عبارات مورد جستجو در ۱۱۷۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : دفتر اول
در معنی من عرف نفسه فقد عرف ربه فرماید
تو قدر خود نمیدانی که عرشی
ز کرسی آمده در عین فرشی
تو قدر خود نمیدانی که لوحی
ز عین ذات اندر عین روحی
تو قدر خود نمیدانی قلم وار
که بنویسی در این لوح خود اسرار
تو قدر خود نمیدانی بهشتی
که ذات جان در این دل چون سرشتی
تو قدر خود نمیدانی که شمسی
ولی اینجایگه در قید نفسی
تو قدر خود نمیدانی که ماهی
در این چرخ دلت نور الهی
تو قدر خود نمیدانی سپائی
درون جان و دل عین خدائی
توقدر خود نمیدانی که جبریل
ترا هر لحظهٔ آورده تنزیل
تو قدر خود کجا هرگز بدانی
که میکائیلی و رزقت رسانی
تو قدر خود نمیدانی از آن نور
که اسرافیلی و داری بدم صور
تو قدر خود کجا دانی به تبدیل
که تا زنده شوی در عین تنزیل
تو قدر خود کجا دانی که روحی
نه هر اغیار در عین فتوحی
تو قدر خود کجا دانی فذلک
که در تو درج شد عین ملایک
نمیدانم چگویم جمله جانی
که هم در آشکارا و نهانی
نمیدانم چگویم جوهری تو
که در عین دو عالم رهبری تو
نمیدانی که سرّ لاالهی
تو داری سلطنت بر پادشاهی
نمیدانی عیان خویش اینجا
نمیبینی نهان خویش اینجا
نمیدانی عیان دوست دردم
که هستی این دم اندر دید آن دم
نمیدانی کز آن دم این دمی تو
ز دید هر دو عالم آدمی تو
نمیدانی که اینجا آدمی باز
حجاب از این بهشت جان برانداز
توئی آدم توئی نوح یگانه
که در کشتی نهانی جاودانه
توئی عین خلیل اللّه هستی
که مر نمرود راگردن شکستی
توئی موسی و اندر کوه طوری
حقیقت پای تا سر غرق نوری
توئی درکوه جان ودل سماعیل
که هستی در نمود عشق تهلیل
توئی اسحاق اینجا سر بریده
نمود یار سر بی سر بریده
توئی یعقوب و یوسف باز دیدی
در اینجاگه بکام دل رسیدی
توئی یوسف ز چاه افتاده بر ماه
بتخت مملکت بنشسته چون شاه
توئی ایّوب و دیده رنج و محنت
رهائی یافته از عین رحمت
توئی جرجیس زنده گشته اینجا
رخ جانان بدیده کل هویدا
توئی داود و بگشاده گره تو
گسسته باز از هم این زره تو
توی کاینجا سلیمان خدیوی
کنون فارغ ز مکر و رنج دیوی
توئی یحیی و زنده گشته بیشک
نمود انبیا را دیدهٔ یک
توئی عیسی و اندر پای داری
بهر صورت که آئی پایداری
توئی مر مصطفی و جان جانی
که تفسیر و معانی جمله دانی
توئی دریافته معراج معنی
بسر بنهادهٔ این تاج معنی
توئی دریافته معراج جانان
حقیقت یافته اسرار دو جهان
توئی حیدر که حی را بر دری تو
ز بهر قتل نفس کافری تو
توئی و هم تو باشی جاودانه
بجز تو جملگی باشد فسانه
زهی اسرارها اسراردان کو
یکی صاحبدل بیننده جان کو
هزاران جان فدای صاحب راز
که دریابد چنین اسرارها باز
کسی کو علم لوت و لات داند
بلاشک این بیان طامات دارند
ز چشم کور بینائی نیاید
که از خفّاش جویائی نیاید
کجا یارد که بیند دید خفّاش
که بیند آفتاب جان ودل فاش
کجا یارد که بیند عین خورشید
کسی کو کور خواهد بود جاوید
اگر بینا دلی در چشم جان رو
دمادم اندر این راز نهان رو
دمادم سرّ معنیها برون آر
بهر معنی دمادم کن تو تکرار
دمادم سرّ کل میگوی و میباش
از این گنج پر از گوهر، گهر باش
زبان درفشانت چون گهر ریخت
بنور کوکب درّی برآمیخت
زبانت گوهر افشانست عطّار
تو داری در حقیقت جوهر یار
زبانت گوهر معنی فشانست
ولی این جوهرت بس بی نشانست
زبانت جوهر افشانست بر دوست
که این جوهر هم از گنجینهٔ اوست
زبانت جوهر اسرار دارد
بفرق سالکان ایثار دارد
زبانت جوهر کل را که داند
که بر فرق عزیزان میفشاند
زبان دُر فشان تو مریزاد
بجز دُر از زبان تو مریزاد
زبان دُرفشان تو حقیقت
گهر پاشید در عین شریعت
زبان درفشانت گوهر افشاند
عجایب اینهمه تقریرها راند
زبان دُر فشان پرراز داری
که هر ساعت از او دری بیاری
زبان درفشان ازدوست دیدی
که گوهرپاش در گفت و شنیدی
جواهر ذات داری در نهان تو
از آن جوهر شدی اینجا عیان تو
از آن جوهر شدی کاین جمله جوهر
ترا باشد که داری هفت کشور
تو داری هفت کشور شاه معنی
توئی اندر جهان آگاه معنی
ز جوهر نامهٔ ذاتت نمودار
زبان خویشتن کردی گهربار
ز لفظ خویش گوهر بار کردی
بیانت بهتر از هر بار کردی
ز لفظت جان و دل در کل رسیدند
جمال یار اینجا باز دیدند
ز لفظت یافت آسایش دل و جان
که ناگه یافت این اسرار پنهان
ز لفظت این چنین آسایشِ روح
درون دل فتاد از عینِ مفتوح
ز گنج عشق جوهر داری امروز
ز بار خویش گشتستی تو پیروز
بسی پیشینگان اسرار گفتند
نه بر این شیوهٔ عطّار گفتند
از این شیوه چرا تکرار کردی
نمود خویشتن ایثار کردی
از این شیوه که داری حسن معنی
همه دریافتی در عین تقوی
نمود یار خود بنمودهٔ تو
حقیقت دوستدارش بودهٔ تو
ترامعراج جان باشد مسلّم
که برگوئی به پیش خلق عالم
ترامعراج جان بنمود دلدار
شده اینجا حجابت عین پندار
ترا معراج اینجا داده است دوست
که باشد مغز جانت جملگی پوست
چو در معراج جان سیار هستی
عیان در دیدن راز الستی
تو داری لامکان دیدن یار
توئی امروز در خود عین دیدار
جمال دوست دیدی بی نشان تو
نمودی یار با خلق جهان توچ
جمال یار بنمودی بعالم
توئی یار و توئی دیدار محرم
جمال دوست در پرده نهانست
یقین در دید واصل بیگمان ست
جمال دوست آنکس یافت اینجا
که از دیدار خود گم گشت و پیدا
جمال دوست اندر خود نظر کن
نمود جسم و جان زیر و زبر کن
جمال دوست بی نقش و نشانست
که محول گل جمال جاودانست
جمال جاودان گر باز یابی
حقیقت از خدا اعزاز یابی
جمال بی نشان چون در درونست
کسی داند که در گرداب خونست
جمال بی نشان بیچون نبینی
که اینجا عکس این گردون ببینی
جمال بی نشان چون رخ نماید
زدل زنگ حواشی برزداید
جمال بی نشان عین خدایست
خدایت در دو عالم رهنمایست
جمال بی نشان دریاب در کل
که تا آگه شوی از رنج وز دل
تو کل خواهی شدن مشکل بکن حل
اگر دانستهٔ یَوم تَبَدَّل
چو کل خواهی شدن دریاب آخر
بکن ای دوست می بشتاب آخر
چو کل خواهی شدن در عین این حال
حقیقت باز بین اسرار افلاک
چو کل خواهی شدن اندر زمین تو
نمود خویشتن هم باز بین تو
چو کل خواهی شدن در معدن دل
زمانی برگشا این راز مشکل
چو کل خواهی شدن مانند مردان
ز پیدائی تو خواهی گشت پنهان
چو کل خواهی شدن در راه آخر
زمانی باش از این آگاه آخر
چو کل خواهی شدن اندر طریقت
ز دست خود مهل جانا شریعت
چو کل خواهی شدن در عین ذرّات
شوی عین صفات و پس سوی ذات
شریعت را دمی مگذار از دست
که او راهت نماید تا شوی هست
شریعت رهبر ذرّات آمد
ز عین جان نمود ذات آمد
شریعت دارد اینجاگاه تقوی
همه دروی نهان اسرار معنی
شریعت دارد اینجا پاکبازی
که بیشک میکند او کار سازی
شریعت رهنمای سالکان شد
نمود دید جمله واصلان شد
نه شرعت گفت اینجا دل نبندی
چرا در صورت خود پای بندی
نه شرعت گفت از صورت گذر کن
دل وجانت به معنی راهبر کن
نه شرعت گفت گورست و قیامت
مر این نکته ز اسرار تمامت
نه شرعت گفت حشری هست بیشک
نمیدانی تو ای افتاده در یک
نه شرعت گفت از دنیا بشو دور
تو ماندستی چنین درخویش مغرور
نه شرعت گفت اصل کل طلب کُن
دریغا چون نداری تو سر و بُن
نه شرعت گفت کاینجاگه سوالست
ز بعد صورتت بیشک وبالست
نه شرعت گفت خواهی مُرد اینجا
ببین تا خود چه خواهی بُرد آنجا
نه شرعت گفت دیدارست جانان
ولی کی یابی ای جان سر پنهان
نه شرعت گفت میزان و حساب است
نمودار خدایست و کتابست
نه شرعت گفت دوزخ هست در راه
دلت زین راز کل کی گردد آگاه
نه شرعت گفت دیدار بهشتست
دلت یکباره ازخاطر بهشتست
نه شرعت گفت کاینجا باز گردی
نمیدانی که چون ناساز گردی
نه شرعت گفت نیک و بد بتحقیق
تو از معنی بدان ای دوست توفیق
نه شرعت راه بنمودست در خود
تو نیکی چون کنی چون آمدی بد
ز قول شرع مگذر یکدم ای دوست
که تامغزت شود در خاک این پوست
ز قول شرع مگذر یک زمان تو
ز حق بشنو مر این شرح و بیان تو
ز قول شرع مگذر تا توانی
که تا یابی بقای جاودانی
ز قول شرع مگذر اندر این راه
که شرعت کند ز احوال آگاه
ز قول شرع مگذر تا شوی یار
در آن وقتی که باشی لیس فی الّدار
ز قول شرع گفت من بدانی
که چون گفتم ترا راز نهانی
ز قول شرع شو آگاه بمعنی
که خواهی رفتن اندر راه معنی
ز قول شرع راهت مینمایم
حقیقت راز معنی میگشایم
ز قول شرع دیدم این تمامت
ز حق دریافتم عین قیامت
ز قول شرع اینجا در صراطم
ز راه راست میجویم نجاتم
ز قول شرع پیش از مرگ مُردم
ره تحقیق جانان را سپردم
ز قول شرع مُردم من ز صورت
که تا بیرون شدم از دل کدورت
ز قول شرع مُردم من ز دنیا
شدم پیوسته من با عین عقبی
ز قول شرع مُردم من ز باطل
که تا شد معنی جانم بحاصل
ز قول شرع مُردم من ز غیرش
شدم فانی ز عین دیده سیرش
ز قول شرع رفتم من سوی گور
گذشتم من از این غوغای پر شور
ز قول شرع درخون اوفتادم
سراندر کائنات دل نهادم
ز قول شرع صورت برفکندم
مده ای عالم نادان تو پندم
ز قول شرع دوزخ دیدم از خود
کنون فارغ شدم از نیک وز بد
ز قول شرع مردستم من از پیش
نه با خویشم نه در کفرم نه در کیش
ز قول شرع راه حق سپردم
بیکباره ز دید خویش مُردم
ز قول شرع من جز جان نخواهم
که در توحید جانان عذر خواهم
ز قول شرع ره بسپردهام من
نه همچون دیگران در پردهام من
ز قول شرع چون دیدار دیدم
من اندر عین جانان ناپدیدم
سپردم راه را و یار جستم
از این حبس بلا من باز رستم
سپردم راه حق در زندگانی
ز جسم و جان شدم در دوست فانی
سپردم راه حق درجان و در دل
ز حق بگشادهام هر راز مشکل
سپردم راه حق مانند مردان
بر افکندم نمود جسم پنهان
سپردم راه حق چون سالکان من
عیان کردم نهان واصلان من
سپردم راه حق تا حق بدیدم
ز عین مصطفی در حق رسیدم
سپردم راه حق تا حق شدستم
چو دیدم درحقیقت حق بدستم
سپردم راه حق در عین جان بود
نمود دوست میبینم عیان من
سپردم راه تا واصل ببودم
عیان جزو و کل حاصل ببودم
عطار نیشابوری : دفتر اول
در صفت پیر دانا و حکایت اسرار کردن کل با او فرماید
میان کشتی آنجا بود پیری
بمعنی و بصورت بی نظیری
بقدر خویشتن واصل بدش او
همه اسبابها حاصل بدش او
میان جمله مردان بود او مرد
در آن کشتی که بودش صاحب درد
سفر کرده بسی دانسته اسرار
گرفته سالها او انس دلدار
بمعنی برتر از هر دو جهان بود
ز عشق و عقل او صاحب بیان بود
ز درد عشق جانان باخبر بود
ز دید جزو و کل صاحب نظر بود
همی در عین اعیان بود با یار
که کرده بد سفرها نیز بسیار
علوم علم جان حاصل بکرده
وز آنجا گاه خود واصل بکرده
ره جانان سپرده بود آن پیر
در آن شرح پسر میکرد تأخیر
زمانی صبر کرد و گشت خاموش
دلش از شوق چون دریا زنان جوش
خوشش میآمد آن اسرار جانان
ز پیدایی نمودی خویش پنهان
همی دید و گمانش در یقین بود
که در عشق ازل او راه بین بود
همی دانست سرّی هست او را
که میگفت از حقیقت آن نکو را
همی دانست و میدیدش نمودار
که میگفت او همی در عین اسرار
دل آن پیر معنی موج جان زد
به یک دم او دم شرح و بیان زد
نظر کردش بسوی آن پسر گفت
که این معنی که گفتست و که اشنفت
نکو میگویی ار هستی خبردار
مشو بیهوش وز ما تو خبردار
ترا شد این مسلّم تا بدانی
که جوهر سوی دریا میفشانی
ترا شد این مسلّم در حقیقت
که می جوئی ره عین طریقت
ترا شد این مسلّم راز و گفتار
که داری در حقیقت حق پدیدار
ترا شد این مسلّم سرّ عالم
که دم از حق زدی اینجا دمادم
ترا شد این مسلّم در نهانی
که گفتی این همه شرح و معانی
دم وحدت ز دستی بیشکی تو
که دیدستی مر این دریا یکی تو
دم وحدت زدی از راه مستی
در این کشتی مرا انباز گشتی
دم وحدت زدی و جان جانی
توئی در جان من صاحب معانی
دم وحدت زدی و گوش کردم
دل و جان در برت بیهوش کردم
دم وحدت زدی و کائناتی
ولیکن این زمان عین صفاتی
دم وحدت زدی و جمله هستی
که پنداری بت صورت شکستی
دم وحدت زدی و یار مائی
گره از کار من این دم گشائی
دم وحدت زدی ودیدمت کل
دمی فارغ شدم از رنج و از ذل
دم وحدت زدی و بی نشانی
همه اسرار معنی میفشانی
دم وحدت زدی ازنقش دریا
توئی در هر دو دریا دوست یکتا
دم وحدت زدی وجان ببردی
بمعنی بس بزرگی گرچه خوردی
دم وحدت زدی و دل ربودی
یقین دانم که ما را بود بودی
دم وحدت زدی در عقل رفتم
ز تو اشنفتم و هم با تو گفتم
دم وحدت تو داری که خدائی
چرا از دید ماتو میجدائی
چوداری جزو و کل در دید دلدار
منم از جان ترا اینجا خبردار
ترا میدانم و آنجات دیدم
در این دریا در آن دریات دیدم
تو دریائی و دریا قطرهٔ تست
تو خورشیدی و عالم ذرّهٔ تست
تو دریائی و جان جوهر نمودی
چرا جوهر ز چنگ خود ربودی
تو دریائی و هستی عین کشتی
نبد جائی که آنجاگه نگشتی
همه ذرّات عالم مست ذاتت
نمودار آمده اندر صفاتت
همه ذرّات جویان تو هستند
از این خمخانه دیرتو مستند
همه ذرّات عالم گشته جویان
ترا در وحدت کل جمله گویان
همه ذرّات اندر گفتگویند
توئی در جمله و جمله تو جویند
همه ذرّات میدانند بتحقیق
که از تو یافتند این عین توفیق
همه ذرّات میبینند دیدت
شدند از جان بکلی ناپدیدت
همه ذرّات مستند و سر از پای
نمیدانند رفته جمله از جای
کجا کانجا نباشد دیدن تست
همه گفت تو و بشنیدن تست
کجا اینجا نه هستی و ندیدند
چرا کاندر نمودت ناپدیدند
کجائی این زمان اندر دل و جان
در این کشتی نمودی راز پنهان
چو پیدائی چرا پنهان شوی تو
چو با من هستی جانان شوی تو
چگونه یافتم بر گوی با من
بیانی گوی با من سخت روشن
بسی کردم سفر زان سوی دریا
ز بهر دیدنت ای جان جانها
بسی کردم سفر در چین و ماچین
ز بهر رویت ای خورشید ره بین
بسی گردیدم و دریافتم هان
مرا این دم از این صورت تو برهان
بسی با سالکان این ره سپردم
که تا موئی ز وصلت راه بردم
بسی با سالکان گردیدم ای جان
نمود عشق اینجا دیدم ای جان
بسی گشتم بسی دیدم کسانت
شدم خاک قدوم رهروانت
بسی سودای تو اینجای پختم
هنوز از خام کاری نیم پختم
بسی در دیدن رویت بگشتم
بسی دریا بسی صحرا بگشتم
بسی با واصلان تقریر گفتم
همه از آیت و تفسیر گفتم
بسی سر بر سر زانو نهادم
ز پای خود به زانو درفتادم
بسی اندر چله سی پاره خواندم
ز خان و مان کنون آواره ماندم
بسی با رِند در میخانهٔ تو
نشستم این زمان دیوانهٔ تو
بسی گفتم و بسیاری شنودم
دمی از جستجو فارغ نبودم
بسی کردم اینجاگه طلب باز
که تادیدم ترا این جایگاه باز
کنون وقتست اگر ما رو نمائی
جهان جان توئی و هم خدائی
کنون سی و سه سالست ازنمودار
که یک شب دیدمت در خواب بیدار
نمود خود نمودی این چنینم
که امروزی ترا عین الیقینم
شده دید جمالت آشکاره
برویت جزو و کل گشته نظاره
در این دریا نمودت باز اوّل
کجا باشد صفات تو مبدّل
تو داری و تو دانیّ و تو گوئی
توئی شاه و تو سلطان نکوئی
نمیداند پدر ذاتت تمامی
که از تو یافتست او نیکنامی
نمیداند پدر اسرارت ای جان
که پیدائی بصورت لیک پنهان
بمعنی برتر از جانی و صورت
ترا دادند دیدار حضورت
توئی معنی و صورت دیدن تست
عیان گفتار من بشنیدن تست
توئی جان و جهان عالم دل
که بگشائی تمامت راز مشکل
توئی منصور تا دانی که دانم
که جز دیدار تو چیزی ندانم
توئی منصور صوری در همه دم
تو هستی دادهٔ در عین عالم
توئی منصور کز حدّ جلالت
نداند هیچکس جز خود کمالت
توئی منصور در عین حضوری
که نزدیکی بجمله لیک دوری
توئی منصور و در عین لقائی
سپر گشته تو در عین بلائی
ترا بسیار برهانست اینجا
که دیدت دید جانانست اینجا
حقیقت برتر از کون و مکانی
که هم جسمی و بیشک جان جانی
ترا بیشک حقیقت حق شناسم
که از دید تو با شکر و سپاسم
ترا بیشک حقیقت شد مسلّم
توئی نور جهان و جسم آدم
خدا داری درون دل بتحقیق
تو بردی گوی از میدان توفیق
خدا داری حقیقت در درونت
خدا باشد حقیقت رهنمونت
تو بنمودی رخ اندر عالم جان
تو هستی در بهشت آدم جان
تو بنمودی حقیقت روی ما را
تو آوردی همه در کون ما را
تو جانی و جهان هم سایهٔ تست
تو نوری شمس همچون سایهٔ تست
تو روحی و دل و جان رهبر آمد
که بودت جَست از خود بر درآمد
کنون چون دیدمت بنمای رخسار
که تا کلّی شوی بر من پدیدار
از این دریا که افتادم یقین من
ترا دیدم کنون عین الیقین من
از این دریا تو داری جوهر نور
ترا دانسته است اینجای منصور
از این دریا حقیقت کل تو داری
نمود عالم و هم دل تو داری
از این دریا مرا دل گشت بیهوش
چو کردم عین تحقیق ترا گوش
بدانستم یقین کان خواب دیدم
ترا در کشتی اندر آب دیدم
تو ما را رهنمائی این زمان زود
که دیدارت مرا دیدار بنمود
مرا کن واصل و صورت برانداز
مرا مانند شمعی تو بمگداز
مرا کن واصل اندر عین دریا
سر تختم رسان اندر ثرّیا
مرا واصل کن و جانم توئی بس
در این غرقاب جان فریاد من رس
مرا واصل کن و پرده برافکن
که نور تست در آفاق روشن
مرا واصل کن اندر دید دیدار
که دارم از تو کلّی عین اسرار
مرا واصل کن و جانم رها کن
مرا کل ابتدا و انتها کن
مرا واصل کن و کل وارهانم
که میبینم توئی جان و جهانم
مرا از وصل خود یک ذرّه بنمای
چرا اندازیم از جای بر جای
مرا از وصل جانان شاد گردان
دل و جانم بکل آبادگردان
مرا از وصل جانان رخ نمودی
گره این لحظه از کارم گشودی
مرا از وصل خود گردان فنا تو
که تا بینم ز تو عین بقا تو
چو بنمودی جمال اندر جمالت
برون آور مرا هان ازوبالت
جلالت یافتم طاقت ندارم
تو گوئی این زمان من پایدارم
کنون من پایدارم گر بگوئی
ندانم کاین زمان با من چگوئی
رهی بگذاشته و استاده اینجا
نمود من در اینجا داده غوغا
عیانی در دل و در جان گرفته
حقیقت کفر با ایمان گرفته
ز ایمانم ملال آمد بیکبار
شدم کافر حجاب از پیش بردار
ز وصلت کافری دارم چگویم
در این میدانِ تو مانند گویم
عنان عقل از دستم برون شد
چو دریا این دلم پر موج خون شد
عنان عقل از دستم شد ای جان
کنون از دیدن تو مستم ای جان
عنان عقل رفت و عشق آمد
مرا کل ازنهاد خویش بستد
عیان عشق دیدم از نمودت
یقین من خویش دیدم دید دیدت
عیان عشقی و دریای نوری
عجب در عشق اینجاگه صبوری
خدایا بیش از این چیزی ندانم
ز بعد صورت و معنی بیانم
ندانم جز خدایت آشکاره
گر این مردم کنندم پاره پاره
ندانم جز خدایت در همه من
توئی قلب و توئی جان و توئی تن
توئی افلاک و انجم در نمودار
توئی بنموده رخ از چرخ دوّار
توئی ماه و توئی خورشید جانها
که پیدا میکنی سرّ نهانها
توئی عرش و توئی فرش و توئی لوح
که جانها رادهی در عین تن روح
توئی عین قلم چون کل نوشتی
نمود جسم را از طین سرشتی
توئی کرسی و دائم در خروجی
که در عین همه ذات البروجی
توئی عین بهشت و عین ناری
چرا با ما دمی در دم نیاری
توئی آتش توئی در جملگی باد
که از تو شد جهانِ عشق آباد
توئی آب و توئی دیدار در خاک
نمود صنع خود در عالم پاک
توئی هستی در این دریای جوهر
نمودی از نمود هفت اختر
توئی کوه و زکان گوهر نمائی
که جان را اندرو رهبر نمائی
توئی اصل و نمودِتست دیدار
کنون اسرار کل ما را پدیدار
نمودخود نما اینجا بتحقیق
که گفتم از تو بیشک راز توفیق
توئی دید بهشت و عین یاری
چرا بابا دمی دردم نیاری
جوابم ده که گفتار از تو دارم
نهانم کن که انوار از تو دارم
جوابم ده چرا خاموش هستی
توئی دریا منم در عین مستی
بیانم کن که اصل واصلانی
مرا برگوی این راز نهانی
عطار نیشابوری : دفتر اول
در سؤال کردن پیر از ابلیس در پاکی در لعنت و نافرمانی کردن فرماید
مگر ابلیس را دید آن سرافراز
سؤالی کرد کای اندر جهان ساز
همه کار جهان از تو نظامست
که بود تو ز عشق کل تمامست
تو داری ملک دنیا جمله در دست
اگر بستایمت من جای آن هست
تو داری سّر جانان اندر اینجا
توئی هم سّر پنهان اندر اینجا
تو داری طوق لعنت از بر دوست
برت یکسان همه نیک و بد دوست
بملک جان نداری ره که جانی
چو جانی ره بخود اینجا ندانی
چه بودت سّر کل اینجا بگو تو
حقیقت در دمن اینجا بجو تو
بگو تا چندگاهست از نمودار
که داری راز طوق لعنت از یار
چه بودت آن همه علمت کجا شد
چراکارت چو منثور و هبا شد
در این لعنت بگو آخر که چونی
که تو افتاده در دریای خونی
چه بودت کاین چنین در کین شدستی
که اوّل عین هر تمکین بدستی
چرا چندین گنه آخر کنی تو
عیان عهد اوّل بشکنی تو
چرا چندین جدل در پیش داری
عجائب سرّ پیش اندیش داری
نمود جان توئی در عالم دل
نمییارم که گویم راز مشکل
اگر تو باطلی اندر شریعت
منت میدانم از عین حقیقت
حق حق مرد بودستی در اوّل
اگرچه تو شدی اینجا معطّل
اگرچه سرّ حال و قال داری
که اینجاگه عیان اغلال داری
که همچون تو مصیبت دیده ترشد
که خشکت لب شدست و دیده تر شد
تو داری درد عشق و راز جانان
تو داری سرّ شوق و طوق اعیان
ز طوقت هست شوقی در خرابات
که اینجا دم زنی اندر مناجات
بگو با من که راز تو ندیدم
عجب امروز در ذاتت رسیدم
یقین دانستهام من عشقبازی
ندانم من ترا این عشقبازی
تمامت انبیا از عین لعنت
رسیدند و شدند در عین قربت
ز من اینجا پناه جان گرفتند
نمود عشق را آسان گرفتند
حذر کردند از لعنت به یک بار
زهی عاشق که اینجا لعنت یار
کند خود اختیار او دو عالم
علی الجمله عیان سرّ آدم
بگو آخر که سرّ کار چونست
که ازعشقم دل و جان در جنونست
بیان کن گرچه اندر اصل اوّل
دگر آخر چرا گشتی مبدّل
چه بودت اوّل و چونست آخر
که تادانم منت باطن ز ظاهر
عطار نیشابوری : دفتر اول
در طلب دوست و اعیان کل و گنج حققی یافتن و اسرار امیرالمؤمنین علی کرّم اللّه وجهه در جاة گفتن فرماید
طلب کن گر بدیدی تو در اینجا
عیان دوست ای پیوسته شیدا
ز شیدائی نیابی عقل کل تو
بمانی دائما در عین ذل تو
ز شیدائی نیابی راز جانان
بمانی تا اَبَد در خویش پنهان
ز شیدائی نمیدانی سر از پای
روی چون سایهٔ از جای برجای
ز شیدائی بماندی در تف و سوز
از آن اندر گدازی در شب و روز
ز شیدائی دلت ناچیز داری
از آن مسکن تو در دهلیز داری
ز شیدائی شدی دیوانه و مست
اگر بر خود بگیری جای آن هست
ز شیدائی بمانی خوار و رسوا
نخواهی یافت اینجا سرّ یکتا
ز شیدائی بلای جان کشیدی
از ایرا درد بیدرمان کشیدی
ز شیدائی کجا یابی دل و جان
دل و جان خواهی ای اسرار پنهان
ز شیدائی ندیدی هیچ اینجا
بر دستی در ده دمی باش رسوا
دل و جانت بلای خویش دیدند
کسانی کان عیان از پیش دیدند
چنان آهسته بودند اندر این راه
همیشه با ادب در حضرت شاه
کنون از خود برون کردند یکبار
که تا آمد عیان کل پدیدار
نمیگنجد در اینجا دامن تر
کسی باید که باشد پیش دلبر
نهاده عاشق آسا جان و دل او
بکف تا مینگردد هم خجل او
کسی کو بر دل و بر جان بلرزد
بنزد عاشقان کاهی نیرزد
کسی کو وصل خواهد اصل جوید
درون را با برون کلّی بشوید
ز نقش بی نشانی در فنا باش
که تاگردد ترا اسرارها فاش
مگیر ای دوست بر جان تو زنهار
که جانت نیست جز بر دست دلدار
چرا خود دوست داری دائماً تو
که گنجی داری اینجا بی بها تو
نه از تست گنج تو از وی حذر کن
زمار و گنج اینجاگه حذر کن
نه آنِ تست گنج آخر چگوئی
ز بهر او تو اندر جستجوئی
یکی گنجی عجب داری درونت
ولی ماریست اندر بند خونت
یکی گنجی درون جان تو داری
نمود گنج را پنهان تو داری
یکی گنجی است ماری بر سر آن
فتاده دائما تو غمخور آن
یکی گنجی است مخفی زانِ یارست
ترا با گنج او اینجا چکار است
یکی گنجی است نزد آن طلسم است
مر آن را دائما مخفیش اسم است
در این گنجست جای اژدهائی
حذر کن تا نبینی زو بلائی
در این گنجست گوهرهای اسرار
نمیآید بهر کس آن پدیدار
تو گر این گنج میخواهی که بینی
چرا در بند خود دائم چنینی
تو گر این گنج میخواهی که یابی
چنین اینجایگه آسان نیابی
بآسان کی بدست آید چنین گنج
اگر این گنج میخواهی ببر رنج
اگر این گنج میخواهی بزودی
که یابی گنج حق اینجا تو بودی
در این گنج تو اسرار عیانست
کنون این گنج از دیده نهانست
در این گنجست گنج اریار جوئی
نهادتست و تو دیدار اوئی
ولی زن گنج دائم در حجیبی
که از مار طبیعت در نهیبی
ز مار نفس اگر یابی رهائی
بیابی گنج اینجا پادشاهی
تو داری گنج و اندر گنج خویشی
چرا پیوسته اندر رنج خویشی
طلسم آزاد کن اندر سوی گنج
نظر کن تا بیابی گنج بیرنج
زهی گنجی که اندر جمله پیداست
دل عشّاق اندر گنج شیداست
بسا کس از برای گنج مردند
بسوی گنج کل بوئی نبردند
کسی این گنج یابد از نهانی
هموفاش آورد اندر معانی
از این گنجست اینجا شور و غوغا
از این گنجست پنهانی و پیدا
از این گنجست اینجا پرده بسته
وجود پرده اندر پرده جسته
اگر خواهی که گنج آسان دهد دست
ترا باید طلسم اینجای بشکست
طلسم بود خود بشکن تو اینجا
مکن چون دیگران تو شور و غوغا
طلسم صورتِّ خود زود بشکن
مگو هرگز تو دیگر ما و یا من
طلسم چرخ اینجا صورت آمد
نمیدانی از آن معذورت آمد
همه مردان در اینجا گنج دیدند
ولی کلّی بلا و رنج دیدند
طلسم و گنج پیوستست با هم
ولی پیدا شد اینجاگه بآدم
از آن دم گنج حق آمد پدیدار
که آدم بود اینجا دید دیدار
از آدم گنج کل پیدا نمود است
از او این فتنه و غوغا نموداست
از آدم گنج اینجاگه شده فاش
ولی اینجا نمییابند نقّاش
طلسم آدم شکست و گنج دریافت
ولی او خویشتن زیر و زبر یافت
طلسم آدم شکست و گنج بنمود
وگرنه گنج دراوّل نهان بود
طلسم آدم شکست و راز دریافت
به پنهان و به پیدا راز دریافت
طلسم آدم شکست و راز پیداست
کنون آن گنج بر اصل هویداست
طلسم آدم شکست و بود آدم
حقیقت گشت گنج او در این دم
عیان شد آدم از گنج نمودار
ز گنج ذات او آمد پدیدار
ز گنج ذات بُد آدم حقیقت
سپرده راه کل اندر طریقت
ز گنج ذات بود آدم نهانی
وزو پیدا شد اینجا هرمعانی
ز گنج ذات بود آدم هویدا
از او افتاده اینجا شور و غوغا
ز گنج ذات بود و راز او دید
درون جنّت اینجاناز او دید
ز گنج ذات او سرّ نهان داشت
درون خودزمین و اسمان داشت
ز گنج ذات بود اندر صُوَر او
ولی از مار و شیطان بیخبر او
ز گنج ذات گر بوئی بری باز
در این میدان کل گوئی مر این راز
ز گنج ذات اسراری ز آدم
نَفَخْتَ فیه تو داری دمادم
ز گنج ذات داری زندگانی
نشاید گر چنین حیران بمانی
ز گنج ذات اعیانی در آفاق
بمعنی اوفتادی در جهان طاق
ز گنج ذات اینجا بهره برگیر
گهرها را از اینجا ناخبر گیر
بوقتی گنج یابی کز نمودار
تو بشناسی یقین شیطان ابا مار
بوقتی گنج یابی رایگانی
که هم شیطان و تو هم مار دانی
بوقتی گنج یابی در صفا تو
که باشی در عیان مصطفی تو
همه گنج او زدید مصطفایست
درون گنج اویت رهنمایست
سوی آن گنج او راهت نماید
بنور شرع ناگاهت نماید
سوی آن گنج رو از وی بدانحال
که آسانت نماید گنج فی الحال
از او گنج حقیقت شد پدیدار
کسی کز شرع او باشد خبردار
نماید گنج اندر نور شرعش
نماید سرّ گنج از اصل و فرعش
نماید گنج او اندر دل و جان
که او آمد یقین اعیان دوجْهان
حقیقت گنج او بشناس مطلق
کزو دریافت منصور این اناالحق
حقیقت گنج ازو شد آشکاره
ولی کردندش اینجا پاره پاره
حقیقت گنج بنمود و فنا شد
ز راز خویشتن کلّی خدا شد
حقیقت گنج بنمود از نمودار
ز عشق خویشتن بر رفت بردار
حقیقت گنج بنمود او بعالم
که او را بود کل اعیان آدم
اناالحق حق عیان گفت و نمودش
درون جان او کلّی نمودش
یقین اسرار اینجا مصطفی گفت
همه سرّ عیان با مرتضی گفت
یقین اسرار او گفت از معانی
بحیدر گفت سرّ مَنْ رَآنی
بحیدر گفت گوید صاحبِ راز
علی نور خدا بُد بیشکی باز
بچاه صورت اینجاگه بیان گفت
درون چاه او راز نهان گفت
از آنجا چون برآمد نی کمر بست
در اسرار معانی راز پیوست
همه نالش از آن دارد درون او
که حیدر بودش اینجا رهنمون او
خروش و نالهٔ در تست بسیار
که میگوید عیان در عین گفتار
که میگوید چه میگوید نهان نی
که او در چاه تن خورده است از آن می
ازآن میخورد نِیْ اندر خروش است
گهی نالان شده گاهی خموش است
از آن میخورد نِیْ دریافت بوئی
همی گوید عیان در گفتگوئی
از آن میخورد نِیْ اندر بَنْ چاه
شدش ز اسرار حق اینجای آگاه
از آن میخورد نِیْ نالان و زارست
که اسرار خدائی بیشمار است
از آن میخورد نِیْ اسرار گوید
همه سرّ نهان یار گوید
از آن میخورد نِیْ تا مست آمد
درونش نیست شد تاهست آمد
از آن میخورد نِیْ کاندر نمودست
درونش نیستی اندر نمود است
از آن میخورد نِیْ تا زخم خوردست
در اینعالم بسی فریاد کردست
از آن فریاد می دارد نهانی
که بشنفتست اسرار نهانی
از آن فریاد میآید ز جانش
که بشنود از علی راز نهانش
از آن فریاد می دارد که خویشش
ز سوراخش نموده زخم ریشش
از آن فریاد می دارد که یارش
ز دَست اینجای ضرب بیشمارش
از آن فریاد می دارد که از خویش
نمود خویشتن برداشت از پیش
از آن فریاد می دارد نهانی
که بشنودست سرّ کل معانی
از آن فریاد می دارد نمودار
که اندر وی بُدی بیشک دم یار
دم یارست کآن فریاد دارد
کس کاین سرّ جانان یاد دارد
دم یارست یاری و خروشش
از آن اینجا نشاید شد خموشش
دم یارست اینجا شور و مستی
از این سرّ با خبر شو گر توهستی
دم یارست چون مردان دمادم
زند فریادها در عین عالم
بیان راز میگوید از آن دم
که اینجا چون فشاند اسرار آدم
همه دردست زیرا درد دارد
جراحت در درون مرد دارد
همه دردست او را عین درمان
بود پیوسته از اسرار جانان
همه دردش نهان اندر نهانست
همه گفتن زبان بیزبانست
همه درد وی از اسرار یارست
که زخم او عجائب بیشمارست
درون جان اودردست دائم
نَفَخْتُ فیه او دیدست قائم
دم رحمانست نالان نی دم نی
که هر دم میزند نفخات در وی
نفخت فیه مِنْ روحَست گفتش
کسی این راز او داند شنفتنش
که آدم باید اینجا اندر این دم
بداند تا چه بد مردرد آدم
نی از درد وی اینجا یافت دردی
که آدم همچو نی فریاد کردی
ز درد آدم اینجا نفخهٔ یافت
ازآن در رازها در عشق بشتافت
ز درد آدم اینجا اوست نالان
از آن در چرخ بین صاحب وصالان
کسی کو درد دارد در دم نی
نهانی بشنود اسرار از وی
همی گوید بزاری زار زاری
که گر مرد رهی پائی بداری
چوآدم باش تو کار اوفتاده
خر اندر گل شده بار اوفتاده
چو آدم باش با درد و ملامت
که صاحب درد را اندر قیامت
همی دیدار باشد اندر آن درد
میان انبیاء باشد بکل فرد
اگردردی درون جان تو داری
چو مردان اندر اینجا پایداری
چو نی باش اندر اینجا مرهم جان
بزن دمها تو در اسرار اعیان
چو نی باش اندر این عالم خروشان
که ذرّاتند اینجا حلقه گوشان
چو نی باش و کمر بر بند محکم
که تا یابی نهان اسرار آدم
چو نی باش و حقیقت دُر فشان تو
بگو با جملگی راز نهان تو
چو نی باش و درون جان همی نال
که بگشاید در او جان تو فی الحال
چو نی اندر سر خود معرفت باش
میان جزو و کل تو نی صفت باش
چو نی در سرّ خود می نال و می سوز
که ناگاهی ترا اینجا یکی روز
از آن دم این دم تو برگشاید
عیان دلدار خود رویت نماید
چو نی در شورش و در شوق آید
دل عشّاق اندر ذوق آید
یکی باید کز آن دم دم ببیند
نمود عالم و آدم ببیند
از آن دم دمدمه اندر وی افتد
همه ازنالش و راز نی افتد
از آن دم نی دمادم راز گفتست
همه با واصلان او باز گفتست
عطار نیشابوری : دفتر اول
در تقریر کردن شیخ ابوسعید ابوالخیر در تمثیل بدریای معانی و گمشدن دروی مثال قطره فرماید
چنین گفت آن بزرگ پیر اعظم
پناه دین و سلطان معظم
بحق محبوب حق عین شریعت
سپهسالار دین شاه حقیقت
سلیمان سخن در منطق الطّیر
که آنکس بوسعید است و ابوالخیر
ابوالخیر است دائم خیر حق بود
که بُد اینجایگه دیدار معبود
یقین دریافت اسرار معانی
که او را بود کل صاحبقرانی
یقین ازنور حق بود او نمودار
ز شاهی داشت اینجا زینت و کار
همش دنیا همش عقبی فزون بود
حقیقت رهبران را رهنمون بود
همش گنج صور هم گنج معنی
ورا بود ای پسر از گنج تقوی
چنان رفعت که او اندر جهان دید
کسی دیگر بخواب آن کی توان دید
چنین گفت او که اندر کلّ احوال
نشان بی نشان جستم به سی سال
به سی سال اندر اینجا خوندل من
بخوردم بی نمود آب و گل من
حجابم یک شبی برخواست ازپیش
نگه کردم من اندر جوهر خویش
چو دیدم بحر جستم گم شدم من
چو یک قطره که در قلزم شدم من
نظر کردم درون و هم برونم
حقیقت حق بد اینجا رهنمونم
صفات خویشتن در ذات دیدم
نمود جسم ودل در ذات دیدم
درون کل نظر کردم من ازجان
چو دیدم در حقیقت راز پنهان
یکی دریای بی پایان بدم من
در آندریا عجب غرقه شدم من
نمود ذات دیدم در دل خود
فروماندم میان مشکل خود
عجائب حیرتم در دل فزون شد
ولیکن عشق با من رهنمون شد
دلا دربحر لارفتم ابی خود
ندیدم هیچ آنجا نیک هم بد
نظر کردم همه یکسان نمودم
که من خود در میان واقف نبودم
ندیدم غیر در دریای جانان
شدم از عشق ناپروای جانان
یکی دیدم در آنجاجمله اشیا
ز پنهانی شده در بحر پیدا
همه در بحر موجود ونبُد هیچ
ولیکن در نظر بُد نقش پرپیچ
همه گمگشته بود و حق شده فاش
بهر کسوت نموده روی نقّاش
ز آب بحربنگر هر چه بینی
بکن فهمی اگر صاحب یقینی
همه از آب دریاگشته پیدا
همه در آب حیرانند و شیدا
همه در آب بنگر رخ نموده
ببسته بُد گره خود برگشوده
همه در آب و هم اندر همه جان
نمود سرّخود در بحر جانان
بهر نوعی که میدیدم ز اسرار
نمود شاه بُد آنجا پدیدار
نمود شاه بُد نی غیر دیدم
همه در آب دریا سیر دیدم
همه در آب و فارغ گشته ازآب
فتاده جملگی اندر تب و تاب
همه در آب دریا وصل جویان
بسر در عشق او هر لحظه پویان
همه در بحر آب و گشته غرقاب
همه در آب و گشته طالب آب
صدف را جوهر او درنهادش
در این بحر عیانی داد دادش
صدف دُر داشت جوهر نیز بر سر
شده در راه او بی پا و بی سر
همه گویا دل و خامش دهانان
طلبکار آمده در نزد جانان
همه در آب هم او را طلبکار
زهی قدرت زهی صنع جهاندار
طلبکارند چون جمله بدانی
تو نیز اینجایگه راز نهانی
طلبکارند و آب و جمله جانست
که همچون دوست بی نقش و نشانست
نشان دارند کل در بینشانی
همی جویند حیات جاودانی
تو چون ایشان میان آب غرقی
ولی اینجایگه در دید فرقی
بسی فرقست ازمه تا بماهی
ولی یکسانست نزدیک الهی
بسی فرقست اینجا چون ببینی
ولیکن حق زجمله برگزینی
همه یکرنگ دان در عین دریا
که در دریا شدند این جمله پیدا
ز هر دواصل دارند و وطن آب
ولیکن این معانی زود دریاب
تفاوت از سلوک و خلوت افتاد
که جوهر در صدف سر داد بر باد
بخلوت صبر کرد و شاد بنشست
ز جمله فارغ و آزاد بنشست
سکون کرد و ز ذات کل عیان شد
پس آنگه لایق هر شایگان شد
ببین تا لاجرم اینجا بهایش
چگونه هست مر نور لقایش
فروغش روشنی دل فزاید
شب تاریک ظلمت در رُباید
ز نورست و حقیقت نور باشد
به پیش سالکان مشهور باشد
دُر ارچه اصل آبست هم بغایت
بود از این و آن فرقی تفاوت
تفاوت آمدست اینجای از اصل
ز اصل اینجا بیابی ناگهی وصل
در این دریا توئی اینجا صدف وار
دهان بر بسته و بنشسته ناچار
در این بحر فنا بر بن نشسته
دهان خویش از حسرت ببسته
یکی جوهر درون سینه داری
چو ایشان نیز تو گنجینه داری
عجایب جوهری داری تو نادان
نمیدانی ترا از این چه تاوان
عجائب جوهری داری شب افروز
که شب گردد ز تاب نور آن سوز
عجائب جوهری شاهانه داری
ولیکن در صدف دُردانه داری
ترا این جوهر از هر دو جهان است
درونش جوهری دیگر نهان است
اگر این جوهر اینجا یافتی باز
ترا باشد از آن تمکین و اعزاز
اگر بی جوهر اینجاگه بمانی
چو ماهیدر بُن این چه بمانی
طلب کن جوهر این ذات اینجا
مشو غرقه چنین در عین دریا
طلب کن جوهر بیچون ببین ذات
نمود عین گردون بین در ذات
از این دُرهای معنی زود بگزین
درون هر یکی یک جوهری بین
چنین مستغرق دریا شدستی
که از بودت تو ناپروا شدستی
دمی زین بحر کن آخر نظاره
که اینجا جوهری اندر کناره
شده پیدا صدف با اوست مرده
به پیشِ عینِ جوهر جان سپرده
سپرده جان ودیده روی جوهر
نمود عشق گشته ناگهی دَر
هلاکیّت فتاده مر صدف وار
تو از آن جوهر اینجاگه بکف آر
چو جوهر یافتی بنگر شعاعش
نمود جسم و جان کن بس وداعش
کجا یابی تو اینجا جوهر ذات
که سرگردانی اندر بحر ذرّات
تو در بحریّ و جوهر مینجوئی
بیان چند زر تا چند گوئی
جواهر جوی از دریایِ معنی
اگر هستی ز دل دارای معنی
جواهر جوی همچون پادشاهان
چو جوهر یافتی برگو چو شاهان
خوشا آندم که جوهر باز بینی
وزان هم عزت اندر ناز بینی
ترا جوهر درون جسم و جانست
کنون از چشم صورتگر نهانست
نهانست این همه درجوهر ذات
خروشانند اینجا جمله ذرّات
طلبکارند او را جمله اینجا
بماند جملگی سرگشته اینجا
همه جویای جوهر در همه درج
نمیدانند این جوهر ورا ارج
نداند ارج این جوهر مگر آن
که دریابد حقیقت جان جانان
عطار نیشابوری : دفتر اول
در سئوال کردن مرید ا زحضرت شیخ که شیطان مرا زحمت میدهد و جواب دادن شیخ مرید را فرماید
یکی پیری ز پیران گشت واصل
مر او را گشت کل مقصود حاصل
چنان شد کز همه عالم نهان شد
درون خلوت دل جان جان شد
شب و روزش به جز طاعت نبُد کار
ز کل قانع شده بر روی دلدار
چنان واصل بُد اندر خانقه او
نهانی دیده بودش روی شه او
مریدان داشت بسیاری مر آن پیر
همه با عقل و عشق و رأی و تدبیر
ولیکن پیر مرد ناتوان بود
ز معنیّ حقیقت جاودان بود
بصورت بس ضعیف و معنی آباد
همه در پیش او بُد در صفت باد
مگر روزی مریدی رفت پیشش
بمعنی بُد مرید و بود خویشش
سلامی کرد نزدیکش بحالی
وز او کرد آن نفس آنجا سؤالی
بگفت ای واصل عصر زمانه
مرا شیطان همی گیرد بهانه
دمادم عین آزارم نماید
بر هر کس زبون خوارم نماید
بر هر کس کند رسوا و خوارم
ز طعنش آن زمان طاقت ندارم
ز بس زحمت که اینجا دادم ای پیر
نذارم باری اینجاگاه تدبیر
دمادم خون من اینجا بریزد
بکین و بغض این جا می ستیزد
مرا اینجایگه او منفعل کرد
دمادم پیش خلقانم خجل کرد
اگر بسیارگویم شرح شیطان
که او با من چهاکردست از اینسان
ملال آید ترا ای شیخ اکبر
مرا زین حادثات ای شیخ غمخور
تو شیطان خودی آزار کردی
ابا خود دائما اندر نبردی
ز خود میبینی اینجاگه بخواری
که عمر خود بضایع میگذاری
ز خود دیدی بلا و رنج و محنت
که خود را میدهد پیوسته زحمت
خود آمیزش تو کردستی کسان را
از آن آزار میبینی تو جان را
تو آمیزش مکن با کس چو من شو
مبین کس خویش وخود هم خویشتن شو
تو خود را باش آنگاهی خدابین
وگرنه در بر شیطان بلا بین
ز شیطان بگذر و رحمان طلب کن
ز جانت در گذر جانان طلب کن
ز نفس خویشتن شود دور و شونور
که تا در نزد حق باشی تو مشهور
بلای تو ز نفس تست اینجا
که اینجا میکنی تو شور وغوغا
بلا میآید از تو بر تو اینجا
که اینجا میکنی پیوسته سودا
بلا میآید اینجا بر تو از تو
کجا باشد خوشی اکنون بر تو
بلا از تست تو عین بلائی
که اینجامیکنی تو بیوفائی
بلا از تست شیطان خود چه باشد
برِ تلبیس تو شیطان که باشد
بلا از تست زوبینی زهی دوست
نداری هیچ مغزی و توئی پوست
بلا ازتست نفس خود زبونی
از آن کز خانه رفتی در برونی
بلا از تست میبینی ز شیطان
تو شیطانی و کافر نامسلمان
مسلمان کرد اوّل تو زبودت
که شیطان نیست آخر می چه بودت
مسلمان هست بسیاری بگفتار
مسلمانی همی باید بکردار
مسلمانی چه باشد راستی دان
ز عین راستی تو رخ مگردان
چرا از نفس میداری تو فریاد
مرا این معنی من میدار دریاد
تو شیطان خودی و رهزن خود
فتادستی تو در فکر و فن خود
تو شیطان خودی و می ندانی
که بَدها میکنی در دهر فانی
تو آمیزش مکن با خلق زنهار
که مانی ناگهی زیشان گرفتار
چرا چندین تو در بند خلایق
شدستی دور و ماندستی ز خالق
خلایق جملگی جویای خویشند
در اینجاگاه سرگردان خویشند
همه در بند افسوس و تو در جاه
شده مانند کفتار اندر این چاه
همه همچون سگ مردار خوارند
از آن چندی فتاده زار و خوارند
همه اینجایگه مانده اسیرند
که چون مردارناگاهی بمیرند
همه اندر پی دنیای مردار
فتاده دور مانده هم ز دلدار
چو کرکس جملگی در بند مردار
شده اندر نهاد خود گرفتار
چو دنیا خانهٔ، شیطانست میدان
تو بیش از این وجود خود مرنجان
مرنجان خود که بس چیز لطیفی
بجوهر برتر از اشیا شریفی
توئی از اصل فرط جوهر یار
که ازوی آمدستی تو پدیدار
نمیدانی که آوردت از آنجای
پس آنگاهی ز خود گم کردت اینجای
چو گم کردی وی اندر عشقبازی
تو همچون لاشه خر تا چند تازی
در این دنیاکه آزار است جمله
خدا زان خیر بیزار است جمله
مثال خاکدان پر ز آتش
چرا بنشستی اندر وی چنین خوش
خوشی با ناخوشی دنبال باشد
نبینی عاقبت چون حال باشد
چو حال خویش میدانی در آخر
چرا خود رانمیدانی در آخر
چو زیر خاک خواهد بدتراجا
چرا پردازی اینجاخانه و جا
ازآن اینجا دل خود شاد کردی
که مال خانه را آباد کردی
خوشی بنشستی اندر خانهٔ دیو
تو دیوانه شدی ای مرد کالیو
بکن اینجا هر آنچیزی که خواهی
که اندر عاقبت چون مه بکاهی
نمیبینی که مه هر ماه در بدر
شبی دارد در اینجا لیلةالقدر
که میگیرد کمال اینجا ز خورشید
ولی در عاقبت چون نیست جاوید
کمالش ناگهان نقصان پذیرد
چو پیش عقده میافتد بمیرد
بدان کاندر پی نقصان کمالست
پس آنگاهی ز بعد آن زوالست
در آخر چون کمال آید پدیدار
اگر مرد رهی میباش هشیار
بهر کار اوّل و آخر تو بنگر
که هر چیزی بود دنیال آن شر
ببین در راه حق خود را زمانی
که پر حسرت شدی اینجا جهانی
ببین کین آفتاب مانده عاجز
نکرد از خواب چشمی گرم هرگز
ببین مه را که چون اندر گداز است
گهی اندر نشیب و گه فراز است
تو دنیا همچو مه دان سالک اینجا
که خواهی گشت آخر هالک اینجا
هلاکت آخرت اینجا یقین دان
تو خود را اندر اینجا پیش بین دان
دلت نوریست از انوار بیچون
فتاده اندر اینجاگه پر از خون
دلت نوریست اینجاگاه رهبر
اگر مرد رهی اینجا تو رهبر
دلت نوریست عین جاودانی
ولی جانست عین بی نشانی
بسی اینجا سلوک خویش کرد است
هنوز اندر درون هفت پردهست
اگرچه راه پر کرده است اینجا
نظر کرده بدش در عین ماوا
رهی نادیده و بر سر دویده
میان خاک وخون ره طپیده
عجایب مانده سر گردان چو پرگار
طلبکارست اینجاگاه مریار
طلبکار است و میجوید نهانش
که تا جائی مگر یابی نشانش
دل از هر سو که خواهد شد بناچار
بماندست او یقین در پنج و درچار
دلا تا چند از هر سو دوانی
چرا احوال خود اینجا ندانی
همه باتست این شرح و معانی
تو مانده اینچنین حیران بمانی
همه با تست تو چیزی نداری
که سلطانی و بیشک شهریاری
تو سلطانی وجودی اندر اینجا
حققت بود بودی اندر اینجا
تو سلطانی و جمله چاکر تو
ولی جانست اینجا رهبر تو
توئی سلطانی و سرّ لامکانی
بمعنی برتر از هفت آسمانی
تو سلطانی و اینجا نیست جایت
طلب کن اندر اینجاگه سرایت
که اینجا خانهٔ رنج است و حسرت
بس دیدی در اینجاگه تو محنت
گذر کن زود تو بینی تو خانه
که افتادی میان صد بهانه
چو داری خانهٔ نامی در اینجا
چرا اینجا چنین ماندی تو تنها
تو با جان مرهمی کن تا توانی
که جان بنمایدت راه نهانی
تو با جان مرهمی کن ای دل خوش
که تا بیرون شوی از عین آتش
تو با جان مرهمی کن ای دل دوست
که بیرون آئی اینجاگاه از پوست
تو با جان مرهمی کن تا شوی لا
رسی تو ناگهان در عین الّا
تو با جان مرهمی کن تا شوی جان
که هم جانی و گردی عین جانان
تو با جان مرهمی کن تا برِ یار
بجائی کان نگنجد هیچ دیّار
تو باجان مرهمی پیوسته اینجا
حقیقت یک نفس پیوسته اینجا
تو خودجانی و بی قلب اوفتادی
که اینجاگاه تو همراه بادی
مده بر باد خود را یاد میدار
که ناگاهی شوی در نزد دلدار
چو تو اندر ید اللّهی فتاده
سراسر هست اینجا برگشاده
رهت نزدیک و تو دوری ز دلدار
کنون ای دل تو معذوری در اینکار
دل ودلدار هر دو یک صفاتید
حقیقت ای محقق نور ذاتید
تو هم سرگشتهٔ دل هستی ای جان
در این حسرت بسی خود را مرنجان
چو همراه دل ودل همره تست
کنون اینجایگه او همره تست
چو همراه دلی و او ترا شد
از اوّل نکتهٔ اعیان ترا بُد
ره جانان بیکره در نوردید
در این ره هر دو با هم یار گردید
چو در یک ذات اینجا هم صفاتید
ولیکن اندر اینجا بی صفاتید
برانید این زمان خود را در آن ذات
رهائی را دهید اینجای در ذات
یکی گردید اندر عالم کل
که تا رسته شوی در عین این ذل
یکی گردید از عین دوتائی
که تا یابید اعیان خدائی
یکی گردید اندر جوهر ذات
که دارید این زمان در عین آیات
یکی گردید تا جانان ببینید
عاین خویشتن پنهان ببینید
یکی گردید تا جانان شویدش
حقیقت عین آن حضرت بویدش
یکی گردید در دید خدائی
که تا پیوسته گردید از جدایی
یکی گردید کز اصل خدائید
که این دم در عیان وصل خدائید
جهان جان شما را هست دیدار
همه جزوی و کل اینجاخریدار
شما را بس شما اینجا نمانید
دوید اینجا و سرّ حق بدانید
نه چندانست اینجا قصهٔ دل
که بتوان گفت اینجا غصّهٔ دل
نه چندانست اینجا سرّ اسرار
که جان آید ز گفت من بدیدار
نه چندانست اینجاگه معانی
که بتوان کردنم اینجا بیانی
نه چندانست اینجا درد و تیمار
که بتوان ساخت الّا با رخ یار
که ما را مرهم جان ودلست او
گشاینده رموز مشکلست او
حقیقت او مرا هر لحظه جانی
دهد اینجایگه هم داستانی
که بر دید این همه از دیدن اوست
نمیبینم یقین چیزی به جز دوست
غم دنیا بسی خوردم حقیقت
بسی رفتم در این راه طبیعت
بآخر بازدیدم سرّ جانان
شدم اندر نهاد ذات پنهان
بسی در دین ودنیا راز راندم
کنون چون پیرگشتم بازماندم
جوانان طعنهٔ خوش میزنندم
به طعنه در دل آتش میزنندم
ولکین هست صبرم تا که ایشان
چو من بیچاره گردند و پریشان
ز پیری سخت غمخوار و اسیرم
همی بینم که اکنون سخت پیرم
تنم بی قوّتست و جان ضعیفست
ولیکن در مکانی دل شریفست
بیکره غرق ذات اندر صفاتست
در دل اینجاگه عیان نور ذاتست
دلم اینجا حقیقت یافت ناگاه
همه اندر شریعت یافت ناگاه
شد اینجاگاه اندر آخر کار
اگرچه برکشید او رنج و تیمار
در آخر در گشودش ناگهانی
بر او شد منکشف راز معانی
در آخر گشت اینجا گاه واصل
شدش مقصود اینجاگاه حاصل
در آخر باز دیدش روی دلدار
که پرتو نیست اندر کور دلدار
بسی دردی که خوردست این دل من
نمیداند کسی این مشکل من
بدرد این یافتم و ز پایداری
دمی اینجا ندارم من قراری
ز بس اینجایگه سالک بُدم من
ز ناکامی عجب هالک بُدم من
سلوک جمله اشیا کردم اینجا
ز پنهانیش پیدا کردم اینجا
بسی گفتم من اندر عین افلاک
رها کردم نمود آب با خاک
نشانی یافتم در بی نشانی
حقیقت یافتم گنج معانی
یکی گنجی طلب میکردم از خویش
حجاب اینجا بسی برخاست از پیش
ز ناگه دست سوی گنج بردم
ندیدم هیچ چندی رنج بردم
چو مخفی بود گنج یار اینجا
چگویم نیستم گفتار اینجا
بسی سوادی این تقویم پختم
هنوز از خام کاری نیم پختم
بسی گفتیم و هم خواهیم گفتن
جواهرهای این معنی بسفتن
مرا باید حقیقت هر معانی
که کردستم در اینجا جانفشانی
بسی با رند درمیخانه گشتم
در آخر از همه بیگانه گشتم
بسی اندر چله سی پاره خواندم
کتب آخر در این دریا فشاندم
بسی کردم طلب اسرار جانان
بهر نوعی در این گفتار پنهان
حقیقت دُر فشانی کردهام من
از آنجاگوی وحدت بردهام من
که کردستم سلوک دوست اینجا
رها کردم حقیقت پوست اینجا
چو مغز جان بدیدم از نهانی
مرا آن بود کل عین العیانی
ز مغز جان حقیقت باز دیدم
همه اندر شریعت باز دیدم
شریعت سرّ نمایم بود اینجا
شریعت درگشایم بود اینجا
شریعت راز بنمودم حقیقت
همه من یافتم عین شریعت
دلا اکنون چو دید یار داری
ز معنی منطق بسیار داری
تو چندین این بیان آخر چه گوئی
همه از معنی ظاهر چگوئی
چو باطن هست از ظاهر گذر کن
بسوی ذات کل آخر نظر کن
چو اینجا هست روحانی ز ظلمت
گذرکن تا نیابی رنج و محنت
اگر در عالم پر نور اُفتی
وز این دار فنا کل دورافتی
چو درای ذات در افعال ماندی
چرا در گفتن هر قال ماندی
مُوحّد باش و چون مردان ره شو
برافکن دید خود دیدار شه شو
موحّد گرد و یکتائی طلب دار
که تا آگه شوی هر لحظه از یار
تو آگاهی ولی آگه تر آئی
اگرچه نیکوئی نیکوتر آئی
تو آگاهی زسرّ لامکانی
ولی بر هر صفت اسرار دانی
تو آگاهدلی در صورت خود
بمانده بود اندر نیک و دربد
کنون نیک و بدت یکسان شد اینجا
همه دشواریت آسان شد اینجا
همه فضل تو در عین صفت بود
درونت پر ز درد و معرفت بود
ز دریای دلت در جوهر ذات
شود اینجای همچون عین ذرّات
همه آلایشت در عین دنیا
بشد شسته وجودت شد مصفّا
وجود جان شد و جان گشت جانان
چو خورشیدی کنون در عشق تابان
چو خورشیدی کنون نور جهانی
همی یابی عجایب در نهانی
تو خورشیدی از آن ذرّات عالم
شدند اینجا برِ تو شاد و خرّم
تو خورشیدی و صورت سایهٔ تست
ولیکن در میان همسایهٔ تست
تو خورشیدی و هستت ماه انور
ز ذات خویش اینجاگاه غم خور
تو خورشیدی درون سینه داری
ز نور جان جان دیرینه داری
دلا اکنون تو خورشیدی در این تن
عجب گردانی از افلاک روشن
منوّر شد جهانی و ز توپر نور
که اندر عالمی بیشک تو مشهور
منوّر شد ز تو اجسام ذرّات
که هستی بیشکی تو نور آن ذات
توئی نور و در این ظلمت فتادی
ولیکن عاقبت سر برگشادی
سلوک جمله اشیاء کردهٔ تو
چرا مانده کنون در پردهٔ تو
از این پرده نظر کن هم توئی تو
چرااکنون توئی اندر دوئی تو
منت میدانم و تو نیز میخوان
که دارم من در اینجا سرّ یکسان
تو همراهی ابا من هرکجائی
چرا اندر چنین دیدی بنائی
عیانست اندر اینجا آنچه جستی
یقین است اینکه بر کام نخستی
بمانده زود ازین پرده برون آی
همه ذرّات را تو رهنمون آی
همه ذرّات حیران تو هستند
ز پیدائیت پنهان تو هستند
چراچندین تو اندر بند صورت
شدستی این چنین پابند صورت
ترا چون ذات هست اینجا عیانی
ترا اعیانست اسرارمعانی
از این عالم ندیدی هیچ سودی
وزین آتش ندیدی جز که دودی
زیانت سود کن ز آتش برون شو
تو اکنون گوش دار این پند بشنو
یکی خواهی شد ای دل در بر من
سزد گر هم تو باشی غمخور من
دل حق بین که حق داری تو درخویش
طلب کن در بر خود رهبر خویش
دلا حق بین و وز حق میمشو دور
مشو چندین تو اندر خویش مغرور
دلا حق بین که حق خواهی شدن تو
در آخر جزو و کل خواهی بدن تو
دلا حق بین و اندر حق فنا گرد
که سرگردان نباشی اندر این درد
دلا حق بین و از حق باش جان تو
چو دیدی این زمان راز نهان تو
صفاتی این زمان و راز دیده
نمودخود در اینجا باز دیده
چو دیدی باز مرانجام وآغاز
در آن حضرت نخواهی رفت تو باز
تو شهباز جهان لامکانی
برون پروازِ کل اندر معانی
تو شهبازی و شه راباز بین تو
که تا باشی بکل عین الیقین تو
عجایب جوهری داری تو ای دل
زمانی بنگرت این رازمشکل
عیان بین باز اکنون درنهانی
اگرچه تو دلی مانند جانی
درون خود نظر کن حق یکی دان
تو خود حق را یین و بیشکی دان
که هستی پس چرا حیران شدستی
یقین بنگر که کل جانان شدستی
حقیقت حق عیانست ای دل اینجا
بمعنی برگشاید مشکل اینجا
حقیقت حق عیانست ای دل راز
بیاب اینجا دَرِ انجام و آغاز
حقیقت حق عیان و تو نهانی
چرا اسرار خود اینجا ندانی
حقیقت حق عیانست و یقین اوست
ترادرمغز بگذر زود زین پوست
حقیقت حق عیان و تو خدائی
مکن اکنون زبود حق جدائی
حقیقت حق عیان بنگر ورا تو
که هستی در نهان ماورا تو
یقین در عشق کل اینجا قدم زن
اناالحق با من اینجا دم بدم زن
دمادم زن اناالحق با من اینجا
که گفتم راز کلّی روشن اینجا
دمادم زن اناالحق همچو من تو
اناالحق بر همه آفاق زن تو
دمادم زن اناالحق چو حقی هان
که پیدا شد ترا در عشق برهان
دمادم زن اناالحق گر حقی دوست
اگرچه در عدم مستغرقی دوست
دمادم زن اناالحق در نمودار
ز شوق دوست شو آونگ از دار
دمادم زن اناالحق بر سر دار
که بنمودست اینجا یار رخسار
دمادم زن اناالحق چون احد تو
بریز و بگذر ازدید خرد تو
دمادم زن اناالحق چون شدی حق
شده فاش اندر اینجا راز مطلق
دمادم زن اناالحق در همه راز
درون خود نگر انجام و آغاز
دمادم زن اناالحق چون یکی یار
ترا بنماید اینجا لیس فی الدّار
چو گشتی واصل از دیدار رویش
یکی بینی گرفته های و هویش
چو گشتی واصل اندر حق نهانی
درون جملگی تو جانِ جانی
چو گشتی واصل اندر حق دمادم
نمود سیر او بنگر بعالم
چو گشتی واصل و جانت یکی شد
نمود هر دو عالم کل یکی شد
چو گشتی واصل و آغاز دیدی
هم از انجام خود را بازدیدی
چو گشتی واصل اندر کوی معشوق
نه بینی جز عیان روی معشوق
چو گشتی واصل و دلدار یابی
پس آنگه خویشتن دلداریابی
چو گشتی واصل اندر دار معنی
یکی بینی همه بازار معنی
چو گشتی واصل اندر خودببین تو
نمود هر دو عالم در یقین تو
چو گشتی واصل از اعیان جمله
تو باشی در نهان پنهان جمله
چو گشتی واصل و بینی حقیقت
همه از بهر تو اندر طریقت
چو گشتی واصل اینجا جمله یابی
تو باشی بیشکی گر این بیابی
چو گشتی واصل و منصور گردی
ببینی جمله وَنْدر نور گردی
ببینی جملگی اندر دل و جان
تو باشی در همه ذرّات پنهان
ببینی لامکان اندر مکان گم
مکان لامکان در لامکان گم
ببینی لا و الّا گرد ولا شو
ز دید جزو و کلّ کلّی فنا شو
ز عین واصلان در یاب حق را
ببر از جزو و کل کلّی سبق را
چو میدانی کز آن بودی که بودی
که بود خود در اینجاگه نمودی
ز بود خود چرا غافل شدستی
که جانِ جانی اینجا درگذشتی
نه جای تست اینجاگرچه جانی
بدان خودرا که کل کون و مکانی
مکانت پاک نیست ای جوهر پاک
چرا اکنون قرارت هست در خاک
اگر آن مسکن اوّل بیابی
تو بیخود سوی آن مسکن شتابی
دراین مسکن همه درد است و اندوه
فروماندی بزیر بار این کوه
تو زیر کوه اندوه وبلائی
وگرنه از همه آخر هبائی
نخواهی یافت بی صورت در آن دم
اگرچه مینماید او دمادم
نمییابی چه گویم گر بدانی
خدای آشکارا و نهانی
اگر برگویم این اسرار دیگر
کس اینجا نیست با من یار دیگر
همه غافل شده مانند حیوان
مرا این راز اینجاگه به نتوان
که با هر کس نهم اندر میان من
که همدم نیستم اندر جهان من
چو همدم نیستم هم با دم خویش
همی گویم بیانی زاندک و بیش
چوهمدم نیستم خود یافتستم
از آن زینجای من بشتافتستم
بسی جستم در اینجا صاحب درد
که باشد همچو من اندر میان فرد
که تا با او بگویم سرّ احوال
نمود خویشتن در عین احوال
ندیدم گرچه بسیاری بجستم
از آن اینجایگه فارغ نشستم
که همدم جز دمم اینجا ندیدم
دم خود اندر اینجا برگزیدم
دم خود یافتم سرّ نهانی
در او اسرار عشق لامکانی
دم خود یافتم زاندم که دارم
در اینجا اوست کلّی غمگسارم
دم خود یافتم جبّار بیچون
از آن این دم زدم من بیچه و چون
دم خود یافتم سلطان آفاق
که این دم هست بیشک در جهان طاق
دم خود یافتم اللّه را من
از آن اینجا شدم آگاه را من
دم من زاندم بیچون یقینست
کز آن دم اوّلین و آخرین است
دم من دارد آن دم اندر اینجا
که آن دم میندید است آدم اینجا
دم من هست جان جمله جانها
که میگوید دمادم این بیانها
دم من هست عین نفخ رحمان
که اینجا حق شناسد عین شیطان
دم من جز یکی اینجاندید است
پدیدار است کل او ناپدید است
دم من بین نمود بود آن پاک
که این دم محو کرده آب با خاک
دم من سلطنت دارد بمعنی
که یک ره ترک کردست دین و دنیا
ز دنیا درگذشت و یافته یار
نمیبیند در اینجا جز که دلدار
ز دنیا درگذشت و لامکان دید
ز دید خود خداوند جهان دید
ز دنیا درگذشت و آن جهان شد
بمعنی و بصورت جان جان شد
ز دنیا درگذشت و گشت آزاد
نمود خویشتن را داد بر باد
ز دنیا درگذشت و خود نظر کرد
همه ذرّات را از خود خبر کرد
ز دنیا درگذشت و گفت اسرار
دمادم کرد در یک نوع تکرار
ز دنیا درگذشت و یافت معنی
سپرده در یقین اسرار معنی
ز دنیا درگذشت و جان جان شد
بیک ره خالق کون و مکان شد
ز دنیا درگذشت و جان برانداخت
وجود خویتشن یکبار بگداخت
ز دنیا درگذشت و در فنا دید
خدا خود را از آن عین بقا دید
ز دنیا درگذشت در لاقدم زد
زمین و آسمان در عین هم زد
یکی شد در فنا محو است دنیا
نماند اینجایگه جز عین عقبی
ولیکن چون نمود عشق تکرار
همی آرد دمادم سرّ گفتار
بگویم یکدمی مردم نمایم
در این دم دمبدم آن دم نمایم
دمی دارم که بیرون جهانست
بکل پیدا ز خود اندر نهانست
یکی دیدست از خود درگذشته
تمامت سالک آسا در نوشته
یکی دیدست ودر یکی خدایست
میان جملگی عین لقایست
یکی دیدست و در یکی کلامست
در این معنی خدای خاص و عام است
یکی دیدست این گفتار بشنو
دمادم سرّ کل از یار بشنو
یکی دیدست اینجا جز یکی نیست
حقیقت جز خدایم بیشکی نیست
یکی دیدست و میگویم ز یک من
که در یکی خدا دیدم ز یک من
یکی دیدست بنگر مرد اسرار
یکی دان این همه معنی وگفتار
یکی دیدست او واصل نموده
ز یکی این همه حاصل نموده
یکی دیدست و عاشق بر صفاتست
یکی اعیان نور قدس ذاتست
یکی دیدست اینجا درخدائی
چگونه او کند اینجا جدائی
یکی دیدست و اللّه و جلالست
زبان عارفان زو گنگ و لالست
که بسیاری در این گویند هردم
ولی آن دم نمیبینند محرم
از آن نامحرمی بیچاره اینجا
که این معنی نداری چاره اینجا
از آن نامحرمی کاینجاندیدی
در این معنی زمانی نارسیدی
از آن نامحرمی همچون جمادی
که اینجاگه نداری هیچ دادی
از آن نامحرمی و مانده غافل
که این معنی نکردستی تو حاصل
از آن نامحرمی کاین سرّ نداری
که در پای وصالش سر در آری
از آن نامحرمی کین جایکی تو
نمیدانی و بیشک در شکی تو
نه چندانست گفتار تو اینجا
میان دمدمه در عین غوغا
که نتوانی که اینجا راز بینی
خدای خود در اینجا باز بینی
از آن غافل شدی ای مانده حیران
که هر لحظه شوی اینجا دگرسان
دگرسانی نه یکسان همچو منصور
که دریابی یقین اللّه را نور
زمین و آسمان پر نور بنگر
نظر کن خویشتن منصور بنگر
زمین و آسمان در تو پنهانست
ولی اینجا دلت درمانده حیرانست
زمین و آسمان هم نور تو دارد
همه ذرّات منشور تو دارد
زمین و آسمان دید تن تست
که اینجاگاه کلّی روشن تست
زمین و آسمان هم در حجابند
اگر بگشایی اینجاگاه این بند
زمین و آسمان اینجا برافتد
نمود جانت کلّی بر سر افتد
زمین و آسمان اینجا شود گم
مثال قطرهٔ در عین قلزم
زمین و آسمان اینجا نبینی
بجز یک جوهری پیدا نبینی
زمین و آسمان گردد یکی دید
میان این چنین هرگز که بشنید
زمین و آسمان کلّی خدایست
بمعنی ابتداو انتهایست
زمین و آسمان عکس نمود است
دل و جان اندر اینجادر ربودست
زمین و آسمان گردان زخود کرد
ز اصل افتاده بود و ذات کل فرد
زمین و آسمان اینجا مبین تو
بجز حق گر حقی اینجا حقی تو
زمین و آسمان او را نظر کن
اگر مردی دلت را با خبر کن
چنان شو کاوّل اینجاگاه بودی
عیان بودی ولیکن خود نبودی
نمیدیدی تو خود را جمله حق بود
از آن این راز میگویند معبود
بیانست این معانی پیش عشاق
ولیکن هر کسی اینجایگه طاق
نگردد تا نباشد جمله فانی
اگر این رازِ من جمله بدانی
بجائی اوفتی ای مانده عاجز
که اینجا کس ندید آنجای هرگز
بجائی اوفتی ای مرد بیخود
که یکسانست اینجا نیک با بد
بجائی اوفتی کآنجای بُد لا
همه پیغمبران هستند یکتا
بجائی اوفتی کآنجا زمانست
یقین میدان که بیرون جهانست
بجائی اوفتی کانجا یقین است
حقیقت نی شک و نی کفر و دینست
بجائی اوفتی در کلّ اسرار
که آنجا نیست این صورت پدیدار
بجائی اوفتی ای مانده غافل
که آنجا جان یکی بینی ابا دل
بجائی اوفتی کآنجا خدایست
ترا باشد حقیقت رهنمایست
ز جمله فارغی در جملگی درج
دریغا گر بدانی خویشتن ارج
ز جمله فارغ و یکتا تو باشی
ولیکن در بیان خود تو باشی
ز جمله فارغ و در جمله باقی
تو باشی مِیْ تو باشی جمله ساقی
ز جمله فارغ و دیدار بیچون
همه اندر تو و تو بیچه و چون
ز جمله فارغ و دید تو باشد
همه در عین تقلید تو باشد
ز جمله فارغ اینجا باش درویش
که آنجا بیحجابی بنگر از پیش
ز جمله فارغ اینجا باش و بنگر
که اینجاگه توئی جبار اکبر
ز جمله فارغ اینجا باش و دریاب
تو داری مال و جاه و جمله اسباب
ز جمله فارغ اینجا باش و او شو
ز من دریاب و هم از من تو بشنو
دمی بنگر تو این رمز و اشارات
نمودم عشق مردم در عبارات
دمادم فهم کن سرّالهی
که میگویم ترا من بی کماهی
دمادم فهم کن گر مرد هستی
نه همچون کافران بت میپرستی
در اینجا دیروبت بیشک نسنجد
دل صاحب یقین اینجا نسنجد
که این معنی نه تقلید است تحقیق
بود سرّ نهانی باب توفیق
ببر آن گوی از میدان جانت
بدان اینجایگه راز نهانت
چرا خون میخوری اندر دل خاک
نمییابی جمال صانع پاک
چرا خون میخوری در خاک فانی
از آن می ره نبردی و ندانی
ز دانائی صفات ذات بشنو
رموز کلّ معنی هان تو بگرو
بر این گفتار من جان برفشان هان
بمعنی و بصورت بی نشان هان
شود معنی و صورت بین یقین حق
ابا تو گفتم اکنون راز مطلق
چو رازت من دمادم گفتم اینجا
حقیقت درّ معنی سفتم اینجا
چو رازت مینهم اینجا ابر در
چرا اینجا بماندستی تو چون خر
سر اندر صورتِ آخر بکرده
چو او اینجایگه مر کاه و خورده
نه آخر خر چو راهی میرود باز
ندیده در یقین انجام و آغاز
چنان رهبر بود مسکین و غمخَور
که گوئی دیده است آن راه دیگر
بفعل خود رود آن خر در آن راه
بود بیچاره چون حیران و آگاه
کند آن راه زیر بار از دل
که تا ناگه رسد در عین منزل
چو در منزل رسد بی بار گردد
بمانده فارغ از هر بار گردد
بِاِسْتَد ناگهی آزاد اینجا
که بیشک داده باشد داد آنجا
تو هم دادی ده و میکش تو این بار
که ناگاهان رسی در منزل یار
تو اندر منزلی، منزل ندیده
بجز این نقش آب و گل ندیده
تو اندر منزلی و راه کرده
بمانده عاجز و بس غصّه خورده
ندیدی منزل ای غافل در اینجا
که این دم ماندهٔ بیچاره تنها
بهر شرحی که میگویم ندانی
همی ترسم چنین غافل بمانی
ترا غفلت چنین آزاد کردست
میان آتشت دلشاد کردست
که نادانستهٔ راحت ز چه باز
بماندستی تو غافل بی چنین راز
ز من این راز بشنو بار دیگر
که میگویم ترا اسرار دیگر
غبار صورتت بردار یکراه
که تا پیدا شود آنجای آن ماه
غبار صورتت بردار از پیش
که تا معنی بیابی مرد درویش
غبار صورتت چون رفت حق یاب
چرا چندین شدی مانند سیماب
تو لرزان مانده اندر راه ترسان
زهر چیزی دل خود را مترسان
اگر خود را نترسانی در این راز
ببینی ناگهان انجام و آغاز
اگر خود رانترسانی زهر کس
رسی اندر خدا این ره ترا بس
اگر خود رانترسانی در این سرّ
شود اسرار باطن جمله ظاهر
اگرخود را نترسانی نترسی
عیان فاشست چندینی چه پرسی
عیان دریاب چندین گفتگویم
یکی حرفست تا چندین چگویم
حقیقت جز خداوند دگر نیست
که حق هستی بود چون بنگری نیست
ز هست و نیست آگه شو در این راه
اگر هستی از این اسرار آگاه
ز هست و نیست هر دو حق یقین است
که هست و نیست رازِ کفر و دینست
کجا داند کسی این راز اینجا
که جانان را پدیدست باز اینجا
ز جانان گر چه میگویند اسرار
چه گویم هست جانان ناپدیدار
پدیدارست صورت با معانی
ولکین یار اندر بی نشانی
رخت بنموده و تو اوندیده
ابا تو گفته و از تو شنیده
تو نشنفتی که او میگویدت هان
دمادم هر صفت اینجای برهان
دمادم باتو در گفت و شنیدست
ولکین او بکلّی ناپدیدست
دمادم روی بنماید ز پرده
میان جملگی خود گم بکرده
چنان خود گم بکردست او زاعزاز
که در یکی است کژ بینی مر او باز
نمود او یکی و تو دو بینی
درون پرده با او همنشینی
از آن اینجا دو میبین که صورت
ترا در پیش افتاده کدورت
چو رنگ حسن و طبع آز داری
نمیدانی که چون جز راز داری
ز مکر و فعل تلبیس آنگهی شاه
نماید روی در آیینه ناگاه
ز صورت چون برون آئی بیکبار
ترا برخیزد از هر نقش پندار
درون خانه بینی مر خداوند
گشاید آنگهی از تو چنین بند
گره بگشاید و آنگه شود باز
زبان گفتِ این کوته شود باز
بدانی اِرْجِعی گر مؤمنی تو
ز حق اینجایگه مینشنوی تو
ندانی اِرْجِعی بشنو زمانی
که داری اندر اینجاگه نشانی
ولیکن گوش صورت نشنود این
ولی چون من ابر این بگرود هین
تراچون بازگشتت سوی یارست
چرا دلبستگی در کوی یار است
ترا نی روی باشد اندر این کوی
مشو ای عاشق اینجا تو بهر سوی
ترا اینجایگه یاراست حاصل
کز او ناگه شوی در عشق واصل
بوقتی کز خودی آئی برون تو
نه چون دیوانهٔ اندر جنون تو
شوی و می ندانی این چه رازست
اگرچه دیدهات اینجای باز است
نمیبیند یقین اینجا رخ یار
دمامد گوشت اینجا پاسخ یار
دمی گر غافل آید این نداند
چو حیوانان عجب حیران بماند
درون را با برون کل آشنا نیست
در این ظلمت حقیقت روشنا نیست
درونت روشنائی دارد اینجا
درونت می جدائی دارد اینجا
ز خود دور افت تا کلّی شوی نور
وگرنه تو بظلمت افتی و دور
چو دور افتی دمادم عین ظلمت
رسد آنگه بیابی عین قربت
کنون چون حاصلست اینجا بدان تو
ز دید دید من این رایگان تو
خدا با تست و تو در جستجوئی
در این معنی تو چون نادان چگوئی
بسر گردان شده مانند گوئی
از این معنی چو نادانی چگوئی
دگر ره میبری گفتار ما را
یقین یارت شود هم یار یارا
یکی یاریست جمله دوست دارد
یکی مغز است و جمله پوست دارد
حجاب یار عین پوست باشد
چو پرده رفت کلّی دوست باشد
حجاب یار اینست گر بدانی
وگرنه چند از این اسرار خوانی
حجاب یار اینجا صورت تست
اگر باشی چو مردان جهان چُست
تو برداری حجاب و ترک گوئی
چو نیکو بنگری اکنون تو اوئی
تو هستی او ولی صورت حجابست
ز صورت جمله اعداد و حسابست
تو هستی او و او در تو نمودار
حجاب اکنون ز پیش خود تو بردار
یقین درنیستی او را نظر کن
که جانست او و دل را تو خبر کن
دلت را محو کن تا جان شود پاک
نماند این نمود آب با خاک
پس آنگه جان یقین را محو گردان
رخ خود از همه اینجا بگردان
خدا دان و خدا بین و خدا گرد
وگر غیرست زود از وی جداگرد
خدا را بین و با او آشنا باش
چو با او همنشینی کم بقا باش
خدا را بین و با او گو تو رازت
از او بشنو بیانها جمله بازت
بگوید جملگی با جانْت با دل
وگر تو پی بری این راز مشکل
وگر یک ذرّه مانی تو بخود باز
نبینی هیچ هم انجام و آغاز
اگر یک ذرّه ماندستی بصورت
کجا باشد بنزدیکت حضورت
حضورت در یکی اینجا نماید
نمودصورتت اینجا نماید
حضورت آنگهی باشد در این راز
که بینی اوّلت اینجایگه باز
حضورت آنگهی باشد چو عشّاق
که باشی همچو شمس اندر فلک طاق
حضورت آنگهی باشد چو عاقل
که در اعیان نباشی هیچ غافل
حضورت آنگهی باشد ز دیدار
که او آید ترا کلّی خریدار
حضورت آنگهی باشد چو مردان
که بیرون آئی از صورت بدینسان
شوی و در یکی آری قدم تو
یکی دانی وجودت با عدم تو
وجودت با عدم یکسان نمائی
نه هر دم خود ز دیگرسان برآئی
وجودت با عدم یکی کنی کل
رود آنگاه رنج و فکر و هم ذل
وجودت با عدم یکسان نماید
پس آنگه باز خود را لا نماید
وجودت با عدم کلّی شود حق
تو باشی آنگهی این رازمطلق
وجودت با عدم اللّه گردد
کسی کین یافت زین آگاه گردد
در آخر چون نظر دارد خدایست
درون جملگی او رهنمایست
در آخر راز او بیند در اینجا
یکی اندر یکی بگزیند اینجا
در آخرواصل جانان شود او
درون جملگی پنهان شود او
در آخر راز دار شاه گردد
درون جانها اللّه گردد
در آخر چون ببیند باشد او جان
یقین جانان بود دریاب اعیان
بود اعیان همین گر راه بردی
رهت اینجا بسوی شاه بردی
شه اینجاگه عیان و تو نهانی
ولی این راز اگر اینجا بدانی
شه اینجا رخ چو بنمودست جمله
حقیقت مغز نیز و پوست جمله
همه او هست و یکی گشته ظاهر
بهر کسوت کجا دانی تو این سرّ
همه او هست ای بیچاره مانده
چنین حیران ودر نظاّره مانده
همه او هست ای درمانده مسکین
تو خواهی ماند اندر عشق غمگین
همه او هست غیری نیست اینجا
همه او هست دیری نیست اینجا
درون کعبهٔ جان آی و کن سیر
نظر کن کعبه را افتاده در دیر
درون کعبه آی ای سرّ ندیده
نمود کعبهٔ ظاهر ندیده
چو داری کعبهٔ عشاق تحقیق
توئی در آفرینش طاق تحقیق
چو داری کعبهٔ اسرار حاصل
چرا در خود نگردانی تو واصل
چو داری کعبهٔ جانان یقین است
چه جای عقل و فهم و کفر و دین است
تراچون کعبه حاصل شد در اینجا
حقیقت جانْت واصل شد در اینجا
ترا چون کعبه جانانست او بین
گذر کن این زمان از کفر وز دین
ترا این دین یقین باید که باشد
ز کفر عشق دین باید که باشد
چو اینجاکفر و دین یکسان نمودست
ترا زین کف رو دین آخر چه سود است
نمیگنجد در اینجا کفر و اسلام
کجا گنجد در اینجاننگ با نام
نگنجد نام نیک اندر ره عشق
کسی باید که باشد آگه عشق
اگر آگاه عشقی جمله حق بین
بجز حق دیگری را تو بمگزین
بجز حق هرچه بینی بت بود آن
چوبت بشکست یابی گنج اعیان
تراگنجی است اندر جان نهانی
چرا خود گنج خود اینجا ندانی
ز گنجت رنج دیدی هر دمی باز
از آن اینجا ندیدی محرمی باز
تواتمام نمود آن ندیدی
از آن اینجا بخاک و خون طپیدی
بماندستی ز بهر دین گرفتار
حقیقت دین پرستی همچو کفّار
نه این باشد نمود عشقبازی
که اینجا گه گرفتی عشقبازی
نه بازی عشق جانان باختستی
نه همچون عاشقان جان باختستی
تو رسم عاشقان هرگز ندانی
که درمانده بخود بس ناتوانی
تو رسم عاشقان دریاب و جان ده
هزاران جان بیک دم رایگان ده
تو یک جان داری و آن خود هبا شد
حقیقت او بداند کو بقا شد
هزاران جان بیکدم عاشقانه
یکی باشد حقیقت جاودانه
هر آن عاشق که او جانان نگردد
حقیقت شمس او رخشان نگردد
هر آن عاشق که یک تن گشت صد جان
بداند این رموز عشق پنهان
نشان بی نشان یاردیدم
نمود لیس فی الدّیار دیدم
چو جانم بی نشان بُد در نشانم
حقیقت فاش شد راز نهانم
ندانستم که همچون او شوم باز
نخواهد مانَدَم انجام و آغاز
یکی خواهم شدن مانندهٔ دوست
که مغز بی نشانی بود در پوست
چو یارم بی نشان بُدْ من بُدَمْ او
نظر کردم حقیقت من شدم او
حقیقت راست گفت اینجای منصور
که اینجا میدمم در جمله من صور
ولی این راز رامحرم بشاید
که دریابد چه صاحب عشق باید
که این داند نه هر بد جنس جاهل
کسی باید که باشد دوست کامل
که این سرّ باز داند آخر کار
بهرکس این نشاید گفت زنهار
نه هرکس این سزاوار است دریاب
کجا باشد حقیقت تشنه سیراب
نمود عشق جانان را از اینسان
بدانستند هم خلوت نشینان
بر این امیّد جانها داده اینجا
که تا روزی مگر یابند آنجا
کسی کین پی برد از عالم دل
حقیقت برگشاید راز مشکل
بوقتی کز خودی بیرون شود او
ز دید چون و چه بیرون شود او
اگر بیچون شوی در چه نمانی
حقیقت این معانی بازدانی
نه هرکس صاحب اسرار گردد
کسی باید که او دلدار گردد
که همچون مصطفی در سرّ اسرار
شود کلّی ز خود او ناپدیدار
زند دم از نمود مَنْ رآنی
برو بیچاره کین مشکل ندانی
رموز علم او بد در حقیقت
دم این دم او ز دست اندر حقیقت
نرستی از طبیعت کی بدانی
نهایت تا زنی دم از رآنی
بوقتی کو دم این زد یقین دید
که خود را اوّلین و آخرین دید
نمودش بود اوّل نیز آخِر
حقیقت جان جان و صاحب سرّ
بدو تادم زد و آن دم یقین یافت
خدادر خویشتن عین الیقین یافت
چو او دم زد دَمِ جمله نهان کرد
حقیقت خویش را او جان جان کرد
دم جمله نهان شد در دم او
اگر دم جوئی اینجاگه دم او
زن آنگه کین حقیقت باز دانی
پس آگه راز معنی بازدانی
توئیّ تو نماند حق شوی پاک
نهی بر فرق معنی تاج لولاک
چو غوّاصی روی در بحر احمد(ص)
کنی اینجای محوت نیک و هر بد
بیابی دُرّ معنی وصالش
ببخشد ناگهت اندر کمالش
تو در دریای او چون غوطه خوردی
حقیقت دُرّ معنی را تو بردی
ز بودِ او دمی این دم بزن تو
وگرنه از کجا مردی که زن تو
تو همچون بی نمود او زنی دم
که او بُد در حقیقت هر دو عالم
دوعالم آن زمان در پیش بینی
همه کون و مکان در خویش بینی
یکی گرددترا ظاهر در آن دید
حقیقت اینست اینجا سرّ توحید
تو مر توحید احمد یاب و حیدر
از ایشان گر خدا بینی تو مگذر
خدابین باش همچون دید ایشان
که بینی در عیان توحید ایشان
تراتوحید از ایشان روشن آید
که جانت همچو نوری روشن آید
ولیکن این معانی سرّ ایشانست
میان واصلان این راز پنهانست
چو پنهانست این دم در نهانت
کجا پیدا شود راز نهانت
وز ایشان منکشف آمد چنین راز
اگر یابی از ایشان این یقین باز
یقینِ ذاتِ ایشان بودِ جانست
بر عشّاق این عین العیانست
برون آئی چو مغز از پوست اینجا
نبینی در یقین خوددوست اینجا
برون آئی و در یکّی زنی دم
درون خویش یابی هر دو عالم
برون آئی و یابی جانِ جانت
حقیقت اوست اینجاگه عیانت
از این معنی ببر ای دوست گوئی
بزن از عشق کل تو های و هوئی
نمیدانی که داری جوهر دوست
بنادانی بماندستی در این پوست
اگر تو مغز جان خواهی رها کن
تو مرا این پوست کلّی خود جدا کن
درونت دوست دار و پوست شیطان
حقیقت جان خود کن عین جانان
چو جانان بی نشان آمد حقیقت
نه ره ماند و نه نفس و نه طبیعت
بسی راهست لیکن هیچ ره نیست
بر عشّاق جز دیدار شه نیست
خدا در بی نشانی باز بین باز
که اودارد نهان عین الیقین باز
خدا را بین و از اشیا گذر کن
ز دید خویشتن در خود نظر کن
عطار نیشابوری : دفتر اول
در خطاب کردن شیخ توبه و تمثیل و حقیقت کل فرماید
چنین گفتست شیخ مهنه آن پیر
که حق دیدم یقین چون روغن و شیر
چو روغن ناگهی پیدا نماید
نمود شیر آلایش نماید
جدا گردد مصفّا مانده روغن
حقیقت همچنین دان جان و هم تن
خورش شاید یقین و هر دو یک جا
ولی در اصل و فرع آید معمّا
نباشد دوغ، همچون روغن پاک
چنین آمد نمود آب در خاک
اگرچه اصل هر دو از یکی بود
درون شیر روغن بیشکی بود
یکی جان داری و جانان شوی تو
بهر جانب هزاران جان شوی تو
نظر کن ای ندیده جان جانان
که پیدائیّ تو سرّیست پنهان
بهر معنی که اندیشی در این راز
نخواهی یافت جز سررشتهٔ باز
چراکین جان خود مغرور ماندی
چو عکس از شمس بیشک دورماندی
اگرچه عکس و خورشید است با هم
کجا باشد حقیقت جان چو عالم
نمود عالم اینجا پیش افتاد
که صورت دید و جان در پیش افتاد
اگر دریابی این راز نهانی
تو این معنی حقیقت بازدانی
نظر کن آفتاب و سایه بنگر
که پنهان می شود هر سایه در خور
چنین خواهد بُدن در آخر کار
که درجان میشود پنهان به یکبار
تن و جان اصل جانانست اینجا
از آن پیدا و پنهانست اینجا
چو برفست این نمود اینجاکه برخواست
حقیقت برف در خورشید پیداست
شود آبی عجایب خوب و روشن
چنین خواهد بدن اینجان و این تن
تو حل خواهی شدن در آب معنی
اگر هستی یقین دریاب معنی
تو در صورت چنین ماندی گرفتار
که همچون مرغ در دامی گرفتار
تو مرغ لامکانی و قفس تن
بمانده اندر این زندان با من
قفس چون درگشاید بر اجل هان
شوی اندر فضای عشق پرّان
برون آئی و خوش آئی بپرواز
ببینی آنچه بُد گمکردهات باز
اگر ره سوی مسکن باز دانی
حقیقت زین معانی راز دانی
وگرمانی تو سرگردان در اینجا
بهرجانب شوی پرّان در اینجا
بسوی آشیان ره یاب تحقیق
حقیقت این زمان بشتاب توفیق
بیاب ای جان که ماندستی در این دام
طلب کن آشیان خود در این گام
ترا چون آشیان دیدار یار است
چرا مانده تنت در زیر بار است
چو خواهد بود اینت آخر کار
مباش اندر نهاد خود گرفتار
قفس بشکن برون رو تو ز زندان
تو از دام بلا مرخویش برهان
دریغا ماندهٔاندر قفس تو
در اینجاگه نداری هیچکس تو
نداری دانه اینجاگاه هم آب
بماندستی حقیقت رفته در خواب
شوی آگه چو تو بیرون خرامی
تو در آن ناتمامیّت تمامی
سزد گر بازدانی مسکن خویش
یکی بینی حقیقت مأمنِ خویش
همه پرواز تو اندر یکی است
یکی بنگر که این سرّ بیشکی است
بنزدیک خدابینان صادق
که ازدام بلا چون مرغ عاشق
برون جستند و در پرواز رفتند
بسوی آشیانه باز رفتند
سرانجامت چنین خواهد بدن راز
که خواهی رفت سوی آشیان باز
چو بیرون آمدی بی حیله ازدام
خوشی در مرغزار خلد بخرام
سرانجامت چنین خواهد بُدن کار
کنون بشکن قفس اینجا بیکبار
چو اندر سدرهٔ طوبی نشستی
زبند صورت دنیا برستی
ترا باشد سراسر ملک عالم
یکی بینی تو اینجاگه دمادم
یکی بینی تو چون صورت نباشد
در آن مسکن به جز نورت نباشد
حقیقت آن جهان به زین جهانست
که اینجا عاریت آن رایگان است
حقیقت آن جهان نوراست و راحت
در اینجادرد و رنج و عین زحمت
حقیقت آن جهان دیدار یاراست
که اینجا غصّههای بیشمار است
حقیقت آن جهان نور و صفایست
که اینجا حزن و خوفست و بلایست
حقیقت آن جهان دید بهشتست
که اینجامسکن ابلیس زشتست
حقیقت آن جهان دیدار باشد
همه دیدار حق اسرار باشد
نه زین زندان بلا میبینی و رنج
در آنجا باز بینی گوهرو گنج
چو زین زندان به جز خواری نیابی
سزد گر سوی آن بستان شتابی
بهشت جاودان اینجاست دریاب
اگر مرد خدائی زود بشتاب
همه جان عزیزان بهرِ این راز
گذر کردند ودیدند این بیان باز
همه جان عزیزان سرّ بدیدند
برون رفتند و آنجاگه رسیدند
همه جان عزیزان جان جانست
حقیقت آشکارا و نهانست
همه جان عزیزان گشت دلدار
حقیقت شد همه آنجا پدیدار
تو هم ای مانده و حیران و غمگین
پر از خوف آمدی تن خوارو مسکین
نه چندین انبیا بهرِ تو اسرار
یقین گفتند از اعیان دلدار
نشانت دادهاند اینجای ایشان
تو اینجا ماندهٔخوار و پریشان
نشانت دادهاند در بینشانی
که تا باشد که رمزی بازدانی
اگرچه بی نشانی است اینجا
همه رازِ نهانی است اینجا
تو اینجا بی نشان شو همچو مردان
که بیشک بی نشان بینی تو جانان
عطار نیشابوری : دفتر اول
در نصیحت کردن سالک دردمند و در مراقبت احوال خودکردن فرماید
ز خود غایب مشو ای دل زمانی
همه پرداز هر دم داستانی
ز خود غایب مشو ای دل یکی دم
که در جانی تو داری هر دو عالم
ز خود غایب مشو ای جان بتحقیق
بدان کامروز دیدستی تو توفیق
چرا بیرون خود تو سیر داری
که کعبه در درون دیر داری
چرا بیرون خود بنهادهٔ گام
از آن اینجا فتادی کام و ناکام
چرا بیرون خود پرواز داری
تو اندر این قفس شهباز داری
ترا باطن بباید ره سپردن
بسوی وصل شاهت راه بردن
تو چندانی که از بیرون شتابی
وصال یار از بالا نیابی
چو یارت این زمان افتاده در دام
که او بودست و او را هست مادام
نه خور بر میخورد نه ذرّه از وی
اگرچه ماندهاندش غرّهٔ در وی
بخود غرّه مشو جز یار منگر
بجز او هیچ در اغیار منگر
که یارت هر زمان آید دگر بار
چو بشناسی ورا آید دگر بار
درونت کن مصفّا همچو جامی
که این پخته نیاید هیچ خامی
حقیقت پختگان این راز دیدند
درون گم کردهٔ خود باز دیدند
نکردستی تو چیزی گم چه جوئی
تو همچون قطره در قلزم چه جوئی
تو همچون قطرهٔ دریا کنی نوش
تو همچو چشمه کی گردی تو خاموش
تو یک قطره کجا داری توانا
که اندازی تو اندر سوی دریا
تو یک ذرّه کجا داری بامّید
بمانده کی رسی در سوی خورشید
در این بحر فنا ره کس نبرده است
اگر بردست هم در وی بمردست
در این بحر فنا جان برفشان هان
که بسیارست از این تقریر و برهان
بسی وصفست او را لیک جوهر
حقیقت کاردارد زو بمگذر
از این جوهر کسی اینجا خبردار
ندیدم جز که آن پیر پر اسرار
حقیقت او چنین جوهر بدیدست
بسوی جوهر او اینجا رسیدست
ندیدم عاشق پاکیزه ذاتی
که او را باشد از این سر ثباتی
همه گفته سوی تقلید مانده
نه کس را رخت در دریا فشانده
از این دریا کسی جوهر نیارد
که چون منصور از وی دُر برآرد
از این دریا کسی جوهر نیابد
که چون منصور سوی او شتابد
براندازد وجود عقل و ادراک
شود از کائنات اینجایگه پاک
شود رندانه در سوی خرابات
براندازد بیک ره زهد وطامات
مجرّد گردد از هر دو جهان او
نبیند جز عیان جان جان او
ز جود او تنش نابود گردد
زیانش آخرین خود سود گردد
چو سود آمد زیانش رفت بر باد
در این ره او دهد جانان خود داد
بدو داد ای دل شیدا بمانده
ز بود خویش ناپروا بمانده
طلبکار خودی و خود ندیده
بصد درد اندر این منزل رسیده
در این منزل نظر کن سالکانند
ز دریا در فتاده سوی کانند
اگرچه کان جان در دید دریاست
پر از آشوب و عقل و شور و غوغاست
اگرچه جوهر کانست بسیار
نه همچون جوهر بحرست اسرار
نه هر کس ره برد این جوهر ذات
که جوهر آن بدید از عین ذرّات
که بحر لامکان را نوش کرد او
دوئی برداشت آنگه گشت فرد او
چو یکتا شد وی اندر دیدن دوست
حقیقت مغز شد بگذشت از پوست
چویکتا گردی از عین دوئی تو
همه حق بینی و حق بشنوی تو
چو یکتا گردی و رفتت دل و جان
نبینی هیچ چیزی جز دل و جان
چو یکتا گردی و جوهر بیابی
دو عالم جز که یا هوهو نیابی
ز هو هو شو تو هو بین تا تو گردی
بساط این کل تو کلّی در نوردی
کمال هو که ذاتست ای دل مست
مگر آنکس که با راز تو پیوست
چو هر کس نیست اینجاگه خبردار
اگرچه بیخبر هستی خبردار
ز هو چون یافت منصور اندر اینجا
یقین عین العیان وشد مصفّا
دو عالم نقش یک یاهو بدید او
میان دمدمه یا هو گزید او
ولی کو راز منصور او طلب کرد
بباید بودنش اینجایگه فرد
تو تا بیرون نیائی از مصفّا
نبگشاید دل تو این معمّا
تو تا بیرون نیائی ازدل و جان
نیابی روی او را از دل و جان
تو تا محو فنا اینجا نگردی
دوئی بینی و جز در وانگردی
فنا گرد و فنا عین بقادان
بقا را در فنا عین لقادان
نه اوّل دارد و آخر ندارد
نمودی جز در این ظاهر ندارد
نمود او توئی ای مانده حیران
چرا خود را نمییابی از این سان
صورمنگر که جانت جان جانست
اگرچه جسم پیدا و نهانست
اگرچه جسم جانست در حقیقت
ولیکن مانده است او در طبیعت
حقیقت برق دان این جسم با جان
بمانده بر سر کوهی تن و جان
یقین آنست و او را هست امّید
که بگدازد ز تّف نور خورشید
چو خورشید یقین او را بیابد
باوّل لمعه سوی او شتابد
چو برف اینجاگدازان شد باِشتاب
نخواند برف او را کس به جز آب
تو اینجا بستهٔ در کوهساران
چو دریابد تراخورشید تابان
تو چون مومی چو خورشیدت بتابد
همه روغن شوی گر میشتابد
تو چون منصور اگر اینجا بسوزی
از آن خورشید شمعی برفروزی
چو پروانه بگرد شمع گردی
بسوزی تا حقیقت جمع گردی
چو ذرّه جملگی در خور بسوزد
پس آنگه آتشی درخور فروزد
شود ذرّه در آن دم دید خورشید
ابی سایه بمانده روی جاوید
بسوز ای جسم تا خورشید گردی
حقیقت نور تا جاوید گردی
همه اینجا بسوزد هر چه آورد
که تا چون اوّلین ماند دگر فرد
بسوز ای دل در این عین خرابه
بکن مستی و بشکن این قرابه
سوی جانان شتاب اندر خرابات
از آنِ خُم نوش کن می بی خرافات
بگرد کوی او جز خم وحدت
مبین ونوش کن تا مست حضرت
شوی چون رهبران این جزیره
ممان مانند بُز در این خطیره
خراباتست جای لاابالی
که در بازند بود خویش حالی
خراباتست جای جمله مردان
که مینوشند در دیدار جانان
خراباتست جای سالکانش
در آنجا بشنوی شرح و بیانش
خرابات فنا رفتند و دیدند
در اینجاگه بکام دل رسیدند
خرابات فنا دریاب و بشتاب
در اینجا روی جانان زود دریاب
تو تا از خود فنای کل نگردی
زنی باشی در این راه ونه مردی
تو تا از خود سر موئی خبردار
توئی هرگز نیابی دیدن یار
تو تا موئی ز خود آگاه باشی
مثال ذرّه اندر راه باشی
چو گردی بیخبر مانند منصور
در آن حضرت شوی در جمله مشهور
خدا شو ای بمانده در خبر تو
که در یکی نظر یابی بشر تو
خدا هم بینیاز از بود خویشست
همه دانند کو معبود خویشست
در اینجا با خبر اینجا خبردار
نیابد این بیان جز صاحب اسرار
رموزی دیگرت برگویم ای دوست
مگر مغز دگریابی در این پوست
تو درخوابی و آگاهی نداری
حقیقت در قرار و بی قراری
شده اجسام تو اینجای مرده
بصورت لیک در معنی بمرده
فتاده از صور در عالم پاک
رهاکرده نمود آب با خاک
در این اطوار با خویش است و بیخویش
نهاده سرّ مخفی و بیندیش
توئی آن بر نگر با غیرمنگر
که افتادست اندر سیر منگر
چو مرغ جانست آن در سوی دنبال
از آن درواقعه میبیند احوال
میان ظلمت و نوری فتاده
بدریای عدم سر در نهاده
چو نیکی یا بدی در پیش آید
خیالی دان که او رامینماید
چو بیهوشست و خاموشست و مدهوش
ندارد عقل و افتادست خاموش
چو جان اطوار زد با جان خود باز
حجاب افتد دگر از پرده مر باز
هر آن چیزی که باشد از خیالی
بنزد پاک او باشد محالی
خیال از پیش خود بردارو بشنو
بزاری گفتهٔ عطار بشنو
تو در خوابی و دنیا چون سرابی
تو در عین سراب و پرده خوابی
تو در خوابی و بیداران رسیدند
جمال طلعت جانان بدیدند
تو درخوابی و فارغ دل بخفته
گل معنیت کی گردد شکفته
تو درخوابی بمرده فارغ و خوش
میان خاکی و آبی و آتش
تو آگاهی نداری از نمودار
که ناگاهی شوی از خواب بیدار
چو یارانت سفر کردند و رفتند
نه همچون تو خوش و فارغ بخفتند
بمنزلگاه جانان راه کردند
حقیت عزم سوی شاه کردند
سوی دلدار اگر خواهی شدن تو
نخواهم تا چنین خواهی بدن تو
عطار نیشابوری : دفتر اول
در آگاهی دل در اسرارو از تقلید دور شدن فرماید
دلا بیدار شو از خواب غفلت
چراماندی تو درغرقاب غفلت
دلا بیدار شو چون عاشقان تو
مخُفت ای دل در اینجا یک زمان تو
دلا بیدار شو از خواب مستی
که افتادستی اندر سوی پستی
دلا تا چند رانم با تو هر راز
حجاب از روی خود یک دم برانداز
دلا تا چند گویم با تو هر سرّ
تو ماندی در پی تقلید ظاهر
زمانی گرز تقلیدت رهائی
بود یابی یقین عین خدائی
زمانی بگذر از بود وجودت
طلب کن در درون مربود بودت
رهائی کن طلب زین مسکن خاک
ز بود خویشتن شو یک زمان پاک
رهائی کن طلب چون مرغ از دام
اگر درماندهٔ اینجا تو ناکام
رهائی کن طلب بگذارد دانه
که دردام اوفتادی بی بهانه
چرا آخر چنین مستی تو ای دل
نکردی وصلی اینجاگاه حاصل
وصال یار نزدیکست در تو
گمان چون راه تاریکست در تو
ره تو هست اندر گل بمانده
در این دارالشفای دل بمانده
طبیبت نیست اینجا خود دوا کن
چو مجروحی برو خود را شفا کن
برو نزد طبیب کار دیده
که درد عاشقان بسیار دیده
برو خود رادوائی کن بر او
مرضهایت شفائی کن بر او
که بسیارند رنجوران چون تو
فتادستند مخموران چون تو
همه اینجا دوای خود طلب کن
برو بیشرم قصد بارگه کن
که شاه جزو و کل اینجا طبیبست
دوای هر کسی را از طبیبست
غذای هر کسی داند طبیب او
دهد مر هر کسی اینجا نصیب او
طبیب درد عشق آمد رخ یار
که دل از بهر روی اوست بیمار
دل عطار درد عشق دارد
شفا جزدیدن جانان ندارد
دل عطّار کی یابد شفائی
بوقتی کو شود از خود فنائی
مرا دردیست کو را نیست درمان
بجز دیدار او را نیست درمان
ز درد من همه عالم خبردار
که افتادم عجب مجروح و بیمار
ز درد من فلک در خون نشسته
بگرد او سراسر خون نشسته
ز دردم ابر میگرید همیشه
عیان بحر و راغ و باغ و بیشه
ز دردم رعد اندر نالش آمد
بجای ابر خون در بالش آمد
ز دردم ماه بگدازد بهر مه
که او شد ذرّهٔ از دردم آگه
ز دردم کوه بنگر پاره گشته
تفی اندر دل هر خاره گشته
اگر از درد گویم کس چه داند
وگرداند چو من در درد ماند
اگر از درد گویم صاحب درد
همی خواهد که ننشینیم ما فرد
من و او هردو باهم راز گوئیم
ایاهم هر صفت ما باز گوئیم
چو من او باشم و او من در آن درد
نماید یار با ما دیدنش فرد
ندیدم هیچ هم دردی در اینجا
حقیقت عاشقی مردی در اینجا
ندیدم عاشق پاکیزه دیدار
که چون منصور آید او پدیدار
ز دست خود شدم بیخود تو دانی
مرا زین درد از اینجا میرهانی
فناکن مرمرا از گفت تقلید
رسانم این زمان از دیدن دید
منم مشتاق تو در خود بمانده
شده فارغ ز نیک و بد بمانده
چنان بیهوشم از راز الستت
بمانده عاشق و حیران مستت
چنان بیهوشم و حیران بمانده
بیک ره دست از جان برفشانده
مر از من در اینجاگه جدائی
که تا دریابمت عین خدائی
مراگفتار از بهر تو باشد
دلم بر لطف و بر قهر تو باشد
دل من آنچنان دیدست رویت
که بیهوش است اندر گفتگویت
چنان از شوق رویت بیقرارست
که ازدرد خوشی مجروح و زارست
چنان از درد تو اندر خروشست
که از بحر تو اینجا دُر فروشست
چنان از عشق تو باشد خروشان
که چون دیگی است او پیوسته جوشان
همه راز تو میگوید بگفتار
همه بود تو میبیند بیکبار
حجاب از پیش چون برداشتی تو
بجز خود هیچ مینگذاشتی تو
در این آیینه دیدار تو دارم
خوشی بر خود ز دیدار تو دارم
در این آیینه کل بنموده با من
توئی هم آینه دیده ابا من
مرا با تو خوشست ای جان جانها
تو دانی آشکارا ونهانها
مرا با تو خوشست ای قوت دل
که تو هم برگشادی راز مشکل
مرا با تو خوشست ای نور دیده
توئی اینجا سراسر نور دیده
مرا با تو خوشست ای عین دیدار
مرو زینجا مرا تنها بمگذار
مرا با تو خوشست ای راحت جان
از آن می آرمت لؤلؤ و مرجان
مرا با تو خوشست ایمایهٔ دل
توئی خورشید در همسایه دل
مرا با تو خوشست و یار مشکل
که کردستی مرا مقصود حاصل
دلم تا راه در سوی تو برده است
تنم زنده است و در کوی تو مرده است
دلم شد زنده از دیدار رویت
زمانی بس نکرد از گفتگویت
در این آیینه رخ بنمودهٔ تو
ز خود گفته ز خود بشنفتهٔ تو
مرا با تو خوشست ای راحت جان
مرا از این دُرِ گفتت مرنجان
وصالت نقش بنمائی بدیشان
روانی کن اگرخواهی تو قربان
شدم فارغ و فارغ گشته از کیش
فتاده مستمند و زارو دلریش
چو خواهی کُشتنم و در آخر کار
زمانی این حجاب از پیش بردار
چو خواهی کُشتنم آن روی بنمای
زمانی درد من جانا ببخشای
نکردی رحمت ولیکن رحیمی
که مر خود نیست کارم جز سلیمی
نکردی رحمتی ای بود جمله
تو دارم چون توئی معبود جمله
مرا چون کشت خواهی راز دیدم
الست بربّکم هم باز دیدم
بدست خود بکش جانا مرا تو
بدستگیریم منما این جفا تو
اگرچه در حقیقت هم توئی دوست
چگویم چون ترا این فعل وین خوست
در آن دم دم زنم از بود بودت
چو برداری مرا کلّی نمودت
بدست دوست هر کو کشته گردد
میان خاک و خون آغشته گشته گردد
وصالی یابد آنجا جاودانی
دهد او را تمامت رایگانی
مراد دوست چون این کُشتن ما است
میان خاک و خون آغشتن ما است
هزاران جان فدای روی جانان
اگر کشته شوم در کوی جانان
هزاران جان فدای رهروانش
هزاران جان فدای عاشقانش
هزاران جان کنم هر لحظه افشان
چو گردم از فنای تن سرافشان
مرا جانیست از خود شرم دارم
نمیدانم که چون پاسخ گذارم
چه باشد جان ضعیفی ناتوانی
که پردازد از او شرح و بیانی
چه باشد جان مرا جانان تمامست
که جز جانان همه بر من حرام است
چه باشد جان یکی مسکین بمانده
ضعیف و خوار و بی تمکین بماند
بسی گفته ز درد اینجا سخن او
بگشته هر زمان در جان و تن او
سلوکی دارد اینجا بی نهایت
فتاده پرتوی بیحدّ و غایت
سلوکی دارد او واصل بمانده
درون دل عجب بیدل بمانده
همی خواهی که چون اوّل شود باز
اگرچه یافتست انجام و آغاز
کمالش برتر از کون و مکان است
که دیدارش حقیقت جان جانست
کمالی دارد از سرّ الهی
که روشن شد بدو سرّ کماهی
کمالی دارد از اسرار جانان
که پیدا آمدست و راز پنهان
کمالی دارد او از راز منصور
که هم آن دم زند تا نفخهٔ صور
کمالش از اناالحق باز دیدست
که چون منصور اینجا راز دیدست
کمالش یافت زو اینجا اناالحق
همه ذرات او گفتند صَدّق
حقیقت کشتن خود در لقا یافت
اناالحق زد که حق اندر لقا یافت
خدا باید که مر خود راز گوید
اناالحق هم بخود او باز گوید
چوحق مربود خود بشناخت اینجا
بپاسخ ذرّه جان در باخت اینجا
منم جوهر فشان از بحر اسرار
که بنمودم در اینجا راز دلدار
اناالحق میزنم کین دم منم حق
حقیقت باز میگویم منم حق
که چون من خوف راز یار گویم
حقیقت بر سر بازار گویم
مکمّل راز من داند در اینجا
که او را عین رهبر دارم اینجا
منم جوهر فشان از بحر اسرار
که بنمودم در اینجا راز دلدار
جواهر نامه میگویم دمادم
چو من هرگز که دید از عهد آدم
منم اعجوبهٔ آفاق امروز
که در بر دارمش یار دل افروز
حقیقت یار در بردارم اینجا
که او را شاه و رهبر دارم اینجا
ز بود خود مرا دانای خود کرد
ز بهر عاشقان صاحب درد
چو من هرگز نیامد سوی عالم
که من بشناختم اسرار آدم
دم آدم مرا دردم درونست
مرا خاتم در اینجا رهنمونست
مرا این دم از آن دم منکشف شد
از آن دم با دم او متّصف شد
دمی دارم ز نفخه ذات اینجا
که میبارد از او آیات اینجا
از آن دم دمدمه انداختم من
چو شمعی پا و سر بگداختم من
بهر دم کز درون خودبر آرم
حقیقت آن زمان دیدار یارم
دمی اندر نهادش میتوان کرد
در این رازم درون صاحب درد
چو من اسراردان هرگز که دیدست
خدا گفت و خدا از خود شنید است
خدا میگوید این اسرار را فاش
که هم نقشم من و هم دید نقاش
خدا میگوید این سرّ نهانی
ز حق بشنو اگر صاحب عیانی
خدا میگوید اینجا در درونم
که من اینجا درون و هم برونم
کسی کین راز حق بشنفت از من
ره تاریک او را گشت روشن
گر این سرّ پی بری در وصل آنی
حقیقت برتر از هر دو جهانی
درونت کن مصفّا تا نمودار
شود باز و نماند هیچ پندار
درون خود نظر کن ای خردمند
که مرغ لامکانت هست در بند
زمانی مرغ را پرواز ده تو
ز بند چار و پنجت باز ده تو
از این ارکان چه میبینی به جز رنج
طلسمی اوفتاده بر سر گنج
تو تا در بند دید این طلسمی
حقیقت مانده در زندان جسمی
بسوی گنج کن یک دم نگاهی
گدائی کن رها زیرا که شاهی
تو شاهی میکنی اینجا گدائی
بفقرو فاقه در عین بلائی
چو جمله انبیا در فقر و تجرید
مرایشان را نموده دیدن دید
بدیدار آمد ودیدار بودند
نه تو چون تو مست، کل هشیار بودند
نه چون تو در پی دنیای غدّار
شدند ایشان در این صورت گرفتار
درون پرده پرده بردریدند
جمال یار پنهانی بدیدند
جمال یار دیدند اندر اینجا
شدند از بود خود یکباره پیدا
ولی این راز با کس نگفتند
کسانی کین معانی مینهفتند
برایشان منکشف شد عین این راز
به پنهانی بگفتند این سخن راز
ولی منصور کرد این راز کل فاش
چه با عالِم، چه با جاهل، چه اوباش
اگرچه عقل در پرده بسی تاخت
سپردر عاقبت اینجا بینداخت
ولیکن عشق اینجا پرده بدرید
بعکس گفتن و بیهوده تقلید
جمال یار کرد او آشکاره
بیک ره کرد اینجا پاره پاره
اگرچه عشق این پرده دریدست
جمال یار کس کلّی ندیدست
چو او را اوّل و آخر هویداست
حقیقت سرّ پنهانست و پیداست
چو تو خواهی که بشناسی خود او را
نیاید راستی این گفتگو را
نهانست و عیان پیدا و پنهان
حقیقت جسم و جان آنگاه جانان
چو چندینی عدو بینی تو از عقل
از آن واماندهٔ در گفتن نقل
گذر کن هم ز جان و جسم و تقلید
که تا بیشک رسی در دیدن دید
چو شک داری چگویم از یقینت
که تا اینجا شوی بی کفر و دینت
براندازی یقین عقل از جان
رسی یک لحظه اندر قرب جانان
ترا همراه باید بود ای دوست
رها کردن در اینجا صورت پوست
ترا همراه باید بود با جان
که از جانت رسی بیشک بجانان
که جان زان امر آمد در سوی خاک
در این تاریکنای از دیدن پاک
بگوید از سر دردی بگل راز
حقیقت پرده اندازد ز رخ باز
چنانش عقل اینجا کرد محبوس
ندیدش هیچ آخر عین مدروس
چو عشقش عاقبت در برگشاید
جهان اوّلش آخر نماید
اگرچه صورتش بی منتهایست
چگویم نی در این عین بلایست
اگر وصلش شود صورت هم از اوست
نه صورت دشمنست الّا به جز دوست
ولیکن در بَرِ آن یار اوّل
شود صورت بآخر کل مبدّل
چو صورت جان شود در آخر کار
نماند عقل و جان را گفت دیدار
چو صورت جان شود در دیدن دید
کجا گنجد حقیقت گفت تقلید
چو صورت جان شود هم جان نماند
یقین جز دیدن جانان نماند
چو صورت جان شود ارکان جانان
کند او را بسوی ذات پنهان
که تا جان کل شود جانان بتحقیق
خوشا آنکو در این سر یافت توفیق
چو آخر جان شود جانان نماید
همه ذرّات اینجا جان فزاید
شود ذرّات صورت بیشکی جان
نهندش روی در خورشید تابان
شود ذرّات صورت جان شده کل
برسته از بلا و رنج وز ذل
شود خورشید رویش باز گردند
در آن انوار صاحب راز گردند
سوی خورشید کل چون مینهد رخ
چگونه من دهم اینجای پاسخ
ازآن خورشید رویش برفروزند
بَرِ شمع وصال او بسوزند
چو کلّی اندر اینجادور گردند
از آن تف مله بود بود گردند
در آن شمع وصال قرص خورشید
شوند ذرّات جانان تا بجاوید
در آن شمع وصال ای دل حقیقت
چو پروانه بسوزی بی طبیعت
شوی آنگاه روی یار خود بین
اگر از عاشقی کل اَحَد بین
تو چون پروانهٔ ای دل بمانده
در این بیغوله بیحاصل بمانده
برت شمع وصال از شوق سوزان
اگر از عاشقانی خود بسوزان
بسوزان خویش چون پروانه اینجا
مشو چندین تو مر دیوانه اینجا
بسوزان خویش چون پروانه ایدل
که تا مقصود گردانی تو حاصل
بسوزان خویش چون پروانه ای شمع
از این گفته که من گفتم ابر جمع
که تا ایشان شوند از تو خبردار
همه همچون تو عشق آرند ای یار
کسی کو عاشقان را دید و بشناخت
چو پروانه نمود خویش درباخت
تمامت عاشقان پروانه کردار
بر شمع وصالش را بیکبار
وجود خویش را اینجا فروزان
در آن آتش شدند از عشق سوزان
چو خود را پاک کردند از نمودار
حقیقت شمع او گشتند دیدار
بیک ره اندر آن منزل بدیدند
که چون منصور سوی او رسیدند
در این منزل سرای پر بهانه
ندیدم عاشقی کو عاشقانه
سویِ شمعِ وصالِ او نهد روی
بسوزد بود خود اینجا به یک موی
منوّر گردد از نور حقیقت
شود کل پاک از عین طبیعت
مگر دیگر نباشد، همچو منصور
حقیقت عاشقی تا نفخهٔ صور
چه میگویم که دل میسوزد از درد
بر شمع وصالش تا شود فرد
بر شمع وصال دوست حیران
چو پروانه شد از هر سوی گردان
چنان مست و خراب وعاشقانه
فرومانده است در عین بهانه
بگفتگویِ عشقِ دوست اینجا
بمانده واله و حیران و شیدا
همی خواهد که خود را برفروزد
بیک دم پیش شمع او بسوزد
سخن باقیست زان درگفتگویست
خجل ماندست شمع و زرد رویست
همه شمع است و پروانه بهم باز
بمانده در سوی انجام و آغاز
همی خواهد که خود را برفروزد
بیک دم پیش رویش جان بسوزد
طوافی میکند در گِرد آن شمع
برو نظاره گشته گِرد آن جمع
همه گویند کین پروانه بنگر
ز عشق شمع او دیوانه بنگر
همه نظّاره تا خود را بسوزم
وجودِ نیک و بد را هم بسوزم
ولی چون وقت آید در اناالحق
بسوزم بود خود اینجای مطلق
همه کاری چو وقت آید پدیدار
شود پیدا بنزد صاحب اسرار
عطار نیشابوری : دفتر اول
در ترک صفت صورت و یکتا بودن فرماید
دلا چون دوست دیدی هم بر یار
بسوزان دلق با تسبیح و زنّار
بسوزان دلق چرخ لاجوردی
سزد کین هفت پرده در نوردی
حقیقت در نورد این هفت پرده
که این پرده ترا بُد گم بکرده
چو پیدا گشتی این دم در درونش
یکی دیدی درونش با برونش
وصال جاودان داری و پیداست
جمال یار بنگر از چپ و راست
یکی بین باش تا آخر ز اوّل
مشو بر هر صفت دیگر مبدّل
مکن خود را ز گفتار و ز صورت
میاور خویشتن را در کدورت
در این دیر فنا بیرون فتادی
گره از کار بیشک برگشادی
دمی اینجایگه بیشک ز دستی
کز آن دم اوّل و آخر بدستی
از آن دم دانمت این کار روشن
تمامت بیشکی اسرار روشن
دمی ز آن دم ترا اندر دمیدست
که پرده پیش چشمت ناپدیدست
کنون پندار و هم دلدار باتست
حقیقت این همه اسرار با تست
چگویم هرچه شد ظاهر تن و جان
شنفتم بازگفتستم تن و جان
فناگردان تو خود گر راز دانی
که تا عین فنا را باز دانی
فنا گردان نمود خویش اینجا
برافکن پردهٔ از خویش اینجا
برافکن پرده تا دیدار یابی
در اینجا بیشکی جبّار یابی
برافکن پردهای در خود بمانده
ز بیهوشی به نیک و بد بمانده
برافکن پردهای بگذشته ازخویش
بجز یکی تو در دیدن میندیش
برافکن پرده تا کی پرده بازی
بخود عاشق شدی در پرده بازی
اگرچه پرده بازی پرده بر در
که تا راز اوفتد زین پرده بر در
اگرچه پرده بازی پرده بگسِل
که تا گردی بدید یار واصل
چو واصل گشتی و سالک نباشی
یقین در جمله جز مالک نباشی
چو واصل گردی و اسرار دیده
شوی اینجا حقیقت سر بُریده
اگر از پرده بیرون اوفتد راز
گذرکن همچو من از خویش درباز
تو ترک خویش کن مقصود اینست
یکی بین باش کل مقصود اینست
تو ترک خویش کن مقصود اینست
یکی بین باش کل معبود اینست
تو ترک خویش گیر ار میتوانی
که تا یابی کمال جاودانی
هر آن کو ترک خود کرد و فنا شد
حقیقت بیشکی دید خدا شد
هر آنکو ترک کرد او صورت خویش
حجاب جسم و جان برداشت از پیش
از اوّل ترک کرد او چشم پندار
ندید اینجایگه جز دیدن یار
صدف بگرفت ناگه دردرونم
فرو بُرد او بگردابی درونم
شدم دُرّی ز دریای حقیقی
چو کردم با صدف چندین رفیقی
چو اینجا پرورش کردم باعزاز
فکندم خویشتن را در یقین باز
از این معنی بصورت زد قدم او
گذر کرد از وجود آنگه عدم او
سلوکی کرد بس در عین اشیا
ز پنهان شد دگر در سوی پیدا
پس آنگه ذات را در خود عیان دید
عیان جسم و جان هر دو جهان دید
همانجا و همین جا دید بیچون
معاینه خدا را بیچه و چون
همین جا یافت اندر عین صورت
نشاید گفت این سرّ را ضرورت
چو صورت هم حق آمد نیست باطل
ولکین از صور مقصود حاصل
نمیگردد که جان بالای جسمست
که صورت اندر اینجا عین اسمست
چو صورت ره نداند سوی اوّل
بماند جان در اینجا هم معطّل
وگر صورت برد ره سوی آن راز
حجاب خود خودست و افکند باز
چو صورت خویشتن کلّی کم آرد
مثال قطره سوی قلزم آرد
شود قلزم چو قطره سوی اوشد
اگرچه اصل قطره هم از او بُد
چو دریا قطره است و قطره دریا
چرا باهم نپیوندد در اینجا
در اینجا هر که دریا باز بیند
ز حق چون قطرهٔ خود راز بیند
چو قطره سوی دریا روی آرد
وز این ره خویش را زانسوی آرد
یکی باشد اگر سر یافتی تو
چو من در بحر کل بشتافتی تو
بدم قطره یکی اول پدیدار
شدم دریا بعون و حفظ جبّار
چو اینجا پرورش کردم باعزاز
برون رفتم پس آنگه از صدف باز
صدف بگذاشتم در بحر بیرون
شدم تا نام من شد دُرّ مکنون
کنون در دست شاهم روشنائی
مرا چه غم چو در عین جدائی
مرا دیدست خود را باز دیدم
که خود را در کف شهباز دیدم
هر آنکو پروریدم نزد خود بُرد
بزرگی یافتم گرچه بُدم خُرد
چو گشتم شاه خود را حلقه در گوش
بهم کرد آنگهی چون حلقه درگوش
منم در گوش شه بس گوش کرده
زرازش خویش را بیهوش کرده
منم اسرار جانان یافته باز
بر من روشنست انجام و آغاز
کنون با شاه دارم آشنائی
کز اینسان یافتم من روشنائی
مرا این روشنی ازروی یارست
چه غم دارم چو یارم در کنارست
مرا از تاب روی عکس خورشید
فروزان کرد این ذرّات خورشید
چنان مستغرقِ رازِ الستم
که اینجاگه صدف در هم شکستم
صدف بشکستم و دُرّ معانی
در اینجا یافتم عین العیانی
مرا این جوهر افتادست در دست
ز عشق جوهرم افتاده من مست
صدف بشکستهام وز عکس جوهر
گرفتست آفرینش را سراسر
سراسر آفرینش بر تو پرداخت
ز نقش جوهری خورشید بگداخت
چنان شوری در این عالم فکندست
که شوری در دل آدم فکندست
چو نور جوهرم بنمود دیدار
ز عکس بود من شد ناپدیدار
کنونم من عیان او عیانست
که عکس این جهان و آن جهانست
دو عالم از فروغ جوهر ما است
عجایب جوهری پنهان و پیداست
عجایب جوهری پر با کمالست
زبانها در صفاتش گنگ و لالست
عجایب جوهری من بی نهایت
که کس آن را نداند حدّ و غایت
عجایب جوهری بس بیسر و پاست
کنون آن جوهر اندر روی دریاست
فروغش در دو عالم اوفتادست
در آنجا پرتوی دردم فتادست
ز اوّل پرتوی بودست عالم
پس آنگه جان و تن جان نیز آدم
تو سرّ جان و تن جان کی بدانی
که آدم را صفت اینجا ندانی
اگرچه عالمان پُر فصاحت
بسی گفتند شرح این بغایت
چو جان از عکس رویش گشت پیدا
پس آنگه آدم از آن دم هویدا
چه دانی جان و تن چون کرد خاموش
که گر برگویمت نی عقل و نی هوش
بماند آنکه این راز نهانست
که یابی دیگرش شرح و بیانست
بدانی این بیان سرّ حلّاج
نهی بر فرق ذرّات جهان تاج
ز هیلاجت کنم اینجا خبردار
از این معنی روحانی خبردار
کتابی دیگر است از آخر کار
که از ذات خدا داری نمودار
مرا آن راز دیگر بازماندست
از آن جانم در اینجا باز ماندست
ز بهر این ببازم جسم با جان
بگویم فاش اینجا راز پنهان
بگویم فاش اینجا راز دلدار
نمایم با همه کس من رخ یار
حجاب اینجا براندازم من از پیش
نهم مرهم بساکن بر دل ریش
کسی کو ره برد در عین هیلاج
حقیقت او شود منصور حلّاج
اناالحق آن زمان گوید عیان فاش
نماید هر کسی اینجای نقّاش
اناالحق گوید از هیلاج اینجا
شود مر تیر عشق آماج اینجا
نهد تاج اناالحق جوهر خود
اگرچه کس نبیند، همسر خود
نهد تاج اناالحق بر سر خَود
کز او آفاق گردد کل مؤیّد
صلای عشق بر کون و مکان زن
دم هیلاج تو شرح و بیان زن
اگر اینجا بخوانی مر کتابم
منت بود و منت راز حجابم
که میداند که عطّار گزیده
از او شد جمله اشیا آفریده
خدا بد بود بود بود عطّار
ولی عطّار در وی ناپدیدار
خدا بد در دل عطّار گویا
که هر دم بر صفاتی گشت پیدا
برون تا مخزن اسرار کل دید
اگرچه خویشتن در رنج و ذل دید
برون شد ازمکان عطّار در کون
برون آورد او معنی بهر لون
یکی جوهر لباس او برآورد
نداند این سخن جز صاحب درد
لباس از هر صفت گوهر یکی بود
بنزدیک محقق بیشکی بود
محقق یافت اینجا سرّ عطّار
وگرنه کی بداند آنکه پندار
ورا از راه افکنده چو شیطان
بلعنت کرده او را جان جانان
سخن در شرح احمد گفت از حق
پس آنگاهی حقیقت شد محقق
محقق آن بود در دار دنیا
که جز جانان نیابد تا بعقبی
حقیقت هر دو عالم کردگارست
ترا با دنیی و عقبی چکاراست
اگر دنیاست هم دیدار بیچونست
اگر عقبی است هم حق بیچه و چونست
دوئی از راه افکند و بماندی
از آن حرفی از آن معنی نخواندی
حکایت گر چه بسیارست و تمثیل
تفاوت میکند از پشه تا فیل
دلم خون شد ز گفتار حکایت
ندیدم از حکایت جز نهایت
بسی گفتی دلا با درد خویشت
نهی مرهم ولی بر جان ریشت
بسی گفتی و آنجا میندیدی
از این میخانه جز جامی ندیدی
از این میخانه خوردی جرعهٔ باز
بیکباره شدی بیخود زخود باز
تو جامی خوردهٔ و مست مدهوش
شدی ای دل شده گویا و خاموش
تو جامی خوردهٔ بیهوش ماندی
چو دیگی پر کف و پر جوش ماندی
تو جامی خوردهٔ اندر خرابات
برافکندی تو نام و ننگ و طامات
تو جامی خوردهٔ ای دل چنین مست
بیکباره شدی چون پیر خود مست
چنان میخواستم ای دل که اینجام
بنوشی تا چه بینی در سرانجام
سرانجام تو در کژ است مانده
حقیقت یار سوی خویش خوانده
تو چون بد زهرهٔ خوردی شرابی
توئی که مانده در عین سرابی
بسی خوردند از این جام سرانجام
گذشته همچو تو ازننگ وز نام
ولی منصور اگرچه جام خورد است
میان عاشقان او نام برداست
ولی منصور شد دلدار از این جام
جوی بُد نزد وی آغاز و انجام
چوشد منصور در سوی خرابات
گذشت از زهد و تزویر مناجات
عطار نیشابوری : دفتر دوم
هم در صفات دل گوید و خطاب بنده حق را عزّو جل
دلا تا چند دُرهای معانی
ز مهر خاطرت اینجا فشانی
که میداند بیان جز راز دیده
که اوّل رادر آخر باز دیده
که میداند بیان لَنْ ترانی
بجزموسی صفاتی بر معانی
که بد بر طور عشق او راز اسرار
بگفته باشد و بشنیده از یار
خطاب بنده و حق هر دو بشناس
برون کن ازدماغ خویش وسواس
خطاب بنده و حق را یکی دان
گمان بردارو حق را بیشکی دان
خطاب بنده و حق هردو اینجاست
بنزد عاشقان این راز پیداست
خطاب بنده و حق هر دو بشنو
کهن بگذار و اینجاگه طلب تو
خطاب بنده با شاه سرافراز
عیان دیگر است ای مرد سرباز
خطاب بنده و حق جان و دل دان
خوشا آنکس که اینجا یافت جانان
هر آنکو روی جانان یافت او هم
چو خورشیدی در اینجا تافت او هم
چو هردو عالم اینجا صورت تست
ترا این راز اینجا بایدت جست
بباید جستنت امروز این راز
که تا یابی عیان اوّلین باز
در اینجاکن طلب هر راز اوّل
یکی بین و مشو درخود معطّل
قراری گیر همچون نقطه اینجا
مشو چون قطرهٔ از جای بر جا
همه امروز در جان تو پیداست
ز من بشنو که جانان تو پیداست
اگر امروز یار من ندیدی
گلی بودی و بیشک پژمریدی
خبر از بلبل اینجاگه نداری
که مینالد در اینجاگه بزاری
درون این قفس ای بلبل راز
گلستانست بگشا دست از آواز
بصد الحان مر این بلبل سرآید
بهر دستان که میخواهی برآید
درون دل گلستانست معنی
یقین دیدار جانانست مولی
درون تو گلستان خدائیست
درون عشق از بلبل نوائیست
تو اینجا بازمانده می ندانی
که اندر تست اسرار نهانی
ترا اینجاست دیدار تماشا
کن اندر دید دید دید یکتا
که میداند رموز لامکانم
که بیرون ازمکین و از مکانم
خبر آنکس بیافت از جان جان او
که هم درخویش شد کلّی نهان او
خبر آن یافت در ذرّات اینجا
که رجعت کرد سوی ذات اینجا
خبر او یافت از تحقیق مردان
که او رادادهاند توفیق مردان
خبر او یافت کو از خود فنا شد
فنا بگذاشت و در عین بقا شد
خبر آن یافت چون منصور اینجا
که شد در جزو و کل مشهور اینجا
خبر آن یافت از عین حقیقت
که بیرون رفت از دانش طبیعت
خبر آن یافت از دیدار جانان
که اینجا گشت برخوردار جانان
خبر آن یافت از اسرار بیچون
که حق را دید اینجا بیچه و چون
خبر آن یافت کز خود رفت بیرون
خبر را باز دان ای مانده در چون
خبر آن یافت از راز دو عالم
که اینجابازگشت از سوی آن دم
تو بیچونی مگر چون بود چونست
که این معنی ز صورتها برونست
باندیشه نیاید این بیان راست
تو منگر پس نه پیش و چپ و نی راست
همه ذرّات خودبا زیب بنگر
دلا بالا ودید شیب بنگر
درون صافی کن ای آدم دم عشق
که امروزی تو اینجا آدم عشق
تو اینجا آدمی در هشت جنّت
رسیده این زمان در دید قربت
تمامت قدسیان کرده سجودت
طلبکارند در دید وجودت
طلبکارند ترا اینجا نظر کن
همه ذرّات جانت را خبر کن
طلبکار تو عرش و فرش و افلاک
تو اینجامانده عین آب با خاک
طلبکار تو جمله تا بدانی
تو با صورت بمانده در میانی
برون از صورتی ای معنی دوست
تو مغزی و مبین این صورت پوست
تو چیزی بس شریفی وبدائع
دریغا چون ندانستی صنائع
تو از خود در تعجّب ماندهٔ دل
اگرچه جان و دل را خواندهای دل
خبر از خود نداری تا چه چیزی
نکو بنگر که بس چیزی عزیزی
ترا این جوهر کل رخ نمودست
دمادم مر ترا پاسخ نمودست
همی گوید درونت دمبدم راز
تو ماندستی عجب در جسم و جان باز
نکردی گوش یک دم سوی یارت
نرفتی یک زمان در کوی یارت
تو هم گوئی و هم یاری ندانی
وگر دانی در آن حیران بمانی
عجب رازیست این سرّ با که گویم
تو درمانی و درمان از که جویم
تو درمان منی ای درد عشّاق
نموده روی خود از عین آفاق
چرا پنهانی ای پیدای جانم
چرا کلّی به ننمائی عیانم
مرا بنمودهٔ رخ مر طلبکار
در این عین طلب مجروح و افگار
چنان خواهم که اینجا جز یقینم
به ننمائی که تا روی تو بینم
چنانت عاشقم از دید دیدار
مرا یک لحظه دید خود پدیدآر
چو میدانم که دانائی همیشه
تو نوری عین بینائی همیشه
ز فرقم تاقدم بنمودهٔ روی
توئیدر باطنم در گفت و در گوی
چرا پنهانی و پیدا نموده
نمود جسم و جان شیدا نموده
منم شیدائی تو هردو عالم
ز تو گفته یقین سرّ دمادم
زهی بنموده رخ در عین شیدا
بتو پیدا بتو بینا و گویا
جمالت فتنهٔ جانها شده باز
نموده جمله را انجام و آغاز
همه ز آغاز و انجام تو دیده
تو در جمله ولی کس تو ندیده
ندیده کس جمالت آشکاره
خودی در خود ز بهر خود نظاره
چو گفتی از خود و هم خود شنودی
نباشد غیر بیشک خویش بودی
چنان بر خویشتن عاشق شده خود
که یکسانست پیشت نیک با بد
همیشه بودی و باشی همیشه
که از خود فیض میپاشی همیشه
همه فیض تو دیده جمله ذرّات
همه جویندت اینجا عین ذرّات
تو هم خود طالب و مطلوب باشی
حقیقت خویشتن مطلوب باشی
تو مطلوبی و جمله طالب تو
که باشد در میانه غالب تو
نه چندانست و صفت در زبانم
که با آخر رسد شرح و بیانم
نه چندانست انوار جلالت
که بتوان یافتن حدّ کمالت
نه چندانست وصفت آشکاره
که بتوان کرد مر کلّی نظاره
همه حیران تو و در همه راز
فکنده پردهٔ عزبت باعزاز
بهر وصفی که گویم بیش از آنی
ولی دانم که پیدا ونهانی
چنان پیدا شدستی در دل من
که کلّی برگشادی مشکل من
چنان پیدا شدستی دردل و جان
که با من بازگفتی راز پنهان
چنان پیدائی و میگوئی اسرار
که از عشقت شدستم زار و افگار
دوای درد دل عطّار خود تو
بگویش دمبدم اسرار خود تو
حجبا صورت از پیشش برانداز
وجودش جملگی چون شمع بگداز
وجود او فنا گردان بیکبار
ورا اینجا بکن اعیان دیدار
ز دست خویش ده او را رهائی
رسانش باز در عین خدائی
چو این کار ازتو اینجا میرود باز
بیکباره حجاب اینجا برانداز
کمال من حجاب صورت و بس
نداند راز من اینجایگه کس
تو میدانی حقیقت راز عطّار
که تو انجامی و آغاز عطّار
چنان عطّار در تو ناپدید است
که گویا با تو درگفت و شنید است
کنون چون عین پایانست دیدار
بکلّی ناپدید و خود پدیدار
مرا از من تمامت بستدی تو
نیم من در میان کلّی خودی تو
توئی در بود من پیدا نموده
مرا در عشق خود شیدانموده
چو بود من نمود تست اینجا
همه اندرسجود تست اینجا
همه ذرّات پیشت در سجودند
چرا کایشان نباشند یا نبودند
اگرچه در یقین و درگمانند
بتو پیدادگر در تو نهانند
بتو چندی شده اجرام ظاهر
بتو چندی دگر در عشق قاهر
نهاده روی چندی بر سر راه
دگر چندی ز دیدار توآگاه
هر آن ذرّات کز رویت خبر یافت
ترا اینجایگه اندر نظر یافت
هر آن ذرّات کاینجاگشت واصل
ترا اینجا بدید ای جان و ای دل
چواینجا کعبهٔ مقصود هستی
درون جان و دل کلّی ببستی
در اینجا کعبه و دیر است اینجا
درون کعبه هم دیر است اینجا
چه در کعبه چه بتخانه همه اوست
درون هردو اینجا دمدمه اوست
چنان گم کردهام خود را در اینجا
که گه پنهان کند گه خویش پیدا
در این دیری که مینا رنگ آمد
در او هر نقش رنگارنگ آمد
عجایب جوهری بی منتهایست
در این جوهر نمودار بقایست
تو در این دیر مینا خویش نشستی
دل اندر دیدن این دیر بستی
در این دیرت چنان دل در گرفتست
خیالاتت ز بام و در گرفتست
خیالت آن چنان بت میپرستد
تو پنداری که جانت میپرستد
خیالت آن چنان مغرور کردست
که از جانان بکلّت دور کردست
خیالت آنچنان محبوس دارد
که این در دایمت مدروس دارد
خیالت آن چنان از ره بیفکند
که دارد جانت اینجاگاه دربند
گذر کن زین در دیر بهانه
که میدارد ترا دائم فسانه
چنانت غافل و بیهوش کرداست
که جانت ز هرگوئی نوش کرداست
چرا در دیر بنشستی تو در سیر
که خواهد گشت ویران ناگهت دیر
شود ناگاه دیرت جمله ویران
از این دیرت گذر کن همچو پیران
چرا ماندستی اندر دیر صورت
نمیگیرد دلت زین بت نفورت
دلت زین بت نیامد سیر یک دم
که تا ریشت بیابد زود مرهم
دلت در بند بت تو بُت پرستی
که در این دیرها مانده تو هستی
تو مستی این زمان و مانده در دیر
در این مستی کنی هر لحظهٔ سیر
مرا صبر است تا گردی تو هشیار
بیکباره شوی از خواب بیدار
ندانی دیر را و بت شده مست
که این دم خفته و مانده دل مست
در این دیر فنا مردان رهبر
دل اندر وی نبسته رفته دربر
چو دانستند کس را نیست انجام
گذر کردند اینجاگاه فرجام
بتِ صورت بیک ره خورد کردند
از آن گوی سعادت جمله بردند
بدانستند کاینرا نیست بنیاد
در اینجا خاک خود دادند بر باد
چو خاک خویشتن بر باد دادند
مر اینجا نفس سگ را داد دادند
بدانستند آخر مر زوالی است
در این منزل مقام قیل و قالی است
مقام حیرتست و رنج و ماتم
که باشد در مقام رنج خرم
همه عین بلا و درد و رنج است
که اسمش دائما خوان سپنج است
سرای پانزده گر راز بینی
همه در بود خود مر باز بینی
توئی خوان سپنج و غافل از خود
بمانده گاه در نیکی و گه بد
توئی خوان سپنج ای کار دیده
که هستی نیک و بد بسیار دیده
توئی خوان سپنج و خود ندانی
که بیشک زادهٔهر دو جهانی
توئی خوان سپنج و در تو موجود
که بودت ازنمودت باز بنمود
توئی خوان سپنج ای صاحب راز
که این پرده فکندی خود بخود باز
توئی موجود تامردود چونست
که این از عقل و حسّ تو برونست
بدانی در درون افتاده گویا
نمود عشق موجودست جویا
شده چیزی که تا گم کردهٔتو
همی جوئی ولی در پردهٔتو
در این وادی بسی گمگشته و ره
نبرده هیچکس زین راز آگه
ندیده هیچکس آغاز و انجام
نمیداند کسی خود را سرانجام
که تا آخر چه خواهد بود آخر
فرومانده تو درآن عین ظاهر
همه در خویش و بیخویشند مانده
همه کشتی در این بحرند رانده
بجائی منزلی آمد پدیدار
بجائی عاقلی آمد پدیدار
که جائی هر کسی را ره نماید
در این معنی دلِ آگه نماید
کسی را سوی من آگه رساند
در این معنی دلی از غم رهاند
بسی رفتند و آگاهی ندارند
که این دم در عیان دیدار یارند
بسی رفتند چون اینجایگه راز
ندانستند تا کی بیند آن راز
بسی رفتند دل پر حسرت و رنج
کسی نایافته اینجایگه گنج
بسی رفتند و این دم عین ذاتند
حقیقت عین دیدار صفاتند
بسی رفتند وین دم در حضورند
در آن وادی حقیقت عین نورند
بسی رفتند گه در شیب و بالا
بمانده ره نبرده سوی آلا
بسی رفتند و دیگر بازگشتند
بساط فرش دیگر در نوشتند
بسی رفتند دیگر سوی این دیر
دگر آهنگ کرده سوی آن سیر
بسی رفتند و در عین جلالند
مثال انبیا اندر وصالند
در آن وصلند اصل یار دیده
حقیقت جمله وصل یار دیده
نهان در یار پیدا گشته ایشان
زبودش جمله یکتا گشته ایشان
کنون در وصل حیرانند جمله
از آن پیدا و پنهانند جمله
که هم پیدا و هم پنهان شده کل
که جان بودند و هم جانان شده کل
در آن عین فنا دیدار رازند
بود حق را بکلّی بی نیازند
بسی عین فنا تنها نشستند
که از ننگ وجود خویش رستند
برستند و همان سرباز دیدند
در آن حضرت ز بود خود رمیدند
بدیدند آنچه پنهان بُد در آنجا
دگر چندی یقین اعیان در اینجا
بقدر خویش ای دل تاتوانی
که در یابی ز خود راز نهانی
در اینجا باز یاب و زود بشتاب
تو آن گم کرده خود زود دریاب
در اینجا باز بین تو سرّ اول
ترا اینجا نموده کل مبدّل
بکرده بار دیگر صورتی بس
یکی سرّیست در صبح تنفّس
در آن دم عارفان این راز بینند
حقیقت از حقیقت باز بینند
کی کاینراز وقت صبحگاهی
نظر دارد در اسرار کماهی
چنان دارد نظر در صبحگاهان
که تا بنمایدش رخ جان جانان
در اینجادیدن یارست دریاب
به وقت صبح اینجاگاه بشتاب
بوقت صبحدم بیدل مشو تو
ز راز دوست مر غافل مشو تو
بوقت صبحدم آن سرّ ببین تو
گمان بگذار و شو اندر یقین تو
نظر کن در همه اشیا سراسر
که جان میبارد از فیض تو آخر
همه نورست ریزان اندر آن دم
کز آن دم یافت این ترکیب آدم
در این دم گر دمی بر خون زنی تو
وطن بالای این گردون زنی تو
در آن دم گر کنی اینجا نگاهی
پر از نور است ازمه تا بماهی
ز عشق روی آن خورشید ذرّات
در آن دم مانده اندر عین آیات
طلب طالب رخ خورشید باشد
همه از جان خود نومید باشد
چو آن فیض جلال لایزالی
نماید روی خود از پرده حالی
همه پیدا شدند از تابش نور
بنزدیکی او روی آورند دور
همه در عکس نور ذات رقصان
شوند و هر یکی گردند تابان
سوی خورشید رخ آرند جمله
ز رخها پرده بردارند جمله
در آن دم چون به پیشش روی آرند
بمستی خویشتن زان سوی آرند
شوند از بیخودی تا سوی خورشید
بسوزند و بمانند عین جاوید
بسوزند و فنا گردند در حق
در این معنی بقا گردند مطلق
بسوزند و شوند اینجا فنا کل
بیابندش یقین عین بقا کل
بسوزند و شوند آن جوهر اصل
که آدم یافت در جنات این وصل
همه جوهر شوند از نور خورشید
نماید آن زمان تابان جاوید
همه جوهر شوند از تابش تاب
همه گردند اندر نور غرقاب
همه جوهر شدند آنگه نهانی
بهر معنی که میگویم چه دانی
چه دانی تو بمانده غافل و مست
که چون رفتی دل و جان با که پیوست
نگردی پاک تا اینجا نسوزی
سزد گر نور عشقی بر فروزی
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در آگاهی دادن دل در عین منزل و او از آن عاشق بودن فرماید
الا تا چند در منزل شتابی
تو اندر منزل و منزل نیای
توئی در منزل اینجا راه کرده
حقیقت عزم دید شاه کرده
تو اندر منزل و منزل ندانی
توئی جان و دل من دل ندانی
تو اندر منزلی ره کرده ای دوست
چنان مانده بتن در پرده ای دوست
تو اندر منزل و نادیده دیدار
شده در منزل جان ناپدیدار
تو اندر منزل و و جائی بمانده
ولی در خویش تنهائی بمانده
تو اندر منزلی و وصل دیده
حقیقت عین ذات اصل دیده
تو اندر منزلی در نزد آن ماه
چگویم چون نهٔ از راه آگاه
تو اندر منزلی سرگشتهٔ خود
میان خاک و خون آغشتهٔ خود
تو اندر منزلی ای دل بماندی
بُدی سالک کنون واصل بماندی
تو اندر منزل وصل خدائی
نظر کن باز کز اصل خدائی
تو اندر منزل جانی و جانان
نموده رخ ترا اینجا در اعیان
سوی منزل رسیدستی تو تحقیق
نمییابی و دیدستی تو توفیق
سوی منزل رسیدی از سوی درد
فتادستی در این منزل کنون فرد
سوی منزل رسیدستی نظر کن
ز دید جان و دل خود را خبر کن
سوی منزل رسیدستی و یاری
بدان خوشباش چون با غمگساری
سوی منزل رسیدستی در آفاق
هنوز اندر رهند مر جمله عشاق
سوی منزل ز دید حق رسیدی
جمال حق در این منزل بدیدی
در این منزل وصالت دست دادست
خر و بارت سوی منزل فتادست
در این منزل زدی بیشک قدم تو
که تادر منزلی عین عدم تو
رسیدی ای دل و کامی ندیدی
ز منزل تو یقین نامی شنیدی
رسیدی در سوی منزل ندیدی
مراد خویشتن حاصل ندیدی
رسیدی سوی منزل بی سر وجان
از آنگشتی تو چون خورشید تابان
بیاب ای دوست وصل دوست در دل
که اینجا منزلست و نیست منزل
بمنزل چون رسیدی وصل دریاب
زمانی کرد بیدارت از این خواب
بمنزل چون رسیدی همچو مردان
حقیقت خوش نشین با دوست شادان
در این منزل که جانها ره نبردند
هم اندر منزل افتادند و مردند
تو ره بردی و خواهی مرد اینجا
ندانم تا چه خواهی برد اینجا
تو اندر منزلی تا چند گوئی
تو اکنون بیدلی تا چند جوئی
بگو تا چند جوئی منزل یار
که آخر برگشائی مشکل یار
بگو تا چند جوئی منزل ای دوست
که تو در منزلی و منزلت اوست
تو اندر منزلی، اندر منازل
چگویم چون نداری دیدن دل
دل وجان اندر این منزل بماندست
میان نار و ریح و گل بماندست
چنانش آب افکنده بسیلاب
کز اینجا میبرد آنجا باشتاب
چو گردابست دریا از پس و پیش
مرو بیرون زمنزل ای دل ریش
جزیره داری و منزل همین است
ترا منزل ترا عین الیقین است
کناری یافتی اندر کناره
کنی در بحر استسقا نظاره
بمنزل در رسیدستی کنون تو
حقیقت داری اینجا رهنمون تو
حقیقت رهنمون جانت باشد
که اینجا دردت دور ماندت باشد
تو جان خود چنان آسان گرفتی
از آن مانده کنون اندر شگفتی
تو جان خود مده آسانت ازدست
که جان با جان جان دیدست و پیوست
چو جان ره برده است و راه دیدست
در این منزل وصال شاه دیدست
ز جان بگذر که جان از تو گذشتست
حقیتق سیر اشیا در نوشتست
دل و جان با تو پیوستست دائم
بذات جان جان پیوسته قائم
شده در تو تو اندر جان و دل گم
که این قطره بمن بحرست قلزم
نگاهی کن تو در جان حقیقی
که با او زان سر اینجاگه رفیقی
رفیقی کردهٔ با جان از آن سر
ندانی چون کنم این سر تو رهبر
رفیقی کردهٔ با جان در اینجا
در اینجا آمدی ای جان از آنجا
رفیقی کردهٔ با جان ندانی
حرامت باد اگر غافل بمانی
فروبست و ندانستی ورا تو
ابا او کردهٔ اینجا جفا تو
رفیقی کردهٔ با جان خود تو
از او غافل شده در نیک و بد تو
رفیقی کردهٔ با جان با جان حقیقت
رهائی کن ورا اینجا طبیعت
رفیقی کردهٔ با جان تو از ذات
رسیدستی کنون در قرب ذرّات
رفیقی کردهٔ با جان ز آنجا ابا تو
رها کردی تو بار خویش نیکو
ندانی ای ترا مجروح مانده
که ماندستی تو خود بیروح مانده
وصالت دست آسان بود داده
ولکین ماند از مرکب پیاده
وصالت دست آسان بود در دست
ولکین عشق پیوند تو بگسست
وصال یار اینجا دیده بودی
حقیقت پای تا سر دیده بودی
کسی هرگز کند این کان تو کردی
از آن افتاده در اندوه ودردی
ندانستی ترا معذور دارم
کنم نزدیکت و نی دور دارم
بده انصاف ای دل اندر اینجا
که گردی عاقبت واصل در اینجا
بده انصاف ای از خود رمیده
کنون بگشای اینجا مر دو دیده
بده انصاف ای دل در حقیقت
طریقت کن تو از عین طریقت
بده انصاف جان ای راز دیده
که یاری اندر آخر باز دیده
بده انصاف و اندر وی فنا شو
در او مستغرق عین بقا شو
بده انصاف و شو در عالم جان
تو بیش از پیش مر خود را مرنجان
بده انصاف کاکنون یار دیدی
یقین بیزحمت اغیار دیدی
بده انصاف ای جان و جهان را
که وصلش یافتستی رایگان را
بده انصاف تو در عالم عشق
که دیدی بار دیگر آدم عشق
بده انصاف و اندر خود یقین بین
تو ذات اوّلین و آخرین بین
بده انصاف چون گشتی تو خورشید
که خواهی ماندنی بی سایه جاوید
بده انصاف و بنگر راز جانان
یقین انجام و با آغاز جانان
تو چون در کل رسیدی جزو بگذار
تو چون در جای رسیدی عضو بگذار
تو چون در کل رسیدی راز بنگر
ز خود انجام و هم آغاز بنگر
همه در تست ای نادیده اسرار
وجود تست اندر عین پندار
همه در تست و تو اندر گمانی
از آن اسرار من اینجا ندانی
همه در تست و تو اندر همه گم
همه چون قطره و تو عین قلزم
همه در تست و تو درخود حجابی
فتاده در پی نقش و حسابی
همه در تست و پندارست صورت
دمادم اوفتی اندر کدورت
همه در تست و تو عین صفاتی
چرا غافل ز دید نور ذاتی
همه در تست وز تست این همه راز
نه کس آمد نه کس خواهد شدن باز
همه در تست هیچی نیست اینجا
بجز تو هیچ و هیچی نیست اینجا
عطارد گر دبیرست و توانا
قلم در دست و اندر راز دانا
شده نادان او در کلّ احوال
بسوزد چند بار اندر مه و سال
ز سهم سیف او مریخ لالست
فتاده زار دائم در وبالست
تمات کوکبان چرخ گردون
شوند از عشق او گردان و در خون
زهی بگذشته از افلاک و انجم
همه چون قطره و تو بحر قلزم
زهی کرده غلام و چاکر تو
مه و خورشید بیشک ناظر تو
توئی اصل ای نمود سرّ اسرار
زمانی برقع از دلدار بردار
توئی میر و توئی خسرو تو سلطان
توئی جسم و توئی جان و تو جانان
ترا زیبد بعالم پادشاهی
که جزو و کل رسولا پادشاهی
ترا زیبد بزرگی ای سرافراز
که خواهد دیدن از تو عزّت و ناز
توئی زیبد که سلطانی کنی تو
بت کُفّار اینجا بشکنی تو
ترا زیبد که داری سرّ بیچون
نهی شرع و اساست بیچه و چون
ترا زیبد رسولی در میانه
که عزّو رفعتت شد جاودانه
ترا زیبد که داری معجز اینجا
همه بر درگه تو عاجز اینجا
ترا زیبد که گردانی قمر را
دو نیمه در بر اهل نظر را
ترا زیبد که آهو خواست زنهار
ز تو ای سیّد دانای جبّار
ترا زیبد که فخر تست آفاق
همه اندر دوئی تو در میان طاق
زهی طاق دو ابروی تو محراب
بر محراب تو جان رفته در خواب
توئی شاه و همه اینجا غلامت
بکرده گوش در سوی پیامت
بتو روشن شده آفاق یکسر
بتو اینجا یقین مشتاق یکسر
بتو روشن شده این راه تاریک
نهادستی اساس شرع باریک
از آن موئی در این معنی نگنجد
دل و جان نزد شرعت خود چه سنجد
ره شرع تو هر کو یافت کل شد
در اینجا بیشکی بی عیب و ذل شد
ره شرع تو بود انبیا بود
ولی همچون تو کس این بود ننمود
تو بنمودی رخ و شد آشکاره
قمر هر ماه میگردد دو پاره
شود نیمی کم و نیمی پدیدار
دگر آن نیم دیگر ناپدیدار
شود در پیش خورشید جمالت
حقیقت باز شد سوی وصالت
وصالت جمله جویانند اینجا
همه ذرّات پویانند اینجا
وصالت یافت آنکو سر ببازید
بجان خویشتن اینجا ننازید
وصالت یافت آن کو تن برانداخت
وجود خویشتن چون شمع بگداخت
وصالت یافت آنکو شد فنا باز
تراینجا بدید اندر بقا باز
وصالت یافت اینجا آنکه دل شد
وگرنه پیش ذات تو خجل شد
وصالت یافت آنکو دید رویت
بود دائم غلام و خاک کویت
وصالت یافت کز خود شد جدائی
رسید آنگاه در عین خدائی
وصالت یافت اینجا هرکه جان شد
بنزد روی تو از خود نهان شد
وصالت یافت کو ذات تو باشد
حقیقت عین آیات تو باشد
وصالت یافت آنکو شرع بگزید
رسید از دید تو در دیدن دید
وصالت گر بیابد ره ندیده
که او باشد دل آگه ندیده
نداند راه سوی تو دل و جان
بماند تا ابد در عین زندان
وصالت یافت مر این جان عطّار
از آن شد او ز بحر تو گهربار
چنان اندر وصالت راه دیدست
که خود را بی توئی ای شاه دیدست
چنان در عشق اینجا در فشاند
در آخر پیش ذاتت سر فشاند
ندارد هیچ چیزی جز سر تو
چو خاک افتاد مسکین بر در تو
در تو دارد و هر کس ندارد
جز از تو رو ز پیش و پس ندارد
تو چون در ماندگان را دستگیری
سزد گر بندهٔ خود را پذیری
رهانی مرد را زین گفتن پر
اگرچه ریخت از بحرِ دلش دُر
ز وصل تو جهان مجروح ماندست
که جانش رفت در وی روح ماندست
ز وصل تو نمودش کن نمودار
حجابش بیشکی از پیش بردار
چو میدانی که هست او خود غلامت
بگفت او باز با هر کس پیامت
پیامت گفت اینجا جمله سرباز
در آخر پیش رویت گشت سرباز
چنان گفتست راز تو حقیقت
همه در سرّ مکشوف شریعت
ابا تو گفت هم از تو شنیده
ز بهر تو بخاک و خون طپیده
توئی پیغامبران را شاه و سرور
نگه کن در دل عطّار بنگر
نگه کن عقل تو عقل جهانی
حقیقت مهتر آخر زمانی
ز تو آدم شرف دارد ز بودش
که بُد نوری ز ذاتت در وجودش
بتو آدم حقیقت یافت جانان
تو بودی مر ورا پیدا و پنهان
بتو آدم نمود انبیا شد
که صافی گشت و بر صدق و صفا شد
بتو نوح از دوعالم شد نهانی
که پیش تست بیشکّی معانی
بتو پیدا تمامت انبیااند
بتو اعیان حقیقت اولیااند
توئی مهتر توئی بهتر چگویم
که در میدان شرع تو چو گُویم
بسی چوگان عشقت خوردهام من
از آن در عشق تو خو کردهام من
چنان من دوست دارم یاورانت
چنانم زار اینجا در عیانت
که میبینم ترا اندر دل خود
حقیقت کردهام من حاصل خود
بتو شادم بتو آباد مانده
بتو پیوستهام آباد مانده
تو میدانی دوای دردم ای دوست
که مجروح و عجب رو زردم ای دوست
تو میدانی دوای درد عطّار
دوا کن بخش او را کم کن آزار
چنان عطّار در درد تو بگداخت
بآخر یافت راحت بس سرافراخت
دوای درد عشاق جهانی
دوای عاشقان هم خود تو دانی
دوا کن این دل درمانده ای جان
که همچون حلقه بر در مانده این جان
دوا کن این دل حیران بمانده
که چون چرخست سرگردان بمانده
دوا کن این دل افتاده از دست
وگرنه زیر پای غم شود پست
دوا کن این دل مجروح و افگار
که دیدست او زعشقت رنج و تیمار
دوا کن این دل مسکین مجروح
مر او را قوّت آور در سوی روح
دوا کن ای طبیب کاردیده
دلم زیرا که هست آزار دیده
از آن جام محبّت زانکه خوردی
بمن آور از آن جام تو دردی
ز دُرد جام خود دردم شفا ده
دلم از رنگ نقش خود صفا ده
ز درد عشقت ای جانان جمله
شدم رنجور ای درمان جمله
دمادم میخورم خون دل خویش
ندارم هیچ جز تو حاصل خویش
مرا حاصل توئی درد و اندوه
برون آور مرا از بار این کوه
بزیر بار کوه عشق ماندم
بجای آب خون از دیده رانم
ز بهر وصل تو اندر فراقم
بدیدار خوش تو اشتیاقم
چنانست ای مه خورشید تابان
که چون ذرّه سوی خورشید تابان
چنانست این دل درمانده در غم
که چیزی جز تو نیست او را یقین هم
توئی درد و توئی اکنون دوایم
ز بیش اندازه بنمائی جفایم
چنانم شد فنا دل در ره تو
که اوّل بود اینجا آگه تو
کنونش عقل شد در عشقت ای جان
کند هر لحظه اینجا شرح و برهان
ز تو دارد ز تو اینجای گوید
وصال روی تو اینجای جوید
چنان در شرح محبوسِ تو شد دل
کز آن در عاقبت شد عشق حاصل
چو عشق روی تو اندر سرم بود
حقیقت عشق تو هم رهبرم بود
چو عشق روی تو آمد در این جان
حقیقت فاش گفتم راز جانان
چو عشق روی تو در جانم افتاد
حقیقت کفر در ایمانم افتاد
چو عشق روی تو دیدار بنمود
مرا آنجا دَرِ اسرار بگشود
چو عشق روی تو آمد مرا دید
رهائی دادم از پندار تقلید
چو عشق روی تو جانان نمودم
از آن هر لحظه من برهان نمودم
چو عشق روی تو خورشید جان بود
مرا اینجا دَرِ اسرار بگشود
نمیدانست کس عشق تو جانا
ز من شد بعد از این در جمله پیدا
ز من پیدا شد اسرار یقینت
که من بودم در اینجا پیش بینت
ز من شد فاش اینجا کل اسرار
که از عشق تو کردم کلّ دیدار
چنان در جان عطّاری بمانده
که همچون نافه اسراری بمانده
دماغم شد معطّر مست گشته
از اوّل نیست بود و هست گشته
کنون سر باتو سر با تو دارم
که هستی در حقیقت غمگسارم
سرو کارم کنون سوی تو افتاد
که خر با بار در کوی تو افتاد
معطّر کردهٔ آفاق جمله
بتو ذرّات شد مشتاق جمله
معطّر کردهٔ آفاق از بوی
سلاسل بستهٔ عشاق از موی
بموئی بستهٔ بر پای جانها
بهر حرفی است مر شرح وبیانها
هر آنکو جز رضای جانت جوید
بجز مر دفتر و دیوانت جوید
بماند تا ابد بسته در این پای
نیارد وقت بیشک جای بر جای
هر آنکو پای غم او را بشادی
ز غم افتاد اندر سوی شادی
ابی غم شد هر آنکو برد فرمان
ترا ور نه فتاد او سوی زندان
ز زندانِ تو کی یابد رهائی
که از خود یابد اینجاگه جدائی
بود طالب کسی کو راز بیند
در اینجا دید شرعت باز بیند
به نسپارد ره شرع تو اینجا
نداند اصل با فرع تو اینجا
سپارد راه آنکو در طریقت
رساند دید تو اندر حقیقت
تو اینجا رهنمای واصلانی
تو بنهادی اساس و هم تو دانی
ره شرعت سپردم سالها من
بسی معلوم کردم حالها من
ره شرعت سپردم گاه و بیگاه
ز جان گفتم ز دل استغفراللّه
ره شرعت سپردم این زمان من
نهادم در برت کون و مکان من
همه در تست و در عین وصالی
چرا افکنده خود را در وبالی
همه در تست بردار این گمان را
که تا بیشک یکی بینی عیان را
همه در تست یک دم در یقین شو
یکی بنگر بدیده اوّلین شو
همه در تست بردار این حجابت
که در یکی نباشد این حسابت
همه در تست اوّل بین و آخر
در این صورت همی گویم بظاهر
همه در تست ای اوّل ندیده
ز دید وصل او نامی شنیده
همه در تست و تو اندر وصالی
نه نقصانی که دائم در کمالی
توئی لیکن گمانت در گرفته
زهر شرحی بیانت درگرفته
گمانت آنچنان اینجا نمودست
که هر لحظه دو صد غوغا نمودست
گمانت آنچنان بگرفت در بند
که از اسرارت اینجاگه بیفکند
گمانت آنچنان محبوس دارد
که این در بر تو کل بدروس دارد
گمان بردار تا یابی یقین باز
دل و جان و سرت اندر یقین باز
گمان بردار ای بیچون جمله
که خواهی ریخت اینجا خون جمله
گمان بردار ای بنموده خود را
فکنده تهمتی در نیک و بد را
گمان بردار تا خود باز بینی
مشو گنجشگ تا شهباز بینی
گمان بردار و واصل شو چو آن پیر
که اندر وصل اینجا نیست تدبیر
گمان بردار ای عین العیان تو
دگر کن شرح و دیگر در بیان تو
گمان بردار چو سلطان عشقی
فتاده در پی برهان عشقی
فتاده این زمان اندر وصالی
چرا اندر پی رنج و وبالی
حقیقت بین و بگذر از همه باز
وجود خویش را اندر همه باز
حقیقت بین تو در عین شریعت
شریعت خود بدان بیشک حقیقت
حقیقت شرع دان و بگذار از وی
طبیعت فرع دان و بگذر از وی
حقیقت بیشکی چون راه داری
در او دیدار روی شاه داری
حقیقت بیشکی ذاتست بنگر
در او مر عین آیاتست بنگر
حقیقت جمله مردان یافتستند
در او از جان و دل بشتافتستند
حقیقت راز بیچونست دریاب
یکی دریای پر خونست بشتاب
حقیقت واصلان دریافت دیدند
ز بود خود ببود کل رسیدند
حقیقت هر که بسپارد در اینجا
حجاب از پیش بردارد در اینجا
حقیقت هرکه اینجا باز یابد
اناالحق گوید و حق باز یابد
حقیقت هر که اینجا یافت درخود
برش یکسان نماید نیک یا بد
عطار نیشابوری : دفتر دوم
پرسش از بایزید بسطامی که حق را کجا توان دید
یکی از بایزید این باز پرسید
که اینجاگه حقیقت حق توان دید
بچشم صورت او را میتوان یافت
بگو تامن خبر یابم از آن یافت
جوابش داد سلطان حقیقت
که او را کی توان دید از طبیعت
به بیرون هیچکس او را ندیدست
اگرچه با همه گفت و شنیدست
به بیرون کی توانی یافت جانان
که درتن ظاهر و بیرونست پنهان
به بیرون اندرون هردو یکی است
حقیقت جان جانان بیشکی است
اگر باشد برون و هم دورنت
حقیقت خود بخود او رهنمونت
اگر او را بصورت تو ببینی
بنزد عاشقان باشد دو بینی
بمعنی بعض بین او را بدو باز
که اعیانت چنین باشد همه راز
بدو هم باز بین او را حقیقت
که او راکی تواند یافت دیدت
بدو هم ذات او در خویش یابی
بوقتی کز خودت بیخویش یابی
به بیخویشی نماید رویت اینجا
اگر بشناسی از کل مویت اینجا
به بیخویشی جمال او بیابی
نبینی خود کمال او بیابی
به بیخویشی نمودارت شود دوست
اگر اندر میانه ننگری پوست
به بیخویشی تو اندر عالم دید
مر او را بنگری در عین توحید
به بیخویشی جمالش میتوان یافت
درون نور جلالش میتوان یافت
چنان نورش درونِ دیده آمد
که از نورش رخ جان دیده آمد
چنان نورش درون دیده دیدم
که ازدیده بدیده دیده دیدم
ز دیده دیده هم دیده بیابی
اگر در دید او را دیده یابی
درون دیده بنگر دیدهٔ دید
که جز از دیده او را کی توان دید
درون دیده هر کین راز یابد
ز دیده دید دید او باز یابد
درون دیده دیدارست بنگر
که او در دیده دیدارست بنگر
درون دیده او دردید آمد
از آن در جمله نوردیده آمد
درون دیده دیدارست بیچون
بَرِ او نقطهٔ افتاد گردون
درون دیدهاش در دیده میبین
تو دیدارش یقین دیده میبین
درون دیده جانانت هویداست
حقیقت نقطهٔ خالش چو پیداست
درون دیده رخسارش عیانست
در اینجا نقطهٔ خالش عیانست
در اینجا نقطهٔ خالست پیدا
یقین مستقبل و حالست پیدا
نظر کن خال او در نور تحقیق
از آن خالش در اینجا یافت توفیق
نظر کن خال در نور تجلّی
ز نور او درون دیده پیدا
حقیقت خال جانانست دیده
که هم پیدا و پنهانست دیده
حقیقت خال جانانست بنگر
که در خورشید تابانست بنگر
حقیقت خال جانانست میدان
درون او یقین اعیانست میدان
جمالش دیدهٔ خود کن تماشا
که بنمودست کل در عین الّا
اگر در دیده دید دید بینی
جمالش در نهان در دیده بینی
اگر در دیده دریابی وصالش
عیان بینی تجلّی جمالش
اگر در دیده دریابی رخ یار
نمودارست او در دید هموار
جمال یار اندر دیده بنگر
عیان دید او دزدیده بنگر
جمال یار در دیده توان دید
حقیقت دیده در دیده توان دید
جمال یار اعیانست در دید
ز دیده باز بین در عشق توحید
حقیقت نقطهٔ خال از جلالست
زبان در دیدن او گنگ و لالست
حقیقت نقطهٔ خالش هویداست
ز بهر اوهزاران شور و غوغاست
اگر در دیده بینی راز جانان
هم انجامست وهم آغاز جانان
نظر کن دیده را تا یار بینی
حقیقت در اعیان اسرار بینی
نظر کن دیده را در هر دو عالم
که تا یکتا نماید راز این دم
نظر کن دیده را بنگر رخ یار
که از دیده است اینجاگه بدیدار
زهی نادان ندیده راز دیده
نظر کن این زمان از راز دیده
زهی نادان بخود گردیدهٔ تو
از آن اینجا نه صاحب دیدهٔ تو
هر آن کز عشق صاحب دیده باشد
در اینجاگاه صاحب دیده باشد
هر آنکو دیده دیدارش در این سِر
درون دیده جانان یافت ظاهر
ترا در دیده خورشیدست دیدی
حقیقت نور جاویدست دیدی
ز نور دیدهٔ خود آشنا باش
درون دیدار دیدار لقا باش
ز نور دیده بنمود او لقایت
همی گرداند اینجا جابجایت
ز نور دیده بنگر روشنائی
که ازوی داری اینجا آشنائی
ز نور دیده بنگر هر چه بینی
که جز نورش دگر چیزی نبینی
ز نور دیده اینجا گرد واصل
کز این نورست هر مقصود حاصل
ز نور دیده بنگر جمله اشیا
کز آن نور است اینجا جمله پیدا
ز نور دیده بنگر نور خورشید
که نور دیده خواهد ماند جاوید
ز نور دیده بنگر بر فلک ماه
که نور دیده هر جا میبرد راه
ز نور دیده بنگر در فلک بین
که این نور است پیدا یک بیک بین
ز نور دیده بیشک عقل یابی
که این تحقیق نی از نقل یابی
ز نور دیده بنگر عرش و کرسی
حقیقت اینست بیشک نور قدسی
ز نور دیده بنگر جنّت و لوح
کز این نور است هر لحظه ترا روح
ز نور دیده بنگر فرش آیات
که پیدا شد مر این در جمله ذرّات
ز نور دیده بنگر هست در نیست
مگر این سر ترا اینجاخبر نیست
ز نور دیده بنگر جسم و جانت
کز این هر دو شود کلّی عیانت
ز نور دیده بنگر کوه و دریا
حقیقت بحر جان در شور وغوغا
ز نور دیده بنگر کوه اجسام
که داری این زمان آغاز و انجام
ز نور دیده بنگر چار عنصر
که این نور است مر اسرار عنصر
ز نور دیده بنگر آتش و آب
ز خاک و باد این اسرار دریاب
ز نور دیده گر واصل شوی تو
حقیقت زین بیان بیدل شوی تو
بنور دیده عاشق گرد اینجا
کز او یابی جمال فرد اینجا
جمال بی نشان در دیده دیدم
حقیقت جان جان در دیده دیدم
جمال بی نشان در دیده دریاب
اگرچه این نهٔ تو دیده در خواب
تو در خوابی کجا دریابی این راز
که در خوابت نباشد چشمها باز
تو درخوابی نیابی دیدهٔ خویش
که هستی بی خدا ای مرد درویش
تو در خوابی و چشمت رفته در خواب
کجا بینی تو خورشید جهانتاب
تو درخوابی جمال جان ندیده
حقیقت آن مه تابان ندیده
تو در خوابی نخواهی گشت بیدار
که دریابی درون دیده دیدار
تو در غفلت فتاده مست خوابی
حقیقت نور دیده کی بیابی
تو در خوابی و چشم از خواب بردار
حقیقت دیده را دریاب بردار
جمال دیدهٔ جانت نظر کن
دلت از دیدهٔ جانت خبر کن
جمال دیدهٔ جان بین تو روشن
حقیقت سیر کن در هفت گلشن
جمال دیدهٔ جان مصطفی یافت
که اینجاگاه او دید خدا یافت
اگرچه نور دیده هست بر سر
ولی از دیدهٔ جانت تو بنگر
ز نور دیدهٔ جان یار دریاب
چو بیداری ترا آمد از این خواب
جمال دیدهٔ جانت منوّر
بنور مصطفی پیداست بنگر
جمال دیدهٔ جان او عیان یافت
بچشم جان جمال حق از آن یافت
به چشم جان جمال جان جان دید
حقیقت از حقیقت او عیان دید
بچشم جان تمامت یافت ذرّات
که چشم جان او بُد دیدهٔ ذات
بچشم جان جمال بی نشان دید
حقیقت جملهٔ کون و مکان دید
بچشم جان جمال دوست دریافت
چنان کاینجا عیان اوست دریافت
جمال جان خبر دارد ز جُمله
که در روضه نظر دارد ز جُمله
نظر دارد کنون در جسم و جانها
یقین میداند او راز نهانها
نظر دارد بدین گفتار عطّار
که او راکل همی بینم خبردار
بچشم جانِ خود چون ره نمودم
در اینجاگه جمال شه نمودم
بچشم جان خود اینجا یقین باز
نمودم او عیان انجام و آغاز
حقیقت هرکه چیزی از لقا یافت
حقیقت او زنور مصطفی یافت
ز نور مصطفی گر راز یابی
دل وجانت در اینجا بازیابی
ز نور مصطفی بین هرچه باشد
که جز نورش دگر چیزی نباشد
ز نور اوست اینجا جان در اعیان
که میبیند جمال دوست پنهان
حقیقت مصطفی اندر دل ماست
یقین کاینجایگه او حاصل ماست
از او خواهیم وز وی راز بینیم
از او هم ذات او را باز بینیم
از او مقصودها حاصل شود هان
که از او یافتم این نصّ و برهان
دل عطّار از او آگاه آمد
که اینجاگاه دید شاه آمد
دل عطّار از او اینجا خبر یافت
یقین مرنور پاکش در نظر یافت
دل عطّار از او اسرار برگفت
حقیقت او حقیقت گفتگو گفت
دل عطّار اینجاگاه جان کرد
دگر جانش در اینجا جان جان کرد
دل عطّار از او گفتست اسرار
حقیقت اوست از سرّم خبردار
دل عطّار در دریای خون است
در این دریا یقین او رهنمون است
دل عطّار از این دریای جانان
بسی جوهر فشاند اینجاگه اعیان
دل عطّار زیندم واصل آمد
که مقصود از محمّد حاصل آمد
دل عطّار مقصودش همین بود
که احمد در درونش پیش بین بود
دل عطّار ایندم پیش بین است
که نور مصطفایش پیش بین است
دل عطّار از او افشاند جوهر
حقیقت اندر این دریای اخضر
دل عطّار در سرّ جواهر
محمّد بود اندر جمله ناظر
محمّد در دل عطّار جانست
از آن عطّار اسرار نهانست
محمّد در دل عطّار بود است
که درجانش جمال جان نمود است
دل عطّار در بود محمد(ص)
یقین اسرار منصور و مؤیّد
بنور اوشدم واصل بعالم
که گفتم در عیان سرّ دمادم
بنور او نمودم بر سرم تاج
بنور او بَرِ من زد چو حلّاج
دم حلاّج او بخشید آخر
مر اسرار جانان کرد ظاهر
دم حلاّج اینجاگه عیان شد
جمال یار آنگه کل عیان شد
محمّد رخ نمودم آخر کار
نمودم اندر اینجا سرّ اسرار
حقیقت هر که از احمد لقا دید
درون جان و دل کلّی صفا دید
ز صورت سوی معنی راه برد او
ز معنی ره بسوی شاه برد او
حقیقت عقل کل اینجاست در تو
ببین کاینجایگه پیداست در تو
بنور عقل کل کآن مصطفایست
تمامت سالکان را رهنمایست
بیابی وصل از احمد حقیقت
قدم را راست دار اندر شریعت
قدم را راست دار و راستی کن
ز احمد روز و شب درخواستی کن
بخواه از مصطفی راز دل خود
کز او یابی حقیقت حاصل خود
دل وجان هر دو زو حاصل شود کل
مراد جمله زو حاصل بود کل
مراد آنست سالک را در این راه
که ناگاهی رسد در حضرت شاه
مراد آنست سالک را در این سر
که حق یابد درون خویش ظاهر
مراد آنست سالک را در این دید
که تا کلّی یکی گردد ز توحید
مراد آنست سالک را دل و جان
که اینجا کل ببیند روی جانان
مراد آنست سالک آخر کار
شود در جزو و کل او جملگی یار
مراد عاشق از معشوق اینست
که آخر دید کلّی در یقین است
مراد عاشق اینجا حاصل آن شد
که چون صورت ز جان اینجا نهان شد
بوصل دوست اینجاگه رسد باز
در اینجاگه ابی صورت شود باز
ایا سالک طلبکاری تو در جان
شده در راهی و طالب شده آن
نظر را باز کن بیچاره اینجا
که کردستی تو راه عشق تنها
نظر را باز کن در منزل تن
که خواهد شد ره تاریک روشن
نظر را باز کن آغاز و انجام
که خواهی یافت وصل کل سرانجام
سرانجام تودلدار است دریاب
بهر نوعی ز من مَردَم خبر یاب
خبر یاب ای دل و جان ز آشنائی
تو در اعیان یکی و با خدائی
در این عین خدائی باز مانده
در این اسرار صاحب راز مانده
تو در عین خدائی میندانی
که بیشک از خدا هردو جهانی
توئی ذات و خبر از خود نداری
که در دیدار جانان جمله یاری
توئی ذات وخبر از خویشتن یاب
خدا را در حقیقت خویشتن یاب
منزّه دان تو او را از طبیعت
که بنمایدترا کل دید دیدت
تو جزوی در تو کل موجود پیداست
تو هستی بنده و معبود پیداست
درونت گرخبر دارد از آن دید
یکی بین هر دوعالم راز توحید
یکی بین هر دو عالم در درونت
حقیقت شاه هر دو رهنمونت
یکی بین هر دو عالم را تو در دل
اگر بینی یکی هستی تو واصل
یکی بین هر دو عالم را تو در جان
درون جان چو اعیانست جانان
یکی بین هر دو عالم تا بدانی
چرا مرکب بهر جاگه دوانی
یکی بین هر دو عالم واصلانه
حقیقت هم توئی کل جاودانه
یکی بین و دوئی از خود بیفکن
خدا را یاب خود بی ما و بی من
یکی بین و دوئی بردار از پیش
حجاب این دوئی انداز از خویش
یکی بین و دوئی اینجا رها کن
عیان مر جسم وجان کلّی خدا کن
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در اصل ذات فرماید
کنون عطّار گفتی جوهر ذات
حقیقت بود کل با جمله ذرّات
نمودی واصل هر دوجهانی
یقین شد این زمان چون جانجانی
تو منصوری کنون یک بین شو از ذات
نظر میکن تو اندر کلّ ذرّات
تو منصوری اگر آگاه عشقی
حقیقت دان که بیشک شاه عشقی
تو منصوری چرا در خود نه بینی
همه خود بین اگر صاحب یقینی
تو منصوری نظر در خویشتن کن
حقیقت یک نظر در جان و تن کن
تن تو واصلست و می ندانی
که اینجاگه حقیقت جان جانی
تن تو واصلست ای کار دیده
در اینجاگه حقیقت باز دیده
تن تو واصلست و وصل دیدی
بسی گفتیم اکنون اصل دیدی
حقیقت چند خواهی گفت عطّار
چومیدانی که هستی کل خبردار
بسی میگوئی ودیگر چه جوئی
کنون چون واصلی تا چند گوئی
بسی میگوئی و دُر میفشانی
حقیقت اندر این بحر معانی
بسی میگوئی از وصل تجلّی
حقیقت دیدهٔ دیدار مولی
بسی میگوئی از اصل عیانت
بسی ماندست هم شرح و بیانت
بسی میگوی از اصل شهنشاه
که دیدست این زمان همچون تو آگاه
بسی میگوئی از وصل نمودار
توئی بیشک یقین در کلّ اسرار
بسی میگوئی از وصل و تو وصلی
حقیقت تو چو بود بود اصلی
تو اصلی این زمان در کل اشیاء
درون جزو و کل پنهان و پیدا
تو اصلی لیک هر لحظه تو در اصل
یقین دیدار خود یابی تو در وصل
تو اصل ذاتی امّا این زمانت
حقیقت یافته عین مکانت
تو اصل ذاتی و موجود هستی
گهی دین داری و گه بت پرستی
تو اصل ذاتی امّا کعبهٔ دل
بدیدی و شدت مقصود حاصل
تو اصل ذاتی و اسرار جانی
حقیقت چون بدیدی جان جانی
تو اصل ذاتی و دیدار داری
که چندینی بیان یار داری
تو اصل ذاتی و اسرار جانی
حقیقت چون بدیدی جان جانی
تو اصل ذاتی و دیدار داری
که چندینی بیان یار داری
تو اصل ذاتی وعین صفاتی
در اینجا یافته اعیان ذاتی
تو اصل ذاتی و در سرّ بیچون
بسی دُرها فشاندی بیچه و چون
تو اصل ذاتی و در کوْن گشتی
کنون اندر مکان آگاه گشتی
تو اصل جانی و جانان جانها
ترا مکشوف شد عین العیانها
تو اصل ذاتی و واصل دراینجا
چنین اسرارها حاصل در اینجا
تو اصل ذات و ذات اندر تو موجود
حقیقت یافتی دیدار معبود
تو اصل ذات و ذاتاندر تو پیدا
حقیقت روشنت شد جمله اشیا
تو اصل ذات وذات اندر همه گم
همه چون قطره و تو بحر قلزم
تو اصل ذات وذات اندر تو دیدار
تو هم پیدا شده هم ناپدیدار
تو اصل ذات و ذات اندر تو جانست
تنت پیدا و جانت کل نهانست
تو اصل ذات وذات اندر تو دل شد
حقیقت جان جانت جان و دل شد
تو اصل ذات و ذات تست اعیان
ز ذات تست چندین نصّ و برهان
ز ذات تست چندین سرّ اسرار
که میآید جواهرها پدیدار
ز ذات تست چندین جوهر عشق
ترا امروز بیشک گوهر عشق
ز ذات تست چندین دُرّ و جوهر
که تو افشاندهٔ بیحدّ و بیمر
ز ذات تست چون جوهر فشاندی
نمودی اندر این سرها نماندی
چه ذاتست اینکه داری کس ندارد
یکی پیداست پیش و پس ندارد
چه ذاتست اینکه داری کس ندیدست
کسی انجام نی خود کس شنیدست
چه ذاتست اینکه گوهر بار آمد
بیانت خوشتر از هر بار آمد
چه ذاتست اینکه موجود یقین است
گهی کفر است و گاهی عین دین است
چه ذاتست اینکه چون رخ مینماید
حقیقت بود خود خود میرباید
چه ذاتست اینکه یکی در یکی است
همه عطّار اینجا بیشکی است
در اینجا ذات من اندر صفاتم
حقیقت مانده در دیدار ذاتم
در اینجا ذات من رازم ندیده
در او انجام آغازم ندیده
عطار نیشابوری : دفتر دوم
سؤال کردن در علم تفسیر فرماید رحمةاللّه
ز دانائی یکی پرسید کای پیر
همی گوئی همیشه سرّ تفسیر
شب و روز است کارت علم خواندن
از آنجا نکتههای بکر راندن
شب و روز است تحصیل تو از جان
که میگوئی حقیقت سرّ جانان
حقیقت واصلت دانم در اینجا
یقین سر حاصلت دانم در اینجا
در این تفسیرهای راز دیده
بگوئی نکتهٔ کان بازدیده
که باشد تا از آنجا راز دانم
مرا برگوی تا زان باز دانم
دمی آن پیر شد خاموش بس گفت
بنزد او یکی درّی عجب سفت
بدو گفتا که خواندم هر کتب من
در آنجاگاه دیدستم حجب من
حجابم بود علم فقه و تفسیر
از آن افتادم اینجا در تف و سیر
حجابم بود هر چیزی که خواندم
در آخر من بهر چیزی بماندم
حجابم بود اینجا هر چه دیدم
گذشتم از همه در جان رسیدم
ز جان در جان جان این دم شد باز
کنون در عشقم اینجاگه سرافراز
وصالم حاصل است اندر خموشی
خموشی پیشه کن گر می بنوشی
وصال اندر خموشی باز دیدم
شدم خاموش آنگه راز دیدم
شدم خاموش تا کل جان جانم
نمود اینجا رخ از پرده عیانم
وصال اندر خموشی یافتستم
از آن در جزو و کل بشتافتستم
خموشی پیشه کن گر وصل خواهی
همی یکی نگر گر اصل خواهی
خموشی پیشه کن گر کاردانی
که بگشاید ترا دُرّ معانی
یکی شو از همه تا وصل یابی
خموشی پیشه کن تا اصل یابی
خموشی وقناعت جمله مردان
گزیدند و رسیدند سوی جانان
خموشی و قناعت کرد واصل
یقین عطّار را تا کرد واصل
ورا دیدار اسرار خدائی
حقیقت ذات پاک مصطفائی
مر او را گشت اینجاگاه پیدا
یقین او را جمال شاه پیدا
خموشی است اندر آخر کار
بوقتی کآید اینجاگاه دلدار
خموشی آخر کارست دانم
اگرچه سرّ اسرار است دانم
خموشانند اهل خاک دیدم
یکی اندر عیان پاک دیدم
خموشانند اهل عالم خاک
یکی گشته همه در صانع پاک
یکی شد هر که آمد سوی دنیا
بآخر چون بشد از سوی دنیا
چو آخر رفت جان و دل هم نماند
یقین هم نقش آب و گل نماند
همه فانی است دلدار است باقی
بآخر بیشکی یار است صافی
خراباتست گورستان نظر کن
زمانی سوی آن مستان نظر کن
همه اندر خراباتند مانده
همه در عین آن ذاتند مانده
همه اندر خراباتند سرمست
حقیقت ذات پاک اینجا شده هست
چنین گر مؤمنی از راز ایشان
حقیقت دان ز سوز و ساز ایشان
همه در عین خاک افتاده مجروح
بمانده جملگی بی قوت و بی روح
عرض ماندست ریزان در سوی خاک
رسیده جان ودل در جوهر پاک
همه واصل شده در کارِ خانه
برسته جمله از جور زمانه
همه واصل شده در سرّ بیچون
رسیده سوی جانان بیچه و چون
همه واصل شده خود باخته پاک
منی از خویشتن انداخته پاک
همه واصل شده تا یار دیده
ولکین غصّهٔ بسیار دیده
همه واصل شده تا حضرت دوست
رسیده جملگی تا قربت دوست
همه واصل شده تا کام دیده
همه آغاز با انجام دیده
همه واصل شده در قربتِ لا
رسیده جملگی در عین الّا
در آن حضرت چنان بود فنااند
که گوئی جملگی عین بقااند
در آن حضرت چنان دیدار دارند
که دائم خویشتن دلداردارند
دمی زین سر فرد اندیش آخر
که چه راهی است بر اندیش آخر
نیندیشی دمی آخر از این راز
که خواهی رفت در سوی عَدَم باز
نیندیشی دمی کاین راز چون است
که آخر جایت اندر خاک و خونست
نیندیشی دمی از سرّ جانان
بهرزه ماندهٔ در خاک نادان
چو جای جملگی آمد سوی خاک
حقیقت هست آخر حضرت پاک
از آن حضرت اگر گردی خبردار
نمیری هرگز اینجاگه خبردار
نمیری گر بمیری از همه تو
شوی در هر دو عالم دمدمه تو
نمیری گر بمیری ازخود و خلق
بگو تا کی چنین زنّار با دلق
نمیری گر بمیری از جهان تو
رسی آنگاه اندر جان جان تو
نمیری گر بمیری از دو عالم
رسی آندم چومن در سر آدم
نمیری گر بمیری زنده گردی
چو خورشید و چو مه تابنده گردی
نمیری گر بمیری از وجودت
نمود از تست این دم بود بودت
نمیری گر یکی گردی در اینجا
حقیقت در یکی مردی در اینجا
چو در یکی است رجعت جمله ذرّات
یقین اندر یکی دریاب این ذات
بجز یکی مبین مانند من تو
که در یکی است مر اصل سخن تو
تو در یکی قدم زن گر توانی
وجودت بر عدم زن گر توانی
تو در یکی قدم زن آخر کار
حجاب خود توئی این پرده بردار
حجاب خود توئی ای مرد غافل
حجب برگیر وانگه گرد واصل
حجاب تو توئی ای مانده اینجا
حقیقت هر سخنها رانده اینجا
حجاب تو توئی بردار از پیش
حجابت در نگر آیینهٔ خویش
در این آئینهٔ دل همچو عطّار
یکی بین و یکی را در نظر دار
مشو غافل از این آیینهٔ دل
کز این آیینه خواهی گشت واصل
مشو غافل ز دل گر جانت باید
مبین جان گر همی جانانت باید
اگرچه جان ودل تحقیق یار است
ولی اندیشه اینجا بیشمار است
مکن اندیشه از نابوده اینجا
که مانی ناگهی فرسوده اینجا
مکن اندیشه گر تو کاردانی
یقین باید که جمله یار دانی
مکن اندیشه جز درجان و دل تو
وگرنه باز مانی سوی گِل تو
دلت را کن منوّر همچو خورشید
که تا یابی ز نور عشق جاوید
دل و جانت منوّر کن در اینجا
حقیقت فکر او بردار اینجا
بدان کاین جمله گفتگوی عالم
که میگویند اینجاگه دمادم
اگرچه هر دو پیدااند و پنهان
بمعنی هر دوشان دیدار جانان
بصورت کس جمال جان ندید است
مگر آنکو رخ جانان بدیداست
ز جان جانان توانی یافت کم گوی
در اینجاگه وجود خودعدم گوی
جمال دل کسی اینجا بدید است
حقیقت او ز دل هم ناپدیداست
وجودی داری و قلبی وجانی
حقیقت هر یکی دارند عیانی
وجود تست در پندار دائم
دل وجانت بود پندار دائم
ولیکن دل نظرگاه الهی است
مر او را بر تمامت پادشاهی است
طلبکار است دل را خود که دیدست
که بیشک زان سوی جانان بدیدست
سخن از وصل نشنفتست اصلت
حقیقت دمبدم در دید وصلت
چو دل شد واصل پیدا و پنهان
از آن بیند همه دیدار جانان
چو دل شد واصل اسرار اینجا
یقین دریافت این دیدار اینجا
دل من واصلست این لحظه جانم
یکی اینجا است درعین العیانم
دل من واصل دیدار جانست
از ایرادائماً ذاتش عیانست
حقیقت جانم اکنون جان فشاند
بخونِ او در این ره جا نماند
دلم جانست و جان دیدار اویست
از آن پیوسته اندر گفتگویست
دلم جانست این دم راحت دوست
حقیقت مغز شد بیشک همه پوست
دل و جان این زمانم واصل آمد
همه اسرار اینجا حاصل آمد
چه ماند است این زمان عطار برگو
حقیقت دائماً اسرار برگو
چه ماند است این زمان جان باز داند
دل و جان پیش صاحب راز داند
چه ماند است این زمان جز سر بریدن
جمال یار در سر باز دیدن
سر اینجا دورنه تا یار یابی
پس آنگاهی یقین دیداریابی
چو ترک خویش کردی ترک سرگو
حقیقت جزو و کلّی سر بسر گو
چو ترک خویشتن کردی حقیقت
حقیقت در یکی مردی حقیقت
چو ترک خویشتن کردی خدائی
از آن اسرار از وی مینمائی
نهٔ تو او تو است اینجا بتحقیق
ترا دادست از دیدار توفیق
بسی گفتی بگیتی یک دمی تو
همی خاموش اینجا همدمی تو
نداری تو دمی خود در دوعالم
که این دم داری اینجاگه از آن دم
حقیقت این دمت در آن دم افتاد
دم تو این زمان در عالم افتاد
دمت این دم به جز آن دم بدیدست
از آن دم این دم اینجا باز دیدست
ندید آدم چنین این دم که داری
عجب این دم در اینجا پایداری
دمی داری تو چون منصور اینجا
که میریزد از او می نور اینجا
دمی داری تو چون منصور حلّاج
که خواهد گفت اندر عشق هیلاج
دمی داری که اعیان جهانست
حقیقت بود پیدا و نهانست
دمی داری تو در اسرار جمله
که داری در یقین دیدار جمله
دمی داری حقیقت جوهر افشان
ز بعد جوهر اینجا جوهر افشان
دم تو جوهر افشانست اینجا
حقیقت بود جانانست اینجا
دم تو این زمان دم زد از آن دم
حقیقت یافتی دیدار از آن دم
زهی عطّار جوهر داری از یار
از آن جوهر فشاندستی تو بسیار
جواهرنامه نام این نهادم
از آن کاین جوهر اینجا داد دادم
بهر یک بیت کز شرح معانی
برون آمد در این جوهر فشانی
حقیقت جوهری بیمنتهایست
از آن اینجایگه دید خدایست
بهر یک حرف صد جوهر نهانست
کسی داند که در دریای جانست
چو داری عقل و هوش و فهم و ادراک
نظر کن یک دمی در جوهر پاک
عجایب جوهری داری درونت
که آن جوهر شد اینجا رهنمونت
نظر کن جوهر خود تا بدانی
که اینجاگه تو بیرون از مکانی
تو بیرونی ولی در اندرونی
ندانی جوهر ذاتی که چونی
تو هستی جوهر ذات یگانه
که خواهی بود جوهر جاودانه
تو آن اصلی که اصل جمله از اوست
مشو غرّه بدین مغز و بدین پوست
تو اصلی فرع تو غیر است بگذار
مر این معنی ز جان و دل نگهدار
تو دربحری و چندینی عجائب
گرفته پیش و پس چندین غرائب
همه این بحر موجودند اینجا
یقین در بود کل بودند اینجا
تو بود خود بدان دربحر بنگر
که از آن اصل داری بود جوهر
تو اندر اصل هستی جوهر یار
عجایبها ز نور و پدیدار
تو هستی بحر و جوهر در تو پیدا
حقیقت بحر تو در شور و غوغا
تو هستی بحر و جوهر مخزن تست
در اینجاگاه نور روشن تست
بتو روشن شده بحر معانی
تو اصل جوهری خود را ندانی
تو اصل جوهری و بحر اعظم
از او جوهر همی آری دمادم
تو بحری جوهر تو هست بیدار
کنون از بحر آن جوهر خبردار
توئی ملّاح و هم بحری و جوهر
بگفتم پیش تو اینجا سراسر
دریغا چون ندانی ور بدانی
همه اینست اسرار معانی
همه در بحر استغنا فنائیم
همه در عین دیدار خدائیم
همه اینجایگه در گفتگوئیم
در این میدان وحدت همچو گوئیم
همه اینجا گرفتار و اسیریم
چونیکو بنگری پیشی عسیریم
همه اینجا گرفتاریم مانده
همه در عین دیداریم مانده
همه اینجا طلبکاریم مطلوب
یقین با ما است با ما عین محبوب
نمیبینیم تا مائیم اینجا
اگر مائیم تنهائیم اینجا
کجائی وز چه میگوئی تو عطّار
دگر بالا گرفتی دید اسرار
دلم این دم چو درهیلاج آری
حقیقت بر سر کل تاج داری
مرو بیرون کنون چون اندرونی
اگرچه هم درون و هم برونی
دم بیچون گهی زن اندر اینجا
که باش مردهٔ همچون زن اینجا
دم بیچون تو در هیلاج کل زن
تو تیر عشق بر آماج کل زن
دم بیچون در اینجا زن حقیقت
ولی کن جمله در عین شریعت
دم بیچون در اینجا زن که رستی
شکن بُت آنگهی تو باز رستی
دم بیچون زن اندر عین هیلاج
حقیقت نه تو بر فرق همه تاج
زهی زیبا کتابی پر ز اسرار
که اینجا جمع آمد جمله اسرار
هر آن سرّی که در هر دو جهانست
در این زیبا کتاب اینجا عیانست
همه اسرارها اینجاست موصوف
ولی باید کسی در سرّ مکشوف
همه اسرارها اینجاست پیدا
حقیقت عقل و جان ماندست شیدا
حقیقت عقل اینجا ناپدید است
خدا گفت و خدا اینجا شنید است
خداگفت و خدا سیرت بمعنی
همی داند یقین اسرار مولی
خداگفت وخدا بشنید ازخویش
حجاب این یقین برداشت از پیش
چو حق گفت اندر اینجا من نبودم
ولیکن در قلم نقشی نمودم
نمودم آنچه او گفت وخود اشنید
حقیقت ذات کل اینجایگه دید
مرو بیرون زخود تا راز بینی
همه دیدار در خود باز بینی
چو این دم یار با تست و ندانی
چنین غافل بگو آخر چه دانی
حجابی بر رخ افکندست دلدار
دمادم مینماید خود بعطّار
دمادم مینماید راز بیچون
همی گوید سخنها بیچه و چون
دمادم مینماید خویشتن او
همی بینم حقیقت جان و تن او
دمادم مینماید عین دیدار
یقین اینجاست از او او پدیدار
سخن بالاست با هیلاج گویم
حقیقت بیشک از حلاّج گویم
سخن بالاگرفت و ما هنوز آن
نکرده هیچ مر تقریر و برهان
بگوی آنگه نمای اینجای دیدار
حقیقت سرّ کل اینجا پدیدار
تو عطّاری ز هر بحری که داری
حقیقت داروئی از وی برآری
تو عطّاری ز بهر دردمندان
شفا داری حقیقت نصّ و برهان
شفای عاشقان داری در اینجا
حقیقت عین دیداری در اینجا
شفای داری در اینجا عاشقانت
بمانده اندر این شرح و بیانت
سخن این بار اندر جوهرالذات
چنان گفتیم اینجا جوهرالذّات
بدانند و کنند ادراک اینجا
که تا گردند از غِش پاک اینجا
سخن اینجا چنان گفتیم تحقیق
که مر ذرّات از او یابند توفیق
سخن اینجا چنان گفتیم ای دوست
که در یکی بیابی مغز با پوست
بسی خونابه خوردستم در اینجا
که تا این گوی بردستم در اینجا
بسی خونابه خوردم من بعالم
که تا گفتم یقین سرّ دمادم
بسی خونابه خوردم سالها من
که تا اسرار اینجا گشت روشن
ببازی نیست اینجاگه کتابم
که همچون دیگران اندر حجابم
ببازی نیست اینجا عشقبازی
اگر دانی سر اندر عشق بازی
بدادم سر در اینجا بهر این سرّ
که تا گشتم همه اسرار ظاهر
بده سر تا بیابی سرّ تو ای یار
اگر از سرّ ما هستی خبردار
بده سر تا بیابی سرّ جانان
وگر بر سرّ خود سَر درگریبان
بده سَر تا بیابی جوهرالذّات
یقین خورشید گردان جمله ذرّات
بده سر تا شوی منصور اینجا
یقین گو تا شوی مشهور اینجا
چو دیدی یار تو چون من فنا شو
حقیقت جمله دیدار خدا شو
کنون عطّار بحر لامکانست
حقیقت در مکین و در مکانست
هر آن وصفی که که او را کرد خواهم
از آن گویم که وصفت فرد خواهم
توئی جانان درون قلب عطّار
نهاده صد هزاران ناف اسرار
عجب بوی تو در آفاق بگرفت
در اینجا گه دل مشتاق بگرفت
دل عشّاق خون شد از فراقت
حقیقت نافه شد از اشتیاقت
دل عطّار خون بُد آخرِ کار
وز آنجا نافهها آمد پدیدار
هزاران نافه هر دم بارد اینجا
نداند تا که آن بردارد اینجا
کسی باید که بردارد ز نافه
که باشد همچو پور بوقحافه
ابوبکری بود در علم تحقیق
که آمد مر مرا در عشق صدّیق
چنان در عشق باشد صادق حق
که چون صدّیق باشد عاشق حق
ز چندین نافهها بوئی برد او
در این میدان یقین گوئی برد او
اگر صدّیق راهی آشکاراست
حقیقت دوست اینجا دید یارست
اگر صدّیق راهی چون ابوبکر
حقیقت فارغی از زرق وز مکر
بصدق راست در احمد نظر کن
تو صدّیقانه زین معنی نظر کن
مُرید دین احمد هست عطّار
ز بوبکر و محمّد هم خبردار
خبرداری مرا باید چو آن یار
که با ما باشد امشب در بُن غار
اگرچه همدم عقلست صادق
حقیقت دارم ای یار موافق
چو صدّیق است عقل و واصل آمد
همه اسرارها زو حاصل آمد
از او اسرارها آمد پدیدار
حقیقت عقل و عشق آمد خبردار
ز عقل و عشق و صبر وشوق اینجا
توانی یافت آخر ذوق اینجا
اگر مرد رهی از عقل مگریز
در آخر خود بنور او درآمیز
ز عقل اینجا طلب کن علم تحقیق
که عقل آمد ز جان در عشق صدّیق
همه صاحب کمالان یقین دان
یقین از عقلشان بُد نصّ وبرهان
بنور عقل اشیا مینگر تو
همی پنهان و پیدا مینگر تو
بنور عقل من اینجا سراسر
زمانی هان دگر از عشق مگذر
بنور عقل میبین تو رخ یار
حقیقت گوش میکن پاسخ یار
بنور عقل دریابی در آخر
جمال جان جان اینجا تو ظاهر
سخن عقلست نی نقل ار بدانی
حقیقت جمله در سرّ معانی
سخن عقلست علم و عشق پیداست
حقیقت این همه فریاد و غوغاست
سخن از عشق گفتم تا بدانی
یقین اینجابعشق دل بخوانی
سخن از عشق خواهم گفت دیگر
ابا ذرّات کلّی بعد جوهر
سخن از عشق خواهم گفت اسرار
در اینجاگه یقین از عین دیدار
سخن از عشق خواهم گفت بشنو
یقین دیگر تو در هیلاج بگرو
سخن از عشق خواهم گفت ودیدار
که تا ذرّات شد اینجا خبردار
سخن عشقست در هر دو جهانست
سخن اینجایگه از جان جانست
سخن عشقست عقل او را پسندید
حقیقت عقل هم از وی عیان دید
سخن در عشق خواهد بود اینجا
که تا بنمایمت آن بود اینجا
همه در عشق خواهد بود باقی
که میبینیم ما دیدار ساقی
سخن در عشق گفتم آخر کار
که کل از عشق میآید پدیدار
همه عشقست اگر دانی که چونست
حقیقت عشق اینجا رهنمونست
همه عشقست و عشق از دوست پیدا
از آن از عشق چندین شور و غوغا
همه عشقست اینجا کاردان کیست
یکی اصلست این هر دو جهان چیست
همه ذات خداوندست بیچون
چه عرش و فرش و شمس و ماهِ گردون
همه ذاتست و ذات اندر صفاتست
ولی دیدار کل بعد از مماتست
همه پیداست اینجا آخر کار
حقیقت پرده بردارد بیکبار
همه پیداست جسم اندر میانست
که جسم از این جهان و ان جهانست
سخن پیداست اینجاگه ز صورت
یکی بین اندر اینجاگه ضرورت
سخن از مغز جان میباید اینجا
که کلّی پردهها بگشاید اینجا
سخن از مغز جان بنمود دیدار
از آن اینجاست چندین سرّ اسرار
سخن از مغز جان بیرون فتادست
شعاعش بر رخ گردون فتادست
سخن از مغز جان عطّار گفتست
همه از دیده و دیدار گفتست
جواهرنامه گفتم از دل و جان
حقیقت اندر او دیدار جانان
دگر هیلاج خواهم گفت تحقیق
که تاباشد که از آنجای توفیق
اگر توفیق میخواهی ز جانان
جواهرنامه سرتاسر فروخوان
بهر یک بیت اینجا جوهری یاب
درون جمله خورشید جهانتاب
کتابی برجواهر آنکه دیدست
یقین تقریر دیگر که شنید است
کتابی بین که بیچون و چرایست
در اینجاگاه دیدار خدایست
کتابی خوان که اینجا راز یابی
وز آنجا جان جانت بازیابی
کتابی خوان کز آنجا بیشکی ذات
بیابی درنمود جمله ذرّات
کتابی خوان که خوانندش جواهر
در اودیدار جانان گشته ظاهر
زهی دیدار جانان حاصل ما
از این عین کتاب اندر دل ما
بسی راز است در وی جمله مرغوب
بآخر دیدن دیدار محبوب
در او پیدا اگر سالک حقیقت
بباید دیدن ملک حقیقت
اگر مرد رهی خونخور در این راز
که تا دریابی این سرّ کتب باز
همه تورات با انجیل و فرقان
زبور و صُحْف در اینجاست برخوان
اگر ره بردهٔ دریاب در این
دمادم سرّ کل اینجا تو می بین
همه اینجاست سرها آشکاره
دمادم میکن اینجاگه نظاره
دمادم کن نظر در این کتابت
که در آخر نماند این حجابت
بهردم کن در اینجاگه نگاهی
ز خود خوان و ز خود میبین اهی
ز خود ره بر سوی خود اندر اینجا
توئی جان بس همی مگذر در اینجا
زخود بنگر همه در خویشتن بین
نمود دوست رادرجان و تن بین
ز خود بنگر یکایک جمله اشیاء
که در تست و توئی بر جمله دانا
همه اندر کتابم یاب اسرار
ولی در خود نظر کن در عیان یار
بسی خون خوردهام در روز و در شب
بسی اینجا کشیدم رنج با تب
بسی خون خوردهام در سال و در ماه
که تاگشتم ز عشق یار آگاه
بسی خون خوردهام در صبح و در شام
که تا دیدم رخ جانان سرانجام
کنون این پرده شد باز و رخ یار
ز عطّار آمده آخر پدیدار
کنون این پرده اینجاگاه بازست
ز شیب این دم مرا وقت فراز است
کنون هیلاج ماند وهیچ دیگر
ندانم تا ببازم جان یا سر
کنون هیلاج ماندست آخر کار
که تا بیرون نهم من سر بیکبار
کنون هیلاج ماندست و بگوئیم
چو دانستیم کایندم ذات اوئیم
همه وصلست اینجاگه کتابم
ز وصل جاودانی بی حجابم
حجابی نیست این دم یار ما راست
که بیشک در یکی دیدار ما راست
حجابی نیست این دم دوست پیداست
در اینجا مغز او در پوست پیداست
حجابی نیست جانم راه بردست
ره خود را بسوی شاه بُردست
حجابی نیست جانان آشکار است
چو دیدم من همه دیدار یار است
حجابی نیست این دم دوست ماراست
کرا اینجا سخن زین نوع یار است
سخن بسیار ماندست و نماندست
بخود عطّار از آن چندی بخواند است
که وصل یار او را داد پاسخ
ز دید شرع نی فرع تناسُخ
تناسخ گرچه حکمت هست چندی
ز من بشنو ز جان و دل تو پندی
تناسخ حکمت یونان زمین است
مرا زان هیچ نه عین الیقین است
تناسخ دورت اندازد ز دیدار
مر این یک نکته را از جان نگهدار
تناسخ مر تراکی ره نماید
ترا اندوه در آخر فزاید
تناسخ چیست مر کفر و ضلالت
مخوان اینجایگه علم جهالت
حقیقت علم قرآن را بیاموز
بنور علم قرآن گرد پیروز
بقرآن راه خود را باز یابی
در اینجا صدهزاران راز یابی
بهردم صد هزار اسرار بینی
پس از آن گاه کل دیدار بینی
تمام آمد کنون در سرّ قرآن
جواهر ذات را میبین و میخوان
تمام آمد کتاب اینجا در اسرار
حقیقت هست در وی سرّ پدیدار
تمامت این زمان اینجا کتابم
چو رفت از پیش اینجاگه حجابم
تمامت این زمان این جوهر الذات
نمودم راز جان با جمله ذرّات
کتاب اینجا تمام آمد در آخر
که با ما هست جانان گشته ظاهر
مر این اسرارها با خاص و عام است
کتاب اینجا در این معنی تمام است
که ذات پاک بیچون آشکار است
درون جمله در پنج و چهار است
الهی عالم السرّی و دانی
که تو گفتی همه سرّ و تو خوانی
الهی عالم السرّی در اسرار
همه کون از نمود تو خبردار
الهی عالم السرّی حقیقت
که خود میبینی اینجا دید دیدت
الهی این زمان عطاآر با تست
در اینجا دیده و دیدار با تست
تودید جملهٔ ای صانع پاک
از این رمزم رهان و بخش تریاک
تو دانی هرچه خواهی کن یقین هان
مر او را زین همه گفتار برهان
تو دانی هرچه خوهی کن که جانی
نمیدانم دگر باقی تو دانی


عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
اشاره بکتابهای منظوم شیخ
گر ازین مرهم نیابی کام خویش
جوهر الذاّتم بیاور تو به پیش
آنچه از وی بشنوی در خویش بین
تاشود سرّ عجایب پیش بین
جوهر الذّاتم سخن بی پرده است
همچو اشتر نامه مستی کرده است
گر تو از مرغ حقایق پر بری
منطق الطّیرم بخوان تا بربری
مرغ عطّار از زبان حق شنید
لاجرم از آشیان حق پرید
چونکه حق بشناختی شیرین به بین
تا شود این دید تو حقّ الیقین
رو تو اسرار ولایت گوش کن
و آنگهی جام هدایت نوش کن
گر تو از جام محبّت می خوری
جانب شهر ولایت پی بری
رو مصیبت نامه را از سر بخوان
تا شود حاصل تو رامقصود جان
گر الهی نامه را گیری بگوش
جام وحدت را کنی بی شبهه نوش
پندنامه گر بیابی در جهان
تو عزیزش دار همچون جان جان
تا بیابی عزّت دنیا و دین
آنگهی بر تخت سلطانی نشین
رو بذکر اولیا مشغول شو
و آنگهی چون تذکره مقبول شو
همچو ایشان ترک کن تجرید شو
دور روزی چند ازتقلید شو
من کتب بسیاردارم در جهان
لیک مظهر را عجایب نیک دان
مظهر کلّ عجایب حیدر است
در میان سالکان او رهبر است
ختم کردم این کتب بر نام او
زآنکه دارم مستیی از جام او
هر که او از جام تو یک قطره خورد
گوی دولت از میانه او ببرد
ای تو درمقصود یکتا آمده
مظهر سرّ هویدا آمده
احمد مرسل چو رویت را بدید
گفت اینک نور حق از حق رسید
حق بسی گفته ثنا در شأن او
گر نمی‌دانی بخوان قرآن او
گر تو از قرآن حق منکر شوی
بیشکی میدان که تو کافر شوی
ای ز بینش مقصد و مقصود حق
وی بدانش برده تو از کلّ سبق
ای تو درعالم محقّق آمده
نور تو با ذات ملحق آمده
پرتو ذات الهی بود تو
بحرها چون شبنمی از جود تو
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
***
این سخن نقلست از سلطان دین
از امام متقیین ایمان دین
آن امامی کو حقیقت یاب بود
در میان بحر دین گرداب بود
اسم او خواهی که دانی ز اولیا
هست نام او علی موسی الرضا
آن امامی کو طریق دید حق
جمله اهل الله را داده سبق
آن امامی کو بغیر از حق ندید
عالمی انوار از او آمد پدید
گفت تو خواهی که ایمانت بود
انس و جنّ جمله بفرمانت بود
تو ز دین مصطفی جاهل مباش
در طریق مرتضی غافل مباش
در ره دین ذکر حق را کن نثار
تخم حبّ مرتضی در دل بکار
هست ذکر حق حصار و شرط آن
حبّ آل مصطفی باشد بدان
گفت پیغمبر حدیثی بر ملا
هست این معنی خود از پیش خدا
رو تو از عطّار پرس اسرار او
ز آنکه دارد مظهر انوار او
من بتو اسرارگویم پایدار
گر تو منصوری سخن را پاسدار
ای زانوارت جهان روشن شده
قرص خور، شمعی از آن روزن شده
چند گویم من بتو اسرار را
خود ز کل نشناختی انوار را
هست از نور خدا روشن دلم
حلّ شده از نور حیدر مشکلم
گشته روشن این ضمیر پاک من
شد زیارت گاه مردان خاک من
ز آنکه من عطّار ثانی آمدم
وز وجود خویش فانی آمدم
خود مرا مولد به نیشابور بود
لیک اصل من بکوه طور بود
طور چبود مظهر اسرار او
نور چبود واصل انوار او
نور طور خود در اودیدم عیان
گر تو می‌بینی بیا نزدیک مان
ز آنکه چون منصور واصل آمدیم
نی چو زرّاقان جاهل آمدیم
بیعت ما بیعتی باشد نخست
گشته این بیعت بدین ما درست
دین خود را می‌کنم من آشکار
گر برندم این زمان در پای دار
دین من دین امیرالمؤمنین
راه من راه امام المتقین
ما بدین حیدری داریم رو
یک جهت باشیم ما در دین او
تو زدین لفظی برآری برزبان
خودنمی‌دانی معانی را عیان
رو، ز قرآن مغز گیر و پوست مان
پوست را انداز پیش کرکسان
روغن این مغز جان اولیاست
این چنین معنی بیان اولیاست
رو، ز قرآن صورت و معنی ببین
تا شود روشن ترا دنیا و دین
خود نمی‌دانی که قرآن نطق راست
ناطق او را نمی‌دانی کجاست
ناطق او خود امیرمؤمنان
در کلام الله نطق او بیان
او بود قرآن ناطق در یقین
زانکه او گفته است نطقم را ببین
ناطق من خود محمّد بود شاه
رو تو واقف شو ز اسرار اله
جمله اسرار خدا آموختم
جامه از انّا عطینا دوختم
گر هزاران سال باشی در طلب
ور هزاران جام گیری تا به لب
ور بهر روزی گزاری صد نماز
ور شوی با روزه در عمری دراز
گر شوی غزّالی طوسی به دهر
ور برون آری بسی درها ز بحر
گر اویس خاص باشی مصطفا
ور حسن گردی به سیرت با صفا
ور چو مالک تو نهٔ دینار جو
چون محمد واسعی تو یار جو
گر تو باشی همچو ایشان درروش
ور بیابی در طریقت پرورش
ور حبیب اعجمی باشی بحال
ور چو بوخالد شوی در عمروسال
ور شوی تو همچو عتبه ذکر گوی
ور بیابی تو در آن سیر آبروی
ور تو همچون رابعه باشی خموش
ور فضیلی خود بعالم در خروش
گر چو ابراهیم ادهم در جهان
ور چو بشر حافی آیی راز دان
گر شوی ذوالنون مصری پرمحن
بایزیدی گر شوی بسطام فنّ
ور چو عبدالله مبارک آمدی
ور چو لقمان نور تارک آمدی
گر شوی داود طائی با وفا
ور چو حارث شد جنابت باصفا
ور سلیمانی و دارائی بدرد
ور محمد این سمّاکی تو فرد
گر محمد اسلم و اعلم شوی
احمد حرب اندرین عالم شوی
گر چو حاتم کو اصم بدعالمی
ور ابوسهلی و در دین مکرمی
گر شوی معروف کرخی در کرم
ور چو سرّی سقطی گردی تو هم
گر شوی تو همچو فتح موصلی
ور شوی چون احمد حواری ولی
گر چو سلطان احمد خضرویه راه
یابی و گردی بملک فقر شاه
یا بگردی بوتراب نخشبی
یا شوی تو همچو شیخ مغربی
یا چو یحیی معاذو شه شجاع
کین دوشه کردند عالم را وداع
گر چو یوسف بن حسین راز دان
باشی و عبدالله حیری روان
یا تو چون بوحفص حدادی شوی
از علوم دین دل آبادی شوی
یا تو چون حمدون قصاری شوی
یا تو چون منصور عمّاری شوی
گر شوی چو احمد عاصم به علم
ور شوی همچون جنید محترم
عمر و عبدالله مکّی گر شوی
بر همه مردان عالم سرشوی
گر تو چون خراز باشی سرّ پوش
چون حسین نوری آیی در خروش
یا ابوعثمان حیری در حرم
در طریق عشق باشی محترم
چون محمد گر بود اسمش رویم
بر سر ارباب عرفان بود غیم
گر شوی ابن عطا در کار حق
ور چو ابراهیم رقی یار حق
یوسف اسباط یا یعقوب پیر
نهر جوری آنکه بود او بی‌نظیر
چون محمد کو حکیم سرمدی است
آنکه او سرور بملک بیخودیست
بوالحسن آن شیخ بوشنجی شوی
یا تو چون ورّاق راه دین روی
گر چو بوحمزه خراسانی شوی
ور براه حق بآسانی شوی
ور شوی عبدالله ابن الجلا
ور تو باشی چون علیّ مرحبا
جملگی کردند کار راه حق
تو بری در معرفت ز آنها سبق
احمد مسروق اگر باشی بدهر
ور شوی سمنون مجنون نورشهر
ور شوی در رتبه چون شیخ کبیر
در میان اهل عرفان بی نظیر
ور چو بواسحق گردی کاردان
بو محمد مرتعش را همزبان
ور تو منصوری و حلاج اسم تست
جمله انوار خدا در جسم تست
همچو فضل ار صاحب سیری شوی
بوسعید بن ابوالخیری شوی
ور چو شیخ مغربی گردی عیان
چون ابوالقاسم شوی شیخ کلان
گر شوی تو همچو نجم الدین ما
از تو گیرد عالمی نور و صفا
ور چو سیف الدین و مجدالدین شوی
چون علی لالا توهم ره بین شوی
ور هزاران سال تو شیخی کنی
ور شوی در ملک عرفان تو غنی
گر کتبهای سماوی بشنوی
ور تو عمری در ره عرفان شوی
راه یک دان نه دو باشد راه حق
این سخن را گوش کن از شاه حق
این جماعت جمله از خورد و کلان
راه بین باشند و جمله راه دان
راه این جمله یقین میدان یکیست
کور باشد آنکه رادر این شکیست
بود اینها را مسلّم راه شرع
باخبر بودند جمله اصل و فرع
همچو ایشان باش در دین پایدار
تخم ایمان در زمین دل بکار
تخم ایمان را بعالم زرع دان
تا که گردد سیر ایمانت عیان
چونکه گردد سبز باز آرد ثمر
رو تو این بررا چو جان خود شمر
بعد از آن جان را بجانان وصل کن
دست و رو از جمله دینها غسل کن
گرچه مردم دین بسی دارند لیک
تو نمی‌دانی که این دین نیست نیک
راه دانانی که بر حقّ رفته‌اند
راه حقّ را راست مطلق رفته‌اند
جمله یک دینند پیش شاه خود
چون بدانستند ایشان راه خود
ای تو گم کرده ز ایمان راه را
روشناس آخر چو ایشان شاه را
جمله دانند این جماعت شاه را
گم نکردند از حقیقت راه را
هر که در راه ولایت انور است
او بشهر دین احمد چون دراست
هر که در راه علی ره دان شده
در میان جان ما ایمان شده
هر که در راه علی از جان گذشت
تیر او از هفتمین ایمان گذشت
هر که در راه علی دارد قدم
هست در دار بهشت او محترم
گر تو مردی سرّ شاه از من شنو
مظهر حقّ را بدان با او گرو
هست عطّار این زمان خود حیدری
یافته در دین حیدر سروری
هست عطار این زمان با شه درست
دامن او گیر ای طالب تو چست
ز آنکه همچون او نداری رهبری
رهبر عطّار آمد سروری
سرور مردان عالم شاه ماست
در حقیقت دید او همراه ماست
من بدیدم دید او در خویشتن
ز آن بنالم همچو بلبل در چمن
بلیل طبعم از او گویا شد
چشم دید من از او بینا شده
عالمی روشن شده از نور او
و آنکه هست انسان کامل پور او
هر که راه او رود فرزند اوست
رشتهٔ جانهای ما پیوند اوست
گمره است آنکس که غیر او بود
وز خدا دور است آنکو بشنود
بشنود هر کس بجان این را ز ما
در جهان جان شود انبازما
زو شنیدم نطق و نطقم او بداد
این همه اسرار در جانم گشاد
این چنین مظهر همه از غیب دان
بعد از این عطّار گشته غیب دان
در میان جان من او بوده است
خود همو گفته همو بشنو ده است
من چه گویم من چه دانم من که‌ام
در شنیدن در سخن گفتن که‌ام
هست او گویا چو نور اندر تنم
کز زبان او حکایت می‌کنم
این سخنها را روایت می‌کنم
خلق عالم را هدایت می‌کنم
من ازو گویم ازو دانم از او
می‌کنم دایم ز مظهر گفتگو
بعد از این گویم حقایق بیشمار
گر تو ره دانی بسویم گوشدار
من معانی با تو گویم بیشمار
شمّه‌ای را ز آن معانی گوشدار
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم: «التعظیم لامر الله والشفقة علی خلق الله»
تا که ایمانت شود محکم از او
مهر او میدار در جانت نکو
جان خود آمیز با مهرش نکو
تا درآید در میان جانت او
دیگری آن کز میان خلق رو
گوشه‌ای گیر ودرون دلق رو
چون بیابی سرّ ما سرپوش باش
در میان عاشقان می نوش باش
رو چو عطّار و قناعت پیشه کن
در میان مظهرم اندیشه کن
زاد راهت هرچه باشد غیر ازین
دشمنان باشند و دارندت کمین
ای برادر اهل دنیا را مبین
ز آنکه ایشانند گمراهان دین
تو بهردرویش عارف باش یار
گاه گاهی جوهر را پیش آر
چون ببینی جوهر ذاتم چنان
اندر آیی در میان سالکان
درّ ز بحر دل در آرم بیشمار
گر تو می‌جوئیش رو جوهر بیار
هر دری زین گوشوار عالمی است
هر که این راگوش دارد آدمی است
فکر وذکر خویش را صافی بساز
جهد فرما آنگهی اندر نماز
بعد از آنی روزه‌دار از کلّ نفس
ز آنکه باشد روزهٔ تو غلّ نفس
از طعام بد بپرهیز ای پسر
همچو دد کم باش خونریز ای پسر
نفس را از روزه اندر بنددار
مر ورا نز لقمهٔ خورسند دار
روزه‌ای میدار چون مردان مرد
نفس خود را از همه میدار فرد
نی همین از اکل او را باز دار
بلکه نگذارش بفکر هیچ کار
رو تو کُش نفس و مگردانش تو سیر
وانگهی بر خود مگردانش دلیر
ذکر حقّ باشد تمامی کار او
ورنه از خوردن نباشد عار او
در میان اهل معنی کن حضور
ز آنکه ایشانند چون دریای نور
رو تو از مردان دین غافل مباش
ز آنکه ایشانند ما را خواجه تاش
گر تو اهل فضل را نشناختی
دین و دنیا را به یک جو باختی
رومعانی دان شو و اسرار خوان
تا شوی در ملک معنی جان جان
نقطهٔ باب ولایت را طلب
و آنگهی از وی هدایت را طلب
گر نبایستی بعالم راهبر
کی فرستادی رسول با خبر
انبیا را اولیا باشد وصی
اولیا را اصفیا باشد صفی
اولیا و انبیا لطف حقّ‌اند
در حقیقت جمله حقّ مطلق‌اند
انبیا را خود ولی باید مبین
تا بگوید علم معنی را یقین
گر تو بی ایشان روی راه ای پسر
از حقیقت خود کجا یابی خبر
گر نیابی تو ولی را در جهان
رو ز مظهر جوی تا گوید عیان
هر چه ایشان گفته‌اند آن را شنو
هرچه کردند ای پسر با آن گرو
تا شوی در ملک معنی مقتدا
خیز و برخوان ربّ انصرنی علی
تا رسی بر آنچه مقصودت بود
خود بیابی آنچه مطلوبت بود
بهره کی یابی ولی زین کار تو
زآنکه میجوئی بسی اسرار تو
هرکه آزار کسی دارد بدل
پیش مردان باشد اودایم خجل
جانت از مهر علی آباد کن
خاطرت از بار غم آزاد کن
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تشویق نمودن مستعداد بولایت حضرت شاه مردان
چون بدین مصطفی همره شوی
از طریق مرتضی آگه شوی
هرچه گفتار کلام است و حدیث
گوش کن مشنو سخن از هر خبیث
رو توبیعت کن باولاد رسول
تا کند الله ایمانت قبول
هرچه فرمایند میکن تو بجان
تو بجان کن آنچه گویندت عیان
خود ورای رأی ایشان راه نیست
گر روی ره غیر آن جز چاه نیست
چاه چبود چاه خسران چاه ویل
گفتمت حرفی ببینش چون سهیل
آن سهیلی کز یمن بر هر که تافت
از شعاعش بوی دید ور نگ یافت
بوی و رنگ از حبّ آل مصطفی است
هر که دید او سرخ روی دو سراست
هرکرا چیزی بخاطر خوش بود
دفتری سازد که ظاهر خوش بود
رو تو غیر از راستی چیزی مگو
زآنکه باشد این بعالم خود نکو
هر که او دفتر بقلاّبی کشید
عاقبت خود را بخلاّبی کشید
ای برادر خط بقلاّبی بکش
پیش قلّابان فکن این غلّ و غش
عالمی از دست خط گمره شدند
جمع دیگر بر خطوط شه شدند
خطّ شه با خطّ احمد جمع کن
بعد از آن چون نور ایمان شمع کن
هست قلّابی خلاف دین همه
چیست چندین رسم و این آئیین همه
رسم و آئین را گذار و راست باش
باش یک روی و مکن این راز فاش
راست قول مصطفی و مرتضی است
غیر این هر کس که کرد او برنخاست
راه احمد راه حق دان بی‌گزاف
راه دوزخ دان ره اهل خلاف
خط کلام است و حدیث است و ورع
نیست حاصل دیگران را جز جزع
هیچ میدانی که در عالم چه شد
این همه بدعت بعالم از که شد
از کسی کو راه حق پوشید و رفت
آستان دوزخ او بوسید و رفت
رو تو بی‌حکم خدا کاری مکن
خویش را درضدّ چو مرداری مکن
هر که از دین نبی بیزار شد
او نجس گردید چون مردار شد
هرکه او در راه دین تقصیر کرد
خویشتن را درجوانی پیر کرد
هرکه او آید بهمراهی ما
جای او باشد بهشت باصفا
هر که با او یار شد او یار دید
کور شد آنکه ورا اغیار دید
هرچه در عالم بظاهر حاضر است
تو یقین میدان که فانی آخر است
تو بظاهر نیک باش و نیک رو
تا بباطن تو شوی معنی شنو
رو مقام بیخودی راگوشه کن
وآنگهی گفتار ما را توشه کن
غیر ایشان نیست هادی ای عزیز
گر تو بینی ناکسی و بی تمیز
تو کناره گیر از شهر بدان
رو بصحرا آر و خود را وارهان
هست صحرا و ادئی بس با حضور
دیدهٔ اغیار از آنجا مانده دور
هست صحرا جای امن و باصفا
هر که آمد رفت از اهل وفا
هست صحرا آنکه گل روید از او
اهل معنی نکته‌ها گوید از او
غیر را آنجانباشد هیچ راه
خار نبوددر میان آن گیاه
چون برون آیی تو از شهر بدن
اندر آن صحرا روی بی‌خویشتن
بوی حبّ مرتضی مستت کند
در بهشت عدن پابستت کند
خانه و شهر بدن ویران کنی
همچو گل جا در میان جان کنی
رو تو نیکو باش و هرجا باش باش
زآنکه این معنی نباشد بی‌بلاش
رو بلای آسمانی را بخر
تا که یابی از بلای او ثمر
گر بلا ازوی بود نیکو بود
خود بلای تو همه از تو بود
هر بلا کز وی بیاید خوش بود
بر سر تو خود بلای تو بود
رو مکن با اهل حق جنگ و نزاع
گر کنی حشر تو باشد باسباع
حیف باشد خود که شیطان در جهان
خود تووسواسی شوی با این و آن
رو تو از وسواس شیطان دور باش
تا ببینی با نبی در یک قباش
گر بصورت دردومظهر جلوه کرد
مظهر ما در دو عالم هست فرد
هست بینا آنکه راه حق رود
کور گردد آنکه اوبردق رود
رو بحجّت کار کن با شاه حق
زآنکه اعمی را نباشد راه حق
راه حق از معصیت گردد خراب
من زجور تو دلی دارم کباب
ساختی یک خانه را هفتاد در
سر بسر ازدین احمد بیخبر
باب یک دانم بگفت مصطفی
مصطفا گفتا علیٌ بابها
خود برآ از باب او درعلم حق
تا بری از جمله صدّیقان سبق
رو ازین در تو بشهر مصطفا
تا ببینی جنّت و فردوس را
چونکه جنّت خواستی با حق گرو
رو تو فتّاح علیم از حق شنو
ز آنکه حق دانا ز سرّ خلق شد
در درون جبّه و هر دلق شد
من درون جبّه دیدم شاه را
از درون یابم بسویش راه را
گر بدین و مذهبش تونگروی
در حقیقت مرتد و ملعون شوی
مذهب غیر از دلت بیرون دوان
در دلت نهری ز ایمان کن روان
مذهب شه را بدان و راه جو
تا که باشد علم شرع تو نکو
من براه اهل ملّت رفته‌ام
بر همه اطوار سنّت رفته‌ام
سنّت پیغمبر و ملّت یکیست
راه حیدر را در این خود کی شکیست
هست مهر شاه مردانب ر دلم
قرنها این بُد سرشته در گلم
تا که گفت آنشاه من با من سخن
عیب من در این سخنها تو مکن
آنچه او گفته است من خود آن کنم
غیر دینش را همه ویران کنم
تو زدین او بکن یک خانه‌ای
واندر آنجا جای ده جانانه‌ای
مایهٔ تو گنج حبّ او بود
در دو عالم مایهٔ نیکو بود
گنج و مایهٔ حبّ او باشد ترا
چون نداری گنج گردی بینوا
خانهٔ تو خانهٔ شیطان بود
پیش تو دیو لعین رحمان بود
جامده در خانه بغض و کینه را
تیره از ظلمت مساز آئینه را
هرکه بر دین شه مردان برفت
از جهان میدان که با ایمان برفت
خانهٔ دل را ز غیرت پاک کن
وآنگهی رو جان دشمن چاک کن
جان دشمن چاک کردم زین سخن
زآنکه دشمن را نباشد بیخ و بن
من سخن ازدانش او گفته‌ام
وز عطایش درّ معنی سفته‌ام
ور نه از عطّار کی آید سخن
این معانی را بدان و فهم کن
در درون خود آتش شوقش بود
در میان جان من ذوقش بود
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
بیان سر لو کشف نمودن علی علیه السلام و به عین الیقین، عالم بعلوم آن بودن
آن امیری کو بود در راه حق
برده از کلّ خلایق او سبق
خوانده او علم لدنی را تمام
بوده او در علم معنی با نظام
گفت چون حق را بدیدم در یقین
گشت کشف من همه اسرار دین
چونکه علمت یافت حق را در عیان
دان که حق با تست در معنی نهان
گر ببیند آنچه من هم دیده‌ام
یکسره و بیش و نه کم دیده‌ام
سرّ غیبی بر دلم گشته عیان
گرچه هست از دیدهٔ هر کس نهان
از نهان و آشکارا حاضرم
بر زمین و آسمانها ناظرم
چون بدیدم حق نبینم هیچ غیر
غیر را در این معانی نیست سیر
من بباطن دیده‌ام حق را یقین
دیده بگشا و بمن حق را ببین
من بعین عین خود حق بین شدم
ز آن باهل بغی اندر کین شدم
هرکه از فرمان من سر تافته
او وجود خویش بی سر یافته
هرکه با حق راست رفت ایمان برد
ورنه از شمشیر من کی جان برد
داده حق بر من بقدرت ذوالفقار
تاکشم از جان بی‌دینان دمار
من بغیر از حق نبینم هیچ چیز
زآنکه او بخشیده ما را این تمیز
هرچه حق گفته است من آن کرده‌ام
غیر حق را جمله ویران کرده‌ام
ای برادر راه حق چون شاه رو
زآنکه او در راه حق بُد پیش رو
رو چو او دین محمّد را بگیر
تا شود روز پسینت دستگیر