عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴
نی از تو حیات جاودان می‌خواهم
نی عیش و تنعم جهان می‌خواهم
نی کام دل و راحت جان می‌خواهم
آنی که رضای توست آن می‌خواهم
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸
مسکینم و کوی عاشقی منزل من
مسکین من و دیگر دل بی‌حاصل من
ای جان حزین تو نیز مسکین کسی
مسکین تو مسکین من و مسکین دل من
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰
سبحان‌الله! چه شکل موزون‌ست این؟
از هرچه گمان برند افزون‌ست این
نتوان گفت که چیست یا چون‌ست این؟
کز دایرهٔ خیال بیرون‌ست این
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بوده‌ای و خواهی بود
صانع هر بلند و پست تویی
همه هیچند، هرچه هست تویی
نقشبند صحیفهٔ ازل تویی
یا وجود قدیم لم‌یزل تویی
نی ازل آگه از بدایت تو
نی ابد واقف از نهایت تو
از ازل تا ابد سفید و سیاه
همه بر سر وحدت تو گواه
ورق نانوشته می‌خوانی
سخن ناشنیده می‌دانی
پیش تو طایران قدوسی
بهر یک دانه در زمین‌بوسی
روی ما سوی توست از همه سو
سوی ما روی تست از همه رو
در سجودیم رو به درگه تو
پا ز سر کرده‌ایم در ره تو
چیست این طرفه گنبد والا؟
رفته گردی ز درگهت بالا
کعبه سنگی بر آستانهٔ تو
قبله راهی به سوی خانهٔ تو
صبح را با شفق برآمیزی
آب و آتش به هم درآمیزی
زلف شب را نقاب روز کنی
مهر و مه را جهان فروز کنی
فلک از ماه و مهر چهره‌فروز
داغ‌ها دارد از غمت شب و روز
بحر از هیبت تو آب شده
غرق دریای اضطراب شده
گرد کویت زمین به خاک نشست
گشت در پای بندگان تو پست
کوه از جانب تو آهنگست
از تو بار دلش گران‌سنگست
باد را از تو آه دردآلود
خاک را از تو روی گردآلود
آتش از شوق داغ بر دل ماند
آب از گریه پای در گل ماند
همه سر بر خط قضای تو اند
سر به سر طالب رضای تو اند
هرچه آن در نشیب و در اوج است
تو محیطی و آن موجست
موج اگر نیست بحر را چه غمست
بحر اگر نیست موج خود عدمست
موج دریاست این جهان خراب
بی‌ثباتست همچو نقش بر آب
گه ز موج دگر خورد بر هم
گه ز باد هوا شود در هم
من به امید گوهر نایاب
کشتی افکنده‌ام درین گرداب
کشتی من ز موج بیرون بر
همچو نوحش بر اوج گردون بر
گر ز من جز گنه نمی‌آید
از تو غیر از کرم نمی‌شاید
گرچه لب‌تشنه‌ام فتاده به خاک
چون تو را بحر لطف هست چه باک؟
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۲ - مصایب مصنف و مناجات
ای دوای درون خسته‌دلان
مرهم سینهٔ شکسته دلان
مرهمی لطف کن، که خسته‌دلم
مرحمت کن که [بس] شکسته‌دلم
گر چه من سر به سر گنه کردم
نامهٔ خویش را سیه کردم
تو درین نامهٔ سیاه مبین
کرم خویش بین گناه مبین
من خود از کرده‌های خود خجلم
تو مکن روز حشر منفعلم
با وجود گناه‌کاری‌ها
از تو دارم امیدواری‌ها
زانکه بر توست اعتماد همه
ای مراد من و مراد همه
تو کریمی و بی‌نوای توام
پادشاهی و من گدای توام
نی گدایی که این و آن خواهم
کام دل، آرزوی جان خواهم
بلکه باشد گدایی‌ام دردی
اشک سرخی و چهرهٔ زردی
تا به راهت ز اهل درد شوم
برنخیزم اگرچه گرد شوم
چون به خاک اوفتم به صد خواری
تو ز خاکم به لطف برداری
گرچه در خورد آتشم چون شرر
نظری گر به من رسد چه ضرر؟
من نگویم که لطف و احسان کن
بنده‌ام هرچه شایدت آن کن
عاقبت بگسلد چو بند از بند
بند بند مرا به خود پیوند
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۳ - مناجات
سال‌ها شد که مهر عالم‌سوز
تیغ کین تیز می‌کند هر روز
وه! که تا مهر چرخ بود کبود
در کبودی چرخ مهر نبود
جانب هر که بنگرم به نیاز
ننگرد جانب من از سر ناز
در ره هر که سر نهم به وفا
پا نهد بر سرم ز راه جفا
چند بیداد بینم از هر کس؟
ای کس بی‌کسان به دادم رس
چند پامال عام و خاص شوم
دست من گیر تا خلاص شوم
همتی ده که بگذرم ز همه
رو به سوی تو آورم ز همه
سوی خود کن رخ نیاز مرا
به حقیقت رسان مجاز مرا
زلف خوبان مشوشم دارد
لعل ایشان در آتشم دارد
از بتان چو در آتشم شب و روز
روز حشرم بدین گناه مسوز
مهوشانم چو سوختند به ناز
ز آفتاب قیامتم مگداز
بس بود این که سوختم یک بار
«و قنا ربنا عذاب النار»
آتش از جو منی چه افروزد؟
بلکه دوزخ ز ننک من سوزد
گنهم بخش و طاعتم بپذیر
که همین دارم از قلیل و کثیر
در شب تیره چون دهم جان را
همرهم کن چراغ ایمان را
اتحادی نصیب کن با من
که ندانم که ان تویی یا من
چون زبان داده‌ای بیانم بخش
در بیان سخن زبانم بخش
محزنم را در نظامی ده
ساغرم را شراب جامی ده
بنده را خسرو سخن گردان
حسن نظم مرا حسن گردان
آب ده خنجر زبان مرا
تاب ده گوهر بیان مرا
تا شوم در فشان ز بحر کلام
به سلام نبی، علیه سلام
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۴- در نعت سیدالمرسلین صلی‌الله علیه و سلم
از خدا گر ره خدا طلبی
مطَلب جز محمد عربی
زانکه مطلوب اهل بینش اوست
بلکه مقصود آفرینش اوست
شاه ایوان مکه و یثرب
ماه تابان مشرق و مغرب
شرف گوهر بنی آدم
وز شرف سرور همه عالم
شهریاری که خیل اوست همه
عرش و کرسی طفیل اوست همه
کوی او مقصدست و او مقصود
او محمد مقام او محمود
پنجه افتاب را برتافت
به یک انگشت قرص مه بشکافت
بود برتر ز انجم و افلاک
زان نیفتاد سایه اش بر خاک
آنکه بگذشت از سپهر برین
سایهٔ او کجا فتد به زمین؟
فارغ است از صحیفه و خامه
واصلان را چه حاجت نامه؟
آن که ناخوانده علم دین داند
لوح تعلیم پس چرا خواند؟
انبیا را شرف نبود برو
خود تواضع‌کنان نشست فرو
ذات او چیست بعد خیل رسل؟
گل پس از برگ و میوه بعد از گل
گمرهانی که راه جنگ زدند
حلقهٔ لعل او به سنگ زدند
لعل او در ز حقه داد به سنگ
که دگر جا نداشت حقهٔ سنگ
لاجرم ورنه سنگ بدگهران
کی تواند فکند رخنه در آن؟
زیر گیسوی او رخ چون ماه
شب معراج را جمال الله
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۷ - تعریف کلام فصیح و شعر
گوهر حقهٔ دهان سخنست
جوهر خنجر زبان سخنست
گر نبودی سخن چه گفتی کس؟
در معنی چگونه سفتی کس؟
سر کس را کسی چه دانستی؟
راز گفتن کجا توانستی؟
این سخن گر نه در میان بودی
آدمی نیز بی‌زبان بودی
سخن خوش حیات جان و تنست
دم عیسی گواه این سخنست
نکته‌دانی در سخن سفته است
سخنی چند در میان گفته است
که سخن ز آسمان فرود آمد
سخن از گنبد کبود آمد
گر بدی گوهری ورای سخن
آن فرود آمدی به جای سخن
راستست این سخن درین چه شکست؟
بلکه جایش همیشه بر فلکست
نه سخن از دهن برون آید
که سخن از سخن برون آید
این سخن زادهٔ دو حرف کنست
بلکه این کن دو حرف یک سخنست
ای خرد از سخن روایت کن
به زبان قلم حکایت کن
کاتب صنع داشت میل سخن
ساخت لوح و قلم طفیل سخن
ای قلم، ساعتی زبان بگشای
حقهٔ مشک را دهان بگشای
واقفی از سفیدی و سیهی
در سیاهی در آ که خضر رهی
گرچه از تیغ من قلم شده ای
به سخن در جهان علم شده‌ای
تو به گفتار شکرین سمری
تو قلم نیستی که نی شکری
چون تو نازک نهال دیگر نیست
همه انگشت‌ها برابر نیست
ملک معنی از آن تست همه
این قلم زو تو راست یک کلمه
شاه معنی تویی، علم بردار
سوی ملک سخن قدم بردار
یاد کن سحرآفرینان را
نکته‌دانان و خرده‌بینان را
که همه مخزن سخن بودند
رازدان نو کهن بودند
عالم از در نظم پر کردند
همچو دریا نثار در کردند
ابر رحمت نثار ایشان باد
لطف جاوید یار ایشان باد
بر رسولی که نعت اوست کلام
سیدالمرسلین علیه سلام
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۰ - آغاز قصهٔ شاه و درویش
سخن‌آرای این حدیث کهن
این‌چنین می‌کند بیان سخن
که ازین پیش بود درویشی
راست‌کیشی، محبت‌اندیشی
از همه قید عالم آزاده
لیک در قید عشق افتاده
الم روزگار دیده بسی
محنت عاشقی کشیده بسی
تنش از عشق جسم بی‌جان بود
رگ برو همچو عشق پیچان بود
بود در کوه گشته و هامون
کار فرهاد کرده و مجنون
بس که می‌داشت میل عشق مدام
عشق می‌گفت در محل سلام
از قضا چند روزی آن درویش
بر خلاف طریق و عادت خویش
از سر کوی عشق دور افتاد
در سراپردهٔ سرور افتاد
نی به دل داغ اشتیاقی داشت
نی به جان آتش فراقی داشت
دلش آزاده از جفای حبیب
جانش آسوده از بلای رقیب
شکر می‌گفت زانکه روزی چند
بود در کنج عافیت خرسند
گرچه می‌خواست ترک محنت عشق
بود در خاطرش محبت عشق
عاشقی گرچه محنت‌انگیزست
محنت او محبت‌انگیزست
خواست القصه عشق صادق
که دگربار اگر شود عاشق
عاشق سرو قامتی باشد
که به قامت قیامتی باشد
با وجود جمال صورت خوب
باشد او را کمال سیرت خوب
از کمال کرم وفاداری
نه ز عین ستم جفاکاری
به هوای چنین دلارامی
می‌زد از شوق هر طرف گامی
سوی باغی گذر فتاد او را
که نشان از بهشت داد او را
چهرهٔ باغ و طرهٔ سنبل
لین یکی حلقه حلقه و آن گل گل
طرفه‌تر آن که روی گل گل رو
ظاهر از حلقه‌ای سنبل او
لاله را زا پیاله‌اش داغی
گو چه حالیست در چنین باغی؟
سبزه در وی چو خضر جا کرده
علم سبز در هوا کرده
بهر دفع خمار نرگش مست
نصف نارنج داشت در کف دست
گل به خوش‌بویی نسیم صبا
پیرهن کرده از نشاط قبا
دو لب خویش از فرح خندان
شکل دندانه بر لبش دندان
منظری داشت همچو خلد برین
برتر از اسمان به روی زمین
بام افلاک پیش منظر او
بود چون سایه پست در بر او
ماه و خورشید فرش آن در بود
خشتی از سیم و خشتی از زر بود
زیر دیوارش از برای نشاط
بود گسترده صد هزار بساط
طوف آن باغ چون میسر شد
میل درویش سوی منظر شد
ناگهان دید مکتبی چو بهشت
در و دیوار آن عبیرسرشت
وه چه مکتب که رشک بستان‌ها
بوستانی درو گلستان‌ها
اهل مکتب همه به حسن و جمال
سالشان کم، جمالشان به کنال
یکی ابروی کج عیان کرده
سر «نون و القلم» بیان کرده
یکی از شکل و قد و زلف و دهان
از «الف، لام و میم« داده نشان
همچو «والشمس» آن یکی را روی
همچو «والیل» آن یکی را موی
هر که در مکتبی چنین شد خاص
خواند «الحمد» از سر اخلاص
بود سرخیل آن همه ماهی
ملک اقلیم حسن را شاهی
زرفه شه‌زاده‌ای به حسن ادب
طرفه‌تر آن که «شاه» داشت لقب
سرو قدی که چون قدم می‌زد
هر قدم عالمی به هم می‌زد
شوخ‌چشمی که چون نگه می‌کرد
خانهٔ مردمان تبه می‌کرد
پیش آن چشم خواب ناک سیاه
سرمه بی‌قدر همچو خاک سیاه
بودش از زهر چشم مژگان‌ها
همچو زهر آب داده پیکان‌ها
سنبلی بر سمن کشیده چو جیم
کاکلی بر قفا فگنده چو میم
چون نمک ریخته تکلم او
شکر امیخته تبسم او
شکل ابروی آن خجسته تذرو
دو پر زاغ بود بر سر سرو
چشمهٔ آب زندگی لب او
موج آن سیم غبغب او
از دهانش نشانه هیچ نبود
جز سخن در میانه هیچ نبود
آن دهان هیچ و آن میان هم هیچ
جز خیالی نبود و آن هم هیچ
گر میانش خال خواهد بود
آن خیال محال خواهد بود
مشکلی هرکه پیشش آوردی
او روان حل مشکلش کردی
بود وقت فسون‌سازی
خرده‌دانی و نکته‌پردازی
بس که درویش گشت مایل او
ماند در حسرت شمایل او
هر دمش می‌فزود حیرانی
حیرتی آن‌چنان که می‌دانی
شاه گفتش چنین خموش مباش
لب بجنبان تمام گوش مباش
گر تو را هست مشکلی در دل
بکن از من سوال آن مشکل
چیست؟ گفت آن یگانهٔ آفاق
آن که هم جفت باشد و هم طاق؟
گفت آن ابروان پرخم ماست
کج تصور مکن که گفتم راست
گرچه جفتند آن دو بی کم و بیش
لیک طاقند در نکویی خویش
گفت آری جواب آن اینست
شاه را صدهزار تحسینست
شاه گفتا که در کدام کتاب
خوانده‌ای این‌چنین سوال و جواب؟
گفت هرگز نخوانده‌ام سبقی
پیش کس نگذرانده‌ام ورقی
بهره‌ای از سواد نیست مرا
غیر خواندن مراد نیست مرا
خانهٔ چشمم از سواد تهی‌ست
بی‌سوادیش عین روسیهیست
تا نخوانی به دل سروری نیست
دیده را بی‌سوادی نوری نیست
چون که شه را شد اعتقاد برو
الف و با نوشت و داد برو
میل درویش زان یکی صد شد
گفت این بار کار من بد شد
دست بر سر نهاد و زار گریست
که درین عاشقی نخواهم زیست
چون به هم حسن و خلق یار شود
عشق عاشق یکی هزار شود
خوب‌رویی که هست عاشق دوست
در جهان هر که هست عاشق اوست
گرچه درویش ذوفنونی بود
در ره عشق رهنمونی بود
لوح تعلیم در کنار نهاد
سر تعظیم پیش یار نهاد
ای بسا خرده‌بین که آخر کار
سوی مکتب رود چو اول بار
این بود عشق ذوفنون را ورد
که کند اوستاد را شاگرد
عشق چون درس خود کند بنیاد
بشکند تخته بر سر استاد
در سبق آشکار می‌نگریست
لیک پنهان به یار می‌نگریست
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۳ - حالات شاه و گدا در مکتب
صبح دم کز نسیم مهرافروز
دور شد طرهٔ شب از رخ روز
شست دوران ز آب چشمهٔ مهر
ظلمت شب ز کارگاه سپهر
سوخت بر مجمر سپهر بلند
ز آتش مهر دانه‌های سپند
آفتاب از فلک هویدا شد
قطره‌ها ریخت چشمه پیدا شد
مهر از چرخ نیلگون سر زد
یوسف از آب نیل سر بر زد
آتش موسوی به طور آمد
ظلمت شب برفت نور آمد
بعد ظلمت بر این بلند ایوان
روی بنمود چشمه حیوان
شه که صد ناز و عشوه در سر داشت
ناگه از خواب ناز سر برداشت
از گریبان ناز سر بر کرد
سر برآورد و فتنه را سر کرد
هم کله کج نهاد بر سر خویش
هم قبا چست کرد در بر خویش
حلقه زلف ساخت زیور گوش
چین کاکل فگند بر سر دوش
بر میان همچو موی بست کمر
صد کمر بسته را شکست کمر
قد برافراخت همچو عمر دراز
سوی مکتب قدم نهاد به ناز
چشم درویش مستمند به راه
گهر افشان برای مقدم شاه
ناگه آن سرو ناز پیدا شد
فتنهٔ رفته باز پیدا شد
چون بدید آن جمال زیبایی
کرد بنیاد ناشکیبایی
دل و جانش در اضطراب افتاد
مست بیخود شد و خراب افتاد
دم به دم حال او دگرگون شد
من چه گویم حال او چون شد
شاه چو دید بی‌قراری او
در دلش کار کرد زاری او
پیش او رفت و گفت حال تو چیست؟
در چه اندیشه‌ای؟ خیال تو چیست؟
ساعتی با گدای خود بنشست
رفت آن‌گه به جای خود بنشست
جای در پیش‌گاه خانه گرفت
و آن گدا جا بر آستانه گرفت
بس که بودند هر دو مایل هم
جا گرفتند در مقابل هم
چشم بر چشم و دیده بر دیده
هر زمان سوی یکدگر دیده
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۴ - در فسون‌سازی شه‌زاده به معلم به جهت دلداری درویش
شاه چون در گدا نظر می‌کرد
مهر او در دلش اثر می‌کرد
خواست تا پیش خویش خواند
گفت درویش پیش من خواند
کس نگوید به غیر من سیقش
ننویسد کس دگر ورقش
هر که بر حرف او نهد انگشت
کنم انگشت او برون از مشت
هر که بر لوح او رقم سازد
تیغ من دست او قلم سازد
بعد از این گفتگو به پیشش خواند
ساخت تقریب، نزد خویشش خواند
بهر تعلیم چون تکلم کرد
عاشق از شوق دست و پا گم کرد
دال می‌گفت و او الف می‌خواست
که یکی بود پیش او کج و راست
شاه زان هیچ برنمی‌آشفت
نرم نرمک به او سبق می‌گفت
شاه درویش دوست می‌باید
تا از او عالمی بیاساید
خاصه شاهان ملک دین یعنی
پادشاهان صورت و معنی
آه از این کافران سنگین‌دل
که بلای دلند، مسکین دل!
هر زمان فتنه‌ای برانگیزند
بی‌گنه خون عاشقان ریزند
هر نفس آتشی برافروزند
بی‌سبب جان بی‌دلان سوزند
شهسواران عرصهٔ جان‌ها
آفت عقل‌ها و ایمان‌ها
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۵ - حال عشق شاه‌زاده با گدا
باز چون ظلمت شب آمد پیش
مبتلای فراق شد درویش
بامدادان که طفل این مکتب
صفحه را شست از سیاهی شب
آسمان زد به رسم هر روزه
قلم زر به لوح فیروزه
اهل مکتب ز خواب برجستند
به خیال سبق میانن بستند
با قد همچو سرو و روی همچو ماه
همه جمع آمدند غیر از شاه
دل درویش هیچ از آن نشکفت
هر دم آهسته زیر لب می‌گفت
همه هستند یار نیست، چه سود؟
سرو من در کنار نیست چه سود
یار می‌باید و نمی‌آید
غیر می‌آید و نمی‌باید
بود شه‌زاده را یکی همزاد
که ز مادر به شکل او کم زاد
واقف از حال شاه در همه حال
همدم و همنشین او مه و سال
چون بسی بی‌قرار شد درویش
گفت به ز بی‌قراری خویش
که چرا دیر کرد شاه امروز؟
ساخت روز مرا سیاه امروز
آفتاب مرا چه آمد پیش؟
که نیامد برون ز خانه خویش
برده خواب صبوح از دستش
یا می ناز کرده سرمستش؟
تا سحرگه نشسته بود مگر؟
ور نه تا چاشت چیست خواب سحر؟
بود در گفتگو که آمد شاه
شد ز گفت و شنودشان آگاه
رشکش آمد که عاشق نگران
نگران‌ست جانب دگران
چشم عاشق به یار باید و بس
عاشقی کی رواست پیش دو کس؟
کفت هی! هی! عجب خطا کردم
که به این بوالهوس وفا کردم
گر وفایی درین گدا بودی
این چنین در به در چرا بودی؟
در سگ در به در وفا نبود
در به در خود به جز گدا نبود
بنده چون کرد بندگی کسی
نخرندش که گشته است بسی
گه به همزاد خود برآشفتی
به صد آشفتگی به او گفتی
میل علت چو نیست بیش از من
پس چرا آمدی تو پیش از من؟
گاه از مکتبش برون کردی
جگرش را به طعنه خون کردی
که به مکتب دگر میا با من
یا تو آیی درین طرف یا من
گه قلم را به خاک افگندی
گه ورق را ز یکدگر کندی
کردی اظهار رشک و غیرت خویش
رشک خوبان بود ز عاشق بیش
صفحه را پیش روی آوردی
چهرهٔ خویش را نهان کردی
فتنهٔ اهل حسن در عالم
بر سر عاشقان بود ماتم
شاه در فکر کار درویش‌ست
خواجه را میل بندهٔ خویش‌ست
گر سپاهی به شاه خود نازد
شاه هم بر سپاه خود تازد
از خجالت هلاک شد درویش
گفت راضی شدم به مردن خویش
جان‌گدازست ناتوانی من
مرگ بهتر ز زندگانی من
آه! ازین طالعی که من دارم
گریه از بخت خویشتن دارم
شوخ من گرچه نکته‌دان افتاد
لیک بسیار بدگمان افتاد
خواستم سوی گوهر آرم دست
دستم از سنگ حادثات شکست
عمر می‌خواستم ز آب حیات
تشنه مردم ز شوق در ظلمات
شاه شیرین‌زبان شکرلب
بار دیگر چو رفت از مکتب
خواند همزاد را به خدمت خویش
که چه می‌گفت با تو آن درویش؟
قصه را پیش شاه کرد بیان
به طریقی که حال گشت عیان
یافت شه از ادای آن تسکین
بست دل در وفای آن مسکین
کو رسولی که از برای خدا
حال من هم کند به شاه ادا؟
تا دگر قصد این گدا نکند
بند بندم ز هم جدا نکند
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۶ - افشای راز عشق و ملامت عوام
باز چو مهر از فلک سر زد
شاه از خواب ناز سر بر زد
دل پر از مهر و لب پر از خنده
از عتاب گذشته شرمنده
پیش درویش همچو گل بشکفت
رفت در خنده و همچو غنچه گفت
پس از این به که ما به هم باشیم
هر دو شاه و گدا به هم باشیم
زان که شاه و گدا به هم گویند
بی گدا نام شاه کم گویند
نام شاه و کدا بع عن گیرند
بی گدا نام شاه کم گیرند
عزت سروران ز درویشی‌ست
فخر پیغمبران ز درویشی‌ست
همه شاهان گدای درویش‌ند
در پناه دعای درویش‌ند
شاه چون لطف کرد بیش از پیش
میل درویش گشت بیش از بیش
چند روزی چو در میان بگذشت
حال درویش زین و آن بکذشت
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۸ - راندن کوئوال گدا را از مکتب به رقابت خود
هیچ جا در جهان حبیبی نیست
که به دنبال او رقیبی نیست
مردمان تا حبیب می‌گویند
در برابر رقیب می‌گویند
تا کسی جان به آن جهان نبرد
از بلای رقیب جان نبرد
شاه را سنگ‌دل رقیبی بود
یک ز انصاف بی‌نصیبی بود
کار او زهر چشم بود از قهر
کاسهٔ چشم او چو کاسهٔ زهر
به غضب تیز کرده خویَش را
خنده هرگز ندیده رویش را
مهر آزار خلق در مشتش
شکل کژدم گرفته انگشتش
هرکه سرپنجه‌ای چنین دارد
مشت کژدم در آستین دارد
با وجود چنین ستیزه و قهر
میر بازار بود و شحنهٔ شهر
حکم بر خاص و عام بود او را
اختیار تمام بود او را
سفله را هرگز اعتبار مباد
مدعی صاحب اختیار مباد
حاصل قصه آن که آن بدکیش
گشت واقف ز قصه درویش
همچو سگ تند شد به قصد گدا
تا ازان آستانش ساخت جدا
آن گدا را چون راند از در شاه
مدتی می‌نشست بر سر راه
از سر راه نیز مانع شد
سعی درویش جمله ضایع شد
غیر از اینش نماند هیچ رهی
که رود شب به کوی دوست گهی
کرد بیجاره این‌چنین تدبیر
که رود به کوی او شبگیر
راز او چون به روی روز افتاد
شب تاریک دل‌فروز افتاد
پردهٔ صدهزار عیب شب‌ست
یکی از پرده‌های غیب شب‌ست
شب که سر برزند ز سر ظلمات
در سیاهی نماید آب حیات
نور معراج در دل شب تافت
مصطفی آن‌‌چه یافت در شب یافت
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۹ - رفتن گدا به شب بر در شاه‌زاده
یک شب القصه رو به شاه آورد
رو به شاه جهان پناه آورد
با تن زار و سینه ی غمناک
دل مجروح و دیدهٔ نمناک
هر قدم رو به خاک می‌مالید
از دل دردناک می‌نالید
هر دم آهی کشیدی از دل تنگ
تا از آن آه سوختی دل سنگ
از غم دل به سینه سنگ زدی
با دل از کینه طبل جنگ زدی
رخ بر آن خاک آستان سودی
آستان را ز بوسه فرسودی
گفتی این آستانه محترم‌ست
سگ این کوی آهوی حرم‌ست
هر که او ره بدین طرف دارد
پای او بر سرم شرف دارد
بر در شاه دید شیر سگی
سگ نگویم پلنگ تیزتگی
داغ مهر و وفا نشانی او
خواب مردم ز پاسبانی او
گفتش ای سرور وفاداران
در وفا بهتر از همه یاران
گفت ای از می وفا سرمست
روز و شب هیچ خورد و خوابت هست؟
رشتهٔ دوستی‌ست هر رگ تو
تو سگ کوی یار و من سگ تو
پنجه و ناخنت به خون شکار
سرخ همچون گلست و تیز چو خار
دست تو در حناست گل دسته
گل سرخ آن کف حتا بسته
کف پای توراست نقش نگین
در نگین تو جمله روی زمین
بارها صید فربه آوردی
خود قناعت به استخوان کردی
هست شکل دم تو قلابی
که مرا می‌کشد به هر بابی
شب‌روانی که قلب و حیله‌گرند
از تو شب تا به روز بر حذرند
گریه کرد و ز دیده آبش داد
وز دل خون‌چکان کبابش داد
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۲۲ - در صفت کبوتربازی شاه و نظاره کردن درویش
صبح چون ریخت دانهٔ انجم
آسمان گشت تیر و مشعله دم
باز سبز آشیان زرین پر
کرد آهنگ چرخ بار دگر
سوی بام کبوتر آمد شاه
بر فراز فلک برآمد ماه
طرفه بامی، چنان که بام فلک
خیل خیل کبوتران چو ملک
در پریدن بلند پایهٔ او
چون هما ارجمند سایهٔ او
قدح آب او ز چشمهٔ مهر
ارزنش از ستاره‌های سپهر
تا مگر شه به دست گیرد نی
بسته از جان کمر به خدمت وی
شاه بالای سر کبوتر او
چون سلیمان و مرغ بر سر او
هر زمان گشته برسرش جمعی
همچو پروانه بر سر شمعی
پیکر هر یک از لطافت پر
نازنین لعبتی پری پیکر
هر نگارین او نگاری بود
هر سفیدش سمن‌عذاری بود
داغ‌ها مشک‌فام و عنبربوی
چون سر نوعروس مشکین موی
چسنیش بس که نازنینی داشت
صورت لعبتان چینی داشت
بس که بغدادیش نکو افتاد
طرفه‌تر شد ز طرفهٔ بغداد
سایه‌های کبوتران دو رنگ
بر زمین نقش کرده شکل پلنگ
همه بر گرد شاه طواف‌کنان
همه در پیچ و تاب چرخ‌زنان
چون به دستور خود کبوترباز
به دهان و به دست کرد آواز
سوی گردون به یک زمان رفتند
همچو پروین به آسمان رفتند
شاه بر جست و نی گرفت به دست
نعره‌ای چند زد، بلند، نه پست
غرض آن داشت شاه نیک‌اندیش
که خبردار گردد آن درویش
روی خود سوی قصر شاه کند
جانب ماه خود نگاه کند
چشم او خود به جانب شه بود
زان همه کار و بار آگه بود
از دل و جان دعای شه می‌گفت
گه نظر می‌نمود و گه می‌گفت
ای دل من فتاده در دامت
مرغ جانم کبوتر بامت
کاش من هم کبوتری بودم
صاحب بال و پری بودم
تا بر آن گرد بام می‌گشتم
بر سرت صبح و شام می‌گشتم
تنم این‌جا اسیر قید شده
دل به آن بام رفته صید شده
کوی تو همچو کعبه محترم‌ست
مرغ بامت کبوتر حرم‌ست
از دلم خاست دود و آتش آه
گشت خیل کبوتر تو سیاه
بس که از دیده ریخت اشک امید
خیل دیگر ازو شدند سفید
جگری‌های خود که می‌نگری
همه از خون دل شده جگری
مست چون بلبل‌ند و سرخ چو گل
گوییا هم گل‌ند و هم بلبل
رنگ ایشان ز اشک آل من‌ست
پر هر یک گواه حال من‌ست
چیست چشم کبوترت پرخون؟
از چه روی گشت پای او گلگون؟
حال من دید و دیده پرخون شد
پا به خوناب دیده گلگون شد
او درین حال و شاه بر لب بام
با رخ همچو ماه کرده قیام
تا چو از دور بیند آن مسکین
شود او را ز دیدنش تسکین
بود در عین عشق‌بازی خویش
واقف از عشق‌بازی درویش
شاه تا عشق بازیی نکند
با گدا دل‌نوازیی نکند
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۲۳ - سر راه گرفتن رقیب درویش را
چند روزی که شاهزادهٔ عصر
آمد و جا گرفت بر لب قصر
آن گدا رو به قصر شه می‌کرد
بر در و بام او نگه می‌کرد
به هوای شه و نظارهٔ بام
ماند سر در هوا سحر تا شام
جز به سوی هوا نمی‌نگریست
هیچ بر پشت پا نمی‌نگریست
در هوا بس که بود واله و مست
خلق گفتندش آفتاب‌پرست
تا به جایی رسید گفت و شنفت
که رقیب آن شنید و به اوی گفت
این گدا از خدای نومیدست
قبلهٔ او جمال خورشیدست
کافرست و ز اهل ایمان نیست
کفر می‌ورزد و مسلمان نیست
خورد درویش بی‌گنه سوگند
به خدایی که هست بی‌مانند
اوست خورشید و عشق لایق اوست
همه ذرات کون عاشق اوست
پیش خورشید او حجابی نیست
غیر او هیچ آفتابی نیست
شد معین میان دشمن و دوست
که به عالم خدپرست خود اوست
باز خود را به کوی شاه افگند
وز کف خصم در پناه افگند
لیک طفلان کوچه و بازار
باز جستندش در پی آزار
هر طرف می‌شدند سنگ به دست
که: کجا رفت آفتاب‌پرست؟
هر که کردی به آن طرف آهنگ
تا زند بر گدای مسکین سنگ
سنگ ازان آستان شه کندی
بردی و خود به سویش افگندی
گفت از سنگ بینم آزاری
سنگ آن آستان بود یاری
بس که طفلان زدند سنگ برو
عرصهٔ شهر گشت تنگ برو
به ضرورت ز شهر بیرون جست
کنج ویرانه‌ای گرفت و نشست
چون به ویرانه ساخت مسکن خویش
پیرهن چاک کرد بر تن خویش
که من مرده پیرهن چه کنم؟
مرده گر نیستم، کفن چه کنم؟
هر زمان خاک ریخت بر سر و تن
کین چه عمرست؟ خاک بر سر من
یک سر مو نکاست ناخن خویش
خواست ناخن زند به سینهٔ ریش
موی ژولیده را گذاشت به سر
بلکه مویی ز سر نداشت خبر
با خود از بیخودی سخن می‌کرد
گله از بخت خویشتن می‌کرد
که رساندی سرم چرخ برین
بازم از آسمان زدی به زمین
گر به من لحظه‌ای وفا گردی
هم در آن لحظه صد جفا کردی
حد جور و جفا همین باشد
بارک الله! وفا همین باشد
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۲۴ - جستن کبوتر شاه بر درویش و نامه نوشتن به بال او
بود شه را کبوتری که فلک
نه پری دید مثل او نه ملک
در پریدن بلند پایهٔ او
چون همای ارجمند سایهٔ او
قمری از بهر بندگی کردن
پیش او رفته طوق در گردن
حلقهٔ چشم باز را کنده
زره زر به پایش افگنده
کرده پرواز تا مه و انجم
دم همه سوده و شده همه دم
روزی آن هدهد همایون فر
بس که می‌زد به گرد گردون پر
از سر قصر شاه دور افتاد
اندک اندک ز راه دور افتاد
بعد از آن کز هوا فرود آمد
بر سر آن گدا فرود آمد
سر او سود بر سپهر بلند
که به فرقش همای سایه فگند
گفت فرق من آشیانهٔ توست
قطرهٔ اشکم آب و دانهٔ توست
آن کبوتر به فرق آن محزون
بود چون مرغ بر سر مجنون
آتشین آه را همی افروخت
که چو پروانه بال او می‌سوخت
بعد از آن دست برد سوی قلم
تا کند حسب حال خویش رقم
شرح بی‌مهری زمانه کند
نامه بنویسد و روانه کند
قصهٔ محنت فراق نوشت
شرح غم‌های اشتیاق نوشت
هرگه از سوز دل رقم می‌زد
آتش اندر نی قلم می‌زد
چون نوشت از رقیب و از ستمش
نامه در پیچ و تاب شد ز غمش
نامه را بر پر کبوتر بست
پر دیگر به بال او بربست
ره نمودش به سوی منظر شاه
کرد پرواز و رفت تا بر شاه
مرغ روحش پرید از سر او
تا پرد همره کبوتر او
شاه چون خواند عرض حال گدا را
گفت کز هر طرف کنند ندا را
کین همه خلق بی‌شمارهٔ شهر
جمع گردند بر ککنارهٔ شهر
سوی میدان برند تیر و کمان
به تماشا روند پیر و جوان
هر گروهی نشانه‌ای سازند
تیر خود بر نشانه اندازند
هر که در حکم ما کند تقصیر
خویش را کند نشانهٔ تیر
چون رسید این ندا به گوش گدا
خواست تا جان کند ز شوق فدا
رفت و جا بر کنار میدان کرد
شه دگر روز عزم جولان کرد
هر که بیماری فراق کشید
عاقبت شربت وصال چشید
هر که غمگین در انتظار نشست
شادمان در حریم یار نشست
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۲۵ - رفتن شاه‌زاده به میدان
روز دیگر که آفتاب منیر
همه روی زمین گرفت به زیر
گرم شد ذره ذره آتش مهر
ذره‌اش تیر شد کمانش سپهر
شه کمر بست و عزم میدان کرد
میل تیر و کمان و جولان کرد
گفت تا مرکبی گزین کردند
زین زر خواستند و زین کردند
وه! چه مرکب؟ که برقی و بادی
طرفه دیوانه‌ای، پری‌زادی
خوش خرامی ز آب نازک‌تر
تیزگامی ز باد چابک‌تر
نو عروسی ز زنار جلوه‌کنان
چون دو موی از قفا فگنده عنان
تیزی گوش و نرمی کاکل
خنجر بید و دستهٔ سنبل
تیزرو بود همچو عمر بسی
خبر از رفتنش نداشت کسی
قاف تا قاف دور هفت اقلیم
پیش او تنگ‌تر ز حلقهٔ میم
گر رود سوی هفتهٔ رفته
بگذرد از قطار آن هفته
شاه چون میل اسب‌تازی کرد
مرکب از شوق جست و بازی کرد
یافت از مقدمش رکاب شرف
او چو بد و مه نو از دو طرف
خلق هر سو دوان که شاه رسید
آب حیوان ز گرد راه رسید
چون به میدان رسید شاه و سپاه
مهر درویش تافت در دل شاه
ساخت تقریب سیر و جولان را
به پر او گشت میدان را
دید در گوشه‌ای وطن کرده
چاک در جیب پیرهن کرده
صفحهٔ سینه را خراشیده
نقش غیر از ورق تراشیده
پیرهن چاک کرده در بدنش
همچو تاری ز جیب پیرهنش
تن تاری و اضطراب درو
بلکه تاری و پیچ و تاب درو
سینه‌اش کوه محنت و اندوه
چشمش از گریه چشمه بر سر کوه
مژه‌ها گرد دیدهٔ نمناک
بر لب چشمه چون خس و خاشاک
تار ریشش ز قطره‌ها شده پر
آمده راست همچو رشتهٔ در
رفته از گرد در ته پرده
روی در پردهٔ عدم کرده
طفل اشک از برای پرده‌دری
بر رخ او روان به فتنه‌گری
چون نظر بر جمال شاه افگند
خویشتن را به خاک راه افگند
شاه درویش را چو یافت چنان
جانب اهل قبضه تافت عنان
خواست درویش روی او بیند
او هم از دور سوی او بیند
گفت زان رو نشانه‌ای سازند
تیر خود بر نشانه اندازند
بس که تیر از هوا کمان‌داران
بر زمین ریختند چو باران
مزرعی شد کنارهٔ میدان
خوشه‌اش تیر و دانه‌اش پیکان
روی شه جانب هدف بودی
لیک چشمش بدان طرف بودی
چون به سوی نشانه رو کردی
نظری هم به سوی او کردی
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۲۶ - در تعریف کمان شاه گوید
بر سر دست شه کمانی بود
که مه نو ازو نشانی بود
خم شده همچو ابروی خوبان
کرده هر گوشهٔ عالمی قربان
همچو ابروی یار در خوی زه
لیک در گوشه‌ها فکنده گره
چون جوانان به جنگ خو کرده
همچو شیران به حمله رو کرده
گره افکنده بر سر ابرو
مه عیدش کمند بر بازو
بر کمان داشت ناوک خون‌ریز
راست همچون خدنگ مژگان تیز
هر که او را کشیده تا سر دوش
سروقدی کشیده در آغوش
در تماشای قد دل‌جویش
گوشهٔ چشم مردمان سویش
در ره دوستان فتاده به خاک
دشمنان را ز دور کرده هلاک
شاه در علم قبضه کامل بود
چون کمان سوی تیر مایل بود
استخوان را اگر نشان کردی
تیر را مغز استخوان کردی
مور اگر آمدی برابر تیر
چشم او دوختی ز یک پر تیر
چشمش از دوختن شدی چو فراز
بازش از خم تیر کردی باز
شاه چو تیر بر نشانه کشید
آن گدا آه عاشقانه کشید
گفت شاها، دلم نشان تو باد
رگ جانم زه کمان تو باد
حلقهٔ دیده باد زهگیرت
تا رسد گاه کاه بر تیرت
کاش تیرت مرا نشانه کند
تا که آید به سینه خانه کند
تیر نی از تو بر جگر خوردن
خوش‌تر آید ز نی شکر خوردن
نی تیری که در کمان داری
کاش آن را به سینه‌ام کاری
گر خدنگی نیاید از شستت
خود بگو، چون ننالم از دستت
تا هدف غیر این گدا کردی
قدر انداز من، خطا کردی
تا تو را استخوان نشان شده است
تنم از ضعف استخوان شده است
مو شکافی به چشم ناوک‌زن
مو اگر می‌شکافی اینک من
هیچ رنجی به دست تو مرساد!
چشم‌زخمی به شست تو مرساد!