عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
مشق گداز دل ز نفس می توان گرفت
بوی گلاب شعله ز خس می توان گرفت
زنجیر را به باده گرو می توان نهاد
پیمانه ای ز دست عسس می توان گرفت
آیینه بال گشته نسیم از هوای ابر
صید پری به دام نفس می توان گرفت
مشرب اگر وفا و خرابات اگر دل است
جام محبت از همه کس می توان گرفت
بیطاقتی به گوش اثر پنبه می نهد
عبرت ز ناله های جرس می توان گرفت
پر می زند تپیدن دل تا به آسمان
پرواز را به دام و قفس می توان گرفت
طوطی سخن شدن اگر از شهد مشربی است
هنگامه ای ز جوش جرس می توان گرفت
بی مطلبی اگر نمک گفتگو شود
سیمرغ را ز دام نفس می توان گرفت
از خار وگل اسیر بکش بوی نوبهار
تعلیم عشق از همه کس می توان گرفت
بوی گلاب شعله ز خس می توان گرفت
زنجیر را به باده گرو می توان نهاد
پیمانه ای ز دست عسس می توان گرفت
آیینه بال گشته نسیم از هوای ابر
صید پری به دام نفس می توان گرفت
مشرب اگر وفا و خرابات اگر دل است
جام محبت از همه کس می توان گرفت
بیطاقتی به گوش اثر پنبه می نهد
عبرت ز ناله های جرس می توان گرفت
پر می زند تپیدن دل تا به آسمان
پرواز را به دام و قفس می توان گرفت
طوطی سخن شدن اگر از شهد مشربی است
هنگامه ای ز جوش جرس می توان گرفت
بی مطلبی اگر نمک گفتگو شود
سیمرغ را ز دام نفس می توان گرفت
از خار وگل اسیر بکش بوی نوبهار
تعلیم عشق از همه کس می توان گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
گلستان شو ز می تا نوبهار از چشم رنگ افتد
ز بیتابی گلی هر گوشه با سروی به جنگ افتد
تماشا می کند آیینه چشم غزالانش
نگاه او اگر بر داغ تصویر پلنگ افتد
خوش آن شوری که از نیرنگ چون مجلس بیارایی
زگلبازی میان شیشه و دل جنگ سنگ افتد
برای آسیا یک دانه را یک خوشه می سازد
فریبت می دهد نشو و نما چون کار تنگ افتد
ز انجام عداوت غافلی بر خویش رحمی کن
نمی ترسی کمان از دست دل پیش از خدنگ افتد
ز بیتابی گلی هر گوشه با سروی به جنگ افتد
تماشا می کند آیینه چشم غزالانش
نگاه او اگر بر داغ تصویر پلنگ افتد
خوش آن شوری که از نیرنگ چون مجلس بیارایی
زگلبازی میان شیشه و دل جنگ سنگ افتد
برای آسیا یک دانه را یک خوشه می سازد
فریبت می دهد نشو و نما چون کار تنگ افتد
ز انجام عداوت غافلی بر خویش رحمی کن
نمی ترسی کمان از دست دل پیش از خدنگ افتد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
عبث فضولی عقلم وکیل می گردد
عزیز مصر جنون کی ذلیل می گردد
خلاف طبع کنند اهل دید آیینه وار
کریم از پی مرد بخیل می گردد
هوای شوق تو لب تشنگی گداخته است
شراب دشت جنون سلسبیل می گردد
هوای تنگ فضای خرابه دل ماست
تجردی که پر جبرئیل می گردد
سواد خوانی سودای طره ای دارم
بیاض گریه من رود نیل می گردد
نجابت گهر از چهره کسی پیداست
که در لباس گدایان اصیل می گردد
هجوم محکمه هیچ دعویان حشری است
که چرخ را سر از این قال و قیل می گردد
گذشته ایم ز دشتی که همچو نقش سراب
دلیل تشنه سراغ دلیل می گردد
مخور فریب تماشا که رفته رفته چو صبح
جمال شاهد دنیا جمیل می گردد
مباش غره که خیر کثیر را گاهی
خمیر مایه ز شر قلیل می گردد
ببین به غنچه و گل صبح و شام و جهل و کمال
گشاد کار تو را غم دلیل می گردد
اسیر هرکه توکل شعار ساخت لقب
جلال قدر ز لطف جلیل می گردد
عزیز مصر جنون کی ذلیل می گردد
خلاف طبع کنند اهل دید آیینه وار
کریم از پی مرد بخیل می گردد
هوای شوق تو لب تشنگی گداخته است
شراب دشت جنون سلسبیل می گردد
هوای تنگ فضای خرابه دل ماست
تجردی که پر جبرئیل می گردد
سواد خوانی سودای طره ای دارم
بیاض گریه من رود نیل می گردد
نجابت گهر از چهره کسی پیداست
که در لباس گدایان اصیل می گردد
هجوم محکمه هیچ دعویان حشری است
که چرخ را سر از این قال و قیل می گردد
گذشته ایم ز دشتی که همچو نقش سراب
دلیل تشنه سراغ دلیل می گردد
مخور فریب تماشا که رفته رفته چو صبح
جمال شاهد دنیا جمیل می گردد
مباش غره که خیر کثیر را گاهی
خمیر مایه ز شر قلیل می گردد
ببین به غنچه و گل صبح و شام و جهل و کمال
گشاد کار تو را غم دلیل می گردد
اسیر هرکه توکل شعار ساخت لقب
جلال قدر ز لطف جلیل می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
خطی از هر سر مو محشر تابم دارد
مژه هوش ربایی رگ خوابم دارد
نرساند صف مژگان مرا خواب به هم
دل بیدار سر رشته خوابم دارد
که به این کوکبه در دشت جنون تاخته است
چشم آهوست که هر گام رکابم دارد
دل ز ویرانی من روی شگون می بیند
گر سراپا شوم آیینه خرابم دارد
نبرد راه کسی بزم شرابی که مراست
نکهت گل خبر از بوی کبابم دارد
می کند پیش سلامی که سلامش نکنم
اینقدر ساختگی بهر جوابم دارد
تا سر کینه بریدم به دل آیینه شدم
این گناهی است که ممنون ثوابم دارد
قابل پرسش عصیان شدن اکسیر من است
اینقدر بس که سزاوار عتابم دارد
ندهم گوشه آن چشم به میخانه اسیر
کم نگاهی است که مشتاق شرابم دارد
مژه هوش ربایی رگ خوابم دارد
نرساند صف مژگان مرا خواب به هم
دل بیدار سر رشته خوابم دارد
که به این کوکبه در دشت جنون تاخته است
چشم آهوست که هر گام رکابم دارد
دل ز ویرانی من روی شگون می بیند
گر سراپا شوم آیینه خرابم دارد
نبرد راه کسی بزم شرابی که مراست
نکهت گل خبر از بوی کبابم دارد
می کند پیش سلامی که سلامش نکنم
اینقدر ساختگی بهر جوابم دارد
تا سر کینه بریدم به دل آیینه شدم
این گناهی است که ممنون ثوابم دارد
قابل پرسش عصیان شدن اکسیر من است
اینقدر بس که سزاوار عتابم دارد
ندهم گوشه آن چشم به میخانه اسیر
کم نگاهی است که مشتاق شرابم دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
چرخ به تسلیم پیشه دست ندارد
خاک ز افتادگی شکست ندارد
یاد مکافات خاطرش بخراشد
هر که ترحم به زیر دست ندارد
گشته ز منت خراب و باده شمارد
دل خبر از نشئه الست ندارد
تا نکند سینه ناله گریه نجوشد
خوشه نبالد چو داربست ندارد
نشئه شوقش گداخت غفلت دیرین
سر خوش آن باده ای که مست ندارد
باطن بی حیله جو اسیر که زاهد
دیده ظاهر که هر چه هست ندارد؟
رحم کند گر به خویش باطن صوفی
کار به رندان می پرست ندارد
خاک ز افتادگی شکست ندارد
یاد مکافات خاطرش بخراشد
هر که ترحم به زیر دست ندارد
گشته ز منت خراب و باده شمارد
دل خبر از نشئه الست ندارد
تا نکند سینه ناله گریه نجوشد
خوشه نبالد چو داربست ندارد
نشئه شوقش گداخت غفلت دیرین
سر خوش آن باده ای که مست ندارد
باطن بی حیله جو اسیر که زاهد
دیده ظاهر که هر چه هست ندارد؟
رحم کند گر به خویش باطن صوفی
کار به رندان می پرست ندارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
نیست درویش آنکه از تاراج عزت بگذرد
گر گذشتی دارد از ملک قناعت بگذرد
زندگی بی عشق یعنی دانه ای در زیر خاک
حیف از اوقاتی که بی شغل محبت بگذرد
بینوایی ذوق بخشیدن نمی داند که چیست
آنکه دارد بیشتر عمرش به خجلت بگذرد
پرنیان صبحدم یک چاک پیراهن شود
گر ز گلگشت چمن با این نزاکت بگذرد
از فریب گردش چشم فسونسازش به بزم
ساغر از می ناله از نی دل ز الفت بگذرد
سبزه ای کز گریه ام روید پرقمری شود
هرگه از باغ نظر آن سرو قامت بگذرد
خودنمایی نیست چون امروز فردا گر به من
سر ز محشر بر ندارم تا قیامت بگذرد
از خیال محشر انصاف می گردد غبار
حضم اگر مرد است از یادش مروت بگذرد
در چمن دارم خیال می پرستی با اسیر
پاره اوقات مجنون هم به عشرت بگذرد
گر گذشتی دارد از ملک قناعت بگذرد
زندگی بی عشق یعنی دانه ای در زیر خاک
حیف از اوقاتی که بی شغل محبت بگذرد
بینوایی ذوق بخشیدن نمی داند که چیست
آنکه دارد بیشتر عمرش به خجلت بگذرد
پرنیان صبحدم یک چاک پیراهن شود
گر ز گلگشت چمن با این نزاکت بگذرد
از فریب گردش چشم فسونسازش به بزم
ساغر از می ناله از نی دل ز الفت بگذرد
سبزه ای کز گریه ام روید پرقمری شود
هرگه از باغ نظر آن سرو قامت بگذرد
خودنمایی نیست چون امروز فردا گر به من
سر ز محشر بر ندارم تا قیامت بگذرد
از خیال محشر انصاف می گردد غبار
حضم اگر مرد است از یادش مروت بگذرد
در چمن دارم خیال می پرستی با اسیر
پاره اوقات مجنون هم به عشرت بگذرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
گر آسمان زکینه دیرینه بگذرد
موج صفای سنگ ز آیینه بگذرد
گر از پل شکسته ز دریا توان گذشت
مخمور هم ز می شب آدینه بگذرد
دشمن به خون خویش تپد در سرای خویش
اما به شرط آنکه دل از کینه بگذرد
گردد چراغ خلوت دلهای قدسیان
آهی که از مصاحبت سینه بگذرد
گیرد جهان ز جوهر تجرید اسیر عشق
چون شعله گر ز خرقه پشمینه بگذرد
موج صفای سنگ ز آیینه بگذرد
گر از پل شکسته ز دریا توان گذشت
مخمور هم ز می شب آدینه بگذرد
دشمن به خون خویش تپد در سرای خویش
اما به شرط آنکه دل از کینه بگذرد
گردد چراغ خلوت دلهای قدسیان
آهی که از مصاحبت سینه بگذرد
گیرد جهان ز جوهر تجرید اسیر عشق
چون شعله گر ز خرقه پشمینه بگذرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
وفا به مهر و عداوت به کین نمی ارزد
گشاد کار به چین جبین نمی ارزد
زمانه گر شود آیینه دار امیدت
به حسرت نگه واپسین نمی ارزد
بنای ملک سلیمان کدورت آباد است
به چین حلقه نقش نگین نمی ارزد
دلم در آتش اوضاع روزگار گداخت
دو روزه عمر به آن و به این نمی ارزد
گرفتم آنکه ز پستی به عرش رفتی اسیر
به خاکمالی دام زمین نمی ارزد
گشاد کار به چین جبین نمی ارزد
زمانه گر شود آیینه دار امیدت
به حسرت نگه واپسین نمی ارزد
بنای ملک سلیمان کدورت آباد است
به چین حلقه نقش نگین نمی ارزد
دلم در آتش اوضاع روزگار گداخت
دو روزه عمر به آن و به این نمی ارزد
گرفتم آنکه ز پستی به عرش رفتی اسیر
به خاکمالی دام زمین نمی ارزد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
عاجزان چون نام غیرت می برند
جوهر از شمشیر نصرت می برند
تحفه رنگ آمیزی خجلت بس است
گر به درگاه شفاعت می برند
در تحمل بیقراری بیشتر
صبرکیشان عرض طاقت می برند
دل به غارت داده سربازان عشق
رنگ از روی نصیحت می برند
داد از این وحشی نگاهان کز فسون
خویش را از یاد الفت می برند
صرفه در جولان بیباکانه نیست
خاکساران پی به عزت می برند
حال ما گر قدسیان دانند اسیر
دل زهم در وقت فرصت می برند
جوهر از شمشیر نصرت می برند
تحفه رنگ آمیزی خجلت بس است
گر به درگاه شفاعت می برند
در تحمل بیقراری بیشتر
صبرکیشان عرض طاقت می برند
دل به غارت داده سربازان عشق
رنگ از روی نصیحت می برند
داد از این وحشی نگاهان کز فسون
خویش را از یاد الفت می برند
صرفه در جولان بیباکانه نیست
خاکساران پی به عزت می برند
حال ما گر قدسیان دانند اسیر
دل زهم در وقت فرصت می برند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
گر آفتاب مهر تو از سینه می رود
آب صفا ز چشمه آیینه می رود
گر خاک روزگار به باد فنا رود
باور مکن که از دل او کینه می رود
دارد سری به زهد چه شد مست مشربم
گاهی به سیر مسجد آدینه می رود
مطرب ترانه ای به اصولش نواخت آن
صوفی به زیر خرقه پشمینه می رود
بد خواه را به دشمنی خویش واگذار
گردش به باد کینه دیرینه می رود
در ملک تن دل است که منظور محنت است
اول نگاه درد به گنجینه می رود
آب صفا ز چشمه آیینه می رود
گر خاک روزگار به باد فنا رود
باور مکن که از دل او کینه می رود
دارد سری به زهد چه شد مست مشربم
گاهی به سیر مسجد آدینه می رود
مطرب ترانه ای به اصولش نواخت آن
صوفی به زیر خرقه پشمینه می رود
بد خواه را به دشمنی خویش واگذار
گردش به باد کینه دیرینه می رود
در ملک تن دل است که منظور محنت است
اول نگاه درد به گنجینه می رود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
نگهبان چراغ راز دل خاموش می باید
امانتدار نقد دوستی بیهوش می باید
حجاب ره زگرد کاروان برخاست مقصد را
توان از یک نگه تا کعبه رفتن هوش می باید
ز فیض بی نیازی مزرع ما دامن ابر است
قناعت مشربان را قطره دریا جوش می باید
چو خورشید از بهار جلوه آیین بسته عالم را
چراغان نگاه نرگس جادوش می باید
بهار دل میسر شد اسیر از فیض رخسارش
گلستان نگاه از خط عنبر پوش می باید
امانتدار نقد دوستی بیهوش می باید
حجاب ره زگرد کاروان برخاست مقصد را
توان از یک نگه تا کعبه رفتن هوش می باید
ز فیض بی نیازی مزرع ما دامن ابر است
قناعت مشربان را قطره دریا جوش می باید
چو خورشید از بهار جلوه آیین بسته عالم را
چراغان نگاه نرگس جادوش می باید
بهار دل میسر شد اسیر از فیض رخسارش
گلستان نگاه از خط عنبر پوش می باید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
آسودگی خاطر ناشاد مپرسید
دل صید تپیدن شده صیاد مپرسید
خاموشی حیرت زدگان مکتب راز است
لفظ ادب و معنی استاد مپرسید
دل نقطه حرف است که در حرف نگنجد
جز یک سخن از مکتب ایجاد مپرسید
ویرانه ام از غم چو بهشت است ببینید
از آب و هوای فرح آباد مپرسید
آسایش غفلت همه را پنبه گوش است
بیطاقتی بنده و آزاد مپرسید
حرفی ز شرفنامه توحید بخوانید
دیگر نسب خار چمنزاد مپرسید
دل صید تپیدن شده صیاد مپرسید
خاموشی حیرت زدگان مکتب راز است
لفظ ادب و معنی استاد مپرسید
دل نقطه حرف است که در حرف نگنجد
جز یک سخن از مکتب ایجاد مپرسید
ویرانه ام از غم چو بهشت است ببینید
از آب و هوای فرح آباد مپرسید
آسایش غفلت همه را پنبه گوش است
بیطاقتی بنده و آزاد مپرسید
حرفی ز شرفنامه توحید بخوانید
دیگر نسب خار چمنزاد مپرسید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
ندیدنی است بساط جهان قدم بردار
نوشتنی است حدیث جنون قلم بردار
چه تحفه بهتر از این می بری که بنماید
برای زندگی آیینه عدم بردار
قدم به معرکه دل نهادن آسان نیست
چو شعله یک تنه هم تیغ و هم علم بردار
گل همیشه بهار است سینه صافیها
ز دور ساغر ما نسخه ارم بردار
بهار گلشن شهرت نشان زنده دلی است
بنوش باده و عبرت ز جام جم بردار
سواد دفتر بینش به سعی نیست اسیر
هزار نسخه باطل ز روی هم بردار
نوشتنی است حدیث جنون قلم بردار
چه تحفه بهتر از این می بری که بنماید
برای زندگی آیینه عدم بردار
قدم به معرکه دل نهادن آسان نیست
چو شعله یک تنه هم تیغ و هم علم بردار
گل همیشه بهار است سینه صافیها
ز دور ساغر ما نسخه ارم بردار
بهار گلشن شهرت نشان زنده دلی است
بنوش باده و عبرت ز جام جم بردار
سواد دفتر بینش به سعی نیست اسیر
هزار نسخه باطل ز روی هم بردار
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
زاهد در این بهار به ما توبه واگذار
پیمانه را به گردش چشم هوا گذار
بر دل غبار رشک فشاندن چه لازم است
آیینه را به باطن پاک حیا گذار
دل صاف کن به خلق و گل دوستی بچین
بدخواه را به دشمنی خویش واگذار
بگشای دیده گر سفر خواب می کنی
دامی به راه قافله نقش پا گذار
امیدوار در قدمت خاک گشته ایم
هر جا که پا گذاری در چشم ما گذار
از دوستی مساز به گردابش آسیا
خس را به مهربانی سیلاب واگذار
گرداب گوش دارد و موجش زبان دراز
تا گفتگوی دل به لب ناخدا گذار
در قتل ما به تیغ ستم احتیاج نیست
ما را به خون ناحق چشم حیا گذار
شو خاکسار اسیر به فتراک سر ببند
از گرد خویش به دام به راه هما گذار
پیمانه را به گردش چشم هوا گذار
بر دل غبار رشک فشاندن چه لازم است
آیینه را به باطن پاک حیا گذار
دل صاف کن به خلق و گل دوستی بچین
بدخواه را به دشمنی خویش واگذار
بگشای دیده گر سفر خواب می کنی
دامی به راه قافله نقش پا گذار
امیدوار در قدمت خاک گشته ایم
هر جا که پا گذاری در چشم ما گذار
از دوستی مساز به گردابش آسیا
خس را به مهربانی سیلاب واگذار
گرداب گوش دارد و موجش زبان دراز
تا گفتگوی دل به لب ناخدا گذار
در قتل ما به تیغ ستم احتیاج نیست
ما را به خون ناحق چشم حیا گذار
شو خاکسار اسیر به فتراک سر ببند
از گرد خویش به دام به راه هما گذار
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
شهید راز پنهان را سرافرازی نهان بهتر
خموشی در طریق ما رفیق همزبان بهتر
ره بی مطلبی دور است سامان بیشتر باید
غبار بی نشان کاروان در کاروان بهتر
برای خاطر ما شب نشینان هرکه بیدار است
ز فیض صبحدم بیخوابی آن پاسبان بهتر
ادب رنگین بهار گلشن حسن دل آشوب است
ز باغ بی صفا افسردگیهای خزان بهتر
اسیر از دفتر کین عزت آیین مصرعی خواندم
نسیم عمر یکرنگی ز عمر جاودان بهتر
خموشی در طریق ما رفیق همزبان بهتر
ره بی مطلبی دور است سامان بیشتر باید
غبار بی نشان کاروان در کاروان بهتر
برای خاطر ما شب نشینان هرکه بیدار است
ز فیض صبحدم بیخوابی آن پاسبان بهتر
ادب رنگین بهار گلشن حسن دل آشوب است
ز باغ بی صفا افسردگیهای خزان بهتر
اسیر از دفتر کین عزت آیین مصرعی خواندم
نسیم عمر یکرنگی ز عمر جاودان بهتر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۳
بحر وجود محشر موج و حباب گیر
قطع نظر ز دل کن و عالم خراب گیر
از تشنگی گداخته دلها نظاره کن
عطر گلاب چاره ز موج سراب گیر
از ضعف دل بمیر و مکش منت کسی
از دود آه قوت بوی گلاب گیر
رنگ شکست دل ز رخت می شود عیان
مگشا لب شکایت و جام شراب گیر
یا جمع و خرج دفتر عالم در آب ریز
یا هر نفس که می کشی از دل حساب گیر
صید دل رمیده به افسون نمی شود
فتراک برق ساز(و) کمند از شهاب گیر
کس از شکست خویش ز دام فنا نجست
خود را مگیر ذره فزون ز آفتاب گیر
گر صدق نیت از نفست جوش می زند
از دل کن استخاره و بر کف کتاب گیر
همچون اسیر خنده زنی تا به مهر و ماه
ساغر ز نقش پای سگ بوتراب گیر
قطع نظر ز دل کن و عالم خراب گیر
از تشنگی گداخته دلها نظاره کن
عطر گلاب چاره ز موج سراب گیر
از ضعف دل بمیر و مکش منت کسی
از دود آه قوت بوی گلاب گیر
رنگ شکست دل ز رخت می شود عیان
مگشا لب شکایت و جام شراب گیر
یا جمع و خرج دفتر عالم در آب ریز
یا هر نفس که می کشی از دل حساب گیر
صید دل رمیده به افسون نمی شود
فتراک برق ساز(و) کمند از شهاب گیر
کس از شکست خویش ز دام فنا نجست
خود را مگیر ذره فزون ز آفتاب گیر
گر صدق نیت از نفست جوش می زند
از دل کن استخاره و بر کف کتاب گیر
همچون اسیر خنده زنی تا به مهر و ماه
ساغر ز نقش پای سگ بوتراب گیر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
دست اگر داری بغیر از دامن صحرا مگیر
پرنیان خار تا باشد به مسند جا مگیر
گرد خاطرها مگرد و راه بر گلها مگیر
در دل یاریم از این خوشتر سراغ ما مگیر
ناتوانی قوتی دارد که خارا موم اوست
کوهکن را در حساب مردم دانا مگیر
زور بازوی نزاکت عرض عزت می برد
پنجه با خورشید اگر گیری به استغنا مگیر
گر در افتد قطره با دریا که نقصان می کند
نکته بیجا به حرف مردم دانا مگیر
کی خبر دارد درون خانه از بیرون در
دیده ای داری سراغ ره ز نابینا مگیر
سایه خار تعلق آتش افروز دل است
الفت آسان نیست با دنیا و مافیها مگیر
جذبه کامل نداری دل به سختی سوختی
نیستی آتش گلاب از شیشه دلها مگیر
زحمت میدان مده گر نیستی غالب حریف
مرد کشتی چون نه ای جز در کناری جا مگیر
نیست آسان قبضه اهل قناعت خواستن
یا بگیر و بر سر صد آرزو زن یا مگیر
گوشه گیری خویش را رسوای عالم کردن است
گر سر شهرت نداری شیوه عنقا مگیر
قدر نشناس دل دیوانه خویشی اسیر
حیف از این آیینه زنگ مردم دنیا مگیر
پرنیان خار تا باشد به مسند جا مگیر
گرد خاطرها مگرد و راه بر گلها مگیر
در دل یاریم از این خوشتر سراغ ما مگیر
ناتوانی قوتی دارد که خارا موم اوست
کوهکن را در حساب مردم دانا مگیر
زور بازوی نزاکت عرض عزت می برد
پنجه با خورشید اگر گیری به استغنا مگیر
گر در افتد قطره با دریا که نقصان می کند
نکته بیجا به حرف مردم دانا مگیر
کی خبر دارد درون خانه از بیرون در
دیده ای داری سراغ ره ز نابینا مگیر
سایه خار تعلق آتش افروز دل است
الفت آسان نیست با دنیا و مافیها مگیر
جذبه کامل نداری دل به سختی سوختی
نیستی آتش گلاب از شیشه دلها مگیر
زحمت میدان مده گر نیستی غالب حریف
مرد کشتی چون نه ای جز در کناری جا مگیر
نیست آسان قبضه اهل قناعت خواستن
یا بگیر و بر سر صد آرزو زن یا مگیر
گوشه گیری خویش را رسوای عالم کردن است
گر سر شهرت نداری شیوه عنقا مگیر
قدر نشناس دل دیوانه خویشی اسیر
حیف از این آیینه زنگ مردم دنیا مگیر