عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۷۲ - پادشاهی هرمزد
پسر بد مر او را دو فرخنده کام
که پیروز و هرمزدشان بود نام
ز پیروز که بود هرمزد گرد
ولیکن پدر شاهی او را سپرد
کز او دید نرمی و آهستگی
خردمندی و شرم و شایستگی
به هرمزد سپرد تخت و نگین
همان لشکر و گنج ایران زمین
غمی گشت پیروز از کار شاه
سوی شاه هیتالیان جست راه
که قوم فتالیت خوانندشان
هم از هون اسپید دانندشان
چغانی شهی بد فغانیش نام
جهان جوی و با لشگر و نام و کام
بدو داد شمشیر زن سی هزار
به ایران بیاید سوی کارزار
چو هرمزد روی برادر بدید
دلش مهر و پیوند او برگزید
پیاده شد از اسب و بردش نماز
بدو تاج و تخت کئی داد باز
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۷۳ - پادشاهی پیروز
زهرمز چو پیروز دل شاد شد
روانش ز اندیشه آزاد شد
بیامد به تخت مهی بر نشست
همان دست کهتر برادر به دست
یکی خشک سالی بیامد پدید
که کس در جهان روی سیری ندید
به هامون درآمد شه نام دار
همی خواست از دادگر زینهار
چو زین گونه شد شاه با آفرین
بیامد یکی ابر در فرودین
همی در ببارید بر خاک خشک
همی آمد از بوستان بوی مشک
چو پیروز ازین روز تنگی برست
یکی شارسان کرد جای نشست
که یادان فیروز بد نام او
از آن جا برآمد همه کار او
در این روز گویند پیروز رام
که پیروز آن جا بشد شادکام
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۸۶ - پادشاهی سربار معروف به گراز
گراز پلید آن بد بدنژاد
که چون او سپهبد به گیتی مباد
به سر بر نهاد افسر دل فروز
همی بود بر تخت پنجاه روز
ورا کشت شهران گراز سوار
چو از شهر رفتند سوی شکار
چو او کشته شد گاه بی شاه ماند
همه بهره ی مردمان آه ماند
بجستند از تخم شاهان بسی
ندیدند از آن نامداران کسی
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۹ - خطاب به شاهنشاه ایران
بترس ای جهان جوی ایران خدای
که بعد از تو خیزند مردم به پای
بنالند از دست جور و ستم
بگویند با ناله ی زیر و بم
که ایزد همی تا جهان آفرید
کسی زین نشان شهریاری ندید
که جز کشتن و بستن و درد رنج
گرفتن هم از کهتران مال و گنج
ندانست و آزرم کس را نداشت
همی این برآن آن برین بر گماشت
نه جان سپاهی ازو شاد گشت
نه یک ذره زو کشور آباد گشت
نماند ایچ در ملک جایی درست
همه کار کشور ازو گشت سست
به کار رعیت نپرداخت هیچ
پرستید گه گربه، گاهی منیج
درین مدت سال پنجاه باز
که بر تخت می زیست با عز و ناز
همه جان مردم ازو شد غمی
به هر شعبه از ملک آمد کمی
خزینه تهی گشت و ملت گدا
زبیداد او دست ها بر خدا
سه نوبت شتابید سوی فرنگ
نیفزود او را به دل عار و ننگ
چو مست شکار است و محو خوشی
کجا داند آیین لشکر کشی
نخواهیم بر تخت از این تخمه کس
زخاکش به یزدان پناهیم و بس
کزین شه ستمکارتر کس ندید
نه از نامداران پیشین شنید
همه ملک ایران ازو شد به باد
به خاک آمد آن افسر کیقباد
خدایا روانش به آتش بسوز
دل بنده ی مستحق بر فروز
وگر دادگر باشی ای شهریار
بمانی و نامت بود یادگار
به نیکی بیارند یاد تو را
پرستند مردم نژاد تو را
تن خویش را شاه بیدادگر
جز از گور و نفرین نیارد بسر
اگر چند بد کردن آسان بود
به فرجام زو دل هراسان بود
الا ای شه نامدار کهن
سزد گر زسعدی پذیری سخن
«نه در بند آسایش خویش باش
که خاطر نگهدار درویش باش»
«نیا ساید اندر دیار تو کس
چو آسایش خویش خواهی و بس»
زمن بشنو این نکته شاها درست
نباید شهی چون تو بیداد جست
تو را هست فرهنگ و رای و هنر
ندارد هنر شاه بیدادگر
که بیدادگری ز بیچارگ است
به بیدادگر بر بباید گریست
ز بیدادگر کیست بدبخت تر
که بیدادش آید به خود سخت تر
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۰۳ - در مقام اندرز و نصیحت ملوک
سزد گر ازین حال عبرت بری
گزینی تو، رسم و ره مهتری
بجنبی زجا با کمربند تنگ
برآیی همی از پی نام و ننگ
چو نوشیروان حکمرانی کنی
به پیرانه سر نوجوانی کنی
مسیحا صفت با دم معجزات
تو در پیکر مرده آری حیات
پدیدار سازی هم آئین داد
جهان را کنی از نکویی
تو شاد نوازش کنی هر چه دانشور است
به دست آوری هر کجا مهتر است
نگه داری ارباب سیف و قلم
فرازی چو خورشید خاور علم
همه کشور آباد سازی به داد
براندازی از بن بد و بد نهاد
ستمکاره را بیخ و بن بر کنی
یکی طرح نیکو زنو افکنی
ز داد آوری رسم و آیین پدید
بسازی دبستان و راه حدید
به هر جای برپا کنی دادگه
همه داوری ها به آیین و ره
به دریا پدیدار سازی تو ناو
زخشکی به آیین ستانی تو ساو
کشاورز را نیک داری بسی
که بر وی نیاید ستم از کسی
نوازی همی مرد بازارگان
بسازی همه کار آوارگان
نرنجانی از خویش مرد کریم
برانی زخود چاپلوس و لییم
که دانا به سختی بگویدت پند
فرومایه سازد تو را ریشخند
مبادا ز دونان بگیری فریب
سر مرد داننده آری به شیب
که نفرین تو را آید از آسمان
هم آخر تبه سازدت بدگمان
درین گیتیت درد و سختی بود
چو زین بگذری شوربختی بود
بگفتیم ما آنچه بایست گفت
بدین گونه کس در معنی نسفت
سخن ها بگفتم همه خوب و نغز
ولیکن بد آید بر تیره مغز
خردمند ازین گفته شادان شود
که گیتی بدینگونه با دان شود
چه هر جای آمد ترقی پدید
بد از سایه اعتراض شدید
طبیبان روحانی اند این گروه
زدارو کنند از چه جان را ستوه
ولی خستگان را شفایی دهند
به دل های پاکان صلایی دهند
امیدم که دارای ایران زمین
برین نامه ی من کند آفرین
که تا بر روانش زچرخ کبود
فرستند همواره نور و درود
به گیتی شود نام او جاودان
ستایند او را همی بخردان
وگر شاه از پند من بگذرد
مر او را به یک جو نسنجد خرد
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵
ز دور جنبش این چرخ سیمگون سیما
چو سیم و زر شده گیر اشگ ما و چهره ما
چو زر و سیم شود اشگ این و چهره آن
که هست بسته این چرخ سیمگون سیما
مشعبدیست فلک مهره دزد و حقه تهی
که هر زمانی صد شعبده کند پیدا
خراس وار همی گردد و همی ساید
ستور وار مرا بر امید آب و گیا
ازین خراس خلاصی اگر بیافتمی
رسیدمی به مقام علا مسیح آسا
ایا ملازم محنت به مهر نامحکم
ایا مزاحم مجلس به چهر نازیبا
بکش چراغ که خواهد عروس شب جلوه
بکن نماز که در زد خروس روز لوا
سلاح خویش ز لاحول ساز زانکه ترا
غرور غول، سراسیمه کرد در صحرا
زمانه زحمت طوفان گرفت سرتاسر
تو نوح وار در افگن سفینه در دریا
به آب و نار ملولی مکن که بر سر خلق
شوی سزای ملامت به چار سوی بلا
ز دست آفت بر اوج چرخ شد عیسی
ز بیم زحمت بر کوه قاف شد عنقا
بساز توشه تقوی ز بهر راه که تو
رسی ز توشه تقوی به منزل الا
درین نشیب قناعت گزین که جعفروار
به نردبان قناعت پری برین بالا
چه سود با تو که از راه نطق نشناسی
زبور خواندن داود را ز روی صدا
میان چون و چرا مانده ای و می گویی
ز بهر رد و قبولت حدیث چون و چرا
نه مرد کاری و آگه نیی که نتوان گفت
حدیث چون و چرا در مقام خوف و رجا
ز دام چون و چرا سر برون بریم آخر
به فضل ایزد و تفضیل خاتم الشعرا
ابوالفضایل خورشید حکمت افضل دین
که فخر اهل زمین است و تاج اهل سما
مسیح وقت و کلیم زمانه خاقانی
که عمر خضرش بادا و عصمت یحیی
ادب به مکتب او همچو طفل در ابجد
خرد به مجلس او همچو قطره در دریا
نقود عالم از نقد عقل او موزون
عقود گیتی در فضل علم او مجرا
وقوف یافته بر نامه بیاض و سواد
فتوح یافته از جامه صباح و مسا
عریضه هنرش نقش کرده هفت اقلیم
صحیفه ادبش ثبت کرده نه صحرا
نسیم مهر و وفاتش کشنده احباب
سموم خشم و خلافش کشنده اعدا
به علم تابع طاسین و حامل حامیم
به فضل نایب یاسین و وارث طاها
دلش مدرس تدریس حکمت ادریس
درش مذکر تذکیر ذکراو ادنی
مبارزان سخن پیش او فگنده کلاه
مناظران جهان پیش او دریده قبا
نموده موعظتش احتما و آنگاهی
ز نظم ریخته در حلقها شراب شفا
دماغ خشک معادی دین و سنت را
شده کلام مفیدش طریفل سودا
ز هبر لخلخه ای اهل شرک و بدعت را
طبیب وار به معجون نظم کرده دوا
به خانقاه تزهد ز بهر عز ابد
نهاده سفره اسلام و داده بانگ صلا
زهی بزرگ حکیمی که از علوم تو شد
جهان فضل به خوشی چو جنت الماوی
نداد شبه نو تأثیر اختر و ارکان
نزاد مثل تو از نسل آدم و حوا
به حضرت تو تقرب کنند اهل علوم
که هست حضرت تو عین عروة الوثقی
هر آنکسی که نبوید گل کرامت تو
بنفشه وار برون کش زبان او ز قفا
اگر لطایف لطفت کند به روس گذر
و گر خلاصه خلقت برد به روم صبا
ز احترام تو زنار بگسلد کافر
به اهتمام تو ناقوس بشکند ترسا
بزرگوارا بپذیر عذر من که نبود
مرا به گفتن مدح تو زهره و یارا
به ابتدای سخن چون به شعر پیوستم
نهیب شعر توام کرد سینه پر غوغا
چو نیست مدح ترا هیچ اول و مقطع
بساط عجز فگندم به اول و مبدا
همیشه تا بنکوهند صورت نادان
مدام تا بستایند سیرت دانا
جهان ملاء علوم تو باد در دنیی
خدای پار و معین تو یاد در عقبی
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷
مساز حجره وحدت درین مضیق خراب
که روی صبح سلامت بماند زیر نقاب
ز کاینات ببر پی که بر دریچه دل
تویی نخست پس آنگاه کاینات حجاب
ز زهر فقر طلب نوشدارو از پی آن
که آب ناخوش دریاست جای در خوشاب
به نقد عمر قناعت بخر که نیست خطا
یکی نفس به دو عالم مده که هست صواب
ز نوش و زهر جهان چون رهی که تعبیه است؟
دوا و درد ز بهر تو در دو پر ذباب
ببین به بزر قطونا که وقت خاییدن
خمیر مایه زهرست و هست در جلاب
بر آشیان جهان خوشدلی مجوی که کس
نیافت شهپر عنقا بر آشیان غراب
تو دل بر آتش وحدت بسوز تا نکند
جهان بی نمک از گوشه دل تو کباب
شکم مشو همه چون کوزه فقاع ز حرص
مگر که در خور تریاقها شوی چو سداب
تو تشنه ای و درین مهد خاک چون طفلان
به پیش چشم تو یکسان شدست آب و سراب
چو زد پلنگ شب و روزت آب وحدت جوی
که زخم خورده او را گریز نیست ز آب
به طمع همنفسی جان مکن که از پی این
بسی دوید و ندید آفتاب گردون تاب
فلک به شکل حبابست و نیک عهدی او
خوش است سخت ولی کم بقاست همچو حباب
ازان چو گوی و چو دولاب خشک مغزی و تر
که پای بسته ای از هفت گوی و نه دولاب
چنان خیال شب و روز در دل تو برست
که چشم شوخ تو از روز و شب گرفت خضاب
ترا به دست تو سر می برد زمانه از آن
که هست پر عقاب آفت وجود عقاب
ز رنگ و بوی جهان صدمه فنا خوشتر
که آب خوش مزه به مرد تشنه را ز گلاب
فلک که کیسه بر عمر تست شب همه شب
گشاده چشم به قصد تو و تو اندر خواب
به حرب تو شب دیجور، دیلمی کله است
به جای حربه به دست اندرون گرفته شهاب
بده عنان قناعت اگر همی خواهی
که پای بوس خسیسان شوی بسان رکاب
چهار طاق فلک بی طناب از آن ماندست
که در گلوی تو کرد ای سلیم قلب طناب
چو گردنا بشود گوشمال خورده دهر
کسی که بیهده گردن کشی کند چو رباب
مخور لعاب دهن تا به نان کس چه رسد
که کرم پیله بمیرد به عاقبت ز لعاب
ز ژنده جوی صفا کافتاب کم تابد
چو ابر بر خشن آسمان زند سنجاب
دل تو پر ز حسابست چو دل پنگان
جهان نمای از آن نیست همچو اصطرلاب
دلی که قابل اسرار لوح محفوظ است
بسان تخته خاکش مساز جای حساب
به زرد و سرخ جهان تا فریفته نشوی
که خون دهد عنب ار دفع خون کند عناب
عدوی تست جهان گر چه بر مصیبت تو
سیاه جامه شود هر شبی به شکل مصاب
ز پنج رکن شریعت سپر بساز از آن
که تیر چار پری آفتست در پرتاب
بگیر صف قناعت به صدق اگر خواهی
که شش جهات جهان پیش تو شود محراب
ز موج خون جگر خستگان خاکی دان
که بادبان فلک می رود چنین به شتاب
مقدرا ملکا در کف ارادت تست
کلید رحمت و سر رشته ثواب و عقاب
مجیر حلقه بگوش جناب تست از آن
که واثق است به افضال از آن رفیع جناب
ز لطف تست که چون خصم نیست از پی زر
کبود لب شده و تب گرفته چون سیماب
چو روشن است دلش زیبد ار بدش گویند
که سگ به بانگ در آید ز پرتو مهتاب
سزای حضرت تو با تو چون خطاب کند؟
که بی هدایت تو سر بسر خطاست خطاب
دلش سپید کن ار چند زیر چرخ کبود
دل سپید چو گوگرد سرخ شد نایاب
توقعش همه اینست کز عنایت تو
رسد به بشر طوبی لهم و حسن مآب
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱
گر نه ز وصل تو دل ما را امان رسد
کار دل از فراق تو جانا به جان رسد
عقل از حیات دامن امید در کشد
زان پیش کز غم تو دمم بر دهان رسد
خونم چه می خوری؟ که ازین خون به عاقبت
سودی ترا نباشد و ما را زیان رسد
سازم دو کون گوی گریبان خویش اگر
یک روز با تو توشه صبرم به جان رسد
شادم به تو چنانکه شب سیل و صاعقه
از کاروان فتاده ای در کاروان رسد
نزدیک شد که طوطی تو از پی شکر
برخوان لعل فام لبت میهمان رسد
در خط مشو خطا مکن ار چند نزد تو
پیغام و نامه از خط عنبر فشان رسد
هستی امام حسن و چه خشکی کند ترا
روزی اگر ز عنبر تو طیلسان رسد
گفتی بیار جان و ببر بوسه صبر کن
این کار بی شک ار تو تویی هم بدان رسد
جان برده گیر اگر نه به فریاد جان من
لطف خدا و عدل جهان پهلوان رسد
فرخنده فخر دین که بدو خسروی و داد
میراث بی شک از جم و نوشیروان رسد
بس مدتی نماند که هر ماه بر درش
جزیه ز قیصر آید و خدمت ز خان رسید
هست از جهان برون به هنر چون بدو رسد
و همی جان کند مگر اندر جهان رسد
از بهر زین مجلس انده زدای او
خواهد بهار کاول فصل خزان رسد
ارباب فضل و اهل هنر را ز لطف او
هر لحظه دل به شادی و شادی به جان رسد
شاها ز حال بنده اگر بشنوی خبر
از محنت سقر به نعیم جنان رسد
از خان و مان فتاده غریبی است شور بخت
خواهد به دولت تو که با خان و مان رسد
هستی همای دولت و شاید که بر مراد
زاغی ز فر تو به سوی آشیان رسد
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱
این خسیسان کز طمع طفل سخن می پرورند
سربسر ابلیس طبع اند ار چه آدم پیکرند
همچو بیژن در بن چاه ضلالت مانده اند
گر چه در پرویزن ایام چون خس بر سرند
در فریب عامه همچون صبح کاذب چابک اند
لیک همچون صبح صادق ستر خاصان می درند
موش مقلوبند و هرجا کز پلنگ روز و شب
بر دلی زخمی رسد خاکی بر آنجا گسترند
همچو اشترشان سزای گه کشی دان در هنر
وآن مبین کایشان چو راه کهکشان در زیورند
شیشه سان بر سنگ از آن زد گنبد نارنج رنگ
کز نسب چون شیشه روشن روی و تاری گوهرند
آهنین دارند رخ چون آینه زانک از تری
زیر این هفت آینه جز خویشتن را ننگرند
آستین در رشک من تر کرده اند از اشگ چشم
تا ز لوح خاطرم نقش معانی بسترند
طبع من کانست و دل دریا و این بی دولتان
چون کف دریا همه تر دامن و خس پرورند
شیر سگ خوردند و با من روبهی زان می کنند
زآتش طبعم گریزند ار همه شیر نرند
در جدل شیرند وین خوشتر که چون گاو ابلهند
در هنر گاوند وین بتر که چون شیرابخرند
همجو مورند از پی خونم میان بر بسته باز
ریزه های خوان طبع من چو موران می برند
عودشان بیدست ازیشان دود برخیزد نه بوی
تا بر آتش مانده زین سیماب گون نه مجمرند
راوق صرف صفا من خوردم اندر جام جم
وین حریفان بین که از جان در دراوق می خورند
باد ریسه ست آسمان در همت من، وین خسان
همچو دوک از حرص یعنی ریسمان در حنجرند
روزم از دیدارشان چون چشم آهو گشت از آنک
من چو مسجد پاک و ایشان همچو سگ بد محضرند
لعبت آسا از برون خوب از درون سو مرده اند
لاجرم تصحیف لعبت را چو شیطان در خورند
گر قصب پیچند می شاید که مصری مذهبند
ور قبا بندند می زیبد که ترکی مخبرند
آب در سنگم از آن روشن دلم و ایشان همه
سنگ در آیند از آن هم خشک خاطر هم ترند
غم غرابند ار چه سرتاسر بیان چون بلبل اند
هم غلامند ار چه لب تا لب زبان چون خنجرند
همچو کرم پیله زاطلس چشم و ابرو کرده اند
لیک در چشم خرد چون چین ابرو منکرند
مغزشان در کاسه سر آتش شهوت بسوخت
کز پی آب سکره تر صفت چون ساغرند
راست خواهی جمله کژگویان اعور خاطرند
نیک پرسی جمله بدفعلان خنثی منظرند
دخلشان همچون چراغ از سوی پس بد پیش ازین
وین عجبتر کاین زمان چون شمع صاحب افسرند
طشت زرینشان وبال جان ایشان دان از آنک
شمع را هر لحظه سر در طشت زرین می برند
نعلشان در آتشست از نظم سحرآسای من
هر زمان چون نعل از آن در چارمیخ دیگرند
دست دل را دسته های نستر آمد شعر من
وین دغل بازان دین بازوی جان را نشترند
زآدمیشان نشمرد عقل ار چه در جمعند از آنک
صفر بنگارند در اعداد لیکن نشمرند
نقش ایشان نقش گرمابه است و می دان کز جهان
با زنی چشم و جسم الا جنب در نگذرند
دین ابراهیمشان در دیده مسمارست از آنک
هم دروگر هم دروع آور بسان آزرند
تیر من آه سحرگاهست و تیغ من زبان
بشکنم صفشان به تیر و تیغ اگر صد لشکرند
ملک جم در ظلمت دلشان بکف شد لاجرم
چشمه جان را نه خضر ندای عجب اسکندرند!
ماده اند از از روی معنی لیک هنگام سخن
طبعشان معنی نزاید زانکه از صورت نرند
بهر دق مصریند اندر تب دق لاجرم
لب کبود و دیده تر چون نیل و چون نیلوفرند
کیمیای خاطرم خاک سخن را کرد زر
وین خران چون صورت گچ مرده یک جو زرند
سکه شان برد آسمان تا همچو زر شش سری
همدم جوقی همه مردار مردم پیکرند
دست دست تست با مشتی دغاهان ای مجیر!
داوشان در کن که با زحمت همه در ششدرند
در جهان امروز صاحب ذوق و معنی طبع تست
وین که خصمانند دعوی دار یا دعوت گرند
بر تو صد دشمن به یک جو تا تو در صف سخن
عیسی وقتی و ایشان سر بسر کون خرند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۳
کسی که قصد سر زلف آن نگار کند
چو زلف او دل خود زار و بی قرار کند
کسی که دارد امید کنار و بوس ازو
بسا که خون دل از دیده در کنار کند
دلم ربود بدان زلف همچو چنگل باز
تو هیچ باز شنیدی که دل شکار کند
هزار جور کند بر دلم به یک ساعت
و گر بنالم ازو هر یکی هزار کند
چنان مکن که ز بی طاقتی دل رنجور
شکایتی ز تو با صدر روزگار کند
کریم مطلق و حرز زمانه شمس الدین
که روزگار به مثل وی افتخار کند
نثار پیش سایش دهان فرو بندد
امید وقت عطایش دو دیده چار کند
ز جود دستش سایل همی برد بهره
نه آنکه وعده پذیرد نه انتظار کند
همیشه با ولیش بخت سازگار بود
همیشه با عدویش چرخ کارزار کند
کسی که دید دل و دست او گه بخشش
به آفتاب و به دریا چه اعتبار کند
به پیش لفظ گهربار او خجل گردد
صدف که قطره همی در شاهوار کند
همی پذیرد منت چو می کند بخشش
به چشم هر کس زر همچو خاک خوار کند
زهی بزرگ عطایی که جود و بخشش تو
نه آن سخاست که در دادن اختصار کند
ز بهر مرکب خاص تو راکب تقدیر
همیشه ابلق ایام راهوار کند
نهاده گردون سوی تو صد هزاران چشم
که رأی عالی تو تا چه اختیار کند
اگر نه از پی بزمت نوازند ناهید
به دست حادثه اش چرخ سنگسار کند
همیشه تا که فلک گرد خاک می گردد
همیشه تا که قمر بر فلک مدار کند
سر تو سبز و دلت شاد باد و مدت عمر
فزون از آنکه مهندس بدو شمار کند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۶
این خر جبلتان که قدم بر قدم نهند
بی معنی اند و در ره معنی قدم نهند
ناشسته هیچ یک حدث جهل وین عجب
کاغاز هر سخن ز حدوث و قدم نهند
جام شکسته زیر کف پای خاطرند
خود را ز خاطر ار چه همه جام جم نهند
بی سایه اند گر چه جهان در جهان زنند
بی مایه اند گر چه درم بر درم نهند
لاشی ء و شی ء در عدمند ار چه در وجود
خود را نظام عقد وجود و عدم نهند
بیش اند و کم چو خاک ز بی آبی آنچنانک
من بیشتر ز بیش و مرا کم ز کم نهند
اهل قلم نه بلکه قلمدان شدند از آنک
سر بر خط قلم نه بر اهل قلم نهند
نم ز آفتابه شان نشود یک نفس جدا
گر طشت آتشین همه را بر شکم نهند
چون مرگ سرخ و مار سیاهند کز حسد
شاخ امل برند و بنای الم نهند
از پشت گاو، بدعت هر یک گذشته دان
تا ساق عرش گر چه قسم بر قسم نهند
سردند و پرده در چو دم صبح و در صفا
ترجیح خویش بر نفس صبحدم نهند
با من برابرند به معنی ولی چنانک
شاخ خسک برابر باغ ارم نهند
ایشان و من مگوی که در شرع نیست راست
مصحف در آبخانه و بت در حرم نهند
من غم برای جان خورم ایشان ز بهر نان
آری هموم خلق به قدر همم نهند
دعوت گرند جمله و صاحبقران کفر
تا دعوة الکواکب و قرآن بهم نهند
لا زان شدست نیم گره تا گه عطا
بندی ز دست بخل ز لا بر نعم نهند
صفرند جای یافته در صدر و هم رواست
کاندر حساب، صفر به جای رقم نهند
انعام عام پرورا عمی دلند از آنک
هر عامه را به مرتبه خال و عم نهند
آبستن اند چون شب و روزی نهند بار
کز نفخ صور بر همه شان یار غم نهند
حسان لقب شدند و کسی در عرب نماند
کاین نام بر کسی ز خسان عجم نهند
گفت آن غراب خو که چه مرغی است این مجیر
کورا درون دایره مدح و ذم نهند
سیمرغ عزلتی است که ناسفتگان چرخ
در گنج خاطرش همه در حکم نهند
ایشان کیند؟ یافه درایان که بهر صیت
خود را به زور در دهن زیر و بم نهند
بوجهل سیرتان و همه بوالحکیم نام
کایین چو رفت نام همه بوالحکم نهند
رستم ز رخش باز ندانند روز باک
گر داغ رخش بر کتف روستم نهند
تر دامنند همچو سحاب ار چه چون سپهر
بر آستین مجره به جای علم نهند
دعوی کرم کنند و کریمند اگر کرام
تر دامنی نه تر سخنی از کرم نهند
بیرون شوند چون من ازین حلقه گربه سر
سر بر خط خطاب امام امم نهند
شاه صفا امیر معانی که شرع و عقل
اندر خلاف حکمت و شرعش حکم نهند
قطب زمانه ناصر دین کز صفای او
هر صبح بار قهر ضیا بر ظلم نهند
گردون به شکل اوست نه چون او که شاخ بید
نبود بقم اگر چه در آب بقم نهند
گر آسمان نه اوست چرا شکل آسمان؟
دلق کبود در پس پشتی بخم نهند
چندان بقاش باد که در صفه صفا
گردون و خواجه خرقه نیلی بهم نهند
عمرش ز حد جذر اصم در گذشته باد
تا مشکل عدو همه جذر اصم نهند
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۰
دم گیتی معنبر می نماید
چمن از خلد خوشتر می نماید
هوا از صبح لوئلؤ می فشاند
جهان از باد زیور می نماید
صبا را خیرمقدم گوی زیراک
نسیمش روح پرور می نماید
به توقیع شریف صبغة الله
جهان بر گل مقرر می نماید
زهی باد سحر لله درک
که لطف آب از آذر می نماید
شقایق داغ بر دل زان نشسته است
که گلبن دست بر سر می نماید
چمن شد طوطیی کز شکل لاله
غراب آتشین پس می نماید
سپهر از باد صبح و ژاله و گل
بر آتش عود و شکر می نماید
زهی شکر زهی آتش زهی عود
که این پیروزه مجمر می نماید
ز بهر بوسه می دان از لب گل
که سوسن از دهن زر می نماید
به مهر باد صبح است آن زر خشک
که هر دم سوسن تر می نماید
مکن شوخی و شوخی بین ز نرگس
که عطارست و زرگر می نماید
قلم در توبه، خطر در عافیت کش
که گل صد ز چو دفتر می نماید
جهان از باد، کش جانها فدا باد
چو بزم صدر کشور می نماید
نظام الملک ثانی عز نصره
که از کف بحر اخضر می نماید
محمد زبده دوران گردون
که بر گردون مظفر می نماید
سلاله طاهر مختار کز قدر
فزون از چرخ و اختر می نماید
فلک پیشش به زانو می نشیند
جهان با او محقر می نماید
ز کلکش کز لقا بیمار شکل است
بسا خط کان مزور می نماید
کلهداری است کز یک پیچ دستار
مقامات صد افسر می نماید
لسان الثور را بین وقت مدحش
که چون جوزا سخنور می نماید
دم روح القدس می خوان دمش را
که این با آن برابر می نماید
مطهر ذات او از لفظ قدسی
همه روح مصور می نماید
تعالی الله چه لفظ است این همه لطف
که آن ذات مطهر می نماید
وثاق اوست این بام مدور
که همچون حلقه بر در می نماید
وشاق اوست این چرخ رسن باز
که بیدل همچو چنبر می نماید
ز فر شاه دان کو گاه توقیع
ز ظلمت چشمه خور می نماید
خضروار از سر کلک آب حیوان
به تأیید سکندر می نماید
بدان عشوه که یابد نقش نامش
فلک پیروزه منظر می نماید
بدان تهمت که روبد خاک راهش
صبا فراش پیکر می نماید
به ذات آنکه امرش در سه ظلمت
بنا از چار گوهر می نماید
ولی از نسل آدم می گزیند
خلیل از صلب آزر می نماید
ز آب و خون درین مرکز ز قدرت
هزاران صنع در خور می نماید
ز آبی روی یوسف می نگارد
ز خونی مشگ اذفر می نماید
که خورشید جلال او به تأثیر
همای سایه گستر می نماید
خطا بخشا! تویی کانصاف کلکت
اثر در بحر و در بر می نماید
کرم کو گوشه گیری بد چو عنقا
به درگاهت مجاور می نماید
چراغی کاسمان دارد در انگشت
ترا در دست مضمر می نماید
حیات دشمنت چون چین ابرو
به چشم عقل منکر می نماید
درین دوران که ابنای زمان را
دم عیسی دم خر می نماید
مروت در فراخ آباد گیتی
چنین دلتنگ و مضطر می نماید
کرم زین گونه گونه مردمیها
به مردم روی کمتر می نماید
تویی تو کز دل درویش دارت
همه گیتی توانگر می نماید
گفت گو کان دیگر گشت هر دم
ز نو احسان دیگر می نماید
کرم را دست بر سر هم تو می دار
که کارش بس مشمر می نماید
به فر سایه خود فربهش کن
که همچون سایه لاغر می نماید
ببین سحرالبیان کاندر مدیحت
مجیر از جان غم خور می نماید
به جان تو که نطقش چون فرشته
همه جان معطر می نماید
زهی معجز که او از آتش طبع
سخن چون آب کوثر می نماید
سمندر خاطرش در آتش فکر
خطر بیش از سکندر می نماید
دعا به ختم این گفتار زیراک
سخن بی آن مبتر می نماید
جلال افزای صدرت باد هر شکل
که این چرخ مدور می نماید
مسلم باد عمر جاودانت
که اقبالت مسخر می نماید
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۳
نداست سوی من از دل به هر نفس صد بار
که پای مرغ قناعت به دام صبر در آر
چو سایه خاک در کس مبوس از آنکه ترا
فتاده پرتو خورشید فقر بر دیوار
زمانه حادثه زایی است پیش او منشین
که بار بر تو نهد گر نهد به پیش تو بار
گذر کن از فلک ایرا که بر سرای نجات
دری است جرم فلک لیک آتشین مسمار
ترا ز صحبت گردون کرانه به زیرا
تو زشت رویی و او صوفیی است آینه دار
طلاق نامه نیابی ز خود چنین که تویی
دراز امید و سیه دل نشسته چون طومار
ز باغ عالمت ار میوه تلخ و ترش دهند
بخور که شاخ خسک زعفران نیارد بار
مرا ندای دل ار چند گوشمال ده است
به گوش جان شوم این پند را پذیرفتار
ز روی صورت و معنی جهان خوش است ولی
چنانکه پای ورم کرده فربهی است نزار
نواله چون به دلت در دهد؟ که طوطی را
فتد ز طعم شکر خون تازه در منقار
مرا چو معده شد از هفت ابای عزلت سیر
دلم به گرسنگان کرد هشت خلد ایثار
جهان و نان همه چون دایره ست و من نشوم
ز عشق هر دو دهن باز کرده چون پرگار
نشان حرص ز دل هم به دل شود زیرا
که زهر مار شود دفع هم به مهره مار
تو مرد کار نیی زان سبب که در ره فقر
چو مویی از سر تو رفت رفتی از سر کار
ببند لب ز سخن تا به مرگ میری از آنک
زه کمان خورد از لب گشادگی، سوفار
مباش بسته صورت که موم رنگین است
شکوفه ای که برد نخل بند در بازار
بهار عالمی و کوتهست عمر تو زانک
دراز روز بهاری بود نه عمر بهار
شب امید تو آبستن آنگهی گردد
که عقل تو ز عروس جهان شود بیزار
ترا چو مرد یقین چون کنی شکار نجات؟
که درجهان نکند کس به باز مرده شکار
مباش زنده مردار اگر کسی از حرص
که آن سگست که هم زنده است و هم مردار
جهان تیره به چشم تو روشن آمد از آنک
سر تو هست برون از دریچه پندار
تو تا تویی نروی راه و دست در نکشی
که پا یکی است ترا چون درخت و دست هزار
برو که جای تو هم خاک به که معقد صدق
از آنکه جای جعل پارگین به از گلزار
مدار چشم و ببین و مگوی چون بینم؟
که پر نداشت و بپرید جعفر طیار
ز مرغزار قناعت قدم مبر کانجا
نبات روح نوازست وآب نوشگوار
هر آنچه نیک تو شد بد شمر که بیضه قز
تراست جامه ولی کرم پیله راست حصار
سپر ز عافیت اولیتر اندرین منزل
که موش قلعه گشای است و پشه نیز مگذار
خلیفه را پسری! گر چه بر خلاف پدر
به جای تن دل و دیوان شده خلیفه شعار
خلاف شرع مگو همچو چنگ تا نشوی
گلو بریده به ده جای راست چون مزمار
ز خاک، عقل نجوید موافقت که درو
جهت شش آمد و حس پنج و امهات چهار
مگیر انس که راحت نماند در صحبت
مجوی مشگ که آهو نماند در تاتار
عنان دل به کف صدق ده که انجم چرخ
سپیده دم همه بر صبح صادقست نثار
زمانه دیده راحت بسوخت نیست عجب
که داشت پیل و پلاس از شهاب در شب تار
جهان به پرده کژ گوهر دل تو شکست
تو با شکسته دلی پرده بند موسیقار
که خورد جرعه راحت به زیر جام فلک
که همچو جرعه ندید آب روی ریخته خوار
قرین ثابته کی گشت فکرت از شهوت
معید مدرسه کی شد چکاوک از تکرار
حیات حاصل هر صورتی مدان زیرا
که نفس نقش بود زین حساب در فرخار
سماک رامح گردون کشید نیزه چو دید
که حلقه ایست جهان زیر گنبد دوار
تو سر ز حلقه بکش پیش از آن که رمح سماک
درون حلقه کند حلق هستی تو فگار
برید خاطر من صبحدم ندا در داد
که زین نشیمن خاکی نظر ببر زنهار
سبل گرفته ببین چشم آسمان ز شفق
از آنکه دیده برین مرکز افگند هر بار
چو عیسی ار هوست چشمه سار گردونست
گیای دهر بدین خر طببعتان بگذار
بهای یکشبه وصل عدم، سه روح بده
که رایگان به خسان رخ نمی نماید یار
مباش همدم کس چون دم تو یافت صفا
که آینه، سیه از همنفس شود ناچار
به دیده خار، همه گل نگر که اندر چشم
شناسی این قدر آخر که گل بهست از خار
مبین به کبک که او فاسقی است در خرقه
نگر به مور که او مؤمنی است با زنار
ترا عزیمت عزلت درست کی گردد؟
که همچو زر شده ای ز آرزوی زر بیمار
شگفت نیست اگر بر دل تو زر گذرد
که زر نخست محک بیند آنگهی معیار
کف ترازو اگر پر زرست شاید از آنک
ستاند و دهد او بی دروغ و بی آزار
چو زر به دست تو افتاد دست و روی بشوی
که هست صورت شش مرده بر یکی دینار
مجیر تا ز عدم بر بساط خاک نشست
چو حقه خسته دل است و چو مهره کج رفتار
ز چار شهر طبیعت نجات یافت چنانک
به خلوه خانه روحانیان گرفت قرار
رساند گوی سخن تا به ساق عرش مجید
ز پای بوسی خورشید آسمان آثار
طلسم بند مجسطی گشای شمس الدین
که دین به پشتی او تازه روست چون گلنار
وحید عصر براهیم احمد آنکه ازوست
ثبات شرع براهیم و احمد مختار
به بارگاه دل طاهرش ز رحمت فیض
چنان شده ست که روح القدس نیابد بار
ز کلک مصری هندو نمایش این عجب است
که شب به فتوی او هندویست مصری خوار
نماست مصر از آنجا به بهشت ادرش
عطاردش قلم آورد و مشتری دستار
سوار کردش ازل بر سیه سپید علوم
بلی بر ابلق صبح، آفتاب گشت سوار
مجره، نامه حکمیست با بنات النعش
به نیکی سخنش هر دو کرده اند اقرار
سیاه رویم ازو کرباند مده
شود سیاه ز شمس آنکه بیندش بسیار
بدان خدای که بالای خاک در شش روز
ببست قدرت او هفت پرده زنگار
به طبع پاک تو ای درس گوی مکتب شرع
که همچو لوح ازل واقفست بر اسرار
که این شکسته دل از آرزوی خدمت تو
چو چشم حور و چو مژگان سیه دلست و نزار
نو افرید ز خاطر شعار مدحت تو
از آنکه شیوه نو کار اوست در اشعار
دعا به مدح بپیوست وین هم آزادیست
که مهر خاتم قرآن نشاید استغفار
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۸
هر شب که سر به جیب تحیر فرو برم
ستر فلک بدرم و از سدره بگذرم
اندر بها ز گوهر عالم فزون بود
هر در که من ز بحر تفکر بر آورم
عنقا شوم به مغرب عزلت که آفتاب
غوغا نیاورد ز پی فتنه بر درم
گه بر فلک پرم که سبکروح صورتم
گه برثری زنم که گرانمایه گوهرم
دست خسان دگر حجرالاسودم مدان
اکنون که من به کعبه عزلت مجاورم
نقد سخن ز خاطر من تازه شد که من
از طبع و رخ معاینه هم کوره هم زرم
دهر ار میان به خدمت من بست همچو نی
شاید که من زخوش سخنی رشگ شکرم
خودبین شدم که هر نفس از جرم آفتاب
دارد سپهر آینه اندر برابرم
غافل نیم ز عالم جان در بسیط خاک
مانند آفتاب هم آنجا هم ایدرم
ز هر زمانه گر به قناعت توان شکست
باور کنم که من همه تریاق اکبرم
گر حرص زر طلسم دلم بشکند رواست
کز دل شکسته بند طلسم سکندرم
نسل سخن ز خاطرم اکنون پراکند
کامد عروس وار قناعت به بسترم
طفلان طبع من به صفت ترک چهره اند
وین طرفه تر که ار منیی بود مادرم
پروین شدست بیدق زرین آسمان
بر طمع آنکه نطع معانی بگسترم
خوان زمانه طبع من آراست بهر آنک
بر خوانش تره شد سخن تازه و ترم
بس در خورم به عالم بی مایه زانکه اوست
مزکوم سر گرفته و من گوی عنبرم
هر شب قبای صبر بسوزم به آه گرم
وز دست صبح پیرهن خویش بر درم
کلکم، عجب مدار اگر درد سرکشم
شمعم، شگفت نیست اگر خون دل خورم
همچون بیاض روی سپیدم ز بهر آنک
در کار فقر راست تر از خط مسطرم
در راه من یکی است اثیر و هوا که من
وقتی اگر سمن بدم اکنون سمندرم
گردون تنور سینه من دید تافته
آمد نهنبنی شد از این گونه بر سرم
همچون نمک گداخت تن من در آب خشم
وین دهر بی نمک نزد آبی بر آذرم
فرزند چار طبعم و در شش جهات خاک
آن مهره ام که بسته بند مششدرم
با من زمانه تا دو زبان گشت چون قلم
با او دو رو چو کاغذ و صد دل چو دفترم
هم ناکسم چو از پی یک قرص چون خسان
اجرا ستان و نان خور این قرص انورم
پرگار وار حرصم از این پس چو لب گشاد
بر شکل گرده دایره ای سوی لب برم
بی آب با زمانه بسازم چو سوسمار
کابی که آب روی برد نیست در خورم
بس پر بهاست عمر و لیکن شکسته به
آن جام گوهری که درو خون خود خورم
آب ار به منت آتش طبعم فرو کشد
از تشنگی بمیرم و در آب ننگرم
بر طمع لقمه، لب چه گشایم نه کاسه ام
وز بهر آب تر چه نشینم نه ساغرم
از تیر طعنه های حسودان سرد مهر
پیکان تفته شد نفس گرم در برم
آبستنند و نر چو خروس ای شگفت و من!
هم با زبان ماده و هم با دل نرم
چون پر زاغ شد همه را روز تا چرا؟
من چون تذرو خوب و چو طوطی سخنورم
زان اشگشان چو زیبق ناسوده شد به شکل
کز قدر هم ستیزه کبریت احمرم
بنهاده ام کلاه ز سر تا ز روی عجز
چون کفش، پای بوس نبینند دیگرم
زنار وار اگر شوم از نیستی چو مور
به زانکه مار منت هر خام پرورم
من از تب نیاز نکردم کبود لب
تا در ضمان این فلک سبز چادرم
خلقم مجیر خواند و دانم علی الیقین
کانگه شوم مجیر کزین خاک بگذرم
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۳
سرو امل به باغ عدم تازه گشت هان
پایی برون نه از در دروازه جهان
عزلت گزین که از غم این چار میخ دهر
گردون هشت خانه به عزلت دهد امان
از عاج و آبنوس جهان دل ببر که نیست
جز دو دو شعله حاصل ازین چوب و استخوان
بفروش چار شهر طبیعت به نیم جو
بگذر ز هفت سقف مقرنس به یک زمان
افعی فقر گر بزند بر دلت مترس
کوراست زهر و مهره به یک جای در دهان
از ماجرای دهر چو مردان کناره کن
کورا به خرده توده خاکست در میان
سیمرغ وار سایه ز عالم ببر چنانک
ندهد کی ز تو چهل اندر چهل نشان
جان ده برای یکشبه وحدت کزین حریف
گوگرد سرخ کس نستاند به رایگان
دست از مداد و کاغذ شام و سحر بدار
تا چون قلم به دست نیابی سیه زبان
از جوی خاک تیره مجو آب عافیت
در کام اژدها مطلب شاخ ارغوان
نیکی زرنگ و بوی زمانه مبین از آنک
لذت شکر دهد به حقیقت نه زعفران
ایمن مشو که کشتی خاک آرمیده شد
می بین چو باد رفتن این سبز بادبان
خون خور به جای لقمه برین خوان که مشگ ناب
خون می دهد به نافه آهو نه آب و نان
خوش خفته ای که هندوی شب پاسبان تست
ای طفل طبع دزد چه گیری به پاسبان؟
هم آشیان مرغ مسیح ار نیی مباش
بگسل ز آشیانه این تیره آشیان
بحری است موج زن ز حوادث قضای خاک
یا در سفینه باش چو نوح ار نه بر کران
رویین تنی شو از پی محنت کشی که نیست
این شش جهات عالم دون کم ز هفتخوان
خواهی که خلوه خانه عزلت کنی بکف
چون حلفه باش بر در این قلعه هوان
با تشنگی بساز که در شط کاینات
با هر دو قطره آب، نهنگی است جانستان
چون آستین دو سر مشو اندر ره رضا
تا پایمال فتنه نمانی چو آستان
ایمن مبین ز آتش غم خطه وجود
خالی مدان ز مار سیه صحن گلستان
زن پرورست عالم و زن شد سپهر و نعش
همسان بادریسه و هم شکل دوکدان
از تاب فقرت ار بن ناخن شود کبود
انگشت در مزن به سیه کاسه جهان
در راه باش و دان که به جز رهروان نیند
هم اژدها به همت و هم گنج شایگان
در چار سوی خاک ز خود رسته شو به حق
زان کز مکان دور فلک رسته شد مکان
پای از رکاب خاک برون آر چون مسیح
تا آفتاب صدق شود با تو همعنان
راحت طمع مدار که عقلت به دست نفس
ماهی در آتش است و سمندر در آبدان
بی پای مار فتنه مگو چون رسد به من
می دان که پای او همه در سینه شد نهان
ماریست زهردار جهان زو ببر که هست
هم دیدنش مضرت و هم صحبتش زیان
هر صبحدم که مهد زر اندود آفتاب
بر روی این حدیقه نیلی شود روان
زی تو برید کنگره عرش را نداست
کامد خدنگ حادثه غافل مباش هان
پس دین بدست کن نه سپید و کبود دهر
کز تیر او سپر کند ایمن نه پرنیان
عالم مخر به گوهر عمر ار چه خوب روست
کین خوب یوسفی است به هفده درم گران
سالک به سینه شو نه به صورت که عنکبوت
غازی نگردد ار چه بر آید به ریسمان
قرآن شناس، ماه دل شیروان کنون
کاخر زمان چو صبح قیامت گشاد ران
ماهی است صد هزار فلک در رکاب او
هر دل که با ثوابت قرآن کند قران
شاهی که تا به مرکز خاک از در قدم
در بیست و هشت هودج تاریک شد روان
او در نقاب مانده و مکیش جلوه گر
او بسته لب نشسته و هندوش ترجمان
زان گشت بوستان الهی الف که اوست
مانند سرو آخته در صحن بوستان
موی سیه نشان جوانی است، شکل او
زان شد سیه که سرو نکوتر بود جوان
دوشیزگان نه فلک ار گوی زر شدند
شاید که با وتاست به صورت چو صولجان
آن جیم سرفگنده که جانها فدای اوست
می بین و جز کبوتر عنقا دلش مدان
شک نیست کو کبوتر عرشیست، نقطه اش
چون دانه ای که پیش کبوتر بود عیان
خاتون حجره قدم اندر نقاب حرف
او را شناس و بر سر او ساز جان فشان
هر کس که پیش نون کمان وار او بخفت
در گردنش چو لام الف آمد زه کمان
بود آفتاب مطلق و عالم ضعیف چشم
آورد با خود از مدد حرف سایبان
می دان که عکس دایره عشر مصحف است
هر روی شسته ای که تو بینی بر آسمان
مهمان رسیده بود درین دامگاه دیو
ام القراش منزل و طاهاش میزبان
نور هدی که شاه قدم داد خلعتش
بر سر عمامه اش آمد و بر دوش طیلسان
جنی چو انس کرد سماعش به گوش دل
تا یافت انس و جان ز معانیش انس و جان
ای پیش کوی سطوت تو حفره جحیم
وی پس رو هدایت تو روضه جنان
فیض تو گشت صیقل جانهای تیره روی
زخم تو گشت مرهم دلهای ناتوان
آمد مجیر بر در فضل تو عذر خواه
دل بر گرفته از خود و بر کف نهاده جان
خونش به ناخن آر و دلش آنچنان شکن
کانگشت کش بود به شکست تو جاودان
عزلت گزید ز اهل زمانه به عون تو
یارب! تو کن به رحمت بی منتش ضمان
او را به دست صحبت اغیار وا مده
لیکن ز دست نفس بهیمیش واستان
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۹
لله درک ای ز جهان بر سر آمده
ذات تو از مکان خرد برتر آمده
شخص مطهر تو نهالی است در کجا؟
در بوستان ملک و معالی بر آمده
سلطان یک سواره که خورشید نام اوست
صد ره به زیر سایه عدلت در آمده
با آب لطف و آتش خشمت که دور باد
هم آب خشک مانده هم آتش تر آمده
نامت به وقت بستن مشروح مملکت
از جمله خسروان همه سر دفتر آمده
هر شب ز بهر پاس تو گردون سرمه رنگ
با صد هزار دیده چون عبهر آمده
شکر به خدمت سخن دلگشای تو
بسته میان به صورت نیکشر آمده
در بقعه ای که سکه به نام تو نیست هست
آواز الغیاث ز نقش زر آمده
در خطه ای که خطبه به نام تو می کنند
روح الامین به تهنیت منبر آمده
خصم بداختر تو که چون شب سیه دلست
دور از تو روز کورتر از اختر آمده
نظاره وجود تو چندین هزار گل
هر شب بدین حدیقه نیلوفر آمده
حکم تو چنبری است که سرهای گردنان
هست از طریق عجز در آن چنبر آمده
تو پهلوان ملکی و پهلوی مشرکی
از تیغ تازه روی تو بر بستر آمده
تیرت گشاده چرخ یکم همچو تیغ صبح
ای رای تو چو صبح دوم انور آمده
بیزارم از سعادت اگر در زمانه هست
صاحب سعادتی چو تو از مادر آمده
خیل تو هست انجم و صدر تو آسمان
تو آفتاب و ذره تو لکشر آمده
در معرکه ز خنجر آتش فشان تو
اجزای خاک تیره چو خاکستر آمده
هر سر که دست رحمت ازو بر گرفته ای
از پای کوب حادثه اندر سر آمده
فر تو از عدوی تو ناید که کس ندید
کار دم مسیح ز دم خر آمده
چون تیغ یک زبانی و چون چرخ ساده دل
وز تیغ تست چرخ چنین مضطر آمده
حمل جهان به صدر تو چون ابر و آفتاب
از باختر رسیده و از خاور آمده
صد ره فقع گشاد سپهر سداب رنگ
زان تیغ همچو برگ سداب اخضر آمده
جاوید زی که صید همه کاینات هست
با جره باز همت تو لاغر آمده
مه در خسوف، هندوی این آستان شده
گل در صبوح، خارکش این در آمده
از بهر استماع مقامات عدل تو
افلاک جمله گوش چو سیسنبر آمده
در عهد تو که یوسف مصر جهان تویی
هستند میش و گرگ به آبشخور آمده
بر اوج ملک شاه که گردون دیگرست
رأی تو هست ثابته دیگر آمده
در چشمم است تا به یکی هفته دگر
نصرت به دست بوس، بدین محضر آمده
خصمت به نیم شب سوی گرگان گریخته
بر وی ز فتنه، حادثه منکر آمده
دردست، خنجرش به مثل پرنیان شده
واندیشه در دلش بتر از خنجر آمده
ای فضل حق ز طبع لطیفت عیان شده
وی رزق خلق در کف تو مضمر آمده
بر خور ز ملک و هیچ میندیش از آنکه هست
شاخی به دست خصم تو بس بی بر آمده
باشد هلاک مورچه، چون پر بر آورد
بدخواه تست مورچه پر بر آمده
از شوق حضرت تو سپهر پیاله رنگ
لب بر گشاده تر ز لب ساغر آمده
بزمت بهشت و جام تو شد چشمه حیات
تو خضر ثانی و پدر اسکندر آمده
از فر او که تا به ابد منقطع مباد
در حکم تو سه نوبت و شش کشور آمده
وز دولتش که تا گه محشر به جای باد
بر دشمن تو محنت صد محشر آمده
تا روی روز و طره شب هست در نظر
چون یاسمین نموده و چون عنبر آمده
تا در میان باغ بود نفحه شمال
گه نقش بند گشته و گه زرگر آمده
صدر تو بوسه جای ملوک زمانه باد
ای بر سر ملوک جهان افسر آمده
کار تو بر زمین به از آن باد کآسمان
باشد به بارگاه تو خدمتگر آمده
سال کهن به یمن سعادت برون شده
روز نوت به دولت و شادی در آمده
مداح حضرت تو مجیر از پی ثنا
با طبع همچو کان زر و گوهر آمده
خصم تو سر بریده و ذات تو از کمال
بر جمله سروران جهان سرور آمده
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۲
جهان چون جنان شد ز باد بهاری
چه عذرست ساقی حرامی نیاری
درافگن بدان آب خشک آتش تر
چو با دست گیتی مکن خاکساری
ز کاشانه برخیز و مجلس برون بر
که بنشست آنک گل اندر عماری
چو وامق شده بلبل بیدل اکنون
که گل شد به بستان به عذر اعذاری
کند بر هوا ابر گوهرفشانی
کند در چمن باد صورت نگاری
سر نافه مشگ تبت گشاید
همی سحر باد سحر در صحاری
صبا شد مهندس که از خاک تیره
که دارد کنون بوی مشگ تتاری
برانگیخت چندین تصاویر معجز
زهی چرب دستی زهی خوب کاری
اگر ساقی لاله دارد پیاله
چرا نرگس آمد بدین پر خماری؟
چو از حجره غنچه شاه ریاحین
دهد بار چون نیکوان حصاری
قبا از ستبرق کلاه از زبرجد
کمر بسته پر گوهر شاهواری
الا انعم صباحک زند عندلیبش
کند خطبه ملک از سرو ساری
مصیبت زده از چه آمد بنفشه
که بنشست در جامه سوگواری
از زان از قفا پشت خم، عمر کوته
چو بدخواه خسرو به صد گونه زاری
شه مملکت بخش مظلوم بخشای
که تیغش کند با عدو ذوالفقاری
جهانگیر شاها تو آن پادشاهی
که دارای فرمان ده روزگاری
گه بزم، شاه ملایک نهادی
گه رزم شیر ممالک شکاری
هزاران تهمتن به میدان رزمی
هزاران فریدون به هنگام کاری
اگر صدمه گرز تو کوه بیند
فرو ریزد از هم ز بی اختیاری
و گر صولت خشم تو چرخ یابد
چو زیبق شود حالی از بی قراری
به رحمت نظر کن زمین و زمان را
چو در تحت حکم تواند اضطراری
ز یمن یمینت زند ابر دریا
به وقت غنا لاف صاحب یساری
چه نسبت بود ابر را با کف تو
کزو قطره بارد تو خود بدره باری
خرد تیره گشته است و اندیشه تیره
به دریای جود تو از بی کناری
در اطراف کونین شغلی ندارم
ورای مدیح تو جز کردگاری
حقیقت شناسم که در آفرینش
همه ناقصند و تو کامل عیاری
بسیط جهان صیت عدل تو دارد
زهی تخت گیری زهی بختیاری
حیاتی است باقی مرا این قصیده
که در مدح تو کرده ام جانسپاری
تو باقی بمان کز تب و تاب فکرت
مرا محترق گشت خون در مجاری
الا تا کند مجمر لاله هر شب
نسیم صبا پر ز عود قماری
ترا باد در مملکت پادشاهی
ترا باد بر دشمنان کامگاری
نکردی تو با هیچ ابنای دولت
گه عهد و میثاق زینهار خواری
ز آفات گردون و عاهات دنیا
تو جاوید در حفظ و زنهار باری
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۸
هیچ کس را رنج خاطر در جهان حاصل مباد
وز فراق دوستان کار کسی مشکل مباد
هیچ رنجی نیست بر دل بتر از رنج فراق
هیچ کس را یارب این رنج از جهان بر دل مباد
عقل مردم کم شود در کار فرقت هر زمان
این چنین شربت نصیب مردم عاقل مباد
در بلا منزل گرفت آنکس که ماند اندر فراق
هیچ نازک طبع را اندر بلا منزل مباد
عمر را با رنج دل بی حاصلی حاصل شناس
عمر کس ار دشمنست ار دوست بی حاصل مباد
هر که او گوید فراق دوستان آسان بود
رنج فرقت از دل او یک نفس زایل مباد
از بد و نیک جهان غافل نشستن شرط نیست
هیچ عاقل از بد و نیک جهان غاقل مباد
از تصاریف زمان پای عزیزان در گل است
یارب از دست جهان پای کسی در گل مباد
هست عهدی تا به ما اندوه فرقت مایل است
انده فرقت ازین پس سوی ما مایل مباد
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۶
هر دوست که اختیار ما بود
واندر بد و نیک یار ما بود
از غایت لطف و مهربانی
غمخواره و حق گزار ما بود
از طبع لطیف و طلعت خوب
در فصل خزان بهار ما بود
ما خرم و خوش به صحبت او
او شاد به روزگار ما بود
در هر کاری که باز جستیم
دیدیم که دوستدار ما بود
وز صحبت هر یکی ازیشان
شادی همه شب شکار ما بود
وز همدمی و صفای هر یک
در عشرت کار کار ما بود
رفتند چنانکه هر یکی را
غم در دل بی قرار ما بود
کردیم شمار چون بدیدیم
این حال نه در شمار ما بود
چون غم نخوریم چون شد از دست؟
هر دوست که غمگسار ما بود
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲
شاها جمال طبلکی این زن وفاست کو
نحس زحل دهد به وجود اورمزد را
او نرد خدمتت به دغا هفت سال برد
دریاب کار این دغل مهره دزد را
در عمر خویش یک بزه دانم که کرده ای
مردی بکن زبان ببر این زن بمزد را