عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۷ - خوردن لقمان میوه ی تلخ را از دست خواجه ی خود
بود لقمان نیکبختی را رفیق
خدمتش را ملتزم در هر طریق
آن یکی در خدمت این پی سپر
این مرآن را مهربانتر از پدر
خواجه را ناطور روزی بهر خوان
یک گوارا میوه آورد ارمغان
میوه ی چند از گواران ذوالمنن
داد لقمان را بدست خویشتن
گرچه انعام تو جان پرور بود
گر ز دست خود دهی خوشتر بود
بلکه تیغ از دست تو بر سر مرا
خوبتر از تاج و از افسر مرا
زخم از دستت ز مرهم خوبتر
زهر از تریاق جان محبوبتر
خورد لقمان میوه ها را با نشاط
هر یکی خوردی فزودی انبساط
از نشاطی کز جبین او نمود
خواجه را در میوه صد رغبت فزود
رغبت هم کاسه رغبت زاستی
اندرین پنهان در آن پیداستی
چون یکی زان میوه برد اندر دهن
شد مزاق خواجه زان تلخ و وژن
دیگری برداشت دیدش تلختر
طعم حنظل پیش طعمش نیشکر
یک گوارا میوه ای در آن گوار
می ندید آن خواجه بهر خواجه یار
گفت لقمان را که ای شمع وثاق
چون فرو بردی تو این زهر از مذاق
ای عجب ای زهر خوردی چون شکر
نی بر ابرو چین و نی بر رخ اثر
چون چشیدی با نشاط این صبر را
آفرین این طاقت و این صبر را
گفت لقمان سالیان بس دراز
من شکرها خوردم از دست نیاز
گر یکی تلخی از آن دستان چشم
کی روا باشد که رو درهم کشم
کام من شیرین از آن کف سالهاست
لحظه ای هم تلخ اگر باشد رواست
خورده ام شیرینی از دستت مدام
گو یکی تلخی خورم زان ای همام
بس حلاوت از تو در کامم بود
زهر اگر آنجا رسد شیرین شود
این دهانم از تو شد کان شکر
حنظلی بخشد کجا آنجا اثر
الغرض آن مرد عارف در طلب
بر دری برداشت دست آن نیم شب
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۸ - در بیان قطع شدن دست عارف در آن شب
کدخدای خانه دادش یک دو نان
نانها بگرفت و چابک شد روان
از قضای آسمان آن چند روز
سرکشیده دزدهای خانه سوز
دزدها شبها به بیداری همه
سر برآوردی به عیاری همه
خانه ها برچیده در شبها بسی
آتش افکنده به جان هرکسی
بوده شاه شهر از این ره خشمناک
میرشب در جستجو در هر مغاک
با عسس هم شاه در خشم و غضب
هم عسس از بیم در جد و طلب
اتفاقاً عارف اندر رهگذار
گشت با فوجی ز شب گردان دچار
عارف اندر جامه منکر روان
چشم آنها کور از دیدار جان
جان عاری هست خورشید جهان
چشم ظاهر دیده ی خفاش دان
دیده ی خفاش کی دید آفتاب
زین سبب شد چون عسس شب با شتاب
چون عسسها جمله شبکوران بدند
لاجرم از دید جان کوران بدند
عابد صد ساله را نشناختند
رو بسوی او ز هر سو تاختند
دزد عارف را ندادند امتیاز
سوی او کردند ترکان ترکتاز
کی ز عیاریت شهری پر ستوه
ما طلبکار تو اندر شهر و کوه
چند سوزی مردمان را خانمان
چند آتش افکنی بر هر دکان
حلم یزدان گرچه ستاری کند
آبرویت را نگهداری کند
لیک تا نگذشته از حد کار خود
لطف و حلم تو بود ستار خود
پرده برگیرد چه از حد بگذرد
دست قهرش پرده ها را بردرد
هیچ دزدی را خدا رسوا نکرد
تابهای دست استیفا نکرد
جمع شد چون قیمت دستان او
فاش می گردد سرّ پنهان او
خانمان مردمان را سوختی
تا بهای دست خود اندوختی
کامشبت قهر خدا رسوا نمود
هم گرفتارت به چنگ ما نمود
دستت اکنون هست بر تن بی بها
بایدش کردن به حکم حق جدا
پس کشیدندش بسوی میرشب
کاین همان دزدی که می کردی طلب
این همان خانه برانداز جهان
این همان ویران کن هر خانمان
میر شب را چون برآن افتاد چشم
شعله ور گشتش سعیر قهر و خشم
همچو آن دوزخ که گردد شعله ور
مجرمان را چون بر آن افتد گذر
داد فرمان بی توقف آن امیر
تا جدا کردند دست آن اسیر
دست او را از بدن کردند دور
کاین بدن صابر بود این کفور
دست خود بگرفت آن مرد خدا
دورافکندش چه شد از تن جدا
هین برو ای کف ازین تن دور شو
چون بسوی غیر رفتی هان برو
چون بسوی مردگان گشتی بلند
باش مرداری کف ناارجمند
چون گرفتی طعمه از این ناکسان
طعمه باید باشی از بهر سگان
هین برو ای بیوفا دست از برم
هین مزن دیگر تو حلقه بر درم
ما شهنشاهیم و شاهانمان گدا
جز شهان را نیست ره بر خوان ما
از گدایانت گدایی عار نیست
بعد از اینت بر در ما بار نیست
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۹ - حکایت عاشقی که معشوق او را از بام افکند
بر لب بامی یکی عاشق نشست
دیده بر دیدار آن معشوق بست
محو شد در یار و از خود بیخبر
گفت معشوقش که آن سو کن نظر
بین جمال آن نگار نازنین
کن تماشا قدرت حسن آفرین
خوبرو گر اوست پس من چیستم
بلکه او گر هست پس من نیستم
عاشق مسکین نظر آن سو فکند
تا ببیند آن نگار ارجمند
دست زد معشوقش افکندش ز بام
گفت رو رو عاشقی بر تو حرام
نام عشق و عاشقی بر خود منه
تو هوسناکی سرت بر خاک نه
گر تو بر من عاشقی ای بیوفا
من برابر بودمت نی از قفا
گر نه بازاری و هرجا نیستی
از قفا در جستجوی کیستی
چون تو هرجایی برو در خاک باش
دفتر عشق از نشانت پاکباش
چون هوسناکست چشمت کور به
از جمال نازنینان دور به
دیده ای کو خواست بیند دیگری
نیست لایق زان رخ ما بنگری
دیده ای کو بنگرد اغیار را
کی تواند دید روی یار را
دیده ای کو دید جز دیدار ما
کی سزاوار است بر رخسار ما
دیده چون هر زشت و زیبا بنگرد
کی سزد بر چهره ی ما بنگرد
تا بخون دل نشویی دیدگان
نیست محرم بر جمال دلبران
گوش از آن آواز بهره ور نشد
از حدیث دیگران تاکر نشد
تا ز نام غیر او ابکم نشد
نام او را همزبان محرم نشد
یار بس نازک مزاج است و غیور
غیر او از محفل خودساز دور
دیده از دیدار جز او کور کن
پس ز نور روی او پر نور کن
پنبه نه در گوش خود اندر صدا
بشنو آنگه نغمه های دلربا
جز ز نام او زبان کوتاه کن
خویش را پس همزبان شاه کن
گر دل از جز یاد او خالی کنی
مخزن انوار اجلالی کنی
صفه ی دل را که ایوان صفاست
بین دست عالم قدسش قضاست
رفت و رو کن از خس و خار جهان
پاکسازش از خیال این و آن
مسند افکن اندر آن انگه ببین
شاه خوبان را در آن مسند نشین
چون جدا شد دست عابد زان میان
آن یکی بشناخت او را در نهان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۰ - در بیان شناختن شخصی آن مرد عارف را
بانگ زد کی رو سیاهان عنود
زد گریبان چاک و رخساره شخود
این گرفتاری که در چنگ شماست
دزد نبود این فلان مرد خداست
این چراغ خلوت اهل حق است
در ظلام دهر نور مطلق است
ای عجب کاین نور را نشناختند
تیغ ظلم و جور بر او آختند
اندک اندک آن خبر کردند فاش
بر در و دیوار افتاد ارتعاش
پادشه از حادثه آگاه شد
جانب بازار از خرگاه شد
پابرهنه آمد آن شاه سترگ
تا سیاستگاه آن مرد بزرگ
دید او را غرق خون خویشتن
در برش جلاد با تیغ دو من
شه چو دید این ماجرا حیران بماند
هم در آندم جمله جلادان بخواند
داد فرمان هلاک شیروان
هم امیر و هم عسس هم مهتوران
مرد زاهد با کف پرخون ز جا
جست و گفت ای پادشه بهر خدا
بیگنه خون گرفتاران مریز
نیست ایشان را گناهی هیچ چیز
هر گناهی هست بر دست منست
بالله این اندر خور ببریدنست
کیفر این دست بی انصاف داد
آفرین بر دست آن جلاد باد
بر نشان بنشست تیر شست او
من بنازم تیر او و شست او
گر کف من شد جدا نبود شگفت
کیفر کفر این کف کافر گرفت
مرتد فطری بد و خونش هدر
ریخت هرکس خون او لله در
شرک آورد آن خدای پاک را
خون بباید ریخت این بی باک را
دست من می داند و من جرم او
میرشب را با عسس مجرم مگو
کار ایشان عین خیر است و صواب
باید از ایشان نمودن احتساب
بود آن خوش باد کین نابود کرد
این بگفت و شاه را بدرود کرد
با کف ببریده دست خونچکان
شکرگویان سوی خانه شد روان
بر زمین نامد ز شادی پای او
شکر حق می ریخت از لبهای او
سر همی کردی بسوی آسمان
گفت ای پروردگار مهربان
من چگونه شکر الطافت کنم
شکر لطف قاف تاقافت کنم
هر بن موی من ارگردد دهان
هر دهانش را بدی هفتصد زبان
هر زبان هفتصد لغت گویا شود
در طریق شکر تو پویا شود
کی توانم ای برون از چند و چون
آیم از یک عهده ی شکرت برون
گه فتاد از بهر سجده بر زمین
بر زمین مالید رخسار و جبین
گاه کردی رو بسوی آسمان
در سپاس و حمد بگشودی زبان
کای خدا ای لطفت از اندازه بیش
دست لطفت مرهم دلهای ریش
من فدای لطفت بی پایان تو
بنده ی شرمنده ی احسان تو
نه فلک سرگشته و شیدای توست
مست و بیخود خاک از صهبای توست
جرعه ای دادی ز شوق افلاک را
جرعه ی دیگر بسیط خاک را
آن بر قاضی کمر از شوق بست
این ز شکر عشق تو افتاده مست
در هوایت آب و باد اندر طلب
این روان و آن دوان در روز و شب
کوه برجا خشک اگر بینی درست
ایستاده در حضور و محو توست
مرغها کاندر هوا طیران کنند
در هوای عشق تو جولان کنند
ماهیان در آب و موران در حجور
طایران در شاخ و کرمان در صخور
جمله بر خوان تو مهمان تو اند
جیره خوار خوان احسان تو اند
من کجا و وصف ذات پاک تو
ای ملایک قاصر از ادراک تو
من کجا و شرح نعمتهای تو
ای دو عالم سفره ی یغمای تو
کیست آن کو غرق نعمای تو نیست
چیست آن چیزی که آلای تو نیست
نک یکی این لطف خشم آمیز بین
خشم نازآلود عشق انگیز بین
لطف کردی سوی خود خواندی مرا
از در بیگانگان راندی مرا
عشوه ای کردی و کارم ساختی
آتش شوقم به جان انداختی
مدتی این آتشم خاموش بود
سوز عشق از خاطرم فرموش بود
دامنی امشب زدی بر نار من
من فدای یار شیرین کار من
شعله ی عشق من امشب تیز شد
آتش پنهانم اخگر ریز شد
ز آب حیوان خوشتر است این آتشم
من در این آتش سمندروش خوشم
در من امشب آتشی افروختی
هرچه با من غیر عشقت سوختی
ناری آمد شد عیان صد نور ازو
شد سراپایم درخت طور ازو
نور بخشد آتش سوزان تو
تا چه بخشد روی نورافشان تو
از کفت زخمی بتن آید مرا
ساخت زخمت زنده ی سرمد مرا
وه چه زخمت راحت صد درد من
هم دوای جان غم پرورد من
وه چه زخمی مرهم صد داغ من
روضه ی من گلشن من باغ من
زخم تو هر زخم را مرهم نهد
مرده ی صد ساله را صد جان دهد
روح بخشد قالب افسرده را
زنده ی جاوید سازد مرده را
زخم تو بر جان من همیون بود
زخم تو این مرهمت پس چون بود
آتشت اینست اگر ای شاه من
هفت دوزخ باد جولانگاه من
گر بود این زخمت ای سلطان داد
تیغ تو بر تارکم جاوید باد
آتشت شمع است من پروانه ام
در هوای زخم تو دیوانه ام
هرچه خواهی آتش ای آتش فروز
در من افکن خانمان من بسوز
آتشی بر جسم و جان من فکن
ریشه ی هستی من از بن بکن
گل بود زخم تو و بلبل منم
عندلیب آسا گرفتار گلم
عاشقم من بر تو و کردار تو
جان فدای نور تو و نار تو
چون جراحت از تو باشد مرهم است
مرهم از غیر تو زهر ارقم است
درد تو بر جان من درمان بود
سیف و خنجر لاله و ریحان بود
یک جهان جانی خوش ارزان یافتم
زخم دیگر زن که چندان یافتم
این اثرهایی ز زخم و آتش است
بلکه از دست نگار دلکش است
زخم و آتش از تو چون باشد نکوست
خوی فاعل ساری اندر فعل اوست
هرچه از زیبا رسد زیبا بود
زهر از شیرین لبان حلوا بود
گرچه در دشنام صد زهر اندر است
از لب شیرین ز شکر بهتر است
بوسه ای از آن نگار پارکین
بدتر از دشنام و با دشنام بین
زخم و مرهم در بر دانا یکی ست
گر تفاوت هست آن هم اند کی ست
امتیاز این دو از فاعل بود
در میانشان فرق از این حاصل بود
چون تویی فاعل جراحت راحت است
با تو گلخن باغ و دوزخ جنت است
در میان عابد و شاه وجود
زین نمط بگذشت بس گفت و شنود
تا زمین و آسمان پرنور شد
حلقه ی کروبیان پرشور شد
در میان جان و جانان رازهاست
خامه و دفتر ورا محرم کجاست
دوست را با دوست باشد صد سخن
کی توانش گفت در هر انجمن
راستی در خلوت جانان و جان
جسم هم محرم نباشد در میان
در ستایش بود عارف تا سحر
کردم اندر طاقدیسش مختصر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۱ - تتمه احوال سید انبیا با کودکان عرب
تا بگویم باقی احوال شاه
با گروه کودکان در عرض راه
زانکه اصحابند در مسجد غمین
چشم اندر راه خیرالمرسلین
مخلصی جوزانکه اصحاب رسول
منتظر بنشسته در مسجد ملول
چون خرید آن شاه عالم خویش را
دامنش از چنگ طفلان شد رها
بحر فارغ شد ز چنگ قطره ها
مهر خود را واخرید از ذره ها
گفت گریان قدر خود نشناختم
هم بهای خویش روشن ساختم
شد معین قیمت من بی گزاف
قدر من اینست نبود جای لاف
درهمی ده بیست داد آن کاروان
در بهای یوسف بی مثل و مان
رحمت حق بر روان پاک او
ابر رضوان آب پاش خاک او
قیمت من گرد کانی شد سه چار
بنده ام آری و اینم اعتبار
این چه حلم است ای دو عالم بنده ات
از ثریا تا ثری شرمنده ات
این چه خلق است ای ملایک چاکرت
زلف حورالعین جاروب درت
زیر بار منتت کون و مکان
داده ای تن زیر بار کودکان
قیمت یک تار مویت صد جهان
می کنی خود را بها ده گرد کان
خاک پایت را شرف بر مهر و ماه
اختورانت بندگان در بارگاه
آسمان یک خیمه ی کوتاه تو
عرش و کرسی پایه ای از کاه تو
یک خریداری نمودی از کرم
بنده کردی هم عرب را هم عجم
یک دهن خواهم به پهنای جهان
یک زبان جاری بود چون عسقلان
تا سخن از وصف آن شه سرکنم
حقه گردون پر از عنبر کنم
لیک تا گفت و شنو عالم پر است
زین صدف گوشی است هرجا پر دراست
گر نخواهی شرح نور آفتاب
خلق او خشبوتر است از مشک ناب
بلکه نور آفتاب از روی اوست
نافه گر خوشبو شده است از بوی اوست
خور ز روی او کند کسب ضیا
گل رسد از او به صد برگ و نوا
آسمان رفعت ز شأن او گرفت
از وقارش کوه اطمینان گرفت
چشمها عذب از لب شیرین او است
خاک را آرام از تمکین او است
از کف او ابر باران ریز شد
از دم او بحر لؤلؤ خیز شد
سرو بهر خدمت او قد کشید
لاله باداغش ز کوهستان دمید
نی اثر از گفت گوی او شنود
کاین جهان را عطر او خوشبوی بود
هرکه گوید مدح آن سلطان دین
او ستایش می کند خود را یقین
یعنی ای یاران دلم داناستی
روی او را دیده ام بیناستی
هم من از پیرایه داران شهم
شه شناسم سرّ شه را آگهم
چون تو گویی مدح خورشید جهان
می نیفزاید کمال خور از آن
می شود روشن از آن بینایی ات
امتیاز ظلمت نورانی ات
می ستایی دیدگان خود یقین
دیده ی من روشن است از نور بین
همچنین هرکس که زیبایی ستود
شرح زیبایی خود را وانمود
داد از صدق حواس خود خبر
یعنی ای یاران نه من کورم نه کر
هم دلم دانا و جانم روشن است
گفتهای من گواهان منست
همچنان که آن دگر یک کز گزاف
از قبول و رد شد اندر اعتساف
گر نکوهش کرد گر خواند آفرین
نی مطابق بود او با حق نه این
خویشتن را ضایع و نابود کرد
نزد دانا خویش را مردود کرد
گفتهای او گواه عیب او ست
از توراوش فهمی آب اندر سبو ست
بوی پنبه سوزت آمد در دماغ
دانی اندر جامه ات افتاد کاغ
عالمی در محفل تدریس بود
در مسائل ماهر و بی ویس بود
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۲ - حکایت مدرسی که به جهت حضور شخصی که او را عالم تصور کرد درس نگفت
جمله شاگردانش اندر حاشیه
بود او چوپان و ایشان ماشیه
از در آمد ناگهان باکش و فش
یک هیولایی موقر شیخ وش
بر سرش عمامه ای چون گرز سام
در برش هم جبه ای کافور فام
آمد از در چست و بر مسند نشست
رنگ از روی مدرس رخت بست
کاین حریف من مگر رسطاستی
یا ابونصر است یا قسطاستی
از پی تعظیم او از جای جست
هر دو زانو را دوته کرد و نشست
هم خبر هم مبتدا فرموش کرد
پس زبان از کیف و کم خاموش کرد
از ادب با بیم ترک درس گفت
لب فرو بستند از گفت و شنفت
چون به استادی رسی خاموش باش
لب ببند و پای تا سر گوش باش
دم مزن در نزد استاد هنر
پیش جالینوس نام طب مبر
از شجاعت در بر حیدر ملاف
بی محابا پا منه اندر مصاف
در بر لوطی تو رقاصی مکن
با نهنگ بحر غواصی مکن
تا حریف خویش نشناسی درست
حمله سوی او مکن چالاک و چست
آن مدرس ساعتی خاموش بود
هم ز رنج و درد پا در جوش بود
عاقبت رو کرد سوی آن حریف
سر فرو افکند با نطق لطیف
گفت مولینا چرا دارد سکوت
می نبخشد روح ما را هیچ قوت
نیست قوت روحها قوت خلیص
زینت جان نی سراویل و قمیص
روحها را شد حیات از فضل و علم
زیور آنها حیا و جود و حلم
گفت گویم از چه ای شیخ جهان
گفت دانی آنچه روشن کن بیان
ما همه گوشیم بر فرمان تو
تشنه لب بر جرعه ی عنوان تو
گفت مولینا که ای استاد فرد
روزه را کی می توان افطار کرد
گفت هنگام غروب آفتاب
هست افطار صیام آنگه صواب
گفت آیا چیست حکم آن جناب
تا سحرگه گر کسی ماند بخواب
گفت باید روزه بودن تا سحر
کاشکی کردی سخن سر زودتر
گفت آیا با چنین فضل و کمال
شیخ ما را در چه باشد اشتغال
گفت من شرع شریف ساوه ام
با همه فضل اندر آنجا یاوه ام
گفت اندر کمره ام شرع شریف
با همه فضل و هنر آنجا نحیف
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۳ - بقیه حکایت آن جاهل در مجلس درس شیخ کامل
گفت چون شرع شریف استی کنون
پای خود را من کشم ای ذوفنون
هرکه را شرع شریف آمد لقب
پاکشیدن پیش او باشد ادب
کاشکی زین پیشتر گفتی سخن
وارهانیدمان ز قید هر محن
این زبان آمد دلت را ترجمان
چونکه دل نادان بود مگشا زبان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۴ - اشاره به حدیث انماالمرء مخبو تحت لسانه
زین سبب فرمود شاه انس و جان
کل مرء قدخبی تحت اللسان
دل بود چون چشمه و نهری زبان
باشد آب چشمه اندر جو روان
حال آب چشمه از جو باز جو
کان تورا آگاه سازد مو به مو
آب چشمه چونکه عذبست و فرات
باشد آب نهر را شهد و نبات
آب چشمه چونکه باشد تلخ و شور
عذب و شیرین کی بود آب نهور
سرّ دل را ترجمان باشد زبان
حال این پیدا شود از قال آن
این زبان غماز اسرار دلست
این زبان مرآت رخسار دلست
ای بسا دل کز زبان برباد رفت
صد نسب از یک سخن از یاد رفت
دل بود نخلی برش گفتارها
میوه های دیگرش کردارها
دل درختی دان ز سروستان جان
جمله اعضا و جوارح شاخ آن
میوه ی آن شاخها قول و عمل
حال ذاک الاصل فی الاثار حل
دل صنوبر بی ثمر در باغ خواست
این صنوبر شکل را بس میوه هاست
شاخها گسترده آن بیحد و مر
هریکی زان شاخها را صد ثمر
عرق آن شاخی است با دل متصل
سوی شاخ آمد از آن عرق آب دل
هست دل آبشخور آن شاخها
هست در دل شاخها را باخها
همچنانکه دل خورد آب از خیال
عرق دل را با خیالست اتصال
آب دل از چشمه ی اندیشه هاست
در شبح اندیشه دل را ریشه هاست
بر درش ز اندیشه باشد نخل دل
آب از آن سرچشمه باشد متصل
گر بود اندیشه نور آفتاب
دل تورا اصطبلکی باشد دواب
ور بود اندیشه ات جنگ و جدال
دل نباشد هست میدان قتال
ور بود اندیشه ی تو خار و خس
دل بود دهلیز پرخاری و بس
هان و هان اندیشه ی اندیشه کن
چاره ی آبشخور آن ریشه کن
تاکند جذب آب شیرین فرات
باشدش با قند و با شکر نبات
هم رباید آب شیرین شاخها
وارهی از جمله ی وژواخها
هم شود آن آب ساری در ثمار
میوه های خوش اکل آرند بار
میوه ها آرند شیرین و لطیف
هم شتا و هم ربیع و هم خریف
بلکه خود سر تا بپا شکر شوی
هم گلستان هم مه انور شوی
پاس میدان و خیال خویش دار
هم نگهبانها در آنجا برگمار
تا نگردد ملعب طفلان کوی
اندران تا زنده با چوگان و گوی
سرکش است این توسن فکر و خیال
در گذرگاهش دهارات و تلال
بی عنان او را درین ره سر مده
چون عنان کردی عنان از کف مده
وهم بی پروا مکن بر آن سوار
کاین نپوید جز ره عطب و بوار
وهم بی پرواست مگذارش یله
فارغش مگذار از دام و تله
قلعه دل را حصاری دان حصین
اندر آن شهزاده ی مسند نشین
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۹ - در بیان حدیث العقل ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان
عقل می دانی چه باشد ای پسر
آنکه باشد سوی جنت راهبر
عقل می دانی چه باشد ای رفیق
آنکه برهاند تورا از هر مضیق
عقل همراهی بود سلطان شناس
می شناسد شاه را در هر لباس
عقل را باشد دوچشمی دوربین
وز هزاران میل چشم دوربین
دیده ای دارد حجب سوراخ کن
پرده ها را بر درد از بیخ و بن
دیده ی بس تیزبین دیدار جوی
در شب دیجور نقش پای جوی
دیدهای عقل باشد شاه بین
شاه را بی پرده اندرگاه بین
پایگاهش را در ایوان جلال
عرش در ایوان او صف نعال
شاه را بیند به حکمت حکمران
بر مکان و لامکان حکمش روان
در حریمش ذره ای بی یار نیست
ذره ای از کار او بیکار نیست
چرخ را بیند کمر بسته وشاق
مهر و مه را هم دو مشعل در رواق
بر در او شب یکی زنگی غلام
صبح رومی بچه ای کافور فام
شاه را با هر گدا بیند عیان
می نبیند هیچ تن را بی روان
عقل را باشد دو گوش حق نیوش
گوشها دارد به آواز سروش
می نیوشد گوش او ذکر ملک
هم نوای نغمه ی سوق فلک
سر ما من شیئی الا یافته
حمد و تسبیح حصارا یافته
عقل را باشد زبانی راست گوی
هر سخن را بی کم و بی کاست گوی
حکمتش از لب فرو ریزد جواب
فهو عین الصدق ینبوع الصواب
عقل را پایی بود گردون نورد
پیش پایش پست سقف لاژورد
پایهای عقل باشد عرش پوی
عرش را در یک قدم تا فرش پوی
عقل جان را سوی جانان می برد
قطره ها را سوی عمان می برد
عقل جانت را رها سازد ز غم
هم دل از اندوه و هم تن از سقم
هم بود در روز وحدت یار تو
هم بود در شام غم غمخوار تو
هرکه را عقل و خرد انباز شد
بر رخش درهای شادی باز شد
هرکه را در خورد اینها داده اند
هرچه او را داد باید داده اند
گر تورا همت شکم پروردن است
جمع آن و این برای خوردن است
هم مزاج گاو و خر باشی یقین
پیش و بالایی برای خود گزین
آخوری از بهر او بنیاد کن
وز علف زاران هم او را یاد کن
هرکجا بینی خری در آخوری
یاد او کن کز جوانی برخوری
ور تورا همت به خلق آزاری است
حمله ی دریدن خونخواری است
خویش را بشناس هستی از سباع
انما الاجناس یعرف بالطباع
سوی مردم حمله چون آری سگی
ور زنی زخمی سگی پس بدرگی
عفعف سگ دان همه دشنام خود
حک کن از دیوان مردم نام خود
ور بدرّی یا تو گرگی یا پلنگ
هست انسان را ز هم نامیت ننگ
همچنان خود را از اینسان کن قیاس
خویش را از طبع و خوی خود شناس
نزد دانایان بود این آشکار
ای صفایی این سخن را واگذار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۰ - در بیان اینکه وهم از حزب شیطان است
مخلصی از این مراحل باز جوی
کار وهم و قلعه ی دل را بگوی
روح را بهر خلافت پادشاه
جانب جسمانیان بنموده راه
شهر بند تن نشیمن گاه او
صفه ی دل مستقرگاه او
عقل را گفتا مهین دستور باش
شرع را گفتا چراغ نور باش
ای غضب تو شحنه ی درگاه باش
ای حیا تو پرده ی خرگاه باش
هان و هان ای وهم حیلت گر تو هم
حیله جو در جلب خیر و دفع غم
تیزبینی تو دقایق باز جوی
چونکه جستی با خلیفه بازگوی
ای خیال احوال را تحویل گیر
حافظ تو شغل گنجوری پذیر
ای نیاز و عجز و اقرار و فغان
ناله و زاری آب دیدگان
جملگی باشید نزد پادشاه
از گناه این خلیفه عذرخواه
ای جوارح راه خدمت پیش گیر
ای قوی دامان خدمت را بگیر
جملتان اندر بر آن روح پاک
سر گذارید از پی خدمت به خاک
هین مکن پی شور عقل ای روح کار
کار را با عقل دانا دل گذار
هین تو هم ای عقل راه شرع گیر
آنچه شرع آگهت گوید پذیر
جمله تان شهزاده را یاری کنید
قلعه ی دل را نگهداری کنید
مستقرگاه روح است این حصار
باز داریدش ز دشمن زینهار
دشمنان هستند افزون از شمار
در کمین بنشسته در دور حصار
تا بگیرند این حصار بی نظیر
تا نمایند آن خلیفه حق اسیر
عقل را در چاه ظلمانی کنند
پس در آن اقلیم ویرانی کنند
عقل را دور افکنند از بزم روح
پس بر او بندند ابواب فتوح
هم ببندندش ره افلاک را
هم ره آمد شد املاک را
دور او گیرند پس اهریمنان
سوی خود خوانند او را هر زمان
تا بسوی خود کشند آن شاه را
منخسف سازند چهر ماه را
پس وزیر و پیشکار و پاسبان
دیو اهریمن کنندش ای فغان
هرکه زان دیوان کلان و زفت تر
بهر دستوری همی بندد کمر
خوی او در روح ظاهرتر شود
روح قدسی دیو را مظهر شود
آن یکش دستور دیو و حرص و آز
وان دگر یک دیو امید دراز
وان یکی اهریمن کبر و غرور
شد وزیرش کرد آثارش ظهور
آن دگر را دیو شهوت رهنما
وان دگر را دیو مکر و حیله ها
آن یکی اهریمن ظلمش وزیر
وان ز دیو غل و غش منت پذیر
آن یکی دیو خیانت رهزنش
وان نفاق اموزد از اهریمنش
هریکی را زین نمط دیوی لعین
می شود در ملک دستور مهین
عاقبت آن همنشینی و وداد
می شود منجر به وصل و اتحاد
خود شود آن روح دیوی و چه دیو
هم ز مکرش جمله دیوان در غریو
روح گردد عاقبت اهریمنی
بلکه صد اهریمن از مکر افکنی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۱ - در بیان اهریمن نفس
خود شود شیطان چه شیطان ای امان
گشته شیطان طفل ابجدخوان آن
فخر از شاگردیش شیطان کند
مشکل شیطان همه آسان کند
همچو آن هیزم که شد از قرب نار
آتش سوزنده با دود و شرار
روح همچون گشت با شیطان قرین
می شود انجام شیطان لعین
هم بود خود مصدر کفر و نفاق
هر فسادی را هم از وی اشتقاق
نیست شیطان را به او کاری دگر
خود بود شیطان و از شیطان بتر
او بعصیان گر چه شیطان درکمند
در فساد او گرچه اهریمن به بند
دیو دست از امرونهیش بازداشت
هم فساد کار او با او گذاشت
چون ورا اماره ی مکاره دید
جان او از امر و نهیش آرمید
با خبر باش ای رفیق هوشیار
تا نیابد دست دشمن در حصار
هان و هان زین خادمان غافل مباش
غافل از این هادمان دل مباش
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۲ - در بیان راه تسخیر شیطان حصار دل را
خاصه وهمی کان ز جنس آتش است
زین رهش نسبت به دیو سرکش است
اصل دیو و دد هم از آتش بود
هرچه از آتش بود سرکش بود
هم غضب هم از سلال آذر است
آذر ایشان را پدر هم مادر است
زین ره ایشان راست با شیطان نسب
روح را هستند دشمن زین سبب
لیک تا باشد خرد منزل نشین
روح را باشد وزیر راستین
طوعاً و کرهاً بقیدش اندر است
روح را خواهی نخواهی چاکر است
لیکن از هم جنسی اهریمنان
هستشان با اهرمن میلی نهان
ره نمایند اهرمن را سوی دل
صد پیام آرند از وی متصل
وهم آرد بهر خدام حصار
هر زمانی وعده های بیشمار
از هوا آرد سوی دل مژده ها
وز هوس او را نماید جلوه ها
محفل آراید همی در بزم دل
اندر آن بنشسته خوبان چکل
لعبتی را گاه آراید چو مهر
پیش نفسش پرده برگیرد زچهر
گه کند از سیم و زر خروارها
پیش نفس آرد از آن قنطارها
گه کند صد چشمه در صحرا روان
گه ز روم و هند آرد کاروان
گه توراشد دشمنی سینه شکاف
نفس را با او گذارد در مصاف
در گه و بیگاه در شام و سحر
همنشین نفس سازد این صور
اندک اندک خو کند نفس نفیس
با هواها و هوسهای خبیس
جفت گردد روز و شب با این صور
در نماز و طاعت و در خواب و خور
زان خیالاتش نباشد انفکاک
سوی دلشان او رود بی بیم و باک
تا شوند از مدخل و مخرج خبیر
راهها یابند از بالا و زیر
عقل دوراندیش را غافل کند
رخنه ها اندر حصار دل کند
عقل گوید روح را کی شه بتاز
زین رفیقان الحذار و الحذار
ای خدا از این رفیقان الحذر
این سپاه دشمن است ای بیخبر
در حصار دل مده ره زینهار
این گروه حیله ساز نابکار
نفس محو جلوه های آن صور
پند عقل او را کجا بخشد اثر
نفس مسکین محو شیطان هوشیار
غافل از این کاروان در فکر کار
هر خیالی راست دیوی همعنان
آید این بیداد آن از پی نهان
تا هوایی را به دل افتد گذار
هست دیوی را در آن منزل قرار
چون هوا در خانه ی دل راه یافت
راه آنجا در گه و بیگاه یافت
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۳ - در تفسیر آیه مبارکه و من یعش عن ذکرالرحمن الی آخر
یاد حق بربندد از آن خانه رخت
مرغ رحمت بر پرد از آن درخت
چون دل از یاد خدا غافل شود
دیو اهریمن در آن داخل شود
چون شود داخل بگیرد آن حصار
قدسیان گویند اینک الفرار
همرهان قدس یاران وطن
روح را بدرود گویند آن زمن
رخت از آن ویرانه ده بیرون کشند
روح را در چنگ اهریمن نهند
روح ماند هم غریب و هم اسیر
دیو گردد هم امیر و هم وزیر
ساحت دل جای اهریمن شود
صفه ی جم دیو را مسکن شود
طوطیان آهنگ هندستان کنند
جایشان زاغ و زغن جولان کنند
گرگها را چون رسد آنجا قدم
آهوان سوی تتار آرند رم
گلشن دل را رسد گاه خزان
بگذرد زان صرصری دامن کشان
یک سمومی بگذرد بر آن چمن
هم بسوزد لاله و هم نسترن
بگذرد سیلی سیه برآن دیار
بر کند از بیخ و از بن آن حصار
مأمن دزدان شوی مشکوی شاه
اندر آن شیطان فرازد بارگاه
روح را سر پا نهند زنجیرها
در هلاک او کنند تدبیرها
بر سر او آرد آنچه هیچکس
بر سر دشمن نیارد یکنفس
گوشه گیرد عقل و گرید زار زار
بهر آن شهزاده ی والاتبار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۰ - تتمه داستان طوطی و شاه
خورد چون طوطی فریب زاغ شوم
روز و شب شد هم نشین با فوج بوم
رفت از یادش نوای طوطیان
شد زبانش بسته زان نطق و بیان
از گل و از گلستان دلگیر شد
از نبات و قند و شکر سیر شد
کرد ایوان شهان را خیر یاد
شد درخت و باغ و بستانش زیاد
بال رنگارنگ او بر باد رفت
بال افشاندن ورا از یاد رفت
جا گرفت اندر خرابی تنگ و تار
بسترش گه خاک و گه خاشاک و خار
در خرابی بی پر افتاده به خاک
داده تن تنها و بی کس در هلاک
کنج تنهایی فتاده لوت و عور
دور او بگرفته هر سومار و مور
بال و پر بشکسته پیکر ناتوان
دیده ها بر کنده ببریده دهان
قصه ی این طوطی مسکین درست
سربسر احوال مرغ جان توست
آن جزیره این جهان بیوفاست
وندران آن پیر دانا عقل ماست
آن هواها فوج بومند اندر آن
در کمین بنشسته بهر مرغ جان
اهل دنیا دیو و اهریمن همه
همچو بومانند اندر دمدمه
ز اهل دنیا ای برادر الحذار
الحذار از این گروه دیوسار
تابکی با اهل دنیا در خصام
روز و شب از بهر دانگی از حرام
نی خبرداری ز مبدء نی معاد
نی کنی از روز مرگ خویش یاد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۱ - حکایت شخصی که به چاه رفت و در ته چاه اژدها دید
سخت ماند داستانت ای عمو
قصه ی آن را که در چه شد فرو
در بیابان آن یکی می رفت فرد
شیر مستی دید او را حمله کرد
هرکه او تنها سفر کرد ای رفیق
صد خطر پیش آمد او را در طریق
کی تواند دید او جز یک جهت
از جهان دیگرش آید سمت
آن جوان بگریخت از شیر غرین
با دل صد بیم وحشت را قرین
رشته امید او بگسیخته
دید در چاهی رسن آویخته
آن رسن بگرفت و اندر چاه شد
تا لب چه شیرش از همراه شد
بر سر چه شیر نر بنشست و او
قطره آسا اندر آن چه شد فرو
نیم راه چه چو طی کرد آن پسر
بر نشیب چاه افتادش نظر
اژدهایی دید بگشوده دهان
منتظر تا طعمه سازد آن جوان
هوشش از سر رفت و رنگ از رخ پرید
خون دل از دیده اش بر رخ دوید
ناگهانش آمد آوازی به گوش
سوی بالا دید و دید آنجا دو موش
از پی قطع رسن اندر جدل
تقطعان الحبل جذه بالعجل
ریسمان را می بریدند ای ودود
رشته عمرش همی برند زود
آه تا بینی رسن بگسیخته
خون این بیچاره در چه ریخته
آه تا بینی فتد در قعر چاه
طعمه گردد اژدها را آه آه
چونکه دید آن ماجرا را آن جوان
ماند مسکین زار و حیران در میان
داد از حیرت خدایا داد داد
حیرتم زنجیرها بر دل نهاد
حیرتوست آن کو جگرها خون کند
عقل را حیرت ز سر بیرون کند
آنکه شد تا سوی مقصد شاد شد
آنکه شد مأیوس هم آزاد شد
آن یکی بیمار و او رست از مرض
جان او شد شاد و حاصل شد غرض
وان دگر مردش مریض آزاد شد
شد دو روزی هم غمش از یاد شد
ماتم آن دارد که اندر حیرت است
نی مریضش را اجل نی صحت است
زین سبب بیمار داری ای پسر
نزد دانا شد ز بیماری بتر
وان یکی فهمید معنی را درست
لاله های شادیش از سینه رست
وان دگر مأیوس از فهمیدن است
فارغ است و در پی خوابیدن است
آنکه نی فهمید و نی مأیوس شد
سینه اش زندان صد مفروس شد
نی مزه از خواب بیند نی ز خور
خون خورد از اول شب تا سحر
آن یکی بگرفت تخت و شاه شد
بی تحیر بر فراز کاه شد
وان دگر یک ترک تاج و تخت کرد
فکر کار آب و نان و رخت کرد
هریکی را بهره ای از راحت است
وان آن مسکین که اندر حیرت است
زین سبب آن افتخار عالمین
قال ان الیأس احدی الراحتین
هرکه باشد در میان خوف و بیم
باشدش پیوسته دل از غم دونیم
همچو آن مسکین که اندر چاه شد
ز اژدها و موشها آگاه شد
مانده مسکین واله اندر کار خویش
با دلی صد چاک و جانی ریش ریش
در میان چه نگون آویخته
جای اشک از دیده ها خون ریخته
دید ناگه خیل زنبور عسل
در کمرگاه چه ایشان را محل
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۲ - در بیان عسل خاک آلوده در وسط چاه و مشغول شدن به آن
انگبینی از دهانشان ریخته
انگبین با خاک و زهر آمیخته
انگبینی همچو سود این جهان
اندر او صد سوگ و صد ماتم نهان
شهد دنیا را سراسر زهر بین
مهر او را پای تا سر قهر بین
صحتش را صد مرض در بر بود
راحتش را رنجها مضمر بود
شد به آن خاک و عسل آلوده شاد
اژدها و موش و شیرش شد زیاد
شد فراموشش که اندر چاه چیست
لب گشوده منتظر از بهر کیست
یا چرا آن شیر با صد اهتمام
پهن کرده بر رسن و بگشوده کام
شد فراموشش که تا بینی رسن
قطع گردد تار تارش بی سخن
در نظر جز انگبینش هیچ نی
در دلش اندیشه تاب و پیچ نی
آن رسن بگرفته با یکدست خویش
دست دیگر سوی شهد آورد پیش
شهد نی بل خاک شهدآلوده ای
بلکه از سم توده اندر توده ای
نوش نی بل نیش جان فرسا همه
نی دوا بل زهر دردافزا همه
تا ربودی لختی از آن نیش و نوش
می رسیدش بر بدن صد نیش و نوش
می نخوردی او یک انگشت عسل
تا ز زنبوران ندیدی صد خلل
گه گزیدندی لبش را گه دهان
گاه خستندی کفش را گه بنان
الغرض با خیل زنبوران به جنگ
گه گرفتی شهد ز ایشان گه شرنگ
هست این دنیا چه و عمرت رسن
روز و شب هستند موشان بی سخن
رشته ی عمر تورا لیل و نهار
پاره سازد لحظه لحظه تار تار
اژدها قبر است بگشوده دهان
منتظر تا پاره گردد ریسمان
مرگ باشد شیر مست پرغرور
تا کشد جان تورا از تن به زور
مال دنیا انگبین و اهل آن
جمله زنبورند نی بل برغمان
از پی این شهد زهرآلوده چند
در جدل با ریشمالان ای لوند
شهد نبود زهر جانفرساست این
نوش نبود نیش دردافزاست این
مهربانان نیستند این دوستان
دشمنانند ای برادر دشمنان
مار می نشناسی از مار اندرت
بی تفاوت هست کحل زاورت
مار داری نزد مار اندر مرو
کحل همچو غره ی زاور مشو
بر دکان در گور ازین مار اندرند
دیدگان و سینه ی زین زاورند
ز اهل دنیا تا توانی ای عزیز
میگریز و میگریز و میگریز
زین رفیقان ای برادر الفرار
هین مگوشان یار میگو دامیار
آدمی زین غولساران دور به
دیده از دیدار ایشان کور به
هین مرو از راه و از دستانشان
عهدشان بشکن مبر پیمانشان
کاین حریفان دستها را بسته اند
دست و بازوی یلان بشکسته اند
من که بودم اندرین میدان کار
پهلوانی چابکی ضیغم شکار
دست و پایم را ببین چون بسته اند
پیکرم از تیر و خنجر خسته اند
من که اندر بزم دانایی همی
خویش را رسطا و لوقا خواندمی
بین که دست آموز طفلان گشته ام
در میانشان واله و سرگشته ام
من که گر بگشودمی شه بال را
دیدمی در سایه ام میکال را
رشته های دام بین برپای من
گه قفس گه دام بنگر جای من
گر تو هم گردیدی ای جان رامشان
اوفتادی همچو من در دامشان
مخلصی دیگر نیابی زین فتن
گر شوی صدبار عاجزتر ز من
نبودت هرگز رهایی یک زغنگ
همچنین کز آدمیزادان پلنگ
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۳ - حکایت زبون شدن پلنگ در دست آدمیزاد
آن شنیدستی پلنگی شیرگیر
آمد از کهسار سیل آسا به زیر
ناگهانش گربه ای آمد به پیش
گربه ای زار و نحیف و سینه ریش
گربه ای بس لاغر و بیتاب و توش
گربه ای عاجز چو پیش گربه موش
گفت با گربه پلنگ زورمند
کاینچنین زار از چئی ای مستمند
اینچنین زار و نحیف از چیستی
تو مگر از معشر ما نیستی
هستی ای مسکین تو از جنس سباع
هم سباع و هم بهر مرزی مطاع
هین بگو کو پنجه ی شیر اوژنت
وان برو بازوی نخجیر افکنت
هین بگو ای گربه کو کوپال تو
کو تنومندی تو کو یال تو
ناتوانا تن تو مسکین از چه ای
عاجز و بیچاره چندین از چه ای
زور و بازوی کدامین مهترت
کرده تا این حد زبون و کهترت
گربه فریاد و فغان آغاز کرد
زد بسر دست و شکایت باز کرد
کای امیر از من مپرس این داستان
زانکه می ناید بگفتن راستان
زمره ی شیطان فریب آدم نژاد
زاده ی خاک از ملک صد ره زیاد
بر به صورت آدم اما دیوسار
در شمایل یوسف اما گرگ خوار
گربه شان را گر پلنگ افتد بچنگ
گردد از موشان بسی کمتر پلنگ
ریش گاوش در لسان ساحری
در شمار گاو نارد مشتری
پیره زالش پنجه با رستم زند
طفل خوردش بازوی نیرم زند
آدمی شان نام شیطانشان به بند
خاکشان مسکن فلکشان در کمند
من همی اندر بچنگ این گروه
چون پلنگانم کجا باشد شکوه
گربه کبود کز هژبر شرزه شیر
آید اندر چنگ این گرگان اسیر
زودش یاد مهتری از سر شود
گربه چه از موش کوچکتر شود
چون پلنگ از گربه این دستان شنید
چون هژبر تیرخورده بردمید
گفت هی هی این بنی آدم کجاست
در کجاشان بنگه و حزنم کجاست
تا بدرم پوست بر اندامشان
تا ز سر بیرون کنم سرسامشان
هم بیارم مهتری را یاد تو
هم بگیرم من از ایشان داد تو
رخنه در بنیان جانشان افکنم
آتش اندر خانمانشان افکنم
رهنمونی کن مرا و پیش باش
من ز دنبالم تو بی تشویش باش
گربه از پیش و پلنگ از پس بدشت
ره نوردیدند تا یک سبز کشت
مرد کی دهقان بگرد کشت زار
چون سحاب نوبهاران آبیار
گربه را چون دیده بر مرد اوفتاد
گفت اینک آدم و خشک ایستاد
شد پلنگ کینه پرور سوی مرد
تا برانگیزد به کین گربه گرد
پس به غریدن برآمد با غصب
گفت ای اهریمن آدم لقب
هین تویی با گربه نیرو آزما
شد زبون از تو چنین همجنس ما
جنس شیران از تو شد اینگونه پست
روی ناموس بزرگان از تو خست
مرد دهقان گفت آری این ستم
بر وی آمد از من آید بر تو هم
بلکه شیر نر که سلطان شماست
دست و پاها بسته در زندان ماست
جمله شیران را ببین از ما زبون
هم پلنگانند از ما غرق خون
کودکی از ما ببندد شیر را
کز لبان خود نشسته شیر را
هست نیروی شما از ما وبال
نیروی ما هست از بهر جلال
زاید از تن قوت شیر و پلنگ
قوت ما جوشد از دریای هنگ
هست از جان شوکت و گرکام ما
هست شیران را گریز از نام ما
این شنید از مرد دهقان چون پلنگ
شد چو نطع خود ز غیرت رنگ رنگ
تیز شد کای سخت روی سست رای
تند شد کای دیو خوی ژاژ خای
لاف کم زن پاس جان خویش دار
گر تورا مردیست دستی زن بکار
مرد آن باشد که بی گفتار خویش
وانماید بر جهانی کار خویش
بندد و بگشاید اما بی کلام
سوزد و بنوازد اما بی نیام
آنکه او گفتار بیکردار داشت
راست گویم مرد از آن کس عار داشت
مرد مردان آنکه کاری گفت کرد
مرد نبود بلکه باشد نیم مرد
آنکه می گوید ولی نارد بکار
زن بود زن چادر و معجر بیار
چاره آن باشد که نه گفت و نه کرد
باشد آن خنثی نه زن باشد نه مرد
هی اگر مردی تو این گفتار چیست
جای کردار است برخیز و بایست
تا ببینم زور و بازوی تورا
وانمایم با تو نیروی تورا
خیز و بنگر حمله ی شیر اوژنم
زخمهای پنجه ی پیل افکنم
شیر خشمینی و گر زخمی گراز
از تو خواهم خواست کین گربه باز
از پلنگ آن مرد دهقان چون شنید
زین سخن جای سگالیدن ندید
راه و رسم مکر و حیله ساز کرد
رفت شیری روبهی آغاز کرد
کای قوی افکن جوانمرد شجاع
در جوانمردی پر از جنس سباع
گیرودار جنگ را باید بسیج
بی سلح یکدشت کندآور بهیچ
مر تورا چنگال و یال آمد سلاح
بی سلح من کی بود جنگم صلاح
باید اول اسلحه آراستن
پس به جنگ دشمنان برخاستن
تو مسلح من برهنه ای امیر
کی روا باشد نبرد و داروگیر
گفت ای آدم سلاح تو کجاست
گفت آلات نبردم در سر است
گفت سوی خانه رو آلات جنگ
راست کن بر خویش و بازآ بید رنگ
خنده ای زد مرد دهقان قاه قاه
کافرین ای جنگ جوی رزمخواه
چون ندیدی مایه خود جنگ من
راه جویی تا رهی از چنگ من
هرکه را از هم نبرد آمد نهیب
سست آرد در جدل پای شکیب
ترسمت چون نیست نیروی نبرد
چون زنان زن نه چون مردان مرد
من نرفته همچنان گامی سه چار
فرض انگاری حدیث الفرار
چونکه در سر داری آهنگ فرار
هان برو ما را به کار خود گذار
چون ز دهقان این شنید آن بند مار
گفت انصافت چه شد ما و فرار؟!
هرچه می خواهی ز من پیمان بگیر
رو به خانه از پی شمشیر و تیر
گفت عهد تورا ندارم استوار
عهد و سوگند تو نبود برقرار
در خروش آمد پلنگ خانگزای
گفت کای بیهوده شیخ ژاژخای
هرچه آن سرمایه ی آرام توست
هرچه باشد نزد تو محکم نه سست
گو چه باشد تا بدان گردن نهم
هرچه می خواهی بگو تن دردهم
گفت اگر تن می دهی تا سخت سخت
دست و گردن بندمت بر این درخت
بسته گردد تا تورا پای گریز
دانمت بگشاده بازوی ستیز
چون پلنگ این نکته اندر گوش کرد
با درختی دست در آغوش کرد
کاین درخت و من ببندم دست و پای
رو سلاح آور بزودی از سرای
مرد سست آزرم از جا جست سخت
بست آن آزاده محکم بر درخت
بر درختش بست با نیروی پیل
مهر بنهاد و روان بر دسته بیل
بر سر و پهلو و دوش و پشت و روی
کوفت چندان کز دو تن خون رفت جوی
مرد را هرگه به بالا بیل رفت
نعره آن جانور صد میل رفت
آنکه در سرپنجه مورش بود پیل
پیل پیشش مور شد از بار بیل
لابه ها کرد و نیامد سودمند
امن می جست و نبودش جز گزند
خرد شد از ضرب بیلش پا و دست
پنجه اش افتاد و بازویش شکست
استخوانش شد سراسر ریزریز
مرد با بیل آنچنانش در ستیز
هر طرف می کرد از حسرت نظر
دید غیر از گربه کس نبود دگر
نرم نرمک گربه را آواز کرد
راه و رسم حیله جویی ساز کرد
کای برادر گرچه من بدآب خورد
چون تو کردم کوچک و مسکین و خورد
دست بردارد ز من این سخت پی
یا گشاید بندم از تن گفت نی
گر شوی کوچکتر از موش ای رفیق
نیست امید خلاصی زین غریق
ای برادر اهل دنیا سربسر
آدمیزادند و از آدم بتر
تا توانی میگریز از دامشان
بلکه از جایی که باشد نامشان
آدمیزادند اما دیوسار
الفرار از آدمیزاد الفرار
تا نیفتادستی اندر بندشان
گردنت تا نیست در آوندشان
فارغی از رنجشان و دردشان
عشوه ی جانسوز ناز سروشان
نی به پایت بند و نی در لب لویش
پادشاهی هم برایشان هم به خویش
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۰ - در بیان گردیدن مجنون گرد سگ کوی لیلی
هر سگی در کوی او دارد گذار
درد او یارب به جان من گذار
دید مجنون را یکی روزی که گشت
او همی گرد سگی در طرف دشت
خاک پای او همی برداشتی
گه به دیده گه به سر بگذاشتی
گفت ای مجنون چه باشد این جنون
این چه فن است از جنون ای ذیفنون
گفت مجنون از جنونم نیست این
این سگ سر منزل لیلی است این
چونکه این سگ اندر آن کو آشناست
خاک پایش طوطیای چشم ماست
گرچه در ظاهر کنم سگ را طواف
نیک می بیند حقیقت موشکاف
در بر دانا جهت دان معتبر
بر خصوصیت نیندازد نظر
حسن باشد هر کجا نغز است خوش
خواه از تبت بود یا از حبش
روی زیبا هر که دارد دلکش است
هر که دارد قامت رعنا خوش است
خواه باشد از حبش یا از خطا
خواه باشد شاهزاده یا گدا
نغمه ی خوش دلکش است و دلفریب
خواه از بربط بود یا عندلیب
دانش آید مقصد ای عالیجناب
خواه از یونان بود یا فاریاب
علم از عالم فراگیر ای ولی
خواه بن قسطا بود یا بوعلی
مرد بازرگان ز سودا جست سود
خواه باشد از مسلمان یا یهود
چون جهت در نزد دانا شد قبول
رو بکن ترک ملامت ای فضول
متحد باشد چه مقصد ای فتی
گر بود راه طلب از هم جدا
کاروان مصر و عمان نجد و شام
جمله را بطحا بود آخر مقام
هر که ره گم کرد هم در این سفر
هم بیفتادش سوی مقصد گذر
اندرین ره نیست بی اجر و ثواب
زین خطا والله اعلم بالصواب
هرکه را بینی پس ای یار نکو
در رهی رو مقصد راهش بجو
زان طلب حیثیت قطع طریق
با تو گر باشد یکی نعم الرفیق
گر رفیق ره نباشد گو مباش
چون رفیق منزلست و خانه تاش
ور ندانی مقصدش هم لب ببند
چون نئی آگه از او براو مخند
شاید او هم مقصدی دارد نکو
سوی مقصد زین ره آورده است رو
ای بسا رند خراباتی مست
کو نداند سر ز پا و پا ز دست
گر برآرد یک سحر از دل فغان
نالد از افغان او هفت آسمان
گر زبان خود گشاید در گله
در ملایک افکند صد ولوله
آهی از دل گر برآرد صبحگاه
عرش را در لرزه اندازد ز راه
گر بگوید یا ربی او در خطاب
آیدش لبیک عبدی در جواب
مست باشد او ولی نی مست می
مست باشد از شراب خاص وی
گر نه او را پای باشد نه سری
پا و سر داده به راه دلبری
گر بود بیخود ز عطر بوی اوست
ور پریشانیست از گیسوی اوست
گر به شیدایی برآورده است سر
هم ندارد خود ز شیدایی خبر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۱ - حکایت شوریده ای که به کلیسای نصاری رفت
بود یک شوریده در شهر هری
از بد و از نیک این عالم بری
رسته ای از دام ننگ و قید و نام
خودپرستی را بخود کرده حرام
گه گاهی در خراباتش گذر
گاه دیگر میکده او را مقر
خلوت او سردم رندان پاک
منزل او محفل هر سینه چاک
از قدوم او فقیهی نیکنام
داد تشریف هری با احتشام
اهل شهر اندر لقایش سربسر
می ربودندی سبق از یکدگر
هم وضیع و هم شریف از هر طرف
ره سپر سویش پی درک شرف
شد روان آن مردک شوریده نیز
تا زیارتگاه آن شیخ عزیز
گوهری آرد به کف از آن صدف
تا ز فیض خدمتش یابد شرف
چونکه شیخ از مقدمش آگاه شد
جان او با صد غضب همراه شد
گفت ای ناپاک ضایع روزگار
ای که دارد دین اسلام از تو عار
با مسلمانانت آمیزش ز چیست
رو که این محفل مقام چون تو نیست
با نصاری بایدت آمیختن
خون تو اندر کلیسا ریختن
هین برو ای گبر از مسجد برون
هین برو سوی کلیسا ای زبون
رو برون راه کلیسا پیش گیر
زمره ی نصرانیان هم کیش گیر
هست ز امثال تو دین خوار و ذلیل
هست مسجد در حنین و در عویل
چونکه آن شوریده بشنید این سخن
بی سخن آمد برون زان انجمن
زمره ی یاران خود آواز کرد
ساز رفتن تا کلیسا ساز کرد
دور خود خاصان خود را گرد کرد
شد به آهنگ کلیسا ره نورد
گفت ای یاران بزرگی را سخن
بر زبان بگذشته اندر انجمن
واجب آمد امتثال امر او
کی بود مرد خدا بیهوده گو
گفته ی ارباب دین افسانه نیست
تا ببینم سر این فرموده چیست
پس به عزم آن کلیسا شد روان
بود آن شوریده در شهر ازمهان
چونکه ترسایان از این آگه شدند
در کلیسا جملگی جمع آمدند
راهب تثلیث و موسائی تمام
پادری و مادری و خاص و عام
زیور و پیرایه بیحد خواستند
زان در و دیوار دیر آراستند
وندران هم زنگ و هم ناقوسها
در خروش آورده بر ناموسها
یکطرف بر طاقها با فر و زیب
خاجها بنهاده از یکسو صلیب
صورت عیسی و مریم در فراز
آن دو صورت دیر ایشان را طراز
آن دو تمثال اندرین محفل به صدر
چون میان اختوران تابنده بدر
جمله توراسایان رده اندر رده
در برابرشان ستاده صف زده
صورتی از نسخ اصنام و ظلام
سوی آنها روی آن قوم لئام
صورتی پا تا به سر در انفعال
انفعال فعل قوم بدفعال
صورتی از شرم و خجلت در عرق
تا چرا خواندندشان مالیس حق
صورتی از جنس ما هم ینحتون
زمره ی نصرانیانش یعبدون
یعبدونها وهی بالقول الصریح
حیث یسمع من له السمع الصحیح
با زبانی کو شناسد اهل دل
نشنود آن را بغیر از گوش دل
نشهد ان الله ربی ما ولد
لا و لا کان له کفوا احد
بی زبانان جهان را صد زبان
نی سخن در پرده نی فاش و عیان
این گواهی را همه گویاستند
زین گواهی زنده و برجاستند
هیچ ذره در جهان پیدا نشد
گر به توحید خدا گویا نشد
از عدم چیزی نیامد در وجود
کو گواهی صدق بر وحدت نبود
برگها و سبزه های بوستان
هر ورق را سوره ی توحید دان
هر گیاهی کز زمین سر بر زند
فاش گوید قل هوالله احد
در فلک بین اختوران بیشمار
نور وحدت از جبین شان آشکار
هر سو مویی که بینی در جهان
جملگی باشد نشان زان بی نشان
کثرت ما شاهد یکتاییش
ربط با هم آیت داناییش
ای بزرگ آن پادشاه بی نشان
کش بود هرچیز می بینی نشان
من چه گویم این دهانم چاک باد
بر سر و مدح و ثنایم خاکباد
بی نشان ماییم و هستی های ما
وین عدمهایی که شد هستی نما
نی کسی یابد نشان از بودمان
آتشی نی گرمی و نی دودمان
نی نشانی در خود از هستی پدید
اینچنین هستی بگو یا رب که دید
ما نه خود هستیم و نی خود نیستیم
می ندانم کیستیم و چیستیم
هست اگر بودیم کی فانی شدیم
کی اسیر جهل و نادانی شدیم
کی به زندان مکان بودیم بند
کی زمان کردی بگردنمان کمند
هست را با این گرفتاری چه کار
هست را با ذلت و خواری چه کار
هست را کی نیستی تاری شود
چیزی از خود چون شود عاری شود
در عدم هستیم برگو از کجاست
این بیا و این برو این داد خواست
اینهمه فریادهای و هو زکیست
این بگیر و این بده از بهر چیست
ور بگویی شد مخمر از حکم
این نمایش از وجود و از عدم
عقل باور کی کند زیرا که نیست
ماحصل در هر مزاج هست و نیست
گر بود چیزی ورای این سه است
گرچه گویندش پی تفهیم هست
من نمی دانم ولی خود چیست آن
هرچه هست از صنع یزدانی ست آن
من نمی دانم نه تو ای یار من
این نه کار تو بود نی کار من
این مقام حیرت اندر حیرتوست
حیرت اینجا عین علم و حکمت است
این خنک آنکو بحیرت باز شد
فارغ از اوهام و از پندار شد
پای استدلال و برهان را شکست
از کمند سست و استدلال جست
لنگ باشد پای برهان و دلیل
مستدل خود زار و رنجور و علیل
مستدل رنجور و زار و مبتلا
چوب استدلالش اندر کف عصا
می رود با این عصا گامی سه چار
می فتد گاه از یمین و گه یسار
می رود افتان و خیزان چند گام
گاه باشد در قعود و گه قیام
عاقبت آید به بستر باز پس
خسته و پیچیده در حلقش نفس
نی ز سیرش منزلی گردیده طی
نی بسویش مقصد از آن برده پی
نی ز میدان برده گویی زین عصا
نی سبق بگرفته بر پیری دوتا
با خری گر سبقت اندیشی گرفت
آن خر لاغر بر آن پیشی گرفت
بایدت گر سوی مقصد تاختن
باید از کف این عصا انداختن
ترک کردن تکیه بر این چوب سست
دفع رنجوری ز خود کردن نخست
چیست رنجوری تو اوصاف تو
تیره زانها گشته آب صاف تو
بحث ما ز امراض پنهانی بود
وان مرض حمای جسمانی بود
از هوای نفس و آن طبع عفن
کشته است اخلاط نفسانی بتن
گشته وهم و شهوت و خلط و غضب
محترق از آن هوای مکتسب
نفس را عارض شده سوءالمزاج
الله الله کوششی کن در علاج
نفس بیمار است پرهیزش بده
رحم کن حلوا به نزد او منه
نفس تو مهموم و محرور است و زار
بهر حق خرما ز بهر او میار
بر سر طبع و هوایش خاک کن
نفس را ز اخلاط فاسد پاک کن
زاید از این خلطها بیحد و مر
کرمها در اندرونت ای پسر
کرم نی بل اژدهای هفت سر
هر سری را صد سر دیگر ببر
هان و هان از خلط خود را پاک کن
اژدها و کرم را در خاک کن
نفس نبود اینکه داری ای فتی
غار در غاری بود پر اژدها
نفس نبود بلکه غار اژدهاست
اندر آن از اژدها انبارهاست
هر که زین اخلاط خود را پاک کرد
سینه و طبع و هوا را چاک کرد
ای خوش آن جانی کزین اهوا برست
رستن از اینها جهاد اکبر است
نفس را کردی چه فانی زین مواد
فارغش کردی ز امراض و فساد
ده غذا او را ز اخلاق نکو
تا که گردی شیر مرد و زفت او
تا توانی شو به وی یکتا و فرد
زورمند و پهلوان و شیرمرد
وانگهی بر رخش شرعش کن سوار
هم عنانش را به بینایی سپار
پس سوی مقصد برانگیزان تو رخش
رخش سرعت می رساند تا به عرش
بر براق شرع اگر بندی رکاب
این براقت بگذراند از حجاب
از شریعت کن طریقت ای رفیق
تا حقیقت می رسی از این طریق
از شریعت رو حقیقت را ببین
ربک فاعبد فیأتیک الیقین
چون از این ره رفتی ای زیبا جوان
می شناسی آنچه دانستن تو آن
می شناسی خویش را بیتاب و پیچ
هیچ بن هیچ ابن بن هیچ بن هیچ
ای که دانستی که هستی بی نشان
نی کسی کو هم نهان شد هم عیان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۴ - در بیان حکایت میرفندرسکی و کفار روم و فرنگ
آن شنیدستی که میرفندرسک
کش بود یا رب ختام روح و مسک
در سیاحت بود در پهنای هند
تا به شهری آمد از اقصای هند
شهر آبادان چه فردوس نعیم
ساکنانش لیک سکان جحیم
سجده بت می نمودند آشکار
بت پرستی اهل آنجا را شعار
اندر آن بتخانه های زرنگار
خارج از تعداد و افزون از شمار
چون به آن شهر آمد آن میرسترگ
کرد آمیزش بهر خرد و بزرگ
آشنایی با همه بنیاد کرد
راجه و رای بر همن شاد کرد
روزی از بهر تماشا رفت پیر
جانب بتخانه ی اعظم دلیر
قبه ای دید از رصاص و از رخام
بر ستونهای سراسر سنگ خام
قبه ای چون قبه ی گردون رفیع
ساختش چون پهنه ی هامون وسیع
مانده برجا دیرگاه از داستان
محکم آسایش چو عهد راستان
سقف آن را تا فلک افراشته
از طلا و لاجورد انباشته
کرده بنیادش ز فولاد رصین
جمله درها و شباکش آهنین
در و یاقوت آنچه آنجا رفته کار
از حساب افزون و بیرون از شمار
همچو فرعونش برون زیب و بها
واندران آکنده از قهر خدا
از اکابر خلقی انبوه اندر آن
بهر خدمت بسته دامان برمیان
خلق دیگر از سر عجز و نیاز
از برای بت در آنجا در نماز
اندر آمد میر با تمکین نشست
پشت کفر از بار تمکینش شکست
بت پرستان دور او گشتند جمع
همچو آن پروانه اندر گرد شمع
پس سخن از هر طرف آغاز شد
گفتگوها در ز هرسو باز شد
تا سخن آمد به آیین و علل
هر طرف گفتند برهان دلل
بت پرستان را ز بس فرمود میر
شد بلند از بت پرستان وای ویر
یک برهمن زان میان لب باز کرد
پس به این نکته سخن آغاز کرد
جمله فرسادان پیشین و پسین
آمد استمرار برهان متین
واقعیت حافظ است هرچیز را
زود گردد چیز بی منشأ هبا
سالها افزون بود از دو هزار
تا که این بیت الصنم شد استوار
از مرور دهر و دوران کس ندید
در بنایش رخنه ای آمد پدید
مسجد اسلامیان پنجاه و شصت
بگذرد آید بنایش را شکست
بودی ار حق دین اسلام این بنا
کی شدی از گردش دوران فنا
ور نبودی اصل آنها سست و مست
همچو آن بتخانه ها ماندی درست
پاسخش داد اینچنین میر جلیل
عکس می بخشد نتیجه این دلیل
زانکه آن نامی که گر خوانی به کوه
ریزد از هم کوه با فر و شکوه
بر بسیط خاک اگر خواهد جلال
نی از آن ماند دها و نی تلال
از جلالش آسمان در اضطراب
مهر نورافشان از آن در التهاب
بشکند پشت و کمر افلاک را
کی گذارد مشت و خشت و خاک را
طاعتی کان را فلک ناورد تاب
کوه از تحمیل آن کرد اضطراب
کی تواند سنگ و گل آن را کشید
مسجد و محراب زان نیرو خمید
کی شود بر پشه ای پیلی سوار
کی توان کردن به موری کوه بار
این شکست مسجد و محرابها
باشد از نام جلال کبریا
ان ذا القرآن لو کان نزل
من قباب الکبریاء للجبل
لرأیته قد تصدع خاشعاً
ضارعا من خشیة الله خاضعا
نور این نام گران بر طور تافت
طور را تا پشت ماهی برشکافت
رود نیل این نام نامی چون شنید
سینه او را نهیبش بردرید
آتش سوزان از این نام جلیل
سرد و سالم ماند از بهر خلیل
احمد از این نام گردون را شکافت
در شب معراج و ره بر عرش یافت
ماه را شق کرد ازین نام آن جناب
رو نمود از سطوت آن آفتاب
با چنین نامی بگو ای هوشیار
مسجد و محراب کی گیرد قرار
سنگ و خشتی را توانایی کجا
تا بماند با چنین نامی بجا
کوه را قرآن فرو ریزد ز هم
مسجدی را گر شکست آرد چه غم
ای بزرگان نام با عز و جلال
هم جلال از او هویدار هم جمال
می ستاند جان و هم جان می دهد
می رساند درد و درمان می دهد
اضطراب از او و اطمینان ازو
بحر را آرام ازو توفان ازو
می شکافد قله ی کهسار را
مطمئن سازد دل هشیار را
بلعم باعور را مردود کرد
نوح را شایسته ی معبود کرد
آن کند در کسوت قهر و جلال
این کند در پرده ی مهر و جمال
آنچه گویند از ثنا و آفرین
زیر هر لطفی بود کوهی دفین
قطره ی اشکی که ریزد چشمشان
دارد اندر بر دو صد گنج گران
آهها کاید ز دل آنجا برون
هر یکی صد شعله اش دارد فزون
چون بتابد خاک و چوب ای نیکبخت
نزد کوه و شعله ی توفان سخت
ای برهمن گو که این بیت الصنم
کاندر آنجاها نباشد در نژم
هیچ نام حق در آنجا شد بلند
عابدی سجاده ای آنجا فکند
شد جبینی اندر آنجا خاکمال
بهر تعظیم خدای ذوالجلال
هیچ قدی بهر حق آنجا خمید
ناله ای از دل بگردون سرکشید
آنچه گویند اندر این بتخانه ها
نی ورا قدری نه وزنی نی بها
لفظ بیمعنی و مشک بی شراب
دود بی آتش سؤال بی جواب
هیچ باشد هیچ هرگز هیچ هیچ
هیچ چیزی نفکند در تاب و پیچ
کی خری لنگیده از یک پر کاه
کی شکسته اشتر از بار نگاه
نام حق بتخانه هاتان گر شنود
یاکس آنجا بهر حق سجده نمود
یا در آن از سینه ی یک ارجمند
نعره ی الله اکبر شد بلند
یا در آنجا کس بگوید نام حق
یا کسی یاد آورد زایام حق
یا سری آید فرو در طاعتش
یا کفی بالا رود در حضرتش
وانگهی ماند بجا بیت الصنم
هم نریزد سقف و بنیادش ز هم
هم نگردد گنبد این واژگون
چار دیوارش نیفتد سرنگون
آن زمان می باید این گفت و شنو
تا نه بینیش این چنین غره مشو
جنگ با مردان نکرده در مصاف
از دلیری در بر مردان ملاف
تا نگردی از خود ایمن ای عمو
خوبی خود زشتی کس را مگو
تا بود در خانه خاتونت جوان
ای پسر کس را نگویی قلتبان
آن برهمن گفت کرد او را حضور
باشد از همدان ز ما دور است دور
ملک اسلام از چه نبود این دیار
دین اسلام از چه نبود آشکار
مسلمی چون تو در آن دارد گذار
و اندر آن بیت الصنم هم برقرار
با تو همره آن لب تکبیر گوی
در دهانت آن زبان نام جوی
خیز و تکبیر بلند آغاز کن
تا توانی رب خود آواز کن
گفت ببر بالا و سرآور فرود
هرچه خواهی کن رکوع و کن سجود
تا محیط آه از دل کن روان
اشک چشم خویش تا مرکز رسان
بت پرستان جمله از جا خاستند
این سخن را شاخ و برگ آراستند
تا دل مرد بزرگ آمد به جوش
غیرت اسلامش آمد در خروش
پس ز راه دین و پاک اعتقاد
کرد او بر غیرت حق اعتماد
تا رسد الهامش از یزدان پاک
لاتخف من سحرهم والق عصاک
هست آری سینه ی ارباب دین
مهبط الهام رب العالمین
گفت فردا موعد ما و شماست
روز سوگ ماتم بتخانه هاست
نام یزدان سازم اینجا آشکار
هم بت بتخانه اندازم ز کار
ریزم از هم لات و عزی و منات
آتش اندازم بجان سومنات
این بگفت و سوی منزل باز شد
با خدای رازدان در راز شد
کی خدا من می شناسم خویش را
می شناسم عجز این درویش را
من گرفتار بت نفسم هنوز
مانده ام در دست آن زار عجوز
ای خدا نفسم بتی در آذر است
وین تنم بتخانه و من بت پرست
کی توانم گفت بت خواهم شکست
یا کنم بتخانه را ویران و پست
من اگر می بودمی خود بت شکن
نفس خود بشکستمی چون کوهکن
من اگر بتخانه ویران کردمی
کی تن خود را چنین پروردمی
با برهمن آنچه من گفتم تمام
من نگفتم گفت توحید آن کلام
سر توحید از سویدای نهفت
سر برآورده بگفت او آنچه گفت
الغرض آورد آن شب را به روز
در نیاز و عجز و آه و درد و سوز
قاصد اهش پیاپی تا سَماک
کای خدا گفتی توام الق عصاک
پیک اشکش متصل سوی سمک
که تو فرمودی بزن خود بر محک
مست و سرشار آمدم از جاه تو
پس فکندستم عصا بر نام تو
روز دیگر چون خور از مشق دمید
اهل آن شهر از سیاه و از سفید
از بزرگ و کوچک و برنا و پیر
عالم و عامی و سلطان و وزیر
جمله بسپردند با طبل و علم
جانب بتخانه ی اعظم قدم
پس به توری و به دیبا و حریر
هم به در و گوهر و مشک و عبیر
آن بت بتخانه را آراستند
پس به پیش بت بپا برخاستند
بوسها دادند بر اجزای او
سجده آوردند پیش پای او
طوفها کردند گرد آن صنم
چون مسلمانان که بر گرد حرم
آفرنی خواندند او را و سپاس
خارج از تصویر و افزون از قیاس
اهل آن شهر از نساء و از رجال
در تزلزل اندر آنجا تا زوال
چشمشان بر راه پیر نیک رای
کز درآمد لب پر از ذکر خدای
قامتش خم گشته از بار خضوع
دیده اش رودی ز سیلاب دموع
پس به صدق نیت و دین درست
کرد تجدید وضو اندر نخست
رفت بر بام و اذان آغاز کرد
صد در رحمت در آنجا باز کرد
چونکه گفت الله اکبر گشت فاش
بر در و دیوار آن شهر ارتعاش
ارتعاش و شادی و وجد و نشاط
ارتعاش و شوق و رقص و انبساط
مردمان از هر طرف بی اختیار
نغمه ی تکبیر گفتند آشکار
هر تنی از هر کناری سر کشید
نعره ی الله اکبر بر کشید
پس به توحید خدا لب را گشاد
غلغل و غوغا در آن شهر اوفتاد
بلبل وحدت نوا آغاز کرد
زاغ کفر از انجمن پرواز کرد
مرغها در آشیانها ز اهتزاز
پر زدند و نغمه ها کردند ساز
کودکان پستان فکندند از دهان
محو در توحید خلاق جهان
استوران اسبان گاوان و خران
گوسفندان آهوان و اشتوران
برکشیدند از نشاط و از شعف
جملگی آوازها از هر طرف
از بهار وحدت رب مجید
اندر آن ساحت نسیمی بر وزید
هر گیاهی آمد اندر اهتزاز
لاله و نسرین شکفتن کرد باز
غنچه خندید و گلاب از گل چکید
سرو رقصید و صنوبر قد کشید
بید شد واله چنار افراخت قد
گل به تخت شاخساران تکیه زد
شد زبان سوسن از آن آزاده باز
چشم نرگس باز شد از خواب ناز
عطرافشان شد هوا بر باغ و راغ
شد زمین حزم ز هر صورت ز باغ
آبها صافی شد و عذب و زلال
بر سر هر شاخ پیدا شد یسال
آری آری هرچه آید در وجود
نور توحیدش قرین و یار بود
ابتداع جمله بر توحید او است
مغز شد توحید جز توحید پوست
شد ولی از ظلمت ظلمانیان
نور وجدت از سویداها نهان
چونکه ظلمتها قرین نور شد
نورها از چشم و دل مستور شد
سر وحدت چون بظاهر شد عیان
سر برآرد نور وحدت از نهان
چونکه گردد آشکارا نور حق
یا به یاد آرد کسی ز ایام حق
نور پنهان سر برآرد از افق
افکند بر ظاهر و باطن تتق
پرتو اندازد به اجزای وجود
پرتوش از غیب آید در شهود
مست وحدت همچو آتش در نهاد
نام حق این سنگها را چون زناد
وحدت آمد مرغی اندر آشیان
نام حق باشد صفیر همزبان
چون صفیر همزبان را بشنود
بال و پر در آشیان برهم زند
سر برارد افکند هرسو نظر
از شعف بگشاید از هم بال و پر
وحدت آن تخم است در خاکش قرار
یاد حق باران و باد نوبهار
هست توحید اندرو لعل و گهر
کرده شب پنهانشان از هر نظر
یاد حق آن صبح روشن شد که گشت
روشن از آن خانه و صحرا و دشت
غنچه باشد نور توحید الاه
یاد حق آمد نسیم صبحگاه
از اذان چون فارغ آمد آن بلال
شد مهیا از پی فرض زوال