عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
ای آفتاب بندهٔ تابنده رای تو
گردنده چرخ گرد سُم بادپای تو
تو سایهٔ خدایی از آن روی چشم عقل
نه دیده ابتدای تو نه انتهای تو
زرین شود ز جود تو از شرق تا به غرب
خورشید تعبیه است مگر در سخای تو
گر صیت همتت شنود نطفه در رحم
بیدست و پای رقص کند از عطای تو
در ملک آفرینش از فرش تا به عرش
یک آفریده دم نزند بی‌رضای تو
هر روز کافتاب ز مشرق کند طلوع
تا شب چو ذره رقص کند در هوای تو
اندر مشیمه نطفه زبان خواهد از خدای
پیش از حلول روح که گوید ثنای تو
نارسته برگ و بار درختان ز گل هنوز
اندر درون دانه نماید دعای تو
نظارهٔ جمال جمیل تو کرد عقل
دیوانه شد ز دهشت نور لقای تو
چندین هزار بار خرد جست و می‌نیافت
راهی که در دلست ترا با خدای تو
عمرت چنان دراز کز آ‌ن سوی شام حشر
طالع شود سفیدهٔ صبح بقای تو
قاآنی از گنه چه هراسد که روز حشر
بی پرسشش بخلد ب‌رند از ولای تو
هلاک ازین غمم که جان نمی‌شود فدای تو
که خورد آب زندگی ز لعل جانفزای تو
اگر رضا شوی بسر، سرم فدایت ای پسر
رضای من مجو ز سر سر من و رضای تو
مگر به چشم ما نهی و گرنه برکجا نهی
که هر‌جا که پا نهی سریست زیر پای تو
شدی به‌نیم چشم زد ز چشم فتنهٔ خرد
که دور باد چشم بد ز چشم فتنه زای تو
وجو‌دت از چه آب وگل سر شته‌ای مه چگل
که می‌دود هزار دل همیشه در قفای تو
تراست بر بکف کمان که تاکنی مرا نشان
مراست کف بر آسمان که تا کنم دعای تو
مرا زنی به تیغ و من نیم به فکر جان و تن
زبان گشوده در سخن به فکر مرحبای تو
دلم ز خلق بی‌‌گمان به کنج سینه شد نهان
نیافت عاقبت امان ز خال دلربای تو
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
یارکی هست مرا به لطافت ملکو
به حلاوت شکر و به ملاحت نمکو
دی مرا گفت به طیش غم برانگیخته جیش
از پی موکب عیش ساخت باید یزکو
خیز و آن باده بنوش‌ که روی پاک ز هوش‌
رودت جوش و خروش‌ بسماک از سمکو
پشه زو پیل شود قطره زو نیل شود
زو ابابیل شود باز سیمین پر کو
جرعهٔ می هاتوا که جم و کی ماتوا
جملگی قد فاتوا همگی قد هلکو
شیخنا بهر عوام ساخته دانه و دام
دانه‌اش‌ سبحهٔ خام دام تحت‌الحنکو
بهر دیبای طراز تا کیت جان بگداز
شادمان باش‌ و بساز با قبای قدکو
هله قاآنی هان نقد خود دار نهان
که شد از غیب عیان نقدها را محکو
شمع شیراز منم نکته‌پرداز منم
همه تن ناز منم تو چه گویی کلکو
فعلاتن فعلن فعلاتن فعلن
هست تقطیع سخن دک دکادک دککو
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
دلم به‌ زلف تو عهدی که بسته بود شکستی
میان ما و تو مویی علاقه بود گسستی
ز شکل آن لب و دندان توان شناخت که‌ یزدان
ز تنگنای عدم آفرید گوهر هستی
حدیث طول امل را نمود زلف تو کوته
که هرکه جست بلندی در اوفتاد به پستی
شراب‌ شوق ز لعلت چنان کشیده‌ام امشب
که صبح روز قیامت مراست اول مستی
نخست روز قیامت به عاشقان نظری کن
که پشت پای به دوزخ زنند از سر مستی
ز وصل طوبی و جنت جز این مراد ندارم
که قد و روی تو بینم به راستی و درستی
چگونه وصف جمالت توان نمود کز اول
دهان خلق گشودیّ و روی خویش ببستی
حدیث نکتهٔ توحید از زبان نگارین
هزار بار شنیدی دلا و هیچ نجستی
بیار باده که گبر و یهود و مومن و ترسا
ز عشق بهره ندارند جز خیال پرستی
اگر سجود کند بر رخ تو زلف تو شاید
که نیست مذهب هندو جز آفتاب پرستی
ندیده‌ایم که شاهین به کبک حمله نماید
چنان که‌ زلف‌ تو بر دل‌ به‌ چابکی و به چستی
ز سخت جانی قاآنیم بسی عجب آید
که‌ بار عشق تو بر دل کشد بدین‌ همه سستی
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
ای تیره زلف درهم ای نافهٔ تتاری
کار من از تو درهم روز من از تو تاری
گر نیستی تن من تا چند گوژپشتی
ور نیستی دل من تا چند بیقراری
کردی سیاهکارم تا کی سفیدچشمی
کردی سفید چشمم تا کی سیاهکاری
تا رسم روزگارت شد آفتاب‌پوشی
رسم منست تا روز هرشب ستاره باری
جز توکدام هندو بر دل زند شبیخون
جز تو کدام جادو بر مه کند سواری
مار ار نیی بگنجت از چیست پاسبانی
ابر ار نیی به مهرت از چیست پرده‌داری
آزر نیی چگونه لعبت همی تراشی
مانی نیی چگونه صورت همی نگاری
داود گر نیی تو با جوشنت چه بازی
هاروت گر نیی تو با زهره‌ات چه یاری
کلک موید دین گر نیستی پس از چه
همواره عنبر تر بر سیم ساده باری
حاجی که هست هر فرد از جزو مدحت او
بر دفتر سعادت سرلوح کامگاری
آن نور و چشم بینش وان رحمت خدایی
آن فر آفرینش وان فیض کردگاری
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
مگر دریچهٔ نوری تو یا نتیجهٔ حوری
که فرق تا به قدم غرق در لطافت و نوری
مرا تو مردم چشمی چه غم که غایبی از من
حضور عین چه‌ حاجت بود که عین حضوری
گمان برند خلایق که حور بچه نزاید
خلاف من که یقین دانمت که بچهٔ حوری
چو عکس ماه که افتد درون چشمهٔ روشن
به‌ چشم من همه‌ نزدیکی و ز من همه‌ دوری
به لطف آب حیاتی به طیب باد بهاری
به‌ بوی خاک بهشتی به نور آتش‌ طوری
چو عشق رهزن عقلی چو عقل زینت روحی
چو روح زیور عمری چو عمر مایهٔ سوری
بتی نه لعبت چینی تنی نه باد بهاری
گلی نه باغ بهشتی مهی نه حور قصوری
ز شرم روی تو شاید که آفتاب بگیرد
کنون که عنبر سارا دمیدت از گل سوری
به عشق دوست کنم ناز بر ملالت دشمن
که‌ عشق‌ را نتوان کرد چاره‌ای‌ به صبوری
به یک دو جام که قاآنیا ز دوست گرفتی
چو جام باده سراپا همه نشاط و سروری
بر آستان ولیعهد این جلال ترا بس
که روز و شب چو سعادت ز واقفان حضوری
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
به رنگ و بوی جهانی نه بلکه بهتر از آنی
به حکم آنکه جهان پیر‌ گشته و تو جوانی
ستاره‌ای نه مهی نه فرشته‌ای نه گلی نه
که هرچه گویمت آنی چو بنگرم به از آنی
که‌ گفت راحت روحی نه راحتی که بلایی
که گفت جوشن جانی نه جوشنی که سنانی
ز خط و خال تو بردم‌‌ گمان که آهوی چینی
چو پنجه با تو زدم دیدمت که شیر ژیانی
فتد که آیی و بنشینی و می آرم و نوشی
به پای خیزی و بوسی دهّی و جان بستانی
جهان به‌روی تو تازه است و جان به بوی تو زنده
جهان جان تویی امروز از آنکه جان جهانی
همین نه آفت شهری که آفت دل و دینی
همی نه فتنهٔ ملکی که فتنهٔ تن و جانی
ترا ذخیرهٔ راحت شمردم از همه عالم
چو نیک‌دیدمت آخر نیی ذخیره زیانی
امان خلق نیی از برای خلق عذابی
بهار عیش نیی در فنای عیش خزانی
به نام ماه زمینی به بام مهر سپری
ز روی باغ جنانی به خوی داغ جهانی
به قهر گفتمش آخر صبور بی‌تو نشینم
به خنده‌ گفت صبوری ز چون منی نتوانی
خلاف شرط ادب هست ورنه همچو اسیران
به سوی خود کشمت با کمند جذب نهانی
منم حجاب ره تو چه باشد ار ز عنایت
مرا ز من برهانی به خویشتن برسانی
تو ای ستارهٔ خاکی ز چهر پرده برافکن
که پردهٔ مه و خورشید و اختران بدرانی
چگونه در سخن آید حدیث روی نکویت
که حدّ حسن تو برتر بود ز درک معانی
ز بیخودی شبی آخر دو طرهٔ تو بگیرم
بخایمت لب ‌و دندان چنانچه دیده و دانی
کتاب شعر تو قاآنی ار بجوی نهد کس
ز آب یک دو قدم بیشر رود ز روانی
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
دلا بیا بشنو از حکیم قاآنی
ز مشکلات جهان درگذر به آسانی
وگرنه بالله مشکل شود هر آسانت
تو تا ز دغدغهٔ نفس خود هراسانی
هر آنچه جز سخت حق بگو ندانستم
که عین معنی دانایی است نادانی
نعیم ملک دو عالم بدان نمی‌ارزد
که جان سوخته‌ای را ز خود برنجانی
من و دل من و زلف بتان بهم مانیم
بدین دلیل که جمعیم در پریشانی
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
ای شوخ نازپرور آشوب عقل و دینی
طیب بهار خلدی زیب نگار چینی
کم مهر و زود خشمی گلچهر و شوخ چشم
طرار و دلفریبی طناز و نازنینی
عیدی از آن شر‌یفی روحی از آن لطیفی
حوری از آن جمیلی نوری از آن مبینی
سروی ولی روانی جانی ولی عیانی
ماهی ولی تمامی مایی ولی معینی
در حلق تشنه کامان یک جرعه سلسبیلی
درکام تلخ عیشان یک کوزه انگبینی
آهوی مشک مویی طاووس بذله گویی
شمشاد سروقدی خورشید مه جبینی
پروردهٔ بهشتی همشیرهٔ سهیلی
نوباوهٔ بهاری فرزند فرودینی
یک جویبار سروی یک بوشان تذروی
یک باغ لاله برگی یک دسته یاسمینی
یک مشرق آفتابی یک خانه ماهتابی
یک عرش روح قدسی یک خلد حور عینی
چون طعنهٔ رقیبان در هجر جانگدازی
چون نکتهٔ ادیبان در وصل دلنشینی
همزاد روح پاکی گرچه زآب و خاکی
عم زاد حور عینی گرچه ز ماء و طینی
از حلقهای گیسو داود درع سازی
وز لعل روح‌پرور عیسای جم نگینی
تشویر نار نمرود از چهر پرفروغی
تصویر مار ضحاک از زلف پر ز چینی
باک از خزان نداری گویی گل بهشی
ارزان به کف نیایی مانا دُر ثمینی
بوسیدن لب تو فرضست برخلایق
تا شاه راستان را مداح راستینی
فرمانده سلاطین جمجاه ناصرالدین
آن کش سپهر گوید تو پور آتبینی
ای کز سنان سر پخش‌ آجال را ضمانی
وی کز بنان زر بخش آمال را ضمینی
شاهنشه جهانی فرمانده مهانی
آسایش زمانی آرایش زمینی
در رزم بی‌مثالی در بزم بی‌همالی
در عزم بی‌نظیری در حزم بی‌قرینی
مسجود شرق‌ و غربی‌ محسود روم‌ و روسی
بنیان عقل و شرعی برهان داد و دینی
دارای تاج و گنجی داروی درد و رنجی
منشور دین و دادی منشار کفر و کینی
کوهی چو بر سمندی شیری چو با کمندی
چرخی چو باکمانی دهری چو درکمینی
در حمله روز ناورد چابکتر ازگمانی
در وقعه پیش دشمن ثابت‌تر از یقینی
تندر چگونه غرّد تو گاه کین چنانی
خنجر چگونه برّد در نظم دین چنینی
چون حزم زودیابی چون حلم دیر خشمی
چون فکر دورسنجی چون عقل پیش‌بینی
با قدرت قبادی بافرهٔ فرودی
با شوکت ینالی با مکنت تکینی
با صولت کیانی با دولت جوانی
با همت بلندی با فکرت متینی
شاه ملک شعاری شیر فلک شکاری
ایام را یساری اسلام را یمینی
هم عقل را قوامی هم عدل را نظامی
هم شرع را امانی هم ملک را امینی
هم مکرمت شعاری هم مملکت طرازی
هم مسألت پذیری هم معدلت گزینی
بحر سحاب خیزی چون از بر سریری
بدر شهاب تیری چون بر فراز زینی
ملک ترا هماره حق ناصر و معین باد
زانسان که دین حق را تو ناصر و معینی
پیوسته بر سراپات از عرش آفرین‌ باد
زآنروکه پای تا سر یک عرش آفرینی
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
این چه حالست که از سرکله انداخته‌ای
مست و بیخود شده از خانه برون تاخته‌ای
تبغ‌ صیقل زده در مشت و سپر از پس پشت
نرد کین باخته و ساز جدل ساخته‌ای
ساق بالا زده و ساعد کین برچیده
رخ برافروخته و تیغ برافراخته‌ای
گاه با دوست درآویخته گه با دشمن
چون حریفان دغا نرد دغل باخته‌ای
بیم آنست که از پارس برآید غوغا
این چه فتنه است که در شهر درانداخته‌ای
ما چو پروانه‌ کمر بسته به جانبازی تو
تو چرا شمع صفت این همه بگداخته‌ای
هیچ کس را به جهان مهر تو باقی نگذاشت
حالی ازکینه پی قتل که پرداخته‌ای
مگرت گفت کسی ماه فلک همسر تست
که تو مریخ صفت خنجرکین آخته‌ای
یاکسی گفت قدت سرو چمن را ماند
که تو در ناله چو بر سرو چمن فاخته‌بی
ماه کی جام کشد سرو کجا تیغ زند
خویش را از دگران حیف که نشناخته‌ای
هست مداح امیرالامرا قاآنی
نشناسی مگرش‌ هیچ که ننواخته‌ای
قاآنی شیرازی : مسمطات
در مدح و ستایش اختر شهریاری و صدف گوهر تاجداری سترکبری و مهدعلیا مام خجستهٔ شهریار کامگارناصرالدین شاه قاجار ادام‌الله اقباله گوید
بنفشه رسته از زمین به طرف جویبارها
و یاگسسته حورعین ز زلف خویش تارها
ز سنگ اگر ندیده‌ای چسان جهد شرارها
به برگهای لاله بین میان لاله‌زارها
که چون شراره می‌جهد ز شنگ کوهسارها
ندانما ز کودکی شکوفه از چه پیر شد
نخورده‌ شیر عارضش چرا به رنگ شیر شد
گمان برم که همچو من بدام غم اسیر شد
ز پا فکنده دلبرش چه خوب دستگیر شد
بلی چنین برند دل ز عاشقان نگارها
درین بهار هرکسی هوای راغ داردا
به یاد باغ طلعتی خیال باغ داردا
به تیره شب ز جام می به کف چراغ داردا
همین دل منست و بس که درد و داغ داردا
جگر چو لاله پر ز خون ز عشق گلعذارها
بهار را چه می کنم چو شد ز بر بهار من
کناره کردم از جهان چو او شد ازکنار من
خوشا و خرم آن دمی که بود یار یار من
دو زلف مشکبار او به چشم اشکبار من
چو چشمه‌ای که اندر او شنا کنند مارها
غزال ‌مشک‌موی من ز من خطا چه دیده‌ای
که همچو آهوان چین از آن خطا رمیده یی
بنفشه‌بوی من چرا به حجره آرمیده‌ای
نشاط سینه برده‌ای بساط کینه چیده‌ای
بساز نقل آشتی بس است گیر و دارها
به صلح درکنارم آ، ز دشمنی کناره کن
دلت ره ار نمی‌دهد ز دوست استشاره کن
و یاچو سُبحه رشته‌ای ز زلف خویش‌ پاره کن
بر او ببند صدگره وزان پس استخاره کن
که سخت عاجز آمدم ز رنج انتظارها
نه دلبری که بر رخش به یاد او نظرکنم
نه محرمی که پیش او حدیث عشق سر کنم
نه همدمی که یک دمش ز حال خود خبر کنم
نه بادهٔ محبتی کزو دماغ تر کنم
نه طبع را فراغتی که تن دهم به کارها
کسی نپرسدم خبر که کیستم چکاره‌ام
نه مفتیم نه محتسب نه رند باده خواره‌ام
نه خادم مساجدم نه مؤْذن مناره‌ام
نه کدخدای جوشقان نه عامل زواره‌ام
نه مستشیر دولتم نه جزو مستشارها
بهشت را چه می کنم بتا بهشت من تویی
بهار و باغ من تویی ریاض و کشت من تویی
بکن هر آنچه می کنی که‌ سرنوشت من تویی
بدل نه غایبی ز من که در سرشت من تویی
نهفته در عروق من چو پودها به تارها
دمن ز خندهٔ لبت عقیق‌زا، یمن شود
یمن ز سبزهٔ خطت به خرمی چمن شود
چمن ز جلوهٔ رخت پر از گل و سمن شود
سمن چو بنگرد رخت به جان و دل شمن شود
از آنکه ننگرد چو تو نگاری از نگارها
به پیش شکرین لبت جه دم زند طبرزدا
که با لبت طبرزدا به حنظلی نیرزد
خیال عشق روی تو اگر زمین بورزدا
ز اضط‌راب عشق تو چو آسمان بلرزدا
همی ببوسدت قذم بسان خاکسارها
بت دو هفت سال من مرا می دو ساله ده
ز چشم خویش می‌فشان ز لعل خود پیاله ده
نگار لاله چهر من میی به رنگ لاله ده
ز بهر نقل بوسه‌ای مرا به لب حواله ده
که‌واجبست نقل و می برای میگسارها
بهل کتاب را بهم که مرد درس نیستم
نهال را چه می کنم که ز اهل غرس نیستم
شرابم آشکار ده که مرد ترس نیستم
به‌حفظ کشت عمرخود کم از مترس‌ نیستم
که منع جانورکند همی زکشتزارها
من ار شراب ‌می‌خورم به‌ بانگ کوس می‌خورم
به بارگاه تهمتن به بزم طوس‌ می‌خورم
پیالهای ده منی علی رؤوس می‌خورم
شراب ‌گبر می چشم می مجوس می خورم
نه جوکیم که خو کنم به برگ کو کنارها
الا چه سال‌ها که من می و ندیم داشتم
چو سال تازه می‌شدی می قدیم داشتم
پیالها و جامها ز زرّ و سیم داشتم
دل جواد پر هنر کف کریم داشتم
چه ‌خوش به ناز و نعمتم گذشت روزگارها
کنون هم ار چه مفلسم ز دل نفس نمی‌کشم
به هیچ روی منّتی ز هیچ کس نمی‌کشم
فغان ز جور نیستی به دادرس نمی‌کشم
کشیدم ار چه پیش ازین ازین سپس نمی‌کشم
مگر بدانکه صدر هم رهانده ز افتقارها
کریمه‌ای که ازکرم سحاب زرفشان بود
صفیه‌ای که از صفا بهشت جاودان بود
عفاف ‌اوست کز ازل حجاب ‌جسم و جان بود
فرشتهٔ زمین بود ستارهٔ زمان بود
گلیست‌ نوش رحمتش مصون ز نیش خارها
سپهر عصمت و حیا که شاه اوست ماه او
شهی که هست روز و شب زمانه در پناه او
سپهر در قبای او ستاره در کلاه او
الا نزاده مادری شهی قرین شاه او
به خور ازین شرافتش سزاست افتخارها
یگانه‌ای که از شرف دو عالمند چاکرش
ز کاینات منتخب سه روح و چار گوهرش
به پنج حس و شش جهت نثار هفت اخترش
به هشت خلد و نه فلک فکنده سایه معجرش‌
به خلق داده سیم و زر نه ده نه صد هزارها
میان بدر و چهر او بسی بود مباینه
از آنکه بدر هر کسی ببیندش معاینه
ولیک بدر چهر او گمان برم هر آینه
که عکس هم نیفکند چو نقش جان در آینه
خود از خرد شنیده‌ام مر این حدیث بارها
به حکم شرع احمدی رواست اجتناب او
وگرنه بهر ستر رخ چه لازم احتجاب او
حیای او حجاب او عفاف او نقاب او
وگرنه شرم او بدی حجاب آفتاب او
شعاع نور طلعتش شکافتی جدارها
زهی فلک به بندگی ستاده پیش روی تو
بهشت عدن آیتی ز خلق مشکبوی تو
تو عقل عالمی از آن کسی ندیده روی تو
نهان ز چشم و در میان همیشه گفت‌وگوی تو
زبان به شکر رحمتت گشاده شیرخوارها
خصایل جمیل تو به دهر هرکه بنگرد
وجود کاینات را دگر به هیچ نشمرد
چو ذره آفتاب را به چشم درنیاورد
به نعمت وجود تو ز هست و نیست بگذرد
همی ز وجد بشکفد به چهره‌اش بهارها
ز بهر آنکه هر نفس ترا به جان ثنا کنم
برای طول عمر خود به خویشتن دعا کنم
حیات جاودانه را تمنی از خدا کنم
که تا ترا به جان و دل ثنا به عمرها کنم
ز گوهر ثنای خود فرستمت نثارها
چه منتم ز مردمان که اصل مردمی تویی
چه‌صرفه‌ام ز این و آن که صرف آدمی تویی
جهان پر ملال را بهشت خرمی تویی
به جان غم رسیدگان بهار بیغمی تویی
همی فشانده از سمن به‌ مرد و زن نثارها
قاآنی شیرازی : مسمطات
در ستایش علیقلی میرزا گوید
مگر باز بر فروخت گل از هر کنار نار
که هردم ز سوز دل بگرید هزار زار
نسیمی که در چمن شدی رهسپار پار
هم امسال یافتست بر جویبار بار
که گویدش تهنیت بهر شاخسار سار
ز فراشی صبا ره باغ رفته بین
چو روی سمنبران سمن‌ها شکفته بین
گل نو شکفته را مه نوگرفته بین
پس از هفتهٔ دگرش چو ماهی دو هفته بین
که جرمش پس از خسوف شود یکسر آشکار
چو پیچنده اژدریست گریان زکوه سیل
ز بالا سوی نشیب دو صد میل کرده میل
به ظاره‌اش ز شهر دوان خلق خیل خیل
زبان پر ز های و هوی روان پر ز وای و ویل
که این مارگرزه چیست که آید زکوهسار
چو رعد از میان ابر دمادم بغردا
دل و زهرهٔ هزبر ز سهمش بدردا
به شمشیر صاعقه رگ که ببرّدا
سپس چون شراره خون از آن رگ بپردا
مگر خون آن رگست که خوانیش لاله‌زار
به طفل شکوفه بین که بر نامده ز شخ
دمد مویش از عذار به رنگ سپید نخ
چو پیران به کودکی سپیدش‌ شود ز نخ
وز آن موی همچو برف دلش بفسرد چو یخ
که زودش سپیدکرد سپهر سیاهکار
ز مه طلعتان شوخ ز‌ گلچهرگان شنگ
ز هرسو به طرف دشت گروهی زده کرنگ
به سر شور نای و به دل شور جام و چنگ
نه در فکر اسم و رسم نه در بند نام و ننگ
شگفتا که نادر است همه صنع کردگار
کنون از شکوفه‌ام شک افتاده در ضمیر
که گر شیرخواره‌است به صورت چراست پیر
و گر شیرخواره نیست چو طفلان شیرگیر
دمادم چرا خورد ز پستان ابر شیر
همه ‌مست و می پرست ‌همه ‌رند و باده‌خوار
بده باده کز بهار جهان گلستان شده
گلستان ز سرخ گل همه ملستان شده
یکی بین به شاخ سرو که صلصلستان شده
نه صلصلستان شده که غلغلستان شده
ز بس بانگ رعد و برق که پیچد به شاخسار
چو آبستنان کند همی ابر نالها
که تا خرد بچگان بزاید ز ژالها
پس آن ژالها چکد برآن سرخ لالها
چو در دانهای خرد بلعلعین پیالها
و یا قطره‌های خون به گلگون رخ نگار
الا یا پریوشا الا یا سمنبرا
سمن سرزد از چمن چه خسبی به بسترا
به نظارهٔ بهار برون آ ز منظرا
همه راغ مشکبوست ز مشکو درآ درا
بشو چهر و شانه کن سر زلف مشکبار
شبستان چه می کنی به بستان خرام کن
به گل تهنیت فرست به گلبن سلام کن
به گل از زبان مل پس آنگه پیام کن
که زخم فراق را به وصل التیام کن
که چون عارضت شده دلم خون ز انتظار
همیدون من و ترا فزونتر شدست داغ
من اینجا اسیر خم تو آنجا مقیم باغ
مگر بهر چاره را کنی حیله‌ای چو زاغ
که مستان شهر را به هر جا کنی سراغ
پس‌ وصل من بری مرآن حیله را به کار
ببوی از ره مشام به رنگ از ره بصر
به مغز و دماغشان چو دانش کنی مقر
که منهم ز کامشان دوم زود در جگر
و ز آنجا دوان دوان درآیم به مغز سر
در آنجا بگیرمت چو جان تنگ درکنار
الا ای که قوت تو شب و روز هست می
گل آمد به شاخ هان چه خسبی به کاخ هی
به سالوس و زرق و مکر مکن عمر خویش‌ طی
بزن جام یک ‌منی به آواز چنگ و نی
دو رخ کن دو گلستان دو عارض دو نو بهار
پس آنگه نظاره کن ز اعجاز ذوالمنن
پر از چشم شرزه شیر ز لاله همه دمن
پر از گوش زنده پیل ز زنبق همه چمن
هم از سرخ رنگ آن دمن تالی یمن
هم از نغز بوی این‌ چمن تالی تتار
هلا ابر فرودین شب و روز دمبدم
بنشکیبد از عطا نیاساید از کرم
ببارد همی گهر بپاشد همی درم
چنان چون به‌ صبح عید ملک‌زادهٔ عجم
مه برج احتشام در درج افتخار
فلک فر علیقلی که گیتی به کام اوست
خداوند اختران کهین‌تر غلام اوست
بهر نامه نامها همه زیر نام اوست
زمین شرق تا به غرب پر از احتشام اوست
جهانیست با ثبات سپهریست با وقار
بکین‌توزی آسمان بدیو افکنی شهاب
برخشندگی سهیل ببخشندگی سحاب
گه حزم با درنگ گه عزم با شتاب
کرم هاش بی‌شمر هنرهاش بی‌حساب
چو ادوار آسمان چو اطوار روزگار
بر حکم نافذش اگر چرخ دم زند
سرانجام دست‌ غم بسر از ندم زند
همان پیک و هم کیست که با او قدم زند
نزیبد حدوث را که لاف از قدم زند
ندارد ستور لنگ دو اسب راهوار
چه صدیق متقی چه زندیق متهم
چه خوانندهٔ صمد چه خواهندهٔ صنم
بهر یک کند عطا بهر یک دهد درم
بلی نور آفتاب به هنگام صبحدم
بتابد به ‌برگ گل چنان چون به نوک خار
ز سر تا قدم چو عقل کمال مجردست
جمال مجسمست جلال مجردست
عطای مصورست نوال مجردست
چو تسنیم و سلسبیل زلال مجردست
بدانگه که سرکند سخنهای آبدار
به‌ هر علم و هر هنر به هر فن و هر مقال
کند طی هر سخن کند حل هر سوال
گرفته‌ست و یافته به تایید ذوالجلال
ریاضی ازو رواج طبیعی ازو کمال
همان پایهٔ علوم ازو جسته انتشار
بیان بدیع او معانی چو سرکند
سخن گر مطولست چنان مختصرکند
که هرکس که بشنود تواند ز بر کند
همان حل مشکلات در اول نظرکند
اگر ده اگر صدست اگر پانصد ار هزار
به هر علم بی‌بدل به هر کار بی‌بدیل
بر دانشش عقول چو نزد علی عقیل
نه در زمرهٔ عدول توان جستنش عدیل
نه در فرقهٔ قبول تنی بوده زی قبیل
سخن‌سنج و پاک‌مغز گران‌سنگ و هوشیار
زهی ای به ملک فضل خداوند راستین
سپهرت بر آستان محیطت در آستین
امیران شه نشان به خاک تو ره‌نشین
مهانت به هر زمان ثناگو به هر زمین
به نزدست سما حقیر چو نزد هما حقار
تویی دستگیر خلق به هنگام پای لغز
تنت همچو جان پاک سراپا لطیف و نغز
همه جان خلق پوست همه پیکر تو مغز
حسد در دل عدوت چو چرک‌اندرورن چغز
به‌جوش‌ آردش همی دمادم ز خار خار
چو هنگام کارزار به چهر افکنی گره
چو گیسوی گلرخان بپوشی به تن زر
چو ابروی مهوشان کمان را کنی بزه
همی چرخ گویدت که احسنت باد وزه
ازین یال و بال و برز و زین فرّ و گیر و دار
بدانگه که از زمین همی خون بجوشدا
تن چرخ را غبار به اکسون بپوشدا
ز تفّ سنان و تیغ به یم نم بخوشدا
ستاره به زیرگرد دمادم بکوشدا
که بیرون برد بجهد تن خویش از غبار
زمین زیر پای اسب چو گردون بجنبدا
تکاور به میخ نعل زمین را بسنبدا
شخ و کوه را به سُم چو رنده برنددا
مخالف بگریدا موالف بخنددا
سنانها روان شکر اجلها امل شکار
چو ساز جدل کنند قوی بال و برزها
کتفها ورم کند ز آسیب گرزها
بیاماسد از هراس به پهلو سپرزها
چو اطراف مرزها چو اکناف کرزها
که برجسته و بلند نماید به کشتزار
تو چون با کمان و گرز برون آیی از کمین
مه نو درون چنگ زمانه به زیر زین
همی چون ستارگان عرق ریزی از جبین
به چرخ آفتاب و ماه نمایندت آفرین
که بخ بخ ازین دلیرکه هی هی ازین سوار
چو روز و شب جهان که‌‌گردند بیش وکم
کنی جیش خصم راکم و بیش دمبدم
دو را گاه یکی کنی بدان تیر راست چم
سه را گاه شش کنی بدان تیغ پشت خم
وزینسان برآوری از آن بیش وکم دمار
از آنجاکه هست رسم به جبر و مقابله
که گر جذر با عدد نماید معادله
عدد را کنند بخش بَرو بی‌ مساهله
چو تیر دوشاخ تو دو جذرند یکدله
ز هر هشت تیغ زن به‌هریک رسد چهار
الا تا بروی بحر نشاید کشید پل
الا تا به کتف باد نشاید نهاد غل
الا تا بهر بهار برآید ز خاک گل
الا تا درون خم شود خون تاک مل
مُلت باد در قدح گُلت باد درکنار
نشستن‌گهت مدام دلفروز قصر باد
کمالات بی‌شمر به ذات تو حصر باد
به هر کار ناصرت شهنشاه عصر باد
ز اقبال ناصری نصیب تو نصر باد
که جاوید در جهان بماناد روزگار
چو قاآنیت به بزم ثناگو هزار باد
گهرهای نظمشان همه آبدار باد
ز جودت به جیبشان گهرها نثار باد
چو تیغ تو جمله را گهر درکنار باد
بماناد نظمشان ز مدح تو یادگار
قاآنی شیرازی : مسمطات
شمارهٔ ۳ - وله ایضاً
جهان فرتوت باز جوانی از سرگرفت
به سر ز یاقوت سرخ شقایق افسر گرفت
چو تیره زای سحاب بر آسمان پرگرفت
ز چرخ اختر ربود ز نجم زیور گرفت
که تاکند جمله را به فرق نسرین نثار
به بوستان سرخ گل چرا همی لب گزد
نهان شود زیر برگ چو باد بر وی وزد
چو دخت دوشیزه‌ای که زیر چادر خزد
ز خوف نامحرمی که خواهدش لب مزد
کناره گیرد همی ز بیم بوس و کنار
صبا رخ ارغوان به شوخی از بس مکد
چو دانهای عقیق ز عارضش خون چکد
وزان ستم سرخ گل ز خشم چندان ژکد
که پوست در پیکرش چو نار می‌بترکد
بخوشدش خون دل چو دانهای انار
طبق ط‌بق سیم و زر به فرق عبهر چراست
به سیمگون بنجه‌اش پیالهٔ زر چراست
به جام سیمابیش شراب اصفر چراست
شرابش آمیخته به مشک و عنبر چراست
نخورده می بهر چیست به چشمکانش خمار
نشسته لاله خموش چو شاهدی پر دلال
ز بس که خوردست می به طرف باغ و تلال
رخانش گشتست آل زبانش گشتست لال
به چهر گلنارگون نهاده از مشک خال
چو عاشقی کش بود جگر ز غم داغدار
سمن به باغ اندرون چو بر فلک مشتریست
چنان بود تابناک که زهره‌اش مشتریست
چو برگشاید دهن به شکل انگشتریست
بهار صنعت نما چو تاجر ششتریست
که دیبهٔ رنگ رنگ فکنده بر جویبار
شکوفه طفلیست خرد تنش به نرمی حریر
رخش‌ به رنگ سهیل لبش به بوی عبیر
ندانم از رنج دهر به کودکی گشته پیر
و یا دوید از دلش به عارضش رنگ شیر
چنانکه رنگ شراب به صورت باده‌خوار
هلا بیابان عمر چرا به غم طی کنیم
میی گران‌سنگ ده که اسب غم پی کنیم
بیا غمان را علاج به ناله نی کنیم
چو لاله برطرف باغ پیاله پر می کنیم
میی که از رنگ آن رخان شود لاله‌زار
ز اصل صلصال خویش به پای او ریخت خاک
از آن میی کادمش نشاند در خلد تاک
به سالیان تافتند بر او سهیل و سماک
به ریشه‌اش آب داد ز جوهر جان پاک
که تا سهیل و سماک به عاقبت داد بار
ز صنع پروردگار چو در مدور همه
ز قدرت کردگار چو خور منور همه
چو شعر من آبدار چوگل معطر همه
چو دل گهرهای چند نهفته در بر همه
چو قلب شهزاده‌شان دل از برون آشکار
علیقلی میرزا امیر شهزادگان
یمین فرماندهان امین آزادگان
مجیر دلخستگان مغیث افتادگان
دلیر شمشیرزن چوگیو کشوادگان
به بزم کاووس کی به رزم اسفندیار
سحاب جود و سخا محیط علم و عمل
سپهر مجد و بها غیاث ملک و ملل
جهان عز و علا پناه دین و دول
مدار خوف و رجا شفیع جرم و زلل
به دشمنان تندخو به دوستان بردبار
چو رخ نماید قمر چوکف‌‌شاید سحاب
چو کینه توزد سپهر چو دیو سوزد شهاب
چو وقعه جوید هژبر چو حمله آرد عقاب
به حلم وافر نصیب به علم کامل نصاب
محامدش بی‌شمر محاسنش بی‌شمار
زهی ملکزاده‌ای که زیب دنیا تویی
بهشت اجلال را درخت طوبی تویی
سپهر اقبال را سهیل و شعری تویی
زمانه را از نخست مهین تمنی تویی
رسیده از هستیت به کام خود روزگار
به وقعه ضیغم کُشی به‌ پهنه پیل افکنی
به قوت اژدردری به حمله شیر اوژنی
به بزم دریا دلی به رزم رویین تنی
زمانهٔ قاهری ستارهٔ رو‌شنی
سپهری از برتری جهانی از اقتدار
نگردی از جود سیر بدین سخا ابر نیست
نترسی از اژدها بدین ‌جگر ببر نیست
به قدر یک ذره‌ات گه سخا صبر نیست
اگرچه بر تو زکس به هیچ رو جبر نیست
ولی به هنگام جود نبینمت اختیار
چو در مدیحت مرا زبان گفتار نیست
بجز دعایت مرا ازین سپس‌ کار نیست
بلی شدن بر سپهر پلنگ را یار نیست
پلنگ راگو مپوی سپهرکهسار نیست
سپهر را فرقهاست به رفعت از کوهسار
هماره تا خور ز حوت چمد به برج بره
همیشه تا آسمان بود به شکل کره
هماره تا خط راست نمی‌شود دایره
به جان خصم تو باد زنار غم نایره
به بند انده اسیر به دام محنت شکار
قاآنی شیرازی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۲ - وله ایضاً فی مدحه
ای زلف تیره سایهٔ بال فرشته یی
یا از سواد دیدهٔ حورا سرشته‌ای
آن رخ ستاره است و تو چرخ ستاره‌ای
یا نی فرشته است و‌ تو بال فرشته‌ای
بر گرد مه ز مشک سیه توده توده‌ای
بر سرخ گل ز سنبل‌تر پشته پشته‌ای
هندو به چهره لام‌‌ کشد وین عجب که تو
هندویی و به صورت لام نوشته‌ای
عودی نه عنبری نه عبیری نه نافه‌ای
دامی نه حلقه‌ای نه کمندی نه رشته‌ای
طومار عمر تیرهٔ مایی و از جفا
طومار عمر زنده‌دلان درنوشته‌ای
برگشته‌ای چو لشکر برگشته از قتال
مانا ز غارت دل ما بازگشته‌ای
بی کلفت مضار به بس قلب خسته‌ای
بی‌زحمت محاربه بس خلق کشته‌ای
در باغ خلد خسبی از آن رو معطری
در آفتاب گرد‌ی از آن رو برشته‌ای
از عود نردبانی از آن پایه پایه‌ای
وز مشک بادبانی از آن رشته رشته‌ای
دام دلیّ و در برت آن خال مشکبار
مانند دانه‌ایست که در دام هشته‌ای
یا تخم فتنه‌ایست که در مرغزار حسن
از بهر بیقراری عشاق کشته‌ای
چون سبز کشته‌ایست خط یار و تو مدام
دهقان صفت مجاور آن سبزکشته‌ای
آید چو خاک مقدم شاه از تو بوی مشک
زلفا مگر به مشک‌فروشان گذشته‌ای
شاه جهان فریدون سلطان راستین
کشت جای دست بینی عمّان در آستی
ای زلف تیره هر دم دامن فرازنی
تا دامنی بر آتش‌ سوزان ما زنی
خواهی مگر که گل چنی از باغ چهر یار
کاو‌یدن همی چو گلچین‌ دامن فرازنی
زنگی فرو‌زد آتش و دامن‌ بر او زند
زنگی نیی بر آتش دامن چرا زنی
هندو گر آف‌تاب پرستد تو ای شگفت
چندین بر آفتاب چرا پشت پا زنی
زآنسان که ‌خویش‌ را به‌ حواصل ‌زند عقاب
هرلحظه خویش‌ را به رخ دلربا زنی
بر روی یار من چو دهد جنبشت نسیم
مانی بزنگیی که برو می قفا زنی
معذور دارمت اگرم قصد جان کنی
هندویی و به خون مسلمان صلا زنی
مو کیمیای زر بود اکنون به چهر ما
مویا رواست‌‌ گر قدری کیمیا زنی
بازو زنند بهر شنا اندر آب و تو
بازو همی به خون دل آشنا زنی
دلها ز کف ربایی و ‌هردم به کار ظلم
تحسین کنی سپاس بری مرحبا زنی
کی سایه افکنی به سر ما تو کز غرور
بر فرق آفتاب فروزان لوا زنی
هندوی آستانه ی شاهی از آن قبل
هردم طپانچه بر رخ شمس الضحی زنی
شاهی که هست‌ کشور او عالمی دگر
در ملک جم بود به حقیقت جمی دگر
ای زلف هر دلی که بود در ضمان تو
از فتنهٔ زمانه بود در امان تو
دل جای در تو دارد و تو در دل ای عجب
تو آشیان او شده او آشیان تو
جان چشم در تو دارد و تو چشم بر به جان
تو پاسبان او شده او پاسبان تو
چشمم شبان تیره همی آرزو کند
تا از شبان تی‌ره بجویم نشان تو
د‌امن فرو مچین که گرم جان رود ز دست
از دامن تو دست ندارم به جان تو
با ابروان به کشتن ما عهد بسته‌ای
مشکل توان کشید ازین پس‌ کمان تو
حالی مرا عنان تحمّل رو‌د ز دست
هرگه که باد دست زند در عنان تو
دلهای ما چو بارگران می کشی به دوش
چون موی از آن خمیده تن ناتوان تو
گویند سوی چین نرود هیچ کاروان
وین رسم باژگونه بود در زمان تو
دلها کند به چین تو چون کاروان سفر
وز چین زلف تو نرود کاروان تو
مانا غلام درگه شاهی از آن قبل
خورشید سرگذارد بر .آستان تو
درج عقیق وگوهر اگر نیستی ز چیست
آویزهٔ عقیق و گهر بر میان تو
نی نی چو من مدیح جهاندارگفته‌ای
کانباشتست از در وگوهر دهان تو
مشکین چو خلق شاه جهانی از آن بود
زیب عرواب مدحت من داستان تو
شاهی کز آب قهرش آذر بر آورد
وز خاک تیره لطفش گوهر برآورد
ای زلف گشته پیکر من مویی از غمت
از مویه دامنم شده آمویی از غمت
جایی ندانم از همه آفاق کاندرو
چشمان من نکرده روان جویی از غمت
محراب‌وار خم شودم پشت بندگی
گر در رسد اشارهٔ ابرویی از غمت
چوگانم احتیاج نباشدکه روز و شب
سرگشته‌ام چو گوی بهر کویی از غمت
گر صدهزارکوه گرانم نهد به دوش
آسان کشم چوکاه به نیرویی از غمت
جنت جهنمی شود از تفّ آه من
گر بشنوم به ساحت آن بویی از غمت
جان کیست تن کدام صبوری چه‌ تاب چیست
گر در رسد بشارت یرغویی از غمت
تا بو که قصهٔ تو بپوشم از این و آن
آرم هماره روی بهر سویی از غمت
موی ازکفم برآمد و برنامدم ز دست
کز کف به اختیار دهم مویی از غمت
زان روکه برده باد بهر سوی بوی تو
رومی نهم چو باد به‌هر سویی از غمت
مانی غبار مقدم شه را به بوی و رنگ
زان در جهان فتاده هیاهویی از غمت
شاهی که کرده نو چو نبی دین ذوالجلال
بعد از هزار و دو صد و پنجاه و اند سال
ای زلف همچو چنگل شهباز بینمت
یالیت اگر به چنگل شه باز بینمت
از بس به گونه تیره و در حمله خیره‌ای
پرّ غراب و چنگل شهباز بینمت
چون بخت دشمن ملک آشفته‌ای ولیک
چون خنگ شاه سرکش و طناز بینمت
شاه جهان مگر به تو دستی درازکرد
کز فرط فرّهی همه تن ناز بینمت
طراره‌ای به سیرت و جزاره‌ای به شکل
جادوی هند و کژدم اهواز بینمت
شیرازهٔ صحیفهٔ حسنیّ و از جفا
شور عراق و فتنهٔ شیراز بینمت
بوی تو ره نماید ما را به سوی تو
مشکی شگفت نیست که غمّاز بینمت
اندر قفای لشکر دلهای خستگان
چون گرد خنگ شاه سبک تاز بینمت
مانند سایهٔ علم شه به کوه و دشت
گه بر نشیب و گاه بر فراز بینمت
در پای یار من به ارادت سرافکنی
ویحک چو جیش خسرو سرباز بینمت
شاهی که وصف جودش چون خامه سرکند
چون گنج روی نامه پر از سیم و زرکند
شاهی که چون به جوشن ماهی در انجمست
یا غوطه‌ور نهنگی در بحر قلزمست
گر جویی از جمال به مهرش تفاخرست
ور گویی از جلال به چرخش تقدّمست
گیهان به بحر جودش چون قطرهٔ یمست
‌گردون به‌ دشت جاهش چون‌ حلقهٔ کمست
غایب نگردد از نظر خلق رحمتش
ماند همی به نور که در چشم مردمست
بیضا فروزد از دل کاینم تفکرست
پروین فشاند از لب کاینم تکلّمست
با تیغ بحر سوزش الیاس و خضر را
اول عمل که فرض نماید تیمّمست
در نوک تیغ و نیش سنانش به روز رزم
یک حمیر اژدها و یک اهواز کژدمست
آن کوه ره‌نوردکه رخشش نهاده نام
چرخ مدوّرش چو یکی گوی در دمست
البرزکوه با همه برز و همه شکوه
چون سنگریزه‌ایست کش آژیده در سُمست
هم سیر او ز گرمی استاد صرصرست
هم پشت او ز نرمی خلاق قاقمست
هرگه به حمله آتشی از نعل او جهد
آن آتش دمان را الوند هیزمست
کوه رزین و باد بزین روز کارزار
گویی گه درنگ و شتابش اَب و اُم است
با بخت حمله‌اش را گویی توافقست
با فتح پویه‌اش را مانا تلازمست
یارب همیشه شاه جهان زیر رانش باد
یک رانی این چنین که ظفر همعنانش باد
قاآنی شیرازی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۵ - در ستایش شاهزادهٔ کیوان سریر اردشیر میرزا دام اقباله‌العالی گوید
خیزید و یک دو ساغر صهبا بیاورید
ساغر کمست یک دو سه مینا بیاورید
مینا به کار ناید کشتی کنید پر
کشتی کفاف ندهد دریا بیاورید
خوبان شهر را همه یک‌جا کنید جمع
جایی که من نشسته‌ام آنجا بیاورید
ما را اگر به جام سفالین دهید می
خاکش ز کاسهٔ سر دارا بیاورید
از ملک ری به ساحت یغما سپه کشید
هرجا پری رخیست به یغما بیاورید
وز روم هر کجا بچه ترسای مهوشست
ور خود بود کشیش کلیسا بیاورید
در بزم عیشم از لب و دندان مهوشان
یک آسمان سهیل و ثریا بیاورید
تا من به یاد چشم نکویان خورم شراب
یک جویبار نرگس شهلا بیاورید
تا من به بوی زلف بتان تر کنم دماغ
یک مرغزار سنبل بویا بیاورید
گیرید گوش زهره و او را کشان کشان
از آسمان به ساحت غبرا بیاورید
تابید زلف حوری و او را دوان دوان
سوی من از بهشت به دنیا بیاورید
تا من کنم ثنای خداوند خود رقم
کلک و مداد وکاغذ و انشا بیاورید
اول به جای صفحه ز بال فرشتگان
پری سه چار دلکش و زیبا بیاورید
ور از دو ساق غلمان ناید قلم به دست
از ساعدین آن بت ترسا بیاورید
پس جای دو ده مردمک دیدگان حور
سایید و هرسه چیز به یکجا بیاورید
تا بر پر فرشته ز آن حبر و آن قلم
در مدح اردشیرکنم چامه‌ای رقم
ترکا مگر تو بچهٔ حور جنانیا
کاندر جهان پیری و دایم جوانیا
معجون جان و جوهر دل کس ندیده بود
اینک تو جوهر دل و معجون جانیا
سوگند می‌خورم که به‌دنیا بهشت نیست
ور هست در زمانه بهشتی تو آنیا
سیم از پی ذخیرهٔ تن می‌نهند خلق
تو سیمتن ذخیرهٔ روح روانیا
شادی دهد به ‌دل رخ خوب تو ای‌ عجب
کز رنگ ارغوان به اثر زعفرانیا
هنگام رقص چونکه به چرخ افتدت سرین‌
پندارمت به روی زمین آسمانیا
دل را به نسیه گرچه دهی وعده‌ها ولیک
جان را به نقد زندگی جاودانیا
هرگه که تشنه گردم خواهم بنوشمت
پندارم از لطافت آب روانیا
سهراب‌وار خنجر عشقت دلم شکافت
ترکا مگر تو رستم زاولستانیا
گویند جان ز فرط لطافت نهان بود
جانی تو در لطافت و اینک عیانیا
معلوم شد که مردم چشم منی از آنک
در چشم من نشسته و از من نهانیا
بنگر در آب و آینه منگر که ترسمت
عاشق شوی به خویش و درانده بمانیا
روزی بپرس از دهن تنگ خود که تو
عاشق نگشته‌ای ز چه رو بی‌نشانیا
در عضو عضو پیکر من نقش روی تست
یک تن فزون نیی و به چندین مکانیا
الله اکبر ای سر زلفین یار من
خود مایه چیست کاینهمه عنبر فشانیا
اول ضعیف و زار نمودی به چشم من
وآخر بدیدمت که عجب پهلوانیا
از تار تار موی تو آید شمیم مشک
گویی که خلق والی مازندرانیا
شهزاده‌ای که شاهش فرمانروای کرد
بازش ز مرحمت طبرستان خدای کرد
ای زلف دانم از چه بدینسان خمیده‌ای
عمری به دوش بار دل ما کشیده‌ ای
زینسان که بینمت مه و خورشید در بغل
دارم گمان که چرخی از آنرو خمیده‌ای
شیطان شنیده‌ام که برون شد ز خلد و تو
شیطانی و هنوز به خلد آرمیده‌ای
مانی به زاغ خلد که عمری به باغ خلد
خوش خوش‌ به‌ ‌گرد کوثر و طوبی چریده‌ای
رضوان چه کرد با تو و حورا ترا چه گفت
کاشفته‌ای و با پر و بال شمیده‌ای
غلمان مگر به شوخی سنگی زدت به بال
کز خلد قهر کرده به دنیا پریده‌ای
نزدیک گوش یاری و آشفته‌ای مگر
آشفته حالی من از آنجا شنیده‌ای
چنبر نموده پشت و به زانو نهاده سر
مانند اهل حال به کنجی خزیده‌ای
نوری از آن به دیدهٔ مردم مکرٌمی
حوری از آن به باغ جنان جا گزیده‌ای
پس دیو دل چرایی اگر حور طینتی
پس تیره جان چرایی اگر نور دیده‌ای
دامن ز پیش برزده چون مرد پهلوان
در روی ماه از پی کشتی دویده‌ای
خال نگار من مگس است و تو عنکبوت
کز بهر صید تار به گردش تنیده‌ای
وی خالک سیاه تو هم زان شکنج زلف
بنمای رخ که شبروکی شوخ دیده‌ای
متواریک چو دانه نظر می کنی ز دام
در انتظار صید شکار رمیده‌ای
مانند زاغ بچهٔ نارسته پرّ و بال
تن گرد کرده در دل مادر طپیده‌ای
دزدیده‌ای دل من و از دیده گشته دور
در زیر پرده پردهٔ مردم دریده‌ای
دزد دل منی ز چه جان بخشمت به مزد
جز خویش دزد مزدستان هیچ دیده‌ای
تاریک و روشنست ز تو چشم من ازانک
چون مردمک ز ظلمت و نور آفریده‌ای
گر خود سواد مردم چشم منی چرا
پیوند الفت از نظر من بریده‌ای
یا قطرهٔ مرکب خشکی که بر حریر
از نوک کلک والی والا چکیده‌ای
فر‌ماندهی که ‌مهرش نرمست وکین درشت
دینار بدره بدره دهد سیم مشت مشت
شد وقت آ‌نکه رو سوی ساری کند همی
فرمان شه به ساری جاری کند همی
زانسان که سار نغمه سراید به شاخسار
بر شاخسار دولت ساری کند همی
رو سوی ساری‌آرد و آنگه به قول ترک
رخسار دشمنان را ساری کند همی
ساری کنون ز وجد چو سوریست سرخ روی
بیچاره نام خود ز چه ساری کند همی
ساریست رنگ زرد بترکی و زین لغت
ساری شودگر آگه زاری کند همی
نی باز شادمان شود ار بشنودکه ترک
رخشنده نام یزدان تاری کند همی
باری سزدکه ساری از وجد این خبر
تا حشر شکر نعمت باری کند همی
وقتست کاردشیر برآید به پشت رخش
برکه نشسته طی صحاری کند همی
وقتست کاردشیر به اقبال شهریار
از چرخ و ماه پیل و عماری کند همی
چرخش ز پی علم کشد از خط استوا
مهرش ز پیش غاشیه‌داری کند همی
یزدان هوای طاعت او را به سان روح
در عضو عضو هستی ساری کند همی
خورشید رایش از افق دل کند طلوع
صد روز روشن از شب تاری کند همی
در هرنفس‌ که برکشد از صدق همچو صبح
باری هزار بارش یاری کند همی
آدم به خلد بیند اگر فرّ و جاه او
فخر از علوّ شأن ذراری کند همی
هرشب به‌شرط آنکه کند یاد ازین غلام
بالین ز زلف ترک تتاری کند همی
هرگه که دست همت او دُرفشان شود
دامان چرخ پر ز دراری کند همی
گوینده را مدیحش ابکم نمایدا
یک تن چگونه مدح دو عالم نمایدا
ای آسمان به طوع و ارادت زمین تو
گنجینهٔ یسار جهان در یمین تو
گردون در افق نگشاید بر آفتاب
تا هر سحر چو سایه نبوسد زمین تو
الحق بجاست گر همه اجزای روزگار
یکسر زبان شود ز پی آفرین تو
با صدهزار چشم به چندین هزار قرن
گردون ندیده در همه گیتی قرین تو
عکست درآب و آینه مشکل فتدکه نیست
کس در جهان به صورت و معنی قرین تو
زآنرو به نحل وحی فرستاد کردگار
کش موم بود قابل نقش نگین تو
تا جمله کاینات ببینند نقش خویش
حق ساختست آینه‌ای از جبین تو
نزدیک آن رسیده که بینی ضمیر خلق
ای من فدای این نظر دوربین تو
نبود عجب که دعوی پیغمبری کند
روزی که بدسگال تو آید به کین تو
کانروز خصم سایه ندارد که سایه‌اش
پنهان شود ز هیبت چین جبین تو
و اعضای او متابعت او نمی کند
گر دشمنی بود به مثل درکمین تو
از دست تست معجز روح‌الله آشکار
دامان مریمست مگر آستین تو
اهل هنر به کُنه کمالت کجا رسند
خرمن ‌تراست‌وین‌دگران‌ خوشه‌چین تو
قاآنی از برِ تو به جایی نمی‌رود
تو انگبینی او مگس انگبین تو
تا آن‌ زمان ‌بمان که ز پی شاهدی به خلد
تنگت به برکشدکه منم حورعین تو
محمود باد عاقبت روزگار تو
صد چون ایاز و بهتر ازو میگسار تو
قاآنی شیرازی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۶ - در ستایش پادشاه رضوان آرامگاه محمدشاه غازی طاب‌لله ثراه گوید
زاهدا چندی بیا با ما به‌خلوت یار باش
صحبت احرار بشنو محرم اسرار باش
تا به کی زاری کنی تا صید بازاری کنی
ترک زاری کن وزین بازاریان بیزار باش
نه حدیث عاقلان بشنو نه پند ناقلان
گفتگو سودی ندارد طالب دیدار باش
کفر انکار آورد عارف برآن انکار شو
زهد پندار آورد واقف ازین پندار باش
بی‌نظرکن جستجوی و بی‌زبان کن گفتگوی
طالب گنجند طرّاران تو هم طرّار باش
چشم خوبان خواب غفلت آورد بیدار شو
لاف مستی *‌رد پرشی بردهد هوشیار بامن
نسبتی با زلف و چشم یار اگر باید ترا
همچو زلف و چشم او آشفته و بیمار باش
طالب‌سالوس هرشب مصطفی بیند به‌خواب
هم به‌جان مصطفی کز خواب او بیدار باش
چند می گ‌یی فلان زندی و بهمان فاسقست
قادری غفار باش و عاجزی ستار باش
چون ترا بینی که دکان‌دار پندارند خلق
مصلحت در تهمت خلقست دکان‌دار باش‌
از سگ چوپان ره و رسم امانت یادگیر
پیرو احرار اندر جامهٔ اشرار باش
هرچه پیش آید رضا ده وز غم وشادی مترس
بر غم و شادی قلم درکش قلندروار باش
نفس‌ابتر عنتر است از حملهٔ اورو متاب
ذوالفقار عشق برکش حیدرکرار باش
بندگی‌ کن مرتضی را چون شهنشاه جهان
ور قبولت کرد اندر بندگی سالار باش
خسرو غازی محمّد شه خداوند اُمم
روی دولت پشت دین چشم حیا دست کرم
سیم را از جان شیرین دوستر دارد لئیم
من سرین شاهدانرا دوستر دارم ز سیم
گر سرین و سیم را در مجلسی حاضر کنند
آن نخواهم این بخواهم این ز من آن از لئیم
سیم ومال وگنج وجاهم آرزونبودکه‌هست
گنج رنج و جاه چاه و مال مار و سیم ریم
بی‌پدر طفلی به چنگ آورده‌ام کز روی او
صدهزاران بوسه گر خواهی دهد بی ترس‌ و بیم
نفس او در باده خوردن تاهمی بینی عجول
طبع‌او در بوسه‌دادن تا همی خواهی حلیم
او ز موزونی چو طبع من قدی دارد بلند
من ز محنت چون سرین‌ او دلی دارم دو نیم
پرشکن ‌گردد دلم چون حلقهای زلف او
بر شکنج زلف او هرگه که می‌غلتد نسیم
راستی را منکرم تا دیدم آن گیسوی کج
عافیت را دشمنم تا دیدم آن چشم سقیم
گنج بادآورد دارد ماه من در زیر پای
لاجرم عیبش مکن گر خصلتی دارد کریم
دی به شوخی‌گفت قاآنی مراکمتر ببوس
رحم کن آخر که عاشق را دلی باید رحیم
گفتمش بر نفس سرکش گرچه نبود اعتماد
ظن بد باری مبر دربارهٔ یار قدیم
آن یکی از مستحباتست در شرع رسول
کآدمی از مهر بوسد صورت طفل یتیم
این سخن از ساده لوحی باورش افتاد وگفت
بی‌سبب نبودکه شاهنشه ترا خواند حکیم
خسروی کز خشم او دوزخ شراری بیش نیست
نُه فلک بردامن جاهش غباری بیش نیست
عاقبت ترکی مرا محمود نام آمد به دست
عاقبت محمود باشد عاشقان را هرکه هست
جای آن داردکه بر دنیا فشانم آستین
زانکه در دنیا کم افتد اینچنین دولت به دست
بر رخ خوبش کنم نظاره چون مفلس به سیم
در خم زلفش‌ برم انگشت چون ماهی به شست
گه بناگوشش ببویم چون کند از بوسه منع
گه در آغوشش بگیرم چون شو‌د از باده مست
در قمار عشق او هرکس دل و جان باخت برد
در کمند زلف‌ او هرکس به ‌بند افتاد رست
باجمال روشن اوقرص خورشیدست تار
با سرین فربه او کوه البرزست پست
چشم من با سوزن مژگان بروی خویش دوخت
پای من با رشهٔ گیسو به کوی خویش بست
نرم نرمک بوسه‌ای داد و دلم از دست برد
اندک اندک عشوه یی کرد و تنم از جور خست
غیر من با هرکسی یار است زانرو خوانمش‌
آفتاب مشتری جو دلبر عاشق‌پرست
گنج وصل خویش را ازکس نمی‌دارد دریغ‌
فاش‌می‌گوید دل خلق خدا نتوان شکست
هرچه زو خواهی بلی‌گوید بنازم حفظ او
کان ‌بلی گفتن فراموشش نگشتست از الست
گوی سیمابست پنداری سربنش کز نشاط
یک‌نفس آسوده بریک جای نتواند نشست
مدتی کردم کمین تا ساقش آوردم به چنگ
لیک‌چون ماهی به‌چنگم دیرآمد زود جست
دوش گفتم بوسه‌ای ده لب به شیرینی گشو‌د
کز پی یک بوسه نتوان لب ز مدح شاه بست
داورگیتی که میلاد کرم در مشت اوست
هفت دریای جهان جویی ز پنج‌ انگشت اوست
چند بارت گفتم ای محمود چشم خود بپوش
ورنه از شیراز غوغا خیزد ازمردم خروش
پند نشنیدیّ و شهری‌را که بی‌آشوب بود
زآتش سودای خود چون دیگ آوردی به جوش
تا چه گوید شه چو بیند شهری از جورت خراب
مصلحت را از وفا چندی در آبادی بکوش
ترسمت سلطان بگیرد کاینهمه غوغا ز تست
یا سفرکن زین ولایت یا دو چشم خود بپوش
دوش با یاد لبت هرگه که جامی می‌زدم
می‌شنیدم هاتفی از آسمان می گفت نو‌ش
مستی دوشین و یاد آن لب نوشین چه شد
ای بدا احوال امروز ای خوشا احوال دوش
از لب‌و چشمت‌دلم پیوسته در خوف‌و رجاست
کاین زند از غمزه نیش و آن دهد از بوسه نوش
روز و شب از شوق دیدار تو و گفتار تو
چون زره بک‌مشت چشمم چون سپر بک لخت گوش
تا دو زلف پست دیدم شادم از افتادگی
تا دوچشمت مست‌دیدم دشمنم باعقل و هوش‌
با لبت محمو‌د مردم را به می حاجت نماند
خیز و لب بگشای تا دکان ببندد می‌فروش
خواهم از مستی که چون سجاده بر دوشم نهند
رغم عهدی کز ریا سجاده می‌بردم به دوش
یاد دارم کز شبستان دی چو در بستان شدم
مرغکان باغ را آمد ندایی از سروش
گفت کای مرغان بستان خاصه‌ای مشتاق گل
ای که بلبل نام داری پندی از من می‌نیوش‌
در ثنای شاه قاآنی اگرگویا شود
مصلحت را بهتر آ‌ن باشدکه بنشینی خموش
شاه دین‌پرور که شرع مصطفی منهاج اوست
همت عالی یراق و قرب حق معراج اوست
بارهاگفتم که گویم ترک یار و ترک می
ممکنم باری نشد نه ترک می نه ترک وی
ای بت شیرین کلام ای شاهد محمود نام
ای لبت در رنگ و بو همسنگ گل همرنگ می
چشم از رویت ندارم گر مرا دوزند چشم
پای ازکویت نبرم گر مرا برند پی
نبشکرقسمت به‌رخسار من و لعل توکرد
برلب تو طعم شکر بر رخ من رنگ نی
شام زلفت بس که در چشمم‌جهان تاریک کرد
در دو چشمم غیر تاریکی نیاید هیچ شی
قدر ابروی تو زان خال سیه بشناختم
آری آری قبله را مردم شناسند از جدی
چندگویی کایمت وقتی که کام دل دهم
خون شد از حسرت دلم آن کام کو آن وقت کی
خرّمست اینک جهان جام ار کشی بشتاب هان
خلوتست اینک سرا کام ار دهی وقتست هی
چند در قاقُم خزی و انگُشت از سرما گزی
به که جام می مزی کامد بهار و رفت دی
ای بت رازی مشو راضی که از دنبال تو
همچو گرد افتان و خیزان رو نهم تا ملک ری
یاد آن روزی که دور از چشم‌زخم آسمان
با تو بودم در کنار زنده‌رود ملک جی
بارهاگفتی به شوخی جامکی ده یا ابا
من تو را گفتم به زاری بوسکی ده یا بنی
یاد آن مدت چه سود اکنون که بر کام حسود
مهر کم شد عیش‌ غم شد شهد سم شد رشد غی
ای دریغا قدر قاآنی نداند هیچ کس
جز خدیو ملک ایران جانشین تخت کی
داور گیتی که تاج آفرینش نام اوست
وین همه ادوار گردون آنی از ایام اوست
تاج دولت رکن دین غیث زمین غوث زمان
شاه عادل خسرو باذل شهنشاه جهان
مرگ ‌را در مشت ‌گیرد اینک این تیغش‌ دلیل
مار در انگشت گیرد اینک آن رمحش‌ نشان
خشم او یارد زهم بگسستن اعضای سپهر
حزم او تاند بهم پیوستن اجزای زمان
چون نماید یاد تیغش آتشین گردد خیال
چون سراید وصف‌ گرزش آهنین گردد زبان
بس که اسرار نهان از نور رایش روشنست
آرزو از دل پدیدارست و معنی از بیان
مُلک مُلکِ اوست تا هرجا که تابد آفتاب
دور دور اوست تا هرگه که گردد آسمان
ناخدا تا داستان حزم و عزم او شنید
گفت زین پس مر مرا این لنگرست آن بادبان
حقه‌باز ساحرم خوانند مردم زانکه من
در مدیح شه کنم هردم شگفتی‌ها عیان
یاد تیغ او کنم دوزخ فشانم از ضمیر
نام خشم او برم آتش برآرم از دهان
رعد غٌرد گر بگویم کوس او هست اینچنین
کوه پرّد گر بگویم رخش او هست آنچنان
نام خلق او برم خیزد ز خاک تیره گل
وصف جود اوکنم بخشم به سنگ خاره جان
نام حزمش بر زبان آرم فلک ماند ز سیر
ذکر عزمش در میان آرم زمین گردد روان
شرح رزم او دهم گردد جوان از غصه پیر
یاد بزم او کنم پیر از طرب گردد جوان
ای سنین عمر تو چو سیر اختر بیشمار
وی رسوم عدل تو چون صنع داو‌ر بیکران
بس که در عهد تو شایع‌ گشته رسم راستی
شاید ار مردکمانگر سخت نتواندکمان
ای خدا چون ملک خود ملکت مخلد ساخته
جوهر ذات ترا از نور سرمد ساخته
خسروا عالم اسیر حکم‌عالمگیر تست
هرچه درهستی بود درحیطهٔ تسخیر تست
شرق تا غرب جهان گیرد به یک دم آفتاب
غالباً نایب مناب تیغ عالمگیر تست
هیچ تقدیری خلاف رای و تدبیر تو نیست
راست‌گویی جنبش تقدیر در تدبیر تست
خلق تصویر تو می‌بینند در یک شبر جای
غافلند از یک جهان معنی که در تصویر تست
از پس یزدان جهان را علت اولی تویی
عرض وطول آفرینش‌ جمله از تقدیر تست
راست پنداری قضایی کز تو زاید خیر و شر
وین بلند و پست‌ گیتی جمله در تأثیر تست
جای آن داردکه دانا دهر را خواند قدیم
تا نظام روزگار از حکم بی‌تغییر تست
در ظهور آفرینش علت غایی تویی
لاجرم تقدیر ذاتی موجب تاخیر تست
زین سپس شاید که هر پیری جوان گردد ز شوق
تاکه این بخت جوال همدست عقل پیر تست
هر که گوید مرگ را چنگال و ناخن نیست هست
چنگل او تیغ توست و ناخن او تیر توست
مهر و مه ‌گویی، اسیر حکم و فرمان تواند
و آسمان زندان و انجم حلقهٔ زنجیر توست
خسروا تا چند تحقیرم نماید روزگار
دفع تحقیر جهان در عهدهٔ توقیر توست
خلعت امساله از شه خواهم و انعام پار
وین دو رحمت رشحه‌ای از فیض یک‌ تقریر توست
تا جهان باقیست یارب طالعت مسعود باد
طلعت بختت چو نام ترک من محمود باد
قاآنی شیرازی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۷ - در ستایش پادشاه اسلام‌ پناه ناصرالدین شاه غازی خلدالله ملکه گوید
اکنون که گل افروخته آتش به گلستان
افروخت نباید دگر آتش به شبستان
رو رخت خزان در گرو دخت رزان نه
بستان می و پس‌ با صنمی رو سوی بسنان
در فکرم تا لعبت بکری به کف آرم
بازی کنمش هرشب با نار دو پستان
گر نار دو پستان ویم خون ننشاند
هیچم ندهد فایده عناب و سپستان
مستان همه گر خضر دهد آب حیاتت
بستان می باقی ز کف ساقی مستان
بشنو سخن راست ز مَستان و بخور می
گر فصل بهاران بود از فصل زمستان
ای ترک سحر به که سوی باغ خرامیم
وز باده گلستان را سازیم ملستان
ای هر دو لبت سرخ‌تر از پهلوی سهراب
آندم که برو خنجر زد رستم دستان
گویی روم امشب که کنم دست نگارین
سهلست نگارا بهل این حیلت و دستان
خواهی که حنا بندی بر کف قدحی گیر
تا سرخ کند عکس میت پنجه و دستان
تو طفل دبستانی و من‌ پیر معلم
برخوان سبق خود ز بر اِی طفل دبستان
دانی سبق درس تو امروزکدامست
مدح شه دریا دل جمشید غلامست
ای زلف همانا ز نژاد حبشی تو
وز خیل حبش زنگی بی‌غلّ و غشی تو
مانا که رسول قرشی هست رخ یار
کاستاده به پیشش چو بلال حبشی تو
بریال بتم سرکشی از کفر شب و روز
پیداست که از نسل ینال و تکشی تو
چون زنگیک عور که در آب نشانند
در آب نشستستی از آن مرتعشی تو
از شدت سودا جگر اندر طپش افتد
سودا به جگر داری از آن در طپشی تو
در قید دل ما نیی و عذر تو پیداست
کاشفته و دیوانه و شوریده وشی تو
دربر کشی آ‌ن روی چو خورشید نگارین
الحق که عجب سایهٔ خورشید کشی تو
تا چند کشی سر که سرت را بزند یار
زان سرکشی اندر خور این‌ سرزنشی تو
زلفا همه دم تشنه به خون دل مایی
مانا که چنین سوخته دل از عطشی تو
هر حلقهٔ تو سلسلهٔ گردن شیریست
گویی که کمند ملک شیر کشی تو
فرخنده ملک ناصر دین شاه یگانه
خورشید جهان ماه زمین شاه زمانه
نبود عجب ار وقت جوانیّ جهانست
کاقبال جوان ملک جوان شاه جوانست
مملوک وی ست آنچه فرازست و نشیبست
مقهور ویست آنچه مکینست و مکانست
دی گفت حکیمی که زمین از چه نجنبد
با آنکه درو حکم شهنشاه روانست
گفتم که زمین تن بود و حکم ملک روح
تن ساکن و چیزی که روانست روانست
شاها ملکا فرّ تو جمشید زمینست
وان چهر درخشان تو خورشید زمانست
هرچشمه و هر سبزه که از خاک برآید
دیدار تو و شکر ترا چشم و زبانست
نگرفته به کف گرز بکوبی دهن خصم
با خصم تو این لقمه عجب دست و دهانست
از سبزهٔ تیغ تو خورد طعمه بداندیش
آری چکند سبز غذای حیوانست
آن چیزکه با این همه همت زکف تو
بیرون نتوان کرد عنانست و سنانست
شاها تو مهین وارث اورنگ کیانی
جمشید جوانی نه که خورشید جهانی
ای تاج تو ازگوهر و، ای تخت تو از عاج
هر تاجور تخت نشینی به تو محتاج
دندان خود از بیخ کند پیل به خرطوم
تا پایهٔ تخت تو مهیا کند از عاج
بر مقدمت از بهر شرف بوسه زند بخت
بر تارکت از فرط شعف سجده برد تاج
آن روزکه بی‌واسطهٔ کورهٔ آتش
درکان ز تف تیغ گران آب شود زاج
چشمک زند از گرد سپه نوک سنان‌ها
چون بر زبر چرخ کواکب به شب داج
هر کاو ز بر زین نگرد شخص تو داند
کان شب به‌ همین جسم نبی رفت به ‌معراج
چون جوش زند جیش‌ تو بر گرد تو گویی
دریای محیطی تو و افواج تو امواج
زانسان که طپد نقره به کان از تف تیغت
در بوته بر آتش نتپد زیبق رجراج
در نزد خلاف تو ببازد سر و جان را
بدخواه لجوج تو بدانگونه که حلاج
سوزنده تف تیغ تو جان را بگدازد
خود جان چو بود هردو جهان را بگدازد
شاها ظفرت بنده و اقبال قرین باد
این روی زمینت همه در زیر نگین باد
اوّل نفس خصم تو در روز ولادت
آخر نفس مرگ و دم بازپسین باد
چون گنج تو لاغر شود از کفّ جوادت
از مال بداندیش دگرباره سمین باد
هر حامله کاو را به درون کین تو باشد
یکباره شرارش به رحم جای جنین باد
ور نطفهٔ خصمت شود از خلق جنینی
خون گردد آن نطفه و تا هست چنین باد
بی مهر تو هر صبح که خورشید بتابد
چون سایه همه رنج کسوفش به کمین باد
با بغض تو هرجا ملک شاه نشانیست
آن شاه نشان همچو گدا راه‌نشین باد
در روی زمین هرکه بود خصم تو بر وی
این روی زمین تنگتر از زیر زمین باد
یزدانت دو صد قرن دهد عمر ولیکن
هرساعت ازو ماهی و هر ماه سنین باد
تا طرّهٔ ترکان تتاری به کف آری
اول سفرت سال دگر تبت و چین باد
ای کاش تو قاآنی جاوید بمانی
تا هر نفسی مدح شهنشاه بخوانی
قاآنی شیرازی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۸ - در ستایش شاهزاده شجاع السلطنه حسنعلی میرزاگوید
سحر دیر مغان را در گشودند
دری از خلد برکشورگشودند
دری زانده به روی خلق بستند
ز شادی صد در دیگرگشودند
از آن یک فتح باب ابواب رحمت
بروی مسلم وکافرگشودند
بروز نشوهٔ می لشکر عیش
دو صدکشور به یک ساغرگشودند
پی تقلیل خون مینای می را
رگ اندر جام بی‌نشتر گشودند
سحرگه پرده دلالان افلاک
ز چهر شاهد خاور گشودند
به صحن باغ اطفال ریاحین
زهر سو طبلهٔ عنبرگشودند
وشاقان از بیاض صفحهٔ روی
به قتل عاشقان محضر گشودند
بهشتی ز آتش نمرود رخسار
بر ابراهیم بن آزرگشودند
گره کردند باز از زلف مشکین
گره از کارها یکسر گشودند
به نقش طاس نرادان عشرت
ز شش جانب در ششدرگشودند
خطیبان طرب منبر نهادند
دبیران فرح دفترگشودند
پس آنگه هریکی از خطبهٔ فتح
زبان در مدحت داور گشودند
شجاع‌السطنه دارای اعظم
بهادر خان حسن شاه معظم
دگر باد صبا عنبرفشان شد
غم از ملک جهان دامن کشان شد
زمین زیب نگارستان چین گشت
جهان رشک بهشت جاودان شد
جمن با تازه‌رویی هم قسم گشت
صبا با خوش رکابی همعنان شد
سبک در خواب چشم نرگس مست
ز آشامیدن رطل گرن شد
مسلسل زلف سنبل عنبرین بوی
ز مشک افشانی باد وزان شد
نگون بید موله بر لب جوی
چه مجنون واله آب روان شد
و یا بر فرق عکس خویش در آب
ز راه خودپرستی سایه‌بان شد
به شاخ سرو قمری داستان زن
ز طور و جور دور مهرگان شد
ز اوج چرخ و فوج موج یاران
زمین چون قطره در دریا نهان شد
سحر جانانه‌ام پیمانه در دست
تماشا را به طرف بوستان شد
ز شکر ریز لعل نوشخندش
چمن بنگالهٔ هندوستان شد
ز شورانگیز سرو سربلندش
قیام فتنهٔ آخر زمان شد
ز هر جانب خرامان نغمه‌پرداز
به مدح خسرو صاحبقران شد
که احسنت ای خداوند ظفرمند
پس از داور خداگیهان خداوند
مغنی ساز عشرت ساز می‌کن
بسوز این ساز را دمساز می‌کن
رهاوی را به راه راست می‌زن
پس ازکوچک حجاز آغاز می‌کن
به شهر آشوبی از زابل درانداز
ز خارا تکیه بر شهناز می‌کن
نشابور و عراق و اصفهان را
پر از آوازه آن آواز می‌کن
مهاری در دماغ بختی بخت
ز آهنگ حدی پرواز می‌کن
مخالف را مولف ساز با اوج
نوا را با رها و انباز می‌کن
سحر ساقی سر از شادیچه بردار
بنای جشن سنگ‌انداز می‌کن
ز مستی شور بازار قیامت
عیان از قامت طناز می‌کن
هویدا فتنهٔ آخر زمان را
ز رعنا نرگس غمّاز می‌کن
به تیرانداز ترکان ترکتازی
ازین ترکان تیرانداز می‌کن
بیا قاآنیا خاقانی آسا
در دُرج معانی باز می‌کن
گر او بر گلخن شروان کند فخر
تو فخر از گلشن شیراز می‌کن
گر او نازد به دور اخستان شاه
تو بر دوران دارا ناز می کن
سلیمان مان منوچهر جوان بخت
غضنفر فر فریدون فلک تخت
شه غازی خدیو مملکت گیر
سکندر رای رسطالیس تدبیر
جهانداری که حکم نافذ او
کشد خط خطا برحکم تقدیر
طمع را داده جا، جودش به زندان
ستم را بسته پا عدلش به زنجیر
به معنی ذات او موصوف تقدیم
به صورت شخص او منعوت تأخیر
مطهر دامنش ز الایش کفر
چو ذیل کبریا از لوث تزویر
نه بر دامان ذاتش گرد عصیان
نه بر مرآت رایش زنگ تقصیر
نیاید پایهٔ جاهش به مقیاس
نگنجد صورت قدرش به تصویر
جلالش مهر و مه را داده فرمان
شکوهش انس و جان را کرده تسخیر
هر آنکو خنجرش را دید در خواب
به‌جز تعجیل مرگش نیست تعبیر
ز امن عدل او گیتی چنان شد
که خسبد در کنار شیر نخجیر
معاند را بود مرگی مجسم
همان کش خوانده شه جانسوز شمشیر
به جز امر قضا کامد مسلم
به هر امری تواند داد تغییر
پس از داور خداگیهان خدا اوست
به جزو و کل اشیا پادشا اوست
زهی آفاق سرتاسرگرفته
سلیمان‌وار بحر و بر گرفته
به نیروی جهانداور خداوند
جهان از قبضهٔ خنجرگرفته
ز مشرق تا به مغرب قاف تا قاف
به نغز آیین اسکندرگرفته
جلالت باج بر خاقان نهاده
شکوهت ساو از قیصر گرفته
نفیر نایت اندر دشت پیکار
خراج از نعره ی تندرگرفته
به میدان وغا پوینده رخشت
سبق از پویهٔ صر صر گرفته
به یک تکبیر نصرت حیدرآسا
هزاران قلعه چون خیبر گرفته
به عزمی ملک قسطنطین گشوده
به رزمی حصن کالنجر گرفته
به یک فتراک صد ضحاک بسته
به یک قلاده صد نوذر گرفته
به یک پیچان کمند پیچ در پیچ
دو صد چون رای پیچانگر گرفته
به یک ایمای ابروی بلارک
دل از گردان کندآور گرفته
ز یک چینی که بر آبرو فکنده
ز صد خاقان چین افسر گرفته
به یک نیروی بازوی جهانگیر
ز ملک طوس تا کشمر گرفته
زهر در فرّه‌ات فرّ فریبرز
ز گرزت لرزه اندر برز البرز
به روز رزم کز خون روی مکمن
بپوشد ارغوانی جامه بر تن
به عزم رزم آهن دل دلیران
نهان گردند چون آتش در آهن
ز چار آیینهٔ گردان شود مرگ
چو عکس روی از آیینه روشن
سنانها بگذرد نو کتش ز خفتان
کمان‌ها بگذرد تیرش ز جوشن
یکی چون غمزهٔ دلدار دلدوز
یکی چون ابروی جانانه پر فن
یکی تابنده‌تر از برق نیسان
یکی بارنده‌تر از ابر بهمن
تو چون بیرون خرامی ازکمینگاه
دوان فتحت ز ایسر بخت ز ایمن
نه در جان باست از ناورد بدخواه
نه در دل باکت از انبوه دشمن
به دستت تیغ رخشان جام باده
به‌ چشمت طرف میدان صحن گلشن‌
به گوشت بانگ کوس و نالهٔ نای
نوای بربط و آوای ارغن
بری چون شست بر تیر سبکروح
زنی چون دست برگرزگران تن
به خاک از بیم رخ پوشد فرامرز
به گور از سهم تن دزدد تهمتن
ز برق تیغ خونریزت درافتد
عدوی ملک را آتش به خرمن
کنون قاآنیا ختم ثنا به
به دارای جان داور دعا به
الهی شاه ما گیتی ستان باد
به گیتی تا قیامت مرزبان باد
بهین گیهان خدیو عدل گستر
میهن کشور خدای کامران باد
بر افرنگ ریاست حکم فرمای
بر اورنگ ریاست حکمران باد
سلیمان‌وار در زیر نگینش
ز ملک باختر تا خاوران باد
ظفر با لشکرش هم تازیانه
اجل با خنجرش همداستان باد
به هر رزمی که عزمش آورد روی
سعادت با رکابش همعنان باد
رواقش‌ فتنه را دارالسیاسه
حریمش چرخ را دارالامان باد
نتاجی کاو نزاید با وفاقش
اگر عیسی است ننگ دودمان باد
مقیمان حریم حرمتش را
خس‌ اندر زیر پهلو پرنیان باد
به عهدش هرکه همچون لاله نشکفت
دلش چون غنچه در فصل خزان باد
چو او صاحبقرانی بی‌قرینست
ز سعد و نحس گردون بی‌قران باد
بجز بختش جهان و هرچه در اوست
به مهد امن در خواب امان باد
به کامش هر چه خواهد باد یا رب
چه‌گویم کاین‌چنین یا آن‌چنان باد
چه باشد کاین دعا از بی‌ریایی
فتد مقبول کاخ کبریایی
قاآنی شیرازی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۱۰ - وله ایضاً
ای زلف نگار من از بس که پریشانی
سرتا به قدم مانا سامان مرا مانی
چون زنگیکی عریان زانو به زنخ برده
در تابش مهر اندر بنشسته و عریانی
هندو چو سپارد جان در آذرش اندازند
تو به‌آتش‌سوزان‌در چون‌هندوی بیجانی
افعی‌زده را مانی از بس که به‌خود پیچی
با آنکه تو خود از شکل ‌چون افعی پیچانی
افعی به بهار اندر از خاک برآرد سر
زآن چهر بهار آیین زین روی گرایانی
بسیار به شب کژدم از لانه برون آید
تو کژدمی و پیوست در روز نمایانی
آن چهره بدین خوبی ‌آشوب جهانستی
گویند بهشتی‌هست گر هست همانستی
زی کوی مغان ما راگاهی دو سه می‌باید
وز چنگ مغان ما را جامی دوسه می‌باید
دیوانه و ژولیده آشفته و شوریده
مشتاق نکویان را نامی دو سه می‌باید
زهاد ریایی را انکار بود از می
بر گردن این خامان خامی دو سه می‌باید
چشم بد بدخواهان از هرطرفی بازست
بر چهر نگار از نیل لامی دو سه می‌باید
در جان و دل و دیده جاکرده خیال دوست
آن طایر قدسی را با می دو سه می‌باید
از تاک به خم و زخم در شیشه از آن در جام
دوشیزهٔ صهبا را مامی دو سه می‌باید
زلف و خط و‌گیسو را زیب رخ جانان بین
وان صبح همایون را شامی دو سه می‌باید
خواهی شودت ای دل کام دو جهان حاصل
زی بارگه خسروگامی دو سه می‌باید
شاهی که بر او ختمست آیات جهانداری
و آمد به صفت رایش مرآت جهانداری
من بندهٔ خاقانم از دهر نیندیشم
تریاق به کف دارم از زهر نیندیشم
گر چرخ زند ناچخ ور دهرکشد خنجر
از چرخ نپرهیزم وز دهر نیندیشم
دوشیزهٔ صهبا را من عقد بخواهم بست
مهرش همه گر جانست از مهر نیندیشم
گر تیغ کشد خورشید ور قهرکند بهرام
زان تیغ نتابم رو زان قهر نیندیشم
شهری به‌خلاف من گر تبغ کشدچون بید
با حرز ولای آن زان شهر نیندیشم
چون نی ز فلک باکم بادیست کرهٔ خاکم
در بحر زنم غوطه از نهر نیندیشم
شاهی که ولای او داروی غمانستی
دست گهر انگیزش آشوب عمانستی
قاآنی شیرازی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۱۱ - در ستایش شاهنشاه ماضی محمدشاه غازی طاب‌الله ثراه گوید
برشد سپیده‌دم چو ازین دشت لاجورد
مانندگردباد یکی طشت گردگرد
مانند عنکبوتی زرّین که بر تند
برگنبدی بنفش همه تارهای زرد
یا نقشبندی از زر محلول برکشد
جنبنده خار پشتی بر لوح لاجورد
برجستم و دوگانه کردم یگانه را
با آنکه جفت نیست سزاوار ذات فرد
می ‌خواستم ز ساقی زد بانگ کای حکیم
در روز آفتاب ننوشد شراب مرد
گفتم تو آفتابی و هرجا تو با منی
روزست پس نباید اصلاً شراب خورد
گفتا گلی بباید و ابری به روز می
گفنم سرشک بنده سحاب و رخ تو ورد
خندید نرم نرمک و گفتا به زیر لب
کاین رند پارسی را نتوان مجاب کرد
القصه‌همچو لعل خودا-‌ن طفل خردسال
آورد لاله رنگ میی پیر و سالخورد
بنشست و داد و خوردم و بهرکنار و بوس
با آن صنم فتادم درکشتی و نبرد
من می‌ربودم از لب او بوسهای گرم
او می کشید در رخ من آههای سرد
میر‌‌فت و همچو مینا مستانه می‌‌گریست
چون جام باده با دل یرخون ز روی درد
کای عضو عضو پیکرت از فرق تا قدم
بگشوده چشم شهوت چون کعبتین نرد
تاکی هوای عشرت مدح ملک سرای
پیری بساط صحبت اطفال در نورد
برخیز و مدحتی به سزا گوی شاه را
تا آوری به وجد و طرب مهر و ماه را
تاکی غم بهار و غم دی خوریم ما
یک چند جای غم به اگر می خوریم ما
نز تخمهٔ بهار و نه از دودهٔ دییم
از چه غم بهار و غم دی خوریم ما
دانیم رفته ناید وز سادگی هنوز
هرچیز می‌رود غمش از پی خوریم ما
در پای خم بیا بنشانیم گلرخی
کاو هی پیاله پر کند و هی خوریم ما
بوسیم پستهٔ لب و بادام چشم او
تا نقل و می زچشم و لب وی خوریم ما
رنجیده شیخ ازینکه نهان باده می‌خوریم
رنجش چرا به بانگ دف و نی خوریم ما
گویند عمر طی شود از می حذر کنید
از وجد آنکه عمر شود طی خوریم ما
می چونکه یادگار جم وکی بود بیار
جامی که تا به یاد جم و کی خوریم ما
درکام بر نفس ره آمد شدن نماند
از بس که جام باده پیاپی خوریم ما
ساغر هنوز بر لب ما هم ز شوق می
گوییم لحظه لحظه که می کی خوریم ما
زاینده رود آبش اگر می‌شود کمست
یک روز اگر صبوحی در جی خوریم ما
ما را خیال خدمت شه مست می کند
نه این دو من شراب که در ری خوریم ما
شاه جهان محمد شه آسمان جود
اکسیر عقل جوهر دانش جهان جود
ای زلف سنبلی تو که برگل شکفته‌ای
یا اژدری سیاه که برگنج خفته‌ای
بر شاخ گل بنفشه ندیدم که بشکفد
اینک بنفشه‌ای تو که بر گل شکفته‌ای
بر نار تفته دستهٔ سنبل کسی نکشت
یک دسته سنبلی تو که برنار تفته‌ای
بر نار کفته حقهٔ عنبر کسی نبست
یک حقه عنبری تو که بر نار کفته‌ای
دیدم ز دور در رخ تو آتشین دو شب
پنداشتم که جنگل آتش گرفته‌ای
بازی و پرده بر رخ خورشید بسته‌ای
زاغی و شاهباز به شهپر نهفته‌ای
نمرودی ازجفا نه که ریحان خط گواست
بر اینکه تو خلیلی و در نار رفته‌ای
چون دود و چون شبه سیهی و دل مرا
چون نار تفته‌ای و چو الماس سفته‌ای
چیزی ندانمت به جز از سایه بر زمین
از بهر آنکه کاسف ماه دو هفته‌ای
پر فرشته‌ای ز چه آلوده‌ای به گرد
مانا که خاک راه شهنشاه رُفته‌ای
قاآنی شیرازی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۱۴ - وله ایضاً
‌غُرّهٔ شوال شد طرّهٔ دلدار کو
تهنیت عید را ساغر سرشار کو
آن می باقی چه شد آن بت ساقی چه شد
رطل عراقی چه شد خانهٔ خمّار کو
بادهٔ صهبا کجاست سادهٔ زیبا کجاست
آن بط و مینا کجاست آن بت و زنّار کو
معنی طامات چیست زهد و کرامات چیست
این همه اثبات چیست آن همه انکار کو
عهدِ خَلَق شد بعید بهر شگون را بعید
ز آیت بخت سعید مدح جهاندار کو
ماه منوچهر چهر شاه فریدون نژاد
خسرو پاکیزه مهرداور با عدل و داد
ساقیکا می بیار مطربکا نی بزن
هی تو دمادم بده هی تو پیاپی بزن
ساغر می می‌بنوش نالهٔ نی می‌نیوش
چند نشینی خموش هی بخور و هی بزن
دور زمستان رسید عهد شبستان رسید
نوبت مستان رسید می بخور و نی بزن
فصل دی است ای نگار بادهٔ گلگون بیار
یک تنه چون نوبهار بر سپه دی بزن
حضرت دارا بجو مدحت دارا بگو
طعنه هم از بخت او بر جم و بر کیّ بزن
فصل ادب اصل جود صدر هدی روی دین
خازن گنج وجود خواجهٔ چرخ برین
ای صنم سرخ لب روزه ترا زرد کرد
جفت بدی با طرب روزه ترا فرد کرد
بود دلت‌‌ گرم عیش روزه برانگیخت جیش
گرم در آمد به طیش عیش ترا سرد کرد
روزه به‌ صد توش و تاب کرد به‌‌ گیتی شتاب
یک تنه چون آفتاب با همه ناورد کرد
از تن جانها به درد روزه برانگیخت گرد
آنچه به نامرد و مرد می‌نتوان کرد کرد
خیز و به‌ شادی‌‌ گرای مدحت‌ خسرو سرای
مدحت او را خدای داروی هر درد کرد
آنکه به هنگام رزم سخره کند پیل را
دست جوادش‌ به بزم طعنه زند نیل را
آنکه بود روزگار ریزه‌خور خوان او
هرکه به جز کردگار شاکر احسان او
بحر ز جودش نمی دهر ز عمرش دمی
وز دل و جان عالمی تابع فرمان او
ساحت کویش‌ حرم خلق نکویش ارم
خازن گنج کرم دست دُر افشان او
تیغ وی اندر وغا هست یکی اژدها
خفته مرگ فجا در بن دندان او
هوش هژبران برم زهرهٔ شیران درم
جون به زبان آورم وقعهٔ گرگان او
چون به وغا داد دست لشکر منصور را
پای تهور شکست دشمن مقهور را
ای ملک مُلک‌ بخش ملک تو معمور باد
در غمرات خطر خصم تو مغمور باد
تا که چمد مهر و ماه تا گذرد سال و ماه
در ره دین اله سعی تو مشکور باد
هرکه ز مهرت بعید جانش مبادا سعید
وز المش صبح عید چون شب دیجور باد
نیک بود حال تو سعد بود فال تو
وز تو و اقبال تو چشم بدان دور باد
مکنت تو پایدار دولت تو برقرار
وز کرم کردگار سعی تو موفور باد
تاکه چمد آسمان ملک به کام تو باد
ملک زمین و زمان جمله به نام تو باد