عبارات مورد جستجو در ۴۱۵ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : ساقینامه
بخش ۸
ز مردان بود شکر پیکان به جا
که دل میدهد، دل ز جا رفته را
یکی گرز را گر فشردی به مشت
نماندی ز اعضاش چیزی درست
یکی در قلم کردن خشک و تر
شکافش دو سر کرده تیغ دو سر
چنان گرم شد دستبرد یلان
که پامال گردید اجل در میان
همه تن، بر و پهلو و پشت، دل
سراپای چون غنچه یک مشت دل
ازین فوج، گردی به دریا رسید
به دریا نم آب را خاک چید
شود گرم، هنگامه رستخیز
زمان فتنهبار و زمین فتنهخیز
ز سرنیزه سرسبز عالم چنان
که تا سبزه چرخ خورد آب ازان
ز بس تیغ و پیکان و گرز و تبر
جهان گشته دکان فولادگر
ز قحط سلامت در آن انجمن
خورش بود شمشیر و پوشش کفن
اگر کوه قاف است اگر بحر نیل
بود لقمه پیش دندان فیل
ز بس کوه آهن در آن دشت کین
شده ریش، کوهان گاو زمین
عروس ظفر را در آن کارزار
سر و گردن آیینه دستهدار
نهاده یلان زخم را بر کنار
به خون پنجه آغشته قصابوار
ز بس خیزد از جان گردان خروش
فتد دیگ آشوب محشر ز جوش
برآورد خشم از ترحم دمار
غضب جوهر خویش کرد آشکار
نمکدان آن خوان شده طبل باز
سران میهمان، کوس مهماننواز
سرانگشت آهنتنان، بیهراس
چو مقراض، مایل به قطع لباس
به هم آهنین پنجهها در ستیز
سرانگشتها همچو مقراض تیز
ز بس تنگ شد عرصه از کندره
تفک را نفس در گلو شد گره
ز هر سو کمانها درآمد به چنگ
به طیران درآمد عقاب خدنگ
جدا گشته از هم ز تاب جدل
تن از جان شیرین، چو موم از عسل
فشردند در عرصه پای ثبات
شود از پیاده، بسی شاه، مات
سر از تن به تکلیف تیغ جفا
ز هم گشته چون بیوفایان جدا
مگر باد شمشیر آمد فرود؟
که چون غنچه بشکفت از زخم، خود
نیابی درین عرصه از پیش و پس
نیفتاده بر خاک، جز تیر، کس
نگشته ز شمشیر، کس روی تاب
شده بستر ماه نو، آفتاب
شده زخم تیغ از تن فیلبان
نمایان چو ماه نو از آسمان
چو پیوند تن، جان به زخمی گسیخت
سراسیمه در زخم دیگر گریخت
برای لحد بود در کار، خشت
تکاور ز سُم، گِل به خون میسرشت
کند استخوان نهنگ آشکار
دو شمشیر همپشت دندانهدار
به کوه ار ستیزند شیران به جنگ
به پیکان ربایند خال از پلنگ
بساط زمین گشت دیگر سپهر
ز آیینهپوشان پر از ماه و مهر
ز گرد سواران، علم داشت داد
به سر خاک میکرد چون گردباد
چو نگذشت از خون کس نیزه، چون
گذشت از سر نیزه طوفان خون؟
ز بازوی گردان به روز مصاف
سبک کرد گرز گران، کوه قاف
ز پیکان پرخون، جهان لالهزار
به سر ابر شمشیر شد ژالهبار
ز پیکان نشتررسان دمبهدم
کشید از رگ نیزهها خون علم
ز پرواز تیر از پی یکدگر
تبرزین چو ترکش برآورد پر
علم را تب و لرز گیرد ز بیم
نماند مزاج سنان مستقیم
چو شمشیربازند مردان کار
بود قبضه تیغشان دستیار
فلک طرح آن فتنه امروز ریخت
که هول قیامت ز فردا گریخت
چو بادام، مردان کین را به بر
قبا و زره، ابره و آستر
ز بس تنگ گردید جا بر سپاه
بدن گشت نیلی و تن شد سیاه
برآمد چنان زان دو لشکر غریو
که میجست هر سو به لا حول، دیو
ز بیم سنان زندگی در گریز
اجل را ز شمشیر، بازار تیز
یلان را اتاقه به سر کرده جای
نهان گشته در زیر بال همای
به دوش هژبران ز گرد نبرد
کمان پشت خم کرد از بار گرد
گسست آنقدر زهره پردلان
که پرزهر شد شیشه آسمان
ز بانگ مخالف جهان پرصدای
دم صور شد دمکش کرّه نای
گرفتند گردان کمانها به چنگ
چو پیکان نهادند دل بر خدنگ
همه پنجه چون غنچه از پردلی
هراسان ازان قوم، شیر یلی
دلیران به جانباختن بیدریغ
به جان دست شستند از آب تیغ
سنان گشته بر تیرهروزی دلیل
که در چشم خورشید گردانده میل
ز طوفان مستی در آن عرصه فیل
کف آورده بر لب چو دریای نیل
شده مست پرخاش، فیل دمان
خم نیل آورده کف بر دهان
ز دهشت فرو برده گردن به دوش
درون لیک چون خم ز غیرت به جوش
فلک را دوایر در آن گیرودار
شده جمع با هم چو یک حلقه تار
ز بس خورد از گرز، مشت از قفا
پر از مهره شد چون صدف، سینهها
گه حمله چون هی بر ابرش زدند
تو گفتی که آتش در آتش زدند
ز برق سنان سوخت بال ملک
نیستان شد از نیزه نی فلک
ز کین بس که ابرو پذیرفت چین
پی سجده شد تنگ، جا بر زمین
به تقلید، نامآوران گرم جنگ
ز جان شسته دست از پی نام و ننگ
سنان را رسد لاف مردانگی
که سرمایه دارد ز فرزانگی
کمان، کج نهادی بود پشت خم
سنان، راستکاری به یاری علم
نکرده سر مرد را تن وداع
سرش بر سر نیزه کردی سماع
کند سبزه تیغ زهرابدار
چنار کهن را قلم چون خیار
ازان عرصه جستی چو تیر شهاب
علم را اگر پا نبودی به خواب
ز تیغ و سنان بس که خوردند ریو
رمیدند گردان ز آهن چو دیو
ز بس فال زد پنجه در دار و گیر
شد از مهره پشتها قرعه، تیر
ز دیگ غضب گر نخیزد خروش
دم سرد شمشیرش آرد به جوش
مبارز سپر بر سپر بس که بافت
پی بردن جان، اجل ره نیافت
به کوشش مبارز چنان بی دریغ
که مو بر بدنها کشیدهست تیغ
چه خنجرگذار و چه شمشیرزن
همه سرتراش سرند از بدن
دلیران نکردند خفتان هوس
که عیب است شیر ژیان در قفس
نگاه دلیران سوی هم به قهر
حریفان پیمانهپیمای زهر
ز جمعافکنیهای مرد دلیر
به یک زخم، چون جعبه، صد چوبه تیر
به جز قبضه تیغ، کس دستگیر
نگردد کسی را ز برنا و پیر
ز نیروی باران تیر از هوا
کند سبزه تیغ نشو و نما
ندیده در آن عرصه دار و گیر
به جز زخم شمشیر، مرد دلیر
چو برق از رگ ابر، وقت مصاف
برون جست شمشیر، خود از غلاف
نبود از سپه بر زمین جای کس
همین خانه زین تهی بود و بس
ز بس کُشته در عرصه دار و گیر
گرفت استخوان در گلوی نفیر
فتادی چو از تن سر وهمناک
گرفتی ز لرزیدنش لرزه خاک
فروزان ز شمشیر هرسو چراغ
حریفان رسانیده از خون، دماغ
اگر در فرنگش توانند دید
نماند ز کفار، یک نابُرید
به هم آتش و آب آمیخته
چه خونها که بر خاک ره ریخته
چمن را اگر بگذرد در خیال
قلم کرده روید ز خاکش نهال
به حرفش کند خیرگی گر زبان
شود قطع نسل سخن در بیان
برای نشاط دل دوستان
ز خون مخالف کند بوستان
به تیزی چه گویم چها میکند
عرض را ز جوهر جدا میکند
اگر افتدش سایه بر بیستون
جهد از رگ سنگ تا حشر خون
نظّارهاش گر زند دیده لاف
نگه، خامه مو شود از شکاف
به دی، برقش افتد چو در بوستان
کشد شعله زو آتش ارغوان
کسادست ازو نرخ جنس ستیز
گریز از دمش گشته بازار، تیز
چه آغشته گردد به خون یلان
بود شعله آتش ارغوان
بقا را دمش آتشین اژدهاست
که زخمش خیابان شهر فناست
بود آتش پنبهزار بقا
اجل از دمش مستعد فنا
کسادی ز وهمش بود گریز
همین است اگر هست بازار تیز
ز بیمش چنان ریخت رنگ یلان
که شد قبضه خاک ازان زرفشان
که دل میدهد، دل ز جا رفته را
یکی گرز را گر فشردی به مشت
نماندی ز اعضاش چیزی درست
یکی در قلم کردن خشک و تر
شکافش دو سر کرده تیغ دو سر
چنان گرم شد دستبرد یلان
که پامال گردید اجل در میان
همه تن، بر و پهلو و پشت، دل
سراپای چون غنچه یک مشت دل
ازین فوج، گردی به دریا رسید
به دریا نم آب را خاک چید
شود گرم، هنگامه رستخیز
زمان فتنهبار و زمین فتنهخیز
ز سرنیزه سرسبز عالم چنان
که تا سبزه چرخ خورد آب ازان
ز بس تیغ و پیکان و گرز و تبر
جهان گشته دکان فولادگر
ز قحط سلامت در آن انجمن
خورش بود شمشیر و پوشش کفن
اگر کوه قاف است اگر بحر نیل
بود لقمه پیش دندان فیل
ز بس کوه آهن در آن دشت کین
شده ریش، کوهان گاو زمین
عروس ظفر را در آن کارزار
سر و گردن آیینه دستهدار
نهاده یلان زخم را بر کنار
به خون پنجه آغشته قصابوار
ز بس خیزد از جان گردان خروش
فتد دیگ آشوب محشر ز جوش
برآورد خشم از ترحم دمار
غضب جوهر خویش کرد آشکار
نمکدان آن خوان شده طبل باز
سران میهمان، کوس مهماننواز
سرانگشت آهنتنان، بیهراس
چو مقراض، مایل به قطع لباس
به هم آهنین پنجهها در ستیز
سرانگشتها همچو مقراض تیز
ز بس تنگ شد عرصه از کندره
تفک را نفس در گلو شد گره
ز هر سو کمانها درآمد به چنگ
به طیران درآمد عقاب خدنگ
جدا گشته از هم ز تاب جدل
تن از جان شیرین، چو موم از عسل
فشردند در عرصه پای ثبات
شود از پیاده، بسی شاه، مات
سر از تن به تکلیف تیغ جفا
ز هم گشته چون بیوفایان جدا
مگر باد شمشیر آمد فرود؟
که چون غنچه بشکفت از زخم، خود
نیابی درین عرصه از پیش و پس
نیفتاده بر خاک، جز تیر، کس
نگشته ز شمشیر، کس روی تاب
شده بستر ماه نو، آفتاب
شده زخم تیغ از تن فیلبان
نمایان چو ماه نو از آسمان
چو پیوند تن، جان به زخمی گسیخت
سراسیمه در زخم دیگر گریخت
برای لحد بود در کار، خشت
تکاور ز سُم، گِل به خون میسرشت
کند استخوان نهنگ آشکار
دو شمشیر همپشت دندانهدار
به کوه ار ستیزند شیران به جنگ
به پیکان ربایند خال از پلنگ
بساط زمین گشت دیگر سپهر
ز آیینهپوشان پر از ماه و مهر
ز گرد سواران، علم داشت داد
به سر خاک میکرد چون گردباد
چو نگذشت از خون کس نیزه، چون
گذشت از سر نیزه طوفان خون؟
ز بازوی گردان به روز مصاف
سبک کرد گرز گران، کوه قاف
ز پیکان پرخون، جهان لالهزار
به سر ابر شمشیر شد ژالهبار
ز پیکان نشتررسان دمبهدم
کشید از رگ نیزهها خون علم
ز پرواز تیر از پی یکدگر
تبرزین چو ترکش برآورد پر
علم را تب و لرز گیرد ز بیم
نماند مزاج سنان مستقیم
چو شمشیربازند مردان کار
بود قبضه تیغشان دستیار
فلک طرح آن فتنه امروز ریخت
که هول قیامت ز فردا گریخت
چو بادام، مردان کین را به بر
قبا و زره، ابره و آستر
ز بس تنگ گردید جا بر سپاه
بدن گشت نیلی و تن شد سیاه
برآمد چنان زان دو لشکر غریو
که میجست هر سو به لا حول، دیو
ز بیم سنان زندگی در گریز
اجل را ز شمشیر، بازار تیز
یلان را اتاقه به سر کرده جای
نهان گشته در زیر بال همای
به دوش هژبران ز گرد نبرد
کمان پشت خم کرد از بار گرد
گسست آنقدر زهره پردلان
که پرزهر شد شیشه آسمان
ز بانگ مخالف جهان پرصدای
دم صور شد دمکش کرّه نای
گرفتند گردان کمانها به چنگ
چو پیکان نهادند دل بر خدنگ
همه پنجه چون غنچه از پردلی
هراسان ازان قوم، شیر یلی
دلیران به جانباختن بیدریغ
به جان دست شستند از آب تیغ
سنان گشته بر تیرهروزی دلیل
که در چشم خورشید گردانده میل
ز طوفان مستی در آن عرصه فیل
کف آورده بر لب چو دریای نیل
شده مست پرخاش، فیل دمان
خم نیل آورده کف بر دهان
ز دهشت فرو برده گردن به دوش
درون لیک چون خم ز غیرت به جوش
فلک را دوایر در آن گیرودار
شده جمع با هم چو یک حلقه تار
ز بس خورد از گرز، مشت از قفا
پر از مهره شد چون صدف، سینهها
گه حمله چون هی بر ابرش زدند
تو گفتی که آتش در آتش زدند
ز برق سنان سوخت بال ملک
نیستان شد از نیزه نی فلک
ز کین بس که ابرو پذیرفت چین
پی سجده شد تنگ، جا بر زمین
به تقلید، نامآوران گرم جنگ
ز جان شسته دست از پی نام و ننگ
سنان را رسد لاف مردانگی
که سرمایه دارد ز فرزانگی
کمان، کج نهادی بود پشت خم
سنان، راستکاری به یاری علم
نکرده سر مرد را تن وداع
سرش بر سر نیزه کردی سماع
کند سبزه تیغ زهرابدار
چنار کهن را قلم چون خیار
ازان عرصه جستی چو تیر شهاب
علم را اگر پا نبودی به خواب
ز تیغ و سنان بس که خوردند ریو
رمیدند گردان ز آهن چو دیو
ز بس فال زد پنجه در دار و گیر
شد از مهره پشتها قرعه، تیر
ز دیگ غضب گر نخیزد خروش
دم سرد شمشیرش آرد به جوش
مبارز سپر بر سپر بس که بافت
پی بردن جان، اجل ره نیافت
به کوشش مبارز چنان بی دریغ
که مو بر بدنها کشیدهست تیغ
چه خنجرگذار و چه شمشیرزن
همه سرتراش سرند از بدن
دلیران نکردند خفتان هوس
که عیب است شیر ژیان در قفس
نگاه دلیران سوی هم به قهر
حریفان پیمانهپیمای زهر
ز جمعافکنیهای مرد دلیر
به یک زخم، چون جعبه، صد چوبه تیر
به جز قبضه تیغ، کس دستگیر
نگردد کسی را ز برنا و پیر
ز نیروی باران تیر از هوا
کند سبزه تیغ نشو و نما
ندیده در آن عرصه دار و گیر
به جز زخم شمشیر، مرد دلیر
چو برق از رگ ابر، وقت مصاف
برون جست شمشیر، خود از غلاف
نبود از سپه بر زمین جای کس
همین خانه زین تهی بود و بس
ز بس کُشته در عرصه دار و گیر
گرفت استخوان در گلوی نفیر
فتادی چو از تن سر وهمناک
گرفتی ز لرزیدنش لرزه خاک
فروزان ز شمشیر هرسو چراغ
حریفان رسانیده از خون، دماغ
اگر در فرنگش توانند دید
نماند ز کفار، یک نابُرید
به هم آتش و آب آمیخته
چه خونها که بر خاک ره ریخته
چمن را اگر بگذرد در خیال
قلم کرده روید ز خاکش نهال
به حرفش کند خیرگی گر زبان
شود قطع نسل سخن در بیان
برای نشاط دل دوستان
ز خون مخالف کند بوستان
به تیزی چه گویم چها میکند
عرض را ز جوهر جدا میکند
اگر افتدش سایه بر بیستون
جهد از رگ سنگ تا حشر خون
نظّارهاش گر زند دیده لاف
نگه، خامه مو شود از شکاف
به دی، برقش افتد چو در بوستان
کشد شعله زو آتش ارغوان
کسادست ازو نرخ جنس ستیز
گریز از دمش گشته بازار، تیز
چه آغشته گردد به خون یلان
بود شعله آتش ارغوان
بقا را دمش آتشین اژدهاست
که زخمش خیابان شهر فناست
بود آتش پنبهزار بقا
اجل از دمش مستعد فنا
کسادی ز وهمش بود گریز
همین است اگر هست بازار تیز
ز بیمش چنان ریخت رنگ یلان
که شد قبضه خاک ازان زرفشان
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۸ - صفت جنگ
دل خاک شد از ستوران، ستوه
غریو دلیران بدرّید کوه
نمودی در آن پهن دشت بلا
سنان آتش و نیستان، نیزه ها
هوا ابری، ازکاوب بانی درفش
زمین لعلی، از تیغهای بنفش
بغرّید نای و بنالید کوس
رخ مهر، از بیم شد آبنوس
فغان سازکرد، اژدر کرّنا
دهان بازکرد، اژدهای بلا
عقاب کمانها، سبک بال شد
سپرهای زرٌٍینه، غربال شد
ز بس خون، سنان از رگ جان گرفت
زمین، رنگ کان بدخشان گرفت
چکاچاک تیغ و هیاهوی جنگ
فرو ریخت از روی بهرام، رنگ
بر و بُرز گردانِ پولادپوش
جرس وار، از خنجر سخت کوش
زره، در بر و دوش رویین تنان
به صد چشم، حیران تیغ و سنان
به سر، ترک زرّین آن پرشکوه
فروزنده، چون آتش ازتیغ کوه
خدنگ خداوند کوپال و رخش
نیستان نمودی سپرها به تخش
هماوردش از بیم زخم درشت
به زیر سپرزاده، چون سنگ پشت
در آمد یکی نامور از سپاه
درآویخت بخت با او، یَلِ کینه خواه
به ترکش، چنان کوفت گرز گران
که سر، چون کشف در شکم شد نهان
زمین از تپش، گوی سیماب شد
رگ خاره، از لرزه بی تاب شد
رسید اندر آن عرصه، طوفان به اوج
ز جوهر، زدی آب شمشیر، موج
سَرِ گردنان، در خم خام بود
رخ بخت را، طرّهٔ شام بود
هوا داشت، ازگرز بارنده میغ
به خون، لجه پیما، نهنگان تیغ
غریو دلیران بدرّید کوه
نمودی در آن پهن دشت بلا
سنان آتش و نیستان، نیزه ها
هوا ابری، ازکاوب بانی درفش
زمین لعلی، از تیغهای بنفش
بغرّید نای و بنالید کوس
رخ مهر، از بیم شد آبنوس
فغان سازکرد، اژدر کرّنا
دهان بازکرد، اژدهای بلا
عقاب کمانها، سبک بال شد
سپرهای زرٌٍینه، غربال شد
ز بس خون، سنان از رگ جان گرفت
زمین، رنگ کان بدخشان گرفت
چکاچاک تیغ و هیاهوی جنگ
فرو ریخت از روی بهرام، رنگ
بر و بُرز گردانِ پولادپوش
جرس وار، از خنجر سخت کوش
زره، در بر و دوش رویین تنان
به صد چشم، حیران تیغ و سنان
به سر، ترک زرّین آن پرشکوه
فروزنده، چون آتش ازتیغ کوه
خدنگ خداوند کوپال و رخش
نیستان نمودی سپرها به تخش
هماوردش از بیم زخم درشت
به زیر سپرزاده، چون سنگ پشت
در آمد یکی نامور از سپاه
درآویخت بخت با او، یَلِ کینه خواه
به ترکش، چنان کوفت گرز گران
که سر، چون کشف در شکم شد نهان
زمین از تپش، گوی سیماب شد
رگ خاره، از لرزه بی تاب شد
رسید اندر آن عرصه، طوفان به اوج
ز جوهر، زدی آب شمشیر، موج
سَرِ گردنان، در خم خام بود
رخ بخت را، طرّهٔ شام بود
هوا داشت، ازگرز بارنده میغ
به خون، لجه پیما، نهنگان تیغ
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۱ - کشته شدن خرد و وتراسرا نیز و چهارده هزار دیو از دست رام
غریوان بر ارابه خر به پیکار
روان شد همچو توپ صاعقه بار
نمایان از ارابه بیرق او
چه بیرق، بادبان زورق ا و
دو خر با لشکر از حد عدد بیش
هراول گشت در فوج بد اندیش
ز یکسو بر سراپا فوج چون تاخت
تو گویی چرخ را خواهد برانداخت
ز بس برخاست گرد گیتی اندای
زمین را شاخ گاو چرخ شد جای
سپرده رام سیتا را به لچمن
چو خور تنها زده بر قلب دشمن
ز شست تیر دلدوز آن صف آرا
قفس می کرد مرغان هوا را
به هر تیرش هزاران دیو نخ جیر
بدینسان زد به دیوان چارده تیر
چو خر دانست کز تیر آشکارا
دو خر را کشت رام و ترسرا را
به قصد رام آمد تند چون باد
اجل خود صید را آرد به صیاد
رسولی بود هر یک بیلک رام
که می داد از زبان مرگ پیغام
ز عکس کرگسان چرخ پرواز
شده روی زمین چون سینۀ باز
چوتیری کش کشاد آن شرزه از شست
به فرق دیو برق خرد بشکست
پس از برق ارابه شد نگون فرق
شکست بادبان کشتی کند غرق
چو خر را کشت جمشید عدو بند
گریزان برد از و جان دیوکی چند
شده همراه خواهر پیش راون
به لنکا داد خواه از رام و لچمن
روان شد همچو توپ صاعقه بار
نمایان از ارابه بیرق او
چه بیرق، بادبان زورق ا و
دو خر با لشکر از حد عدد بیش
هراول گشت در فوج بد اندیش
ز یکسو بر سراپا فوج چون تاخت
تو گویی چرخ را خواهد برانداخت
ز بس برخاست گرد گیتی اندای
زمین را شاخ گاو چرخ شد جای
سپرده رام سیتا را به لچمن
چو خور تنها زده بر قلب دشمن
ز شست تیر دلدوز آن صف آرا
قفس می کرد مرغان هوا را
به هر تیرش هزاران دیو نخ جیر
بدینسان زد به دیوان چارده تیر
چو خر دانست کز تیر آشکارا
دو خر را کشت رام و ترسرا را
به قصد رام آمد تند چون باد
اجل خود صید را آرد به صیاد
رسولی بود هر یک بیلک رام
که می داد از زبان مرگ پیغام
ز عکس کرگسان چرخ پرواز
شده روی زمین چون سینۀ باز
چوتیری کش کشاد آن شرزه از شست
به فرق دیو برق خرد بشکست
پس از برق ارابه شد نگون فرق
شکست بادبان کشتی کند غرق
چو خر را کشت جمشید عدو بند
گریزان برد از و جان دیوکی چند
شده همراه خواهر پیش راون
به لنکا داد خواه از رام و لچمن
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۴ - آمدن راون در منزل ماریچ دیو و منع کردن ماریچ راون را از دشمنی رام
نماندش اختیار از بی قراری
ارابه خواست از بهر سواری
کشیدندی خران گردون ده سر
نباشد مرکب دجال جز خر
سواره بر ارابه سوی دریا
روان گردید راون، لیک تنها
درختی دید عالی شاخ در شاخ
هزارش بند چون طوبی به هر شاخ
به پایش سدره بردی سر فراپیش
که شاخ او کند پیوند با خویش
به صد فرسنگ آن بر سایه افکن
به زیرش عابدان را بود مسکن
ز دریا زان گذر بگذشت چون باد
گذر بر منزل ماریچش افتاد
بود ماریچ آن دیو فسون ساز
که مرغان هوا را داشتی باز
چنان آگه فسون ساحری را
که گوساله شمردی سامری را
به ابلیسی به هر جا پافشردی
هزار ابلیس را از راه بردی
هیونی پیل زوری شیر جنگی
پلنگی گشته در دریا نهنگی
سمندر مشربی ز آتش درون ریش
در آب بحر با ماهی شده خویش
چو راون دیده بر ماریچ انداخت
به حالی دید کو را دیر بشناخت
نه در تن تاب و نی طاقت به بازو
لباسی ساخته از پوست آهو
ز بد حالی او راون در افسوس
که ماریچ آمد و کردش زمین بوس
شه دیوان و ماریچ فسونگر
بپرسیدند هر یک حال دیگر
به راون گفت ماریچ ای شهنشاه
زمین بوس تو نور چشمۀ ماه
خلاف عادت از دریا گذشتن
بساط حلم باشد در نوشتن
ز دارالملک خود تنها سواری
چه تقریب است این بی اختیاری
نمی آید برای مصلحت رأی
که بی تقریب راون جنبد از جای
ولی تقریب آن معلوم من نیست
وگر باشد دگر جای سخن نیست
دعای خیر خواهان نیست جز خیر
که تقریبی نخواهد بود جز سیر
سخن بشنید راون در جوابش
به خیر اندیش خود کر ده خطابش
نکو گفتی که تنها پادشاهان
نمی گردند جز با خیرخواهان
و لیکن من صلاح از کس نجویم
که راز دل بجز محرم نگویم
ترا از جان و دل دانسته دلسوز
مدد خواهم به کار خویش امروز
سخن کوته شنیدستم ز خواهر
که دارد رام جسرت قاتل خر
پری رو حورزادی اند ر آغوش
که با مهرست حسنش دوش بر دوش
مرا کین برادر هست با رام
همی خواهم نماند زو دگر نام
دگر کوشم ز مردان کان پری زن
به زور از وی کشم چون روحش از تن
ز نام رام شد ماریچ بی تاب
چو مصروعی که بیند آتش و آب
پس از دیری به خود باز آمد آن دیو
به راون گفت کای دیوانه جان دیو
نگین جم ربودن اهرمن را
بود بر باد دادن خویشتن را
شغالی خوش مثل زد گاه مردن
که نتوان نیشکر با پیل خوردن
زبان درکش زبانت را چه یارا
که گیری بی محابا نام سیتا
مجو زنهار کین رام و دیگر
زمن بشنو حدیث آن ظفرور
که من در جگ بسوامتر او را
نکو بشناختم خود جنگجو را
ز دستش ناوکی خوردم چو نخ جیر
در آنم تا کنون زان سوزش تیر
در آن دم ساده رو بودست چون گُل
چو سنبل داشت ب ر سر نیز کاکل
قیاسی کن کنون کاندر جوانی
چِسان زورش بود! دیگر تو دانی
اگر دزدی ز خورشیدی بری نور
ور از فردوس اعلی برکشی حور
بود ممکن که چندین یابی آرام
محالست این ولی با خصمیِ رام
شنید و گشت راون در غضب تیز
مریضی شد ملول از نام پرهیز
چو می شد تلخ از آن پیر خردمند
که عاشق را نباشد کار با پند
کشیده برق تیغ آن سهگمین میغ
جزای بد زبانان نیست جز تیغ
به ماریچ از غضب راون برآشفت
سخن هم از زبان تیغ می گفت
که دانستم ز دلسوزان خود بیش
گزیدم از همه بیگانه و خویش
ترا گفتم من ای نادر برابر
بباید شد به شکل آهوی زر
چو رام افتد به دنبالت پی صید
در آرم آن صنم را رفته در قید
نپرسیدم که رام اکنون جوانست
که می گویی چنین است و چنانست
ز دانایی مثل زد خوش مث ل زن
که دشمن بر نیامد وصف دشمن
سؤال از آسمان کردم من اکنون
جواب از ریسمان دادی، شدم خون
دهم وعده گرم فرما ن پذیری
به دستوری من یابی امیری
وگرنه جامۀ عمرت زنم چاک
به خونت رنگ سازم بستر خاک
چو راون را بدینسان در غضب دید
دل ماریچ از و چون بید لرزید
بیندیشید زان ماریچ در دل
مرا در هر دو صورت هست مشکل
بدوزد ناوک رامم در اقرار
زند راون به تیغم اندر انکار
یقین شد در دل دیو سیه روز
که از مردن خلاصم نیست امروز
همان بهتر که چون مردان به پیکار
شوم کشته به دست آن نکوکار
به راون گفت کای شاه ظفر جوی
من از حکم تو کی می تافتم روی
ز بیم جا ن نکردم منع این کار
من و جانم فدای شاه صد بار
نمی گویم مکن کاین کار جهل است
ولی تقدیر تدبیر تو سهل است
اگر بالفرض من بر شکل آهو
فریبم خاطر سیتا به جادو
به تقدیری که آن هم گشت تجویز
که رام آید ز بهر صید من نیز
ولی لچمن دمی از نزد سیتا
نخواهد شد جدا و ماند تنها
بکن معقول آنگه فکر او چیست
حریف جنگ لچمن در جهان کیست؟
اگر یکجا شود صد همچو راون
نباید برد سیتا را ز لچ من
جوابش داد راون با دمِ سرد
ز دل گرمی عشق آهی برآورد
مرا خود اختیاری نیست آنجا
کمند گردنم شد عشق سیتا
دلم در آرزوی او هلاک است
اگر جانم رود، گو رو چه باک است؟
ور از سعیت به دست آید دلارام
دهم از ملک خویشت نیمه انعام
نشاندش بر ارابه خواه ناخواه
روان شد راون و ماریچ همراه
پس از قطع مسافت دیر بشتافت
نشانِ ماند و بود جایشان یافت
به دندک کرن رفته تیره بختان
کمین کردند در زیر درختان
ارابه خواست از بهر سواری
کشیدندی خران گردون ده سر
نباشد مرکب دجال جز خر
سواره بر ارابه سوی دریا
روان گردید راون، لیک تنها
درختی دید عالی شاخ در شاخ
هزارش بند چون طوبی به هر شاخ
به پایش سدره بردی سر فراپیش
که شاخ او کند پیوند با خویش
به صد فرسنگ آن بر سایه افکن
به زیرش عابدان را بود مسکن
ز دریا زان گذر بگذشت چون باد
گذر بر منزل ماریچش افتاد
بود ماریچ آن دیو فسون ساز
که مرغان هوا را داشتی باز
چنان آگه فسون ساحری را
که گوساله شمردی سامری را
به ابلیسی به هر جا پافشردی
هزار ابلیس را از راه بردی
هیونی پیل زوری شیر جنگی
پلنگی گشته در دریا نهنگی
سمندر مشربی ز آتش درون ریش
در آب بحر با ماهی شده خویش
چو راون دیده بر ماریچ انداخت
به حالی دید کو را دیر بشناخت
نه در تن تاب و نی طاقت به بازو
لباسی ساخته از پوست آهو
ز بد حالی او راون در افسوس
که ماریچ آمد و کردش زمین بوس
شه دیوان و ماریچ فسونگر
بپرسیدند هر یک حال دیگر
به راون گفت ماریچ ای شهنشاه
زمین بوس تو نور چشمۀ ماه
خلاف عادت از دریا گذشتن
بساط حلم باشد در نوشتن
ز دارالملک خود تنها سواری
چه تقریب است این بی اختیاری
نمی آید برای مصلحت رأی
که بی تقریب راون جنبد از جای
ولی تقریب آن معلوم من نیست
وگر باشد دگر جای سخن نیست
دعای خیر خواهان نیست جز خیر
که تقریبی نخواهد بود جز سیر
سخن بشنید راون در جوابش
به خیر اندیش خود کر ده خطابش
نکو گفتی که تنها پادشاهان
نمی گردند جز با خیرخواهان
و لیکن من صلاح از کس نجویم
که راز دل بجز محرم نگویم
ترا از جان و دل دانسته دلسوز
مدد خواهم به کار خویش امروز
سخن کوته شنیدستم ز خواهر
که دارد رام جسرت قاتل خر
پری رو حورزادی اند ر آغوش
که با مهرست حسنش دوش بر دوش
مرا کین برادر هست با رام
همی خواهم نماند زو دگر نام
دگر کوشم ز مردان کان پری زن
به زور از وی کشم چون روحش از تن
ز نام رام شد ماریچ بی تاب
چو مصروعی که بیند آتش و آب
پس از دیری به خود باز آمد آن دیو
به راون گفت کای دیوانه جان دیو
نگین جم ربودن اهرمن را
بود بر باد دادن خویشتن را
شغالی خوش مثل زد گاه مردن
که نتوان نیشکر با پیل خوردن
زبان درکش زبانت را چه یارا
که گیری بی محابا نام سیتا
مجو زنهار کین رام و دیگر
زمن بشنو حدیث آن ظفرور
که من در جگ بسوامتر او را
نکو بشناختم خود جنگجو را
ز دستش ناوکی خوردم چو نخ جیر
در آنم تا کنون زان سوزش تیر
در آن دم ساده رو بودست چون گُل
چو سنبل داشت ب ر سر نیز کاکل
قیاسی کن کنون کاندر جوانی
چِسان زورش بود! دیگر تو دانی
اگر دزدی ز خورشیدی بری نور
ور از فردوس اعلی برکشی حور
بود ممکن که چندین یابی آرام
محالست این ولی با خصمیِ رام
شنید و گشت راون در غضب تیز
مریضی شد ملول از نام پرهیز
چو می شد تلخ از آن پیر خردمند
که عاشق را نباشد کار با پند
کشیده برق تیغ آن سهگمین میغ
جزای بد زبانان نیست جز تیغ
به ماریچ از غضب راون برآشفت
سخن هم از زبان تیغ می گفت
که دانستم ز دلسوزان خود بیش
گزیدم از همه بیگانه و خویش
ترا گفتم من ای نادر برابر
بباید شد به شکل آهوی زر
چو رام افتد به دنبالت پی صید
در آرم آن صنم را رفته در قید
نپرسیدم که رام اکنون جوانست
که می گویی چنین است و چنانست
ز دانایی مثل زد خوش مث ل زن
که دشمن بر نیامد وصف دشمن
سؤال از آسمان کردم من اکنون
جواب از ریسمان دادی، شدم خون
دهم وعده گرم فرما ن پذیری
به دستوری من یابی امیری
وگرنه جامۀ عمرت زنم چاک
به خونت رنگ سازم بستر خاک
چو راون را بدینسان در غضب دید
دل ماریچ از و چون بید لرزید
بیندیشید زان ماریچ در دل
مرا در هر دو صورت هست مشکل
بدوزد ناوک رامم در اقرار
زند راون به تیغم اندر انکار
یقین شد در دل دیو سیه روز
که از مردن خلاصم نیست امروز
همان بهتر که چون مردان به پیکار
شوم کشته به دست آن نکوکار
به راون گفت کای شاه ظفر جوی
من از حکم تو کی می تافتم روی
ز بیم جا ن نکردم منع این کار
من و جانم فدای شاه صد بار
نمی گویم مکن کاین کار جهل است
ولی تقدیر تدبیر تو سهل است
اگر بالفرض من بر شکل آهو
فریبم خاطر سیتا به جادو
به تقدیری که آن هم گشت تجویز
که رام آید ز بهر صید من نیز
ولی لچمن دمی از نزد سیتا
نخواهد شد جدا و ماند تنها
بکن معقول آنگه فکر او چیست
حریف جنگ لچمن در جهان کیست؟
اگر یکجا شود صد همچو راون
نباید برد سیتا را ز لچ من
جوابش داد راون با دمِ سرد
ز دل گرمی عشق آهی برآورد
مرا خود اختیاری نیست آنجا
کمند گردنم شد عشق سیتا
دلم در آرزوی او هلاک است
اگر جانم رود، گو رو چه باک است؟
ور از سعیت به دست آید دلارام
دهم از ملک خویشت نیمه انعام
نشاندش بر ارابه خواه ناخواه
روان شد راون و ماریچ همراه
پس از قطع مسافت دیر بشتافت
نشانِ ماند و بود جایشان یافت
به دندک کرن رفته تیره بختان
کمین کردند در زیر درختان
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۸ - آمدن رام بالای قلعۀ کوه و ملاقات کردن با سگریو به میانجی هنومنت
چو در رکه مونک آمد رام دلخون
خبر بردند بر سگریو میمون
برادر بال با او بود دشمن
هلاکش را همی انگیختی فن
به کنکش با وزیران گفت آن راز
که بر من شد در فتنه ز نو باز
شنیدم دو جوان پیل پیکر
مسلح گشته شیران دلاور
سراغ ما همی پرسند هر جا
به زیر کوه ما دارند مأوا
کمان سخت و سنانها تیز دارند
مگر با من سرِ خونریز دارند
به بختم جان دشمن گشت مسکن
که می خیزند ازو زین گونه دشمن
همانا دوستدار بال هسنند
کمین جویان به کین من نشستند
مناسب نیست نادانسته پیکار
چه باید کرد تدبیر چنین کار؟
اگر گیرم که سیاح و فقیرند
به نفسانیت خود چون اسیرند
چرا خود باسلاح جنگ گردند
یقین بر دشمنی آهنگ کردند
ز اهل مشورت با او هنومان
سخن سنجیده گفت و خواست فرمان
که اول رفته حال شان بدانم
ز لوحِ جبهه راز دل بخوانم
به صدق شان دلم چون گردد آگاه
بیارم همچو دولت بر در شاه
همانجا ورنه از تدبیر دیگر
به آسانی بلا در سازم از سر
به سوی رام پایین آمد از کوه
ز کوه عیش سوی کوه اندوه
به لب کرد از زمین بوسش تیمم
اجازت یافت زان پس درتکلم
پس از نام و نسب تقریب پرسید
ز هر حرفش هزاران نکته می چید
برو برخواند رام از روز او ل
حساب دفتر غم ها مفص ل
سخن سر می زد از خون دیده عاشق
ز روی راست همچون صبح صادق
اگر چه یافت در صدقش یگانه
یقین را کرد کاری عاقلانه
قسم را آتشی افروخت در دشت
گرفته دستشان بر گرد می گشت
که رام و لچمن و سگریو ز امروز
به عهد دوستی باشند دلسوز
ز یاران راز پنهانی نیوشند
به کار یکدگر با جان بکوشند
دگر گفتا بیا برخیر اکنون
به جان دریاب مهر شاه میمون
دل ازعهدش چوتسکین یافت ز اندوه
بر آمد بر فراز قلۀ کوه
هنومن شد میانجی بهر پیوند
جهانبان با جهانبان گشت خرسند
بنای یکدلی چون گشت محکم
زد آن شوریده سر زان راز محرم
که از هجران سیتا دل خرابم
سیه روزم که گم شد آفتابم
ز دستم دل شد واز دست دل جان
زدم دستی به دامان عزیزان
درونم ریش گشت و دیده خونبار
مدد باید ز یاران در چنین کار
جوابش داد میمون با دلاسا
که روزی در هوا دیدم تماشا
زنی را مو کشان دیوی ز جا برد
ندانم لیکن آخر تا کجا برد
مزعفَر بود رنگ پرنیانش
شنیدم نام تو نیز از زبانش
فکنده جامه ای بر مسکن من
چنان دانم که سیتا باشد آن زن
اگر یکچند با صبرت بود کار
توانم گشتن از حالش خبردار
فرستم لشکر خود را به هر جا
رسانندت خبر زان ماه سیما
به رام آن زرد جامه نیز بنمود
ز چشمش خون به رویش زردی افزود
قصب بی ماه دید و حله بی حور
دلش بی صبر مانده دیده بی نور
ز غم بی اختیارش بود تر چشم
نهاد آن زعفرانی جامه بر چشم
تو پنداری که کرد آن درد بر درد
علاج درد چشم از جامۀ زرد
ز بس بی طاقتی از پا در افتاد
صدای ناله اندر کوه در داد
دل سگریو نیز از سوز او سوخت
چراغ زنده، شمع مرده افروخت
ز دردش گشت میمون تازه زنبور
فشاند الماس بر دیرینه ناسور
شعاع برق آهش برجگر تافت
به داغ عاشقی همدرد خود یافت
بگفتا همچو تو دارم دل ریش
تو از بیگانه می نالی، من از خویش
دلم بسته چو میمون در ببسته
نه خود رسته نه کس بندش گسسته
ز دستت اهرمن بربود دلبر
مرا شد اهرمن، بالِ برادر
اگر داد من از دشمن ستانی
مرا بر آرزوی دل رسانی
به هر تدبیر کان دانم ز هر جا
در آغوشت نشانم حور سیتا
اگر راون به لنکا برده باشد
و یا مه بر ثرّیا برده باشد
به هر تقدیر بر من هست آسان
صنم را در کنار خویشتن دان
هم اکنون لیکن ای شیر قوی دست
به کین بال می باید کمر بست
ز تقریر سخن چون شد مقرر
که قتل بال می خواهد برادر
سخن مشرو ح پرسید آن جهانجو
ز حال سرگذشت بال با او
که تقریب خصومت در میان چیست
بیآگاهم، ستم از جانبی کیست
اگر دانم که از خصمست تقصیر
توان دل جمع کردن زو به یک تیر
وگر نبود به جرم او گواهی
نشاید ریخت خون بی گناهی
ز صدق نیت او گشت آگاه
پس از تحسین جوابش داد دلخواه
خبر بردند بر سگریو میمون
برادر بال با او بود دشمن
هلاکش را همی انگیختی فن
به کنکش با وزیران گفت آن راز
که بر من شد در فتنه ز نو باز
شنیدم دو جوان پیل پیکر
مسلح گشته شیران دلاور
سراغ ما همی پرسند هر جا
به زیر کوه ما دارند مأوا
کمان سخت و سنانها تیز دارند
مگر با من سرِ خونریز دارند
به بختم جان دشمن گشت مسکن
که می خیزند ازو زین گونه دشمن
همانا دوستدار بال هسنند
کمین جویان به کین من نشستند
مناسب نیست نادانسته پیکار
چه باید کرد تدبیر چنین کار؟
اگر گیرم که سیاح و فقیرند
به نفسانیت خود چون اسیرند
چرا خود باسلاح جنگ گردند
یقین بر دشمنی آهنگ کردند
ز اهل مشورت با او هنومان
سخن سنجیده گفت و خواست فرمان
که اول رفته حال شان بدانم
ز لوحِ جبهه راز دل بخوانم
به صدق شان دلم چون گردد آگاه
بیارم همچو دولت بر در شاه
همانجا ورنه از تدبیر دیگر
به آسانی بلا در سازم از سر
به سوی رام پایین آمد از کوه
ز کوه عیش سوی کوه اندوه
به لب کرد از زمین بوسش تیمم
اجازت یافت زان پس درتکلم
پس از نام و نسب تقریب پرسید
ز هر حرفش هزاران نکته می چید
برو برخواند رام از روز او ل
حساب دفتر غم ها مفص ل
سخن سر می زد از خون دیده عاشق
ز روی راست همچون صبح صادق
اگر چه یافت در صدقش یگانه
یقین را کرد کاری عاقلانه
قسم را آتشی افروخت در دشت
گرفته دستشان بر گرد می گشت
که رام و لچمن و سگریو ز امروز
به عهد دوستی باشند دلسوز
ز یاران راز پنهانی نیوشند
به کار یکدگر با جان بکوشند
دگر گفتا بیا برخیر اکنون
به جان دریاب مهر شاه میمون
دل ازعهدش چوتسکین یافت ز اندوه
بر آمد بر فراز قلۀ کوه
هنومن شد میانجی بهر پیوند
جهانبان با جهانبان گشت خرسند
بنای یکدلی چون گشت محکم
زد آن شوریده سر زان راز محرم
که از هجران سیتا دل خرابم
سیه روزم که گم شد آفتابم
ز دستم دل شد واز دست دل جان
زدم دستی به دامان عزیزان
درونم ریش گشت و دیده خونبار
مدد باید ز یاران در چنین کار
جوابش داد میمون با دلاسا
که روزی در هوا دیدم تماشا
زنی را مو کشان دیوی ز جا برد
ندانم لیکن آخر تا کجا برد
مزعفَر بود رنگ پرنیانش
شنیدم نام تو نیز از زبانش
فکنده جامه ای بر مسکن من
چنان دانم که سیتا باشد آن زن
اگر یکچند با صبرت بود کار
توانم گشتن از حالش خبردار
فرستم لشکر خود را به هر جا
رسانندت خبر زان ماه سیما
به رام آن زرد جامه نیز بنمود
ز چشمش خون به رویش زردی افزود
قصب بی ماه دید و حله بی حور
دلش بی صبر مانده دیده بی نور
ز غم بی اختیارش بود تر چشم
نهاد آن زعفرانی جامه بر چشم
تو پنداری که کرد آن درد بر درد
علاج درد چشم از جامۀ زرد
ز بس بی طاقتی از پا در افتاد
صدای ناله اندر کوه در داد
دل سگریو نیز از سوز او سوخت
چراغ زنده، شمع مرده افروخت
ز دردش گشت میمون تازه زنبور
فشاند الماس بر دیرینه ناسور
شعاع برق آهش برجگر تافت
به داغ عاشقی همدرد خود یافت
بگفتا همچو تو دارم دل ریش
تو از بیگانه می نالی، من از خویش
دلم بسته چو میمون در ببسته
نه خود رسته نه کس بندش گسسته
ز دستت اهرمن بربود دلبر
مرا شد اهرمن، بالِ برادر
اگر داد من از دشمن ستانی
مرا بر آرزوی دل رسانی
به هر تدبیر کان دانم ز هر جا
در آغوشت نشانم حور سیتا
اگر راون به لنکا برده باشد
و یا مه بر ثرّیا برده باشد
به هر تقدیر بر من هست آسان
صنم را در کنار خویشتن دان
هم اکنون لیکن ای شیر قوی دست
به کین بال می باید کمر بست
ز تقریر سخن چون شد مقرر
که قتل بال می خواهد برادر
سخن مشرو ح پرسید آن جهانجو
ز حال سرگذشت بال با او
که تقریب خصومت در میان چیست
بیآگاهم، ستم از جانبی کیست
اگر دانم که از خصمست تقصیر
توان دل جمع کردن زو به یک تیر
وگر نبود به جرم او گواهی
نشاید ریخت خون بی گناهی
ز صدق نیت او گشت آگاه
پس از تحسین جوابش داد دلخواه
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۰ - بیان کردن سگریو زور بال را
ز زور بال گویم با تو یک حرف
همی کوهی که همرنگ است با برف
ز دیوی مانده مشتی استخوانست
که درمد نظر الوند سانست
به میدان بال انسان دیو را کشت
به ضرب تیغ نه، کز ضرب یکمشت
ز جا این کوه را بال قوی چنگ
به پشت پا در اندازد دو فرسنگ
نجنباند کسی جز بال یا من
به دیو و دام و دد گشته مع ین
تو هم این کوه را از جای بردار
به یک ناوک ب دوز این هفت تا تار
به من این امتحان بنمای حالی
که تا دانم حریف جنگ بالی
ز آه خود به پیکان تیری آموخت
درخت هفت تار از تیر خود دوخت
به کندی تیرش از کوه برین رفت
زمین بشکافت در زیر زمین رفت
به سگر پا بر آورد از سرخاک
نهاده چون دعایش رو به افلاک
اجازت خواه بگشاده زب ان را
بفرما تا شکافم آسمان را
به کوه از پشت پا نه دل بپرداخت
به یک انگشت چ ل فرسخ در انداخت
به زورش کرد سگریو آفرین ها
نموده عزم کسکندا از آنجا
که آید بال چون بر جنگ من رام
به تیری کار او را سازد اتمام
به غار بال نعره زد برادر
بر آمد بال چون شیر دلاور
برادر تاخته بر قصد جانش
به مشتی بال پر خون شد دهانش
ز مشت او برادر رفت از کار
به سرعت باز در شد بال در غار
به میدان خسته از کرده سوی رام
زبان بگشاد تا سرحد به دشنام
مرا بهر چه افکندی به محنت
نبودت گر سر نیروی هم ت
به کشتن دادیم بی موجب اینجا
نکردی سعی در میدان هیجا
به میمون زین سخنها بر نیاشفت
زبان دان رام، درِ معذرت سفت
که ای نادان مزن این طعنه هر دم
کنم خاطر نشانت زان نکردم
مشابه بود با تو بال چندان
که نتوان فرق کرد از هر دو آسا ن
ازان بر زه نماندم تیر تدبیر
مبادا بر تو آید زخم آن تیر
ز بهر امتیاز دوست دشمن
ترا گلدسته اندازم به گردن
چو زین گلها من از وی باز دانم
دگر خصم ترا زنده نمانم
هماندم چیده گلها را ز صحرا
نکو گلدسته ای کرده مهیا
به گل بستن به گردن کردش آگاه
که رفتم خار دامنگیرت از راه
به غار بال سگریو آمده باز
به دشمن بار دیگر داد آواز
به جنگش خواست بال آید دگر بار
نشد راضی زنش تارا به پیکار
که اکنون گشت سگریو از تو مغلوب
همین دم باز آمد، نیست این خوب
همانا بهر ا مدادش کسی هست
که در نیرو بود از تو ز بردست
چنان دانم که کردش رام امداد
برافتاد تو می خواهد ز بنیاد
تو اکنون زین عداوت دل بپرداز
برادر را شریک ملک خود ساز
و یا ترک وطن یکچند بنمای
رود چون رام ازینجا پس تو باز آی
به تنها دشمنت گردد هراسان
به زور از وی ولایت باز بستان
نکو تدبیر دیگر می دهم یاد
بباید پیش رام انگد فرستاد
گهرهایی که کردی جمع چون کان
نثار رام باید کردن از جان
چو راضی گردد از ایث ار گوهر
تو هم رو خدمتش کن چون برادر
ازین هر سه سخن باید یکی کرد
نباید رفت لیکن بهرناورد
نکرده گوش پندی رأی زن بال
دژم رو گشت زان مانع سخن بال
بگفت ای زن مرا دیگر مده پند
زبان ژاژخای خویش بربند
بود تدبیر زن نامردی آموز
محالست این که رو گردانم امروز
زبونی کفر دانم پیش دشمن
اگر جانم رود گو می رو از تن
همی کوهی که همرنگ است با برف
ز دیوی مانده مشتی استخوانست
که درمد نظر الوند سانست
به میدان بال انسان دیو را کشت
به ضرب تیغ نه، کز ضرب یکمشت
ز جا این کوه را بال قوی چنگ
به پشت پا در اندازد دو فرسنگ
نجنباند کسی جز بال یا من
به دیو و دام و دد گشته مع ین
تو هم این کوه را از جای بردار
به یک ناوک ب دوز این هفت تا تار
به من این امتحان بنمای حالی
که تا دانم حریف جنگ بالی
ز آه خود به پیکان تیری آموخت
درخت هفت تار از تیر خود دوخت
به کندی تیرش از کوه برین رفت
زمین بشکافت در زیر زمین رفت
به سگر پا بر آورد از سرخاک
نهاده چون دعایش رو به افلاک
اجازت خواه بگشاده زب ان را
بفرما تا شکافم آسمان را
به کوه از پشت پا نه دل بپرداخت
به یک انگشت چ ل فرسخ در انداخت
به زورش کرد سگریو آفرین ها
نموده عزم کسکندا از آنجا
که آید بال چون بر جنگ من رام
به تیری کار او را سازد اتمام
به غار بال نعره زد برادر
بر آمد بال چون شیر دلاور
برادر تاخته بر قصد جانش
به مشتی بال پر خون شد دهانش
ز مشت او برادر رفت از کار
به سرعت باز در شد بال در غار
به میدان خسته از کرده سوی رام
زبان بگشاد تا سرحد به دشنام
مرا بهر چه افکندی به محنت
نبودت گر سر نیروی هم ت
به کشتن دادیم بی موجب اینجا
نکردی سعی در میدان هیجا
به میمون زین سخنها بر نیاشفت
زبان دان رام، درِ معذرت سفت
که ای نادان مزن این طعنه هر دم
کنم خاطر نشانت زان نکردم
مشابه بود با تو بال چندان
که نتوان فرق کرد از هر دو آسا ن
ازان بر زه نماندم تیر تدبیر
مبادا بر تو آید زخم آن تیر
ز بهر امتیاز دوست دشمن
ترا گلدسته اندازم به گردن
چو زین گلها من از وی باز دانم
دگر خصم ترا زنده نمانم
هماندم چیده گلها را ز صحرا
نکو گلدسته ای کرده مهیا
به گل بستن به گردن کردش آگاه
که رفتم خار دامنگیرت از راه
به غار بال سگریو آمده باز
به دشمن بار دیگر داد آواز
به جنگش خواست بال آید دگر بار
نشد راضی زنش تارا به پیکار
که اکنون گشت سگریو از تو مغلوب
همین دم باز آمد، نیست این خوب
همانا بهر ا مدادش کسی هست
که در نیرو بود از تو ز بردست
چنان دانم که کردش رام امداد
برافتاد تو می خواهد ز بنیاد
تو اکنون زین عداوت دل بپرداز
برادر را شریک ملک خود ساز
و یا ترک وطن یکچند بنمای
رود چون رام ازینجا پس تو باز آی
به تنها دشمنت گردد هراسان
به زور از وی ولایت باز بستان
نکو تدبیر دیگر می دهم یاد
بباید پیش رام انگد فرستاد
گهرهایی که کردی جمع چون کان
نثار رام باید کردن از جان
چو راضی گردد از ایث ار گوهر
تو هم رو خدمتش کن چون برادر
ازین هر سه سخن باید یکی کرد
نباید رفت لیکن بهرناورد
نکرده گوش پندی رأی زن بال
دژم رو گشت زان مانع سخن بال
بگفت ای زن مرا دیگر مده پند
زبان ژاژخای خویش بربند
بود تدبیر زن نامردی آموز
محالست این که رو گردانم امروز
زبونی کفر دانم پیش دشمن
اگر جانم رود گو می رو از تن
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۵ - رخصت شدن هونت از سیتا و جنگ کردن با دیوان
هنون چون رفت گام چند از پیش
نکو اندیشه مرد آن همت اندیش
در آن روزی که بهر جنگ راون
به زرین قلعه آید رام و لچمن
بود آن دم هزاران در هزاران
به از من کینه ج وی نامداران
نمایان کی توانم کرد کاری
که از وی عقل درگیرد شماری
اگر کاری کنم وقت شب امروز
شوم در خرمن خصم آتش افروز
برین نی ت ز ره برگشت آزاد
به باغ راون آمد تند چون باد
درختانش زبن برکند و یک یک
ریاحین ساخت از روی چمن حک
به نوعی باغ را ویرانه کرده
که بلبل بوم را همخانه کرده
دگر قصری که زیب باغ او بود
به یک دم زیر پای خود بفرسود
همه دیوان که پاسش می نمودند
نگهبانان باغ و قصر بودند
چو دانستند کو افکند زلزال
به جنگ او شتابیدند فی الحال
هنون نالید چون ابر غریوان
اجل شد بر هلاک نره دیوان
ستون قصر کرده چوبدستی
براند آن جمله را از ملک هستی
چو غوغا عام شد در کوی و برزن
خبر بردند جاسوسان به راون
چه بر مسند نشسته در نشاط است
نه خسپک را در آمد در بساط است
خبر بشنید راون گشت در جوش
ز دیگ کین دل برداشت سرپوش
سپهداران لشکر را طلب کرد
وزیران را از آن غفلت خبر کرد
سپاهی بهر جنگ او فرستاد
که تعداد هزارش بود هفتاد
یکی فرزند از هر پنج دستور
به سرداری لشکر داشت منظور
به دیگر فوج برکرده سپهدار
ز اولاد امیران چار سردار
روان شد لشکری چون موج دریا
رسیده گرد اس بان بر ثریا
علم افشرد پا از بهر ناموس
فغان برداشت بر نوحه لب کوس
دم اندر نای زرین در دمیدند
یلان آهنین جان صف کشیدند
یکی دریای آتش لشکرش نام
نهنگانش دمادم دوزخ آشام
به ناخن هر یکی برق آزمایی
به دندان هر یکی الماس خایی
همه شد زه شکار و اژدها تن
همه پیل افکن و پولاد جوشن
هنون چون دید دیوان صف کشیدند
به سر وقت اجل خصمان رسیدند
به دیوان جمله زد شیر فلک دست
چو سیل تند کاید جانب پست
ز جنگ چنگ و دندان داشته ننگ
به شیری آنچنان کرده به دم جنگ
دمش گویی غریوان اژدها بود
که در دم عالمی را ساخت نابود
نه دم گردش که دور آسمان بود
که چندین خان و مانها را بفرسود
خبر چون یافت راون تنگدل شد
ز شرح دستبرد او خجل شد
نکو اندیشه مرد آن همت اندیش
در آن روزی که بهر جنگ راون
به زرین قلعه آید رام و لچمن
بود آن دم هزاران در هزاران
به از من کینه ج وی نامداران
نمایان کی توانم کرد کاری
که از وی عقل درگیرد شماری
اگر کاری کنم وقت شب امروز
شوم در خرمن خصم آتش افروز
برین نی ت ز ره برگشت آزاد
به باغ راون آمد تند چون باد
درختانش زبن برکند و یک یک
ریاحین ساخت از روی چمن حک
به نوعی باغ را ویرانه کرده
که بلبل بوم را همخانه کرده
دگر قصری که زیب باغ او بود
به یک دم زیر پای خود بفرسود
همه دیوان که پاسش می نمودند
نگهبانان باغ و قصر بودند
چو دانستند کو افکند زلزال
به جنگ او شتابیدند فی الحال
هنون نالید چون ابر غریوان
اجل شد بر هلاک نره دیوان
ستون قصر کرده چوبدستی
براند آن جمله را از ملک هستی
چو غوغا عام شد در کوی و برزن
خبر بردند جاسوسان به راون
چه بر مسند نشسته در نشاط است
نه خسپک را در آمد در بساط است
خبر بشنید راون گشت در جوش
ز دیگ کین دل برداشت سرپوش
سپهداران لشکر را طلب کرد
وزیران را از آن غفلت خبر کرد
سپاهی بهر جنگ او فرستاد
که تعداد هزارش بود هفتاد
یکی فرزند از هر پنج دستور
به سرداری لشکر داشت منظور
به دیگر فوج برکرده سپهدار
ز اولاد امیران چار سردار
روان شد لشکری چون موج دریا
رسیده گرد اس بان بر ثریا
علم افشرد پا از بهر ناموس
فغان برداشت بر نوحه لب کوس
دم اندر نای زرین در دمیدند
یلان آهنین جان صف کشیدند
یکی دریای آتش لشکرش نام
نهنگانش دمادم دوزخ آشام
به ناخن هر یکی برق آزمایی
به دندان هر یکی الماس خایی
همه شد زه شکار و اژدها تن
همه پیل افکن و پولاد جوشن
هنون چون دید دیوان صف کشیدند
به سر وقت اجل خصمان رسیدند
به دیوان جمله زد شیر فلک دست
چو سیل تند کاید جانب پست
ز جنگ چنگ و دندان داشته ننگ
به شیری آنچنان کرده به دم جنگ
دمش گویی غریوان اژدها بود
که در دم عالمی را ساخت نابود
نه دم گردش که دور آسمان بود
که چندین خان و مانها را بفرسود
خبر چون یافت راون تنگدل شد
ز شرح دستبرد او خجل شد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۶ - جنگ کردن پسر راون با هنونت و کشته شدن او به دست هنونت
اجازت داد پور خرد خود را
که رو بنمای دست برد خود را
نود لک نره دیوان همرهش داد
که بر بندند ره بر زادهٔ باد
خروشان حلقه حلقه صف شکن پیل
به کوه آموخته جوشانیِ نیل
به پشت پیل چتر لعل و بیرق
کُله سایان به فرق چرخ ازرق
چو شیران نعره می زد طبل جنگی
درخش تیغ خندان تر ز زنگی
چو میمون دید فوج بیکران را
ز جا برکند و زد کوه گران را
به زیر کوه لشکر ج مله شد پخش
به تنها ماند پور راون و رخش
به جنگ پور راون شد دلاور
به هر ناکس چون نرسنگ جگر در
دو شیر شرزه با هم پنجه بر زد
دو پیل ژنده سر بر یک دگر زد
ز شستش تیر باران سوی میمون
چو بارد حادثات از اوج گردون
عقاب تیر زاغان کمان را
صلا در داده و بنهاد خوان را
ازین سو هم هزار اندر هزاران
به کوه آهنین نرسنگ باران
به مردی دیو همچون رستم زال
گهی ژوپین همزد گاه کوپال
به خوردی پور راون چون بزرگان
مصاف سخت کرده با هنومان
دو رویین تن ۳ ز بس میدان نوردی
در آن پرخاش داده داد مردی
به کوشش آن دلیرانی دران جنگ
چو حربه کند گشت و ریزه شد سنگ
ز تیر و سنگ گشته دستشان سست
به کشتی هر دو تن کردند پا چست
ته و بالا شده هر یک به کشتی
چو اندر خشک و تر گردون و کشتی
دو پله شد ترازوی ظفر را
مهیا گشته هر زیر و زبر را
فلک سنجید غم با شادمانی
نگون شد پلۀ غم از گرانی
هنون غالب شد و مغلوب دشمن
سرش برکند و دور انداخت از تن
چو آگه گشت دیو از قتل فرزند
به خون قاتل از جان شد کم ر بند
به کینه شد بلای آتش افشان
به دم چون اژدهای آتش افشان
ز میمون شد دل سنگین او خون
سراپا داغ داغش زخم میمون
مهین فرزند کش بود اندرجت نام
طلب فرمود و کرد اعزاز و اکرام
ستود و گفت کای پور گرامی
که اندر کردت اقرار غلامی
خبرداری که در میدان میمون
برادر کشته افتاده است در خون
گشاید گرچه از شفقت پدر را
فرستادن چنین جایی پسر را
ولیکن از برای امتحانت
فرستم بهر دفع دشمنانت
نکو دانی که باشد ننگ راون
که بشتابد به جنگ سفله دشمن
به خون ذره گر خور تیغ بندد
جهان بر ریش او چون صبح خندد
برو نیروی خود را کار فرمای
بر افکن نخل عمر دشمن از پای
که رو بنمای دست برد خود را
نود لک نره دیوان همرهش داد
که بر بندند ره بر زادهٔ باد
خروشان حلقه حلقه صف شکن پیل
به کوه آموخته جوشانیِ نیل
به پشت پیل چتر لعل و بیرق
کُله سایان به فرق چرخ ازرق
چو شیران نعره می زد طبل جنگی
درخش تیغ خندان تر ز زنگی
چو میمون دید فوج بیکران را
ز جا برکند و زد کوه گران را
به زیر کوه لشکر ج مله شد پخش
به تنها ماند پور راون و رخش
به جنگ پور راون شد دلاور
به هر ناکس چون نرسنگ جگر در
دو شیر شرزه با هم پنجه بر زد
دو پیل ژنده سر بر یک دگر زد
ز شستش تیر باران سوی میمون
چو بارد حادثات از اوج گردون
عقاب تیر زاغان کمان را
صلا در داده و بنهاد خوان را
ازین سو هم هزار اندر هزاران
به کوه آهنین نرسنگ باران
به مردی دیو همچون رستم زال
گهی ژوپین همزد گاه کوپال
به خوردی پور راون چون بزرگان
مصاف سخت کرده با هنومان
دو رویین تن ۳ ز بس میدان نوردی
در آن پرخاش داده داد مردی
به کوشش آن دلیرانی دران جنگ
چو حربه کند گشت و ریزه شد سنگ
ز تیر و سنگ گشته دستشان سست
به کشتی هر دو تن کردند پا چست
ته و بالا شده هر یک به کشتی
چو اندر خشک و تر گردون و کشتی
دو پله شد ترازوی ظفر را
مهیا گشته هر زیر و زبر را
فلک سنجید غم با شادمانی
نگون شد پلۀ غم از گرانی
هنون غالب شد و مغلوب دشمن
سرش برکند و دور انداخت از تن
چو آگه گشت دیو از قتل فرزند
به خون قاتل از جان شد کم ر بند
به کینه شد بلای آتش افشان
به دم چون اژدهای آتش افشان
ز میمون شد دل سنگین او خون
سراپا داغ داغش زخم میمون
مهین فرزند کش بود اندرجت نام
طلب فرمود و کرد اعزاز و اکرام
ستود و گفت کای پور گرامی
که اندر کردت اقرار غلامی
خبرداری که در میدان میمون
برادر کشته افتاده است در خون
گشاید گرچه از شفقت پدر را
فرستادن چنین جایی پسر را
ولیکن از برای امتحانت
فرستم بهر دفع دشمنانت
نکو دانی که باشد ننگ راون
که بشتابد به جنگ سفله دشمن
به خون ذره گر خور تیغ بندد
جهان بر ریش او چون صبح خندد
برو نیروی خود را کار فرمای
بر افکن نخل عمر دشمن از پای
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۷ - فرستادن راون، اندرجت پسر بزرگ خود را به جنگ هنونت
یک اسپه تاخت اندرجت به میدان
نکرده التفات فوج چندان
نخستین چون حریف خویش را دید
نکرده جنگ شرح حال پرسید
بگو نام و نشان خویش با ما
به پای خود اجل آوردت ای نجا
جوابش داد شیر اژدها زور
که خورشیدم چه پرسی موشک کور
اگر پنجه زنم در جیب افلاک
چو دامان دل عاشق کنم چاک
و گر چوگان کنم پای فلک مال
زمین غلطان شود چون گوی اطفال
به دریا گر نمایم کینه خواهی
ز بی آبی بمیرد تشنه ماهی
شود میزان بازویم چو طیار
به خشخاشی نسنجد کوه را بار
پی آن آمدم اکنون پس از دیر
که با راون زنم لنکا زبر زیر
بپیچیدند با هم آن دو تننین
زند بر هم چو کشتیهای سنگین
تو گویی کوه بر کوه گران خورد
و یا خود آسمان بر آسمان خورد
بسی مردی و کوششها نمودند
امید و بیم را در می گشودند
ز جنگش دیو را بس حیرت افزود
که آن شیر ژیان رویین تنی بود
نبودی ممکن از آتش گزندش
بر آن شد تا کند بند از کمندش
نکرده التفات فوج چندان
نخستین چون حریف خویش را دید
نکرده جنگ شرح حال پرسید
بگو نام و نشان خویش با ما
به پای خود اجل آوردت ای نجا
جوابش داد شیر اژدها زور
که خورشیدم چه پرسی موشک کور
اگر پنجه زنم در جیب افلاک
چو دامان دل عاشق کنم چاک
و گر چوگان کنم پای فلک مال
زمین غلطان شود چون گوی اطفال
به دریا گر نمایم کینه خواهی
ز بی آبی بمیرد تشنه ماهی
شود میزان بازویم چو طیار
به خشخاشی نسنجد کوه را بار
پی آن آمدم اکنون پس از دیر
که با راون زنم لنکا زبر زیر
بپیچیدند با هم آن دو تننین
زند بر هم چو کشتیهای سنگین
تو گویی کوه بر کوه گران خورد
و یا خود آسمان بر آسمان خورد
بسی مردی و کوششها نمودند
امید و بیم را در می گشودند
ز جنگش دیو را بس حیرت افزود
که آن شیر ژیان رویین تنی بود
نبودی ممکن از آتش گزندش
بر آن شد تا کند بند از کمندش
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۱ - فرستادن راون سک و سارن دیوان را به جاسوسی لشکر رام و حقیقت شنیدن لشکر رام را از آن جاسوس و قلعه بندی کردن راون
چو راون، روز کاخ ماه برتافت
ز نزدیکی دشمن آگهی یافت
برآن شد تا به جاسوسان پرفن
خبر گیرد ز لشکرگاه دشمن
شود آگاه ز استعداد لشکر
کند در خورد آن فکر سراسر
بداند تا کیان جنگاورانند
کیان وزرای دانش پرورانند
که چون دانسته شد احوال هر یک
کند فکر مناسب حال هر یک
بیندیشد به دل از هوشمندی
که جنگ صف نکو یا قلعه بندی
وگر معقولش آید جنگ صف نیز
به اندیشه کند تدبیر هر چیز
حریف هر یکی از خرس و میمون
فرستد اهرمن زادان هم ایدون
دگر از بهر جنگ رام و لچمن
فرستم اندرجت یا خود روم من
نه کس را کرده از راز دل آگاه
به صد تأکید از خاصانِ درگاه
سک و سارن به جاسوسی فرستاد
که گیرند از سپاه رام تعداد
به دم آن هر دو دیو سخت نیرو
شده بر شکل میمونان جادو
شتابیدند سوی لشکر رام
بدیدند آن سپاه آهن آشام
طلایه بود در لشکر ببیکن
چو آگه شد ز حال آن دو پر فن
گرفت و قصد کشتن کردشان را
و لیکن رام مانع آمد آن را
سپاه خویش را خود عرض بنمود
امان داد و به رخصت حکم فرمود
رها گشتند جاسوسان از آن بند
به شکر رام جانشان گشت خرسند
از آن عرض سپه حیران بماندند
ز بس دهشت به جان بی جان بماندند
به لنکا پیش راون رفته ره باز
تمامی ماجرا گفتند ز آغاز
ز حال لشکر دیوان محتال
خبر دادند با تفصیل اجمال
هم از خرسان و میمونان سردار
ز زور هر یکی راندند گفتار
که از میمون گردان پیل پیش است
چه گویم وصف او ز اندیشه بیش است
به تن چرخ است نیل آن غیرت پیل
به هر مویی نهنگ موجۀ نیل
ز وصف سیت بل لال است خامه
پل دریا بس از وی کارنامه
چو گویم کیسری ناید بیانش
ظفر خندان به رنگ زعفرانش
به رنگ سرخ، شکلِ گوی میمون
تو گویی کوه خورده غوطه در خون
ز خرسان بیم راج و بیم درشن
ز میمونان سگند و گنده ماون
بجز راون حریف خود نخوانند
شکست قلعه ننگ خویش دانند
فکنده نعرهٔ این زورمندان
ز تیر آسمان چنگال و دندان
چو ایراپت گریزد از ستاون
حریف جنگ او خود نیست راون
بود سالار خرسان دومرو نام
عدیل اژدهای دوزخ آ شام
ز هر دانا دل ی کز غایت هوش
به مرگ دشمنان هم شد سیه پوش
به میدان شجاعت شیر چنگ است
به مردی یادگار خرس رنگ است
چو ابر تیره کز تن برق دندان
بدان دندان به مرگ خصم خندان
سیه شیریست روز جنگ جامون
ز رنگش داده هول صد شبیخون
چو شام هجر جانکاه غنیم است
اجل را هم ز سهمش دل دو نیم است
هنون آن آتش دوزخ عیار ا ست
که لنکا سوختن زو یک شرار است
سپهدار انگد است آن نوجوان شیر
که در باری زند هفت آسمان زیر
ور از سگریو پرسی پادشاه است
چو کل بر جز، خدیو این سپاه است
ز هر یک آن سپهداران لشکر
جداگانه نموده وصف یکسر
پس آنگه لب به وصف رام بگشاد
ز تیغ و خنجرش یک یک نشان داد
که دیدم رام شیر افکن خداوند
به مهر و کین چو خور بی شبه و مانند
زبان در وصف او نتوان گشودن
که مستغنی است خورشد از ستودن
برادر بازوی او هست لچمن
چنانکه بود بازویت ببیکن
چو اقبال ازل رو سوی او کرد
خدا بازوی تو بازوی او کرد
به تو این هر سه را کین از حد افزون
زبان تیغشان لب تشنۀ خون
ز جاسوسان حدیث رام و لچمن
مشرَح کرد جا در گوش راون
ز بس وصف سپاه رام بشنید
از آن هیبت به جنگ صف نکوشید
دلش گریان و لب در زهر خندی
به لنکا کرد حکم قلعه بندی
چنین سفت است دانش پرور هند
گهر از سر گذشت کشور هند
که چون آمد به لنکا لشکر رام
ز اهل قلعه رفته خواب و آرام
به الهام خرد این شد معین
که انگد را فرستد نزد راون
کزان میدان برد گوی سخن را
پیام جم رساند اهرمن را
به صلح و جنگ آمیزد بیان را
نصیحت نامه ای سازد زبان را
بگوید هر سخن کان گفته باید
به گفتار و به کردار آزماید
نهان از درج دانش گوهر چند
به گوش آوازه بخشید آن خداوند
پس از تعلیم دانش رخصتش داد
روان شد انگد فرخنده بنیاد
همین تا پیشگاه تخت راون
ستاده گفت با آن سخت دشمن
که اینک می رسم از خدمت رام
که گویم از زبانش با تو پیغام
قریبش خواست راون دیو غدار
که ای فرزند پال شیر کردار
چو می آیی به کام رام خرسند
که دختر به بود از چون تو فرزند
برو ای نا خلف می باش خاموش
که چون خون پدر کردی فراموش
بدین بی غیرتی ای تیره اقبال
چه پندارم که چون زاییدی از بال
تو ای نادان اگر فرزند اویی
ز خصم بال، خون خویش جویی
کشد بار زمین را کفچۀ مار
چنان ماری به دستش بود یک تار
به روزش آسمان صد ره حسد برد
دریغا کان چنان کس لاولد مرد
در استعداد جنگت نیست با رام
ز من امداد خواه امروز ناکام
که نصف ملک و مال و لشکر خویش
دهم سازم ترا بر وی ظفر کیش
به حیله خواست از وی خواستن خون
کشف را زهره خود ک ی داد میمون
حوابش داد انگد راست با دیو
که آخر شد دل دانا بدین ریو
مکن کج نغمه دیگر ساز کن راست
کزینسان بس نوا در رودهٔ ماست
چه جویم خون آن ناپاک خو را
که تیغ رام کرده پاک او را
نه کشتش رام بلک از پاک جانی
رهاندش از عذاب دو جهانی
تو هم اکنون زمن بشنو سخن را
مده بر باد اقبال کهن را
پری سیتا روان کن همرهم زود
که تا گردد دل را م از تو خوشنود
جهانسوز آتش رام است در تاب
ترا در دست هم نفط است و هم آب
ز صلحش آب می زن تا توانی
وگر خود نفط می ریزی تو دانی
ز حرف تلخ او راون برآشفت
به دیوان ستم کردار خود گفت
که این گستاخ رو را خون بریزند
در آویزند تا جانش ستیزند
مه عمرش به غره بندی سلخ
که با شاهان سخن گوید چنین تلخ
درو آویختند آن بد نژادان
که گیرندش چو زر ممسک نهادان
یکی دستش گرفت و دیگری پای
همی خندید انگد؛ پای بر جای
که دیوا زین زبون گیری چه حاصل
ترا با رام بس کاریست مشکل
ز دستت آنچه می آید به من کن
و لیکن فکر جان خویشتن کن
ندارم هیچ پروایی ز بندت
که آسانست مخلص از کمندت
سخن گر نیست باور از زبانم
ببین تا خویش را چون می رهانم
همین گفتا چو برق از جای برجست
به بالای رواق قصر بنشست
دران جستن همه گیرندگان را
بسان برق گشت و برد جان را
به ایوان بر شد و کار دگر کرد
نگارین قصر او زیر و زبر کرد
وزانجا کرد سوی راون آهنگ
به سرعت جست تا با او کند جنگ
به جستن زد لگد بر فرق راون
چو بل کرده به زیر پای پاون
مرصع تاج شاهی از سر او
گرفت و رفت خندان از بر او
به حدی مضطرب شد دیو غدار
که از دستش نیامد ذره ای کار
فتاده زان لگد مدهوش از تخت
ز فرقش تاج رفت و از برش بخت
خجل برخاست از جا اهرمن زاد
پی دفع خجالت زان بر افتاد
بگفتا هم در قلعه گشایند
به رام امروز جنگ صف نمایند
ولی از روی انگد منفعل بود
چه جای کس که از هم خود خجل بود
به شادی انگد شایسته بنیاد
به پیش پای رام آن تاج بنهاد
نمونه دادگویی افسرش را
که چون تاج آورم هر ده سرش را
چو رام آن تاج زرین را نظر کرد
سرش را دست احسان تاج زر کرد
به کارش آفرینها داد بسیار
که جای آفرین بود آنچنان کار
سران در پای او سرها نهادند
بدان مردانگی انصاف دادند
به وصفش نقد جانها بر فشاندند
ز دست و بازویش حیران بماندند
پس آن گه رام افسر راون زر
گرفت و داد در دست برادر
که چون دادیم ملک راون و تخت
ببیکن را سزد این افسر و بخت
چو فرمان عنایت یافت لچمن
نهاده تاج بر فرق ببیکن
سران یکسر مبارکباد گفتند
گهرهای ثنای رام سفتند
چو شاه چین به زخم خنجر تیز
فکنده در سپاه زنگ خونریز
به میدان ظفر گشته به خون مست
هزاران تیغ خون آلوده در دست
مگر خور خواست بهر رام امداد
که از هر سو کشیده تیغ پولاد
زده صف لشکر راون به میدان
که وهم از عرض آن می گشت حیران
ز افزونیِ طول و عرض لشکر
چو مهر شش جهت مانده به ششدر
ز بس افکند بوق و کوس زلزال
همی ترقید گور رستم زال
ز بوق از بس که گشتی مغز در جوش
به زیر خاک مرده پنبه در گوش
قیامت را شده پیدا علامت
که زرین نای زد، صورِ قیامت
به تیر رعد و ابر تیره شد گرد
چو برق تیغ کین باران خون کرد
غریوان کوس دیوان تا به صد میل
خمار انگیخته از مستی پیل
سپاه رام میمونان از آن کوس
به آوازه نخورده طبل افسوس
خروشان نعره زن هر سو دلیران
که باشد نعره کوس فوج شیران
به نعره کوس شیری کوفتندی
به دم چون شیر میدان ر وفتندی
نفس در سینه شد محبوس از گرد
علاج لرزهٔ مفلوج می کرد
ز نعل مرکب اندر ساحت دشت
درم بر پشت ماهی سک ه می گشت
هوا از گرد زانسان شد که سیماب
بر آتش گستراندی بستر خواب
ز گرد تیره خور پوشید چادر
هلال نعل شب را گشت مادر
چنان شد بر هوا گرد سیاهی
که گشته برج ماهی ریگ ماهی
ز بس کاندر هوا رفت ا ز زمین گرد
گل حکمت سپهر شیشه گون کرد
سیه پرچم به روز اندر شب تار
ز زلفش هر سر مو شد ظفروار
ز بیرقها که از دیبا و خز بود
هوا رشک دکان رنگرز بود
افق را گونه گونه حیله بر دوش
به صد قوس قزح گشته هم آغوش
علم از پرچم گلگون مزین
شد آتشبار، گل وادی ایمن
نیستان علم سر شعله بسته
جدا شیری به هرنی بر نشسته
بر آمد لشکر دیوان پی جنگ
در آهن غرق سر تا پا ی ارژنگ
یلان آهن قبا چون آب در تیغ
مثال ابر آتشبار در میغ
به تن پوشیده آهن پیرهن وار
چو کینه در دل سخت ستمکار
ز بس چار آینه در بر کشیدند
چو عکس از آینه ز آهن دمیدند
به گاه جنگ گردد مسخ هر تن
جز آن دیوان که گردیدند آهن
زره پوشی بدانسان عادت افتاد
که چون ماهی به جوشن طفل می زاد
ز عکس دشمن از مرآت جوشن
نگشتی فرق خود ظاهر ز دشمن
ز کشتن سایه زانسان می رمیدی
که در آیینۀ جوشن خزیدی
به بر خفتان کشیده رام آزاد
چو الماسِ به سندان غرق پولاد
زده رویین تنان را تیغ بر ف رق
چو بر رویین فتد از آسمان برق
سران را سر به فرق نیزه شد تاج
یلان را تن ز رشق تیر آماج
سرافرازی به خون نخل سنان را
به کین عالمی بسته میان را
به ره رفتن شود از عطسه تاخیر ۲
چرا عطسه زده گشتی به خود تیر
ز بس راندن لب شمشیر اره
به ضرب گرز مغفر ذره ذره
به خود آهنین گرزگران جان
مثل خوش می شد از الماس و سندان
شراب کاسه سر نوش فرمود
چو مخموران و لیکن سرگردان بود
اگرچه بود عین آب دشنه
زبان بیرون برآورده چو تشنه
تفنگ مهره زن بر حلقۀ پیل
مفسر گشته از طیراً ابابیل
شنیده بانگ آن رعد بلا را
شده خون مهر در سر اژدها را
چه هندی تیغهای پاک گوهر
فراوان خانمانها کرده جو هر
هوا خورده دمادم غوطه در خون
صبا پوشید چون گل حلّ ۀ گلگون
خرد را دل پریشان گشت چون نور
همی پرید هوش از سرچو کافور
زبان تیغهای لنکوانی
ز بویحیی ۳ نمودی ترجمانی
زره بگریست خون از تیغ چندان
که در خنده نمود از مرگ دندان
برای گردی کزان میدان بپرید
دماغ از وی مزاج فرفیون دید
برای کینۀ دشمن به دشمن
همی شد کینه کش آهن به آهن
اجل مشتاق جانها بود از دیر
حجاب تن روان برداشت شمشیر
اجل حکاک شد بر گوهر جان
سنان آهن دلان را کرد طوفان
ز بس جای سنان در جان و دل شد
خدنگ غمزه چون خوبان خجل شد
شکسته بر سر گر دان لشکر
چو از ژاله حباب از گرز مغفر
ز بس هول اجل تیغ بلا روی
ز روی زخم رو می تافت چون موی
به خون یکدگر شد خلق تشنه
چکانده آب شان در حلق دش نه
چو مرشد گفت ناچخ صفدران را
که هر دم غوث کردی کافران را
ز آب تیغ هر دم رفته بیرون
چو آب از دام ماهی از مژه خون
بدنها گشته چون زنبور خانه
درو پیکان چو زنبوران به لانه
سیه پرچم گشاده سر به ماتم
فکنده خاک را بر گیسوان هم
دهان زخم تیغ و نیزه خورده
مشعبد را به دم شه مات کرده
ز باد کین به حدی لرزه افتاد
که می لرزید بر خود تیغ پولاد
ز زخم گاو سر گرز دلیران
سبک گشت از گرانی مغز شیران
چو خوشه گرز سرها پخش می کرد
چو خرمن تیغ تنها بخش می کرد
نیامد حصۀ نیمانیم در خور
ز شرکت باز مانده چار عنصر
ز شرم خنده های خونچکان تیغ
فرامش کرد خنده برق در میغ
دلیران دل به مرگ خود نهادند
چو پروانه به آتش در فتادند
فتاد اندیشه در گرداب وسواس
که طوفان موج شد دریای الماس
سنان در سینه تخم مرگ کارید
چو ابر تیغ خون باران ببارید
غریق موج خون شد شاه خاور
که هر سو از تن او بود خنجر
دران میدان همی لرزید چون بید
به عذر دختری بگریخت خورشید
به تنها نقب می زد تیغ و خنجر
متاع جان برون می برد ازان در
فسون آموخته دشنه ز گفتار
بدان افسون دلیران را جگر خوار
به فرمان کمان سخت تدبیر
به جاسوسی دویدی قاصد تیر
درون سینه ها گشتی نهانی
که گوید رازهای دل زبان ی
چو مرع نامه بر پران پی کار
خط فتح و اجل در بال و منقار
تفنگ از مهره طاعون وبا شد
ز هر تن سر بر آورد و فنا شد
روان اندر زره تیغ ظفریاب
چو عکس سوسن اندر چشمۀ آب
به زخمی دست و پا بیگانه می شد
به زخمی زندگی افسانه می شد
ز سهم ناوک هر ناوک انداز
شدی سیمرغ ماده چون غلیواز ۲
چنان بی نور مانده چشمۀ خور
که روزانه بر آمد موشک کور
علم شد تیغهای آسمان گون
به تیری رشک تیزاب فلاطون
روان دریای خون زآن قطره آبی
درو نیلوفر گردون حبابی
زره مظلوم گشته نیزه ظالم
سپر محکوم تیغ و تیر حاکم
خجالت داده خون سیل دمان را
که گرداند آسیای آسما ن را
در آب تیغ می شد غرق عالم
اگر چه بود آب از قطره ای کم
ز لف تیغ برق افکن سمندر
شده بریان تر از ماهی به آذر
قوی هولی که بر جان زان زمان است
که تا امروز هم در تن نهان است
زبس باران تیر و برق خنجر
خزیده سر چو باخه ۳ زیر اسپر
کمند مار پیچان شد گلو تاب
سران زو گشته شاگرد رسن تاب
چو اشتر مرغ گردان سپهدار
همی خوردند آهن گل شکر وار
چو خندان رو کریمان زر فشانان
جوانمردان همت سرفشانان
به لرزه کوه شد همخوی سیماب
زمین از زلزله لرزید چون آب
علاج زلزله در چشم بد خواه
سنان کنده برای دفع آن چاه
گریز از بس که شد در هر دل تنگ
سرِ کُشته دویدی پیش در جنگ
ز تف تیغ های آتشین تاب
شدی بی سعی آتش کشته سیماب
ز زهر آب جا م برق کردار
کشید آتش زبان از بهر زنهار
به کشتن آنچنان شد در غضب غرق
که می جنبید از خود تیغ چون برق
به گاه سرفکندن گفتی آهن
که اکنون گشت پیدا جوهر من
اگرچه سیم و زر را هست قسمت
ولی تیغ مرا با این چه نسبت
شدید البأس ازانم خواند یزدان
به پشت من قوی دل روی مردان
نه از زن سیرت و من شیر مردم
که سر با تاج زر پامال کردم
ز نزدیکی دشمن آگهی یافت
برآن شد تا به جاسوسان پرفن
خبر گیرد ز لشکرگاه دشمن
شود آگاه ز استعداد لشکر
کند در خورد آن فکر سراسر
بداند تا کیان جنگاورانند
کیان وزرای دانش پرورانند
که چون دانسته شد احوال هر یک
کند فکر مناسب حال هر یک
بیندیشد به دل از هوشمندی
که جنگ صف نکو یا قلعه بندی
وگر معقولش آید جنگ صف نیز
به اندیشه کند تدبیر هر چیز
حریف هر یکی از خرس و میمون
فرستد اهرمن زادان هم ایدون
دگر از بهر جنگ رام و لچمن
فرستم اندرجت یا خود روم من
نه کس را کرده از راز دل آگاه
به صد تأکید از خاصانِ درگاه
سک و سارن به جاسوسی فرستاد
که گیرند از سپاه رام تعداد
به دم آن هر دو دیو سخت نیرو
شده بر شکل میمونان جادو
شتابیدند سوی لشکر رام
بدیدند آن سپاه آهن آشام
طلایه بود در لشکر ببیکن
چو آگه شد ز حال آن دو پر فن
گرفت و قصد کشتن کردشان را
و لیکن رام مانع آمد آن را
سپاه خویش را خود عرض بنمود
امان داد و به رخصت حکم فرمود
رها گشتند جاسوسان از آن بند
به شکر رام جانشان گشت خرسند
از آن عرض سپه حیران بماندند
ز بس دهشت به جان بی جان بماندند
به لنکا پیش راون رفته ره باز
تمامی ماجرا گفتند ز آغاز
ز حال لشکر دیوان محتال
خبر دادند با تفصیل اجمال
هم از خرسان و میمونان سردار
ز زور هر یکی راندند گفتار
که از میمون گردان پیل پیش است
چه گویم وصف او ز اندیشه بیش است
به تن چرخ است نیل آن غیرت پیل
به هر مویی نهنگ موجۀ نیل
ز وصف سیت بل لال است خامه
پل دریا بس از وی کارنامه
چو گویم کیسری ناید بیانش
ظفر خندان به رنگ زعفرانش
به رنگ سرخ، شکلِ گوی میمون
تو گویی کوه خورده غوطه در خون
ز خرسان بیم راج و بیم درشن
ز میمونان سگند و گنده ماون
بجز راون حریف خود نخوانند
شکست قلعه ننگ خویش دانند
فکنده نعرهٔ این زورمندان
ز تیر آسمان چنگال و دندان
چو ایراپت گریزد از ستاون
حریف جنگ او خود نیست راون
بود سالار خرسان دومرو نام
عدیل اژدهای دوزخ آ شام
ز هر دانا دل ی کز غایت هوش
به مرگ دشمنان هم شد سیه پوش
به میدان شجاعت شیر چنگ است
به مردی یادگار خرس رنگ است
چو ابر تیره کز تن برق دندان
بدان دندان به مرگ خصم خندان
سیه شیریست روز جنگ جامون
ز رنگش داده هول صد شبیخون
چو شام هجر جانکاه غنیم است
اجل را هم ز سهمش دل دو نیم است
هنون آن آتش دوزخ عیار ا ست
که لنکا سوختن زو یک شرار است
سپهدار انگد است آن نوجوان شیر
که در باری زند هفت آسمان زیر
ور از سگریو پرسی پادشاه است
چو کل بر جز، خدیو این سپاه است
ز هر یک آن سپهداران لشکر
جداگانه نموده وصف یکسر
پس آنگه لب به وصف رام بگشاد
ز تیغ و خنجرش یک یک نشان داد
که دیدم رام شیر افکن خداوند
به مهر و کین چو خور بی شبه و مانند
زبان در وصف او نتوان گشودن
که مستغنی است خورشد از ستودن
برادر بازوی او هست لچمن
چنانکه بود بازویت ببیکن
چو اقبال ازل رو سوی او کرد
خدا بازوی تو بازوی او کرد
به تو این هر سه را کین از حد افزون
زبان تیغشان لب تشنۀ خون
ز جاسوسان حدیث رام و لچمن
مشرَح کرد جا در گوش راون
ز بس وصف سپاه رام بشنید
از آن هیبت به جنگ صف نکوشید
دلش گریان و لب در زهر خندی
به لنکا کرد حکم قلعه بندی
چنین سفت است دانش پرور هند
گهر از سر گذشت کشور هند
که چون آمد به لنکا لشکر رام
ز اهل قلعه رفته خواب و آرام
به الهام خرد این شد معین
که انگد را فرستد نزد راون
کزان میدان برد گوی سخن را
پیام جم رساند اهرمن را
به صلح و جنگ آمیزد بیان را
نصیحت نامه ای سازد زبان را
بگوید هر سخن کان گفته باید
به گفتار و به کردار آزماید
نهان از درج دانش گوهر چند
به گوش آوازه بخشید آن خداوند
پس از تعلیم دانش رخصتش داد
روان شد انگد فرخنده بنیاد
همین تا پیشگاه تخت راون
ستاده گفت با آن سخت دشمن
که اینک می رسم از خدمت رام
که گویم از زبانش با تو پیغام
قریبش خواست راون دیو غدار
که ای فرزند پال شیر کردار
چو می آیی به کام رام خرسند
که دختر به بود از چون تو فرزند
برو ای نا خلف می باش خاموش
که چون خون پدر کردی فراموش
بدین بی غیرتی ای تیره اقبال
چه پندارم که چون زاییدی از بال
تو ای نادان اگر فرزند اویی
ز خصم بال، خون خویش جویی
کشد بار زمین را کفچۀ مار
چنان ماری به دستش بود یک تار
به روزش آسمان صد ره حسد برد
دریغا کان چنان کس لاولد مرد
در استعداد جنگت نیست با رام
ز من امداد خواه امروز ناکام
که نصف ملک و مال و لشکر خویش
دهم سازم ترا بر وی ظفر کیش
به حیله خواست از وی خواستن خون
کشف را زهره خود ک ی داد میمون
حوابش داد انگد راست با دیو
که آخر شد دل دانا بدین ریو
مکن کج نغمه دیگر ساز کن راست
کزینسان بس نوا در رودهٔ ماست
چه جویم خون آن ناپاک خو را
که تیغ رام کرده پاک او را
نه کشتش رام بلک از پاک جانی
رهاندش از عذاب دو جهانی
تو هم اکنون زمن بشنو سخن را
مده بر باد اقبال کهن را
پری سیتا روان کن همرهم زود
که تا گردد دل را م از تو خوشنود
جهانسوز آتش رام است در تاب
ترا در دست هم نفط است و هم آب
ز صلحش آب می زن تا توانی
وگر خود نفط می ریزی تو دانی
ز حرف تلخ او راون برآشفت
به دیوان ستم کردار خود گفت
که این گستاخ رو را خون بریزند
در آویزند تا جانش ستیزند
مه عمرش به غره بندی سلخ
که با شاهان سخن گوید چنین تلخ
درو آویختند آن بد نژادان
که گیرندش چو زر ممسک نهادان
یکی دستش گرفت و دیگری پای
همی خندید انگد؛ پای بر جای
که دیوا زین زبون گیری چه حاصل
ترا با رام بس کاریست مشکل
ز دستت آنچه می آید به من کن
و لیکن فکر جان خویشتن کن
ندارم هیچ پروایی ز بندت
که آسانست مخلص از کمندت
سخن گر نیست باور از زبانم
ببین تا خویش را چون می رهانم
همین گفتا چو برق از جای برجست
به بالای رواق قصر بنشست
دران جستن همه گیرندگان را
بسان برق گشت و برد جان را
به ایوان بر شد و کار دگر کرد
نگارین قصر او زیر و زبر کرد
وزانجا کرد سوی راون آهنگ
به سرعت جست تا با او کند جنگ
به جستن زد لگد بر فرق راون
چو بل کرده به زیر پای پاون
مرصع تاج شاهی از سر او
گرفت و رفت خندان از بر او
به حدی مضطرب شد دیو غدار
که از دستش نیامد ذره ای کار
فتاده زان لگد مدهوش از تخت
ز فرقش تاج رفت و از برش بخت
خجل برخاست از جا اهرمن زاد
پی دفع خجالت زان بر افتاد
بگفتا هم در قلعه گشایند
به رام امروز جنگ صف نمایند
ولی از روی انگد منفعل بود
چه جای کس که از هم خود خجل بود
به شادی انگد شایسته بنیاد
به پیش پای رام آن تاج بنهاد
نمونه دادگویی افسرش را
که چون تاج آورم هر ده سرش را
چو رام آن تاج زرین را نظر کرد
سرش را دست احسان تاج زر کرد
به کارش آفرینها داد بسیار
که جای آفرین بود آنچنان کار
سران در پای او سرها نهادند
بدان مردانگی انصاف دادند
به وصفش نقد جانها بر فشاندند
ز دست و بازویش حیران بماندند
پس آن گه رام افسر راون زر
گرفت و داد در دست برادر
که چون دادیم ملک راون و تخت
ببیکن را سزد این افسر و بخت
چو فرمان عنایت یافت لچمن
نهاده تاج بر فرق ببیکن
سران یکسر مبارکباد گفتند
گهرهای ثنای رام سفتند
چو شاه چین به زخم خنجر تیز
فکنده در سپاه زنگ خونریز
به میدان ظفر گشته به خون مست
هزاران تیغ خون آلوده در دست
مگر خور خواست بهر رام امداد
که از هر سو کشیده تیغ پولاد
زده صف لشکر راون به میدان
که وهم از عرض آن می گشت حیران
ز افزونیِ طول و عرض لشکر
چو مهر شش جهت مانده به ششدر
ز بس افکند بوق و کوس زلزال
همی ترقید گور رستم زال
ز بوق از بس که گشتی مغز در جوش
به زیر خاک مرده پنبه در گوش
قیامت را شده پیدا علامت
که زرین نای زد، صورِ قیامت
به تیر رعد و ابر تیره شد گرد
چو برق تیغ کین باران خون کرد
غریوان کوس دیوان تا به صد میل
خمار انگیخته از مستی پیل
سپاه رام میمونان از آن کوس
به آوازه نخورده طبل افسوس
خروشان نعره زن هر سو دلیران
که باشد نعره کوس فوج شیران
به نعره کوس شیری کوفتندی
به دم چون شیر میدان ر وفتندی
نفس در سینه شد محبوس از گرد
علاج لرزهٔ مفلوج می کرد
ز نعل مرکب اندر ساحت دشت
درم بر پشت ماهی سک ه می گشت
هوا از گرد زانسان شد که سیماب
بر آتش گستراندی بستر خواب
ز گرد تیره خور پوشید چادر
هلال نعل شب را گشت مادر
چنان شد بر هوا گرد سیاهی
که گشته برج ماهی ریگ ماهی
ز بس کاندر هوا رفت ا ز زمین گرد
گل حکمت سپهر شیشه گون کرد
سیه پرچم به روز اندر شب تار
ز زلفش هر سر مو شد ظفروار
ز بیرقها که از دیبا و خز بود
هوا رشک دکان رنگرز بود
افق را گونه گونه حیله بر دوش
به صد قوس قزح گشته هم آغوش
علم از پرچم گلگون مزین
شد آتشبار، گل وادی ایمن
نیستان علم سر شعله بسته
جدا شیری به هرنی بر نشسته
بر آمد لشکر دیوان پی جنگ
در آهن غرق سر تا پا ی ارژنگ
یلان آهن قبا چون آب در تیغ
مثال ابر آتشبار در میغ
به تن پوشیده آهن پیرهن وار
چو کینه در دل سخت ستمکار
ز بس چار آینه در بر کشیدند
چو عکس از آینه ز آهن دمیدند
به گاه جنگ گردد مسخ هر تن
جز آن دیوان که گردیدند آهن
زره پوشی بدانسان عادت افتاد
که چون ماهی به جوشن طفل می زاد
ز عکس دشمن از مرآت جوشن
نگشتی فرق خود ظاهر ز دشمن
ز کشتن سایه زانسان می رمیدی
که در آیینۀ جوشن خزیدی
به بر خفتان کشیده رام آزاد
چو الماسِ به سندان غرق پولاد
زده رویین تنان را تیغ بر ف رق
چو بر رویین فتد از آسمان برق
سران را سر به فرق نیزه شد تاج
یلان را تن ز رشق تیر آماج
سرافرازی به خون نخل سنان را
به کین عالمی بسته میان را
به ره رفتن شود از عطسه تاخیر ۲
چرا عطسه زده گشتی به خود تیر
ز بس راندن لب شمشیر اره
به ضرب گرز مغفر ذره ذره
به خود آهنین گرزگران جان
مثل خوش می شد از الماس و سندان
شراب کاسه سر نوش فرمود
چو مخموران و لیکن سرگردان بود
اگرچه بود عین آب دشنه
زبان بیرون برآورده چو تشنه
تفنگ مهره زن بر حلقۀ پیل
مفسر گشته از طیراً ابابیل
شنیده بانگ آن رعد بلا را
شده خون مهر در سر اژدها را
چه هندی تیغهای پاک گوهر
فراوان خانمانها کرده جو هر
هوا خورده دمادم غوطه در خون
صبا پوشید چون گل حلّ ۀ گلگون
خرد را دل پریشان گشت چون نور
همی پرید هوش از سرچو کافور
زبان تیغهای لنکوانی
ز بویحیی ۳ نمودی ترجمانی
زره بگریست خون از تیغ چندان
که در خنده نمود از مرگ دندان
برای گردی کزان میدان بپرید
دماغ از وی مزاج فرفیون دید
برای کینۀ دشمن به دشمن
همی شد کینه کش آهن به آهن
اجل مشتاق جانها بود از دیر
حجاب تن روان برداشت شمشیر
اجل حکاک شد بر گوهر جان
سنان آهن دلان را کرد طوفان
ز بس جای سنان در جان و دل شد
خدنگ غمزه چون خوبان خجل شد
شکسته بر سر گر دان لشکر
چو از ژاله حباب از گرز مغفر
ز بس هول اجل تیغ بلا روی
ز روی زخم رو می تافت چون موی
به خون یکدگر شد خلق تشنه
چکانده آب شان در حلق دش نه
چو مرشد گفت ناچخ صفدران را
که هر دم غوث کردی کافران را
ز آب تیغ هر دم رفته بیرون
چو آب از دام ماهی از مژه خون
بدنها گشته چون زنبور خانه
درو پیکان چو زنبوران به لانه
سیه پرچم گشاده سر به ماتم
فکنده خاک را بر گیسوان هم
دهان زخم تیغ و نیزه خورده
مشعبد را به دم شه مات کرده
ز باد کین به حدی لرزه افتاد
که می لرزید بر خود تیغ پولاد
ز زخم گاو سر گرز دلیران
سبک گشت از گرانی مغز شیران
چو خوشه گرز سرها پخش می کرد
چو خرمن تیغ تنها بخش می کرد
نیامد حصۀ نیمانیم در خور
ز شرکت باز مانده چار عنصر
ز شرم خنده های خونچکان تیغ
فرامش کرد خنده برق در میغ
دلیران دل به مرگ خود نهادند
چو پروانه به آتش در فتادند
فتاد اندیشه در گرداب وسواس
که طوفان موج شد دریای الماس
سنان در سینه تخم مرگ کارید
چو ابر تیغ خون باران ببارید
غریق موج خون شد شاه خاور
که هر سو از تن او بود خنجر
دران میدان همی لرزید چون بید
به عذر دختری بگریخت خورشید
به تنها نقب می زد تیغ و خنجر
متاع جان برون می برد ازان در
فسون آموخته دشنه ز گفتار
بدان افسون دلیران را جگر خوار
به فرمان کمان سخت تدبیر
به جاسوسی دویدی قاصد تیر
درون سینه ها گشتی نهانی
که گوید رازهای دل زبان ی
چو مرع نامه بر پران پی کار
خط فتح و اجل در بال و منقار
تفنگ از مهره طاعون وبا شد
ز هر تن سر بر آورد و فنا شد
روان اندر زره تیغ ظفریاب
چو عکس سوسن اندر چشمۀ آب
به زخمی دست و پا بیگانه می شد
به زخمی زندگی افسانه می شد
ز سهم ناوک هر ناوک انداز
شدی سیمرغ ماده چون غلیواز ۲
چنان بی نور مانده چشمۀ خور
که روزانه بر آمد موشک کور
علم شد تیغهای آسمان گون
به تیری رشک تیزاب فلاطون
روان دریای خون زآن قطره آبی
درو نیلوفر گردون حبابی
زره مظلوم گشته نیزه ظالم
سپر محکوم تیغ و تیر حاکم
خجالت داده خون سیل دمان را
که گرداند آسیای آسما ن را
در آب تیغ می شد غرق عالم
اگر چه بود آب از قطره ای کم
ز لف تیغ برق افکن سمندر
شده بریان تر از ماهی به آذر
قوی هولی که بر جان زان زمان است
که تا امروز هم در تن نهان است
زبس باران تیر و برق خنجر
خزیده سر چو باخه ۳ زیر اسپر
کمند مار پیچان شد گلو تاب
سران زو گشته شاگرد رسن تاب
چو اشتر مرغ گردان سپهدار
همی خوردند آهن گل شکر وار
چو خندان رو کریمان زر فشانان
جوانمردان همت سرفشانان
به لرزه کوه شد همخوی سیماب
زمین از زلزله لرزید چون آب
علاج زلزله در چشم بد خواه
سنان کنده برای دفع آن چاه
گریز از بس که شد در هر دل تنگ
سرِ کُشته دویدی پیش در جنگ
ز تف تیغ های آتشین تاب
شدی بی سعی آتش کشته سیماب
ز زهر آب جا م برق کردار
کشید آتش زبان از بهر زنهار
به کشتن آنچنان شد در غضب غرق
که می جنبید از خود تیغ چون برق
به گاه سرفکندن گفتی آهن
که اکنون گشت پیدا جوهر من
اگرچه سیم و زر را هست قسمت
ولی تیغ مرا با این چه نسبت
شدید البأس ازانم خواند یزدان
به پشت من قوی دل روی مردان
نه از زن سیرت و من شیر مردم
که سر با تاج زر پامال کردم
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۲ - جنگ خرسان با دیوان
ز خرسان رای عفریتان تبه شد
ز بخت تیره روزشان سیه شد
سپه شیران چو مرغان بیابان
به وادی خصومت رهزن جان
به روی و موی از زنگی سیه رنگ
چو زنگی آفریده از پی جنگ
ز دیوان در وغا نگریختندی
چو خرس و خرسباز آویختندی
از ایشان بیم راج و بیم درشن
همه تن بیم بهر جان دشمن
به جنگ هر یکی زان خرس پرکین
دو خرس آسمان دادند تحسین
کسی زانها به حال خود نمی دید
که دشمن دست و پای شان ببرید
بگفتندی کزینسان زخم غم نیست
که موی خرس و کاه کوه کم نیست
تن خرسان ز خنجر غرق خونناب
شده انگشت شان اخگر بدان آب
ز طبع آب گردد اخگر انگشت
چنان کاخگر شود از آذر انگ شت
چرا زان آب گشت انگشت اخگر
مگر کان آب بود آتش به گوهر؟
گلیم خرس سیل خون نمودند
کشان خصمان خود را در ربودند
عدو بگذاشت و نگذاشتندی
به مرگش غرق در خون داشتندی
ز بخت تیره روزشان سیه شد
سپه شیران چو مرغان بیابان
به وادی خصومت رهزن جان
به روی و موی از زنگی سیه رنگ
چو زنگی آفریده از پی جنگ
ز دیوان در وغا نگریختندی
چو خرس و خرسباز آویختندی
از ایشان بیم راج و بیم درشن
همه تن بیم بهر جان دشمن
به جنگ هر یکی زان خرس پرکین
دو خرس آسمان دادند تحسین
کسی زانها به حال خود نمی دید
که دشمن دست و پای شان ببرید
بگفتندی کزینسان زخم غم نیست
که موی خرس و کاه کوه کم نیست
تن خرسان ز خنجر غرق خونناب
شده انگشت شان اخگر بدان آب
ز طبع آب گردد اخگر انگشت
چنان کاخگر شود از آذر انگ شت
چرا زان آب گشت انگشت اخگر
مگر کان آب بود آتش به گوهر؟
گلیم خرس سیل خون نمودند
کشان خصمان خود را در ربودند
عدو بگذاشت و نگذاشتندی
به مرگش غرق در خون داشتندی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۳ - جنگ هنومان با پیلان
درآن میدان هنومان دلاور
همی زد پیل را با پیل دیگر
وزیده چون سموم بادیه تیز
به فرق دشمنان کرده فنا ریز
غریوان چون نهنگ موجۀ نیل
هلاک دیو زادان را تب پیل
گریزان حلقه حلقه پیل زان به بر
پراکنده ز باد انبوهی ابر
چو طوفانی ز دریا تند جسته
بسا کشتی به یک دیگر شکسته
ز پور باد پیلان رفته پر دور
چو پران کوهها از نفخۀ صور
به هر سو بوی خشم او گذشتی
رخ پیلان ز بادش لقوه گشتی
همی زد پیل را با پیل دیگر
وزیده چون سموم بادیه تیز
به فرق دشمنان کرده فنا ریز
غریوان چون نهنگ موجۀ نیل
هلاک دیو زادان را تب پیل
گریزان حلقه حلقه پیل زان به بر
پراکنده ز باد انبوهی ابر
چو طوفانی ز دریا تند جسته
بسا کشتی به یک دیگر شکسته
ز پور باد پیلان رفته پر دور
چو پران کوهها از نفخۀ صور
به هر سو بوی خشم او گذشتی
رخ پیلان ز بادش لقوه گشتی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۴ - جنگ رام و لچمن با دیوان
هم ه روز از فروغ صبح تا شام
به دیوان جنگ کرده لچمن و رام
چو آن روز قیامت هول شب شد
حیات خلق را گویی سبب شد
نیاسودند لیکن نره دیوان
شبیخون جنگ کردندی غریوان
در آن شب فتنه ها چون آتش از دود
به هر جانب فراوان جلوه گر بود
همه شب از لب شمشیر زهر آب
تن و جان را فراق جفت سرخاب
حسام و زخم شد کیخسرو و غار
سنان بیژن جهش پهلوی افکار
ز سهم آب تیغ و آتش تیر
خرد چون صرعیان افتاده دلگیر
زمین چون چرخ در دوران سرماند
که دست نیزه تخم رعشه افشاند
کمانداران غرق انداز را تیر
شدی غرق کمانخانه چو تصویر
گهی چون گوش خر در سر خزیده
گهی چون موی سر بر زد ز دیده
ازان دهشت که خون گشتی به دم شیر
چو زال زر شدی طفل رحم پیر
دو شخص نیم تن یک تن به دو نیم
چو یزدان رزق کرده تیغ تقسیم
کمند از حلقه گشته حلق تابی
زه از قوس قزح می زد شهابی
کمند همچو گیسوی و شامی
خناقی زاد از جبل الیتامی
تن از تیر و سر از خنجر زبون شد
زمانه بوستان افروز خون شد
حسام آیینۀ بیت الطبق بود
که هرکس دیده در وی جان به حق بود
ز بس کشتن فراوان در در و دشت
به صلب سنگ آتش کشته می گشت
پیاده دل به کشتن بر نهاده
که در شطرنج نگریزد پیاده
سوار از رشک پا بر جایی وی
نمود اسپ گریز خویش را پی
چکان خون از دم شمشیر چون آب
چو شنگرفی که بتراود ز سیماب
مگر حسن بهار هندوان بود
که از خونها درو سرخ ی عیان بود
گهی شد سوسنِ تیغ ارغوان کار
گهی خار سنان را لاله شد یار
ز بیم زخم گرز زورمندان
چو ببران پیل را می ریخت دندان
ز بس دندان شکسته گرز خودکام
فتاده گرز را دندان شکن نام
چو خود شاخ گوزن افتد سرسال
فتاده شیر را دندان و چنگال
سخن زاغ کمان در گوش ما گفت
عقاب تیر با نسرین شده جفت
ز بس کز کشتگان افتاد پشته
پناه خستگان شد زیرکشته
زحرکت ماند دیوان خشک حیران
چو مسخ سنگ صورتهای بی جان
زده بر هر عقابی ناوک رام
چو کرگس بگسلاند حلقۀ دام
سوی بدخواه تیر رام پران
چو بر ابلیس لاحول مسلمان
گهی خنجر گذر کردی به حنجر
گهی حنجر زدی خود را به خنجر
نه تنها دوخت تیر رام تنها
خور از سعی عطارد ساخت جوزا
که لچمن هم به زخم تیغ و خنجر
به دم می کرد یک تن را دو پیکر
ز جان بردن اجل گشت آنچنان سست
که عذر کندی شمشیر می جست
ز بیم آتشین تیغ سقر تاب
زره پوشید در بر شعله چون آب
به کشتن داد خصمان را چنان سود
که سر بی تن جبین بر خاک می سود
دمادم بر هلاک پهلوانان
فغان کوس کین مرثیه خوانان
پس از کشتن ، دلیران ظفرکوش
همی خفتند با قاتل هم آغوش
به گلزار فنا شمشیر زد آب
به چشم زخم شد خار سنان خواب
شکافیدی سر از زخم پلارک
چو هندو اره خود رانده به تارک
به زخم تیغ آن دو شیر صفدر
شد از تن سر جدا و افسر از سر
همه دیوان به جا حیران بماندند
چو شیران علَم بی جان بماندند
به زخم خنجر و تیغ سرافکن
چو مردان داد مردی داد لچمن
چو بنمودی به نوک نیزه تعجیل
ربودی حلقه وش صد حلقۀ پیل
بریدی سرخیال خنجر رام
چو مهر منکسف اطفال ارحام
ز بیم خنجر گردان چالاک
گریزان باز پس فتنه به افلاک
گهی همسایۀ پا شد سر از دوش
گهی پا کرده زانو را فراموش
چو سنجیدی به کین بار گران گرز
برآوردی به حمله مغز البرز
شده تیزش چو ظلم بی حسابی
که هر جا پایش آمد شد خرابی
مگر شد نامه های عمر ابتر
که خلقی بی اجل مردند یکسر
به اسرافیل حکم آمد ز دادار
که عزرائیل را باشد مددکار
به حدی گشت کشتنها که سیماب
دلیر آمد به قتل شعله چون آب
ظفر را قبله شد محرابی رام
به پشتش دل قوی چون دین اسلام
زده لچمن دو دستی تیغ فولاد
شکست اندر سپاه راون افتاد
روان از چشمۀ شمشیرش آن آب
اجل مستسقی از آبش به خوناب
فتاد از بس هزیمت بر هزیمت
هزیمت گشت در میدان غنیمت
همی دزدید کاه از کهربا تن
ز مغناطیس هم بگریخت آهن
چو آن دلخسته کو گردد ز جان سیر
اجل از جان شیرین ، همچنان شیر
ز شخص کشتگان در کوه و صحرا
قضا گسترده پا انداز دیبا
چو تصویر وغا شد صحن میدان
درو هم کشته هم ناکشته بی جان
به دیوان جنگ کرده لچمن و رام
چو آن روز قیامت هول شب شد
حیات خلق را گویی سبب شد
نیاسودند لیکن نره دیوان
شبیخون جنگ کردندی غریوان
در آن شب فتنه ها چون آتش از دود
به هر جانب فراوان جلوه گر بود
همه شب از لب شمشیر زهر آب
تن و جان را فراق جفت سرخاب
حسام و زخم شد کیخسرو و غار
سنان بیژن جهش پهلوی افکار
ز سهم آب تیغ و آتش تیر
خرد چون صرعیان افتاده دلگیر
زمین چون چرخ در دوران سرماند
که دست نیزه تخم رعشه افشاند
کمانداران غرق انداز را تیر
شدی غرق کمانخانه چو تصویر
گهی چون گوش خر در سر خزیده
گهی چون موی سر بر زد ز دیده
ازان دهشت که خون گشتی به دم شیر
چو زال زر شدی طفل رحم پیر
دو شخص نیم تن یک تن به دو نیم
چو یزدان رزق کرده تیغ تقسیم
کمند از حلقه گشته حلق تابی
زه از قوس قزح می زد شهابی
کمند همچو گیسوی و شامی
خناقی زاد از جبل الیتامی
تن از تیر و سر از خنجر زبون شد
زمانه بوستان افروز خون شد
حسام آیینۀ بیت الطبق بود
که هرکس دیده در وی جان به حق بود
ز بس کشتن فراوان در در و دشت
به صلب سنگ آتش کشته می گشت
پیاده دل به کشتن بر نهاده
که در شطرنج نگریزد پیاده
سوار از رشک پا بر جایی وی
نمود اسپ گریز خویش را پی
چکان خون از دم شمشیر چون آب
چو شنگرفی که بتراود ز سیماب
مگر حسن بهار هندوان بود
که از خونها درو سرخ ی عیان بود
گهی شد سوسنِ تیغ ارغوان کار
گهی خار سنان را لاله شد یار
ز بیم زخم گرز زورمندان
چو ببران پیل را می ریخت دندان
ز بس دندان شکسته گرز خودکام
فتاده گرز را دندان شکن نام
چو خود شاخ گوزن افتد سرسال
فتاده شیر را دندان و چنگال
سخن زاغ کمان در گوش ما گفت
عقاب تیر با نسرین شده جفت
ز بس کز کشتگان افتاد پشته
پناه خستگان شد زیرکشته
زحرکت ماند دیوان خشک حیران
چو مسخ سنگ صورتهای بی جان
زده بر هر عقابی ناوک رام
چو کرگس بگسلاند حلقۀ دام
سوی بدخواه تیر رام پران
چو بر ابلیس لاحول مسلمان
گهی خنجر گذر کردی به حنجر
گهی حنجر زدی خود را به خنجر
نه تنها دوخت تیر رام تنها
خور از سعی عطارد ساخت جوزا
که لچمن هم به زخم تیغ و خنجر
به دم می کرد یک تن را دو پیکر
ز جان بردن اجل گشت آنچنان سست
که عذر کندی شمشیر می جست
ز بیم آتشین تیغ سقر تاب
زره پوشید در بر شعله چون آب
به کشتن داد خصمان را چنان سود
که سر بی تن جبین بر خاک می سود
دمادم بر هلاک پهلوانان
فغان کوس کین مرثیه خوانان
پس از کشتن ، دلیران ظفرکوش
همی خفتند با قاتل هم آغوش
به گلزار فنا شمشیر زد آب
به چشم زخم شد خار سنان خواب
شکافیدی سر از زخم پلارک
چو هندو اره خود رانده به تارک
به زخم تیغ آن دو شیر صفدر
شد از تن سر جدا و افسر از سر
همه دیوان به جا حیران بماندند
چو شیران علَم بی جان بماندند
به زخم خنجر و تیغ سرافکن
چو مردان داد مردی داد لچمن
چو بنمودی به نوک نیزه تعجیل
ربودی حلقه وش صد حلقۀ پیل
بریدی سرخیال خنجر رام
چو مهر منکسف اطفال ارحام
ز بیم خنجر گردان چالاک
گریزان باز پس فتنه به افلاک
گهی همسایۀ پا شد سر از دوش
گهی پا کرده زانو را فراموش
چو سنجیدی به کین بار گران گرز
برآوردی به حمله مغز البرز
شده تیزش چو ظلم بی حسابی
که هر جا پایش آمد شد خرابی
مگر شد نامه های عمر ابتر
که خلقی بی اجل مردند یکسر
به اسرافیل حکم آمد ز دادار
که عزرائیل را باشد مددکار
به حدی گشت کشتنها که سیماب
دلیر آمد به قتل شعله چون آب
ظفر را قبله شد محرابی رام
به پشتش دل قوی چون دین اسلام
زده لچمن دو دستی تیغ فولاد
شکست اندر سپاه راون افتاد
روان از چشمۀ شمشیرش آن آب
اجل مستسقی از آبش به خوناب
فتاد از بس هزیمت بر هزیمت
هزیمت گشت در میدان غنیمت
همی دزدید کاه از کهربا تن
ز مغناطیس هم بگریخت آهن
چو آن دلخسته کو گردد ز جان سیر
اجل از جان شیرین ، همچنان شیر
ز شخص کشتگان در کوه و صحرا
قضا گسترده پا انداز دیبا
چو تصویر وغا شد صحن میدان
درو هم کشته هم ناکشته بی جان
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۵ - جنگ کردن اندرجیت از رام و لچمن و بیهوش شدن رام و لچمن
چو حال لشکر دیوان تبه دید
دل اندرجت از کینه بجوشید
گذشت از راستی و شد دغلباز
که خود را زاغ دید و رام شهباز
به نزدیکی لنکا بود جایی
چو کوی دلبران جادو سرایی
چو چشم دوست کان ساحری بود
زیارت گاه سحر سامری بود
ز خاکش تیره آب چاه بابل
دمیدی سبزه سان هاروت زان گل
بت افسونگری بودست هر سنگ
ز لنکا بود آن معبد دو فرسنگ
گریزان چون ز جنگ یوز آهو
در آنجا رفته، شد مشغول جادو
پس از آتش پرستی سحره ا خواند
توقف کرد آنجا ساعتی ماند
به آیینی که از برما درآموخت
بخُور هوم جادو یک به یک سوخت
برون آمد ز آتش صورت دست
به عهد او شده از بی غمی مست
ز شادی سر برآورده چو شهباز
چو وهم از دیده غائب کرد پرواز
سواره بر ارابه گشت پران
سلاح جنگ جادوی فراوان
به جنگ شیر آمد باز روباه
به حیله دست شیران کرد کوتاه
ستمکش چون بلای آسمانی
نظر را عزل کرد از دید ه بانی
نه دیده پیکر آن نحس دیدی
نه گوش آواز شست او شنیدی
ز شستش جمله میمونان سردار
همی خوردند تیر بی کماندار
به هرکس تیر جادویش رسیدی
شدی مار و به زخم اندر خزیدی
و زان مدهوش ماندی شخص افگار
نگشتی جز به روز حشر هشیار
ز تیر سحر آن دیو فسونگر
شده یکبار بر هم جمله لشکر
همه گفتند کاینجا جز خطر نیست
که تیر آسمانی را سپر نیست
ازین منصوبه ما از جان گذشتیم
بدین شطرنج غائب مات گشتیم
چنان زد تیرها آن تیره فرجام
که هم لچمن شده مدهوش و هم رام
ازان ماران جادو را اثر بود
که افسونش از آن سو سیمبر بود
چو بخت خصم تخم خواب افشاند
از آن هر یک چو دیده بسته در ماند
ز افسون خوانی عفریت ناپاک
فریدون شد اسیر مار ضحاک
همانا مار بو د آن عنبرین شست
که سرتا پای عاشق چون دلش خست
به مار جادویی بسته سر شیر
گره ها بر زده چون بند شمشیر
چکان خونها ز زخمش چون می ناب
چو مستان شراب آلوده در خواب
به خون مدهوش و لایعقل فتاده
که مست عشق را خونست باده
به خون غلطید چون گل نازنین بود
سنانها خار بند آهنین بود
برون صد پاره چون جیب یتیمان
درون آواره چون جیب کریمان
ز هر مویش سنانی رفته بیرون
چو خورشیدی که باشد غرق در خون
زمین گشته زخونابش شفق وام
که گردد بستر خور لعل در شام
خلیده در دلش الماس کین خار
چو گل خونین قبا و سینه افگار
گلو افتاده از تابش دهل را
چو بلبل نوحه کرده مرگ گل را
دل از تن، تن ز جنبش پاره تر بود
که زخم تیغ عشقش کارگر بود
مزعفر گشته رنگ لاله گون روی
خضابی کرده از خون مشکبو م وی
به پیکان خسته دل چون در شهوار
ز درش لعل رمان زاده بسیار
نه خسته بود رام درد پرورد
ز تنگی پاره گشته جامۀ درد
تنش صد پاره چون تار کفیده
دلش چون ناردان در خون طپیده
چو بوی گل شده حالش پریشان
چون خوی مل پس از مستی پشیمان
چو اندرجت چتان دید آشکارا
به سحر خویش تازان شد به لنکا
به پی اش راون آمد کرد تقریر
که کشتم رام و لچمن را به تدبیر
به سر کج ماند تاج کی قبادی
به شادی زد به شهر اندر منادی
همی بنواخت طبل شادمانی
که دشمن را سر آمد زندگانی
به سیتا داد فرمان کز سر بام
ببیند کشته افتاده تن رام
دل اندرجت از کینه بجوشید
گذشت از راستی و شد دغلباز
که خود را زاغ دید و رام شهباز
به نزدیکی لنکا بود جایی
چو کوی دلبران جادو سرایی
چو چشم دوست کان ساحری بود
زیارت گاه سحر سامری بود
ز خاکش تیره آب چاه بابل
دمیدی سبزه سان هاروت زان گل
بت افسونگری بودست هر سنگ
ز لنکا بود آن معبد دو فرسنگ
گریزان چون ز جنگ یوز آهو
در آنجا رفته، شد مشغول جادو
پس از آتش پرستی سحره ا خواند
توقف کرد آنجا ساعتی ماند
به آیینی که از برما درآموخت
بخُور هوم جادو یک به یک سوخت
برون آمد ز آتش صورت دست
به عهد او شده از بی غمی مست
ز شادی سر برآورده چو شهباز
چو وهم از دیده غائب کرد پرواز
سواره بر ارابه گشت پران
سلاح جنگ جادوی فراوان
به جنگ شیر آمد باز روباه
به حیله دست شیران کرد کوتاه
ستمکش چون بلای آسمانی
نظر را عزل کرد از دید ه بانی
نه دیده پیکر آن نحس دیدی
نه گوش آواز شست او شنیدی
ز شستش جمله میمونان سردار
همی خوردند تیر بی کماندار
به هرکس تیر جادویش رسیدی
شدی مار و به زخم اندر خزیدی
و زان مدهوش ماندی شخص افگار
نگشتی جز به روز حشر هشیار
ز تیر سحر آن دیو فسونگر
شده یکبار بر هم جمله لشکر
همه گفتند کاینجا جز خطر نیست
که تیر آسمانی را سپر نیست
ازین منصوبه ما از جان گذشتیم
بدین شطرنج غائب مات گشتیم
چنان زد تیرها آن تیره فرجام
که هم لچمن شده مدهوش و هم رام
ازان ماران جادو را اثر بود
که افسونش از آن سو سیمبر بود
چو بخت خصم تخم خواب افشاند
از آن هر یک چو دیده بسته در ماند
ز افسون خوانی عفریت ناپاک
فریدون شد اسیر مار ضحاک
همانا مار بو د آن عنبرین شست
که سرتا پای عاشق چون دلش خست
به مار جادویی بسته سر شیر
گره ها بر زده چون بند شمشیر
چکان خونها ز زخمش چون می ناب
چو مستان شراب آلوده در خواب
به خون مدهوش و لایعقل فتاده
که مست عشق را خونست باده
به خون غلطید چون گل نازنین بود
سنانها خار بند آهنین بود
برون صد پاره چون جیب یتیمان
درون آواره چون جیب کریمان
ز هر مویش سنانی رفته بیرون
چو خورشیدی که باشد غرق در خون
زمین گشته زخونابش شفق وام
که گردد بستر خور لعل در شام
خلیده در دلش الماس کین خار
چو گل خونین قبا و سینه افگار
گلو افتاده از تابش دهل را
چو بلبل نوحه کرده مرگ گل را
دل از تن، تن ز جنبش پاره تر بود
که زخم تیغ عشقش کارگر بود
مزعفر گشته رنگ لاله گون روی
خضابی کرده از خون مشکبو م وی
به پیکان خسته دل چون در شهوار
ز درش لعل رمان زاده بسیار
نه خسته بود رام درد پرورد
ز تنگی پاره گشته جامۀ درد
تنش صد پاره چون تار کفیده
دلش چون ناردان در خون طپیده
چو بوی گل شده حالش پریشان
چون خوی مل پس از مستی پشیمان
چو اندرجت چتان دید آشکارا
به سحر خویش تازان شد به لنکا
به پی اش راون آمد کرد تقریر
که کشتم رام و لچمن را به تدبیر
به سر کج ماند تاج کی قبادی
به شادی زد به شهر اندر منادی
همی بنواخت طبل شادمانی
که دشمن را سر آمد زندگانی
به سیتا داد فرمان کز سر بام
ببیند کشته افتاده تن رام
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۱ - جنگ شدن لچمن به اندرجیت و کشته شدن اندرجیت از دست لچمن
به لچمن گفت با گردان لشکر
که هان وقت است بشتاب ای برادر
به دشمن تاز و فرصت بر غنیمت
ظفر باشد به سرعت بر غنیمت
به رخصت لچمن اندر پایش افتاد
روان از همتش درخواست امداد
که من فرمان تو می خواهم و بس
نباشد همرهم گو از سپه کس
و لیکن رام را فرمان چنان بود
به لشکر جمله پوید همر هش زود
سران یکسر دوان اندر رکابش
ستاره ذره های آفتابش
روان شد با سپاه خویش لچمن
بدان ره رهنمای او ببیکن
هنوز اندرجت جادو در آنجا
نگشته سحر خود را کارفرما
که لچمن ب ا سپاه دوزخین تف
به گرد آتش معبد زده صف
ز بیم آن سپاه آهنین چنگ
نهان شد باز آتش در دل سنگ
بر آتش هوم خود آنگاه بگذاشت
دل از جان، جان ز جادو پاک برداشت
ز افسون و ز جادو کار بگذشت
به لچمن جنگ و صف کرد اندران دشت
به لچمن، اندرجت زانسان سگالید
کزان گاو زمین از بار نالید
همی غرید چون ابر بهاران
بسان قطره می زد تیر باران
به کین باریدن آمد ابر بیداد
ازو هر قطره باران کوه پولاد
گهی از جا به ناخن کوه کندی
به گردون برده بر فرقش فکندی
گهی از برق تیغ آن ابر سرکش
گشادی بر سرش طوفان آتش
بسی کوشید دیو سخت بازو
ولی شد بار سنگش در ترازو
بدینسان دست برد ه دیو پرفن
همی دید و همی خندید لچمن
همی پیچید بر آتش گیاهی
غریق آب می زد دست و پایی
چو شب نزدیک شد کارش بپرداخت
نفس آماجگاه تیر خود ساخت
به شکل خارپشتی کردش از تیر
چو شیر آمد پس آنگه سوی نخ جیر
کشیده پرنیان آتش افکن
سحابی قطره او صاعقه زن
بر اندرجِت به تیغ تیز بشتافت
به برق آسمان گون کوه بشکافت
سرش را چون همی برید از تن
تو گویی سعد ذابح بود لچمن
به مرگ خود مثل زد دیو ملعون
سگ از بی روح کندن چون زید چون
چون نعش دیو را جوش کفن شد
ظفر زلف علم را شانه زن شد
فرشته بر فلک گفتند با هم
سر دیو سفید افکند رستم
برو روحانیان گلها فشاندند
چو رنگ و بویش اندر گل فتادند
چو لچمن کار اندرجت چنان ساخت
سرش را پیش پای رام انداخت
ببوسیده سر و دستش برادر
سران هم آفرین کردن یکسر
که هان وقت است بشتاب ای برادر
به دشمن تاز و فرصت بر غنیمت
ظفر باشد به سرعت بر غنیمت
به رخصت لچمن اندر پایش افتاد
روان از همتش درخواست امداد
که من فرمان تو می خواهم و بس
نباشد همرهم گو از سپه کس
و لیکن رام را فرمان چنان بود
به لشکر جمله پوید همر هش زود
سران یکسر دوان اندر رکابش
ستاره ذره های آفتابش
روان شد با سپاه خویش لچمن
بدان ره رهنمای او ببیکن
هنوز اندرجت جادو در آنجا
نگشته سحر خود را کارفرما
که لچمن ب ا سپاه دوزخین تف
به گرد آتش معبد زده صف
ز بیم آن سپاه آهنین چنگ
نهان شد باز آتش در دل سنگ
بر آتش هوم خود آنگاه بگذاشت
دل از جان، جان ز جادو پاک برداشت
ز افسون و ز جادو کار بگذشت
به لچمن جنگ و صف کرد اندران دشت
به لچمن، اندرجت زانسان سگالید
کزان گاو زمین از بار نالید
همی غرید چون ابر بهاران
بسان قطره می زد تیر باران
به کین باریدن آمد ابر بیداد
ازو هر قطره باران کوه پولاد
گهی از جا به ناخن کوه کندی
به گردون برده بر فرقش فکندی
گهی از برق تیغ آن ابر سرکش
گشادی بر سرش طوفان آتش
بسی کوشید دیو سخت بازو
ولی شد بار سنگش در ترازو
بدینسان دست برد ه دیو پرفن
همی دید و همی خندید لچمن
همی پیچید بر آتش گیاهی
غریق آب می زد دست و پایی
چو شب نزدیک شد کارش بپرداخت
نفس آماجگاه تیر خود ساخت
به شکل خارپشتی کردش از تیر
چو شیر آمد پس آنگه سوی نخ جیر
کشیده پرنیان آتش افکن
سحابی قطره او صاعقه زن
بر اندرجِت به تیغ تیز بشتافت
به برق آسمان گون کوه بشکافت
سرش را چون همی برید از تن
تو گویی سعد ذابح بود لچمن
به مرگ خود مثل زد دیو ملعون
سگ از بی روح کندن چون زید چون
چون نعش دیو را جوش کفن شد
ظفر زلف علم را شانه زن شد
فرشته بر فلک گفتند با هم
سر دیو سفید افکند رستم
برو روحانیان گلها فشاندند
چو رنگ و بویش اندر گل فتادند
چو لچمن کار اندرجت چنان ساخت
سرش را پیش پای رام انداخت
ببوسیده سر و دستش برادر
سران هم آفرین کردن یکسر
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۲ - بر آمدن راون به جنگ صف و خسته شدن لچمن به زخم تیر راون
چو در لنکا ز مرگ او خبر شد
سراسیمه جهان زیر و زبر شد
به کین جوشید در دل خون راون
به تن پوشید بهر جنگ جوشن
به کارش چون جگر بس رخنه افتاد
به جنگ صف صلای عام در داد
سپاهش صف زده بر روی صحرا
ز دیوان شد تهی یکبار لنکا
گرفته ده کمان یکبار بر دست
همی زد تیر باران شست بر شست
کسی را کو بود خود بیست بازو
ز یک ده صد بود ده در ترازو
ز میمونان و از خرسان سردار
هزار اندر هزاران کشت یکبار
کواج و سرب و کوی افتاد بیروح
ببیکن و انگد و هنونت مجروح
نماند ایمن ز تیرش جز تن چند
نمی شد خاطرش زان قتل خرسند
به مالش رشک پای پیل گشته
به کشتن دست عزرائیل گشته
هزیمت در سپاه رام افکند
که با آتش ستیزه گاه تا چند
چودست بردش از اندازه شد بیش
به جنگ پیل میمون آمده پیش
به دفع چشم زخمش نیل شد پیل
همی زد جست و خیز از میل تا میل
شود تا میل چشم دیو بی شرم
به کوری مخالف نیل شد گرم
چنان کوشید چون مردان به میدان
که راون را خجالت شد ز دیوان
به کین آخر خدنگ آتشین زد
که نیل از زخم آن افتاد بیخود
مرکب بود تیز از آتش و باد
که آتش رو به جان آتش افت اد
ز تیر آتشین شد نیل بیتاب
چو عکس شعله اندر آب نیلآب
به پس پایی ز راون شد زبون نیل
چو رفت از پیش فرعون واژگون نیل
چو خاطر جمع کرد از نیل راون
به کین اندرجت شد سوی لچمن
بسان پیل مست نوجوان ش یر
همی کردند با هم جنگ تا دیر
برو هم چیره شد دیو زبردست
به شمشیر و به ژویین جابه جا خست
به زخم نیزه لچمن رفت از کار
چراغش کشته گشت از دیدن مار
سراسیمه جهان زیر و زبر شد
به کین جوشید در دل خون راون
به تن پوشید بهر جنگ جوشن
به کارش چون جگر بس رخنه افتاد
به جنگ صف صلای عام در داد
سپاهش صف زده بر روی صحرا
ز دیوان شد تهی یکبار لنکا
گرفته ده کمان یکبار بر دست
همی زد تیر باران شست بر شست
کسی را کو بود خود بیست بازو
ز یک ده صد بود ده در ترازو
ز میمونان و از خرسان سردار
هزار اندر هزاران کشت یکبار
کواج و سرب و کوی افتاد بیروح
ببیکن و انگد و هنونت مجروح
نماند ایمن ز تیرش جز تن چند
نمی شد خاطرش زان قتل خرسند
به مالش رشک پای پیل گشته
به کشتن دست عزرائیل گشته
هزیمت در سپاه رام افکند
که با آتش ستیزه گاه تا چند
چودست بردش از اندازه شد بیش
به جنگ پیل میمون آمده پیش
به دفع چشم زخمش نیل شد پیل
همی زد جست و خیز از میل تا میل
شود تا میل چشم دیو بی شرم
به کوری مخالف نیل شد گرم
چنان کوشید چون مردان به میدان
که راون را خجالت شد ز دیوان
به کین آخر خدنگ آتشین زد
که نیل از زخم آن افتاد بیخود
مرکب بود تیز از آتش و باد
که آتش رو به جان آتش افت اد
ز تیر آتشین شد نیل بیتاب
چو عکس شعله اندر آب نیلآب
به پس پایی ز راون شد زبون نیل
چو رفت از پیش فرعون واژگون نیل
چو خاطر جمع کرد از نیل راون
به کین اندرجت شد سوی لچمن
بسان پیل مست نوجوان ش یر
همی کردند با هم جنگ تا دیر
برو هم چیره شد دیو زبردست
به شمشیر و به ژویین جابه جا خست
به زخم نیزه لچمن رفت از کار
چراغش کشته گشت از دیدن مار
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۷ - جنگ کردن کنب کرن با هنومان و خوردن چندین هزار میمونان را و جنگ کردن میمونان با کنب کرن
چو عزم رزم گشته در دلش جزم
به رزم آمد چو مستان شاد در بزم
ز جوش خون، دلش رشک قرابه
مسلح پا نهاده بر ارابه
حصاری بود ارابه به هزار اسب
کشیدندی به صد محنت سوار اس ب
چو پیل بر شکسته آهنین بند
قیامت در سپاه رام افکند
به جنگ آن نهنگ تشنۀ خون
برون نامد کس از گُردان میمون
برو زد شاه میمونان قوی چنگ
به قصد اژدها آمد هوا جنگ
برو بارید دیو آسمان تن
ز شمشیر برو طوفان آهن
مگر بود اژدها آن کوه بنیاد
که دندانش همی خایید پولاد
به ناخنها و دندانهای چون تیر
نکرده شاه میمون هیچ تقصیر
ز آهن خوردنش دندان چو شد کند
به شیری دل به جنگ سنگ شد تند
ز دستش سنگها رفتی به فرسنگ
خجل از سنگسازش، سنگ خرسنگ
به آخر دیو کرده پیش دستی
ز بالا در فکنده سوی پستی
به ژوپین شه به سر افتاده مجروح
به بیهوشی بسان جسم بی روح
ز شادی دیو سر بر چرخ افراشت
شکار شیر کرد و نعره برداشت
چو دشمن چیره شد بر شاه میمون
به جوش آمد به دل، هنونت را خون
به کین بگرفت بر کف تخته سنگی
به جنگ دشمن آمد بی درنگی
دوان از زخم سنگ و ضربت مشت
هزار اس ب ارابه ، یک به یک کشت
فتاده ه ر لوند چرخ پیمای
چو رخش آسمان بی دست و بی پای
بلا ناید ز میمون در طویله
چرا میمون بلا شد بر طویله
پیاده گشت عفریت غضبناک
به خونریزی چو تیغ عشق بیباک
به یک ساعت کم از اندازه بیرون
فرو خورد از سپاه خرس و میمون
به خاک افکند سرها از همه سوی
به پای سیل خونها باخته گوی
چو شد بر قلب دشمن دیو چیره
گذشت اندر دل عفریت تیره
که کار دشمنان ، خود ساختم من
سرخصمان به خاک انداختم من
غریق زخم خون شد شاه میمون
فتاده خوار در میدانم اکنون
ظفر شد جنگ بی تقریب تا کی
بهار آمد ؛گذارم آتش دی
مرا شاید که ترک جنگ گیرم
شکار فتح را در چنگ گیرم
برم برداشته جسمش ازینجا
که گ ردد جان راون ، خوش به لنکا
چو بردارم برم جسمش بدین سان
نماند کس ز میمونان به میدان
یلانش خود به خود خواهند بگریخت
پراکنده گهر چون رشته بگسیخت
سپه بی شاه بگریزد به فرسنگ
تن بی سر چه کار آید گه جنگ
تنش را در بغل بگرفت دشمن
روان شد سوی لنکا پیش راون
به رزم آمد چو مستان شاد در بزم
ز جوش خون، دلش رشک قرابه
مسلح پا نهاده بر ارابه
حصاری بود ارابه به هزار اسب
کشیدندی به صد محنت سوار اس ب
چو پیل بر شکسته آهنین بند
قیامت در سپاه رام افکند
به جنگ آن نهنگ تشنۀ خون
برون نامد کس از گُردان میمون
برو زد شاه میمونان قوی چنگ
به قصد اژدها آمد هوا جنگ
برو بارید دیو آسمان تن
ز شمشیر برو طوفان آهن
مگر بود اژدها آن کوه بنیاد
که دندانش همی خایید پولاد
به ناخنها و دندانهای چون تیر
نکرده شاه میمون هیچ تقصیر
ز آهن خوردنش دندان چو شد کند
به شیری دل به جنگ سنگ شد تند
ز دستش سنگها رفتی به فرسنگ
خجل از سنگسازش، سنگ خرسنگ
به آخر دیو کرده پیش دستی
ز بالا در فکنده سوی پستی
به ژوپین شه به سر افتاده مجروح
به بیهوشی بسان جسم بی روح
ز شادی دیو سر بر چرخ افراشت
شکار شیر کرد و نعره برداشت
چو دشمن چیره شد بر شاه میمون
به جوش آمد به دل، هنونت را خون
به کین بگرفت بر کف تخته سنگی
به جنگ دشمن آمد بی درنگی
دوان از زخم سنگ و ضربت مشت
هزار اس ب ارابه ، یک به یک کشت
فتاده ه ر لوند چرخ پیمای
چو رخش آسمان بی دست و بی پای
بلا ناید ز میمون در طویله
چرا میمون بلا شد بر طویله
پیاده گشت عفریت غضبناک
به خونریزی چو تیغ عشق بیباک
به یک ساعت کم از اندازه بیرون
فرو خورد از سپاه خرس و میمون
به خاک افکند سرها از همه سوی
به پای سیل خونها باخته گوی
چو شد بر قلب دشمن دیو چیره
گذشت اندر دل عفریت تیره
که کار دشمنان ، خود ساختم من
سرخصمان به خاک انداختم من
غریق زخم خون شد شاه میمون
فتاده خوار در میدانم اکنون
ظفر شد جنگ بی تقریب تا کی
بهار آمد ؛گذارم آتش دی
مرا شاید که ترک جنگ گیرم
شکار فتح را در چنگ گیرم
برم برداشته جسمش ازینجا
که گ ردد جان راون ، خوش به لنکا
چو بردارم برم جسمش بدین سان
نماند کس ز میمونان به میدان
یلانش خود به خود خواهند بگریخت
پراکنده گهر چون رشته بگسیخت
سپه بی شاه بگریزد به فرسنگ
تن بی سر چه کار آید گه جنگ
تنش را در بغل بگرفت دشمن
روان شد سوی لنکا پیش راون
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۸ - خلاص کردن خود را شاه میمون از بند کنب کرن و کشته شدن کنب کرن به دست رام از زخم تیر
به میدان بازگشته دیو خونخوار
بلای رفته باز آمد دگربار
جهان گفتا به جان ایثار مرگ است
که خود عود مرض، ناهار مرگ است
سران یکسر ز جان نومید گشتند
ز فکر زندگانی برگذشتند
به طوفان بلاگشته جهان غرق
ز خونها تا به طوفان قطره ای فرق
گریزان صف شکن میمون و خرسان
پناه رام جستندی هراسان
چو دید آن دستبردش رام آزاد
کمان زه کرد در میدانگه ا ستاد
به هر تیری هلالی کان زدی رام
یکی عضوش بپراندی ز اندام
به زه تیری نخستین کرد جا راست
زدست راست خصم خود نشان خواست
شکستن دست چون برگ چناری
به پشته کشت گان شد پشت خاری
عقاب تیر چون بال و پر افشاند
سر و دست عدو چون نهله پراند
جهان گفتا چو دیگر دست هم خست
که کوته شد کنون بیداد را دست
به دیگر زخم تیر عمرفرسای
جدا کرده ز زانو ، موزه وش پای
ز تیر بادپا ب بریدش آزاد
عجب نبود ظهور لنگی از باد
ز تیرش دیو تیره گشت بی پا
چو عذر لنگ ناخوش ، در همه جا
بدینسان تا به زخم تیر دیگر
فرود آمد چو دام از گردنش سر
مگر تیر قضا در شست او بود
که مرگ جانستان در دست او بود
سر دیوان فرشته بر شکسته
خلیل الله بت آزر شکسته
به کوه بی ستون زد تیشه فرهاد
که زخمش قله ها می داد بر باد
چو از پا اوفتاد آن دیو ناپاک
تو گفتی آسمان غلطیده بر خاک
نماید رو چو فتح آسمانی
کند ذره چو خور صاحبقرانی
سپاه دیوزادان وحشت اندوز
که و م ه کشته گشتند اندر آن روز
فلک بر مرگ دیوان خوش مثل گفت
که امروز آتش دوشین فرو خفت
ز بس کشتن ز عفریتان لنکا
در آن دم زنده راون ماند تنها
از آن وحشت خبر شد، روی او زرد
ز مرگ او قیاس عمر خود کرد
به جنگ صف برون آمد دگر روز
کمر بسته به خون رام فیروز
که دشمن را کشد یا کشته گردد
در آن میدان به خون آغشته گردد
بلای رفته باز آمد دگربار
جهان گفتا به جان ایثار مرگ است
که خود عود مرض، ناهار مرگ است
سران یکسر ز جان نومید گشتند
ز فکر زندگانی برگذشتند
به طوفان بلاگشته جهان غرق
ز خونها تا به طوفان قطره ای فرق
گریزان صف شکن میمون و خرسان
پناه رام جستندی هراسان
چو دید آن دستبردش رام آزاد
کمان زه کرد در میدانگه ا ستاد
به هر تیری هلالی کان زدی رام
یکی عضوش بپراندی ز اندام
به زه تیری نخستین کرد جا راست
زدست راست خصم خود نشان خواست
شکستن دست چون برگ چناری
به پشته کشت گان شد پشت خاری
عقاب تیر چون بال و پر افشاند
سر و دست عدو چون نهله پراند
جهان گفتا چو دیگر دست هم خست
که کوته شد کنون بیداد را دست
به دیگر زخم تیر عمرفرسای
جدا کرده ز زانو ، موزه وش پای
ز تیر بادپا ب بریدش آزاد
عجب نبود ظهور لنگی از باد
ز تیرش دیو تیره گشت بی پا
چو عذر لنگ ناخوش ، در همه جا
بدینسان تا به زخم تیر دیگر
فرود آمد چو دام از گردنش سر
مگر تیر قضا در شست او بود
که مرگ جانستان در دست او بود
سر دیوان فرشته بر شکسته
خلیل الله بت آزر شکسته
به کوه بی ستون زد تیشه فرهاد
که زخمش قله ها می داد بر باد
چو از پا اوفتاد آن دیو ناپاک
تو گفتی آسمان غلطیده بر خاک
نماید رو چو فتح آسمانی
کند ذره چو خور صاحبقرانی
سپاه دیوزادان وحشت اندوز
که و م ه کشته گشتند اندر آن روز
فلک بر مرگ دیوان خوش مثل گفت
که امروز آتش دوشین فرو خفت
ز بس کشتن ز عفریتان لنکا
در آن دم زنده راون ماند تنها
از آن وحشت خبر شد، روی او زرد
ز مرگ او قیاس عمر خود کرد
به جنگ صف برون آمد دگر روز
کمر بسته به خون رام فیروز
که دشمن را کشد یا کشته گردد
در آن میدان به خون آغشته گردد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۹ - جنگ رام با راون و کشته شدن راون به دست رام به تیرهای هلاهل که سهیل داده بود
سحر کز تیغ خورشید ظفر کوش
شفق خونین کفن افکنده بردوش
کفن بردوش و برکف تیغ و خنجر
برون آمد به جنگ رام ده سر
زده جوش از دو سو طوفان پولاد
ز بس لرزه، زمین شد سست بنیاد
فتاده جیب جان اندر کشاکش
زمین گشته سپند روی آتش
ز تار و پود تیغ و خنجر صاف
هوا گشته پرند آهنی باف
شه روحانیان با صد تمنا
بیامد در هوا بهر تماشا
پریزادان پر اندر پر به هر سوی
هوا را کرده گلشن از سر روی
پیاده رام، راون را سواره
بدیده، ماند حیران زان نظاره
به ماتل بهلبان خود رضا داد
به دست او رت خود را فرستاد
رضای اند ماتل چون در آن دید
دوان رت بر سر راهش دوانید
که سعی رام را همت فزاید
سواره جنگ با راون نماید
چو ماتل بهلبان را دید فی الحال
به فتح خویشتن بگرفت آن فال
سوار رت شده رام پیاده
قضا بر وی در دولت گشاده
نموده جنگ یک هفته شبانروز
به هفتم روز گشته رام فیروز
کمان بشن را زه کرده حالی
گشاده ترکش تیر هلالی
به زه ماند آن هلالی تیرها رام
که از دست سهیلش بود انعام
هلالی تیرهایش داشت ت أثیر
که لرزیدی ز پیکانش مه و تیر
کماندارش به کین در روز ناورد
برآوردی ز هر هفت آسمان گرد
چو کردی از کمانخانه برون سر
پریدی خصمش از طوفان صرصر
ز شست افکنده آن تیر سر افکن
هدف کرد آهنی سرهای راون
به ده تیر هلالی ، ده سر او
پرانیده به یکدم از بر او
به هر تیری یکان سر داد بر باد
منار سر ز باد از پا در افتاد
ز شخص راون و رام سر انداز
ظفر گشته به میدان گنجفه باز
ضرورت شد به چرخ شاه شمشیر
که دهلوی غلام افکند در زیر
فتاد از تن همه سرهای ده سر
شکست از کهنۀ کهسار یکسر
نه ده سر اژدهای هفت سر بود
که تیر رام سیمرغیش بنمود
چه سوز عشق اندر جانش افتاد
که ده سر داد از س وداش بر باد
چو راون شد ز تیر رام بی جان
تنش چون کوه افتاده به میدان
فلک بر دستبردش آفرین کرد
که ناید ز آدمی کاری که این کرد
شفق خونین کفن افکنده بردوش
کفن بردوش و برکف تیغ و خنجر
برون آمد به جنگ رام ده سر
زده جوش از دو سو طوفان پولاد
ز بس لرزه، زمین شد سست بنیاد
فتاده جیب جان اندر کشاکش
زمین گشته سپند روی آتش
ز تار و پود تیغ و خنجر صاف
هوا گشته پرند آهنی باف
شه روحانیان با صد تمنا
بیامد در هوا بهر تماشا
پریزادان پر اندر پر به هر سوی
هوا را کرده گلشن از سر روی
پیاده رام، راون را سواره
بدیده، ماند حیران زان نظاره
به ماتل بهلبان خود رضا داد
به دست او رت خود را فرستاد
رضای اند ماتل چون در آن دید
دوان رت بر سر راهش دوانید
که سعی رام را همت فزاید
سواره جنگ با راون نماید
چو ماتل بهلبان را دید فی الحال
به فتح خویشتن بگرفت آن فال
سوار رت شده رام پیاده
قضا بر وی در دولت گشاده
نموده جنگ یک هفته شبانروز
به هفتم روز گشته رام فیروز
کمان بشن را زه کرده حالی
گشاده ترکش تیر هلالی
به زه ماند آن هلالی تیرها رام
که از دست سهیلش بود انعام
هلالی تیرهایش داشت ت أثیر
که لرزیدی ز پیکانش مه و تیر
کماندارش به کین در روز ناورد
برآوردی ز هر هفت آسمان گرد
چو کردی از کمانخانه برون سر
پریدی خصمش از طوفان صرصر
ز شست افکنده آن تیر سر افکن
هدف کرد آهنی سرهای راون
به ده تیر هلالی ، ده سر او
پرانیده به یکدم از بر او
به هر تیری یکان سر داد بر باد
منار سر ز باد از پا در افتاد
ز شخص راون و رام سر انداز
ظفر گشته به میدان گنجفه باز
ضرورت شد به چرخ شاه شمشیر
که دهلوی غلام افکند در زیر
فتاد از تن همه سرهای ده سر
شکست از کهنۀ کهسار یکسر
نه ده سر اژدهای هفت سر بود
که تیر رام سیمرغیش بنمود
چه سوز عشق اندر جانش افتاد
که ده سر داد از س وداش بر باد
چو راون شد ز تیر رام بی جان
تنش چون کوه افتاده به میدان
فلک بر دستبردش آفرین کرد
که ناید ز آدمی کاری که این کرد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۶ - بنیاد کردن جگ و رها کردن رام اسب جگ اسمید را به اطراف عالم
سحرگاه از شبستان همچو خورشید
برون آمد به نذر جگ اسمید
مهیا ساخت بهر جگ اسباب
به آتشخانه رفته تیز چوب آب
به لچمن رفت فرمان کای برادر
شود حاضر به جراران لشکر
که اسب جگ را سر می دهم من
نگهبانش که باشد غیر لچمن
به سر پویان شد آن جویای ناموس
به یک پا ایستاد اندر زمین بوس
سیه گوش اشهبی پوینده چون باد
به قانون جگ اسمید سرداد
روان خود در پی لشکر برادر
علم زن آتش از دنبال صرصر
جهان پیما تر از صیت جوانمرد
به چار اطراف عالم خوش گذر کرد
چو دیدند آن لوند باد پار را
ک ه بوده بستنش بیرون ز یارا
نبست آن باد پا را کس هراسان
که پای باد نتوان بست ن آسان
خصوصاً چون بود همراه آتش
نیاید سرکشی از هیچ سرکش
قد شاهان دو تا در پیش آن باد
چو باد آید شود خم سرو آزاد
به هر جا رفت باد و آذر او
شد آن کشور به جان فرمانبر او
همی شد اسبش از کشور به کشور
بدینسان هفت کشور شد مس خر
چو هفت اقلیم را طی کرد برگشت
به زیر کوه لوکش نیز بگذشت
ندادند از دلیری پشت را خم
چو عهد راستان بستند محکم
کمان زه کرد ترکشها گشادند
ببستند اسب در میدان ستادند
برون آمد به نذر جگ اسمید
مهیا ساخت بهر جگ اسباب
به آتشخانه رفته تیز چوب آب
به لچمن رفت فرمان کای برادر
شود حاضر به جراران لشکر
که اسب جگ را سر می دهم من
نگهبانش که باشد غیر لچمن
به سر پویان شد آن جویای ناموس
به یک پا ایستاد اندر زمین بوس
سیه گوش اشهبی پوینده چون باد
به قانون جگ اسمید سرداد
روان خود در پی لشکر برادر
علم زن آتش از دنبال صرصر
جهان پیما تر از صیت جوانمرد
به چار اطراف عالم خوش گذر کرد
چو دیدند آن لوند باد پار را
ک ه بوده بستنش بیرون ز یارا
نبست آن باد پا را کس هراسان
که پای باد نتوان بست ن آسان
خصوصاً چون بود همراه آتش
نیاید سرکشی از هیچ سرکش
قد شاهان دو تا در پیش آن باد
چو باد آید شود خم سرو آزاد
به هر جا رفت باد و آذر او
شد آن کشور به جان فرمانبر او
همی شد اسبش از کشور به کشور
بدینسان هفت کشور شد مس خر
چو هفت اقلیم را طی کرد برگشت
به زیر کوه لوکش نیز بگذشت
ندادند از دلیری پشت را خم
چو عهد راستان بستند محکم
کمان زه کرد ترکشها گشادند
ببستند اسب در میدان ستادند