عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱ - در تعلیم طی طریق معرفت
همچو مردان یک قدم در راه دین باید نهاد
دیده بر خط «هدی للمتقین» باید نهاد
چون ز راه گلبن «توبوا الی‌الله» آمدی
پای بر فرق «اتینا تائعین» باید نهاد
چون خر دجال نفست شد اسیر حرص و آز
بعد ازین بر مرکب تقویت زین باید نهاد
توبه‌ات روح‌الامین دان نفس شارستان لوط
در مثل شبه حقیقتها چنین باید نهاد
هفت شارستان لوطست نفس تو وقت سخن
همچو مردان بر پر روح‌الامین باید نهاد
آب اول داد باید بوستان را روز و شب
وانگهی دل در جمال یاسمین باید نهاد
نفس فرعونست و دین موسی و توبه چون عصا
رخ به سوی جنگ فرعون لعین باید نهاد
گر عصای توبه فرعون لعین را بشکند
شکر آنرا دیده بر روی زمین باید نهاد
گر تو خواهی نفس خود را مستمند خود کنی
در کند عشق «بسم الله» کمین باید نهاد
دفتر عصیان خود را سوخت خواهی گر همی
دفتر عشق بتی در آستین باید نهاد
خواجه پندارد که اندر راه دین مر طبع را
با کباب چرب و با لحم سمین باید نهاد
نی غلط کردی که اندر طاعت حق دینت را
با لباس ژنده و نان جوین باید نهاد
نی ترا طبع تو می‌گوید که: گوش هوش را
با نوای مطرب و صوت حزین باید نهاد
آن تنی کش خوب پروردی به دوزخ در همی
در دهان اژدهای آتشین باید نهاد
جای گر حور و حریرت باید اندر تار شب
از دو چشم خویشتن در ثمین باید نهاد
گر تو خواهی ظاهر و باطنت گردد همچو تیر
در سحرگه دیده را بر روی طین باید نهاد
از خبیثات و خبیثین گر بپرهیزی همی
روی را بر طیبات و طیبین باید نهاد
سر بسم‌الله اگر خواهی که گردد ظاهرت
چون سنایی اول القاب سین باید نهاد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲
کسی کاندر صف گبران به بتخانه کمر بندد
برابر کی بود با آن که دل در خیر و شر بندد
ز دی هرگز نیارد یاد و از فردا ندارد غم
دل اندر دلفریب نقد و اندر ما حضر بندد
کسی کو را عیان باید خبر پیش مجال آید
چو خلوت با عیان سازد کجا دل در خبر بندد
ز عادت بر میان بندد همی هر گبر زناری
نباشد مرده را آنکس که جز بر فرق سر بندد
حقیقت بت پرستست آنکه در خود هست پندارش
برست از بت‌پرستی چون در پندار دربندد
نباشد مرد هر مردی که او دستار بر بندد
نباشد گبر،هرگبر که او زنار بربندد
اگر تاج تو خورشیدست تو زان تاجدارانی
که طاووس ملایک تخت تو بر شاهپر بندد
نیاساید سنایی وار آن کو زین جگر خواران
هزاران درد خون‌آلود بر جان و جگر بندد
نه موسیئی شود هر کس که او گیرد عصا بر کف
نه یعقوبی شود آنکس که دل اندر پسر بندد
بسا پیر مناجاتی که بر مرکب فرو ماند
بسا رند خراباتی که زین بر شیر نر بندد
ز معنی بیخبر باشی چو از دعوی کمر بندی
چه داند قدر معنی آن که از دعوی کمر بندد
بتخت و بخت چون نازی که روزی رخت بربندی
بتخت و تخت چون نازد کسی کو رخت بر بندد
غلام خاطر اویم، که او همت قوی دارد
که دارد هر دو عالم را و دل در یک نظر بندد
اگر یک چند کی بخت سنایی به بگردد پس
همه الفاظ شیرین ملایک بر بصر بندد
برو همچون سنایی باش، نه دین باش و نه دنیا
کسی کو چون سنایی شد در این هر دو در بندد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در دل نبستن به مهر دنیا
مسلمانان سرای عمر، در گیتی دو در دارد
که خاص و عام و نیک و بد بدین هر دو گذر دارد
دو در دارد حیات و مرگ کاندر اول و آخر
یکی قفل از قضا دارد، یکی بند از قدر دارد
چو هنگام بقا باشد قضا این قفل بگشاید
چو هنگام فنا آید قدر این بند بردارد
اجل در بند تو دایم تو در بند امل آری
اجل کار دگر دارد، امل کار دگر دارد
هر آن عالم که در دنیا به این معنی بیندیشد
جهان را پر خطر بیند روان را پر خطر دارد
هر آنکس کو گرفتارست، اندر منزل دنیا
نه درمان اجل دارد نه سامان حذر دارد
کمر گیرد اجل آنرا که در شاهی و جباری
زحل، مهر نگین دارد قمر طرف کمر دارد
اگر طبع تو از فرهنگ دارد فر کیخسرو
وگر شخص تو اندر جنگ زور زال زر دارد
اگر تو فی‌المثل ماهی و از گردون سپر داری
بسر عمر ترا لابد زمانه پی سپر دارد
ایا، سرگشتهٔ دنیا مشو غره به مهر او
که بس سرکش که اندر گور خشتی زیر سر دارد
طمع در سیم و زر چندین مکن گردین و دل خواهی
که دین و دل تبه کرد آن که دل در سیم و زر دارد
جهان پر آتش آزست و بیچاره دل آنکس
که او اندر صمیم دل از آن آتش شرر دارد
چه نوشی شربت نوشین و آخر ضربت هجران
همه رنجت هبا گردد همه کارت هدر دارد
تو اندر وقت بخشیدن جهانی مختصر داری
جهان از روی بخشیدن ترا هم مختصر دارد
سنایی را مسلم شد که گوید زهد پرمعنی
نداند قیمت نظمش، هر آن کو گوش کر دارد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - در مدح خواجه عمید ثقةالملک، طاهر
دی دل ما فگار خواهد کرد
وز ستم سوگوار خواهد کرد
سده بهر نوید فصل بهار
باز عهد استوار خواهد کرد
پیش چونین نوید گر که ترا
به امید بهار خواهد کرد
برفشان آن گهر که کافر ازو
در سقر زینهار خواهد کرد
اژدهایی که اهل بدعت را
روز محشر شکار خواهد کرد
آنکه می فخر کرد ازو ابلیس
جم از آن فخر عار خواهد کرد
مو و زرین شود ازو پران
چون زبانه چو مار خواهد کرد
همچنو بیند آن زمان معیار
آن که او را عیار خواهد کرد
گوهری کو چو خود کند به مثال
آن گهر کبدار خواهد کرد
روی سرخی مادرش طلبد
آنکه با اوش یار خواهد کرد
بی‌قرار آفریده‌ای در طبع
کیست کش با قرار خواهد کرد
تا بینی که همچو هر سال او
در زمانه چه کار خواهد کرد
در میان هوا ز جنبش خویش
فلکی مستعار خواهد کرد
چون بنان محاسبش هر شاخ
گویی انجم شمار خواهد کرد
بینی از وی دو مایهٔ ثنوی
چون دو سو آشکار خواهد کرد
گل او آن نکرد روز از نور
کامشب او از شرار خواهد کرد
گوهری کو نگار نپذیرد
عالمی چون نگار خواهد کرد
جز وی از شمس همچو شمس از نور
لیل را چون نهار خواهد کرد
دو عرض کاندروست تف و شعاع
بر سه جوهر نثار خواهد کرد
آبرا لعل پوش خواهد کرد
خاک را مشکبار خواهد کرد
بر هوایی که سیم بارید ابر
امشب او زربار خواهد کرد
از تن لاله‌پوش لولو پاش
صد نهان آشکار خواهد کرد
آشکاری کوهسار از رنگ
چون نهان بهار خواهد کرد
کز نهیب بحار او فردا
آسمان را بخار خواهد کرد
چشم بی‌دیدهٔ فلک را دود
دیده‌ها همچو نار خواهد کرد
بر آن آب و رنگ را از عکس
چون می و کفته نار خواهد کرد
افسر امهات و آبا را
بر سر خود فسار خواهد کرد
ز آسمانها قلاده خواهد بست
از قمر گوشوار خواهد کرد
سخت سوی فلک همی پوید
کار دیوانه‌وار خواهد کرد
یا پدر زیر خاک می‌ماند
یا پسر اختیار خواهد کرد
یا ز تاثیر طبع خود بر گل
چون سه عنصر جوار خواهد کرد
مگر از بهر خوش دلی فضلا
چرخ را تار و مار خواهد کرد
تا چو فخر دو کون در یکشب
نه فلک را گذار خواهد کرد
تا بر سعد اخترش از دود
دیدهٔ نحس تار خواهد کرد
تا نشان یافت رتبت خواجه
همتش را شعار خواهد کرد
ثقةالملک طاهر آنکه چو آب
ایزدش پایدار خواهد کرد
وز پی اتفاق و انصافش
آب از آتش سوار خواهد کرد
آب از امنش سپر شود آنرا
که نهنگش شکار خواهد کرد
قوت آب عزم او چون چرخ
خاک را نامدار خواهد کرد
جوهر باد حزم او چون خاک
آب را با قرار خواهد کرد
آن درختی که آب خشمش خورد
دان که آن شاخ‌وار خواهد کرد
آب نظمش درخت فکرت را
از خرد بیخ و بار خواهد کرد
گلبنی را که آب عونش یافت
دان که طبعش چنار خواهد کرد
آب گوهر شود در آن کانی
که ازو افتخار خواهد کرد
خواب را در دو چشم خلق از امن
قوت کوکنار خواهد کرد
ای که تاثیر آب دولت تو
گل اعدات خار خواهد کرد
نعمتی را که بحرها نبرد
رزق تو خود دمار خواهد کرد
آب را تف طبعت از بس جود
همه زرین بخار خواهد کرد
آتش خشمت آب دریا را
همچو آتش نزار خواهد کرد
ایزد آن کلک را که لفظ تو یافت
آتش آب خوار خواهد کرد
ز آب حیوان بقات چون شعرت
هر زمان نو شعار خواهد کرد
گردد آتش حصار امنش اگر
آب را در حصار خواهد کرد
تا ز آب حرام عقل و سخن
ذات عیب و عوار خواهد کرد
آب و آتش برای این مدحت
برد و گوهر فخار خواهد کرد
ملک دنیا نخواهد آن کو را
جود تو با یسار خواهد کرد
دشمنت را چو آب اجل سوی مرگ
هم ز عرضش مهار خواهد کرد
روزگار آب روی داد آن را
که برو روزگار خواهد کرد
دشمنت زین سپس به عذر جواب
خاک فرش عذار خواهد کرد
گر نه از بخت بد چو هر عاقل
ناله‌ها زار زار خواهد کرد
آب جاه تو آنکسی خواهد
کایزدش بختیار خواهد کرد
مهترا پا و سر در آب از شرم
خویشتن را یسار خواهد کرد
چون کف از تف عمامه خواهد بست
چون بط از آب ازار خواهد کرد
آب من برده گیر اگر با من
جود تو همچو پار خواهد کرد
آب آنراست نزد هر مهتر
چون نبرد او قمار خواهد کرد
آمدم چون پر آب آبله من
تا دلت چختیار خواهد کرد
ای سنایی مبر تو آب از کار
کت خرد حق گزار خواهد کرد
غوطه‌ها خورد باید اندر بحر
هر که در در کنار خواهد کرد
کی بترسد ز زخم مار آنکو
خویشتن یار غار خواهد کرد
آب دیده مریز کت خواجه
با ضیاع و عقار خواهد کرد
آب را گرچه میل زی پستیست
نظم تو کار نار خواهد کرد
تافته گردد آنکه بی اقبال
نام خود یادگار خواهد کرد
رنجکی بیند آنکه بی‌کشتی
بحر اخضر گذار خواهد کرد
تا ز تاثیر نه فلک چار اصل
کار کردست و کار خواهد کرد
سرورا سرفراز کت نه چرخ
افسر هر چهار خواهد کرد
ز آبها تا بخار خواهد خواست
بادها تا غبار خواهد کرد
شادمان زی که در بقات سده
این چنین صدهزار خواهد کرد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - سخنی از میراث استادان
مبارز او بود کاول غزا با جان و تن گیرد
ز کوی تن برون آید به شهر دل وطن گیرد
ز آن عقبا نیندیشد بدین دنیا فرو ناید
نه جرم بوالحکم خواهد نه جای بوالحسن گیرد
اگر خواهد بقا یابد بباید مردنش اول
اگر معروفیی باشد که هم از خویشتن گیرد
بباید رفت بر چرخش که تا با مه سخن گوید
بباید سوخت چون شمعش که صحبت با لگن گیرد
نمی‌دانند رنج ره بدان بر خیره می‌لافند
نه زان و جهست این لقمه که هر کس در دهن گیرد
عیار آن است در عالم که در میدان عشق آید
مصاف هستی و مستی همه بر هم زدن گیرد
نگردد دامن ره‌رو به آب هفت دریا تر
همه او گردد از معنی چو ترک ما و من گیرد
چو مرد از غیر فارغ شد ز دنیا سر بگرداند
سپاه فقر بی‌ترتیب پس آمد شدن گیرد
از آن اسرار پوشیده که عاشق دارد اندر دل
اگر بر خار برخواند همه عالم سمن گیرد
تو گفت عاشقان داری و کار فاسقان لابد
بدخشان بد به دست آید اگر نعمان یمن گیرد
مرا باری نشاید زد به پیش هیچ عاشق دم
که هر ساعت غم دنیا به گردم انجمن گیرد
پر از زهرست کام من سنایی خوش سخن زانم
قیامت زهر باید خورد گر دستم سخن گیرد
ولی میراث استادان از این زیبا سخن دارد
حسینی باید از معنی که تا جای حسن گیرد
درین دلق به صد پاره مرا طبعی‌ست پر گوهر
چو بگشایم ز فضل او جهانی نسترن گیرد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در مدح امیر اسماعیل بن ابراهیم
خورشید چو از حوت به برج حمل آمد
گویند ز سر باز جهان در عمل آمد
در باغ خلل یافته و گلبن خالی
اکنون به بدل باز حلی و حلل آمد
فردوس شد امروز جهانی که ازین پیش
در چشم همه کس چو رسوم و طلل آمد
خورشید ثنای تو همی کرد بر آن دل
چون از دم ماهی به سروی حمل آمد
گفتی نظر مشتری از مرکز تقدیس
ناگاه ز تسدیس به جرم زحل آمد
چه جای مه از زینت ماه فلک آمد
چه جای محل آلت جاه و محل آمد
ای میر اسماعیل که مانند براهیم
جود تو نه از مال زعون ازل آمد
هم در دم اول که ترا دیدم گفتم
کین چون دم آخر به هنر بی‌بدل آمد
آراستهٔ تیر اجل بود مرا جان
ور چه ز طرب معده برقص جمل آمد
صفرای من از خلق تو شد پیر و عجب نیست
زیرا عسل خلق تو خالی زخل آمد
در افسر تو نیست سخن لیک چه سودست
کز اصل مرا خود سر بی مغز کل آمد
خالی ز خلل باد جلال تو ازیراک
خود عمر تو چون جود کفت بی خلل آمد
تو تازه و نو باش که فرزند حسودت
نزد غربا بار نوند وابل آمد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - طعنه بر علمای دنیاجو
ای سنایی ز جسم و جان تا چند
برگذر زین دو بی‌نوا در بند
از پی چشم زخم خوش چشمی
هر دو را خوش بسوز همچو سپند
چکنی تو ز آب و آتش یاد
چکنی تو ز باد و خاک نوند
چکنی بود خود که بود تو بود
که ترا در امید و بیم افگند
تا بوی در نگارخانهٔ کن
نرهی هرگز از بیوس و پسند
چون گذشتی ز کاف و نون رستی
از قل قاف و لام دانشمند
همه از حرص و شهوت من و تست
علم و اقرار و دعوی و سوگند
باز رستی ز فقر چون گشتی
همچو لقمان به لقمه‌ای خرسند
نزد من قبله دوست عقل و هواست
هر چه زین هردو بگذری ترفند
مهبط این یکی نشیب نشیب
مصعد آن دگر بلند بلند
مقصد ما چو دوست پس در دین
ره چه هفتاد و دو چه هفتصد و اند
چو تو در مصحف از هوا نگری
نقش قرآن ترا کند در بند
ور ز زردشت بی‌هوا شنوی
زنده گرداندت چو قرآن زند
طمع و حرص و بخل و شهوت و خشم
حسد و کبر و حقد بد پیوند
هفت در دوزخند در تن تو
ساخته نفسشان درو دربند
هین که در دست تست قفل امرزو
در هر هفت محکم اندر بند
همه ره آتشست شاخ زنان
که ابد بیخ آن نداند کند
ملک اویی کز آن همی ترسی
تو شوی مالک ار پذیری پند
آن نه بینی همی که مالک را
نکند هیچ آتشیش گزند
دین به دنیا مده که هیچ همای
ندهد پر به پرنیان و پرند
دین فروشی همی که تا سازی
بارگی نقره خنگ زین زرکند
خر چنان شد که در گرفتن او
ساخت باید ز زلف حور کمند
گویی از بهر حشمت علمست
اینهمه طمطراق خنگ و سمند
علم ازین بار نامه مستغنیست
تو برو بر بروت خویش بخند
مهرهٔ گردن خر دجال
از پی عقد بر مسیح مبند
از پی قوت و قوت دل گرگ
جگر یوسفان عصر مرند
کفش عیسی مدوز از اطلس
خر او را مساز پشما گند
شهوتت خوش همی نمایاند
مهر جاه و زر و زن و فرزند
کی بود کین نقاب بردارند
تا بدانی تو طعم زهر از قند
چند ازین لاف و بارنامهٔ تو
در چنین منزلی کثیف و نژند
بارنامه گزین که برگذری
این همه بارنامه روزی چند
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - در مذمت دشمنان و جاهلان
این ابلهان که بی‌سبب دشمن منند
بس بوالفضول و یافه‌درای و زنخ زنند
اندر مصاف مردی و در شرط شرع و دین
چون خنثی و مخنث نه مرد و نه زنند
مانند نقش رسمی بی‌اصل و معنیند
گر چه به نزد عامه و خطی مبینند
چون گور کافران ز درون پر عفونتند
گر چه برون به رنگ و نگاری مزینند
در قعر و دوزخند نه جنی نه انسیند
در چاه وحشتند نه یوسف نه بیژنند
هم ناکسند گر چه همی با کسان روند
هم جولهند گرچه همی بر فلک تنند
یکرنگ و با زبان دل من همچو آخرت
وینان به طبع و جامه چو دنیا ملونند
دندانهٔ کلید در دعویند لیک
همچون زبان قفل گه معنی الکنند
زان بی‌سرند همچو گریبان که از طمع
پیوسته پای بوس خسیسان چو دامنند
دعوی ده کنند ولیکن چو بنگری
هادوریان کوی و گدایان خرمنند
دهقان عقل و جان منم امروز و دیگران
هر کس که هست خوشه چن خرمن منند
فرزند شعر من همه و خصم شعر من
گویی نه مردمند همه ریم آهنند
گاهم چو روی مائدهٔ خود بغارتند
گاهم چو وزن بیهدهٔ خویش بشکنند
از راه خشم دشمن این طبع و خاطرند
وز درد چشم دشمن خورشید روشنند
بس روشنست روز ولیک از شعاع آن
بی‌روزنند زان که همه بسته روزنند
گر نا ممکنم سوی این قوم ممکن ست
کایشان به نزد عقل و خرد نا ممکنند
تهمت نهند بر من و معنیش کبر و بس
خود در میان کار چو درزی و در زنند
درد دل همه فضلای از فضولیم
عذرست جمله را اگرم جمله دشمنند
من قرص آفتابم روزی ده نجوم
ایشان همند قرص ولی قرص ارزنند
هم خود خورند خویشتن از خشم من از آنک
بوالواسعان و خشک مزاجان برزنند
از خاطر چو تیر و زبان چو تیغ من
پرچین و زرد رخ چو زراندوده جوشند
تا خامشند مطبخیان ضمیرشان
بر دیگ گنده گشته تو گویی نهنبنند
دور از شما و ما چون در آیند در سخن
گویی به وقت کوفتن زهر هاونند
هان ای سنایی ار چه چنین ست تیغ ده
کایشان نه آهنند که ریم خماهنند
درزی صفت مباش برایشان کجا همه
بر رشتهٔ تو خشک‌تر از مغز سوزنند
مشاطهٔ عروس ضمیر تواند پاک
این نغز پیکران که برین سبز گلشنند
شیر آفرین گلشن روحانیان تویی
ایشان که اند گر به نگاران گلخنند
تو تخت ساز تا حکما رخت برگرند
تو نرد باز تا شعرا مهره بر چنند
بر کن به رفق سبلتشان گر چه دولتند
بشکن به خلق گردنشان گر چه گردنند
آن کره‌ای به مادر خود گفت چونکه ما
آبی همی خوریم، صفیری همی زنند
مادر به کره گفت: برو بیهده مگوی
تو کار خویش کن که همه ریش می‌کنند
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷
کرد رفت از مردمان اندر جهان اقوال ماند
همعنان شوخ چشمی در جهان آمال ماند
از فصیحان و ظریفان پاک شد روی زمین
در جهان مشتی بخیل کور و کر و لال ماند
در معنی در بن دریای عزلت جای ساخت
وز پی دعوی به روی آبها آخال ماند
صدرها از عالمان و منصفان یکسر تهیست
صدر در دست بخیل و ظالم و بطال ماند
عدل گم گشت و نمی‌یابد کسی از وی نشان
ظلم جای وی گرفت و چند ماه و سال ماند
عدل نوشروان و جور معتصم افسانه شد
وز بزرگیشان به چشم مردمان تمثال ماند
رفت سید از جهان و چند مشکل کرد حل
بوحنیفه رفت و زو در گرد عالم قال ماند
نیست گویی در جهان جز فیلی از اصحاب فیل
شد نجاشی وز فسونش چند گون اشکال ماند
شد ملک محمود و ماند اندر زبانها مدح اوی
عنصری رفت و ازو گرد جهان امثال ماند
خاک شد کسری و از هر دل برون شد مهر او
در مداین از بنای قصر او اطلال ماند
هر گهی بانگی برآید گرد شهر از مردمان
آه و دردا و دریغا خواجه رفت و مال ماند
رفت کدبانو کلید اندر کف نوروز داد
رفت خواجه ده به دست زیرک جیپال ماند
یک گره را خانه‌ها در غیبت و وزر و بزه
یک گره را گنجها بر طاعت و اهمال ماند
زین سپس شاید سنایی گر نگویی هیچ مدح
زان کجا ممدوح تو خوالی پز و بقال ماند
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در تغییر احوال مردم و دگرگونی روزگار
ای مسلمانان خلایق حال دیگر کرده‌اند
از سر بی‌حرمتی معروف منکر کرده‌اند
در سماع و پند اندر دین آیات حق
چشم عبرت کور و گوش زیرکی کر کرده‌اند
کار و جاه سروران شرع در پای اوفتاد
زان که اهل فسق از هر گوشه سر بر کرده‌اند
پادشاهان قوی برداد خواهان ضعیف
مرکز درگاه را سد سکندر کرده‌اند
ملک عمر و زید را جمله به ترکان داده‌اند
خون چشم بیوگان را نقش منظر کرده‌اند
شرع را یکسو نهادستند اندر خیر و شر
قول بطلمیوس و جالینوس باور کرده‌اند
عالمان بی عمل از غایت حرص و امل
خویشتن را سخرهٔ اصحاب لشکر کرده‌اند
گاه وصّافی برای وقف و ادرار عمل
با عمر در عدل ظالم را برابر کرده‌اند
از برای حرص سیم و طمع در مال یتیم
حاکمان حکم شریعت را مبتر کرده‌اند
خرقه‌پوشان مزور سیرت سالوس و زرق
خویشتن را سخرهٔ قیماز و قیصر کرده‌اند
گاه خلوت صوفیان وقت با موی چو شیر
ورد خود ذکر برنج و شیر و شکر کرده‌اند
قاریان زالحان ناخوش نظم قرآن برده‌اند
صوت را در قول همچون زیر مزمر کرده‌اند
در مناسک از گدایی حاجیان حج فروش
خیمه‌های ظالمان را رکن و مشعر کرده‌اند
مالداران توانگر کیسهٔ درویش دل
در جفا درویش را از غم توانگر کرده‌اند
سر ز کبر و بخل بر گردون اخضر برده‌اند
مال خود بر سایلان کبریت احمر کرده‌اند
زین یکی مشت کبوتر باز چون شاهین به ظلم
عالمی بر خلق چون چشم کبوتر کرده‌اند
خواجگان دولت از محصول مال خشک ریش
طوق اسب و حلقهٔ معلوم استر کرده‌اند
بر سریر سروری از خوردن مال حرام
شخص خود فربی و دین خویش لاغر کرده‌اند
از تموز زخم گرم و بهمن گفتار سرد
خلق را با کام خشک و دیدهٔ تر کرده‌اند
خون چشم بیوگانست آنکه در وقت صبوح
مهتران دولت اندر جام و ساغر کرده‌اند
تا که دهقانان چو عوانان قباپوشان شدند
تخم کشت مردمان بی بار و بی‌بر کرده‌اند
تا که تازیکان چو قفچاقان کله‌داران شدند
خواجگان را بر سر از دستار معجر کرده‌اند
از نفاق اصحاب دارالضرب در تقلیب نقد
مومنان زفت را بی‌زور و بی‌زر کرده‌اند
کار عمال سرای ضرب همچون زر شدست
زان که زر بر مردمان یک سر مزور کرده‌اند
شاعران شهرها از بهر فرزند و عیال
شخص خود را همچو کلکی زرد و لاغر کرده‌اند
غازیان نابوده در غز و غزای روم و هند
لاف خود افزون ز پور زال و نوذر کرده‌اند
جبه دزدان از ترازوها بر اطراف دکان
طبع را در جبه دزدیدن مخیر کرده‌اند
ای دریغا مهدیی کامروز از هر گوشه‌ای
یک جهان دجال عالم سوز سر بر کرده‌اند
مصحف یزدان درین ایام کس می‌ننگرد
چنگ و بر بط را بها اکنون فزونتر کرده‌اند
کودکان خرد را در پیش مستان می‌دهند
مر مخنث را امین خوان و دختر کرده‌اند
ای مسلمانان دگر گشته‌ست حال روزگار
زان که اهل روزگار احوال دیگر کرده‌اند
ای سنایی پند کم دِه کاندرین آخر زمان
در زمین مُشتی خر و گاو سر و بر کرده‌اند
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - و ایضا در مذمت دنیا جویان
مرحبا بحری که از آب و گلش گوهر برند
حبذا کانی کزو پاکیزه سیم و زر برند
نی ز هر کانی که بینی سیم و زر آید پدید
نی ز هر بحری که بینی گوهر احمر برند
در میان صدهزاران نی یکی نی بیش نیست
کز میان او به حاصل شاکران شکر برند
در میان صد هزاران نحل جز یک نحل نیست
کز لعابش انگبین ناب جان‌پرور برند
جانور بسیار دیدستم به دریاها ولیک
چون صدف نبود که غواصان ازو گوهر برند
گاو آبی در جزیره سنبل و سوسن چرد
لاجرم هر جا که خفت از خاک او عنبر برند
همچو آهو شو تو نیز از سنبل و سوسن بچر
تا بهر جایی ز نافت نافهٔ اذفر برند
باغشان از شوخ چشمی گشت شورستان خار
طمع آن دارند کز وی سوسن و عنبر برند
سوسن و عنبر کجا آید به دست ار روضه‌ای
کاندرو تخم سپست و سیر و سیسنبر برند
هر چه کاری بدروی و هر چه گویی بشنوی
این سخن حقست اگر نزد سخن گستر برند
خواب ناید مرزنی را کاندر آن باشد نیت
هفتهٔ دیگر مر او را خانهٔ شوهر برند
ای بهمت از زنی کم چند خسبی چون ترا
هم کنون زی کردگار قادر اکبر برند
ور همی گویی که من در آرزوی ایزدم
کو نشانی تا ترا باری سوی دلبر برند
این جهان دریا و ما کشتی و زنهار اندرو
تا نه پنداری که کشتیها همه همبر برند
کشتیی را پیش باد امروز در تازان کنند
کشتیی را باز از پیش بلا لنگر برند
کشتیی را غرق گردانند در دریای غیب
کشتیی را هم ز صرصر تا در معبر برند
مر یکی را گل دهد تا او به بویش جان دهد
و آن دگر را باز جانش ز آتشین خنجر برند
مر یکی را سر فرازانند ز آتش از جحیم
مر یکی را باز از گوهر همه افسر برند
خنده آید مر مرا ز آنها که از سیم ربا
درگه رفتن کفن از دیبه شوشتر برند
مرد آن مردست که چون پهلو نهد اندر لحد
هم به ساعت از بهشتش بالش و بستر برند
مرد را باید شهادت چونکه باشد باک نیست
گرو را اندر به چین سوی لحد میزر برند
تا نباشی غافل و دایم همی ترسی ز حق
گر همی خواهی که چون ایمان ترا بر سر برند
گر ندادی حق خبر هرگز کرا بودی گمان
کز جهان چون بلعمی را نزد حق کافر برند
عالم آمد این سخن مخصوص فردا روز حشر
عالمان بی‌عمل از کرد خود کیفر برند
یک پرستار و یکی عالم که در دوزخ برند
همچنان باشد که از جاهل دوصد کشور برند
حسرت آن را کی بود کز دخمه زی دوزخ رود
حسرت آن را کش به دوزخ از سر منبر برند
منظر و کاشانه پر نقش و نگارست مر ترا
چون بمیری هم بر آن کاشانه و منظر برند
اشتر و استر فزون کردن سزاوار است اگر
بار عصیان ترا بر اشتر و استر برند
مضمر آمدن مردن هر یک ولی وقت شدن
نسخهٔ قسمت همه یکبارگی مظهر برند
مرد عالم را سوی دوزخ شدن چونان بود
چونکه ترکی را به سوی خوان خنیاگر برند
مضمر آمد مردن هر یک ولی مضمر بهست
بانگ خیزد از جهان گر جان ما مضمر برند
مرد نابینا اگر در ره بساود با کسی
عیب دارند و ورا خصمان سوی داور برند
باز اگر بینا بساود منکری باشد درو
شاید این معروف رازی جبر آن منکر برند
این سخن بر ما پدید آید به ما بر آن زمان
کز برای حشرمان فردا سوی محشر برند
عاصیا هین زار بگری زان که فردا روز حشر
عاصیان را سوی فردوس برین کمتر برند
ظالمان را حشر گردانند با آب نیاز
عادلان را زی امیرالمومنین عمر برند
عالمان را در جنان با غازیان سازند جای
ساقیان را در سقر نزدیک رامشگر برند
ای سنایی این چنین غافل مباش و باز گرد
کآفتابت را به زودی هم سوی خاور برند
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در مذمت عافیت جویی
در جهان دردی طلب کان عشق سوز جان بود
پس به جان و دل بخر گر عاقلی ارزان بود
چاره تا کی جویی از درمان و درد دل همی
رو به ترک جان بگو دردت همه درمان بود
تا کی اندر انجمن دعوی ز هجر و وصل یار
نیست شو در راه تا هم وصل و هم هجران بود
گر همی حق پرسی از من عاشقی کار تو نیست
زان که می‌بینم که میلت با هوا یکسان بود
عاشقی بر خواب و خورد و تخت و ملک و سیم و زر
شرم بادت ساعتی دل چند جا مهمان بود
عشقبازی زیبد آنکس را که جان بازد به عشق
ذبح معظم جان او را دیت قربان بود
گرد عشق شه مگرد ار عافیت جویی همی
ور یقین داری همی گرچه هلاک جان بود
سفره ساز از پوست خور از گوشت خمر از خون دل
از جگر ده نقل چون قومی ترا بر خوان بود
در بلا چندی بماند صابر و شاکر شود
داغ غیرت برنهد چون رغبتش با آن بود
از برای اوست گویی صفوت اندر گلستان
حجت تهدید با اهل ارچه بی‌تاوان بود
این چنین‌ست ار برانی تعبیه در راه عشق
هرکرا در دل محبت آتش اندر جان بود
آتش خلت برآور بانگ بر جبریل زن
آتش نمرود بین کاندر زمان ریحان بود
در دبیرستان عشق از عاشقان آموز ادب
تا ترا فردا ز عزت بهرهٔ مردان بود
مرد باید راه رو از پیش خود برخاسته
کو به ترک جان بگوید طالب جانان بود
از هوا منطق نیارد هرگز اندر راه دین
بندگی را عقل بندد بر در فرمان بود
چون به حضرت راه یابد آزمون گیرند ازو
هر چه از عزت کمال روضهٔ رضوان بود
حور و غلمان در ارم او را نمایند بگذرد
دیده از غیرت ببوسد دوست را جویان بود
پیک حضرت روز و شب از دوست می‌آرد پیام
در دل او ز انده و از خوف و غم نسیان بود
شاد دل روزی نباشد بی‌بکا از شوق دوست
چند بنوازند او را دیده‌اش گریان بود
یک زمان ایمن نباشد زان که دستور خرد
گر چه بر منشور او توقیع الرحمن بود
ای سنایی تیر عشقت بر جگر معشوق زد
زخم را مرهم از آن جو کش چنین پیکان بود
چنگ در فرمان او زن عمر خود را زنده دار
گر نه فردا روزگارت را به غم تاوان بود
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - از راه پر مخافت عشق گوید
سوز شوق ملکی بر دلت آسان نشود
تا بد و نیک جهان پیش تو یکسان نشود
هیچ دریا نبرد زورق پندار ترا
تا دو چشمت ز جگر مایهٔ طوفان نشود
در تماشای ره عشق نیابی تو درست
تا ز نهمت چمنت کوه و بیابان نشود
ای سنایی نزنی چنگ تو در پردهٔ قرب
تا به شمشیر بلا جان تو قربان نشود
سخت پی سست بود در طلب کوی وصال
هر کرا مفرش او در ره حق جان نشود
هر کرا دل بود از شست لقا راست چو تیر
خواب در دیدهٔ او جز سر پیکان نشود
تا چو بستان نشوی پی سپر خلق ز حلم
دلت از معرفت نور چو بستان نشود
گر ز اغیار همی شور پذیری ز طرب
خیز تا عشق تو سرمایهٔ عصیان نشود
پست همت بود آن دیده هنوز از ره عشق
که برون از تک اندیشهٔ غولان نشود
مرد باید که درین راه چو زد گامی چند
بسته‌ای گردد ز آنسان که پریشان نشود
شور آن شوقش چونان شود از عشق که گر
غرق قلزم شود آن شور به نقصان نشود
مست آن راه چنان گردد کز سینه‌ش اگر
غذی دوزخ سازی که پشیمان نشود
چون ز میدان قضا تیر بلا گشت روان
جان سپر سازد مردانه و پنهان نشود
موکب جان ستدن چون بزند لشکر شوق
او به جز بر فرس خاص به میدان نشود
ای خدایی که به بازار عزیزان درت
نرخ جانها به جز از کف تو ارزان نشود
آز بی‌بخش تو حقا که توانگر نشود
گبر بی‌یاد تو والله که مسلمان نشود
چون خرد نامه نویسد ز سوی جان به دماغ
جان بنپذیرد تا نام تو عنوان نشود
من ثنا گویم خود کیست که از راه خرد
چون بدید این کرم و عز و ثناخوان نشود
آن عنایت ازلی باشد در حق خواص
ور نه هر بیهده بی فضل به دیوان نشود
گبر خواهد که بود طالب این کوی ولیک
به تکلف هذیان آیت قرآن نشود
هفت سیاره روانند ولیک از رفتن
ماه در رفعت و در سیر چو کیوان نشود
هر کسی علم همی خواند لیکن یک تن
چون جمال الحکما بحر در افشان نشود
پردهٔ عصمت خواهد ز گناهان معصوم
تا سنایی گه طاعت سوی عصیان نشود
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - نه هر که به طور رود موسی عمران شود
تا بد و نیک جهان پیش تو یکسان نشود
کفر در دیدهٔ انصاف تو پنهان نشود
تا چو بستان نشوی پی سپر خلق ز شوق
دلت از شوق ملک روضه و بستان نشود
تا مهیا نشوی حال تو نیکو نشود
تا پریشان نشوی کار به سامان نشود
تا تو در دایرهٔ فقر فرو ناری سر
خانهٔ حرص تو و آز تو ویران نشود
تا تو خوشدل نشوی در پی دلبر نرسی
تا که از جان نبری جفت تو جانان نشود
هر که در مصر شود یوسف چاهی نبود
و آنکه بر طور شود موسی عمران نشود
تو چنان والهٔ نانی ز حریصی که اگر
جان شود خالی از جسم تو یک نان نشود
صد نمازت بشود باک نداری به جوی
چست می‌باشی تا خدمت سلطان نشود
راه مخلوقان گیری و نیندیشی هیچ
دیو بر تخت سلیمان چو سلیمان نشود
دامن عشق نگهدار که در دیدهٔ عقل
سرو آزاد تو جز خار مغیلان نشود
مرد باید که سخندان بود و نکته شناس
تا چو می‌گوید از آن گفته پشیمان نشود
گر فرشته بزند راه تو شیطان تو اوست
دیو دیوان تو با دیو به زندان نشود
بی خود از هیچ به کفر آیی و این نیست عظیم
با خود از هیچ به دین آیی و درمان نشود
دست بتگر ببر و زینت بتخانه بسوز
گر بت نفس و هوای تو مسلمان نشود
کم زن بد دل یک لخت به عذرا نزند
عاشق مصلح در مصلحت جان نشود
خانهٔ سودا ویران کن و آسان بنشین
حامل عاقل با زیره به کرمان نشود
خواجه گر مردی زین نکته برون آی و مپای
صوفی صافی در خدمت دهقان نشود
گر تو رنگ آوری و طیره شوی غم نخورم
سنگ اگر لعل شود جز به بدخشان نشود
در سراپردهٔ فقر آی و ز اوباش مترس
سینهٔ جاهل جز غارت شیطان نشود
شربت از دست سنایی خور و ایمن می‌باش
زان که گاه طمع او بر در خصمان نشود
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲ - در عزت عزلت و قناعت گوید
درین مقام طرب بی تعب نخواهی دید
که جای نیک و بدست و سرای پاک و پلید
مدار امید ز دهر دو رنگ یک رنگی
که خار جفت گلست و خمار جفت نبید
به عیش ناخوش او در زمانه تن در ده
که در طویلهٔ او با شبه است مروارید
ز دور هفت رونده طمع مدار ثبات
میان چار مخالف مجوی عیش لذیذ
که دیدی از بنی آدم که بر سریر سرور
دو دم کشید کز آن صد هزار غم نچشید
به شهوتی که برانی چه خوش بوی که همی
ز جانت کم شود آن یک دو قطره کز تو چکید
نگر چه شوخ جهانیست زان که جفت از جفت
خوشی نیافت که تا پاره‌ای ز جان نبرید
چو دل نهادی بر نور روز هم در وقت
زمانه گوید خیز و نماز شام رسید
چو باز در شب تاری خوشت بباید خفت
خروس گوید برجه که نور صبح دمید
دو دوست چون بهم آیند همچو پره و قفل
که تا دمی رخ هجرانشان نباید دید
همی بناگه بینی گرانی اندر حال
بیاید و به میانشان فرو خزد چو کلید
درین زمانه که دیو از ضعیفی مردم
همی سلاح ز لاحول سازد و تعویذ
کسی که عزت عزلت نیافت هیچ نیافت
کسی که ریو قناعت ندید هیچ ندید
کسی که شاخ حقیقت گرفت بد نگرفت
کسی که راه شریعت گزید بد نگزید
رهی خوشست ولیکن ز جهل خواجه همی
خوشی نیابد ازو همچنان که خار از خید
برین سنا نرسد مرد تا سنایی وار
روان پاکش ازین آشیانه بر نپرید
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴
ای حریفان ما نه زین دستیم دستی برنهید
باده‌مان خوشتر دهید و نقلمان خوشتر نهید
بام ما دیگر زنید و شام ما دیگر پزید
نام ما دیگر کنید و دام ما دیگر نهید
هر کسی را جام او با جان او یکسان کنید
هر کسی را نقل او با عقل او همبر نهید
چند از شش سوی یک دم چار بالشهای ما
بر فراز تارک نه چرخ و هفت اختر نهید
عیسی و خر هر دو اندر مجلس ما حاضرند
کوه بر عیسی برید و کاه پیش خر نهید
مجلس آزادگان را از گرانان چاره نیست
هین که آمد خام دیگر دیگ دیگر برنهید
خنجر نو بر سر بهرام ناچخ زن زنید
زخمهٔ نو بر کف ناهید خنیاگر نهید
هین که عالم سر به سر طوفان نااهلان گرفت
رخ سوی عصمت سرای نوح پیغمبر نهید
هر که را رنگیست همچو نیل در آب افکنید
هر که را بوییست همچون عود بر آذر نهید
نفس را چون بر جگر آبیست آتش در زنید
عقل را چون بر کله پشمیست بندش بر نهید
ور درین مجلس شما عاشق‌تر از شمع و می‌اید
پس چو شمع و می قدم در آب و آتش در نهید
می قبای آتشین دارد شما در بر کشید
شمع تاج آتشین دارد شما بر سر نهید
ناحفاظیرا چو سگ ار تاختید از پیش در
آن گهٔ با یار آهو چشم برتر بر نهید
چون ز روی هستی از من در من ایمانی نماند
گر مسلمانید یک ره نام من کافر نهید
ور سنایی همچو زنجیرست در حلق شما
حلق او گیرید چون حلقه برون در نهید
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - در مدح تاج العصر حسن عجایبی به حسن زشت
طالع از طالعت عجایب‌تر
کس ندیدی عجایب دیگر
گه به چرخت برد چو قصد دعا
گه به خاک آردت چو عزم قدر
گه به دستت ببندد از دل پای
گه به مهرت ببندد از دل سر
گه برهنه‌ت کند چو آبان شاخ
گه بپوشاندت چو آب شجر
شجری کرد مر ترا از فضل
پس بگسترد پیشت از آن بر
قوتی دارد این سخن بی فعل
زینتی دارد این چمن بی فر
زان که مر آفتاب دولت را
هست روزی درین درخت نظر
تا نبیند ازو عدوت نشان
تا ببیند ازو ولیت ثمر
کرده علمت فلک نمونهٔ جهل
کرده نفعت جهان نتیجهٔ ضر
سخنی گویمت برادروار
گر نیوشی و داریم باور
عبره کرده سپهر حکمت را
چون نگیری ز روزگار عبر
در خرابات کم گذر چونه‌ای
چون مزاج شراب آلت شر
مکن از کعبتین نرد و قدح
با «له» و «منک» عمر خویش هدر
چون همی بازی و همی مانی
بخت بد را بباز بر اختر
پیش هر دون مکن چو چنبر پشت
پای هر سفله را مگیر چو در
که میانه تهی‌ست گاه سخا
سخن دون و سفله چون چنبر
نزد دونان حدیث می مگذار
پیش حران ز جام می مگذر
تا نباشی برین سبک چون جان
تا نباشی بر آن گران چو جگر
یار دونان همی بوی چون جهل
عاقلان زان کنند از تو حذر
یکسو افکن ز طبع بی نفسی
تات باشد چو روح قدر و خطر
دانی از عیبها چو غیب عیان
داری از علمها چو عقل خبر
نعمتت نی و همتت بی حد
دولتت نی و حکمتت بی مر
حکمتت را ز فکر تست مزاج
خاطرت را ز دانشست گهر
دوری از جهل همچو علم علی
پاکی از جور همچو عدل عمر
شعر تو سحر هست لیک ترا
بخت تو هست همچو وقت سحر
ماند اندیشهٔ تو زیر قدم
گهر طبع تو چو اسکندر
ز آب انگور نار طبع مکش
ز آتش باده آب روی مبر
سوی بالا گرای همچو شرار
گرد پستی مگرد همچو مطر
خامه هر جای چون قضا به مباز
جامه هر وقت چون قدر به مدر
همچو نکبا ازین وآن مربای
همچو نرگس در این و آن منگر
ز اندرون کژ مباش چون زنجیر
تا نمانی برون چو حلقهٔ در
هر بنان را مباش همچو قلم
هر میان را مباش همچو کمر
گرد حران در آی همچو سخای
سوی مردان گرای همچو هنر
نزد ایشان مباش چون کاسه
پیش ایشان مگرد چون ساغر
تن خویش از سر کهان در دزد
جان خویش از می مهان پرور
گر چه فسقست هر دو ز اصل ولیک
هم بجای خود آخر اولاتر
اینک ار چه به طبع یکسانند
در تفاوت به یک مکان بنگر
گشته با باد سخت خانهٔ خیر
مانده بی آب سست آلت غر
طبع داری نهادهٔ گردون
نظم داری نتیجهٔ کوثر
خاطری در نثار چون دریا
فکرتی تیز رای چون آذر
چه شد ار هست ظاهرت عریان
باطنت دارد از هنر زیور
از برون گر چه هست عریان بحر
از درون هست فرشش از گوهر
کمر گوهرین کجا یابی
چون دو سر نیستی چو دو پیکر
زان زیادت پذیری و نقصان
که تو یک رویه‌ای بسان قمر
بی زر و سیمی ای برادر از آنک
شوخ چشمیت نیست چون عبهر
چشمهٔ خور چو می بپوشد ابر
نه برهنه بهست چشمهٔ خور
بصر حکمتی برهنه بهی
زان که پوشیده نیک نیست بصر
هستی ای تاج عصر میر سخن
از دلیل و حدیث پیغمبر
لیکن این آبگون آتش بار
کردت از خاک تخت و باد افسر
زان چنینست جامهٔ جانت
که تو آب و هوایی از رخ و فر
پس نه آب و هوای صافی راست
تختش از خاک و خانه از صرصر
لقبت گر چه هست زشت حسن
هستی از هر چه هست نیکوتر
خادمانند نامشان کافور
لیک رخشان سیه‌تر از عنبر
مهر بهتر ز ماه لیک به لفظ
ماده آمد یکی و دیگر نر
چنگ در شاخ هر مهی میزن
تو چه دانی ز بخت «بوک» و «مگر»
باشد از نار طبع یابی نور
باشد از شاخ فضل یابی بر
ورنه بگذار زان که می‌گذرد
خیر چون شر و منفعت چون ضر
چون تو دانا بسیست گرد جهان
تنگدل زین سپهر پهناور
آن حسن را به زهر کشت مدار
تو مدار از زمانه طعم شکر
تا همی چرخ پیر عمر خورد
از جوانی و عمر خود برخور
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۷ - در تهنیت صلح خواجه امام منصور و سیف الحق شیخ الاسلام
از خلافست اینهمه شر در نهاد بوالبشر
وز خلافست آدمی در چنگ جنگ و شور و شر
جز خلاف آخر کرا این دست باشد کورد
عصر عالم را به پای و عمر را به سر
جز خلاف آخر که داند برگسست اندر جهان
چرخ را بند قبای و کوه را طرف کمر
گر نبودی تیغ عزرائیل را اصل از خلاف
زخم او بر هیچ جانداری نگشتی کارگر
با خلاف ار یار بودی فاعل اندر بدو نفس
یک هیولا کی شدی هرگز پذیرای صور
تازیان مر بید را هرگز نخوانندی خلاف
گر درو یک ذره هرگز دیده اندی بوی و بر
عالمان را از خلافست این همه طاق و جناغ
عاملان را از خلافست این همه تیغ و سپر
از وفاق ادریس بر رفت از زمین بر آسمان
از خلاف ابلیس در رفت از بهشت اندر سقر
از وفاق استاد بر صحرای نورانی ملک
وز خلاف افتاد در تابوت ظلمانی بشر
از خلاف سجده ناکردن ندیدی تا چه کرد
صد هزار آزاد مرد پاک را خونها هدر
تا به اکنون این سری می کرد لیک اندر سرخس
از پی پیوند شیخش سیف حق ببرید سر
لاجرم زین صلح جان‌ها آسمانی شد به زیر
لاجرم زین کار دلها آسمانی شد ز بر
تا دو نیکو خواه کردند از پی دین آشتی
کرد قلب آشتی در قلب بدخواهان اثر
لاجرم کار قدمهاشان و دمهاشان کنون
شاهراه دوزخست و نعرهٔ این المفر
اهل بدعت را قیامت نقد شد زین آشتی
چون بدید اینجا چو آنجا جمع خورشید و قمر
گر چه این بی او تواند کامها راندن به تیغ
ور چه او بی این تواند نامها ماند از هنر
لیک بهر مشورت را با ملک بهتر وزیر
وز برای مصلحت را با علی بهتر عمر
رشته تا یکتاست آنرا زور زالی بگسلد
چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر
گل که تنها بویی آخر خشک گرداند دماغ
ور شکر تنها خوری هم گرم گردد زو جگر
زین دو تنها هیچ قوت ناید اندر جان و دل
قوت جان را و دل را گلشکر به گلشکر
از برای قوت دل را شکر با گل بهست
از برای قوت دین را شما با یکدگر
ای ز زیب خلق و خلقت سرو و گل را رنگ و بوی
وی ز نور جاه و رایت عقل کل را زیب و فر
آنچه اندر حق یوسف کرد یعقوب از وفا
شیخ در حق تو آن کردست دانی آنقدر
این فدا گوش نیوشا کرد اندر هجر تو
و آن فداگر چشم بینا کرد در هجر پسر
این ز همت صلح دیده باز نپذیرفت سمع
و آن ز نهمت وصل نادیده قرین شد با بصر
شیخ گفت آن گوش کاندر هجر او کردم فدا
زشت باشد گر بدو رجعت کنم بار دگر
در چنین حالی چنین آزاد مردی کرد او
می ندیدم در جهان پیری ازو آزاده‌تر
ای ز بخشش بخل را چون کوه کرد مغز خشک
وی ز کوشش خصم را چون ابر کرده دیده‌تر
باطنت را دین به صحرا آورید از بهر صلح
چون نگه کرد اندرو از ابره به دید آستر
گر نماند درد و گردی در میان نبود عجب
درد بر دارد شفا و گرد بنشاند مطر
در میان یوسف و یعقوب اگر گفتی رود
عاقلان دانند کان گفتار نبود معتبر
در میان دوستان گه جنگ باشد گاه صلح
در مزاج اختران گه نفع باشد گاه ضر
دشمنان بد جگر که را بسنبند از کلوخ
دوستان نیک‌دل خم را بشویند از تبر
گاه الفت داد باید نیش کژدم را امان
وقت خصمی کند باید کام تنین را ز فر
طبع تا باشد موافق سرد و گرمش میخوران
چون مخالف گشت یا تلخیش ده یا نیشتر
ای دریغا گوش او بشنودی ار باری کنون
تا تو زین الماس بران چون همی پاشی درر
جان همی حاضر کند هر بار تا از روی عشق
او ز گوش جان نیوشد دیگران از گوش سر
ای ترا یزدان از آن خوان داده نعمت کز شرف
ذله پروردان آن خوانند نعمان وز فر
هیچ منت نیست کس را بر تو کت حق پرورید
گاه در مهد قبول و گاه در سفت ظفر
فخر و فر این جهان و آن جهان گشتی چو داد
شیرت از پستان فخر و میوت از بستان فر
تو بزرگ از آسمانی دیگران از آب و خاک
تو عزیز از کردگاری دیگران ز اصل و گهر
مرغ کان ایزد کند چون مهر پرد بر سپهر
مرغ کان عیسی کند بس خوار باشد پیش خور
کی چرا سازد چو مرغ خانگی بر خاکدان
هرکرا روح‌القدس پرورده باشد زیر پر
فاسقان را زحمتی هم در خلا هم در ملا
عاشقان را رحمتی هم در سفر هم در حضر
عالمی را در حضر دلشاد کردی زین حضور
کشوری را زان سفر آزاد کردی از سقر
آنچه بر صورت پرستان هری کردی عیان
هیچ صورت‌بین ندارد زان معانی جز خبر
طیلسان داران دین بودند آنجا نعره زن
خانگه داران جان بودند آنجا جامه در
حنبلی چون دید چشمت چشم او شد همچو سیم
اشعری چون دید رایت روی او شد همچو زر
عقل این می‌گفت «اذا جاء القضا ضاق الفضا»
جان آن می‌گفت «اذا جاء القدر ضاع الحذر»
از پی احیاء شرع و معرفت کردی جدا
تیرگی ز اصحاب جبر و خیرگی ز اهل قدر
این کنون ز «الحکم لله» نقش دارد بر نگین
و آن دگر ز «ایاک نعبد» حلقه دارد بر کمر
زرد گوشان هری را کردی از گفتار نغز
چون سیه چشمان جنت گوش و گردن پر گهر
در هری این ساحری دیدی به ترک و روم شو
تا چلیپا سوختن بینی تو در چین و خزر
گر نه عرق منبر تستی در اشجار عراق
روح نامی اره‌ای گشتستی اندر هر شجر
گر زر سحر گفت تو دین را نبودی پرورش
دایگی این سحر کی کردی به تاثیر سحر
تا ز روی مایه مردم را نه از روی نسب
چار عنصر مادرند و هفت سیاره پدر
باد امرت در زمین چون چار عنصر پیش رو
باد نامت در زمان چون هفت سیاره سمر
باد رایت بی تباهی باد شخصت بی حدوث
باد جاهت بی تناهی باد جانت بی ضرر
باد همچون دور همکار تو کارت مستقیم
باد همچون دین هم نام تو نامت مشتهر
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۸ - در اندرز طاهربن علی ثقة الملک
بیخ اقبال که چون شاخ زد از باغ هنر
گر چه پژمرده شود باز قبول آرد بر
دولت با هنران را فلک مرد افگن
زند آسیب ولیکن نکند زیر و زبر
گوشمالی دهد ایام ولیکن نه به خشم
تا هنر با خرد آمیخته گردد ز عبر
کی ز دوران فلک طعمهٔ تقدیر شود
هر کرا بهر هنر بخت بپرورد به بر
ز بر عرش زند خیمهٔ اقبال و محل
هر کرا بدرقه بخت آمد و همخوابه ظفر
از قفا خوردن ایام چه ننگ آید و عار
که هم اسباب بزرگیست هم آیات خطر
مرد در ظلمت ایام گهر یابد و کام
که به ظلمت گهر اسپرد همی اسکندر
کار چون راست بود مرد کجا گیرد نام
از چنین حادثه‌ها مردان گردند سمر
مرد آسیب فلک یابد کاندر دو صفت
همچنو عنصر نفع آمد و سرمایهٔ ضر
هیچ نامرد مخنث که شنیدست به دهر
کز هنر در خور تاج آمد و آن منبر
شیر پرزور نه از پایهٔ خواریست به بند
سگ طماع نه از بهر عزیزیست به در
سخت بسیار ستاره‌ست بر این چرخ ولیک
پس سیه جرم نگردند مگر شمس و قمر
از هنر بود که در طالع سرهنگ جلیل
چشم زخم فلکی کرد به ناگاه اثر
هم از آن چرخ چو آن مدت ناخوش بگذشت
اخترش کرد بدان طالع فرخنده نظر
که گرش دایره کین ور شود از نقطهٔ بخت
بشکند دایره را قوت بختش چنبر
رتبت و شعر و رهی پروری و جبهت ملک
طاهربن علی آن صاحب کلک و خنجر
آنکه تا چرخ ز تقدیر فلک حامه گشت
نه چنو زاد و بزاید به همه عمر دگر
آنکه مر ملک ملک را ز نکو رایی و داد
دست بنهاد چو در عمر خود از عدل عمر
هر که در سایه گه دولت او گام نهاد
کند از مسکن او حادثهٔ چرخ حذر
هر کرا شاخ بزرگیش برو چنگ آویخت
خلعت و بخشش و عز یابد از آن شاخ ثمر
همچو سرهنگ محمد پسر مرد آویز
که همی محمدت و مردی ازو گیرد فر
آنکه زان حادثه زو شرم زده بود قضا
آنکه زین موهبه زو شادروان گشت قدر
آن هنرمند جوانی که چو در بست میان
فلک پیر گشاید پی دیدنش بصر
و آن خردمند جوانی که چو دو لب بگشاید
خانهٔ عقل دو صد کله ببندد ز درر
مایه ور گشته ز تحصیل کفش خرد و بزرگ
سودها برده ز آثار دلش ماده و نر
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰ - در مدح سرهنگ عمید محمد خطیب هروی
مرد کی گردد به گرد هفت کشور نامور
تا بود زین هشت حرف اوصاف دانش بی‌خبر
مهر جود و حرص فضل و ملک عقل و دست عدل
خلق خوب و طبع پاک و یار نیک و بذل زر
میم و حا و میم و دال خا و طا و یا و باء
آنکه چون نامش مرکب ازین صورت سیر
صورت این حرفها نبود چو نیکو بنگری
جز خصال و نام سرهنگ و عمید نامور
آنکه همچون عقل و دولت رای او را بود و هست
هم بر گفتن صواب و هم بر رفتن ظفر
آنکه آن ساعت که او را چرخ آبستن بزاد
شد عقیم سرمدی از زادن چون او پسر
کرده وهمش عرصهٔ گردون قدرت را مقام
کرده فهمش تختهٔ قانون قسمت را ز بر
سخت کوش از عون بختش دوستان سست زور
سست پای از سهم تیغش دشمنان سخت سر
غاشیهٔ تمکین او بر دوش دارند آن کسانک
عیبها کردند پیش از آفرینش بر بشر
چارسوی و پنج حس بخت بگرفت آن چنانک
حادثه نه چرخ را از شش جهت بر بست در
هر که در کانون خصمش آتش کینه فروخت
گر چه با رفعت بود کم عمر گردد چون شرر
شمس رایش گر فتد ناگاه بر راس و ذنب
گردد از تاثیر آن نور آسمان زرین کمر
ذره‌ای از برق قهرش گر برافتد بر سما
نه فلک چون هفت مرکز باز ماند از مدر
سایه‌ای از کوه حزمش گر بیفتد بر زمین
بر نگیرد آفتابش تا به حشر از جای بر
ذره‌ای از باد عزمش گر بیابد آفتاب
یک قدم باشد ز خاور سیر او تا باختر
ساحت گردون اگر چون همتش باشد به طول
صدهزاران سال ناید ماه زیر نور خور
اعتمادی دارد او بر نصرت بخت آن چنانک
هر سلاحی در خزانهٔ او بیابی جز سپر
ای به صحرا شتابت باد صرصر همچو کوه
وی به شاهین درنگت کوه ثهلان همچو زر
گر مقنع ماهی از چاهی برآورد از حیل
پس خدایی کرد دعوی گو بیا اندر نگر
در تو کز گردون ملکت صدهزاران آفتاب
می برون آری و هستی و هر زمانی بنده‌تر
بود دارالملک بو یحیا هوای آن زمین
کاندرو امروز دارد عرض پاکت مستقر
لیک تا والی شدی در وی ز شرم لطف تو
اسب بو یحیا نیفگندست آنجا رهگذر
از عفونت در هوای او اگر دهقان چرخ
زندگانی کاشتی مرگ آمدی در وقت بر
شد ز اقبال و ز فرت در لطافت آن چنانک
زهر قاتل گر غذا سازی نیابی زو ضرر
مایهٔ آتش برو غالب چنان شد کز تفش
آب گشتی ابر بهمن در هوا همچون مطر
شد ز سعیت گاه پاکی ز اعتدال اینک چنانک
باد نپذیرد غبار و آب نگذارد شکر
شاد باش ای از تو عقل محتشم را احتشام
دیر زی ای از تو چرخ محترم را مفتخر
روزگاری گاه حل و عقد اندر دو صفت
همچنین چون اصل نفعی نیست خالی ز ضر
از پی نادیدن سهمت چو اندازی تو تیر
دشمن از بیم تو بر پیکان برافشاند بصر
از تو و خشم تو بینا دل هراسد بهر آنک
چون نبیند کی هراسد مور کور از مار گر
میخ کردار ار جهد دشمن ز پیشت پای او
بی خبر او را کشد سوی تو بر کردار خر
دولتی داند که یابد سایه گاهی چون جحیم
دشمنی کز بیم شمشیر تو باشد با خطر
دیدهٔ دشمن کند تیرت چو نقش چشم بند
گر چه در ظلمت عدو چون دیده‌ها سازد مقر
گر هدف سازد قمر را تیر اختر دوز تو
تا قیامت جز قران نبود زحل را با قمر
اندر آن روزی که پیدا گردد از جنگ یلان
تیرهای دیده دوز و تیغهای سینه در
تیغها گردد ز حلق زردرویان سرخ رو
نیزه‌ها گردد ز فرق تاجداران تاجور
گرز بندد پرده‌ای بی جامه بر راه قضا
تیغ سازد خندقی بی عبره بر راه قدر
از نهیب تیر و بانگ کوس بگذارند باز
چشمهای سر عیان و گوشهای حس خبر
نای روئین گویی آنجا نفخ صور اولست
کز یکی بانگش روان از تن رمد زنگ از صور
روی داده جان بی تن سوی بالا چون دعا
رای کرده جسم بی جان سوی پستی چون قدر
همچو هامون قیامت گرد میدان جوق جوق
زمره‌ای اندر عنا و مجمعی اندر بطر
کرده خالی پیش از آسیب سنان و گرز تو
روح نفسانی دماغ و نفس حیوانی جگر
ناگهی باشد برون تازی چو بر چرخ آفتاب
سایه‌وار از بیم جان بگریزد از پشت حشر
نیزه‌ای اندر بنان اختر کن و جیحون مصاف
باره‌ای در زیر ران هامون برو گردون سیر
باره‌ای کز حرص رفتن خواهدی کش باشدی
همچو جیحون جمله پای و همچو صرصر جمله پر
راکبش گر سوی مشرق تازد از مغرب بر او
گر چه در روزه‌ست مفتی کی نهد حکم سفر
سم او سنبد حجر را در زمان الماس وار
پس بزودی زو برون آید چو آتش از حجر
هر که نامت بر زبان راند از بدی در یک زمان
خضروارش حاضر آرد نزد ایشان ما حضر
گوهری در کف تو زاده ز دریای اجل
آفت سنگین دلان وز آهن و سنگش گهر
بر و بحر ار ز آتش و آبش بیابد بهره‌ای
بر گردد همچو بحر و بحر گردد همچو بر
هیزم دوزخ بود گر آتش شمشیر تو
می‌فزاید هر زمان صد ساله هیزم در سقر
آتش ار هیزم کند کم در طبیعت طرفه نیست
آتشی کو هیزم افزاید همی این طرفه‌تر
با چنین اسبی و تیغی قلعهٔ دشمن شده
همچو شارستان لوط از کوششت زیر و زبر
جنگها کردی چنان چون گفت مختاری به شعر
بسکه از تیغ تو مجبورند اعدا و کفر
ای چو عثمان و چو حیدر شرم روی و زورمند
وی چو بکر و چو عمر راست گوی و دادگر
جبرییل از سدره گویان گشته کز اقبال و روز
نعمت حق را سر آل خطیبی قد شکر
خون اعدا از چه ریزی کز برای نصرتت
مویشان در عرقشان گشته‌ست همچون نیشتر
با چنان بت کش علایی و صت کرد اندر غزل
خانهٔ غم پست کرد آن کامران و نوش خور
باز چون در بحر فکرت غوطه‌خوردی بهر نظم
گوهرین گردد ز بویهٔ فضل تو در دل فکر
هیچ فاضل در جان بی‌نثر و بی‌نظمت نراند
بر زبان معنی بکر و در بیان لفظ غرر
آب از آتش گر نزاید هرگز و هرگز نزاد
ز آتش طبعت چرا زاده‌ست چندین شعر تر
شعرها پیشت چنان باشد که از شهر حجاز
با یکی خرما کسی هجرت کند سوی هجر
گر چه صدرت منشاء شعرست و جای شاعران
گفتمت من نیز شعری بی تکلف ماحضر
بوحنیفه گر چه بود اندر شریعت مقتدا
کس نشست از آب منسوخی سخنهای ز فر
زاغ را با لحن بد هم بر شجر جایست از آنک
آشیانهٔ بلبل تنها نباشد یک شجر
گر چه استادان هنرمندند من شاگرد را
یک هنر باشد که پوشد هر چه باشد از هنر
آب دریا گرچه بسیارست چو تلخست و شور
هرکرا تشنه‌ست لابد رفت باید زی شمر
شیر از آهو گرچه افزونست لیکن گاه بوی
ناف آهو فضل دارد بر دهان شیر نر
گر چه استادان من گفتند پیش از من ثنات
لیک پیدا نبود از پیش و پس اصل خیر و شر
خانهٔ آحاد پیشست از الوف اندر حساب
در نگر در پیشتر تا بیشتر یابی خطر
یافتم تاثیر اقبال از برای آنکه کرد
اختر مدح تو اندر طالع شعرم نظر
بیش از این تاثیر چبود کز ثناهای تو شد
شاه را گفت من پیش از قبولت پر درر
ور خود از صدر تو یابم هیچ توقیع قبول
یافت طبعم ملک حر و شخص ملک شوشتر
تا ز روی مایه مردم را نه از روی نسب
چار عنصر مادر آمد هفت سیاره پدر
باد صبح ناصحت چون روز عقبا بی‌مسا
باد شام حاسدت تا روز محشر بی‌سحر
بر تو فرخ باد و شایان و مبارک این سه چیز:
خلعت سلطان و شعر بنده و ماه صفر
باد امرت در زمین چون چار عنصر پیش رو
باد نامت در زمان چون هفت سیاره سمر