عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۴
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۸
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۷
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۹
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۳
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۶
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۸
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۵
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۷
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۵
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۴
مدار هفته دوران که نفع او ضررست
نه گنج هفت درست اژدهای هفت سرست
منه ز طول امل دل بسرعت شب و روز
که مرغ عمر چنین تیز پر بدین دو پرست
گرت درو گهر آید بکف مکن طغیان
که بحر را صد ازین قطره در کنار و برست
مگو که جمع گهر تلخ کامیم ببرد
که تلخ کامیم از گرد گردن گهرست
بکش ز قید موالید سر چو می دانی
که سین سر چو شود نقطه دار شین شرست
رقم مکن طمع سیم و زر بلوح ضمیر
که سکه زر و سیم طمع خط خطرست
چو سیم جمع کنی فیض آن بخلق رسان
چو سود زانکه شجر را شکوفه بی ثمرست
در کرم بگشا تا شوی بلند مقام
که جای فتحه همیشه ز فتح بر زبرست
ز کس مکن طمع نفع تا نگردی پست
که کسره زیر نشین صفوف خط خطرست
غرض ز جمع زر و سیم چیست ممسکرا
چو در حصول غرض شرط ترک سیم و زرست
درین نظرگه پر فیض کز طریق نظر
بقدر بینش خود هر که هست بهره برست
نکو اگر نگری هیچ خلقتی بد نیست
تفاوتی بدو نیکی که هست در نظرست
بنسخه هنر هیچکس مکش خط عیب
بعیب کش خط اگر مدعای تو هنرست
بکار کوش که در کارخانه عالم
بقدر حاصل هر کار مزد کارگرست
ز هرزه کاری تو چرخ مهربان تو نیست
و گر نه مهر پسر رسم فطری پدرست
کسی که لاف هنر زد هنر نخواهد داشت
که از صداست تهی هر نی که پر شکرست
گر اهل درکی ازان علم و عقل لاف مزن
که زرق را سببست و معاشر قمرست
ورای عالمی و عاقلیست دانش حق
ز قول و فعل خدا علم و عقل کور و کرست
کدام عقل کماهی به گنه کار رسید
کدام عالم از انجام حال با خبرست
مکش که فایده قید عقل درد دلست
مکن که ما حصل بحث علم درد سرست
کمال گر طلبی در مقام عشق طلب
که فیض عشق ز علم و ز عشق بیشترست
مذاق عیش مجو مطلق از مقید عقل
که مست خواب نه آگه ز نشئه سحرست
فریب عقل مخور آن مبین که در ره قید
بچشم عقل اقالیم سبعه گنج زرست
ز نخل عشق طلب بر که مجملا بر او
محقرست بر عقل هر چه معتبرست
ز عشق مگذر اگر بر مجاز هم باشد
که مرد را بحقیقت مجاز راهبرست
کتابه که بود محض فیض مضمونش
خط عذار صنوبر قدان سیمبرست
نظر کسی که ندارد بر آفتاب وشی
چو شب هزارش اگر دیده هست بی بصرست
گمان مبر که در آب و گلست نشانه حسن
حقیقتی است که در روی خوب جلوه گرست
مشعبدیست درین پرده ور نه کس بخودی
نه پرده دار نه پرده نشین نه پرده درست
ز صورتست رهی گر توان بمعنی برد
مظاهر گل معنی حدایق صورست
بود صفای فضای فرح فزای نجف
دلیل آنکه درو پادشاه بحر و برست
امام مفترض الطاعه حیدر صفدر
که درک او ز حد دانش بشر بدرست
ملک بمحکمه او رجوع کرده قضا
احاطه بشر او کجا حد بشرست
بجوهرش حجرالاسود آمده مظهر
چه آب زنده گیست آن که ظلمتش حجرست
بران شجر که دهد جویبار قدرش آب
هر آسمان یکی از برگ سبز آن شجرست
ز شعله که زند سر ز آتش مهرش
بر اوج عز و شرف هر ستاره یک شررست
گدای درگه اقبال او همایون فال
همای اوج تمنای او فرشته فرست
ستاره شرف مهر راحت افزایش
شب دراز امل را نشانه سحرست
طلیعه علم فیض عالم آرایش
سپاه علم و عمل را علامه ظفرست
همین ز جمجمه اقبال کرده حکمش را
کشیده از خط فرمان او کدام سرست
رموز دانه خرما ازو مدار عجب
که نخل معجز او را چنین هزار برست
ببوی آن گل تازه که داد سلمان را
دماغ اهل یقین تا بهار حشر ترست
بیک نهیب دو شیر تر شد سنگ
باوج پنجه زند خصم اگر چه شیر نرست
شکستن مه و برگشتن خور از مغرب
میان خلق چو روشن بسان ماه خورست
نه در خورست که گویم بر آسمان وجود
نبی ز کوکبه شمس آمد و ولی قمرست
علی کسیست که در عزم قرب حق جبریل
براه مانده ازو همچو خاک ره گذرست
چه سان برابر جبریل دارم و گویم
علی میان خدا و نبی پیام برست
بشهر علم نبی چون علیست در چه عجب
ز جبرئل گر او را ز حاجبان درست
زهی سپهر ولایت که در ولایتها
ولایت تو چو خورشید و ماه مشتهرست
بشهر علم نبی از برای معموری
ز معجزات تو هر یک ولایت دگرست
نشان داغ وفایت بسینه احباب
بدفع تیر حوادث نمونه سپرست
سرسر افکن تیغ تو در تن بدرک
بخون فاسد طغیان کفر نیشترست
ز ذوالفقار تو و دلدل تو دشمن و دوست
بر اسم پی روی و سرکشی بنفع ضرست
بدلدلت بود آن دال دال سوی نجات
بذوالفقار تو آن ذال ذال الحذرست
ز تیغ تو جگر دشمنان همه شده خون
بعزم دشمنی تیغ تو کرا جگرست
اگر بملک جهان دل نداده چه عجب
تو شاه بازی و این صید صید مختصرست
فضای ملک عبودیت تو صحرا نیست
که همچو طایر قدسش هزار جانورست
هوای بندگی درگه تو فایده ایست
که صد خلیل بادرار ازو وظیفه خورست
کسی نیافت بقدر تو در صف عزت
قضا که انجمن ارای محفل قدرست
گلی ندیده برنگ تو در بهار وجود
صبا که چهره گشای عرایس زهرست
هزار شکر که در سلک خادمان توام
همین سعادت من بس که قدرم این قدرست
شها بلطف نظر کن همین که با چه کسان
مرا بقوت مدح تو دست در کمرست
گرفت کاتبی این راه حیرتی از پی
قدم برسم تتبع نهاده بی سپرست
میان این دو سخن هست گفته من حشو
چرا کزان دو یکی رو یکی چو آسترست
درین لباس حد نظم من معین شد
که گر بود ز یکی زیر از یکی ز برست
فضولیم من و کارم گنه اگر زین کار
کشم بعذر زبان عذرم از گنه بترست
امید هست که بدگو مرا معاف کند
چو هرز مدح تو از هر ملامتم مقرست
همیشه تا بمکافات خیر و شهر بجهان
امید و بیم بدو نیک جنت و سقرست
خوشم بدین که همیشه ز قرب تو حاصل
طواف کعبه مرا بی مشقت سفرست
مرا جدا نکند حق ز جنت در تو
که هر که هست ز جنت برون سقر مقرست
نه گنج هفت درست اژدهای هفت سرست
منه ز طول امل دل بسرعت شب و روز
که مرغ عمر چنین تیز پر بدین دو پرست
گرت درو گهر آید بکف مکن طغیان
که بحر را صد ازین قطره در کنار و برست
مگو که جمع گهر تلخ کامیم ببرد
که تلخ کامیم از گرد گردن گهرست
بکش ز قید موالید سر چو می دانی
که سین سر چو شود نقطه دار شین شرست
رقم مکن طمع سیم و زر بلوح ضمیر
که سکه زر و سیم طمع خط خطرست
چو سیم جمع کنی فیض آن بخلق رسان
چو سود زانکه شجر را شکوفه بی ثمرست
در کرم بگشا تا شوی بلند مقام
که جای فتحه همیشه ز فتح بر زبرست
ز کس مکن طمع نفع تا نگردی پست
که کسره زیر نشین صفوف خط خطرست
غرض ز جمع زر و سیم چیست ممسکرا
چو در حصول غرض شرط ترک سیم و زرست
درین نظرگه پر فیض کز طریق نظر
بقدر بینش خود هر که هست بهره برست
نکو اگر نگری هیچ خلقتی بد نیست
تفاوتی بدو نیکی که هست در نظرست
بنسخه هنر هیچکس مکش خط عیب
بعیب کش خط اگر مدعای تو هنرست
بکار کوش که در کارخانه عالم
بقدر حاصل هر کار مزد کارگرست
ز هرزه کاری تو چرخ مهربان تو نیست
و گر نه مهر پسر رسم فطری پدرست
کسی که لاف هنر زد هنر نخواهد داشت
که از صداست تهی هر نی که پر شکرست
گر اهل درکی ازان علم و عقل لاف مزن
که زرق را سببست و معاشر قمرست
ورای عالمی و عاقلیست دانش حق
ز قول و فعل خدا علم و عقل کور و کرست
کدام عقل کماهی به گنه کار رسید
کدام عالم از انجام حال با خبرست
مکش که فایده قید عقل درد دلست
مکن که ما حصل بحث علم درد سرست
کمال گر طلبی در مقام عشق طلب
که فیض عشق ز علم و ز عشق بیشترست
مذاق عیش مجو مطلق از مقید عقل
که مست خواب نه آگه ز نشئه سحرست
فریب عقل مخور آن مبین که در ره قید
بچشم عقل اقالیم سبعه گنج زرست
ز نخل عشق طلب بر که مجملا بر او
محقرست بر عقل هر چه معتبرست
ز عشق مگذر اگر بر مجاز هم باشد
که مرد را بحقیقت مجاز راهبرست
کتابه که بود محض فیض مضمونش
خط عذار صنوبر قدان سیمبرست
نظر کسی که ندارد بر آفتاب وشی
چو شب هزارش اگر دیده هست بی بصرست
گمان مبر که در آب و گلست نشانه حسن
حقیقتی است که در روی خوب جلوه گرست
مشعبدیست درین پرده ور نه کس بخودی
نه پرده دار نه پرده نشین نه پرده درست
ز صورتست رهی گر توان بمعنی برد
مظاهر گل معنی حدایق صورست
بود صفای فضای فرح فزای نجف
دلیل آنکه درو پادشاه بحر و برست
امام مفترض الطاعه حیدر صفدر
که درک او ز حد دانش بشر بدرست
ملک بمحکمه او رجوع کرده قضا
احاطه بشر او کجا حد بشرست
بجوهرش حجرالاسود آمده مظهر
چه آب زنده گیست آن که ظلمتش حجرست
بران شجر که دهد جویبار قدرش آب
هر آسمان یکی از برگ سبز آن شجرست
ز شعله که زند سر ز آتش مهرش
بر اوج عز و شرف هر ستاره یک شررست
گدای درگه اقبال او همایون فال
همای اوج تمنای او فرشته فرست
ستاره شرف مهر راحت افزایش
شب دراز امل را نشانه سحرست
طلیعه علم فیض عالم آرایش
سپاه علم و عمل را علامه ظفرست
همین ز جمجمه اقبال کرده حکمش را
کشیده از خط فرمان او کدام سرست
رموز دانه خرما ازو مدار عجب
که نخل معجز او را چنین هزار برست
ببوی آن گل تازه که داد سلمان را
دماغ اهل یقین تا بهار حشر ترست
بیک نهیب دو شیر تر شد سنگ
باوج پنجه زند خصم اگر چه شیر نرست
شکستن مه و برگشتن خور از مغرب
میان خلق چو روشن بسان ماه خورست
نه در خورست که گویم بر آسمان وجود
نبی ز کوکبه شمس آمد و ولی قمرست
علی کسیست که در عزم قرب حق جبریل
براه مانده ازو همچو خاک ره گذرست
چه سان برابر جبریل دارم و گویم
علی میان خدا و نبی پیام برست
بشهر علم نبی چون علیست در چه عجب
ز جبرئل گر او را ز حاجبان درست
زهی سپهر ولایت که در ولایتها
ولایت تو چو خورشید و ماه مشتهرست
بشهر علم نبی از برای معموری
ز معجزات تو هر یک ولایت دگرست
نشان داغ وفایت بسینه احباب
بدفع تیر حوادث نمونه سپرست
سرسر افکن تیغ تو در تن بدرک
بخون فاسد طغیان کفر نیشترست
ز ذوالفقار تو و دلدل تو دشمن و دوست
بر اسم پی روی و سرکشی بنفع ضرست
بدلدلت بود آن دال دال سوی نجات
بذوالفقار تو آن ذال ذال الحذرست
ز تیغ تو جگر دشمنان همه شده خون
بعزم دشمنی تیغ تو کرا جگرست
اگر بملک جهان دل نداده چه عجب
تو شاه بازی و این صید صید مختصرست
فضای ملک عبودیت تو صحرا نیست
که همچو طایر قدسش هزار جانورست
هوای بندگی درگه تو فایده ایست
که صد خلیل بادرار ازو وظیفه خورست
کسی نیافت بقدر تو در صف عزت
قضا که انجمن ارای محفل قدرست
گلی ندیده برنگ تو در بهار وجود
صبا که چهره گشای عرایس زهرست
هزار شکر که در سلک خادمان توام
همین سعادت من بس که قدرم این قدرست
شها بلطف نظر کن همین که با چه کسان
مرا بقوت مدح تو دست در کمرست
گرفت کاتبی این راه حیرتی از پی
قدم برسم تتبع نهاده بی سپرست
میان این دو سخن هست گفته من حشو
چرا کزان دو یکی رو یکی چو آسترست
درین لباس حد نظم من معین شد
که گر بود ز یکی زیر از یکی ز برست
فضولیم من و کارم گنه اگر زین کار
کشم بعذر زبان عذرم از گنه بترست
امید هست که بدگو مرا معاف کند
چو هرز مدح تو از هر ملامتم مقرست
همیشه تا بمکافات خیر و شهر بجهان
امید و بیم بدو نیک جنت و سقرست
خوشم بدین که همیشه ز قرب تو حاصل
طواف کعبه مرا بی مشقت سفرست
مرا جدا نکند حق ز جنت در تو
که هر که هست ز جنت برون سقر مقرست
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
مردم این ملک را حق نعمتی از غیب داد
شکر این نعمت بباید کرد تا گردد زیاد
شکر لله کز فروغ آفتاب اوج دین
چون سواد دیده کسب روشنی کرد این سواد
پیش ارباب نظر زیبد اگر زین روشنی
نام باشد بقعه بغداد را عین البلاد
شرع را تجدید رونق داد رأفت پیشه
باز بر رخسار ملک ایزد در رحمت گشاد
سر برون آورد صدری از گریبان قضا
باز بر دست امل افتاد دامان مراد
مدرکی آمد که ادراکش بفیض انکشاف
راه استدلال را سدیست در حسن سواد
امهات سفلی و آبای علوی را جواد
در مرور مدت تزویج فرزندی نزاد
پیش در کش علم بر قسم بدیهی منحصر
بر دلش نه فکر هر مضمون که باشد مستفاد
فتح تزویج ار دهد نهیش بحکم افتراق
رغبت الفت نمی ماند صور را با سواد
در میان آب و آتش عقد بندد امر او
از میان این و آن خیزد حجاب خاک و باد
مرجع ارباب حاجت نغمه ابر تقی
آنکه نامش می رساند نام لقمان را بیاد
مرحبا ای نسخه ات مجموعه فضل و هنر
مرحبا ای خامه ات سرو ریاض عدل داد
صبح آخر محضرت بهر طلوع مهر جود
پایه اول ز معراج کمالت اجتهاد
کشته تیغ زبان اوست هر دم کافری
آفرین ای قاضی غاضی همین باشد جهاد
هست رای بر هدایت بر تو رسم اقتدا
هست نوعی از عبارت بر تو حسن اعتقاد
در صلاح کار عالم عزم رای روشنست
آنچنان خواهم که قطعا کون را نبود فساد
شکر لله فیض تشریف نشاط افزای او
دشمنان را کرد محزون دوستان را کرد شاد
قطع ره تا کرده طوف کعبه وصل ترا
چون بیفزاید به بخت خود فضولی اعتماد
تا بنای دهر را باشد اساس اعتبار
بر سر اهل حقیقت سایه ات ممدود باد
شکر این نعمت بباید کرد تا گردد زیاد
شکر لله کز فروغ آفتاب اوج دین
چون سواد دیده کسب روشنی کرد این سواد
پیش ارباب نظر زیبد اگر زین روشنی
نام باشد بقعه بغداد را عین البلاد
شرع را تجدید رونق داد رأفت پیشه
باز بر رخسار ملک ایزد در رحمت گشاد
سر برون آورد صدری از گریبان قضا
باز بر دست امل افتاد دامان مراد
مدرکی آمد که ادراکش بفیض انکشاف
راه استدلال را سدیست در حسن سواد
امهات سفلی و آبای علوی را جواد
در مرور مدت تزویج فرزندی نزاد
پیش در کش علم بر قسم بدیهی منحصر
بر دلش نه فکر هر مضمون که باشد مستفاد
فتح تزویج ار دهد نهیش بحکم افتراق
رغبت الفت نمی ماند صور را با سواد
در میان آب و آتش عقد بندد امر او
از میان این و آن خیزد حجاب خاک و باد
مرجع ارباب حاجت نغمه ابر تقی
آنکه نامش می رساند نام لقمان را بیاد
مرحبا ای نسخه ات مجموعه فضل و هنر
مرحبا ای خامه ات سرو ریاض عدل داد
صبح آخر محضرت بهر طلوع مهر جود
پایه اول ز معراج کمالت اجتهاد
کشته تیغ زبان اوست هر دم کافری
آفرین ای قاضی غاضی همین باشد جهاد
هست رای بر هدایت بر تو رسم اقتدا
هست نوعی از عبارت بر تو حسن اعتقاد
در صلاح کار عالم عزم رای روشنست
آنچنان خواهم که قطعا کون را نبود فساد
شکر لله فیض تشریف نشاط افزای او
دشمنان را کرد محزون دوستان را کرد شاد
قطع ره تا کرده طوف کعبه وصل ترا
چون بیفزاید به بخت خود فضولی اعتماد
تا بنای دهر را باشد اساس اعتبار
بر سر اهل حقیقت سایه ات ممدود باد
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۲
هر که در بزم بلا جام توکل در کشید
از خمار محنت و غم درد سر کمتر کشید
نشئه ذوق ظفر در ساغر بزم بلاست
ای خوش آن مستی که می مردانه تن ساغر کشید
طالب نام نکو را نیست باکی از بلا
گنج گر باید نباید بیمی از اژدر کشید
هر که جایز دید بهر مهر صرف نقد جان
بی تردد نو عروس ملک را در بر کشید
زان سبب شد پایه رفعت مسلم ابر را
کز شعاع برق شمشیری ببحر و بر کشید
زان جهت بگرفت عالم را سراسر آفتاب
کز فروغ خویش بر روی زمین خنجر کشید
دور در بربود گردون را ز ره تا صبحدم
صبحدم چون شد ز بیم سر بسر در کشید
غالبا ترسنده از تیغی که بر فتح ملک
شاه دارا قدر جم جاه فریدون فر کشید
آن بلند اختر که در پیش نظر مرقوم یافت
نقش هر کامی که بر لوح دل انور کشید
آسمان قدری که در صدر علو اقتدار
پنجه اقبالش از فرق فلک افسر کشید
نیست غیر از نام او ذکر زبان روزگار
ذکر او بر رشته نظم زبان گوهر کشید
شام جم جاه فلک رفعت که از خاک درش
گر غباری خواست سر بر طارم اخضر کشید
با شکوه سلطنت صاحب قران عالم است
بهر فتح مملکت هر جا که او لشکر کشید
توسنش را آسمان از نقره مه نعل بست
محملش را چون قطار ناقه هفت اختر کشید
نقش بند رغبتش بهر تماشای ملوک
بر بساط حکم کسری صورت قیصر کشید
کلک نقاش رضایش بهر تزیین دیار
بر سریر ملک دارا نقش اسکندر کشید
شاهباز نصرتش محروسه آفاق را
همچو صید کشته بهر طعمه زیر پر کشید
رغبتش بر هر چه غالب شد تمتع بر گرفت
همتش از هر چه نفرت کرد دامن بر کشید
سروری کز بهر بزم افروزی ملک از ازل
ساغر همت ز دست ساقی کوثر کشید
در گلستان ولایت تا دهد گلهای فتح
گلبن قدرش نم از سرچشمه حیدر کشید
گردباد عرصه جولان او روز مصاف
میل اثبات هنر در چشم هر صفدر کشید
نیست مقدور بشر بر روی اهل روزگار
خوان احسانی که آن شاه ملک منظر کشید
گاه اظهار کرم از خرمن احسان او
مور جای جو بمنزلگاه خود جوهر کشید
از عطایش دهر بختی زمین را یاد کرد
وز کرانی تا نیندازد بنه چنبر کشید
در حصول مقصد از دوران نمی خواهد مدد
پادشاهی را چه باید منت از چاکر کشید
در تمنای دل از گردون نمی گردد حساب
بی نیازی را چه باید ناز فرمان بر کشید
ای فلک قدر ملک رفعت که دست همتت
پرده تخفیف بر تعظیم هر سرور کشید
بیم تیغت رسم غفلت را ز عالم بر فکند
پنبه از گوش جگرداران هر کشور کشید
سرگران را بهر دفع خواب غفلت روزگار
نقش شمشیر تو بر بالین و بر بستر کشید
بس که اقبال تو پی در پی سپه مانند ابر
گه بسوی باختر گه جانب خاور کشید
از اثرهای سپه بر صفحه روی زمین
بهر تحریر خط فتح ظفر منظر کشید
کردی از درگاه قدرت سوی دریا برد باد
سرمه کرد آن گرد را دریا بچشم تر کشید
حرفی از خلق عظیمت خواند در گردون ملک
داغ شوقت بر دل بر جیس و ماه و خور کشید
تخت و تاج سلطنت نقش تو دارد کز ازل
طرح این منصب بنامت ایزد داور کشید
سرورا حاجت گه خلق است در عالم درت
زین سبب دولت فضولی را سوی این در کشید
هست امیدم که احکام ترا اجرا دهد
آنکه بر رخسار خوبان خطی از عنبر کشید
از خمار محنت و غم درد سر کمتر کشید
نشئه ذوق ظفر در ساغر بزم بلاست
ای خوش آن مستی که می مردانه تن ساغر کشید
طالب نام نکو را نیست باکی از بلا
گنج گر باید نباید بیمی از اژدر کشید
هر که جایز دید بهر مهر صرف نقد جان
بی تردد نو عروس ملک را در بر کشید
زان سبب شد پایه رفعت مسلم ابر را
کز شعاع برق شمشیری ببحر و بر کشید
زان جهت بگرفت عالم را سراسر آفتاب
کز فروغ خویش بر روی زمین خنجر کشید
دور در بربود گردون را ز ره تا صبحدم
صبحدم چون شد ز بیم سر بسر در کشید
غالبا ترسنده از تیغی که بر فتح ملک
شاه دارا قدر جم جاه فریدون فر کشید
آن بلند اختر که در پیش نظر مرقوم یافت
نقش هر کامی که بر لوح دل انور کشید
آسمان قدری که در صدر علو اقتدار
پنجه اقبالش از فرق فلک افسر کشید
نیست غیر از نام او ذکر زبان روزگار
ذکر او بر رشته نظم زبان گوهر کشید
شام جم جاه فلک رفعت که از خاک درش
گر غباری خواست سر بر طارم اخضر کشید
با شکوه سلطنت صاحب قران عالم است
بهر فتح مملکت هر جا که او لشکر کشید
توسنش را آسمان از نقره مه نعل بست
محملش را چون قطار ناقه هفت اختر کشید
نقش بند رغبتش بهر تماشای ملوک
بر بساط حکم کسری صورت قیصر کشید
کلک نقاش رضایش بهر تزیین دیار
بر سریر ملک دارا نقش اسکندر کشید
شاهباز نصرتش محروسه آفاق را
همچو صید کشته بهر طعمه زیر پر کشید
رغبتش بر هر چه غالب شد تمتع بر گرفت
همتش از هر چه نفرت کرد دامن بر کشید
سروری کز بهر بزم افروزی ملک از ازل
ساغر همت ز دست ساقی کوثر کشید
در گلستان ولایت تا دهد گلهای فتح
گلبن قدرش نم از سرچشمه حیدر کشید
گردباد عرصه جولان او روز مصاف
میل اثبات هنر در چشم هر صفدر کشید
نیست مقدور بشر بر روی اهل روزگار
خوان احسانی که آن شاه ملک منظر کشید
گاه اظهار کرم از خرمن احسان او
مور جای جو بمنزلگاه خود جوهر کشید
از عطایش دهر بختی زمین را یاد کرد
وز کرانی تا نیندازد بنه چنبر کشید
در حصول مقصد از دوران نمی خواهد مدد
پادشاهی را چه باید منت از چاکر کشید
در تمنای دل از گردون نمی گردد حساب
بی نیازی را چه باید ناز فرمان بر کشید
ای فلک قدر ملک رفعت که دست همتت
پرده تخفیف بر تعظیم هر سرور کشید
بیم تیغت رسم غفلت را ز عالم بر فکند
پنبه از گوش جگرداران هر کشور کشید
سرگران را بهر دفع خواب غفلت روزگار
نقش شمشیر تو بر بالین و بر بستر کشید
بس که اقبال تو پی در پی سپه مانند ابر
گه بسوی باختر گه جانب خاور کشید
از اثرهای سپه بر صفحه روی زمین
بهر تحریر خط فتح ظفر منظر کشید
کردی از درگاه قدرت سوی دریا برد باد
سرمه کرد آن گرد را دریا بچشم تر کشید
حرفی از خلق عظیمت خواند در گردون ملک
داغ شوقت بر دل بر جیس و ماه و خور کشید
تخت و تاج سلطنت نقش تو دارد کز ازل
طرح این منصب بنامت ایزد داور کشید
سرورا حاجت گه خلق است در عالم درت
زین سبب دولت فضولی را سوی این در کشید
هست امیدم که احکام ترا اجرا دهد
آنکه بر رخسار خوبان خطی از عنبر کشید
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۴
سحر که عامل دین را فزود رونق کار
فکند بیم هوا لرزه در تن اشجار
مگو جمیله مهرست در کنار زمین
مگو سفیدی برفست بر سر کهسار
یکی کشیده همه شب مشقت سرما
کنار منقل آتش گرفته روز قرار
یکی نشسته همه شب میانه باران
بر آفتاب فکندست صبحدم دستار
ز فیض باد سحر در گذر بموسم دی
که همچو نیت ظلم است در دل اسرار
باب جوهرسان دست در مه بهمن
که بر مثابه زهرست در طبیعت مار
چنان ز تندی دی بست در هوا باران
که قطره بی صدفی گشت لؤلؤ شهوار
زمانه داد رضا بارها که پنبه ابر
بگیرد آتش و از برق گردد آتش بار
نکرد فایده سنجابی سحاب برعد
هزار بار ز سرما کشیده ناله زار
میان مالک و رضوان ز بهر لطف مقام
شبی فتاد درین فصل دعوی بسیار
ز بهر آنکه کند مدعای خود ثابت
دلیل صدق سخن کرد هر یکی اظهار
یکی ز روضه گلی چند در میان آورد
یکی ز آتش دوزخ نمود چند شرار
جهان گرفت درین بخت جانب مالک
که آتش از گل و دوزخ ز روضه به صد بار
ز حال مردم صحرانشین درین موسم
به است حال مقیمان حجرهای مزار
کنون درآی در آتش بسان ابراهیم
گرت هواست که آتش ترا شود گلزار
درین هوا نظری سوی نار کن چو کلیم
که شخص نور ترا در نظر نماید نار
ره مطالعه آفتاب بر ماهی
ز بس که آب ز یخ بست بر یمین و یسار
ز داغ آرزوی آفتاب و غصه غراب؟
بر آتش است دل ماهیان قعر بحار
نکرده فرق نامیه درین موسم
هوای بادیه را آب تیشه بخار
ز بس که آب ز پای او فتاد و آتش سوخت
ز بس که آب فسرد و هوا گرفت غبار
لباس لطف بمقراض اختلاف هوا
بباد موسم گل دیده عناصر چار
بگشت باغ ز سرما نمی توان رفتن
مگر دمی که ز گل آتشی فتد در خار
خوشا کسی که درین فصل گوشه ای گیرد
دهد بکنج قناعت فرار را بقرار
درون خانه در آید در ابتدای خزان
رهی برون نبرد تا بابتدای بهار
صراحی و کتابی و سازی و صنمی
جزین چهار که گفتم نباشد او را یار
گه از کتاب رساند بدیده نور سرور
گه از مطالعه صفحه رخ دلدار
گهی دهد بدماغ از بخار باده بخور
گهی کشد به مشام از بخور عود بخار
درو دریچه خلوت سرا فرو بندد
بسان دیده احباب بر رخ اغیار
در انتظار شد از بهر اعتدال هوا
بریده گشت و ز هم ریخت دو را پرکار
نیابد از الم دهر آفتی ز انسان
که ز اهل شرک محبان حیدر کرار
مه سپهر ولایت شه ولایت دین
امام انس و ملک ملجاء صغار و کبار
مدام در همه افعال مدرک احوال
همیشه در همه احوال واقف اسرار
کسی که واقف او از وجود فایده مند
کسی که واقف او از حیات برخوردار
میان بخدمت او مرگ بست بست کمر
کمر که هست همینست ماعدا زنار
نبوده روز عزا از کمال فیض هنر
جز او معین ز مهاجر معاون و انصار
ز ذوالفقار چشانده بذوالخمار می
که صبح روز جرایم همی شود هشیار
قطار ناقه و بار گهر اگر بخشد
بسایلی که ز احسان ازو عجب مدار
که همتش دم تحریک می تواند داد
بکمترین گدایان قطار همره بار
اگر بود بمثل آن قطار هفت اختر
و گر بود ز صنادق چرخ بار قطار
قطار هفته ایام را همیشه قضا
بدست سلسله آل او سپرده مهار
مدار عالم کون فساد بی بنیاد
نقیض روز قیامت شبست کوته بار
درین شبند همه خلق مست خواب غرور
همین علیست پی طاعت خدا بیدار
بهم نیامدن چشم او بخواست چنین
چو عین اسم عیانست بر اولوالابصار
ز بعض اهل زمانه چه باک ذاتش را
ز خواب کرده به بیدار کی رسد آزار
امین گنج وفا مقتدای راه نجات
ملاذ و مرجع و امیدگاه استظهار
ز فیض مرحمتش زنده صد هزار مسیح
ز درگه کرمش صد خلیل راتبه خوار
بخاک درگه او کرده عرض توبه عذر
زمان زمان بتضرع زمانه غدار
قلم کشیده زبان لیک نی در اوصافش
ز بهر آنکه نماید بعجز خود اقرار
قدم قدم بره سالکان طوف رهش
طبق طبق در انجم نموده چرخ نثار
ایا خجسته خصالی که منت کرمت
نهاد طوق غلامی بگردن احرار
کسی که حب ترا نعمتی نداند نیست
سزای نعمت الطاف ایزد جبار
به بی کسان طریق وفا تویی ملجأ
به ره روان ره التجا تویی غمخوار
بلند منزلتا آن منم که شام و سحر
زبان کشیده ثنای تو می کنم تکرار
ز بهر آنکه بمن فیض تو رسیده و بس
ز بهر آنکه ترا هست لطف عام شعار
گرفته بهره ز خوان عنایت عامت
هزار بی سر و پا کمترین فضولی زار
امید هست که تا هست در زمین فلک
همیشه بر نهج اعتبار یکیش مدار
بهار جاه محبت بود بری ز خزان
خزان عشرت اعدای تو بری ز بهار
فکند بیم هوا لرزه در تن اشجار
مگو جمیله مهرست در کنار زمین
مگو سفیدی برفست بر سر کهسار
یکی کشیده همه شب مشقت سرما
کنار منقل آتش گرفته روز قرار
یکی نشسته همه شب میانه باران
بر آفتاب فکندست صبحدم دستار
ز فیض باد سحر در گذر بموسم دی
که همچو نیت ظلم است در دل اسرار
باب جوهرسان دست در مه بهمن
که بر مثابه زهرست در طبیعت مار
چنان ز تندی دی بست در هوا باران
که قطره بی صدفی گشت لؤلؤ شهوار
زمانه داد رضا بارها که پنبه ابر
بگیرد آتش و از برق گردد آتش بار
نکرد فایده سنجابی سحاب برعد
هزار بار ز سرما کشیده ناله زار
میان مالک و رضوان ز بهر لطف مقام
شبی فتاد درین فصل دعوی بسیار
ز بهر آنکه کند مدعای خود ثابت
دلیل صدق سخن کرد هر یکی اظهار
یکی ز روضه گلی چند در میان آورد
یکی ز آتش دوزخ نمود چند شرار
جهان گرفت درین بخت جانب مالک
که آتش از گل و دوزخ ز روضه به صد بار
ز حال مردم صحرانشین درین موسم
به است حال مقیمان حجرهای مزار
کنون درآی در آتش بسان ابراهیم
گرت هواست که آتش ترا شود گلزار
درین هوا نظری سوی نار کن چو کلیم
که شخص نور ترا در نظر نماید نار
ره مطالعه آفتاب بر ماهی
ز بس که آب ز یخ بست بر یمین و یسار
ز داغ آرزوی آفتاب و غصه غراب؟
بر آتش است دل ماهیان قعر بحار
نکرده فرق نامیه درین موسم
هوای بادیه را آب تیشه بخار
ز بس که آب ز پای او فتاد و آتش سوخت
ز بس که آب فسرد و هوا گرفت غبار
لباس لطف بمقراض اختلاف هوا
بباد موسم گل دیده عناصر چار
بگشت باغ ز سرما نمی توان رفتن
مگر دمی که ز گل آتشی فتد در خار
خوشا کسی که درین فصل گوشه ای گیرد
دهد بکنج قناعت فرار را بقرار
درون خانه در آید در ابتدای خزان
رهی برون نبرد تا بابتدای بهار
صراحی و کتابی و سازی و صنمی
جزین چهار که گفتم نباشد او را یار
گه از کتاب رساند بدیده نور سرور
گه از مطالعه صفحه رخ دلدار
گهی دهد بدماغ از بخار باده بخور
گهی کشد به مشام از بخور عود بخار
درو دریچه خلوت سرا فرو بندد
بسان دیده احباب بر رخ اغیار
در انتظار شد از بهر اعتدال هوا
بریده گشت و ز هم ریخت دو را پرکار
نیابد از الم دهر آفتی ز انسان
که ز اهل شرک محبان حیدر کرار
مه سپهر ولایت شه ولایت دین
امام انس و ملک ملجاء صغار و کبار
مدام در همه افعال مدرک احوال
همیشه در همه احوال واقف اسرار
کسی که واقف او از وجود فایده مند
کسی که واقف او از حیات برخوردار
میان بخدمت او مرگ بست بست کمر
کمر که هست همینست ماعدا زنار
نبوده روز عزا از کمال فیض هنر
جز او معین ز مهاجر معاون و انصار
ز ذوالفقار چشانده بذوالخمار می
که صبح روز جرایم همی شود هشیار
قطار ناقه و بار گهر اگر بخشد
بسایلی که ز احسان ازو عجب مدار
که همتش دم تحریک می تواند داد
بکمترین گدایان قطار همره بار
اگر بود بمثل آن قطار هفت اختر
و گر بود ز صنادق چرخ بار قطار
قطار هفته ایام را همیشه قضا
بدست سلسله آل او سپرده مهار
مدار عالم کون فساد بی بنیاد
نقیض روز قیامت شبست کوته بار
درین شبند همه خلق مست خواب غرور
همین علیست پی طاعت خدا بیدار
بهم نیامدن چشم او بخواست چنین
چو عین اسم عیانست بر اولوالابصار
ز بعض اهل زمانه چه باک ذاتش را
ز خواب کرده به بیدار کی رسد آزار
امین گنج وفا مقتدای راه نجات
ملاذ و مرجع و امیدگاه استظهار
ز فیض مرحمتش زنده صد هزار مسیح
ز درگه کرمش صد خلیل راتبه خوار
بخاک درگه او کرده عرض توبه عذر
زمان زمان بتضرع زمانه غدار
قلم کشیده زبان لیک نی در اوصافش
ز بهر آنکه نماید بعجز خود اقرار
قدم قدم بره سالکان طوف رهش
طبق طبق در انجم نموده چرخ نثار
ایا خجسته خصالی که منت کرمت
نهاد طوق غلامی بگردن احرار
کسی که حب ترا نعمتی نداند نیست
سزای نعمت الطاف ایزد جبار
به بی کسان طریق وفا تویی ملجأ
به ره روان ره التجا تویی غمخوار
بلند منزلتا آن منم که شام و سحر
زبان کشیده ثنای تو می کنم تکرار
ز بهر آنکه بمن فیض تو رسیده و بس
ز بهر آنکه ترا هست لطف عام شعار
گرفته بهره ز خوان عنایت عامت
هزار بی سر و پا کمترین فضولی زار
امید هست که تا هست در زمین فلک
همیشه بر نهج اعتبار یکیش مدار
بهار جاه محبت بود بری ز خزان
خزان عشرت اعدای تو بری ز بهار
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۶
سپیده دم ز می لعل جوی جام بلور
خواص کوثر کاس و مزاجها کافور
ز عقد سبحه مجو نشئه صفای درون
که هست منشا آن ذوق دانه انگور
نیازمندی مستی که از سر عجز است
به از نماز فقیهی که سر نهد بغرور
ریاض میکده خوش روضه ایست یافته زیب
بساقیان چو غلمان و شاهدان چو حور
چه باشد ار نکند میل میکده زاهد
ز روضه دوری کافر نمی نماید دور
بدور ساغر می نازنین خطی دیدم
بدین عبارت رنگین و دلگشا مسطور
که ای نیافته کیفیتی ز هشیاری
فتاده شام و سحرگاه مست رگه مخمور
چه راه می سپری در طریق نامحمود
چه عمر میگذرانی به سعی نامشکور
مرو مرو که ازین ره نمی رسی بثواب
مکن مکن که ندارد چنین عمل مأجور
به بزم می دهی آرایشی ز ساغر و ساز
که آن نهایت ذوق است این کمال سرور
ولی ز معرفت هر دو نیستی آگه
ز بسکه مستی ذوقت ربوده است شعور
نه حدتست طبیعی که در مزاج می است
نه نغمه آنکه ز طنبور می رسد بظهور
دل شراب بمحرومی تو می سوزد
به بی نوایی تو نوحه می کند طنبور
پر هما زده بر سر از پی زیور
ز بهر حلیه به تن حله داده ز سمور
نشان مردمی از تو چه گونه جوید کس
که هست سیر تو در کسوت وحوش و طیور
ترا وحوش و طیورند تابع از سر عجز
تو کرده ای همه را خصم جان خویش به زور
ز بندگیت زده کرم ناتوانی دم
به خدمتت شده زنبور عاجزی مأمور
ز برگ ساده نموده یکی هزار الوان
ز زهر ناب یکی ساخته شراب طهور
کمال آن دو هنر از تو می پذیرد نقص
به صورتی که از آنها رسد بطبع نفور
چه گونه کرم بخونخواریت نبندد دل
ز نیش خویش معافت چه سان کند زنبور
قدم به مقبره نه گوش کن که نکته سراست
زبان لوح مزار از دهان حجره گور
مزن باهلی قبور از غرور استغنا
که طالبان وصال تواند اهل قبور
رهیست طول امل از وجود تا به عدم
منازلند صباح و مسا درین ره دور
تردد تو درین راه اگر بود صاد سال
مگو که قطع منازل نمی شود بمرور
شبیه نوع بشر دانهای تسبیح است
که نظم یافته در رشته سنین و شهور
روا مبین که بود گردش صغل (؟) سبحه
خلاف قاعده بی ذکر کردکار شکور
دل از تخیل دوزخ دمی مکن فارغ
که شمع از اثر نار دارد آن همه نور
نشاط شاهد و میخانه هر که دید امروز
بروز حشر ندارد قبول حور و قصور
می مغان مخور امشب که تا خوری فردا
سپیده دم ز کف ساقیان شراب طهور
شنیده ام که چو حکم خدا کسی شنود
اگر خلاف کند نیست در کنه معذور
فریب نفس مده در خطا که راه هوا
بگیر و باک مدار ان ربنا لغفور
گرفتم آن که مواخذ بفعل بد شنوی
بباغ روضه در آیی مطهر و مغفور
چنین که نیست خیالی ترا بغیر از شر
چنین که نیست هوایی ترا بغیر از شور
عجب گر از تو نیابد ملال رضوان هم
عجب گر از تو نه بیند قصور روضه قصور
همیشه کارکنان تواند بهر معاش
اگر جنوب و شمالست گر صبا و دبور
ولی ز نقد حیات تو می رسد دایم
بقدر آنچه کنند اجرتی بهر مزدور
چو جمع فائده جز مصرف خسارت نیست
چو نیست حاصل مزدور بیشتر ز اجور
بباد رفته شمر چون حباب خانه باد
خراب ساخته کز آنچه می کنی معمور
بهر کسی پی حسن معاش روی منه
فول وجه لمن ترجع الیه امور
علی عالی اعلی که در تمامی عمر
گرفته است باستادی از همه منشور
شهی که نام خوشش ورد بود و دور نبود
هنوز معجز داود و گفت و گوی زبور
میان مجمع ارواح داشت ذکر نداشت
خبر هنوز ز اشباح مجمع مذکور
مکارم ملکی در صفات او موجود
مناقب بشری در وجود او محصور
حصول هر چه ز امکان کس ازو ممکن
قضای هر چه ز مقدور کس باو مقدور
به پیش مور سلیمان سزد کمر بندد
اگر میان بکمر بسته گیش بندد دور
اگر سیاست شرعش رسد بخطه چین
عجب اگر نشود بت ز برهمن مستور
و گر بچین گذرد ذکر دست پرشکنش
ز هوش می رود از بیم همچو بت فغفور
زهی فکنده نهیب عقاب فرمانت
بباز چرخ مهابت چو باز بر عصفور
دو کون را چو نقط کرده پایمال چو حق
چو کرده نام تو بر صفحه ازل مسطور
شکست می رسد از نام دلگشات بخصم
علی بهرچه رسد جزم می کند مکسور
دو چیز هست که هست از دلیل مستغنی
باین دلیل که هم روشن است هم مشهور
یکی طلوع خور از بهر روشنایی دهر
دوم تسلسل آلت برای دور دهور
پی نمودن آثار مهر کینه تست
که دور بعد فنا می کند بنای نشور
ز صور می رسد اموات را حیات مگر
بمرده مژده فیض تو می دهد دم صور
کسی که شرع تو دید از طریق کفر گذشت
باقتدای تو کرد از پل صراط عبور
قضا جمیله این کون را بمهر تو داد
حریم قدسی از آن عقد شد سراچه سور
اگر نه مهر تو بودی سبب نبودی مهر
ذکور را باناث و اناث را بذکور
بدوستی تو برپاست پیکر هستی
زمانه را توئی از عین دوستی منظور
بدوستان تو جور از زمانه نیست عجب
چه عیب قصد رقیبان ز عاشقان غیور
خطر نیافته مطلق ز آتش دوزخ
دلی که کرده درو فکر رحمت تو ظهور
کتابه ایست بطاق خورنق از بهرام
که در فضای نجف مرده که دارد کور
ز فیض شاه نجف عفو می شود گنهش
نجات می دهدش ایزد از ظلوم کفور
اگر هست ز کفار نیست قابل حشر
میان زمره اسلام می شود محشور
بلند قدر شها چاره کن و مگذار
بدست محنت ایام این چنین مقهور
منم ز محنت ایام با دل محزون
منم ز کثرت آلام با دل مهجور
گهی دویده بهر گوشه واله و حیران
گهی نشسته بکنجی مکدر و مهجور
نیافته مزه جام وصل و بزم نشاط
ندیده امنیت ملک امن و کنج حضور
میان قومیم افتاده کز نهایت نقص
ره کمال در ایشان بود دلیل قصور
نیند طالب سوز درون ذوق سخن
چنان همین پی نان بسته اند دل به تنور
نماید از قلم تیره نظم دلسوزم
بخلق کار عصای کلیم و آتش طور
یکی بخنده زند طعن شاعر . . .
یکی . . .ور
ز بس که آب دهانت زدند از هر سو
نشسته شعله ذوقم ز سینه محرور
بمزرع دل تیره چو خاک هند کنون
ز فلفل ار فکنم تخم می دهد کافور
گهی رهی سوی بحر سخن اگر جویم
که بهر نظم بر آرم لالی منثور
هزار بار سرشکم ز دیده می ریزد
ز غصه فلک بحر کون پر شر و شور
دری که لایق نظم است و قابل مدحت
نمی توان بکف آورد ز اختلاف بحور
شها فضولی درمانده را ز راه کرم
بساحلی کش ازین ورطه فساد فطور
بروز چون شب او آفتاب رفته برآر
فروغ صبح رسان در دل شب دیجور
گرفتم آن که ترا صبر هست بر بیداد
تدارک غم ما کن که نیستیم صبور
امید هست که تا بحر غیرت کرمت
احاطه همه خلق جهان کند جمهور
ز لطف بی عدد و التفات بی حد تو
رسد همیشه دلم را مسرت موفور
خواص کوثر کاس و مزاجها کافور
ز عقد سبحه مجو نشئه صفای درون
که هست منشا آن ذوق دانه انگور
نیازمندی مستی که از سر عجز است
به از نماز فقیهی که سر نهد بغرور
ریاض میکده خوش روضه ایست یافته زیب
بساقیان چو غلمان و شاهدان چو حور
چه باشد ار نکند میل میکده زاهد
ز روضه دوری کافر نمی نماید دور
بدور ساغر می نازنین خطی دیدم
بدین عبارت رنگین و دلگشا مسطور
که ای نیافته کیفیتی ز هشیاری
فتاده شام و سحرگاه مست رگه مخمور
چه راه می سپری در طریق نامحمود
چه عمر میگذرانی به سعی نامشکور
مرو مرو که ازین ره نمی رسی بثواب
مکن مکن که ندارد چنین عمل مأجور
به بزم می دهی آرایشی ز ساغر و ساز
که آن نهایت ذوق است این کمال سرور
ولی ز معرفت هر دو نیستی آگه
ز بسکه مستی ذوقت ربوده است شعور
نه حدتست طبیعی که در مزاج می است
نه نغمه آنکه ز طنبور می رسد بظهور
دل شراب بمحرومی تو می سوزد
به بی نوایی تو نوحه می کند طنبور
پر هما زده بر سر از پی زیور
ز بهر حلیه به تن حله داده ز سمور
نشان مردمی از تو چه گونه جوید کس
که هست سیر تو در کسوت وحوش و طیور
ترا وحوش و طیورند تابع از سر عجز
تو کرده ای همه را خصم جان خویش به زور
ز بندگیت زده کرم ناتوانی دم
به خدمتت شده زنبور عاجزی مأمور
ز برگ ساده نموده یکی هزار الوان
ز زهر ناب یکی ساخته شراب طهور
کمال آن دو هنر از تو می پذیرد نقص
به صورتی که از آنها رسد بطبع نفور
چه گونه کرم بخونخواریت نبندد دل
ز نیش خویش معافت چه سان کند زنبور
قدم به مقبره نه گوش کن که نکته سراست
زبان لوح مزار از دهان حجره گور
مزن باهلی قبور از غرور استغنا
که طالبان وصال تواند اهل قبور
رهیست طول امل از وجود تا به عدم
منازلند صباح و مسا درین ره دور
تردد تو درین راه اگر بود صاد سال
مگو که قطع منازل نمی شود بمرور
شبیه نوع بشر دانهای تسبیح است
که نظم یافته در رشته سنین و شهور
روا مبین که بود گردش صغل (؟) سبحه
خلاف قاعده بی ذکر کردکار شکور
دل از تخیل دوزخ دمی مکن فارغ
که شمع از اثر نار دارد آن همه نور
نشاط شاهد و میخانه هر که دید امروز
بروز حشر ندارد قبول حور و قصور
می مغان مخور امشب که تا خوری فردا
سپیده دم ز کف ساقیان شراب طهور
شنیده ام که چو حکم خدا کسی شنود
اگر خلاف کند نیست در کنه معذور
فریب نفس مده در خطا که راه هوا
بگیر و باک مدار ان ربنا لغفور
گرفتم آن که مواخذ بفعل بد شنوی
بباغ روضه در آیی مطهر و مغفور
چنین که نیست خیالی ترا بغیر از شر
چنین که نیست هوایی ترا بغیر از شور
عجب گر از تو نیابد ملال رضوان هم
عجب گر از تو نه بیند قصور روضه قصور
همیشه کارکنان تواند بهر معاش
اگر جنوب و شمالست گر صبا و دبور
ولی ز نقد حیات تو می رسد دایم
بقدر آنچه کنند اجرتی بهر مزدور
چو جمع فائده جز مصرف خسارت نیست
چو نیست حاصل مزدور بیشتر ز اجور
بباد رفته شمر چون حباب خانه باد
خراب ساخته کز آنچه می کنی معمور
بهر کسی پی حسن معاش روی منه
فول وجه لمن ترجع الیه امور
علی عالی اعلی که در تمامی عمر
گرفته است باستادی از همه منشور
شهی که نام خوشش ورد بود و دور نبود
هنوز معجز داود و گفت و گوی زبور
میان مجمع ارواح داشت ذکر نداشت
خبر هنوز ز اشباح مجمع مذکور
مکارم ملکی در صفات او موجود
مناقب بشری در وجود او محصور
حصول هر چه ز امکان کس ازو ممکن
قضای هر چه ز مقدور کس باو مقدور
به پیش مور سلیمان سزد کمر بندد
اگر میان بکمر بسته گیش بندد دور
اگر سیاست شرعش رسد بخطه چین
عجب اگر نشود بت ز برهمن مستور
و گر بچین گذرد ذکر دست پرشکنش
ز هوش می رود از بیم همچو بت فغفور
زهی فکنده نهیب عقاب فرمانت
بباز چرخ مهابت چو باز بر عصفور
دو کون را چو نقط کرده پایمال چو حق
چو کرده نام تو بر صفحه ازل مسطور
شکست می رسد از نام دلگشات بخصم
علی بهرچه رسد جزم می کند مکسور
دو چیز هست که هست از دلیل مستغنی
باین دلیل که هم روشن است هم مشهور
یکی طلوع خور از بهر روشنایی دهر
دوم تسلسل آلت برای دور دهور
پی نمودن آثار مهر کینه تست
که دور بعد فنا می کند بنای نشور
ز صور می رسد اموات را حیات مگر
بمرده مژده فیض تو می دهد دم صور
کسی که شرع تو دید از طریق کفر گذشت
باقتدای تو کرد از پل صراط عبور
قضا جمیله این کون را بمهر تو داد
حریم قدسی از آن عقد شد سراچه سور
اگر نه مهر تو بودی سبب نبودی مهر
ذکور را باناث و اناث را بذکور
بدوستی تو برپاست پیکر هستی
زمانه را توئی از عین دوستی منظور
بدوستان تو جور از زمانه نیست عجب
چه عیب قصد رقیبان ز عاشقان غیور
خطر نیافته مطلق ز آتش دوزخ
دلی که کرده درو فکر رحمت تو ظهور
کتابه ایست بطاق خورنق از بهرام
که در فضای نجف مرده که دارد کور
ز فیض شاه نجف عفو می شود گنهش
نجات می دهدش ایزد از ظلوم کفور
اگر هست ز کفار نیست قابل حشر
میان زمره اسلام می شود محشور
بلند قدر شها چاره کن و مگذار
بدست محنت ایام این چنین مقهور
منم ز محنت ایام با دل محزون
منم ز کثرت آلام با دل مهجور
گهی دویده بهر گوشه واله و حیران
گهی نشسته بکنجی مکدر و مهجور
نیافته مزه جام وصل و بزم نشاط
ندیده امنیت ملک امن و کنج حضور
میان قومیم افتاده کز نهایت نقص
ره کمال در ایشان بود دلیل قصور
نیند طالب سوز درون ذوق سخن
چنان همین پی نان بسته اند دل به تنور
نماید از قلم تیره نظم دلسوزم
بخلق کار عصای کلیم و آتش طور
یکی بخنده زند طعن شاعر . . .
یکی . . .ور
ز بس که آب دهانت زدند از هر سو
نشسته شعله ذوقم ز سینه محرور
بمزرع دل تیره چو خاک هند کنون
ز فلفل ار فکنم تخم می دهد کافور
گهی رهی سوی بحر سخن اگر جویم
که بهر نظم بر آرم لالی منثور
هزار بار سرشکم ز دیده می ریزد
ز غصه فلک بحر کون پر شر و شور
دری که لایق نظم است و قابل مدحت
نمی توان بکف آورد ز اختلاف بحور
شها فضولی درمانده را ز راه کرم
بساحلی کش ازین ورطه فساد فطور
بروز چون شب او آفتاب رفته برآر
فروغ صبح رسان در دل شب دیجور
گرفتم آن که ترا صبر هست بر بیداد
تدارک غم ما کن که نیستیم صبور
امید هست که تا بحر غیرت کرمت
احاطه همه خلق جهان کند جمهور
ز لطف بی عدد و التفات بی حد تو
رسد همیشه دلم را مسرت موفور
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - قصیدهٔ انیس القلب در جواب قصیدهٔ بحر الابرار خاقانی
دلم درجیست اسرار سخن درهای غلطانش
فضای علم دریا فیض حق باران نیسانش
تعالی الله چه درهای لطیف آبدارست این
که زیب گوش و گردن می کند ابکار عرفانش
رهی دارد زبان گویا سوی این درج و آن دریا
که بی امساک می بینیم هر ساعت در افشانش
زبانست آنکه انسانیش می خوانند اهل دل
که حیوان تا نمی گوید نمی گویند انسانش
کسی قدر زبان خویش میدانم نمی داند
همانا قیمتی چندان ندارد لعل در کانش
سخن را رتبه تا حدیست کز تعظیم می خواند
معلم گه دعا و گاه وحی و گاه قرانش
الا ای آنکه زیب شاهد گفتار می بندی
خدا را از لباس معرفت مگذار عریانش
مشو قانع بصوت و حرف کسب فیض معنی کن
که داود از نبوت میکند دعوی نه ز الحانش
ز تن مپسند جان بیرون رود بی کسب عرفانی
که جان طفلست بهر کسب عرفان تن دبستانش
مگو تن ذره خاکیست پا در کنه کارش نه
که سر گردانی صد خضر بینی در بیابانش
مگو جان نفحه بادیست فکر عین ذاتش کن
که بینی صورت و چشم اولوالابصار حیرانش
بعرفان کوش تا داری حواس و عقل در فرمان
چه کار آید ز استادی که بر چینند دکانش
بهر علمی که داری اعترافی کن بنادانی
که دانا چون شود مغرور می خوانند نادانش
ز زهد ار زرق خواهد خواست نفرت به ز تقلیدش
ز علم ار عجب خیزد بهتر از حفظ است نسیانش
نه از بهر خدا تعمیر مسجد میکند زاهد
برای خود فروشیهاست این تزیین دکانش
مگو تسبیح گردانست انگشت ریا پیشه
پی دنیا خریدن می شمارد نقد ایمانش
اگر پیوسته پر باشد ز می پیمانه رندی
ز شیخی به که با معبود خود سست است پیمانش
کسی گر از جهالت لاف دانش زد مکن باور
که دارد ره باصل حکمت و اسرار پنهانش
نه ز انسانست پنهان سر کار از دیده دانش
که اهل عقل و حکمت پرده بر دارد ز کتمانش
نه پنداری که بر صاحب دلان هند روشن شد
نه پنداری که دانستند دانایان یونانش
همه آنرا مدان حکمت که فهمیدست افلاطون
همه آنرا مخوان دانش که دانستست لقمانش
عصای موسوی بشکافت دریا را چه داند کس
که بر فرعون ظاهر شد چرا ننشاند طغیانش
ز سعد و نحس هر شکلی که صورت بست در فطرت
محالست آنکه تغییری دهد تأثیر دورانش
ز محض جاهلی رمال را انیست در خاطر
که حکمی میکند هر جا نشست انگیس و لحیانش
منجم از کمال ناقصی این مدعا دارد
که در هر سیر تأثیریست با برجیس و کیوانش
ز زشت و خوب هر حکمی که رفت از مبداء خلقت
نمی افتد خلل از انقلاب چرخ گردانش
حریص از ابلهی دارد گمان آنکه می گردد
فقیر از کاهلیها منعم از سعی فراوانش
طبیب از بی وقوفی می کند دعوی اگر دردی
ز ناپرهیزی است و صحت از تعیین درمانش
فراغی نیست اهل حرص را زیرا اگر شخصی
شه ایران شود البته باید ملک ترانش
دلی گز آتش حرص است سوزان هست محمومی
دمادم اضطراب از بهر زر اوقات هجرانش
چو کس را نیست بر تکمیل اسباب جهان قدرت
ره حرص است آن راهی که پیدا نیست پایانش
کسی گز مال مردم این گمان دارد که تا باشد
دمادم قلیه و بریان شود آرایش خوانش
کجا آرد ترحم بر جگرهای دو صد پاره
کجا سوزد دلی بی رحم بر دلهای بریانش
خلایق را فراغی نیست در دور شه ظالم
بلای گوسفندست این که باشد گرگ چوبانش
مزن اره پی ترتیب تخت ای حاکم ظالم
به نخلی کز پی نفع تو پروردست دهقانش
گل اندامی که از لب مرهم ریش دلت بخشد
مروت نیست آزردن لب از آسیب دندانش
چه می سازی چنان تختی که خواهد رفت چون گشتی
بآن آبی که می ریزد فقیر از نوک مژگانش
تو در اموال دهقان چون شریکان بهره ای داری
بشرط آنکه از هر آفتی باشی نگهبانش
ترا باید کشیدن وقت فوت مال او تاوان
تو چون آفت شدی بر مال او بر کیست تاوانش
گل قرب سلاطین راست خار از چوب دربانان
نمی ارزد امید گنج بیم زهر ثعبانش
چو دارد قرب و سلطان بیم صد آفت گدا آن به
که سازد تخته تعلیم ترک از چوب دربانش
گدا را بوسه باید زد بچوب حاجبان زانرو
که دایم می کند دور از بلای قرب سلطانش
ره دیوان سلطان هر که بشناسد مخوان مردم
که مردم را نه رسم است این که باشد رفق دیوانش
تو کز حال سلاطین نیستی آگه نه پنداری
که سلطان مکرم و مرسوم اعیانست احسانش
باحسان ضروری کی توان گفتن کرم گویا
که سلطان مجرم و تحصیل دارانند اعیانش
کریم بی ریا آن اهل دل را می توان گفتن
که فرق از دوست تان دشمن نباشد پیش احسانش
اگر تیری به دشمن می زند مردی کرم پیشه
برای مرهم زخم از زر و سیم است پیکانش
فقیری گر باستعداد دانش این قدر داند
که تا دارد حیات از لطف ایزد می رسد نانش
چرا باید نهادن سر بتعظیم کی و کسری
چرا باید کشیدن منت از فغفور و خاقانش
به حکمت خالی از غیر خدا کن خانه دلرا
امین کعبه ات کردند به بتخانه مگردانش
مجو از غافلی ارشاد از هر غافلی چون خود
چه آگاهیست بت را زانکه آرد سجده رهبانش
مزن ای دوست دست صدق جز بر دامن شخصی
که باشد دور دست هر تعلق از گریبانش
چو سوزن در گذر از هر چه پیش آید که عیسی را
جو عزم آسمان شد سوزنی بگرفت دامانش
ز عالم رغبت ار برداشت عارف جای آن دارد
سمند همتش تند و بسی تنگ است میدانش
چه سان ماند مقید در چنین پستی سبک سیری
که هنگام نظر بالای نه چرخ است جولانش
اساس بنیه دهرست غفلت ورنه کی سازد
بنایی کس که خواهد ساخت سیر چرخ ویرانش
سر ایوان به کیوان می کشد کسری نمی داند
که خاک کسری عصریست هر خشتی در ایوانش
مبند امید بر اسباب دنیایی که تشویش است
اگر باشد زوالش گر نه باشد داغ حرمانش
ز کثرت رو بعزلت نه که گر ماند کسی بیکس
ملایک در مهالک می شوند انصار و اعوانش
نرست از فتنه دور زمان هر کس نشد فانی
فنا ملکیست از هر آفتی آسوده سکانش
کسی کز بهر دنیایی ندارد غم چه غم دارد
ز هول محشر و نصب صراط و وضع میزانش
اگر مالی که داری صرف کردی کامل عصری
بدان مالی که اسباب کمال تست نقصانش
ز خود بگذر که یابی وصل جانان کم مباش از مه
که ناچیزیست وجه وصل با خورشید تابانش
بفقر آموز و خندان زی که شمع از شعله آتش
چو دارد زندگی آتش بهست از آب حیوانش
فنا چون هست در عسرت بمیری به که در نعمت
که چون معسر ز عسرت رست نوعی نعمت است آنش
به دردی هر که معتادست از درمان نمی پرسد
ز رضوان بیشتر حظیست مالک را به نیرانش
بهشت هر کسی ذوقیست زیرا جنت طفلان
کنار مادرست و جوی شهد و شیر پستانش
کسی را میرسد لاف از کمال عشق در عالم
که تا جانش بود نذر غم جانان بود جانش
بجانان نیست عاشق عاشق جان خودست آنکس
که بهر راحت جانست شوق وصل جانانش
ز بهر آنکه هر کس فرق سازد نیک را از بد
نصیحت نامه آمد ز ایزد نام فرقانش
ولی تا خلق داند رتبه درد از دوا برتر
دبیر حکمت از حرف الم بنوشت عنوانش
کسی تا غم ندارد یادی از ایزد نمی آرد
خدا جوی ار بود کس بهتر از شادیست احزانش
چو نعمت بیش یابی با کم از خود کم تکبر کن
که در اندک زمان با خویش خواهی دید یکسانش
ببار از دیده آبی تا شود کام دلت حاصل
که خاک آرد گل تر چون رساند فیض بارانش
بدنیا کار عقبی کن که شدت می کشد آنکس
که تابستان نباشد غصه برگ زمستانش
به ابنای زمان گر نیک هم باشی مشو ایمن
که بر نیکوئی یوسف حسد بردند اخوانش
ز مکر ایمن مشو بر قوت بازو مکن تکیه
که صید صد چو رستم میکند زالی بدستانش
مبادا با وجود عقل باشی غافل از حیلت
که آدم گر چه کامل بود از ره برد شیطانش
ملون ذره خاکیست هر دانه که میخواند
مقوم بر سر تاج شهان لعل بدخشانش
شهانرا ذره ذره خاک بر سر میکند دوران
فریبی میدهد چون طفل با اشکال و الوانش
چو دیدی چرخ را کج رو به نفع او مشو مایل
چو باشد میزبان قاتل نباید گشت مهمانش
بسر گر نشئه داری مکن ضایع بهر ذوقی
به کف گر جوهری داری مده از دست ارزانش
منه هر لاله رخساری که می بینی بدل داغش
مشو هر عنبرین خطی که می بینی پریشانش
بهر خاک سیه تخم وفا داری مکن ضایع
به تبدیل دو روزه گه مخوان گل گاه ریحانش
بسا بیدل که زد هم چون تو لاف از عشق محبوبی
پس از تعبیر صورت زان هوس دیدم پشیمانش
چو دارد زهر هجری در عقب هر شربت وصلی
نمی ارزد وصال هر که می خواهی بهجرانش
فقیه از ما سوی الله راه می خواهد سوی ایزد
زهی ناقص که رهبر میشوند امثال و اقرانش
خدا را اهل حق از حشمت فرعون میداند
نه چون فرعون باید معجز موسی عمرانش
اگر طالب به هستی خدا برهان طلب دارد
درین دعوی به هستی خدا هستیست برهانش
چو انسان بست صورت در رحم تا وقت دانایی
میسر میشود بی سعی رزق از لطف سبحانش
ز دانایی چو دم زد رزق را از محض دانایی
ز سعی خویش میداند زهی انسان و کفرانش
نمیدانم چرا دارد تکبر نفس نمرودی
چو شر پشه را دفع کردن نیست امکانش
قیاس عجز غیر خالق از حکم سلیمان کن
که آخر برد خاکش آنچه اول برد فرمانش
گر انسانست کس او را ز یزدانست ترس و بس
وگر دیوست باید داشت صد بیم از سلیمانش
صلاحی در فساد کفر دارد صاحب حکمت
وگر نه هر چه باطل شد برو سهلست بطلانش
و اگر چه هست گل مقصود دهقان بهر حفظ آن
ز گل به می نماید خار دیوار گلستانش
به ظالم دفع ظالم میکند دوران که گر چوبی
درشت افتاد می سازد درشتیهای سوهانش
بسا ایمان که آن از کفر می خیزد بیوسف بین
که در عزم کنه بت گشت سد راه عصیانش
تو ای غافل که فرمان خدا مطلق نمی گیری
گرفتم نیستی شایسته فردوس رضوانش
مشو چندان سیه رو هم که چون دوزخ شود جایت
کند از تیره گیهایت تنفر قیر و قطرانش
ز کافر می ستانی مال و می گویی حلالست این
چه می گویی که حالا می ستانی از مسلمانش
جهان شوریده دریاییست کز امواج آن موجی
بدور نوح پیدا شد لقب کردند طوفانش
ز بیم غرقه هر سرگشته ای بر روی این دریا
شنایی می کند چندانکه پر بادست انبانش
چو واصل گشت طالب ز انقلاب دهر کی ترسد
چو بط از غرقه هست ایمن چه باک از موج عمانش
مشو نومید در ایزدشناسی گر نه ای کاذب
امیدی کان به عفو اوست ممکن نیست حرمانش
چو مقبل قابل فیض حق افتد هست امیدی
که مدبر نیز گردد مظهر آثار غفرانش
خدا گر در خور اعمال خواهد دید در مردم
نخواهد دید چشم کس جمال حور و غلمانش
و گر هر کس که سهوی کرد محرومست از جنت
نخواهد برد از جنت تمتع غیر رضوانش
رسان فیضی که یابی قدر زنبور عسل را بین
چو دارد نفع برتر شد ز زنبور دگر شانش
به کسوتهای رنگین چند آرایش دهی تن را
چو مرگ آورد عریان باز خواهد برد عریانش
مراد از هر دو کونت حاصل آید بر ورع داری
ورع نخلیست کام هر دو کون اوراق و اغصانش
تویی بس عاجز و کار دو عالم بایدت کردن
عجب کاری ترا افتاده آسان نیست سامانش
مگر خواهی مدد از فیض روح پاک پیغمبر
که سامان مهم هر دو عالم هست آسانش
نبی هاشمی ابطحی امی مکی
که مفتاح در گنجینه دین کرده دیانش
قد او شمع انور صد چو ابراهیم پروانه
رخ او عید اکبر صد چو اسماعیل قربانش
امین خاتم ملک سلیمان خواجه سلمان
که می زیبد سلیمان خادم درگاه سلمانش
نه موسی هست چون او نه چو بطحی وادی ایمن
نه یوسف هست همچون او نه همچون کعبه کنعانش
بحمدالله بنایی ساختم از بهر آسایش
ز سنگ صبر و آب حلم و خاک علم بنیانش
نه من تنها شدم بانی این خانه کز اول بود
اساس از کاملان هند و شروان و خراسانش
سه رکن از خانه بود از خسرو و خاقانی و جامی
من از بغداد کردم سعی در تکمیل ارکانش
فضولی را بسعی خود نشد توفیق این جرأت
مدد کردند وقت کار هم ارواح ایشانش
الهی رحم بر بیهوده کاری کن که در عالم
نه در کسب معارف عمر ضایع شد به هذیانش
غلط گفتم نه هذیانست شعرم قیمتی دارد
چو در بحریست منزل همچو مروارید و مرجانش
بجرم شعر روز نصب میزان کی خطر دارم
نخواهد شد گران چیزی که بر بادست اوزانش
ز هر علمی دلم را بهره ده یارب چو میدانی
دل من پیر تعلیم است و من طفل سبق خوانش
ز کان طبع پولادی برون آورد خاقانی
سوی دریای هند ارسال کرد از سوی شروانش
به استادی ازان پولاد خسرو ساخت میر آتی
روان سوی خراسان کرد از دلهی و ملتانش
جلایی داد آنرا جامی آنکه جانب بغداد
فرستاد از برای خادمان شاه مردانش
مرا از کور طبعی نسبتی با آن نبود اما
بگستاخی ربودم از کف روشن ضمیرانش
بر آن آیینه زیبی بست بر خود بکر نظم من
که هر کس دید حسن صورت او ماند حیرانش
انیس القلب کردم نام این محبوب و میخواهم
که هر ساعت دهم در بزم اهل فهم جولانش
میسر کن که شمع محفل اهل نظر گردد
ندارم بیش ازین در پرده تضییع پنهانش
بدست پاکبازان امانت پیشه بسپارم
فرستم سوی دارالعدل روم از ملک ایرانش
بامیدی که در عالم ستانی و جهان گیری
رسد تأثیر فتح از دولت سلطان سلیمانش
فضای علم دریا فیض حق باران نیسانش
تعالی الله چه درهای لطیف آبدارست این
که زیب گوش و گردن می کند ابکار عرفانش
رهی دارد زبان گویا سوی این درج و آن دریا
که بی امساک می بینیم هر ساعت در افشانش
زبانست آنکه انسانیش می خوانند اهل دل
که حیوان تا نمی گوید نمی گویند انسانش
کسی قدر زبان خویش میدانم نمی داند
همانا قیمتی چندان ندارد لعل در کانش
سخن را رتبه تا حدیست کز تعظیم می خواند
معلم گه دعا و گاه وحی و گاه قرانش
الا ای آنکه زیب شاهد گفتار می بندی
خدا را از لباس معرفت مگذار عریانش
مشو قانع بصوت و حرف کسب فیض معنی کن
که داود از نبوت میکند دعوی نه ز الحانش
ز تن مپسند جان بیرون رود بی کسب عرفانی
که جان طفلست بهر کسب عرفان تن دبستانش
مگو تن ذره خاکیست پا در کنه کارش نه
که سر گردانی صد خضر بینی در بیابانش
مگو جان نفحه بادیست فکر عین ذاتش کن
که بینی صورت و چشم اولوالابصار حیرانش
بعرفان کوش تا داری حواس و عقل در فرمان
چه کار آید ز استادی که بر چینند دکانش
بهر علمی که داری اعترافی کن بنادانی
که دانا چون شود مغرور می خوانند نادانش
ز زهد ار زرق خواهد خواست نفرت به ز تقلیدش
ز علم ار عجب خیزد بهتر از حفظ است نسیانش
نه از بهر خدا تعمیر مسجد میکند زاهد
برای خود فروشیهاست این تزیین دکانش
مگو تسبیح گردانست انگشت ریا پیشه
پی دنیا خریدن می شمارد نقد ایمانش
اگر پیوسته پر باشد ز می پیمانه رندی
ز شیخی به که با معبود خود سست است پیمانش
کسی گر از جهالت لاف دانش زد مکن باور
که دارد ره باصل حکمت و اسرار پنهانش
نه ز انسانست پنهان سر کار از دیده دانش
که اهل عقل و حکمت پرده بر دارد ز کتمانش
نه پنداری که بر صاحب دلان هند روشن شد
نه پنداری که دانستند دانایان یونانش
همه آنرا مدان حکمت که فهمیدست افلاطون
همه آنرا مخوان دانش که دانستست لقمانش
عصای موسوی بشکافت دریا را چه داند کس
که بر فرعون ظاهر شد چرا ننشاند طغیانش
ز سعد و نحس هر شکلی که صورت بست در فطرت
محالست آنکه تغییری دهد تأثیر دورانش
ز محض جاهلی رمال را انیست در خاطر
که حکمی میکند هر جا نشست انگیس و لحیانش
منجم از کمال ناقصی این مدعا دارد
که در هر سیر تأثیریست با برجیس و کیوانش
ز زشت و خوب هر حکمی که رفت از مبداء خلقت
نمی افتد خلل از انقلاب چرخ گردانش
حریص از ابلهی دارد گمان آنکه می گردد
فقیر از کاهلیها منعم از سعی فراوانش
طبیب از بی وقوفی می کند دعوی اگر دردی
ز ناپرهیزی است و صحت از تعیین درمانش
فراغی نیست اهل حرص را زیرا اگر شخصی
شه ایران شود البته باید ملک ترانش
دلی گز آتش حرص است سوزان هست محمومی
دمادم اضطراب از بهر زر اوقات هجرانش
چو کس را نیست بر تکمیل اسباب جهان قدرت
ره حرص است آن راهی که پیدا نیست پایانش
کسی گز مال مردم این گمان دارد که تا باشد
دمادم قلیه و بریان شود آرایش خوانش
کجا آرد ترحم بر جگرهای دو صد پاره
کجا سوزد دلی بی رحم بر دلهای بریانش
خلایق را فراغی نیست در دور شه ظالم
بلای گوسفندست این که باشد گرگ چوبانش
مزن اره پی ترتیب تخت ای حاکم ظالم
به نخلی کز پی نفع تو پروردست دهقانش
گل اندامی که از لب مرهم ریش دلت بخشد
مروت نیست آزردن لب از آسیب دندانش
چه می سازی چنان تختی که خواهد رفت چون گشتی
بآن آبی که می ریزد فقیر از نوک مژگانش
تو در اموال دهقان چون شریکان بهره ای داری
بشرط آنکه از هر آفتی باشی نگهبانش
ترا باید کشیدن وقت فوت مال او تاوان
تو چون آفت شدی بر مال او بر کیست تاوانش
گل قرب سلاطین راست خار از چوب دربانان
نمی ارزد امید گنج بیم زهر ثعبانش
چو دارد قرب و سلطان بیم صد آفت گدا آن به
که سازد تخته تعلیم ترک از چوب دربانش
گدا را بوسه باید زد بچوب حاجبان زانرو
که دایم می کند دور از بلای قرب سلطانش
ره دیوان سلطان هر که بشناسد مخوان مردم
که مردم را نه رسم است این که باشد رفق دیوانش
تو کز حال سلاطین نیستی آگه نه پنداری
که سلطان مکرم و مرسوم اعیانست احسانش
باحسان ضروری کی توان گفتن کرم گویا
که سلطان مجرم و تحصیل دارانند اعیانش
کریم بی ریا آن اهل دل را می توان گفتن
که فرق از دوست تان دشمن نباشد پیش احسانش
اگر تیری به دشمن می زند مردی کرم پیشه
برای مرهم زخم از زر و سیم است پیکانش
فقیری گر باستعداد دانش این قدر داند
که تا دارد حیات از لطف ایزد می رسد نانش
چرا باید نهادن سر بتعظیم کی و کسری
چرا باید کشیدن منت از فغفور و خاقانش
به حکمت خالی از غیر خدا کن خانه دلرا
امین کعبه ات کردند به بتخانه مگردانش
مجو از غافلی ارشاد از هر غافلی چون خود
چه آگاهیست بت را زانکه آرد سجده رهبانش
مزن ای دوست دست صدق جز بر دامن شخصی
که باشد دور دست هر تعلق از گریبانش
چو سوزن در گذر از هر چه پیش آید که عیسی را
جو عزم آسمان شد سوزنی بگرفت دامانش
ز عالم رغبت ار برداشت عارف جای آن دارد
سمند همتش تند و بسی تنگ است میدانش
چه سان ماند مقید در چنین پستی سبک سیری
که هنگام نظر بالای نه چرخ است جولانش
اساس بنیه دهرست غفلت ورنه کی سازد
بنایی کس که خواهد ساخت سیر چرخ ویرانش
سر ایوان به کیوان می کشد کسری نمی داند
که خاک کسری عصریست هر خشتی در ایوانش
مبند امید بر اسباب دنیایی که تشویش است
اگر باشد زوالش گر نه باشد داغ حرمانش
ز کثرت رو بعزلت نه که گر ماند کسی بیکس
ملایک در مهالک می شوند انصار و اعوانش
نرست از فتنه دور زمان هر کس نشد فانی
فنا ملکیست از هر آفتی آسوده سکانش
کسی کز بهر دنیایی ندارد غم چه غم دارد
ز هول محشر و نصب صراط و وضع میزانش
اگر مالی که داری صرف کردی کامل عصری
بدان مالی که اسباب کمال تست نقصانش
ز خود بگذر که یابی وصل جانان کم مباش از مه
که ناچیزیست وجه وصل با خورشید تابانش
بفقر آموز و خندان زی که شمع از شعله آتش
چو دارد زندگی آتش بهست از آب حیوانش
فنا چون هست در عسرت بمیری به که در نعمت
که چون معسر ز عسرت رست نوعی نعمت است آنش
به دردی هر که معتادست از درمان نمی پرسد
ز رضوان بیشتر حظیست مالک را به نیرانش
بهشت هر کسی ذوقیست زیرا جنت طفلان
کنار مادرست و جوی شهد و شیر پستانش
کسی را میرسد لاف از کمال عشق در عالم
که تا جانش بود نذر غم جانان بود جانش
بجانان نیست عاشق عاشق جان خودست آنکس
که بهر راحت جانست شوق وصل جانانش
ز بهر آنکه هر کس فرق سازد نیک را از بد
نصیحت نامه آمد ز ایزد نام فرقانش
ولی تا خلق داند رتبه درد از دوا برتر
دبیر حکمت از حرف الم بنوشت عنوانش
کسی تا غم ندارد یادی از ایزد نمی آرد
خدا جوی ار بود کس بهتر از شادیست احزانش
چو نعمت بیش یابی با کم از خود کم تکبر کن
که در اندک زمان با خویش خواهی دید یکسانش
ببار از دیده آبی تا شود کام دلت حاصل
که خاک آرد گل تر چون رساند فیض بارانش
بدنیا کار عقبی کن که شدت می کشد آنکس
که تابستان نباشد غصه برگ زمستانش
به ابنای زمان گر نیک هم باشی مشو ایمن
که بر نیکوئی یوسف حسد بردند اخوانش
ز مکر ایمن مشو بر قوت بازو مکن تکیه
که صید صد چو رستم میکند زالی بدستانش
مبادا با وجود عقل باشی غافل از حیلت
که آدم گر چه کامل بود از ره برد شیطانش
ملون ذره خاکیست هر دانه که میخواند
مقوم بر سر تاج شهان لعل بدخشانش
شهانرا ذره ذره خاک بر سر میکند دوران
فریبی میدهد چون طفل با اشکال و الوانش
چو دیدی چرخ را کج رو به نفع او مشو مایل
چو باشد میزبان قاتل نباید گشت مهمانش
بسر گر نشئه داری مکن ضایع بهر ذوقی
به کف گر جوهری داری مده از دست ارزانش
منه هر لاله رخساری که می بینی بدل داغش
مشو هر عنبرین خطی که می بینی پریشانش
بهر خاک سیه تخم وفا داری مکن ضایع
به تبدیل دو روزه گه مخوان گل گاه ریحانش
بسا بیدل که زد هم چون تو لاف از عشق محبوبی
پس از تعبیر صورت زان هوس دیدم پشیمانش
چو دارد زهر هجری در عقب هر شربت وصلی
نمی ارزد وصال هر که می خواهی بهجرانش
فقیه از ما سوی الله راه می خواهد سوی ایزد
زهی ناقص که رهبر میشوند امثال و اقرانش
خدا را اهل حق از حشمت فرعون میداند
نه چون فرعون باید معجز موسی عمرانش
اگر طالب به هستی خدا برهان طلب دارد
درین دعوی به هستی خدا هستیست برهانش
چو انسان بست صورت در رحم تا وقت دانایی
میسر میشود بی سعی رزق از لطف سبحانش
ز دانایی چو دم زد رزق را از محض دانایی
ز سعی خویش میداند زهی انسان و کفرانش
نمیدانم چرا دارد تکبر نفس نمرودی
چو شر پشه را دفع کردن نیست امکانش
قیاس عجز غیر خالق از حکم سلیمان کن
که آخر برد خاکش آنچه اول برد فرمانش
گر انسانست کس او را ز یزدانست ترس و بس
وگر دیوست باید داشت صد بیم از سلیمانش
صلاحی در فساد کفر دارد صاحب حکمت
وگر نه هر چه باطل شد برو سهلست بطلانش
و اگر چه هست گل مقصود دهقان بهر حفظ آن
ز گل به می نماید خار دیوار گلستانش
به ظالم دفع ظالم میکند دوران که گر چوبی
درشت افتاد می سازد درشتیهای سوهانش
بسا ایمان که آن از کفر می خیزد بیوسف بین
که در عزم کنه بت گشت سد راه عصیانش
تو ای غافل که فرمان خدا مطلق نمی گیری
گرفتم نیستی شایسته فردوس رضوانش
مشو چندان سیه رو هم که چون دوزخ شود جایت
کند از تیره گیهایت تنفر قیر و قطرانش
ز کافر می ستانی مال و می گویی حلالست این
چه می گویی که حالا می ستانی از مسلمانش
جهان شوریده دریاییست کز امواج آن موجی
بدور نوح پیدا شد لقب کردند طوفانش
ز بیم غرقه هر سرگشته ای بر روی این دریا
شنایی می کند چندانکه پر بادست انبانش
چو واصل گشت طالب ز انقلاب دهر کی ترسد
چو بط از غرقه هست ایمن چه باک از موج عمانش
مشو نومید در ایزدشناسی گر نه ای کاذب
امیدی کان به عفو اوست ممکن نیست حرمانش
چو مقبل قابل فیض حق افتد هست امیدی
که مدبر نیز گردد مظهر آثار غفرانش
خدا گر در خور اعمال خواهد دید در مردم
نخواهد دید چشم کس جمال حور و غلمانش
و گر هر کس که سهوی کرد محرومست از جنت
نخواهد برد از جنت تمتع غیر رضوانش
رسان فیضی که یابی قدر زنبور عسل را بین
چو دارد نفع برتر شد ز زنبور دگر شانش
به کسوتهای رنگین چند آرایش دهی تن را
چو مرگ آورد عریان باز خواهد برد عریانش
مراد از هر دو کونت حاصل آید بر ورع داری
ورع نخلیست کام هر دو کون اوراق و اغصانش
تویی بس عاجز و کار دو عالم بایدت کردن
عجب کاری ترا افتاده آسان نیست سامانش
مگر خواهی مدد از فیض روح پاک پیغمبر
که سامان مهم هر دو عالم هست آسانش
نبی هاشمی ابطحی امی مکی
که مفتاح در گنجینه دین کرده دیانش
قد او شمع انور صد چو ابراهیم پروانه
رخ او عید اکبر صد چو اسماعیل قربانش
امین خاتم ملک سلیمان خواجه سلمان
که می زیبد سلیمان خادم درگاه سلمانش
نه موسی هست چون او نه چو بطحی وادی ایمن
نه یوسف هست همچون او نه همچون کعبه کنعانش
بحمدالله بنایی ساختم از بهر آسایش
ز سنگ صبر و آب حلم و خاک علم بنیانش
نه من تنها شدم بانی این خانه کز اول بود
اساس از کاملان هند و شروان و خراسانش
سه رکن از خانه بود از خسرو و خاقانی و جامی
من از بغداد کردم سعی در تکمیل ارکانش
فضولی را بسعی خود نشد توفیق این جرأت
مدد کردند وقت کار هم ارواح ایشانش
الهی رحم بر بیهوده کاری کن که در عالم
نه در کسب معارف عمر ضایع شد به هذیانش
غلط گفتم نه هذیانست شعرم قیمتی دارد
چو در بحریست منزل همچو مروارید و مرجانش
بجرم شعر روز نصب میزان کی خطر دارم
نخواهد شد گران چیزی که بر بادست اوزانش
ز هر علمی دلم را بهره ده یارب چو میدانی
دل من پیر تعلیم است و من طفل سبق خوانش
ز کان طبع پولادی برون آورد خاقانی
سوی دریای هند ارسال کرد از سوی شروانش
به استادی ازان پولاد خسرو ساخت میر آتی
روان سوی خراسان کرد از دلهی و ملتانش
جلایی داد آنرا جامی آنکه جانب بغداد
فرستاد از برای خادمان شاه مردانش
مرا از کور طبعی نسبتی با آن نبود اما
بگستاخی ربودم از کف روشن ضمیرانش
بر آن آیینه زیبی بست بر خود بکر نظم من
که هر کس دید حسن صورت او ماند حیرانش
انیس القلب کردم نام این محبوب و میخواهم
که هر ساعت دهم در بزم اهل فهم جولانش
میسر کن که شمع محفل اهل نظر گردد
ندارم بیش ازین در پرده تضییع پنهانش
بدست پاکبازان امانت پیشه بسپارم
فرستم سوی دارالعدل روم از ملک ایرانش
بامیدی که در عالم ستانی و جهان گیری
رسد تأثیر فتح از دولت سلطان سلیمانش
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۲
بر آنم که از دلبران بر کنم دل
نه سهل است کار چنین رب سهل
تو توفیق ترک هوا بخش یارب
که این شیوه آسان نماییست مشکل
دلا تا بکی سازد از ساده لوحی
ترا صورت از معنی خویش غافل
کند همچو آیینه صورت پرستت
بدین شکل نظاره هر شمائل
چو بتخانها کعبه خاطرت را
دمی زیور فانی از نقش زایل
شوی بسته آب و گل چون ریاحین
سراسیمه رنگ و بو چون عنادل
بخورشید رویان بد مهر راغب
به سیمین بران جفا پیشه مایل
شکار بتان مقوس حواجب
اسیر غزالان مشگین سلاسل
ز طغیان حیرت گهی دست بر سر
ز اشک ندامت گهی پای در گل
شب و روز آماج تیر ملامت
گه از طعن نادان گه از پند عاقل
ترا در ره عشق این سست عهدان
بجز محنت دایمی چیست حاصل
حسابی دگر نیست در دفتر عشق
بجز رنج باقی و اندوه فاضل
مکن نقش بر لوح دل عشق فانی
مشو حجت باطلی را مسجل
مخور می بامید نفعی کزو یافت
پس از تلخی درد سر طبع جاهل
فریبی مخور زانکه نسبت بافعی
ممد حیات است زهر هلاهل
تصور مکن عین معنیست صورت
صور نیست جز بر معانی دلایل
مجو ره بکشف رموز حقایق
ز بحث مسائل ز جمع رسائل
که گمراهی رهروان حقیقت
بود بی شک از اختلاف مسائل
تو هر مذهبی را که بر حق شناسی
نقیض تو گوید زهی دین باطل
ترا هر که بد نفس و ظالم نماید
بر دشمنت نیک نفس است و عادل
چو از نیک و بد هیچکس نیست واقف
که داند که مدبر که و کیست مقبل
منه اعتمادی بعز اعالی
مکن اعتباری بذل اراذل
بود شرط انصاف ترک فضولی
نه لاف کمالات و بحث افاضل
ز نخوت چه حاصل خبر چون نداری
که تسکین و تحریک را کیست عامل
چو صرفت هواییست مشکل که یابی
وقوفی بتحقیق افعال فاعل
مبند افترا بر عناصر چو رمال
مگو نکته خارج از حکم داخل
منه تهمت هندسی بر کواکب
که آن از چه بازغ شد این از چه آفل
مکن دأب تقویم را آلت کذب
خلاف از حساب بروج و منزل
زبان منطق نکته معنوی کن
شو از نوع ناطق نه از جنس صاهل
اگر بایدت راحت پنج روزه
ز نه چنبر چرخ پیوند بگسل
و گرنه ترا اضطرابست و افغان
درین دایره متصل چون جلاجل
مکش همچو خورشید بیم زوالی
بکنجی فکن بستر امن چون ظل
که نتواندت یافت هر چند گردد
فلک گرد عالم بچندین مشاعل
چو عنقا ز عالم گزین قاف عزلت
باسباب ملک سلیمان منه دل
چه ارواح قدسی نهان از نظر شو
مجرد ز اجرام اجسام هائل
چه به زانکه مانند آن هر دو باشی
باقبال نزید و تجرید قابل
تو مخفی و عالم ز آوازه ات بر
تو پنهان و فیض تو بر خلق شامل
اگر نیت کعبه وصل داری
چه بندی بعزم ره دور محمل
چه خیزد ز تشویش طی بوادی
چه آید ز سودای قطع مراحل
قدم بر سر کام خود نه کزین ره
بکامی توانی رسیدن بمنزل
بجز یک قدم راه تا کعبه از تو
تو در قطع این یک قدم راه کاهل
وفا کن جفا کار را وز برابر
نکو خواه بد خواه را در مقابل
به قتل ار کسی از تو خشنود گردد
رضای جوی و منت بجان نه ز قاتل
مکن در سؤال کس اندیشه برد
سؤال ار بود جان بدخواه سائل
بخیر العمل کوش یاد آر از آن دم
که بخشد جزا حق باعمال عامل
زهی ضایع انکس که پیوسته او را
بود دعوی عالی از طبع سافل
ز افلاک درشان جنت نشانش
فرود آمده آیت قدر نازل
نه دانش ز احوال آغاز واقف
نه رایش بتصدیق انجام قائل
الهی ببحر عطای عمیمت
که آن بحر را کس ندیدست ساحل
الهی بنور نبی شمع کونین
کزان چراغست روشن دو محفل
درین عرصه چندانکه بهر تردد
بود روح را مرکب جسم حامل
چنان کن نصیبم که گردم بیادت
زمانی مسبح زمانی مهلل
چو این عزت عاجل آید به آخر
مکن نا امیدم زمأمول آجل
امیدم چنانست کآخر بر آید
امیدی که دارم ز فضل مفضل
سرور قبول از روانم برد غم
لوای عطا بر سرم افکند ظل
فضولی درین نظم گفتی سخنها
خلاف مسمی ز حسن خصائل
همانا که بهر تو گفتست جامی
ایا خیر قولی فیاشر قائل
نه سهل است کار چنین رب سهل
تو توفیق ترک هوا بخش یارب
که این شیوه آسان نماییست مشکل
دلا تا بکی سازد از ساده لوحی
ترا صورت از معنی خویش غافل
کند همچو آیینه صورت پرستت
بدین شکل نظاره هر شمائل
چو بتخانها کعبه خاطرت را
دمی زیور فانی از نقش زایل
شوی بسته آب و گل چون ریاحین
سراسیمه رنگ و بو چون عنادل
بخورشید رویان بد مهر راغب
به سیمین بران جفا پیشه مایل
شکار بتان مقوس حواجب
اسیر غزالان مشگین سلاسل
ز طغیان حیرت گهی دست بر سر
ز اشک ندامت گهی پای در گل
شب و روز آماج تیر ملامت
گه از طعن نادان گه از پند عاقل
ترا در ره عشق این سست عهدان
بجز محنت دایمی چیست حاصل
حسابی دگر نیست در دفتر عشق
بجز رنج باقی و اندوه فاضل
مکن نقش بر لوح دل عشق فانی
مشو حجت باطلی را مسجل
مخور می بامید نفعی کزو یافت
پس از تلخی درد سر طبع جاهل
فریبی مخور زانکه نسبت بافعی
ممد حیات است زهر هلاهل
تصور مکن عین معنیست صورت
صور نیست جز بر معانی دلایل
مجو ره بکشف رموز حقایق
ز بحث مسائل ز جمع رسائل
که گمراهی رهروان حقیقت
بود بی شک از اختلاف مسائل
تو هر مذهبی را که بر حق شناسی
نقیض تو گوید زهی دین باطل
ترا هر که بد نفس و ظالم نماید
بر دشمنت نیک نفس است و عادل
چو از نیک و بد هیچکس نیست واقف
که داند که مدبر که و کیست مقبل
منه اعتمادی بعز اعالی
مکن اعتباری بذل اراذل
بود شرط انصاف ترک فضولی
نه لاف کمالات و بحث افاضل
ز نخوت چه حاصل خبر چون نداری
که تسکین و تحریک را کیست عامل
چو صرفت هواییست مشکل که یابی
وقوفی بتحقیق افعال فاعل
مبند افترا بر عناصر چو رمال
مگو نکته خارج از حکم داخل
منه تهمت هندسی بر کواکب
که آن از چه بازغ شد این از چه آفل
مکن دأب تقویم را آلت کذب
خلاف از حساب بروج و منزل
زبان منطق نکته معنوی کن
شو از نوع ناطق نه از جنس صاهل
اگر بایدت راحت پنج روزه
ز نه چنبر چرخ پیوند بگسل
و گرنه ترا اضطرابست و افغان
درین دایره متصل چون جلاجل
مکش همچو خورشید بیم زوالی
بکنجی فکن بستر امن چون ظل
که نتواندت یافت هر چند گردد
فلک گرد عالم بچندین مشاعل
چو عنقا ز عالم گزین قاف عزلت
باسباب ملک سلیمان منه دل
چه ارواح قدسی نهان از نظر شو
مجرد ز اجرام اجسام هائل
چه به زانکه مانند آن هر دو باشی
باقبال نزید و تجرید قابل
تو مخفی و عالم ز آوازه ات بر
تو پنهان و فیض تو بر خلق شامل
اگر نیت کعبه وصل داری
چه بندی بعزم ره دور محمل
چه خیزد ز تشویش طی بوادی
چه آید ز سودای قطع مراحل
قدم بر سر کام خود نه کزین ره
بکامی توانی رسیدن بمنزل
بجز یک قدم راه تا کعبه از تو
تو در قطع این یک قدم راه کاهل
وفا کن جفا کار را وز برابر
نکو خواه بد خواه را در مقابل
به قتل ار کسی از تو خشنود گردد
رضای جوی و منت بجان نه ز قاتل
مکن در سؤال کس اندیشه برد
سؤال ار بود جان بدخواه سائل
بخیر العمل کوش یاد آر از آن دم
که بخشد جزا حق باعمال عامل
زهی ضایع انکس که پیوسته او را
بود دعوی عالی از طبع سافل
ز افلاک درشان جنت نشانش
فرود آمده آیت قدر نازل
نه دانش ز احوال آغاز واقف
نه رایش بتصدیق انجام قائل
الهی ببحر عطای عمیمت
که آن بحر را کس ندیدست ساحل
الهی بنور نبی شمع کونین
کزان چراغست روشن دو محفل
درین عرصه چندانکه بهر تردد
بود روح را مرکب جسم حامل
چنان کن نصیبم که گردم بیادت
زمانی مسبح زمانی مهلل
چو این عزت عاجل آید به آخر
مکن نا امیدم زمأمول آجل
امیدم چنانست کآخر بر آید
امیدی که دارم ز فضل مفضل
سرور قبول از روانم برد غم
لوای عطا بر سرم افکند ظل
فضولی درین نظم گفتی سخنها
خلاف مسمی ز حسن خصائل
همانا که بهر تو گفتست جامی
ایا خیر قولی فیاشر قائل