عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۱
حضرت سلطان فلک پندار و رویش آفتاب؟
هر که را او بر کشد از خاک دانی چیست آب
پس اگر بر آب برتابد برانگیزد بخار
ور نظر در بحر فرمایند برانگیزد سحاب
این بخار از بس عفونت می ستاند جان پاک
وین سحاب از بس لطافت می فشاند درناب
این چو دانستی که ظلمی میرود نسبت مکن
جرم آب تیره سوی جرم پاک آفتاب
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۹ - در شکایت دوستی گفت
قبول بین که در این سال سعد دولت و دین
به مهر و کین بر من یک غلام نفرستاد
بلند و پست حدیث مرا محل ننهاد
دروغ و راست به من یک پیام نفرستاد
نهاده گردن و بگشاده لب براق ظفر
در این چه دید که زین و لگام نفرستاد
هزار گوهر نو سفته هدیه می کردم
یکی دو رشته برای نظام نفرستاد
برای صید چو من بلبل همایون فال
حدیث دانه میندیش دام نفرستاد
من آن نیم که شکایت کنم معاذالله
که سعد رفت و سعادت تمام نفرستاد
چو از عراق فرستاده ایم در باقی
چرا به من زرفانی ز شام نفرستاد
من آن نگویم گویم که پر تحیت باد
چرا تحیت مسکین بوام نفرستاد
چو کرد حج و زیارت سلیم باشد اگر
به سوی آل محمد سلام نفرستاد
حرام باشد می خورد نزد مخموران
که یک دو جرعه ز باقی جام نفرستاد
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳ - درمدح خواجه امام مروانی گوید
دل و جانم یمین دین دارد
که به پاکیش در یمین دارد
کین و مهرش که آن مباد این باد
مزه زهر و انگبین دارد
علم او حجت فلک داند
حلم او قوت زمین دارد
هست خورشید در گریبانش
زانکه دریا در آستین دارد
به خدا ارچه طالع سعدش
حلقه آسیا نگین دارد
تاج دولت رشید مسعود آنک
چون سعادت بسی قرین دارد
زان بدل همچو دیده نزدیک است
که دل نیک دور بین دارد
حسن از ذکر و شکر هر دو بزرگ
آفرینش بر آفرین دارد
تا بر ایشان چو زر نثار کنند
طبع پر لؤلؤ ثمین دارد
یارب او را بدین غرض برسان
کز جهان آرزو همین دارد
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۱۸
کین میکشد زمانه ز من آری از ملوک
خصمان چو دست یابند از بیم کین کشند
مسکین ندانم ار لگدی بر فلک زنم
روزی که پر دلان قدم اندر زمین کشند
او تیغ میزند که لئیمان چنین کنند
من صبر می کنم که کریمان چنین کشند
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۲۰
گه بنالی که وای نان ناید
گه برنجی که آه جان برود
انده نان و جان مخور بنشین
کین بیاید به وقت و آن برود
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۲۱
در نیک و بد بسان شتر مرغ ناتمام
گه کند پر نماید و گه تیز تک بود
در خوابش ار ببینی کاسیب برتو زد
خرقه سبک بشوی که از خون سگ بود
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۲۳
همای عافیت آن روز از قفس بپرید
که در دمادم یک استخوانش صد سگ دید
مشو ز نیک و بد چرخ نیک و بد زنهار
که نیک او ز بد و سر ز پای نیست پدید
بر آسمان و زمین همچو صبح گل هرگز
نه خنده زد که نه در حال خنده جامه درید
ز دام دهر حذر کن که صد هزاران مرغ
در اوفتاد که یک دانه امید نچید
مباش طالب مال و جمال کس کاینجا
ز خون کنند عروس وز آب مروارید
خیال مردن در خواب هم نمی بینی
اگر چه صبح قیامت ز عارضت بدمید
هزار جانش فدا کاندرین عدم خانه
چو عنکبوت کفن هم به دست خویش تنید
گشاده دار درت پیش از آنکه بسته شود
درآن دهان چو قفلت زبان همچو کلید
میان ببند چو گردون و گوشه بنشین
که قطب گشت هر آنکس که گوشه بگزید
چرا یگانه عالم شد آفتاب از آنک
زخود علایق انجم به تیغ تیز برید
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۲۷
فرخنده جمال ملک و دین را
چون من ز ملوک برگزیدم
بیزارم ازین و آن که او را
بهر کرم و هنر گزیدم
رویم بادا فکار چون زر
گر خواجه برای زر گزیدم
وصلش چو مرا نگشت ممکن
پذرفتم و زان حذر گزیدم
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۲۸ - در مدح صدرالدین بخواری؟
ای که یزدان پادشاهت کرد بر ملک علوم
وین گواهی پیش یزدان روز محشر می دهم
خاک پایت گر بدست آید برای توتیا
با همه بی مایگی هم سنگ آن زر می دهم
حاش لله من نه آن مردم که هر جائی ز حرص
قصه حاجت به تأویل ثنا در می دهم
من در این غربت که آنرا عذر جز تحصیل نیست
گفته ام شعری ولیکن یک به یک بر می دهم
پارسی و تازیی سلطان و برهان را دو بیت
زین سوم انصاف فرمان تو سرور می دهم؟
بنگر و برخوان و چون اصلاح کردی عرضه کن
زانکه از شاخ درخت فضل این بر می دهم
صدر دین گر به طمع دارد غرامت می کشم
ور به بد قانع شود شکرانه برسر می دهم
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۳۲
دوستان را بند گردان از وفا
ورنه باری از جفا دشمن من
چون نکردی یک زبانی لاله وار
ده زبانی نیز چون سوسن مکن
بد خوئی با هیچ کس هرگز مکن
ور کنی با دیگران با من مکن
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۰ - در ترجیع بند در مدح مجدالملک گوید
ای جهان از عکس تو گلگون شده
چون بهارت حسن روزافزون شده
در هوای آفتاب روی تو
آسمان از دائره بیرون شده
بی تو ای دیوانه رویت پری
مردم چشم مرا دل خون شده
تا مگر پی کور گردد چشم بد
چشم نیکوی تو در افسون شده
دل فرو شد در زمین از سهم تو
زانکه بود از گنج غم قارون شده
زلف تو کان هست دل را پای بند
بوده در دست من دل خون شده
گلبن حسنی که بادا نوبهار
بر تو ای مخدوم من میمون شده
صاحب صاحب نسب مخدوم من
عمده دولت قوام الدین حسن
دل که با زلف تو حالی می کند
جان ما را بدسگالی می کند
جان چو دل از تو نخواهد رست لیک
شوخیی دان آنکه حالی می کند
سایه تو دید خورشید و هنوز
دعوی صاحب جمالی می کند
کرد خالت حال من همرنگ خویش
از چه رو این لاابالی می کند
خال تو در قصد جان من شده
جان من بی قصد خالی می کند
نقش روی چون نگارت بر دلم
دست عشق لایزالی می کند
عشق ما را تا ابد باقی ذکر
سایه شمس المعالی می کند
صاحب صاحب نسب مخدوم من
عمده دولت قوام الدین حسن
سروری کو را سعادت بنده گشت
روز ملک از طاعتش فرخنده گشت
عهد عدل ز رحمت او تازه شد
جان شکر از نعمت او زنده گشت
دولت او دوست را انصاف داد
لاجرم اینک چنین پاینده گشت
روی لعل جان عیارش بین که هست
نقد این پیروزه گردنده گشت
کام چون خوش کرد چرخ از حاسدش
صبح صادق را دهن پر خنده گشت
خواست بد خواهش مرادی کان مباد
خواست عادت کرد تا خواهنده گشت
من که سلطان سخن گشتم به حق
دولتش بین خواجه من بنده گشت
صاحب صاحب نسب مخدوم من
عمده دولت قوام الدین حسن
ای صلا در داده جود عام تو
ابر دریا غرقه انعام تو
چشمهای آسمان خوش شنو
گوش های گشته بر پیغام تو
کیست حاسد دوستکام از سعی تو
بی زبان باد ار نجوید کام تو
دل که از مهر تو دارم عاریت
بس گرانبار است زیر نام تو
عقد سیار است غیب اندر شبی
بسته ام برگردن ایام تو
جز چو من سیمرغ که تواند فکند
این چنین یک دانه اندر دام تو
حرز دولت گر کسی خواهد ز بخت
گرم برخواند خطاب نام تو
صاحب صاحب نسبت مخدوم من
بنده دولت قوام الدین حسن
تاج روز از رای تو پر نور باد
طاق چرخ از قدر تو معمور باد
ظل ملک از یمن تو ممدود گشت
کاردین بر رأی تو مقصور باد
منزل تو شاهراه مردمیست
مرکز تو جلوه گاه حور باد
گرچه آن منشور من مسطور ماند
این سخن در حق تو منشور باد
سال و مه عمر تو و شاهان تو
همچو این نوروز روز سور باد
روز نیک حاسدت چون چشم بد
چشم بد از روزگارت دور باد
حق نعمتهات کان نتوان گذارد
گر بنگذارد حسن معذور باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۱ - در مدح حسین حسن گوید
ماهش از شب نقاب می بندد
ابر بر آفتاب می بندد
هم گنه پیش توبه می آرد
هم خطا بر ثواب می بندد
خوبی بی وفا و بد عهدش
رخت سبزه بر آب می بندد
رخ و عارض مگر که پنداری
نقش گل ماهتاب می بندد
چشم بندی ببین که خوش خفته
چشم جادوش خواب می بندد
جان ز دستان نمی ستاند باز
چون به بوسه جناب می بندد
خط او همچو خامه صاحب
شبه در درناب می بندد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین و حسن
یارم از دل سرای نپسندد
دیده را تکیه جای نپسندد
نقش خود را که آینه طلب است
جام گیتی نمای نپسندد
گوشمالم دهد چو بربط لیک
گر بنالم چو نای نپسندد
بنده آزارد و نیندیشد
کین چنینها خدای نپسندد
دل ازو غم پسند شد دل کیست
که زطاوس پای نپسندد
آنچنان روی خوب و سیرت زشت
صدر فرخنده رای نپسندد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
آنکه سیمرغ در جهان آرد
به مثل روی اگر بدان آرد
گر بخواهد زآنچه پیش من است
و هم جاسوس او نشان آرد
زرو گوهر برای بخشش او
کمر کوه در میان آرد
جان چگوید ثنای سیمبرش
دل چو شمشیر برزبان آرد
تیر او چون کند نوید روی
فتح درخانه کمان آرد
زان کمند هلال خم نگرد
خم دیگر در آسمان آرد
مهر او ورز زانکه کینه او
هر کرا دی دمد به جان آرد
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین و حسن
ای ز لشکر کشی چو ماه شده
عزم تو رهبر سپاه شده
پیش تخت سکندر آیینت
سد یاجوج شاهراه شده
از سپیده دم سعادت تو
روز خصمان چو شب سیاه شده
آب شمشیر آتش افروزت
خوش خوش آتش ظفر گیاه شده
دولت خواجه را که باد جوان
بخت برنای تو پناه شده
باز گشته ز تاختن منصور
بس نکو نام پیش شاه شده
داد و دولت چو پرده داد آواز
وان صلاصیت بارگاه شده
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
ای که از رأی عالمی داری
وی که چون بخت محرمی داری
ملک در زیر مهر مهر تو شد
که ز اقبال خاتمی داری
در غمت باد اگر دلی دارم
بر دلم باد اگر غمی داری
سخن من مگوی با گردون
که بر آن آینه دمی داری
به خدا ار ز بیم عین کمال
دل خود را چو درهمی داری
دفع چشم بدان تمام است این
که حسن را نکو همی داری
چو به میدان روی فلک گوید
کای زمانه چه رستمی داری
آرزوی دل و دو دیده من
آب تیغ ظفر حسین حسن
پیش تو زهره درکشاکش باد
قبضه مشتری کمان کش باد
آفتاب شراب مجلس تو
بر کف ساقیان مهوش باد
مردم دیده مسافر من
زیر پایت مقیم مفرش باد
آفتابا ز لفظ رنگینت
پرده گوش دل منقش باد
گر به تیغت عدو نشد قربان
نوک تیر ترا چو ترکش باد
آتش خاطرت چو آب آمد
آب شمشیر تو چو آتش باد
روز تیغ از کفت مبارک شد
شب کلک از کف تو هم خوش باد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
غم آتش و دل هیمه غمناکان است
غم آب حیات گوهر پاکان است
در هر نفسی که روی برخاک نهی
گر نار در آید ای نکو دخانش آن است؟
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
در بند نیاید به کمند انصافت
گوئی که به جان کند گزند انصافت
تا چند گوئی که می نیابم انصاف
انصاف بده تا بدهند انصافت
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
بگذار جهان که او همین خو دارد
در توی فلک مشو که نه تو دارد
مندیش که بخت بند نیکو دارد؟
رو کار خدای کن که کار او دارد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
حاشا که قبول خلقت از ره ببرد
کایام گهی بیارد و گه ببرد
بر جاه مکن تکیه که آسیب دلی
نور از خورشید و رونق از مه ببرد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
رندان می معرفت به اقبال کشند
نه چون دگران دردی اشکال کشند
علمی که بدرس و بحث معلوم نشد
آبی است که از چاه به غربال کشند
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
سودی همه را مرا زیان خواهی بود
آشوب دل و آفت جان خواهی بود
همچون گل و سوسن ار بر اندازه گری
پیوسته دو روی و ده زبان خواهی برد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
خشنود ز بهرام روان محمود
می نازد از او به خلد جان محمود
گر گشت به کام خلق سوری چه عجب
شوم است خلاف خاندان محمود
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
ای دولت حسن تو شده یکصد باش؟
تا نام تو بر زبان خلق افتد باش
تو خیر بکن برسر کار خود باش
اندیک تو میکن و همه گوید باش