عبارات مورد جستجو در ۲۶۶ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۲
در عشق، کسی که نو گرفتار بود
باید به جگرسوخته‌ای یار بود
گردید چو طفل، گرم آتش‌بازی
باید دگری ازو خبردار بود
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۲
بس تجربه کردیم درین عالم خاک
نیکان، نیکی کنند تا وقت هلاک
بد سر نزند ز نیک طینت هرگز
آری اصل نهال می‌باید پاک
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۹
هرچند نواسنج قدیم چمنم
یا تازه به معنی و به صورت کهنم
از پختگی‌ام مگو، که آب است هنوز
چون میوه خام، استخوان در بدنم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
بگو بگوشه نشینان که رو براه کنید
زمال دست بدارید و نرک چاه کنید
به یک مقام مباشید سالها ساکن
نظر به منزلت مهر و قدر ماه کنید
به کوی باده فروشان روید عاشق وار
بنای توبه بی اصل را تباه کنید
به گردن من اگر عاشقی گناه بود
کدام طاعت ازین به همین گناه کنید
باب علم بشوئید روی دفتر عقل
بنور عشق رخ عقل را سیاه کنید
چو وقت خوش شود ای دوستان برای کمال
اگر کنید دعائی به صبحگاه کنید
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
جلو دگر گردد چون حسن او را جفایی لازمست
عشق چو نشد پرده در او را وفایی لازمست
منع دل ای همسفر از ناله بی‌جا مکن
کاروان عشق را بانگ درائی لازمست
در طریق دل رفیقی بهتر از توفیق نیست
پیچ در پیچ است این ره رهنمایی لازمست
گر روزی اندر دهان مار بی‌همت مرو
هر کجا باشی در آنجا آشنایی لازمست
کار در دست نگار تندخوی مهو شیست
(صامتا) سرپنجه مشکل‌گشایی لازمست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
ز سامان سفر با خود دل رنجیده ای دارم
به کف چیزی که دارم، دامن برچیده ای دارم
نظر پوشیدن از آفاق باشد عین بینایی
اگر انصاف داری، چشم دنیا دیده ای دارم
عجب نبود که بنماید جبین، محراب دیداری
که من از هر دو عالم روی برگردیده ای دارم
عبث بر لب مزن انگشت، بانگ دلخراشم را
که در نای دل، آواز سحر نالیده ای دارم
تو از نادیدگی دنبال هر موری تکاپو کن
من از شرمندگی باز نظر پوشیده ای دارم
نمی فهمی تو ای سرو روان، مشق روانی کن
که من از قامت خم مصرع پیچیده ای دارم
ز تیغش زخم سیرابی ست دل را، تشنه کی مانم؟
درین تفسیده صحرا گرگ باران دیده ای دارم
هم آواز هزارم نالهٔ شور افکنم بشنو
هم آغوش خزانم، دفتر پاشیده ای دارم
حزین آمد شد من اختیاری چون نفس نبود
به خواب بی خودی پای جهان گردیده ای دارم
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - قطعه در شکایت
خون در دلم ازکاوش ایام نمانده ست
این آبله را نیشتر خار مکیده ست
من حمزه نیم در صف این عرصهٔ خونخوار
امّا جگرم هند جگرخوار مکیده ست
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۱۴
بال و پر گر به اسیری نبود پروا نیست
گوشهٔ خاطر ما، هیچ کم از صحرا نیست
درکار خانهٔ دهر، چیزی به مدعا نیست
نعمت بود فراوان، جایی که اشتها نیست
با یاد قامت او، سازد دل شکسته
در دست پیر چیزی، زیباتر از عصا نیست
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۰
لخت دل با سینه از اشک مدام آمد برون
این کباب آخر ز آتشخانه، خام آمد برون
گشت با زخم نمایان، سینهٔ صبح آشنا
شب که تیغ نالهٔ من، از نیام آمد برون
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۸
نی می دهد از اصل مقامات صدایی
پیچیده ز کلکم به سماوات صدایی
در مسجد اگر مست سماعم، عجبی نیست
خورده ست به گوشم، ز خرابات صدایی
در عین اشارات تو، گویای خموشم
معنیست مقامات و مقالات، صدایی
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۱۳ - شرمندگی از ستایشگران
شنیدم که صاحبدلی پاک دلق
هدف شد به طعن زبانهای خلق
نهادند در وی زبان بدرگان
فتادند در پوستینش سگان
جوانمرد را وقت شوریده شد
به نزدیک پیری جهان دیده شد
از آن بدقماران کجباز گفت
دغلبازی گمرهان باز گفت
دل آشفته شد پیر آموزگار
فرو ریخت اشکش چو ابر بهار
شنیدی چه گفت آن پسندیده خوی؟
بگفتش برو شکر یزدان بگوی
بگو شکر حق آشکار و نهفت
کزان بهتری کت بداندیش گفت
مرا سوختن باید این کهنه دلق
که بدتر از آنم که دانند خلق
ستایندم افزون ز معروف کرخ
رسانند درگاه کاخم به چرخ
ز تو شرمسارند بدگوهران
مرا خجلت است از ستایشگران
بهشت تو شد تهمت بدسگال
مرا دوزخ است آتش انفعال
مرا چهره زرد است روز امید
تو را چهره سرخ است و محضر سفید
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
دل بدریا زدن از چشم تر آموخته ام
چه هنرها که ز فیض نظر آموخته ام
غوطه خون جگر کس نبرد راه چو من
که من اینغوطه بخون جگر آموخته ام
حق شکرانۀ پروانه فرامش نکنم
که از او ساختن بال و پر آموخته ام
با خیالت مژه بر هم نگذارم کاین کار
من به بیداری شب تا سحر آموخته ام
دیده را تاب تجلای حضور تو نبود
خود بر آتش زده تا این هنر آموخته ام
بسر زلف در ازت که من ار در همه عمر
غیر سودای تو کاری دگر آموخته ام
زاب چشم نرود نقش تو کاین فن بدیع
من بخون دل و سوی بصر آموخته ام
آه اگر تیغ تو ترک سر نیرّ گوید
سالها پا زده تا ترک سر آموخته ام
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
تا بار عشق بر دل پرغم گذاشتیم
چندین هزار غم به سر هم گذاشتیم
روزی که غمزه تو ز کین برکشید تیغ
ما دست رد به سینه مرهم گذاشتیم
دادیم سر به حکم تو از بهر قتل خویش
انگشت تا به دیده پرنم گذاشتیم
گردید ثبت دفتر غم سرنوشت ما
تا پای در قلمرو آدم گذاشتیم
یک‌باره ز اهل شوق گرفتند خوش‌دلی
بر محضر زمانه چو خاتم گذاشتیم
قصاب انتخاب نمودیم درد عشق
خوش منتی به مردم عالم گذاشتیم
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۳۰ - فصل پنجم: در سماع
بدان که شریفتر احوال و عزیزتر اوقات که از حق تعالی به بنده رسد سماع است، و هیچ درجه از درجهٔ روحانی عالی‌تر از سماع نیت. ازآن که مردم درین عالم غریب‌اند
هر وقت باید که از پیوندگان اصلی بشاشت آید که آدمی ضعیف‌الحال است، بی‌وسیلتی آن نصیب نیابد و آن وسیلت در سماع است، و هیچ وسیلتی عظیم‌تر از سماع نیست.
و آنکه در آن مقدمات گفته شد حاصل نگردد مگر به سماع که جمعیت به ظاهر و باطن غالب گردد.
و هر چه از منظومات و منثورات به وی رسد، وهم پاک او به مدد همت تتبع آن بکند از شنیده، پس آن تحصیل راوجدگویند.
اگر از آن وجدی که در باطن حاصل شود شمه «ای» به ظاهر رساند کالبد در لذت ادراک نسیم روحانی حرکتی کند آن را حال خوانند.
اهل طریقت را سماع لابد است، از آنکه مدد روح و طراوت وقت و جمعیت خاطر و فراغت دل در سماع توان یافت و برهان کمال حیات و نشان اقبال وقت ادراک لذت سماع است. وهر کس که از وی بهره ندارد حواس باطن او مختل است، و هر که را خلل به حواس راه یافت میان او و بهایم فرق نماند.
اسماعیل ابن علیهگفت باشافعی‑رحمة اللّه علیه‑می‌رفتیم. کسی چیزی می‌گفت.او گفت بیا تا آنجا رفتیم و بنشیدیم. و مرا گفت ترا خوش آمد؟ گفتم نه. گفت ترا حس نیست.
درجات خلایق در سماع متفاوت است. بعضی را واجب است شنیدن، و بعضی را لازم است ناشنیدن.
ابوعلی دقاق‑رحمة اللّه علیه‑گفته است سماع عوام را حرام است، و خواص را حلال، و خواص خواص را که محققانند واجب.
اما کسی را که عادت شود و اسیر صورت بود وی را از سماع بهره شرک بود.
و کسی را که به ارادت شنود و قدمگاه محبت دارد حاصل وی از سماع توحید و معرفت باشد.
و کسی که به حقیقت شنود و قدمگاه محبت دارد حاصل وی از سماع توحید و معرفت باشد.
و هر که را بر حقیقت سماع وقوف افتاد وقتذوق او موقوف عادت و عبارت نباشد، بل که همیشه مستغرق حقیقت باشد.
و کسی که او را بر رموز و اشارت و اسرار وقوف نباشد وی را احتراز اولیتر که بزرگان گفته‌اند ظاهر سماع فتنه است، و باطن وی عبرت.
هر که شناسندهٔ اشارت و دانندهٔ رمز باشد به سر عبرت او رسد. و هر که اسیر هوی باشد به فتنهٔ او باز ماند.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گفته است سماع را به سه چیز حاجت است: به زمان، و مکان، و اخوان.
و مقصود ازین هر سه تکلف ظاهر و کره مردم و خلوت مکان نبوده است، بلکه مقصود او فراغت وقت و خلوت دل و جمعیت حواس ظاهر و حفظ خطرات باطن بوده است که چون کسی را این اسباب حاصل شد برخوردار گردد برآنچه شنود.
و اگر این قاعده مختل باشد هر حیلت و تکلف که سازد البته ذوق نیابد، از آنکه سماع به باطن تعلق دارد و از وی جز اثری به ظاهر نرسد.
بزرگان طریقت چنین گفته‌اند: سماع واردی است که از حق تعالی به دلی رسد و از احوال غیبتبا او بگوید، و عهد ازل با او تازه کند. اماپذیرفتن دلها از آن وارد بر دو نوع است:
بعضی باشند که قوت همت و صحت عزیمت بر قبول حیات ایشان غالب باشد، هر چه بدیشان رسد پنهان و متواری دارند. باطنشاندر قوت استماع مات می‌شود و ظاهرشان ساکن.
و بعضی باشند که فزع محبت و جزع جنون بر دل ایشان مستولی باشد. چون لمعهٔ برق سماع در روزن دل ایشان بتابد قوت جزع بر سکون حرمت ترجیح گیرد. به تأثیر آن برق متحرک شود. انفعال در طبع او پیدا آید، به ظاهر نقل می‌کند. چشمرا گریان کند به مدد آن برق غالب. وقت باشد که مستولی‌تر شود، زبان را در و لوله آرد. وقتباشد که کاملتر شود و غلبهٔ حیرت ظاهر در تحیر باطن منعقد شود.
چون محبت رایت همت زیادتی گیرد برخاستنو در گشتن و جامه دریدن و حرکت زیادتی کردن اثر آن باشد و این همه احوال عین سماع است و هیچ دل ازین احوال بی‌مدد سماع نیست.
پس معلوم شد که وجد دو نوع است: ساکن و متحرک. و هر دو محض حق است.
و در حقیقت سماع و تفاوت وجد سخن بسیار است، این کتاب احتمال آن نکند خوض نکرده‌ایم در بیان حقایق که غرض تصحیح احوال متصوفه بود به دلیل شرعی، هر کلمه‌ایرا به دلیلیاز سنت موکد کردیم، و از شرع حقایق و نشر معانی تحرز نموده.
و در سماع چند اشکال است که حل آن به اخبار اولیتر که به برهان عقلی. اول اباحت سماع است و در روا داشتن و شنیدن اشعار و اجازت حرکت. در وی اخبار آمده است:
عایشه‑رحمة اللّه علیه‑روایت کند که روز عیدرسول ‑نشسته بود، کنیزکی حبشی درآمد و پیشرسول ‑قولی آغاز کرد. می‌گفت و دف می‌زد. امیرالمؤمنینعمر‑رضی‌اللّه عنه‑از در حجره به حدتی تمام درآمد گفت حجرهٔرسولو آواز مزامیر! خواستکه وی را زجر کند رسول ‑گفت یا عمر بگذار که هر قومی را عیدی است، و عید ما این است.
دیگر روز فتح،رسول می‌آمد. جماعتی پیش او باز آمدند و دف می‌زدند و شعر می‌خواندند که: «طلع البدر علینا».
و نیز پیشرسول شعرها خوانده‌اند، انکار نکرده است.
انسگوید‑رضی‌اللّه عنه‑که چون انصار خندق می‌کندند این ابیات می‌گفتند که شعر:
نحن الذی بایعوا محمداً
علی الجهاد مالقینا ابداً
رسول ایشان را جواب داد و گفت:
لاهم الا عیش الآخرة
فاکرم الانصار والمهاجرة
لاهم ‌الا «العیش»عیش ‌الآخرة
فاکرم الانصار والمهاجرة
این لفظرسول شعرنیست لیکن به شعر نزدیک است.
پیش رسول شعرهاخواندندی، و او یاران را از آن باز نداشتی.
و روایت است که از صحابه شعر درخواستی تا بخواندندی.
و نیزمعاذ‑رضی‌اللّه عنه‑گوید که رسول را گفتم که اگر دانستمی که تو سماع می‌کنی آواز خویش را بیاراستمی.
و این حدیث دلیل است بر جواز سماع سماع.
و اما اشکالی دیگر رقص است و آن مسلم است. در اخبار آمده است که وقتیداود‑‑زبور می‌خواند حالتی بر وی غالب شد. برپای خاست و گرد برگشت.
و نیز در توریت آمده است که «شوقناکم فلم تشتاقوا و زمرمناکم فلم ترقصوا.»
سعیدابن المسیبوقتی در کوچه‌ای از کوچه‌هایمکهمی‌گذشتعاص‌بن وابل‌السهمیقولی می‌خواند، دروی اثر کرد.ساعتی بایستاد و باری چند پای برمی‌گرفت و برزمین می‌نهاد.
یکی از بزرگان دین گوید که لذت کامل در هیچ حالت نتوان یافت الا در حالت سماع.
هر گه کهداود‑‑زبور خواندن گرفتی پری و آدمی و وحوش و طیور به سماع آواز فرو شده بودند کهرسول گفتابوموسی الاشعریرا،‑رضی‌اللّه عنه‑آوازی داده‌اند همچو آوازداود.
اما نعره زدن در وقت آنکه چیزی خوش شنود که وقت او بدان خوش شود هیچ عیبی نیست که رسول وقتی اینآیت می‌خواند: «فکیف اذا جئنا من کل امة بشهید»، نعره‌ای بزد و به گریستن ایستاد و به ترک خواندن بگفت. پسنعره زدن در وقت آنکه چیزی خوش آید عیبی نیست.
عایشه‑رضی‌اللّه عنه‑روایت کند که یکی از خویشان به یکی از انصار می‌دادند، رسول درآمد و گفت آن زن را به خانهٔ او فرستادی؟
گفت فرستادم یا رسول اللّه!
گفت هیچ کس با وی فرستادی که آنجا چیزی بر گوید از سماع؟
گفت نفرستادم یا رسولاللّه.
رسول گفت اگر کسی را بفرستادی که گفتی «آتیناکم فحیانا و حیاکم» بهتر بودی.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گوید نزدیکسری سقطی‑رحمة اللّه علیه‑شدم.
گفت وقتی مردی را دیدم افتاده از هوش بشده.
گفتم او را چه بوده است؟
گفتند آیتی از قرآن بخواندند از هوش بشد.
گفتم بگو تا دیگر باره برخوانند. بخواندند. مرد باهوش آمد. مرا گفت تو چه دانستی؟ گفتم چشمیعقوب‑‑به سبب پیراهنیوسف‑‑تاریک شد، و هم به سبب پیراهن او روشن گشت. ووی را نیکو آمد از من و بپسندید.
اما جامه پاره کردن معنی ندارد بلکه کراهیت است.
در خبر است که وقتیداود‑‑آمد و چیزی می‌گفت. یکی برخاست و جامه پاره کرد.جبرئیل‑‑آمد و گفت یاداودحق تعالی می‌گوید که آن را بگوی که دل را در دوستی ما پاره کنی بهتر از آنکه جامه برآوازداود.
و احوال سماع را دلایل بسیار است از کتاب و سنت. این جا بدین قدر اقتصار کنیم تا آنچه لابد است بدین جمله حاصل آید و کتاب را به این قدر ختم کنیم.
فترت روزگار عذرخواه است خلل و تقصیری را که در سخن آمده است که همه چیزها درین وقت فاسد مزاج شده است. اگر تفاوت معنی یا تبدیل کلمه‌ای باشد تعلق به انقلاب احوال دارد و اگر بر معنی رضا افتد تأیید الهیت و مدد عزت باشد.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۴
ازخواجه امام ظهیر الدین اسعد قشیری شنیدم، کی نبیرۀ استاد امام بود، کی گفت مرادر نشابور از جهت صوفیان هفتصد دینار نشابوری قرض افتاده بود، عزم لشکرگاه کردم و لشکر بمرو بود، چون بمیهنه رسیدم فرزندان شیخ بوسعید مرا بازگرفتند چند روزها، و بسیاری مراعات کردند چون مدتی مقام کردم و کارها ساختم تا بمرو روم و پای افزار بپوشیده بودم و برین اندیشه در مشهد شدم، چون چشمم بر تربت شیخ افتاد سر در پیش افکندم و چشم بر هم نهادم،گفتی جملۀ حجابها از پیش چشم من برخاست، شیخ رادیدم معاینه کی مرا می‌گفت این که تو می‌کنی پدرت کرد یا جدت کرد؟ برو، بازگرد و بنشین کی هم آنجا مقصود حاصل آید. من بیرون آمدم و گفتم ستور بازدهید و کری بازستانید، کری تا بنشابور گیرید. من بازگشتم و بنشابور آمدم و در خانقاه بنشستم، حقّ سبحانه و تعالی چنان ساخت که هم در آن ماه هفتصد دینار نشابوری وام گزارده شد و آن سال چندان فتوح بود کی بیرون خرج خانقاه چند مستغل نکو از جهت خانقاه راست شد و هیچ سال مرا معیشت بدان فراخی و خوشی نبود به برکت همت و اشارت شیخ قدس اللّه روحه العزیز.
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
ای خواجه بیا خوش تر ازین پند مخواه
دل از طمع زیاده در بنده مخواه
با این بخر و بغل که داری زنهار
از سیر و پیاز و گند و ناگند مخواه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۴۶
گر کم بدرت آیم معذور همی دارم
کانرا که بسی بینند هجرش ز خدا خواهند
باران چو پیاپی شد گردند ملول از وی
وانگه که نبارد هیچ وصلش بدعا خواهند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٢۴
چو روزگار بکام تو گشت و دولت یار
بکوش تا دل آزرده ئی بدست آری
مباش یکنفس از کار خویشتن غافل
مگر که فرصت امکان ز دست بگذاری
که آنکسیکه ز تو جست یاریی امروز
روا بود که تو فردا طلب کنی یاری
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۰
گویند هنر مایه اقبال بود
دانش سبب حل هر اشکال بود
من تجربه کردم از هنر نان خوردن
برداشتن آب به غربال بود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
آزاد تر از بلبل باغست دل ما
کبک قفس کنج فراغست دل ما
صد گونه شراب از قدح دیده کشیده
فارغ زصراحی و ایاغست دل ما
بی مرغ کباب و می چون چشم کبوتر
افروخته چون دیده ی زاغست دل ما
آسوده زآب خضر و ساغر جمشید
در روغن خود تازه دماغست دل ما
تا مغز قلم سوخته در تجربه ی عشق
بر سوختگان مرهم داغست دل ما
آتش صفتانیم که در خانقه و دیر
هر جا که نشینیم چراغست دل ما
بندد گره نافه زلخت جگر خویش
دریوزه کن لاله ی راغست دل ما
از قهقهه ی کبک و دم و دلکش قمری
در ساخته با بانگ کلاغست دل ما
گردیده کباب از دم جانسوز، فغانی
در میکده بی لابه و لاغست دل ما