عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
الحكایة و التمثیل
در میان جمع یک صاحب کمال
کرد محی الدین یحیی را سؤال
کان همه منصب که پیدا ونهان
مصطفی را بود در هر دوجهان
از چه گفت او کاشکی از بحر جود
حق نیاوردی مرا اندر وجود
آنکه جمله از برای او بود
هر دوعالم خاک پای او بود
این چرا گوید چه حکمت دانی این
شرح ده چندان که می بتوانی این
گفت دو لوری بچه مرد و زنی
کرده در خرگه بصحرا مسکنی
بود دو خرگه برابر هر دو را
وصل یکدیگر میسر هر دو را
هر دو در خوبی کمالی داشتند
هم ملاحت هم جمالی داشتند
هر دو مست روی یکدیگر شدند
صید شست موی یکدیگر شدند
روز و شب در عشق هم میسوختند
سال و مه سر تا قدم میسوختند
بر جمال یکدیگر میزیستند
دایماً در هم همی نگریستند
یک دم از همشان شکیبائی نبود
زانکه عشق هر دو هر جائی نبود
عاقبت آن هر دو را از روزگار
گوسفند و گاو شد بیش از شمار
کار و بار هر دو تن بسیار شد
هر دو خرگه جای گیر و دار شد
چون زیادت گشت هر ساعت مقام
بیشتر شد هر زمان خیل وغلام
آمدند از دشت سوی شهر باز
شد میسرشان دو قصر سرفراز
پرده دار و حاجبان بنشاندند
پادشاهی جهان میراندند
کار هر دو در گذشت از آسمان
زانکه بود آن در ترقی هر زمان
زین سبب آن هر دو مرغ دلنواز
اوفتادند از بر هم دور باز
هر دو را از کار و بار و گیر دار
وصل رفت و هجر آمد آشکار
در میان هر دو راهی دور ماند
این ازان و آن ازین مهجور ماند
در فراق یکدگر میسوختند
هر دم از نوع دگر میسوختند
هیچکس از دردشان آگه نبود
هیچ سوی یکدگرشان ره نبود
هر دو مشتاق گدائی آمدند
دشمن آن پادشائی آمدند
درگدائی هر دوچون شیر و شکر
تازه و خوش میشدند از یکدگر
لیک چون منشور شاهی خواندند
از سپیدی در سیاهی ماندند
در گدائیشان بسی به بود کار
پادشاهیشان نیامد سازگار
در گدائی عشق با هم باختند
در شهی با هم نمیپرداختند
عاقبت از گردش لیل ونهار
هر دو تن را کرد مفلس روزگار
پادشاهی رفت وآن بیشی نماند
حاصلی جز نقد درویشی نماند
شهر را بیخویشتن بگذاشتند
راه صحرا هر دو تن برداشتند
هر دوچون محروم و مسکین آمدند
با سر جای نخستین آمدند
همچو اول بار دو خرگه تمام
برکشیدند آن دو تن در یک مقام
بار دیگر هر دو دلبر بی تعب
در برابر اوفتادند ای عجب
هر دو از سر باز در هم گم شدند
وز همه عالم بیک دم گم شدند
نقد وصل وگنج جان برداشتند
زحمت هجر از میان برداشتند
هر زمان ذوقی دگرگون یافتند
هر نفس صد لذت افزون یافتند
برگشادند آن دو مرغ آنجا زفان
شکرها گفتند حق را هر زمان
کز شهی با این گدائی آمدیم
با سر این آشنائی آمدیم
پادشاهی دام ما افتاده بود
تا دو مرغ از هم جدا افتاده بود
خاک درویشی شدیم از جان پاک
بر سر آن پادشاهی باد خاک
کاش آن شاهی نبودی وان کمال
تانبردی روزگار این وصال
کاش بی کوس و علم می بودمی
تا چنین دایم بهم میبودمی
گر همه عالم مسلم بودن است
از همه مقصود با هم بودن است
هر دو چون باهم رسیدیم این نفس
فارغیم از جمله کار اینست و بس
کرد محی الدین یحیی را سؤال
کان همه منصب که پیدا ونهان
مصطفی را بود در هر دوجهان
از چه گفت او کاشکی از بحر جود
حق نیاوردی مرا اندر وجود
آنکه جمله از برای او بود
هر دوعالم خاک پای او بود
این چرا گوید چه حکمت دانی این
شرح ده چندان که می بتوانی این
گفت دو لوری بچه مرد و زنی
کرده در خرگه بصحرا مسکنی
بود دو خرگه برابر هر دو را
وصل یکدیگر میسر هر دو را
هر دو در خوبی کمالی داشتند
هم ملاحت هم جمالی داشتند
هر دو مست روی یکدیگر شدند
صید شست موی یکدیگر شدند
روز و شب در عشق هم میسوختند
سال و مه سر تا قدم میسوختند
بر جمال یکدیگر میزیستند
دایماً در هم همی نگریستند
یک دم از همشان شکیبائی نبود
زانکه عشق هر دو هر جائی نبود
عاقبت آن هر دو را از روزگار
گوسفند و گاو شد بیش از شمار
کار و بار هر دو تن بسیار شد
هر دو خرگه جای گیر و دار شد
چون زیادت گشت هر ساعت مقام
بیشتر شد هر زمان خیل وغلام
آمدند از دشت سوی شهر باز
شد میسرشان دو قصر سرفراز
پرده دار و حاجبان بنشاندند
پادشاهی جهان میراندند
کار هر دو در گذشت از آسمان
زانکه بود آن در ترقی هر زمان
زین سبب آن هر دو مرغ دلنواز
اوفتادند از بر هم دور باز
هر دو را از کار و بار و گیر دار
وصل رفت و هجر آمد آشکار
در میان هر دو راهی دور ماند
این ازان و آن ازین مهجور ماند
در فراق یکدگر میسوختند
هر دم از نوع دگر میسوختند
هیچکس از دردشان آگه نبود
هیچ سوی یکدگرشان ره نبود
هر دو مشتاق گدائی آمدند
دشمن آن پادشائی آمدند
درگدائی هر دوچون شیر و شکر
تازه و خوش میشدند از یکدگر
لیک چون منشور شاهی خواندند
از سپیدی در سیاهی ماندند
در گدائیشان بسی به بود کار
پادشاهیشان نیامد سازگار
در گدائی عشق با هم باختند
در شهی با هم نمیپرداختند
عاقبت از گردش لیل ونهار
هر دو تن را کرد مفلس روزگار
پادشاهی رفت وآن بیشی نماند
حاصلی جز نقد درویشی نماند
شهر را بیخویشتن بگذاشتند
راه صحرا هر دو تن برداشتند
هر دوچون محروم و مسکین آمدند
با سر جای نخستین آمدند
همچو اول بار دو خرگه تمام
برکشیدند آن دو تن در یک مقام
بار دیگر هر دو دلبر بی تعب
در برابر اوفتادند ای عجب
هر دو از سر باز در هم گم شدند
وز همه عالم بیک دم گم شدند
نقد وصل وگنج جان برداشتند
زحمت هجر از میان برداشتند
هر زمان ذوقی دگرگون یافتند
هر نفس صد لذت افزون یافتند
برگشادند آن دو مرغ آنجا زفان
شکرها گفتند حق را هر زمان
کز شهی با این گدائی آمدیم
با سر این آشنائی آمدیم
پادشاهی دام ما افتاده بود
تا دو مرغ از هم جدا افتاده بود
خاک درویشی شدیم از جان پاک
بر سر آن پادشاهی باد خاک
کاش آن شاهی نبودی وان کمال
تانبردی روزگار این وصال
کاش بی کوس و علم می بودمی
تا چنین دایم بهم میبودمی
گر همه عالم مسلم بودن است
از همه مقصود با هم بودن است
هر دو چون باهم رسیدیم این نفس
فارغیم از جمله کار اینست و بس
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
بود کشتی گیر برنائی چو ماه
سرکشان را سرنگون کردی براه
عاقبت از گردش لیل و نهار
شد ز یک مویش سپیدی آشکار
موی را بر کند و بر دستش نهاد
پس سرشک از چشم خون افشان گشاد
گفت در کشتی چو سرافراختم
سرکشان را سرنگون انداختم
ای عجب این موی سرافراختست
سرنگونم بر زمین انداختست
با همه مردان بکوشم وقت کار
نیستم در پیش موئی پایدار
ساختستم با بتر در صبح و شام
وز بتر بهتر همی جویم مدام
با بتر تا چند خواهی ساخت تو
در بتر بهتر چه خواهی باخت تو
بهترین چیزی که عمرست آن دراز
در بتر چیزی که دنیاست آن مباز
ای بیک جو بهر دنیا جان فروش
بوده یوسف را چنین ارزان فروش
چون تو یوسف را بجان نخریدهٔ
لاجرم او را بجان نگزیدهٔ
یوسف جان را کسی سلطان کند
کو خریداری او از جان کند
یوسف جانت عزیزست ای پسر
بهترت از وی چه چیزست ای پسر
قدر یوسف کور نتواند شناخت
جز دلی پر شور نتواند شناخت
سرکشان را سرنگون کردی براه
عاقبت از گردش لیل و نهار
شد ز یک مویش سپیدی آشکار
موی را بر کند و بر دستش نهاد
پس سرشک از چشم خون افشان گشاد
گفت در کشتی چو سرافراختم
سرکشان را سرنگون انداختم
ای عجب این موی سرافراختست
سرنگونم بر زمین انداختست
با همه مردان بکوشم وقت کار
نیستم در پیش موئی پایدار
ساختستم با بتر در صبح و شام
وز بتر بهتر همی جویم مدام
با بتر تا چند خواهی ساخت تو
در بتر بهتر چه خواهی باخت تو
بهترین چیزی که عمرست آن دراز
در بتر چیزی که دنیاست آن مباز
ای بیک جو بهر دنیا جان فروش
بوده یوسف را چنین ارزان فروش
چون تو یوسف را بجان نخریدهٔ
لاجرم او را بجان نگزیدهٔ
یوسف جان را کسی سلطان کند
کو خریداری او از جان کند
یوسف جانت عزیزست ای پسر
بهترت از وی چه چیزست ای پسر
قدر یوسف کور نتواند شناخت
جز دلی پر شور نتواند شناخت
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
کرد مجنونی بگورستان نشست
مردهٔ را سردرآورده بدست
موی از آن سر پاک برمیکند زود
در میان خاک میافکند زود
سایلی گفتش چه میجوئی ازین
گفت ای غافل چرا گوئی چنین
مینگنجیدست این سر در جهان
لیک موئی در نگنجد این زمان
همچو گوئی کردهای گم پا و سر
این چه سرگردانی است ای بیخبر
بر کنار آی از همه کار جهان
پیش از آن کت در ربایند از میان
هیچ را چون پایداری روی نیست
دشمنی و دوستداری روی نیست
گوئیا آس فلک سود و نسود
هرچه هست ای جان من بود و نبود
روی را چون نیست روی اینجا بدن
فرق نبود زشت یا زیبا بدن
موی را چون نیست در بودن امید
پس کنون خواهی سیه خواهی سپید
گر کسی آمد ببالا بازگشت
قطرهٔ دان کو بدریا بازگشت
غم مخور گر خنده زد برقی و مرد
شبنمی افتاد در غرق و بمرد
کار و بار عالم حس هیچ نیست
تاتوان کوشید زر مس هیچ نیست
زندگی عالم حس عالمی
هست در جنب حقیقت یک دمی
هرچه آن یک لحظه باشد خوب و زشت
من نخواهم گر همه باشد بهشت
مردهٔ را سردرآورده بدست
موی از آن سر پاک برمیکند زود
در میان خاک میافکند زود
سایلی گفتش چه میجوئی ازین
گفت ای غافل چرا گوئی چنین
مینگنجیدست این سر در جهان
لیک موئی در نگنجد این زمان
همچو گوئی کردهای گم پا و سر
این چه سرگردانی است ای بیخبر
بر کنار آی از همه کار جهان
پیش از آن کت در ربایند از میان
هیچ را چون پایداری روی نیست
دشمنی و دوستداری روی نیست
گوئیا آس فلک سود و نسود
هرچه هست ای جان من بود و نبود
روی را چون نیست روی اینجا بدن
فرق نبود زشت یا زیبا بدن
موی را چون نیست در بودن امید
پس کنون خواهی سیه خواهی سپید
گر کسی آمد ببالا بازگشت
قطرهٔ دان کو بدریا بازگشت
غم مخور گر خنده زد برقی و مرد
شبنمی افتاد در غرق و بمرد
کار و بار عالم حس هیچ نیست
تاتوان کوشید زر مس هیچ نیست
زندگی عالم حس عالمی
هست در جنب حقیقت یک دمی
هرچه آن یک لحظه باشد خوب و زشت
من نخواهم گر همه باشد بهشت
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : وصلت نامه
المقالة برهان المحققین شیخ لقمان قدس سره
شیخ لقمان از زمان بایزید
بود باقی تا بدور بوسعید
عمر او صد بود و هفتاد و سه سال
دائماً در قرب بود و در وصال
بوسعید پاک زو بخشش بیافت
بود خود را در ره او چست یافت
یک نظر کردش ورا قطب جهان
هر دو عالم را بدو داد آن زمان
شیخ لقمان بود در راه خدا
عارفان و عاشقان را پیشوا
بایزید آن دم به پیشش رفت زود
دید لقمان را برفته در سجود
ساعتی بنشست آنجا بر زمین
تا که فارغ شد ز سجده آن امین
چونکه لقمان سر برآورد از سجود
گفت او با قادر حی ودود
من بغیر تو نبینم در جهان
قادر و پروردگار دو جهان
بود باقی تا بدور بوسعید
عمر او صد بود و هفتاد و سه سال
دائماً در قرب بود و در وصال
بوسعید پاک زو بخشش بیافت
بود خود را در ره او چست یافت
یک نظر کردش ورا قطب جهان
هر دو عالم را بدو داد آن زمان
شیخ لقمان بود در راه خدا
عارفان و عاشقان را پیشوا
بایزید آن دم به پیشش رفت زود
دید لقمان را برفته در سجود
ساعتی بنشست آنجا بر زمین
تا که فارغ شد ز سجده آن امین
چونکه لقمان سر برآورد از سجود
گفت او با قادر حی ودود
من بغیر تو نبینم در جهان
قادر و پروردگار دو جهان
عطار نیشابوری : وصلت نامه
فی الموت
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان پنج چیز که عمر از او بکاهد
عمر مردم را بکاهد پنج چیز
یاددارش چون شنیدی ای عزیز
شد یکی زان پنج در پیری نیاز
پس غریبی وانگهی رنج دراز
هر که او بر مرده اندازد نظر
عمر او بیشک بکاهد ای پسر
پنجم آمد ترس و بیم از دشمنان
عمر را اینها همی دارد زیان
هر که او از دشمنان ترسان بود
کار او هر لحظه دیگرسان بود
از خداترس و مترس از دشمنان
کز همه دارد خدایت در امان
یاددارش چون شنیدی ای عزیز
شد یکی زان پنج در پیری نیاز
پس غریبی وانگهی رنج دراز
هر که او بر مرده اندازد نظر
عمر او بیشک بکاهد ای پسر
پنجم آمد ترس و بیم از دشمنان
عمر را اینها همی دارد زیان
هر که او از دشمنان ترسان بود
کار او هر لحظه دیگرسان بود
از خداترس و مترس از دشمنان
کز همه دارد خدایت در امان
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان بی وفای جهان
در جهان دانی که گردد معتبر
آنکه او را باک نبود از خطر
کم کند با کس وفا این روزگار
جور دار نیستاش با مهر کار
آنکه با تو روز غم میبست کار
روز شادی هم بپرساش زینهار
روز نعمت گر تو پردازی بکس
روز محنت باشدت فریاد رس
چون بیابی دولتی از مستعان
اندر آن دولت مبر از دوستان
مر ترا هر کس که او در غم بود
چو رسد شادی همان همدم بود
آنکه او را باک نبود از خطر
کم کند با کس وفا این روزگار
جور دار نیستاش با مهر کار
آنکه با تو روز غم میبست کار
روز شادی هم بپرساش زینهار
روز نعمت گر تو پردازی بکس
روز محنت باشدت فریاد رس
چون بیابی دولتی از مستعان
اندر آن دولت مبر از دوستان
مر ترا هر کس که او در غم بود
چو رسد شادی همان همدم بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
پژمرده شد دل زآلودگیها
کاری نکردم ز افسردگیها
دل برد از من گه این و گه آن
عمرم هبا شد از سادگیها
هر چند شستم دامان تقوی
زایل نگردید آلودگیها
از پا فتادم و از غم نرستم
نگرفت دستم افتادگیها
زین آشنایان خیری ندیدم
خوش باد وقت بیگانگیها
سامان نخواهم ایوان نخواهم
بیچارگی ها آوارگیها
ای فیض بگسل از عقل و تدبیر
بر عشق تن جان آشفتگیها
ای جمله تقصیر در بندگیها
رو آّب شو از شرمندگیها
شد حق منادی قل یا عبادی
تو جان ندادی کوبندگیها
در راه یوسف کفها بریدند
ای در رهش گم زان پردگیها
آمدقیامت کو استقامت
زین بندگی ها شرمندگیها
صوری دمیدند موتی شنیدند
مرگست خوشتر زین زندگیها
کو عشق و زورش کوشر و شورش
طرفی نبستم ز آسودگیها
از خود بدر شو شوریده سر شو
صحرای پهنیست شوریدگیها
ای آنکه داری در سر غم عشق
ارزانیت باد آشفتگیها
یا رب کجا شد عیش جوانی
خوش عالمی بود آن کودگیها
ای فیض برخیز خاکی بسرریز
در ماتم آن آسودگیها
کاری نکردم ز افسردگیها
دل برد از من گه این و گه آن
عمرم هبا شد از سادگیها
هر چند شستم دامان تقوی
زایل نگردید آلودگیها
از پا فتادم و از غم نرستم
نگرفت دستم افتادگیها
زین آشنایان خیری ندیدم
خوش باد وقت بیگانگیها
سامان نخواهم ایوان نخواهم
بیچارگی ها آوارگیها
ای فیض بگسل از عقل و تدبیر
بر عشق تن جان آشفتگیها
ای جمله تقصیر در بندگیها
رو آّب شو از شرمندگیها
شد حق منادی قل یا عبادی
تو جان ندادی کوبندگیها
در راه یوسف کفها بریدند
ای در رهش گم زان پردگیها
آمدقیامت کو استقامت
زین بندگی ها شرمندگیها
صوری دمیدند موتی شنیدند
مرگست خوشتر زین زندگیها
کو عشق و زورش کوشر و شورش
طرفی نبستم ز آسودگیها
از خود بدر شو شوریده سر شو
صحرای پهنیست شوریدگیها
ای آنکه داری در سر غم عشق
ارزانیت باد آشفتگیها
یا رب کجا شد عیش جوانی
خوش عالمی بود آن کودگیها
ای فیض برخیز خاکی بسرریز
در ماتم آن آسودگیها
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
زمستان خراباتیم پند است
که هر کو عشق بازد هوشمند است
خوشا آندل که در زلفی اسیر است
بزنجیر جنون عشق بندست
فرو ناریم سر جز بر در دوست
فقیران را سرهمت بلند است
همه عالم طلبکارند او را
اگر مومن و گر زنار بندست
مرا زاسباب عیش اینجهانی
دل پردرد عشق او پسند است
نخواهم از کمند او رهائی
که جانرا رشته عمر این کمند است
مدامم چشم بر لطف نهانی است
زعیش جاودان اینهم پسند است
همین دانم که تاریکست روزم
نمیدانم شمار عمر چند است
مزن از عشق دم بی عشق ای فیض
چو معنی نیست دعوی ناپسندست
که هر کو عشق بازد هوشمند است
خوشا آندل که در زلفی اسیر است
بزنجیر جنون عشق بندست
فرو ناریم سر جز بر در دوست
فقیران را سرهمت بلند است
همه عالم طلبکارند او را
اگر مومن و گر زنار بندست
مرا زاسباب عیش اینجهانی
دل پردرد عشق او پسند است
نخواهم از کمند او رهائی
که جانرا رشته عمر این کمند است
مدامم چشم بر لطف نهانی است
زعیش جاودان اینهم پسند است
همین دانم که تاریکست روزم
نمیدانم شمار عمر چند است
مزن از عشق دم بی عشق ای فیض
چو معنی نیست دعوی ناپسندست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
دل که ویران اوست آباد است
جان چو غمناک از او بود شاد است
موبمو خویش را بدو بندم
هر که در بند اوست آزاد است
این سعادت بسعی می نشود
غم او روزی خداداد است
در خرابی بود عمارت دل
خانهٔ دل زعشق آباد است
عشق استاد کار خانهٔ ماست
کوشش از ما زعشق ارشاد است
هیچ کاری نمیکنیم بخود
همه او میکند که استاد است
کار کن کار و گفتگو بگذار
فیض بنیاد حرف برباد است
جان چو غمناک از او بود شاد است
موبمو خویش را بدو بندم
هر که در بند اوست آزاد است
این سعادت بسعی می نشود
غم او روزی خداداد است
در خرابی بود عمارت دل
خانهٔ دل زعشق آباد است
عشق استاد کار خانهٔ ماست
کوشش از ما زعشق ارشاد است
هیچ کاری نمیکنیم بخود
همه او میکند که استاد است
کار کن کار و گفتگو بگذار
فیض بنیاد حرف برباد است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
ما را با دوست آشنائیست
از دل روش روشنائیست
در صورت اگر چه بس حقیریم
ما را بر دو کون پادشاهیست
آنکس که ز شهر ماست داند
کاین گوهر قیمتی کجائیست
ما را نتوان خرید ارزان
درّ صدف بلا بهائیست
این گوهر شب چراغ درویش
از مخزن خاص کبریائیست
بر ما دو جهان برند حسرت
این عشق عنایت خدائیست
گر پادشهی کنیم شاید
ما را بر او ره گدائیست
این فیض که حق بفیض بخشد
بر جان شکسته مومیائیست
از دل روش روشنائیست
در صورت اگر چه بس حقیریم
ما را بر دو کون پادشاهیست
آنکس که ز شهر ماست داند
کاین گوهر قیمتی کجائیست
ما را نتوان خرید ارزان
درّ صدف بلا بهائیست
این گوهر شب چراغ درویش
از مخزن خاص کبریائیست
بر ما دو جهان برند حسرت
این عشق عنایت خدائیست
گر پادشهی کنیم شاید
ما را بر او ره گدائیست
این فیض که حق بفیض بخشد
بر جان شکسته مومیائیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
عاشقانرا در بهشت آرام نیست
عشقبازی کار هر خود کام نیست
پختهٔ باید بلای عشق را
کار این سودا پزان خام نیست
چارهٔ عاشق همین بیچارگیست
همدمش جز بخت نافرجام نیست
کام نتوان یافتن در راه عشق
غیر ناکامی درین ره کام نیست
دست باید داشتن از ننگ و نام
عشق را عاری چو ننک و نام نیست
زین شب و روز مکرر دل گرفت
ایخوش آنجائی که صبح و شام نیست
خوبتر از خال و زلف دلبران
دانهٔ مردم ربا و دام نیست
آبروی نیکوان دلدار ماست
لیک با این خاک شینان رام نیست
تا وصالش دست ندهد فیض را
این دل سرگشته را آرام نیست
عشقبازی کار هر خود کام نیست
پختهٔ باید بلای عشق را
کار این سودا پزان خام نیست
چارهٔ عاشق همین بیچارگیست
همدمش جز بخت نافرجام نیست
کام نتوان یافتن در راه عشق
غیر ناکامی درین ره کام نیست
دست باید داشتن از ننگ و نام
عشق را عاری چو ننک و نام نیست
زین شب و روز مکرر دل گرفت
ایخوش آنجائی که صبح و شام نیست
خوبتر از خال و زلف دلبران
دانهٔ مردم ربا و دام نیست
آبروی نیکوان دلدار ماست
لیک با این خاک شینان رام نیست
تا وصالش دست ندهد فیض را
این دل سرگشته را آرام نیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
تا کی ز صلاح من و زهد تو بگویند
ای کاش برین شهرت بیاصل بمویند
تا کی چمن طاعت ما خوش بنماید
زین باغ ملائک گل اخلاص ببویند
بر نامه ما چند نویسند گناهان
کو اشگ ندامت که بدان نامه بشویند
داریم نهان سینهٔ از خلق ز خجلت
دانیم خدا داند این را چه بگویند
آرند گروهی حسنات از دل پر درد
ترسند که مقبول نیفتد چه بجویند
جا دارد اگر ما عمل خویش بسنجیم
زان پیش که از ذره و مثقال بجویند
امروز بیا تا گل توفیق بچینیم
فرد است که ز خاک تن ما خار بروید
ای فیض بیا در غم ارواح بموییم
زان پیش که در ماتم اجساد بمویند
ای کاش برین شهرت بیاصل بمویند
تا کی چمن طاعت ما خوش بنماید
زین باغ ملائک گل اخلاص ببویند
بر نامه ما چند نویسند گناهان
کو اشگ ندامت که بدان نامه بشویند
داریم نهان سینهٔ از خلق ز خجلت
دانیم خدا داند این را چه بگویند
آرند گروهی حسنات از دل پر درد
ترسند که مقبول نیفتد چه بجویند
جا دارد اگر ما عمل خویش بسنجیم
زان پیش که از ذره و مثقال بجویند
امروز بیا تا گل توفیق بچینیم
فرد است که ز خاک تن ما خار بروید
ای فیض بیا در غم ارواح بموییم
زان پیش که در ماتم اجساد بمویند