگان
بسکه فزودی بعدل و داد بفرسنگ
در پی ظلم اندر است هر شبه دهقان
همچو کسی کش دهان ز خوردن حلوا
رنجد و جوید از آن بترشی درمان
سبحان الله که ظلم نیز از این ملک
گشته ابا صد هزار پای گریزان
قصه عدل تو و گریختن ظلم
خواندن بسم الله هست و راندن شیطان
خور، سوی برج اسد شده است در اینروز
تا برکاب تو شیر سازد قربان
حضرت باری اگر فدای سماعیل
کبش فرستاد هم ز روضه رضوان
بهر فدای تو از نژاد سماعیل
کبش کتائب رسید و صاحب ثعبان
آمدم اینک بحضرت تو نهم روی
آمدم اینک بدرگه تو دهم جان
تا که رسد اعشی از یمامه و بطحا
تا که بود نابغه ز جعده و ذبیان
اعشی را روح در بر تو ثناگوی
نابغه را هوش بر در تو ثناخوان
مشکل گردد و را بدیده هر آسان
عزم درست و دل قویت چو باشد
کوه توانی همی بسفت به پیکان
باید دل ساخت ز آهنی که نگردد
دستخوش امتحان و آژده سوهان
مشت چو سندان اگر نداری هرگز
می نتوانی نواخت مشت بسندان
شیر خدا را شراب خون عدو شد
کاسه سر خصم و تیغ و خنجر ریحان
تا چو خضر نسپری مسالک ظلمت
ره نبری در کنار چشمه حیوان
صاحب لامیه العجم نشنیدید
فخر نماید که لا اخل بغزلان
هر که در ایوان فشرد حلق صراحی
پای نتاند فشرد در صف میدان
نادان خود را همی فکنده بگوری
در چه ویل از هوای چاه ز نخدان
باید دل را نمود گونه دریا
ساخت تن از ابرو کرد دانش باران
بی هنر از بخت ناله دارد چونان
کس گره دست برگشود بدندان
بخت کدام است و چرخ کیست قضاچه
باید در کار دست و پا و دل و جان
دلکش و هشیار و نغز باید گفتار
محکم و ستوار و سخت باید پیمان
بخت اگر کاردان و کارکن آمد
خارج گشتی اصول خلق ز میزان
آب روان همچو کوه کردی پیکر
کوه گران همچو آب کردی ستخوان
اینکه بشهنامه گفت خواجه طوسی
بیژن را بخت چیره کرد بهومان
فی المثل ار دانیش مطابق واقع
نادره کاری فتاده است بدوران
گوهر دانش ترا چو باشد در تن
جیب توان پرکنی ز گوهر و مرجان
سیرت انسان همی بباید ازیراک
مهر گیانیز شد بصورت انسان
تا بجهان نام نیک مانی برجای
بر سر گردون سمند همت بجهان
ننگ بیفکن تن از هلاک میندیش
نام طلب کن دل از زوال مترسان
سخت همی کوش در مقابل دشمن
تند همی جوش در مقابل فرسان
التونتاش آن امیر خطه خوارزم
چون ز مصاف علی تکین شد نالان
تا نفس آخرین که دست ز جان شست
پای جلادت برون نهشت ز میدان
داشت بهنگام نزع گونه عبهر
آن رخ رنگین که چون شقایق نعمان
احمد عبدالصمد ستاده ببالینش
گریه کنان بود همچو ابر به نیسان
دید چو خوارزم شه گریستنش را
گفت بمن بر مدار ناله و افغان
مرگ مرا کی ز گریه یابی چاره
درد مرا کی ز ناله تانی درمان
من سر و سامان زندگی دهم از دست
تو بسپاه و ملک ده سر و سامان
تا نشناسد عدو که خصمی چون من
داده در آماجگاه ناوک اوجان
می بنخواهم بیان قصه و تاریخ
ورنه حکایات نغز کردم عنوان
غصه مجنون و خوبروئی لیلی
قصه ابسال و روزگار سلامان
ترجمه داستان خضر و سکندر
عاقبت فتنهای دیو و سلیمان
تا بنیوشند خلق و عبرت گیرند
از سیر مردمان و کار بزرگان
مهمان باشیم این دو روز و بناچار
دیر و یا زود رفت باید مهمان
ای خنک انرا که نام نیک گذارد
باقی و جاوید در صحیفه کیهان
همچو امیری که از مدیح خداوند
فخر کند تا ابد به اعشی و حسان
خواجه افخم خدایگان معظم
کشتی دانش محیط حکمت و عرفان
میر مهین آسمان رفعت و اقبال
قطب یقین آفتاب کشور ایقان
حضرت اعظم مهین امیر نظام آنک
در کف او شد نظام عالم امکان
داور سیف و قلم وزیر جهان بخش
صاحب چتر و علم امیر جهانبان
چاکر بزمش بر از نبیره جوزی
حاسد جاهش کم از معلم صبیان
پیل بدزدد همی ز بیمش خرطوم
شیر بخاید همی ز سهمش دندان
آذر آبادگان ز مهرش آباد
فضل و هنر اندرو چو لاله و ریحان
من دخله کان آمنا نبشته است
عدلش بر باب این همایون بستان
گشته ز گلهای رنگ رنگ بعینه
بستر مأمون شب عروسی بوران
ماهی و مرغش در آبگیر شناور
چون دل عاشق بروز وعده جانان
تا بدمد اندرین فیافی لاله
تا بچمد اندرین مراتع حیوان
تند نبیند کسی بدیده نرگس
تیز نراند کسی بجانب ظبیان
مار در این روضه مهره داده بگنجشک
شیر در این بیشه رام گشته بغزلان
سیل بناگه در اوفتاد در این شهر
چونان سیلی که کس ندیده بدانسان
کرد بیکباره کوهها را دریا
کند بیکباره خانها را بنیان
همچون سیل العرم که شهر سبارا
کند ز بن دانی ار بخواندی قران
فریاد از جان اهل شهر برآمد
بر در وی شد روان کلانتر و دهقان
گفتند ای خواجه بزرگ خجسته
گفتند ای صاحب رشید سخندان
آب نموده است خاکهامان هموار
سیل نموده است خانهامان ویران
شست یکی آنچه کاشتیم بصحرا
برد یکی آنچه داشتیم در ایوان
زنهار ای داد بخش خسته دلان زود
داد دل ما ز چرخ گردون بستان
میر مهین چون بدید روز رعیت
بگشود ابواب لطف و رحمت و احسان
گفت چو از آسمان بلا شده نازل
عاقله چرخم و مؤدب کیوان
سیل ز خشم من است چاره کنم این
ابر بدست من است سود دهد آن
آنچه خسارت رسیده است شما را
هین بنمائید تا ببخشم تاوان
خانه چوبین و سقفهای گلین را
بهتر سازم ز صدهزار گلستان
گفت و وفا کرد ساخت در دو سه روزی
خانه هر یک برا ز فراخور ایشان
الحق اینمردمی که زاد ازین میر
واینهمه بخشش ز لعل و گوهر و مرجان
بشگفت آید بچشم خلق از ایراک
ذاتش پیدا و قدر ذاتش پنهان
قصه میر مهین و مردم گیتی
قصه پیل است و سیر کردن عمیان
ای لب لعلت حدیث عیسی مریم
ای سر کلکت عصای موسی عمران
قبله گه جز درگهت نشیمن طاغوت
سجده که جز بر درت عبادت اوثان
هر دو کفت همچو دو درخت برومند
گشته ز تیغ و قلم ذواتاافنان
گه ز کفت فخر کرده خامه بشمشیر
گه ز کفت رشک برده خامه بچوگان
بسکه فزودی بعدل و داد بفرسنگ
در پی ظلم اندر است هر شبه دهقان
همچو کسی کش دهان ز خوردن حلوا
رنجد و جوید از آن بترشی درمان
سبحان الله که ظلم نیز از این ملک
گشته ابا صد هزار پای گریزان
قصه عدل تو و گریختن ظلم
خواندن بسم الله هست و راندن شیطان
خور، سوی برج اسد شده است در اینروز
تا برکاب تو شیر سازد قربان
حضرت باری اگر فدای سماعیل
کبش فرستاد هم ز روضه رضوان
بهر فدای تو از نژاد سماعیل
کبش کتائب رسید و صاحب ثعبان
آمدم اینک بحضرت تو نهم روی
آمدم اینک بدرگه تو دهم جان
تا که رسد اعشی از یمامه و بطحا
تا که بود نابغه ز جعده و ذبیان
اعشی را روح در بر تو ثناگوی
نابغه را هوش بر در تو ثناخوان
آذر بیگدلی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - در زلزلهٔ کاشان فرماید
در طپش آمد زمین و، از روش ماند آسمان
الامان از فتنه ی آخر زمانی، الأمان
بندها بر پای دارم، هر یکی از صد کمند
تیرها بر سینه خوردم، هر یکی از صد کمان
بعد ازین میبایدم بگریست از جور زمین
رفت ایامی که مینالیدم از دور زمان
وعده ی مهر ار کند زین پس، زمان را کو کفیل؟!
مژده ی لطف ار دهد زین پس، زمین را کو ضمان
گر فلک دیگر بگردد بر سر ما، گو مگرد؛
گر زمین دیگر نماند پای برجا، گو ممان!
دیدم از دور زمان، آن کش نبودم در خیال؛
دیدم از جور زمین، آن کش نبودم در گمان
داشتم کاشانه یی در شهر کاشان چند سال
کاختر شبگون، غریبم داشت، دور از خانمان
خفته بودم یک شب آنجا بیخبر از روزگار
چون گشودم دیده، دیدم صد قیامت آشکار!
خاستم از خواب و دیدم شهر را در انقلاب
آنچه من دیدم نبیند هیچ کس یا رب بخواب
پیش از آن کارد افق از بوته بیرون سیم صبح
در بسیط خاک، چون سیماب افتاد اضطراب
هر کجا خشتی دو دیدم، صبحدم در گوش هم
بودشان هذا فراق بینی و بینک خطاب
عالمی آباد، چون ز آبادی آن شهر بود
شد خراب وزان خرابی، عالمی دیم خراب
هم من وهم دیگران، دیدیم از آشوب خاک
آنچه نوح و امتش دیدند از طوفان آب
شب شود هر روز،کش رفت آفتابی زیر خاک!
چون بود روزی که شد در خاک چندین آفتاب؟!
گر نه خواب مرگ برد امشب چو بختم خلق را
از چه بر هر در زدم فریاد، نشنیدم جواب
ز اضطراب خاک ماند آن روز الی یوم النشور
زنده بهرام فلک در خاک، چون بهرام گور!
یارب آن شب آسمان این انقلابش از چه بود؟!
خاک ساکن، صبحدم این اضطرابش از چه بود؟!
کرد خونین لیلی شب گیسوان صبح از شفق
گرنه روز ماتمش بود، این خضابش از چه بود؟!
گر بر آن نشکفته گلها، شب فلک نگریست خون
صبح خاک آن گلندامان، گلابش از چه بود؟!
گر سپهر آن شب نبودش شرم از کار زمین
پرده بر رخ، صبح از نیلی سحابش از چه بود؟!
چشم اختر، کان نخفتی جمله شب زان خفتگان
گر سحر افسانه یی نشنید، خوابش از چه بود؟!
عاقبت میشد کنارش خلق را چون خوابگاه
حیرتی دارم که خاک آن شب شتابش از چه بود؟!
شهر کاشان، کش فلک در سالها آباد کرد
هم فلک خود کرد در یکدم خرابش از چه بود؟!
صبح، زال چرخ از مهرش بکف دیدم چراغ
تا کند از خاک فرزندان خود یک یک سراغ
گر بصبح رستخیز آن شب نبودی حامله
آخرین ساعت چه بود آن شهر را این زلزله؟!
بیم آن بودی، که بندد ره بسیر آسمان
گر زمین بر پا نبودش ز اشک مردم سلسله
صور اسرافیل بود آن شب مگر بانگ خروس
کز جهان شد کاروان جان روان بیفاصله
شد چو ریگ آن کاروان و خاک شهر از پی روان
رسم دیرین است خود گرد از قفای قافله
سر زخم خار دیدم، خونچکان چون لاله اش
آنکه گر سودیش پا بر لاله، کردی آبله
دامن مادر، بدست کودکان نازنین،
رفته خوش با هم نه بر لب از حدیث آن گله
هر که زیر خاک دید آن نازکان، و زنده ماند؛
بود از جان سختی او را زندگی، نز حوصله!
ای دریغا در چنین معموره کآمد به ز سغد
جای خود گم کرده از بسیاری ویرانه جغد
غازه بر روی افق، صبح از شفق سودند باز
خاک را دامن بخون خلق آلودند باز
اختران دادند خاک شهر را یک سر بباد
شهریان را تن بزیر خاک فرسودند باز
طاقها بگشاده پرسش را دهان از هر شکاف
در جواب از رفتگان، یک حرف نشودند باز
از شبستان عدم، یک یک جدا گر آمدند؛
در یکی شب همعنان آن راه پیمودند باز
خفتگان، کز خوابشان ناگه اجل بیدار کرد
گوییا آشفته خوابی دیده آسودند باز
غیر ماه من، که رخ یکباره بنهفت اختران
صبح بنهفتند روی و شام بنمودند باز
مانده را ز رفتگان، ناگفته دیدم ای دریغ؛
ماندگان با یکدگر در گفتگو بودند باز
پیش ازین نادیده کس روز غم اندوزی چنین
بعد ازین هم کس نبیند د رجهان روزی چنین!
گلرخانی کاسمان در مهد گل پروردشان
هین بخواری بین زمین بر سر چها آوردشان؟!
نوخطان، کز سبزه ی خط، آسمان را کرده سبز؛
زرد شد خورشید، چون خیری زرنگ زردشان
میکشان، کز جام می کردند گل را خون جگر؛
ساقی دوران بجام از کین چه خونها کردشان؟!
کاروانی جمله یوسف شد به مصر خاک و خلق
مانده چون یعقوب گریان در سراغ گردشان
گلستان را کرده غارت صبح، گلچین سپهر؛
خاک را دامن ببین رنگین کنون از وردشان
گر چه رستند آن شهیدان، از هزاران درد، لیک
ماندگان را تا قیامت ماند در دل دردشان
بردشان گرمی مجلس از تزلزل کز زمین؛
لرزه بر جان سپهر افگنده آه سردشان
زان جوانان شکفته روی سیمین قد دریغ!
زان عروسان شکفته موی نسرین خد دریغ!
آورم یا رب کرا زیشان بلب در نوحه نام؟!
شمعها دیدم سحرگه مرده، گریم بر کدام؟!
هر سویی غلطیده سروی ماهر و بر روی خاک؛
هر طرف افتاده ماهی سرو قد از طرف بام
زاهدان و شاهدان شهر را دیدم خراب
مسجد و میخانه با هم چون پذیرفت انهدام؟!
این یکی بر کف صراحی، آن یکی بر کف کتاب
آن یکی بر دست سنجه، این یکی بر دست جام
کو کجا رفت آنکه گفتی: هست شیرین خواب صبح
گو: بیا بنگر ز خواب صبح خلقی تلخکام
گرنه بر سر ریختندی ماندگان آن خاک را
رفتگان در خاک ماندندی الی یوم القیام
سرکشد صبح قیامت، هر کسی از خاک و من؛
زیر خاک آن صبح دیدم خلق را از خاص و عام
دل شکسته، گر کسی چون من دو روزی زنده ماند
تا قیامت بایدش زان زندگی شرمنده ماند
ماند آوخ هم بدلها حسرت دیدارها
هم بجانها آرزوها، هم بلب گفتارها
طرفه العینی، ز چشم گیتی شد جدا
دوستان از دوستان و یارها از یارها
چون دو یار مهربان، روز وداع از هر کنار
کرده نالان دست در آغوش هم دیوارها
خاکیان را، خفتگان همخوابه گشته زیر خاک؛
خاک بر سر بر فراز خاکشان بیدارها
مشتری را در فلک، یا رب چه پیش آمد که خلق
جانفروشی را دکان وا کرده در بازارها؟!
بازی این بار، ادبار دلم شد، ورنه من
از فلک بازی گریها دیده بودم بارها
سالها بودم ز کار آسمان، دلتنگ آه
می ندانستم که آید از زمین هم کارها
مادری کو رخ بخون زادگان گلگون کند
گر کس از بیمهری او خون نگرید، چون کند؟!
دل بجوش آمد، حریفان وقت شد زاری کنید؛
خاک رنگت خون گرفت، از دیده خونباری کنید
بر مزار کشتگان خاک خونخوار از دریغ
لب فرو بندید و شکر حضرت باری کنید
تا دهید اندام خون آلودشان را شست و شو
بر کشید از خاکشان، وز دیده خون جاری کنید
بیدلی، کش دل بداغ دوستان امروز سوخت
آبش اندر آتش افشانید و دلداری کنید
مفلسی، کش گنجها در خاک ماند از بیکسی؛
د رخرابی دلش، چون خضر معماری کنید
سوخت از داغ مصیبت، چون فلک جان همه
یکدگر را در عزای یکدگر یاری کنید
آسمان بر سینه ی من هم، سه داغ آن شب نهاد
چاره ی آن هر سه از یک خنجر کاری کنید
صبحدم چون شمع گریان هر کسی از داغ خود
مانده من نالان چو قمری بر سه سرو باغ خود
سرو بالایی، که شب هر سو خرامان دیدمش
صبحدم، چون پیکرتصویر، بیجان دیدمش!
شمع رخساری، که شب چون مهر سویش دیدمی؛
صبحدم، از دیده ها، چون ماه پنهان دیدمش!
نازک اندامی، که شب از گل تنش پوشیدمی!
صبحدم، بر روی خاک افتاده، عریان دیدمش!
نرگس مستی، که شب مست نگاهش بودمی؛
صبحدم، پر کنده برطرف گلستان دیدمش!
جعد مشکینی، که شب از بوی او آسودمی؛
صبحدم، از باد چون سنبل پریشان دیدمش!
در دندانی که شب بر درج آن لب سودمی
صبحدم، رنگین تر از لعل بدخشان دیدمش!
کرد کاری آسمان الحق که با سنگین دلی
صبحدم از هر چه کرد آن شب، پشیمان دیدمش!
آنچه دیدم از جهان، بگذشت؛ و این هم بگذرد
چون جفای آسمان، جور زمین هم بگذرد
آه از آن ساعت که گردد جلوه گر باد بهار
ابر آذاری بخاک تیره گرید زار زار
زخمها را برگ گل، ناخن زند در بوستان؛
داغها را لاله سازد تازه اندر کوهسار
هر که چیند سنبلی، افتد بفکر زلف دوست؛
هر که بیند نرگسی، افتد بیاد چشم یار!
هر که بیند لاله یی در باغ و داغ اندر میان
هر که بیند چشمه یی در راغ و سبزه در کنار
یادش آید از رخ رنگین و خاک مشکرنگ
یادش آید از لب شیرین و خط مشکبار
آنکه ماندش حسرتی در دل از آن وارونه روز
و آنکه هستش نوگلی در گل، در آن ویران دیار
هم چکانده چون غم اندوزان، برخ خون جگر
هم فشاند، چون سیه روزان، بسر خاک مزار
ماندگان را کز تزلزل خانه بی دیوار شد
زیر سقف آسمان هم زیستن دشوار شد
یا رب، از لطف تو این شهر خراب آباد باد
عاجزانش را دل از قید ستم آزاد باد
هر که آزارد دل مسکینی از زخم زبان
مرهم زخم دلش، از خنجر پولاد باد
هر که رنجاند دل درویشی آنجا بیگناه
آتش اندر آبش افتد، خاک او بر باد باد!
هر که مظلومی از آن کشور بفریاد آورد
از تظلم، شب در افغان، روز در فریاد باد
هر که بر صیدی زبون، آنجا کمندی افگند؛
گردن او بسته ی فتراک صد صیاد باد
از هجوم غم، بحسرت، رخت بستم زان دیار
جان غمگینی که ماند آنجا الهی شاد باد!
با صباحی، آذر آنجا روزگاری خوش گذشت؛
یاد باد آن روزگار خوش که گفتم، یاد باد!
خوش دعائی از دلم آمد بلب بی مدعا
مستجاب است این دعا و مستجاب است این دعا!
الامان از فتنه ی آخر زمانی، الأمان
بندها بر پای دارم، هر یکی از صد کمند
تیرها بر سینه خوردم، هر یکی از صد کمان
بعد ازین میبایدم بگریست از جور زمین
رفت ایامی که مینالیدم از دور زمان
وعده ی مهر ار کند زین پس، زمان را کو کفیل؟!
مژده ی لطف ار دهد زین پس، زمین را کو ضمان
گر فلک دیگر بگردد بر سر ما، گو مگرد؛
گر زمین دیگر نماند پای برجا، گو ممان!
دیدم از دور زمان، آن کش نبودم در خیال؛
دیدم از جور زمین، آن کش نبودم در گمان
داشتم کاشانه یی در شهر کاشان چند سال
کاختر شبگون، غریبم داشت، دور از خانمان
خفته بودم یک شب آنجا بیخبر از روزگار
چون گشودم دیده، دیدم صد قیامت آشکار!
خاستم از خواب و دیدم شهر را در انقلاب
آنچه من دیدم نبیند هیچ کس یا رب بخواب
پیش از آن کارد افق از بوته بیرون سیم صبح
در بسیط خاک، چون سیماب افتاد اضطراب
هر کجا خشتی دو دیدم، صبحدم در گوش هم
بودشان هذا فراق بینی و بینک خطاب
عالمی آباد، چون ز آبادی آن شهر بود
شد خراب وزان خرابی، عالمی دیم خراب
هم من وهم دیگران، دیدیم از آشوب خاک
آنچه نوح و امتش دیدند از طوفان آب
شب شود هر روز،کش رفت آفتابی زیر خاک!
چون بود روزی که شد در خاک چندین آفتاب؟!
گر نه خواب مرگ برد امشب چو بختم خلق را
از چه بر هر در زدم فریاد، نشنیدم جواب
ز اضطراب خاک ماند آن روز الی یوم النشور
زنده بهرام فلک در خاک، چون بهرام گور!
یارب آن شب آسمان این انقلابش از چه بود؟!
خاک ساکن، صبحدم این اضطرابش از چه بود؟!
کرد خونین لیلی شب گیسوان صبح از شفق
گرنه روز ماتمش بود، این خضابش از چه بود؟!
گر بر آن نشکفته گلها، شب فلک نگریست خون
صبح خاک آن گلندامان، گلابش از چه بود؟!
گر سپهر آن شب نبودش شرم از کار زمین
پرده بر رخ، صبح از نیلی سحابش از چه بود؟!
چشم اختر، کان نخفتی جمله شب زان خفتگان
گر سحر افسانه یی نشنید، خوابش از چه بود؟!
عاقبت میشد کنارش خلق را چون خوابگاه
حیرتی دارم که خاک آن شب شتابش از چه بود؟!
شهر کاشان، کش فلک در سالها آباد کرد
هم فلک خود کرد در یکدم خرابش از چه بود؟!
صبح، زال چرخ از مهرش بکف دیدم چراغ
تا کند از خاک فرزندان خود یک یک سراغ
گر بصبح رستخیز آن شب نبودی حامله
آخرین ساعت چه بود آن شهر را این زلزله؟!
بیم آن بودی، که بندد ره بسیر آسمان
گر زمین بر پا نبودش ز اشک مردم سلسله
صور اسرافیل بود آن شب مگر بانگ خروس
کز جهان شد کاروان جان روان بیفاصله
شد چو ریگ آن کاروان و خاک شهر از پی روان
رسم دیرین است خود گرد از قفای قافله
سر زخم خار دیدم، خونچکان چون لاله اش
آنکه گر سودیش پا بر لاله، کردی آبله
دامن مادر، بدست کودکان نازنین،
رفته خوش با هم نه بر لب از حدیث آن گله
هر که زیر خاک دید آن نازکان، و زنده ماند؛
بود از جان سختی او را زندگی، نز حوصله!
ای دریغا در چنین معموره کآمد به ز سغد
جای خود گم کرده از بسیاری ویرانه جغد
غازه بر روی افق، صبح از شفق سودند باز
خاک را دامن بخون خلق آلودند باز
اختران دادند خاک شهر را یک سر بباد
شهریان را تن بزیر خاک فرسودند باز
طاقها بگشاده پرسش را دهان از هر شکاف
در جواب از رفتگان، یک حرف نشودند باز
از شبستان عدم، یک یک جدا گر آمدند؛
در یکی شب همعنان آن راه پیمودند باز
خفتگان، کز خوابشان ناگه اجل بیدار کرد
گوییا آشفته خوابی دیده آسودند باز
غیر ماه من، که رخ یکباره بنهفت اختران
صبح بنهفتند روی و شام بنمودند باز
مانده را ز رفتگان، ناگفته دیدم ای دریغ؛
ماندگان با یکدگر در گفتگو بودند باز
پیش ازین نادیده کس روز غم اندوزی چنین
بعد ازین هم کس نبیند د رجهان روزی چنین!
گلرخانی کاسمان در مهد گل پروردشان
هین بخواری بین زمین بر سر چها آوردشان؟!
نوخطان، کز سبزه ی خط، آسمان را کرده سبز؛
زرد شد خورشید، چون خیری زرنگ زردشان
میکشان، کز جام می کردند گل را خون جگر؛
ساقی دوران بجام از کین چه خونها کردشان؟!
کاروانی جمله یوسف شد به مصر خاک و خلق
مانده چون یعقوب گریان در سراغ گردشان
گلستان را کرده غارت صبح، گلچین سپهر؛
خاک را دامن ببین رنگین کنون از وردشان
گر چه رستند آن شهیدان، از هزاران درد، لیک
ماندگان را تا قیامت ماند در دل دردشان
بردشان گرمی مجلس از تزلزل کز زمین؛
لرزه بر جان سپهر افگنده آه سردشان
زان جوانان شکفته روی سیمین قد دریغ!
زان عروسان شکفته موی نسرین خد دریغ!
آورم یا رب کرا زیشان بلب در نوحه نام؟!
شمعها دیدم سحرگه مرده، گریم بر کدام؟!
هر سویی غلطیده سروی ماهر و بر روی خاک؛
هر طرف افتاده ماهی سرو قد از طرف بام
زاهدان و شاهدان شهر را دیدم خراب
مسجد و میخانه با هم چون پذیرفت انهدام؟!
این یکی بر کف صراحی، آن یکی بر کف کتاب
آن یکی بر دست سنجه، این یکی بر دست جام
کو کجا رفت آنکه گفتی: هست شیرین خواب صبح
گو: بیا بنگر ز خواب صبح خلقی تلخکام
گرنه بر سر ریختندی ماندگان آن خاک را
رفتگان در خاک ماندندی الی یوم القیام
سرکشد صبح قیامت، هر کسی از خاک و من؛
زیر خاک آن صبح دیدم خلق را از خاص و عام
دل شکسته، گر کسی چون من دو روزی زنده ماند
تا قیامت بایدش زان زندگی شرمنده ماند
ماند آوخ هم بدلها حسرت دیدارها
هم بجانها آرزوها، هم بلب گفتارها
طرفه العینی، ز چشم گیتی شد جدا
دوستان از دوستان و یارها از یارها
چون دو یار مهربان، روز وداع از هر کنار
کرده نالان دست در آغوش هم دیوارها
خاکیان را، خفتگان همخوابه گشته زیر خاک؛
خاک بر سر بر فراز خاکشان بیدارها
مشتری را در فلک، یا رب چه پیش آمد که خلق
جانفروشی را دکان وا کرده در بازارها؟!
بازی این بار، ادبار دلم شد، ورنه من
از فلک بازی گریها دیده بودم بارها
سالها بودم ز کار آسمان، دلتنگ آه
می ندانستم که آید از زمین هم کارها
مادری کو رخ بخون زادگان گلگون کند
گر کس از بیمهری او خون نگرید، چون کند؟!
دل بجوش آمد، حریفان وقت شد زاری کنید؛
خاک رنگت خون گرفت، از دیده خونباری کنید
بر مزار کشتگان خاک خونخوار از دریغ
لب فرو بندید و شکر حضرت باری کنید
تا دهید اندام خون آلودشان را شست و شو
بر کشید از خاکشان، وز دیده خون جاری کنید
بیدلی، کش دل بداغ دوستان امروز سوخت
آبش اندر آتش افشانید و دلداری کنید
مفلسی، کش گنجها در خاک ماند از بیکسی؛
د رخرابی دلش، چون خضر معماری کنید
سوخت از داغ مصیبت، چون فلک جان همه
یکدگر را در عزای یکدگر یاری کنید
آسمان بر سینه ی من هم، سه داغ آن شب نهاد
چاره ی آن هر سه از یک خنجر کاری کنید
صبحدم چون شمع گریان هر کسی از داغ خود
مانده من نالان چو قمری بر سه سرو باغ خود
سرو بالایی، که شب هر سو خرامان دیدمش
صبحدم، چون پیکرتصویر، بیجان دیدمش!
شمع رخساری، که شب چون مهر سویش دیدمی؛
صبحدم، از دیده ها، چون ماه پنهان دیدمش!
نازک اندامی، که شب از گل تنش پوشیدمی!
صبحدم، بر روی خاک افتاده، عریان دیدمش!
نرگس مستی، که شب مست نگاهش بودمی؛
صبحدم، پر کنده برطرف گلستان دیدمش!
جعد مشکینی، که شب از بوی او آسودمی؛
صبحدم، از باد چون سنبل پریشان دیدمش!
در دندانی که شب بر درج آن لب سودمی
صبحدم، رنگین تر از لعل بدخشان دیدمش!
کرد کاری آسمان الحق که با سنگین دلی
صبحدم از هر چه کرد آن شب، پشیمان دیدمش!
آنچه دیدم از جهان، بگذشت؛ و این هم بگذرد
چون جفای آسمان، جور زمین هم بگذرد
آه از آن ساعت که گردد جلوه گر باد بهار
ابر آذاری بخاک تیره گرید زار زار
زخمها را برگ گل، ناخن زند در بوستان؛
داغها را لاله سازد تازه اندر کوهسار
هر که چیند سنبلی، افتد بفکر زلف دوست؛
هر که بیند نرگسی، افتد بیاد چشم یار!
هر که بیند لاله یی در باغ و داغ اندر میان
هر که بیند چشمه یی در راغ و سبزه در کنار
یادش آید از رخ رنگین و خاک مشکرنگ
یادش آید از لب شیرین و خط مشکبار
آنکه ماندش حسرتی در دل از آن وارونه روز
و آنکه هستش نوگلی در گل، در آن ویران دیار
هم چکانده چون غم اندوزان، برخ خون جگر
هم فشاند، چون سیه روزان، بسر خاک مزار
ماندگان را کز تزلزل خانه بی دیوار شد
زیر سقف آسمان هم زیستن دشوار شد
یا رب، از لطف تو این شهر خراب آباد باد
عاجزانش را دل از قید ستم آزاد باد
هر که آزارد دل مسکینی از زخم زبان
مرهم زخم دلش، از خنجر پولاد باد
هر که رنجاند دل درویشی آنجا بیگناه
آتش اندر آبش افتد، خاک او بر باد باد!
هر که مظلومی از آن کشور بفریاد آورد
از تظلم، شب در افغان، روز در فریاد باد
هر که بر صیدی زبون، آنجا کمندی افگند؛
گردن او بسته ی فتراک صد صیاد باد
از هجوم غم، بحسرت، رخت بستم زان دیار
جان غمگینی که ماند آنجا الهی شاد باد!
با صباحی، آذر آنجا روزگاری خوش گذشت؛
یاد باد آن روزگار خوش که گفتم، یاد باد!
خوش دعائی از دلم آمد بلب بی مدعا
مستجاب است این دعا و مستجاب است این دعا!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۳
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۵۸ - حکایت
هست مروی در احادیث حسن
از حسین بن علی، کان ممتحن
در زمین کربلا میشد شهید
در میان خاک و خون، خوش میطپید
آمد از سلطان معشوقان ندا
کای براه دوست کرده جان فدا!
داده در راه وفا فرزند و زن
کشته ی تیغ جفا، از عشق من
آرزویت چیست؟ یک یک بر شمار
تا گذارم آرزویت در کنار
گفت: میخواهم ز تو هفتاد جان
تا کنم یک یک نثارت در زمان!
باز آمد حضرت روح الامین
این پیام آورد از عرش برین
کای جهانت در وفا داری خجل
کرده این نامه بنام خود سجل
گر وفا کردی بوعد از صادقی است
این شهادت منتهای عاشقی است
حد معشوقی است بالاتر از این
را ز نتوان گفت پیداتر از این
چون شنید این حرف، شاه دین حسین؛
گفت: این خون بر رخ من باد زین
داشتی چون میل با این مشت خاک
دادم او را و گرفتم جان پاک
حمد لله، ثم حمدلله که دوست
دید کش جان دادنم در راه اوست
بس کن آذر، این زبان دیگر است
این زبان را گوش دیگر در خور است
صبح شد، ای شمع آتش دم مسوز
دم فروکش، آشکارا گشت روز!
تنگ شد دل، ناله را تأثیر ده
نغمه کم کن، رنگ را تغییر ده
جان هر کس، محرم این راز نیست
گوش هر کس، لایق این ساز نیست
بویی از خون شهیدان صبح و شام
میخورد در راه عشقم، بر مشام
داغ ها دارم، بدل از ماهها
خیزدم از سینه هر شب آهها
دردها دارم گمان از رشکها
ریزدم از دیده هر شب اشکها
از فلک دارم بسینه سوزها
آه ازین شبها، فغان زین روزها!
جانم، از این محنت و اندوه کاست؛
روز امیدی، شب وصلی کجاست؟!
از حسین بن علی، کان ممتحن
در زمین کربلا میشد شهید
در میان خاک و خون، خوش میطپید
آمد از سلطان معشوقان ندا
کای براه دوست کرده جان فدا!
داده در راه وفا فرزند و زن
کشته ی تیغ جفا، از عشق من
آرزویت چیست؟ یک یک بر شمار
تا گذارم آرزویت در کنار
گفت: میخواهم ز تو هفتاد جان
تا کنم یک یک نثارت در زمان!
باز آمد حضرت روح الامین
این پیام آورد از عرش برین
کای جهانت در وفا داری خجل
کرده این نامه بنام خود سجل
گر وفا کردی بوعد از صادقی است
این شهادت منتهای عاشقی است
حد معشوقی است بالاتر از این
را ز نتوان گفت پیداتر از این
چون شنید این حرف، شاه دین حسین؛
گفت: این خون بر رخ من باد زین
داشتی چون میل با این مشت خاک
دادم او را و گرفتم جان پاک
حمد لله، ثم حمدلله که دوست
دید کش جان دادنم در راه اوست
بس کن آذر، این زبان دیگر است
این زبان را گوش دیگر در خور است
صبح شد، ای شمع آتش دم مسوز
دم فروکش، آشکارا گشت روز!
تنگ شد دل، ناله را تأثیر ده
نغمه کم کن، رنگ را تغییر ده
جان هر کس، محرم این راز نیست
گوش هر کس، لایق این ساز نیست
بویی از خون شهیدان صبح و شام
میخورد در راه عشقم، بر مشام
داغ ها دارم، بدل از ماهها
خیزدم از سینه هر شب آهها
دردها دارم گمان از رشکها
ریزدم از دیده هر شب اشکها
از فلک دارم بسینه سوزها
آه ازین شبها، فغان زین روزها!
جانم، از این محنت و اندوه کاست؛
روز امیدی، شب وصلی کجاست؟!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳ - تتبع خواجه
تا گدایی در میکده آئین منست
رخنه ها از مژه مغبچه در دین منست
زان دم از یاری می میزنم ای شیخ که او
همدم فیض رسان دل غمگین منست
تا که در دیر شدم جرعه کش پیر مغان
در حرم طنطنه حشمت و تمکین منست
آندهم بی تو چنانست که سودی نکند
گر همه جنت و حور از پی تسکین منست
یک دم خوش به وصال تو زدم گردش چرخ
وه که صد تیغ بلا آخته در کین منست
تا که در میکده وصف لب لعلت کردم
ورد رندان جهان نکته شیرین منست
زان وزین بگذر و در راه قدم زن فانی
نیست آئین فنا آن منست این منست
رخنه ها از مژه مغبچه در دین منست
زان دم از یاری می میزنم ای شیخ که او
همدم فیض رسان دل غمگین منست
تا که در دیر شدم جرعه کش پیر مغان
در حرم طنطنه حشمت و تمکین منست
آندهم بی تو چنانست که سودی نکند
گر همه جنت و حور از پی تسکین منست
یک دم خوش به وصال تو زدم گردش چرخ
وه که صد تیغ بلا آخته در کین منست
تا که در میکده وصف لب لعلت کردم
ورد رندان جهان نکته شیرین منست
زان وزین بگذر و در راه قدم زن فانی
نیست آئین فنا آن منست این منست
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۹ - درخطاب به ارواح مقدسه ی بزرگان دین
بنال ای مدینه بزار ای حرم
خروشان شو ای مرز بطحا زغم
سرازپاک تربت برآر – ای رسول
زپر نور مرقد برآی ای بتول
به بدرود فرزند فرخ فرا
ببارید خون از دو چشم ترا
بنال ای حسن شدزمان فراق
که دارد برادرت عزم عراق
زهجرشهنشاه آزادگان
بنالید ای هاشمی آزاده گان
کنید ازنی دل ره ناله باز
که دیدار او را نبینید باز
همی شاه خواهد زیثرب شدن
پس از این شدن نیست باز آمدن
چمان سوی بنگاه ویران او
رسند از پس او اسیران او
نه عباس همراه و نی اکبرش
نه عون سرافراز و نی جعفرش
نه قاسم نه عبدالله و اصغرا
نه یاران و خویشان فرخ فرا
بیاید زنی چند ماتمزده
یکی مرد همراهشان غمزده
پدر کشته زنجیر کین دیده ای
ستیز از یزید لعین دیده ای
بزن دست غم برسر ای جبرئیل
که سبط نبی راست وقت رحیل
چونی بند بگشا زفریاد خویش
به بدرود فرزند استاد خویش
تو نیز ای سرافیل شور نشور
بدم درجهان افکن از نفخ صور
وداع حرم کرد میر حرم
درین بزم تو – نای ماتم بدم
ایا زایران دیار نجف
غلامان شاه سریر شرف
ندارم چو خود ره بدان بارگاه
که بوسم همی تربت پاک شاه
شما چون بدان آستان رو نهید
زجان بوسه برخاک پاکش دهید
رسانید بعد از درود و سلام
زکهتر غلامی به شاهی پیام
که ای آنکه هستی خدا راتودست
خداوند دین شاه یزدان پرست
غنودن به تربت درون تا به چند
برآور سر از بارگاه بلند
که فرزند تو جسته پیوند تو
به جان و به دل آرزومند تو
چمان با دل دردناک آیدت
به پوزش سوی خاک پاک آیدت
یکی از جنان سوی دنیاگرای
به زین بهشتی تکاور برآی
پذیره شو از مهر فرزند را
همان نور چشم و جگر بند را
وراباش یک چندگه میزبان
پدر را پسر به بود میهمان
بروگشت خواهد به کین چون سپهر
نگهدار یکچند گاهش به مهر
بسا زود بروی بمویی همی
به خون از غمش رخ بشویی همی
بسا زود بینی همایون سرش
به دست سنان تا سنان اندرش
بسا زودکش سربه خاکسترا
ببینی به بنگاه خولی درا
بسا زود در بزم پور زیاد
بدان سر ستم ها ببینی زیاد
بسا زود کز چوب دست یزید
ببینی بدان سرچه خواهد رسید
تو خود دانی ای دست پروردگار
که افتاده کلک و زبانم زکار
غم اندر تن من توانی نهشت
که یارم سرود و توانم نوشت
مدد کن مگر با زبانی دگر
کنم قصه ی هجرت شاه سر
خروشان شو ای مرز بطحا زغم
سرازپاک تربت برآر – ای رسول
زپر نور مرقد برآی ای بتول
به بدرود فرزند فرخ فرا
ببارید خون از دو چشم ترا
بنال ای حسن شدزمان فراق
که دارد برادرت عزم عراق
زهجرشهنشاه آزادگان
بنالید ای هاشمی آزاده گان
کنید ازنی دل ره ناله باز
که دیدار او را نبینید باز
همی شاه خواهد زیثرب شدن
پس از این شدن نیست باز آمدن
چمان سوی بنگاه ویران او
رسند از پس او اسیران او
نه عباس همراه و نی اکبرش
نه عون سرافراز و نی جعفرش
نه قاسم نه عبدالله و اصغرا
نه یاران و خویشان فرخ فرا
بیاید زنی چند ماتمزده
یکی مرد همراهشان غمزده
پدر کشته زنجیر کین دیده ای
ستیز از یزید لعین دیده ای
بزن دست غم برسر ای جبرئیل
که سبط نبی راست وقت رحیل
چونی بند بگشا زفریاد خویش
به بدرود فرزند استاد خویش
تو نیز ای سرافیل شور نشور
بدم درجهان افکن از نفخ صور
وداع حرم کرد میر حرم
درین بزم تو – نای ماتم بدم
ایا زایران دیار نجف
غلامان شاه سریر شرف
ندارم چو خود ره بدان بارگاه
که بوسم همی تربت پاک شاه
شما چون بدان آستان رو نهید
زجان بوسه برخاک پاکش دهید
رسانید بعد از درود و سلام
زکهتر غلامی به شاهی پیام
که ای آنکه هستی خدا راتودست
خداوند دین شاه یزدان پرست
غنودن به تربت درون تا به چند
برآور سر از بارگاه بلند
که فرزند تو جسته پیوند تو
به جان و به دل آرزومند تو
چمان با دل دردناک آیدت
به پوزش سوی خاک پاک آیدت
یکی از جنان سوی دنیاگرای
به زین بهشتی تکاور برآی
پذیره شو از مهر فرزند را
همان نور چشم و جگر بند را
وراباش یک چندگه میزبان
پدر را پسر به بود میهمان
بروگشت خواهد به کین چون سپهر
نگهدار یکچند گاهش به مهر
بسا زود بروی بمویی همی
به خون از غمش رخ بشویی همی
بسا زود بینی همایون سرش
به دست سنان تا سنان اندرش
بسا زودکش سربه خاکسترا
ببینی به بنگاه خولی درا
بسا زود در بزم پور زیاد
بدان سر ستم ها ببینی زیاد
بسا زود کز چوب دست یزید
ببینی بدان سرچه خواهد رسید
تو خود دانی ای دست پروردگار
که افتاده کلک و زبانم زکار
غم اندر تن من توانی نهشت
که یارم سرود و توانم نوشت
مدد کن مگر با زبانی دگر
کنم قصه ی هجرت شاه سر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۱ - مامورشدن امام بار دیگربه سفر عراق در روضه جدش به عالم واقعه
دگر شب به بدرود خیرالبشر (ع)
به سوی حرم رفت آن تاجور
دو تاکرد بالا زبهر نماز
همی سود رخ بردر بی نیاز
به درگاه یزدان برافراشت دست
که ای آفریننده ی هرچه هست
قدم جز به حکم تو ننهاده ام
زبان جز به امر تو نگشاده ام
نه ره در درونم کسی جز تو یافت
نه جز سوز تو در دل و دیده تافت
خدایا به این تربت تابناک
به آن شه که خفت اندرین جای پاک
گزین بهر من آنچه اندر جهان
توزان راضی و مصطفی (ص) شادمان
چنین تا سحرگاه زاری نمود
که بر تربت پاک خوابش ربود
درآن خواب خوش گشت برشهریار
درخشنده چهر رسول آشکار
سروشان خروشان به گردش ورا
رده بر رده بسته پر در پرا
بیامد به بالین آن شه فراز
جهاندار پیغمبر سر افراز
چو جان درکشیدش درآغوش تنگ
زدش بوسه برلعل یاقوت رنگ
بگفت: ای دو چشم ازتوام روشنا
حسین ای مرا نو گل گلشنا
بهین میوه ی شاخ بار آورم
جگر گوشه ی نازنین دخترم
بسا – زود کز تیغ دشمن سرت
شود دور از نازنین پیکرت
گروهی زکین سر برندت زتن
که دانند خود را زیاران من
بودشان زمن با چنین زشتکار
امید شفاعت به روز شمار
کناد این ستمگر گروه پلید
خداشان به روز جزا نا امید
به زودی ازین خاکدان خراب
سوی باب و مام و برادر شتاب
که مشتاق فرخنده روی تواند
شب و روز درآرزوی تواند
به مینو تورا هست یک پایگاه
که آنرا شهادت بود راست راه
بدان پایگاهت نباشد رهی
مگر تشنه لب جان به جانان دهی
به فرخ نیا برد آن شه نماز
درپوزش و لابه بنمود باز
که ای تاجور جد فرخنده فر
مرا زین جهان سوی فردوس بر
مرانیست حاجت به دنیا درون
همان به که آیم زدامش برون
سرودش پیمبر که ای پاک جان
کنون بایدت زیستن درجهان
که نوشی زجام شهادت رحیق
به مینو سپس با من آیی رفیق
کنون زی عراق از مدینه بچم
ببر نیز همراه اهل حرم
که خواهد همی داور بی نظیر
تورا کشته و اهلبیت ات اسیر
چو این گفته شد شه برآمد زخواب
غریوان سوی خانه شد با شتاب
چو بنشست لختی همی خواند پیش
همی پرده گی ها و خویشان خویش
به ایشان بگفت آنچه درخواب دید
وزین ره بسی کرد گفت و شنید
شنیدند چون بانوان حجاز
مر آن راز پنهان ز دانای راز
نوا گشت ازایشان بدانگونه راست
که از پرده ی چرخ فریاد خاست
پر آوای ماتم شد آن بارگاه
خروش از زمین شد به خرگاه ماه
شهنشاه گفتا ز شیون چه سود
بسیج سفر کرده بایست زود
دگر شب که هنگام بدرود مهر
سیه پوش گردید نیلی سپهر
به سوی حرم رفت آن تاجور
دو تاکرد بالا زبهر نماز
همی سود رخ بردر بی نیاز
به درگاه یزدان برافراشت دست
که ای آفریننده ی هرچه هست
قدم جز به حکم تو ننهاده ام
زبان جز به امر تو نگشاده ام
نه ره در درونم کسی جز تو یافت
نه جز سوز تو در دل و دیده تافت
خدایا به این تربت تابناک
به آن شه که خفت اندرین جای پاک
گزین بهر من آنچه اندر جهان
توزان راضی و مصطفی (ص) شادمان
چنین تا سحرگاه زاری نمود
که بر تربت پاک خوابش ربود
درآن خواب خوش گشت برشهریار
درخشنده چهر رسول آشکار
سروشان خروشان به گردش ورا
رده بر رده بسته پر در پرا
بیامد به بالین آن شه فراز
جهاندار پیغمبر سر افراز
چو جان درکشیدش درآغوش تنگ
زدش بوسه برلعل یاقوت رنگ
بگفت: ای دو چشم ازتوام روشنا
حسین ای مرا نو گل گلشنا
بهین میوه ی شاخ بار آورم
جگر گوشه ی نازنین دخترم
بسا – زود کز تیغ دشمن سرت
شود دور از نازنین پیکرت
گروهی زکین سر برندت زتن
که دانند خود را زیاران من
بودشان زمن با چنین زشتکار
امید شفاعت به روز شمار
کناد این ستمگر گروه پلید
خداشان به روز جزا نا امید
به زودی ازین خاکدان خراب
سوی باب و مام و برادر شتاب
که مشتاق فرخنده روی تواند
شب و روز درآرزوی تواند
به مینو تورا هست یک پایگاه
که آنرا شهادت بود راست راه
بدان پایگاهت نباشد رهی
مگر تشنه لب جان به جانان دهی
به فرخ نیا برد آن شه نماز
درپوزش و لابه بنمود باز
که ای تاجور جد فرخنده فر
مرا زین جهان سوی فردوس بر
مرانیست حاجت به دنیا درون
همان به که آیم زدامش برون
سرودش پیمبر که ای پاک جان
کنون بایدت زیستن درجهان
که نوشی زجام شهادت رحیق
به مینو سپس با من آیی رفیق
کنون زی عراق از مدینه بچم
ببر نیز همراه اهل حرم
که خواهد همی داور بی نظیر
تورا کشته و اهلبیت ات اسیر
چو این گفته شد شه برآمد زخواب
غریوان سوی خانه شد با شتاب
چو بنشست لختی همی خواند پیش
همی پرده گی ها و خویشان خویش
به ایشان بگفت آنچه درخواب دید
وزین ره بسی کرد گفت و شنید
شنیدند چون بانوان حجاز
مر آن راز پنهان ز دانای راز
نوا گشت ازایشان بدانگونه راست
که از پرده ی چرخ فریاد خاست
پر آوای ماتم شد آن بارگاه
خروش از زمین شد به خرگاه ماه
شهنشاه گفتا ز شیون چه سود
بسیج سفر کرده بایست زود
دگر شب که هنگام بدرود مهر
سیه پوش گردید نیلی سپهر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۲ - رفتن امام به بدرود قبر مادر و گفتگوی حضرت صدیقه با آن جناب
درآن تیره شب سروباغ رسول
روان شد به بدرود قبر بتول
بدان تربت ازدیده بگشاد –رود
به مادر فرستاد لختی درود
که ای مام نیک اختر مهربان
مرا پرورانده به روز و شبان
منم ناز پروده ی نوش تو
که پیوسته بودم درآغوش تو
منم آنکه چون پاک زاده ی مرا
به دامان خود شیر دادی مرا
بدان ای سر بانوان بهشت
که آواره گی شد مرا سرنوشت
من اینک برفتم تو بدرود باش
دژم ازغم نازنین رود باش
به پایان رسانید چون شه پیام
بدو آمد از قبر زهرا سلام
از آن پاک تربت صدایی شنفت
همانا بدو بانوی خلد گفت
که ای بر شکفته گل باغ من
فزودی زنو داغ برداغ من
به مینو که غم را درآن نیست بار
نمودی روان مرا سوگوار
دریغا نیم زنده در روزگار
که با کاروانت شوم رهسپار
بنالم جرس وار در قافله
هیون را بپویم ز پی مرحله
به هر منزل از دیده ی اشکبار
بشویم ز مشکینه مویت غبار
زبد پاس درهر مکانت کنم
پرستاری کودکانت کنم
نمانم که دراین ره هولناک
فتند ازشتر کودکانت به خاک
درین ره تو را ای پسندیده پور
یکی مویه پرداز باشد ضرور
که چون کشته گردی به آوردگاه
زشمشیر بیداد کوفی سپاه
بنالد به مرگت همی زار زار
بگرید به سوگت چو ابر بهار
ببندد دو روشن جهان بین تو
کشد ناوک ازجسم خونین تو
کفن درتن چاک چاکت کند
چو جان جای درجسم خاکت کند
ازآن پس که بدرود مادر نمود
شه آهنگ قبر برادر نمود
روان شد به بدرود قبر بتول
بدان تربت ازدیده بگشاد –رود
به مادر فرستاد لختی درود
که ای مام نیک اختر مهربان
مرا پرورانده به روز و شبان
منم ناز پروده ی نوش تو
که پیوسته بودم درآغوش تو
منم آنکه چون پاک زاده ی مرا
به دامان خود شیر دادی مرا
بدان ای سر بانوان بهشت
که آواره گی شد مرا سرنوشت
من اینک برفتم تو بدرود باش
دژم ازغم نازنین رود باش
به پایان رسانید چون شه پیام
بدو آمد از قبر زهرا سلام
از آن پاک تربت صدایی شنفت
همانا بدو بانوی خلد گفت
که ای بر شکفته گل باغ من
فزودی زنو داغ برداغ من
به مینو که غم را درآن نیست بار
نمودی روان مرا سوگوار
دریغا نیم زنده در روزگار
که با کاروانت شوم رهسپار
بنالم جرس وار در قافله
هیون را بپویم ز پی مرحله
به هر منزل از دیده ی اشکبار
بشویم ز مشکینه مویت غبار
زبد پاس درهر مکانت کنم
پرستاری کودکانت کنم
نمانم که دراین ره هولناک
فتند ازشتر کودکانت به خاک
درین ره تو را ای پسندیده پور
یکی مویه پرداز باشد ضرور
که چون کشته گردی به آوردگاه
زشمشیر بیداد کوفی سپاه
بنالد به مرگت همی زار زار
بگرید به سوگت چو ابر بهار
ببندد دو روشن جهان بین تو
کشد ناوک ازجسم خونین تو
کفن درتن چاک چاکت کند
چو جان جای درجسم خاکت کند
ازآن پس که بدرود مادر نمود
شه آهنگ قبر برادر نمود
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۶ - نشان دادن امام زمین کربلا را
فراز زمین ها همه گشت پست
به فرمان آن داور حقپرست
سپس وادی کربلا شد بلند
بدیدش عیان بانوی مستمند
زمینی به چشم آمدش پر بلا
به خاک اندرش خون اهل ولا
زهر دشت دشتش غم انگیزتر
زهر خاک خاکش بلا خیز تر
زجعد چمن چهرگان مشکبوی
زخون صنوبر قدان سرخ روی
بسی گلرخان خفته درخاک اوی
که هریک به ازجان تن پاک اوی
زمینی زخون چون گلستان شده
زبانگ عزا بلبستان شده
نمود آن شهنشاه فرخنده نام
بدو تربت خویش و یاران تمام
همان جای خرگاه عز و جلال
همان جایگاه عزیزان و آل
برآمد سپس دست شه زآستین
کفی خاک برداشت ازآن زمین
زهی قدرت شاه فرمانروا
به یثرب خود و دست درنینوا
شهنشه به بانو چو آن خاک داد
به خاک از مژه اشک خونین گشاد
بگفتش چو آن تربت ای شهریار
زجد تو دارم کفی یادگار
به رازی بدو گفت دارای دین
که ای بانوی بانوان گزین
نگه دار درشیشه این خاک را
ببو دایم این تربت پاک را
روان از همایون تن من برون
چو آید هم این خاک گردد چو خون
نگهداشت بانو مرآن خاک را
کز آن آبرو بود افلاک را
چه خاکی به از پاک جان ملک
ستایشگرش ازشما تا سمک
به فرمان آن داور حقپرست
سپس وادی کربلا شد بلند
بدیدش عیان بانوی مستمند
زمینی به چشم آمدش پر بلا
به خاک اندرش خون اهل ولا
زهر دشت دشتش غم انگیزتر
زهر خاک خاکش بلا خیز تر
زجعد چمن چهرگان مشکبوی
زخون صنوبر قدان سرخ روی
بسی گلرخان خفته درخاک اوی
که هریک به ازجان تن پاک اوی
زمینی زخون چون گلستان شده
زبانگ عزا بلبستان شده
نمود آن شهنشاه فرخنده نام
بدو تربت خویش و یاران تمام
همان جای خرگاه عز و جلال
همان جایگاه عزیزان و آل
برآمد سپس دست شه زآستین
کفی خاک برداشت ازآن زمین
زهی قدرت شاه فرمانروا
به یثرب خود و دست درنینوا
شهنشه به بانو چو آن خاک داد
به خاک از مژه اشک خونین گشاد
بگفتش چو آن تربت ای شهریار
زجد تو دارم کفی یادگار
به رازی بدو گفت دارای دین
که ای بانوی بانوان گزین
نگه دار درشیشه این خاک را
ببو دایم این تربت پاک را
روان از همایون تن من برون
چو آید هم این خاک گردد چو خون
نگهداشت بانو مرآن خاک را
کز آن آبرو بود افلاک را
چه خاکی به از پاک جان ملک
ستایشگرش ازشما تا سمک
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۷ - رفتن علیا مکرمه زینب خاتون به بدرود قبر مطهر مادر بزرگوار خود
شنیدم سربانوان بهشت
بهین دخت زهرای مینو سرشت
شبی رفت افسرده و دل دژم
به بدرود مادر چمان ازحرم
چو برتربت پاک زهرا چمید
خروشید ازدل چو آنجا رسید
همی ریخت مویان به زیر نقاب
به گلبرگ رخ از دو دیده گلاب
که این عصمت پاک پروردگار
گزین دخت پیغمبر تاجدار
حسین (ع) آنکه بودت گل گلشنا
ز رویش جهان بین بدت روشنا
زکین بد اندیش بیچاره گشت
زهجرتگه جدش آواره گشت
من از این سفر سخت ترسانمی
ز عزم برادر هراسانمی
سفر کش ز آغاز دل خون بود
ندانم که انجام آن چون بود؟
چو این گفت خاتون به جوش و خروش
ازآن تربت آمد چنینش به گوش
که ای دخت فرخنده دیدار من
اسیر بلا زینب زار من
شکیبا کن ازهر غمی خویش را
زدل دور کن رنج و تشویش را
هرآنچ ایزد پاک برسرنوشت
ازآن پای بیرون نبایست هشت
خدا راست حکمت بسی زین سفر
که جز اوکس از آن ندارد خبر
در این ره به همراهتان از وطن
من آیم به جان گر نیایم به تن
برو کودکان را پرستار باش
به هر رنج و تیمارشان یار باش
چو آمد به هوش از حرم شد برون
دو دیده پر از آب و دل پر ز خون
بیامد سوی خانه با داغ و درد
همی اشک گرمش بد و آه سرد
بهین دخت زهرای مینو سرشت
شبی رفت افسرده و دل دژم
به بدرود مادر چمان ازحرم
چو برتربت پاک زهرا چمید
خروشید ازدل چو آنجا رسید
همی ریخت مویان به زیر نقاب
به گلبرگ رخ از دو دیده گلاب
که این عصمت پاک پروردگار
گزین دخت پیغمبر تاجدار
حسین (ع) آنکه بودت گل گلشنا
ز رویش جهان بین بدت روشنا
زکین بد اندیش بیچاره گشت
زهجرتگه جدش آواره گشت
من از این سفر سخت ترسانمی
ز عزم برادر هراسانمی
سفر کش ز آغاز دل خون بود
ندانم که انجام آن چون بود؟
چو این گفت خاتون به جوش و خروش
ازآن تربت آمد چنینش به گوش
که ای دخت فرخنده دیدار من
اسیر بلا زینب زار من
شکیبا کن ازهر غمی خویش را
زدل دور کن رنج و تشویش را
هرآنچ ایزد پاک برسرنوشت
ازآن پای بیرون نبایست هشت
خدا راست حکمت بسی زین سفر
که جز اوکس از آن ندارد خبر
در این ره به همراهتان از وطن
من آیم به جان گر نیایم به تن
برو کودکان را پرستار باش
به هر رنج و تیمارشان یار باش
چو آمد به هوش از حرم شد برون
دو دیده پر از آب و دل پر ز خون
بیامد سوی خانه با داغ و درد
همی اشک گرمش بد و آه سرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۹ - ورود امام علیه السلام به مکه ی معظمه زاده الله شرفا
کنون راز بشنو ز شاه امم
که چون کرد قصد عراق از حرم
گذشته بد از ماه شعبان سه روز
که شد روی شه مرز بطحا فروز
درآن جایگه بود ماهی چهار
همی بد پرستشگر کردگار
ازآن پس که ذیحجه آمد فراز
شه دین زبطحا سفر کرد ساز
نفرموده اعمال حج را تمام
به عمره بدل گشت حج امام
ازآنرو که بدخواه احمد یزید
که بادش عذاب خدایی مزید
سه ده تن فرستاده بد نابکار
نهانی به خونریزی شهریار
که تیغی بدان شاه بی کبر ولاف
به خانه برانند گاه طواف
زبطحا سفر کرد زانرو امام
که ماند حرم را به جای احترام
زذیحجه بگذشت چون هشت روز
بفرمود دارای گیتی فروز
که آرند خرگه ز بطحا برون
عماری زند ساربان برهیون
پس آنگه یکی خطبه آغاز کرد
خدا را ستایش درآن سازکرد
همه یاوران رابرخود نشاند
چنین راز با انجمن بازراند
که ای قوم کس را به جان زینهار
نباشد ز تقدیر پروردگار
هرآنچ آورد بر سر ازخوب و زشت
نگردد دگرگونه اش سرنوشت
اجل کان نبخشد کسی را امان
قلاده است برگردن مردمان
چو بسیار سوی نیاکان خویش
ستوده بزرگان و پاکان خویش
مرا اشتیاق است ای انجمن
چو یعقوب بر یوسف خویشتن
نمود از ازل پاک پروردگار
پی دفن من بقعه ای اختیار
که ازبقعه های زمین سربه سر
گرامی تر است آن بردادگر
کنم سوی آن بقعه باید شتاب
زفیض شهادت شوم کامیاب
فراز آمدم گاه رنج و بلا
به جایی که نامش بود کربلا
خبر داده جدم رسول امین
ازآنچ آیدم پیش در آن زمین
کنون هر که را شوق جانبازی است
به سر بر- هوای سرافرازی است
نماید به زودی بسیج سفر
ازاین مرز با من شود رهسپر
که چون کرد قصد عراق از حرم
گذشته بد از ماه شعبان سه روز
که شد روی شه مرز بطحا فروز
درآن جایگه بود ماهی چهار
همی بد پرستشگر کردگار
ازآن پس که ذیحجه آمد فراز
شه دین زبطحا سفر کرد ساز
نفرموده اعمال حج را تمام
به عمره بدل گشت حج امام
ازآنرو که بدخواه احمد یزید
که بادش عذاب خدایی مزید
سه ده تن فرستاده بد نابکار
نهانی به خونریزی شهریار
که تیغی بدان شاه بی کبر ولاف
به خانه برانند گاه طواف
زبطحا سفر کرد زانرو امام
که ماند حرم را به جای احترام
زذیحجه بگذشت چون هشت روز
بفرمود دارای گیتی فروز
که آرند خرگه ز بطحا برون
عماری زند ساربان برهیون
پس آنگه یکی خطبه آغاز کرد
خدا را ستایش درآن سازکرد
همه یاوران رابرخود نشاند
چنین راز با انجمن بازراند
که ای قوم کس را به جان زینهار
نباشد ز تقدیر پروردگار
هرآنچ آورد بر سر ازخوب و زشت
نگردد دگرگونه اش سرنوشت
اجل کان نبخشد کسی را امان
قلاده است برگردن مردمان
چو بسیار سوی نیاکان خویش
ستوده بزرگان و پاکان خویش
مرا اشتیاق است ای انجمن
چو یعقوب بر یوسف خویشتن
نمود از ازل پاک پروردگار
پی دفن من بقعه ای اختیار
که ازبقعه های زمین سربه سر
گرامی تر است آن بردادگر
کنم سوی آن بقعه باید شتاب
زفیض شهادت شوم کامیاب
فراز آمدم گاه رنج و بلا
به جایی که نامش بود کربلا
خبر داده جدم رسول امین
ازآنچ آیدم پیش در آن زمین
کنون هر که را شوق جانبازی است
به سر بر- هوای سرافرازی است
نماید به زودی بسیج سفر
ازاین مرز با من شود رهسپر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۳ - برداشتن امام علیه السلام بیعت ازگردن اولاد عقیل و پا سخ ایشان
بفرمود زان پس به آل عقیل (ع)
که ای نو نهالان باغ خلیل
شما را همین قتل مسلم بس است
که تا حشر گریان بود هرکس است
ازیدر سپارید راه وطن
بمانید در خانه ی خویشتن
نخواهم که با من سوی کربلا
بیایید و بینید رنج و بلا
شنیدند ازشاه چون این سخن
عقیلی نژادان شمشیر زن
زده دست یکسر به دامان او
به زاری نهادند برخاک رو
بگفتند کای یادگار رسول
روان علی جسم و جان بتول
پس از مرگ مسلم ببراد –مهر
زیکسر عقلیی نژادان سپهر
بر جنگجوی سپهبد به خون
پس از وی بگو چون بمانیم چون؟
سراو بریده تن ما درست
به دنیا چنین زنده گی کس بجست
جهان را هنوز از غبار سپاه
نپیچیده بر تن لباس سیاه
ننالیده نای و نغزیده کوس
نخورده اجل برسواران فسوس
درخشیدن تیغ گیتی فروز
نکرده به چشم یلان تیره روز
کمان ها نباریده باران تیر
نگشته زخون پهنه چون آبگیر
برابر نگشته سپاه ازدو سوی
به میدان نگشته یلی رزمجوی
نه رفته سری برفراز سنان
نه بگسسته از دست مردی عنان
نه پیموده سم ستوری زمین
نه گشته نگون جنگجویی ز زین
نزیبد زما روی برگاشتن
شه خویش را خوار بگذاشتن
تودانی که هریک چو اسب افکنیم
جهانی سپه را زجا بر کنیم
چو ساز نبرد دلیران کنیم
همه جامه از چرم شیران کنیم
نه بوطالب راد ما را نیاست؟
که پشت و پناه شه انبیاست
نه ما را برادر پدر شیر حق
که بازوی دین بود و شمشیر حق؟
نه ما راست فرخنده شاهی چو تو
که گیتی ندیده پناهی چو تو؟
سرافراز مسلم بد از ما تنی
کند کم چو یک خوشه خرمنی
همان دست و بازو همان تیغ و چنگ
که او داشت ماراست درروز جنگ
مبین خوار بردوده ی خویشتن
که بدخواه سوزند و لشگر شکن
همه یاور و دستیار توایم
به دشت بلا جان نثار توایم
پی رزم بد خواه آماده ایم
روان و تن و سر تو را داده ایم
تو خود گو چرا مردی اندوختیم؟
سواری برای چه آموختیم؟
برای نبرد ار نبود اوستاد
چرا تیغ راندن به ما یاد داد؟
زنان را پس پرده بودن نکوست
همه مرد را جوش و جنگ آرزوست
ز عمزاده گان شاه چون این شنید
وز ایشان چنان عزم مردانه دید
بسی آفرین ها به هریک بخواند
وزان پس سپه را از آنجا براند
چو اندر ذباله شهنشه رسید
زکوفه یکی مرد از ره رسید
که ای نو نهالان باغ خلیل
شما را همین قتل مسلم بس است
که تا حشر گریان بود هرکس است
ازیدر سپارید راه وطن
بمانید در خانه ی خویشتن
نخواهم که با من سوی کربلا
بیایید و بینید رنج و بلا
شنیدند ازشاه چون این سخن
عقیلی نژادان شمشیر زن
زده دست یکسر به دامان او
به زاری نهادند برخاک رو
بگفتند کای یادگار رسول
روان علی جسم و جان بتول
پس از مرگ مسلم ببراد –مهر
زیکسر عقلیی نژادان سپهر
بر جنگجوی سپهبد به خون
پس از وی بگو چون بمانیم چون؟
سراو بریده تن ما درست
به دنیا چنین زنده گی کس بجست
جهان را هنوز از غبار سپاه
نپیچیده بر تن لباس سیاه
ننالیده نای و نغزیده کوس
نخورده اجل برسواران فسوس
درخشیدن تیغ گیتی فروز
نکرده به چشم یلان تیره روز
کمان ها نباریده باران تیر
نگشته زخون پهنه چون آبگیر
برابر نگشته سپاه ازدو سوی
به میدان نگشته یلی رزمجوی
نه رفته سری برفراز سنان
نه بگسسته از دست مردی عنان
نه پیموده سم ستوری زمین
نه گشته نگون جنگجویی ز زین
نزیبد زما روی برگاشتن
شه خویش را خوار بگذاشتن
تودانی که هریک چو اسب افکنیم
جهانی سپه را زجا بر کنیم
چو ساز نبرد دلیران کنیم
همه جامه از چرم شیران کنیم
نه بوطالب راد ما را نیاست؟
که پشت و پناه شه انبیاست
نه ما را برادر پدر شیر حق
که بازوی دین بود و شمشیر حق؟
نه ما راست فرخنده شاهی چو تو
که گیتی ندیده پناهی چو تو؟
سرافراز مسلم بد از ما تنی
کند کم چو یک خوشه خرمنی
همان دست و بازو همان تیغ و چنگ
که او داشت ماراست درروز جنگ
مبین خوار بردوده ی خویشتن
که بدخواه سوزند و لشگر شکن
همه یاور و دستیار توایم
به دشت بلا جان نثار توایم
پی رزم بد خواه آماده ایم
روان و تن و سر تو را داده ایم
تو خود گو چرا مردی اندوختیم؟
سواری برای چه آموختیم؟
برای نبرد ار نبود اوستاد
چرا تیغ راندن به ما یاد داد؟
زنان را پس پرده بودن نکوست
همه مرد را جوش و جنگ آرزوست
ز عمزاده گان شاه چون این شنید
وز ایشان چنان عزم مردانه دید
بسی آفرین ها به هریک بخواند
وزان پس سپه را از آنجا براند
چو اندر ذباله شهنشه رسید
زکوفه یکی مرد از ره رسید
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۱۰ - آمدن حبیت ابن مظاهر و مسلم بن عوسجه
رسید آنچه بر آل احمد – ستم
همه ازعرب بود نی از عجم
زکین رزم جستند با داورا
نه با سبط مظلوم پیغمبرا
کسی کو بود شاه دنیا و دین
بود رزم آن رزم جان آفرین
چو پر گشت از لشگر آن دشت کین
به شه گفت شهزاده ی راستین
علی اکبر آن شبه خیرالبشر
حسین علی را گرامی پسر
که از کوفه آید پیاپی سپاه
پی رزم ما ای جهاندار –شاه
شگفتا که نامد برون یک سوار
پی یاری ما – زکوفه دیار
به فرزند فرمود فرخنده شاه
که آیند یاران ما هم ز راه
درآندم یکی گردآمد پدید
چو آن گرد را داور دین بدید
بفرمود کای جان نثاران من
مر این گرد باشد ز یاران من
سراسر نماییدشان پیشباز
به سوی من آرید با خود فراز
چو رفتند یاران پاکیزه خوی
بدیدند دو پیر کافور موی
که تازند باهم تکاور به راه
پیاده به همره غلامی سیاه
سرو روی و دستار مو پر غبار
از ایشان عیان نور پروردگار
نو ردیده فرسنگ های گران
پی یاری داور داوران
دو پیر سرافراز با فر و زیب
یک مسلم راد و دیگر حبیب
که بودند ز اصحاب خاص رسول
به دین پیرو پاک شوی بتول
چو دیدند آن مهتران را زدور
زبان پر ز تسبیح و سر پر زشور
سراسر ز توسن به زیر آمدند
بر آن دو فرزانه پیر آمدند
بگفتند شان بس درود و سلام
وزان پس چمیدند سوی امام
چو بیننده شان روی شه را بدید
بسودند برخاک روی سپید
پس آنگه نهادند با اشک و آه
به پوزش سرخویش بر پای شاه
که ای درخور کرسی کبریا
سرافراز سبط شه انبیا
به پابوس تو گرچه دیر آمدیم
پی جانفشانی دلیر آمدیم
چو در پای تو جانفشانی کنیم
به پیرانه سر نوجوانی کنیم
کشید اندر آغوششان شاه تنگ
بزد بوسه برموی کافور رنگ
بفرمود: کای پیروان رسول
زکردارتان شاد شوی بتول
بسی شاد گشتم ز دیدارتان
خدا باد راضی زکردارتان
کشیدید سختی به راهم همی
ازین رنجتان عذر خواهم همی
شنیدم که آن هر دو پیر کهن
به کوفه درون داشتندی وطن
شه دین چو جا کرد درکربلا
به کوفه شد این داستان برملا
حبیب ظاهر شنید این خبر
به دل کرد پنهان خیال سفر
یکی روز از خانه بیرون چمید
به بازار کوفه به مسلم رسید
بدیدش که استاده آن پاک هوش
بر دکه ی مرد حنا فروش
بدو گفت: بعد از درود و سلام
که دهان ای برادر تو را چیست کام؟
بدو گفت: حنا بخواهم خرید
که سازم بدان سرخ موی سپید
بدو گفت آن مهتر کامیاب
بیا تا نمایم تو را آن خضاب
که تنها نه رنگین کند موی تو
کند سرخ پیش خدا روی تو
خضابی کز آن زیور دین کنند
وزان عاشقان چهره رنگین کنند
خضایی که اندر دم واپسین
گذارند بر موی مردان دین
بگفتا به جز خون به میدان عشق
خضابی ندارند مردان عشق
تو را زین خضاب است گر آرزوی
سوی کربلا با من اکنون بپوی
که درآن زمین خسرو کم سپاه
به عزم شهادت زده بارگاه
به همراه او اهل بیت رسول
غریب اند و بی یار و زار و ملول
چو مسلم شنید این سخن را حبیب
برفت از سرش هوش و از تن شکیب
همان لحظه با یار روشن روان
سوی خانه رفتند زار و نوان
حبیب سر افراز با بنده گفت
که رازی است از من بباید شنفت
از آن پرورید ستمت سالیان
که راز من ازخلق داری نهان
ستور من و مسلم نامور
نهانی ز مردم – به دروازه بر
بمان اندر آنجا که آییم ما
وز آنجا شتابیم زی کربلا
مرآن بنده ی راد ازجای جست
برفت و ابر توسنان بر نشست
زکوفه برون رفت و از راه دور
باستاد برکف عنان ستور
زمانی همی سوی ره بنگرید
رخ خواجگانش نیامد پدید
به خود گفت گویا که ازبیم جان
پشیمان شدند از سفر خواجگان
همان به که من خود شتابم همی
مگر این سعادت بیابم همی
بزد اسب و آمد بدانسو روان
که گشتند پیدا برو خواجگان
حبیبش بزد بانگ کای بیوفا
عنان بازکش کآمدم از قفا
گمانم نبدکاندرین روز تنگ
گریزی و نام اندر آری به تنگ
چو آن بنده بشنید آوای پیر
باستاد و از باره آمد به زیر
به جان آفرین خورد سوگند سخت
که ای نامور خواجه ی نیکبخت
نبودم به دل برخیال فرار
زمن کی زند سرچنین زشت کار؟
چو لختی دراینجای کردم درنگ
نگشتید پیدا و شد وقت تنگ
بگفتم همانا زین ترکتاز
شما را پشیمانی آمد فراز
سوی کربلا کردم آهنگ راه
که خود جان کنم برخی جاه شاه
بدو خواجگان آفرین خواندند
سپس باره زی کربلا راندند
نبشتند اینگونه اهل خبر
که درکربلا شاه پیروزگر
پس از قتل مسلم به جا بود از وی
یکی جفت با کودکی خوبروی
که آن ماهرو نیز با سعی مام
بشد کشته اندر رکاب امام
ندانم که آورد با خویشتن
بدان رزمگه مسلم آن هر دوتن
ویا از پی او سپردند راه
پی یاری داور کم سپاه
همه ازعرب بود نی از عجم
زکین رزم جستند با داورا
نه با سبط مظلوم پیغمبرا
کسی کو بود شاه دنیا و دین
بود رزم آن رزم جان آفرین
چو پر گشت از لشگر آن دشت کین
به شه گفت شهزاده ی راستین
علی اکبر آن شبه خیرالبشر
حسین علی را گرامی پسر
که از کوفه آید پیاپی سپاه
پی رزم ما ای جهاندار –شاه
شگفتا که نامد برون یک سوار
پی یاری ما – زکوفه دیار
به فرزند فرمود فرخنده شاه
که آیند یاران ما هم ز راه
درآندم یکی گردآمد پدید
چو آن گرد را داور دین بدید
بفرمود کای جان نثاران من
مر این گرد باشد ز یاران من
سراسر نماییدشان پیشباز
به سوی من آرید با خود فراز
چو رفتند یاران پاکیزه خوی
بدیدند دو پیر کافور موی
که تازند باهم تکاور به راه
پیاده به همره غلامی سیاه
سرو روی و دستار مو پر غبار
از ایشان عیان نور پروردگار
نو ردیده فرسنگ های گران
پی یاری داور داوران
دو پیر سرافراز با فر و زیب
یک مسلم راد و دیگر حبیب
که بودند ز اصحاب خاص رسول
به دین پیرو پاک شوی بتول
چو دیدند آن مهتران را زدور
زبان پر ز تسبیح و سر پر زشور
سراسر ز توسن به زیر آمدند
بر آن دو فرزانه پیر آمدند
بگفتند شان بس درود و سلام
وزان پس چمیدند سوی امام
چو بیننده شان روی شه را بدید
بسودند برخاک روی سپید
پس آنگه نهادند با اشک و آه
به پوزش سرخویش بر پای شاه
که ای درخور کرسی کبریا
سرافراز سبط شه انبیا
به پابوس تو گرچه دیر آمدیم
پی جانفشانی دلیر آمدیم
چو در پای تو جانفشانی کنیم
به پیرانه سر نوجوانی کنیم
کشید اندر آغوششان شاه تنگ
بزد بوسه برموی کافور رنگ
بفرمود: کای پیروان رسول
زکردارتان شاد شوی بتول
بسی شاد گشتم ز دیدارتان
خدا باد راضی زکردارتان
کشیدید سختی به راهم همی
ازین رنجتان عذر خواهم همی
شنیدم که آن هر دو پیر کهن
به کوفه درون داشتندی وطن
شه دین چو جا کرد درکربلا
به کوفه شد این داستان برملا
حبیب ظاهر شنید این خبر
به دل کرد پنهان خیال سفر
یکی روز از خانه بیرون چمید
به بازار کوفه به مسلم رسید
بدیدش که استاده آن پاک هوش
بر دکه ی مرد حنا فروش
بدو گفت: بعد از درود و سلام
که دهان ای برادر تو را چیست کام؟
بدو گفت: حنا بخواهم خرید
که سازم بدان سرخ موی سپید
بدو گفت آن مهتر کامیاب
بیا تا نمایم تو را آن خضاب
که تنها نه رنگین کند موی تو
کند سرخ پیش خدا روی تو
خضابی کز آن زیور دین کنند
وزان عاشقان چهره رنگین کنند
خضایی که اندر دم واپسین
گذارند بر موی مردان دین
بگفتا به جز خون به میدان عشق
خضابی ندارند مردان عشق
تو را زین خضاب است گر آرزوی
سوی کربلا با من اکنون بپوی
که درآن زمین خسرو کم سپاه
به عزم شهادت زده بارگاه
به همراه او اهل بیت رسول
غریب اند و بی یار و زار و ملول
چو مسلم شنید این سخن را حبیب
برفت از سرش هوش و از تن شکیب
همان لحظه با یار روشن روان
سوی خانه رفتند زار و نوان
حبیب سر افراز با بنده گفت
که رازی است از من بباید شنفت
از آن پرورید ستمت سالیان
که راز من ازخلق داری نهان
ستور من و مسلم نامور
نهانی ز مردم – به دروازه بر
بمان اندر آنجا که آییم ما
وز آنجا شتابیم زی کربلا
مرآن بنده ی راد ازجای جست
برفت و ابر توسنان بر نشست
زکوفه برون رفت و از راه دور
باستاد برکف عنان ستور
زمانی همی سوی ره بنگرید
رخ خواجگانش نیامد پدید
به خود گفت گویا که ازبیم جان
پشیمان شدند از سفر خواجگان
همان به که من خود شتابم همی
مگر این سعادت بیابم همی
بزد اسب و آمد بدانسو روان
که گشتند پیدا برو خواجگان
حبیبش بزد بانگ کای بیوفا
عنان بازکش کآمدم از قفا
گمانم نبدکاندرین روز تنگ
گریزی و نام اندر آری به تنگ
چو آن بنده بشنید آوای پیر
باستاد و از باره آمد به زیر
به جان آفرین خورد سوگند سخت
که ای نامور خواجه ی نیکبخت
نبودم به دل برخیال فرار
زمن کی زند سرچنین زشت کار؟
چو لختی دراینجای کردم درنگ
نگشتید پیدا و شد وقت تنگ
بگفتم همانا زین ترکتاز
شما را پشیمانی آمد فراز
سوی کربلا کردم آهنگ راه
که خود جان کنم برخی جاه شاه
بدو خواجگان آفرین خواندند
سپس باره زی کربلا راندند
نبشتند اینگونه اهل خبر
که درکربلا شاه پیروزگر
پس از قتل مسلم به جا بود از وی
یکی جفت با کودکی خوبروی
که آن ماهرو نیز با سعی مام
بشد کشته اندر رکاب امام
ندانم که آورد با خویشتن
بدان رزمگه مسلم آن هر دوتن
ویا از پی او سپردند راه
پی یاری داور کم سپاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۲۶ - دربیان روایت ابن نما منقول از هلال بن نافع
زگفت هلال بن نافع سخن
چنین راند در نامه ی خویشتن
که رفت ازدهم شب چو یک نیمه بیش
بدم من نشسته به خرگاه خویش
دلی پر زدرد و لبی پر ز آه
زکردار آن مردم دین تباه
که رفتند و شه را نهادند فرد
همی گفتم و گریه کردم به درد
که بادا ز بخشایش کردگار
جدا جان آن مردم نابکار
کز اول ببستند پیمان به جهد
چو شد وقت یاری شکستند عهد
برفتند و درچنگ دشمن اسیر
نهادند شه را درین دار و گیر
دریغا که سلطان دین خوار ماند
پناه جهان بی مددگار ماند
درین حال بودم کز آن پهندشت
سپاهی به چشمم پدیدار گشت
گمانم که آن دشمن شاه بود
که بگذشت از پیش خرگاه زود
کشیدم سبک ازمیان تیغ خویش
گرفتم پس از دمان راه پیش
چو نزدیک کردم بدو راه را
بدیدم جمال شهنشاه را
که دارد به کف تیغ و با اشک و آه
خرامد ز بالا و پستی به راه
نماید نظر با دریغ و فغان
گهی بر زمین گاه بر آسمان
اشارت گهی کرد آن شاه دین
بدان تیغ و برجزوهای زمین
گرستی و گفتی که فردا به گاه
درآید چو خورشید زرین کلاه
گرستی و گفتی که فردا به گاه
درآید چو خورشید زرین کلاه
دراینجا بریزید با درد و غم
زتن خون ما را به تیغ ستم
حریمم دراینجا شود دستگیر
همه ی ناز پرورده گانم اسیر
بود این شب آن شب که گفتا به من
ازین پیش پیغمبر (ص) ذوالمنن
شنیدم چو این زان شه ارجمند
نوا سوگوارانه کردم بلند
وزان انده و سوگواری همی
گرستم چو ابر بهاری همی
شهنشه چو بشنید افغان من
بدید آن جهان بین گریان من
بفرمود کای مویه گر کیستی؟
خروشان دراین شب پی چیستی؟
همانا هلالی؟بگفتم: بلی
هلالم ایا نور چشم علی (ع)
بفرمود: منما صدا را بلند
بکن گریه آهسته ای هوشمند
یک امشب عیال من آسوده اند
همه درسراپرده بغنوده اند
جز امشب به راحت نخواهند خفت
کزین پس به درد و غم آیند جفت
زبانگ تو ترسم هراسان شوند
زخواب اندر آیند و ترسان شوند
شنیدم چو این زان امام همام
بدو گفتم: ای سبط خیرالانام
شبی این چنین تار و دشمن فزون
چرا آمدستی ز خرگه برون؟
بفرمود آن پادشاه زمن
که فردا بود آخر عمر من
چو فردا برآید درخشنده مهر
به من خون کند گریه چشم سپهر
ببرند از تن همایون سرم
بسایند ازنعل اسبان برم
دراینجا بیفتم ز اسب رسول (ص)
کند مو پرشان به مرگم بتول (ع)
شبی را که چندی ازین پیش تر
به من وعده فرمود خیرالبشر
زآثار انجم به من گشت راست
که امشب همان شام درکربلاست
به دل هیچ باکی ندارم جز این
که فردا دراین دشت اندوهگین
نماید آل نبی را اسیر
همان کودکان مرا دستگیر
سپس با دم تیغ فرخنده شاه
زدی هرکجا بود خاری به راه
مرآن خارها را همه گردکرد
به پستی درافکند با داغ و درد
بدو گفتم ای سبط خیرالانام
ازین خار کندن تو را چیست کام؟
بفرمود فردا چو من زین جهان
شوم میهمان نبی (ص) درجنان
گروهی که هستند بدخواه من
زنند آتش کین به خرگاه من
پراکنده گردند دراین زمین
همه اهل بیت رسول امین (ص)
از آن کندم این خارها را ز راه
که چون کودکانم به افغان و آه
سرو پا برهنه به صحرا روند
به خاشاک خار بیابان دوند
مبادا خلد نوک خار اندکی
به پای یکی نازنین کودکی
بگفت این و با اندوه و درد و غم
روان گشت از دشت اندر حرم
به دهلیز خرگاه شد من به پای
ستادم که آرم حراست به جای
چو لختی برآمد شهنشاه را
به بر خواند بانوی خرگاه را
ندانم که زینب چه از شه شنید
کز آن پرده بی پرده آوا کشید
همی گفت زار ای شه تاجدار
که هستی مرا ازپدر یادگار
برفتند یاران فریاد رس
تو ماندی دراین دشت بی دادرس
گروهی که هستند بر جا کنون
ندانم تو شان کرده ای آزمون؟
ویا روز چون شد چو یاران پیش
بگیرند ره سوی بنگاه خویش
نیم ایمن از یاوران تو من
که بس سست عهدند و پیمانشکن
هم اینان که هستند برجای باز
زنو آزمونشان کن ای سرفراز
چنین گفت چرخ دللیری هلال
چو بشنید م این گشتم آشفته حال
شدم دور از نزد خرگاه شاه
فشاندم به دستار خاک سیاه
برآورم از پرده ی دل خروش
چواصحاب را بانگم آمد به گوش
نمودند به گرد من – انجمن
پژوهش گرفتند از حال من
بگفتند کاین آه و زاری زچیست؟
چه دیدی که چونانت با یدگریست؟
بگفتم که ای فرقه ی غمگسار
شما نیز بامن بگریید زار
که از ما سر بانوان جهان
هنوز است نا ایمن و بدگمان
نداند که از ما چه آید پدید؟
چو فردا زند تیغ تابنده شید
پراکنده گردیم چون دیگران
و یا برخی شه نماییم جان
سپارید راه این زمان همگروه
سوی خرگه شاه یزدانشکوه
به آیین پیمان و سوگند سخت
به جان و سرشاه پیروز بخت
دل بانو از خویش سازید پاک
نمانید کز ما بود بیمناک
چو این گفته شد سوی خرگاه شاه
چمیدند با ناله و اشک و آه
بگفتند کای دخت ضرغام دین
به جان و سر شاه با آفرین
زما پاکدل باش و آسوده حال
مده ره به دل رنج و بیم و ملال
همه یاور و بنده گان توایم
به درگه پرستنده گان توایم
چو آن دیگران بیوفا نیستیم
وگرنه در اینجا نمی زیستیم
شویم ارز بدخواه با خاک پست
زدامان شه برنداریم دست
سرو جان ما برخی جان اوست
دل جمله دربند پیمان اوست
کنون گرتو فرمان دهی بیدرنگ
بشوییم ازخون بدخواه چنگ
به آتش فرستی بسوزیم خویش
به آن افکنی پا گذاریم پیش
چو گفتار شان بانوی دین شنفت
دل داغدارش چو گل برشکفت
دعا کرد درحق ایشان بسی
سوی خرگه خویش شد هرکسی
درآن شب همه بانوان حرم
زده حلقه برگرد هم دل دژم
چنین راند در نامه ی خویشتن
که رفت ازدهم شب چو یک نیمه بیش
بدم من نشسته به خرگاه خویش
دلی پر زدرد و لبی پر ز آه
زکردار آن مردم دین تباه
که رفتند و شه را نهادند فرد
همی گفتم و گریه کردم به درد
که بادا ز بخشایش کردگار
جدا جان آن مردم نابکار
کز اول ببستند پیمان به جهد
چو شد وقت یاری شکستند عهد
برفتند و درچنگ دشمن اسیر
نهادند شه را درین دار و گیر
دریغا که سلطان دین خوار ماند
پناه جهان بی مددگار ماند
درین حال بودم کز آن پهندشت
سپاهی به چشمم پدیدار گشت
گمانم که آن دشمن شاه بود
که بگذشت از پیش خرگاه زود
کشیدم سبک ازمیان تیغ خویش
گرفتم پس از دمان راه پیش
چو نزدیک کردم بدو راه را
بدیدم جمال شهنشاه را
که دارد به کف تیغ و با اشک و آه
خرامد ز بالا و پستی به راه
نماید نظر با دریغ و فغان
گهی بر زمین گاه بر آسمان
اشارت گهی کرد آن شاه دین
بدان تیغ و برجزوهای زمین
گرستی و گفتی که فردا به گاه
درآید چو خورشید زرین کلاه
گرستی و گفتی که فردا به گاه
درآید چو خورشید زرین کلاه
دراینجا بریزید با درد و غم
زتن خون ما را به تیغ ستم
حریمم دراینجا شود دستگیر
همه ی ناز پرورده گانم اسیر
بود این شب آن شب که گفتا به من
ازین پیش پیغمبر (ص) ذوالمنن
شنیدم چو این زان شه ارجمند
نوا سوگوارانه کردم بلند
وزان انده و سوگواری همی
گرستم چو ابر بهاری همی
شهنشه چو بشنید افغان من
بدید آن جهان بین گریان من
بفرمود کای مویه گر کیستی؟
خروشان دراین شب پی چیستی؟
همانا هلالی؟بگفتم: بلی
هلالم ایا نور چشم علی (ع)
بفرمود: منما صدا را بلند
بکن گریه آهسته ای هوشمند
یک امشب عیال من آسوده اند
همه درسراپرده بغنوده اند
جز امشب به راحت نخواهند خفت
کزین پس به درد و غم آیند جفت
زبانگ تو ترسم هراسان شوند
زخواب اندر آیند و ترسان شوند
شنیدم چو این زان امام همام
بدو گفتم: ای سبط خیرالانام
شبی این چنین تار و دشمن فزون
چرا آمدستی ز خرگه برون؟
بفرمود آن پادشاه زمن
که فردا بود آخر عمر من
چو فردا برآید درخشنده مهر
به من خون کند گریه چشم سپهر
ببرند از تن همایون سرم
بسایند ازنعل اسبان برم
دراینجا بیفتم ز اسب رسول (ص)
کند مو پرشان به مرگم بتول (ع)
شبی را که چندی ازین پیش تر
به من وعده فرمود خیرالبشر
زآثار انجم به من گشت راست
که امشب همان شام درکربلاست
به دل هیچ باکی ندارم جز این
که فردا دراین دشت اندوهگین
نماید آل نبی را اسیر
همان کودکان مرا دستگیر
سپس با دم تیغ فرخنده شاه
زدی هرکجا بود خاری به راه
مرآن خارها را همه گردکرد
به پستی درافکند با داغ و درد
بدو گفتم ای سبط خیرالانام
ازین خار کندن تو را چیست کام؟
بفرمود فردا چو من زین جهان
شوم میهمان نبی (ص) درجنان
گروهی که هستند بدخواه من
زنند آتش کین به خرگاه من
پراکنده گردند دراین زمین
همه اهل بیت رسول امین (ص)
از آن کندم این خارها را ز راه
که چون کودکانم به افغان و آه
سرو پا برهنه به صحرا روند
به خاشاک خار بیابان دوند
مبادا خلد نوک خار اندکی
به پای یکی نازنین کودکی
بگفت این و با اندوه و درد و غم
روان گشت از دشت اندر حرم
به دهلیز خرگاه شد من به پای
ستادم که آرم حراست به جای
چو لختی برآمد شهنشاه را
به بر خواند بانوی خرگاه را
ندانم که زینب چه از شه شنید
کز آن پرده بی پرده آوا کشید
همی گفت زار ای شه تاجدار
که هستی مرا ازپدر یادگار
برفتند یاران فریاد رس
تو ماندی دراین دشت بی دادرس
گروهی که هستند بر جا کنون
ندانم تو شان کرده ای آزمون؟
ویا روز چون شد چو یاران پیش
بگیرند ره سوی بنگاه خویش
نیم ایمن از یاوران تو من
که بس سست عهدند و پیمانشکن
هم اینان که هستند برجای باز
زنو آزمونشان کن ای سرفراز
چنین گفت چرخ دللیری هلال
چو بشنید م این گشتم آشفته حال
شدم دور از نزد خرگاه شاه
فشاندم به دستار خاک سیاه
برآورم از پرده ی دل خروش
چواصحاب را بانگم آمد به گوش
نمودند به گرد من – انجمن
پژوهش گرفتند از حال من
بگفتند کاین آه و زاری زچیست؟
چه دیدی که چونانت با یدگریست؟
بگفتم که ای فرقه ی غمگسار
شما نیز بامن بگریید زار
که از ما سر بانوان جهان
هنوز است نا ایمن و بدگمان
نداند که از ما چه آید پدید؟
چو فردا زند تیغ تابنده شید
پراکنده گردیم چون دیگران
و یا برخی شه نماییم جان
سپارید راه این زمان همگروه
سوی خرگه شاه یزدانشکوه
به آیین پیمان و سوگند سخت
به جان و سرشاه پیروز بخت
دل بانو از خویش سازید پاک
نمانید کز ما بود بیمناک
چو این گفته شد سوی خرگاه شاه
چمیدند با ناله و اشک و آه
بگفتند کای دخت ضرغام دین
به جان و سر شاه با آفرین
زما پاکدل باش و آسوده حال
مده ره به دل رنج و بیم و ملال
همه یاور و بنده گان توایم
به درگه پرستنده گان توایم
چو آن دیگران بیوفا نیستیم
وگرنه در اینجا نمی زیستیم
شویم ارز بدخواه با خاک پست
زدامان شه برنداریم دست
سرو جان ما برخی جان اوست
دل جمله دربند پیمان اوست
کنون گرتو فرمان دهی بیدرنگ
بشوییم ازخون بدخواه چنگ
به آتش فرستی بسوزیم خویش
به آن افکنی پا گذاریم پیش
چو گفتار شان بانوی دین شنفت
دل داغدارش چو گل برشکفت
دعا کرد درحق ایشان بسی
سوی خرگه خویش شد هرکسی
درآن شب همه بانوان حرم
زده حلقه برگرد هم دل دژم
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۴ - ذکر شهادت عوسجه پسر مسلم بن عوسجه علیه السلام
یکی کودک ازمسلم پاکخوی
به درگه درون بود خورشید روی
ده ودو بد اززندگی سال او
بدی چون جوانان پر وبال او
به خون پدر تیغ بران گرفت
ره جنگ چو شیر غران گرفت
چو از دور دارای دینش بدید
به کردار آن خوب رو بنگرید
مراو را به بر خواند و گفت ای پسر
تو را بس بود مرگ فرخ پدر
مپیما ره کوشش وکار زار
مکن مادر از مرگ خود داغدار
چو مادرش آواز شه را شنفت
دوید از پس پرده بیرون و گفت
که ای پور بشتاب در دشت کین
بکن جان خود برخی شاه دین
اگر زنده برگردی ای خردسال
نگردانمت شیر خود را حلال
شنید این چو کودک به میدان چمید
به رزم سپه تیغ کین برکشید
زمانی دلیرانه ناورد کرد
بکشت از خسان سپه بیست مرد
بیامد ز پی مهربان مادرش
همی گفت با پور نیک اخترش
که زود ای پسر جان خودکن نثار
مراسرخ رو کن به روز شمار
جوان جنگ می جست تاکشته گشت
تن او به خون اندر آغشته گشت
بیامد سوی خیمه ی مام باز
شد آن کشته ی خویش را مویه ساز
خداوند دین سبط خیرالبشر
چو دیدش به مرگ پسر مویه گر
سوی او خرامید وبا او بگفت
که ای با غم پور گردیده جفت
تورا پاک یزدان شکیبا کناد
شود مادر من زکار تو شاد
به روز جزا دربهشت برین
تو با مادرم بود خواهی قرین
چو پیگار آن کودک آمد به سر
گشاد ایزد از باغ مینوش در
به درگه درون بود خورشید روی
ده ودو بد اززندگی سال او
بدی چون جوانان پر وبال او
به خون پدر تیغ بران گرفت
ره جنگ چو شیر غران گرفت
چو از دور دارای دینش بدید
به کردار آن خوب رو بنگرید
مراو را به بر خواند و گفت ای پسر
تو را بس بود مرگ فرخ پدر
مپیما ره کوشش وکار زار
مکن مادر از مرگ خود داغدار
چو مادرش آواز شه را شنفت
دوید از پس پرده بیرون و گفت
که ای پور بشتاب در دشت کین
بکن جان خود برخی شاه دین
اگر زنده برگردی ای خردسال
نگردانمت شیر خود را حلال
شنید این چو کودک به میدان چمید
به رزم سپه تیغ کین برکشید
زمانی دلیرانه ناورد کرد
بکشت از خسان سپه بیست مرد
بیامد ز پی مهربان مادرش
همی گفت با پور نیک اخترش
که زود ای پسر جان خودکن نثار
مراسرخ رو کن به روز شمار
جوان جنگ می جست تاکشته گشت
تن او به خون اندر آغشته گشت
بیامد سوی خیمه ی مام باز
شد آن کشته ی خویش را مویه ساز
خداوند دین سبط خیرالبشر
چو دیدش به مرگ پسر مویه گر
سوی او خرامید وبا او بگفت
که ای با غم پور گردیده جفت
تورا پاک یزدان شکیبا کناد
شود مادر من زکار تو شاد
به روز جزا دربهشت برین
تو با مادرم بود خواهی قرین
چو پیگار آن کودک آمد به سر
گشاد ایزد از باغ مینوش در
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۳ - درذکر مبارزت و شهادت جون آزاد کرده ی اباذر علیه السلام
کنون بایدم داستان یاد کرد
ازآن بنده کش بوذر آزاد کرد
درآن روزگاری که خیرالانام
سفر کردی از مرز بطحا به شام
یکی بنده پاک طینت خرید
که چون وی جهان بین گردون ندید
بد آن بنده ی رانام فرخنده جون
پذیرفته ی خواجه ی هر دوکون
چو بگذشت یک چند کردش هبه
به بوذر شه آسمان کوکبه
گرانمایه بوذر به فرخنده گی
چو آزاد فرمودش از بنده گی
نمود آن گزین بنده ی نامدار
به جان خدمت اهلبیت (ع) اختیار
به درگاه شیر خدا سالیان
به خدمتگزاری ببسته میان
پس از مرتضی (ع) و حسن (ع) با حسین (ع
شمردی همه بنده گی فرض عین
به همراه سالار اهل ولا
روان شد زیثرب سوی کربلا
دهم روز ماه محرم که شاه
شدش کارتنگ از نبرد سپاه
پس از رزم پور مظاهر حبیب
که رحمت ز دادازش بادا نصیب
دمان آمد آن بنده ی سرفراز
به نزد شهنشاه و بردش نماز
زبان پر درود و روان پرامید
همی سود برخاک ریش سپید
به زاری همی گفت کای یادگار
زپیغمبر و حیدر تاجدار
بر خواجه گان شاه آزاده گان
پرستار از پا در افتاده گان
بدین دریکی بنده ام ناتوان
ز پیری شده قد – کمان ونوان
بدین آستان بوده بسیار سال
خمیده به خدمت مرا پشت وبال
به خود بخت را رهنمون یافتم
زاندازه نعمت فزون یافتم
دراین پیری ام کن سرافراز و شاد
همان بنده گی هایم آور به یاد
بفرما که تازم به میدان جنگ
به خون روی و مو را کنم سرخ رنگ
نمانم که بینم ترا بی پناه
ببازی سر و جان در این رزمگاه
شهنشه بدو گفت کای سرفراز
ازیدر به هر سو که خواهی بتاز
تو آزاد مردی به فرخنده گی
نخواهد زآزاد کس بنده گی
چو بشنید این بنده ی ارجمند
سر خود به پای شهنشه فکند
بدو گفت کای شاه در روزگار
بدم من به خوان شما ریزه خوار
به درگاهتان تا مکان داشتم
به آسوده گی روز بگذاشتم
کنون کامد ه گاه تنگی فراز
شده دست پیگار دشمن دراز
نه رسم ادب باشد وبنده گی
که برخود نهم ننگ شرمنده گی
بهل تا بتازم به میدان سمند
کنم گوهر پست خود را بلند
چو این بنده را خون شود ریخته
به خون خدا گردد آمیخته
شهنشه چو دید آن همه زاری اش
همان بر رخ از دیده خونباری اش
بدو داد رخصت که جوید نبرد
پیاده شد آن نامجو رهنورد
به دستش یکی تیغ الماسگون
که بد تشنه بد خواه دین رابه خون
چو درپهنه آمد زبان برگشاد
که ای بد گهر لشکر بد نهاد
منم بنده ی اهلبیت رسول (ص)
هوادار فرزند پاک بتول (ص)
دراین گیتی ار هست رویم سیاه
درخشد به دیگر سرا همچو ماه
سیه جامه ی کعبه روی من است
شب قدر مشگینه موی من است
بسی سوده ام در جهان روی و موی
به درگاه پیغمبر و آل اوی
چو دیدند در بنده گی رادی ام
سپردند منشور آزادی ام
به هر کارزاری دلاور منم
هماورد یک دشت لشکر منم
بگفت این وزد خویش را بی توان
بدان روبهان همچو شیر ژیان
زمین را پر از پیکر کشته کرد
بسی تن به خون اندر آغشته کرد
هراسان ازو گشت میر سپاه
بفرمود تا گرد آن رزمخواه
گرفتند با نیزه و تیغ و تیر
به چرخ اندر آمد غو دادگیر
جوانمرد ازیشان بتابید روی
زخونشان روان کرد در پهنه جوی
بدو چیره گشتند پایان کار
فکندندش آن پیکر نامدار
چو دیدش خداوند کز پا افتاد
به بالین آن نامور پا نهاد
سر بنده ی خویشتن برگرفت
تن کشته زو جان دیگر گرفت
همی گفت یا رب مکن ناامید
مراو را و تیره رخش کن سفید
تواش دار خوشبوی وپاکیزه روی
به خلد برین ساز ماوای اوی
چو آزاد مرد از جهان رخ بتافت
شهنشه سوی مرکز خود شتافت
ازآن بنده کش بوذر آزاد کرد
درآن روزگاری که خیرالانام
سفر کردی از مرز بطحا به شام
یکی بنده پاک طینت خرید
که چون وی جهان بین گردون ندید
بد آن بنده ی رانام فرخنده جون
پذیرفته ی خواجه ی هر دوکون
چو بگذشت یک چند کردش هبه
به بوذر شه آسمان کوکبه
گرانمایه بوذر به فرخنده گی
چو آزاد فرمودش از بنده گی
نمود آن گزین بنده ی نامدار
به جان خدمت اهلبیت (ع) اختیار
به درگاه شیر خدا سالیان
به خدمتگزاری ببسته میان
پس از مرتضی (ع) و حسن (ع) با حسین (ع
شمردی همه بنده گی فرض عین
به همراه سالار اهل ولا
روان شد زیثرب سوی کربلا
دهم روز ماه محرم که شاه
شدش کارتنگ از نبرد سپاه
پس از رزم پور مظاهر حبیب
که رحمت ز دادازش بادا نصیب
دمان آمد آن بنده ی سرفراز
به نزد شهنشاه و بردش نماز
زبان پر درود و روان پرامید
همی سود برخاک ریش سپید
به زاری همی گفت کای یادگار
زپیغمبر و حیدر تاجدار
بر خواجه گان شاه آزاده گان
پرستار از پا در افتاده گان
بدین دریکی بنده ام ناتوان
ز پیری شده قد – کمان ونوان
بدین آستان بوده بسیار سال
خمیده به خدمت مرا پشت وبال
به خود بخت را رهنمون یافتم
زاندازه نعمت فزون یافتم
دراین پیری ام کن سرافراز و شاد
همان بنده گی هایم آور به یاد
بفرما که تازم به میدان جنگ
به خون روی و مو را کنم سرخ رنگ
نمانم که بینم ترا بی پناه
ببازی سر و جان در این رزمگاه
شهنشه بدو گفت کای سرفراز
ازیدر به هر سو که خواهی بتاز
تو آزاد مردی به فرخنده گی
نخواهد زآزاد کس بنده گی
چو بشنید این بنده ی ارجمند
سر خود به پای شهنشه فکند
بدو گفت کای شاه در روزگار
بدم من به خوان شما ریزه خوار
به درگاهتان تا مکان داشتم
به آسوده گی روز بگذاشتم
کنون کامد ه گاه تنگی فراز
شده دست پیگار دشمن دراز
نه رسم ادب باشد وبنده گی
که برخود نهم ننگ شرمنده گی
بهل تا بتازم به میدان سمند
کنم گوهر پست خود را بلند
چو این بنده را خون شود ریخته
به خون خدا گردد آمیخته
شهنشه چو دید آن همه زاری اش
همان بر رخ از دیده خونباری اش
بدو داد رخصت که جوید نبرد
پیاده شد آن نامجو رهنورد
به دستش یکی تیغ الماسگون
که بد تشنه بد خواه دین رابه خون
چو درپهنه آمد زبان برگشاد
که ای بد گهر لشکر بد نهاد
منم بنده ی اهلبیت رسول (ص)
هوادار فرزند پاک بتول (ص)
دراین گیتی ار هست رویم سیاه
درخشد به دیگر سرا همچو ماه
سیه جامه ی کعبه روی من است
شب قدر مشگینه موی من است
بسی سوده ام در جهان روی و موی
به درگاه پیغمبر و آل اوی
چو دیدند در بنده گی رادی ام
سپردند منشور آزادی ام
به هر کارزاری دلاور منم
هماورد یک دشت لشکر منم
بگفت این وزد خویش را بی توان
بدان روبهان همچو شیر ژیان
زمین را پر از پیکر کشته کرد
بسی تن به خون اندر آغشته کرد
هراسان ازو گشت میر سپاه
بفرمود تا گرد آن رزمخواه
گرفتند با نیزه و تیغ و تیر
به چرخ اندر آمد غو دادگیر
جوانمرد ازیشان بتابید روی
زخونشان روان کرد در پهنه جوی
بدو چیره گشتند پایان کار
فکندندش آن پیکر نامدار
چو دیدش خداوند کز پا افتاد
به بالین آن نامور پا نهاد
سر بنده ی خویشتن برگرفت
تن کشته زو جان دیگر گرفت
همی گفت یا رب مکن ناامید
مراو را و تیره رخش کن سفید
تواش دار خوشبوی وپاکیزه روی
به خلد برین ساز ماوای اوی
چو آزاد مرد از جهان رخ بتافت
شهنشه سوی مرکز خود شتافت
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۶ - به میدان فرستادن امام علیه السلام قاسم
به شکل کفن کرد رختش به بر
زدش بوسه بسیار بر چشم وسر
بگفت این تو وین پهنه ی رزمگاه
برو کت خداوند بادا پناه
دریغا که تیغی شد از مشت من
که بشکستنش بشکند پشت من
همی رفت داماد و شه میگریست
بدان هردو تن مهر و مه میگریست
چو آمد دمان سوی آوردگاه
تو گفتی فرود آمد از چرخ ماه
یکی خردسال از نژاد علی
فکند از پی رزم اسب یلی
که در سوکش این سالخورد آسمان
بگرید همی تا بپاید زمان
خروشید کای بد سکالان دین
منم شبل شیر جهان آفرین
منم قاسم آن صفدر نامور
قسیم جهیم و جنان را پسر
حسن شاه ابرار باب من است
کجا چرخ را توش وتاب من است
نیا مصطفی (ص) مام بابم بتول
که زهرا همی خواند او را رسول
همین شه او را نباشد کسی
بکشتید یاران او را بسی
خداوند دین است و عم من است
به دیدار من چشم او روشن است
منم بدر تابان برج یلی
منم پر گهر دست و تیغ علی
به مردان شیر اوژن تیغ زن
دهد مژده ی مرگ شمشیرمن
کنونم که از سیزده بیش سال
نرفته است رای مردم بد سکال
به گهواره فریلان داشتم
برو بازوی پر دلان داشتم
مرالب چو زاینده از شیر شست
دلم رزم و سر پنجه شمشیر جست
بلند آسمان زیر دست من است
اجل پیرو تیر شست من است
مرا کشته خواهد خداوند من
برای همین است جانم به تن
اگر بر کنند از تنم زنده پوست
نتابم سراز عهد وپیمان دوست
به جانان سپرد آنکه جان او نمرد
به نرد و فا هر که جان باخت برد
به لشگر گر ایدون تنی هست مرد
نهد پای مردی به دشت نبرد
بسی گفت زینسان و از آن سپاه
نیامد تنی پیش او رزمخواه
چو نوباوه ی مجتبی آن بدید
به سالار لشگر خروشی کشید
که ای زاده ی سعد بد روزگار
همانا نترسی ز پروردگار
ندانی تو ای پست با خشم و کین
که فرموده پیغمبر راستین
حسین است جان تن روشنم
زجان و تن اوست جان و تنم
همانا نباشد ترا استوار
گزین گفت پیغمبر تاجدار
وگرنه به جان و تن مصطفی (ص)
پسندی چرا کین و جور و جفا
مریز اینهمه خون آل رسول (ص)
مکش بیش ازین زاده گان بتول (ص)
بسی ظلم کردی و کین توختی
دل شاه دنیا و دین سوختی
گه آن نیامد دگر کز گناه
پشیمان شوی عذر خواهی ز شاه
عمر از سپاه خود آواز داد
که ای نوجوان ستوده نژاد
گه آن نیامد که دیگر شما
پذیرید فرمان سالار ما
ازین جنگجویی پشیمان شوید
به جان وتن خویش رحم آورید
به دنیا درون کامرانی کنید
به آسوده گی زندگانی کنید
بدو گفت شهزاده کاهریمنت
چو جان جای کرده ست اندر تنت
که از راه دین روی برکاشتی
بریدی ز حق رشته ی آشتی
برآنی که مردن برای تو نیست
همی جاودانه ببایدت زیست
ندانی جز اندک نمانی که مرگ
ز شاخ جهان ریزدت بار و برگ
بگو با من از راستی رخ متاب
بدین باره ی خویش دادستی آب؟
بگفتا بلی داده ام چند بار
دهم نیز اگر باشدم روزگار
بگفتا کجا می پسندد خدای
که، سیراب باشد ترا چارپای
سپارند جان زاده گان بتول (ص)
زلب تشنگی شرم داراز رسول (ص)
مراین خردسالان شیرین زبان
که از تشنگی می سپارند جان
چنان آمد ازین خردسالان گناه
که باید شد از تشنه کامی تباه
اگر کافری گوسفندی کشد
دهد آب و پس تیغ بروی کشد
تو لب تشنه از عترت مصطفی (ص)
بری سر زهی کافر پر جفا
بیندیش از خشم پروردگار
وزان تشنه گی های روز شمار
زگفتار شهزاده ی کامیاب
ز مژگان همی ریخت ازدیده آب
فرو برده درخویش از شرم سر
نداد ایچ پاسخ بدان نامور
وزان پس چنین گفت با مردمان
همانا که این ماهرو نوجوان
حسن راست فرخنده فرزند راد
حسین از دل آرا رخ اوست شاد
همانا ز یاران آن شهریار
نمانده تنی زنده در روزگار
که تن داده بر مرگ این نوجوان
نموده تنی زنده در روزگار
وز آنسو چو شهزاده زان پر زکین
ندید ایچ پاسخ بشد خشمگین
کشید از میان آذر آبدار
همان ابر سوزنده ی شعله بار
بزد اسب وشد حمله ور بر سپاه
تو گفتی که حیدر شده رزمخواه
همان تیغ او سر گرایی گرفت
بداندیش را ترک سایی گرفت
به هر جا که رخشان پرند آختی
جهان از سواران بپرداختی
چو دریای تیغش برآمد به موج
سپاهی در آن غرق شد فوج فوج
زبس کشته افکند در کارزار
زمین گشت چون کوهه ی کوهسار
پراکنده کرد آن سپه یکسره
صف میمنه ریخت بر میسره
زدش بوسه بسیار بر چشم وسر
بگفت این تو وین پهنه ی رزمگاه
برو کت خداوند بادا پناه
دریغا که تیغی شد از مشت من
که بشکستنش بشکند پشت من
همی رفت داماد و شه میگریست
بدان هردو تن مهر و مه میگریست
چو آمد دمان سوی آوردگاه
تو گفتی فرود آمد از چرخ ماه
یکی خردسال از نژاد علی
فکند از پی رزم اسب یلی
که در سوکش این سالخورد آسمان
بگرید همی تا بپاید زمان
خروشید کای بد سکالان دین
منم شبل شیر جهان آفرین
منم قاسم آن صفدر نامور
قسیم جهیم و جنان را پسر
حسن شاه ابرار باب من است
کجا چرخ را توش وتاب من است
نیا مصطفی (ص) مام بابم بتول
که زهرا همی خواند او را رسول
همین شه او را نباشد کسی
بکشتید یاران او را بسی
خداوند دین است و عم من است
به دیدار من چشم او روشن است
منم بدر تابان برج یلی
منم پر گهر دست و تیغ علی
به مردان شیر اوژن تیغ زن
دهد مژده ی مرگ شمشیرمن
کنونم که از سیزده بیش سال
نرفته است رای مردم بد سکال
به گهواره فریلان داشتم
برو بازوی پر دلان داشتم
مرالب چو زاینده از شیر شست
دلم رزم و سر پنجه شمشیر جست
بلند آسمان زیر دست من است
اجل پیرو تیر شست من است
مرا کشته خواهد خداوند من
برای همین است جانم به تن
اگر بر کنند از تنم زنده پوست
نتابم سراز عهد وپیمان دوست
به جانان سپرد آنکه جان او نمرد
به نرد و فا هر که جان باخت برد
به لشگر گر ایدون تنی هست مرد
نهد پای مردی به دشت نبرد
بسی گفت زینسان و از آن سپاه
نیامد تنی پیش او رزمخواه
چو نوباوه ی مجتبی آن بدید
به سالار لشگر خروشی کشید
که ای زاده ی سعد بد روزگار
همانا نترسی ز پروردگار
ندانی تو ای پست با خشم و کین
که فرموده پیغمبر راستین
حسین است جان تن روشنم
زجان و تن اوست جان و تنم
همانا نباشد ترا استوار
گزین گفت پیغمبر تاجدار
وگرنه به جان و تن مصطفی (ص)
پسندی چرا کین و جور و جفا
مریز اینهمه خون آل رسول (ص)
مکش بیش ازین زاده گان بتول (ص)
بسی ظلم کردی و کین توختی
دل شاه دنیا و دین سوختی
گه آن نیامد دگر کز گناه
پشیمان شوی عذر خواهی ز شاه
عمر از سپاه خود آواز داد
که ای نوجوان ستوده نژاد
گه آن نیامد که دیگر شما
پذیرید فرمان سالار ما
ازین جنگجویی پشیمان شوید
به جان وتن خویش رحم آورید
به دنیا درون کامرانی کنید
به آسوده گی زندگانی کنید
بدو گفت شهزاده کاهریمنت
چو جان جای کرده ست اندر تنت
که از راه دین روی برکاشتی
بریدی ز حق رشته ی آشتی
برآنی که مردن برای تو نیست
همی جاودانه ببایدت زیست
ندانی جز اندک نمانی که مرگ
ز شاخ جهان ریزدت بار و برگ
بگو با من از راستی رخ متاب
بدین باره ی خویش دادستی آب؟
بگفتا بلی داده ام چند بار
دهم نیز اگر باشدم روزگار
بگفتا کجا می پسندد خدای
که، سیراب باشد ترا چارپای
سپارند جان زاده گان بتول (ص)
زلب تشنگی شرم داراز رسول (ص)
مراین خردسالان شیرین زبان
که از تشنگی می سپارند جان
چنان آمد ازین خردسالان گناه
که باید شد از تشنه کامی تباه
اگر کافری گوسفندی کشد
دهد آب و پس تیغ بروی کشد
تو لب تشنه از عترت مصطفی (ص)
بری سر زهی کافر پر جفا
بیندیش از خشم پروردگار
وزان تشنه گی های روز شمار
زگفتار شهزاده ی کامیاب
ز مژگان همی ریخت ازدیده آب
فرو برده درخویش از شرم سر
نداد ایچ پاسخ بدان نامور
وزان پس چنین گفت با مردمان
همانا که این ماهرو نوجوان
حسن راست فرخنده فرزند راد
حسین از دل آرا رخ اوست شاد
همانا ز یاران آن شهریار
نمانده تنی زنده در روزگار
که تن داده بر مرگ این نوجوان
نموده تنی زنده در روزگار
وز آنسو چو شهزاده زان پر زکین
ندید ایچ پاسخ بشد خشمگین
کشید از میان آذر آبدار
همان ابر سوزنده ی شعله بار
بزد اسب وشد حمله ور بر سپاه
تو گفتی که حیدر شده رزمخواه
همان تیغ او سر گرایی گرفت
بداندیش را ترک سایی گرفت
به هر جا که رخشان پرند آختی
جهان از سواران بپرداختی
چو دریای تیغش برآمد به موج
سپاهی در آن غرق شد فوج فوج
زبس کشته افکند در کارزار
زمین گشت چون کوهه ی کوهسار
پراکنده کرد آن سپه یکسره
صف میمنه ریخت بر میسره
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۱ - آوردن امام نعش برادر زاده را به خیام حرم و مویه گری اهل حرم بر آنجناب
پذیره شتابید داماد را
ببینید این سرو آزاد را
نگارین رخ آوردمش زی عروس
بگویید پیش آیدش بافسوس
فشاند گلاب از سرشکش به روی
برد گردش از سنبل مشگبوی
تن خرد او بهر شوی جوان
چو آب بقا در سیاهی نهان
حسن (ع) کوکه گرید بدو زار زار
چو بیند ورا کشته در کارزار
ایا هاشمی دوده ی نامور
برآرید از تربت پاک سر
بگریید بر کشته ی خویشتن
که شد زخت دامادی اوکفن
ز پرده سرا بانوان حجاز
نهادند رخ سوی آه کشته باز
ز یکسوی فرخنده عمزاده اش
ز یکسوی اعمام آزاده اش
زن و مرد آل پیمبر تمام
گرفتند زاری بر آن تشنه کام
به یک ره همه بانوان بانوا
بگفتند کای کشته ی نینوا
نمانیم بی تو دمی زنده شاد
رود خاک هستی جهان را به باد
جوانا چرا زار خفتی چنین
یکی دیده بگشا و برما ببین
که مارا ز مرگت چه آمد به سر
زنان موی کن کودکان مویه گر
پریزاد سرپنجه ی آن سوار؟
که زد بر تو شمشیر در کارزار؟
که چاکت بدینسان به پیکر فکند؟
که کردت چنین پایمال سمند؟
که از خون نگارت به سر پنجه بست؟
که از نعل اسب استخوانت شکست؟
دل مادرش ناگه از غم به جوش
درآمد برآورد از دل خروش
که ای شیر خورده ز پستان من
فروزنده شمع شبستان من
مرآن شیر خورده گوارات باد
مکان اندر آغوش زهرات باد
حسن (ع) چون به محشر نهد پای پیش
زخونت کند سرخ رخسار خویش
بدان خون بلزند سکان عرش
کند غازه یزدانش بر چهر فرش
مرا خوش ز خجلت رها ساختی
که در راه جانان فدا ساختی
به خرم بهشت اندرت سور باد
پرستنده ات روز و شب حور باد
عروس سیه روز یکسو شتافت
وزان انجمن روی فرخ بتافت
به خیمه درون رفت و بر روی خاک
نشست وبه تن پیرهن کرد چاک
همی گفت آهسته کای جان من
برون شو پس از مرگ جانان من
دلا خون شو و ریز بردامنم
مبین ای دو بیننده ی روشنم
تو شو سرنگون ای سپهر کبود
به من این چنین جور بهر چه بود
تو ای بیوفا ابن عم درنگر
سوی جفت غمخوار آسیمه سر
ببین از غم خویشتن زاری اش
به رخ از دو بیننده خونباری اش
چه کردم که ببریدی ازبن تومهر
نهفتی ز چشم ترم خوب چهر
برفتی و از غم مرا سوختی
چنین عهد سست از که آموختی
خطا گفتم ای یار چونان نه ای
ستم پیشه وسست پیمان نه ای
به سوی منت مرگ بربست راه
زخون کرد آکنده راه نگاه
بگریم برآن جسم صد چاک تو
برآن مشکبو موی پر خاک تو
دریغا ازآن روی خورشید گون
که بگرفت تاریکی از خاک وخون
دریغا نگهبان و غمخوار من
ز آشوب گیتی نگهدار من
دریغا که زین پس اسیرم کنند
به بند بلا دستگیرم کنند
سبک دست نامحرم نابکار
برون آرد از گوش من گوشوار
به تو تا بمانم بمویم همی
تو را در دو گیتی بجویم همی
جهان بی تو امروز گور من است
به دگیر سرا با تو سور من است
بسی گفت از اینسان و خاموش شد
به خاک اندر افتاد وبیهوش شد
جهانا پس از کشته داماد شاه
نتابد دگر درتو خورشید و ماه
نه دامادی آید سو ی حجله باز
نه شادان عروسی خرامد به ناز
نه دست نگاری نگارین شود
نه بیننده چشمی جهان بین شود
نیارم نوشتن دگر ای شگفت
به سرپنجه ام خامه آتش گرفت
درافتاد آتش به جانم همی
زبانه کشید از زبانم همی
چه آتش بداین کاستخوانم بسو خت
دل و سینه و جسم و جانم بسوخت
خدایا تو این آتشم تیز کن
زبان مرا آتش انگیز کن
پس از رزم داماد خونین کفن
سخن گویم از احمد بن حسن (ع)
ببینید این سرو آزاد را
نگارین رخ آوردمش زی عروس
بگویید پیش آیدش بافسوس
فشاند گلاب از سرشکش به روی
برد گردش از سنبل مشگبوی
تن خرد او بهر شوی جوان
چو آب بقا در سیاهی نهان
حسن (ع) کوکه گرید بدو زار زار
چو بیند ورا کشته در کارزار
ایا هاشمی دوده ی نامور
برآرید از تربت پاک سر
بگریید بر کشته ی خویشتن
که شد زخت دامادی اوکفن
ز پرده سرا بانوان حجاز
نهادند رخ سوی آه کشته باز
ز یکسوی فرخنده عمزاده اش
ز یکسوی اعمام آزاده اش
زن و مرد آل پیمبر تمام
گرفتند زاری بر آن تشنه کام
به یک ره همه بانوان بانوا
بگفتند کای کشته ی نینوا
نمانیم بی تو دمی زنده شاد
رود خاک هستی جهان را به باد
جوانا چرا زار خفتی چنین
یکی دیده بگشا و برما ببین
که مارا ز مرگت چه آمد به سر
زنان موی کن کودکان مویه گر
پریزاد سرپنجه ی آن سوار؟
که زد بر تو شمشیر در کارزار؟
که چاکت بدینسان به پیکر فکند؟
که کردت چنین پایمال سمند؟
که از خون نگارت به سر پنجه بست؟
که از نعل اسب استخوانت شکست؟
دل مادرش ناگه از غم به جوش
درآمد برآورد از دل خروش
که ای شیر خورده ز پستان من
فروزنده شمع شبستان من
مرآن شیر خورده گوارات باد
مکان اندر آغوش زهرات باد
حسن (ع) چون به محشر نهد پای پیش
زخونت کند سرخ رخسار خویش
بدان خون بلزند سکان عرش
کند غازه یزدانش بر چهر فرش
مرا خوش ز خجلت رها ساختی
که در راه جانان فدا ساختی
به خرم بهشت اندرت سور باد
پرستنده ات روز و شب حور باد
عروس سیه روز یکسو شتافت
وزان انجمن روی فرخ بتافت
به خیمه درون رفت و بر روی خاک
نشست وبه تن پیرهن کرد چاک
همی گفت آهسته کای جان من
برون شو پس از مرگ جانان من
دلا خون شو و ریز بردامنم
مبین ای دو بیننده ی روشنم
تو شو سرنگون ای سپهر کبود
به من این چنین جور بهر چه بود
تو ای بیوفا ابن عم درنگر
سوی جفت غمخوار آسیمه سر
ببین از غم خویشتن زاری اش
به رخ از دو بیننده خونباری اش
چه کردم که ببریدی ازبن تومهر
نهفتی ز چشم ترم خوب چهر
برفتی و از غم مرا سوختی
چنین عهد سست از که آموختی
خطا گفتم ای یار چونان نه ای
ستم پیشه وسست پیمان نه ای
به سوی منت مرگ بربست راه
زخون کرد آکنده راه نگاه
بگریم برآن جسم صد چاک تو
برآن مشکبو موی پر خاک تو
دریغا ازآن روی خورشید گون
که بگرفت تاریکی از خاک وخون
دریغا نگهبان و غمخوار من
ز آشوب گیتی نگهدار من
دریغا که زین پس اسیرم کنند
به بند بلا دستگیرم کنند
سبک دست نامحرم نابکار
برون آرد از گوش من گوشوار
به تو تا بمانم بمویم همی
تو را در دو گیتی بجویم همی
جهان بی تو امروز گور من است
به دگیر سرا با تو سور من است
بسی گفت از اینسان و خاموش شد
به خاک اندر افتاد وبیهوش شد
جهانا پس از کشته داماد شاه
نتابد دگر درتو خورشید و ماه
نه دامادی آید سو ی حجله باز
نه شادان عروسی خرامد به ناز
نه دست نگاری نگارین شود
نه بیننده چشمی جهان بین شود
نیارم نوشتن دگر ای شگفت
به سرپنجه ام خامه آتش گرفت
درافتاد آتش به جانم همی
زبانه کشید از زبانم همی
چه آتش بداین کاستخوانم بسو خت
دل و سینه و جسم و جانم بسوخت
خدایا تو این آتشم تیز کن
زبان مرا آتش انگیز کن
پس از رزم داماد خونین کفن
سخن گویم از احمد بن حسن (ع)