عبارات مورد جستجو در ۳۰۷ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۸ - قطعه ٧
روی در زیر سمش کرد بساطی، چو فگند
بار ابریشم خود بر خر چوبین طنبور
گر بکام تو رسد تلخ، مکن روی ترش
کآب شیرین نخورد تشنه ازین مشرب شور
جهد کن تا بسلامت بکناری برسی
این جهان بحر عمیقست و کنارش لب گور
ترک دنیا بارادت نکند جاهل ازآنک
بکراهت بدر آید ز علف زار ستور
سیف فرغانی این قطعه برای خود گفت
کای شده از پی جامه ز لباس دین عور
بار ابریشم خود بر خر چوبین طنبور
گر بکام تو رسد تلخ، مکن روی ترش
کآب شیرین نخورد تشنه ازین مشرب شور
جهد کن تا بسلامت بکناری برسی
این جهان بحر عمیقست و کنارش لب گور
ترک دنیا بارادت نکند جاهل ازآنک
بکراهت بدر آید ز علف زار ستور
سیف فرغانی این قطعه برای خود گفت
کای شده از پی جامه ز لباس دین عور
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۲ - ناله از حصار نای
نالم ز دل چو نای من اندر حصار نای
پستی گرفت همت من زین بلند جای
آرد هوای نای مرا ناله های زار
جز ناله های زار چه آرد هوای نای
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
نه نه ز حصن نای بیفزود جاه من
داند جهان که مادر ملکست حصن نای
من چون ملوک سر ز فلک برگذاشته
زی زهره برده دست و به مه بر نهاده پای
از دیده گاه پاشم درهای قیمتی
وز طبع گه خرامم در باغ دلگشای
نظمی بکامم اندر چون باده لطیف
خطی به دستم اندر چون زلف دلربای
ای در زمانه راست نگشته مکوی کژ
وی پخته ناشده به خرد خام کم درای
امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا تیغ غمزدای
از رنج تن تمام نیارم نهاد پی
وز درد دل بلند نیارم کشید وای
گیرم صبور گردم بر جای نیست دل
گویم به رسم باشم هموار نیست رای
عونم نکرد همت دور فلک نگار
سودم نداد گردش جام جهان نمای
بر من سخن نبست نبندد بلی سخن
چون یک سخن نیوش نباشد سخن سرای
کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم
از رمح آب داده و از تیغ سرگرای
چون پشت بینم از همه مرغان درین حصار
ممکن بود که سایه کند بر سرم همای
گردون چه خواهد از من بیچاره ضعیف
گیتی چه خواهد از من درمانده گدای
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای
ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو
وی دولت ار نه باد شدی لحظه ای بپای
ای تن جزع مکن که مجازیست این جهان
وی دل غمین مشو که سپنجیست این سرای
گر عز و ملک خواهی اندر جهان مدار
جز صبر و قناعت دستور و رهنمای
ای بی هنر زمانه مرا پاک در نورد
وی کوردل سپهر مرا نیک بر گرای
ای روزگار هر شب و هر روز از حسد
ده چه ز محنتم کن و ده در ز غم گشای
در آتش شکیبم چون گل فرو چکان
بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای
از بهر زخم گاه چو سیمم فرو گداز
وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای چرخ تنم تنگ تر بسای
ای دیده سعادت تاری شو و مبین
وی مادر امید سترون شو و مزای
زین جمله باک نیست چو نومید نیستم
از عفو شاه عادل و از رحمت خدای
شاید که بی گنه نکند باطلم ملک
کاندر جهان نیابد چون من ملک ستای
مسعود سعد دشمن فضلست روزگار
این روزگار شیفته را فضل کم نمای
پستی گرفت همت من زین بلند جای
آرد هوای نای مرا ناله های زار
جز ناله های زار چه آرد هوای نای
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
نه نه ز حصن نای بیفزود جاه من
داند جهان که مادر ملکست حصن نای
من چون ملوک سر ز فلک برگذاشته
زی زهره برده دست و به مه بر نهاده پای
از دیده گاه پاشم درهای قیمتی
وز طبع گه خرامم در باغ دلگشای
نظمی بکامم اندر چون باده لطیف
خطی به دستم اندر چون زلف دلربای
ای در زمانه راست نگشته مکوی کژ
وی پخته ناشده به خرد خام کم درای
امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا تیغ غمزدای
از رنج تن تمام نیارم نهاد پی
وز درد دل بلند نیارم کشید وای
گیرم صبور گردم بر جای نیست دل
گویم به رسم باشم هموار نیست رای
عونم نکرد همت دور فلک نگار
سودم نداد گردش جام جهان نمای
بر من سخن نبست نبندد بلی سخن
چون یک سخن نیوش نباشد سخن سرای
کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم
از رمح آب داده و از تیغ سرگرای
چون پشت بینم از همه مرغان درین حصار
ممکن بود که سایه کند بر سرم همای
گردون چه خواهد از من بیچاره ضعیف
گیتی چه خواهد از من درمانده گدای
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای
ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو
وی دولت ار نه باد شدی لحظه ای بپای
ای تن جزع مکن که مجازیست این جهان
وی دل غمین مشو که سپنجیست این سرای
گر عز و ملک خواهی اندر جهان مدار
جز صبر و قناعت دستور و رهنمای
ای بی هنر زمانه مرا پاک در نورد
وی کوردل سپهر مرا نیک بر گرای
ای روزگار هر شب و هر روز از حسد
ده چه ز محنتم کن و ده در ز غم گشای
در آتش شکیبم چون گل فرو چکان
بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای
از بهر زخم گاه چو سیمم فرو گداز
وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای چرخ تنم تنگ تر بسای
ای دیده سعادت تاری شو و مبین
وی مادر امید سترون شو و مزای
زین جمله باک نیست چو نومید نیستم
از عفو شاه عادل و از رحمت خدای
شاید که بی گنه نکند باطلم ملک
کاندر جهان نیابد چون من ملک ستای
مسعود سعد دشمن فضلست روزگار
این روزگار شیفته را فضل کم نمای
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۹ - تبارک الله ازین بخت و زندگانی من
تبارک الله ازین بخت و زندگانی من
که تا بمیرم زندان بود مرا خانه
اگر شنیدمی از دیگران حکایت خود
همه دروغ نمودی مرا چو افسانه
چو من مهندس دیدی که کردی از سمجی
بخاری و طنبی مستراح و کاشانه
ضعیف چشمم بی آفتاب چون خفاش
همی بسوزم بی شمع همچو پروانه
چو شانه شد جگرم شاخ شاخ ز انده آن
که موی دیدم شاخ سپید در شانه
ازین زمانه من از غبن پشت دست گزم
که بست پایم صد ره به دام بی دانه
چو شیر خایم دندان ز درد و روزی بود
که بود بر من دندان شیر دندانه
زمانه گر نکشد محنت مرا گیتی
که نه سپهر به پهلو فرو برد خانه
چو شادیم ز درمسنگ داده بود فلک
روا بود که کنون غم دهد به پیمانه
من از که دارم امروز امید مهر و وفا
که دوست دشمن گشته ست و خویش بیگانه
از آن عقیم شد این طبع نیک ره به ثنا
که هست مکرمت هر که بینم افسانه
درست و راست چو دیوانگان بر آن گویم
که در تو گیرم ازین روزگار دیوانه
تو خویشتن را مسعود سعد رنجه مدار
اگر نخواهی محنت مباش فرزانه
نکو نگفتی و هرگز نکو نداند گفت
رمیده دیوی ماند میان ویرانه
اگر چه کار به دولت مخنثان دارند
غلام مردان باش و بگوی مردانه
که تا بمیرم زندان بود مرا خانه
اگر شنیدمی از دیگران حکایت خود
همه دروغ نمودی مرا چو افسانه
چو من مهندس دیدی که کردی از سمجی
بخاری و طنبی مستراح و کاشانه
ضعیف چشمم بی آفتاب چون خفاش
همی بسوزم بی شمع همچو پروانه
چو شانه شد جگرم شاخ شاخ ز انده آن
که موی دیدم شاخ سپید در شانه
ازین زمانه من از غبن پشت دست گزم
که بست پایم صد ره به دام بی دانه
چو شیر خایم دندان ز درد و روزی بود
که بود بر من دندان شیر دندانه
زمانه گر نکشد محنت مرا گیتی
که نه سپهر به پهلو فرو برد خانه
چو شادیم ز درمسنگ داده بود فلک
روا بود که کنون غم دهد به پیمانه
من از که دارم امروز امید مهر و وفا
که دوست دشمن گشته ست و خویش بیگانه
از آن عقیم شد این طبع نیک ره به ثنا
که هست مکرمت هر که بینم افسانه
درست و راست چو دیوانگان بر آن گویم
که در تو گیرم ازین روزگار دیوانه
تو خویشتن را مسعود سعد رنجه مدار
اگر نخواهی محنت مباش فرزانه
نکو نگفتی و هرگز نکو نداند گفت
رمیده دیوی ماند میان ویرانه
اگر چه کار به دولت مخنثان دارند
غلام مردان باش و بگوی مردانه
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۳
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
دلم فریفتهٔ آن شمایل عربیست
که شکل و شیوه او را هزار بوالعجبیست
خیال لعل لبش در درون سینه من
چو باده در دل پر خون شیشهٔ حلبیست
بکشت فتنهٔ چشمش مرا و میبینم
که همچنان نظرش سوی من به بولعجبیست
مرید پیر مغانم که شیخ هر قومی
میان قوم چو اندر میان فرقه نبیست
مخار پای دل رهروان به خار جفا
که این طریقهٔ بد راه و رسم بولهبیست
مرو ز راه ادب تا بلندبخت شوی
که شوربختی مردم ز راه کم ادبیست
کجاست بانی قصر ارم که ترکیبش
به قصر شاه کنون خشت شرفهٔ طنبیست
ز جام لم یزلی جرعهای به من دادند
مگوی مستی من ذوق بادهٔ عنبیست
مکن ز گردش دوران شکایت ابن حسام
که عادت فلک دون پرست منقلبیست
برو به آب قناعت بشوی دست طمع
که بیش حرمت مردم ز فرط کم طلبیست
که شکل و شیوه او را هزار بوالعجبیست
خیال لعل لبش در درون سینه من
چو باده در دل پر خون شیشهٔ حلبیست
بکشت فتنهٔ چشمش مرا و میبینم
که همچنان نظرش سوی من به بولعجبیست
مرید پیر مغانم که شیخ هر قومی
میان قوم چو اندر میان فرقه نبیست
مخار پای دل رهروان به خار جفا
که این طریقهٔ بد راه و رسم بولهبیست
مرو ز راه ادب تا بلندبخت شوی
که شوربختی مردم ز راه کم ادبیست
کجاست بانی قصر ارم که ترکیبش
به قصر شاه کنون خشت شرفهٔ طنبیست
ز جام لم یزلی جرعهای به من دادند
مگوی مستی من ذوق بادهٔ عنبیست
مکن ز گردش دوران شکایت ابن حسام
که عادت فلک دون پرست منقلبیست
برو به آب قناعت بشوی دست طمع
که بیش حرمت مردم ز فرط کم طلبیست
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۲۵ - در حق ملک اتسز
شها ، دست رادت بکردار نیک
ز آفاق بیخ بدیها بکند
بداندیش را از سریر سرور
نهیبت بچاه نوایب فگند
بروز وفا دست اقبال تو
در آورد پای بدان را ببند
خورد آب در ظل عدلت کنون
ز یک آبخور گرگ با گوسپند
چو گیتی تویی فارغ از هر نهیب
چو گردون تویی ایمن از هر گزند
بگیری ، اگر رأی افتد ترا
خمیده فلک را بخم کمند
خلاف تو کاریست بس بازیان
وفاق تو شغلیست بس سودمند
بسا قلعه ها را که کردی خراب
بنوک سنان و بسم سمند
بسابی خرد باغیان را ، که داد
بهیجا زبان حسام تو پند
تو، ای مرد دانا ، نگویی مرا
کزین قصهٔ طوس و کاوس چند ؟
ندیدی مگر زخم تیغ ملک
بدشت سمرقند و صحرای جند ؟
یکی برگذر ، پس بچشم خرد
نگه کن بدین قلعه های بخند
در مکرمات و عطا باز کن
در حادثات و دواهی ببند
مبادا دلت از نوایب حزین
مبادا رخت از مصایب نژند
ز آفاق بیخ بدیها بکند
بداندیش را از سریر سرور
نهیبت بچاه نوایب فگند
بروز وفا دست اقبال تو
در آورد پای بدان را ببند
خورد آب در ظل عدلت کنون
ز یک آبخور گرگ با گوسپند
چو گیتی تویی فارغ از هر نهیب
چو گردون تویی ایمن از هر گزند
بگیری ، اگر رأی افتد ترا
خمیده فلک را بخم کمند
خلاف تو کاریست بس بازیان
وفاق تو شغلیست بس سودمند
بسا قلعه ها را که کردی خراب
بنوک سنان و بسم سمند
بسابی خرد باغیان را ، که داد
بهیجا زبان حسام تو پند
تو، ای مرد دانا ، نگویی مرا
کزین قصهٔ طوس و کاوس چند ؟
ندیدی مگر زخم تیغ ملک
بدشت سمرقند و صحرای جند ؟
یکی برگذر ، پس بچشم خرد
نگه کن بدین قلعه های بخند
در مکرمات و عطا باز کن
در حادثات و دواهی ببند
مبادا دلت از نوایب حزین
مبادا رخت از مصایب نژند
جامی : دفتر دوم
بخش ۴۶ - قصه مشاهده کردن شیخ علی رودباری قدس سره مردن آن مرقع پوش شوریده حال را در محبت آن جوان مغرور به حسن و جمال
بوعلی رودباری آن شه دین
خسرو بارگاه صدق و یقین
رفت روزی به جانب حمام
تا سبک گردد از گرانی عام
دید از رقعه های گوناگون
ژنده صوفیانه بر بیرون
یا رب این ژنده گفت کسوت کیست
که درین راه جز به فاقه نزیست
چون درآمد چه دید درویشی
در ره عاشقی وفا کیشی
ایستاده به فرق خودکامی
که سرش می سترد حجامی
موی او چون شدی سترده به تیغ
داشتی بر زمین فتاده دریغ
دمبدم خم شدی به سوی زمین
بهر موی چیدنش ز روی زمین
صاف کرده درون ز حیله و زرق
ریختی آب صافیش بر فرق
عزم رفتن چو کرد تازه جوان
رفت درویش تا برون و روان
بهرش آورد یک دو فوطه خشک
بوی گل زان وزان و نفحه مشک
چون تنش خشک شد ز تری آب
سوی بیرون نهاد رو به شتاب
او خرامان چو سروی اندر پیش
در قفا همچو سایه آن درویش
بوعلی هم روانه در دنبال
تا شود واقف از حقیقت حال
جامه برداشت آن فقیر نژند
به سر آن جوان فرو افکند
رفت و لختی گلاب و عود اندوخت
ریخت بر وی گلاب و عود بسوخت
مروحه بر گرفت و کردش باد
آینه پیش روی وی بنهاد
این همه کرد لیکن آن دلخواه
هیچ گه سوی او نکرد نگاه
صبر درویش مبتلا برسید
ناله از جان دردناک کشید
کای مرا سوخته ز عشوه گری
چه کنم تا تو سوی من نگری
نیست گفتا به زندگان نظرم
پیش رویم بمیر تا نگرم
دید درویش سوی او و بمرد
وینچنین مرگ را حیات شمرد
رفت بیرون جوان و آه نکرد
وز رعونت بدو نگاه نکرد
بوعلی سوی خانقاهش برد
کفنش کرد پس به خاک سپرد
بعد یکچند شد به راه حجاز
آمدش آن پسر به راه افراز
خرقه بس خشن فکنده به بر
شیخ گفتش که ای ستوده پسر
تو نیی آن که سالها زین پیش
لب گشادی به مرگ آن درویش
گفت آری ولی چو آن گفتم
شب به خلوتسرای خود خفتم
آن فقیر ستم رسیده به خواب
دامن من گرفت و کرد عتاب
کای به تو بعد مرگ هم رویم
مردم و ننگریستی سویم
آن سخن کار کرد در دل من
داغ حسرت نهاد بر دل من
بر سر خاک او گذر کردم
جامه خواجگی بدر کردم
خرقه فقر و فاقه پوشیدم
در ره فقر و فاقه کوشیدم
بهر ترویح روح او هر سال
می گذارم حجی بدین منوال
به سر خاک او همی آیم
چهره بر خاک او همی سایم
می گشایم ز شرمساری خویش
لب به عذر گناهکاری خویش
خسرو بارگاه صدق و یقین
رفت روزی به جانب حمام
تا سبک گردد از گرانی عام
دید از رقعه های گوناگون
ژنده صوفیانه بر بیرون
یا رب این ژنده گفت کسوت کیست
که درین راه جز به فاقه نزیست
چون درآمد چه دید درویشی
در ره عاشقی وفا کیشی
ایستاده به فرق خودکامی
که سرش می سترد حجامی
موی او چون شدی سترده به تیغ
داشتی بر زمین فتاده دریغ
دمبدم خم شدی به سوی زمین
بهر موی چیدنش ز روی زمین
صاف کرده درون ز حیله و زرق
ریختی آب صافیش بر فرق
عزم رفتن چو کرد تازه جوان
رفت درویش تا برون و روان
بهرش آورد یک دو فوطه خشک
بوی گل زان وزان و نفحه مشک
چون تنش خشک شد ز تری آب
سوی بیرون نهاد رو به شتاب
او خرامان چو سروی اندر پیش
در قفا همچو سایه آن درویش
بوعلی هم روانه در دنبال
تا شود واقف از حقیقت حال
جامه برداشت آن فقیر نژند
به سر آن جوان فرو افکند
رفت و لختی گلاب و عود اندوخت
ریخت بر وی گلاب و عود بسوخت
مروحه بر گرفت و کردش باد
آینه پیش روی وی بنهاد
این همه کرد لیکن آن دلخواه
هیچ گه سوی او نکرد نگاه
صبر درویش مبتلا برسید
ناله از جان دردناک کشید
کای مرا سوخته ز عشوه گری
چه کنم تا تو سوی من نگری
نیست گفتا به زندگان نظرم
پیش رویم بمیر تا نگرم
دید درویش سوی او و بمرد
وینچنین مرگ را حیات شمرد
رفت بیرون جوان و آه نکرد
وز رعونت بدو نگاه نکرد
بوعلی سوی خانقاهش برد
کفنش کرد پس به خاک سپرد
بعد یکچند شد به راه حجاز
آمدش آن پسر به راه افراز
خرقه بس خشن فکنده به بر
شیخ گفتش که ای ستوده پسر
تو نیی آن که سالها زین پیش
لب گشادی به مرگ آن درویش
گفت آری ولی چو آن گفتم
شب به خلوتسرای خود خفتم
آن فقیر ستم رسیده به خواب
دامن من گرفت و کرد عتاب
کای به تو بعد مرگ هم رویم
مردم و ننگریستی سویم
آن سخن کار کرد در دل من
داغ حسرت نهاد بر دل من
بر سر خاک او گذر کردم
جامه خواجگی بدر کردم
خرقه فقر و فاقه پوشیدم
در ره فقر و فاقه کوشیدم
بهر ترویح روح او هر سال
می گذارم حجی بدین منوال
به سر خاک او همی آیم
چهره بر خاک او همی سایم
می گشایم ز شرمساری خویش
لب به عذر گناهکاری خویش
جامی : دفتر سوم
بخش ۱۱ - حکایت بیوه زنی از نسا و باورد که سخنی درشت پرداخت و سلطان محمود را گرم ساخت و به سخنی دیگر نرم گردانید و به سر حد دادخواهی رسانید
پیش سلطان عاقبت محمود
که شه تختگاه غزنین بود
پیر زالی ز خطه باورد
خط باوردیان برون آورد
که عوانی ز خلعت دین عور
چشم جانش ز نور ایمان کور
به تغلب گرفت باغش را
ساخت جا کلبه فراغش را
شاه دادش مثال عدل طراز
که عوان ملک او گذارد باز
لیکن آن بد سرشت زشت خصال
تافت گردن از امتثال مثال
گفت مشکل که این عجوز دگر
سوی غزنین کند هوای سفر
بار دیگر عجوز بی سامان
بر زد از ظلم آن عوان دامان
روی در دار ملک غزنین کرد
شیوه دادخواهی آیین کرد
شاه گفتش ببر مثال دگر
کش نباشد ازان مجال گذر
گفت شاها مثال را چه کنم
مایه قیل و قال را چه کنم
آن که اول مثال تو نشنید
خواهد آخر مثال تو بدرید
شه شد از حکم طبع سخت سخن
که رو از غصه خاک بر سر کن
پیرزن گفت با دل صد چاک
که رهی بر سر از چه ریزد خاک
خاک بهتر به فرق سلطانی
که ندارد نفاذ فرمانی
گر چه خوانند شاه و سلطانش
گوش ننهد کسی به فرمانش
شه چو بشنید قول آن دلریش
شد پشیمان از سخت گویی خویش
بحلی خواسته زو به صد خجلی
داد فرمان ز بعد آن بحلی
که گروهی ز رحم گردن تاب
سختدل چون فرشتگان عذاب
گرمخویی کنند و دم سردی
در حق آن عوان باوردی
همچو دزدان کشند بر دارش
بلکه همچون سگان به دیوارش
با چنین خواریش چو خون ریزند
آن مثالش به گردن آویزند
کان که از حکم شاه سر تابد
پس جزاها کزین بتر یابد
چون سیاست بر این قرار گرفت
ظلمجوی از میان کنار گرفت
نام ظالم خود از جهان گم باد
غیبت او حضور مردم باد
که شه تختگاه غزنین بود
پیر زالی ز خطه باورد
خط باوردیان برون آورد
که عوانی ز خلعت دین عور
چشم جانش ز نور ایمان کور
به تغلب گرفت باغش را
ساخت جا کلبه فراغش را
شاه دادش مثال عدل طراز
که عوان ملک او گذارد باز
لیکن آن بد سرشت زشت خصال
تافت گردن از امتثال مثال
گفت مشکل که این عجوز دگر
سوی غزنین کند هوای سفر
بار دیگر عجوز بی سامان
بر زد از ظلم آن عوان دامان
روی در دار ملک غزنین کرد
شیوه دادخواهی آیین کرد
شاه گفتش ببر مثال دگر
کش نباشد ازان مجال گذر
گفت شاها مثال را چه کنم
مایه قیل و قال را چه کنم
آن که اول مثال تو نشنید
خواهد آخر مثال تو بدرید
شه شد از حکم طبع سخت سخن
که رو از غصه خاک بر سر کن
پیرزن گفت با دل صد چاک
که رهی بر سر از چه ریزد خاک
خاک بهتر به فرق سلطانی
که ندارد نفاذ فرمانی
گر چه خوانند شاه و سلطانش
گوش ننهد کسی به فرمانش
شه چو بشنید قول آن دلریش
شد پشیمان از سخت گویی خویش
بحلی خواسته زو به صد خجلی
داد فرمان ز بعد آن بحلی
که گروهی ز رحم گردن تاب
سختدل چون فرشتگان عذاب
گرمخویی کنند و دم سردی
در حق آن عوان باوردی
همچو دزدان کشند بر دارش
بلکه همچون سگان به دیوارش
با چنین خواریش چو خون ریزند
آن مثالش به گردن آویزند
کان که از حکم شاه سر تابد
پس جزاها کزین بتر یابد
چون سیاست بر این قرار گرفت
ظلمجوی از میان کنار گرفت
نام ظالم خود از جهان گم باد
غیبت او حضور مردم باد
جامی : دفتر سوم
بخش ۲۴ - حکایت آن ساقی که در مجلس نوشیروان گستاخی کرد و عفو کردن نوشیروان آن گستاخی را از وی
بشنو این قصه را که نوشروان
روزی از باده خواست نوش روان
روشن اندیشگان پاک سرشت
ساز کردند مجلسی چو بهشت
ساقیان در نوای نوشانوش
مطربان بر سپهر برده خروش
ساقیی برگرفت ساغر زر
برده تا شاه معدلت گستر
دست او سست شد ز هیبت شاه
خلعت شاه شد ز باده تباه
خاطر شاه را به هم برزد
آتش خشمش از درون سرزد
گفت خواهم چو باده خون تو ریخت
همچو جرعه به خاک راه آمیخت
ساقی از شه چو این وعید شنید
وز وی امضای آن نداشت بعید
برگرفت از میان صراحی را
ریخت بر وی روان صراحی را
زد بر او بانگ کای تباه سیر
چیست این عذر از گناه بتر
گفت شاها چو آمد اول کار
از من این جرم خالی از هنجار
وان نبود آنچنان که بستیزی
به همان جرم خون من ریزی
جرم دیگر بر آن بیفزودم
تخت و تاجت به باده آلودم
تا چو در کشتنم بر آری تیغ
کس نگوید به کشورت که دریغ
کین شهنشاه معدلت پیشه
تافت زین پیشه روی اندیشه
یافت از دور چرخ دیر مدار
دامن عدل او ز ظلم غبار
شد مرا با درون آشفته
کردنی کرده گفتنی گفته
کوتهم شد بر این دقیقه سخن
بعد ازین هر چه بایدت آن کن
شاه گفت ای بر آتشم زده آب
طبع چون آب تو به لطف چو آب
گر چه بود از نخست بد کارت
عذر کار تو خواست گفتارت
عفو کردم جنایت تو تمام
شکر این عفو را بگردان جام
روزی از باده خواست نوش روان
روشن اندیشگان پاک سرشت
ساز کردند مجلسی چو بهشت
ساقیان در نوای نوشانوش
مطربان بر سپهر برده خروش
ساقیی برگرفت ساغر زر
برده تا شاه معدلت گستر
دست او سست شد ز هیبت شاه
خلعت شاه شد ز باده تباه
خاطر شاه را به هم برزد
آتش خشمش از درون سرزد
گفت خواهم چو باده خون تو ریخت
همچو جرعه به خاک راه آمیخت
ساقی از شه چو این وعید شنید
وز وی امضای آن نداشت بعید
برگرفت از میان صراحی را
ریخت بر وی روان صراحی را
زد بر او بانگ کای تباه سیر
چیست این عذر از گناه بتر
گفت شاها چو آمد اول کار
از من این جرم خالی از هنجار
وان نبود آنچنان که بستیزی
به همان جرم خون من ریزی
جرم دیگر بر آن بیفزودم
تخت و تاجت به باده آلودم
تا چو در کشتنم بر آری تیغ
کس نگوید به کشورت که دریغ
کین شهنشاه معدلت پیشه
تافت زین پیشه روی اندیشه
یافت از دور چرخ دیر مدار
دامن عدل او ز ظلم غبار
شد مرا با درون آشفته
کردنی کرده گفتنی گفته
کوتهم شد بر این دقیقه سخن
بعد ازین هر چه بایدت آن کن
شاه گفت ای بر آتشم زده آب
طبع چون آب تو به لطف چو آب
گر چه بود از نخست بد کارت
عذر کار تو خواست گفتارت
عفو کردم جنایت تو تمام
شکر این عفو را بگردان جام
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۹ - مقاوله شاعر مادح با خواجه ممدوح
شاعری را به خواجه ممدوح
که بر او ریخت بدره های فتوح
روزی اندر میان نقار افتاد
هر دو را زان نقار کار افتاد
گفت خواجه که شرم باد تو را
زانچه گویی، نماند یاد تو را
زان همه زر که عاری از همه عیب
بارها ریختم تو را در جیب
گفت شاعر که راست می گویی
زین سخن راه راست می پویی
لیک زان غافلی که من کردم
که تو را قبله سخن کردم
شعر من هست مرغ فرخ فال
وز مدیح تو نامه هاش به بال
تو نشسته درون دروازه
کرده از تو جهان پرآوازه
زر که دادی به من خدای گواست
که ازان یک درم نمانده به جاست
آن رفیق هزار قافله رفت
وین ز راه شکم به مزبله رفت
زان فروزد سخن گزار چراغ
زین بسوزد به رهگذار دماغ
زان به سر تاج افتخارت ماند
زین به فرقم غبار غارت ماند
هر یکی را ذخیره چیست ببین
با دل تنگ و تیره کیست ببین
که بر او ریخت بدره های فتوح
روزی اندر میان نقار افتاد
هر دو را زان نقار کار افتاد
گفت خواجه که شرم باد تو را
زانچه گویی، نماند یاد تو را
زان همه زر که عاری از همه عیب
بارها ریختم تو را در جیب
گفت شاعر که راست می گویی
زین سخن راه راست می پویی
لیک زان غافلی که من کردم
که تو را قبله سخن کردم
شعر من هست مرغ فرخ فال
وز مدیح تو نامه هاش به بال
تو نشسته درون دروازه
کرده از تو جهان پرآوازه
زر که دادی به من خدای گواست
که ازان یک درم نمانده به جاست
آن رفیق هزار قافله رفت
وین ز راه شکم به مزبله رفت
زان فروزد سخن گزار چراغ
زین بسوزد به رهگذار دماغ
زان به سر تاج افتخارت ماند
زین به فرقم غبار غارت ماند
هر یکی را ذخیره چیست ببین
با دل تنگ و تیره کیست ببین
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۲ - اندوهگین شدن شاه از تمادی شعف سلامان به صحبت ابسال و وی را به قوت همت از تمتع به وی بازداشتن
شاه یونان چون سلامان را بدید
کو به ابسال و وصالش آرمید
عمر رفت و زین خسارت بس نکرد
وز ضلالت روی دل واپس نکرد
ماند خالی زافسر شاهی سرش
تا که گردد سربلند از افسرش
تخت را افکند در پا بخت او
تا کف پای که بوسد تخت او
در درون افتاد ازین غم آتشش
وقت شد زین حال ناخوش ناخوشش
بر سلامان قوت همت گذاشت
تا ز ابسالش بکلی باز داشت
لحظه لحظه جانب او می شتافت
لیک نتوانستی از وی بهره یافت
روی او می دید و جانش می طپید
لیک با وصلش نیارستی رسید
زین تغابن در ره سخت اوفتاد
خر بمرد و بر زمین رخت اوفتاد
مرد مفلس را ازین بدتر چه غم
گنج در پهلو و کیسه بی درم
تشنه را زین سختر چه بود عذاب
چشمه پیش چشم و لب محروم از آب
اهل دوزخ را چه محنت زین بتر
آتش اندر جان و جنت در نظر
بر سلامان چون شد این محنت دراز
شد در راحت به روی وی فراز
شد بر او روشن که آن هست از پدر
تا مگر زان ورطه اش آرد بدر
ترس ترسان در پدر آورد روی
توبه کار و عذر خواه و عفو جوی
آری آن مرغی که باشد نیکبخت
آخر آرد سوی اصل خویش رخت
کو به ابسال و وصالش آرمید
عمر رفت و زین خسارت بس نکرد
وز ضلالت روی دل واپس نکرد
ماند خالی زافسر شاهی سرش
تا که گردد سربلند از افسرش
تخت را افکند در پا بخت او
تا کف پای که بوسد تخت او
در درون افتاد ازین غم آتشش
وقت شد زین حال ناخوش ناخوشش
بر سلامان قوت همت گذاشت
تا ز ابسالش بکلی باز داشت
لحظه لحظه جانب او می شتافت
لیک نتوانستی از وی بهره یافت
روی او می دید و جانش می طپید
لیک با وصلش نیارستی رسید
زین تغابن در ره سخت اوفتاد
خر بمرد و بر زمین رخت اوفتاد
مرد مفلس را ازین بدتر چه غم
گنج در پهلو و کیسه بی درم
تشنه را زین سختر چه بود عذاب
چشمه پیش چشم و لب محروم از آب
اهل دوزخ را چه محنت زین بتر
آتش اندر جان و جنت در نظر
بر سلامان چون شد این محنت دراز
شد در راحت به روی وی فراز
شد بر او روشن که آن هست از پدر
تا مگر زان ورطه اش آرد بدر
ترس ترسان در پدر آورد روی
توبه کار و عذر خواه و عفو جوی
آری آن مرغی که باشد نیکبخت
آخر آرد سوی اصل خویش رخت
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۴ - رسیدن سلامان پیش شاه و اظهار شفقت نمودن شاه با وی
چون پدر روی سلامان را بدید
وز فراق عمر کاه او رهید
بوسه های رحمتش بر فرق داد
دست مهر از لطف بر دوشش نهاد
کای وجودت خوان احسان را نمک
چشم انسان را جمالت مردمک
روضه جان را نهال نوبری
آسمان را آفتاب دیگری
باغ دولت را گل نوخاسته
برج شاهی را مه ناکاسته
عرصه آفاق لشکرگاه توست
سرکشان را روی در درگاه توست
پای تا سر لایق تختی و تاج
نیست تخت و تاج را بی تو رواج
تاج را مپسند بر فرق خسان
تخت را در زیر پای ناکسان
ملک ملک توست بستان ملک خوش
ملک را بیرون مکن از سلک خویش
دست ازین شاهد که داری بازکش
شاهی و شاهد پرستی نیست خوش
دور کن حینای این شاهد ز دست
شاه باید بود یا شاهد پرست
وز فراق عمر کاه او رهید
بوسه های رحمتش بر فرق داد
دست مهر از لطف بر دوشش نهاد
کای وجودت خوان احسان را نمک
چشم انسان را جمالت مردمک
روضه جان را نهال نوبری
آسمان را آفتاب دیگری
باغ دولت را گل نوخاسته
برج شاهی را مه ناکاسته
عرصه آفاق لشکرگاه توست
سرکشان را روی در درگاه توست
پای تا سر لایق تختی و تاج
نیست تخت و تاج را بی تو رواج
تاج را مپسند بر فرق خسان
تخت را در زیر پای ناکسان
ملک ملک توست بستان ملک خوش
ملک را بیرون مکن از سلک خویش
دست ازین شاهد که داری بازکش
شاهی و شاهد پرستی نیست خوش
دور کن حینای این شاهد ز دست
شاه باید بود یا شاهد پرست
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲ - جامی که قوی شکسته حال است
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳۸ - حکایت آن متورع آبی از قبول مرغابی شکار کرده به چنگل بازی طعمه از غیر وجه خورده
خسروی عاقبت اندیشی کرد
روی در قبله درویشی کرد
با بزرگی که در آن کشور بود
بر سر اهل صفا سرور بود
نوبتی چند به هم بنشستند
عقد پیروی و مریدی بستند
برد صد تحفه خدمت سوی پیر
هیچ ازو پیر نشد تحفه پذیر
روزی از بالش زین مسند ساخت
قاصد صید سوی صحرا تاخت
باز را دیده بینا بگشاد
کله از سر گره از پا بگشاد
کرد ازان باز رها کرده ز قید
متعاقب دو سه مرغابی صید
صید را از خم فتراک آویخت
جانب پیر جنیبت انگیخت
بندگی کرد که ای خاص خدای
لقمه پاک است به این روزه گشای
هست ازین طعمه درین منزلگاه
پنجه کسب خلایق کوتاه
پیر خندید که ای پاک نهاد
نامت از لوح بقا پاک مباد
جره بازت که شکاری فکن است
جره از جوزه هر بیوه زن است
رخشت این ره چو به پایان برده ست
جو ز توزیع گدایان خورده ست
نیروی بازوی باز اندازت
باشد از دست ستم پردازت
چشمه کز سنگ تراود پاک است
تیره از رهگذر گلناک است
هر که آلوده به گل رهگذرش
کی ز گل پاک بود آبخورش
روی در قبله درویشی کرد
با بزرگی که در آن کشور بود
بر سر اهل صفا سرور بود
نوبتی چند به هم بنشستند
عقد پیروی و مریدی بستند
برد صد تحفه خدمت سوی پیر
هیچ ازو پیر نشد تحفه پذیر
روزی از بالش زین مسند ساخت
قاصد صید سوی صحرا تاخت
باز را دیده بینا بگشاد
کله از سر گره از پا بگشاد
کرد ازان باز رها کرده ز قید
متعاقب دو سه مرغابی صید
صید را از خم فتراک آویخت
جانب پیر جنیبت انگیخت
بندگی کرد که ای خاص خدای
لقمه پاک است به این روزه گشای
هست ازین طعمه درین منزلگاه
پنجه کسب خلایق کوتاه
پیر خندید که ای پاک نهاد
نامت از لوح بقا پاک مباد
جره بازت که شکاری فکن است
جره از جوزه هر بیوه زن است
رخشت این ره چو به پایان برده ست
جو ز توزیع گدایان خورده ست
نیروی بازوی باز اندازت
باشد از دست ستم پردازت
چشمه کز سنگ تراود پاک است
تیره از رهگذر گلناک است
هر که آلوده به گل رهگذرش
کی ز گل پاک بود آبخورش
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۴ - داستان وصیت کردن اسکندر که دستش را بعد از وفات از تابوت بیرون گذارند تا تهیدستی وی بر همه کس ظاهر شود
خوش آن کس که کارش نکویی بود
به نیک و بدش نیکخویی بود
چه در وقت مردن چه در زندگی
رود روزگارش به فرخندگی
سکندر چو نامه به مادر نوشت
به جز نامه موعظت در نوشت
به یاران زبان نصیحت گشاد
به هر سینه گنجی ودیعت نهاد
چو بر حاضران گنج گوهر فشاند
ز ناحاضران نیز غافل نماند
وصیت چنین کرد با حاضران
که ای از جهالت تهی خاطران
چو بر داغ هجران من دل نهید
تن ناتوانم به محمل نهید
گذارید دستم برون از کفن
کنید آشکاراش بر مرد و زن
ز حالم دم نامرادی زنید
به هر مرز و بوم این منادی زنید
که این دست دستیست کز عز و جاه
ربود از سر تاجداران کلاه
کلید کرم بود در مشت او
نگین خلافت در انگشت او
ز شیر فلک قوت پنجه یافت
قوی بازوان را بسی پنجه تافت
ز حشمت زبر دست هر دست بود
همه دست ها پیش او پست بود
ز نقد گدایی و شاهنشهی
ز عالم کند رحلت اینک تهی
چو بحرش به کف نیست جز باد هیچ
چه امکان ز وی این سفر را بسیچ
تو هم گیر ازین دست ای خواجه پند
بدین دست بگشای از پای بند
به کار جهان بند بودن که چه
بدین شغل خرسند بودن که چه
چو ز اول تو را مادر دهر زاد
به جز دست خالیت چیزی نداد
ازین ورطه چون پای بیرون نهی
بود زاد راه تو دست تهی
مکن در میان دست خود را گرو
به چیزی که گویند بگذار و رو
بده هر چه داری که این دادن است
که از خویشتن بند بگشادن است
بود آن تو هر چه دادی ز دست
که در وجه فردات خواهد نشست
تو را گر به مخزن زر و گوهر است
نه آن تو آن کسی دیگر است
به نیک و بدش نیکخویی بود
چه در وقت مردن چه در زندگی
رود روزگارش به فرخندگی
سکندر چو نامه به مادر نوشت
به جز نامه موعظت در نوشت
به یاران زبان نصیحت گشاد
به هر سینه گنجی ودیعت نهاد
چو بر حاضران گنج گوهر فشاند
ز ناحاضران نیز غافل نماند
وصیت چنین کرد با حاضران
که ای از جهالت تهی خاطران
چو بر داغ هجران من دل نهید
تن ناتوانم به محمل نهید
گذارید دستم برون از کفن
کنید آشکاراش بر مرد و زن
ز حالم دم نامرادی زنید
به هر مرز و بوم این منادی زنید
که این دست دستیست کز عز و جاه
ربود از سر تاجداران کلاه
کلید کرم بود در مشت او
نگین خلافت در انگشت او
ز شیر فلک قوت پنجه یافت
قوی بازوان را بسی پنجه تافت
ز حشمت زبر دست هر دست بود
همه دست ها پیش او پست بود
ز نقد گدایی و شاهنشهی
ز عالم کند رحلت اینک تهی
چو بحرش به کف نیست جز باد هیچ
چه امکان ز وی این سفر را بسیچ
تو هم گیر ازین دست ای خواجه پند
بدین دست بگشای از پای بند
به کار جهان بند بودن که چه
بدین شغل خرسند بودن که چه
چو ز اول تو را مادر دهر زاد
به جز دست خالیت چیزی نداد
ازین ورطه چون پای بیرون نهی
بود زاد راه تو دست تهی
مکن در میان دست خود را گرو
به چیزی که گویند بگذار و رو
بده هر چه داری که این دادن است
که از خویشتن بند بگشادن است
بود آن تو هر چه دادی ز دست
که در وجه فردات خواهد نشست
تو را گر به مخزن زر و گوهر است
نه آن تو آن کسی دیگر است
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۶۵ - ندبه حکیم نهم
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۳ - وصیت کردن شاه سلامان را
«ای پسر ملک جهان جاوید نیست
بالغان را غایت امید نیست
پیشوا کن عقل دیناندوز را!
مزرع فردا شناس امروز را!
هر عمل دارد به علمی احتیاج
کوشش از دانش همی گیرد رواج
آنچه خود دانی، روش میکن بر آن!
وآنچه نی، میپرس از دانشوران!
هر چه میگیری و بیرون میدهی،
بین که چون میگیری و چون میدهی!
کیسهٔ مظلوم را خالی مکن!
پایهٔ ظالم به آن عالی مکن!
آن فتد در فاقه و فقر شگرف
وین کند آن را به فسق و ظلم صرف
عاقبت این شیوه گردد شیونت
خم شود از بار هر دو، گردنت
جهد کن! تا هر خطا و هر خلل
گردد از عدلت به ضد خود بدل
خود تو منصف شو چو نیکو بندگان
چیست اصل کار؟ گله یا شبان؟
باید اندر گله سرهنگان تو را
بهر ضبط گله یکرنگان تو را
چون سگ گله ترا سر در کمند
لیک سگ بر گرگ، نی بر گوسفند
بر رمه باشد بلایی بس بزرگ
چون سگ درنده باشد یار گرگ
از وزیران نیست شاهان را گریز
لیک دانا و امین باید وزیر
داند احوال ممالک را تمام
تا دهد بر صورت احسن نظام
مهربانی با همه خلق خدای
مشفقی با حال مسکین و گدای
لطف او مرهم نه هر سینهریش
قهر او کینه کش از هر ظلمکیش
منبهی باید تو را هر سو بپای
راستبین و صدقورز و نیکرای
تا رساند با تو پنهان از همه
داستان ظلم و احسان از همه
قصه کوته، هر که ظلم آیین کند
وز پی دنیات ترک دین کند،
نیست در گیتی ز وی نادانتری
کس نخورد از خصلت نادان، بری
کار دین و دینی خود را تمام
جز به دانایان میفکن! والسلام!
بالغان را غایت امید نیست
پیشوا کن عقل دیناندوز را!
مزرع فردا شناس امروز را!
هر عمل دارد به علمی احتیاج
کوشش از دانش همی گیرد رواج
آنچه خود دانی، روش میکن بر آن!
وآنچه نی، میپرس از دانشوران!
هر چه میگیری و بیرون میدهی،
بین که چون میگیری و چون میدهی!
کیسهٔ مظلوم را خالی مکن!
پایهٔ ظالم به آن عالی مکن!
آن فتد در فاقه و فقر شگرف
وین کند آن را به فسق و ظلم صرف
عاقبت این شیوه گردد شیونت
خم شود از بار هر دو، گردنت
جهد کن! تا هر خطا و هر خلل
گردد از عدلت به ضد خود بدل
خود تو منصف شو چو نیکو بندگان
چیست اصل کار؟ گله یا شبان؟
باید اندر گله سرهنگان تو را
بهر ضبط گله یکرنگان تو را
چون سگ گله ترا سر در کمند
لیک سگ بر گرگ، نی بر گوسفند
بر رمه باشد بلایی بس بزرگ
چون سگ درنده باشد یار گرگ
از وزیران نیست شاهان را گریز
لیک دانا و امین باید وزیر
داند احوال ممالک را تمام
تا دهد بر صورت احسن نظام
مهربانی با همه خلق خدای
مشفقی با حال مسکین و گدای
لطف او مرهم نه هر سینهریش
قهر او کینه کش از هر ظلمکیش
منبهی باید تو را هر سو بپای
راستبین و صدقورز و نیکرای
تا رساند با تو پنهان از همه
داستان ظلم و احسان از همه
قصه کوته، هر که ظلم آیین کند
وز پی دنیات ترک دین کند،
نیست در گیتی ز وی نادانتری
کس نخورد از خصلت نادان، بری
کار دین و دینی خود را تمام
جز به دانایان میفکن! والسلام!
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۲ - در اشارت به هشیاری روز و بیداری شب
هست یکی نیمهٔ عمر تو روز
نیمهٔ دیگر شب انجم فروز
روز و شب عمر تو با صد شتاب
میگذرد، آن به خود و این به خواب
روز پی خور سگ دیوانهای
خفته به شب مردهٔ کاشانهای
روز چنان میگذرد شب چنین
کی شوی آمادهٔ روز پسین؟
شب چو رسد، شمع شبافروز باش
همنفس گریهٔ جانسوز باش
روز و شبت گر همه یکسان شود
بر تو شب و روز تو تاوان شود
نیمهٔ دیگر شب انجم فروز
روز و شب عمر تو با صد شتاب
میگذرد، آن به خود و این به خواب
روز پی خور سگ دیوانهای
خفته به شب مردهٔ کاشانهای
روز چنان میگذرد شب چنین
کی شوی آمادهٔ روز پسین؟
شب چو رسد، شمع شبافروز باش
همنفس گریهٔ جانسوز باش
روز و شبت گر همه یکسان شود
بر تو شب و روز تو تاوان شود
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۳ - در مخاطبهٔ سلاطین
ای به سرت افسر فرماندهی!
افسرت از گوهر احسان تهی!
زیور سر افسر از آن گوهرست
خالی از آن مایهٔ دردسرست
کرده میان تو مرصع کمر
مهره و مار آمده با یکدگر
لیک نه آن مهره که روز شمار
نفع رساند به تو ز آسیب مار
تخت زرت آتش و، گوهر در او
هست درخشنده چو اخگر در او
شعله به جان در زده آن آتشت
لیک ز بس بیخودی آید خوشت
چون به خودآیی ز شراب غرور
آورد آن سوختگی بر تو زور
هر دمت از درد دو صد قطره خون
از بن هر موی تراود برون
سود سر، ایوان تو را بر سپهر
شمسهٔ آن گشته معارض به مهر
قصر تو چون کاخ فلک سربلند
حادثه را قاصر از آنجا کمند
حارس ابواب تو بر بدسگال
بسته پی حفظ تو راه خیال
لیک نیارند به مکر و حیل
بستن آن رخنه که آرد اجل
زود بود کید اجل از کمین
شیشهٔ عمر تو زند بر زمین
نقد حیات تو به غارت برد
خصم تو را بخت، بشارت برد
کنگر کاخ تو به خاک افکند
تاق بلندت به مغاک افکند
افسرت از فرق فتد زیر پای
پایهٔ تخت تو بلغزد ز جای
روزی ازین واقعه اندیشه کن!
قاعدهٔ دادگری پیشه کن!
ظلم تو را بیخ چو محکم شود
ظلم تو ظلم همه عالم شود
خواجه به خانه چو بود دفسرای
اهل سرایش همه کوبند پای
شهری از آسیب تو غارت شود
تات یکی خانه عمارت شود
کاش کنی ترک عمارتگری
تا نکشد کار، به غارتگری
باغی از آسیب تو گردد تلف
تات در آید ته سیبی به کف
میوه و مرغ سرخوانت مقیم
از حرم بیوه و باغ یتیم
مطبخیات هیمه ز خوی درشت
میکشد از پشته هر گوژپشت
باز تو را میرشکاران به فن
طعمه ده از جوزهٔ هر پیرزن
بارگی خاص تو را هر پسین
کاه و جو از تو برهٔ خوشهچین
گوش کنیزان تو را داده بهر
از زر دریوزه، گدایان شهر
وای شبانی که کند کار گرگ
همچو سگ زرد شود یار گرگ
افسرت از گوهر احسان تهی!
زیور سر افسر از آن گوهرست
خالی از آن مایهٔ دردسرست
کرده میان تو مرصع کمر
مهره و مار آمده با یکدگر
لیک نه آن مهره که روز شمار
نفع رساند به تو ز آسیب مار
تخت زرت آتش و، گوهر در او
هست درخشنده چو اخگر در او
شعله به جان در زده آن آتشت
لیک ز بس بیخودی آید خوشت
چون به خودآیی ز شراب غرور
آورد آن سوختگی بر تو زور
هر دمت از درد دو صد قطره خون
از بن هر موی تراود برون
سود سر، ایوان تو را بر سپهر
شمسهٔ آن گشته معارض به مهر
قصر تو چون کاخ فلک سربلند
حادثه را قاصر از آنجا کمند
حارس ابواب تو بر بدسگال
بسته پی حفظ تو راه خیال
لیک نیارند به مکر و حیل
بستن آن رخنه که آرد اجل
زود بود کید اجل از کمین
شیشهٔ عمر تو زند بر زمین
نقد حیات تو به غارت برد
خصم تو را بخت، بشارت برد
کنگر کاخ تو به خاک افکند
تاق بلندت به مغاک افکند
افسرت از فرق فتد زیر پای
پایهٔ تخت تو بلغزد ز جای
روزی ازین واقعه اندیشه کن!
قاعدهٔ دادگری پیشه کن!
ظلم تو را بیخ چو محکم شود
ظلم تو ظلم همه عالم شود
خواجه به خانه چو بود دفسرای
اهل سرایش همه کوبند پای
شهری از آسیب تو غارت شود
تات یکی خانه عمارت شود
کاش کنی ترک عمارتگری
تا نکشد کار، به غارتگری
باغی از آسیب تو گردد تلف
تات در آید ته سیبی به کف
میوه و مرغ سرخوانت مقیم
از حرم بیوه و باغ یتیم
مطبخیات هیمه ز خوی درشت
میکشد از پشته هر گوژپشت
باز تو را میرشکاران به فن
طعمه ده از جوزهٔ هر پیرزن
بارگی خاص تو را هر پسین
کاه و جو از تو برهٔ خوشهچین
گوش کنیزان تو را داده بهر
از زر دریوزه، گدایان شهر
وای شبانی که کند کار گرگ
همچو سگ زرد شود یار گرگ
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶