عبارات مورد جستجو در ۲۱۸ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۹ - پیدا کردن درجات مردا اندر مدح و ذم
بدان که مردمان اندر شنیدن مدح و ذم خویش بر چهار درجه اند:
درجه اول عموم خلق اند که به مدح شاد شوند و شکر گویند و به مذمت خشم گیرند و به مکافات مشغول شوند و این بدترین درجات است.
درجه دوم آن پارسایان بود که به مدح شاد شوند و به ذم خشمگین شوند ولیکن به معاملت اظهار نکنند و هردو راه به ظاهر برابر دارند ولیکن به دل یکی را دوست دارند و یکی را دشمن.
درجه سیم درجه متقیان است که هردو برابر دارند هم به دل و هم به زبان و از مذمت هیچ خشم اندر دل نگیرند و مادح را قبول نکنند زیادت که دل ایشان نه به مدح التفات کند و نه به ذم و این درجه ای بزرگ است. گروهی عابدان پندارند که بدین رسیده اند و خطا کنند و نشان آن بود که اگر ذم گویی نزدیک وی بیشتر نشیند بر دل وی گرانتر از مادح نباشد و اگر در کاری از وی معاونت خواهد بر وی دشوار تر نبود از معاونت مادح و اگر به زیارت کمتر رسد طلب و تقاضای دل وی را کمتر از تقاضای مادح نبود و اگر بمیرد اندوه به مرگ وی کمتر از دیگر نبود که بمیرد و اگر کسی وی را برنجاند همچنان رنجور شود که مادح را و اگر مادح زلتی کند بر دل وی باید که سبکتر نشود و این سخت دشوار بود و بود که عابد خود را غرور دهد و گوید که خشم من با وی از آن است که وی بدین مذمت که کرد عاصی است و این تلبیس شیطان است که اندر حال بسیار کس است که کبایر همی کند و دیگران را نیز مذمت همی کند، چرا آن کراهیت نباید و در خویشتن که در حق دیگران؟ که آن خشم نفس است نه خشم دین و عابد که جاهل بود به چنین دقایق بیشتر رنج وی ضایع باشد.
درجه چهارم درجه صدیقان است که مادح را دشمن گیرند و نکوهنده را دوست دارند که از وی سه فایده گرفتند. یکی عیب خود را از وی بشنیدند، دیگر آن که وی حسنات خود به هدیه به ایشان فرستاد و ایشان را حریص کرد بر آن که طلب پاکی کنند از آن عیب و از آنچه مانند آن است. و اندر خبر است که رسول (ص) گفت، «وای بر روزه دار و بر آن که نماز شب کند و بر آن صوف پوشد، مگر آن که درون وی از دنیا گسسته باشد و مدح را دشمن دارد و مذمت را دوست دارد». و این حدیث اگر درست است کاری صعب است که با چنین درجه رسیدن سخت متعذر است بلکه به درجه دوم رسیدن که به ظاهر فرق نکند اگرچه به دل فرق کند هم دشوار است که غالب آن بود که کاری بیفتد و به جانب مرید و مادح میل کند و به معاملت نیز و نرسد بدین درجه بازپسین الا کسی که وی چندان عداوت ورزیده بود با نفس خویش که مالیده شده باشد. چون از کسی عیب وی شنود شاد شود و زیرکی و عقل آن کس اعتقاد کند چنان که از کسی عیب دشمن خویش بشنود که بدان شاد گردد و این نادر بود، بلکه اگر کسی همه عمر خویش جهد کند تا مادح و ذم به نزدیک وی برابر شوند هنوز بدین دشوار توان رسید. و بدان که وجه خطر اندر این آن است که چون فرق پدید آید میان مدح و مذمت، طلب مدح بر دل غالب گردد و حیلت آن ساختن کند و باشد که به عبادت ریاکردن گیرد و اگر به معصیت بدان تواند رسید بکند و این که گفت رسول (ص) که وای بر روزه دار و نماز کن، از این گفته باشد که چون بیخ این از دل کنده نشود زود به معصیت افتد. اما کاره بودن مذمت و دوست داشتن مدح را اندر نفس خویش حرام نیست چون به فسادی ادا نکند و سخت بعید بود که ادا نکند که بیشتر معاصی خلق از حب مدح و بغض ذم است. همیشه اندیشه خلق به این آمده است که هرچه کنند به رو و ریای خلق کنند و چون این غالب شد به کارها ادا کند که آن ناشایست بود وگرنه دل خلق نگاه داشتن و بدان التفات کردن که نه بر سبیل ریا باشد حرام نیست.
درجه اول عموم خلق اند که به مدح شاد شوند و شکر گویند و به مذمت خشم گیرند و به مکافات مشغول شوند و این بدترین درجات است.
درجه دوم آن پارسایان بود که به مدح شاد شوند و به ذم خشمگین شوند ولیکن به معاملت اظهار نکنند و هردو راه به ظاهر برابر دارند ولیکن به دل یکی را دوست دارند و یکی را دشمن.
درجه سیم درجه متقیان است که هردو برابر دارند هم به دل و هم به زبان و از مذمت هیچ خشم اندر دل نگیرند و مادح را قبول نکنند زیادت که دل ایشان نه به مدح التفات کند و نه به ذم و این درجه ای بزرگ است. گروهی عابدان پندارند که بدین رسیده اند و خطا کنند و نشان آن بود که اگر ذم گویی نزدیک وی بیشتر نشیند بر دل وی گرانتر از مادح نباشد و اگر در کاری از وی معاونت خواهد بر وی دشوار تر نبود از معاونت مادح و اگر به زیارت کمتر رسد طلب و تقاضای دل وی را کمتر از تقاضای مادح نبود و اگر بمیرد اندوه به مرگ وی کمتر از دیگر نبود که بمیرد و اگر کسی وی را برنجاند همچنان رنجور شود که مادح را و اگر مادح زلتی کند بر دل وی باید که سبکتر نشود و این سخت دشوار بود و بود که عابد خود را غرور دهد و گوید که خشم من با وی از آن است که وی بدین مذمت که کرد عاصی است و این تلبیس شیطان است که اندر حال بسیار کس است که کبایر همی کند و دیگران را نیز مذمت همی کند، چرا آن کراهیت نباید و در خویشتن که در حق دیگران؟ که آن خشم نفس است نه خشم دین و عابد که جاهل بود به چنین دقایق بیشتر رنج وی ضایع باشد.
درجه چهارم درجه صدیقان است که مادح را دشمن گیرند و نکوهنده را دوست دارند که از وی سه فایده گرفتند. یکی عیب خود را از وی بشنیدند، دیگر آن که وی حسنات خود به هدیه به ایشان فرستاد و ایشان را حریص کرد بر آن که طلب پاکی کنند از آن عیب و از آنچه مانند آن است. و اندر خبر است که رسول (ص) گفت، «وای بر روزه دار و بر آن که نماز شب کند و بر آن صوف پوشد، مگر آن که درون وی از دنیا گسسته باشد و مدح را دشمن دارد و مذمت را دوست دارد». و این حدیث اگر درست است کاری صعب است که با چنین درجه رسیدن سخت متعذر است بلکه به درجه دوم رسیدن که به ظاهر فرق نکند اگرچه به دل فرق کند هم دشوار است که غالب آن بود که کاری بیفتد و به جانب مرید و مادح میل کند و به معاملت نیز و نرسد بدین درجه بازپسین الا کسی که وی چندان عداوت ورزیده بود با نفس خویش که مالیده شده باشد. چون از کسی عیب وی شنود شاد شود و زیرکی و عقل آن کس اعتقاد کند چنان که از کسی عیب دشمن خویش بشنود که بدان شاد گردد و این نادر بود، بلکه اگر کسی همه عمر خویش جهد کند تا مادح و ذم به نزدیک وی برابر شوند هنوز بدین دشوار توان رسید. و بدان که وجه خطر اندر این آن است که چون فرق پدید آید میان مدح و مذمت، طلب مدح بر دل غالب گردد و حیلت آن ساختن کند و باشد که به عبادت ریاکردن گیرد و اگر به معصیت بدان تواند رسید بکند و این که گفت رسول (ص) که وای بر روزه دار و نماز کن، از این گفته باشد که چون بیخ این از دل کنده نشود زود به معصیت افتد. اما کاره بودن مذمت و دوست داشتن مدح را اندر نفس خویش حرام نیست چون به فسادی ادا نکند و سخت بعید بود که ادا نکند که بیشتر معاصی خلق از حب مدح و بغض ذم است. همیشه اندیشه خلق به این آمده است که هرچه کنند به رو و ریای خلق کنند و چون این غالب شد به کارها ادا کند که آن ناشایست بود وگرنه دل خلق نگاه داشتن و بدان التفات کردن که نه بر سبیل ریا باشد حرام نیست.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۴ - فصل (چه وقت شادی از اطلاع مردمان بر عبادت رواست)
بدان که هرکه بدان شاد باشد که مردمان را بر عبادت وی اطلاع افتد از ریا خالی نیست، مگر شادی که به حق بود و آن از چهار وجه است:
وجه اول آن که شاد از آن شود که وی قصد کرد و پنهان داشت، حق تعالی بی قصد وی اظهار کرد و معصیت و تقصیر که کرده باشد حق تعالی اظهار نکرده بداند که با وی لطف می رود و فضل که هرچه زشت است پوشیده همی دارد و هرچه نیکوست اظهار همی کند. شاد به فضل و لطف حق تعالی باشد نه به ثنا و قبول مردمان، چنان که گفت، «قل بفضل الله و برحمه فبذلک فلیفر حوا».
وجه دوم آن که شاد شود و گوید زشتیها بر من پوشیده کرد در دنیا، دلیل آن است که اندر آخرت نیز بپوشاند که حق تعالی کریمتر از آن است که گناهی بر بنده بپوشاند در این جهان آنگاه در آن جهان رسوا گرداند.
وجه سیم آن که شاد شود از آن که داند چون بدیدند به وی اقتدا کنند و ایشان نیز به سعادت ابد رسند تا او را هم ثواب سرّ بنویسند که قصد پنهان داشتن کرد و هم ثواب علانیت که بیخواست وی ظاهر شد.
وجه چهارم آن که شاد بود بدان که آن کس که بدید بر وی ثنا گوید و اندر وی اعتقاد نیکو کند و وی بدین ثنا و اعتقاد مطیع حق تعالی باشد و به طاعت حق تعالی شاد بود نه به جاه خویش نزدیک وی و نشان این آن بود که اگر بر طاعت دیگری اطلاع افتد همچنین شاد شود.
وجه اول آن که شاد از آن شود که وی قصد کرد و پنهان داشت، حق تعالی بی قصد وی اظهار کرد و معصیت و تقصیر که کرده باشد حق تعالی اظهار نکرده بداند که با وی لطف می رود و فضل که هرچه زشت است پوشیده همی دارد و هرچه نیکوست اظهار همی کند. شاد به فضل و لطف حق تعالی باشد نه به ثنا و قبول مردمان، چنان که گفت، «قل بفضل الله و برحمه فبذلک فلیفر حوا».
وجه دوم آن که شاد شود و گوید زشتیها بر من پوشیده کرد در دنیا، دلیل آن است که اندر آخرت نیز بپوشاند که حق تعالی کریمتر از آن است که گناهی بر بنده بپوشاند در این جهان آنگاه در آن جهان رسوا گرداند.
وجه سیم آن که شاد شود از آن که داند چون بدیدند به وی اقتدا کنند و ایشان نیز به سعادت ابد رسند تا او را هم ثواب سرّ بنویسند که قصد پنهان داشتن کرد و هم ثواب علانیت که بیخواست وی ظاهر شد.
وجه چهارم آن که شاد بود بدان که آن کس که بدید بر وی ثنا گوید و اندر وی اعتقاد نیکو کند و وی بدین ثنا و اعتقاد مطیع حق تعالی باشد و به طاعت حق تعالی شاد بود نه به جاه خویش نزدیک وی و نشان این آن بود که اگر بر طاعت دیگری اطلاع افتد همچنین شاد شود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۶ - پیدا کردن علاج بیماری دل به ریا
بدان که این بیماری و علاج این واجب است و جز به جدی تمام علاج نپذیرد که این علتی است با مزاج دل آدمی آمیخته و اندر وی راسخ شده. علاج دشوار پذیرد و سبب صعوبت این بیماری آن است که آدمی از کودکی باز مردمان را می بیند که رو و ریا با یکدیگر نگاه می دارند و خود را اندر چشم یکدیگر همی آرایند و همه شغل ایشان یا بیشتر آن باشد و این طبع اندر دل کودک رستن گیرد و هر روز زیادت همی شود تا آنگاه که عاقلی تمام شود و بداند که این کار زیانکاران است و آن عادت غالب شده باشد و محو کردن آن دشوار گشته باشد. و هیچ کس از این بیماری خالی نباشد و این مجاهدت فرض عین همه خلق است و اندر معالجت دو مقام است: یکی طلب مسهل که مادت این از باطن ببرد و قلع کند و این مرکب است از علم و عمل:
اما علمی آن است که ضروری بشناسد که آدمی آنچه کند از آن کند که وی را لذتی باشد در وقت. چون شناسد که ضرر آن اندر عاقبت به درجه ای است که طاقت آن ندارد دست بداشتن بر وی سهل شود، چنان که بداند که در انگبین زهر قاتل است و اگرچه بر وی حریص بود از وی حذر کند. و اصل ریا اگرچه بر جمله با دوستی جاه و منزلت آید، ولیکن سه بیخ دارد: یکی دوستی محمدت ثنا، دوم بیم نکوهیدن و مذمت، سیم طمع اندر مردمان. و برای این بود که اعرابی رسول را گفت که چه گویی در مردی که جهاد کند برای حمیت یا برای آن که مردی وی را ببیند یا حدیث وی کنند؟ رسول (ص) گفت، «هرکه جهاد بدان کند تا کلمه توحید غالب شود وی اندر راه حق تعالی است» و این همه اشارت به طلب ذکر و ثنا و بیم مذمت است. و رسول (ص) گفت، «هرکه غزا کند تا زانوبند شتری به دست آرد وی را جز آن نیست از غزا که نیت کرده است».
پس حاصل ریا از این سه اصل آید. اما شره ثنای خلق باید که بشکند بدان که بیندیشد از فضیحتی خویش اندر قیامت که بر سر ملا منادی کنند، «یا مرایی یا فاجر یا گمراه! شرم نداشتی که طاعت حق تعالی به حدیث مردمان بفروختی و دل خلق نگاه داشتی و به رضای خالق باک نداشتی و دوری از حق تعالی اختیار کردی تا به خلق نزدیک شوی و قبول خلق از قبول حق دوست تر داشتی و به مذمت خالق رضا دادی با ثنای خلق؟ هیچ کس نزدیک تو از حق تعالی خوارتر نبود که رضای همه بجستی و به خط وی باک نداشتی؟» چون عاقل از این فضیحت بیندیشد داند که ثنای خلق بدین قیام نکند خاصه که باشد که آن طاعت که همی کند سبب رجحان کفه حسنات خواهد بود، چون به ریا تباه گردد سبب رجحان کفه سیئات شود. اگر این ریا نکردی رفیق انبیاء و اولیاء خواستی بود. اکنون بدین ریا اندر دست زبانیه افتاد و رفیق مهجوران شد. و این همه به رضای خلق کرد و رضای خلق هرگز خود حاصل نیاید که تا یکی خشنود شود دیگری ناخشنود گردد. و اگر یکی ثنا گوید یکی مذمت کند. و آنگاه اگر همه ثنا گویند به دست ایشان نه روزی وی است و نه عمر وی و نه سعادت دنیا و سعادت آخرت. جهلی تمام بود که دل خود اندر حال پراکنده کند و اندر خطر عقاب و مقت افکند برای چنین غرض. و امثال این باید که بر دل خود تازه همی دارد.
و اما طمع را بدان که گفته ایم اندر کتاب دوستی مال علاج کند و با خویشتن تقدیر کند که این طمع وفا نکند و اگر کند با مذلت و منت بود و رضای حق تعالی فوت شود به نقد و دلهای خلق مسخر نشود الا به مشیت حق تعالی، چون رضای حق تعالی حاصل کند وی دلها را خود مسخر وی گرداند. و چون رضای حق تعالی حاصل نکند، فصیحتی وی آشکارا شود و دلها نیز نفور گردد، و اما علاج مذمت بدان کند که با خویشتن گوید که اگر به نزدیک حق تعالی ستوده بود نکوهش خلق وی را زیان ندارد و اگر نکوهیده بود ثنای خلق هیچ سود ندارد و اگر راه اخلاص گیرد و دل از پراکندگی خلق پاک دارد، همه دلها را حق تعالی به دوستی وی آراسته کند و اگر نکند خود زود بود که ریا و نفاق وی بشناسند و آن مذمت که از آن همی ترسد به وی رسد و رضای حق تعالی فوت شود و چون دل حاضر کند و یک همت و یک اندیشه شود، اندر اخلاص و از مراعات دل خلق خلاصی یابد، انوار به دل وی پیوسته شود و لطایف و مدد عنایت متواتر شود و راه حلاوت و لذت آن بر وی گشاده شود.
اما علاج عملی آن بود که خیرات و طاعات خویش را همچنان پنهان دارد که کسی فواحش و معاصی پنهان دارد تا عادت کند به قناعت کردن اندر طاعت کردن به علم حق تعالی و این اندر ابتدا دشوار بود، ولیکن چون جهد کند بر وی آسان شود و لذت اخلاص و مناجات بیابد و چنان شود که اگر خلق نیز بینند وی خود از خلق غافل باشد.
مقام دوم تسکین خاطر ریاست، چون خاطر ریا پدید آید اگرچه به مجاهدت چنان کرد که طمع از مال خلق و از ثنای خلق ببرید و همه اندر چشم وی حقیر شد، ولیکن شیطان اندر میان عبادت خاطرهای ریا اندر پیش آوردن گیرد: اول خاطر آن بود که بداند که کسی را اطلاع افتاد یا امید آن است که اطلاع افتد. دوم رغبتی باشد که اندر نفس پدید آید که بداند که وی را منزلتی بود نزدیک ایشان. سیم قبول این رغبت بود تا عزم کند که تحقیق گرداند و جهد باید کرد تا اول خاطر را دفع کند و بگوید که اطلاع خلق چه کنم که خالق مطلع است و مرا اطلاع وی کفایت است و کار من به دست خلق نیست. اگر خاطر دوم اندر رغبت قبول بجنبد آنچه از پیش برخویشتن تقدیر کرده است با یاد آورد که قبول ایشان با رد و مقت حق تعالی چه سود تا از این اندیشه کراهیتی پدید آید اندر مقابله آن رغبت، پس آن شهرت وی را به قبول خلق همی خواند و این کراهیت وی را منع همی کند. و آن که غالب وی کراهیت بود، نفس مطیع وی گردد، پس اندر مقابله آن سه خطر سه کار دیگر باشد:
یکی معرفت آن که در لعنت و سخط حق تعالی خواهد بود، دوم کراهیتی که از این معرفت تولد کند، سیم بازایستادن و دفع کردن خاطر ریا را و باشد که شهوت ریا چنان زحمت کند که اندر دل جای نماند معرفت و کراهیت را و فرا دیدار نیاید اگرچه پیش از آن بسیار بر خود تقدیر کرده باشد. و چون چنین بود دست شیطان را بود و این همچنان بود که خویشتن را بر حلم راست بنهد و آفت خشم با خویشتن تقدیر کند. چون فراآن وقت رسد خشم غلبه گیرد و همه فراموش کند و باشد که معرفت حاضر شود و بداند که همه ریاست ولیکن چون شهوت قوی باشد کراهیت پدید نباشد و باشد که کراهیت نیز بود ولیکن با آن شهوت برنیاید و دفع نتواند کرد و به قبول خلق میل کند و بسیار عالم بود که سخن همی گوید و همی داند که به ریا همی گوید و آن خسران وی است و توبه تاخیر همی کند. پس دفع ریا به مقدار قوت کراهیت باشد و قوت کراهیت به مقدار قوت معرفت بود و قوت معرفت به مقدار قوت ایمان بود و مدد این از ملایکه باشد و ریا به مقدار قوت شهوت دنیا باشد و مدد آن از شیاطین شده و دل بنده میان دو لشگر متنازع بود و وی را به هریکی شبهتی است. چون یک شبهه بر وی غالبتر بود، اثر وی را قابلتر بود و میل به وی بیش کند و این شبهه از پیش فراگرفته باشد، که بنده پیش از نماز با خویشتن چنان کرده بود که اخلاق ملایکه بر وی غالبتر باشد یا چنان که اخلاق شیاطین بر وی غالبتر باشد، پس اندر میان عبادت چون خاطر ریا اندر رسد آن پدید آمدن گیرد. و تقدیر ازل و رای این همه وی را همی تازند تا بدانجا که نصیب وی آمده است از قسمت ازلی از غلبه شبهه ملایکه یا شبهه شیاطین.
اما علمی آن است که ضروری بشناسد که آدمی آنچه کند از آن کند که وی را لذتی باشد در وقت. چون شناسد که ضرر آن اندر عاقبت به درجه ای است که طاقت آن ندارد دست بداشتن بر وی سهل شود، چنان که بداند که در انگبین زهر قاتل است و اگرچه بر وی حریص بود از وی حذر کند. و اصل ریا اگرچه بر جمله با دوستی جاه و منزلت آید، ولیکن سه بیخ دارد: یکی دوستی محمدت ثنا، دوم بیم نکوهیدن و مذمت، سیم طمع اندر مردمان. و برای این بود که اعرابی رسول را گفت که چه گویی در مردی که جهاد کند برای حمیت یا برای آن که مردی وی را ببیند یا حدیث وی کنند؟ رسول (ص) گفت، «هرکه جهاد بدان کند تا کلمه توحید غالب شود وی اندر راه حق تعالی است» و این همه اشارت به طلب ذکر و ثنا و بیم مذمت است. و رسول (ص) گفت، «هرکه غزا کند تا زانوبند شتری به دست آرد وی را جز آن نیست از غزا که نیت کرده است».
پس حاصل ریا از این سه اصل آید. اما شره ثنای خلق باید که بشکند بدان که بیندیشد از فضیحتی خویش اندر قیامت که بر سر ملا منادی کنند، «یا مرایی یا فاجر یا گمراه! شرم نداشتی که طاعت حق تعالی به حدیث مردمان بفروختی و دل خلق نگاه داشتی و به رضای خالق باک نداشتی و دوری از حق تعالی اختیار کردی تا به خلق نزدیک شوی و قبول خلق از قبول حق دوست تر داشتی و به مذمت خالق رضا دادی با ثنای خلق؟ هیچ کس نزدیک تو از حق تعالی خوارتر نبود که رضای همه بجستی و به خط وی باک نداشتی؟» چون عاقل از این فضیحت بیندیشد داند که ثنای خلق بدین قیام نکند خاصه که باشد که آن طاعت که همی کند سبب رجحان کفه حسنات خواهد بود، چون به ریا تباه گردد سبب رجحان کفه سیئات شود. اگر این ریا نکردی رفیق انبیاء و اولیاء خواستی بود. اکنون بدین ریا اندر دست زبانیه افتاد و رفیق مهجوران شد. و این همه به رضای خلق کرد و رضای خلق هرگز خود حاصل نیاید که تا یکی خشنود شود دیگری ناخشنود گردد. و اگر یکی ثنا گوید یکی مذمت کند. و آنگاه اگر همه ثنا گویند به دست ایشان نه روزی وی است و نه عمر وی و نه سعادت دنیا و سعادت آخرت. جهلی تمام بود که دل خود اندر حال پراکنده کند و اندر خطر عقاب و مقت افکند برای چنین غرض. و امثال این باید که بر دل خود تازه همی دارد.
و اما طمع را بدان که گفته ایم اندر کتاب دوستی مال علاج کند و با خویشتن تقدیر کند که این طمع وفا نکند و اگر کند با مذلت و منت بود و رضای حق تعالی فوت شود به نقد و دلهای خلق مسخر نشود الا به مشیت حق تعالی، چون رضای حق تعالی حاصل کند وی دلها را خود مسخر وی گرداند. و چون رضای حق تعالی حاصل نکند، فصیحتی وی آشکارا شود و دلها نیز نفور گردد، و اما علاج مذمت بدان کند که با خویشتن گوید که اگر به نزدیک حق تعالی ستوده بود نکوهش خلق وی را زیان ندارد و اگر نکوهیده بود ثنای خلق هیچ سود ندارد و اگر راه اخلاص گیرد و دل از پراکندگی خلق پاک دارد، همه دلها را حق تعالی به دوستی وی آراسته کند و اگر نکند خود زود بود که ریا و نفاق وی بشناسند و آن مذمت که از آن همی ترسد به وی رسد و رضای حق تعالی فوت شود و چون دل حاضر کند و یک همت و یک اندیشه شود، اندر اخلاص و از مراعات دل خلق خلاصی یابد، انوار به دل وی پیوسته شود و لطایف و مدد عنایت متواتر شود و راه حلاوت و لذت آن بر وی گشاده شود.
اما علاج عملی آن بود که خیرات و طاعات خویش را همچنان پنهان دارد که کسی فواحش و معاصی پنهان دارد تا عادت کند به قناعت کردن اندر طاعت کردن به علم حق تعالی و این اندر ابتدا دشوار بود، ولیکن چون جهد کند بر وی آسان شود و لذت اخلاص و مناجات بیابد و چنان شود که اگر خلق نیز بینند وی خود از خلق غافل باشد.
مقام دوم تسکین خاطر ریاست، چون خاطر ریا پدید آید اگرچه به مجاهدت چنان کرد که طمع از مال خلق و از ثنای خلق ببرید و همه اندر چشم وی حقیر شد، ولیکن شیطان اندر میان عبادت خاطرهای ریا اندر پیش آوردن گیرد: اول خاطر آن بود که بداند که کسی را اطلاع افتاد یا امید آن است که اطلاع افتد. دوم رغبتی باشد که اندر نفس پدید آید که بداند که وی را منزلتی بود نزدیک ایشان. سیم قبول این رغبت بود تا عزم کند که تحقیق گرداند و جهد باید کرد تا اول خاطر را دفع کند و بگوید که اطلاع خلق چه کنم که خالق مطلع است و مرا اطلاع وی کفایت است و کار من به دست خلق نیست. اگر خاطر دوم اندر رغبت قبول بجنبد آنچه از پیش برخویشتن تقدیر کرده است با یاد آورد که قبول ایشان با رد و مقت حق تعالی چه سود تا از این اندیشه کراهیتی پدید آید اندر مقابله آن رغبت، پس آن شهرت وی را به قبول خلق همی خواند و این کراهیت وی را منع همی کند. و آن که غالب وی کراهیت بود، نفس مطیع وی گردد، پس اندر مقابله آن سه خطر سه کار دیگر باشد:
یکی معرفت آن که در لعنت و سخط حق تعالی خواهد بود، دوم کراهیتی که از این معرفت تولد کند، سیم بازایستادن و دفع کردن خاطر ریا را و باشد که شهوت ریا چنان زحمت کند که اندر دل جای نماند معرفت و کراهیت را و فرا دیدار نیاید اگرچه پیش از آن بسیار بر خود تقدیر کرده باشد. و چون چنین بود دست شیطان را بود و این همچنان بود که خویشتن را بر حلم راست بنهد و آفت خشم با خویشتن تقدیر کند. چون فراآن وقت رسد خشم غلبه گیرد و همه فراموش کند و باشد که معرفت حاضر شود و بداند که همه ریاست ولیکن چون شهوت قوی باشد کراهیت پدید نباشد و باشد که کراهیت نیز بود ولیکن با آن شهوت برنیاید و دفع نتواند کرد و به قبول خلق میل کند و بسیار عالم بود که سخن همی گوید و همی داند که به ریا همی گوید و آن خسران وی است و توبه تاخیر همی کند. پس دفع ریا به مقدار قوت کراهیت باشد و قوت کراهیت به مقدار قوت معرفت بود و قوت معرفت به مقدار قوت ایمان بود و مدد این از ملایکه باشد و ریا به مقدار قوت شهوت دنیا باشد و مدد آن از شیاطین شده و دل بنده میان دو لشگر متنازع بود و وی را به هریکی شبهتی است. چون یک شبهه بر وی غالبتر بود، اثر وی را قابلتر بود و میل به وی بیش کند و این شبهه از پیش فراگرفته باشد، که بنده پیش از نماز با خویشتن چنان کرده بود که اخلاق ملایکه بر وی غالبتر باشد یا چنان که اخلاق شیاطین بر وی غالبتر باشد، پس اندر میان عبادت چون خاطر ریا اندر رسد آن پدید آمدن گیرد. و تقدیر ازل و رای این همه وی را همی تازند تا بدانجا که نصیب وی آمده است از قسمت ازلی از غلبه شبهه ملایکه یا شبهه شیاطین.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۷ - فصل (راه از بین بردن وسوسه ریا)
چون متقاضی شهوت ریا را خلاف کردی و به دل آن را کاره بودی، اگر اندر طبع شهوت و وسوسه آن بماند تو بدان ماخوذ نباشی که آن طبع آدمی است و تو را نفرموده اند که طبع خویش را باطل کن، بلکه فرموده اند که وی را مغلوب و مقهور و زیردست بکن تا تو را اندر هاویه نیفکند. چون قدرت آن یافتی که آنچه فرمود نکردی دلیل است که وی مقهور و زیر دست است. این کفایت باشد اندر گزاردن حق تکلیف و کراهیت و مخالفت تو. آن شهوت را کفارت آن شهوت است، به دلیل آن که صحابه رسول (ص) را گفتند که ما را خاطرها همی اندر آید که اگر ما را از آسمان بیندازند بر ما آسانتر بود از آن و ما آن را کاره ایم. رسول (ص) گفت، «هان یافتید این حال؟» گفتند، «آری»، گفت، «آن صریح ایمان است و آن خاطرها اندر حق تعالی بوده است و صریح ایمان کراهیت آن است نه آن. چون کراهیت آن را کفارت می بود پس آنچه به وسواس خلق تعلق دارد اولیتر که به کراهیت محو افتد»، اما شیطان که کسی را بیند که قوت مخالفت نفس یافت و مخالفت شیطان اندر وسوسه. شیطان وی را حسد کند و به وی نماید که صلاح وی اندر آن است که به مجادله با شیطان مشغول بود. اندر این وسوسه و آن دلمشغولی لذت مناجات را ببرد و این خطاست و این بر چهار درجه باشد: یکی آن که به مجادله با وی مشغول باشد و این روزگار ببرد. دوم آن که بر این اقتصار کند که وی را تکذیب کند و دفع کند و با سر مناجات شود. سیم آن که به تکذیب و دفع نیز مشغول نشود که داند که آن نیز بعضی روزگار ببرد، هم به وی التفات نکند و اندر مناجات همی رود. چهارم آن که زیادت جهدی و حرصی بر اخلاص فراپیش گیرد. که داند که شیطان را از آن خشم آید و به وی خود التفات نکند. و تمامترین این است که شیطان چون از وی این بداند طمع از وی ببرد.
و مثل این چون چهار کس بود که به طلب علم همی شوند. حاسدی اندر راه ایشان بایستد و یکی را منع همی کند و وی فرمان او نبرد ولیکن با وی به جنگ ایستد و روزگار بدان همی برد و آن دیگر را منع کند، وی دفع کند و به خصومت بنایستد و آن سیم خود به دفع نیز بنایستد. همچنان می رود تا هیچ روزگار وی نشود و آن چهارم را منع کند و او خود به وی التفات نکند و همچنان می رود و مشغول نشود بلکه التفات نکند و به شتاب رفتن گیرد. این حاسد از دوی اول چیزی از مراد خود حاصل کرد و از سیم هیچ مراد حاصل نکرد و از چهارم با آن که هیچ مراد حاصل نکرد زیادت چیزی وی را حاصل شد و اگر از همه پشیمان نشود از منع این بازپسین پشیمان شود و گوید کاشکی نکردمی. پس اولیتر آن بود که اندر وسوسه و مناظره آن تا تواند بناویزد و بزودی با سر مناجات شود.
و مثل این چون چهار کس بود که به طلب علم همی شوند. حاسدی اندر راه ایشان بایستد و یکی را منع همی کند و وی فرمان او نبرد ولیکن با وی به جنگ ایستد و روزگار بدان همی برد و آن دیگر را منع کند، وی دفع کند و به خصومت بنایستد و آن سیم خود به دفع نیز بنایستد. همچنان می رود تا هیچ روزگار وی نشود و آن چهارم را منع کند و او خود به وی التفات نکند و همچنان می رود و مشغول نشود بلکه التفات نکند و به شتاب رفتن گیرد. این حاسد از دوی اول چیزی از مراد خود حاصل کرد و از سیم هیچ مراد حاصل نکرد و از چهارم با آن که هیچ مراد حاصل نکرد زیادت چیزی وی را حاصل شد و اگر از همه پشیمان نشود از منع این بازپسین پشیمان شود و گوید کاشکی نکردمی. پس اولیتر آن بود که اندر وسوسه و مناظره آن تا تواند بناویزد و بزودی با سر مناجات شود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۷ - پیدا کردن علاج صبر
بدان که ابواب صبر یکی نیست و صبر کردن از هر یکی دشواری دیگر دارد و علاج وی دیگر بود، هرچند که جمله علاج وی معجون علم و عمل است و هرچه اندر ربع مهلکات گفته ایم همه داروی صبر است و اینجا بر سبیل مثال یکی بگوییم که آن نمودگاری باشد که دیگرها از آن به قیاس بدانند، بدان که گفتیم که معنی صبر ثبات باعث دین است اندر مقابله باعث شهوت و این نوعی از جنگ است میان دو باعث و چون کسی دو کس را اندر جنگ افگند و خواهد که یکی غالب آید، تدبیر آن بود که آن را که همی باید که غالب شود قوت و مدد همی دهد و آن دیگر را ضعیف همی دارد و مدد از وی باز می گیرد.
اکنون چون کسی را شهوت مباشرت غالب شد یا فرج نگاه نمی تواند داشت و صبر نمی تواند داشت و اگرچه خواهد چشم از نظر و دل از اندیشه نگاه نمی تواند داشت و صبر نمی تواند کرد، تدبیر آن بود که اول باعث شهوت را ضعیف گردانیم. و آن به سه چیز بود: یکی آن که دانیم که مدد وی از غذا و طعام خوش خیزد، پس مدد بازگیریم و روزه فرماییم، چنان که شبانگاه نان تهی خورد و گوشت و طعام مقوی البته نخورد. دوم آن که راه اسباب که هیجان شهوات از آن خیزد ببندیم و هیجان از نظر بود به صورت نیکو، پس باید که عزلت کند و چشم نگاه دارد و از راهگذر زنان و کودکان برخیزد. سیم آن که وی را تسکین کند به مباح تا بدان از شهوات حرام برهد و نکاح کند که شهوت را بدان تسکین افتد و بیشتر آن بود که بی نکاح از این شهوت نرهد.
و مثل نفس چون ستور سرکش است که وی را ریاضت بدان دهیم که اول علف از وی بازگیریم تا رام شود، و دیگر آن که علف از وی دور داریم تا نبیند و دیگر آن که قدری به وی بدهیم که سکون یابد. این هرسه علاج شهوت است و این، ضعیف کردنِ باعثِ شهوت است.
اما قوی کردن باعث دین به دو چیز بود: یکی آن که وی را اندر فایده مصارعت با شهوت طمع افکنی، بدان اخبار که اندر ثواب کسی که از این صبر کند آمده است، چون از این قوت گیرد تامل کند بدان که فایده شهوت یک ساعت خواهد بود و فایده صبر از وی پادشاهی ابد خواهد بود تا دین قوت گیرد بر قدر قوت این ایمان. و دیگر آن که وی را عادت کند به مخالف شهوات اندک اندک تا دلیر شود، چون کسی که خواهد که قوی شود باید که قوت را می آزماید و کارهای قوی بتدریج می کند تا پاره پاره فراتر همی شود، چنان که کسی که کشتی خواهد گرفت با مردی قوی باید که از پیش با کسانی که ضعیفتر باشد کشتی همی گیرد و قوت همی آزماید که از آن قوت زیادت شود. و برای این بود که قوت کسانی که کار سخت کنند بیش بود. و علاج صبر به دست آوردن اندر همه کارها این است.
اکنون چون کسی را شهوت مباشرت غالب شد یا فرج نگاه نمی تواند داشت و صبر نمی تواند داشت و اگرچه خواهد چشم از نظر و دل از اندیشه نگاه نمی تواند داشت و صبر نمی تواند کرد، تدبیر آن بود که اول باعث شهوت را ضعیف گردانیم. و آن به سه چیز بود: یکی آن که دانیم که مدد وی از غذا و طعام خوش خیزد، پس مدد بازگیریم و روزه فرماییم، چنان که شبانگاه نان تهی خورد و گوشت و طعام مقوی البته نخورد. دوم آن که راه اسباب که هیجان شهوات از آن خیزد ببندیم و هیجان از نظر بود به صورت نیکو، پس باید که عزلت کند و چشم نگاه دارد و از راهگذر زنان و کودکان برخیزد. سیم آن که وی را تسکین کند به مباح تا بدان از شهوات حرام برهد و نکاح کند که شهوت را بدان تسکین افتد و بیشتر آن بود که بی نکاح از این شهوت نرهد.
و مثل نفس چون ستور سرکش است که وی را ریاضت بدان دهیم که اول علف از وی بازگیریم تا رام شود، و دیگر آن که علف از وی دور داریم تا نبیند و دیگر آن که قدری به وی بدهیم که سکون یابد. این هرسه علاج شهوت است و این، ضعیف کردنِ باعثِ شهوت است.
اما قوی کردن باعث دین به دو چیز بود: یکی آن که وی را اندر فایده مصارعت با شهوت طمع افکنی، بدان اخبار که اندر ثواب کسی که از این صبر کند آمده است، چون از این قوت گیرد تامل کند بدان که فایده شهوت یک ساعت خواهد بود و فایده صبر از وی پادشاهی ابد خواهد بود تا دین قوت گیرد بر قدر قوت این ایمان. و دیگر آن که وی را عادت کند به مخالف شهوات اندک اندک تا دلیر شود، چون کسی که خواهد که قوی شود باید که قوت را می آزماید و کارهای قوی بتدریج می کند تا پاره پاره فراتر همی شود، چنان که کسی که کشتی خواهد گرفت با مردی قوی باید که از پیش با کسانی که ضعیفتر باشد کشتی همی گیرد و قوت همی آزماید که از آن قوت زیادت شود. و برای این بود که قوت کسانی که کار سخت کنند بیش بود. و علاج صبر به دست آوردن اندر همه کارها این است.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۶۶ - حقیقت اخلاص
بدان که چون نیت بشناختی که باعث بر عمل وی است و متقاضی وی است، آن متقاضی اگر یکی بود آن را خالص گویند. و چون دو باشد آمیخته باشد و خالص نبود. مثلا هرکه روزه دارد برای خدای تعالی، ولکن پرهیز از خوردن نیز مقصود بود برای تندرستی، یا کم مونتی مقصود بود نیز یا آن که او را در طبخ و طعام ساختن رنج نرسد یا آن که کاری دارد تا بدان پردازد یا خوابش نگیرد و کاری بتواند کرد یا بنده ای آزاد کند تا از فقه وی برهد یا زا خوی بد وی برهد یا حج کند تا در راه قوی و تندرست شود یا تماشا کند و شهرها بیند یا از رنج زن و فرزند برآساید یا از رنج دشمنی برهد یا شب نماز کند تا خوابش نگیرد تا کالا نگاه تواند داشت، یا علم آموزد تا کفایت خویش به دست تواند آورد یا اسباب و ضیاع نگاه تواند داشت تا عزیز و محتشم باشد یا درس و مجلس کند تا از رنج خاموشی برهد و دلتنگ نشود، یا مصحف نویسد تا خطش مستقیم شود یا حج پیاده کند تا که را سود باشد یا طهارت کند تا خنک شود و پاکیزه گردد یا غسل کند تا خوشبوی شود یا در مسجد اعتکاف گیرد تا که جایش نباید داد و یا سایل را صدقه دهد تا از ابرام وی برهد یا درویشی را چیزی دهد که از منع وی شرم می دارد یا به عیادت بیمار شود تا چون وی بیمار شود، به عیادت وی آیند و با وی عتاب نکنند و آزار نگیرند، یا خیری کن که به صلاح معروف شود، این ریا باشد و حکم ریا گفته ایم.
اما این همه اندیشه ها اخلاص را باطل کند اگر اندک بود یا بسیار، بلکه خالص آن بود که در وی نفس را هیچ نصیب نبود، بلکه برای خدای تعالی بود و بس، چنان که از رسول (ص) پرسیدند که اخلاص چیست؟ گفت، «آن که گویی ربی الله ثم تستقیم کما امرت. گویی خدا و بس راه راست گیری، چنان که فرموده اند و از این گفته اند که هیچ چیز صعب تر و دشخوار تر از اخلاص نیست و اگر همه عمر یک خطوه به اخلاص درست شود امید نجات بود. و به حقیقت کاری صافی و خالص از میان اغراض و صفات بشریت بیرون آوردن همچون بیرون آوردن شیر است از میان فرث و دم.
نان که گفت، «من بین فرث ودم لبنا خالصا سائغا للشاربین» پس علاج این است که دل از دنیا گسسته کند تا دوستی حق تعالی غالب شود و چون عاشقی شود که هرچه خواهد برای معشوق خواهد. این کس اگر طعام خورد یا به قضای حاجت شود مثلا، ممکن بود که اخلاص تواند کرد اندر آن، و آن که دوستی دنیا بر وی غالب بود در نماز و روزه اخلاص دشخوارتر تواند کرد که همه اعمال صفت دل گیرد و بدان جانب میل کند که دل بدان میل دارد و هرکه جاه بر وی غالب شد همه کارهای وی روی در خلق آورد تا بامداد که روی بشوید و جامه درپوشد برای خلق باشد.
و اخلاص در هیچ کار دشخوارتر از آن نیست که در مجلس و درس و روایت حدیث و آنچه روی در خلق دارد که بیشتر آن بود که باعث آن قبول خلق بود یا بدان آمیخته بود، آنگاه قصد قبول چون قصد تقرب بود یا قوی تر بود یا ضعیف تر، اما از آن اندیشه صافی داشتن بیشتر علما عاجزند، الا ابلهان که پندارند که مخلصند و بدان فریفته می شوند و عیب خویش نشناسند، بلکه بسیاری زیرکان از این عاجز باشند.
یکی از پیران می گوید، سی ساله نماز قضا کردم که همه در صف پیشین کرده بودم، لکن یک روز دیرتر رسیدم در صف بارپسین بماندم. در باطن خود خجلتی یافتم از مردمان که گویند که دیر آمده است. بدانستم که شرب من همه از نظر مردمان بوده است که مرا در صف پیشین بینند. پس اخلاص آن است که بدانستن آن دشخوار است و کردن آن دشخوارتر و هرچه به شرکت است بی اخلاص است و ناپذیرفته است.
اما این همه اندیشه ها اخلاص را باطل کند اگر اندک بود یا بسیار، بلکه خالص آن بود که در وی نفس را هیچ نصیب نبود، بلکه برای خدای تعالی بود و بس، چنان که از رسول (ص) پرسیدند که اخلاص چیست؟ گفت، «آن که گویی ربی الله ثم تستقیم کما امرت. گویی خدا و بس راه راست گیری، چنان که فرموده اند و از این گفته اند که هیچ چیز صعب تر و دشخوار تر از اخلاص نیست و اگر همه عمر یک خطوه به اخلاص درست شود امید نجات بود. و به حقیقت کاری صافی و خالص از میان اغراض و صفات بشریت بیرون آوردن همچون بیرون آوردن شیر است از میان فرث و دم.
نان که گفت، «من بین فرث ودم لبنا خالصا سائغا للشاربین» پس علاج این است که دل از دنیا گسسته کند تا دوستی حق تعالی غالب شود و چون عاشقی شود که هرچه خواهد برای معشوق خواهد. این کس اگر طعام خورد یا به قضای حاجت شود مثلا، ممکن بود که اخلاص تواند کرد اندر آن، و آن که دوستی دنیا بر وی غالب بود در نماز و روزه اخلاص دشخوارتر تواند کرد که همه اعمال صفت دل گیرد و بدان جانب میل کند که دل بدان میل دارد و هرکه جاه بر وی غالب شد همه کارهای وی روی در خلق آورد تا بامداد که روی بشوید و جامه درپوشد برای خلق باشد.
و اخلاص در هیچ کار دشخوارتر از آن نیست که در مجلس و درس و روایت حدیث و آنچه روی در خلق دارد که بیشتر آن بود که باعث آن قبول خلق بود یا بدان آمیخته بود، آنگاه قصد قبول چون قصد تقرب بود یا قوی تر بود یا ضعیف تر، اما از آن اندیشه صافی داشتن بیشتر علما عاجزند، الا ابلهان که پندارند که مخلصند و بدان فریفته می شوند و عیب خویش نشناسند، بلکه بسیاری زیرکان از این عاجز باشند.
یکی از پیران می گوید، سی ساله نماز قضا کردم که همه در صف پیشین کرده بودم، لکن یک روز دیرتر رسیدم در صف بارپسین بماندم. در باطن خود خجلتی یافتم از مردمان که گویند که دیر آمده است. بدانستم که شرب من همه از نظر مردمان بوده است که مرا در صف پیشین بینند. پس اخلاص آن است که بدانستن آن دشخوار است و کردن آن دشخوارتر و هرچه به شرکت است بی اخلاص است و ناپذیرفته است.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۷۱ - فصل (مراقبت صدیقان و مراقبت پارسایان)
بدان که مراقبت بر دو وجه است: یکی مراقبت صدیقان است که دل ایشان به عظمت حق تعالی مستغرق بود و در هیبت وی شکسته بود و در وی جای التفات به غیر نباشد. این مراقبت کوتاه بود. چون دل راست بایستاد و جوارح خود تبع بود از مناجات باز ماند به معاصی چون پردازد؟ وی را به تدبیر و حیلت حاجت نبود تا جوارح را نگاه دارد و این آن بود که رسول (ص) گفت، «من اصبح و همومه هم واحد کفاه الله هموم الدنیا و الاخره هرکه بامداد به یک همت خیزد، همه کارهای وی را کفایت کنند».
و کس باشد که بدین مستغرق چنان باشد که با وی سخن گویی و نشنود و کسی پیش فرا شود وی را نبیند، اگرچه چشم بازدارد. عبدالله بن زید را گفتند، «هیچ کس را دانی که وی از خلق مشغول شده است به حال خویش؟» گفت، «یکی را دانم که این ساعت درآید». عتبه الغلام درآمد. وی را گفت، «در راه که را دیدی؟» گفت، «هیچ کس را». و راه وی در بازار بود.
و یحیی بن زکریا بر زنی بگذشت. دستی به وی زد. بر وی افتاد. گفتند، «چرا چنین کردی؟» گفت، «پنداشتم که دیواری است». و یکی می گوید که به قومی بگذشتم که تیر می انداختند. و یکی دور نشسته بود از ایشان. خواستم که با وی سخن گویم. گفت، «ذکر خدای تعالی اولیتر از سخن گفتن». گفتم، «تو تنهایی؟». گفت، «نه که خدای تعالی با من است و دو فریشته». گفتم، «از قوم سبق که برد؟» گفت، «آن که خدای تعالی وی را بیامرزید». گفتم، «که راه از کدام جانب است؟» روی به آسمان کرد و برخاست و برفت و گفت، «بارخدایا! بیشتر خلق تو شاغلند از تو».
شبلی در نزدیک ثوری رحمه الهت علیهما رسید، وی را دید به مراقبت نشسته ساکن که موی بر تن وی حرکت نمی کرد، گفت، «این مراقبت بدین نیکویی از که آموختی؟» گفت، «از گربه ای که وی را به سوراخ موش دیدم. در انتظار موش ساکن تر از این بود».
ابوعبدالله حنیف قدس الله روحه العزیز گوید که مرا نشان دادند که در صور پیری و جوانی به مراقبت نشسته اند بر دوام. آن جا شدم دو شخص را دیدم رو به قبله. سه بار سلام کردم. جواب ندادند. گفتم، «به خدای بر شما که جواب سلام دهید». آن جوان سر برآورد و گفت، «یابن حنیف! دنیا اندک است و از این اندک اندکی بیش نمانده است. از این اندک نصیب خود بسیار بستان. یابن حنیف! نهمار فارغی که به سلام ما همی پردازی؟» این بگفت و سر فرو برد. گرسنه و تشنه بودم. گرسنگی فراموش کردم و همگی من ایشان بگرفتند. بایستادم و با ایشان نماز پیشین و نماز دیگر بکردم. گفتم، «مرا پند ده»، گفت، «یا ابن حفیف! ما اهل مصیبتیم. ما را زبان پند نبود». سه روز آنجا بایستادم که هیچ چیزی نخوردیم و نخفتیم. پس با خویشتن گفتم سوگند بر ایشان دهم تا مرا پندی دهند. آن جوان سربرآورد و گفت، «صحبت کسی را طلب کن که دیدار وی تو را از خدای تعالی یاد دهد نه به زبان گفتار». این است حال و درجه مراقبت صدیقان که همگی ایشان به حق تعالی مستغرق بود.
درجه دوم مراقبت پارسایان و اصحاب الیمین است و این کسانی باشد که دانند که خدای تعالی بر ایشان مطلع است و از وی شرم می دارند ولکن در عظمت و جلال وی مدهوش و مستغرق نشده باشند، بلکه از خود و احوال عالم باخبر باشند و مثل این چنان که کسی تنها کاری کند و خویشتن برهنه دارد، کودکی را بیند از وی شرم دارد به اختیار خویش بپوشد. و مثل آن دیگر آن که ناگاه پادشاه فرا وی رسد که وی را خود این از جای بیندازد و مدهوش شود از هیبت وی. پس کسی که در این درجه بود وی را احوال و خواطر خویش همه مراقبت باید کرد و در هر کاری که بخواهد کرد وی را دو نظر بود.
نظر اول پیش از آن که بکند، به اول خاطر که در دل آید گوش دارد و همیشه دل را مراقبت کند تا در وی چه اندیشه پدید می آید و نگاه کند. اگر خدای تعالی راست تمام کند و اگر در هوای نفس است بایستد و از خدای تعالی شرم دارد و خود را ملامت کند که چرا این رغبت در وی پدید آمد و فضیحت و عقوبت آن برخود تقریر می کند.
و در ابتدای همه اندیشه ها این مراقبت فریضه است که در خبر است که در هر حرکتی و سنتی که بنده به اختیار خویش بکند سه دیوان در پیش وی نهند: یکی که چرا، و دیگر که چون، سه دیگر که که را؟ معنی اول چرا آن بود که گویند این بر تو بود که برای خدای تعالی بکنی یا به شهوت نفس و موافقت شیطان کردی؟ اگر از این سلامت یابد و بر وی بوده باشد خدای را، باشد خدای را، گویند چون؟ یعنی که چون کردی؟ که هر حقی را شرطی و ادبی و علمی است. آنچه کردی چنان که شرط علم بود کردی یا به جهل آسان گرفتی؟ اگر از این سلامت یابد و به شرط کرده باشد، گویند که را؟ یعنی که بر تو واجب بود که به اخلاص کنی و خدای را تعالی کنی و بس. برای وی کردی تا جزا یابی به ریا کردی تا مزد از آن کس طلب کنی یا به نصیب دنیا کردی تا مزدت بیفتد. و اگر برای دیگری کردی در مشقت و عقوبت افتادی که با تو گفته بودند، «الاالله الدین الخالص».
و گفته بودند، «ان الذین تدعون من دون الله عباد» هرکه این بشناخت اگر عاقل باشد از مراقبت دل غافل نباشد. و اصل آن که خاطر اول نگاه دارد که اگر دفع نکند رغبت از وی پدید آید، آنگاه همت گردد، آنگاه فصد شود و بر جوارح برود. و رسول (ص) گفت، «اتق الله عند همک اذا هممت. در آن وقت که همت به کار پدید آید بپرهیز و از خدای بترس». و بدان که شناختن آن که از خواطر چیست که از جهت حق است و چیست که از هوای نفس است علمی مشکل و عزیز است. و کسی را که قوت آن نباشد باید که همیشه در صحبت عالمی باشد با ورع تا انوار وی به وی سرایت می کند. و از علمایی که حریص باشند بر دنیا حذر کند که سیطان نیابت خویش با ایشان داده باشد.
خدای تعالی وحی فرستاد به داوود(ع) که یا داوود! از عالمی که دوستی دنیا وی را مست بکرده است سوال مکن که وی تو را از دوستی من بیفکند. ایشان راهزنانند بر بندگان من. و رسول(ص) گفت، «خدای تعالی دوست دارد کسی را که در شبهت تیزبین باشد و در وقت غلبه شهوت کامل عقل باشد». که کمال در این هر دو است که حقیقت حال به بصیرت نافذ شناسد و آنگاه به عقل کامل شهوت را دفع کند و این هر دو خود به هم رود.
و هر که را عقلی نباشد دافع نباشد دافع شهوات را، او را بصیرت نافذ نباشد در شبهات. و برای این گفت رسول(ص) «هر که معصیتی بکرد عقلی از وی جدا شد که هرگز باز نیاید». و عیسی(ع) گفت، «کارها سه است. حقی روشن به جای آورد و باطلی روشن بگذار و مشکل آن با عالم گذار».
نظر دوم مراقبت باشد در وقت عمل و همه اعمال وی از سه خالی نبود: یا طاعتی بود یا معصیتی یا مباحی. مراقبت در طاعت آن بود که اخلاص کند و با حضور دل بود و آن تمام نگه دارد و به هیچ چیز که در وی زیادت فضیلتی باشد دست از آن ندارد. و مراقبت درمعصیت آن بود که شرم دارد و توبه کند و به کفارت مشغول شود. و مراقبت در مباح آن بود که به ادب باشد و در نعمت خدای منعم رابیند و بداند که در همه وقتی در حضرت وی است. مثلا اگر بنشیند به ادب نشیند و اگر بخسبد بر دست راست روی به قبله خسبد و به مثل اگر طعامی خورد به دل فارغ از تفکر نباشد که آن همه اعمال فاضلتر. که در طعامی چندان عجایب صنع است در آفرینش صورت و رنگ و بوی طعم و شکل و در اعضای آدمی که آن طعام به کار دارد چون انگشت و دهان و دندان و حلق و معده و جگر و مثانه و آنچه برای قبول طعام است و آنچه برای حفظ آن است تا هضم افتد و آنچه برای دفع ثقل است. و این همه عجایب صنعت وی است و تفکر در این عبادت بزرگ است. و این درجه علماست.
و گروهی چنان باشند که چون این عجایب صنع بینند به عظمت صانع ترقی کنند و در جلال و جمال و کمال وی مستغرق شوند. و این درجه موحدان و صدیقان است. و گروهی در طعام به چشم خشم و کراهیت نگرند و بر خلاف شهوت و در ضرورت خویش نگرند و بدان مشغول باشند که کاشکی بدین محتاج نبودندی و در ضرورت تفکر کنند و این درجه زاهدان است. و گروهی به چشم شهوت نگرند و همه اندیشه باز آن آوردند که چگونه کنند تا بهترین و خوشترین بخورند و زیادت خورند و آنگاه باشد که طبخ را و طباخ را و میوه را و طعام را عیب کنند. ندانند که این همه صنعت حق تعالی است و عیب صنعت عیب صانع بود و این درجه اهل غفلت بود و در همه مباحات همین درجات فراپیش آید.
مقام سوم (محاسبت است پس از عمل)
باید که بنده را به آخر روز وقت خفتن ساعتی باشد که با نفس خویش حساب کند جمله روز را تا سرمایه از سود و زیان جدا شود. و سرمایه فرایض است و سود نوافل و زیان معاصی. و چنان که با شریک مکاس کند تا بر وی غش نرود، باید که با نفس خویش احتیاط بیش کند که نفس را طرّار و مکار بسیار حیلت است. غرض خویش به طاعت بر تو شمرده تا پنداری که آن سود است و باشد که زیان باشد. بلکه در همه مباحات باید که حساب باز خواهد که چرا کردی؟ پس اگر تابان بیند بر نفس خویش بر وی تابان افکند و غرامت از وی طلب کند.
ابن الصمه از بزرگان بود. حساب خویش بکرد. شست ساله بود. حساب روز برگرفت بیست و یک هزار و ششصد روز بود. گفت آه! اگر هر روزی یک گناه بیش نکرده ام از بیست و یک هزار و ششصد گناه چون دهم؟ خاصه که روز بوده است که هزار گناه بوده است. پس بانگی بکرد و بیفتاد. فرا شدند. مرده بود.
ولکن آدمی فارغ از آن است که حساب خویش می برنگیرد. اگر به هر گناهی که بکند سنگی در سرای افکند به مدتی اندک سرای پر شود. و اگر کرام الکاتبین از وی مزد نبشتن خواهند هرچه دارد در آن شود، ولکن وی اگر باری چند سبحان الله با غفلت بخواهد گفت تسبح افکند و می شمرد و گوید صدبار گفتم و همه روز بیهوده می گوید و آن را هیچ تسبیح در دست نیفکنده است تا بداند که از هزار درگذشته باشد، آنگاه چون امید دارد که کفه حسنات زیادت باشد از بی عقلی بود.
و برای این گفت عمر رضی الله عنه که اعمال خویش وزن کنید پیش از آن که بر شما وزن کنند. و عمر چون درآمدی دره بر پای خویش می زدی و می گفتی امروز چه کردی؟ و عاشیه رضی الله عنه می گوید، «ابوبکر رضی الله عنه در وقت وفات گفت: هیچ کس بر من دوست تر از عمر نیست. چنان حساب بکرد، چون راست نبود تدارک کرد. و ابن سلام پشته هیزم بر گردن نهاد و بیرون برد. گفتند غلامان این چرا بکنند. گفت نفس را می بیاموزم تا در این چگونه باشد. انس می گوید، «عمر را دیدم در پس دیواری و با خویشتن می گفت: بخ بخ! تو را امیرالمومنین می گویند؟ به خدای که یا از خدای بترسی یا عقوبت وی را ساخته باشی». و حسن گفت که النفس اللوامه آن باشد که خویشتن را ملامت می کند که فلان کار کردی و فلان طعام خوردی. چرا کردی و چرا خوردی؟ و خود را ملامت می کند. پس حساب کردن بر گذشته از مهمات است.
مقام چهارم (در معاقبت نفس است)
بدان که چون از حساب نفس فارغ شدی و تقصیری کرده باشد فراگذاری دلیر شود و نیز از پی وی درنرسی بلکه باید که وی را بر هر چه کرده باشد عقوبت کنی. اگر چیزی به شهبت خورده باشد وی را به گرسنگی عقوبت کنی و اگر به نامحرمی نگرد وی را به ناگریستن و چشم بر هم نهادن عقوبت کنی. همه اعضا و همچنین.
و سلف چنین کرده اند. یکی از عابدان دست فرا زنی کرد. دست خویش فرا آتش داشت تا بسوخت. و عابدی در بنی اسراییل مدتی در صومعه بود. زنی خویشتن بر وی عرضه کرد. پای از صومعه بیرون نهاد تا نزدیک وی رود. پس از خدای بترسید و توبه کرد و خواست که بازگردد. گفت، «نه، این پای به معصیت بیرون شد. نیز در صومعه نیاید». بیرون بگذاشت تا در سرما و آفتاب تباه شد و بیفتاد.
جنید می گوید که ابن الکریبی گفت، «شبی احتلامم افتاد. خواستم که غسل کنم در وقت شب. شبی سرد بود. نفس من کاهلی کرد و گفت خویشتن هلاک مکن. صبر کن تا بامداد به گرمابه روی. قسم خورم که جز با مرقع غسل نکنم و مرقع همچنان می دارم و نیفشارم تا همچنان بر تن من خشک شود. و چنان کردم و گفتم این سزای نفسی است که در حق خدای تعالی تقصیر کند». و یکی در زنی نگریست. پس پشیمان شد. سوگند خورد که عقوبت این را هرگز آب سرد نخورم و نخورد. و حسان بن ابی سنان به منظری بگذشت و گفت، «این که کرده است؟» پس گفت، «از چیزی که تو را با آن کاری نیست چه می پرسی؟ به خدای که تو را عقوبت کنم به یک سال که روزه دارم».
و ابوطلحه در خرماستان نماز همی کرد، از نیکویی که بود غافل ماند تا در عدد رکعات در شک افتاد، خرماستان جمله به صدقه بداد. و مالک بن ضیغم می گوید که رباح القیسی بیامد و پدر مرا طلب کرد پس از نماز دیگر. گفتم که خفته است. گفت، «چه وقت خواب است؟» و بازگشت. از پس وی برفتم. می گفت، «ای نفس فضول! می گویی چه وقت خواب است، تو را با این چه کار؟ عهد کردم که یک سال نگذارم که سر بر بالش نهی». می رفت و می گریست و می گفت که از خدای نخواهی ترسید.
و میم داری یک شب خفته ماند تا نماز شب فوت شد. یک سال عهد کرد که هیچ نخسبد به شب. و طلحه روایت کرد که مردی خویشتن برهنه کرده بر سنگریزه گرم می گردید و می گفت، «یا مردار به شب بطال به روز تا کی از دست تو؟» رسول (ص) از آنجا فراز آمد. گفت، «چرا چنین کردی؟» گفت، «نفس مرا غلبه می کند». گفت، «در این ساعت درهای آسمان برای تو بگشادند و خدای تعالی با فریشتگان تو مباهات می کند». پس اصحاب را گفت، «زاد خویش از وی برگیرید». همی می رفتند و می گفتند، «ما را دعا کن». وی یک یک را دعا همی کرد. رسول(ص) گفت، «همه را به جمع دعا کن». گفت، «بار خدایا! تقوی زاد ایشان کن و همه را بر راه راست بدار». رسول(ص) گفت، «بار خدایا! وی را تسدید کن. یعنی دعایی که بهتر بود بر زبان وی دار». گفت، «بار خدایا! بهشت قرارگاه ایشان کن».
و مجمع از بزرگان بود. یکی ناگاه بر بام نگرید. زنی را بدید. عهد کرد که نیز هرگز بر آسمان ننگرد. و احنف بن قیس چراغ برگرفتی و هر زمان انگشت فرا چراغ داشتی و گفتی فلان روز فلان کار چرا کردی و فلان چیز چرا خوردی؟ اهل حزم چنین بودند که دانسته اند که نفس سرکش است. اگر عقوبت نکنی بر تو غلبه کند و هلاک گرداند. با وی به سیاست بوده اند.
مقام پنجم (مجاهدت است)
بدان که گروهی چون از نفس خویش کاهلی دیدند عقوبت وی بدان کردند که عبادت بسیار بر وی نهاده اند به الزام. ابن عمر را هر وقت که یک نماز جماعت فوت شدی یک شب تا روز بیدار داشتی. و عمر را جماعتی فوت شد. ضیاعتی به صدقه بداد، قیمت آن دویست هزار درم. و ابن عمر شبی نماز شام تاخیر کرد تا دو ستاره بدید. دو بنده آزاد کرد. و چنین حکایات بسیار است.
و چون نفس تن در ندهد در این عبادت، علاج آن بود که در صحبت مجتهدی باشد تا وب را می بیند و راغب می شود. یکی می گوید که هرگاه که کاهل شوم در اجتهاد به محمد بن واسع نگرم. تا یک هفته رغبت عبادت با من بماند. پس اگر چنین کس نیابد باید که احوال و حکایات مجتهدان می خواند. و ما به بعضی از آن اشارت کنیم:
داوود طایی نان نخوردی وفتیت در آب کردی و بیاشامیدی و گفتی، «میان این نان خوردن پنجاه آیه توان خواند. روزگار چرا ضایع کنم؟» یکی وی را گفت، «فرسبی در سقف تو شکسته شده است»، گفت، «بیست سال است تا اندر این جایم، اندر آن ننگرسته ام». و نگریدن بی فایده کراهیت داشته اند.
احمد بن رزین از بامداد تا نماز دیگر بنشست که از هیچ سو ننگرید. گفتند که چرا چنین کنی؟ گفت، «خدای تعالی چشم بدان آفرید تا در عجایب صنع وی و عظمت وی بینند. هر که نه عبرت نظر کند خطایی بر وی نویسند».
ابوالدردا می گوید که زندگانی برای سه چیز دوست دارم و بس: سجود به شبهای دراز و تشنگی به روزهای دراز و نشستن با قومی که سخن ایشان همه گزیده و حمکت بود.
علقم بن قیس را گفتند، «چرا این نفس خویش را چندین عذاب می داری؟» گفت، «از دوستیی که وی را دارم از دوزخ او را نگاه می دارم». وی را گفتند، «این همه بر تو ننهاده اند». گفت، «آنچه توانم بکنم تا فردا هیچ حسرت نباشد که چرا نکردم».
جنید گوید، «عجبتر از سوی سقطی کس ندیدم که نود و هشت سال عمر وی بود، هیچ کس وی را پهلو بر زمین ندید مگر وقت مگر».
و ابومحمد حریری یک سال به مکه مقام کرد که سخن نگفت و نخفت و پشت باز نگذاشت و پای دراز نکرد. ابوبکر کتانی وی را گفت، «این چون توانستی؟» گفت، «صدق باطن من بدان است ظاهرا مرا قوت داد». یکی می گوید که فتح موصلی را دیدم که می گریست و آب دیده با خون آمیخته، گفتم، «این چیست؟» گفت، «مدتی بر گناهان آب گریستم اکنون خون می گریم بر آن اشک خویش که نباید به اخلاص نبوده باشد». وی را به خواب دیدند. گفتند که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت، «مرا عزیز کرد بدان گریستنها. و گفت به عزت من که چهل سال صحیفه اعمال تو ملایکه بیاوردند در وی هیچ خطا نبود».
داوود طایی را گفتند، «اگر محاسن به شانه کنی چه باشد؟» گفت، «آنگاه فارغ مردی باشم که بدین پردازم». اویس قرنی قسمت کرده بودی شب را. گفتی امشب شب رکوع است و در یک رکوع به سر آوردی. و گفتی امشب شب سجود است در یک سجده به روز آوردی. و عتبه الغلام هیچ طعام و شراب نخوردی از جهد بسیار. مادر وی را بگفت که با خویشتن رفق کن. گفت، «رفق خویش می جویم. روزی چند اندک رنج کشم، جاوید در راحت باشم».
ربیع می گوید برفتم تا اویس را ببینم. در نماز بامدادان بود. چون فارع شد. گفتم سخن نگویم تا از تسبیح بپردازد و صبر می کردم. همچنان از جای برنخاست تا نماز پیشین بکرد و نماز دیگر بکرد و تا دیگر روز نماز کرد. چشم وی اندکی در خواب شد و از خواب درآمد و گفت، «به تو پناهم از چشم بسیار خواب و از شکم بسیار خوار». گفتم، «مرا این بسنده است». بازگشتم.
ابوبکر بن عیاش چهل سال پهلو بر زمین ننهاد. آنگاه آب سیاه در چشم وی آمد. بیست سال از اهل خویش پنهان داشت و هر روز پانصد رکعت نماز ورد وی بود. و در شبان روزی هزار بار قل هو الله احد برخواندی. و کرزین وبره از جمله ابدال بود و جهد وی چنان بود که روزی سه ختم کردی. وی را گفتند، «رنج بسیار بر خود نهاده ای». گفت، «عمر دنیا چه هست؟» گفتند، «هفت هزار سال»، گفت، «مدت روز قیامت چند است؟» گفتند، «پنجاه هزار سال»، گفت، «آن کیست که هفت روز رنج نکشد تا پنجاه روز نیاساید؟ یعنی اگر هفت هزار سال بزیم و برای روز قیامت جهد کنم هنوز اندک باشد تا به ابد چه رسد که پایان ندارد، خاصه بدین عمر مختصر که من دارم».
سفین ثوری می گوید، «شبی نزدیک رابعه شدم. وی در نماز ایستاد تا روز نماز کرد. و من در گوشه ای از خانه نماز می کردم تا به وقت سحر. پس گفتیم چه شکر کنیم آن را که ما را این توفیق داد تا همه شب وی را نماز می کردیم؟ گفت بدان که فردا روزه داریم».
این است احوال مجتهدان. و امثال این بسیار است. و حکایات آن دراز شود و در کتاب احیا از این بیشتر آورده ایم، باید که بنده اگر احوال نمی بیند باری می شنود تا تقصیر خویش بشناسد و رغبت خیر در وی حرکت کند و با نفس مقاومت بتواند کرد.
مقام ششم (در معاتبه نفس و توبیخ وی)
بدان که این نفس را چنان آفریده اند که از خیر گریزان باشد و طبع وی کاهلی و شهوت راندن است و تو را فرموده اند تا وی را از این صفت بگردانی و او را با راه آوری و از بی راهی. و این با وی بعضی به عنف توان کرد و بعضی به لطف و بعضی به کردار و بعضی به گفتار، چه در طبع وی آفریده اند که چون خیر خویش در کاری بیند قصد آن کند و اگر چه با رنج بود بر رنج صبر کند، ولکن حجاب وی بیشتر جهل است و غفلت و چون وی را از خواب غفلت بیدار کنی و آینه روشن فرا روی وی داری قبول کند.
و برای این گفت حق تعالی، «وذکر فان الذکری تنفع المومنین» و نفس تو هم از جنس نفس دیگران است، آخر توبیخ و پند در وی اثر کند، پس خویشتن را اولا پند ده و عتاب کن، بل به هیچ وقت عتاب و توبیخ از وی بازمگیر و با وی بگو، «یا نفس! دعوی زیرکی می کنی و اگر کسی تو را احمق گوید خشم گیری و از تو احمق تر کیست؟ که اگر کسی به بازی و خنده مشغول باشد در وقتی که لشکر بر در شهر باشد و منتظر وی و کس فرستاده تا وی را ببرند و هلاک کنند و وی به بازی مشغول باشد از وی احمق ترکه باشد؟ لشکر مردگان در شهر منتظر تواند و عهد کرده اند تا تو را نبرند برنخیزند.
و دوزخ و بهشت برای تو آفریده اند و باشد که هم امروز تو را ببرند و اگر امروز نبرند فردا ببرند. و کاری که بخواهد بود بیهوده ببوده گیر. و مرگ با کس میعاد ننهد که به شب آیم یا به روز، زود آیم یا دیر، زمستا آیم یا تابستان و همه را ناگاه گیرد، وقتی گیرد که ایمن تر باشد، چون وی را ساخته نباشی چه حماقت بود بیش از این؟ ویحک یا نفس! همه روز به معاصی مشغولی اگر می پنداری که خدای تعالی نمی بیند، کافری و اگر می دانی که می بیند سخت دلیری و بی شرم که از اطلاع وی باک نمی داری. اگر غلامی از تو در حق تو این نافرمانی کند خشم تو با وی چون بود؟ از خشم وی به چه ایمن شده ای؟
اگر می پنداری که طاقت عذاب وی داری انگشت پیش چراغ دار یا یک ساعت در آفتاب بنشین یا در خانه گرم گرمابه قرار گیر تا بیچارگی و بی طاقتی خویش بینی. اگر می پنداری که به هرچه کنی تو را بدان نخواهد گرفت پس به قرآن کافری و خدای را صد و بیست و چهار هزار پیغامبر را دروغ زن می داری که می گوید، «من یعمل سوا یجزبه، هرکه بد کند بد بیند».
ویحک! همانا می گویی وی رحیم و کریم است و مرا عقوبت نکند. چرا صد هزار کس را در رنج گرسنگی و بیماری و آبله می دارد و چرا هرکه نمی کارد نمی درود؟ و چرا چون فرا شهوت رسی حیلتها روی زمین بکنی تا سیم به دست آوری و نگویی که خدای رحیم است خود بی رنج من کار راست کند؟
ویحک! همانا گویی چنین است، ولکن طاقت رنج نمی دارم و ندانی که رنج اندک کشیدن بر کسی که رنج نتواند کشیدن فریضه تر تا فردا از رنج دوزخ برهد. هرکه رنج نکشد از رنج نرهد، چون امروز طاقت این مقدار رنج نمی داری فردا طاقت رنج دوزخ و مذلت و خواری و راندگی و ملعونی داری؟
ویحک! چرا در طلب سیم و زر رنج و مذلت بسیار بکشی. و در طلب تندرستی به قول طبیبی جاهل همه شهوات خویش دست بداری؟ این قدر ندانی که دوزخ از بیماری و درویشی صعب تر و مدت آخرت از عمر دنیا درازتر؟ و همانا گویی که اندر اندیشه آنم که توبه کنم و بهتر از این کاری فرا دست گیرم. باشد که تا توبه کنی مرگ ناگاه درآید و حسرت به دست بماند؟
و اگر می پنداری که فردا توبه آسان تر خواهد بود از امروز این از جهل است که هرچند تاخیر بیشتر کنی دشخوارتر بود. و آنگاه چون مرگ نزدیک رسد چنان بود که استور را به پایان عقبه جودهی، سود ندارد.
و مثال تو چون کسی بود که به طلب علم شود کاهلی می کند و می گوید که آن روز پسین که با شهر خویش خواهم شد جهد کنم و این قدر نداند که علم آموختن را روزگاری دراز باید. هم چنین نفس مرد تایب را روزگار دراز در بوته مجاهدت باید نهاد تا پاک گردد و تا به درجه معرفت و انس و محبت رسد و جمله عقبه ها را بگذارد و چون عمر گذشت و ضایع شد بی مهلت این چون توانی؟ چرا جوانی پیش از پیری و تندرستی پیش از بیماری و فراغت پیش از شغل و زندگانی پیش از مرگ به غنیمت نداری؟
ویحک! چرا در تابستان کارهای زمستان راست کنی و تاخیر نکنی و بر فضل و کرم خدای تعالی اعتماد نکنی؟ آخر زمهریر بر دوزخ کمتر از سرمای زمستان نیست و گرمای وی کمتر از گرمای تابستان نیست. اندر این هیچ تقصیر نکنی و در کار آخرت تقصیر کنی. نه همانا که این را سببی است، مگر آن که به روز قیامت و به آخرت ایمان نداری. این گفت در باطن داری و بر خویشتن پوشیده می داری و این سبب هلاک ابدی تو باشد.
هرکه پندارد که بی آن که در حمایت جبّه نور معرفت شود نار شهوات پس از مرگ در میان جان وی نیفتد، چنان بود که پندارد که بی آن که در حمایت جبّه شود سرمای زمستان گرد پوست وی نگردد به فضل و کرم خدای تعالی. و این قدر نداند که فضل وی بدان است که چون زمستان آفریده بود تو را به جبّه بیافرید و اسباب آن راست به گردنه برای آن بود که بی جبّه سرما دفع افتد.
ویحک! گمان مبر که این معصیت تو را به عقوبت از آن برد که خدای تعالی را از مخالفت تو خشم آید تا گویی وی را از معصیت من چه. که این نه چنان است، بلکه آتش دوزخ در درون تو هم از شهوت تو تولد کند نه از آن که طبیب خشمگین شود به سبب مخالفت تو فرمان وی را.
ویحک! جز آن نیست که با لذت دنیا و نعمت دنیا قرار گرفته ای و به دل عاشق و فریفته و بسته وی شده ای. اگر به دوزخ و بهشت ایمان نداری، باری به مرگ ایمان داری که این همه از تو بازستانند و تو در فراق وی سوخته شوی، چندان که خواهی دوستی این در دل محکم تر می کن. و اگر همه دنیا به تو دهند از مشرق تا مغرب و همه تو را سجود کنند تا مدتی اندک تو با ایشان همه خاکی شوی که کس از تو یاد نیارد چنان که از ملوک گذشته یاد می نیارند. چون از دنیا جز اندکی به تو ندهند و آن نیز منغص و مکدر و بهشت جاویدان را بدین می فروشی.
ویحک! اگر کسی سفالی شکستنی به گوهری جاوید نخرد چگونه بر وی خندی؟ دنیا سفال شکستنی است و ناگاه شکسته گیر و آن گوهر جاوید فوت شده گیر و در حسرت بمانده گیر. این و امثال این عتابها با نفس خود همیشه می کند تا حق خود گزارده باشد و در وعظ ابتدا به خویشتن کرده باشد.
و کس باشد که بدین مستغرق چنان باشد که با وی سخن گویی و نشنود و کسی پیش فرا شود وی را نبیند، اگرچه چشم بازدارد. عبدالله بن زید را گفتند، «هیچ کس را دانی که وی از خلق مشغول شده است به حال خویش؟» گفت، «یکی را دانم که این ساعت درآید». عتبه الغلام درآمد. وی را گفت، «در راه که را دیدی؟» گفت، «هیچ کس را». و راه وی در بازار بود.
و یحیی بن زکریا بر زنی بگذشت. دستی به وی زد. بر وی افتاد. گفتند، «چرا چنین کردی؟» گفت، «پنداشتم که دیواری است». و یکی می گوید که به قومی بگذشتم که تیر می انداختند. و یکی دور نشسته بود از ایشان. خواستم که با وی سخن گویم. گفت، «ذکر خدای تعالی اولیتر از سخن گفتن». گفتم، «تو تنهایی؟». گفت، «نه که خدای تعالی با من است و دو فریشته». گفتم، «از قوم سبق که برد؟» گفت، «آن که خدای تعالی وی را بیامرزید». گفتم، «که راه از کدام جانب است؟» روی به آسمان کرد و برخاست و برفت و گفت، «بارخدایا! بیشتر خلق تو شاغلند از تو».
شبلی در نزدیک ثوری رحمه الهت علیهما رسید، وی را دید به مراقبت نشسته ساکن که موی بر تن وی حرکت نمی کرد، گفت، «این مراقبت بدین نیکویی از که آموختی؟» گفت، «از گربه ای که وی را به سوراخ موش دیدم. در انتظار موش ساکن تر از این بود».
ابوعبدالله حنیف قدس الله روحه العزیز گوید که مرا نشان دادند که در صور پیری و جوانی به مراقبت نشسته اند بر دوام. آن جا شدم دو شخص را دیدم رو به قبله. سه بار سلام کردم. جواب ندادند. گفتم، «به خدای بر شما که جواب سلام دهید». آن جوان سر برآورد و گفت، «یابن حنیف! دنیا اندک است و از این اندک اندکی بیش نمانده است. از این اندک نصیب خود بسیار بستان. یابن حنیف! نهمار فارغی که به سلام ما همی پردازی؟» این بگفت و سر فرو برد. گرسنه و تشنه بودم. گرسنگی فراموش کردم و همگی من ایشان بگرفتند. بایستادم و با ایشان نماز پیشین و نماز دیگر بکردم. گفتم، «مرا پند ده»، گفت، «یا ابن حفیف! ما اهل مصیبتیم. ما را زبان پند نبود». سه روز آنجا بایستادم که هیچ چیزی نخوردیم و نخفتیم. پس با خویشتن گفتم سوگند بر ایشان دهم تا مرا پندی دهند. آن جوان سربرآورد و گفت، «صحبت کسی را طلب کن که دیدار وی تو را از خدای تعالی یاد دهد نه به زبان گفتار». این است حال و درجه مراقبت صدیقان که همگی ایشان به حق تعالی مستغرق بود.
درجه دوم مراقبت پارسایان و اصحاب الیمین است و این کسانی باشد که دانند که خدای تعالی بر ایشان مطلع است و از وی شرم می دارند ولکن در عظمت و جلال وی مدهوش و مستغرق نشده باشند، بلکه از خود و احوال عالم باخبر باشند و مثل این چنان که کسی تنها کاری کند و خویشتن برهنه دارد، کودکی را بیند از وی شرم دارد به اختیار خویش بپوشد. و مثل آن دیگر آن که ناگاه پادشاه فرا وی رسد که وی را خود این از جای بیندازد و مدهوش شود از هیبت وی. پس کسی که در این درجه بود وی را احوال و خواطر خویش همه مراقبت باید کرد و در هر کاری که بخواهد کرد وی را دو نظر بود.
نظر اول پیش از آن که بکند، به اول خاطر که در دل آید گوش دارد و همیشه دل را مراقبت کند تا در وی چه اندیشه پدید می آید و نگاه کند. اگر خدای تعالی راست تمام کند و اگر در هوای نفس است بایستد و از خدای تعالی شرم دارد و خود را ملامت کند که چرا این رغبت در وی پدید آمد و فضیحت و عقوبت آن برخود تقریر می کند.
و در ابتدای همه اندیشه ها این مراقبت فریضه است که در خبر است که در هر حرکتی و سنتی که بنده به اختیار خویش بکند سه دیوان در پیش وی نهند: یکی که چرا، و دیگر که چون، سه دیگر که که را؟ معنی اول چرا آن بود که گویند این بر تو بود که برای خدای تعالی بکنی یا به شهوت نفس و موافقت شیطان کردی؟ اگر از این سلامت یابد و بر وی بوده باشد خدای را، باشد خدای را، گویند چون؟ یعنی که چون کردی؟ که هر حقی را شرطی و ادبی و علمی است. آنچه کردی چنان که شرط علم بود کردی یا به جهل آسان گرفتی؟ اگر از این سلامت یابد و به شرط کرده باشد، گویند که را؟ یعنی که بر تو واجب بود که به اخلاص کنی و خدای را تعالی کنی و بس. برای وی کردی تا جزا یابی به ریا کردی تا مزد از آن کس طلب کنی یا به نصیب دنیا کردی تا مزدت بیفتد. و اگر برای دیگری کردی در مشقت و عقوبت افتادی که با تو گفته بودند، «الاالله الدین الخالص».
و گفته بودند، «ان الذین تدعون من دون الله عباد» هرکه این بشناخت اگر عاقل باشد از مراقبت دل غافل نباشد. و اصل آن که خاطر اول نگاه دارد که اگر دفع نکند رغبت از وی پدید آید، آنگاه همت گردد، آنگاه فصد شود و بر جوارح برود. و رسول (ص) گفت، «اتق الله عند همک اذا هممت. در آن وقت که همت به کار پدید آید بپرهیز و از خدای بترس». و بدان که شناختن آن که از خواطر چیست که از جهت حق است و چیست که از هوای نفس است علمی مشکل و عزیز است. و کسی را که قوت آن نباشد باید که همیشه در صحبت عالمی باشد با ورع تا انوار وی به وی سرایت می کند. و از علمایی که حریص باشند بر دنیا حذر کند که سیطان نیابت خویش با ایشان داده باشد.
خدای تعالی وحی فرستاد به داوود(ع) که یا داوود! از عالمی که دوستی دنیا وی را مست بکرده است سوال مکن که وی تو را از دوستی من بیفکند. ایشان راهزنانند بر بندگان من. و رسول(ص) گفت، «خدای تعالی دوست دارد کسی را که در شبهت تیزبین باشد و در وقت غلبه شهوت کامل عقل باشد». که کمال در این هر دو است که حقیقت حال به بصیرت نافذ شناسد و آنگاه به عقل کامل شهوت را دفع کند و این هر دو خود به هم رود.
و هر که را عقلی نباشد دافع نباشد دافع شهوات را، او را بصیرت نافذ نباشد در شبهات. و برای این گفت رسول(ص) «هر که معصیتی بکرد عقلی از وی جدا شد که هرگز باز نیاید». و عیسی(ع) گفت، «کارها سه است. حقی روشن به جای آورد و باطلی روشن بگذار و مشکل آن با عالم گذار».
نظر دوم مراقبت باشد در وقت عمل و همه اعمال وی از سه خالی نبود: یا طاعتی بود یا معصیتی یا مباحی. مراقبت در طاعت آن بود که اخلاص کند و با حضور دل بود و آن تمام نگه دارد و به هیچ چیز که در وی زیادت فضیلتی باشد دست از آن ندارد. و مراقبت درمعصیت آن بود که شرم دارد و توبه کند و به کفارت مشغول شود. و مراقبت در مباح آن بود که به ادب باشد و در نعمت خدای منعم رابیند و بداند که در همه وقتی در حضرت وی است. مثلا اگر بنشیند به ادب نشیند و اگر بخسبد بر دست راست روی به قبله خسبد و به مثل اگر طعامی خورد به دل فارغ از تفکر نباشد که آن همه اعمال فاضلتر. که در طعامی چندان عجایب صنع است در آفرینش صورت و رنگ و بوی طعم و شکل و در اعضای آدمی که آن طعام به کار دارد چون انگشت و دهان و دندان و حلق و معده و جگر و مثانه و آنچه برای قبول طعام است و آنچه برای حفظ آن است تا هضم افتد و آنچه برای دفع ثقل است. و این همه عجایب صنعت وی است و تفکر در این عبادت بزرگ است. و این درجه علماست.
و گروهی چنان باشند که چون این عجایب صنع بینند به عظمت صانع ترقی کنند و در جلال و جمال و کمال وی مستغرق شوند. و این درجه موحدان و صدیقان است. و گروهی در طعام به چشم خشم و کراهیت نگرند و بر خلاف شهوت و در ضرورت خویش نگرند و بدان مشغول باشند که کاشکی بدین محتاج نبودندی و در ضرورت تفکر کنند و این درجه زاهدان است. و گروهی به چشم شهوت نگرند و همه اندیشه باز آن آوردند که چگونه کنند تا بهترین و خوشترین بخورند و زیادت خورند و آنگاه باشد که طبخ را و طباخ را و میوه را و طعام را عیب کنند. ندانند که این همه صنعت حق تعالی است و عیب صنعت عیب صانع بود و این درجه اهل غفلت بود و در همه مباحات همین درجات فراپیش آید.
مقام سوم (محاسبت است پس از عمل)
باید که بنده را به آخر روز وقت خفتن ساعتی باشد که با نفس خویش حساب کند جمله روز را تا سرمایه از سود و زیان جدا شود. و سرمایه فرایض است و سود نوافل و زیان معاصی. و چنان که با شریک مکاس کند تا بر وی غش نرود، باید که با نفس خویش احتیاط بیش کند که نفس را طرّار و مکار بسیار حیلت است. غرض خویش به طاعت بر تو شمرده تا پنداری که آن سود است و باشد که زیان باشد. بلکه در همه مباحات باید که حساب باز خواهد که چرا کردی؟ پس اگر تابان بیند بر نفس خویش بر وی تابان افکند و غرامت از وی طلب کند.
ابن الصمه از بزرگان بود. حساب خویش بکرد. شست ساله بود. حساب روز برگرفت بیست و یک هزار و ششصد روز بود. گفت آه! اگر هر روزی یک گناه بیش نکرده ام از بیست و یک هزار و ششصد گناه چون دهم؟ خاصه که روز بوده است که هزار گناه بوده است. پس بانگی بکرد و بیفتاد. فرا شدند. مرده بود.
ولکن آدمی فارغ از آن است که حساب خویش می برنگیرد. اگر به هر گناهی که بکند سنگی در سرای افکند به مدتی اندک سرای پر شود. و اگر کرام الکاتبین از وی مزد نبشتن خواهند هرچه دارد در آن شود، ولکن وی اگر باری چند سبحان الله با غفلت بخواهد گفت تسبح افکند و می شمرد و گوید صدبار گفتم و همه روز بیهوده می گوید و آن را هیچ تسبیح در دست نیفکنده است تا بداند که از هزار درگذشته باشد، آنگاه چون امید دارد که کفه حسنات زیادت باشد از بی عقلی بود.
و برای این گفت عمر رضی الله عنه که اعمال خویش وزن کنید پیش از آن که بر شما وزن کنند. و عمر چون درآمدی دره بر پای خویش می زدی و می گفتی امروز چه کردی؟ و عاشیه رضی الله عنه می گوید، «ابوبکر رضی الله عنه در وقت وفات گفت: هیچ کس بر من دوست تر از عمر نیست. چنان حساب بکرد، چون راست نبود تدارک کرد. و ابن سلام پشته هیزم بر گردن نهاد و بیرون برد. گفتند غلامان این چرا بکنند. گفت نفس را می بیاموزم تا در این چگونه باشد. انس می گوید، «عمر را دیدم در پس دیواری و با خویشتن می گفت: بخ بخ! تو را امیرالمومنین می گویند؟ به خدای که یا از خدای بترسی یا عقوبت وی را ساخته باشی». و حسن گفت که النفس اللوامه آن باشد که خویشتن را ملامت می کند که فلان کار کردی و فلان طعام خوردی. چرا کردی و چرا خوردی؟ و خود را ملامت می کند. پس حساب کردن بر گذشته از مهمات است.
مقام چهارم (در معاقبت نفس است)
بدان که چون از حساب نفس فارغ شدی و تقصیری کرده باشد فراگذاری دلیر شود و نیز از پی وی درنرسی بلکه باید که وی را بر هر چه کرده باشد عقوبت کنی. اگر چیزی به شهبت خورده باشد وی را به گرسنگی عقوبت کنی و اگر به نامحرمی نگرد وی را به ناگریستن و چشم بر هم نهادن عقوبت کنی. همه اعضا و همچنین.
و سلف چنین کرده اند. یکی از عابدان دست فرا زنی کرد. دست خویش فرا آتش داشت تا بسوخت. و عابدی در بنی اسراییل مدتی در صومعه بود. زنی خویشتن بر وی عرضه کرد. پای از صومعه بیرون نهاد تا نزدیک وی رود. پس از خدای بترسید و توبه کرد و خواست که بازگردد. گفت، «نه، این پای به معصیت بیرون شد. نیز در صومعه نیاید». بیرون بگذاشت تا در سرما و آفتاب تباه شد و بیفتاد.
جنید می گوید که ابن الکریبی گفت، «شبی احتلامم افتاد. خواستم که غسل کنم در وقت شب. شبی سرد بود. نفس من کاهلی کرد و گفت خویشتن هلاک مکن. صبر کن تا بامداد به گرمابه روی. قسم خورم که جز با مرقع غسل نکنم و مرقع همچنان می دارم و نیفشارم تا همچنان بر تن من خشک شود. و چنان کردم و گفتم این سزای نفسی است که در حق خدای تعالی تقصیر کند». و یکی در زنی نگریست. پس پشیمان شد. سوگند خورد که عقوبت این را هرگز آب سرد نخورم و نخورد. و حسان بن ابی سنان به منظری بگذشت و گفت، «این که کرده است؟» پس گفت، «از چیزی که تو را با آن کاری نیست چه می پرسی؟ به خدای که تو را عقوبت کنم به یک سال که روزه دارم».
و ابوطلحه در خرماستان نماز همی کرد، از نیکویی که بود غافل ماند تا در عدد رکعات در شک افتاد، خرماستان جمله به صدقه بداد. و مالک بن ضیغم می گوید که رباح القیسی بیامد و پدر مرا طلب کرد پس از نماز دیگر. گفتم که خفته است. گفت، «چه وقت خواب است؟» و بازگشت. از پس وی برفتم. می گفت، «ای نفس فضول! می گویی چه وقت خواب است، تو را با این چه کار؟ عهد کردم که یک سال نگذارم که سر بر بالش نهی». می رفت و می گریست و می گفت که از خدای نخواهی ترسید.
و میم داری یک شب خفته ماند تا نماز شب فوت شد. یک سال عهد کرد که هیچ نخسبد به شب. و طلحه روایت کرد که مردی خویشتن برهنه کرده بر سنگریزه گرم می گردید و می گفت، «یا مردار به شب بطال به روز تا کی از دست تو؟» رسول (ص) از آنجا فراز آمد. گفت، «چرا چنین کردی؟» گفت، «نفس مرا غلبه می کند». گفت، «در این ساعت درهای آسمان برای تو بگشادند و خدای تعالی با فریشتگان تو مباهات می کند». پس اصحاب را گفت، «زاد خویش از وی برگیرید». همی می رفتند و می گفتند، «ما را دعا کن». وی یک یک را دعا همی کرد. رسول(ص) گفت، «همه را به جمع دعا کن». گفت، «بار خدایا! تقوی زاد ایشان کن و همه را بر راه راست بدار». رسول(ص) گفت، «بار خدایا! وی را تسدید کن. یعنی دعایی که بهتر بود بر زبان وی دار». گفت، «بار خدایا! بهشت قرارگاه ایشان کن».
و مجمع از بزرگان بود. یکی ناگاه بر بام نگرید. زنی را بدید. عهد کرد که نیز هرگز بر آسمان ننگرد. و احنف بن قیس چراغ برگرفتی و هر زمان انگشت فرا چراغ داشتی و گفتی فلان روز فلان کار چرا کردی و فلان چیز چرا خوردی؟ اهل حزم چنین بودند که دانسته اند که نفس سرکش است. اگر عقوبت نکنی بر تو غلبه کند و هلاک گرداند. با وی به سیاست بوده اند.
مقام پنجم (مجاهدت است)
بدان که گروهی چون از نفس خویش کاهلی دیدند عقوبت وی بدان کردند که عبادت بسیار بر وی نهاده اند به الزام. ابن عمر را هر وقت که یک نماز جماعت فوت شدی یک شب تا روز بیدار داشتی. و عمر را جماعتی فوت شد. ضیاعتی به صدقه بداد، قیمت آن دویست هزار درم. و ابن عمر شبی نماز شام تاخیر کرد تا دو ستاره بدید. دو بنده آزاد کرد. و چنین حکایات بسیار است.
و چون نفس تن در ندهد در این عبادت، علاج آن بود که در صحبت مجتهدی باشد تا وب را می بیند و راغب می شود. یکی می گوید که هرگاه که کاهل شوم در اجتهاد به محمد بن واسع نگرم. تا یک هفته رغبت عبادت با من بماند. پس اگر چنین کس نیابد باید که احوال و حکایات مجتهدان می خواند. و ما به بعضی از آن اشارت کنیم:
داوود طایی نان نخوردی وفتیت در آب کردی و بیاشامیدی و گفتی، «میان این نان خوردن پنجاه آیه توان خواند. روزگار چرا ضایع کنم؟» یکی وی را گفت، «فرسبی در سقف تو شکسته شده است»، گفت، «بیست سال است تا اندر این جایم، اندر آن ننگرسته ام». و نگریدن بی فایده کراهیت داشته اند.
احمد بن رزین از بامداد تا نماز دیگر بنشست که از هیچ سو ننگرید. گفتند که چرا چنین کنی؟ گفت، «خدای تعالی چشم بدان آفرید تا در عجایب صنع وی و عظمت وی بینند. هر که نه عبرت نظر کند خطایی بر وی نویسند».
ابوالدردا می گوید که زندگانی برای سه چیز دوست دارم و بس: سجود به شبهای دراز و تشنگی به روزهای دراز و نشستن با قومی که سخن ایشان همه گزیده و حمکت بود.
علقم بن قیس را گفتند، «چرا این نفس خویش را چندین عذاب می داری؟» گفت، «از دوستیی که وی را دارم از دوزخ او را نگاه می دارم». وی را گفتند، «این همه بر تو ننهاده اند». گفت، «آنچه توانم بکنم تا فردا هیچ حسرت نباشد که چرا نکردم».
جنید گوید، «عجبتر از سوی سقطی کس ندیدم که نود و هشت سال عمر وی بود، هیچ کس وی را پهلو بر زمین ندید مگر وقت مگر».
و ابومحمد حریری یک سال به مکه مقام کرد که سخن نگفت و نخفت و پشت باز نگذاشت و پای دراز نکرد. ابوبکر کتانی وی را گفت، «این چون توانستی؟» گفت، «صدق باطن من بدان است ظاهرا مرا قوت داد». یکی می گوید که فتح موصلی را دیدم که می گریست و آب دیده با خون آمیخته، گفتم، «این چیست؟» گفت، «مدتی بر گناهان آب گریستم اکنون خون می گریم بر آن اشک خویش که نباید به اخلاص نبوده باشد». وی را به خواب دیدند. گفتند که خدای تعالی با تو چه کرد؟ گفت، «مرا عزیز کرد بدان گریستنها. و گفت به عزت من که چهل سال صحیفه اعمال تو ملایکه بیاوردند در وی هیچ خطا نبود».
داوود طایی را گفتند، «اگر محاسن به شانه کنی چه باشد؟» گفت، «آنگاه فارغ مردی باشم که بدین پردازم». اویس قرنی قسمت کرده بودی شب را. گفتی امشب شب رکوع است و در یک رکوع به سر آوردی. و گفتی امشب شب سجود است در یک سجده به روز آوردی. و عتبه الغلام هیچ طعام و شراب نخوردی از جهد بسیار. مادر وی را بگفت که با خویشتن رفق کن. گفت، «رفق خویش می جویم. روزی چند اندک رنج کشم، جاوید در راحت باشم».
ربیع می گوید برفتم تا اویس را ببینم. در نماز بامدادان بود. چون فارع شد. گفتم سخن نگویم تا از تسبیح بپردازد و صبر می کردم. همچنان از جای برنخاست تا نماز پیشین بکرد و نماز دیگر بکرد و تا دیگر روز نماز کرد. چشم وی اندکی در خواب شد و از خواب درآمد و گفت، «به تو پناهم از چشم بسیار خواب و از شکم بسیار خوار». گفتم، «مرا این بسنده است». بازگشتم.
ابوبکر بن عیاش چهل سال پهلو بر زمین ننهاد. آنگاه آب سیاه در چشم وی آمد. بیست سال از اهل خویش پنهان داشت و هر روز پانصد رکعت نماز ورد وی بود. و در شبان روزی هزار بار قل هو الله احد برخواندی. و کرزین وبره از جمله ابدال بود و جهد وی چنان بود که روزی سه ختم کردی. وی را گفتند، «رنج بسیار بر خود نهاده ای». گفت، «عمر دنیا چه هست؟» گفتند، «هفت هزار سال»، گفت، «مدت روز قیامت چند است؟» گفتند، «پنجاه هزار سال»، گفت، «آن کیست که هفت روز رنج نکشد تا پنجاه روز نیاساید؟ یعنی اگر هفت هزار سال بزیم و برای روز قیامت جهد کنم هنوز اندک باشد تا به ابد چه رسد که پایان ندارد، خاصه بدین عمر مختصر که من دارم».
سفین ثوری می گوید، «شبی نزدیک رابعه شدم. وی در نماز ایستاد تا روز نماز کرد. و من در گوشه ای از خانه نماز می کردم تا به وقت سحر. پس گفتیم چه شکر کنیم آن را که ما را این توفیق داد تا همه شب وی را نماز می کردیم؟ گفت بدان که فردا روزه داریم».
این است احوال مجتهدان. و امثال این بسیار است. و حکایات آن دراز شود و در کتاب احیا از این بیشتر آورده ایم، باید که بنده اگر احوال نمی بیند باری می شنود تا تقصیر خویش بشناسد و رغبت خیر در وی حرکت کند و با نفس مقاومت بتواند کرد.
مقام ششم (در معاتبه نفس و توبیخ وی)
بدان که این نفس را چنان آفریده اند که از خیر گریزان باشد و طبع وی کاهلی و شهوت راندن است و تو را فرموده اند تا وی را از این صفت بگردانی و او را با راه آوری و از بی راهی. و این با وی بعضی به عنف توان کرد و بعضی به لطف و بعضی به کردار و بعضی به گفتار، چه در طبع وی آفریده اند که چون خیر خویش در کاری بیند قصد آن کند و اگر چه با رنج بود بر رنج صبر کند، ولکن حجاب وی بیشتر جهل است و غفلت و چون وی را از خواب غفلت بیدار کنی و آینه روشن فرا روی وی داری قبول کند.
و برای این گفت حق تعالی، «وذکر فان الذکری تنفع المومنین» و نفس تو هم از جنس نفس دیگران است، آخر توبیخ و پند در وی اثر کند، پس خویشتن را اولا پند ده و عتاب کن، بل به هیچ وقت عتاب و توبیخ از وی بازمگیر و با وی بگو، «یا نفس! دعوی زیرکی می کنی و اگر کسی تو را احمق گوید خشم گیری و از تو احمق تر کیست؟ که اگر کسی به بازی و خنده مشغول باشد در وقتی که لشکر بر در شهر باشد و منتظر وی و کس فرستاده تا وی را ببرند و هلاک کنند و وی به بازی مشغول باشد از وی احمق ترکه باشد؟ لشکر مردگان در شهر منتظر تواند و عهد کرده اند تا تو را نبرند برنخیزند.
و دوزخ و بهشت برای تو آفریده اند و باشد که هم امروز تو را ببرند و اگر امروز نبرند فردا ببرند. و کاری که بخواهد بود بیهوده ببوده گیر. و مرگ با کس میعاد ننهد که به شب آیم یا به روز، زود آیم یا دیر، زمستا آیم یا تابستان و همه را ناگاه گیرد، وقتی گیرد که ایمن تر باشد، چون وی را ساخته نباشی چه حماقت بود بیش از این؟ ویحک یا نفس! همه روز به معاصی مشغولی اگر می پنداری که خدای تعالی نمی بیند، کافری و اگر می دانی که می بیند سخت دلیری و بی شرم که از اطلاع وی باک نمی داری. اگر غلامی از تو در حق تو این نافرمانی کند خشم تو با وی چون بود؟ از خشم وی به چه ایمن شده ای؟
اگر می پنداری که طاقت عذاب وی داری انگشت پیش چراغ دار یا یک ساعت در آفتاب بنشین یا در خانه گرم گرمابه قرار گیر تا بیچارگی و بی طاقتی خویش بینی. اگر می پنداری که به هرچه کنی تو را بدان نخواهد گرفت پس به قرآن کافری و خدای را صد و بیست و چهار هزار پیغامبر را دروغ زن می داری که می گوید، «من یعمل سوا یجزبه، هرکه بد کند بد بیند».
ویحک! همانا می گویی وی رحیم و کریم است و مرا عقوبت نکند. چرا صد هزار کس را در رنج گرسنگی و بیماری و آبله می دارد و چرا هرکه نمی کارد نمی درود؟ و چرا چون فرا شهوت رسی حیلتها روی زمین بکنی تا سیم به دست آوری و نگویی که خدای رحیم است خود بی رنج من کار راست کند؟
ویحک! همانا گویی چنین است، ولکن طاقت رنج نمی دارم و ندانی که رنج اندک کشیدن بر کسی که رنج نتواند کشیدن فریضه تر تا فردا از رنج دوزخ برهد. هرکه رنج نکشد از رنج نرهد، چون امروز طاقت این مقدار رنج نمی داری فردا طاقت رنج دوزخ و مذلت و خواری و راندگی و ملعونی داری؟
ویحک! چرا در طلب سیم و زر رنج و مذلت بسیار بکشی. و در طلب تندرستی به قول طبیبی جاهل همه شهوات خویش دست بداری؟ این قدر ندانی که دوزخ از بیماری و درویشی صعب تر و مدت آخرت از عمر دنیا درازتر؟ و همانا گویی که اندر اندیشه آنم که توبه کنم و بهتر از این کاری فرا دست گیرم. باشد که تا توبه کنی مرگ ناگاه درآید و حسرت به دست بماند؟
و اگر می پنداری که فردا توبه آسان تر خواهد بود از امروز این از جهل است که هرچند تاخیر بیشتر کنی دشخوارتر بود. و آنگاه چون مرگ نزدیک رسد چنان بود که استور را به پایان عقبه جودهی، سود ندارد.
و مثال تو چون کسی بود که به طلب علم شود کاهلی می کند و می گوید که آن روز پسین که با شهر خویش خواهم شد جهد کنم و این قدر نداند که علم آموختن را روزگاری دراز باید. هم چنین نفس مرد تایب را روزگار دراز در بوته مجاهدت باید نهاد تا پاک گردد و تا به درجه معرفت و انس و محبت رسد و جمله عقبه ها را بگذارد و چون عمر گذشت و ضایع شد بی مهلت این چون توانی؟ چرا جوانی پیش از پیری و تندرستی پیش از بیماری و فراغت پیش از شغل و زندگانی پیش از مرگ به غنیمت نداری؟
ویحک! چرا در تابستان کارهای زمستان راست کنی و تاخیر نکنی و بر فضل و کرم خدای تعالی اعتماد نکنی؟ آخر زمهریر بر دوزخ کمتر از سرمای زمستان نیست و گرمای وی کمتر از گرمای تابستان نیست. اندر این هیچ تقصیر نکنی و در کار آخرت تقصیر کنی. نه همانا که این را سببی است، مگر آن که به روز قیامت و به آخرت ایمان نداری. این گفت در باطن داری و بر خویشتن پوشیده می داری و این سبب هلاک ابدی تو باشد.
هرکه پندارد که بی آن که در حمایت جبّه نور معرفت شود نار شهوات پس از مرگ در میان جان وی نیفتد، چنان بود که پندارد که بی آن که در حمایت جبّه شود سرمای زمستان گرد پوست وی نگردد به فضل و کرم خدای تعالی. و این قدر نداند که فضل وی بدان است که چون زمستان آفریده بود تو را به جبّه بیافرید و اسباب آن راست به گردنه برای آن بود که بی جبّه سرما دفع افتد.
ویحک! گمان مبر که این معصیت تو را به عقوبت از آن برد که خدای تعالی را از مخالفت تو خشم آید تا گویی وی را از معصیت من چه. که این نه چنان است، بلکه آتش دوزخ در درون تو هم از شهوت تو تولد کند نه از آن که طبیب خشمگین شود به سبب مخالفت تو فرمان وی را.
ویحک! جز آن نیست که با لذت دنیا و نعمت دنیا قرار گرفته ای و به دل عاشق و فریفته و بسته وی شده ای. اگر به دوزخ و بهشت ایمان نداری، باری به مرگ ایمان داری که این همه از تو بازستانند و تو در فراق وی سوخته شوی، چندان که خواهی دوستی این در دل محکم تر می کن. و اگر همه دنیا به تو دهند از مشرق تا مغرب و همه تو را سجود کنند تا مدتی اندک تو با ایشان همه خاکی شوی که کس از تو یاد نیارد چنان که از ملوک گذشته یاد می نیارند. چون از دنیا جز اندکی به تو ندهند و آن نیز منغص و مکدر و بهشت جاویدان را بدین می فروشی.
ویحک! اگر کسی سفالی شکستنی به گوهری جاوید نخرد چگونه بر وی خندی؟ دنیا سفال شکستنی است و ناگاه شکسته گیر و آن گوهر جاوید فوت شده گیر و در حسرت بمانده گیر. این و امثال این عتابها با نفس خود همیشه می کند تا حق خود گزارده باشد و در وعظ ابتدا به خویشتن کرده باشد.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقدمه
بخش ۵ - فهرست کتاب و آن مشتمل بر سه مقاله و سی فصل است
مقالت اول: در تهذیب اخلاق و آن مشتمل بردو قسم است.
قسم اول: در مبادی، و آن مشتمل برهفت فصل است.
فصل اول: در معرفت موضوع و مبادی این نوع.
فصل دوم: در معرفت نفس انسانی که آن را نفس ناطقه خوانند.
فصل سیم: در تعدید قوتهای نفس انسانی و تمییز آن از دیگر قوی .
فصل چهارم: در آنکه انسان اشرف موجودات این عالم است.
فصل پنجم: در بیان آنکه نفس انسانی را کمالی و نقصانی هست.
فصل ششم: در بیان آنکه کمال نفس در چیست و کسر کسانی که مخالفت حق کرده اند در آن باب.
فصل هفتم: در بیان خیر و سعادت که مطلوب از رسیدن به کمال آنست.
قسم دوم: در مقاصد، و آن مشتمل بر ده فصل است.
فصل اول: در حد و حقیقت خلق و بیان آنکه تغییر اخلاق ممکن است .
فصل دوم: در آنکه صناعت تهذیب اخلاق شریفترین صناعاتست.
فصل سیم: در آنکه اجناس فضایل که مکارم اخلاق عبارت ازان است چند است.
فصل چهارم: در انواعی که تحت اجناس فضایل باشد.
فصل پنجم: در حصر اضداد آن اجناس که اصناف رذایل باشد.
فصل ششم: در فرق میان فضایل و آنچه شبیه فضایل بود از احوال.
فصل هفتم: در بیان شرف عدالت بر دیگر فضایل و شرح احوال و اقسام آن.
فصل هشتم: در ترتیب اکتساب فضایل و مراتب سعادات.
فصل نهم: در حفظ صحت نفس که آن بر محافظت فضایل مقصور بود.
فصل دهم: در معالجت امراض نفس و آن بر ازالت رذایل مقدر بود.
مقالت دوم: در تدبیر منازل و آن پنج فصل است.
فصل اول: در سبب احتیاج به منازل و معرفت ارکان و تقدیم مقدمات آن.
فصل دوم: در معرفت سیاست و تدبیر اموال و اقوات.
فصل سیم: در معرفت سیاست و تدبیر اهل.
فصل چهارم: در معرفت سیاست و تدبیر اولاد و تأدیب ایشان.
فصل پنجم: در معرفت سیاست و تدبیر خدم و عبید.
مقالت سیم: در سیاست مدن و آن هشت فصل است.
فصل اول: در سبب احتیاج به تمدن و شرح ماهیت و فضیلت این علم.
فصل دوم: در فضیلت محبت که ارتباط اجتماعات بدان بود و اقسام آن.
فصل سیم: در اقسام اجتماعات و شرح احوال مدن.
فصل چهارم: در سیاست ملک و آداب ملوک.
فصل پنجم: در سیاست خدمت و آداب اتباع ملوک.
فصل ششم: در فضیلت صداقت و کیفیت معاشرت با اصدقا.
فصل هفتم: در کیفیت معاشرت با اصناف خلق.
فصل هشتم: در وصایای منسوب به افلاطون، نافع در همه ابواب، و ختم کتاب برآن کرده آید. و بالله التوفیق.
و پیش از خوض در مطلوب می گوییم آنچه در این کتاب تحریر می افتد از جوامع حکمت عملی، بر سبیل نقل و حکایت و طریق اخبار و روایت از حکمای متقدم و متأخر بازگفته می آید بی آنکه در تحقیق حق و ابطال باطل شروعی رود، یا به اعتبار معتقد ترجیح رائی و تزییف مذهبی خوض کرده شود پس اگر متأمل را در نکته ای اشتباهی افتد یا مسأله ای را محل اعتراض شمرد باید که داند محرر آن صاحب عهده جواب و ضامن استکشاف از وجه صواب نیست؛ همگنان را از حضرت الهی که منبع فیض رحمت و مصدر نور هدایت است توفیق استرشاد می باید خواست، و همت بر ادراک حق حقیقی و تحصیل خیر کلی مقدر می داشت، تا به مطالب جاودانی و مقاصد دو جهانی برسند والله ولی الفضل و ملهم العقل، منه المبدأ و الیه المنتهی.
قسم اول: در مبادی، و آن مشتمل برهفت فصل است.
فصل اول: در معرفت موضوع و مبادی این نوع.
فصل دوم: در معرفت نفس انسانی که آن را نفس ناطقه خوانند.
فصل سیم: در تعدید قوتهای نفس انسانی و تمییز آن از دیگر قوی .
فصل چهارم: در آنکه انسان اشرف موجودات این عالم است.
فصل پنجم: در بیان آنکه نفس انسانی را کمالی و نقصانی هست.
فصل ششم: در بیان آنکه کمال نفس در چیست و کسر کسانی که مخالفت حق کرده اند در آن باب.
فصل هفتم: در بیان خیر و سعادت که مطلوب از رسیدن به کمال آنست.
قسم دوم: در مقاصد، و آن مشتمل بر ده فصل است.
فصل اول: در حد و حقیقت خلق و بیان آنکه تغییر اخلاق ممکن است .
فصل دوم: در آنکه صناعت تهذیب اخلاق شریفترین صناعاتست.
فصل سیم: در آنکه اجناس فضایل که مکارم اخلاق عبارت ازان است چند است.
فصل چهارم: در انواعی که تحت اجناس فضایل باشد.
فصل پنجم: در حصر اضداد آن اجناس که اصناف رذایل باشد.
فصل ششم: در فرق میان فضایل و آنچه شبیه فضایل بود از احوال.
فصل هفتم: در بیان شرف عدالت بر دیگر فضایل و شرح احوال و اقسام آن.
فصل هشتم: در ترتیب اکتساب فضایل و مراتب سعادات.
فصل نهم: در حفظ صحت نفس که آن بر محافظت فضایل مقصور بود.
فصل دهم: در معالجت امراض نفس و آن بر ازالت رذایل مقدر بود.
مقالت دوم: در تدبیر منازل و آن پنج فصل است.
فصل اول: در سبب احتیاج به منازل و معرفت ارکان و تقدیم مقدمات آن.
فصل دوم: در معرفت سیاست و تدبیر اموال و اقوات.
فصل سیم: در معرفت سیاست و تدبیر اهل.
فصل چهارم: در معرفت سیاست و تدبیر اولاد و تأدیب ایشان.
فصل پنجم: در معرفت سیاست و تدبیر خدم و عبید.
مقالت سیم: در سیاست مدن و آن هشت فصل است.
فصل اول: در سبب احتیاج به تمدن و شرح ماهیت و فضیلت این علم.
فصل دوم: در فضیلت محبت که ارتباط اجتماعات بدان بود و اقسام آن.
فصل سیم: در اقسام اجتماعات و شرح احوال مدن.
فصل چهارم: در سیاست ملک و آداب ملوک.
فصل پنجم: در سیاست خدمت و آداب اتباع ملوک.
فصل ششم: در فضیلت صداقت و کیفیت معاشرت با اصدقا.
فصل هفتم: در کیفیت معاشرت با اصناف خلق.
فصل هشتم: در وصایای منسوب به افلاطون، نافع در همه ابواب، و ختم کتاب برآن کرده آید. و بالله التوفیق.
و پیش از خوض در مطلوب می گوییم آنچه در این کتاب تحریر می افتد از جوامع حکمت عملی، بر سبیل نقل و حکایت و طریق اخبار و روایت از حکمای متقدم و متأخر بازگفته می آید بی آنکه در تحقیق حق و ابطال باطل شروعی رود، یا به اعتبار معتقد ترجیح رائی و تزییف مذهبی خوض کرده شود پس اگر متأمل را در نکته ای اشتباهی افتد یا مسأله ای را محل اعتراض شمرد باید که داند محرر آن صاحب عهده جواب و ضامن استکشاف از وجه صواب نیست؛ همگنان را از حضرت الهی که منبع فیض رحمت و مصدر نور هدایت است توفیق استرشاد می باید خواست، و همت بر ادراک حق حقیقی و تحصیل خیر کلی مقدر می داشت، تا به مطالب جاودانی و مقاصد دو جهانی برسند والله ولی الفضل و ملهم العقل، منه المبدأ و الیه المنتهی.
خواجه نصیرالدین طوسی : قسم دوم در مقاصد
فصل نهم
چون نفس خیر و فاضل باشد و بر نیل فضیلت و تحصیل سعادت متوفر و به اقتنای علوم حقیقی و معارف یقینی مشعوف، واجب بود بر صاحبش اهتمام به اموری که مستدعی محافظت این شرایط و اقامت این مراسم باشد، و چنانکه قانون حفظ صحت در طب استعمال ملایم مزاج بود قانون حفظ صحت نفس ایثار معاشرت و مخالطت کسانی باشد که در خصال مذکور با او مشاکل و مشارک باشند، چه هیچ چیز را در نفس تأثیر زیادت از تأثیر جلیس و خلیط نبود؛ و همچنین احتراز از مؤانست و مجالست کسانی که بدین مناقب متحلی نباشند، و علی الخصوص از اختلاط اهل شر و نقص، مانند گروهی که به مسخرگی و مجون شهرت یافته باشند یا همت به اصابت قبایح شهوات و نیل فواحش لذات مصروف گردانیده، چه تجنب از این طایفه حافظ این صحت را مهم ترین شرطی و واجب ترین چیزی بود؛ و همچنان که از مخالطت ایشان حذر واجب بود از اصغای احادیث و حکایات و استماع اخبار و مجازات و روایت اشعار و مزخرفات و حضور مجالس و محافل ایشان، خاصه وقتی که به استطابت نفس و میل طبیعت مشوب خواهد بود، حذر واجب بود. چه از حضور یک مجمع یا از استماع یک نادره یا از روایت یک بیت در آن شیوه چندان وسخ و خبث به نفس تعلق گیرد که تطهیر ازان جز به روزگار دراز و معالجات دشوار میسر نگردد، و بسیار بود که امثال آن حال سبب فساد فاضلان مبرز و ماده غوایت عالمان مستبصر شده باشد تا به جوانان مستعد و متعلمان مسترشد چه رسد!
و سبب آنست که محبت لذات بدنی و شوق به راحات جسمانی در طبیعت انسانی مرکوز است، از جهت نقصاناتی که به حسب جبلت اول در او مفطور شده است، و اگر نه سبب زمام عقل و قید حکمت بودی کافه نوع به این بلا مبتلا شدندی، و اقتصار افاضل و قناعت سعدا و اماثل بر مقدار ضروری متمشی نگشتی. و باید که دانسته باشد که مؤانست دوستان حقیقی و مداخلت با یاران موافق در مزاح مستعذب و حکایت مستطاب و فکاهت محمود که مستدعی لذت مباح و مرخص بود، بر وجهی که مقدر آن عقل باشد نه شهوت، و از حد توسط به درجه اسراف یا مرتبه نقصان نینجامیده بود، داخل نباشد در آنچه ازان احتراز فرمودیم؛ چه انبساط را نیز مانند دیگر اخلاق دو طرف بود، یکی با اجانب افراط و به سمت مجون و خلاعت و فسق موسوم، و دیگر با جانب تفریط و به تعریف فدامت و عبوست و تند خوئی معروف و مذموم، و مرتبه وسط که بر شرایط اعتدال مشتمل بود به هشاشت و طلاقت و حسن عشرت مشهور بود و استحقاق اسم ظرافت بر صاحب این رتبت مقصور.
و از اسباب حفظ صحت نفس التزام وظایف افعال حمیده بود، چه از قبیل نظریات و چه از قبیل عملیات، بر وجهی که روز به روز نفس را به خروج از عهده وظیفه ای از هر یک مؤاخذت می کند، و اخلال و اهمال آن به هیچ وجه جایز نشمرد، و این معنی به جای ریاضت بدنی است در طب جسمانی، و مبالغت اطبای نفس در تعظیم امر این ریاضت از مبالغت اطبای بدن در تعظیم نفی آن ریاضت بیشتر باشد، چه نفس چون از مواظبت نظر معطل شود، و از فکر درحقایق و غوص در معانی اعراض کند، به بله و بلادت گراید، و مواد خیرات عالم قدس ازو منقطع شود، و چون از حلیت عمل عاطل گردد با کسل الفت گیرد و به هلاکت نزدیک شود، چه این عطلت و تعطیل مستلزم انسلاخ از صورت انسانیت و رجوع با رتبت بهایم بود، و انتکاس حقیقی این است، نعوذ بالله منه.
اما چون طالب نوآموز ارتیاض به امور فکری و ملازمت علوم چهارگانه عادت کند با صدق الفت گیرد و مؤونت نظر و رویت را سبک شمرد و با حق مستأنس شود، و طبعش از باطل و سمعش از دروغ متنفر گردد تا چون به درجه کمال نزدیک شود و به نظر دقیق با مطالعه حکمت پردازد برمستودعات و ذخایر و اسرار و غوامض آن علم ظفر یابد و به درجه اقصی برسد، و اگر این طالب، در علم و براعت، یگانه روزگار و بر سرامده اقران شود باید که عجب او به علم خویش او را از مواظبت بر وظیفه معتاد و طلب زیادت منع نکند، و با خود مقرر دارد که علم را نهایت نیست، و فوق کل ذی علم علیم. و باید که در معاودت درس آنچه مکشوف می شود غفلت نبرزد و تکرار و تذکار آن را ملکه کند، که آفت علم نسیان است، و سخن حسن بصری رضی الله عنه به هر وقت یاد می کند که: إقدعوا هذه النفوس فإنها طلعه و حادثوها فإنها سریعه الدثور چه این کلمات با قلت حروف و غایت فصاحت و استیفای شرایط بلاغت مشتمل است بر فواید بسیار.
و باید که حافظ صحت نفس را مقرر بود که نعمتهای شریف و ذخایر عظیم و مواهب نامتناهی را محافظت می کند، و کسی که بی بذل اموال و تجشم مشقتها و تکلف مؤونتها به چندین کرامت و نعمت مخصوص شود، پس به اعراض و اغماض و تکاسل و تغافل آن را به باد دهد و عاری و خالی بماند، بحقیقت مغبون و ملوم باشد و از رشد و توفیق بی بهره، و محروم، خاصه که می بیند که طالبان نعمتهای عرضی و خاطبان فواید مجازی چگونه تحمل مشاق سفرهای دور و قطع بیابانهای مخوف و عبره کردن دریاهای مضطرب و تعرض انواع مکروه و اسباب تلف نفس از سباع و قطاع و غیر آن ایثار می کنند، و در اغلب احوال با مقاسات این اهوال خائب و خاسر می مانند، و به ندامات مفرط و حسرات مهلک که مستدعی قطع انفاس و قلع ارواح بود مبتلا می گردند، و اگر بر چیزی از مطالب ظفر می یابند آسیب زوال و انتقال بر عقب است و به بقای آن وثوقی و استظهاری نه، چه مواد آن از امور خارجی و اسباب عرضی فراهم آمده است، و خارجیات از حوادث سلامت نیابد و طوارق زمانه را بدو تطرق بود، و خوف و اشفاقی و تعب نفس و خاطری که در مدت بقا به سبب محافظت طاری شود خود نامتناهی باشد.
و اگر طالب این نوع، پادشاهی یا یکی از خواص و مقربان حضرت او بود، انواع مکاره و شداید در باب او تضاعف پذیرد و علاوه مزاحمت روزگار و منازعت حساد، چه از دور و چه از نزدیک، با شدت حاجت به کثرت مواد و مؤونات که در اصلاح خدم و حشم و رعایت جوانب اولیا و اعدا ضروری باشد، مضاف شود، و مع ذلک استزادت و اعتراض و نسبت به تقصیر و عیب از نزدیکان و متصلان که بر ارضای یکی از ایشان قادر نبود، تا به ارضای همه جماعت چه رسد، بر تواتر و توالی متصل، و پیوسته از اخص خواص بل از اولاد و حرم و دیگر حواشی و خدم استماع کلماتی کند که از صعوبت و شدت و تهییج غیظ و غضب و عدم تمکن از اظهار و تشفی به سبب رعایت مصلحت مرگ به آرزو خواهد، و باز این جمله از تحاسد و تنازع اعوان و انصار و مکاتبات اعدا و مواطات اضداد بر جان ناایمن بود.
و چندانکه زیردستان جنود زیادت باشند دل مشغولی به کار ایشان و حفظ تربیت و وجوه ارزاق در زیادت بود، چه آن قوم هیچ مؤونت کفایت ناکرده بنقد سبب مزید فکر و حیرت و کراهیت او می شوند و چنین کس اگرچه در تصور خلق توانگر و بی نیاز بود اما در حقیقت از همه درویش تر باشد، چه درویشی عبارت از احتیاج است و احتیاج به اندازه محتاج الیه، پس هر که در سد حاجت او مواد دنیاوی بیشتر بکار شود درویشی او بیشتر بود، و هر که حاجت او به منافع و مواد کمتر بود توانگری او بیشتر بود، و از انیجاست که اغنی الاغنیاء خدای، تعالی، است که او را به هیچ چیز و هیچ کس احتیاج نیست و ملوک محتاج ترین خلق اند به مقتنیات و اموال، پس درویش ترین خلق ایشان باشند. و امیر المؤمنین ابوبکر صدیق، رضی الله عنه، گفته است در خطبه ای که أشقی الناس فی الدنیا و آلاخره الملوک، بعد ازان صفت ملوک کرده است و گفته که هر که به درجه پادشاهی رسد خدای رغبت او از آنچه در تصرف او بود صرف کند تا بر طلب آنچه در تصرف دیگران بود حریص گردد، و اسباب انقطاع حیات او بسیار شود، و استشعار بر دل او استیلا یابد؛ بر اندک حسد برد و از بسیار در خشم شود و از سلامت سآمت نماید و از ادراک لذت بهاء و شکوه محروم ماند، نه از چیزی اعتبار گیرد و نه بر کسی اعتماد کند، و مانند درم روی کشیده و سراب فریبنده به ظاهر شادی نمای و در باطن اندوه افزای باشد، و چون دولت او به آخر رسد و ماده عمر منقطع شود حق، سبحانه و تعالی، بر مقتضای عدالت با او در حساب مناقشت کند و در عفو مضایقت ألا ان الملوک هم المرحومون. تا اینجا سخن اوست، و الحق درصفت احوال ملوک بر هدف صواب زده است.
استاد ابوعلی، رحمه الله علیه، می گوید: از بزرگترین پادشاهان روزگار مشاهده کرده ام که این کلمات را استعادت می کرد و از مطابقت این معانی با احوال خویش در باطن تعجب می نمود، و کسانی که در ظاهر احوال ملوک نگرند و زینت و مسند و سریر و مفرش و ملبس و غلامان و بندگان و نواب و حجاب و خدم و حشم و مواکب و جنایت و کوکبه و دبدبه ایشان بینند، گمان برند که بدین تجمل و تجبر ایشان را ابتهاج و مسرت و تمتع و لذت بی نهایت باشد، لا لعمر الله، که ایشان در اثنای این احوال از افکار نظارگیان غافل باشند، و به اندیشه های ضروری از تدبیر و ترتیب کار خویش، چنانکه بعضی شرح داده آمد، مشغول. و اگر کسی خواهد، از حال مالک و ملک او، اگرچه اندک بود، دلیل تواند ساخت بر حال ملک و ملک او و اگرچه بسیار بود. و به تجربه و قیاس این معنی اعتبار گیرد تا آنچه گفتیم او را واضح شود. و تواند بود که اگر کسی ناگاه به ریاستی یا پادشاهیی رسد روزی چند، در ابتدا ازان التذاذی یابد، و چون چشمش بر مشاهده آن اسباب بنشیند بعد ازان آن را چون دیگر امور طبیعی شمرد و القای بصر بر چیزهایی کند که از دایره تصرف او خارج افتد و بر اقتنای آن حرص نماید، تا اگر فی المثل دنیا و آنچه در دنیاست بدو دهند تمنای وجود عالمی دیگر کند، و یا همتش در طلب بقای ابدی و ملک حقیقی ترقی نماید، تا جملگی امور پادشاهی و اسباب جهانداری برو وبال شود. فی الجمله حفظ ملک و ضبط مملکت در غایت صعوبت بود از جهت انحلالی که دنیا در طبیعت دارد و تلاشی و تفرقی که استجماع ذخائر و کنوز و اجتماع عساکر و جنود را در عقب است و آفات و احداثی که به دیگر اصناف یسار و ثروت متطرق شود. اینست حال طالبان نعمتهای مجازی.
و اما نعمتهای حقیقی که در ذوات افاضل و نفوس ارباب فضائل موجود بود مفارقت آن به هیچ آفت صورت نبندد چه موهبت حضرت ربوبیت از وصمت استرداد منزه باشد، چنانکه گفته اند:
داده خویش چرخ بستاند
نقش الله جاودان ماند
و واهب آن خیرات به استثمار آن امر کرده است، اگر امتثال نماییم هر لحظه نعمتی دیگر ثمره دهد تا آنگاه که نعیم ابدی حاصل شود، و اگر ضایع گذاریم به شقاوت و هلاکت خویش رضا داده باشیم، و کدام غبن و خسران بود بیشتر ازانکه اضاعت جواهر نفیس باقی ذاتی حاضر کنند و در طلب اغراض خسیس فانی عرضی غایب ایستند تا اگر بعد اللتیا والتی چیزی ازان بدست آرند با طالب آن بنماند، و هراینه آن را از پیش او یا او را از پیش آن برگیرند؟
و حکیم ارسطاطالیس گفته است کسی که بر کفاف قادر بود و به اقتصاد زندگانی تواند کرد نشاید که به فضله طلبیدن مشغول گردد چه آن را نهایتی نبود و طالب آن مکارهی بیند که آن را نهایتی نبود، و ما پیشتر به کفاف و اقتصاد اشارت کرده ایم و گفته که: غرض صحیح ازان مداوات آلام و اسقام است مانند جوع و عطش و تحرز از وقوع در آفات و عاهات، نه قصد لذاتی که حقایق آن آلام بود و اگرچه بظاهر لذت نماید، بل مستوفی ترین لذتی صحت بود که از لوازم اقتصاد است. پس معلوم شد که در اعراض از آن لذت، هم صحت است و هم لذت، و در اقدام بران، نه لذت است و نه صحت.
و اما کسی که بر قدر سد ضرورت قادر نباشد و به سعی و طلب محتاج شود باید که از مقدار حاجت مجاوزت نکند، و از استیلای حرص و تعرض مکاسب دنی احتراز نماید و در معامله طریق مجامله نگاه دارد، و چنان فرانماید که او را از روی اضطرار در کاری خسیس خوض می باید کرد، و در دیگر جانورانی که چون شکم ایشان سیر شود از سعی در طلب زیادت کنند تأمل کند، چه بعضی از اصناف حیوانات به تناول جیفه ای و بعضی به تناول روثی روزگار گذرانند، و بدان قدر که قسمت ایشان افتد قانع و راضی شوند و تقزز و تنفر جز از اقوات اضداد خویش، مانند جعل و منج انگبین از غذای یکدیگر، ننمایند.
پس چون نسبت هر حیوانی با قوت خاص او چون نسبت دیگر حیواناتست با اقوات ایشان، و هر یکی بدان قدر که به حفظ بقای ایشان وفا کند قانع و خوشدل اند، مردم نیز که به سبب مساهمت ایشان در نفس حیوانی به غذا محتاج شده است باید که در اقوات و اغذیه هم بدین نظر نگرد و آن را بر ثقلی که به اخراج و دفع آن احتیاج دارد در باب ضرورت فضل مزیتی ننهد، و اشتغال عقول به تخیر اطعمه و افنای اعمار در تمتع بدان همچون تکاسل و تقاعد از طلب مقدار ضروری قبیح شمرد، و یقین شناسد که تفضیل ماده دخل بر ماده خرج، و استحسان سعی در طلب یکی از هر دو بدون دیگر یک، از مقتضای طبع است نه از روی عقل، چه طبیعت را به ماده دخل از جهت آنکه بدل مایتحلل ازو حاصل خواهد کرد فضل عنایتی است، و از آن روی که بر چیزی که جزوی از بدن خواهد شد مشتمل است آن را ملایم می شمرد، و ماده خرج را چون صلاحیت این معنی ازو زایل شده است، و سبب استفراغ موضع و خالی کردن جایگاه بدل، نفی می کند و منفر می شمرد؛ و تتبع عقل طبع را در این معنی هم از جنس استخدام اخس اشرف را باشد، چنانکه بارها گفتیم.
و باید که حافظ صحت نفس تهییج قوت شهوت و قوت غضب نکند در هیچ حال بلکه تحریک ایشان با طبع گذارد و غرض ازین آنست که بسیار بود که به تذکر لذتی که در وقت راندن شهوتی یا در حال رفعت رتبتی احساس کرده باشند شوقی به اعادت مثل آن وضع اکتساب کنند، و آن شوق مبدأ حرکتی شود تا رویت را در تحصیل آن معنی که مطلوب شوق بود استعمال باید کرد، و قوت نطق را در ازاحت علت نفس حیوانی استخدام کرد، چه توصل به مقصود جز بر این وجه صورت نبندد؛ و این حال شبیه بود به حال کسی که ستوری تند یا سگی درنده را تهییج کند، پس به تدبیر خلاص یافتن ازو مشغول گردد، و ظاهر است که جز دیوانگان بر چنین حرکات اقدام ننماید. ولیکن چون عاقل هیجان این دو قوت با مزاج گذارد، دواعی طبیعت خود به کفایت این مهم قیام کنند، چه ایشان را در این باب به مدد و معونت فکر و ذکر زیادت حاجتی نیفتد، و چون در وقت هیجان مقدار آنچه حفظ صحت بدن بران مقدر بود و در تبقیه نوع ضروری باشد به توسط تفکر و تذکر معین کند تا در استعمال تجاوز حد لازم نیاید، امضای سیاست ربانی و تمشیت مقتضای مشیت او به تقدیم رسانیده باشد.
و همچنین باید که نظر دقیق براصناف حرکات و سکنات و اقوال و افعال و تدابیر و تصرفات مقدم دارد، تا بر حسب اجرای عادتی مخالف ارادت عقلی چیزی ازو صادر نشود، و اگر یک دو نوبت آن عادت سبقت یابد و فعلی مخالف عزم از او در وجود آید، عقوبتی به ازای آن گناه التزام باید نمود؛ مثلا اگر نفس به مطعومی مضر مبادرت کند در وقتی که احتما مهم بود او را مالش دهد به امتناع از طعام و التزام صیام چندانکه مصلحت بیند، و در توبیخ و تغییر او به انواع ایلام مبالغت کند. و اگر در غضبی نه به جایگاه مسارعت کند او را به تعرض سفیهی که کسر جاه او کند یا به نذر صدقه ای که بر او دشوار آید تأدیب کند. در کتب حکما آورده اند که اقلیدس صاحب هندسه سفهای شهر خویش را در سر به مزد گرفتی تا برملا او را توبیخ کردندی و نفس او ازان مالش یافتی.
و اگر از نفس خویش کسلی نه به موضع احساس کند او را به مشقت مزید اعمال صالحه و مقاسات تعبی زاید بر معهود تکلیف کند. فی الجمله اموری در پیش خویش نهد که اختلال و رخصت را دران مجال ندهد، تا نفس مخالفت عقل در باقی کند و تجاوز از رسم او جایز نشمرد.
و باید که در عموم اوقات از ملابست رذایل و مساعدت اصحاب آن احتیاط نماید و صغایر سیئات را حقیر نشمرد، و در ارتکاب آن طالب رخصت نشود، چه این معنی بتدریج بر ارتکاب کبائر باعث گردد.
و اگر کسی در مبدأ جوانی ضبط نفس از شهوات و حلم نمودن در وقت سورت غضب و محافظت زبان و تحمل از اقران عادت گرفته باشد ملازمت این آداب برو دشوار نبود، چه پرستارانی که به خدمت سفها مبتلا شوند بر سفاهت و شتم اعراض فرسوده گردند و استماع انواع قبایح بر ایشان آسان شود، بحدی که ازان متأثر نشوند، بل گاه بود که بر امثال آن کلمات خنده های بی تکلف ازیشان صادر شود و آن را به بشاشت و خوش طبعی تلقی نمایند و اگرچه پیش ازان در نظائر آن احوال احتمال جایز نشمرده باشند و از انتقام به کلام و تشفی به جواب تحاشی ننموده؛ همچنین بود حال کسی که با فضیلت الفت گیرد و از مجارات سفیهان و محاوره ایشان اجتناب نماید.
و باید که به استعداد صبر و حلم پیش از حرکت شهوت و غضب استظهار و عدت حاصل کرده باشد و به پادشاهان حازم، که پیش از هجوم اعادی در مدت مهلت و امکان مجال رویت به اصناف آلات و استحکام حصون مستعد مقاومت ایشان شوند، اقتدا نموده.
و باید که حافظ صحت نفس عیوب خویش به استقصای تمام طلب کند، و بران اقتصار ننماید که جالینوس حکیم می گوید، در کتابی که در تعرف مردم عیوب نفس خویش را ساخته است، که: « چون هر شخصی نفس خود را دوست دارد معایب او برو مخفی ماند و آن را، و اگرچه ظاهر بود، ادراک نکند » پس در تدبیر آن خلل گفته است: « باید که دوستی کامل فاضل اختیار کند و بعد از طول مؤانست او را اخبار دهد که علامت صدق مؤدت او آنست که از عیوب نفس این شخص اعلام واجب داند تا ازان تجنب نماید، و در این باب عهدی استوار بر او گیرد و بدان راضی نشود که گوید « بر تو هیچ عیوب نمی بینم » بلکه با او به عتاب درآید و استکراه این سخن اظهار کند و او را به خیانت تهمت نهد و با سؤال اول معاودت نماید و الحاح زیادت بجای آرد، پس اگر بر اخبار ناکردن اصرار کند اندوهی تمام بر آن سخن و اعراضی صریح ازو فرانماید تا به چیزی از آنچه مقتضی تعییر داند اعتراف کند، و چون بدین مقام رسد البته انکاری اظهار نکند و در مواجهه او قبضی و کراهیتی فراخویشتن نیارد، بل به مباسطت و ابتهاج و مسرت آن را تلقی کند، و شکر آن به روزگار و در اوقات خلوت و مؤانست بگزارد، تا آن دوست هدیه و تحفه او اعلام او از عیوب شمرد، پس آن عیب را به چیزی که اقتضای محو آثار و قلع رسوم کند معالجت به تقدیم رساند، تا ثقت آن دوست به قول او و بدانکه غرض او بر اصلاح نفس خویش مقصور است مستحکم شود و از معاودت نصیحت انقباض ننماید ».
تا اینجا سخن جالینوس است اما چنین دوست عزیز الوجود تواند بود، و در اکثر اوقات طمع از انتفاع به چنین مردم منقطع، و یمکن که دشمن از دوست در این مقام با منفعت تر بود، چه دشمن در اظهار عیوب احتشامی نگاه ندارد و بر آنچه داند اقتصار نکند بلکه مجاوزت حد و تمسک به انواع افترا و بهتان نیز استعمال کند. پس مردم را بر عیوب خود تنبیه افتد و در آنچه افترا کرده باشد نفس را متهم شناسد و احتیاط خللی که متوقع بود بجای آرد.
و هم جالینوس در مقالتی دیگر گفته است که: خیار مردمان را به اعدا انتفاع باشد، و معنی همین است که یاد کردیم.
و یعقوب کندی که از حکمای اسلام بوده است می گوید: باید که طالب فضیلت از صورتهای آشنایان خویش آینه ای سازد تا از هر صورتی وضعی که مستتبع سیئه ای افتد استفادت کند، و بر سیئات خود اطلاع یابد، یعنی تفقد سیئات مردمان کند و بر هر یکی ازان، خود را به مذمت و عتاب ملامت کند، چنانکه گویی مگر آن فعل ازو صادر شده است، و در آخر هر شبانروزی تفحص هر فعلی که در آن شبانروز کرده باشد به استقصا، بی اهمال فعلی، به تقدیم رساند، چه زشت باشد که در حفظ آنچه انفاق آن اتفاق افتاده بود از سنگ پاره های رکیک و گیاه ریزه های خشک که به عدم آن چیزی از ما ناقص نشود اجتهاد کنیم و در حفظ آنچه از ذوات ما انفاق می افتد که بقای ما بر توفیر آن مقدر است و فنای ما بر تقصیر آن مقصور، اهمال نماییم، و چون بر سیئه ای وقوف یابیم در ملامت نفس مبالغت واجب دانیم، و حدی بر او اقامت کنیم که در تضییع آن رخصت را راه ندهیم؛ چه اگر چنین کنیم نفس از مساوی ارتداع نماید و با حسنات الف گیرد. و همیشه باید که قبایح در پیش خاطر ما بود تا آن را فراموش نکنیم و همین شرط در حسنات رعایت کنیم تا از ما فوت نشود.
پس گفته است: و باید که بران قناعت نکنیم که مانند دفترها و کتابها افادت حکمت کنیم دیگران را و خود ازان بی نصیب، یا مانند سنگ افسان باشیم که آهن تیز کند و خود نتواند برید، بل باید که چون آفتاب افاضت نور کنیم از ذات خویش بر ماه تا او را به خود مشابهت دهیم و اگرچه نور او از نور آفتاب قاصر بود؛ و حال ما در افاضت فضایل همین حال بود.
تا اینجا سخن کندی است و این معانی از سخن دیگران به مبالغت نزدیکتر است در این باب، والله اعلم بالصواب.
و سبب آنست که محبت لذات بدنی و شوق به راحات جسمانی در طبیعت انسانی مرکوز است، از جهت نقصاناتی که به حسب جبلت اول در او مفطور شده است، و اگر نه سبب زمام عقل و قید حکمت بودی کافه نوع به این بلا مبتلا شدندی، و اقتصار افاضل و قناعت سعدا و اماثل بر مقدار ضروری متمشی نگشتی. و باید که دانسته باشد که مؤانست دوستان حقیقی و مداخلت با یاران موافق در مزاح مستعذب و حکایت مستطاب و فکاهت محمود که مستدعی لذت مباح و مرخص بود، بر وجهی که مقدر آن عقل باشد نه شهوت، و از حد توسط به درجه اسراف یا مرتبه نقصان نینجامیده بود، داخل نباشد در آنچه ازان احتراز فرمودیم؛ چه انبساط را نیز مانند دیگر اخلاق دو طرف بود، یکی با اجانب افراط و به سمت مجون و خلاعت و فسق موسوم، و دیگر با جانب تفریط و به تعریف فدامت و عبوست و تند خوئی معروف و مذموم، و مرتبه وسط که بر شرایط اعتدال مشتمل بود به هشاشت و طلاقت و حسن عشرت مشهور بود و استحقاق اسم ظرافت بر صاحب این رتبت مقصور.
و از اسباب حفظ صحت نفس التزام وظایف افعال حمیده بود، چه از قبیل نظریات و چه از قبیل عملیات، بر وجهی که روز به روز نفس را به خروج از عهده وظیفه ای از هر یک مؤاخذت می کند، و اخلال و اهمال آن به هیچ وجه جایز نشمرد، و این معنی به جای ریاضت بدنی است در طب جسمانی، و مبالغت اطبای نفس در تعظیم امر این ریاضت از مبالغت اطبای بدن در تعظیم نفی آن ریاضت بیشتر باشد، چه نفس چون از مواظبت نظر معطل شود، و از فکر درحقایق و غوص در معانی اعراض کند، به بله و بلادت گراید، و مواد خیرات عالم قدس ازو منقطع شود، و چون از حلیت عمل عاطل گردد با کسل الفت گیرد و به هلاکت نزدیک شود، چه این عطلت و تعطیل مستلزم انسلاخ از صورت انسانیت و رجوع با رتبت بهایم بود، و انتکاس حقیقی این است، نعوذ بالله منه.
اما چون طالب نوآموز ارتیاض به امور فکری و ملازمت علوم چهارگانه عادت کند با صدق الفت گیرد و مؤونت نظر و رویت را سبک شمرد و با حق مستأنس شود، و طبعش از باطل و سمعش از دروغ متنفر گردد تا چون به درجه کمال نزدیک شود و به نظر دقیق با مطالعه حکمت پردازد برمستودعات و ذخایر و اسرار و غوامض آن علم ظفر یابد و به درجه اقصی برسد، و اگر این طالب، در علم و براعت، یگانه روزگار و بر سرامده اقران شود باید که عجب او به علم خویش او را از مواظبت بر وظیفه معتاد و طلب زیادت منع نکند، و با خود مقرر دارد که علم را نهایت نیست، و فوق کل ذی علم علیم. و باید که در معاودت درس آنچه مکشوف می شود غفلت نبرزد و تکرار و تذکار آن را ملکه کند، که آفت علم نسیان است، و سخن حسن بصری رضی الله عنه به هر وقت یاد می کند که: إقدعوا هذه النفوس فإنها طلعه و حادثوها فإنها سریعه الدثور چه این کلمات با قلت حروف و غایت فصاحت و استیفای شرایط بلاغت مشتمل است بر فواید بسیار.
و باید که حافظ صحت نفس را مقرر بود که نعمتهای شریف و ذخایر عظیم و مواهب نامتناهی را محافظت می کند، و کسی که بی بذل اموال و تجشم مشقتها و تکلف مؤونتها به چندین کرامت و نعمت مخصوص شود، پس به اعراض و اغماض و تکاسل و تغافل آن را به باد دهد و عاری و خالی بماند، بحقیقت مغبون و ملوم باشد و از رشد و توفیق بی بهره، و محروم، خاصه که می بیند که طالبان نعمتهای عرضی و خاطبان فواید مجازی چگونه تحمل مشاق سفرهای دور و قطع بیابانهای مخوف و عبره کردن دریاهای مضطرب و تعرض انواع مکروه و اسباب تلف نفس از سباع و قطاع و غیر آن ایثار می کنند، و در اغلب احوال با مقاسات این اهوال خائب و خاسر می مانند، و به ندامات مفرط و حسرات مهلک که مستدعی قطع انفاس و قلع ارواح بود مبتلا می گردند، و اگر بر چیزی از مطالب ظفر می یابند آسیب زوال و انتقال بر عقب است و به بقای آن وثوقی و استظهاری نه، چه مواد آن از امور خارجی و اسباب عرضی فراهم آمده است، و خارجیات از حوادث سلامت نیابد و طوارق زمانه را بدو تطرق بود، و خوف و اشفاقی و تعب نفس و خاطری که در مدت بقا به سبب محافظت طاری شود خود نامتناهی باشد.
و اگر طالب این نوع، پادشاهی یا یکی از خواص و مقربان حضرت او بود، انواع مکاره و شداید در باب او تضاعف پذیرد و علاوه مزاحمت روزگار و منازعت حساد، چه از دور و چه از نزدیک، با شدت حاجت به کثرت مواد و مؤونات که در اصلاح خدم و حشم و رعایت جوانب اولیا و اعدا ضروری باشد، مضاف شود، و مع ذلک استزادت و اعتراض و نسبت به تقصیر و عیب از نزدیکان و متصلان که بر ارضای یکی از ایشان قادر نبود، تا به ارضای همه جماعت چه رسد، بر تواتر و توالی متصل، و پیوسته از اخص خواص بل از اولاد و حرم و دیگر حواشی و خدم استماع کلماتی کند که از صعوبت و شدت و تهییج غیظ و غضب و عدم تمکن از اظهار و تشفی به سبب رعایت مصلحت مرگ به آرزو خواهد، و باز این جمله از تحاسد و تنازع اعوان و انصار و مکاتبات اعدا و مواطات اضداد بر جان ناایمن بود.
و چندانکه زیردستان جنود زیادت باشند دل مشغولی به کار ایشان و حفظ تربیت و وجوه ارزاق در زیادت بود، چه آن قوم هیچ مؤونت کفایت ناکرده بنقد سبب مزید فکر و حیرت و کراهیت او می شوند و چنین کس اگرچه در تصور خلق توانگر و بی نیاز بود اما در حقیقت از همه درویش تر باشد، چه درویشی عبارت از احتیاج است و احتیاج به اندازه محتاج الیه، پس هر که در سد حاجت او مواد دنیاوی بیشتر بکار شود درویشی او بیشتر بود، و هر که حاجت او به منافع و مواد کمتر بود توانگری او بیشتر بود، و از انیجاست که اغنی الاغنیاء خدای، تعالی، است که او را به هیچ چیز و هیچ کس احتیاج نیست و ملوک محتاج ترین خلق اند به مقتنیات و اموال، پس درویش ترین خلق ایشان باشند. و امیر المؤمنین ابوبکر صدیق، رضی الله عنه، گفته است در خطبه ای که أشقی الناس فی الدنیا و آلاخره الملوک، بعد ازان صفت ملوک کرده است و گفته که هر که به درجه پادشاهی رسد خدای رغبت او از آنچه در تصرف او بود صرف کند تا بر طلب آنچه در تصرف دیگران بود حریص گردد، و اسباب انقطاع حیات او بسیار شود، و استشعار بر دل او استیلا یابد؛ بر اندک حسد برد و از بسیار در خشم شود و از سلامت سآمت نماید و از ادراک لذت بهاء و شکوه محروم ماند، نه از چیزی اعتبار گیرد و نه بر کسی اعتماد کند، و مانند درم روی کشیده و سراب فریبنده به ظاهر شادی نمای و در باطن اندوه افزای باشد، و چون دولت او به آخر رسد و ماده عمر منقطع شود حق، سبحانه و تعالی، بر مقتضای عدالت با او در حساب مناقشت کند و در عفو مضایقت ألا ان الملوک هم المرحومون. تا اینجا سخن اوست، و الحق درصفت احوال ملوک بر هدف صواب زده است.
استاد ابوعلی، رحمه الله علیه، می گوید: از بزرگترین پادشاهان روزگار مشاهده کرده ام که این کلمات را استعادت می کرد و از مطابقت این معانی با احوال خویش در باطن تعجب می نمود، و کسانی که در ظاهر احوال ملوک نگرند و زینت و مسند و سریر و مفرش و ملبس و غلامان و بندگان و نواب و حجاب و خدم و حشم و مواکب و جنایت و کوکبه و دبدبه ایشان بینند، گمان برند که بدین تجمل و تجبر ایشان را ابتهاج و مسرت و تمتع و لذت بی نهایت باشد، لا لعمر الله، که ایشان در اثنای این احوال از افکار نظارگیان غافل باشند، و به اندیشه های ضروری از تدبیر و ترتیب کار خویش، چنانکه بعضی شرح داده آمد، مشغول. و اگر کسی خواهد، از حال مالک و ملک او، اگرچه اندک بود، دلیل تواند ساخت بر حال ملک و ملک او و اگرچه بسیار بود. و به تجربه و قیاس این معنی اعتبار گیرد تا آنچه گفتیم او را واضح شود. و تواند بود که اگر کسی ناگاه به ریاستی یا پادشاهیی رسد روزی چند، در ابتدا ازان التذاذی یابد، و چون چشمش بر مشاهده آن اسباب بنشیند بعد ازان آن را چون دیگر امور طبیعی شمرد و القای بصر بر چیزهایی کند که از دایره تصرف او خارج افتد و بر اقتنای آن حرص نماید، تا اگر فی المثل دنیا و آنچه در دنیاست بدو دهند تمنای وجود عالمی دیگر کند، و یا همتش در طلب بقای ابدی و ملک حقیقی ترقی نماید، تا جملگی امور پادشاهی و اسباب جهانداری برو وبال شود. فی الجمله حفظ ملک و ضبط مملکت در غایت صعوبت بود از جهت انحلالی که دنیا در طبیعت دارد و تلاشی و تفرقی که استجماع ذخائر و کنوز و اجتماع عساکر و جنود را در عقب است و آفات و احداثی که به دیگر اصناف یسار و ثروت متطرق شود. اینست حال طالبان نعمتهای مجازی.
و اما نعمتهای حقیقی که در ذوات افاضل و نفوس ارباب فضائل موجود بود مفارقت آن به هیچ آفت صورت نبندد چه موهبت حضرت ربوبیت از وصمت استرداد منزه باشد، چنانکه گفته اند:
داده خویش چرخ بستاند
نقش الله جاودان ماند
و واهب آن خیرات به استثمار آن امر کرده است، اگر امتثال نماییم هر لحظه نعمتی دیگر ثمره دهد تا آنگاه که نعیم ابدی حاصل شود، و اگر ضایع گذاریم به شقاوت و هلاکت خویش رضا داده باشیم، و کدام غبن و خسران بود بیشتر ازانکه اضاعت جواهر نفیس باقی ذاتی حاضر کنند و در طلب اغراض خسیس فانی عرضی غایب ایستند تا اگر بعد اللتیا والتی چیزی ازان بدست آرند با طالب آن بنماند، و هراینه آن را از پیش او یا او را از پیش آن برگیرند؟
و حکیم ارسطاطالیس گفته است کسی که بر کفاف قادر بود و به اقتصاد زندگانی تواند کرد نشاید که به فضله طلبیدن مشغول گردد چه آن را نهایتی نبود و طالب آن مکارهی بیند که آن را نهایتی نبود، و ما پیشتر به کفاف و اقتصاد اشارت کرده ایم و گفته که: غرض صحیح ازان مداوات آلام و اسقام است مانند جوع و عطش و تحرز از وقوع در آفات و عاهات، نه قصد لذاتی که حقایق آن آلام بود و اگرچه بظاهر لذت نماید، بل مستوفی ترین لذتی صحت بود که از لوازم اقتصاد است. پس معلوم شد که در اعراض از آن لذت، هم صحت است و هم لذت، و در اقدام بران، نه لذت است و نه صحت.
و اما کسی که بر قدر سد ضرورت قادر نباشد و به سعی و طلب محتاج شود باید که از مقدار حاجت مجاوزت نکند، و از استیلای حرص و تعرض مکاسب دنی احتراز نماید و در معامله طریق مجامله نگاه دارد، و چنان فرانماید که او را از روی اضطرار در کاری خسیس خوض می باید کرد، و در دیگر جانورانی که چون شکم ایشان سیر شود از سعی در طلب زیادت کنند تأمل کند، چه بعضی از اصناف حیوانات به تناول جیفه ای و بعضی به تناول روثی روزگار گذرانند، و بدان قدر که قسمت ایشان افتد قانع و راضی شوند و تقزز و تنفر جز از اقوات اضداد خویش، مانند جعل و منج انگبین از غذای یکدیگر، ننمایند.
پس چون نسبت هر حیوانی با قوت خاص او چون نسبت دیگر حیواناتست با اقوات ایشان، و هر یکی بدان قدر که به حفظ بقای ایشان وفا کند قانع و خوشدل اند، مردم نیز که به سبب مساهمت ایشان در نفس حیوانی به غذا محتاج شده است باید که در اقوات و اغذیه هم بدین نظر نگرد و آن را بر ثقلی که به اخراج و دفع آن احتیاج دارد در باب ضرورت فضل مزیتی ننهد، و اشتغال عقول به تخیر اطعمه و افنای اعمار در تمتع بدان همچون تکاسل و تقاعد از طلب مقدار ضروری قبیح شمرد، و یقین شناسد که تفضیل ماده دخل بر ماده خرج، و استحسان سعی در طلب یکی از هر دو بدون دیگر یک، از مقتضای طبع است نه از روی عقل، چه طبیعت را به ماده دخل از جهت آنکه بدل مایتحلل ازو حاصل خواهد کرد فضل عنایتی است، و از آن روی که بر چیزی که جزوی از بدن خواهد شد مشتمل است آن را ملایم می شمرد، و ماده خرج را چون صلاحیت این معنی ازو زایل شده است، و سبب استفراغ موضع و خالی کردن جایگاه بدل، نفی می کند و منفر می شمرد؛ و تتبع عقل طبع را در این معنی هم از جنس استخدام اخس اشرف را باشد، چنانکه بارها گفتیم.
و باید که حافظ صحت نفس تهییج قوت شهوت و قوت غضب نکند در هیچ حال بلکه تحریک ایشان با طبع گذارد و غرض ازین آنست که بسیار بود که به تذکر لذتی که در وقت راندن شهوتی یا در حال رفعت رتبتی احساس کرده باشند شوقی به اعادت مثل آن وضع اکتساب کنند، و آن شوق مبدأ حرکتی شود تا رویت را در تحصیل آن معنی که مطلوب شوق بود استعمال باید کرد، و قوت نطق را در ازاحت علت نفس حیوانی استخدام کرد، چه توصل به مقصود جز بر این وجه صورت نبندد؛ و این حال شبیه بود به حال کسی که ستوری تند یا سگی درنده را تهییج کند، پس به تدبیر خلاص یافتن ازو مشغول گردد، و ظاهر است که جز دیوانگان بر چنین حرکات اقدام ننماید. ولیکن چون عاقل هیجان این دو قوت با مزاج گذارد، دواعی طبیعت خود به کفایت این مهم قیام کنند، چه ایشان را در این باب به مدد و معونت فکر و ذکر زیادت حاجتی نیفتد، و چون در وقت هیجان مقدار آنچه حفظ صحت بدن بران مقدر بود و در تبقیه نوع ضروری باشد به توسط تفکر و تذکر معین کند تا در استعمال تجاوز حد لازم نیاید، امضای سیاست ربانی و تمشیت مقتضای مشیت او به تقدیم رسانیده باشد.
و همچنین باید که نظر دقیق براصناف حرکات و سکنات و اقوال و افعال و تدابیر و تصرفات مقدم دارد، تا بر حسب اجرای عادتی مخالف ارادت عقلی چیزی ازو صادر نشود، و اگر یک دو نوبت آن عادت سبقت یابد و فعلی مخالف عزم از او در وجود آید، عقوبتی به ازای آن گناه التزام باید نمود؛ مثلا اگر نفس به مطعومی مضر مبادرت کند در وقتی که احتما مهم بود او را مالش دهد به امتناع از طعام و التزام صیام چندانکه مصلحت بیند، و در توبیخ و تغییر او به انواع ایلام مبالغت کند. و اگر در غضبی نه به جایگاه مسارعت کند او را به تعرض سفیهی که کسر جاه او کند یا به نذر صدقه ای که بر او دشوار آید تأدیب کند. در کتب حکما آورده اند که اقلیدس صاحب هندسه سفهای شهر خویش را در سر به مزد گرفتی تا برملا او را توبیخ کردندی و نفس او ازان مالش یافتی.
و اگر از نفس خویش کسلی نه به موضع احساس کند او را به مشقت مزید اعمال صالحه و مقاسات تعبی زاید بر معهود تکلیف کند. فی الجمله اموری در پیش خویش نهد که اختلال و رخصت را دران مجال ندهد، تا نفس مخالفت عقل در باقی کند و تجاوز از رسم او جایز نشمرد.
و باید که در عموم اوقات از ملابست رذایل و مساعدت اصحاب آن احتیاط نماید و صغایر سیئات را حقیر نشمرد، و در ارتکاب آن طالب رخصت نشود، چه این معنی بتدریج بر ارتکاب کبائر باعث گردد.
و اگر کسی در مبدأ جوانی ضبط نفس از شهوات و حلم نمودن در وقت سورت غضب و محافظت زبان و تحمل از اقران عادت گرفته باشد ملازمت این آداب برو دشوار نبود، چه پرستارانی که به خدمت سفها مبتلا شوند بر سفاهت و شتم اعراض فرسوده گردند و استماع انواع قبایح بر ایشان آسان شود، بحدی که ازان متأثر نشوند، بل گاه بود که بر امثال آن کلمات خنده های بی تکلف ازیشان صادر شود و آن را به بشاشت و خوش طبعی تلقی نمایند و اگرچه پیش ازان در نظائر آن احوال احتمال جایز نشمرده باشند و از انتقام به کلام و تشفی به جواب تحاشی ننموده؛ همچنین بود حال کسی که با فضیلت الفت گیرد و از مجارات سفیهان و محاوره ایشان اجتناب نماید.
و باید که به استعداد صبر و حلم پیش از حرکت شهوت و غضب استظهار و عدت حاصل کرده باشد و به پادشاهان حازم، که پیش از هجوم اعادی در مدت مهلت و امکان مجال رویت به اصناف آلات و استحکام حصون مستعد مقاومت ایشان شوند، اقتدا نموده.
و باید که حافظ صحت نفس عیوب خویش به استقصای تمام طلب کند، و بران اقتصار ننماید که جالینوس حکیم می گوید، در کتابی که در تعرف مردم عیوب نفس خویش را ساخته است، که: « چون هر شخصی نفس خود را دوست دارد معایب او برو مخفی ماند و آن را، و اگرچه ظاهر بود، ادراک نکند » پس در تدبیر آن خلل گفته است: « باید که دوستی کامل فاضل اختیار کند و بعد از طول مؤانست او را اخبار دهد که علامت صدق مؤدت او آنست که از عیوب نفس این شخص اعلام واجب داند تا ازان تجنب نماید، و در این باب عهدی استوار بر او گیرد و بدان راضی نشود که گوید « بر تو هیچ عیوب نمی بینم » بلکه با او به عتاب درآید و استکراه این سخن اظهار کند و او را به خیانت تهمت نهد و با سؤال اول معاودت نماید و الحاح زیادت بجای آرد، پس اگر بر اخبار ناکردن اصرار کند اندوهی تمام بر آن سخن و اعراضی صریح ازو فرانماید تا به چیزی از آنچه مقتضی تعییر داند اعتراف کند، و چون بدین مقام رسد البته انکاری اظهار نکند و در مواجهه او قبضی و کراهیتی فراخویشتن نیارد، بل به مباسطت و ابتهاج و مسرت آن را تلقی کند، و شکر آن به روزگار و در اوقات خلوت و مؤانست بگزارد، تا آن دوست هدیه و تحفه او اعلام او از عیوب شمرد، پس آن عیب را به چیزی که اقتضای محو آثار و قلع رسوم کند معالجت به تقدیم رساند، تا ثقت آن دوست به قول او و بدانکه غرض او بر اصلاح نفس خویش مقصور است مستحکم شود و از معاودت نصیحت انقباض ننماید ».
تا اینجا سخن جالینوس است اما چنین دوست عزیز الوجود تواند بود، و در اکثر اوقات طمع از انتفاع به چنین مردم منقطع، و یمکن که دشمن از دوست در این مقام با منفعت تر بود، چه دشمن در اظهار عیوب احتشامی نگاه ندارد و بر آنچه داند اقتصار نکند بلکه مجاوزت حد و تمسک به انواع افترا و بهتان نیز استعمال کند. پس مردم را بر عیوب خود تنبیه افتد و در آنچه افترا کرده باشد نفس را متهم شناسد و احتیاط خللی که متوقع بود بجای آرد.
و هم جالینوس در مقالتی دیگر گفته است که: خیار مردمان را به اعدا انتفاع باشد، و معنی همین است که یاد کردیم.
و یعقوب کندی که از حکمای اسلام بوده است می گوید: باید که طالب فضیلت از صورتهای آشنایان خویش آینه ای سازد تا از هر صورتی وضعی که مستتبع سیئه ای افتد استفادت کند، و بر سیئات خود اطلاع یابد، یعنی تفقد سیئات مردمان کند و بر هر یکی ازان، خود را به مذمت و عتاب ملامت کند، چنانکه گویی مگر آن فعل ازو صادر شده است، و در آخر هر شبانروزی تفحص هر فعلی که در آن شبانروز کرده باشد به استقصا، بی اهمال فعلی، به تقدیم رساند، چه زشت باشد که در حفظ آنچه انفاق آن اتفاق افتاده بود از سنگ پاره های رکیک و گیاه ریزه های خشک که به عدم آن چیزی از ما ناقص نشود اجتهاد کنیم و در حفظ آنچه از ذوات ما انفاق می افتد که بقای ما بر توفیر آن مقدر است و فنای ما بر تقصیر آن مقصور، اهمال نماییم، و چون بر سیئه ای وقوف یابیم در ملامت نفس مبالغت واجب دانیم، و حدی بر او اقامت کنیم که در تضییع آن رخصت را راه ندهیم؛ چه اگر چنین کنیم نفس از مساوی ارتداع نماید و با حسنات الف گیرد. و همیشه باید که قبایح در پیش خاطر ما بود تا آن را فراموش نکنیم و همین شرط در حسنات رعایت کنیم تا از ما فوت نشود.
پس گفته است: و باید که بران قناعت نکنیم که مانند دفترها و کتابها افادت حکمت کنیم دیگران را و خود ازان بی نصیب، یا مانند سنگ افسان باشیم که آهن تیز کند و خود نتواند برید، بل باید که چون آفتاب افاضت نور کنیم از ذات خویش بر ماه تا او را به خود مشابهت دهیم و اگرچه نور او از نور آفتاب قاصر بود؛ و حال ما در افاضت فضایل همین حال بود.
تا اینجا سخن کندی است و این معانی از سخن دیگران به مبالغت نزدیکتر است در این باب، والله اعلم بالصواب.
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
از چه بر دنیا و اهلش اتکا باشد مرا؟
نیستم اعمی که حاجت بر عصا باشد مرا
مهربانی را طمع هرگز ندارم از رقیب
از گدا، کی انتظار کیمیا باشد مرا؟
با خسان همدم نمی گردم بمانند حباب
حیف باشد زندگی صرف هوا باشد مرا
گر همای همت من اوج گیرد نه سپهر
زیر پا افتاده ی چون بوریا باشد مرا
در مقام دوستی گر جان کسی خواهد ز من
تکیه بر او رنگ تسلیم و رضا باشد مرا
فکر (صائب) خاص (گلچین) و (امیر) و (صابر) است
حاش لله کاندر این دعوی خطا باشد مرا
نیستم اعمی که حاجت بر عصا باشد مرا
مهربانی را طمع هرگز ندارم از رقیب
از گدا، کی انتظار کیمیا باشد مرا؟
با خسان همدم نمی گردم بمانند حباب
حیف باشد زندگی صرف هوا باشد مرا
گر همای همت من اوج گیرد نه سپهر
زیر پا افتاده ی چون بوریا باشد مرا
در مقام دوستی گر جان کسی خواهد ز من
تکیه بر او رنگ تسلیم و رضا باشد مرا
فکر (صائب) خاص (گلچین) و (امیر) و (صابر) است
حاش لله کاندر این دعوی خطا باشد مرا
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
گرچه در پیش نظر قطره قرین بایم نیست
لیک در اصل یم و قطره جدا از هم نیست
آدمی گنج الهی است که در بحر وجود
گوهری نیست که در آب و گل آدم نیست
پی باسرار دل کس نتوان برد بلی
اندرین خانه کسی غیر خدا محرم نیست
هر که دانست بنادانی خود کرد اقرار
هیچ کس باخبر از کیفیت عالم نیست
نفس پیر خرابات بنازم که سحر
نفس باد صبا بی مددش خرم نیست
تا که از هستی عاشق سر موئی باقی است
رشتهٔ عشق هنوزش ببتان محکم نیست
نکند ناله گر از درد صغیر این نه عجب
دم از آن بسته که او را بجهان همدم نیست
لیک در اصل یم و قطره جدا از هم نیست
آدمی گنج الهی است که در بحر وجود
گوهری نیست که در آب و گل آدم نیست
پی باسرار دل کس نتوان برد بلی
اندرین خانه کسی غیر خدا محرم نیست
هر که دانست بنادانی خود کرد اقرار
هیچ کس باخبر از کیفیت عالم نیست
نفس پیر خرابات بنازم که سحر
نفس باد صبا بی مددش خرم نیست
تا که از هستی عاشق سر موئی باقی است
رشتهٔ عشق هنوزش ببتان محکم نیست
نکند ناله گر از درد صغیر این نه عجب
دم از آن بسته که او را بجهان همدم نیست
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
صفی علیشاه : قصاید
شمارهٔ ۹
به سیزده از رجب آن بیقرین
عیان شد از غیب خفا بر زمین
ظهور حق شد بچنین ماه و روز
منت خدا را بظهوری چنین
نصرمنالله و فتح قریب
فتوح و نصری که ندارد قرین
ز فتحها سرآمد این بود و گفت
انا فتحنا لک فتحنا مبین
بهل بجا تمیز مفرد ز جمع
نه شاعرم که در خورم باشد این
شد از خدا بخلق نعمت تمام
ولا تجد اکثر هم شاکرین
فینظر الانسان مم خلق
تبارک اله احسن الخالقین
مولی الموالی و امام الاجل
هوالعلی امتعال المکین
بذکر او پیمبران مفتخر
فمالهم عن ذکره المعرضین
هوالذی لیس کمثله شیی
نه مثل و نه مثل نه شبه و قرین
نه بلکه اسم و رسم را ره در اوست
بوحدتش مناسب آمد همین
ولن اجد من دونه ملتحد
ایاه نعبد و به نستعین
محب او بهشتش اول مقام
عدوی او سعیرش آخر یقین
بمنکر و مکذبش هر دو تن
قیل ادخلا النار معالدخلین
علامت مخالفش در عیان
تکبر است و عجب و هم کذب و کین
فذلک الذی یدع الیتیم
ولا یحض علی طعام المسکین
بر اینجماعت است انذار حق
فانظر الی عاقبه المنذرین
نوشته در کتاب احباب او
کتاب الابرار لفی علیین
وجوههم یومئذ ناظره
انا کذلک نجزی المحسنین
یدخل من یشاء فی رحمته
برحمتش علی رحمت امین
بجنت قرب چو گیرند جای
قیل لهم تمتعوا حتی حین
سر آن بود که باشدش ز آستان
در آن بود که ریزدش ز آستین
اشارهاش بخلق اشیاء دلیل
ارادهاش بنظم عالم متین
ودادش از شکست پشتی قوی
ولایش از عذاب حصنی حصین
نبیند آنکه هر زمانش بچشم
بود بهر دو نشاه کور و غبین
کسی که نشناخت بیکتائیش
نموده نقش شرکت خویش از جبین
بحاسدین او بود این خطاب
ان انتم الافی ضلال مبین
مکذبش ددان ابلیس خو
مصدقش ملایک و مرسلین
ولی او بملک دین پادشاه
دو عالمش تمام زیر نگین
موآلفش بوصف حق متصف
مخالفش بسوء سیرت رهین
ندیدش آنکه یا که دیدش بکم
کم از کمست و از گروه عمین
خطاست ظلم و شرکت و بت باش فرد
ز اول و ز دویم و سیمین
ولا یغوث و یعوق و نسر
وکن معالواحد حق مبین
بجز باذن و امر او روز حشر
بود عبث شفاعت شافعین
جماعتی کز او شکستند عهد
اولئک لهم عذاب مهین
به مرتضی گرت بود اتکال
ولا تخفف انک من آمنین
نشسته باشی ار که در فلک نوح
مدار غم نئی تو از مغرقین
خود این کسی بود که با مهر او
گلش بود در آفرینش عجین
یوئیده بنصره من یشاء
گر او کند مگر که نصرت بدین
بسبش آنکه شد ز خلق مجاز
نبود جز باصل فطرت لعین
بلیس نام او بر با ادب
اعوذبالله من الجاهلین
بدوزخ این خطابش آید بگوش
کذلک نفعل بالمجرمین
ان عذاب ربک لواقع
لکل مارقین و القا سطین
بجو ولای مرتضی نی بظن
که ظن بود رویه غافلین
مباش متکی بعقل و نظر
که نیست حکمت اندرین ره متین
مجو طریقی بجز از راه فقر
طریق عارفان کامل یقین
طریق رستگان از هر و کون
نه فقر جاهلان دنیا گزین
نه فقر آنکسان که آگه نیند
ز اعتقاد و عمل متقین
لترکبن طبقا عن طبق
مطابقی که گردی از آمنین
جهان چو آفرید از بهر تست
مباش غافل از جهان آفرین
ببر ز خلق بند خوف و طمع
که عاجزند و مضطر و مستکین
حریف نفس تست فولاد مشت
ترا بباید اسپری آهنین
حسین دین تست مقتول نفس
کنی تو لعن ابن سعد و حصین
علاج کن بکش ز نفس انتقام
به پیروی قبله راستین
عدو بد ار هزار ور صد هزار
هنالک و انقلبوا صاغرین
عمل نما بذکر و فکری تمام
که این بود نشانه سالکین
کجا شدی تو آگه از ذکر و فکر
که دائمی ز فکر دنیا غمین
بحکم اذکرت بود فرض عین
نه بازبان و قلب صافی ز طین
مراد از ذکر بود ذکر قلب
طریقه علی و اصحاب دین
موحدی که روز میدان ازو
شکست پشت و پنجه مشرکین
به بیکسان چو موم نرم و شفیق
بسرکشان چو قلزم آتشین
مقابل آنکه گشت با او برزم
شکسته بود کشته بر پشت زین
ز صوت و صولتش تو گو بر مثل
فاصبحو فیدار هم حاثمین
کسی که کین او بدش در کمون
نبوده جز که دوزخش در کمین
و تحسبون انهم مهتدون
الهنا اعلم بالمهتین
ز علم او نشانه بحر محیط
ز حلم او نمونه کوه رزین
حقایقش بر اهل حق منکشف
محامدش بر اهل دین مستبین
جهاد اکبرش ز اصغر فزون
که نفس از او گشت ذلیل و مهین
طریق آن نداند امروز کس
بجز ولی و دوره تابعین
بباید آموخت از او رسم و راه
کسی که خواهد آن ز اهل زمین
شده مسلم این بعقل و نظر
فلا تکونن منالممتدین
فتاد جبرئیل بدریای نیل
نداشت چونکه مرشدی بیقرین
چو گشت مرتضایش آموزگار
بوحی و تنزیل حق آمد امین
صفیعلی بلطف او متکی
ز خرمن تصوفش خوشه چین
بر این امیدم که نمانم خجل
بجمع مقربین یوم دین
عمل نبد بدادهایت سبب
مرا مگر که گشت لطفت معین
تو دانی آنچه دادهای برصفی
نه مردم مکدر دیر بین
وربنا الرحمن المستعان
ارحم وانت ارحم الراحمین
ز خلق و حق درود بیحصر و حد
به احمد و بآل او اجمعین
بیکهزار و سیصد و شانزده
نوشتم این قصیده دلنشین
عیان شد از غیب خفا بر زمین
ظهور حق شد بچنین ماه و روز
منت خدا را بظهوری چنین
نصرمنالله و فتح قریب
فتوح و نصری که ندارد قرین
ز فتحها سرآمد این بود و گفت
انا فتحنا لک فتحنا مبین
بهل بجا تمیز مفرد ز جمع
نه شاعرم که در خورم باشد این
شد از خدا بخلق نعمت تمام
ولا تجد اکثر هم شاکرین
فینظر الانسان مم خلق
تبارک اله احسن الخالقین
مولی الموالی و امام الاجل
هوالعلی امتعال المکین
بذکر او پیمبران مفتخر
فمالهم عن ذکره المعرضین
هوالذی لیس کمثله شیی
نه مثل و نه مثل نه شبه و قرین
نه بلکه اسم و رسم را ره در اوست
بوحدتش مناسب آمد همین
ولن اجد من دونه ملتحد
ایاه نعبد و به نستعین
محب او بهشتش اول مقام
عدوی او سعیرش آخر یقین
بمنکر و مکذبش هر دو تن
قیل ادخلا النار معالدخلین
علامت مخالفش در عیان
تکبر است و عجب و هم کذب و کین
فذلک الذی یدع الیتیم
ولا یحض علی طعام المسکین
بر اینجماعت است انذار حق
فانظر الی عاقبه المنذرین
نوشته در کتاب احباب او
کتاب الابرار لفی علیین
وجوههم یومئذ ناظره
انا کذلک نجزی المحسنین
یدخل من یشاء فی رحمته
برحمتش علی رحمت امین
بجنت قرب چو گیرند جای
قیل لهم تمتعوا حتی حین
سر آن بود که باشدش ز آستان
در آن بود که ریزدش ز آستین
اشارهاش بخلق اشیاء دلیل
ارادهاش بنظم عالم متین
ودادش از شکست پشتی قوی
ولایش از عذاب حصنی حصین
نبیند آنکه هر زمانش بچشم
بود بهر دو نشاه کور و غبین
کسی که نشناخت بیکتائیش
نموده نقش شرکت خویش از جبین
بحاسدین او بود این خطاب
ان انتم الافی ضلال مبین
مکذبش ددان ابلیس خو
مصدقش ملایک و مرسلین
ولی او بملک دین پادشاه
دو عالمش تمام زیر نگین
موآلفش بوصف حق متصف
مخالفش بسوء سیرت رهین
ندیدش آنکه یا که دیدش بکم
کم از کمست و از گروه عمین
خطاست ظلم و شرکت و بت باش فرد
ز اول و ز دویم و سیمین
ولا یغوث و یعوق و نسر
وکن معالواحد حق مبین
بجز باذن و امر او روز حشر
بود عبث شفاعت شافعین
جماعتی کز او شکستند عهد
اولئک لهم عذاب مهین
به مرتضی گرت بود اتکال
ولا تخفف انک من آمنین
نشسته باشی ار که در فلک نوح
مدار غم نئی تو از مغرقین
خود این کسی بود که با مهر او
گلش بود در آفرینش عجین
یوئیده بنصره من یشاء
گر او کند مگر که نصرت بدین
بسبش آنکه شد ز خلق مجاز
نبود جز باصل فطرت لعین
بلیس نام او بر با ادب
اعوذبالله من الجاهلین
بدوزخ این خطابش آید بگوش
کذلک نفعل بالمجرمین
ان عذاب ربک لواقع
لکل مارقین و القا سطین
بجو ولای مرتضی نی بظن
که ظن بود رویه غافلین
مباش متکی بعقل و نظر
که نیست حکمت اندرین ره متین
مجو طریقی بجز از راه فقر
طریق عارفان کامل یقین
طریق رستگان از هر و کون
نه فقر جاهلان دنیا گزین
نه فقر آنکسان که آگه نیند
ز اعتقاد و عمل متقین
لترکبن طبقا عن طبق
مطابقی که گردی از آمنین
جهان چو آفرید از بهر تست
مباش غافل از جهان آفرین
ببر ز خلق بند خوف و طمع
که عاجزند و مضطر و مستکین
حریف نفس تست فولاد مشت
ترا بباید اسپری آهنین
حسین دین تست مقتول نفس
کنی تو لعن ابن سعد و حصین
علاج کن بکش ز نفس انتقام
به پیروی قبله راستین
عدو بد ار هزار ور صد هزار
هنالک و انقلبوا صاغرین
عمل نما بذکر و فکری تمام
که این بود نشانه سالکین
کجا شدی تو آگه از ذکر و فکر
که دائمی ز فکر دنیا غمین
بحکم اذکرت بود فرض عین
نه بازبان و قلب صافی ز طین
مراد از ذکر بود ذکر قلب
طریقه علی و اصحاب دین
موحدی که روز میدان ازو
شکست پشت و پنجه مشرکین
به بیکسان چو موم نرم و شفیق
بسرکشان چو قلزم آتشین
مقابل آنکه گشت با او برزم
شکسته بود کشته بر پشت زین
ز صوت و صولتش تو گو بر مثل
فاصبحو فیدار هم حاثمین
کسی که کین او بدش در کمون
نبوده جز که دوزخش در کمین
و تحسبون انهم مهتدون
الهنا اعلم بالمهتین
ز علم او نشانه بحر محیط
ز حلم او نمونه کوه رزین
حقایقش بر اهل حق منکشف
محامدش بر اهل دین مستبین
جهاد اکبرش ز اصغر فزون
که نفس از او گشت ذلیل و مهین
طریق آن نداند امروز کس
بجز ولی و دوره تابعین
بباید آموخت از او رسم و راه
کسی که خواهد آن ز اهل زمین
شده مسلم این بعقل و نظر
فلا تکونن منالممتدین
فتاد جبرئیل بدریای نیل
نداشت چونکه مرشدی بیقرین
چو گشت مرتضایش آموزگار
بوحی و تنزیل حق آمد امین
صفیعلی بلطف او متکی
ز خرمن تصوفش خوشه چین
بر این امیدم که نمانم خجل
بجمع مقربین یوم دین
عمل نبد بدادهایت سبب
مرا مگر که گشت لطفت معین
تو دانی آنچه دادهای برصفی
نه مردم مکدر دیر بین
وربنا الرحمن المستعان
ارحم وانت ارحم الراحمین
ز خلق و حق درود بیحصر و حد
به احمد و بآل او اجمعین
بیکهزار و سیصد و شانزده
نوشتم این قصیده دلنشین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳ - بیتالمقدس
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۴۶ - عبدالحسیب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۵۹ - عبدالقوی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۴ - النفس الرحمانی
ز رحمانی نفس بشنو تو نیکو
اضافی است و وحدانی وجود او
بود وحدانی از حیث حقیقت
تکثر یابد اندر جمع کثرت
تکثر با صورهای معانی
بیابد کوست اعیان گر که دانی
وی اعیان است و احوالات اعیان
خود اندر واحدیت بیزنقصان
بقول اهل فقر و اهل عرفان
شبیه او بر نفس باشد در انسان
که آن خود مختلف هم بر صورهاست
صورهای حروف این نیز پیداست
بنفسه بد هوائی صاف و ساذج
نماید مختلف گردد چون خارج
دگر ترویج اسمائی که مجمل
بتحت اسم رحمانند داخل
نماید او و زان کربی که دارد
دهد بسطی و تفریحی مجدد
در آن بالقوه اشیاء راست سامان
لزومش چون تنفس بهر انسان
غرض آنسان که معلوم این حروفات
تو را شد از نفس اندر مقامات
هم اشیاء را دم رحمن بخارج
نمودار چه خود اوصافست و ساذج
از آنرو بر نفس گردید موسوم
که باشد چون نفس از وجه معلوم
شود تفریح قلب از دم دمادم
بدون دم نماند زنده آدم
نه آدم بینفس دارد وقوفی
نه ظاهر بینفس گردد حروفی
اضافی است و وحدانی وجود او
بود وحدانی از حیث حقیقت
تکثر یابد اندر جمع کثرت
تکثر با صورهای معانی
بیابد کوست اعیان گر که دانی
وی اعیان است و احوالات اعیان
خود اندر واحدیت بیزنقصان
بقول اهل فقر و اهل عرفان
شبیه او بر نفس باشد در انسان
که آن خود مختلف هم بر صورهاست
صورهای حروف این نیز پیداست
بنفسه بد هوائی صاف و ساذج
نماید مختلف گردد چون خارج
دگر ترویج اسمائی که مجمل
بتحت اسم رحمانند داخل
نماید او و زان کربی که دارد
دهد بسطی و تفریحی مجدد
در آن بالقوه اشیاء راست سامان
لزومش چون تنفس بهر انسان
غرض آنسان که معلوم این حروفات
تو را شد از نفس اندر مقامات
هم اشیاء را دم رحمن بخارج
نمودار چه خود اوصافست و ساذج
از آنرو بر نفس گردید موسوم
که باشد چون نفس از وجه معلوم
شود تفریح قلب از دم دمادم
بدون دم نماند زنده آدم
نه آدم بینفس دارد وقوفی
نه ظاهر بینفس گردد حروفی
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۵
یا أَیهُّا الَّذِینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا
یعنی صبر در جنگ تن و قهر نفس و صابروا، ثبات در حزم و رابطوا،دست از جنگ او نداری تا فلاح یابی. با دشمن بیرون از بهر این جنگ کن تا اندرون تو سلامت ماند با مطلوب. و چون عداوت از اندرون میآید، جنگ و مجاهده با او اولی باشد، و این جنگ را قویتر باید کردن. «رجعنا من الجهاد الاصغر الی الجهاد الاکبر». و این جنگ با این دو دشمن در اندرون و بیرون از بهر مطلوبیست، و تو آن مطلوب را باش.
در این بودم که روی به نفس نهادم و گفتم تا ببینم که بیخ او کجاست تا آن بیخ را ببرم، و هر مهمی که بیخ نفس بدان تعلّق دارد آن مهمّ را ویران کنم. و از هر کجا که نفس سر برآوردی، پارهپارهاش میکردم همچون صورت سگ و دندانهاش را میشکستم، باز ساعتی بر شکل خوکش میدیدم، سیخهای آهنین در شکمش میخلیدم و پارهپاره و ریزهریزهاش میکردم، چنانک هیچ نماند. چون بخفتم سبزهها و خوشیها و راحتها میدیدم در خواب، و چون بیدار شدم سورهٔ تبّت پیش دل آمد، بخواندم.
گفتم مگر ابو لهب نفس من است که چنین لهبی در من میزند.
ما أَغْنی عَنْهُ مالُهُ وَ ما کَسَبَ
چندین علم و حکمت این بلای لهب را از ما بازنداشت
وَ امْرَأَتُهُ حمَّالَةَ الحَطَبِ
آن بیخ اوست که اندکاندک جمع شود از او.
فِی جِیدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ
باید که رسنی در گردن نفس کنم و به هزار رسواییاش برآویزم
و اللّه اعلم.
یعنی صبر در جنگ تن و قهر نفس و صابروا، ثبات در حزم و رابطوا،دست از جنگ او نداری تا فلاح یابی. با دشمن بیرون از بهر این جنگ کن تا اندرون تو سلامت ماند با مطلوب. و چون عداوت از اندرون میآید، جنگ و مجاهده با او اولی باشد، و این جنگ را قویتر باید کردن. «رجعنا من الجهاد الاصغر الی الجهاد الاکبر». و این جنگ با این دو دشمن در اندرون و بیرون از بهر مطلوبیست، و تو آن مطلوب را باش.
در این بودم که روی به نفس نهادم و گفتم تا ببینم که بیخ او کجاست تا آن بیخ را ببرم، و هر مهمی که بیخ نفس بدان تعلّق دارد آن مهمّ را ویران کنم. و از هر کجا که نفس سر برآوردی، پارهپارهاش میکردم همچون صورت سگ و دندانهاش را میشکستم، باز ساعتی بر شکل خوکش میدیدم، سیخهای آهنین در شکمش میخلیدم و پارهپاره و ریزهریزهاش میکردم، چنانک هیچ نماند. چون بخفتم سبزهها و خوشیها و راحتها میدیدم در خواب، و چون بیدار شدم سورهٔ تبّت پیش دل آمد، بخواندم.
گفتم مگر ابو لهب نفس من است که چنین لهبی در من میزند.
ما أَغْنی عَنْهُ مالُهُ وَ ما کَسَبَ
چندین علم و حکمت این بلای لهب را از ما بازنداشت
وَ امْرَأَتُهُ حمَّالَةَ الحَطَبِ
آن بیخ اوست که اندکاندک جمع شود از او.
فِی جِیدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ
باید که رسنی در گردن نفس کنم و به هزار رسواییاش برآویزم
و اللّه اعلم.
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۴۵
از بس که ز صهبای هوس بیخود و مستم
بیرون شده سر رشته ادراک ز دستم
در معرکه نفس بسی پای فشردم
بفریفت مرا عاقبت و داد شکستم
هر لحظه پرستید و تبسم بنماید
خواهد که کند رو سیه از عهد الستم
با فضل تو ای مفضل جان بخش خطا پوش
پیوستم و از غیر تو امید گسستم
اضعاف گنه می کنم از توبه خجالت
خالد ز پس بیخودیم توبه شکستم
بیرون شده سر رشته ادراک ز دستم
در معرکه نفس بسی پای فشردم
بفریفت مرا عاقبت و داد شکستم
هر لحظه پرستید و تبسم بنماید
خواهد که کند رو سیه از عهد الستم
با فضل تو ای مفضل جان بخش خطا پوش
پیوستم و از غیر تو امید گسستم
اضعاف گنه می کنم از توبه خجالت
خالد ز پس بیخودیم توبه شکستم
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۱۴
دوشم خرد به طعنه بگفت ای تباه کار
نیکو شدی ز فعل بد خویش شرمسار
بگداخت از خجالتم از بس که یاد کرد
نا اهلی من و نعم و لطف شهریار
تا صبح درمیان من و او نبرد بود
او سرزنش نمود مرا و من اعتذار
گفتم که اختیار به دستم نبود، گفت
در شرع چون رواست کنی نفی اختیار؟
گفتم که بیم قصد سرم بود، گفت رو
از بیم سر چکونه کند زله مردکار
گفتم که سرنوشت ازل بود، گفت هان
گر عذر این بود ، نبود کس گناهکار
گفتم علاج نیست قضای خدای را
گفتا بلی، ولیک توئی جای عیب و عار
آخر به لابه گفتمش ای عقل خرده بین
تدبیر چیست؟ چون نبود را اعتذار؟
گفتا بگو مقصرم و معترف به جرم
درمانده از خجالت و مهبوت و شرمسار
دارم گناه پر خطر ولیک کرده ام
توبه از آن گناه هزاران هزار باد
هر روز بندگان خدا گر هزار جرم
ورزند ، محو می شود از توبه آن هزار
شاهان به روزگار چو ظلی الهی اند
باید کنند پیروی لطف کردگار
دانم بزرگی گنه خویش را، ولی
نسبت به عفو شاه جهان نیست درشمار
داب شهنشهان همه عفو است و مغفرت
ورنه، کسی خلاص نگشتی به روزگار
پرورده عنایت خود را ز مکرمت
زین یک گناه عفو کن ای شاه نامدار
گویند چون ز آب بود پرورش پذیر
او را از آن فرو نبرد آب خوشگوار
ز مکرمت رجای افندی و میر را
نسبت به این مقصر مجرم قبول دار
تا آسمان به پرتو خورشید روشن است
تا می چکد به صحن زمین ابر نوبهار
خضرا به نور معدلتت باد مستنیر
غبرا ز ابر مکرمتت باد سبزه زار
نیکو شدی ز فعل بد خویش شرمسار
بگداخت از خجالتم از بس که یاد کرد
نا اهلی من و نعم و لطف شهریار
تا صبح درمیان من و او نبرد بود
او سرزنش نمود مرا و من اعتذار
گفتم که اختیار به دستم نبود، گفت
در شرع چون رواست کنی نفی اختیار؟
گفتم که بیم قصد سرم بود، گفت رو
از بیم سر چکونه کند زله مردکار
گفتم که سرنوشت ازل بود، گفت هان
گر عذر این بود ، نبود کس گناهکار
گفتم علاج نیست قضای خدای را
گفتا بلی، ولیک توئی جای عیب و عار
آخر به لابه گفتمش ای عقل خرده بین
تدبیر چیست؟ چون نبود را اعتذار؟
گفتا بگو مقصرم و معترف به جرم
درمانده از خجالت و مهبوت و شرمسار
دارم گناه پر خطر ولیک کرده ام
توبه از آن گناه هزاران هزار باد
هر روز بندگان خدا گر هزار جرم
ورزند ، محو می شود از توبه آن هزار
شاهان به روزگار چو ظلی الهی اند
باید کنند پیروی لطف کردگار
دانم بزرگی گنه خویش را، ولی
نسبت به عفو شاه جهان نیست درشمار
داب شهنشهان همه عفو است و مغفرت
ورنه، کسی خلاص نگشتی به روزگار
پرورده عنایت خود را ز مکرمت
زین یک گناه عفو کن ای شاه نامدار
گویند چون ز آب بود پرورش پذیر
او را از آن فرو نبرد آب خوشگوار
ز مکرمت رجای افندی و میر را
نسبت به این مقصر مجرم قبول دار
تا آسمان به پرتو خورشید روشن است
تا می چکد به صحن زمین ابر نوبهار
خضرا به نور معدلتت باد مستنیر
غبرا ز ابر مکرمتت باد سبزه زار