عبارات مورد جستجو در ۷۱۰ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲۹
حمام شدم به گوشه ای بنشستم
با خدمت دلاک بسی پیوستم
دستم بگرفت و بر سر بام نشاند
فی الجمله چه گویم که به مویی رستم
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۹۹
خری بر اسب و عیسی شد پیاده
خر و خر کره شیخ و شیخ زاده
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۰۷
گفتم که به نقل نار بهتر یا به
سیب ذقنش گفت که شفتالو به
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
اندر زهد ریایی
زهد ورزی برای مُرداری
پس چه گویی که من کیم باری
تو از این زهد توبه جوی نصوح
ورنه بی‌دل روی به عالم روح
چو تو سقمونیا خوری به نیاز
آنگه از ریدنت که دارد باز
در غم آن دمی که رفت از دست
گری و خون گری که جایش هست
دور و نزدیک بی من و با من
سطح آبست حافظ روغن
آن دبیری که خورد خیره صبر
رید چندانکه شد چو لاشه دَبر
باش تا دینش بازخواست کند
تا چو خامه چگونه کاست کند
هرکه جویای عالم غیب است
شمع در دست و اشک در جَیب است
تو نه نیکی نه قابل نیکی
مرد کاکا و کو کو و کی کی
باش تا نقش عزّ نماید ذُلّ
باش تا عذر جزو خواهد کُل
گلبن از جور دی نماید خار
باش تا گل نمایدت به بهار
فتوی اندر ره فتوّت نیست
نَبوت اندر دم نبوّت نیست
چون فلک سال و مه ز نامردی
گرد اجرام خویش می‌گردی
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
حکایت و مثل
آن جوانی به درد می‌نالید
گفت پیری چو آن چنانش دید
کز چه می‌نالی ای جوان نبیل
گفت کز جور دبّه و زنبیل
جبه بر من قبا شد از غم دل
پیرهن چون عبا شد از غم دل
چند گه شد که من زنی دارم
خویش و پیوند بر زنی دارم
جفت پر کبر نیش بی‌شهد است
گل رعنا دو روی و بد عهدست
پنج ماهه است و یازده ساله
نکند کار گاو گوساله
هرکه در دام زن نیفتادست
عقل شاگرد و او چو استادست
وآنکه بر کس بخیره گردد رُس
عیش او گنده‌دان چو درگه کس
اندرین طارم طرب بنوی
راست گویم اگر ز من شنوی
کمر کیر خیره لرز بود
کیسهٔ کس فراخ‌درز بود
زن که دارد به سوی حمدان رای
حمد حمدان کند نه حمد خدای
آورد کدخدای را به کله
نان بازار و خانهٔ بغله
برهی گر کنی به فردی خوی
از خوشی خشو و ننگ ننوی
یافت امروز فضل عمره و حج
هرکرا داد حق ز فرج فرج
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
التمثیل فی‌المطایبة بطریق الهزل
بود گرمی به کار دریوزه
نام آن سرد قلتبان یوزه
رفت زی حج به کدیهٔ محراب
اینت فضل اینت مزد اینت ثواب
چون به بغداد آمد از حلوان
دید بازارها پر از الوان
صحن حلوا و مرغ و تاوهٔ نان
پختهٔ پخته و برهٔ بریان
زی خرابات از خرابی دین
رهگذر کرده بی‌ره و آیین
دید بر رهگذر زنی زیبا
روی زیبا به زیب چون دیبا
دست در جیب خویش کرد چو باد
کرد فرموش حج و فرج به یاد
دید در فَروَز گریبانش
دو درم بهر جامه و نانش
گشت حیران چو در خزان ریحان
تن چو پر زاغ از فزع لرزان
زانکه او بد چو دیو دوزخ زشت
آن زنش خوب بد چو حور بهشت
یوزهٔ زشت با دل ناشاد
دو درم داد و آن زنک را گاد
زنک شوخ بر ازارش رید
او دبهٔ پُر ز روغنش دزدید
زن بدو گفت کابلهت دیدم
بستدم سیم و بر تو خندیدم
یوزه دادش جواب بر ره راز
چون شد این سرگذشت و قصّه دراز
گفت از این خرزه گرچه دربندم
آن چنان خر نیم خردمندم
چون ببینی چراغ بی‌روغن
پس بدانی تو ابلهی یا من
گر نشستی به زیر من روزی
جَست ناگه ز گنبدت گوزی
تو چرا بادام و پسته رخ مفروز
کایچ گنبد نگه ندارد گوز
باد اگر کونت را به فرمان نیست
غم مخور کایچ کون سلیمان نیست
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
اندر مذمّت خویش صوفی گوید
باز اگر خویش باشدت صوفی
او خود از هیچ روی لایوفی
خانه ویران کند به لیل و نهار
گه بشکرانه گه به استغفار
نیم شب هر شبی به خانهٔ خویش
آید و صد اِباحتی در پیش
نه به صورت مسافر ره آز
نه به سیرت مقیم پردهٔ راز
اندر افکنده در دو خانه خروش
یک مه دلق‌پوش زرق‌فروش
کارشان همچو نقش چینی رنگ
دلشان همچو کاف کوفی تنگ
از پی یک دو دردیی دین گز
قبله‌شان سایهٔ قبالهٔ رز
گر ندانی مزاجشان در ذات
رز بگوی و ز دور ده صلوات
سغبهٔ شاهدند و شمع و سرود
عالمی کور زیر چرخ کبود
خرمگس‌وار بهر لقمه و دانگ
گوشت گنده‌کنان بیهده بانگ
دور بینان سفله چون کرگس
روی شویان دیده‌کش چو مگس
ریششان پر ز باد و فرمان نی
ابرشان پر ز رعد و باران نی
زشت باشد ز بهر مالیدن
دل تهی و چو نای نالیدن
روی کرده چو تخم کاژیره
به نفاق و دل اندرون تیره
پارسا صورتان مفسد کار
باز شکلان ولیک موش شکار
هست‌گویی پدید صورت خوب
بر چنین فعل و سیرت معیوب
حال ایشان به دیدهٔ ظاهر
هست نزدیک حاذق و ماهر
به خط ابن مقله و بوّاب
ترّهات مسیلمهٔ کذّاب
آرد از بهر پنج‌گانهٔ تو
این چنین قوم را به خانهٔ تو
خانه خالی کند ز نان چون نای
پر کند چون شکم طهارت جای
پسرت هیچ اگر درو خندد
شاهد و شاهدی درو بندد
ور زنت کاسه‌ای نهد ز طعام
زنت را جز که سکره ننهد نام
ور بوی خوش پذیر و پژمرده
همچو خرده‌ت بسوزد از خرده
چون جماع آرزو کند به دودم
دو درم ده زد آفتابه‌ش نم
بام خانه به نعره بردارد
به لگد خانه را فرود آرد
خانه‌ای گر بود چو بیت حرام
به دو روز و دو شب کند بدنام
ور نباشی چو کرّ بی‌غلغل
کور گردی ز نعرهٔ بلبل
صحبت بد بود چو خوردن می
که فضیحت شود حریف از وی
جاهل آنگه که خوش دلی ورزد
تیزی آن دم به عالمی ارزد
از پی زیر بانگ و ولوله چیست
رو به خود بازگرد مشغله چیست
این صفت زو تو کی نیوشی باز
آنگهی چون خورد چو نوش پیاز
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
اندر قرابت فقیه گوید
ور بود خود فقیه خویشاوند
وند گردد به حیله جوی شاوند
باشد او در مزاج و سیرت خویش
زان سخنهای بی‌بصیرت خویش
نابکاری دو روی و یافه درای
ظالمی عمر کاه و غم افزای
تا تو سر بر کنی وی از دلبر
ریش بر بر نهاده باشد و بر
بیم تو جز به حبس و چک نکند
آن کند با تو کایچ سگ نکند
بد بد است ار چه نیک‌دان باشد
سگ سگ است ارچه سرشبان باشد
او نشسته به سردی اندر درس
تو از آن حیلت و سفیهی ترس
نز پی علم و فهم را نیکست
که سفیهست و سهم را نیکست
با تو از بهر عزّ و حرمت و جاه
حمله چون شیر و حیله چون روباه
همچو پنجهٔ ذباب ریش ستر
چون طنین ذُباب خاطر بُر
سرد گفتنش چون قضا حالی
درس گفتن ز ترس حق خالی
از برای سؤال خاصه و عام
ندهد بی‌سَلم جواب سلام
می‌کز آن لب خورد نه دندانست
جام می‌کش که این سپندانست
کودکی را اگر بدرّد کون
حجُت آرد چو سر کند بیرون
گرش همسایه دید از چپ و راست
گوید این عقد اخوتست رواست
آب در جوی دیگران بردن
به اجازت چو داد بفشردن
بینی ار هیچ سوی او تازی
از سر جدّ نه از سرِ بازی
قلتبانی چو خایه گنده و دون
سر چو کیر آستین فراخ چو کون
نه به حقش امید و نز کس بیم
نه ازو بیوه ایمن و نه یتیم
کرده نام تو عامی و جاهل
تا کند حق باطنت باطل
چون درآید فغوله در تگ و پوی
تو بیار آب و هردو دست بشوی
که وکیل اندر آستین دارد
اسب حاکم به زیر زین دارد
باز تا ضیعتی براندازد
ریش بالان کند به دِه تازد
چون به دِه تاخت با دومن کاغذ
در خروش آید اهل ده کامذ
لرزه بر سیّد جلیل افتد
نیز بر خضر و بر خلیل افتد
مانده بر گوشهٔ حکم پر کم
شده تا کون فرو دم آدم
که نهد لاله تند بر زانو
که وکیلک خزد پس کندو
چکچکی زو فتاده در مسجد
نز پی هزل و ضحکه کز سرِ جدّ
که فقی بر که رخ ترش کردست
باز تا بر که چشم شش کردست
تا کرا باز خشک ریش کند
تا که بر ریش او سریش کند
یا که از بیم ریش کوسهٔ او
سبلتان بر کند ز بوسهٔ او
تو مکن دعوی توانایی
با چنین ظالمی که برنایی
به خدایش سپار ارت باید
که کسی با خدای برناید
تا ز تخییلهای شورانگیز
چند پیچد به روز رستاخیز
گر ز علم از برون علم دارد
زیر پوشی ز جهل هم دارد
آنچش امروز زیر پوش نمود
آن زبر پوش حشر خواهد بود
عزّ اینجای ذلّ آنجا راست
غلّ امروز و عزّ فردا راست
هرکه اینجا هوای نفس بهشت
دانکه آنجاست در هوای بهشت
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در هجو شعراء بد گوید
یک رمه ناشیان شعر پراش
خویشتن کرده‌اند شعر تراش
قالب و قلبشان سلیم و لئیم
خاطر و خطشان عقیم و سقیم
همه بر درگه فرامشتی
همه از روی معرفت پشتی
دیدنی هست و خوردنی نه مدام
چون سگ پخته و چو مردم خام
رخ چو مردم به فعل چون نسناس
همه محتاج جامهٔ کرباس
فتنه را نام عافیت کرده
دال با ذال قافیت کرده
فرق ناکرده محنت از منحت
عقل از ایشان بداشته عدّت
غافل از فعل و فاعل و مفعول
حفظ کرده به جای فضل فضول
باز نشناخته ز شعر شعیر
خلد را خوانده گاه شعر سعیر
بهر دونان سپر بیفکنده
شعر برده به پیش خر بنده
خویشتن را شمرده از ندما
ساخته مسکن از درِ حکما
گرد کرده بسی سخن ریزه
نیک و بد خیره درهم آمیزه
همچو گربه به لقمه‌ای محتاج
کرده چو موش سفره‌ها تاراج
همچو گربه لئیم و خواری دوست
خورده سیلی ز بهر پارهٔ پوست
در ربودن بسان گربهٔ شوخ
خانه چون موش ساخته ز کلوخ
لاجرم سخت جان و سست رگند
روی ناشسته همچو خوک و سگند
یادگار منافقان به سخُن
سخنش همچنوست بی‌سر و بُن
از معانی دلش بی‌انصافست
همچو طوطی به نطق در لافست
جانشان همچو مغز پر باده
دلشان همچو نظمشان ساده
فعلشان زشت چون عبارتشان
جان گران همچو استعارتشان
از درون جاهلست عالمشان
زان یکی هست بکر و کالمشان
سخت ساده است شاخ و شخهاشان
که چنین باد هم زنخهاشان
سخت ساده است شاخ و شخهاشان
از چنین شاعران به پیش مهان
خانهٔ مردمان گرفته چو موش
خلق از ایشان رمیده همچو وحوش
گربه شکلند و موش تأثیرند
خانهٔ مردمان از آن گیرند
روی ناشسته‌تر ز خوک و سگند
لاجرم سخت جان و سست رگند
شمع‌وار ار چه کردنی کردند
جان و تن در سرِ سری کردند
دربه‌در روز و شب دوان و نوان
نام نیکو بداده از پی نان
همه هستند صورت شبدیز
زین چنین جاهلان دلا بگریز
من چراغ چکل شدم در گفت
همه پروانه‌وار با من جفت
لاجرم در غم چراغ چکل
همچو شمعند زرد و تافته دل
گرچه در خشندی و در خشمند
طاق ابرو و درگه چشمند
هریکی باد و گنگ سبزا رنگ
سه از آن کور و چار چون خر لنگ
وه از این سبزگان شیرینان
نه چو مهره نه از درِ حمدان
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
دیگری را گوید
بوده مامات اسب و بابات خر
تو مشو تر چو خوانمت استر
بدخو از بی‌نکاح زاده بتر
زانک ازو بار به کشد استر
رو که دین را به شعرک و ناموس
نیک پی کور کردی از سالوس
کانکه با چشم عنکبوت بُوَد
مگسش تخم عنزروت بُوَد
از پی شوخ چشمی ای ناکس
دیده صیقل‌زنی بسان مگس
عقل من چون حدیث تو شنود
گوید ارچه سرِ توش نبود
کان چو طبع خلاف شورانگیز
وان چو دست بهار رنگ‌آمیز
بخورد چشم او چو نوش مگس
چشم دیگر کسان خورد کرگس
نوحهٔ نوحه گر بسی خوشتر
از سخنهای وعظ مادر غر
تا حکیم زمانه احمق شد
دل او عشق باز یرمق شد
هرگز از بهر یک نماز خدای
نبشسته دو دست و روی و نه پای
زان همی گِل خورد چو آبستن
شوی دارد ز شاه و خواجه چو زن
چه عجب زانکه شوی دارد زن
گر شود هر دو سالی آبستن
نوحه‌گر کز پس تسو گرید
آن نه از چشم کز گلو گرید
هرکجا گربه کشت خالیگر
غذی خواجه گشت خاکستر
ژاژ او مرده نظم من جان دار
نیست شیرآفرین چو گربه نگار
برمن ای سرسبک به خوی و به زیست
یک دو مه صبر کن گرانی چیست
خنک آنکس که چهرهٔ تو ندید
واین سخنهای هزل تو نشنید
هم کنون خود رهیم ازین گفتن
تا ابد هم من از تو هم ز تو من
آن زمانی که رخ نماید اجل
زود گردد به جمله حال بدل
بس کنم زین مثالب تو کنون
که ز اندیشهٔ منست افزون
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
در صفت منجّم حاذق و منافق و تمثیل اصحاب دعوی به غیر معنی فی بطلان احکام النجوم و صفة هیئة‌الفلک و واضع هذاالعلم، قال النبّی علیه‌السّلام: النجوم حق و احکامها باطل، و قال علیه‌السّلام: من آمن بالنجوم فقد کفر، و قال علیه‌السّلام: تعلموا من‌النجوم ماتعرفون به ساعات اللیل والنهار، و قال امیرالمؤمنین علی‌بن ابی‌طالب علیه‌السّلام: تعلموا بالنجوم فانه علم من علوم‌النبوة و قال‌اللّٰه تعالی: والسماء ذات‌البروج، والشّمس والقمر بحسبان
باز اینها که مرد احکامند
همه در فال و زجر خودکامند
نفس از گردش نجوم زنند
سال و مه فال سعد و شوم زنند
همه جاسوس نجم افلاکند
همه با میل و تختهٔ خاکند
همه در راه حکم خود رایند
به سرِ من که ژاژ می‌خایند
زرق بوالعنبس است رهبرشان
کم ز خاکند خاک بر سرشان
نشنیدند نام بطلمیوس
پر فغان و میان تهی چون کوس
همه شاگرد زرق بوالعنبس
همه از زرق او زنند نفس
روز و شب در شمار هفت و چهار
خانهٔ جدّ و خانهٔ ادبار
صاحب لیل و صاحب نوبه
زین چنین علم توبه و به توبه
صاحب ساعت و دلیل نهار
طالع و کدخدا و جان بختار
صاحب وجه و نیز صاحب حدّ
که در احکامشان نباشد ردّ
سبب کدخدایی و هیلاج
که منجّم بدو بود محتاج
صاحب صورتست و ربّ‌الیوم
که برآنند حکیمان یک قوم
حکم و تأثیر و صاحب اوتاد
برتر از حدّ وجه و نقص و زیاد
گردش و رفتن و هبوط و صعود
که ز تأثیرشان شود موجود
انحطاط و حضیض و دور و شمار
اوج خورشید و ثابت و سیار
فلک‌المستقیم و جیب‌المیل
غایت ارتفاع و گردش لیل
گه رحاوی و گاه دولابی
گه حمایل چو تیغ اعرابی
بعد و بهت و تفاوت مابین
حاصل جیب و غایت‌الطولین
زیج یحیی و فاخر و مأمون
ارتفاع طوالع و چه و چون
وانکه بنهاد اوج را حرکات
ارتفاع و تفاوت ساعات
ظلّ مقیاس و نقطهٔ محسوس
که مقادیر زاویه است رؤس
طول و عرض و سطوح و نقطه و خط
که در احوال جمله نیست غلط
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۶۲
شاها ز منت مدح و ثنا بس باشد
وز پیرزنی تو را دعا بس باشد
گر گاو نیم شاخ نه در خورد منست
ور گاو شدم شاخ دو تا بس باشد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶ - غوکنامه
بس کن از این مکابره ای غوک ژاژخا
خامش‌، گرت هزار عروسیست‌، ور عزا
ای دیو زشتروی‌، رخ زشت را بشوی
ورنه در آب جوی مزن بیش دست و پا
آن غوک سبزپوش برآن برگ پیلگوش
جسته کمین خموش و دو دیده سوی سما
چون زاهدی عنود، به سجادهٔ کبود
برکرده از سجود، سر و روی با خدا
گر بگذرد ز پیشش‌، پروانه‌ای ضعیف
بر وی کمین گشاید، آن زاهد دغا
بی‌رنج گیر و دار بیوباردش به قهر
چونان که آدمی را اوبارد اژدها
غوک کبود چهر، شده خیره بر سپهر
خواهد مگر ز مهر، فلک دوزدش قبا
«‌ای‌ غوک جنگلوک چو پژمرده‌ برگ کوک(‌)»
«‌خواهی که‌چون چگوک بپری سوی‌هوا»
زادی ز مام خود، به یکی رودهٔ دراز
بک بچگان رده شده در آن درازنا
تا باغبان بجنبید، آن روده درگسست
شد خوزهٔ غدیر زکفلیزوان(‌) ملا
زان‌روده برشدی سر وتن گرد و دم نحیف
چون کرمکان بکردی در برکه آشنا
چون یافتی کمالی آن پوست بفکنی
خردک همی برآید برتنت دست وپا
از برکه اندر آیی نرمک میان خوید
وزکوچکی ز خوید نداند کسی ترا
از آفتاب و باد نگهداردت گیاه
وزکرمکان خرد به پیش آیدت غذا
آموزگار، دهر و پرستارت آفتاب
استارگانت یار و شب و روزت اقربا
در هر زمین و آب که آنجا چراکنی
همرنگ آن زمین فتدت رنگ بر قبا
در خاک تیره‌، تیره و در خاک زرد، زرد
در جای سبزه سبز و به جای سیه سیا
این جادویی از آنت بیاموخت روزگا‌ر
کز شرّ دشمنان منافق شوی رها
دیری بنگذرد که جوان و کلان شوی
در جست و خیزآیی ودر نشو و در نما
همزادگانت بیشترین از میان روند
تو لیک چیره‌آیی درکوشش بقا
گیرد فروغ‌، چشمت وگیرد نگار، جلد
گردد قوی رگ وپی وگردد فزون دها
زانپس مراد و بویهٔ جفت آیدت بلی
اشکم چوگشت سیر، دگرگون شود هوا
هر شب سرود نرم سرایی به یاد جفت
تا بشنوی ز سویی، آواز آشنا
چون مه شدی به حلقه غوکان درون شوی
شب چون درافکند به سرآن قیرگون ردا
ازگوشه‌ای درآیی و رانی تحیتی
وز جمع مهتران شنوی بانگ مرحبا
لختی خموش مانی و بینی که بردمید
از هر طرف سری و ز هرسر یکی نوا
آن یک به خصم حاضرگوید: برو، برو
این یک به یار غایت گوید: بیا، بیا
شرم آیدت نخست چو بینی که آن گروه
یکباره کارشان تو بگایست و من بگا
زان پس حسد بری چو به بینی که غوک نر
بر غوک ماده جست و بپیچید و شد جدا
رفتار دوستان به تو باری اثرکند
آری مؤثر است محیط جهان به ما
تدبیرها کنی و به خود شکل‌ها دهی
تاآیدت به چنگ‌ یکی غوک خوش لقا
می‌بینمت که از همگان گوی برده‌ای
کایدون رسد به گوش‌، غریوت چو کرنا
چشمی فراخ داری و حلقی فراخ‌تر
رانی بسی ستبر و بری همچو متکا
چون دشمنی به بینی اندر طپی به آب
کرده بکش دو دست و روان کرده پای‌ها
از تک چو بر سر آیی و سربرکنی ز آب
گیری به دست ساحل و پاها کنی رها
دست از پی گرفتن و پای از پی شدن
این خوی آدمیست تو چون کردی اقتدا؟
نی نی که اقتدا به تو کردست آدمی
کز تو گذشته است در ادوار ارتقا
در قعرآب حبس نفس می کنی‌، ولیک
گر دیر بر سر آیی‌، لاشک شوی فنا
از بام تا به شام‌، تو و همگنان تو
هستید مست عربده و کینه و مرا
من خسته در حظیرهٔ گرم اندرون بتاب
خوابم ز سر پریده از آن حرب و ماجرا
این خانه نیست مصر و من از قبطیان نیم
موسی دعا نکرد، چرا خاست این بلا؟
فرمود بوعلی که چو غوکان فزون شوند
بگریز از آنکه آید اندر پیش وبا
اکنون فزون شد ستید اندر سرای من
وز من ربود خواهید این باغ واین سرا
اندر حدیث‌، کشتن تو نارواست‌، لیک
یک ره بر آن سرم که کنم کار ناروا
آن برکه را تهی کنم از آب و افکنم
چندین هزار غوک لعین را به زبرپا
کاین برکه جایگاه فسادست و نام اوست
بنگاه فسق و جای زنا، مرکز شقا
دار فریب و خانه جور و سرای کفر
بنگاه جهل و حوزهٔ کذب و در ریا
در زندگیت هرگز دردی دوا نشد
لیکن ز کشتهٔ تو شود دردها دوا
آوخ که مرغ و بره اجازت نمی‌دهند
ورنه که گردنت شدی از گرد ران جدا
بیتی ز اوستاد لبیبی‌، بدین نمط
برخواندم و نبشت و بدان کرد اقتفا
آن بیت را من ایدون پیوند ساختم
دریابد آن که دارد در پارسی ذکا
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - باز هم به همان مناسبت (مد شدن موی کوتاه برای زنان)
سراسر تار گیسوی سیه چیدند خانم‌ها
ندانم از چه این مد را پسندیدند خانم‌ها
کمند زلف بگشودند از پای گنهکاران
گناه بستگان عشق‌، بخشیدند خانم‌ها
دلا آزاد شو کان دام دامن گیر گیسو را
به رغبت از سر راه تو برچیدند خانم‌ها
کسی بی‌شقه گیسو نمی‌بندد به خانم دل
که خلق از شقه گیسو پرستیدند خانم‌ها
مسلم بود جنس نر بود از ماده خوشگل تر
چه خوب این مدعی را زود فهمیدند خانم‌ها
ز فرط بچه‌بازی‌ها به پاریس این عمل مد شد
در ایران هم پی تقلید جنبیدند خانم‌ها
سخن دور از مقام دوستان زین حرکت بیجا
به گیس خویش و ریش شوهران ریدند خانم‌ها
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - محشر خر
محشر خرگشت طهران‌، محشر خر زنده‌باد
خرخری ز امروز تا فردای محشر زنده‌ باد
روح نامعقول این خر مرده ملت‌، کز قضا
هست هر روزی ز روز پیش خرتر، زنده ‌باد
اندرین کشورکه تا سرزندگان یکسر خرند
گر خری تیزی دهد گو‌یند یکسر زنده ‌باد
اسب تازی گر بمیرد از تاسف‌، گو بمیر
اندر آن میدان که گویند ابلهان خر زنده‌ باد
راه‌آهن گر بخواهی مرده‌ات بیرون کشند
در چراگاه وطن‌، گو اسب و استر زنده ‌باد
در محیطی کامتیازی نیست بین فضل و جهل
آن مکرر مرده‌ باد و این مکرر زنده‌ باد
گر کسی گوید که حیدر قلعهٔ خیبر گرفت
جای حیدر جملگی گویند خیبر زنده ‌باد
ور کسی از خولی و شمر و سنان مدحی کند
جملگی گویند با اصوات منکر، زنده ‌باد
آنکه گوید مرده‌ باد امروز در حق کسی
رشوتی گر داد گوید روز دیگر زنده ‌باد
از پی تغسیل و دفن مردمان زنده‌دل
مرده‌شو در این محیط مرده‌ پرور زنده‌ باد
در گلستانی که بلبل بشنود توبیخ زاغ
راح و ریحان مرده‌ باد و خار و خنجر زنده ‌باد
مردم دانای سالم مرده و اندر عوض
دولت زشت ضعیف زرد پیکر زنده‌ باد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - گناه آدم و حوا
صبح چون شاه فلک بر تختگه مأوی کند
حاجب مشرق حجاب نیلگون بالا کند
بهر دفع جادویی‌های شب فرعون کیش
موسی صبح از بغل بیرون ید بیضا کند
خود مگر زرتشت با فّر فروغ اورمزد
چارهٔ پتیارهٔ اهریمن شیدا کند
یاور هران دلاور در دل ابر سیاه
با مشعشع رمح، قصد جان اژدرها کند
روشنانش را برون ریزد سپهر از آستین
چون که زان فرزانگان روشن‌تری پیدا کند
چون سترون بانویی کز شرم درپوشد پلاس
باز چون فرزند زاید جامه از دیبا کند
نی خطا گفتم که شب دارد بسی فرزند خرد
چون فزون شد بچه‌، دل آشفته و در واکند
صبح‌ خوش‌ خندد که ‌یک فرزند دارد، لیک شب
در غم طفلان‌، چو من پیوسته واوبلا کند
شب سیه‌شد زان که چون من کودکان دارد بسی
همچو من آخر سر خویش اندرین سوداکند
*
*‌
صبح چون بنشینم وخواهم نویسم چیزکی
در دود پروانه وز من خواهش قاقاکند
وان دو ماهه مهرداد اندر کنار مادرش
دم بدم عرعر نماید، متصل هرا کند
دختر شش ساله‌ام کاو را ملک دختست نام
بر در صندوقخانه محشری برپاکند
ظهر چون شد خرسواران در رسند از مدرسه
خانه از آشوبشان زلزال‌ها پیدا کند
محشر خر راست گردد زان گروه کره‌خر
آن‌یکی جفتک زند وین نعره‌، وآن آواکند
گه ملک هوشنگ از مامک رباید خوردنی
گاه مامک با ملک‌دخت از حسد دعواکند
نعرهٔ خاتون پی تسکین آنان بیشتر
مرمرا کالیوه و آسیمه و شیدا کند
هرتنی ز آنان به سالی ثروتی بدهد به‌باد
هرکی ز ایشان به ماهی خانه‌ای یغما کند
هریک اندر هفته جفتی کفش را ساید به‌پای
هریک اندر ماه دستی جامه از سر واکند
هرچه از خاتون بجا ماند خورند این کرّگان
خادمات و خادمین راکیست کاستقصاکند
کودکان دایم کلان گردند و بابا پیر و زار
چون که کودک شدکلان کی رحم بر باباکند
ازکلاه‌ و کفش و کسوت‌، کاغذ و کلک و کتاب
نیست کافی گر دوصدکاف دگر انشاکند
گوش شیطان کر، که بانو هست حسناء ولود
همچو من سوداویئی چون منع آن حسناکند
گشته ملزم تا به هر سالی بزاید کودکی
وز برای خیل شه فوجی جوان برپاکند
گویم آخر نان این قوم ازکجاگردد روان
گوید آن کاو داد دندان‌، نان همو اعطاکند
طرفه اصلی در توکل دارد این خاتون بهٔاد
آن دل و آن زهره کوکاین اصل را حاشاکند
راستی دانایی هر چیز بیش از آدمی است
کیست آن کوچند و چون با مردم دانا کند
*
*‌
چیست‌باری‌فایدت جز حسرت و تیمار و غم
گر جهان را همت آبا پر از ابنا کند
تا درنگی افتد اندر این موالید دورنگ
چار مام ای کاش پشت خود به هفت آبا کند
این گناه از آدم و حوا پدید آمد نخست
کیست کاینک داوری با آدم و حوا کند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸ - پیام به یاران تهران
ای صبا رو به جانب تهران
دوستان را ز من سلام رسان
دوست گفتم زگفت خود خجلم
دوستی رخت بست از طهران
همه مانند کبک در دی ماه
کرده سرها به زبر برف نهان
همه بیمعنی‌اند و ظاهرساز
همه دلمرده‌اند و چرب‌زبان
همه لاقید و لاابالی و رند
همه بی‌مهر و بی‌وفا و جبان
همه بیعار و یاوه‌گوی و چکه
همه بی‌بند و بار وکج‌پالان
همه صوفی مذاق و ابن‌الوقت
همه کوفی نهاد و کافرسان
همه مظلوم‌روی و ظالم‌خوی
همه مردم‌نما و دیونشان
همگی مستعد خوش‌رقصی
خاصه گر دنبکی بود به میان
جملگی بی‌بهانه دوست‌فروش
همگی بی‌جهت ضعیف چزان
چون که آمد یکی بهانه به دست
ندهند آن زمان به شمر عنان
چون به دست آورند دستاویز
طی شود پایمردی و وجدان
دم از ایمان نمی‌زنند الا
اینکه باشد تقیه از ایمان
اتقوا من مواضع التهم است
همه را حرز جان و خط امان
اتقوا خوانده‌اند ولاتلقوا
همگی از حدیث و از فرقان
ذکرشان لایکلف الله است
همه از ضعف نفس و وسع فلان
در سخن جمله بوذر و مقداد
در عمل جمله ابن‌سعد و سنان
همه بدخواه پهلوی در دل
همه مداح پهلوی به زبان
همه هم شمر و هم امام حسین
تعزیت‌خوان و تغزیت گردان
خوانده خود را معلم اخلاق
لیک‌در خلق و خوی چون صبیان
همه چون اصفهانیان قدیم
صد نفر زبر تیغ یک افغان
کسی انگشتان اگر ببرد
خود ببرند دست بر سر آن
ور نهد بر دهانشان کس مشت
خود بکوبند مشت بر دندان
خوی دارند جمله بر اغراق
به طریقی که شرح آن نتوان
گرکسی فسوه‌ای دهد سر شب
ریدمانی شود سپیده‌دمان
وگر آن فسوه ضرطه‌ای گردید
انقلابی شود پدید از آن
شرح آن نیم‌ضرطه با صد شکل
تا به سرحد رود دهان به دهان
همه یا ظالمند یا مظلوم
نیست حد وسط در آن سامان
معتدل نیست طبع طهرانی
یا کندگریه یا بود خندان
همه در خلق و خوی چون پشه
موذی و پرصدا و بی‌بنیان
گر رها سازبش پرد به هوا
ور نگه‌داربش سپارد جان
گاه لطفی کند فزون ز قیاس
گاه جوری کند برون ز بیان
نه در آن لطف‌های او حکمت
نه بر این جورهای او برهان
گوییش دور شو از این لب بام
پس رود تا فتد از آن‌سوی بان
هنر او بود فراموشی
خواه از مهر و خواه از عدوان
جاهلست و از اوست جاهل‌تر
آنکه خواهد وفا از این یاران
با چنین مردمی چه می گذرد
برکسی کاوست مصلح ایران
درد این مردم مزخرف را
نیست جز مشت پهلوی درمان
یا دوایی ز نو نماید کشف
عیسی وقت‌، حضرت لقمان
ای حکیمی که نیست جزتو بری
دور از دوستان یکی انسان
بردی از یاد بنده راکه تو نیز
هستی از آن بزرگ شارستان
یا مگر علم طب درین اوقات
ببرد حفظ و آورد نسیان
زیر کُرسی لَمیده‌ای که رسد
خبر مرگ من از اصفاهان‌؟
بعد از آن پای منقل وافور
لب کنی خشک و ترکنی مژگان
پس ز دلسوزی و وفا بندی
گنه مرگ من به این وآن
چون معاویهٔ لعین که نکرد
روز سختی حمایت از عثمان
چون که عثمان به زور شد کشته
تعزیت‌ها گرفت آن شیطان
بر سر نیزه کرد پیرهنش
شد طرف با خلیفهٔ یزدان
تو هم ای حقه‌باز می‌خواهی
من شوم کشته در ته زندان
بعد از آن تعزی بپا سازید
بهر من جملگی ز خرد و کلان
غافل از اینکه شهربانی هست
واقف از این فریب و این دستان
نگذارد که ختم من گیرید
متفرق کند به زور آژان
اینقدر هم امیدوار نیم
به شما کو دور زمان
مشت باشد نمونهٔ خروار
ابر باشد نشانهٔ باران
بالله ار چشمتان شود پر اشگ
می‌کنید از عیال خود پنهان
که مبادا توسط کلفت
شود آن گریه نزد شحنه عیان
رفت اسباب خانه‌ام بر باد
شصت تومان بهای یک تومان
خانه و باغ هم به فرع رود
بنده مانم به جای و یک تنبان
تو که بی‌پول نیستی آخر
از چه باغم نمی‌خری ارزان
ترسی ار باغ بنده را بخری
خانه‌ات را کند عدو تالان
شعرهایی نوشته‌ام تازه
به سوی میر لشگر ایران
برده‌ام نام تو در آن اشعار
شو به نظمیه و بگیر و بخوان
خود تو بهتر ز هرکسی دانی
که نبوده است بنده را عصیان
گر ترا بهر دیدن رفقا
گذر افتاد در بهارستان
عرض اخلاق بنده را به رییس
یعنی آقای دادگر برسان
پس از آن افسر و فهیمی را
بده از من درود بی‌پایان
گو که دامانتان بگیرم سخت
روز محشر برابر میزان
گر شوم در بهشت نگذارم
در گشاید به رویتان رضوان
ور به دوزخ روم برم همراه
هر سه تن را به جانب نیران
گرچه بودید سالیان دراز
حق و ناحق‌، وکیل پارلمان
دوستان قدیم را دیدید
گه به منفی و گاه در زندان
با وجودی که داشتید خبر
از دل پاک شهریار جهان
جور کردید و باز ننمودید
قصهٔ من به حضرت سلطان
*
*
اینهمه طیبت است‌، حق داراد
همگی را ز چشم بد به امان
تا رسد فرودین پس از نوروز
تا که آذر بود پس از آبان
تا فساد مرا ره از صفرا
در تن مردم آورد یرقان
تنتان باد سالم از امراض
جانتان باد ایمن از حدثان
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۰ - خزینۀ حمام
افتاد به حمام‌، رهم سوی خزینه
ترکید کدوی سرم از بوی خزینه
من توی خزینه نروم هیچ و ز بیرون
مبهوت‌ شوم‌ چون نگرم‌ سوی‌ خزینه
چون کاسهٔ «‌بزقرمهٔ‌» پرقرمهٔ کم‌آب
پر آدم و کم‌آب بود توی خزبنه
گه آبی و گه سبز شود چون پرطاوس
آن موج لطیفی که بود روی خزینه
گر کودک بی‌مو ز خزینه بدر آید
پرپشم شود پیکرش از موی خزینه
موی بدن و چرک و حنا و کف صابون
آبیست که جاری بود از جوی خزینه
چون جمجمهٔ مردهٔ سی روزه دهد بوی
آن خوی که چکد از خم ابروی خزینه
سرگین گرو از عطر برد، گر بگشاید
عطار سپس دکه به پهلوی خزینه
با جبههٔ پرچین و لب عربده‌جویش
گرم و تر و چسبنده بود خوی خزینه
از لای کش احوال دل خستهٔ او پرس
چون رنگ طبیعی پرد از روی خزینه
پیکر شودش زرد به رنگ مگس نحل
هرکس که برون رفت ز کندوی خزینه
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۳۲ - ای مشارالسلطنه
نعمت دنیا سرابست ای مشارالسلطنه
این جهان نقش برآبست ای مشارالسلطنه
تا توانی ظلم کن کاین روزگار بی کتاب
حامی هر بی‌کتابست ای مشارالسلطنه
تا توانی دخل برکاین روزگار بی‌حساب
عاری از علم حسابست ای مشارالسلطنه
کشور پر انقلاب و نرخ ارزاق گران
زان قدوم مستطابست ای مشارالسلطنه
سهم از مدخول قصابان و خبازان شهر
رسم هر مالک رقابست ای مشارالسلطنه
لیک سهم از دخل علافان و صرافان شهر
هذه شینی عجابست ای مشارالسلطنه
هیئت شوربلدگرمنفصل شد باک نیست
شور در قدرت عذابست ای مشارالسلطنه
لیک این دکان حراجی و احضار ولات
اندکی دور از صوابست ای مشارالسلطنه
خلق می‌گفتند قبل از حرکت از تهران تو را
از مداخل اجتنابست ای مشارالسلطنه
لیک روشن شد دلت از دخل‌های سبزوار
دخل اول فتح بابست ای مشارالسلطنه
نی خطا گفتم دلت روشن بد از اول‌، بلی
قطره ملزوم سحابست ای مشارالسلطنه
محرمانه دخل کردن بی‌صدا و بی‌ندا
رسم آن عالیجنابست ای مشارالسلطنه
لیک با طبل و دهل پر کردن جیب و بغل
خود سؤالی بی‌جوابست ای مشارالسلطنه
ظاهراً مأیوسی از آیندهٔ این مملکت
یاس و راحت هم‌رکابست ای مشارالسلطنه
وه چه خوش گفت آن که گفت الیاس احدالراحتین
این سخن چون آفتابست ای مشارالسلطنه
ناصرالدین‌میزرا شهزادهٔ دانش‌پژوه
در عدالت کامیابست ای مشارالسلطنه
لیک با همچون تویی دستور کافی حال او
حالت قوم غرابست ای مشارالسلطنه
آنچه مرحوم سپهسالار برد از این بلد
در زبان شیخ و شابست ای مشارالسلطنه
شکرلله چشم ما روشن به دیدار شما
بعد از آن غفران‌مآبست ای مشارالسلطنه
آب را گل ساز و ماهی گیر زیرا چشم خلق
کور چون چشم حبابست ای مشارالسلطنه
اندربن کشورکه خادم را ز خائن فرق نیست
رشوه نگرفتن عذابست ای مشارالسلطنه
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۷ - در هجو روزنامهٔ اصفهان و نامهٔ ناهید
گو، ز من باد سحرگه به صفاهانی زشت
که کیی تو که به رخ بسته‌ای از حیله نقاب
غیرت از جنس تو برخیزد اگر برخیزد
سنبل از شوره‌، می از سرکه و ماهی ز سراب
تیر در چشم تو چونان که به چشم تو مژه
تیز بر ریش تو چونان که به‌ ریش تو گلاب
پنجه‌ات باد قلم تا که به‌ دست تو قلم
در پیت باد بلا تا که به پیش تو کتاب
کشور از جنس کثیف تو چو جنس تو کثیف
وطن از فکر خراب تو چو فکر تو خراب
خبث‌، پنهان به ضمیر تو چو آتش به حجر
فحش‌، پیدا ز کلام تو چو باران ز سحاب
تو و ناهید پدر سوخته چون عود و سلیم
نر و ماده بهم افتاده چو در کوی کلاب
نامهٔ تو ببرت چون ببر مرده کفن
خامهٔ او به کفش چون به کف قحبه خضاب
تو هجا گویی و ناهید ز تو نقل کند
نیک بنگر به‌ چه ماند عمل آن دو جناب
چون یکی خر که بره پشگلکی اندازد
پس جعل نقل کند پشگل او را به‌ شتاب
تو چو بوجهلی وناهید چو حمال حطب
ای سر و گردنتان درخور شمشیر و طناب
ای سیه نامهٔ ناهید و طرفدار ...
آلت آلت بدخواه وطن در هر باب
ورق سرخ و سیاه تو بود کهنهٔ حیض
یا رخ فاحشه ی پیرکه مالد سرخاب
شغل کناسی و قصابی با هم نسزد
ای اجانب راکناس و وطن را قصاب
زر ز «‌هاوارد» بگیری و دهی فحش به‌خلق
زبر آوار بمانی تو و یا لیت تراب
ز انگلستان مستان پول و ضیا را مستای
گول «‌نرمان‌» مخور و سوی خیانت مشتاب
زان که او خاک وطن را به اجانب دادست
بگرفته زر و امروز بترسد ز حساب
بهر مشروطه یکی ... تراشیده ز سنگ
مالشش داده و شق کرده به‌ دست اصحاب
باش تا روز به شب نامده آن‌...
تا حجامتگه تو بر درد از یک شپشاب
قدر مشروطه ندانستی و غافل که خدای
کافر نعمت را وعده نمودست عذاب
برشکن شاخهٔ‌ آزادی و چون گاو بخور
برفکن ریشهٔ مشروطه و چون‌ خرس به‌ خواب
می‌شود زور ز شومی ضیا روز تو شب
می‌شود زود ز بیداد رضا قلب تو آب