عبارات مورد جستجو در ۳۰۷ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۸ - قصه عاشق شدن کنیزک خلیفه بغداد بر غلام وی و از استیلای عشق وی خود را در دجله انداختن
نوبهاران خلیفه بغداد
بزم عشرت به طرف دجله نهاد
داشت در پرده شاهدی نوخیز
در ترنم ز پسته شکر ریز
چون گرفتی چو زهره در بر چنگ
چنگ زهره فتادی از آهنگ
با غلام خلیفه کز خوبی
بود مهر سپهر محبوبی
داشت چندان تعلق خاطر
که نبودی به حال خود حاضر
هر دو مفتون یکدگر بودند
بلکه مجنون یکدگر بودند
بودشان صد نگاهبان بر سر
مانع وصلشان ز یکدیگر
طاقت ماه پردگی شد طاق
زآتش اشتیاق و داغ فراق
از پس پرده خوش نوایی ساخت
چنگ را بر همان نوا بنواخت
کرد قولی به عشقبازی ساز
پس بر آن قول برکشید آواز
کآخر ای چرخ بی وفایی چند
روح کاهی و عمر سایی چند
هرگز از مهر تو نگشتم گرم
شرم می آیدم ز مهر تو شرم
به که یکدم به خویش پردازم
چاره کار خویشتن سازم
بود در پرده دلبر دیگر
همچو او پرده ساز و رامشگر
گفت هر سو کسان به غمازی
چاره خود چگونه می سازی
پرده از پیش چاک زد که چنین
شد چو ماهی و ماه دجله نشین
همچو مه خویش را در آب انداخت
همچو ماهی به غوطه خواری ساخت
بود استاده آن غلام آنجا
جانی از هجر تلخکام آنجا
خویشتن را چو وی در آب افکند
کرد ساعد به گردنش پیوند
دست در گردن هم آورده
رخ نهفتند هر دو در پرده
هر دو رستند از منی و تویی
دست شستند از غبار دویی
جامی آیین عاشقی این است
مهر اینست و مابقی کین است
گر به دریای عشق داری روی
همچو اینان ز خویش دست بشوی
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۲۶ - دیدن زلیخا عزیز مصر را از شکاف خیمه و فریاد برداشتن که این نه آن کس است که من در خواب دیده ام و سالها محنت محبتش کشیده ام
زلیخا کرد ازان چشمه نگاهی
برآورد از دل غمدیده آهی
که واویلا عجب کاریم افتاد
به سر نابهره دیواریم افتاد
نه آنست اینکه من در خواب دیدم
به جست و جویش این محنت کشیدم
نه آنست این که عقل و هوش من برد
عنان دل به بیهوشیم بسپرد
نه آنست این که گفت از خویش رازم
ز بیهوشی به هوش آورد بازم
دریغا بخت سستم سختی آورد
طلوع اخترم بدبختی آورد
نشاندم نخل خرما خار بردار
فشاندم تخم مهر آزار بردار
برای گنج بردم رنج بسیار
فتاد آخر مرا با اژدها کار
شدم بر بوی گل چیدن به گلشن
سنان خار زد چنگم به دامن
منم آن تشنه در ریگ بیابان
برای آب هر سویی شتابان
زبان از تشنگی بر لب فتاده
لب از تبخاله موج خون گشاده
نماید ناگهان از دور آبم
فتان خیزان به سوی آن شتابم
به جای آب یابم در مغاکی
ز تاب خور درخشان شوره خاکی
منم آن راحله گم کرده در کوه
ز بی زادی به زیر کوه اندوه
شده پا شاخ شاخ از زخم سنگم
نه پای سیر نی رای درنگم
ز ناگه چشم خون آغشته من
خیالی بیند از گمگشته من
گشایم گام سوی او دلیری
بود از بخت من درنده شیری
منم آن بحری کشتی شکسته
برهنه بر سر لوحی نشسته
رباید هر زمان از جای موجم
برد گه تا حضیض و گه بر اوجم
ز ناگه زورقی آید پدیدار
شوم خرم کزو آسان شود کار
چو نزدیک من آید بی درنگی
بود بهر هلاک من نهنگی
چو من در جمله عالم بیدلی نیست
میان بیدلان بی حاصلی نیست
نه دل اکنون به دست من نه دلبر
ازانم سنگ بر دل دست بر سر
خدا را ای فلک بر من ببخشای
به روی من دری از مهر بگشای
اگر ننهی به کف دامان یارم
گرفتار کسی دیگر ندارم
به روسایی مدر پیراهنم را
به دست کس میالا دامنم را
به مقصود دل خود بسته ام عهد
که دارم پاس گنج خود به صد جهد
مسوز از غم من بی دست و پا را
مده بر گنج من دست اژدها را
ازینسان تا به دیری زاریی داشت
ز نوک هر مژه خونباریی داشت
همی نالید از جان و دل چاک
همی مالید روی از درد بر خاک
در آمد مرغ بخشایش به پرواز
سروش غیب دادش ناگه آواز
که ای بیچاره روی از خاک بردار
کزین مشکل تو را آسان شود کار
عزیز مصر مقصود دلت نیست
ولی مقصود بی او حاصلت نیست
ازو خواهی جمال دوست دیدن
و زو خواهی به مقصودت رسیدن
مباد از صحبت وی هیچ بیمت
کزو ماند سلامت قفل سیمت
کلیدش را بود دندانه از موم
بود کار کلید موم معلوم
چه حاجت گوهرت را داشتن پاس
ز نرم آهن نیاید کار الماس
چو از خار ترش دادند سوزن
چه سان گردد به خارا بخیه افکن
چو باشد آستین از دست خالی
نیاید ز آستین خنجر سگالی
زلیخا چون ز غیب این مژده بشنود
به شکرانه سر خود بر زمین سود
زبان از ناله و لب از فغان بست
چو غنچه خوردن خون را میان بست
ز خون خوردن دمی بی غم نمی زد
ز غم می سوخت اما دم نمی زد
به ره می بود چشم انتظارش
که کی این عقده بگشاید ز کارش
کهن چرخ مشعبد حقه بازیست
پی آزار مردم حیله سازیست
به امیدی نهد بر بیدلی بند
برد آخر به نومیدیش پیوند
نماید میوه کامیش از دور
کند خاطر به ناکامیش رنجور
عزیز مصر چون افکند سایه
در آن خیمه زلیخا بود و دایه
عنان بربودش از کف شوق دیدار
به دایه گفت کای دیرینه غمخوار
علاجی کن که یک دیدار بینم
کزین پس صبر را دشوار بینم
نباشد شوق دل هرگز ازان بیش
که همسایه شود یار وفاکیش
چو گیرد آب بر لب تشنه جانی
بسوزد گر نه تر سازد دهانی
زلیخا را چو دایه مضطرب دید
به تدبیرش به گرد خیمه گردید
شکافی زد به صد افسون و نیرنگ
در آن خیمه چو چشم خیمگی تنگ
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۸ - نکاح بستن یوسف علیه السلام زلیخا را به فرمان خدای تعالی و زفاف کردن با وی
چو فرمان یافت یوسف از خداوند
که بندد با زلیخا عقد پیوند
اساس انداخت جشنی خسروانه
نهاد اسباب جشن اندر میانه
شه مصر و سران ملک را خواند
به تخت عز و صدر جاه بنشاند
به قانون خلیل و دین یعقوب
بر آیین جمیل و صورت خوب
زلیخا را به عقد خود درآورد
به عقد خویش یکتا گوهر آورد
نثار افشان بر او مه تا به ماهی
مبارکباد گو شاه و سپاهی
به رسم معذرت یوسف به پا خاست
به مجلس حاضران را عذرها خواست
زلیخا را به پرسش ساخت دلشاد
به خلوتخانه خاصش فرستاد
پرستاران همه پیشش دویدند
سر و افسر همه پیشش کشیدند
خروشان از جمال دلفریبش
به زرکش جامه ها دادند زیبش
چو های و هوی مردم یافت آرام
به منزلگاه خود زد هر کسی گام
عروس مه نقاب عنبرین بست
زرافشان پرده بر روی زمین بست
به فیروزی بر این فیروزه طارم
چراغ افروز شد گیتی ز انجم
فلک عقد ثریا از بر آویخت
شفق یاقوت تر با گوهر آمیخت
جهان را شعر شب شد پرده راز
در آن پرده جهانی راز پرداز
به خلوت محرمان با هم نشستند
به روی غیر مشکین پرده بستند
زلیخا منتظر در پرده خاص
دل او از طپش در پرده رقاص
که این تشنه که بر لب دیده آب است
به بیداریست یارب یا به خواب است
شود زین تشنگی سیراب یا نی
نشیند از دلش این تاب یا نی
گهی پر آب چشمش ز اشک شادی
گهی پر خون ز بیم نامرادی
گهی گفتی که من باور ندارم
که گردد خوش بدینسان روزگارم
گهی گفتی که لطف دوست عام است
ز لطف دوست نومیدی حرام است
ازین اندیشه خاطر در کشاکش
گهی خوش بودی آنجا گاه ناخوش
ز ناگه دید کز در پرده برخاست
مهی بی پرده منزل را بیاراست
زلیخا را نظر چون بر وی افتاد
تماشای ویش پی در پی افتاد
برون برد از خودش اشراق آن نور
ز نور خور ظلام سایه شد دور
چو یوسف آن محبت کیشیش دید
ز دیدار خود آن بی خویشیش دید
ز رحمت جای بر تخت زرش کرد
کنار خویش بالین سرش کرد
به بوی خود به هوش آورد بازش
به بیداری کشید از خواب نازش
به آن رویی کزو می بست دیده
وزو می بود عمری دل رمیده
چو چشم انداخت رویی دید زیبا
به سان نقش چین بر روی دیبا
چو روی حور عین مطبوع و مقبول
ز حسن آراییش مشاطه معزول
نظر چون یافت بر دیدن قرارش
عنان کش شد سوی بوس و کنارش
به لب بوسید شیرین شکرش را
به دندان کند عناب ترش را
چو بود از بهر آن فرخنده مهمان
دو لب بر خوان وصل او نمکدان
ازان رو کرد اول بوسه را ساز
که بر خوان از نمک به باشد آغاز
نمک چون شور شوقش بیشتر کرد
دو ساعد در میان او کمر کرد
به زیر آن کمر نابرده رنجی
نشانی یافت از نایاب گنجی
میان بسته طلب را چابک و چست
ازان گنج گهر درج گهر جست
نهادش پیش آن سرو گل اندام
مقفل حقه ای از نقره خام
نه خازن برده سوی حقه دستی
نه خاین داده قفلش را شکستی
کلید حقه از یاقوت تر ساخت
گشادش قفل و در وی گوهر انداخت
کمیتش گام زد در عرصه تنگ
ز بس آمد شدن شد پای او لنگ
چو نفس سرکش اول توسنی کرد
در آخر ترک مایی و منی کرد
شبانگه تشنه ای برخاست از خواب
به سیمین برکه سر در زد پی آب
شد اول غرقه و آخر با خوشی جفت
برون آمد به جای خویشتن خفت
دو غنچه از دو گلبن بر دمیده
ز باد صبحدم با هم رسیده
یکی نشگفته و دیگر شگفته
نهفته ناشگفته در شگفته
چو یوسف گوهر ناسفته را دید
ز باغش غنچه نشگفته را چید
بدو گفت این گهر ناسفته چون ماند
گل از باد سحر نشگفته چون ماند
بگفتا جز عزیزم کس ندیده ست
ولی او غنچه باغم نچیده ست
به راه جاه اگر چه تیزتگ بود
به وقت کامرانی سست رگ بود
به طفلی در که خوابت دیده بودم
ز تو نام و نشان پرسیده بودم
بساط مرحمت گسترده بودی
به من این نقد را بسپرده بودی
ز هر کس داشتم این نقد را پاس
نزد بر گوهرم کس نوک الماس
بحمدالله که این نقد امانت
که کوته ماند ازان دست خیانت
دو صد بار ار چه تیغ بیم خوردم
به تو بی آفتی تسلیم کردم
چو یوسف این سخن را زان پریچهر
شنید افزود از آنش مهر بر مهر
بدو گفت ای به حسن از حور عین بیش
نه این به زانچه می جستی ازین پیش
بگفت آری ولی معذور می دار
که من بودم ز درد عاشقی زار
به دل شوقی که پایانی نبودش
به جان دردی که درمانی نبودش
تو را شکلی بدین خوبی که هستی
کزو هر دم فزاید شور و مستی
شکیبایی نبود از تو حد من
بکش دامان عفوی بر بد من
ز حرفی کز کمال عشق خیزد
کجا معشوق با عاشق ستیزد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۵ - خشم گرفتن پدر لیلی از مجنون به جهت آمدن وی به خانه همسایه لیلی و به دادخواهی به درگاه خلیفه رفتن و سوگند خود را که پیش ازین مذکور شد راست کردن
چون مانع دل رمیده مجنون
از صحبت آن نگار موزون
یعنی پدر بزرگوارش
آن در همه فن بزرگ کارش
سوگند که خورده بود از اول
از قصه بیوه شد مسجل
برخاست به مقتضای سوگند
محمل به در خلیفه افکند
برخواند به رسم دادخواهی
افسانه خویش را کماهی
کز عامریان ستیزه خویی
در بیت و غزل بدیهه گویی
آشفته سری به زرق و سالوس
بدریده لباس نام و ناموس
از قاعده ادب فتاده
خود را مجنون لقب نهاده
افکنده ز روی راز پرده
صد پرده ز عشق ساز کرده
دارم گهری یگانه چون حور
از چشم زد زمانه مستور
مستوره حجله نکویی
محجوبه ستر خوبرویی
جز آینه کس ندیده رویش
نبسوده به غیر شانه مویش
آن شیفته رای دیو دیده
رسوا شده دهل دریده
از بس که زند ز عشق او دم
آوازه او گرفت عالم
در جمله جهان یک انجمن نیست
کافسانه سرای این سخن نیست
نامش که به سان جان نهان بود
در سینه من به جای جان بود
از بس به غزل سراید آن را
پر ساخت ازان همه جهان را
زآمد شد او به خانه من
فرسوده شد آستانه من
بی حلقه زدن ز در درآید
پایش شکنم به سر درآید
گر در بندم درآید از بام
صبحش رانم قدم زند شام
همسایه که رنج او کشیده ست
هم زآمدنش به جان رسیده ست
جز تو که رسد به غور من کس
از بهر خدا به غور من رس
حرفی دو به خامه عنایت
بنویس به میر آن ولایت
تا قاعده کرم کند ساز
وین حادثه از سرم کند باز
دانست خلیفه شرح حالش
بنوشت به وفق آن مثالش
چون میر ولایت آن رقم خواند
مرکب سوی قیس و قوم او راند
انداخت بساط داوری را
زد بانگ سران عامری را
قیس و پدرش به هم نشستند
اعیان قبیله حلقه بستند
منشور خلیفه کرد بیرون
مضمون وی آنکه قیس مجنون
کز لیلی و عشق او زند لاف
بیرون ننهد قدم ز انصاف
زین پس پی کار خود نشیند
بر خاک دیار خود نشیند
لیلی گویان غزل نخواند
لیلی جویان جمل نراند
پا باز کشد ز جست و جویش
لب مهر کند ز گفت و گویش
بر خاک درش وطن نسازد
وز ذکر وی انجمن نسازد
نی بر دمنش ترانه گوید
نی با طللش فسانه گوید
منزل نکند بر آستانش
محفل ننهد ز داستانش
آتش نزند به عود هستی
نامش نکند سرود مستی
ور زانکه خلاف این کند کار
باشد به هلاک خود سزاوار
هر کس که کند به قتلش آهنگ
بر شیشه هستیش زند سنگ
بر وی دیت و قصاص نبود
سرکوبی عام و خاص نبود
این واقعه را چو قوم دیدند
مضمون مثال را شنیدند
بر قیس زبان دراز کردند
چشم شفقت فراز کردند
گفتند که غور کار دیدی
منشور خلیفه را شنیدی
من بعد مجال دم زدن نیست
بالاتر ازین سخن سخن نیست
گر می نشوی بدین سخن راست
خونت هدر است و مال یغماست
بر مادر و بر پدر ببخشای
زین شیوه ناصواب باز آی
لیلی و پدر اگر ستیزند
خون تو بدین گنه بریزند
ما را چه ره ستیزه رویی
امکان نزاع و کینه جویی
مجنون ز سماع این ترانه
برداشت نفیر عاشقانه
از هر مژه خون دل روان کرد
بر چهره زرد خون فشان کرد
خود را به زمین خواری افکند
در ورطه خاکساری افکند
پیچید چو مار زخم خورده
افتاد چو مور نیم مرده
هوشش ز سر و توان ز تن رفت
مصروع آسا ز خویشتن رفت
گردش همه خلق حلقه بستند
در حلقه ماتمش نشستند
داور ز غمش نشست در خون
شد شیوه داوری دگرگون
دستور حکومتش شده سست
منشور خلیفه را فرو شست
کین نامه که زیرکی فروش است
قانون معاش اهل هوش است
جز بر سر عاقلان قلم نیست
دیوانه سزای این رقم نیست
تا دیر فتاده بود بر خاک
رخساره نهاده بود بر خاک
چون بیهشیش ز سر برون شد
هوشش به نشید رهنمون شد
با زخمه عشق ساخت چون چنگ
شد ساز بدین نشیدش آهنگ
ما گرم روان راه عشقیم
غارت زدگان شاه عشقیم
جز عشق وظیفه نیست ما را
پروای خلیفه نیست ما را
زان پایه که عشق پای ما بست
کوتاه بود خلیفه را دست
آنجا که حمام ما گریزد
شهباز خلیفه پر بریزد
ما طایر سدره آشیانیم
بالای زمین و آسمانیم
زان دام که عنکبوت سازد
از پهلوی ما چه قوت سازد
لیلی چو درون جان نهد پای
در زاویه دلم کند جای
گو بند بر او خلیفه ره را
بستان ز وی این دو جلوه گه را
هیهات چه جای این خیال است
مهجوری من ز وی محال است
محوم در وی چو سایه در نور
دور است که من ز من شوم دور
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۶ - پیغام فرستادن مجنون پیش پدر تا لیلی را برای وی خواستگاری کند و بردن پدر وی اعیان قبیله را به جهت کفایت این مقصود
مشاطه این عروس طناز
مشاطگی اینچنین کند ساز
کان پی سپر سپاه اندوه
در سیل بلا ستاده چون کوه
سرگشته چو گردباد در دشت
با باد به سان گرد می گشت
چون ماند برون ز کوی لیلی
جانی پر از آرزوی لیلی
بودی دل و دیده تنگ و تاریک
از دوری او به مرگ نزدیک
یک جا دو دمش نبود آرام
هر لحظه سوی دگر زدی گام
در وادی گرم ریگ پیمای
در آتش پر شرر زدی پای
بر کوه فکند سایه چون میغ
می داشت قرار بر سر تیغ
گیرم که ز غم زبون توان بود
بر آتش و تیغ چون توان بود
هر جا که سیاهیی بدیدی
چون اشک به سوی او دویدی
لیلی گفتی و حال کردی
وز لیلی ازو سئوال کردی
گر یک دو سخن ز وی بگفتی
خاک قدمش به دیده رفتی
ور نی دامن کشیدی از وی
پیوند سخن بریدی از وی
حالش چو بر این گذشت یکچند
بگسست ز عقل و هوش پیوند
شوق آمد و صبر را زبون کرد
همچون قلمش علم نگون کرد
شد حیله گر و وسیله اندیش
زد گام سوی وسیله خویش
زاعیان قبیل جست یک تن
چون جان ز فروغ عقل روشن
گفت ای به توام امید یاری
دارم به تو این امیدواری
کز من به پدر بری سلامی
وز پی برسانیش پیامی
کای نخل من از تو سر کشیده
وز پرورشت به بر رسیده
معجون گلم سرشته توست
مضمون دلم نوشته توست
باشد هنر تو هر چه دارم
من خود به جز این هنر چه دارم
پیراسته باغ عمرم از تو
تابنده چراغ عمرم از تو
دیدم ز تو دمبدم نویدی
دارم به تو این زمان امیدی
کز تو رسدم نویدی دیگر
آماده شود امیدی دیگر
لیلی که مراد جان من اوست
فیروزی جاودان من اوست
در حجله عزتش نشاندند
چون چشم بدم ز در براندند
از فرقت او هلاکم امروز
دلخسته و سینه چاکم امروز
جز بر در او نبایدم جای
گر جا ندهند وای من وای
آخر طلب رضای من کن
دردم بنگر دوای من کن
گو با پدرش که کین نورزد
با من که جهان بدین نیرزد
طوقی ز برای من کند ساز
سازد به غلامیم سرافراز
باشم به حریم احترامش
داماد نه کمترین غلامش
گفتی که تو را نسب بلند است
وز نسبت او تو را گزند است
من سوختم از نسب چه حاصل
جز محنت روز و شب چه حاصل
خواهم بد من شود ز تو نیک
با من دم مهر می زنی لیک
جز کینه وریت نیست ظاهر
مهر پدریت نیست آخر
ارحم ترحم شنیده باشی
خاصیت رحم دیده باشی
رحمی بنما که مردم اینک
جان از ستمت سپردم اینک
قصدم نه ازین هوای نفس است
اینجا که منم چه جای نفس است
کان ادب است خاک پاکم
زآلایش طبع پاک پاکم
لیلی که به غم فروخت جانم
آنیست در او که سوخت جانم
آن را ز کسی دگر نیابم
زانست کزو نظر نتابم
ور نه چه کرا کند که مردی
از دغدغه های جمع فردی
از بهر زنی نه سر نه انجام
در مرحله طلب نهد گام
بس باشدم اینقدر که گاهی
از دور کنم در او نگاهی
او صدر سریر ناز باشد
آزاده و سرفراز باشد
من خاک صف نعال باشم
افتاده و پایمال باشم
آن یار تمام بی کم و کاست
گریان ز حضور قیس برخاست
زان ملتمسی که از پدر کرد
اشراف قبیله را خبر کرد
با یکدگر اتفاق کردند
سوگند بر اتفاق خوردند
سوی پدرش قدم نهادند
وان دفتر غم ز هم گشادند
با او سخنان قیس گفتند
هر مهره که سفته بود سفتند
دانست پدر که حال او چیست
بر روی نهاد دست و بگریست
کش کارد به استخوان رسیده ست
وز محنت دل به جان رسیده ست
با این المش چه سان پسندم
آن به که کنون میان ببندم
در چاره کار او خروشم
چندان که توان بود بکوشم
در کف نهمش زمام مقصود
مستی دهمش ز جام مقصود
محمل پی رهروی بیاراست
وز اهل قبیله همرهی خواست
پیران به تضرع شفیعی
خردان به تواضع مطیعی
راندند ز آب دیده سیلی
تا وادی خیمه گاه لیلی
آمد پدرش چنانکه دانی
وافکند بساط میهمانی
خدام ز هر طرف رسیدند
خوان ها پی نزلشان کشیدند
چون خوان ز میانه برگرفتند
افسون و فسانه در گرفتند
هر کس سخنی دگر درانداخت
پرده ز ضمیر خود برانداخت
از هر جانب جنیبه راندند
تقریب سخن به آن رساندند
کز مقصد خویشتن حکایت
گویند به پرده کنایت
گفتند در این سراچه پست
بالا نرود صدا ز یک دست
تا دست دگر نسازیش یار
نبود به صدا دهی سزاوار
طاقی که تو را به هر رواق است
در هر دهنی به نام طاق است
تا جفت نگرددش دو بازو
خود گو که چه سان شود ترازو
در طاق جمال ها نهفته ست
آیینه آن جمال جفت است
بگذر به نظاره بر چمن ها
هر چند که گل خوش است تنها
چون سبزه به سلک او درآید
پیش نظر تو خوشتر آید
وانگاه به صد زبان ثناگوی
کردند به سوی میزبان روی
کای دست تو بیخ ظلم کنده
حی عرب از سخات زنده
در پرده تو را خجسته ماهیست
کز چشم دلت بدو نگاهیست
پاکیزه چو گوهر نسفته
دوشیزه چو شاخ ناشکفته
ماه است و ز مه دریغ باشد
کین گونه به زیر میغ باشد
بر ظلمتیان شب ببخشای
وین میغ ز پیش ماه بگشای
طاق است و بود عطیه مفت
با طا دگر گرش کنی جفت
قیس هنریست اینک آن طاق
چون بخت به بندگیت مشتاق
در اصل و نسب یگانه دهر
در فضل و ادب فسانه شهر
مرحومش از این مراد مپسند
داماد گذاشتیم و فرزند
بپذیر به دولت غلامیش
زین شهد رهان ز تلخکامیش
آن یک حور است و این فرشته
از جوهر قدسیان سرشته
خوش نیست فرشته را که از حور
چون دیو بود همیشه مهجور
لایق به همند این دو گوهر
مشتاق همند این دو اختر
یک درج به است جای ایشان
یک برج طربسرای ایشان
آیین وفا و مهربانی
گفتیم تو را دگر تو دانی
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۶ - در دریا نشستن سلامان و ابسال و به جزیره‌ای خرم رسیدن
چون سلامان هفته‌ای محمل براند
پندگویان را بر او دستی نماند
از ملامت ایمن و فارغ ز پند
بار خود بر ساحل بحری فکند
دید بحری همچو گردون بیکران
چشم‌های بحریان چون اختران
قاف تا قاف امتداد دور او
تا به پشت گاوماهی غور او
کوه پیکر موج‌ها در اضطراب
گشته کوهستان از آنها روی آب
چون سلامان بحر را نظاره کرد
بهر اسباب گذشتن چاره کرد
کرد پیدا زورقی چون ماه نو
برکنار بحر اخضر، تیزرو
هر دو رفتند اندر او آسوده‌حال
شد مه و خورشید را منزل هلال
شد روان، از بادبان پر ساخته
همچو بط سینه بر آب انداخته
راه را بر خود به سینه می‌شکافت
روی بر مقصد به سینه می‌شتافت
شد میان بحر پیدا بیشه‌ای
وصف آن بیرون ز هر اندیشه‌ای
هیچ مرغ اندر همه عالم نبود
کاندر آن عشرتگه خرم نبود
نو درختان شاخ در شاخ اندر او
در نوا مرغان گستاخ اندر او
میوه در پای درختان ریخته
خشک و تر بر یکدگر آمیخته
چشمهٔ آبی به زیر هر درخت
آفتاب و سایه گردش لخت لخت
شاخ بود از باد، دست رعشه‌دار
مشت پر دینار از بهر نثار
چون نبودی نیک گیرا مشت او
ریختی از فرجهٔ انگشت او
گوییا باغ ارم چون رو نهفت
غنچهٔ پیدایی‌اش آنجا شکفت
چون سلامان دید لطف بیشه را
از سفر کوتاه کرد اندیشه را
با دل فارغ ز هر امید و بیم
گشت با ابسال در بیشه مقیم
هر دو شادان همچو جان و تن به هم
هر دو خرم چون گل و سوسن به هم
صحبتی ز آویزش اغیار دور
راحتی ز آمیزش تیمار دور
نی ملامت‌پیشه با ایشان به جنگ
نی نفاق‌اندیشه با ایشان دو رنگ
گل در آغوش و، خراش خار نی
گنج در پهلو و، رنج مار نی
هر زمان در مرغزاری کرده خواب
هر نفس از چشمه‌ساری خورده آب
گاه با بلبل به گفتار آمده
گاه با طوطی شکرخوار آمده
گاه با طاووس در جولانگری
گاه در رفتار با کبک دری
قصه کوته، دل پر از عیش و طرب
هر دو می‌بردند روز خود به شب
خود چه ز آن بهتر که باشد با تو یار
در میان و عیب‌جویان بر کنار
در کنار تو به جز مقصود نی
مانع مقصود تو موجود نی
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۱ - رفتن پدر و اعیان قبیلهٔ مجنون به خواستگاری لیلی
مشاطهٔ این عروس طناز
مشاطگی اینچنین کند ساز
کان پی سپر سپاه اندوه
در سیل بلا فتاده چون کوه،
چون ماند برون ز کوی لیلی
جانی پر از آرزوی لیلی
شد حیله‌گر و وسیله‌اندیش
زد گام سوی قبیلهٔ خویش
ز اعیان قبیله جست یک تن
چون جان ز فروغ عقل روشن
گفت: «این به توام امید یاری!
دارم به تو این امیدواری
کز من به پدر بری سلامی
وز پی برسانی‌اش کلامی
کآخر طلب رضای من کن!
دردم بنگر، دوای من کن!
لیلی که مراد جان من اوست
فیروزی جاودان من اوست،
گو با پدرش که: کین نورزد
با من! که جهان بدین نیرزد
باشم به حریم احترامش
داماد نه، کمترین غلامش»
آن یار تمام بی‌کم و کاست
گریان ز حضور قیس برخاست
ز آن ملتمسی که از پدر کرد
اشراف قبیله را خبر کرد
با یکدگر اتفاق کردند
سوگند بر اتفاق خوردند
سوی پدرش قدم نهادند
و آن دفتر غم ز هم گشادند
با او سخنان قیس گفتند
هر مهره که سفته بود سفتند
دانست پدر که حال او چیست
بر روی نهاد دست و بگریست
محمل پی رهروی بیاراست
وز اهل قبیله همرهی خواست
راندند ز آب دیده سیلی
تا وادی خیمه گاه لیلی
آمد پدرش چنان که دانی
وافکند بساط میهمانی
چون خوان ز میانه برگرفتند
و افسون و فسانه درگرفتند،
هر کس سخنی دگر درانداخت
پرده ز ضمیر خود برانداخت
گفتند درین سراچهٔ پست
بالا نرود نوا ز یک دست
تا جفت نگرددش دو بازو،
خود گو که چسان شود ترازو؟
وآنگاه به صد زبان ثناگوی
کردند به سوی میزبان روی
کای دست تو بیخ ظلم کنده!
حی عرب از سخات زنده!
در پرده تو را خجسته ماهی‌ست
کز چشم دلت بدو نگاهی‌ست
بر ظلمتیان شب ببخشای!
وین میغ ز پیش ماه بگشای!
طاق است و، بود عطیه‌ای مفت
با طاق دگر گرش کنی جفت
قیس هنری‌ست دیگر آن طاق
چون بخت به بندگی‌ت مشتاق
در اصل و نسب یگانهٔ دهر
در فضل و ادب فسانهٔ شهر
محروم‌اش ازین مراد مپسند!
داماد گذاشتیم و فرزند،
بپذیر به دولت غلامی‌ش!
زین شهد رهان ز تلخکامی‌ش!
لایق به هم‌اند این دو گوهر
مشتاق هم‌اند این دو اختر
آیین وفا و مهربانی
گفتیم تو را، دگر تو دانی!
آن دور ز راه و رسم مردم
ره کرده ز رسم مردمی گم
مطموره‌نشین چاه غفلت
طیاره‌سوار راه غفلت
یعنی که کفیل کار لیلی
برهم‌زن روزگار لیلی
بر ابروی ناگشاده چین زد
صد عقدهٔ خشم بر جبین زد
گفت: «این چه خیال نادرست است؟
چون خانهٔ عنکبوت سست است
گر این طلب از نخست بودی
در کیش خرد درست بودی
امروز که حیز زمانه
پر شد ز نوای این ترانه،
یک گوش نماند در جهان باز
خالی ز سماع این سر آواز
طفلان که به هم فسانه گویند،
این قصه به کنج خانه گویند
رندان که به نای و نوش کوشند،
پیمانه بدین خروش نوشند
ناصح که نهد اساس تعلیم،
از صورت حال ما کند بیم
رسوایی ازین بتر چه باشد؟
باشد بتر این ز هرچه باشد!
شیشه که شود میان خاره
ز افتادن سخت پاره پاره،
کی ز آب دهان درست گردد؟
بر قاعدهٔ نخست گردد؟
خیزید و در طلب ببندید!
زین گفت و شنود لب ببندید!
عاری که به گردن من آید
آلایش دامن من آید
عاری دگرم به سر میارید!
من بعد مرا به من گذارید!
آن خس که به دیده خست خارم،
چون دیدهٔ خود بدو سپارم؟
ز آن کس که به دل نشاند تیرم،
چون دعوی دل‌دهی پذیرم؟
چون عامریان نشسته خاموش
پر گشت ازین محالشان گوش
مهر از لب بسته برگرفتند
آیین سخن ز سر گرفتند
گفتند: «حدیث عار تا چند؟
زین بیهده افتخار تا چند؟
قیس هنری بجز هنر نیست
وز دایرهٔ هنر به در نیست
عشقی که زده‌ست سر ز جیبش
هان! تا نکنی دلیل عیبش!
در پاکی طبع نیست عاری
بر چهرهٔ فخر از آن غباری
گفتی: لیلی ازین فسانه
رسوا گشته‌ست در زمانه،
رسوایی او بگو کدام است؟
کز عاشقی‌اش بلند نام است!
هر چند که قیس گفت و گو کرد،
دلالگی جمال او کرد
دلاله اگر هزار باشد،
زین‌سان نه سخن گزار باشد
دلالگی جمال دلدار
نه عیب بود در او و نی عار»
آن کج‌رو کج‌نهاد کج‌دل
در دایرهٔ کجی‌ش منزل
چون این سخنان راست بشنید
چون بی‌خبران ز راست رنجید
گفتا: «به خدایی خدایی
کز وی نه تهی‌ست هیچ جایی،
کز لیلی اگر درین تک و پوی
خواهید برای قیس یک موی،
یک موی وی و هزار مجنون،
گو دست ز وی بدار، مجنون!
مجنون که بود، که داد خواهد؟
وز لیلی من مراد خواهد؟
جان دادن اوبس است دادش
مردن ز فراق از مرادش
با من دگر این سخن مگویید!
کام دل خویشتن مجویید!»
آنان چو جواب این شنیدند
وآزار عتاب او کشیدند،
نومید به خانه بازگشتند
با قیس، حریف راز گشتند
هر قصه که گفته بود، گفتند
هر گل که شکفته بود، گفتند
امید وصال یار ازو رفت
و آرام دل و قرار ازو رفت
از گریه به خون و خاک می‌خفت
وز سینهٔ دردناک، می‌گفت:
«لیلی جان است و من تن او
یارب به روان روشن او
کن کس که مرا ازو جدا ساخت
کاری به مراد من نپرداخت
در هر نفسی‌ش باد مرگی!
وز زندگی‌اش مباد برگی!
پا میخ شکاف سنگ بادش!
سر در دهن نهنگ بادش!
بادش ناخن جدا ز انگشت!
دستش کوته ز خارش پشت!
جانش چو دلم فگار بادا!
و آواره به هر دیار بادا!»
ناقه ز حریم حی برون راند
وز خاک قبیله دامن افشاند
شد آهوی دشت و کبک وادی
خارا کن کوه نامرادی
خونابه ز کاس لاله خوردی
هم‌کاسگی غزاله کردی
شد باز چنانکه بود و می‌رفت
وین زمزمه می‌سرود و می‌رفت:
«لیلی و سرود عشرت و ناز
مجنون و نفیر شوق پرداز
لیلی و عنان به دست دوران
مجنون و به دشت، یار گوران
لیلی و به این و آن سبک رو
مجنون و به آهوان تگ و دو
لیلی و سکون به کوه و زنان
مجنون و به کوه با گوزنان
لیلی و ترانه گو به هر کس
مجنون و صفیر کوف و کرکس
لیلی و خروش چنگ و خرگاه
مجنون و خراش گرگ و روباه
لیلی و چو مه به قلعه‌داری
مجنون و به غار غم حصاری
آری هر کس برای کاری‌ست
هر شیر سزای مرغزاری‌ست
آن به که به نیک و بد بسازیم
هر کس به نصیب خود بسازیم
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۱۴ - عاشق شدن جوانی از ثقیف به لیلی و نکاح کردن آن دو
گوهر کش این علاقهٔ در
ز آن در کند این علاقه را پر
کان هودجی مراحل ناز
و آن حجلگی عماری راز،
چون بارگی از حرم برون راند
حادی به حداگری فسون خواند
هر کعبهٔ روی به قصد منزل
می‌راند به صد شتاب محمل
از حی ثقیف نازنینی
خورشیدرخی قمر جبینی
در خاتم مهتری‌ش انگشت
سردار قبیله پشت بر پشت
با محمل او مقابل افتاد
ز آنجا هوسی‌ش در دل افتاد
بر پردهٔ محملش نظر داشت
بادی بوزید و پرده برداشت
در پرده بدید آفتابی
بل کز رخش آفتاب، تابی
زلفین نهاده بر بناگوش
کرده شب و روز را هم آغوش
چشمش به نگاه جادوانه
نیرنگ و فریب جاودانه
چون دید ز پرده روی آن ماه
رفت آگهی‌اش ز جان آگاه
شد ملک دلش شکاری عشق
وافتاد ز زخم کاری عشق
هر چند که مرد چاره داند،
کی چارهٔ کار خود تواند؟
دورست زبه پیش دانش‌اندیش
از کارد، تراش دستهٔ خویش
آورد به دست کاردانی
افسون‌سخنی فسانه‌خوانی
پیش پدر وی‌اش فرستاد
دعوی‌ها کرد و وعده‌ها داد
گفتا: «به نسب بزرگوارم!
چون تو نسب بزرگ دارم!
وادی وادی ز میش تا بز
با چوپانان راد گربز،
از اشتر و اسب گله گله
خادم نر و ماده یک محله،
هر چیز طلب کنی، بیارم
در پای تو ریزم آنچه دارم
داماد نی‌ام تو را و فرزند،
هستم به قبول بندگی، بند»
چون شد پدرش ز خوان آن پیر
زین طعمهٔ پاک، چاشنی‌گیر
آن تازه‌جوان پسندش افتاد
بی تاب و گره به بندش افتاد
گفتا که: «جمال او ندیده
فرزند من است و نور دیده!»
رفت و طلبید مادرش را
آن قدر شناس گوهرش را
او نیز به این سخن رضا داد
وین داعیه را به سینه جا داد
گفتا که: «مناسب است و لایق،
این کار به حال هر دو عاشق
لیلی چو به این شود هم آغوش،
از یار کهن کند فراموش
مجنون چو ازین خبر برد بوی،
در آرزوی دگر کند روی
ما هم برهیم در میانه،
از گفت و شنید این فسانه،
لیکن چو به لیلی این سخن گفت
ز اندیشه چو زلف خود برآشفت
از شعلهٔ این غم‌اش جگر سوخت
رنگ سمنش چو لاله افروخت
نی تاب خلاف رای مادر
بیرون‌شدن از رضای مادر،
نی‌طاقت ترک یار دیرین
سر تافتن از قرار دیرین
نگشاد دهن به چاره کوشی
گفتند: رضاست این خموشی!
دادند به خواستگار پیغام
تا در پی این غرض زند گام
دلداده چو این پیام بشنید
کار دو جهان به کام خود دید
آرایش مجلس طرب کرد
اشراف قبیله را طلب کرد
هر یک به مقام خود نشستند
مه را به ستاره عقد بستند
خلقی همه شاد، غیر لیلی
خندان به مراد، غیر لیلی
از خنده ببست درج گوهر
وز گریه گشاد لؤلؤ تر
وآن تشنه‌جگر ستاده از دور
بر آب نظر نهاده از دور
روزی دو سه چون به صبر بنشست
شوق آمد و پشت صبر بشکست
شد همبر نخل راستینش
زد دست هوس در آستینش
زد بانگ که: «خیز و دور بنشین!
زین تازه رطب صبور بنشین!
خوش نیست ز پاشکسته شاخی
میدان هوس بدین فراخی!
آن کس که فگار خار اوی‌ام
دل‌خسته در انتظار اوی‌ام،
صبر و دل و دین فدای من کرد
جان را هدف بلای من کرد،
در بادیه از من است دل تنگ
در کوه ز من زند به دل سنگ،
آهو به خیال من چراند
جامه به هوای من دراند،
از من نفسی نبوده غافل
وز من به کسی نگشته مایل،
یک بار ندیده سیر، رویم
گامی نزده دلیر، سویم
راضی‌ست به سایه‌ای ز سروم
خرسند به پری از تذروم
ز آن سایه نکردم‌اش سرافراز
وین پر سوی او نکرده پرواز
پیمان وفای اوست طوقم
غالب به لقای اوست شوقم
چون با دگری در آورم سر؟
وز وصل کسی دگر خورم بر؟
مغرور مشو به حشمت خویش!
می‌دار نگاه، عزت خویش!
سوگند به صنع صانع پاک!
اعجوبه‌نگار تختهٔ خاک،
که‌ت بار دگر اگر ببینم
دست آورده در آستینم،
بر روی تو آستین فشانم
بر فرق تو تیغ کین برانم
بر کین تو گر نباشدم دست
خود دست به کشتن خودم هست
خود را بکشم به تیغ بیداد
وز دست جفات گردم آزاد»
بیچاره چو این وعید و سوگند
بشنید از آن لب شکر خند،
دانست که پای سعی کندست
وآن ناقهٔ بی‌زمام تندست
چون بود به دام او گرفتار
وز بیم مفارقت دل‌افگار،
ناچار به درد و داغ او ساخت
با بوی گلی ز باغ او ساخت
هر لحظه ز وصل فرقت آمیز
وز راحت‌های محنت‌انگیز،
بیخ املی‌ش کنده می‌شد
صد ره می‌مرد و زنده می‌شد
تا بود همیشه کارش این بود
سرمایهٔ روزگارش این بود
و آن روز که مرد هم بر این مرد
زاد ره آن جهان هم این برد
رشیدالدین میبدی : ۱۸- سورة الکهف- مکیة
۷ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ یَسْئَلُونَکَ عَنْ ذِی الْقَرْنَیْنِ قُلْ سَأَتْلُوا عَلَیْکُمْ مِنْهُ ذِکْراً بیان قصّه ذو القرنین دلیلى است واضح و برهانى صادق بر صحّت نبوّت و رسالت محمّد عربى (ص). با آنک مردى بود امّى، نادبیر، هرگز بهیچ کتّاب نرفته و معلّمى را نادیده و کتابى ناخوانده و از کس نشنیده، خبر مى‏داد از قصّه پیشینیان و آئین رفتگان و سیرت و سرگذشت ایشان هم بر آن قاعده و بر آن نسق که اهل کتاب در کتاب خوانده بودند و در صحف نبشته دیدند، بى هیچ زیادت و نقصان و بى تفاوت و اختلاف در آن، پس هر که توفیق یافت حقیقت صدق وى بتعریف حق بشناخت و بر مرکب سعادت ببساط قربت رسید، و هر که در وهده خذلان افتاد دیده وى را میل حرمان کشیدند تا بجمال نبوّت مصطفى (ص) بینا نگشت و دل وى را قفل نومیدى بر زدند تا حق در نیافت، آرى کاریست رفته و بوده و قسمتى نه فزوده و نه کاسته، مبادا که لباس عاریتى دارى و نمى‏دانى، مبادا که عمر میگذارى زیر مکر نهانى، آه از پاى بندى نهانى، فغان از حسرت جاودانى.
إِنَّا مَکَّنَّا لَهُ فِی الْأَرْضِ ذو القرنین را تمکین دادیم در زمین تا مشارق و مغارب زیر قدم خود آورد و اطراف زمین بآسانى در نوشت در برّ و بحر روان چنانک خود خواست گرد عالم گردان، اشارتست که ما اهل معرفت را و جوانمردان حضرت را در اطراف مملکت ممکّن گردانیم و در کرامت بر ایشان گشائیم و همه جهان ایشان را مسخّر گردانیم تا بتیسیر الهى و تأیید ربّانى اگر خواهند بیک شب بادیه درنوردند و دریا باز بُرند و از بعضى کارهاى غیبى نشان باز دهند.
چنانک حکایت کنند از عبد اللَّه مبارک: گفتا روز ترویه شبانگاه بدلم در آمد که فردا روز بازار دوستان است و موسم حاجیان که بعرفات بایستند و با خداوند هفت آسمان و هفت زمین مناجات کنند، من که ازین حال محروم مانده‏ام بارى در خانه چرا نشینم؟ خیزم بصحرا روم و از محرومى خویش باللّه تعالى زارم، گفتا بصحرا بیرون رفتم و گوشه‏اى اختیار کردم و با خود مى‏گفتم اى عاجز کى بود که چنان گردى که هر جا که مرادت بود قدم آنجا نهى؟ درین اندیشه بودم که زنى مى‏آمد میان بسته، بسان سیّاحان عصائى بدست گرفته، چون مرا دید گفت: یا عبد اللَّه دوستان چون از خانه بیرون آیند هم بر در خانه منزل نکنند تو چرا منزل کرده‏اى؟
درین ره گرم رو مى باش تا از روى نادانى
مگر نندیشیا هرگز که این ره را کران بینى‏
گفتم اى زن تو از کجا مى‏آیى و منزل‏گاهت کجا خواهد بود؟ گفتا از وطن خود مى‏آیم و منزلگاهم خانه کعبه است، گفتم از خانه کى بیرون آمده‏اى؟ گفت امشب نماز خفتن به سپیجاب کرده‏ام و سنّت بلب جیحون گزارده‏ام و وتر به مکّه خواهم گزارد، گفتم اى خواهر چون بدان مقام معظّم مقدّس رسى مرا بدعا یاد دار، گفت یا عبد اللَّه موافقت کن، گفتم همّت من موافقت مى‏کند لکن تن مرا این محل نیست، گفت یا عبد اللَّه دوستان را همّت بسنده بود، خیز تا رویم، برخاستند و روى براه نهادند، عبد اللَّه گفت همى رفتم و چنان مى‏پنداشتم که زمین در زیر قدم من مى‏نوردند، گفتا در ساعت چشمه‏اى آب دیدم، گفت غسلى برآر، غسلى برآوردم، ساعتى دیگر بود صحرایى فراخ دیدم، گفت یا عبد اللَّه صحراء قیامت یاد کن و حاجتى که دارى از اللَّه تعالى بخواه چنان کردم، ساعتى دیگر بود خانه کعبه دیدم و من چنان متحیّر بودم که ندانستم که آن کعبه است، از آنجا بموضعى دیگر شدم، گفت اینجا بیاساى و لختى نماز کن که مقامى بزرگوارست، چند رکعت نماز کردم، از آنجا فراتر شدم، کوهى عظیم دیدم، بر سر آن کوه شدم خلقى عظیم دیدم، گفتم این چه جاى است و این قوم چه قومند؟ گفت نمیدانى اینان حاجیانند که بر مروه ایستاده‏اند و دعا مى‏گویند و تو بر کوه صفایى، گفتم ما نیز آنجا رویم، گفت نه اینجا بنشین که ما آنچه بایست کرد کردیم، آن گه گفت اى عبد اللَّه آن چشمه که بدان غسل آوردى سر بادیه بود و آن صحرا که آنجا بایستادى زمین عرفات بود و آن خانه که دست برو نهادى خانه کعبه بود، چون این سخن بشنیدم از هیبت بلرزیدم و بى‏هوش شدم، چون بهوش بازآمدم در خود تعجب همى‏کردم، گفت اى عبد اللَّه چه تعجّب میکنى بآنک بساعتى چند از مرو به مکّه آمدى؟! آن کس که از مرو بمکّه بساعتى بیاید او را بحقیقت باعرفات و خانه چه کار، چنان به که آن دوستان که بعرفات ایستند پیش عرش ایستند، و ایشان که گرد خانه طواف مى‏کنند گرد عرش طواف کنند:
ارى الحجّاج یزجون المطایا
و ها انا ذا مطایا الشّوق ازجى‏
اذا ما کعبة الرّحمن حجّت
فوجهک قبلتى و الیک حجّى‏
آن گه مرا با خود بغارى درآورد، جوانى را دیدم خوب روى لکن ضعیف و نحیف گشته و آن پسر وى بود، برخاست و مادر را در کنار گرفت و مر او را بنواخت، پس روى بر روى مادر نهاد و چشم پر آب کرد، مادر گفت چرا مى‏گریى؟ گفت شبى دلم تنگ شد گفتم الهى تا کى در بند واسطه باشم، مرا ازین واسطه‏ها برهان، هاتفى آواز داد که واسطه تو تویى، از خود بیرون آى اگر ما را میخواهى، اکنون اى مادر من کارک خویش ساخته‏ام و بر شرف رفتنم، نگر کار من بسازى و مرا بخاک تسلیم کنى و مرا دعا گویى مگر ببرکت دعاى تو اللَّه تعالى بر من رحمت کند، پس از آن جوان دیگر باره روى بر روى مادر نهاد و جان تسلیم کرد.
گفتا کار آن جوان بساختم و او را دفن کردم و آن پیر زن بر سر خاک وى مجاور نشست، گفت اى عبد اللَّه اگر وقتى باز آیى ما را هم اینجا طلب کن، ور مرا نه بینى خاک من همین جا بود، مرا زیارت کن.
در بعضى آثار نقل کرده‏اند که ذو القرنین پس از آنک اهل مشارق و مغارب دیده بود و از آن پس که سدّ یاجوج و ماجوج ساخته بود، هم چنان روى نهاد در شهرها همى‏گشت و قوم قوم را دعوت همى‏کرد تا بقومى رسید که همه هم رنگ و هم سان بودند، در سیرت و طریقت پسندیده و در اخلاق و اعمال شایسته، بر یکدیگر مهربان و کلمه ایشان یکسان، نه قاضى شان بکار بود نه داور، همه بر یکدیگر مشفق چون پدر و برادر، نه یکى درویش و یکى توانگر یا یکى شریف و یکى وضیع، بلکه همه یکسان بودند و برابر، در طبعشان جنگ نه، در گفتشان فحش نه، در کردشان زشت نه و در میان ایشان بد خوى‏ و جلف و جافى نه، عمرهاشان دراز امّا املشان کوتاه بود که بر در خانه‏هاى خود گورها کنده بودند تا پیوسته در آن مى‏نگرند و ساز مرگ مى‏سازند، و سراى هاى ایشان را در نبود، ذو القرنین چون ایشان را بدید در کار ایشان خیره بماند!! گفت اى قوم شما چه قومید که در برّ و بحر و شرق و غرب بگشتم مثل شما قوم ندیدم و چنانک سیرت شما هیچ سیرت نه پسندیدم، مرا خبر کنید از کار و حال خویش و هر چه پرسم مرا جواب دهید ببیان خویش، چیست این که بر در سرایهاى خویش گورهاى خود کنده‏اید؟! گفتند تا پیوسته مرگ بیاد داریم و چون ما را بازگشت آنجا خواهد بود دل بر آن نهیم. بگفت چونست که بر در سرایهاى شما در نیست و حجاب و بند و قفل نیست؟ گفتند زیرا که در میان ما جز امین و مؤمن نیست، و هیچکس را از کسى ترس و بیم نیست.
گفت چونست که در میان شما امیر و قاضى نیست؟ گفتند از بهر آنک در طبع ما جنگ و ظلم نیست تا حاجت بشحنه و امیر و قاضى بود و کس را با کس خصومت نیست تا حاجت بقاضى و حاکم بود. گفت این موافقت شما بظاهر و نزدیکى دلهاى شما بباطن از کجا خاسته است؟ گفتند غلّ و حسد و بغض و عداوت از دل بیرون کردیم تا موافق یکدیگر گشتیم و دوست یکدیگر شدیم.
گفت چونست که شما را عمرها دادند دراز و دیگران را کوتاه؟ گفتند از آن که بحق کوشیم و حق گوئیم و از حق در نگذریم و بعدل و راستى زندگانى کنیم. گفت چونست که شما را بروزگار آفات نرسد چنانک بمردمان میرسد؟ گفتند از آن که در هر چه پیش آید جز خداى را بپشتى نگیریم و عمل که کنیم بانوا و نجوم نکنیم.
ذو القرنین گفت خبر کنید مرا از پدران و گذشتگان خویش که هم برین سیرت زندگانى کردند؟ یا خود شما چنین‏اید؟ گفتند آرى پدران خود را چنین یافتیم و برین سیرت دیدیم، پیوسته درویشان را نواختندى و خستگان را تیمار داشتندى و عاجزان را دست گرفتندى و جانیان را عفو کردندى و پاداش بدى نیکى کردندى، امانت گزاردندى و رحم پیوستندى، نماز بوقت خویش گزاردندى و بوفاء عهدها باز آمدندى تا ربّ العزّه ایشان را بصلاح و سداد بداشت و بنام نیکو از دنیا بیرون برد و ما را بجاى ایشان نشاند.
أَ فَحَسِبَ الَّذِینَ کَفَرُوا الآیة.. از اینجا تا آخر سوره وصف الحال و ذکر سرانجام دو گروه است: گروهى بیگانگان که آیات عجایب حکمت حق شنیدند و بدایع اسرار فطرت وى در کار موسى و خضر و در بیان قصّه ذو القرنین و آن را منکر شدند، نه سمع صواب شنو داشتند نه دیده عبرت بین نه دل روشن، تا حق تعالى را دریافتندى و پیغام را تصدیق کردندى، نه توفیق رفیق بود و نه هدایت را عنایت بود لا جرم حاصل کار ایشان و سرانجام روزگار ایشان این بود که ربّ العالمین گفت: إِنَّا أَعْتَدْنا جَهَنَّمَ لِلْکافِرِینَ نُزُلًا... ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ هُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً توجّه علیهم التّکلیف و لکن لم یساعدهم التّوفیق و التّعریف و کانوا کما قیل:
احسنت ظنّک بالایّام اذ حسنت
و لم تخف سوء ما یأتى به القدر
و سالمتک اللّیالى فاعتبرت بها
و عند صفو اللّیالى یحدث الکدر
گروهى دیگر مؤمنانند که عجائب آیات حکمت و رایات قدرت حق از روى عنایت و هدایت بر دلهاى ایشان کشف کردند آن را بجان و دل پذیرفتند و گردن نهادند و حلقه بندگى در گوش فرمان کردند تا ربّ العزّه ایشان را تشریف داد و باین اکرام و اعزاز مخصوص گردانید که: إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ کانَتْ لَهُمْ جَنَّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلًا لهم جنان معجّلة سرّا بسرّ و جنان مؤجّلة جهرا بجهر، الیوم جنان الوصل و غدا جنان الفضل، الیوم جنان العرفان و غدا جنان الرّضوان میگوید مؤمنان و نیک مردان فردا که در بهشت آیند ایشان را بمنزل خاص فرود آرند و هم در وقت ایشان را نزل دهند، نبینى کسى که مهمان عزیز بوى فرو آید تا آن گه که با وى نشیند و خلوت سازد نخست او را نزلى فرماید، همچنین ربّ العالمین در ابتداء آیت حدیث نزل کرد و ذکر لقا و رؤیت بآخر آیات برد که: فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ الآیة... جاى دیگر بیان کرد که آن نزل چیست: وَ لَکُمْ فِیها ما تَشْتَهِی أَنْفُسُکُمْ وَ لَکُمْ فِیها ما تَدَّعُونَ‏ هر چه آرزو کنید در آن بهشت یابید و هر چه خواهید و جویید بینید، آن گه گفت: نُزُلًا مِنْ غَفُورٍ رَحِیمٍ نزلى است این از خدایى آمرزنده بخشاینده، بمغفرت و رحمت خود داد نه بکردار بنده.
باش اى جوانمرد تا این بساط لعب و لهو در نوردد و صفت حدثان در گور از تو پاک کند، و هیکل ترا صُدره ابد پوشاند و در فضاى ربوبیّت بى زحمت فنا، حقایق یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ بر تو کشف کند و بى عناء تعبّد در جنّات فردوس توقیعات: عَلَى الْحَیِّ الَّذِی لا یَمُوتُ روان کند، و از بهر رعایت دل تو و ستر کار تو عتاب تو خود کند و شکایت تو با تو خود گوید: ما منکم من احد الّا و یکلّمه ربّه لیس بینه و بین اللَّه ترجمان، و یقول الجلیل جلّ جلاله عبدى کیف کنت لک ربّا بنده من راه بندگى از خاشاک اغیار پاکست بى زحمت اغیار امروز با ما بگو که من ترا چگونه پروردگارى بودم، چگونه خداوندى بودم؟ این همه عنایت و کرامت نه حق بنده است بر خداى که بنده را بر خداى تعالى جلّ جلاله هیچ حق نیست، بلکه حق تعالى کرم خویش است که میگزارد و هرگز روا نبود که کرم او بنهایت رسد.
فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلًا صالِحاً قال سهل بن عبد اللَّه: العمل الصّالح المقیّد بالسّنّة. و قیل العمل الصّالح الّذى لیس للنّفس الیه التفات و لا به طلب ثواب و جزاء. و قیل العمل الصّالح ها هنا اعتقاد جواز الرّؤیة و انتظار وقتئذ، هر که بدیدار اللَّه تعالى طمع دارد تا در دل اعتقاد کند که اللَّه تعالى جلّ جلاله و عزّ کبریاؤه دیدنى است دیدارى عیانى و رازى نهانى و مهرى جاودانى، هر که دیدار اللَّه تعالى طلبد او را میعاد است که روزى بدان رسد، من کان یرجو لقاء اللَّه فانّ اجل اللَّه لآت، بزرگ چیزى بیوسید و عظیم امیدى داشت و همّت وى بلند جایى رسید که دیدار خداى تعالى جلّ جلاله بیوسید، اگر این امید نبودى بهشت بدین خوشى چه ارزیدى، و اگر این وعده دیدار نبودى رهى را خدمت از دل کى خیزیدى، هر کس را مرادى پیش و وى بر پى، عارف منتظر است تا دیدار کى، همه خلق بر زندگانى عاشقند و مرگ بر ایشان دشوار، عارف بمرگ مى‏شتابد باومید دیدار:
چه باشد گر خورى یک سال تیمار
چو بینى دوست را یک روز دیدار
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
آنکه از آب حیات آزرده می گردد تنش
کی توان دیدن بروز جنگ غرق آهنش؟
آنکه بر دوشش گرانی می کند جیب قبا
چون روا دارد کسی بار زره بر گردنش؟
خوش نباشد در قبای آهنین آن سیمتن
ای خوش آن روزی که بینم در ته پیراهنش!
آن تن پاک از لطافت هست چون آب حیات
غالبا موج همان آبست شکل جوشنش
حیف باشد زخم تیر او بچشم دشمنان
چشم زخم دوستان بادا نصیب دشمنش!
نعل بر شکل هلالی پای اسبش بوسه زد
کاشکی بودی هلالی نیز نعل توسنش!
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۸
دوش در گردن شب عقد ثریا دیدم
نو عروسان فلک را بتماشا دیدم
رانده بودم همه شب گرد زوایای فلک
ماه را در فلک عقد ثریا دیدم
بود آوردۀ غواص شب از قلزم غیب
هر جواهر که درین قبۀ مینا دیدم
نیک فرخنده مهی بود ز شاخ طوبی
هر شکوفه که درین قبۀ خضرا دیدم
تیز پایان تخیل ، که سبک می رفتند
همه را در حرس عالم بالا دیدم
حیدر رزم فلک را ، که نسب مریخست
عاشق شیفتۀ زهرۀ زهرا دیدم
سیل اشکم که چو زد موج ز گردون بگذشت
چشمه ای بود که پر آب مصفا دیدم
تا کند بر سر خورشید سحر گاه نثار
دامن چرخ پر از لؤ لؤ لالا دیدم
این غزل زهره ادا کرد مگر خرم بود
که شفق در رقمش مصفی صهبا دیدم ؟
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
در عشق تو از نوکِ قلم دود برآرم
وز سینۀ چون کوره به دم دود برآرم
تا بی خودم از نرگسِ ترکانۀ مستت
آهی زنم از ملکِ عجم دود برآرم
گر زلف گره بر گرهت باز گشایم
از صد دلِ پر آتشِ غم دود برآرم
از صاعقۀ برقِ نفس گر بجهانم
از هرچه وجودست و عدم دود برآرم
در سیر چنان گرم روم وقتِ معارج
کاندر گذر از صاعقه هم دود برآرم
گر راه دهد روزنِ حلقم که بنالم
ز آتش کدۀ جور و ستم دود برآرم
گر آهِ جهان سوز برآید ز درونم
چون شعلۀ مشعل ز علم دود برآرم
بی چاره دلم زار همی سوزد اگر نه
از کارگهِ سینه به دم دود برآرم
ساکن نشود برقِ جهان سوز نزاری
تا عاقبت از دودِ ندم دود برآرم
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳
جایی که در بقا فرازست آنجا
رمح تو ز لاف سرفرازست آنجا
و آنجا که جواب مشکلی باید داد
شمشیر ترا زبان درازست آنجا
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۷
چشم تو اگر چه ناتوانست او نیز
جان تو که هم بلای جانست او نیز
دل دست حمایت به سر زلف تو برد
می بینم و هم زیر میانست او نیز
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۸
دل پیشکشت جان و تن آورد چو شمع
آب از لب تو بر دهن آورد چو شمع
هم سوی تو عذر روشن آورد چو شمع
هم پیش تو تیغ و کفن آورد چو شمع
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۵۹
گیتی ز فرّ دولت فرمانده جهان
ماند به عرصه حرم و روضه جنان
بر هر طرف که چشم نهی جلوه ظفر
و ز هر جهت که گوش کنی مژده امان
آرام یافت در حرم امن وحش و طیر
و آسوده گشت در کنف عدل انس و جان
گردون فرو گشاد کمند از میان تیغ
و ایام بر گرفت زه از گردن کمان
ملکی چنین مقرر و حکمی چنین مطاع
دیرست تا زمانه نداد از کسی نشان
منسوخ گشت قصه کاووس و کیقباد
و افسانه شد حکایت دارا و اردوان
بالید ازین نشاط تن تخت بر زمین
بگذشت ازین نوید سر تاج از آسمان
از غصه خون گرفت چو می ظلم را جگر
وز خنده بازماند چو گل عدل را دهان
شاید که بگذرد ز پی فرخی همای
زین پس به زیر سایه چتر خدایگان
سلطان شرق و غرب قزل ارسلان که نیست
با صدمت رکابش ایام را توان
آن شاه شیر حمله که شاهین همتش
دارد فراز کنگره سدره آشیان
وقت طرب چو دست سوی جام می برد
بر هم زند ذخیره بحر دفین دکان
هنگام کین چو نیزه برافرازد از کتف
مریخ را خطر بود از صدمت سنان
شاها تو یی که حمله بأس تو بر عدو
چون بر بخیل سایه سایل بود گران
بحریست قهر تو که در او هر که غرقه شد
هرگز نیفتد از پس آن نیز برکران
برخیز و از زمانه به یکبار نسل و حرث
گر دفع فتنه را نکند تیغ تو ضمان
هر چند کور گشت عدو دید کایزدت
بگزید و کرد بر همه آفاق کامران
یا حجتی چنین که ببندد زبان چرخ
تیغ تو را رسد که بر اعدا کشد زمان
بر باد داد هیبت تو خرمن قمر
و اتش زده شکوه تو در راه ترکشان
وقتی که گم شود ز سر سرکشان خود
روزی که بگسلد ز تن پر دلان روان
وان آب منجمد که سنان است نام او
از تَفِ حمله در رگ جان ها شود روان
تو در میان لشکر چون مور بی عدد
هر یک چو مور بسته به فرمان تو میان
در تازی از کرانه چو شیران جنگ جوی
کو پال بر زمین زنی و بانگ بر زمان
آن لحظه کس ندارد پای تو جز رکاب
وان روز کس نگیرد دست تو جز عنان
بد خواه ملک را ز نهیب تو آن نفس
خون در جگر بسوزد و مغز اندر استخوان
ای خسروی که تیغ فنا را قضای بد
بر دشمنان دولت تو کرد امتحان
گر گم شود پی زحل از چرخ باک نیست
بخت تو آگه ست چه حاجت به پاسبان
گیتی طمع نداشت که تو سر درآوری
تا سایه بر سرت فکند افسر کیان
این هم تواضع است که کردی و گرنه چرخ
داند که مشتری بننازد به طیلسان
دندانه اره را هنر است ار نه تیغ را
عیبی است سخت ظاهر و عاری است بس عیان
محتاج نیست طلعت زیبای تو به تاج
شمشیر صبح را نبود حاجت فسان
تا بسترد به دست صبا دایه بهار
گرد از جبین لاله و رخسار ارغوان
گلزار دولت تو که دارد نسیم خلد
آسوده باد تا ابد از آفت خزان
جد تو سر فراز و قبول تو دستگیر
ملک تو پایدار و بقای تو جاودان
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۱
هر شاعر اگر شاعر یکتا می‌شد
در آینه نیز عکس گویا می‌شد
بیماری را کسی نمی‌دید به خواب
هر بی‌پدری اگر مسیحا می‌شد
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۹
از عشق دلی که دیده دوزد چه کند
چون آتش عشق برفروزد چه کند
بر شیوه معشوق کند عاشق کار
پروانه چو شمع اگر نسوزد چه کند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
باز در آن کو گذری بافتم
بر درش از کعبه دری یافتم
پیش گدایان سر کوی دوست
ملک جهان مختصری بافتم
جان و سر و دبده چه داریم دوست
از همه چون دوسری بافتم
گر نظر مردم مقبل به ماست
آن ز قبول نظری یافتم
ای که گریزد دلت از داغ عشق
رو که ترا بیجگری یافتم
بی خبر افتاده در آن کوست دل
این قدر از دله خبری یافتم
دلش شد و دلبر به کف آمد کمال
گر شبه گم شد گهری یافتم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
بسی درد از غم عشقت کشیدم
ز بی دردی بتر دردی ندیدم
یکایک درد من درمان پذیرفت
از آن دم کز تواین شربت چشیدم
به نیم اندوه از صد غضه رستم
به یک درد از هزاران غم رهیدم
من آن مرغم که در دام بلایت
چو پیچیدم غم و درد تو چیدم
فغان خود من سرگشته زین درد
رساندم بر فلک هر جا رسیدم
طبیب عاشقانت نام کردند
چو دردت بر همه درمان گزیدم
به اوصاف کمال امروز از عشق
از آن فردم که همدرد فریدم