عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۷ - آغاز داستان
چنین دادم خبر پیر سخن سنج
که در تاریخ عمری برده بد رنج
که چون بر ملک کسری کسر شد ضم
به هرمز گشت سلطانی مسلم
به عالم کرد زان سان عدل بنیاد
که نام ظلم از عالم برافتاد
ز عدلش میش با گرگ آب خوردی
ببردی بچه و او را سپردی
دل دشمن زتیرش تاب می خورد
که شمشیرش به جیحون آب می خورد
ازو فرزندی آمد به زخورشید
به فر رستم و سیمای جمشید
فلک چون در بلوغیت رساندش
زمانه خسرو پرویز خواندش
چو بد خلق و دلاویزی تمامش
میان خلق شد پرویز نامش
به عهدش بد بزرگ امید نامی
به حکمت در همه بابی تمامی
ملازم ساختش با او شب و روز
که هرچیزی ز هر چیزش بیاموز
چو دانشور شد آن شاه تنومند
خیالش جانب نخجیر افکند
چو سوی صید تیرانداز می شد
دو اسبه صید پیشش باز می شد
سوی میدان چو چوگان بازگشتی
سواد نه فلک زو بازگشتی
چو آتش در کمانداری می افروخت
شب تاریک چشم مور می دوخت
چو در بزم آمدی از رسم تعظیم
ازو آموختی جمشید تعلیم
مع القصه ز تقدیر الهی
به عزم صید روزی با سپاهی
به رسم خسروان چون بهمن و کی
سوی نخجیر شد با چنگ و بامی
به سوی کشته دهقان گدر کرد
سراسر کشت شان زیر و زبر کرد
فرود آمد شبی در جای شان نیز
خبر بردند هرمز را که پرویز
خرابی کرد اندر کشت دهقان
و زو شد مردمی بی خان و بی مان
چنان شد تند هرمز زین حکایت
که تندی را نبد زین بیش غایت
که رسم این بود اندر دین ایشان
که می بودند بر آیین پیشان
که در پیش آنچنان بودی شهنشاه
که در ملکش نبودی ظلم را راه
سپهشان هم چه از پیش و چه از پس
نیاوردند خون از بینی کس
اگر در پای کس یک خار رفتی
به جان شاه صد مسمار رفتی
کنون در عهد ما درویش صد خار
خورد تا باغ شاه آرد گلی بار
اگر آن شاه بود این نیز شاه است
تفاوت بین که صد فرسنگ راه است
مکن بیداد شاها زانکه یزدان
رعیت گله کرد و شاه چوپان
از آن گشتند شاهان صاحب انساب
که درویشی کند در گوشه ای خواب
پس آنگه گفت هرمز تا سپاهی
روند اندر پی اش هر یک به راهی
فرود آرند او را از سواری
بیارندش به خواری و به زاری
کسی برد این سخن در دم به پرویز
که شد بر کشتنت شمشیر شه تیز
برند این دم ازین منزل زبونت
گریز ار نه همی پاکست خونت
چو خسرو این سخن بشنید ازیشان
به کار خود به غایت شد پریشان
صلاح آن دید کز راهی که دارد
رود زان بوم و رو در غربت آرد
که در غربت ز کربت رنج و خواری
به از ملک خود و نا استواری
به غربت هر که بی آرام باشد
به از جایش که دشمنکام باشد
بر آن زد رای خسرو تا که در دم
کند رو در سفر با چند همدم
نباشد زان تنعم بیش خرسند
کند خوش گرم و سرد دهر یک چند
چو زر در بوته دوران گدازد
که دوران آدمی را پخته سازد
که آبی کان چراغ دیده گردد
چو در یک جا ستد گندیده گردد
نه مرد است آن که در یک جا اسیر است
که زن در کنج خانه جایگیر است
نداند قدر صحبت هیچ بی درد
جهان دیدن ز خوردن به نهد مرد
هر آن کو روز و شب یک جا نشسته ست
بود چون بازکو را چشم بسته ست
چو روگردان بخار از خانه گردد
چو باز آید همه در دانه گردد
چه خوش زد این مثل آن موبد پیر
مثلهای چنین در گوش جان گیر
که پیری کو ندیده علو و سفل است
گرش صد سال عمر آمد که طفل است
شه از اندیشه خوابش در سر افتاد
ز پا بنشست و سر یک لحظه بنهاد
چو فکرش شد مصمم شب درین باب
نیای خویشتن را دید در خواب
که گفتی قدرت افزون می شود زود
سفر کن کاین زیان آمد تو را سود
به رویش بوسه ها دادی و از جیب
به دستش چارگوهر دادی از غیب
پس آنگه کردی آنها را تمیزی
نشان از هر یکش دادی به چیزی
نخستین آنکه این تلخی که دیدی
و زان خوشها بدین ناخوش رسیدی
به شیرینی رسی شیرین تر از قند
که باشی از وصالش شاد و خرسند
دوم در زیر ران یک مرکب آری
که در دولت کنی بر وی سواری
کند دوران چو برتابی لگامش
به روز دولتت شبدیز نامش
ز تو وز مرکبت مانی کشد نقش
مثل ماند ز تو چون رستم و رخش
سیوم یابی ندیمی نام شاپور
که در وی عقل بیند خیره از دور
به نقاشی چو بر دیبا زند رنگ
کشد بر سنگ خارا نقش ارژنگ
چهارم باربد نامی غزل گوی
که راز از چنگ گوید موی برموی
چو بلبل از چمن هر گل که بوید
هزاران صورت از یک پرده گوید
چو گیرد راست در بزم تو ای شاه
مخالف را نیابی سوی خود راه
چو خوابش برد و خواب این نقش در بست
ز شادی در زمان از خواب برجست
به یاران گفت برخیزید تا زود
روان گردیم ازین جای غم آلود
که ما را گر زمانه خواریی کرد
زخار ما دمدگل، سرخ و هم زرد
که فرمان شد ز جانان کز پی دل
رویم از این زمین منزل به منزل
چو شد خسرو ز ملک خود روانه
دلش تیر جفا را شد نشانه
خلاف افتاد در یارانش بی حد
یکش گفتی نکو کردی دگر بد
به ایشان گفت خسرو کای حریفان
مباشید از غم دوران پریشان
که با ما بخت دارد روی یاری
نخواهد بود ما را شرمساری
چو خسرو این سخن گفت و روان شد
برآمد بادی و گردی عیان شد
زبعد گرد، از تقدیر بی چون
سواری آمد از آن گرد بیرون
چو چشمش بر جمال خسرو افتاد
فرود آمد ز اسب آنجا باستاد
ز سختی اسب شه هم نرم گردید
ز مهر او درونش گرم گردید
بتابید از ره بیگانگی رو
که بوی آشنایی یافت از او
بدو گفت از کجایی و چه نامی
که در خوبی، به از ماه تمامی
بگفتا بنده را شاپور نام است
غلام شاه را از جان غلام است
بسی شیرینی و تلخی چشیده
ز دارالملک چین اینجا رسیده
چو دید از خواب خود یک جزو پرویز
به دولت گفت کانها می رسد نیز
ز رویش شاد شد کردش به خود یار
نمودش دلنوازیهای بسیار
فرود آمد در آن منزل زمانی
همی جستش ز هر چیزی نشانی
کزین ره تا به نزد ما رسیدی
بیا برگو چه کردی و چه دیدی
حکایتها بگو پیشم به تفسیر
که خواهی کرد خوابم را تو تعبیر
همه احوال خود خسرو بدو هم
بگفت و شد دلش آسوده از غم
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱۹ - صفت مجلس خسرو و آگاه شدن مهین بانو از حال شیرین
غنیمت دان دلا روز جوانی
کزان، خوشتر نباشد زندگانی
هلالت چون فزونی جست و شد بدر
غنیمت دان مه بدر و شب قدر
بهار زندگی روز جوانیست
جوانی خود بهار زندگانیست
چو مطرب تیز کرد از نغمه آهنگ
جوانا بشنو این از گفته چنگ
که عاقل او بود کو تا تواند
جوانی را به پیری نگدراند
به فر و دولت و خوبی، شه نو
جوان بخت جهان یعنی که خسرو
نشسته بود با خاصان درگاه
که پیش آمد مهین با نوش ناگاه
بپرسیدش که چونی با کرمها
کشیدن نیز چندین زحمت ما
دگر تشریفهای خاص دادش
بر آن داغی که بد مرهم نهادش
دگر گفتش شنیدستم که چند است
که بانو را دل از غم دردمند است
به عالم یک برادر زاده دارد
که مهرش در دل و جان می نگارد
ازو گشته ست در نخجیر گه گم
پری سان رفته است از چشم مردم
مرا امروز پیکی آمد از راه
حکایت کرد نزد من از آن ماه
ز من بانو گرش این است مقصود
فرستم پیش بانو آردش زود
چو بانو این سخن بشنید فی الحال
رخ زردش ز خون دیده شد آل
دل غمدیده اش بسیار شد شاد
به دست و پای خسرو بوسه ها داد
که گر خسرو کند زین گونه احسان
کنیزی باشم او را از کنیزان
ولی خواهم که چون بینم شهنشاه
رود آنجا که آرد پیشم آن ماه
مرا اسبی است آن همزاد شبدیز
که همچون اوست اندر شبروی تیز
ورا گلگون باد آهنگ نام است
که او را باد در تیزی غلام است
گر این دولت ز دست او برآید
وزین بند غمم دل برگشاید
دهم شکرانه اش آن اسب نیکو
به جان هم نیز منت دانم از او
نشیند بر وی و پیشش رود زود
که این آتش بود شبدیز چون دود
که با شبدیز چون در ره کند گرد
بجز گلگون نیارد هم تکی کرد
پس آنگه گفت خسرو تا که در حال
رود شاپور شیرین را به دنبال
نگیرد هیچ گه آرام در دل
به یک منزل فرو راند دو منزل
چو بشنید این سخن شاپور برخاست
عزیمت کرد و برگ ره بیاراست
سوی ملک مداین رفت چون باد
در آن ره هیچ گه یک دم ناستاد
شد از مشکوی خسرو جست آن ماه
سوی قصرش فرستادند از راه
به سوی قصر شد شاپور در زد
سر از بام آن پری چون ماه برزد
بگفتا کیست کانجا یافت دستور
بگفتا بنده درگاه، شاپور
چو بشنید این سخن شمع شب افروز
شبش گفتی برآمد ناگهان روز
کنیزی را بفرمود او کز ایدر
به تعظیمی تمام آریدش از در
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۰ - آمدن شاپور به قصر شیرین و احوال خسرو با شیرین گفتن
چو شد در قصر، شاپور پری خوان
پری رو را برآمد ناله از جان
عرق افکند و از خود رفت یک چند
پس از یک لحظه افشاند از شکر قند
که ای شاپور خوش دامی نهادی
به ما بس وعده های خام دادی
به مشکوی شهم کردی دلالت
شدم آنجا و بس دیدم ملالت
ببین تا چند بر جانم ستم بود
که گشتستم بدین که پایه خشنود
حدیثی خوب نشنیدم از ایشان
همه اندوه و غم دیدم از ایشان
نکردند از من اینجا یاد هرگز
نگشتم دل از ایشان شاد هرگز
به من هر یک شده هر سو ترش رو
به پیشم آمده همچون زن شو
به خود زان رو از آن محنت گزیدم
که از ایشان بجز محنت ندیدم
از آن رو مرغ من اینجا مقر کرد
که باد اینجا نمی یارد گدر کرد
درین زندان که می بینی من از غم
شبی ننهاده باشم چشم بر هم
چو بشنید این حکایتها از آن حور
ز خجلت بر زمین شد آب شاپور
نیایش کرد و گفتش آفرینها
جزاک الله که باشد مردی اینها
مخور اندوه اگر دیدی بلایی
کز اینجا می رسد رهرو به جایی
فروزند اهل دل در تاب و در تب
چراغ روز از تاریکی شب
شفا باشد جزای دردمندی
دهند از بعد پستی سربلندی
پس از سختی به آسانی رسد تن
بود هر کار را مزدی معین
مکن از جور و سختی رو به دیوار
که بعد از عسریسر آید پدیدار
به صلح آید زمان چون جنگ گیرد
گشاید کارها چون تنگ گیرد
مکش محنت ازین بیش و مخور درد
که از سختی به آسانی رسد مرد
نباید تیره گشت از گرد افلاک
که آخر خاک می باید شدن خاک
میار اینها به خاطر هیچ و برخیز
که بر عذر تو استاده ست پرویز
چو بشنید این سخن شیرین همان گاه
بگفتا بس سخن گوییم در راه
سخن بی راه اگر گویی گناهست
نباشد زان سخن به کان تو را هست
پس آنگه هر دو بر مرکب نشستند
به خوش رفتن گرو با باد بستند
وزین سو چشم بر ره نیز پرویز
که اینک می رسد شیرین و شبدیز
که خوش زد این مثل آن مرد مهجور
که عمری مانده بد از یار خود دور
ازین بهتر کسی اعزاز بیند
که یاری روی یاری بازبیند
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۱ - رسیدن خبر فوت هرمز به خسرو و رفتن به مداین
نشسته بود روزی شاه خوشدل
طمع بسته که گردد کام حاصل
که ناگه پیکی آمد تیز چون باد
به پیش خسرو اندر خاک افتاد
چنان بارید خون از دیده ها تیز
کزآن، آب آمد اندر چشم پرویز
پس آنگه گفت از تخت کیانی
به خسرو داد سلطان زندگانی
تو تا جستی ز پیش او جدایی
برفت از دیده او روشنایی
تو را تا کرد بخت از وی بریده
دگر بر روی کس نگشاده دیده
بسی از بخت خود برد این ندامت
که دیدار اوفتادش با قیامت
ز دوری کز تو دید آن شاه کشور
دو چشمش رفت و هم جان داد بر سر
کنون آن تخت و آن دولت تو را باد
بود تا دهر در عمرت بقاباد
چو خسرو دید کین چرخ ستمکار
کشید این طرح نو از نوک پرگار
مشوش بود چون گیسوی جانان
مشوش تر شد از این داغ هجران
شدش روشن که هرگز این مه و مهر
به کس ننموده است از مردمی چهر
کسی عیشی نکرد از ساغر دهر
که دیگر ره ندادش کاسه زهر
ز می کس جام در چنگش نیامد
که آخر پای بر سنگش نیامد
به لوح روز و شب چرخ این طرازد
که این یک را کشد آن را نوازد
مگرد از گردش ایام، غافل
چه داند کس که او را چیست در دل
مباش ایمن که اینک کار شد راست
که هرکش کار شد زو راست برخاست
مگو دارم ازین مکاره سودی
که عارف کی نهد او را وجودی
چو نیک و بد ندارد هیچ بنیاد
خوشا آن کس که دل بر هیچ ننهاد
فلک تا نفکند از تن سری را
به شاهی بر ندارد دیگری را
زمان کین عرصه نقش از پیش بیند
نبازد تا بساطی بر نچیند
مشو ایمن ز بازی زمانه
که در وی کس نماند جاودانه
منه خاطر بر این ایوان که جاوید
نه کیخسرو درو ماند نه جمشید
مگرد از دولت ده روزه خرسند
کزو دل خوش نگرداند خردمند
الا ای آن که در عیش و سروری
و زان چون غافلان اندر غروری
مرو از بازی ایام از راه
مشو مغرور بر این عمر کوتاه
مخر زو عشوه زین بیش و مشو خر
برو با عقل، با این سگ به سر بر
میفکن خویش با ایام در پیچ
که کار و بار او هیچ است بر هیچ
که خوش زد این مثل آن مرد عاقل
که برناچیز ننهد هیچ کس دل
دل عارف ز شادی جمله غم دید
وجود عارضی عین عدم دید
چو هستت عمر و دولت همنشین است
غنیمت دان که مرگ اندر کمین است
چو هر کامد به دنیا رخت بربست
غنیمت دان دمی تا فرصتی هست
سلیمی چون مسیحا رخت ازین دیر
برون آر و سوی افلاک کن سیر
چو او منشین دمی از سیر افلاک
چه می گردی به گرد عرصه خاک
سر خود گوی ساز و قد چو چوگان
چو مردان شو ببرگویی ز میدان
چو آمد کار دوران بی وفایی
همان بهتر کزو جویی جدایی
برون کش رخت، از این دار دنیا
فلک رفتن بیاموز از مسیحا
که زین دیر فنا هشیار و گرمست
نشاید رفتنت تا سوزنی هست
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۵ - نصیحت کردن مهین بانو شیرین را و سوگند دادن به خویشتنداری
پس از ترتیب خسرو چون بپرداخت
به خلوت خواند شیرین را و بنواخت
نخستین گفت ای چشم مرا نور
مباد از تو مهین بانو دمی دور
میفتا عارضت از آب هرگز
مبادا نرگست بی خواب هرگز
مبادت هیچ محنت تا جهان باد
سرو کار تو با رامشگران باد
کند چرخ آنچه تو باشد مرادت
همیشه سرنوشت نیک بادت
کمال حسن و رای و عقل و تمییز
بحمدالله که حق دادت همه چیز
نگویم چون بزی، ای سرو رعنا
که تو بهتر ز من می دانی اینها
ولیک از خسروت یک پند در خور
بگویم زانکه باشدگفته بهتر
به مجلس خسروت چون پیش آید
چنان بنشینی و خیزی که باید
کنی در گوش چون در پند من را
به بازی در نبازی خویشتن را
تو را چشمی ز مستوری ست در خواب
که زان پاکی چکد از دامنش آب
مکن کاری که آن نغنوده گردد
به طعن مردمان آلوده گردد
چه خوش زد این مثل آن مرد هشیار
سخنهای چنین از یاد مگدار
که ای عاقل به هشیاری و مستی
خدا را باش در هر جا که هستی
مده از دست این نقدی که داری
مکن چیزی که آرد شرمساری
نباید گفت چیزی کان نباید
نشاید کرد کاری کان نشاید
نتازد مرد هر ره کان تواند
که مرد آنست کو خود باز خواند
بباید خوردنت اکنون غم خویش
نباید دادن از کف خاتم خویش
مده دست ای صنم پابوس خود را
نگر تا نشکنی ناموس خود را
که در عالم چه درویش و چه سلطان
برای نام و ننگی می کند جان
برین روز جوانی پر منه دل
مباش از گردش ایام غاقل
جوانی گرچه جان را دلفروزس ات
غم و پیری نگر هر روز روز است
مده از دست فرصت بهر امید
دمی لذت نیرزد رنج جاوید
درین عالم گرت یکدم غمی نیست
غنیمت دان که عالم جز دمی نیست
عجب گرمرد زیرک، ره کندگم
که او خود پندآموزد به مردم
تو را خود پر بود زین پندها گوش
که پندش نیست حاجت، صاحب هوش
کسی کو را سعادت همنشین است
کلید دولتش در آستین است
طبیعت نیست غیر از بت پرستی
نخیزد از هوا جز ذل و پستی
مکن چون بندگان ره گم درین تیه
که دانا گفته است الحر یکفیه
بود هر نکته را سر نهانی
یکایک گفتمت دیگر تو دانی
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۹ - جواب گفتن شیرین
پری رو گفتش از دیوانه خویش
نرنجم نیست چون در خانه خویش
سخن در سر خوشی باید چنان گفت
که در هشیاری آن با سر توان گفت
به تو گر دست ندهم دار معذور
که من زان توام اما به دستور
قسم ای بت به چشم می پرستت
که خواهم آمدن آخر به دستت
بود در صبر کردن مرد را سود
که بتوان یافتن در صبر مقصود
وگر بی صبر باشد مرد، بی قیل
پشیمانی خورد من بعد تعجیل
رسد از صبر عاقل را نکویی
که از تعجیل خیزد زرد رویی
مشو بی صبر کان آشوب سود است
که از صبر است کار عاقلان راست
به راه آ، کان کسان کین ره سپردند
همه کاری به صبر از پیش بردند
شود از صبر هر کاری به اتمام
که نتوان خورد دیگی کان بود خام
زنا آمد مشو دلخسته وقت
که هر کاری بود وابسته وقت
ز من بشنو چه پیدا و چه پنهان
مکن کاری کز آن گردی پشیمان
مکن کاری که بهبودت نباشد
پشیمان گردی و سودت نباشد
مکن چیزی که بد باشد به مردی
پشیمانی چه سود آنگه که کردی
به بی صبری دل خود خون مگردان
تحمل کن، تحمل کن چو مردان
مکن دل خوش که خوش بی اعتبار است
بد و نیکش چو باد اندر گدار است
درین وادی اگر خواهی سلامت
مکن کاری کزان یابی ملامت
حدیث من نپنداری که جنگ است
ولی دانی که دنیا نام و ننگ است
که خوش زد این مثل آن پیر چنگی
که نبود بدتر از بی نام و ننگی
مکن تعجیل و از من پند بپذیر
که در تعجیل نبود غیر تقصیر
صبوری کن که هر کین ره سپرده ست
همه کاری به صبر از پیش برده ست
دل خود را و من زین بیش مگداز
برو این را به وقت دیگر انداز
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۱ - شبیخون بردن خسرو بر بهرام چوبین و ظفر یافتن خسرو بر او
چو خسرو یافت آن اعزاز و تمکین
برون آمد سوی بهرام چوبین
نهاد از دوستان رو سوی دشمن
پی او لشکری چون کوه آهن
ز بحر روم بگدشت و سوی بر
روان گردید با دریای لشکر
بدان لشکر پیاده هم ز اطراف
گرفته کوه و هامون قاف تا قاف
ز نعل مرکبان هر سو هماره
ز سودن سرمه می شد سنگ خاره
بدان شوکت چو پیش آمد شهنشاه
شبیخون برد بر بهرام از راه
چو با بهرام حرب افتاد شه را
قرانی بود با مریخ مه را
ز کار شه چو آگه گشت بهرام
به جنگ آمد سوی او کام و ناکام
دو لشکر سوی یکدیگر ستادند
همه شمشیر کین در هم نهادند
ز تاب تیغ زهر آلوده پرتاب
تو گفتی زهره بهرام شد آب
نمی دیدند مردم زان دو لشکر
به غیر از ابر تیغ و برق خنجر
ز زخم تیغ، کان از حد برون بود
به هر جانب یکی دریای خون بود
به لشکر تیغها گردیده دمساز
به دشمن ز سهمش آب می شد
ز خنجر پاره می آمد جگرها
ز ابر تیغ می بارید سرها
زمان از گرد اسپان در سیاهی
زمین از نعل شان چون پشت ماهی
ز گرز آن را که از دولت منش بود
به فرق دشمنانش سرزنش بود
به پیش تیغ سرها کرده پابوس
شده کر، گوش چرخ از غلغل کوس
کمانها دستها هر سو گشاده
سنانها سر سوی دلها نهاده
به هر سو کو فرود آمد پلارک
گدشت از مغفر و آمد به تارک
هر آن مغفر که تیغ انداخت ظاهر
اجل پنهانش گفت الله یغفر
به آب تیغ شان همواره دشمن
فرو می رفت اما تا به گردن
ز نیزه بود دلها در دریدن
ز تیغ تیز سرها در پریدن
همی بارید از بالا و از زیر
همه باران مرگ از ابر شمشیر
چکاچک بس که بر مغفر گرفته
به هر دو دست، دشمن سر گرفته
نهنگان را شده از مغزها هوش
نمانده جز تلنگ تیر در گوش
عدو می دید سهم تیر و از خشم
بجز ناوک نمی آورد در چشم
ز خنجر آمده جانها به حنجر
دلیران غرق خون دیده، تا سر
فکنده اسپها از دست و پا نعل
ز خون گشته همه خفتانها لعل
ز بس لشکر که جا بر جای می رفت
سران را سر به دست و پای می رفت
سر گردنکشان گردیده در خون
سنان از پشتها سرکرده بیرون
مظفر گشت چون شاه نکونام
و زو رو در گریز آورد بهرام
زمانه از برای نصرت شه
فرو خواند آیت نصر من الله
ز بخت تیره و از نکس طالع
ز اوج خویش شد بهرام راجع
بنه یکسر همه بر جای بگداشت
ره بی ره گرفت و گام برداشت
ز تخت و تاج و لشکر گشته بیزار
شده مخمور از مستی پندار
کسی کو پا، ز حد خود نهد بیش
چنین ها آیدش ناچار در پیش
یقین دانم که بیند عاقبت بد
کسی کو پا نهد بیش از حد خود
قناعت کن به اندک کانست بسیار
مجو بیشی که می آرد کمی بار
کسی کو با ولی نعمت کند خشم
بگیرد آخرش حق نمک چشم
مکن بد کانکه کرد این شیوه پیشه
یقین دانم که بد بیند همیشه
مکن تا می توانی بد که ایام
همان بد آورد پیشت سرانجام
به هر کاری که هستی سهل مشمار
تامل کن ببین پایان آن کار
حدیثی بشنو از قول حکیمان
مکن کاری کز آن گردی پشیمان
مباش از جهل چون بهرام چوبین
که باشد مرد عاقل عاقبت بین
چو شد چوبین هزیمت از بر شاه
به خسرو باز آمد افسروگاه
زدشمن برد آخر دولتش دست
دگر در ملک خود بر تخت بنشست
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۶ - خبر پادشاهی خسرو و نشستن بر تخت و رسیدن خبر مرگ بهرام
چو شد بر تخت شاهی خسرو روم
سپاه زنگ شد ز اطراف معدوم
برآمد رومیی خفتانش از لعل
که اسپ شاه زنگ افکند از آن نعل
به میدان تاخت همچون مرد جنگی
رخ خود سرخ کرد از خون رنگی
زمان بگشود از خواب عدم چشم
مبدل شد زمین را باصفا خشم
به فر دولت و بخت خجسته
به تخت خسروی خسرو نشسته
به گردش صف زده خیل سواران
کمر بسته به پیشش تاجداران
ملازم نیز بیرونی و بومی
غلامان همچنین هندی و رومی
نبد مانند دور او به دوران
که واقع بد ولی عهد سلیمان
به نوشروان چو عدلش عهدها داشت
از آن در عدل چون او جهدها داشت
نگشتی هیچ کس غمگین ز جورش
که بود از رحمت و رافت به دورش
شده کوته همه دست از تظلم
و زان شادی جهان را دست و پا گم
کبوتر پیش شاهین خواب کرده
به صحرا گرگ با میش آب خورده
به پای تخت، میران نیز یکسر
نشسته هر یکی بر کرسی زر
همه مامور امر حضرت شاه
نظر بر روی یکدیگر که ناگاه
روان پیکی چو باد از در درآمد
که شاها وقت چوبین با سرآمد
نبد چون شاهی اش را تخت در خور
زدش دست اجل زان تخته بر سر
ز چوب دار دادش سر بلندی
به جای تخت کردش تخته بندی
بزد آخر چه گر بردش بر افلاک
ز تخت چوبی اش بر تخته خاک
برون افکند تخت از خانه اش رخت
به چوب آخر برون آوردش از تخت
چنان از تخته دورانش شد نام
که نتوان گفتن اندر گور بهرام
چو پیک این گفت واپس رفت از پیش
تامل کرد خسرو گفت با خویش
مشو از مرگ دشمن شاد و خوش باش
که در کاسه است هر کس را همین آش
مکن شادی گرت دشمن بمرده ست
که از دست اجل کس جان نبرده ست
به آن عاقل که بر عالم نلرزد
که این عالم غم عالم نیرزد
مشو مغرور این دنیای غدار
که دارد یاد چون بهرام بسیار
تو این دنیا مبین بر چشم ظاهر
به معنی کن نظر بنگر که آخر
تنش در گور قوت مار و مورست
نه چوبین بلکه گر بهرام گور است
به بهرامی دل خود پر مشوران
که نه بهرام بینی و نه گوران
مگو دورانش این چوبینه تنهاست
که چون چوبین دو صد چوبک زن اینجاست
مشو حیران که این دور پر آشوب
ازین بهرام بتراشد صد از چوب
فلک بهرام را چوبین اگر کرد
به چوبش بین که چون آخر به در کرد
چو بهرام از تن چوبین مکن ناز
برو این چوب را در آتش انداز
بداند هر که او دانا و بیناست
که چوب کج به آتش می شود راست
برو آتش بزن این چوب نمدار
که گاهش تخت می سازند و گه دار
مگو کز چوبی ام دل ناله دارد
دروگر چوب چندین ساله دارد
شب و روزی که با او روبه رویی
ز دستان و ز مکر او چه گویی
بود روزت یکی رومی چون ماه
شبت یک زنگیی چون بخت گمراه
مشو ایمن ز دستانشان که هر دم
یکی شادیت بخشد وان دگر غم
تو این دنیا کزو در توست سهمی
خیالی دان و خوابی دان و وهمی
به آن تا نفکند اندر وبالت
مهل کاید خیالش در خیالت
دل خود را ز حال خود خبر کن
خیال باطلت از سر بدر کن
ازین سودا عجایب گفت و گو رفت
بسا سر کو درین سودا فرو رفت
کسی نشناخت بازی زمانه
کسی بیرون نیامد زین میانه
مشو مغرور با این زور بازو
که از بیشی به سر غلطد ترازو
قناعت کن بدین یک نان که داری
که پرخواری کشد آخر به خواری
ز خوان دهر قانع شو به یک نان
که خانان سر نهادند اندرین خان
چنان ره رو که بتوانی رسیدن
مکش باری که نتوانی کشیدن
پی هر لقمه بر مگشا دهن را
فرو خور آرزوی خویشتن را
مخور هر چیز کت لب آرزو کرد
که رو زردی کشد زان عاقبت مرد
به بحر آرزو بس کس فرو رفت
بسی سر در سر این آرزو رفت
مکن هر چه آرزوی نفس باشد
که جانت خسته دارد دل خراشد
به هر خوانی مکش دست و مرو پیش
قناعت کن به این نان پاره خویش
چو خرما با شدت لوزینه منگر
نباشد گندمت، با جو به سر بر
چراغی پیش پای خویش می نه
به حد خویشتن پا پیش می نه
که با طفل این سخن خوش گفت دایه
که باید نردبان شد پایه پایه
تو اول نردبان را کن سرانجام
که نتوان زد به یک ره پای بر بام
کسی کو پایه نتواند سپردن
ازین بام اوفتد آخر به گردن
برین پایه چنان کن پای خود راست
که گر افتی توانی باز برخاست
نهد آن کس سر خود با سر شیر
که ننهد فرق از سر تا به شمشیر
نه هر کس را رسد لاف دلیری
نه هر روبه تواند کرد شیری
ز شیری هر دلیری کو زند لاف
بدرد شیر نر را سینه تا ناف
چو خسرو گفت ازین گفتار یک چند
گرفتند اهل مجلس زان سخن پند
ز تخت آمد فرود و گریه ها کرد
به خلوت رفت و مجلس را رها کرد
شد اندر خلوت و بنشست با غم
سه روزش کس ندید از محرمان هم
چهارم روز، دیگر مجلس آراست
قیامت از قیامش باز برخاست
همه رامشگران را پیش خود خواند
یکایک را به جای خویش بنشاند
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۴۵ - گفتار در سبب مرگ فرهاد
ز بعد آنکه خسرو شاه باداد
سر فرهاد را با سنگها داد
نمی شد فکر اویش یک دم از دل
نبود از کار او یک لحظه غافل
نبود از محرمانش جمع بسیار
به جست و جوی اوشان غیر ازین کار
که می گفتند با خسرو همه راز
یکی نارفته می آمد یکی باز
چو حال کوهکن گفتند با شاه
که نصف از بیستون برداشت از راه
دگر شیرین چه نوع آمد به پیشش
چگونه برد سوی قصر خویشش
درافتاد آتشی در شاه کشور
کز آن آتش برون شد دودش از سر
بگفتا او که نیمی کوه برکند
کند آن نیم دیگر را به یک چند
خلاف شرط کردن نیست احسن
چه سازم با وی و با شرط او من
خلاف شرط بس کاری ست دشوار
ببایدکرد تدبیری درین کار
پس آنگه سخت در این کار درماند
ندیمان را و یاران پیش خود خواند
چو یاران را به مجلس با هم آورد
درین معنی به ایشان مشورت کرد
که این فرهاد نصفی کوه خارای
به ضرب دست و بازو کند از جای
چو از دست وی این آمد به دیدار
معین شد که خواهد کردن این کار
کنون این کار را تدبیر چه بود
پس از تدبیر، تا تقدیر چه بود
چو خسرو گفت این، یاران خسرو
عجب اندیشه ای کردند بشنو
چنین گفتند با شاه جوانبخت
که ای لایق به تو هم تاج و هم تخت
عجوزی را بباید کرد پیدا
بدو دادن ز شکر نان و حلوا
فرستادن به سوی بیستونش
سوی فرهاد کردن رهنمونش
که چون آنجا رسد گوید که مسکین
چه چندین می کنی جان بهر شیرین
تو آن کس کز برایش می کنی جان
ازین دنیای فانی یافت فرمان
که چون او بشنود این، در زمانش
برآید بی سخن فی الحال جانش
پس آنگه یک عجوزی نابکاری
طلب کردند و دادندش قراری
که گر این کار از دستت برآید
دهیمت خواسته چندان که باید
چو بشنید این سخن، فرهادکش،زود
روانه شد سوی فرهاد چون دود
دو نان گرم پر حلوای شکر
چه حلوای شکر، کز زهر بدتر
به هم پیچید وانگه بر میان بست
بر فرهاد مسکین رفت و بنشست
برآورد آه سردی آنگه از دل
که ای فرهاد سعیت هست باطل
مکن این جان که شیرین رفت در خاک
جهانی مرد و زن را کرد غمناک
ز مرگ او کسش سویت گذر نیست
ز بهر این از آن حالت خبر نیست
به عالم شد حدیث مرگ او فاش
به من دادند اینک، نان و حلواش
دریغ آن قامت و شکل و شمایل
که بر وی مرد و زن بودند مایل
دریغ آن هیات دلجوی چالاک
که از پا ناگهان افتاد در خاک
چو لختی گفت ازین، بیچاره فرهاد
به سر غلطان شد و در خاک افتاد
زمانی نیک از خود رفت و آنگاه
برآورد از دل آتش زده آه
که آه و صد هزار آه از دل من
دریغ از سعی های باطل من
گره از مشکل من بخت نگشود
تمام این عمر من باد هوا بود
درین اندیشه نغنودم همه عمر
به هرزه باد پیمودم همه عمر
عجب خرسنگی اندر راهم افتاد
و زان سعی من آمد باد بر باد
چو لختی گفت ازین فرهاد مسکین
بداد از داغ شیرین جان شیرین
جهانا تا کی این دستان طرازی
به دستان هر زمان صد مکر سازی
که خواهد جان ز دستت برد، چون جان
نبرد از دست دستان تو دستان
نبینم در نهادت غیر بیداد
ز تو فرهاد کش فریاد فریاد
نه تنها رفت فرهاد از تو در خاک
که کشتی خسروان دهر را پاک
ندادی هیچ شه را در جهان طشت
که بازش سر نبریدی در آن طشت
ز شیرینی ندید از تو کسی بهر
که کامش را نکردی باز چون زهر
بکشتی هر که را دادی دمی زیست
نخندید از تو کس کو زار نگریست
غمی را از دلی بیرون نکردی
که صد بارش دگر دل خون نکردی
چه خوش زد این مثل آن مرد باهوش
که چیزی کان بهایش نیست بفروش
متاع دهر را نبود بهایی
مخر آن را که نتوان برد جایی
مخر از شرم این کالای دوران
که گر روزی شود، نقصان کنی زان
ازین دنیا که یکسر نقش و زیب است
مخور بازی که سر تا پا فریب است
مرو از ره ز بازیهای ایام
که آن را نیست پایانی سرانجام
به جان کوش و کن از خاطر برونش
که دنیا نیست چیزی در درونش
خیال و خواب دنیا را وجودی
منه کاندر زیانش نیست سودی
میفت از رشته ایام در پیچ
که چون وابینی آن هیچ است بر هیچ
به بازی زمان زنهار مگرو
که هر لحظه کند بازیچه ای نو
ببین تا خویشتن را در نبازی
که دانایان ازین خوردند بازی
بدین مکاره با حکمت به سر بر
بمان بر جایش و بگدار و بگدر
بهی از وی مجو کو را بهی نیست
مقالاتش بجز طبل تهی نیست
جهان نبود به غیر از رنج و دردی
نباشد آخرش جز آه سردی
بیا یکباره کن این راه را طی
که شد کاووس ازو محروم و هم کی
نباید در کف این دون زبون شد
کزو تخت فریدون سرنگون شد
مخواه از او و گنج و مال او عون
که پس مرگ است از قارون و فرعون
نظر کردم ز آدم تا بدین دم
ندید از وی کسی جز محنت و غم
کسی گرداند از وی وقت خود شاد
که از وی هیچ وقتی ناورد یاد
مسیحاوار رخ تابد ازین دیر
به سوی عالم علوی کند سیر
جهان دیو است و دارد طبع آتش
بود دیوانگان را دل بدان خوش
جهان شهری ست پر از دیو مردم
مرو در وی وگر نه می شوی گم
تو با وی بد کن ار نیکی نماید
به رویش در ببند، ار برگشاید
مبر هرگز مر او را هیچ فرمان
هر آن چیزی که گوید کن، مکن آن
فلک طشتی ست مالامال از خون
زمین دشتی ست زو ره نیست بیرون
برو زین دشت دل برگیر و این طشت
فرو شو دست ازین طشت و ازین دشت
که می داند که این دور پیایی
بدین منوال خواهد بود تا کی؟
مشو آشفته از این برق و رعدش
که حکمتهاست در این نحس و سعدش
چو گردد کهنه دورش از روارو
به سر گیرد دگر ره دوری از نو
جهان داشی ست کانجا خاک مردم
زمانی کوزه می سازند وگه خم
فلک را کن قیاس از چرخ فخار
که هردم زو شود شکلی پدیدار
زمان هر گه که دوری با سر آرد
زند چرخی و دوری دیگر آرد
زجمشیدی به ضحاکی کند سیر
گهی در شر گراید، گاه در خیر
مخور بازی که نبود از زمان دور
حدیث ایرج و افسانه تور
مشو غافل که دیدم هست بسیار
بریده سردرین طشت نگونسار
اگر بینی بدی از دهر، مخروش
که سرها رفت در خون سیاووش
مباش ایمن اگر کردی خطایی
که خواهی دید از آن آخر جزایی
که دانا گفته است از هوشیاری
کشنده را کشند آخر به خواری
بد از خاطر به درکن زانکه آخر
شود پوشیده های دهر ظاهر
سلیمی در پناه عاشقی رو
کزو مشهور شد فرهاد و خسرو
مباش از عشق خالی یک زمانی
که یک دم زو همی ارزد جهانی
مبین جز مهر عشق از کل ذرات
که در عشق است عقل عاقلان مات
مجازی را ندانی عشق فرهاد
که عشقی زان ندارد هیچ کس یاد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵۰ - زاری کردن شیرین در صبحدم و اجابت دعا
اگر خواهی که یابی عالم صبح
شبی کن روز، بهر یک دم صبح
شبی روز از در عشق و صباحی
به وصلش یا رب از هجران فلاحی
درون تیرگی آب حیات است
چراغ صبح نور کاینات است
منال از شب که می باشد معین
ز بعد ظلمت شب، صبح روشن
چو مرغ شب، شبی در ذکر کن روز
سحر شمعی در آن ظلمت برافروز
به نور صبح شو دور از شب غم
برآ، چون مهر و روشن ساز عالم
خوش آن شبرو که می بیند کماهی
به نور صبح از مه تا به ماهی
به وقت صبح ذاکر شو که بی قیل
بود ذرات در تسبیح و تهلیل
چو صبح آید برو رو با خدا کن
دمی از خواب غفلت چشم واکن
کن استغفار و بگدار از مناهی
که بخشندت هر آن چیزی که خواهی
در آن انده شب شیرین چو شد روز
به بخت او برآمد صبح فیروز
دلش شد همچو صبح از گرد شب پاک
نهاد از خاکساری روی بر خاک
زبان بگشاد و گفت از دل الهی
برون بر، کشتی ام را زین تباهی
بگیرم دست و بازم خر ز غرقاب
که در بحر غمم از سرگذشت آب
به سوز سینه مردان آگاه
به جاه و حشمت خاصان درگاه
به آه و ناله عشاق دلسوز
به مشتاقان دیدارت، شب و روز
به مظلومان محنتها کشیده
به محرومان کام دل ندیده
به یک جا مانده بند و بلایت
به مجروحان زخم ابتلایت
به گمراهان از راه اوفتاده
به بی چشمان در چاه اوفتاده
به مهجوران کوی دردمندی
به محبوسان چاه مستمندی
به بیماران شب در تب گذشته
به ماتم دیدگان شب گذشته
به آب چشم طفلان بلاکش
به ضعف حال پیران جفاکش
به غمگینان بر سر خاک مانده
ز ماتمها گریبان چاک مانده
به قبض مفلسان اندر گه بام
به اندوه غریبان در دم شام
به غواصان دریای معانی
به سلطانان ملک بی نشانی
به تاج سروران ملک معنی
به نور رهبران دین و دنیی
به گنج سینه شاهان عاشق
به درویشی درویشان صادق
به سیاحان که بر هر کس نه پیداست
به جاسوسان دلها از چپ و راست
به زهاد و به عباد و به ارشاد
به ابدال و به اقطاب و به اوتاد
به سر جان تنهایان بی کس
که در این غم به فریاد دلم رس
خلاصم بخش ازین درد جدایی
وزین تاریکی ام ده روشنایی
مگردان بیش ازین از غم ملولم
قبولم کن اگر چه ناقبولم
ز زاریها که شیرین کرد آن شب
برآمد از فلک فریاد یا رب
زد آن شب ناله چندان برزمانه
که آمد تیرش آخر برنشانه
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵۳ - پاسخ دادن شیرین، خسرو را
چو خسرو کرد ازین بسیار زاری
جوابش داد آن ماه حصاری
که دایم شاد و دولتیار باشی
زتاج و تخت، برخوردار باشی
ز بند هر حوادث بادی آزاد
سرت سبز و لبت خندان و دل شاد
بدین دولت بمانی جاودانه
مبادت هیچ آسیب از زمانه
به هر کارت، سعادت رهنما باد
به فیروزی همه کامت روا باد
حدیث تلخ، شیرین کی پذیرد
مکن تلخی که با من در نگیرد
ز من گر تلخ گردی منتی نیست
که شیرین را به تلخی نسبتی نیست
بدی بگدار کایین را نسازد
حدیث تلخ، شیرین را نسازد
به دین عشق، خود دیدن گناه است
ز تو تا عشق صد فرسنگ راه است
تو گر چه با منی واندر حضوری
ز نزدیکی که هستی دور دوری
درم گویی بیا بر روی بگشای
دمی از پرده ام رخسار بنمای
نمایم من خودت از پرده رخسار
ولی ترسم نیاری تاب دیدار
دگر گفتی گناهم چیست، هستی
بود هستی بتر از بت پرستی
ز هستی درجهان چیزی بتر نیست
بکش پا زین که غیر از دردسر نیست
تو گر با عشق من با ذوق و حالی
چرا آشفته این زلف و خالی
چو زلف من دل خود بیش مشکن
ز خود جو هر چه می جویی نه از من
تو بی خود شو که هشیاری و مستی
جدا از من نه ای هر جا که هستی
دگر گفتی که آخر شهریارم
مکن پیش کسان بی اعتبارم
بدان کانجا که باشد شرط یاری
نه شاهی گنجد و نه شهریاری
به کوی عشق، شاهی در نگنجد
غم ملک و سپاهی در نگنجد
اگر باشد طمع، شاهی گدایی ست
طمع یک سو نهادن پادشایی ست
به عشق از معصیت، شاهی چه خواهی
چه لافی هر زمان از پادشاهی
درین حالت که ما هستیم هر دو
نه تو از من کمی نه من کم از تو
نه تو از ما کمی، ما نز تو بیشیم
که هر یک پادشاه وقت خویشیم
ز خود تا دم زنی، دور از خدایی
ز خود گر پیش آیی پیش مایی
فنا مخلوق را باشد، نه خالق
منی معشوق را باشد، نه عاشق
شماتت باشد ای جان کار دشمن
چو ما باشیم هر دو سنگ ده من
دگر گفتی که گیرم ترک این کار
که دیدم زحمت این کار، بسیار
طریق عشقبازی در نوردم
روم زینجا، و زین در باز گردم
شنو چون بازم آوردی به آواز
کسی دیده ست هرگز عاشق و ناز
فسان بگدار و بگدر از فسون هم
که پیشت نیستم چندین زبون هم
نه آن پایم، که پرسیم از سر پای
به دستانم مگر برگیری از جای
تو را از قند شیرین نیست یاری
که حلوای شکر در خانه داری
اگر داری به شکر اهتمامی
شکر را هم به شیرینی ست نامی
تو دانی می روی این است ره پیش
شکر، شیرین مکن با من ازین بیش
دگر گفتی به غایت مستمندم
روم زینجا و بر دل سنگ بندم
مکن با من ازین رو سخت رویی
که خود این از زبان بنده گویی
تو در پروازی و من با دل تنگ
نشسته همچو مرغی بر سر سنگ
دلم را نرم کردن هست مشکل
که بستم دل به سنگ و سنگ بر دل
برون نارد به خشم من پلنگی
زمانه تا نهد سنگی به سنگی
دگر گفتی ز فرهادم حکایت
حکایت نیست این، هست این شکایت
مگو با من دگر زین درد دلسوز
برو تو عشقبازی زو بیاموز
که اندر کوه هجران با دل تنگ
همه راز دلم می خواند از سنگ
هوس را سوی وصلم دسترس نیست
بدو گفتم مرا پروای کس نیست
در آن مشهد که باشد بی نیازی
هوسبازی نباشد عشقبازی
تو را فرهاد اگر چه نانکو بود
درین ره عشقبازی کار او بود
که از اندوه عشقم سنگ بی مر
گهی بر دل زدی و گاه بر سر
شوم قربان خاک بی گناهی
که جز نیکش نبد در من نگاهی
به دارایی که گردان کرد افلاک
که او را بود چشمی بر رخم پاک
به معبودی که تا کردم نظر باز
ندیدم مثل او دیگر نظر باز
به دوران همچو او مردی ندیدم
که شد خاک و ازو گردی ندیدم
ز تو غیر از هوسناکی نیامد
بجز مستی و بی باکی نیامد
تو و اندیشه وصلم، کجایی
تو عاشق نیستی، اهل هوایی
هوا گردی ست محکم در ره مرد
هوا هرگز نخواهد بود بی گرد
تو اغیاری درین معنی نه یاری
که با من جز هوا در سر نداری
فتد در هر نظر صد گونه شهوت
اگر نه کور سازی چشم شهوت
بگفتی هر چه با من، زان بتر نیست
تو مستی، قول مستان معتبر نیست
در آن مستی هر آنچه آن نیست نیکو
تو می گویی و می گویم که می گو
مکن با من دگر زین نکته در کار
مکن بی حرمتی، حرمت نگه دار
تو گرچه لشکر خونخوار داری
ز هر سو کشته بسیار داری
مرا هم هست، مژگانهای چون نیش
که هر یک زو به صد خون نیست درویش
مرنج از من اگر کردم خطابی
بود هر یک سؤالی را جوابی
کتاب و حرف من خواندی و دیدی
به من هر چیز کان گفتی، شنیدی
پرستارت منم شیرین دلبند
تو مخدوم و خدیوی و خداوند
شد اینها جمله اکنون روبه رویم
مگو دیگر چنین ها تا نگویم
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۶۲ - غزل گفتن نکیسا از زبان شیرین
نباید مست شد در کوی محبوب
که مستان را بود بد پیش خود خوب
نباید عاشقان را هیچ هستی
که هستی نیست غیر از بت پرستی
اگر خواهد کسی کو نشکند جام
بگو در جام کن، فکر سرانجام
به کوهستان مکن در مستی آهنگ
که آید عاقبت قرابه بر سنگ
مکن ای دلبر از عاشق شکایت
که دارد هر چه بینی حد و غایت
به کوی عاشقی از شاه و درویش
که پایی می نهد از حد خود بیش؟
به بند خود بود هر یک گرفتار
که تقصیری در آنجا هست بسیار
یقین کز بعد دی باشد بهاری
نباشد هیچ گل بی زخم خاری
درختی دان طمع را شاخ بسیار
که می آرد همه نامردمی بار
مزن تا می توانی در طمع دست
که دانا را در اینجا یک مثل هست
مشو بر خوان کس ناخوانده ای جان
که بی عزت شود ناخوانده مهمان
چو دادندت به کوی عشق توفیق
مکن سررشته خود گم، که تحقیق
به کوی عشق چه شاه و چه درویش
کشد در عاشقی بار دل خویش
مرا گر قد چون سرو روان هست
دگر گر عارض چون ارغوان هست
لبم گر شربت عناب دارد
وگر گیسوی من صد تاب دارد
اگر طاق دو ابرویم بلند است
وگر مویم ز سر تا پا کمند است
ز دندانم اگر لؤلؤ برد رشک
ز بالایم اگر گردد خجل بشک
وگر از غبغبم در بوستان سیب
به جان دارد هزاران رنج و آسیب
ور از لبهای من لعل است بی آب
ور از رویم بود مهتاب بی تاب
من اینها را که بشمردم سراسر
به ساعدها و صد دستان دیگر
همه دارم و زینها بیش دارم
ولی از بهر یار خویش دارم
به او من زین محقرها چه گویم
که من خود پای تا سر زان اویم
مگو ای دل سخن از هجر و بگدر
که رفت آنها و بر آنم که دیگر
دهانم بر دهانش روی بر روی
نهم کانجا نگنجد در میان، موی
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸۱ - جواب
جوابش داد استاد سخن سنج
که نتوان یافتن این گنج بی رنج
اگر هستی به دولت صاحب هوش
بگویم یک دو پندت تا کنی گوش
ز دانش زندگی جو تا توانی
که بی دانش، ندارد زندگانی
گر از دانا نداری هیچ یاری
ز نادان بر حذر می باش باری
کسی کو نیک خواه خود نباشد
بگو با دیگری چون بد نباشد
ببر از صحبت جاهل، که عاقل
نجوید همدمی با هیچ جاهل
کسی کو صحبت جاهل گزیند
چنان باشد که با مرده نشیند
نشاید همچو نادان بود مغرور
که معذور است آن بیچاره، معذور
مکن بر دولت و اقبال خود پشت
که دوران همچو تو، بسیار کس کشت
مناز از دولت و جاه و جوانی
که آن نبود ز ملک جاودانی
مده تا می توانی فرصت از دست
که ریزد باده چون قرابه بشکست
اگر خواهی که از سرما بری جان
به تابستان بنه برگ زمستان
به صحرای امل دانه چه کاری
که آن دشت است و آن بادگداری
بکن قطع طمع از گنج دنیا
که نرزد گنج دنیا رنج دنیا
طمع برکن ازین منزلگه خاک
که شد ناکام ازو جمشید و ضحاک
به عالم دل منه وین نکته دریاب
که عالم، سر به سر نقشی ست بر آب
جهان هر چند پر زینت سرایی ست
برون کش رخت ازینجا کین نه جایی ست
درین عالم که آدم زو نشانیست
درو هر کس که می بینی بقا نیست
بود هر صنف را یک پیشه مطلوب
که می باشد مر او را آن صفت خوب
در آن کار ار به حد اعتدال است
به عالم نام او صاحب کمال است
چو داد اصناف خود را حق تعالی
به حد خویش، هر یک را کمالی
کمال عالمان نبود بجز علم
کزو یکسر تواضع زاید و حلم
کمال پادشاهان عدل و انصاف
کمال جاهلان نبود بجز لاف
تو را پس نیست ای سلطان از آن به
که باشند از تو در راحت، که و مه
تو را عدل است در فرمان اطاعت
ز تو عدلی به از صد ساله طاعت
درون خسته ای را شاد کردن
به از صد کعبه ات آباد کردن
در آن عالم که باشد دید و وادید
نخواهند از تو غیر از عدل پرسید
چو شیرین دید کان استاد کامل
بگفت این نکته ها با شاه عادل
ثنا گفتش که ای دانای آگاه
مرا هم گو که چون باید شدن راه
چو دادی پند خسرو، پند من هم
بفرما تا شوم آسوده از غم
سخنهایی کزو جان تازه گردد
جهان زو هم پر از آوازه گردد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸۳ - پند اول
نخستین آنکه در پنهان و در فاش
خدا بر خویش حاضر دان و خوش باش
چو دانی حاضرش همواره بر خود
نیاید از تو چیزی کان بود بد
دلت گر خواهد این راکنه و غایت
بدین پندت بگویم یک حکایت
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸۴ - حکایت
شنیدستم که یک باری جوانی
دل خود داده بد با دلستانی
دلش چون گیسویش همواره در تاب
نه روز آرام بودش نی به شب خواب
بسی کوشید تا من بعد ده سال
به وصلش رهنمونی کرد اقبال
چو خلوت کرد و با محبوب بنشست
طمع می خواست تا سویش کشد دست
که ناگه آن پری در لرزه افتاد
دل عاشق شد از این غصه ناشاد
بدو گفت از که می ترسی غمی نیست
که اینجا هیچ کس نامحرمی نیست
جوابش داد آن معشوق عاقل
که ای عاشق مرو پر از پی دل
که مخلوق ار چه اینجا نیست ظاهر
ندارم شک که خالق هست حاضر
چو گفت این عاشق از غیرت برافروخت
و زان آتش هوای خویشتن سوخت
که تا دانی که هر کو هست با دوست
نباشد شک که لاشک دوست با اوست
میفت از ره مخور بازی به شاباش
به هر حالی که هستی با خدا باش
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸۵ - پند دوم
دوم پند آنکه با نادان مشو یار
که از نادان، کشی اندوه بسیار
ز نادان، عاقل آن به کو گریزد
که از او جز سیه رویی نخیزد
ز دانا گر رسد صد جور بهتر
که نادانت دهد صد بدره زر
ببر از مرد جاهل تا توانی
که با او هست ضایع، زندگانی
مکن هم صحبتی با هیچ جاهل
که خوش زد این مثل، آن مرد کامل
که با ناجنس، صحبت داشت یک دم
اگر جنت بود، باشد جهنم
اگر خواهی که هرگز نبودت بد
نشین تا می توان، با بهتر از خود
سخن بشنو ز دانا، تا که بتوان
مبین نادان که بادا مرگ نادان
تو شیرینی شنو این پند شیرین
که دانایان پیشین گفته اند این
که با ناجنس منشین و میامیز
بود تا سعیت از نادان بپرهیز
که یک نادان، برانگیزد از آن گرد
که صد دانا نیارد چاره اش کرد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸۶ - پند سوم
سیوم پند این بود ای سرو آزاد
که بر حسن و جوانی پر مشو شاد
ز من بشنو سخن تا می توانی
مشو مغرور، بر حسن و جوانی
خرد را با جوان، بیگانگی دان
جوانی شاخی از دیوانگی دان
به ملک عاقلی باشد امیری
جوانی را به سر کردن به پیری
جوانا پرستم بر خویش مپسند
که از پیران شنیدستم من این پند
که نبود در جوانی غیر مستی
غم پیری، جوانی خور که رستی
بنه روز جوانی بهر خود برگ
جوان تا پیر باشد، پیر تا مرگ
جوانی را که از وی در عذابی
غنیمت دان که مشکل بازیابی
مباش از کار و کرد خویش خشنود
که غفلت نقد عمرت جمله بر بود
جوانی را کزو هستت حسابی
گه پیری، خیالی دان و خوابی
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸۷ - پند چهارم
چهارم پند من این است ای ماه
که سوی خود مده غماز را راه
مکن غماز را تمکین که غماز
به دیگر کس بگوید حال تو باز
نداری مردم غماز را دوست
که نیک ار باز بینی، دشمنت اوست
بود تا سعی و جهد از وی بپرهیز
که غماز است هر جا آتش انگیز
به خود غماز اشک بی ترحم
از آن رو می فتد از چشم مردم
مشو با مردم غماز همدم
مساز او را بر خود هیچ محرم
که پیش مرد دانا روشن است این
که در دوزخ بود مرد سخن چین
سخن چین را به دانا محرمی نیست
چرا کان بی سعادت آدمی نیست
ببر تا می توانی زو ارادت
جدایی زو نباشد جز سعادت
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸۸ - پند پنجم
بود پند من این پنجم که دانا
نگیرد سخت بر خود رنج دنیا
ببین دنیا و بر خود نیک برسنج
که دنیا نیست غیر از خانه رنج
دو در دارد جهان و آن کس برد سود
کزین در آید و زان در رود زود
سرای دهر را چون نیست بنیاد
خوش آن عاقل که در وی، رخت ننهاد
جهان دیوی ست کو خوش نیست با کس
نبندد دل کسی هرگز به ناکس
جهان چیزی ندیدم، بلکه جان نیز
نبندد هیچ دانا، دل به ناچیز
غم دنیا مخور تا می توانی
نصیحت گفتمت دیگر تو دانی
امل چون نیست غیر از ذل و پستی
غنیمت دان درین یک دم که هستی
منه بر بود و نابود جهان دل
که خوش گفت این سخن، آن مرد کامل
دو روزه عمر اگر داد است اگر دود
چنانچش بگدرانی، بگدرد زود
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸۹ - پند ششم
ششم پندت بگویم، گر کنی گوش
گرت زخمی رسد از دهر مخروش
گر آسیبی رسد از چرخ وارون
دل خود را مکن زین غصه پر خون
به ناخوش، خوش برآ، تا می توانی
که خوش نبود به تلخی زندگانی
مصیبت چون رسد، بر کف مزن کف
که بر خود می کنی آن را مضاعف
ز دست محنت دوران بری جان
اگر مشکل کنی بر خویش آسان
ز ویرانی تن تا برنتابی
که هست این خانه را رو در خرابی
ازین دریای محنت رخت برکش
که گاهی خوش بود، گاهیت ناخوش
مشو از ریسمان چرخ در چاه
مرو گفتم به بازیهاش از راه
به نابودش مشو محزون و غمگین
مگردان هم ز بودش کام شیرین
پر از بود و ز نابودش مکن دود
که نه بودش اثر دارد، نه نابود