عبارات مورد جستجو در ۱۷۲ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۸
اگر تو در غم یاری شبی به روز آری
به هیچ باب دل عاشقان نیازاری
در جواب او
اگر تو کاسه اوماج را هوس داری
به پیش اطعمه خواران ترا زهی خواری
بیا و بر سر سری بپوش گرده چند
که بس خراب شود آدمی ز بیکاری
میان آشپزان کله پز مقدم شد
بلی بزرگ شود آدمی ز سرداری
اگر دو بره بریان یکی بنوشد شام
به قدر حال توان گفت دعوت کاری
توئی بلوچ درین روزگار عوج بساط
بر آن سبب که به پیشم پنیرمیش آری
شده ز بار شکم پشت من دو تا لیکن
خوش است زله اگر می شود به سرباری
شود اگر چه ز پر خواری آدمی برخوان
چه باک صوفی بیچاره را ز پرخواری
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۶
باز این دل غمدیده به دام تو در افتاد
بس مرغ همایون که به تیر نظر افتاد
در جواب او
بر نعمت بازار مرا چون نظر استاد
میل دل بیچاره به شیر و شکر افتاد
بریان چو بدیدم به کسی فاش نگفتم
تا شد خبرم، در همه شهر این خبر افتاد
از مفلسیم دست به بریان نرسد زان
میل دل مسکین به کباب جگر افتاد
نان و عسل ای صاحب خوان رسم قدیم است
چون است که این رسم به عهد تو بر افتاد
شاید که از آن خاک همه سرو بروید
از سایه زناج که بر رهگذر افتاد
گرمی مکن ای کاسه کاچی که به عالم
هر کس که در افتاد به ما زود بر افتاد
صوفی غزلت نیست چو بسحاق ولیکن
با رستم دستان نزند هر که بر افتاد
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۸ - گاه سخن
الا ای که هرگز به گاه سخن!
نه بشنیده کس از تو غیر از نقیض
نه از نظم تو کس شد بهره مند
نه از نثر تو کس شده مستفیض
حکایات نثر تو یکسر سقیم
عبارات نظم تو یکسر مریض
گرفتی به کف خامه بس طویل
نهادی ببر کاغذی بس عریض
جواب یکی شعر من بنده را
نگفتی و شد اوج طبعت حضیض
به کنجی خزیدی زشرمندگی
تو در خانه همچون نساء محیض
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۵ - بالش زر
روزش چو شب است و شب، شب اول قبر
هرکس که به خانه، زن زشتی دارد
یک روز خوشی به خود نه بیند هرگز
کو همسر زشت بد سرشتی دارد
در مزرع دهر با چنین همسر زشت
حقا که عجب زرعی و کشتی دارد
گر سر بنهد به بالش زر گویا
در زیر سرش نه پخته خشتی دارد
با همچو زنی اگر شبی روز کند
شک نیست که آزار خنشتی دارد
ایرج میرزا : قصیده ها
مزاح با ابوالحسن خان
ای بر کچلان دهر سرهنگ
حق حفظ کند سرِ تو از سنگ
ای آکچل، ای ابوالحسن‌خان
ای تو وزغ و حسین خرچنگ
من چون تو کچل ندیده‌ام هیچ
نه در کَن و سولَقان، نه در کَنگ
ماهِ فلکی نموده تقلید
از زِفتِ سرت به شکل و از رنگ
باشد کچلی نهان به فرقت
چون نشوه که مُضمَرَ است در بَنگ
آید چو نسیمِ ری به مشهد
از بویِ سرِ تو می‌شوم منگ
مدهوش کند مسافرین را
بویِ سرت از هزار فرسنگ
گفتی در شعر خود که هستم
من سائسِ صد هزار الدَنگ
رفتی که کنی ز بنده تعریف
هجوَم کردی تو، ای قُرُم ‌دَنگ
سائس یعنی که کارفرما
یا راهنما به صلح یا جنگ
معنایِ سیاست امر و نهی است
خوب است نظر کنی به فرهنگ
کی الدَنگان به من مطیعند
زین نسبت بد بُوَد مرا نَنگ
گر شعرِ دگر کلان جَفَنگ است
شعرِ تو کچل‌کلاچه اَجفَنگ
ماشاءَالله رفته رفته
خطّت شده مثلِ خطِّ خرچنگ
این‌ها همه طیبت و مزاح است
از من نشوی ، رفیق ، دلتنگ
در شعر، نه کس تو راست هم‌دوش
در خط، نه کسی تو راست هم‌سنگ
بر چنگ چو پنجه برگشایی
از پنجهٔ بار بَد فُتَد چنگ
سازِ تو عجیب‌تر ز درویش
نقشِ تو غریب‌تر ز ارژنگ
تو نی کچلی، سرت پر از موست
وان‌گاه چه مویِ خوبِ خوش‌رنگ
تازی تو به علم همچو خرگوش
دیگر متعلّمان چو خرچنگ
اِن شاءَاللّه پیر گردی
گوزم شود از سِبیلت آونگ
از بردن اسمِ داش کاظم
گردید دلم چو قافیه تنگ
صد حیف از آن رفیقِ یک‌روی
افسوس از آن رفیقِ یک‌رنگ
تا صبح مرا نمی‌بَرَد خواب
آید چوخیالِ او شباهنگ
افسوس که رفت و دوستان را
دیگر نرسد به دامنش چنگ
ما نیز رویم از پی او
یعنی که برندمان به اُردَنگ
راهی‌ست که طی نماید آن را
هم اسبِ رونده، هم خرِلنگ
هم آن‌که به چاه کرد منزل
هم آن‌که به ماه بُرد اورنگ
هم آن‌که وزیر شد به تزویر
هم آن‌که وکیل شد به نیرنگ
در هم کوبد زمانه ما را
ماییم برنج و آسمان دنگ
ایرج میرزا : قصیده ها
وسوسه
دیدم و گفتم نادیده اش انگار کنم
دل سودا زده نگذاشت که این کار کنم
غیر معقول بود منکرِ محسوس شدن
من از این یاوه سُرایی ها بسیار کنم
با پسر مشدیی افتاده سر و کار مرا
که به نتوانم ازو ترک سر و کار کنم
تا مگر روزی از خانه به بازار آید
صبح تا اوّل شب خانه به بازار کنم
بینم از دور و مرا رعشه بر اندام افتد
تکیه از سستی اعصاب به دیوار کنم
اندر آن حال گر انگشت مرا قطع کنند
خبرم نیست که آخی ز دلِ زار کنم
ور سگ هار به من حمله کند در آن حال
قدرتم نی که هزیمت ز سگ هار کنم
ور ذنوبم همه بخشند به یک استعفار
نیست قدرت به زبانم کِاستعفار کنم
کشفِ اسرارِ مرا خواهد اگر غمّازی
بی گمان پیشش کشفِ همه اسرار کنم
الغرض سخت گرفتارم و می نتوانم
تاش بر خویش کم و بیش گفتار کنم
نه بُوَد شاعر و شاعر طلب و شعر شناس
که سرش گرم و دلش نرم به اشعار کنم
نه منجمّ که نِهَم شرم و حیا را به کنار
پیش خورشیدِ رخش صحبتِ اقمار کنم
کیمیا گر نبود کز پیِ مشغولیِ او
صحبت از شمس و قمر ، ثابت و سیّار کنم
مشدی و قلدر و غدّارست این تازه حریف
من چه با مشدی و با قلدر و غدّار کنم
اینقدر هست که گاهی روم از دنبالش
سیر و نظّاره بر آن قامت و رفتار کنم
گویم آهسته که قربان تو گردد جانم
تا بگوید که چه می گفتی ؟ انکار کنم!
چه کنم ؟ چاره جز انکار در آن موقع نیست
به آژان گوید اگر بیشتر اصرار کنم
گر برآشوبد و کوبد لگدی بر شکمم
چه کنم ؟ درد دل خود به که اظهار کنم ؟
ور زند سیلی و از سر کلهم پرت شود
خویش را در سر کو سُخرۀ نُظّار کنم
ور بَرَد دست به شِشلول و به من حمله کند
زهره در بازم و زَهراب به شلوار کنم
شرح این واقعه را گر به جراید ببرند
شهره خود را به سَفَه در همه اقطار کنم
گر رئیس الوزرا بشنود این قصّۀ من
بعد با او به چه رو باید دیدار کنم ؟
ور یکی از وزرا بیند و لبخند زند
این تعنّت به چسان برخورد هموار کنم
مر مرا منصب و ادرارست از دولت و من
بایدم قطعِ ید از منصب و ادرار کنم
من از ابناء ملوکم ، نتوانم که سلوک
با پسر مشدیِ ولگردِ ولنگار کنم
حضرت والا گویند و نویسند مرا
حفظِ این مرتبه را باید بسیار کنم
مر مرا اهل هنر ز اهلِ ادب می دانند
خویش را در نظرِ اهل ادب خوار کنم ؟
نسب از دودۀ قاجار بَرَم ،می باید
فکر خوش رویی از دودۀ قاجار کنم
پسر شاه سزاوارِ من و عشق منست
نه سزاوار بود تَرکِ سزاوار کنم
خانۀ او را تا خانۀ من راه بسیست
فکر همسایۀ دیوار به دیوار کنم
من که اهل قلم و دفتر و نردم ، ز چه روی
آشتی با پسری مشدی و بی عار کنم ؟
او همه رامش در خانۀ خَمّار کند
من چسان رامش در خانۀ خَمّار کنم
روی سکّوی فلان کافه خورم با او چای
در دکانِ چلویی با او ناهار کنم
لاس با زن ها در کوچه و بازار زنم
نَقل خود نُقّلِ سر کوچه و بازار کنم
دمِ هر معرکه یی رحلِ اقامت فکنم
سیرِ قوچ و کَرَک و خرس و بُز و مار کنم
چپق و کیسه نهم جیب و چپق کش گردم
تَرک این عادتِ دیرینه به سیگار کنم
گرچه در پنج زبان افصحِ ناسم دانند
به علی من کَرِتَم شیوۀ گفتار کنم
نشده پشت لبش سبز ، بدان جفتِ سبیل
گویم و در قَسَمِ کذبِ خود اصرار کنم
آبرو را بگذارم سرِ این پارۀ دل
بهر لختی جِگرک سفره قَلَمکار کنم
عاشقی کار سری نیست که سامان خواهد
من سرو سامان چون در سر این کار کنم
با چنین مشدی آمیزشِ من عارِمنست
من همه دعویِ أَلنّار وَ لَاالعار کنم
عاشق بچّۀ مردم شدن اصلا چه ضرور ؟
من چرا بی سببی خود را آزار کنم
چشمِ او باشد اگر نرگسِ شهلاگو باش
من ز تیمار چرا خود را بیمار کنم
او اگر دارد مویِ سیه و رویِ سفید
من چرا روز خود از غصّه شبِ تار کنم
این همه روده درازی شد و شاه اندازی
بایَدَم فکرِ پسر مشدیِ طَرّار کنم
عشق شیریست قوی پنجه و خونخوار و خطاست
پنجه با شیرِ قوی پنجه و خونخوار کنم
کار دشوار بود ، لیک مرا می باید
حیلتی از پیِ آسانیِ دشوار کنم
گر گشاید گره از کار به جادوی و به سِحر
سالها خدمتِ جادوگر و سَحار کنم
او نه یاریست کز او صرِفَنظَر به توان کرد
من نه آن مار که بیم از سخط غار کنم
خواهم ار کار بگردد به مرادِ دل من
به مرادِ دل او باید رفتار کنم
مشدی من خر کی دارد رهوار و مراست
که روم فکر خری مشدی و رهوار کنم
از برای خَرَم از مخمل و قالیِ فی الفور
تُشَک و پالان آماده و طیّار کنم
از سپید و سیه و زرد و بنفش و قرمز
به گُل و گردنِ او مُهرۀ بسیار کنم
دُم و یالش را از بهرِ قشنگی دو سه بار
به حنا گیرم و گلناریِ گلنار کنم
عصر ها باید تغییر دهم شکل و لباس
خویش را هم زی با آن بتِ عیّار کنم
کُلَهِ پوست نِهَم کَلّۀ سر مشدی وار
از قَصَب شال و زِ ابریشم دستار کنم
مَلِکی پوشم از آن ملکی های صحیح
پیشِ مشدی ها خود را پر و پادار کنم
گیرم از مرجان تسبیح درازی در دست
بند و منگوله ز ابریشَمِ زَر تار کنم
یک عبایِ نوِ بوشهریِ اعلا بر دوش
آستر تافته یا مخملِ گلدار کنم
کیسه را پر کنم از اشرافی و اَمپِریال
جایِ زر خاک به دامانِ طلبکار کنم
چو رود یار همه عصر سویِ قصرِ ملِک
من هم البتّه همه عصر همین کار کنم
رَوَم آن جا ولی از راه نه ، از بی راهه
کار را باید پوشیده ز انظار کنم
چون رسیدم خرِ خود پیش خرِ او بندم
خود به تقریبی جا در برِ آن یار کنم
روزِ اوّل طرفِ او نکنم هیچ نگاه
من همه کار به اسلوب و به هَنجار کنم
پای رویِ پا انداخته با صوتِ جَلی
قهوه چی را به برِ خویشتن احضار کنم
شربت و بستنی و قهوه و چایی خواهم
گر چه بی میل بُوَم خواهش هر چار کنم
یک دو روزی نکنم هیچ تعارُف با او
ور کنم مختصر و سرد و سبکبار کنم
وقتِ برخاستن از جیب کشم کیسه برون
هر چه اندر تهِ کیسه ات نگونسار کنم
اشرفی ها را بر دیدۀ او بشمارم
بعد یک مبلغ بر قهوه چی ایثار کنم
من نپرسم که چه دادی و چه قیمت خواهی
جایِ صرفِ دو درم بذلِ دو دینار کنم
خر به زیر آرم و بنشینم و آیم سوی شهر
یک دو روز این عمل خود را تکرار کنم
تا پسر مشدیِ ما بر سر گفتار آید
طرحِ یک مکری چون مردمِ مکّار کنم
روزی افسارِ الاغم را بندم به درخت
گِرِهَش سست تر از عهدِ سپهدار کنم
خرِ من بر کشد اَفسار و جَهَد بر خرِ او
محشرِ خر که شنیدی تو پدیدار کنم
دو خر افتند به هم بنده میانجی گردم
کارِ میر آخور و اقدامِ جلودار کنم
خرِ خود را لگدی چند زنم بر پک و پوز
به خرِ او چورسم نازش و تیمار کنم
عاقبت کار چو تنها نرود از پیشم
صاحبِ آن خرِ دیگر را اِخبار کنم
به همین شیوه میان خود و آن خوب پسر
پایۀ صحبت و الفت را سُتوار کنم
گر بپرسد ز من آن شوخ که این خر خرِتُست
پیشکش گویم و در بردنش اِصرار کنم
بعد از آن چای چو آرند نهم خدمتِ او
عرضِ خدمت را شایسته و سرشار کنم
پشتِ چایی چپقی چند به نافش بندم
هم در آن لحظه منش واقفِ اسرار کنم
کم کم این دوستی از قصر کشد تا خانه
خانه را از رخِ او غیرتِ فرخار کنم
از قضاگر خر او لنگ شد و بارش ماند
خر بدو بخشم تا بارش را بار کنم
ایرج میرزا : مثنوی ها
مکتوب منظوم
وَ عَلَیکَ السَّلام میرآخور
صاحبِ اسب و اَستَتر و اُشتُر
یادِ من کردی آفرینت باد
همه اوقات شیوه اینت باد
نامه نامیِ تو را دیدم
مهربانیت را پسندیدم
خوب کردی که یادِ من کردی
واقعاً مردی و عجب مردی
خوب کردی که زیرِ چرخِ کبود
گر مَحَبَّت نبود هیچ نبود
من ندانم که دیو یا مَلَکی
صورة سبزهٔی و با نمکی
آن که شیرین بود چو قند تویی
اوّلین شخصِ بیرجند تویی
خواف رفتی و باز برگشتی
گِرد رفتی دراز برگشتی
مزن اباد را فنا کردی
لیره و اسکناس جا کردی
سر درختی و میوه را بردی
همه کاه و بیده را خوردی
خوب کردی که نوشِ جانت باد
گوشتت باد و استخوانت باد
هستم اخلاص کیشِ صاحب جمع
که به جمعِ شما بود چون شمع
شمع گفتن بر او کمی لوس است
کو شکم گُنده همچو فانوس است
گر بُوَد چاق یا بود باریک
بندة آن کسم که باشد نیک
صاحب جمع آدمِ خوبی است
آدمِ پاک قلب و محبوبی است
بعدِ اسفندیارِ رویین تن
هست چشمِ همه به او روشن
خان از آن خوب‌های دوران است
خوبی از چهره‌اش نمایان است
هی بتابد سبیل و سازد پُز
در کند پیش این و آن قُنپُز
می‌نویسی به مشهد آمده بود
مخلص او را ندید و رفت چه سود
مثلِ مصباحِ خالی از علّت
کز برایِ وکالتِ ملّت
آمد از بیرجند و بر ری رفت
من ندیدم کی آمد و کی رفت
تا قیامت سیاه باشد روم
کز پذیراییش شدم محروم
وه چه خوب است اعتصام الملک
خاصه چو افکند نشاطش کُلک
خاصه چون بَطر را به سر بکشد
زنِ آفاق را به خر بکشد
الغرض همچو آن گُلِ زرده
در دل بنده سخت جا کرده
گرچه هستم از او کمی دلگیر
عرضِ اخلاصِ کن ز من به امیر
حضرتِ حاج شیخ هادی را
بندگی عرضه کن ز جانب‌ها
خواهم از من گل و سمن باشی
بر رئیسِ معارفِ کاشی
گرچه با جنس شاه‌زاده بدم
بندة شاه‌زاده معتضِدم
مخلصم بر رئیس نظمیّه
عاشقم بر پلیس نظمیّه
نه پلیسی که کلّه‌اش چو کدوست
آن پلیسی که مثلِ برگِ هلوست
آن پلیسی که اُژدُنانسِ شب است
نه که در روز حاملِ حَطَب است
همچنین بر تمامِ آقایان
عرضِ اخلاصِ بنده را برسان
این که طبعم روان شدست چو آب
علّتش را بگویم و دریاب
خورده‌ام از برای دفعِ ملال
نمکِ میوه یازده مثقال
چون گرفته است تب گریبانم
لاجَرَم مستعّدِ هَذیانم
یک دُعا می‌کم ز روی صفا
همه آمین کنید ای رفقا
تا بدریاست رفت و امد فُلک
کیر بر کونِ اعتصام‌الملک
ایرج میرزا : قطعه ها
در هجو نصرت الدوله
شاه زاده ضیافَتی کردی
کِافَت آوَرد مَر ضیایِ ترا
کارهایت معرِّفی کردند
سستیِ عقل و ضعفِ رایِ ترا
به همه کفش دادی و مَلِکی
زان که کوچک بُدند پایِ ترا
هیچ بر من ندادی و گفتی
رَوَم و سر کنم هِجایِ ترا
چَشم ! اگر روزگار بُگذارَد
در کفِ تو نِهَم سَزایِ ترا
لیک حالا جز این نخواهم گفت
که برَد مرده شو سَرایِ ترا
نه سرایِ ترا به تنهایی
هم عطایِ تو هم لَقایِ ترا
خوب شد بر مَنَت نَرَسید
بنده گاییدم آن عَطایِ ترا
ایرج میرزا : قطعه ها
هجو اسب
فرمان روای شرق که عمرش دراز باد
می خواست زحمت من درویش کم کند
از پیری و پیادگی و راه های دور
فرسوده دید و خواست که آسوده ام کند
اسبی کرم نمود که از رم به خاطرم
اندوه روی انده و غم روی غم کند
اسبی کرم نمود که چون گردمش سوار
صد رم به جای یک رم در هر قدم کند
اسبی که هر که خواست سوارش شود نخست
باید قلم گرفته وصایا رقم کند
گر فی المثل به دیدن احباب می رود
اول وداع با همه اهل و خدم کند
گر گاه گاه اسب کسان می کنند رم
این اسب رم قدم به قدم دمبدم کند
باشد درم عزیز ولیکن سوار او
چون لفظ رم در اوست هراس از درم کند
گویی که جن نموده در اندام او حلول
بیچاره از قیافه خود نیز رم کند
بر تخته سنگی ار گذرد در کنار راه
باد افتدش به بینی و لب ها ورم کند
سازد دو گوش تیز و دو چشم آورد به رقص
هی از دماغ و سینه برون باد و دم کند
گویی مگر که سنگ پلنگیست تیز چنگ
کش پنجه بی درنگ فرو در شکم کند
یک پا رود به پیش و دو پا می رود به پس
یک ذرع راه را دو سه نوبت قدم کند
ور هی کنی به خشم دو دست و دو پای خویش
این را ستون نماید و آن را علم کند
گویی که شکوه می کند از من به کردگار
کاین بد سوار بر من بد زین ستم کند
رقاص وار چرخ زند بر سر دو پای
گاهی بغل بدزدد و گه شانه خم کند
ور ضربتش زنی که نهد دست بر زمین
فورا بنا به جفت و لگد پشت هم کند
گر فی المثل چنار کلانی به دشت بود
با ساق و زین چنار کلان را قلم کند
از بس عنان او را باید کشید سخت
چشم سوار را ز تعب پر ز نم کند
از سرکشی عروق بر اندام راکبش
سخت و سطبر و سرخ چو شاخ بقم کند
ناگفته نگذریم که این اسب خوش خصال
تنها نه گاه گیر بود، سرفه هم کند
در روی زین به رقص در آرد سوار را
زان سرفه های سخت که با زیر و بم کند
روزی دو تخم مرغ کنم در گلوی او
تا سینه ملتئم شود و سرفه کم کند
گویند فلفلش بگذارم به زیر دم
گر آرزو کنم که دم خود علم کند
هر چند با سوابق خدمت از این حقیر
ممدوح نیست داده ممدوح ذم کند
عاقل کسی بود که به او هر چه می دهند
لا و نعم نگوید و شکر نعم کند
لیکن مرا چه چاره که این اسب گاه گیر
ترسم روانه ام به دیار عدم کند
من فکر خویش نیستم اندیشه زان کنم
کو خواجه را به کشتن من متهم کند
سمست بر وجود من این اسب زودتر
باید خدایگان اجل دفع سم کند
یا اسب را بگیرد و بخشد به دیگری
آن گه یکی که رم ننماید کرم کند
یا گر عطیه باز نگیرد خدایگان
یک اسب خاصه نیز به این اسب ضم کند
ایرج میرزا : قطعه ها
قطعه
گویند ماکیان را باید گرفت و کشت
گر بر خلاف رسم کند نغمۀ خروس
بر گو که چون کنند اگر شاعری کند
شاعر پسند کودکی آماده چون عروس
ایرج میرزا : قطعه ها
مزاح با مقبل دیوان
قنبل الدوله مقبل دیوان
آن که نبُوَد مثال او شیطان
قد او نیست جز چهار وجب
نصف او گشته در زمین پنهان
هیچ سروی به قامتش نرسد
در زمانه به هیچ سروستان
نبُوَد همچو قد او سروی
نه به تهران و نه به تویسرکان
در طفولیت او گذر می کرد
یکشب از راه رشت زی زنجان
این شنیدم که بچۀ گرگی
کون او را درید با دندان
لیک گویند زخم کیرست این
زده او بچه گرگ را بهتان
رفته تا در ادارۀ اوقاف
کرده او کون خویش وقف جهان
ای بسا خورده وقف مردم را
حال از کون خود دهد تاوان
در میان تمام مأکولات
میل دارد بسی به بادنجان
بیند ار عکس کیر در دریا
دل به دریا زند بدون گمان
خایه اش دانی از چه پاره شده
بس زَدستند زیر او رندان
ساختار و قالب‌های شعری : قالب های شعر کهن فارسی
قطعه
شعری است حداقل دو بیت كه فقط مصراع های زوج هم قافیه اند. قطعه دارای وحدت موضوعی است و موضوع آن معمولا مطالب اخلاقی، اجتماعی، تعلیمی، مدح و هجو است.
قطعه در تمام دوره ها در شعر فارسی رواج داشته است. انوری در قرن 6، سعدی در گلستان، پروین اعتصامی (معاصر) از قطعه سرایان معروفند.

آرایش قافیه در قطعه
--------- -----------*
--------- -----------*

خلید خار درشتی به پای طفلی خرد
به هم برآمد و از پویه بازماند و گریست

بگفت مادرش این رنج اولین قدم است
ز خار حادثه تیه وجود خالی نیست