عبارات مورد جستجو در ۵۳۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۵
از دیدن اغیار چو ما را مدد است
پس فرد نه‌ایم و کار ما در عدد است
از نیک و بد آگهیم و این نیک و بد است
هردل که نه بی‌خود است زیر لگد است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷۵
در کام دل آنچه بود نفسم همه راند
هرگز نفسی نامه شرم نه بخواند
نفس بد من مرا بدین روز نشاند
من ماندم و فضل تو دگر هیچ نماند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۵۳
صد مرحله زانسوی خرد خواهم شد
فارغ ز وجود نیک و بد خواهم شد
از بس خوبی که در پس پرده منم
ای بیخبران عاشق خود خواهم شد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۳۷
و هو معکم از او خبر می‌آید
در سینه از این خبر شرر می‌آید
زانی ناخوش که خویش نشناخته‌ای
چون بشناسی دگرچه در می‌آید
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۸۵
با همت باز باش و یا هیبت شیر
در مخزن جان درآی با دیدهٔ سیر
رو زود بدانجا که نه زود است و نه دیر
بر بالا رو که خود نه بالا است نه زیر
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۴۸
زین پیش اگر دم از جنون میزده‌ام
وانگه قدم از چرا و چون میزده‌ام
عمری بزدم این در و چون بگشادند
دیدم ز درون در برون میزده‌ام
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۱۰
ما خواجهٔ ده نه‌ایم ما قلاشیم
ما صدر سرانه‌ایم ما اوباشیم
نی نی چو قلم به دست آن نقاشیم
خود نیز ندانیم کجا میباشیم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۵۵
من یک جانم که صد هزار است تنم
چه جان و چه تن که هر دو هم خویشتنم
خود را به تکلف دگری ساخته‌ام
تا خوش باشد آن دیگری را که منم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۱۲
ای بر سر ره نشسته ره می‌طلبی
در خرمن مه فتاده مه می‌طلبی
در چاه زنخدان چنین یوسف حسن
خود دلو توئی یوسف و چه می‌طلبی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۹۷
پران باشی چو در صف یارانی
پری باشی سقط چو بی ایشانی
تا پرانی تو حاکمی بر سر آن
چون پر گشتی ز باد سرگردانی
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۵۷۹
نوبهار زندگی، چون غنچهٔ نشکفته‌ام
جمله در زندان تنگ از پاک‌دامانی گذشت
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۰۱۵
بر دشمنان شمردم، عیب نهانی خویش
خود را خلاص کردم، از پاسبانی خویش
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۲۱۸
زیبا و زشت در نظر ما یکی شده است
تا خویش را چو آینه هموار کرده‌ایم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۳۰۸
قسمت خود‌بین نمی‌گردد زلال زندگی
ای سکندر، سنگ بر آیینه می‌باید زدن
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۵۰۹
سینه باغی است که گلشن شود از خاموشی
دل چراغی است که روشن شود از خاموشی
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
(۱۱) سؤال آن درویش از شبلی
یکی پرسید از شبلی که در راه
که بودت بدرقه اول بدرگاه
سگی را گفت دیدم بر لب آب
که یک ذره نداشت از تشنگی تاب
چو دیدی روی خود در آب روشن
گمان بردی سگی دیگر معین
نخوردی آب از بیم دگر سگ
بجَستی از لب آن آب در تگ
چو گشت از تشنگی دل بیقرارش
ز اندازه برون شد انتظارش
بآب افکند خود را ناگهانی
که تا شد آن سگ دیگر نهانی
چو او از پیش چشم خویش برخاست
خود او بود آن حجاب، از پیش برخاست
چو برخاست این چنین روشن حسابم
یقینم شد که من خود را حجابم
ز خود فانی شدم کارم برآمد
سگی در راهم اول رهبر آمد
تو هم از راه چشم خویش برخیز
حجاب تو توئی از پیش برخیز
گرت موئی خودی برجای باشد
ترا بندی گران بر پای باشد
ترا آن بِه بُدی ای مرد فرتوت
که از گهواره بردندی بتابوت
ازان موسی زحق ان پایگه یافت
که از گهواره در تابوت ره یافت
حضور او اگر باید مدامت
میا با خود دگر این می نمامت
میا با خود بیا بیخود زخود دور
که هست آن بیخودی نورٌ عَلی نور
اگر تو بالغ اسرار گردی
ز یک یک عضو برخوردار گردی
نه طفی ماندت نه احولی نیز
ازو گوئی وزو بینی همه چیز
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
(۳) حکایت آن دیوانه که ازو پرسیدند که درد چیست
یکی پرسید ازان دیوانه مردی
که چه بوَد درد چون داری تو دردی؟
چنین گفت او که دردآنست پیوست
که چون باید بُریده دست را دست
و یا آن تشنهٔ ده روزه را نیز
چگونه آب باید از همه چیز
کسی را هم چنان باید خدا را
ترا گر نیست این این هست ما را
همی درد آن بوَد ای زندگانی
که چیزی بایدت کانرا ندانی
ندانی آن و آن خواهی همیشه
ندانم کین چه کارست و چه پیشه
جز او هرچت بود باشد همه پیچ
که آن خواهی و آن خواهی دگر هیچ
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
(۵) حکایت یوسف علیه السلام و نظر کردن اودر آینه
مگر یوسف در آئینه نگاه کرد
بسی تحسین آن روی چو مه کرد
ولی آئینه پنداشت، اینت نااهل
که او را می‌کند تحسین، زهی جهل
چه گر یوسف جمال تهنیت داشت
ولی آئینه جای تعزیت داشت
اگر معشوق آئینه ندیدی
جمال خود معائینه ندیدی
وگر برخاستی آئینه از راه
که گشتی از جمال خویش آگاه
وگر یوسف جمال خود بدیدی
ترنج و دست را بر هم بُریدی
چو روی او عیان او نمی‌شد
ز عشق خویش جان او نمی‌شد
چو هم در خود نظر کردن نبودش
ز عشق خویش خون خوردن نبودش
ولی گر دیگری نظاره کردی
ترنج و دست را یک پاره کردی
ترا گر یوسف محبوب باید
نخستت دیدهٔ یعقوب باید
که تا آئینه‌ات زیبا نماید
جمال خویشتن پیدا نماید
جمال خویش را برقع برانداخت
ز آدم خویش را آئینهٔ ساخت
چو روی خود در آئینه عیان دید
جمال بی نشانی در نشان دید
جمال خویش را تحسین بسی کرد
مبر آن ظن که تحسین کسی کرد
اگر یک آدمی زاد از خیالی
نهد خود را لقب صاحب جمالی
چو آن آئینه در عین غلط ماند
ز نقش دایره بیرونِ خط ماند
اگر صد قرن در خلوت نشینی
که تا تو روی خود بینی نه بینی
کسی دیدی که روی خویش دیدست؟
کسی نشنید کین سِر کس شنیدست
اگر عکسی در آئینه به بینی
کجا رویت هر آئینه به بینی
چو روی تو نه باقیست و نه فانی
چگونه روی خود دیدن توانی
چو ممکن نیست روی خویش دیدن
بجز آئینهٔ در پیش دیدن
مکن زنهار پیش آینه آه
که تاتیره نه بینی روی چون ماه
دم سردت درون جان نگه دار
چو غوّاصان نَفَس پنهان نگه دار
اگر یک ذرّه در خود پیچ یابی
همی آن عکس خود را هیچ یابی
نه مُرده باش نه خفته نه بیدار
همی اصلا مباش این یاد می‌دار
تو داری آنچه می‌جوئی در آفاق
تو گم شو تا بیابی همچو عشّاق
عطار نیشابوری : بخش هفتم
المقالة السابعه
حقیقت چیست پیش اندیش بودن
ز خود بگذشتن و با خویش بودن
اگر جانت برون آید ز صورت
ببینی هرچ می‌دانی ضرورت
حجاب تو نیاید هر دو عالم
ببینی هر دو عالم را بیک دم
از این صورت اگر بیرون شوی تو
مه و خورشید محجوبون شوی تو
چو جانت را مقام نور دادند
سر چشم تو سوی حور دادند
مشو مغرور حور و خلد هرگز
که بی حق نور ندهد خلد هرگز
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحکایه و التمثیل
سیاهی کرد در آبی نگاهی
بدید از آب رویی پر سیاهی
چو رویی دید نامعلوم و ناخوش
از آن زشتی دویدش بر سر آتش
چنان اندیشه کرد آن مرد دل تنگ
که هست آن مردم آب سیه رنگ
زفان بگشاد گفت ای صورت زشت
کدامین دیو در عالم ترا کشت
برآی از آب ای زشت سیه تاب
که در آتش همی پایی نه در آب
چو بر بیهوده بسیاری سخن گفت
ندانست و همه با خویشتن گفت
تو هم در آب رویت کن نگاهی
ببین تا خود سپیدی یا سیاهی
چو مرغ جان فرو ریزد پر و بال
ببینی روی خود در آب اعمال
سیه رویی سیاهی پیشت آرد
سپیدی در فروغ خویشت آرد
چو جان پاک در یک دم بدادی
قدم حالی در آن عالم نهادی
ز دنیا تا بعقبی نیست بسیار
ولی در ره وجود تست دیوار
ترا بانگ و خروش و گریه چندانست
که این نفس دبی هم صحبت جانست
اگر با نفس میری وای بر تو
بسی گرید ز سر تا پای بر تو
وگر بی نفس میری پاک باشی
چه اندر آتش و در خاک باشی
ترا چو جان پاکت رفت و تن مرد
نباید خویش را با خویشتن برد
که هر گاهی که تو از پیش مردی
بسا کس را که گوی از پیش بردی
زبانت هرچ بر خود می‌شمرد آن
چو زیر خاک رفتی باد برد آن
از آن پس عالم خاموشی آید
مقامات ره مدهوشی آید
برون پرده آید شور ایام
درون پرده خاموشیست و آرام
تو اینجایی ز خود آگاه از خویش
که آنجا اگهی برخیزد از پیش
چنان مستغرق آن نور گردی
که زان لذت ز هستی دور گردی
و گر داری ازین برتر مقامی
توداری اندرین قربت نظامی
مقرب آن بود کامروز بی خویش
بود آن حضرتش در پیش بی پیش
همه حق بیند و بی خویش گردد
بجوهر از دو گیتی بیش گردد
درین معنی که من گفتم شکی نیست
تو بی‌چشمی و عالم جز یکی نیست
مثالی باز گویم با تو از راه
مگر جانت شود زین راز آگاه
چه گر عمری بخون گردیدهٔ تو
مثالی مثل این نشنیدهٔ تو
بچشمت کی درآید چرخ گردون
که قدر او ز چشم تست افزون
همی هر ذرهٔ کان دیدهٔ تو
نیاید عین آن در دیدهٔ تو
که می‌گوید که گردون آن چنانست
که چشمت دید یا عقل تو دانست
پس آن چیزی که شد در چشم حاصل
مثالی بیش نیست ای مرد غافل
گرفتار آمدی در بند تمییز
مثالست این چه می‌بینی نه آن چیز
بصنع حق نگر تا راز بینی
حقیقتهای اشیا باز بینی
اگر اشیا چنین بودی که پیداست
سئوال مصطفی کی آمدی راست
که با حق مهتر دین گفت الهی
بمن بنمای اشیا را کماهی
اگر پاره کنی دل را بصد بار
نیاید آنچ دل باشد پدیدار
همین چشم و همین دست و همین گوش
همین جان و همین عقل و همین هوش
اگر زین می نیاری گشت آگاه
مهر زینجا سوی فسطانیان راه
خدا داند که خود اشیا چگونست
که در چشم تو باری با شکونست
بماند از مغز معنی پوست با تو
مثالی بیش نیست ای دوست با تو
تو پنداری که چیزی دیدهٔ تو
ندیدستی تو و نشنیدهٔ تو
مثال آن همی بینی وگرنه
یکیست این جمله در اصل و دگر نه
یکی کان یک برون باشد ز آحاد
نه آن یک را نشان باشد نه اعداد
همه باقی بیک چیزند جاوید
ز یک یک ذره می شو تا بخورشید
دو عالم غرق این دریای نور است
ولیکن نقش عالم ها غرورست
هر آن نقشی که در عالم پدیدست
دری بستست و حس آنرا کلیدست
کلید و در از آن پیدا نماند
که هرگز نقش بر دریا نماند
کسی کو نقش بی نقشی پذیرفت
چو مردان ترک این صورت گری گفت
اگر بی صورتی و بی نشانی
پذیرفتی تو داری زندگانی
وگرنه مردهٔ مغرور می باش
نداری زندگی از دور می‌باش
اگر گویی که چیست این هرچ پیداست
بگویم راست گر تو بشنوی راست
همه ناچیز و فانی و همه هیچ
همه همچون طلسمی پیچ بر پیچ
خیالست آنچ دانستی و دیدی
صدایست آنچ در عالم شنیدی
خیال و وهم و عقل و حس مقامست
که هر یک در مقام خود تمامست
ولی چون زان مقام آبی برون تو
خیالی بینی آن را هم کنون تو